971 عضو
#پارت_169
چشمام تار میدید و ضربان قلبم بالا رفته بود... به زور چشم به نوشتهها دوختم و بقیهاش رو خوندم.
" ارباب تو حال خودش نبود، تو اون وضع غریزهاش بیدار شد و با من کاری رو کرد که نباید میکرد، اون شب یکی از بهترین شبهای زندگیم بود... اما از فردا رفتار ارباب با من خیلی بد شد، فهمیدم عذاب وجدان داره و حس میکنه به زنش خیانت کرده... سعی میکردم از دلش در بیارم اما بیشتر تحقیرم میکرد، نمیدونم چی شد که یه روز جنازه ساحل خانوم رو توی استخر پیدا کردیم... اون روز توی عمارت قیامت بر پا شد.
برای اولین بار اشک ارباب رو دیدم، همون شب اومد پیشم و گفت ساحل شاهد رابطه ما بوده خودکشی کرده همه چی رو تقصیر من انداخت و کتکم زد...
زیر دست و پاش بودم که خونریزی کردم خیلی ترسیدم، ارباب هم معلوم بود وحشت کرده که یه دکتر بالای سرم آورد و گفت که من حاملهام"
این جای ماجرا که رسیدم چشمهام سیاهی رفت...
وای خدا! پدر من ارباب کیانی... نه نه!
مادر یاشار به خاطر کار مادر من خودکشی کرد؟
باورم نمیشد یعنی یاشار...یاشار برادر من بود؟
با اعصاب داغون دفتر رو توی جعبه پرت کردم و دوباره زیر تخت گذاشتم...
دنیا روی سرم خراب شده بود.
از فکر این که با برادرم سک*س داشتم حالت تهوع گرفتم و به شدت اوق زدم.
توی یه روز فرشتهای که از مادرم ساخته بودم برام تبدیل به شیطان شد...
مامان چطور دلت اومد همچین کارهایی کنی؟
آخه این چه جور عشقی بود که داشتی؟
#پارت_158
درد توی تنم پیچید، نالهای کردم سپهر دست بردار نبود محکم و تند توم تلم*به میزد.
با درد نالیدم:
- سپهر بسه...نمی...نمیتونم...آه...
روم خم شد و نو*ک سی*نههام رو با زبونش به بازی گرفت... خوشم اومد و اومی گفتم.
کمی با اونا مشغول بود و با آه مردونهای ازم بیرون کشید و آبش رو روی شکمم. خالی کرد...بی حال کنارم افتاد.
نفس راحتی کشیدم و پاهام رو بستم.
- خی..خیلی حال...داد.
به سپهر که این حرف و زده بود نگاهی کردم اما چیزی نگفتم.
با پیروزی گفت:
- تو هم خوشت اومد... میدونم چون ار*ضا شدی.
از این که به دستش آتو داده بودم هول شدم...
من از اون متنفر بودم الان حتما فکر میکرد عاشق چشم و ابروشم.
با لحن سردی گفتم:
- وهم برت نداره همهاش به خاطر غریزهام بود.
پوزخندی زد و گفت:
- منم به خاطر شهو*ت و غریزه ام بود پس چی فکر کردی؟
نمیدونم چرا با حرفش بغضم گرفت... حس کردم باهام بازی شده.
فقط یه وسیله برای ار*ضای نیازشم.
#پارت_159
از این که به دستش آتو داده بودم هول
شدم...
من از اون متنفر بودم الان حتما فکر میکرد عاشق چشم و ابروشم.
با لحن سردی گفتم:
- وهم برت نداره همهاش به خاطر غریزهام بود.
پوزخندی زد و گفت:
- منم به خاطر شهو*ت و غریزه ام بود پس چی فکر کردی؟
نمیدونم چرا با حرفش بغضم گرفت... حس کردم باهام بازی شده.
فقط یه وسیله برای ار*ضای نیازشم.
چه انتظاری داشتم؟ همین که پای کارش موند و عقدم کرد باید برام کافی باشه.
نگاهی به آثارش که روی بدنم بود کردم، حالم به هم خورد...
سریع بلند شدم و توی همون اتاقش رفتم.
سریع شیر آب رو باز کردم و زیرش خزیدم.
لیف رو روی بدن و سی*نههام کشیدم. تا کاملا بدنم از وجودش پاک بشه.
اشکم با آب قاطی شده بود لب میگزیدم هق هق نکنم که پیشش رسوا بشم.
بالاخره وقتی تموم زدنم رو ساییدم از حموم خارج شدم...
اون راحت خوابیده بود...پوزخند تلخی زدم و به سمت لباسهام رفتم و تند تند پوشیدمشون.
موقعی که میخواستم از اتاق بیروم برم در و محکم به هم کوبیدم، میدونستم از صدای برخورد در از خواب پریده و زهر ترک شده.
دلم خنک شد.
"ساحل"
یاشار به سوراخ متورم و قرمز پشتم کرم مالید تا زود خوب بشه.
با کلی آی و اوی اجازه دادم کارش رو بکنه.
با لبخند گفت:
+ ولی عجب کو*نی داری ساحل... این همه توش کم*ر زدم هنوز تنگه.
با خجالت لب گزیدم و سریع بلند شدم و شرتم رو بالا کشیدم...
از این حرکتم خندید.
نگاهم به شلوارش افتاد، حسابی تحریک شده بود.
با دیدنش وا رفته نالیدم:
- وای نه!
با صدا قهقهه زد که من یه لحظه محوش شدم..
#پارت_160
با لبخند گفت:
+ ولی عجب کو*نی داری ساحل... این همه توش کم*ر زدم هنوز تنگه.
با خجالت لب گزیدم و سریع بلند شدم و شرتم رو بالا کشیدم...
از این حرکتم خندید.
نگاهم به شلوارش افتاد، حسابی تحریک شده بود.
با دیدنش وا رفته نالیدم:
- وای نه!
