💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت_151




باورم‌ نمیشه منم تشنه‌ی با هم بودن‌مون بودم...
به سمت سالن غذاخوری رفتیم مثل همیشه کنارش جا گرفتم، بر عکس سپهر که با ما غذا می‌خورد هدی همیشه توی آشپزخونه بود.


انگار نه انگار که با هم نامزد کرده بودن، وقتی دقت می‌کردم حس می‌کردم هدی از سپهر خوشش نمیاد


ترجیح دادم به هیچی فکر نکنم، ناهار رو آوردن و خوردیم، بعد از ناهار سپهر گفت:


- ساحل بهتره زیاد نشینی و بری استراحت کنی برات خوب نیست.


خواستم بلند بشم که یاشار کنار گوشم گفت:


+ امشب به خودت برسی‌ها.


با خجالت لبخندی زدم و به طبقه‌ی بالا رفتم و روی تختم دراز کشیدم...
نمی‌دونم با این که تازه بچه سقط کرده بودم یاشار چطوری می‌خواست باهام رابطه داشته باشه‌.


با فکری دستی به باس*نم کشیدم‌‌‌...
وای عمرا بتونم دردش رو تحمل کنم، باید امشب یاشار رو منصرف می‌کردم.
بلند شدم و به سمت حموم رفتم و یه دوش سر پایی گرفتم.


همون حموم باعث شده بود احساس خواب‌آلودگی کنم روی تختم دراز کشیدم و با حوله‌ی توی تنم به خواب رفتم.

1400/11/11 21:54

#پارت_152




با حس مکیده شدن گردن و سی*نه هام هراسون از خواب بیدار شدم، با چیزی که دیدم لب گزیدم.
یاشار گره حوله ام رو باز کرده بود و مشغول خوردن سی*نه‌هام بود.


متوجه‌ی بیدار شدنم شد که با شهو*ت گفت:


+ با این حوله خوابیدی تا منو دیوونه کنی؟


با خنده گفتم:


- هنوز که شب نشده.


کی**ر کلفت و دراز شده‌اش رو نشون داد و گفت:


+ شب و روز نمی‌شناسه که.


با خجالت خندیدم که خم شد و نو*ک سی*نه‌ام رو به دهن گرفت و اون یکی دیگه رو با دستش به بازی گرفت.
آه و ناله‌ام بلند شد و تنم داغ شد...


منم مثل خودش تشنه‌اش بودم، کامل حوله‌ام رو کنار زد و روم خیمه زد اما سنگینی وزنش رو روم ننداخت...
بالاخره دل از سی*نه هام کند و به جون لبام افتاد.


منم همراهیش کردم، کی***رش رو لای ک*صم مالید که دیوونه شدم و ناله‌ای کردم.


+ جووونم...تو فقط ناله کن برام.


چرخید و من روش قرار گرفتم، کی*رش لای باس*نم بود و شروع به حرکت دادن باس*نم کردم که از لذت چشماش رو بست.

1400/11/11 21:54

#پارت_153




زیر لب غرید:



+ می‌خوام از کو**ن جر***ت بدم... اوووف.



اون‌قدر تحریک شده بودم که درد از پشت یادم رفته بود، همون طوری که روش بودم کی**رش رو به سورا*خ پشتم فشار داد.
از درد آهی کشیدم و ایستادم، پهلوم هام رو نگه داشت و فشار دیگه‌ای داد و سرش وارد شد.


آه من تبدیل به جیغ شد اما اون آه مردونه‌ای کشید، روی کی**رش بالا و پایینم کرد.
چشمام سیاهی رفت اما رفته رفته دردم از بین رفت و جاش رو لذت گرفت.


چنگی به سینه‌ی عضلانیش زدم و نالیدم:


- آیی یاشار....


با شهو**ت گفت:


+ جانمممم... پاره شدی؟


از حرف‌های تحریک کننده‌اش خوشم می‌اومد.
لب گزیدم نگاهش که به لبم افتاد چرخید و رفتم زیرش.
پاهام رو توی دلم جمع کرد و محکم تر کمر زد...دوباره دردم گرفت و چشمام رو بستم.

1400/11/11 21:55

#پارت_154




حس می‌کردم سوراخ پشتم حسابی جا باز کرده، درد و لذت توی تنم پیچیده بود؛ یاشار از صورت درهم کشیده‌ام فهمید دردم اومده.
یکی از دست‌هاش رو به ک*صم رسوند و تند تند مالید.


شهوت توی وجودم جولان داد آه و جیغم از دستم خارج بود، یاشار که دید از خودم بی خود شدم جون کشداری گفت و تلم*به‌هاش رو تند تر کرد.


نمی دونم چرا ار*ضا نمی‌شه انگار ازم سیر نمی‌شد...
اون‌قدر ک**صم رو مالید که لرزیدم و ار**ضا شدم... آبم روی دستش پاشید که دوباره جونی گفت و تموم ترشحاتم رو به سوراخ پشتم مالید.


کم کم دردم برطرف شد و پاهام رو کامل باز کردم، چشمای یاشار برقی زد و با شهو*ت گفت:


+ جاااان خوشت اومده؟ پاره‌ات کنم جن**ده‌ی من؟


از زور هو**س و شه**وت من هم دیوونه شدم، بی‌اختیار نالیدم:


- اوهوم تند بکن...آه...من جند*ه‌ی توام.


+ کی داره تو رو می‌کنه؟ من چیه توام؟


- تو ارباب...تو داری منو می‌کنی ارباب خشن و هات من.


توی گلو غرید و محکم پاهام رو گرفت، جوری سه تا ضربه‌ی محکم توی سوراخ پشتم زد که حس کردم تخ*م‌هاش هم وارد کو**نم شد.


از درد و لذت جیغی کشیدم که یاشار با آه بلندی ار**ضا شد و تموم آبش رو توی سوراخ پشتم ریخت.
کمی نفس نفس زد و بعد آروم ازم بیرون کشید.


سوراخم می سوخت و باز و بسته می‌شد، یاشار کمی به صحنه‌‌ای که ساخته بود خمار نگاه کرد و بعد کنارم دراز کشید.

