💜رمانکده💜

971 عضو

ارسال شده از

#پارت_181




درد و لذت توی بدنم موج می‌زد، توی این چند ماه اصلا نتونسته بودم‌ به سایز یاشار عادت کنم.
همه‌ی ضربه‌هاش محکم و کوبنده بود، صدای برخورد بدن‌مون با هم اتاق رو ‌پر کرده بود.


حسابی بین پام خیس شده بود، یاشار خم شد روم و انگشت فا*کش رو توی دهنم کرد.
بی‌اختیار میک محکمی به انگشتش زدم که با شه*وت غرید:


+ جوووون... هو*س کی**ر کردی؟ بذارم دهنت.


به اجای این که بذاره حرف بزنم انگشتش رو تا ته توی دهنم هول داد...
اومی گفتم و حسابی انگشتش رو خیس کردم.
دستش رو عقب کشید و انگشت خیس شده‌اش رو به سوراخ کو**نم مالید.


تا به خودم بیام فشاری وارد که از درد آه غلیظی کشیدم...
همین که سرش وارد شد با درد گفتم:


- آیی یاشار.


+ تحمل کن جند*ه‌ام تموم شد.


انگشتش هم وارد کرد و هم‌زمان از جلو عقب مشغول شد...
از لذت کم مونده بود دیوونه بشم...
یاشار واقعا قدرت بدنی زیادی داشت.


امان نداد نفسم بالا بیاد تند تند بهم ضربه زد و با غرش مردونه‌ای ار*ضا شد...
هم زمان من هم باهاش لرزیدم و به اوج رسیدم.


بی حال روی میز شل افتادم و چشم‌هام رو بستم...
اما با گرم شدن ک**صم چشم‌هام‌ رو نیمه باز کردم که دیدم یاشار مشغول خوردن بهشتم شده.

1400/11/12 11:01

ارسال شده از

#پارت_182




می‌دونم قصد داشت منو از لذت دیوونه کنه... آه غلیظی کشیدم و نالیدم:


- وای یاشار... بسه.


اومی گفت و کل ترشحاتم رو لیسید... حسابی ک**صم نبض می‌زد...
وقتی با زبونش تمیزم کرد عقب کشید.
ولی من حس می‌کردم باز هم تحر**یک شدم.


شاکی نگاهش کردم که خندید و گفت:


+ همین‌طوری هم کل عمارت خبردار شدن بازم می‌خوای؟


زیر لب گفتم:


- همه‌اش تقصیر تواِ...


دوباره خندید و چیزی نگفتم...
پاهام رو جمع کردم و با درد بستم، مشغول پوشیدن لباس‌هام شدم یاشار هم خودش رو جمع و جور کرد.


نگاهی به لباس پاره پوره‌ام کردم و گفتم:


- الان من چطوری با این لباس بیرون برم؟


نگاهی به لباسم کرد و باز خندید، با حرص گفتم:


- یاشار.


پبراهنش رو سمتم گرفت و گفت:


+ بپوش.


با تعجب گفتم:


- با لباس تو برم؟ اگه منو ببینن چی؟


بی‌خیال بوسی به لبم زد...
همون‌طوری که خمار نگاهم می‌کرد گفت:


+ ببینن... این جا هر اتفاقی میفته که من می‌خوام.


چیزی نگفتم و فقط خیره نگاهش کردم...

1400/11/12 11:01

ارسال شده از

#پارت_183





با تعجب گفتم:


- با لباس تو برم؟ اگه منو ببینن چی؟


بی‌خیال بوسی به لبم زد...
همون‌طوری که خمار نگاهم می‌کرد گفت:


+ ببینن... این جا هر اتفاقی میفته که من می‌خوام.


چیزی نگفتم و فقط خیره نگاهش کردم، به خودم جرات دادم و پیراهنش رو برداشتم و تنم کردم‌.
با رضایت لبخندی زد و سری تکون داد.


می‌دونم دلش می‌خواست فقط حرف حرف خودش باشه...
سریع به سمت در رفتم و زدم بیرون.


هی به دور و بر نگاه می‌کردم تا یه وقت کسی منو نبینه... خیلی خجالت می‌کشیدم!
تند به سمت اتاقم رفتم.


وارد اتاق که شدم تازه فهمیدم بین پام چقدر درد می‌کنه.
با اون سک**س خشن تعجبی هم نداشت.


لب گزیدم و تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم...
پیراهن یاشار رو روی تخت گذاشتم و به سمت حموم رفتم.


کمرم حسابی به خاطر اون میز سفت درد گرفته بود.

1400/11/12 11:01

ارسال شده از

#پارت_171




نگاهی به هدی کردم...
هنوز نگران نگاهم می‌کرد، نباید کسی از حالم با خبر می‌شد، به زور لبخند زدم و گفتم:


- حق با توست من خیلی گرسنه‌ام... الان آماده می‌شم.


با لبخند گفت:


- کمک نمی‌خواین؟


- نه ممنون.


سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت، با ضعف شدیدی که داشتم بلند شدم و بی‌حال شومیز مشکی‌ براقی به همراه ساپورت مشکی کلفتی پوشیدم.
چند طره از موهای بغل شقیقه‌ام رو پشت سرم جمع کردم و بافتم.



برای این که کمی صورتم رنگ بگیره رژ قرمزی به لب‌هام زدم، اون ست لباس مشکی به چهره شرقی و پوست سفیدم واقعا می‌اومد...
پوزخندی زدم و از اتاق خارج شدم.



تمام روز رو مثل یه ربات رفتار کردم، الکی می‌خندیدم و حرف می‌زدم، هر وقت یاشار بهم نزدیک می‌شد و بدنم رو لمس می‌کرد مور مورم می‌شد.
حس گناه حتی از زمانی که محرم نبودیم بیشتر توی وجودم وول می‌خورد.