با صدا قهقهه زد که من یه لحظه محوش شدم.
همون طوری خیره خیره نگاهش کردم که گفت:
+ یاشار کوچولو دلش برات تنگ شده.
با ناز گفتم:
- بهش بگو ساحل کوچولو رفته مرخصی.. تازشم من تازه بهت رسیدم ها.
یاشار با همون شیطنت گفت:
+ تو هر چقدر به من برسی کمه خانوم...
دلم از خانوم گفتنش غنج رفت!
انگار یادم رفته این مرد بهم تجاوز کرد و صیغه ام کرده...
یادم رفته بود بچه اش توی شکمم سقط شد.
انگار یاشار هم فراموش کرده بود که راحت قهقهه می زد...
حس میکردم به هم نزدیک تر شدیم...
تو همین فکر ها بودم که لبخندم پر رنگ تر شد.
***********
روزها از پی هم میگذشت، منم با درد سقط بچهام کنار اومده بودم... یاشار اخلاقش با من بهتر از قبل شده بود، هدی و سپهر چند مدتی بود که حس میکردم با هم سرد شدن اما دخالتی نمیکردم.
تازگیها حس میکردم با دیدن یاشار یه حس و حال عجیبی بهم دست میده...
هنوز هم توی رابطه دیوونهام میشد و دیوونهام میکرد، اما....
#پارت_161
اما حس میکردم دیوونگی من به خاطر حس تازهام به یاشار باشه...
با صدای خاتون به خودم اومدم.
- ساحل... ساحل...
از روی مبل بلند شدم و گفتم:
- بله خاتون.
با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
- داشتم انباری عمارت رو تمیز میکردم که یه چیزی پیدا کردم...
با کنجکاوی گفتم:
- چی؟
- یه جعبهی متوسط از وسایل مادرت... وقتی که مرد من اونا رو دور نریختم اونا رو توی جعبه قرار دادم و گذاشتم توس انباری اما خب یادم رفته بود.... امروز پیداش کردم.
با شنیدن این حرف خشکم زد... وسایل مادرم؟
وای شاید عکسش هم توی اون وسایل باشه یه چیزهای دیگه.
با هیجان گفتم:
- کجاست خاتون میخوام ببینم.
- گذاشتمش توی اتاقم الان میارم.
به جای این که منتظرش باشم خودم هم دنبالش رفتم.
#پارت_162
وارد اتاقش شدیم، چشمم به جعبهی قهوهای رنگ کهنهای رو تخت افتاد، بغضم گرفت... اون وسایل مادرم بود!
انگار خاتون متوجه حالم شد که گفت:
- تنهات میذارم عزیزم.
سری تکون دادم که از اتاق بیرون رفت، سریع به سمت تخت رفتم و روش نشستم...
در جعبه رو باز کردم چشمم به روسری و دستبند بدل مامان میخ شد!
آخ مامان!...
روسری رو از روی تخت برداشتم و بو کشیدم...
انگار بعد از این همه سال بوی مادرم رو میداد!
دستبندش رو به دستم کردم...
به دستم میاومد!
با تلخی خندیدم... توی جعبه رو زیر رو کردم یکی از عروسک هاس پارچهای که خودش برام درست کرده بود رو پیدا کردم.
بغضم شکست و های های گریه کردم...
تو حال و هوای خودم بودم که چشمم به دفتری ته جعبه افتاد.
با تعحب برداشتمش، جلد چرمی جیگری رنگی داشت.
چقدر آشناست... انگار تو عالم بچگی این دفتر رو زیاد دست مادرم دیده بودم...
صفحه اولش رو باز کردم با خواندن متن شوکه شدم.
"دفتر خاطرات من"
وای خدایا...این...این دفتر خاطرات مادرمه!
یعنی... داستان زندگیش رو نوشته؟
ممکنه اسمی از خانوادهاش یا حتی پدرم باشه؟
قلبم نزدیک بود از شدت تند تپیدن از جاش بیرون بزنه.
با چشمای پر از شروع به خواندن کردم.
" دفتر خاطرات عزیزم!
بدون که دارم خاطراتم رو مینویسم خیلی برام سخته، اما حس می کنم لازم دارم تا کمی با نوشتن از دردهام کم کنم، الان که دست به قلم شدم دختر کوچولوم مقابلم نشسته و داره با عروسکی که خودم براش درست کردم بازی میکنه و میخنده.
الهی که همیشه شاد و پر خنده باشه"
#پارت_163
اینجا که رسیدم تلخ خندیدم!
مامان کجای کاری که ساحلت فقط اشک میریزه!
" من خودم میدونم که فرصت زیادی برای زنده موندن ندارم، مشکلات زندگیم اونقدر سخت بود که باعث شد قلبم بیمار بشه من از این که قراره دختر عزیزم رو ترک کنم غصه میخورم.
من رویا احمدی دختر سالار احمدی بزرگ بودم، یه خان زادهی مغرور و مهربون و زیبا کسی که از هر قوم و طایفهای خواستگار داشتم.
اما دلم میخواست با عشق ازدواج کنم، پدرم بعد از من فرزندی نداشت و میخواست منو به عقد پسر عموم حسام در بیاره... حسام واقعا از هر نظر ایدهعال بود اما من حسی بهش نداشتم.
دل من فقط مطلق به یک نفر بود... به پسر کیانی ها... کسی قرار بود ارباب بشه... ارباب کیانی."
نفسم حبس شد وای خدایا!
مادر من یک خان زاده بوده؟
خاندان احمدی؟ یعنی همین روستای بغلی؟...
مادرم... عاشق پدر یاشار بوده؟
" من نمیتونستم این رو به کسی بگم چون ارباب کیانی ازدواج کرده بود، اون زمانی که من عاشقش شدم خبر نداشتم که زن داره از این که نمیتونم مال خودم کنمش افسوس میخوردم، ولی در زمان ما اگه مردی دو همسر یا چند همسر داشته باشه عیبی نداشت... میخواستم اگر شده من همسر دومش بشم، موضوع رو که به مادرم گفتم سیلیای به گوشم زد...