1400/11/11 21:56

#پارت_155




پاهام رو جمع کردم حسابی پایین‌ تنه‌ام درد می‌کرد، با حرص به یاشار نگاه کردم که با لذت چشماش رو بسته بود و نفس های عمیق می‌کشید.
وقتی لبخند محو روی لبش رو دیدم آروم گرفتم.



"هدی"



پاهام جلوی در خشک شده بود و آه و ناله های ساحل رو گوش می‌دادم، باورم نمیشه داشت سک**س می‌کرد.
هر از گاهی جیغ می‌کشید.
دلم می‌خواست برم اما انگار مغزم فلج شده بود.
با شنیدن صداشون گوشم رو به در نزدیک تر کردم.


+ جاااان خوشت اومده پاره‌ات کنم جند*ده‌ی من؟

- اوهوم تند بکن...آه... منو جند*ه‌ی توام

+ کی داره تو رو می‌کنه؟ من چیه توام؟

- تو ارباب...تو داری منو می‌کنی ارباب خشن هات من.


دوباره صدای جیغ های ساحل بلند شد، نمی‌دونم چرا تنم داغ شده بود و بین پام خیس شده بود.
وای من این جا چی کار می‌کنم؟
خاک به سرم...
اومدم بچرخم که به سینه‌ی کسی خوردم، از ترس هین بلندی کشیدم.


عقب رفتم و چشمم به سپهر افتاد که با چشمای خمار نگاهم می‌کرد گفت:


- عزیزم فالگوش ایستادن خیلی بده... مخصوصا وقتی دو نفر دارن سک**س می‌کنن.


با هول و خجالت گفتم:


- وای نه نه من کاری نکردم.


پوزخندی زد و دستم رو گرفت و منو به سمت اتاقش کشید.
اون قدر شوکه بودم که دنبالش رفتم.
منو توی اتاق برد و در و قفل کرد.
با قفل کردن در انگار به خودم اومدم.

عصبی گفتم:


- چی کار می‌کنی؟


نگاه هیزی به سر تا پام انداخت و گفت:


- فکر کنم هر دومون دل تنگ یه رابطه ایم.


با این که هم ترسیده بودم هم بین پام نبض زد غریدم:


- تو به من تجا**وز کردی من نمی‌خوام با تو باشم.


با خونسردی گفت:


- اهمیتی نداره من شوهرتم.


اینو گفت و بهم نزدیک تر شد.

1400/11/11 21:57

#پارت_156



عقب عقب رفتم که پوزخندی زد، یه دفعه پرید و محکم بغلم کرد...
خواستم جیغ بزنم که جلوی دهنم رو گرفت، از ترس داشتم سکته می‌کردم.
اشکم چکید با دیدن اشکم کنار گوشم غرید:


- دِ لامصب خودت باعث میشی مثل بیمار جنسی باهات رفتار کنم آروم بگیر هر دومون لذت ببریم.


نمی دونم از سر ترس بود یا لجبازی که تقلا کردم که پوفی کشید و بی‌توجه به حالم روسری‌ام رو در آورد و شروع به بوسیدن گردنم کرد.
از حرارت بوسه‌هاش کم کم شل شدم اما کاری نکردم‌.


دستش رو از روی دهنم برداشت و مشغول بوسیدن لب هام شد.
یاد آه و ناله های ساحل افتادم... حتما لذت داشت که ناله می‌کرد.
بی‌اختیار منم میکی به لب پایین سپهر زدم.


خوشش اومد و چنگی به سی*نه‌ی چپم زد که حس کردم نو*ک سی*نه‌هام سیخ شد.
جون از پاهام رفت که سپهر بغلم کرد و منو روی تخت انداخت.


ازم جدا شد، با خجالت و نفس نفس بهش خیره شده‌ام تند لخت شد.
دومین بار بود هیکلش رو می‌دیدم خیلی خوش هیکل بود.
اومد روم خیمه زو و دوباره به جون لبام افتاد.


دستم رو روی کمرش گذاشتم... چقدر داغ بود!
دکمه‌های بلوزم رو باز کرد و تا به خودم بیام شلوار و تاپم رو در آورد.
فقط با شرت و سوتین جلوش بودم.


از روی سوتین گازی از نو*ک سی*نه‌هام گرفت که بی‌اختیار آهی کشیدم.
چشماش برقی زد و پایین تر رفت و شکمم رو بوسید.
داغ کرده بودم تنم گر گرفته بود.


سپهر سرش رو لای پام برد و بو کشید، با خجالت خواستم پاهام رو جفت کنم که نذاشت و گفت:


- چه بوی خوبی...


بهشتم رو لمس کرد و با خنده گفت:


- جون چه خیس شدی.


شرتم رو از پام پایین کشید و به جون پایین تنه‌ام افتاد.
انگار بهم جریان برق وصل کرده بودن، خواستم جیغ بکشم که یاد ساحل افتادم وای اگه کسی صدای منو می‌شنید چی؟


به زور جلوی خودم رو گرفتم که اه و ناله نکنم اما سپهر با نامردی گازی از چوچو**لم گرفت که جیغی کشیدم.

1400/11/11 21:57

#پارت_151




باورم‌ نمیشه منم تشنه‌ی با هم بودن‌مون بودم...
به سمت سالن غذاخوری رفتیم مثل همیشه کنارش جا گرفتم، بر عکس سپهر که با ما غذا می‌خورد هدی همیشه توی آشپزخونه بود.


انگار نه انگار که با هم نامزد کرده بودن، وقتی دقت می‌کردم حس می‌کردم هدی از سپهر خوشش نمیاد


ترجیح دادم به هیچی فکر نکنم، ناهار رو آوردن و خوردیم، بعد از ناهار سپهر گفت:


- ساحل بهتره زیاد نشینی و بری استراحت کنی برات خوب نیست.


خواستم بلند بشم که یاشار کنار گوشم گفت:


+ امشب به خودت برسی‌ها.