غروب که بود یاشار و سپهر برای انجام کاری از عمارت خارج شدن... بهترین زمان بود که ادامه‌ی دفتر خاطرات رو بخونم.
درسته دیگه کشش شوک دیگه‌ای رو نداشتم اما باید تمام سوالاتم بر طرف می‌شد.


این که اگر ارباب کیانی پدر منه چرا هیچ وقت بهم نگفت؟
یا چرا مادرم حرفی بهم نزد؟

1400/11/12 10:57

ارسال شده از

#پارت_172




دوباره وارد اتاقم شدم و دفتر رو از توی جعبه بیرون آوردم، رفتم تا از ادامه‌ی جایی که خونده بودم خوندم...


" از این که حامله بودم خیلی خوشحال شدم اما ارباب کیانی انگار بدترین خبر عمرش رو شنیده بود، همون روزا بود که یاشار ده ساله رو به خارج از کشور فرستاد تا اون جا بزرگ بشه و درس بخونه و درگیر عذا داری ها نباشه...
ارباب کیانی در سوگ مرگ ساحل بود و دیگه مثل سابق نشد، کم حرف و گوشه گیر شده بود... انتظار داشتم به منو بچه‌ی توی شکمم توجه کنه اما انگار توی یه دنیای دیگه سیر می‌کرد‌.
کار من شده بود گریه و زاری، یه روز که داشتم حساب کتاب می‌کردم چند ماهمه متوجه شدم من قبل از قضیه رابطه ام با ارباب پریود نشده بودم...
با کمی فکر کردم فهمیدم یک ماه و خورده‌ای هست که عقب انداختم در اصل زمان زیادی از اون شب نمی‌گذشت.
با این فکر عرق سردی روی مهره‌های کمرم نشست.
اون جا بود که فهمیدم این بچه از حسامِ... "


با خواندن این قسمت انگار یه بار سنگین رو از روی شونه‌هام برداشتن... نفسم بالا اومد.
خوشحال شدم که دختر ارباب کیانی نیستم و یاشار برادرم نیست.
با لبخند بغض داری ادامه اش رو خوندم.



" خیلی شوکه شده بودم... باورم نمی‌شد من از حسام حامله باشم، نمی‌دونستم باید چی کار کنم.
برگردم و به خاطر بچه‌ام با حسام ازدواج کنم یا این دروغ رو که ارباب پدر بچه‌امه ادامه بدم؟
می‌دونستم اگر بگردم کسی منو قبول نمی‌کنه بلکه با بچه‌ی توی شکمم سنگ سار می‌شدم...
از طرف دیگه اگه ارباب کیانی کاری نکنه وقتی شکمم بالا اومد آدمای این عمارت چی می‌گن؟
تازه فهمیدم چه اشتباهاتی مرتکب شدم، من یه زندگی رو از هم پاشونده بودم، یه مرد رو اغفال کرده بودم و یه خانواده رو بی آبرو...
پای یه بچه‌ی بی‌گناه رو وسط کشیده بودم...
پشیمون شده بودم... اون روز فقط گریه کردم و با خدا حرف زدم.
از عشقم به ارباب کیانی کم نشده بود اما تصمیم گرفتم دیگه هیچ کاری برای این که اون رو به طرف خودم بکشونم انجام ندم.

1400/11/12 10:57

ارسال شده از

#پارت_173





" چند روزی گذشت، منم مثل همیشه توی اتاقم مثل افسرده ها نشسته بودم که ارباب اومد سراغم...
تو این چند وقت کمی لاغر شده بود و ریش هاش بلند... لباس مشکی‌ای که پوشیده بود حسابی چروک شده بود.
هر کسی هم ندونه و با این ریخت ارباب رو ببینه میفهمه عذاداره.
کمی نگاهم کرد و بعد دستش رو گذاشت روی شکمم، دلم یه جوری شد...
شکمم هنوز کوچیک بود اما خودم می‌دونستم که دو ماهم شده، ازم سوال کرد که چند ماهمه...
منم گفتم یک ماهم شده، کمی نگاهم کرد و بعد سرد گفته که منو عقد نمی‌کنه... هیچ سهمی از ثروت و جایگاه به منو بچه نمی‌ده.
فقط اجازه می ده من تا هر وقت بخوام این جا زندگی کنم، با بچه‌ام خوب رفتار می‌کنه و برای آینده‌اش هر کار بخواد انجام می ده.


اینا رو که شنیدم فهمیدم هیج تعلق خاطری به بچه ام نداره...
ولی به خاطر این که بچه‌ام سالم و سلامت به دنیا بیاد و بدون درگیری زندگی کنیم قبول کردم.
اون جا بود که ارباب از نقشه‌اش بهم گفت...
فردای اون روز طبق تقشه‌ی ارباب توی عمارت جیغ و داد راه انداختم و داد می‌زدم که شوهرم مرد... شوهرم مرد...
طوری فیلم بازی کردم که انگار حافظه‌ام برگشته و جنگل شوهرم شته شد، خودم هم حافظه ام رو از دست دادم و حالا حافظه ام برگشته‌.
ادم‌های عمارت هم باور کردن منم کم کم گفتم که ازش باردارم و کسی براش سوتفاهم پیش نیاد.
ارباب هم حرف منو تایید کرد یه جوری که انگاد ضامن حرف من بود، بقیه هم حرفام رو باور کردن."