اون بهم گفت گه الا و بلا باید با حسام ازدواج کنم، عشق چشمهام رو کور کرده بود... حتی برام مهم نبود که ارباب کیانی بچه هم داره... این رو مادرم بهم گفت، فهمیدم من چیزی درمورد عشقم نمیدونستم ولی باز هم برام مهم نبود.
نمیدونم این خبر چطور به گوش حسام رسید، حسام واقعا عصبی شده بود، اون بهم گفت از بچگی عاشقم شده و غیرتش اجازه نمیده من مال *** دیگهای بشم اما من اون رو از خودم روندم اما اون... اون واقعا از من دست نکشید و..."
ادامهاش رو نخوندم و چشمهام رو با درد بستم...
خدایا اینا دیگه چیه؟
مادرم عاشق مردی شده بود که زن و بچه داشت؟
پس پدرم کی بود؟
چه خبر شده؟
#پارت_164
بهت زده ادامهاش رو هم خوندم،
" توی خونهمون جنگ و دعوا به پا بود... به چشم میدیدم حسام چقدر از کارهای من درد میکشه اما دست من نبود، واقعا عاشق بودم... یه عاشق دیوونه.
دختری که فقط با یه نگاه عاشق شده بود، من ارباب کیانی رو وقتی داشت توی دشت اسب سواری میکرد دیدمش...
ابهت و جلالش منو مدهوش خودش کرده بود. میخواستمش!
اینا رو با کمال وقاحت جلوس حسام به زبون میآوردم اون زمان اگر دختری حرفی از پسر میزد بی شک کتک میخورد، حسام هم غیرتش قبول نمیکرد از سر عشقش دست روم بلند نکرد اما اون قدر زهر ماری خورد شب اومد سر وقتم...
از اون شب چیزی نمینویسم چون خیلی برام تلخ بود، اون شب حسام بدترین کار رو با من کرد...
صبح قبل از روشنایی روز از خونهی پدرم فرار کردم...
چند روز توی جنگلها آواره بودم، مثل دیوونه ها شده بودم اما فرشتهی نجاتم به دادم رسید ارباب کیانی منو پیدا کرد... و برد به عمارتش، کسی نمی دونست من کیام چون روستای ما با روستای ارباب کیانیها اصلا در ارتباط نبود از طرف دیگه من فقط با روبند توی روستاها میچرخیدم برای همین کسی منو نمیشناخت.
افسردگی گرفته بودم نه با کسی حرفی میزدم نه غذا میخوردم... فقط خاتون بود که دو کلمه به زور باهاش حرف میزدم.
کم کم متوجه شدم که من پیش ارباب کیانیام اون منو نجات داده بود، خیلی خوشحال بودم.
اما دیدن زن و بچهاش حالم رو خراب کرد، اون واقعا در کنار اونا خوشبخت بود."
با بهت دستهام رو روی دهنم گذاشتم، دفتر از دستم روی زمین افتاد...
وای خدایا باورم نمیشه!
به مادرم تجا*وز شده بود؟
درست مثل من... وای مامان منو تو چقدر بدبختیم.
#پارت_165
در به صدا در اومد و باز شد، خاتون بود.
تند تند اشکهام رو پاک کردم اما اون دیده بود و فایده ای نداشت که ناراحتیم رو پنهان کنم.
با مهربونی گفت:
- الهی دورت بگردم حتما یادش افتادی گریه کردی؟
نگاهی به دفتر خاطرات که روی زمین افتاده بود کردم و سری تکون دادم.
سریع برداشتمش و توی جعبه گذاشتمش...
وای خدایا هنوز باورم نمیشه چی به مادرم گذشته.
باید ادامهاش رو هم بخونم...
به خاتون گفتم حالم خوب نیست و به سمت طبقه ی بالا رفتم، جعبه رو زیر تخت اتاقم پنهان کردم و با حال خراب روی تخت دراز کشیدم.
یه بار دیگه چیزایی که خوندم رو مرور کردم.
وای هنوز باورم نمیشه... مادرم یه خان زاده بود.
این یعنی من...من نوهی خان روستای همسایه ام؟
من یه رعیت زاده نیستم...
به مادرم تجاوز شد... نه نه حسام عاشق مادرم بود...
اووف نمیدونستم به کی حق بدم، از شدت ناراحتی سرم درد گرفته بود.
با حال خرابی راهی حموم شدم و دوشی گرفتم تا حالم بهتر بشه.
زیر دوش حسابی بیصدا اشک ریختم.
وای مامان...
تو تا دم مرگت دور از خانوادهات بودی!
کسی تو رو نمیشناخت...
ارباب کیانی چی؟
فهمید که عاشقشی؟
اونقدر اشک ریختم و تو حال خودم بودم که آب سرد شده بود.
از حموم بیرون اومدم و لباس هام رو پوشیدم، مشغول خشک کردن موهام بودم که در اتاقم باز شد و یاشار داخل اومد.
#پارت_166
تو همون وضعیت خشک شدم... وای خدا اگه یاشار از زندگی مادرم خبردار بشه چی؟
تنم یخ زد!
اما یاشار بیخبر از همه چی با دیدنم لبخند زد و گفت:
+ چرا امروز پیدات نیست؟
سعی کردم عادی باشم...
لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
- یکم کسل بودم و رفتم حموم دوش گرفتم.
بیحرف پشت سرم ایستاد و حوله رو از دستم گرفت و مشغول خشک کردن موهام شد...
زیر لب گفت:
+ مواظب باش سرما نخوری... هوا سرده.
چیزی نگفتم...
تو فکر این بودم که چرا ارباب کیانی هیچ وقت از روستای همسایه حرفی نمیزد یا با هم رابطهای نداشتن؟
اگه مادرم از خونه فرار کرد چرا پدر بزرگم نیوند تا روستای ارباب کیانی رو بگرده؟
+ ساحل.... ساحل با تواَم.