با خجالت لبخندی زدم و به طبقه‌ی بالا رفتم و روی تختم دراز کشیدم...
نمی‌دونم با این که تازه بچه سقط کرده بودم یاشار چطوری می‌خواست باهام رابطه داشته باشه‌.


با فکری دستی به باس*نم کشیدم‌‌‌...
وای عمرا بتونم دردش رو تحمل کنم، باید امشب یاشار رو منصرف می‌کردم.
بلند شدم و به سمت حموم رفتم و یه دوش سر پایی گرفتم.


همون حموم باعث شده بود احساس خواب‌آلودگی کنم روی تختم دراز کشیدم و با حوله‌ی توی تنم به خواب رفتم.

1400/11/11 21:54

#پارت_152




با حس مکیده شدن گردن و سی*نه هام هراسون از خواب بیدار شدم، با چیزی که دیدم لب گزیدم.
یاشار گره حوله ام رو باز کرده بود و مشغول خوردن سی*نه‌هام بود.


متوجه‌ی بیدار شدنم شد که با شهو*ت گفت:


+ با این حوله خوابیدی تا منو دیوونه کنی؟


با خنده گفتم:


- هنوز که شب نشده.


کی**ر کلفت و دراز شده‌اش رو نشون داد و گفت:


+ شب و روز نمی‌شناسه که.


با خجالت خندیدم که خم شد و نو*ک سی*نه‌ام رو به دهن گرفت و اون یکی دیگه رو با دستش به بازی گرفت.
آه و ناله‌ام بلند شد و تنم داغ شد...


منم مثل خودش تشنه‌اش بودم، کامل حوله‌ام رو کنار زد و روم خیمه زد اما سنگینی وزنش رو روم ننداخت...
بالاخره دل از سی*نه هام کند و به جون لبام افتاد.


منم همراهیش کردم، کی***رش رو لای ک*صم مالید که دیوونه شدم و ناله‌ای کردم.


+ جووونم...تو فقط ناله کن برام.


چرخید و من روش قرار گرفتم، کی*رش لای باس*نم بود و شروع به حرکت دادن باس*نم کردم که از لذت چشماش رو بست.

1400/11/11 21:54

#پارت_153




زیر لب غرید:



+ می‌خوام از کو**ن جر***ت بدم... اوووف.



اون‌قدر تحریک شده بودم که درد از پشت یادم رفته بود، همون طوری که روش بودم کی**رش رو به سورا*خ پشتم فشار داد.
از درد آهی کشیدم و ایستادم، پهلوم هام رو نگه داشت و فشار دیگه‌ای داد و سرش وارد شد.


آه من تبدیل به جیغ شد اما اون آه مردونه‌ای کشید، روی کی**رش بالا و پایینم کرد.
چشمام سیاهی رفت اما رفته رفته دردم از بین رفت و جاش رو لذت گرفت.


چنگی به سینه‌ی عضلانیش زدم و نالیدم:


- آیی یاشار....


با شهو**ت گفت:


+ جانمممم... پاره شدی؟


از حرف‌های تحریک کننده‌اش خوشم می‌اومد.
لب گزیدم نگاهش که به لبم افتاد چرخید و رفتم زیرش.
پاهام رو توی دلم جمع کرد و محکم تر کمر زد...دوباره دردم گرفت و چشمام رو بستم.

1400/11/11 21:55

#پارت_154




حس می‌کردم سوراخ پشتم حسابی جا باز کرده، درد و لذت توی تنم پیچیده بود؛ یاشار از صورت درهم کشیده‌ام فهمید دردم اومده.
یکی از دست‌هاش رو به ک*صم رسوند و تند تند مالید.


شهوت توی وجودم جولان داد آه و جیغم از دستم خارج بود، یاشار که دید از خودم بی خود شدم جون کشداری گفت و تلم*به‌هاش رو تند تر کرد.


نمی دونم چرا ار*ضا نمی‌شه انگار ازم سیر نمی‌شد...
اون‌قدر ک**صم رو مالید که لرزیدم و ار**ضا شدم... آبم روی دستش پاشید که دوباره جونی گفت و تموم ترشحاتم رو به سوراخ پشتم مالید.


کم کم دردم برطرف شد و پاهام رو کامل باز کردم، چشمای یاشار برقی زد و با شهو*ت گفت:


+ جاااان خوشت اومده؟ پاره‌ات کنم جن**ده‌ی من؟


از زور هو**س و شه**وت من هم دیوونه شدم، بی‌اختیار نالیدم:


- اوهوم تند بکن...آه...من جند*ه‌ی توام.


+ کی داره تو رو می‌کنه؟ من چیه توام؟


- تو ارباب...تو داری منو می‌کنی ارباب خشن و هات من.


توی گلو غرید و محکم پاهام رو گرفت، جوری سه تا ضربه‌ی محکم توی سوراخ پشتم زد که حس کردم تخ*م‌هاش هم وارد کو**نم شد.


از درد و لذت جیغی کشیدم که یاشار با آه بلندی ار**ضا شد و تموم آبش رو توی سوراخ پشتم ریخت.
کمی نفس نفس زد و بعد آروم ازم بیرون کشید.


سوراخم می سوخت و باز و بسته می‌شد، یاشار کمی به صحنه‌‌ای که ساخته بود خمار نگاه کرد و بعد کنارم دراز کشید.

1400/11/11 21:56

#پارت_155




پاهام رو جمع کردم حسابی پایین‌ تنه‌ام درد می‌کرد، با حرص به یاشار نگاه کردم که با لذت چشماش رو بسته بود و نفس های عمیق می‌کشید.
وقتی لبخند محو روی لبش رو دیدم آروم گرفتم.



"هدی"



پاهام جلوی در خشک شده بود و آه و ناله های ساحل رو گوش می‌دادم، باورم نمیشه داشت سک**س می‌کرد.
هر از گاهی جیغ می‌کشید.
دلم می‌خواست برم اما انگار مغزم فلج شده بود.
با شنیدن صداشون گوشم رو به در نزدیک تر کردم.


+ جاااان خوشت اومده پاره‌ات کنم جند*ده‌ی من؟

- اوهوم تند بکن...آه... منو جند*ه‌ی توام

+ کی داره تو رو می‌کنه؟ من چیه توام؟

- تو ارباب...تو داری منو می‌کنی ارباب خشن هات من.