1400/11/12 10:57

ارسال شده از

#پارت_174




" کم کم شکمم بالا اومد، چهار ماهم بود اما ارباب فکر می‌کرد سه ماهمه، با این که قبلا گفته بود کاری به کارم نداره اما انگار با گذشت زمان و رشد شکمم رنگ نگاهش عوض شده بود...
البته فقط کمی... می‌دونستم تو ماه چهارم میشه جنسیت بچه رو فهمید اما توی روستا امکاناتی نبود که بشه این رو تشخیص داد، ولی خودم دوست داشتم بچه‌ام دختر بشه و اسمش رو بذارم نازلی...توی دلم فقط نازلی صداش می‌زدم.
ارباب با گذشت چند ماه از مرگ همسرش ساحل هنوز لباس سیاه می‌پوشید و هر روز سر خاکش می‌رفت، من هم شاهد پر پر شدنش بودم اما دم نمی‌زدم.
وارد ماه پنجم شدم که یه روز ارباب با دکتری به عمارت اومد تا منو معاینه کنه‌.
به خاطر لاغر بودنم شکمم خیلی توی چشم بود، همیشه جلوی بقیه خجالت می‌کشیدم.
اون دکتر منو معاینه کرد و ازم پرسید چند ماهمه...
مونده بودم چی جواب بدم که ارباب به جای من گفت چهار ماهمه....
دکتر کمی گیج و مشکوک گفت که اعلائم و وضعیتم بیشتر به پنج ماهگی می‌خوره.
خیلی ترسیدم که ارباب حقیقت رو بفهمه، اون‌قدر بی‌قراری کردم که بچه‌ی توی شکمم همه‌اش تکون می‌خورد.
دکتر و ارباب از اتاق بیرون رفتن و منم به زور خودم رو آروم کردم...

ولی چند روز بعد ارباب اومد پیشم و شروع به حرف زدن کرد، چیزایی شنیدم که حسابی منو به هم ریخت...
گفت که وقتی با ساحل ازدواج کرد حسی بهش نداشت اما وقتی حامله شد انگار یه قطبی اون رو به سمت ساحل می‌کشید.
گفت مهر پدر شدن باعث شد مهر ساحل هم به دلش بیفته، اون گفت قبلا پدر شده و حسش رو می‌فهمه اما اون حس رو به بچه‌ی توی شکم من نداره.
اینا رو که شنیدم تسلیم شدم و اشک ریختم.
مجبور شدم همه چیز رو بهش بگم...
از موقعی که توی دشت دیدمش و عاشقش شدم تا تجاوز حسام و اتفاقات دیگه...
ارباب نه عصبانی شد نه حرفی زد، ولی بعدا بهم گفت منو بچه ام رو توی عمارت قبول می‌کنه ولی ازش انتظار نداشته باشم که برای بچه‌ام پدری کنه.
گفت که عشقش رو توی قلبم بکشم...
چقدر سخت بود!
به زور قبول کردم، ماه‌های آخر بارداری‌ام به سختی گذشت اما ارزشش رو داشت.

دخترم صحیح و سالم به دنیا اومد، اون روز به جای این که قابله‌ی توی بغل من بذارنش توی بغل ارباب گذاشتش، ارباب اون روز بعد از مدت ها لبخند زد و گفت می‌خواد اسم دختر منو ساحل بذاره چون معصومیت دخترم اون رو یاد ساحل می‌اندازه‌.
من به ظاهر قبول کردم اما در خلوت همیشه اون رو نازلی صدا می‌زدم"

1400/11/12 10:57

ارسال شده از

#پارت_175





دخترم صحیح و سالم به دنیا اومد، اون روز به جای این که قابله‌ی توی بغل من بذارنش توی بغل ارباب گذاشتش، ارباب اون روز بعد از مدت ها لبخند زد و گفت می‌خواد اسم دختر منو ساحل بذاره چون معصومیت دخترم اون رو یاد ساحل می‌اندازه‌.
من به ظاهر قبول کردم اما در خلوت همیشه اون رو نازلی صدا می‌زدم"

بین اشک و گریه هام‌ خندیدم...
پس اسم واقعی من نازلی بود!
این‌دفعه با خیال راحت تری ادامه‌اش رو خوندم.


" ارباب کیانی رفتارش با من و دخترم خوب بود، اما هیچ وقت دیگه نه عشق من رو نه عشق زن دیگه‌ای وارد قلبش نشد.
من ترجیح دادم همین زندگی در عمارت ارباب رو ادامه بدم تا این که به روستای خودم برگردم و به عنوان خان زندگی کنم نمی‌خواستم حسام بدونه من از اون یه بچه دارم...
همه چی در کنار دخترم خوب بود تا موقعی که فهمیدم قلبم مریضِ... "


دلم گرفت...
مادر بیچاره‌ی من!
درسته اشتباهاتی داشت اما باز هم با عشق و محبت زندگی کرد!
بقیه‌اش هم خوندم.


" ارباب خیلی تلاش کرد که حال منو خوب کنه اما من می‌دونستم بالاخره باید تاوان اشتباهتم رو بدم.
دخترم سن زیادی نداشت اما حالم بدتر شده بود...
اون رو به ارباب سپردم... امیدوارم آینده‌اش مثل من نشه."


صفحه دیگه‌ای ورق زدم...
خالی بود!
بهت زده تند تند ورق زدم اما چیز دیگه‌ای ننوشته بود.
بغضم سنگین تر شد!
بیچاره مادرم!
دفتر رو به قلبم چسبوندم و بیشتر گریه کردم.

1400/11/12 10:57

ارسال شده از

#پارت_176





چند روز گذشت....
نمی‌تونستم از وسوسه‌ی دیدن پدر و خانواده‌ی مادرم جلوگیری کنم، حالا که حقیقت رو فهمیده بودم دلم می‌خواست‌ اونا رو ببینم.



این مدت اون‌قدر توی خودم بودم که یاشار هم شک کرده بود.
بی‌حوصله از اتاق بیرون زدم... اگه اونا رو ببینم چی بهشون بگم؟
یعنی الان در چه حاله؟


باید موقعیتی جور کنم تا کوتاه هم شده پدر بزرگ و پدرم رو ببینم...
یهو یه فکری توی ذهنم جرقه زد.
با لبخند به سمت اتاق کار یاشار رفتم و در زدم.


بعد از مکثی گفت:


+ بله؟


در و باز کردم و گفتم:


- اجازه هست؟



با تعجب گفت:


+ چه عجب! بالاخره وقت پیدا کردی منو ببینی؟



با خجالت لبخندی زدم و وارد شدم....
کاغذ‌های توی دستش رو روی میز گذاشت.
آروم رفتم و جلوش نشستم.