با صدای یاشار به خودم اومدم و با هول گفتم:
- بل...بله...
از توی آینه مشکوک نگاهم کرد و گفت:
+ چته چرا به حرفهان گوش نمیدی.
با هول لبخندی زدم و گفتم:
- ببخشید ذهنم درگیر بود.
با شیطنت گفت:
+ درگیر چی؟
باز هم لبخند زدم.... نمیدونستم چه بهانهای بیارم...
با همون شیطنت گفت:
+ نکنه درگیریت منم؟
به خاطر لحنش خندیدم اما اون انگار جور دیگهای برداشت کرد، موهام رو یک طرف شونهام ریخت و سرش رو توی گردنم فرو کرد و شروع به بوسیدن کرد.
مور مورم شد... چشمهام رو از لذت بستم...
اگر یاشار حقیقت رو بفهمه باز بهم لذت میده؟
#پارت_167
دستش رو به یقه لباسم رسوند و چنگی به سی*نهام زد...
با خنده گفتم:
- چی کار میکنی؟
با همون شیطنت گفت:
+ الان که حموم بودی باید حتما خوشمزه باشی.
با چشمای گرد نگاهش کردم که منو بلند کرد و روی میز خم کرد، از پشت بهم چسبید و با دستاش سی*نههام رو قاب گرفت.
آهی کشیدم که جانی گفت و مشغول بوسیدن گوشم شد...
قبلا فکر میکردم گوش فقط یک ابزار برای شنیدن اما حالا فهمیدم حساس ترین نقطهی بدن یک زنِ...
آه هایی که میکشیدم دست خودم نبودم یاشار ماهرانه گردن و گوشم رو لیس میزد...
همه چی رو فراموش کرده بودم...
خوب بود که کمی ذهنم رو آزاد کنم برای همین خودم رو دست یاشار سپردم...
یاشار که همراهی منو دید.
به سمت تخت برد و هولم داد.
روی تخت افتادم و خمار نگاهش کردم...
چشمهاش از زور نیاز قرمز شده بود.
هر باری که راب*طه داریم انگار با اولشه که از تنم کام میگیره.
لباسهام رو از تنم در آورد و خودش هم لخت شد.
بعد از مدت ها دوباره از جلو با هم یکی شدیم چون بعد از سقطی که داشتم از جلو بهم نزدیکی نکرده بود.
از زور لذت و شه*وت هیچی حالیم نبود و فقط آه میکشیدم...
یاشار دیوونه شده بود و تند تند توم تلم*به میزد.
چیزی نگذشت که زود ار*ضا شدم.
بدنم اونقدر ضعیف شده بود که تقریبا بیهوش شده بودم...
انگار یاشار از بدن بیحال و خوابیده ام خوشش اومده بود که هر کاری که دلش خواست باهام کرد و در آخر توم خالی کرد.
وقتی که روم دراز کشید از سنگینی بدنش حس خوبی بهم داد و به خواب رفتم.
#پارت_168
وقتی از خواب بیدار شدم برهنه روی تخت بودم...
از یاشار خبری نبود از تاریکی اتاق فهمیدم که شب شده.
چه راحت کارش رو کرده و رفته بود.
آهی کشیدم و دوباره همون لباسها رو پوشیدم...
حوصله نداشتم که دوش بگیرم، سرم به خاطر خوابیدن زیاد سنگین شده بود.
آباژور کنار تخت رو روشن کردم و از پارچ آب کنار تخت لیوانی آبی ریختم و خوردم...
بهتر بود تا کسی نیومده ادامه دفتر خاطرات رو بخونم.
سریع جعبه رو از زیر تخت بیرون آوردم و دفتر رو از داخلش در آوردم و شروع به خواندن کردم.
" ارباب کیانی معلوم بود خیلی همسرش رو دوست داره، زنش واقعا مهربون بود... اسمش ساحل بود و اسم پسرش هم یاشار... یاشار واقعا شر و شیطون بود اما از خاتون شنیده بودم قرار بود برای ادامه تحصیل اون رو به خارج بفرستن... کار شب و روزم شده بود گریه...
ارباب چند بار سعی کرد از زیر زبونم حرف بکشه که من از کجام اما من طوری وانمود کردم که چیزی به خاطر ندارم، فکر میکرد حافظهام رو از دست دادم... از زور ترحم همیشه بهم سر میزد و این خیلی خوشحالم میکرد...
کم کم با موضوع تجاوز حسام کنار اومدم، بیخیال گذشتهام شدم و توی عمارت ارباب کیانی کار میکردم.
همیشه جلوش لباس های باز میپوشیدم و عشوه میاومدم تا بهم توجه کنه اما اون همیشه نگاههاش رو ازم میدزدید.
به ساحل حسودیم میشد اون در حین زیبایی همیشه لباس های ساده به تن میکرد.
نمیدونم ارباب چی در اون دیده بود که عاشقش شده بود، اونقدر عشوه ریختم و به ارباب نخ دادم تا بالاخره یک شب به زانوم در اومد...
حالت تهوع داشتم نمیدونم چرا حالم بد بود، با همون لباس خواب قرمز به شدت باز به سمت آشپزخونه رفتم تا آب بخورم.
هیج کسی از خدمه توی عمارت نبود همه خواب بودن خواستم آب بخورم که لامپ روشن شد، شوکه برگشتم که چشمم به ارباب افتاد... معلوم بود حالش خوش نیست، یه شیشه مشروب دستش بود و..."
طاقت نداشتم بخونم... وای مامان تو چی کار کردی؟
چطور دلت اومد... وای وای!
#پارت_169
چشمام تار میدید و ضربان قلبم بالا رفته بود... به زور چشم به نوشتهها دوختم و بقیهاش رو خوندم.