دوباره صدای جیغ های ساحل بلند شد، نمی‌دونم چرا تنم داغ شده بود و بین پام خیس شده بود.
وای من این جا چی کار می‌کنم؟
خاک به سرم...
اومدم بچرخم که به سینه‌ی کسی خوردم، از ترس هین بلندی کشیدم.


عقب رفتم و چشمم به سپهر افتاد که با چشمای خمار نگاهم می‌کرد گفت:


- عزیزم فالگوش ایستادن خیلی بده... مخصوصا وقتی دو نفر دارن سک**س می‌کنن.


با هول و خجالت گفتم:


- وای نه نه من کاری نکردم.


پوزخندی زد و دستم رو گرفت و منو به سمت اتاقش کشید.
اون قدر شوکه بودم که دنبالش رفتم.
منو توی اتاق برد و در و قفل کرد.
با قفل کردن در انگار به خودم اومدم.

عصبی گفتم:


- چی کار می‌کنی؟


نگاه هیزی به سر تا پام انداخت و گفت:


- فکر کنم هر دومون دل تنگ یه رابطه ایم.


با این که هم ترسیده بودم هم بین پام نبض زد غریدم:


- تو به من تجا**وز کردی من نمی‌خوام با تو باشم.


با خونسردی گفت:


- اهمیتی نداره من شوهرتم.


اینو گفت و بهم نزدیک تر شد.

1400/11/11 21:57

#پارت_156



عقب عقب رفتم که پوزخندی زد، یه دفعه پرید و محکم بغلم کرد...
خواستم جیغ بزنم که جلوی دهنم رو گرفت، از ترس داشتم سکته می‌کردم.
اشکم چکید با دیدن اشکم کنار گوشم غرید:


- دِ لامصب خودت باعث میشی مثل بیمار جنسی باهات رفتار کنم آروم بگیر هر دومون لذت ببریم.


نمی دونم از سر ترس بود یا لجبازی که تقلا کردم که پوفی کشید و بی‌توجه به حالم روسری‌ام رو در آورد و شروع به بوسیدن گردنم کرد.
از حرارت بوسه‌هاش کم کم شل شدم اما کاری نکردم‌.


دستش رو از روی دهنم برداشت و مشغول بوسیدن لب هام شد.
یاد آه و ناله های ساحل افتادم... حتما لذت داشت که ناله می‌کرد.
بی‌اختیار منم میکی به لب پایین سپهر زدم.


خوشش اومد و چنگی به سی*نه‌ی چپم زد که حس کردم نو*ک سی*نه‌هام سیخ شد.
جون از پاهام رفت که سپهر بغلم کرد و منو روی تخت انداخت.


ازم جدا شد، با خجالت و نفس نفس بهش خیره شده‌ام تند لخت شد.
دومین بار بود هیکلش رو می‌دیدم خیلی خوش هیکل بود.
اومد روم خیمه زو و دوباره به جون لبام افتاد.


دستم رو روی کمرش گذاشتم... چقدر داغ بود!
دکمه‌های بلوزم رو باز کرد و تا به خودم بیام شلوار و تاپم رو در آورد.
فقط با شرت و سوتین جلوش بودم.


از روی سوتین گازی از نو*ک سی*نه‌هام گرفت که بی‌اختیار آهی کشیدم.
چشماش برقی زد و پایین تر رفت و شکمم رو بوسید.
داغ کرده بودم تنم گر گرفته بود.


سپهر سرش رو لای پام برد و بو کشید، با خجالت خواستم پاهام رو جفت کنم که نذاشت و گفت:


- چه بوی خوبی...


بهشتم رو لمس کرد و با خنده گفت:


- جون چه خیس شدی.


شرتم رو از پام پایین کشید و به جون پایین تنه‌ام افتاد.
انگار بهم جریان برق وصل کرده بودن، خواستم جیغ بکشم که یاد ساحل افتادم وای اگه کسی صدای منو می‌شنید چی؟


به زور جلوی خودم رو گرفتم که اه و ناله نکنم اما سپهر با نامردی گازی از چوچو**لم گرفت که جیغی کشیدم.

1400/11/11 21:57

#پارت_157



با هو*س گفت:


- حق نداری جلوی صدات رو بگیری...برام جیغ بزن ناله کن...می‌خوام‌ جر*ت بدم.


وای داره مثل ارباب حرف می‌زنه‌... به جای این که بدم بیاد خوشم اومده بود.
سرش رو دوباره لای پام برد و لیس عمیق زد.
کمرم رو از تخت جدا کرد و ناله ای کردم.


محکم نگهم داشت و حسابی مکید، حس می‌کردم یه چیزی داره به پایین تنه‌ام نزدیک میشه.
ک*صم سنگین شده بود یه حال عجیبی داشتم.


همین که سرش رو ازم جدا کرد اون حس بدتر شد انگار توی برزخ بودم بازم می‌خواستم...
بی‌اختیار نالیدم:


- نه...وااای نه سپهر...


- جان چی می‌خوای؟ چی کار کنم؟


پاهام رو با وقاحت تمام باز کردم و با گریه گفتم:


- بخور برام... وایی.



با خوشی خندید اما این بار بین پام جا گرفت و مردونه‌اش رو با سوراخم تنظیم کرد.
تا به خودم بیام دردی رو بین پام حس کردم اما خیلی زود عادت کردم.


سپهر آه مردونه‌ای کشید و شروع به کمر زدن کرد.
دوباره اون موج لذت توی وجودم پیچید و خیلی سریع لرزیدم و ار*ضا شدم.
حس کردم آزاد و رها شدم...


شل افتادم که سپهر غرید:


- جونم ار*ضا شدی؟ آخ چه ک**صی داری تو.


حرفاش داشت بازم تحریکم می‌کرد...پاهام رو توی دلم جمع کرد و محکم توم کمر زد.

1400/11/11 21:58

#پارت_157



با هو*س گفت:


- حق نداری جلوی صدات رو بگیری...برام جیغ بزن ناله کن...می‌خوام‌ جر*ت بدم.