+ اتفاقی افتاده؟


آروم گفتم:



- نه هیچی نشده.



منتظر نگاهم کرد...
نمی‌دونم چطوری سر صحبت رو باز کنم.

1400/11/12 10:57

ارسال شده از

#پارت_177




نفس عمیقی کشیدم گفتم:


- تو حوصله‌ات سر نرفته؟


با تعجب گفت:


+ منظورت چیه؟


- خب الان سه ماه از فوت ارباب کیانی می‌گذره... این عمارت هر ما پذیرای مهمونی از آدم‌های مهم روستا بود...فکر کردن شاید دلت بخواد مهمونی بگیری.



معلوم بود توی فکر فرو رفته، با اشتیاق بیشتری گفتم:


- شاید بخوای قدم مهمی هم برداری.


کنجکاو گفت:


+ قدم مهم؟


با لبخند گفتم:


- آره... مثلا مهمون های جدید دعوت کنی.


+ مثلا چه اشخاصی؟


الکی خودم رو مشغول فکر کردن نشون دادم...
یاشار خیلی زرنگ بود اگر بفهمه من با منظور این پیشنهاد رو بهش دادم چی؟
لبم رو با زبونم‌تر کردم و گفتم:

- مثل فامیل‌های دور ارباب که توی شهر زندگی می‌کنن و تا به حال به این جا نیومدن یا... یا ارباب روستای همسایه.


ابروهاش بالا پرید و گفت:


+ منظورت ارباب سالاری هست؟


دلم ریخت!... ولی خودم رو خونسرد نشون دادم و گفتم:


- سالاری؟ فامیلی‌شون رو فراموش کرده بودم... ارباب کیانی با اون ها دشمنی نداشت اما خب ارتباطی هم نداشتن، فکر کنم وقت این باشه که با اونا روابط‌مون رو بیشتر کنیم.


یاشار دوباره مشغول فکر کردن شد...
دل تو دلم نبود که قبول کنه

با صدای هوسی‌ای گفت:


+ می‌خوام تجربه جدید داشته باشی.


به دنبال این حرفش بلندم کرد و منو روی میز گذشت.
از کارش هم شوکه بودم هم هیجان زده.
روی میز روم خیمه زد و مشغول بوسیدن لبام شد.


حس کردم که شر**تم خیس شد.
بی‌اختیار دستام رو دور گردنش حلقه کردم و با حس همراهیش کردم.

1400/11/12 10:57

ارسال شده از

#پارت_178




چند دقیقه گذشت و بعد گفت:


+ فکر خوبیه... این‌طوری ممکنه روستا‌هامون گسترش پیدا کنه، به زودی ترتیب یه مهمونی رو می‌دم.


با رضایت بلند شدم و گفتم:


- باشه مرسی.


خواستم برم که گفت:


+ کجا؟


با تعجب گفتم:



- برم دیگه.


با شیطنت گفت:


+ نمی‌خوای اتاق کارم رو ببینی؟



لبخندی بهش زدم و گفتم:


- من قبلا این اتاق رو دیده بودم.


با دست بهم اشاره کرد که به سمتش برم.
با تعجب قدم برداشتم و میزش رو دور زدم و جلوش ایستادم.


دستم رو کشید و منو روی پاهاش نشوند، تعجب کرده بودم اما وقتی سرش توی یقه‌ام رفت لبم رو گزیدم.

یاشار پر از سورپریز بود!
آخه سک**س تو اتاق کار؟ واقعا دیوونه بود

1400/11/12 10:57

ارسال شده از

#پارت_179




از همراهیم خوشش اومد و گازی از لبم گرفت، آخ و آهم بین لباش ساکت شد...
دوباره از زیر لباس بدنم رو دست کشید.


زیر بدنش هی وول می‌خوردم، داشتم دیوونه می‌شدم.
تا به حال این‌قدر نیاز و شهو*ت رو درون خودم حس نکرده بودم.


تو حال خودمون بودیم که با یه حرکت لباسم رو جر داد.
لبام رو از لباش جدا کردم و هین بلندی کشیدم.
تیکه های لباسم رو کنار زد...
با این که از حرکتش شوکه بودم اما بی‌نهایت خوشم اومده بود.


حالا فقط با سوتین و شلوار جلوش بودم، از روی همون سوتین سی*نه‌هام رو فشار داد که آخی گفتم.
جونی گفت و دوباره خم شد و بوسیدتم.


دستش رو روی شکم گذاشت که باز آهی کشیدم...
با نفس نفس گفت:


+ چقدر تحر*یک شدی.


واقعا خیلی تحریک شده بودم...
ولی مردو*نه‌ی یاشار تازه نیمه بیدار شده بود.
با خواهش گفتم:


- وای یاشاااار... زود باش.


با سرخوشی گفت:


+ جوووون...چشم الان جر*ت می‌دم.


بقیه لباس هام رو هم در آورد و به جون خوردن سی*نه‌هام افتاد.

1400/11/12 10:57

ارسال شده از

#پارت_180




بلند بلند آه می‌کشیدم...
شک نداشتم اگر کسی بیرون بود می‌شنید، از زور لذت به کمر یاشار چنگ می‌زدم.

یه دستش رو به ک**صم رسوند و مالید.
با شه**وت گفت:


+ ای جونم چقدر خیس کردی.


بی‌قرار و عصبی گفتم:


- وای یاشار زود باش طاقت ندارم.


+ لذتش به طول دادنشه.


دلم می‌خواست گریه کنم...من وجودش رو می‌خواستم.
خبیث خندید و بی‌هوا دو انگشتش رو واردم کرد.
آه غلیظی کشیدم.


انگشت‌هاش رو توم چرخوند که محکم بهش چسبیدم و بغلش کردم و صداش زدم:


- اوووف یاشار.