" ارباب تو حال خودش نبود، تو اون وضع غریزهاش بیدار شد و با من کاری رو کرد که نباید میکرد، اون شب یکی از بهترین شبهای زندگیم بود... اما از فردا رفتار ارباب با من خیلی بد شد، فهمیدم عذاب وجدان داره و حس میکنه به زنش خیانت کرده... سعی میکردم از دلش در بیارم اما بیشتر تحقیرم میکرد، نمیدونم چی شد که یه روز جنازه ساحل خانوم رو توی استخر پیدا کردیم... اون روز توی عمارت قیامت بر پا شد.
برای اولین بار اشک ارباب رو دیدم، همون شب اومد پیشم و گفت ساحل شاهد رابطه ما بوده خودکشی کرده همه چی رو تقصیر من انداخت و کتکم زد...
زیر دست و پاش بودم که خونریزی کردم خیلی ترسیدم، ارباب هم معلوم بود وحشت کرده که یه دکتر بالای سرم آورد و گفت که من حاملهام"
این جای ماجرا که رسیدم چشمهام سیاهی رفت...
وای خدا! پدر من ارباب کیانی... نه نه!
مادر یاشار به خاطر کار مادر من خودکشی کرد؟
باورم نمیشد یعنی یاشار...یاشار برادر من بود؟
با اعصاب داغون دفتر رو توی جعبه پرت کردم و دوباره زیر تخت گذاشتم...
دنیا روی سرم خراب شده بود.
از فکر این که با برادرم سک*س داشتم حالت تهوع گرفتم و به شدت اوق زدم.
توی یه روز فرشتهای که از مادرم ساخته بودم برام تبدیل به شیطان شد...
مامان چطور دلت اومد همچین کارهایی کنی؟
آخه این چه جور عشقی بود که داشتی؟
#پارت_170
اون قدر اشک ریختم و زار زدم که خوابم برد.
صبح مثل جنازه ها شده بودم، روم نمیشد یاشار رو ببینم...
کل شب رو کابوس دیده بودم.
یه بار خواب دیدم مادرم توی اتیش داره میسوزه و یه بار دیگه خواب دیدم یاشار همه چیز رو فهمیده و منو مثل مادرش توی استخر انداخت تا بمیرم.
هر بار با جیغ از خواب بیدار میشدم اما کسی نبود که آرومم کنه.
کابوس مرگ بچهام تموم شده بود و حالا کابوس گذشتهی مادرم شروع شده بود.
جرات نداشتم برم ادامه خاطرات رو بخونم.
روی تخت افسرده و بیحال نشسته بودم که دب زده شد.
اونقدر توی خودم بودم که حتی نپرسیدم کیه...
در بعد از چند لحظه باز شد، هدی بود.
با دیدنم داخل اومد و گفت:
- ساحل خانوم خوبی؟
ساحل... اسم مادر یاشار...
همیشه برام سوال بود چرا ارباب کیانی اسم زنش رو روی من گذاشته.
با این فکر اشکم چکید.
هدی با نگرانی سمتم اومد و گفت:
- خاک به سرم چی شده؟
تند اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- چیزی نیست خوبم.
- واقعا؟ ارباب یاشار سراغ شما رو میگرفت...برای خوردن صبحانه نمییان؟ دیشب شام هم نخوردید.
با این که لب به هیچی نزده بودم اما اشتها نداشتم...
باید چی کار کنم؟
این جا افسرده بشینم یا خودم رو بزنم به دونستن؟
اگر یاشار باز ازم رابطه بخواد چی؟
چطوری با برادر ناتنی ام باشم؟
#پارت_170
اون قدر اشک ریختم و زار زدم که خوابم برد.
صبح مثل جنازه ها شده بودم، روم نمیشد یاشار رو ببینم...
کل شب رو کابوس دیده بودم.
یه بار خواب دیدم مادرم توی اتیش داره میسوزه و یه بار دیگه خواب دیدم یاشار همه چیز رو فهمیده و منو مثل مادرش توی استخر انداخت تا بمیرم.
هر بار با جیغ از خواب بیدار میشدم اما کسی نبود که آرومم کنه.
کابوس مرگ بچهام تموم شده بود و حالا کابوس گذشتهی مادرم شروع شده بود.
جرات نداشتم برم ادامه خاطرات رو بخونم.
روی تخت افسرده و بیحال نشسته بودم که دب زده شد.
اونقدر توی خودم بودم که حتی نپرسیدم کیه...
در بعد از چند لحظه باز شد، هدی بود.
با دیدنم داخل اومد و گفت:
- ساحل خانوم خوبی؟
ساحل... اسم مادر یاشار...
همیشه برام سوال بود چرا ارباب کیانی اسم زنش رو روی من گذاشته.
با این فکر اشکم چکید.
هدی با نگرانی سمتم اومد و گفت:
- خاک به سرم چی شده؟
تند اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- چیزی نیست خوبم.
- واقعا؟ ارباب یاشار سراغ شما رو میگرفت...برای خوردن صبحانه نمییان؟ دیشب شام هم نخوردید.
با این که لب به هیچی نزده بودم اما اشتها نداشتم...
باید چی کار کنم؟
این جا افسرده بشینم یا خودم رو بزنم به دونستن؟
اگر یاشار باز ازم رابطه بخواد چی؟
چطوری با برادر ناتنی ام باشم؟
#پارت_171
نگاهی به هدی کردم...
هنوز نگران نگاهم میکرد، نباید کسی از حالم با خبر میشد، به زور لبخند زدم و گفتم:
- حق با توست من خیلی گرسنهام... الان آماده میشم.
با لبخند گفت:
- کمک نمیخواین؟
- نه ممنون.
سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت، با ضعف شدیدی که داشتم بلند شدم و بیحال شومیز مشکی براقی به همراه ساپورت مشکی کلفتی پوشیدم.
چند طره از موهای بغل شقیقهام رو پشت سرم جمع کردم و بافتم.