وای داره مثل ارباب حرف می‌زنه‌... به جای این که بدم بیاد خوشم اومده بود.
سرش رو دوباره لای پام برد و لیس عمیق زد.
کمرم رو از تخت جدا کرد و ناله ای کردم.


محکم نگهم داشت و حسابی مکید، حس می‌کردم یه چیزی داره به پایین تنه‌ام نزدیک میشه.
ک*صم سنگین شده بود یه حال عجیبی داشتم.


همین که سرش رو ازم جدا کرد اون حس بدتر شد انگار توی برزخ بودم بازم می‌خواستم...
بی‌اختیار نالیدم:


- نه...وااای نه سپهر...


- جان چی می‌خوای؟ چی کار کنم؟


پاهام رو با وقاحت تمام باز کردم و با گریه گفتم:


- بخور برام... وایی.



با خوشی خندید اما این بار بین پام جا گرفت و مردونه‌اش رو با سوراخم تنظیم کرد.
تا به خودم بیام دردی رو بین پام حس کردم اما خیلی زود عادت کردم.


سپهر آه مردونه‌ای کشید و شروع به کمر زدن کرد.
دوباره اون موج لذت توی وجودم پیچید و خیلی سریع لرزیدم و ار*ضا شدم.
حس کردم آزاد و رها شدم...


شل افتادم که سپهر غرید:


- جونم ار*ضا شدی؟ آخ چه ک**صی داری تو.


حرفاش داشت بازم تحریکم می‌کرد...پاهام رو توی دلم جمع کرد و محکم توم کمر زد.

1400/11/11 21:58

#پارت_158




درد توی تنم پیچید، ناله‌ای کردم سپهر دست بردار نبود محکم و تند توم تلم*به می‌زد.
با درد نالیدم:


- سپهر بسه...نمی...نمی‌تونم‌...آه...


روم خم شد و نو*ک سی*نه‌هام رو با زبونش به بازی گرفت... خوشم اومد و اومی گفتم.

کمی با اونا مشغول بود و با آه مردونه‌ای ازم بیرون کشید و آبش رو روی شکمم. خالی کرد...بی حال کنارم افتاد.
نفس راحتی کشیدم و پاهام رو بستم.


- خی..خیلی حال...داد.


به سپهر که این حرف و زده بود نگاهی کردم اما چیزی نگفتم.
با پیروزی گفت:


- تو هم خوشت اومد... می‌دونم چون ار*ضا شدی.


از این که به دستش آتو داده بودم هول شدم...
من از اون متنفر بودم الان حتما فکر می‌کرد عاشق چشم و ابروشم.
با لحن سردی گفتم:


- وهم برت نداره همه‌اش به خاطر غریزه‌ام بود.


پوزخندی زد و گفت:


- منم به خاطر شهو*ت و غریزه ام بود پس چی فکر کردی؟


نمی‌دونم چرا با حرفش بغضم گرفت... حس کردم باهام بازی شده.
فقط یه وسیله برای ار*ضای نیازشم.

1400/11/11 21:58

#پارت_159




از این که به دستش آتو داده بودم هول
شدم...
من از اون متنفر بودم الان حتما فکر می‌کرد عاشق چشم و ابروشم.
با لحن سردی گفتم:


- وهم برت نداره همه‌اش به خاطر غریزه‌ام بود.


پوزخندی زد و گفت:


- منم به خاطر شهو*ت و غریزه ام بود پس چی فکر کردی؟


نمی‌دونم چرا با حرفش بغضم گرفت... حس کردم باهام بازی شده.
فقط یه وسیله برای ار*ضای نیازشم.
چه انتظاری داشتم؟ همین که پای کارش موند و عقدم کرد باید برام کافی باشه.


نگاهی به آثارش که روی بدنم بود کردم، حالم به هم خورد...
سریع بلند شدم و توی همون اتاقش رفتم‌.
سریع شیر آب رو باز کردم و زیرش خزیدم.


لیف رو روی بدن و سی*نه‌هام کشیدم. تا کاملا بدنم از وجودش پاک بشه.
اشکم با آب قاطی شده بود لب می‌گزیدم هق هق نکنم که پیشش رسوا بشم.


بالاخره وقتی تموم زدنم رو ساییدم از حموم خارج شدم...
اون راحت خوابیده بود...پوزخند تلخی زدم و به سمت لباس‌هام رفتم و تند تند پوشیدم‌شون.


موقعی که می‌خواستم از اتاق بیروم برم در و محکم به هم کوبیدم، می‌دونستم از صدای برخورد در از خواب پریده و زهر ترک شده.
دلم خنک شد.


"ساحل"



یاشار به سوراخ متورم و قرمز پشتم کرم مالید تا زود خوب بشه.
با کلی آی و اوی اجازه دادم کارش رو بکنه.
با لبخند گفت:


+ ولی عجب کو*نی داری ساحل... این همه توش کم*ر زدم هنوز تنگه.


با خجالت لب گزیدم و سریع بلند شدم و شرتم رو بالا کشیدم...
از این حر‌کتم خندید.
نگاهم به شلوارش افتاد، حسابی تحریک شده بود.
با دیدنش وا رفته نالیدم:


- وای نه!


با صدا قهقهه زد که من یه لحظه محوش شدم..

1400/11/11 21:59

#پارت_160




با لبخند گفت:


+ ولی عجب کو*نی داری ساحل... این همه توش کم*ر زدم هنوز تنگه.


با خجالت لب گزیدم و سریع بلند شدم و شرتم رو بالا کشیدم...
از این حر‌کتم خندید.
نگاهم به شلوارش افتاد، حسابی تحریک شده بود.
با دیدنش وا رفته نالیدم:


- وای نه!


با صدا قهقهه زد که من یه لحظه محوش شدم.
همون طوری خیره خیره نگاهش کردم که گفت:



+ یاشار کوچولو دلش برات تنگ شده.


با ناز گفتم:


- بهش بگو ساحل کوچولو رفته مرخصی‌.. تازشم من تازه بهت رسیدم ها.