+ جونمممم.


بی خجالت نالیدم:


- تند تر بکن منو...آه.


با بی‌رحمی انگشت‌هاش رو توم تکون داد که جیغی زدم...
انگار خیلی تحریک شد که غرید و سریع کمربندش رو باز کرد و کی*رش رو از توی شرتش در آورد.


بدون این که شلوارش رو پایین بکشه خودش رو بهم مالید.
وقتی کی**رش حسابی خیس شد محکم توم وارد کرد.


از درد یهوییش جیغی کشیدم که آه مردونه‌ای کشید و تند توم کمر زد.

1400/11/12 10:58

ارسال شده از

#پارت_181




درد و لذت توی بدنم موج می‌زد، توی این چند ماه اصلا نتونسته بودم‌ به سایز یاشار عادت کنم.
همه‌ی ضربه‌هاش محکم و کوبنده بود، صدای برخورد بدن‌مون با هم اتاق رو ‌پر کرده بود.


حسابی بین پام خیس شده بود، یاشار خم شد روم و انگشت فا*کش رو توی دهنم کرد.
بی‌اختیار میک محکمی به انگشتش زدم که با شه*وت غرید:


+ جوووون... هو*س کی**ر کردی؟ بذارم دهنت.


به اجای این که بذاره حرف بزنم انگشتش رو تا ته توی دهنم هول داد...
اومی گفتم و حسابی انگشتش رو خیس کردم.
دستش رو عقب کشید و انگشت خیس شده‌اش رو به سوراخ کو**نم مالید.


تا به خودم بیام فشاری وارد که از درد آه غلیظی کشیدم...
همین که سرش وارد شد با درد گفتم:


- آیی یاشار.


+ تحمل کن جند*ه‌ام تموم شد.


انگشتش هم وارد کرد و هم‌زمان از جلو عقب مشغول شد...
از لذت کم مونده بود دیوونه بشم...
یاشار واقعا قدرت بدنی زیادی داشت.


امان نداد نفسم بالا بیاد تند تند بهم ضربه زد و با غرش مردونه‌ای ار*ضا شد...
هم زمان من هم باهاش لرزیدم و به اوج رسیدم.


بی حال روی میز شل افتادم و چشم‌هام رو بستم...
اما با گرم شدن ک**صم چشم‌هام‌ رو نیمه باز کردم که دیدم یاشار مشغول خوردن بهشتم شده.

1400/11/12 11:01

ارسال شده از

#پارت_182




می‌دونم قصد داشت منو از لذت دیوونه کنه... آه غلیظی کشیدم و نالیدم:


- وای یاشار... بسه.


اومی گفت و کل ترشحاتم رو لیسید... حسابی ک**صم نبض می‌زد...
وقتی با زبونش تمیزم کرد عقب کشید.
ولی من حس می‌کردم باز هم تحر**یک شدم.


شاکی نگاهش کردم که خندید و گفت:


+ همین‌طوری هم کل عمارت خبردار شدن بازم می‌خوای؟


زیر لب گفتم:


- همه‌اش تقصیر تواِ...


دوباره خندید و چیزی نگفتم...
پاهام رو جمع کردم و با درد بستم، مشغول پوشیدن لباس‌هام شدم یاشار هم خودش رو جمع و جور کرد.


نگاهی به لباس پاره پوره‌ام کردم و گفتم:


- الان من چطوری با این لباس بیرون برم؟


نگاهی به لباسم کرد و باز خندید، با حرص گفتم:


- یاشار.


پبراهنش رو سمتم گرفت و گفت:


+ بپوش.


با تعجب گفتم:


- با لباس تو برم؟ اگه منو ببینن چی؟


بی‌خیال بوسی به لبم زد...
همون‌طوری که خمار نگاهم می‌کرد گفت:


+ ببینن... این جا هر اتفاقی میفته که من می‌خوام.


چیزی نگفتم و فقط خیره نگاهش کردم...

1400/11/12 11:01

ارسال شده از

#پارت_183





با تعجب گفتم:


- با لباس تو برم؟ اگه منو ببینن چی؟


بی‌خیال بوسی به لبم زد...
همون‌طوری که خمار نگاهم می‌کرد گفت:


+ ببینن... این جا هر اتفاقی میفته که من می‌خوام.


چیزی نگفتم و فقط خیره نگاهش کردم، به خودم جرات دادم و پیراهنش رو برداشتم و تنم کردم‌.
با رضایت لبخندی زد و سری تکون داد.


می‌دونم دلش می‌خواست فقط حرف حرف خودش باشه...
سریع به سمت در رفتم و زدم بیرون.


هی به دور و بر نگاه می‌کردم تا یه وقت کسی منو نبینه... خیلی خجالت می‌کشیدم!
تند به سمت اتاقم رفتم.


وارد اتاق که شدم تازه فهمیدم بین پام چقدر درد می‌کنه.
با اون سک**س خشن تعجبی هم نداشت.


لب گزیدم و تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم...
پیراهن یاشار رو روی تخت گذاشتم و به سمت حموم رفتم.


کمرم حسابی به خاطر اون میز سفت درد گرفته بود.

1400/11/12 11:01

ارسال شده از

#پارت_184



****



بالاخره همون شد که انتظار داشتم... یاشار قرار بود یه مهمونی ترتیب بده و ارباب سالاری هم دعوت کرده بود.
نمی‌‌دونم با دیدن من عکس‌العمل‌شون چیه‌.


من شبیه مادرم بود احتمال این که بتونن چهره‌ی مادرم تشخیص بدن زیاد بود...
اما من فقط دلم می‌خواد اونا رو ببینم حالا به هر قیمتی شده.


تمام خدمه‌ی عمارت در حال تکاپو بودن، یاشار خودش سفارشی لباسم رو آماده کرده بود.
یه پیراهن زرشکی رنگ که آستین های توری بلندی داشت و روی یقه‌اش کار شده بود.