برای این که کمی صورتم رنگ بگیره رژ قرمزی به لبهام زدم، اون ست لباس مشکی به چهره شرقی و پوست سفیدم واقعا میاومد...
پوزخندی زدم و از اتاق خارج شدم.
تمام روز رو مثل یه ربات رفتار کردم، الکی میخندیدم و حرف میزدم، هر وقت یاشار بهم نزدیک میشد و بدنم رو لمس میکرد مور مورم میشد.
حس گناه حتی از زمانی که محرم نبودیم بیشتر توی وجودم وول میخورد.
غروب که بود یاشار و سپهر برای انجام کاری از عمارت خارج شدن... بهترین زمان بود که ادامهی دفتر خاطرات رو بخونم.
درسته دیگه کشش شوک دیگهای رو نداشتم اما باید تمام سوالاتم بر طرف میشد.
این که اگر ارباب کیانی پدر منه چرا هیچ وقت بهم نگفت؟
یا چرا مادرم حرفی بهم نزد؟
#پارت_172
دوباره وارد اتاقم شدم و دفتر رو از توی جعبه بیرون آوردم، رفتم تا از ادامهی جایی که خونده بودم خوندم...
" از این که حامله بودم خیلی خوشحال شدم اما ارباب کیانی انگار بدترین خبر عمرش رو شنیده بود، همون روزا بود که یاشار ده ساله رو به خارج از کشور فرستاد تا اون جا بزرگ بشه و درس بخونه و درگیر عذا داری ها نباشه...
ارباب کیانی در سوگ مرگ ساحل بود و دیگه مثل سابق نشد، کم حرف و گوشه گیر شده بود... انتظار داشتم به منو بچهی توی شکمم توجه کنه اما انگار توی یه دنیای دیگه سیر میکرد.
کار من شده بود گریه و زاری، یه روز که داشتم حساب کتاب میکردم چند ماهمه متوجه شدم من قبل از قضیه رابطه ام با ارباب پریود نشده بودم...
با کمی فکر کردم فهمیدم یک ماه و خوردهای هست که عقب انداختم در اصل زمان زیادی از اون شب نمیگذشت.
با این فکر عرق سردی روی مهرههای کمرم نشست.
اون جا بود که فهمیدم این بچه از حسامِ... "
با خواندن این قسمت انگار یه بار سنگین رو از روی شونههام برداشتن... نفسم بالا اومد.
خوشحال شدم که دختر ارباب کیانی نیستم و یاشار برادرم نیست.
با لبخند بغض داری ادامه اش رو خوندم.
" خیلی شوکه شده بودم... باورم نمیشد من از حسام حامله باشم، نمیدونستم باید چی کار کنم.
برگردم و به خاطر بچهام با حسام ازدواج کنم یا این دروغ رو که ارباب پدر بچهامه ادامه بدم؟
میدونستم اگر بگردم کسی منو قبول نمیکنه بلکه با بچهی توی شکمم سنگ سار میشدم...
از طرف دیگه اگه ارباب کیانی کاری نکنه وقتی شکمم بالا اومد آدمای این عمارت چی میگن؟
تازه فهمیدم چه اشتباهاتی مرتکب شدم، من یه زندگی رو از هم پاشونده بودم، یه مرد رو اغفال کرده بودم و یه خانواده رو بی آبرو...
پای یه بچهی بیگناه رو وسط کشیده بودم...
پشیمون شده بودم... اون روز فقط گریه کردم و با خدا حرف زدم.
از عشقم به ارباب کیانی کم نشده بود اما تصمیم گرفتم دیگه هیچ کاری برای این که اون رو به طرف خودم بکشونم انجام ندم.
#پارت_173
" چند روزی گذشت، منم مثل همیشه توی اتاقم مثل افسرده ها نشسته بودم که ارباب اومد سراغم...
تو این چند وقت کمی لاغر شده بود و ریش هاش بلند... لباس مشکیای که پوشیده بود حسابی چروک شده بود.
هر کسی هم ندونه و با این ریخت ارباب رو ببینه میفهمه عذاداره.
کمی نگاهم کرد و بعد دستش رو گذاشت روی شکمم، دلم یه جوری شد...
شکمم هنوز کوچیک بود اما خودم میدونستم که دو ماهم شده، ازم سوال کرد که چند ماهمه...
منم گفتم یک ماهم شده، کمی نگاهم کرد و بعد سرد گفته که منو عقد نمیکنه... هیچ سهمی از ثروت و جایگاه به منو بچه نمیده.
فقط اجازه می ده من تا هر وقت بخوام این جا زندگی کنم، با بچهام خوب رفتار میکنه و برای آیندهاش هر کار بخواد انجام می ده.
اینا رو که شنیدم فهمیدم هیج تعلق خاطری به بچه ام نداره...
ولی به خاطر این که بچهام سالم و سلامت به دنیا بیاد و بدون درگیری زندگی کنیم قبول کردم.
اون جا بود که ارباب از نقشهاش بهم گفت...
فردای اون روز طبق تقشهی ارباب توی عمارت جیغ و داد راه انداختم و داد میزدم که شوهرم مرد... شوهرم مرد...
طوری فیلم بازی کردم که انگار حافظهام برگشته و جنگل شوهرم شته شد، خودم هم حافظه ام رو از دست دادم و حالا حافظه ام برگشته.
ادمهای عمارت هم باور کردن منم کم کم گفتم که ازش باردارم و کسی براش سوتفاهم پیش نیاد.
ارباب هم حرف منو تایید کرد یه جوری که انگاد ضامن حرف من بود، بقیه هم حرفام رو باور کردن."
#پارت_174
" کم کم شکمم بالا اومد، چهار ماهم بود اما ارباب فکر میکرد سه ماهمه، با این که قبلا گفته بود کاری به کارم نداره اما انگار با گذشت زمان و رشد شکمم رنگ نگاهش عوض شده بود...