یاشار با همون شیطنت گفت:


+ تو هر چقدر به من برسی کمه خانوم...


دلم از خانوم گفتنش غنج رفت!
انگار یادم رفته این مرد بهم تجاوز کرد و صیغه ام کرده...
یادم رفته بود بچه اش توی شکمم سقط شد.


انگار یاشار هم فراموش کرده بود که راحت قهقهه می زد‌‌‌...
حس می‌کردم به هم نزدیک تر شدیم...
تو همین فکر ها بودم که لبخندم پر رنگ تر شد.


***********



روز‌ها از پی هم می‌گذشت، منم با درد سقط بچه‌ام کنار اومده بودم... یاشار اخلاقش با من بهتر از قبل شده بود، هدی و سپهر چند مدتی بود که حس می‌کردم با هم سرد شدن اما دخالتی نمی‌کردم.


تازگی‌ها حس می‌کردم با دیدن یاشار یه حس و حال عجیبی بهم دست می‌ده.‌‌..
هنوز هم توی رابطه دیوونه‌ام می‌شد و دیوونه‌ام می‌کرد، اما.‌‌‌‌...

1400/11/11 22:00

#پارت_161




اما حس می‌کردم دیوونگی من به خاطر حس تازه‌ام به یاشار باشه...
با صدای خاتون به خودم اومدم.


- ساحل... ساحل...


از روی مبل بلند شدم و گفتم:


- بله خاتون.


با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:


- داشتم انباری عمارت رو تمیز می‌کردم که یه چیزی پیدا کردم...


با کنجکاوی گفتم:


- چی؟


- یه جعبه‌ی متوسط از وسایل مادرت‌... وقتی که مرد من اونا رو دور نریختم اونا رو توی جعبه قرار دادم و گذاشتم توس انباری اما خب یادم رفته بود.... امروز پیداش کردم.


با شنیدن این حرف خشکم زد... وسایل مادرم؟
وای شاید عکسش هم توی اون وسایل باشه یه چیزهای دیگه.

با هیجان گفتم:


- کجاست خاتون می‌خوام ببینم.


- گذاشتمش توی اتاقم الان میارم.


به جای این که منتظرش باشم خودم هم دنبالش رفتم.

1400/11/11 22:01

#پارت_162




وارد اتاقش شدیم، چشمم به جعبه‌ی قهوه‌ای رنگ کهنه‌ای رو تخت افتاد، بغضم گرفت... اون وسایل مادرم بود!
انگار خاتون متوجه حالم شد که گفت:


- تنهات می‌ذارم عزیزم.


سری تکون دادم که از اتاق بیرون رفت، سریع به سمت تخت رفتم و روش نشستم...
در جعبه رو باز کردم چشمم به روسری و دستبند بدل مامان میخ شد!
آخ مامان!...


روسری رو از روی تخت برداشتم و بو کشیدم...
انگار بعد از این همه سال بوی مادرم رو می‌‌داد!
دستبندش رو به دستم کردم...


به دستم می‌اومد!
با تلخی خندیدم... توی جعبه رو زیر رو کردم یکی از عروسک هاس پارچه‌ای که خودش برام درست کرده بود رو پیدا کردم.


بغضم شکست و های های گریه کردم...
تو حال و هوای خودم بودم که چشمم به دفتری ته جعبه افتاد.
با تعحب برداشتمش، جلد چرمی جیگری رنگی داشت.


چقدر آشناست... انگار تو عالم بچگی این دفتر رو زیاد دست مادرم دیده بودم...
صفحه اولش رو باز کردم با خواندن متن شوکه شدم.

"دفتر خاطرات من"

وای خدایا...این...این دفتر خاطرات مادرمه!


یعنی... داستان زندگیش رو نوشته؟
ممکنه اسمی از خانواده‌‌اش یا حتی پدرم باشه؟
قلبم نزدیک بود از شدت تند تپیدن از جاش بیرون بزنه.
با چشمای پر از شروع به خواندن کردم.


" دفتر خاطرات عزیزم!
بدون که دارم خاطراتم رو می‌نویسم خیلی برام سخته، اما حس می کنم لازم دارم تا کمی با نوشتن از درد‌هام کم کنم، الان که دست به قلم شدم دختر کوچولوم مقابلم نشسته و داره با عروسکی که خودم براش درست کردم بازی می‌کنه و می‌خنده.
الهی که همیشه شاد و پر خنده باشه"

1400/11/11 22:01

#پارت_163




اینجا که رسیدم تلخ خندیدم!
مامان کجای کاری که ساحلت فقط اشک می‌ریزه!

" من خودم می‌دونم که فرصت زیادی برای زنده موندن ندارم، مشکلات زندگیم اون‌قدر سخت بود که باعث شد قلبم بیمار بشه من از این که قراره دختر عزیزم رو ترک کنم غصه می‌خورم.
من رویا احمدی دختر سالار احمدی بزرگ بودم، یه خان زاده‌ی مغرور و مهربون و زیبا کسی که از هر قوم و طایفه‌ای خواستگار داشتم.
اما دلم می‌خواست با عشق ازدواج کنم، پدرم بعد از من فرزندی نداشت و می‌خواست منو به عقد پسر عموم حسام در بیاره... حسام واقعا از هر نظر ایده‌عال بود اما من حسی بهش نداشتم.

دل من فقط مطلق به یک نفر بود... به پسر کیانی ها... کسی قرار بود ارباب بشه... ارباب کیانی."


نفسم حبس شد وای خدایا!
مادر من یک خان زاده بوده؟
خاندان احمدی؟ یعنی همین روستای بغلی؟...
مادرم... عاشق پدر یاشار بوده؟

" من نمی‌تونستم این رو به کسی بگم چون ارباب کیانی ازدواج کرده بود، اون زمانی که من عاشقش شدم خبر نداشتم که زن داره از این که نمی‌تونم مال خودم کنمش افسوس می‌خوردم، ولی در زمان ما اگه مردی دو همسر یا چند همسر داشته باشه عیبی نداشت... می‌خواستم اگر شده من همسر دومش بشم، موضوع رو که به مادرم گفتم سیلی‌ای به گوشم زد...
اون بهم گفت گه الا و بلا باید با حسام ازدواج کنم، عشق چشم‌هام رو کور کرده بود... حتی برام مهم نبود که ارباب کیانی بچه هم داره... این رو مادرم بهم گفت، فهمیدم من چیزی درمورد عشقم نمی‌دونستم ولی باز هم برام مهم نبود.