هم پوشیده بود هم زیبا و شیک!
این لباس خیلی به رنگ پوستم می‌اومد.
می‌دونستم از قصد اینو سفارش داده بود.


شب مهمونی خیلی استرس داشتم...
تازه فکر کردم با دیدن‌شون چی بگم؟
یا چی کار کنم؟
اگر بفهمن من صیغه ی اربابم و حتی یک بچه ازش سقط کردم...


اوف نمی‌خواستم بهش فکر کنم...
امیدوارم‌ پدرم هم توی جشن حضور داشته باشه...



آرایش از غروب مشغول آماده کردنم بود، موهام رو پشت سرم بسته بود و به طرز زیبایی حالت داده بود.
یه رژ هم‌رنگ لباسم کمی کم‌رنگ تر روی لب‌هام زد.



یه آرایش کامل هم روی چشم‌هام انجام داد...
بیشتر تمرکر آرایشش روب لب‌ها و چشم‌هام‌بود انگار خودش می‌دونست با آرایش این دو زیبایی‌ام چند برابر میشه.


خیلی از کارش خوشم ‌اومد...
دل تو دلم نبود یاشار منو این‌طوری ببینه.

1400/11/12 11:01

ارسال شده از

#پارت_185




یه بار دیگه با ذوق خودم رو توی آینه چک کردم و رو به آرایشگر گفتم:


- خیلی ممنون... خوب شدم!


با لبخند گفت:


- خوشحالم خوش‌تون اومده... البته شما خودتون زیبا بودین.


با تشکر سری تکون دادم...
از روی صندلی بلند شدم و دستی به دامن لباسم کشیدم.


اولین بار بود همچین لباسی پوشیده بودم... خیلی خوشحال بودم.
من از یه رعیت تبدیل شده بودم به خانم این عمارت.


هر چند که صیغه‌ی ارباب بودم و عمر زیادی در این جایگاه نداشتم اما...
خوشحال بودم.
و مهم تر از همه من یه خان زاده بودم.


با این فکر لبخندم پر کشید، پدرم... حسام...من باید اون رو هم ببینم، خدا کنه اومده باشه.
با استرس نفس عمیقی کشیدم!



در باز شد و یاشار وارد شد، آرایشگر با دیدن یاشار سریع بیرون رفت.
چشمم میخ یاشار شده بود.
کت و شلوار مشکی و پیراهن زرشکی پوشیده بود... کاملا هم رنگ لباسم.


باورم نمیشه با من ست کرده بود...
حسابی اون رنگ بهش می‌‌اومد!
خیلی خوشتیپ شدی بود.

با نزدیک شدنش به خودم اومدم، سر تا پام رو از نظرش گذروند و در نهایت به چشم‌هام خیره شد.


+ عالی شدی ساحل


با خجالت گفتم:


- تو هم خیلی خوشتیپ شدی!


چیزی نگفت، به جاش بازوش رو جلو آورد و منم دستم رو دور بازوش حلقه کردم... با هم به سمت در حرکت کردیم

1400/11/12 11:01

ارسال شده از

#پارت_186




عمارت بعد از مدت ها حال و هوای دیگه‌ای پیدا کرده بود، هنوز ساعت مهمونی شروع نشده بود اما بعضی ها اومده بودن.
مونده بودم یاشار منو بهشون چی معرفی می‌کنه.


از پله ها که پایین می‌رفتیم نگاه بقیه رو روی خودمون حس می‌کردم، از معدود دفعات بود بود که حس غرور بهم دست داده بود.


پایین پله‌ها که رسیدیم چشمم به هدی و سپهر افتاد...
سپهر چون همسر سپهر بود امشب به عنوان خدمتکار کار نمی‌کرد برای همین همراه سپهر بود.


توی اون کت و دامن بادمجونی رنگ حسابی زیبا شده بود!
با صدای یاشار به خودم اومدم:


+ اولین باریه که توی همچین مهمونی‌ای هستم.


با تعجب گفتم:


- چطور؟


با لبخند معنا داری گفت:


+ من وقتی خارج از کشور بودم فقط توی پارتی ها شرکت می‌کردم نه این مهمونی های رسمی.


از طرز نگاهش فهمیدم داره به چی فکر می‌کنه...
با حرص گفتم:


- دلت برای پارتی های اون جا تنگ شده؟


پوزخندی از خنده زد و چیزی نگفت، حقیقتا ناراحت شدم...
می‌دونم وقتی اون جا بود رابطه‌ی آزاد تری داشت و هر شب با یکی بود.
نمی‌دونم چرا ناراحت شده بودم.


به سمت مرد و زنی رفتیم که حسابی شیک پوش بودن، بی اختیار کمرم رو صاف کردم و مثل خودشون لبخند محوی روی لبم نشوندم.
همین که بهشون رسیدیم اون مرد دست یاشار رو گرفت و پشت دستش رو بوسید.


این رسم دیرینه‌ی روستا بود که توی مهمونی‌ها مهمونی که مهم باشه باید دست ارباب روستا رو ببوسه.
من از این رسم خوشم نمی‌اومد اما انگار یاشار حسابی ذوق کرده بود.


یاشار سمت من چرخید و گفت:


+ معرفی می‌کنم عزیزم... کارآفرین جناب آقای زارعی که در صادرات گیاهان دارویی فعالیت دارن و حسابی جایگاه روستا رو بالا بردن.


با لبخند سری تکون دادم و گفتم:


- خوشبختم.


با احترام گفت:


- به همچنین.


چرخیدم سمت اون زن که یاشار گفت:


+ مبینا خانم همسر جناب زارعی.


بهش دست دادم که جلو اومد و گونه‌ام رو کوتاه بوسید...
حالا نوبت این بود که یاشار منو معرفی کنه...
انگار خودش می‌دونست که کوتاه گفت:


+ نامزدم ساحل!


نمی‌دونم چرا نفس راحتی کشیدم...
حداقل خوب بود منو معشوقه‌اش معرفی نکردم

1400/11/12 11:01

ارسال شده از

#پارت_187




خانم و آقای زارعی حسابی از آشنایی باهام ابراز خوشحالی کردن...
این معرفی کردن‌ها ده دقیقه ای طول کشید مهمون های دیگه در حال اومدن بودن.



استرس دوباره اومد سراغم نمی‌دونستم باید چی کار کنم...
مجبوری از یاشار جدا شدم و به سمت آشپرخونه رفتم.
همه‌ی خدمه برای پذیرایی به سمت سالن رفته بودن برای همین حدس می‌زدم کسی توی آشپزخونه نباشه.


اما همین که به پشت در رسیدم صدای آه های ریزی شنیدم...
با تعجب کمی سرک کشیدم که خشکم زد...
سپهر و هدی داشتن هم رو می‌بوسیدن و دست سپهر زیر دامن هدی بود.


با هول سریع چرخیدم و از اون جا دور شدم...
صحنه‌ای که دیدم ‌از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت، وای خدا من همه‌اش فکر می‌کردم یاشار شه*وتش بالاست.


حالا سپهر هم دسته کمی از یاشار نداشت...
الان معلوم نبود در چه حالن اگر کسی اون ها رو ببینه چی؟


مسئله‌ی سپهر و هدی سپهر اون‌قدر ذهنم رو درگیر کرده بود که استرسی که داشتم رو به کل فراموش کردم.
حواسم به راه رفتنم نبود... با تنه‌ای که یکی بهم زد، پام پیچ خورد و نزدیک بود بیوفتم.


اما همون شخص کمرم رو گرفت و نگعم داشت... از ترس نفسم حبس شد بی‌اختیار به یقه‌ی لباسش چنگ زدم و چشم‌هام رو بستم.


- حال‌تون خوبه خانم؟


با شنیدن صدای مردونه‌ای چشمام رو باز کردم...
یه مرد چشم و ابرو مشکی بود، آب دهنم رو قورت دادم و سریع عقب کشیدم.


نگاهم رو از اون مرد دزدیدم اما نگاه اون رو ‌روی خودم حس می‌کردم.
با صدای ضعیفی گفتم:


- متاسفم...


منتظر نموندم چیزی بگه و سریع ازش دور شدم.

1400/11/12 11:01

ارسال شده از

#پارت_188





با شنیدن صدای مردونه‌ای چشمام رو باز کردم...
یه مرد چشم و ابرو مشکی بود، آب دهنم رو قورت دادم و سریع عقب کشیدم.


نگاهم رو از اون مرد دزدیدم اما نگاه اون رو ‌روی خودم حس می‌کردم.
با صدای ضعیفی گفتم:


- متاسفم...


منتظر نموندم چیزی بگه و سریع ازش دور شدم.
قلبم تند به سینه‌ام می‌کوبید... نمی‌دونم چرا!
اصلا موضوع سپهر و هدی رو هم‌ فراموش کردم.



تازه متوجه شدم بیشتر جمعیت دور یک شخصی حلقه زدن، از لا به لای جمعیت تونستم یاشار رو ببینم که داشت با لبخند جدی‌ای با کسی حرف می‌زد.

یعنی کی بود؟
سرعت قدم‌هام‌ رو بیشتر کردم... استرسم ‌بیشتر شده بود، بی‌اختیار عقب تر از جمعیت ایستادم و سعی کردم ببینم یاشار داره با کی حرف می‌زنه.


اما بازم نتونستم چیزی ببینم... کلافه بودم، پوفی کشیدم و بی‌خیال دیدن اون فرد شدم اما با متفرق شدن اون جمعیت بی‌اختیار جلو‌تر رفتم.


یاشار چشمش به من افتاد و لبخندش بزرگ تر شد...
چشمم به مردی افتاد که پشت به من و رو به روی یاشار ایستاده بود، دقیقا هم ید و هیکل یاشار بود اما با کت و شلوار قهوه‌ای که حس می‌کردم ممکنه مسن باشه.


نگاهی به موهاش کردم... تار هاس سفید بین موهای قهوه‌ایش دیده میشد.
تو همین ‌فکر ها بودم که اون مرد چرخید سمتم.


به پنج قدمی‌شون که رسیدم ایستادم... هم‌زمان یاشار گفت:


+ نامزدم ساحل...


اون‌ مرد با دیدن من رنگش پرید... حس عجیبی داشتم!
مغزم خاموش شد.

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_189



همون‌طوری که به هم دیگه خیره بودیم بهت زده زمزمه کرد:

- رویا...


دلم ریخت! رویا اسم مادرم بود پس...
یاشار بی‌خبر از حال منو اون مرد رو به گفت:

+ عزیزم ایشون ارباب احمدی یا همون سالاری هستن... حسام احمدی.


حسام... حسام... ارباب!
سرم داشت گیج می‌رفت! حسام ارباب شده بود؟
پدر من... حسام احمدی!

به زور بغضم رو قورت دادم اما نتونستم جلوی لرزش صدام رو بگیرم... با زحمت گفتم:


- خو... خوشبختم!


سری تکون داد... حس می‌کردم نگاهش پر از غم و شوکه!
حتما به خاطر قیافه‌امه که شبیه مادرمه...

مثل این که یاشار هم شک کرد چون پرسید:

+ اتفاقی افتاده جناب احمدی؟


بالاخره حسام به خودش اومد و به سختی نگاه از من گرفت، گلوش رو صاف کرد و با صدای ضعیفی گفت:


- صادقانه بخوام بگم صورت نامزد شما منو یاد یه نفر در گذشته انداخت...


یاشار با تردید خندید و چیزی نگفت، جو واقعا سنگین شده بود.
اگه یکم دیگه می‌موندم قطعا از حال می‌رفتم.
به سختی گفتم:


- من... من با اجازه می‌رم.

یاشار سری تکون داد که سریع چرخیدم و دور شدم...
به هوای تازه احتیاج داشتم‌ وگرنه از شدت بغض خفه می‌شدم.

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت190




"هدی"




از لاس زدن سپهر با بقیه دختر ها حالم به هم می‌خورد...
نمی‌دونم این چه حسی بود، ناراحتی... نفرت...یا... حسادت!


تازه مهمونی شروع شده بود اما سپهر فقط با دختر ها هر هر و کر کر می‌کرد و می‌خندید.
اون‌قدر عصبی شدم که به آشپزخونه پناه بردم.


خدا رو شکر خبری از خاتون و بقیه نبود، سریع برای خودم یه لیوان آب ریختم و سر کشیدم...
هنوز تموم نشده بود که صدایی شنیدم.


- واسه منم بریز.


یکه خورده هول کردم و لیوان رو از دهنم فاصله دادم... همین شد که آب توی یقه‌ی لباسم ریخت و لای سی*نه‌هام رفت.

به خاطر سردی آب تنم لرزید، شاکی به سپهر نگاه کردم و گفتم:

- مرض داری مگه؟ ببین چی کار کردی.

خونسرد پوزخندی زد و دستمالی از جیبش برداشت، آروم به سمتم اومد و گفت:

- دست و پا چلفتی.


خواستم باز بهش حرفی بزنم که دستش سمت دکمه‌های لباسم رفت...
خشکم زد و هنگ کردم!
اما همین که دومین دکمه رو باز کرد دستش رو پس زدم و با حرص گفتم:


- چی کار می‌کنی؟


بدون نگاه کردن به چشم‌‌هام گفت:


- می‌خوام خشکت کنم تکون نخور.


نمی‌دونم از لحن جدیش یا فاصله‌ی کم‌مون بود که تکون نخوردم...
دکمه‌ی سوم رو هم باز کرد و یقه‌ام پیدا شد، به خط سی*نه‌هام نگاه کرد که خیس شده بود.


آروم و ملایم دستمال رو روش کشید...
از توی دهنم زبونم رو گاز گرفتم...
وای خدا چرا این‌طوری می‌شم؟

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_191





از عمارت بیرون رفتم و به سمت درخت‌های باغ رفتم...
برام مهم نبود که اونجا تاریکِ، فقط دلم می‌خواست با خیال راحت اشک بریزم.



به یکی از درخت ها تکیه دادم و اجازه دادم اشک‌هام روی صورتم بریزن، صورت حسام از جلوی چشم‌هام کنار نمی‌رفت.
حتی تو دلم هم نمی‌تونستم بهش بابا بگم.

نمی‌دونم از این که به مادرم تجا*وز کرد باید ازش متنفر باشم یا از این که مادرم ترکش کرد باید ازش شرمنده باشم...
اون منو شناخت... چون شبیه عشق قدیمی‌اش بودم.


اگر بفهمه من دخترشم چه عکس‌العملی نشون می‌ده؟
اگر بفهمه صیغه‌ی یاشارم و قبلا یه ندیمه بودم ‌چی؟
اگر بفهمه چقدر آبروم رفته...
وای خدا!


یعنی باید تا ابد سکوت کنم که منم از خانواده‌ی اونام؟
منم یه ارباب زاده‌ام...
هق‌هقم بالا‌ گرفت که صدای پایی شنیدم.
سریع اشک‌هام رو پاک کردم اما صدای مردی رو شنیدم:


- کسی اینجاست؟


بی‌اختیار ترسیدم...
کسی نمی دونست من اینجام... اگر اون بلایی سرم بیاره مسلما کسی هم نمی‌فهمه.
خودم رو پشت درخت مخفی کردم که نور چراغی چشمم رو زد.


با دست جلوی صورتم رو گرفتم تا نور چشمم رو نزنه، اون مرد گوشی‌ای که دستش بود رو پایین آورد که نور از جلوی چشم‌هام کنار رفت.
سریع گفت:


- اوه معذرت می خوام شما حال‌تون خوبه؟


با تعجب بهش نگاه کردم... همون مردی بود که بهش خوردم...
اونم بهم خیره شده بود، زمزمه کرد:


- گریه کردین؟


با هول سریع اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:


- نه نه چیزی نیست...


چیزی نگفت و همون طوری خیره نگاهم کرد...
از نگاهش کلافه شدم، دیگه تنهایی کافی بود باید می‌رفتم.

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_192





با تعجب بهش نگاه کردم... همون مردی بود که بهش خوردم...
اونم بهم خیره شده بود، زمزمه کرد:


- گریه کردین؟


با هول سریع اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:


- نه نه چیزی نیست...


چیزی نگفت و همون طوری خیره نگاهم کرد...
از نگاهش کلافه شدم، دیگه تنهایی کافی بود باید می‌رفتم.
خواستم برم که سریع گفت:


- به خاطر برخودمون توی عمارت معذرت می خوام.


متعجب نگاهش کردم... این ول کن من نبود؟
مجبوری سری تکون دادم و گفتم:



- اشکال نداره.


من می‌خواستم زود تر به عمارت برم تا یاشار به چیزی شک نکنه...
اما انگار این مرد بی‌خیال بشو نبود که دوباره گفت:


- من نریمانم... از آشنایی باهاتون خوشبختم.


دستش رو جلو آورد... بدون این که بهش دست بدم به اجبار گفتم:


- ساحل هستم.


با چشم‌هایی که برق می‌زد گفت:


- چه اسم زیبایی!



مجبور شدم لبخند بزنم... این بار خواستم جدا برگردم و برم که با صدایی که شنیدم روح از تنم جدا شد.


+ ساحل!



وای خدا یاشار بود...
دفعه‌ی قبل که با سپهر این جا منو دید... وای حتی نمی‌تونم به اون شب شوم فکر کنم.
خدایا به دادم برس!

1400/11/12 11:02