البته فقط کمی... میدونستم تو ماه چهارم میشه جنسیت بچه رو فهمید اما توی روستا امکاناتی نبود که بشه این رو تشخیص داد، ولی خودم دوست داشتم بچهام دختر بشه و اسمش رو بذارم نازلی...توی دلم فقط نازلی صداش میزدم.
ارباب با گذشت چند ماه از مرگ همسرش ساحل هنوز لباس سیاه میپوشید و هر روز سر خاکش میرفت، من هم شاهد پر پر شدنش بودم اما دم نمیزدم.
وارد ماه پنجم شدم که یه روز ارباب با دکتری به عمارت اومد تا منو معاینه کنه.
به خاطر لاغر بودنم شکمم خیلی توی چشم بود، همیشه جلوی بقیه خجالت میکشیدم.
اون دکتر منو معاینه کرد و ازم پرسید چند ماهمه...
مونده بودم چی جواب بدم که ارباب به جای من گفت چهار ماهمه....
دکتر کمی گیج و مشکوک گفت که اعلائم و وضعیتم بیشتر به پنج ماهگی میخوره.
خیلی ترسیدم که ارباب حقیقت رو بفهمه، اونقدر بیقراری کردم که بچهی توی شکمم همهاش تکون میخورد.
دکتر و ارباب از اتاق بیرون رفتن و منم به زور خودم رو آروم کردم...
ولی چند روز بعد ارباب اومد پیشم و شروع به حرف زدن کرد، چیزایی شنیدم که حسابی منو به هم ریخت...
گفت که وقتی با ساحل ازدواج کرد حسی بهش نداشت اما وقتی حامله شد انگار یه قطبی اون رو به سمت ساحل میکشید.
گفت مهر پدر شدن باعث شد مهر ساحل هم به دلش بیفته، اون گفت قبلا پدر شده و حسش رو میفهمه اما اون حس رو به بچهی توی شکم من نداره.
اینا رو که شنیدم تسلیم شدم و اشک ریختم.
مجبور شدم همه چیز رو بهش بگم...
از موقعی که توی دشت دیدمش و عاشقش شدم تا تجاوز حسام و اتفاقات دیگه...
ارباب نه عصبانی شد نه حرفی زد، ولی بعدا بهم گفت منو بچه ام رو توی عمارت قبول میکنه ولی ازش انتظار نداشته باشم که برای بچهام پدری کنه.
گفت که عشقش رو توی قلبم بکشم...
چقدر سخت بود!
به زور قبول کردم، ماههای آخر بارداریام به سختی گذشت اما ارزشش رو داشت.
دخترم صحیح و سالم به دنیا اومد، اون روز به جای این که قابلهی توی بغل من بذارنش توی بغل ارباب گذاشتش، ارباب اون روز بعد از مدت ها لبخند زد و گفت میخواد اسم دختر منو ساحل بذاره چون معصومیت دخترم اون رو یاد ساحل میاندازه.
من به ظاهر قبول کردم اما در خلوت همیشه اون رو نازلی صدا میزدم"
#پارت_175
دخترم صحیح و سالم به دنیا اومد، اون روز به جای این که قابلهی توی بغل من بذارنش توی بغل ارباب گذاشتش، ارباب اون روز بعد از مدت ها لبخند زد و گفت میخواد اسم دختر منو ساحل بذاره چون معصومیت دخترم اون رو یاد ساحل میاندازه.
من به ظاهر قبول کردم اما در خلوت همیشه اون رو نازلی صدا میزدم"
بین اشک و گریه هام خندیدم...
پس اسم واقعی من نازلی بود!
ایندفعه با خیال راحت تری ادامهاش رو خوندم.
" ارباب کیانی رفتارش با من و دخترم خوب بود، اما هیچ وقت دیگه نه عشق من رو نه عشق زن دیگهای وارد قلبش نشد.
من ترجیح دادم همین زندگی در عمارت ارباب رو ادامه بدم تا این که به روستای خودم برگردم و به عنوان خان زندگی کنم نمیخواستم حسام بدونه من از اون یه بچه دارم...
همه چی در کنار دخترم خوب بود تا موقعی که فهمیدم قلبم مریضِ... "
دلم گرفت...
مادر بیچارهی من!
درسته اشتباهاتی داشت اما باز هم با عشق و محبت زندگی کرد!
بقیهاش هم خوندم.
" ارباب خیلی تلاش کرد که حال منو خوب کنه اما من میدونستم بالاخره باید تاوان اشتباهتم رو بدم.
دخترم سن زیادی نداشت اما حالم بدتر شده بود...
اون رو به ارباب سپردم... امیدوارم آیندهاش مثل من نشه."
صفحه دیگهای ورق زدم...
خالی بود!
بهت زده تند تند ورق زدم اما چیز دیگهای ننوشته بود.
بغضم سنگین تر شد!
بیچاره مادرم!
دفتر رو به قلبم چسبوندم و بیشتر گریه کردم.
#پارت_176
چند روز گذشت....
نمیتونستم از وسوسهی دیدن پدر و خانوادهی مادرم جلوگیری کنم، حالا که حقیقت رو فهمیده بودم دلم میخواست اونا رو ببینم.
این مدت اونقدر توی خودم بودم که یاشار هم شک کرده بود.
بیحوصله از اتاق بیرون زدم... اگه اونا رو ببینم چی بهشون بگم؟
یعنی الان در چه حاله؟
باید موقعیتی جور کنم تا کوتاه هم شده پدر بزرگ و پدرم رو ببینم...
یهو یه فکری توی ذهنم جرقه زد.
با لبخند به سمت اتاق کار یاشار رفتم و در زدم.
بعد از مکثی گفت:
+ بله؟
در و باز کردم و گفتم:
- اجازه هست؟
با تعجب گفت:
+ چه عجب! بالاخره وقت پیدا کردی منو ببینی؟
با خجالت لبخندی زدم و وارد شدم....
کاغذهای توی دستش رو روی میز گذاشت.
آروم رفتم و جلوش نشستم.