نمی‌دونم این خبر چطور به گوش حسام رسید، حسام واقعا عصبی شده بود، اون بهم گفت از بچگی عاشقم شده و غیرتش اجازه نمیده من مال *** دیگه‌ای بشم اما من اون رو از خودم روندم اما اون... اون واقعا از من دست نکشید و..."


ادامه‌اش رو نخوندم و چشم‌هام رو با درد بستم...
خدایا اینا دیگه چیه؟
مادرم عاشق مردی شده بود که زن و بچه داشت؟
پس پدرم کی بود؟
چه خبر شده؟

1400/11/11 22:03

#پارت_164




بهت زده ادامه‌اش رو هم خوندم،
" توی خونه‌مون جنگ و دعوا به پا بود... به چشم می‌دیدم حسام چقدر از کار‌های من درد می‌کشه اما دست من نبود، واقعا عاشق بودم... یه عاشق دیوونه.
دختری که فقط با یه نگاه عاشق شده بود، من ارباب کیانی رو وقتی داشت توی دشت اسب سواری می‌کرد دیدمش...
ابهت و جلالش منو مدهوش خودش کرده بود. می‌خواستمش!
اینا رو با کمال وقاحت جلوس حسام به زبون می‌آوردم اون زمان اگر دختری حرفی از پسر می‌زد بی شک کتک می‌خورد، حسام هم غیرتش قبول نمی‌کرد از سر عشقش دست روم بلند نکرد اما اون قدر زهر ماری خورد شب اومد سر وقتم...
از اون شب چیزی نمی‌نویسم چون خیلی برام تلخ بود، اون شب حسام بدترین کار رو با من کرد...
صبح قبل از روشنایی روز از خونه‌ی پدرم فرار کردم...
چند روز توی جنگل‌ها آواره بودم، مثل دیوونه ها شده بودم اما فرشته‌ی نجاتم به دادم رسید ارباب کیانی منو پیدا کرد... و برد به عمارتش، کسی نمی دونست من کی‌ام چون روستای ما با روستای ارباب کیانی‌ها اصلا در ارتباط نبود از طرف دیگه من فقط با روبند توی روستا‌ها می‌چرخیدم برای همین کسی منو نمی‌شناخت.
افسردگی گرفته بودم نه با کسی حرفی می‌زدم نه غذا می‌خوردم... فقط خاتون بود که دو کلمه به زور باهاش حرف می‌زدم.

کم کم متوجه شدم که من پیش ارباب کیانی‌ام اون منو نجات داده بود، خیلی خوشحال بودم.
اما دیدن زن و بچه‌اش حالم رو خراب کرد، اون واقعا در کنار اونا خوشبخت بود."


با بهت دست‌هام رو روی دهنم گذاشتم، دفتر از دستم روی زمین افتاد...
وای خدایا باورم نمیشه!
به مادرم تجا*وز شده بود؟
درست مثل من... وای مامان منو تو چقدر بدبختیم.

1400/11/11 22:03

#پارت_165





در به صدا در اومد و باز شد، خاتون بود.
تند تند اشک‌هام رو پاک کردم اما اون دیده بود و فایده ای نداشت که ناراحتیم رو پنهان کنم.


با مهربونی گفت:


- الهی دورت بگردم حتما یادش افتادی گریه کردی؟


نگاهی به دفتر خاطرات که روی زمین افتاده بود کردم و سری تکون دادم.
سریع برداشتمش و توی جعبه گذاشتمش...
وای خدایا هنوز باورم نمیشه چی به مادرم گذشته.


باید ادامه‌اش رو هم بخونم...
به خاتون گفتم حالم خوب نیست و به سمت طبقه ی بالا رفتم، جعبه رو زیر تخت اتاقم پنهان کردم و با حال خراب روی تخت دراز کشیدم.


یه بار دیگه چیزایی که خوندم رو مرور کردم.
وای هنوز باورم نمیشه... مادرم یه خان زاده بود.
این یعنی من...من نوه‌ی خان روستای همسایه ام؟
من یه رعیت زاده نیستم...


به مادرم تجاوز شد... نه نه حسام عاشق مادرم بود...
اووف نمی‌دونستم به کی حق بدم، از شدت ناراحتی سرم درد گرفته بود.


با حال خرابی راهی حموم شدم و دوشی گرفتم تا حالم بهتر بشه.
زیر دوش حسابی بی‌صدا اشک ریختم.
وای مامان...
تو تا دم مرگت دور از خانواده‌ات بودی!


کسی تو رو نمی‌شناخت...
ارباب کیانی چی؟
فهمید که عاشقشی؟
اون‌قدر اشک ریختم و تو حال خودم بودم که آب سرد شده بود.


از حموم بیرون اومدم و لباس هام رو پوشیدم، مشغول خشک کردن موهام بودم که در اتاقم باز شد و یاشار داخل اومد.

1400/11/11 22:04

#پارت_166





تو همون وضعیت خشک شدم... وای خدا اگه یاشار از زندگی مادرم خبردار بشه چی؟
تنم یخ زد!


اما یاشار بی‌خبر از همه چی با دیدنم لبخند زد و گفت:



+ چرا امروز پیدات نیست؟



سعی کردم عادی باشم...
لبخند کوچیکی زدم و گفتم:

- یکم کسل بودم و رفتم حموم دوش گرفتم.



بی‌حرف پشت سرم ایستاد و حوله رو از دستم گرفت و مشغول خشک کردن موهام شد...
زیر لب گفت:


+ مواظب باش سرما نخوری... هوا سرده.


چیزی نگفتم...
تو فکر این بودم که چرا ارباب کیانی هیچ وقت از روستای همسایه حرفی نمی‌زد یا با هم رابطه‌ای نداشتن؟
اگه مادرم از خونه فرار کرد چرا پدر بزرگم نیوند تا روستای ارباب کیانی رو بگرده؟



+ ساحل.... ساحل با تواَم.



با صدای یاشار به خودم اومدم و با هول گفتم:


- بل...بله...


از توی آینه مشکوک نگاهم کرد و گفت:



+ چته چرا به حرف‌هان گوش نمی‌دی.



با هول لبخندی زدم و گفتم:



- ببخشید ذهنم درگیر بود.



با شیطنت گفت:


+ درگیر چی؟



باز هم لبخند زدم.... نمی‌دونستم چه بهانه‌ای بیارم...
با همون شیطنت گفت:


+ نکنه درگیریت منم؟



به خاطر لحنش خندیدم اما اون انگار جور دیگه‌ای برداشت کرد، موهام رو یک طرف شونه‌ام ریخت و سرش رو توی گردنم فرو کرد و شروع به بوسیدن کرد.


مور مورم شد... چشم‌هام رو از لذت بستم...
اگر یاشار حقیقت رو بفهمه باز بهم لذت می‌ده؟

1400/11/11 22:06

#پارت_167





دستش رو به یقه‌ لباسم رسوند و چنگی به سی*نه‌ام زد...
با خنده گفتم:



- چی کار می‌کنی؟



با همون شیطنت گفت:


+ الان که حموم بودی باید حتما خوشمزه باشی.


با چشمای گرد نگاهش کردم که منو بلند کرد و روی میز خم کرد، از پشت بهم چسبید و با دستاش سی*نه‌هام رو قاب گرفت.


آهی کشیدم که جانی گفت و مشغول بوسیدن گوشم شد...
قبلا فکر می‌کردم گوش فقط یک ابزار برای شنیدن اما حالا فهمیدم حساس ترین نقطه‌ی بدن یک زنِ...


آه هایی که می‌کشیدم دست خودم نبودم یاشار ماهرانه گردن و گوشم رو لیس می‌زد...
همه چی رو فراموش کرده بودم...


خوب بود که کمی ذهنم رو آزاد کنم برای همین خودم رو دست یاشار سپردم...
یاشار که همراهی منو دید.
به سمت تخت برد و هولم داد.


روی تخت افتادم و خمار نگاهش کردم...
چشم‌هاش از زور نیاز قرمز شده بود.
هر باری که راب*طه داریم انگار با اولشه که از تنم کام می‌گیره.



لباس‌هام رو از تنم در آورد و خودش هم لخت شد.
بعد از مدت ها دوباره از جلو با هم یکی شدیم چون بعد از سقطی که داشتم از جلو بهم نزدیکی نکرده بود.


از زور لذت و شه*وت هیچی حالیم نبود و فقط آه می‌کشیدم...
یاشار دیوونه شده بود و تند تند توم تلم*به می‌زد.
چیزی نگذشت که زود ار*ضا شدم.



بدنم اون‌قدر ضعیف شده بود که تقریبا بیهوش شده بودم...
انگار یاشار از بدن بی‌حال و خوابیده ام خوشش اومده بود که هر کاری که دلش خواست باهام کرد و در آخر توم خالی کرد.


وقتی که روم دراز کشید از سنگینی بدنش حس خوبی بهم داد و به خواب رفتم.

1400/11/11 22:06

#پارت_168





وقتی از خواب بیدار شدم برهنه روی تخت بودم...
از یاشار خبری نبود از تاریکی اتاق فهمیدم که شب شده.
چه راحت کارش رو کرده و رفته بود.



آهی کشیدم و دوباره همون لباس‌ها رو پوشیدم...
حوصله نداشتم که دوش بگیرم، سرم به خاطر خوابیدن زیاد سنگین شده بود.


آباژور کنار تخت رو روشن کردم و از پارچ آب کنار تخت لیوانی آبی ریختم و خوردم...
بهتر بود تا کسی نیومده ادامه دفتر خاطرات رو بخونم.


سریع جعبه رو از زیر تخت بیرون آوردم و دفتر رو از داخلش در آوردم و شروع به خواندن کردم.

" ارباب کیانی معلوم بود خیلی همسرش رو دوست داره، زنش واقعا مهربون بود... اسمش ساحل بود و اسم پسرش هم یاشار... یاشار واقعا شر و شیطون بود اما از خاتون شنیده بودم قرار بود برای ادامه تحصیل اون رو به خارج بفرستن... کار شب و روزم شده بود گریه...
ارباب چند بار سعی کرد از زیر زبونم حرف بکشه که من از کجام اما من طوری وانمود کردم که چیزی به خاطر ندارم، فکر می‌کرد حافظه‌ام رو از دست دادم... از زور ترحم همیشه بهم سر می‌زد و این خیلی خوشحالم می‌کرد...
کم کم با موضوع تجاوز حسام کنار اومدم، بی‌خیال گذشته‌ام شدم و توی عمارت ارباب کیانی کار می‌کردم.
همیشه جلوش لباس های باز می‌پوشیدم و عشوه می‌اومدم تا بهم توجه کنه اما اون همیشه نگاه‌هاش رو ازم می‌دزدید.
به ساحل حسودیم می‌شد اون در حین زیبایی همیشه لباس های ساده به تن می‌کرد.

نمی‌دونم ارباب چی در اون دیده بود که عاشقش شده بود، اون‌قدر عشوه ریختم و به ارباب نخ دادم تا بالاخره یک شب به زانوم در اومد...
حالت تهوع داشتم نمی‌دونم چرا حالم بد بود، با همون لباس خواب قرمز به شدت باز به سمت آشپزخونه رفتم تا آب بخورم.
هیج کسی از خدمه توی عمارت نبود همه خواب بودن خواستم آب بخورم که لامپ روشن شد، شوکه برگشتم که چشمم به ارباب افتاد... معلوم بود حالش خوش نیست، یه شیشه مشروب دستش بود و..."


طاقت نداشتم بخونم... وای مامان تو چی کار کردی؟
چطور دلت اومد... وای وای!

1400/11/11 22:07