+ اتفاقی افتاده؟
آروم گفتم:
- نه هیچی نشده.
منتظر نگاهم کرد...
نمیدونم چطوری سر صحبت رو باز کنم.
#پارت_177
نفس عمیقی کشیدم گفتم:
- تو حوصلهات سر نرفته؟
با تعجب گفت:
+ منظورت چیه؟
- خب الان سه ماه از فوت ارباب کیانی میگذره... این عمارت هر ما پذیرای مهمونی از آدمهای مهم روستا بود...فکر کردن شاید دلت بخواد مهمونی بگیری.
معلوم بود توی فکر فرو رفته، با اشتیاق بیشتری گفتم:
- شاید بخوای قدم مهمی هم برداری.
کنجکاو گفت:
+ قدم مهم؟
با لبخند گفتم:
- آره... مثلا مهمون های جدید دعوت کنی.
+ مثلا چه اشخاصی؟
الکی خودم رو مشغول فکر کردن نشون دادم...
یاشار خیلی زرنگ بود اگر بفهمه من با منظور این پیشنهاد رو بهش دادم چی؟
لبم رو با زبونمتر کردم و گفتم:
- مثل فامیلهای دور ارباب که توی شهر زندگی میکنن و تا به حال به این جا نیومدن یا... یا ارباب روستای همسایه.
ابروهاش بالا پرید و گفت:
+ منظورت ارباب سالاری هست؟
دلم ریخت!... ولی خودم رو خونسرد نشون دادم و گفتم:
- سالاری؟ فامیلیشون رو فراموش کرده بودم... ارباب کیانی با اون ها دشمنی نداشت اما خب ارتباطی هم نداشتن، فکر کنم وقت این باشه که با اونا روابطمون رو بیشتر کنیم.
یاشار دوباره مشغول فکر کردن شد...
دل تو دلم نبود که قبول کنه
با صدای هوسیای گفت:
+ میخوام تجربه جدید داشته باشی.
به دنبال این حرفش بلندم کرد و منو روی میز گذشت.
از کارش هم شوکه بودم هم هیجان زده.
روی میز روم خیمه زد و مشغول بوسیدن لبام شد.
حس کردم که شر**تم خیس شد.
بیاختیار دستام رو دور گردنش حلقه کردم و با حس همراهیش کردم.
#پارت_178
چند دقیقه گذشت و بعد گفت:
+ فکر خوبیه... اینطوری ممکنه روستاهامون گسترش پیدا کنه، به زودی ترتیب یه مهمونی رو میدم.
با رضایت بلند شدم و گفتم:
- باشه مرسی.
خواستم برم که گفت:
+ کجا؟
با تعجب گفتم:
- برم دیگه.
با شیطنت گفت:
+ نمیخوای اتاق کارم رو ببینی؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- من قبلا این اتاق رو دیده بودم.
با دست بهم اشاره کرد که به سمتش برم.
با تعجب قدم برداشتم و میزش رو دور زدم و جلوش ایستادم.
دستم رو کشید و منو روی پاهاش نشوند، تعجب کرده بودم اما وقتی سرش توی یقهام رفت لبم رو گزیدم.
یاشار پر از سورپریز بود!
آخه سک**س تو اتاق کار؟ واقعا دیوونه بود
#پارت_179
از همراهیم خوشش اومد و گازی از لبم گرفت، آخ و آهم بین لباش ساکت شد...
دوباره از زیر لباس بدنم رو دست کشید.
زیر بدنش هی وول میخوردم، داشتم دیوونه میشدم.
تا به حال اینقدر نیاز و شهو*ت رو درون خودم حس نکرده بودم.
تو حال خودمون بودیم که با یه حرکت لباسم رو جر داد.
لبام رو از لباش جدا کردم و هین بلندی کشیدم.
تیکه های لباسم رو کنار زد...
با این که از حرکتش شوکه بودم اما بینهایت خوشم اومده بود.
حالا فقط با سوتین و شلوار جلوش بودم، از روی همون سوتین سی*نههام رو فشار داد که آخی گفتم.
جونی گفت و دوباره خم شد و بوسیدتم.
دستش رو روی شکم گذاشت که باز آهی کشیدم...
با نفس نفس گفت:
+ چقدر تحر*یک شدی.
واقعا خیلی تحریک شده بودم...
ولی مردو*نهی یاشار تازه نیمه بیدار شده بود.
با خواهش گفتم:
- وای یاشاااار... زود باش.
با سرخوشی گفت:
+ جوووون...چشم الان جر*ت میدم.
بقیه لباس هام رو هم در آورد و به جون خوردن سی*نههام افتاد.
#پارت_180
بلند بلند آه میکشیدم...
شک نداشتم اگر کسی بیرون بود میشنید، از زور لذت به کمر یاشار چنگ میزدم.
یه دستش رو به ک**صم رسوند و مالید.
با شه**وت گفت:
+ ای جونم چقدر خیس کردی.
بیقرار و عصبی گفتم:
- وای یاشار زود باش طاقت ندارم.
+ لذتش به طول دادنشه.
دلم میخواست گریه کنم...من وجودش رو میخواستم.
خبیث خندید و بیهوا دو انگشتش رو واردم کرد.
آه غلیظی کشیدم.
انگشتهاش رو توم چرخوند که محکم بهش چسبیدم و بغلش کردم و صداش زدم:
- اوووف یاشار.
+ جونمممم.
بی خجالت نالیدم:
- تند تر بکن منو...آه.
با بیرحمی انگشتهاش رو توم تکون داد که جیغی زدم...
انگار خیلی تحریک شد که غرید و سریع کمربندش رو باز کرد و کی*رش رو از توی شرتش در آورد.
بدون این که شلوارش رو پایین بکشه خودش رو بهم مالید.
وقتی کی**رش حسابی خیس شد محکم توم وارد کرد.
از درد یهوییش جیغی کشیدم که آه مردونهای کشید و تند توم کمر زد.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد