💜رمانکده💜

971 عضو

""ساحل""




یک ماه از اون روز گذشته بود...
یک ماه بود که دوباره داشتم آرامش رو حس می‌کردم، با این که می‌دونستم این آرامش، آرامش قبل از طوفانِ.
درسته یاشار هنوز تو فکر انتقامِ ولی توی این یک ماه رفتارش خیلی با من بهتر شده بود.
حتی دیگه حرفی از نقشه‌اش به من نمی‌زد.
توی این یک ماه حالت های حاملگی‌ام خیلی زود خودش رو نشون داده بود.
همیشه حالت تهوع داشتم و زود خوابم می‌اومد اما یاشار هم خیلی بهم کمک می‌کرد.
چیزی که خوشحالم کرده بود
بارداری هدی بود...
وقتی باهاش تلفنی حرف زدم هر دومون گریه‌مون‌ گرفت.
براش خوشحال بودم...
درسته سپهر رو دوست نداشت اما باز هم اون تکلیف خودش و بچه‌اش مشخص بود، نه مثل من و بچه‌ام آینده‌مون نا معلومه!
امروز قرار بود برم سونوگرافی، بعد از یک ماه می‌تونستم از خونه برم بیرون...
یکم هیجان داشتم چون قرار بود یاشار هم باهام بیاد!


+ آماده‌ای؟


یه بار دیگه به خودم توی آینه نگاه کردم...
با این که هنوز چند ماهی از بارداری‌ام نگذشته بود ولی تغییر کرده بودم...
صورتم کمی پوف کرده بود.
این یعنی ماه‌های آخر قراره مثل شرک چاق بشم!
با ناراحتی نگاه از آینه گرفتم و گفتم:


- آره آماده‌ام.



سری تکون داد...
کیفم رو برداشتم و با یاشار از خونه خارج شدیم.


*******


با کمک یاشار روی تخت دراز کشیدم...
با خجالت لباسم رو بالا دادم، یاشار نگاهی به شکمم کرد و لبخند کم رنگی زد.
دکتر بالای سرم اومد و از اون ژل سرد و لزج به شکمم مالید.
از سرماش دست یاشار رو محکم گرفتم.
دکتر با مهربونی بهم گفت:


- آماده‌ای مامان خانوم؟


مامان؟
من داشتم مادر می‌شدم... چه واژه‌ی عجیب و زیبایی!
با بغض سری تکون دادم.
یاشار دستام رو سفت گرفت انگار اون هم مثل من استرس داشت.

1400/11/13 15:52

#پارت_366




دکتر بالای سرم اومد و از اون ژل سرد و لزج به شکمم مالید.
از سرماش دست یاشار رو محکم گرفتم.
دکتر با مهربونی بهم گفت:


- آماده‌ای مامان خانوم؟


مامان؟
من داشتم مادر می‌شدم... چه واژه‌ی عجیب و زیبایی!
با بغض سری تکون دادم.
یاشار دستام رو سفت گرفت انگار اون هم مثل من استرس داشت.
دکتر اون دستگاه میکروفون شکل رو روی شکمم گذاشت...
بی‌اختیار سریع به مانیتور نگاه کرد.
دکتر با مهربونی گفت:

- بفرما اینم نی‌نی کوچولوتون وایسا... چشمم روشن اینجا یه کوچولو خجالتی دیگه داریم که پشت اون یکی قایم شده... تبریک می‌گم دو قلو های شما صحیح و سالمن.


از شوک و حیرت چشمام گرد شد...
یاشار بد تر از من... با حال عجیبی لب زد:


+ دو... دو قلو؟


دکتر گفت:


- بله نگاهشون کنید.


سریع دوباره به مانیتور نگاه کردم...
چشمم بهشون افتاد... قدِ دوتا لوبیا بودن...وااااایییی خدا!
با بغض لب زدم:


- وایی چه کوچولو‌ان... یاشار ببین.


لحنم بی‌اختیار ذوی زده شده بود...
یاشار هم حالش دست کمی از من نداشت.
چشمش رو از مانیتور برنمی‌داشت.
دکتر وقتی خوشحالی ما رو دید گفت:


- می‌خواین صدای قلب‌شون رو بشنوید؟


منو یاشار هم‌زمان با هم گفتیم:


- آره آره...


+ بله.


نگاهی به هم کردیم و لبخند زدیم.
باورم نمیشه این مرد پدر بچه‌ی منه...
مردی که هم بهم بدی کرد...
هم خوبی!
وقتی صدای قلب بچه‌‌هام رو شنیدم دلم لرزید!
بچه‌هام؟!
آره... بچه‌های من!
بچه های منو یاشار...

1400/11/13 15:52

#پارت_367




بوم بوم بوم... بوم بوم بوم...
این صدای قلب دو قلو‌های منه!
دست یاشار روی گونه‌ام نشست و اشکم رو پاک کرد.
اصلا نفهمیدم کی بغضم شکسته بود!

دکتر نگا‌همون نکرد تا راحت باشیم اما گفت:


- تازه وارد سه ماهگی‌ات شدی عزیزم... رشد جنین‌ها کاملا طبیعی و سالمه، ماه چهارم بارداریت می‌تونی برای مشخص کردن جنسیت بچه ها بیای... می‌تونی بلند بشی.


با دستمال هایی که بهم داد شکمم رو پاک کردم و با کمک یاشار لباسم رو مرتب کردم.
از روی تخت که بلند شدم گفت:


- یه سری ویتامین می‌نویسم که تقویت بشی... استرس و نگرانی برای زنان باردار سمیِ پس سعی کن توی محیط آرام و بدون ترس بمونی.



چشم آرومی گفتم و زیر چشمی به یاشار نگاه کردم که اخم ناراحتی کرده بود.
می‌دونم داشت به چی فکر می‌کرد.
آهی کشیدم و به بقیه توصیه‌های دکتر گوش دادم...


*********



از مطب که خارج شدیم هنوز توی شوک بودم...
باورم نمی‌شد من دو قلو حامله باشم.
تو شوک یکیش مونده بودم حالا شدن دوتا!
یاشار رفت و داروهام رو گرفت وقتی دوباره سوار ماشین شد آروم گفت:


+ چه حسی داری؟


صادقانه گفتم:


- حس عجیبی دارم... حس می‌کنم که... که...


حرفم رو قطع کرد و ادامه داد:


- که دوست‌شون داری!


خیره نگاهش کردم...
اخم کرده بود و به جلوش خیره شده بود...
نمی‌دونستم چی بگم چون حق با یاشار بود.
من این بچه‌ها رو دوست داشتم!
آروم گفتم:


- تو چه حسی داری؟


منتظر جوابش موندم اما...
فقط آهی کشید و به سمت خونه حرکت کرد، ناراحت صورتم رو چرخوندم و از شیشه به بیرون خیره شدم.

1400/11/13 15:53

#پارت_368




من این بچه‌ها رو می‌خواستم...
درسته اولش از یاشار ناراحت شدم و حسی به حاملگی‌ام نداشتم اما...
وقتی فهمیدم دوتان... وقتی صدای قلب‌شون رو شنیدم.
عاشق‌شون شدم!
من حالا یه مادرم...
مادر...
اشکم چکید!
نمی‌خواستم بچه‌هام قربانی انتقام پدرشون بشن.
یاد اون موقعی افتادم که وقتی داشتیم به تهران می‌اومدیم یاشار رفت دارو خونه و یه قرصی خرید اما اون رو انداخت دور...
شرط می‌بستم اون قرص ضد حاملگی بوده.
می‌تونستم حس کنم توی دوراهی مونده، بین احساس پدرانه و انتقام گرفتن گیر کرده.
خدایا یه کاری کن حس پدرانش بیشتر بشه... که بچه‌های بی‌گناهم وسیله‌ی انتقام نشن!
به خونه که رسیدیم یاشار گفت کار داره و می‌ره بیرون...
حس کردم می‌خواد کمی با خودش خلوت کنه، نگران قبول کردم و وارد خونه شدم.
در و از پشت قفل کرد... مثل همیشه می‌ترسید من فرار کنم یا در نبودش کسی مزاحمم بشه.


بی‌خیال این فکر‌ها شدم و به سمت اتاقم رفتم که تلفن زنگ خورد.
تلفنی که شماره‌اش رو فقط سپهر داشت و یک طرفه بود.


- الو؟


- سلام ساحل.


با ذوق گفتم:


- سلام هدی خوبی؟


با مهربونی گفت:


- خوبم تو خوبی؟ نگرانت شدم زنگ زدم جواب ندادی.


با یادآوری یک ساعت پیش قند توی دلم آب شد!
با خجالت گفتم:


- آره نبودم رفته بودم سونوگرافی.


کمی سکوت کرد و گفت:


- واقعا؟ تبریک می‌گم... حالا چی شد؟


خندیدم...
انگار همه‌ی بدبختی‌هام رو فراموش کرده بودم فقط ذوق بچه‌هام رو داشتم.

1400/11/13 15:53

#پارت_369



با ذوق گفتم:


- سلام هدی خوبی؟


با مهربونی گفت:


- خوبم تو خوبی؟ نگرانت شدم زنگ زدم جواب ندادی.


با یادآوری یک ساعت پیش قند توی دلم آب شد!
با خجالت گفتم:


- آره نبودم رفته بودم سونوگرافی.


کمی سکوت کرد و گفت:


- واقعا؟ تبریک می‌گم... حالا چی شد؟


خندیدم...
انگار همه‌ی بدبختی‌هام رو فراموش کرده بودم فقط ذوق بچه‌هام رو داشتم.
با خوشحالی گفتم:


- تازه وارد سه ماهگی شدم... وایی هدی اگه بدونی چی شده!


از لحنم خندید و گفت:


- مبارکت باشه عزیزم! حالا چی شده؟


آروم گفتم:


- من دو قلو حامله ام.


با حیرت و هیجان گفت:


- وااااایی ساحل! جدی می‌گی؟ مبارکت باشه عزیزم!


صدایی بهم می‌گفت چه مبارک گفتنی اما حس مادرانه‌ام اون صدا رو خفه کرد... با لبخند گفتم:


- ممنونم عزیزم... تو چی؟


کمی مکث کرد و با صدای گرفته‌ای گفت:


- منم تازه وارد چهار ماهگی شدم... اما چه فایده.


با تعجب گفتم:


- چرا؟


با حرص گفت:


- همین طوری سپهر رو به زور تحمل می‌کنم حالا این بچه هم اضافه شد.


با تعجب و ناراحتی گفتم:


- هدی این حرفو نزن اون بچه گناه داره.


با بغض گفت:


- من گناه داشتم که پدر این بچه بهم تجا*وز کرد و بعد بدون عشق منو عقد کرد... هر شب ازم راب*طه خواست و بعد...

حرفش قطع شد...
صدای داد و بی‌داد سپهر اومد و گریه های هدی.
نگران اسم‌شون رو صدا زدم ولی گوشی قطع شد.

1400/11/13 15:53

#پارت_370




با حرص گفت:


- همین طوری سپهر رو به زور تحمل می‌کنم حالا این بچه هم اضافه شد.


با تعجب و ناراحتی گفتم:


- هدی این حرفو نزن اون بچه گناه داره.


با بغض گفت:


- من گناه داشتم که پدر این بچه بهم تجا*وز کرد و بعد بدون عشق منو عقد کرد... هر شب ازم راب*طه خواست و بعد...

حرفش قطع شد...
صدای داد و بی‌داد سپهر اومد و گریه های هدی.
نگران اسم‌شون رو صدا زدم ولی گوشی قطع شد.
بهت زده به گوشی خاموش توی دستم خیره شدم.
چرا هدی اینجوری کرد؟



""سپهر""




با خشم گوشی رو از دستش کشیدم و داد زدم:


- بسه دیگه تمومش کن.


بغضش شکست و سمتم چرخید و داد زد:



- نمی‌خوام... نمیشه ازت بدم میاد.



یه چیزی توی سینه‌ام سوخت!
دیگه چی کار کنم این زن منو ببخشه؟
جلو رفتم و خواستم بغلش کنم که هولم داد و نالید:


- ولم کن دیگه خفه‌ام کردی.


با حرص و غم داد زدم:


- من شوهرتم بفهم لعنتی... ما داریم بچه دار می‌شیم.


توی چشمام خیره شد و با بی‌رحمی گفت:


- من این بچه رو نمی‌خوام... به لطف تو هیچ حسی بهش ندارم.


دستش رو مشت کرد و به شکمش کوبید...
شوکه نگاهش کردم و خواست ضربه‌ی دوم رو بزنه که جلو رفتم و مانعش شدم.
خواست حرفی بزنه که بی‌اختیار
دستم رو بالا بردم و به صورتش کوبیدم...
گریه‌اش تموم شد و با بهت نگاهم کرد.
حس کردم قلبم سوخت!
لعنت به من...
لعنت به این عشق...
با صدای دورگه‌ای گفتم:


- خاک تو سر من که به خاطر یک اشتباه بارها مجازات شدم و... عاشقت شدم.


چشم‌هاش گرد شد
دیگه صبر نکردم، سریع چرخیدم و از اتاق خارج شدم.

1400/11/13 15:54

#پارت_371




با صدای دورگه‌ای گفتم:


- خاک تو سر من که به خاطر یک اشتباه بارها مجازات شدم و... عاشقت شدم.


چشم‌هاش گرد شد
دیگه صبر نکردم، سریع چرخیدم و از اتاق خارج شدم.



""هدی""



با بغض به مسیر رفتنش خیره شدم...
جای سیلی‌ای که به گونه‌ام زده بود می‌سوخت!
اما قلبم بیشتر درد می‌کرد...
باورم نمیشه که سپهر...
عاشقم شده باشه!
اوف خدایا چی کار کنم؟
خواستم تکون بخورم که شکمم تیر کشید...
یاد مشتی که به شکمم زدم افتادم و دلم پر از ترس شد.
وایی خدایا بچه‌ام!
من جلوی سپهر نقش بازی می‌کردم که بچه‌ام رو دوست ندارم ولی کیه که عاشق بچه‌اش نباشه؟!
خدایا بچه‌ام چیزیش نشه خدایا!

با گریه داد زدم:


- سپهر... خاتون... سپهررررر.


در باز شد...
انتظار داشتم که سپهر باشه اما خاتون با نگرانی وارد شد و با دیدنم گفت:


- خاک تو سرم چی شده؟


قبل از این که حرفی بزنم روی زمین ولو شدم.
خاتون به گونه‌‌‌اش چنگ زد و گفت:


- خاک تو سرم دختر چت شد؟


بغض اجازه نمی‌داد حرف بزنم...
اون لحظه دلم می‌خواست که سپهر بیاد.

1400/11/13 15:55

#پارت_372




در باز شد...
انتظار داشتم که سپهر باشه اما خاتون با نگرانی وارد شد و با دیدنم گفت:


- خاک تو سرم چی شده؟


قبل از این که حرفی بزنم روی زمین ولو شدم.
خاتون به گونه‌‌‌اش چنگ زد و گفت:


- خاک تو سرم دختر چت شد؟


بغض اجازه نمی‌داد حرف بزنم...
اون لحظه دلم می‌خواست که سپهر بیاد.
خاتون نگران کنارم نشست و گفت:



- بچه توریش شده؟ شکمت درد می‌کنه؟


بچه؟ شکمم؟
چنگی به لباسم زدم... قلبم درد می‌کرد اما شکمم...
به جای جواب دادن نالیدم:


- خاتون.


نگران بغلم کرد تا آروم بشم...
بین دو راهی مونده بودم.... که می‌‌تونم سپهر و این بچه رو قبول کنم یا نه.



""ساحل""



نگران سپهر و هدی بودم اما هر چی زنگ زدم جواب ندادن...
مجبوری گوشی رو قطع کردم و کمی براشون دعا کردم تا اتفاقی نیافته ولی دلم شور می‌زد.
اون‌قدر دلشوره داشتم که حس کردم فشارم افتاد.
حالت تهوع گرفتم.
هجوم بردم به سمت دست‌شویی و هر چی خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم...
حالم بدتر شد.
بدنم ضعف می‌رفت!


صدای باز شدن در اومد... می دونستم یاشارِ.
بلند گفت:


+ سااااااحل؟... کجایی؟


بی جون لب زدم:


- یا...ش...ار.


با دیدنم رنگش پرید و سریع به سمتم اومد...
توی بغلش افتادم.

1400/11/13 15:55

#پارت_373



صدای باز شدن در اومد... می دونستم یاشارِ.
بلند گفت:


+ سااااااحل؟... کجایی؟


بی جون لب زدم:


- یا...ش...ار.


با دیدنم رنگش پرید و سریع به سمتم اومد...
توی بغلش افتادم.
بلندم کرد و منو داخل هال برد، روی مبل نشست...
هنوز توی بغلش بودم... چقدر آغوشش آرامش دهنده بود!
نگران تکونم داد و گفت:


+ حالت بده؟ دکتر بریم؟


آروم لب زدم:


- برام آب قند میاری؟


بی‌حرف منو روی مبل دراز کش انداخت و سریع به سمت آشپزخونه رفت.
تازگی ها خیلی ضعیف شده بودم... نمی‌دونم به خاطر حاملگیمِ یا اتفاقات بدی که برام افتاده.
بدنم دیگه کشش نداره.
یاشار اومد و آب قند رو به خوردم داد.
کم کم حالم جا اومد.

کنارم نشست و گفت:


+ نمی‌خوای بگی که چی شده؟



نفس عمیقی کشیدم و گفتم:


- با... با هدی حرف زدم‌... خب یکم با هم حرف زدیم بعد هدی گریه‌اش گرفت و یه سری حرف‌های بعد به سپهر زد... سپهر هم شنید و با هم دعوا گرفتن.


پوفی کشید و با حرص گفت:


+ کم خودمون مشکل داریم حالا درگیر مشکلات اونا هم می‌شی؟


با ناراحتی گفتم:


- خب داشتیم درد و دل می‌کردیم.


چپ چپ نگاهم کرد و گفت:


+کاری نکن همین درد و دل کردن ها رو هم ازت صلب کنم ها.



ناراحت نگاهش کردم...
اصلا نمی فهمید که من چی می‌گم، من هدی رو درک می‌کردم.
اونم دقیقا مثل من شده بود.
بهش تجاو*ز شد و حالا هم که ناخواسته حامله است.
تنها خوبی اینه که سپهر عقدش کرده اما من چی؟
یه رباب زاده‌‌ای که اسیر یه ارباب دیگه شده و حالا یه زن صیغه‌ایه... حامله است.
وایی خدا چه بدبختم!

1400/11/13 15:56

#پارت_374



ناراحت نگاهش کردم...
اصلا نمی فهمید که من چی می‌گم، من هدی رو درک می‌کردم.
اونم دقیقا مثل من شده بود.
بهش تجاو*ز شد و حالا هم که ناخواسته حامله است.
تنها خوبی اینه که سپهر عقدش کرده اما من چی؟
یه رباب زاده‌‌ای که اسیر یه ارباب دیگه شده و حالا یه زن صیغه‌ایه... حامله است.
وایی خدا چه بدبختم!
با صدای دادش تنم لرزید.


+ چرا گریه می‌کنی؟


گریه؟ من کی بغضم شکست؟!
سریع اشک هام رو پاک کردم و آروم گفتم:


- چیزی نیست... خوبم.


شاکی نگاهم کرد...
انگشتش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:


+ اگر یک باره دیگه غصه بخوری یا گریه کنی من می‌دونم با تو.


تو اوج ترس و دلخوری...
دلم اینجوری برداشت کرد که نگران ناراحتی و حالمه اما با حرف بعدیش نا امید شدم.


+ نمی‌خوام بلایی سر بچه ها بیاد.



پوزخندی به حال خودم زدم...
حالم که بهتر شد یاشار کمکم کرد که بلند بشم و به سمت اتاق برم.
دیگه حالم هم از این اتاق به هم می‌خورد.
دلم برای روستا تنگ شده بود...
حتی اون عمارت منفور!
روی تخت دراز کشیدم... یاشار پتو رو روم کشید.
سریع چشمام رو بستم تا بره، ازش دلخور بودم می‌دونم که خودش هم متوجه شد.
هیچ صدایی ازش نیومد اما متوجه‌ی تکون های تخت شدم.
تا به خودم بیام صورتم رو بوسید.
سریع ازم فاصله گرفت...
چشمام رو باز کردم که دیدم از اتاق بیرون رفته.

1400/11/13 15:56

#پارت_375




دلم برای روستا تنگ شده بود...
حتی اون عمارت منفور!
روی تخت دراز کشیدم... یاشار پتو رو روم کشید.
سریع چشمام رو بستم تا بره، ازش دلخور بودم می‌دونم که خودش هم متوجه شد.
هیچ صدایی ازش نیومد اما متوجه‌ی تکون های تخت شدم.
تا به خودم بیام صورتم رو بوسید.
سریع ازم فاصله گرفت...
چشمام رو باز کردم که دیدم از اتاق بیرون رفته.



*********



چند روز از اون اتفاق گذشته بود...
یاشار بعد اون روز یکم سرد شده بود من هم همین طور.
به خاطر بارداری‌ام فقط دوست داشتم که بخوابم.
اینجوری بهتر بود.
ذهنم از همه چیز آزاد می‌شد.
اما انگار افسرده تر شده بودم...
به خاطر ترس از یاشار دیگه نتونستم به هدی زنگ بزنم.
اما اون که با سپهر حرف زده بود
می‌گفت حالش خوبه.
امیدوار بودم که همین‌طور باشه
توی آشپزخونه رفتم تا ناهار درست کنم، روسری‌ام رو جلوی دماغم گرفته بودم تا بوی غذا اذیتم نکنه.
صدای باز شدن در خونه اومد و بعد صدای یاشار.


+ ساحل؟ ساحل؟...


به زور از بین روسری‌ام گفتم:


- توی آشپزخونه‌ام.


با ورودش به آشپزخونه و دیدن پاکت های خرید توی دستش کنجکاو نگاهش کردم.
آروم گفتم:


- اینا چیه؟


با شیطنت گفت:


+ لباس... بیا خودت ببین.


زیر اجاق رو کم کردم و به سمتش رفتم.
با لباسی که از توی یکی از پاکت ها بیرون آورد چشمام گرد شد.
با تعجب گفتم:


- این چرا اینقدر بزرگ و گشاده؟

1400/11/13 15:56

#پارت_376



صدای باز شدن در خونه اومد و بعد صدای یاشار.


+ ساحل؟ ساحل؟...


به زور از بین روسری‌ام گفتم:


- توی آشپزخونه‌ام.


با ورودش به آشپزخونه و دیدن پاکت های خرید توی دستش کنجکاو نگاهش کردم.
آروم گفتم:


- اینا چیه؟


با شیطنت گفت:


+ لباس... بیا خودت ببین.


زیر اجاق رو کم کردم و به سمتش رفتم.
با لباسی که از توی یکی از پاکت ها بیرون آورد چشمام گرد شد.
با تعجب گفتم:


- این چرا اینقدر بزرگ و گشاده؟

خندید و گفت:


+ ولی قراره به زودی اندازه ات بشه.


گیج و ناراحت گفتم:


- بخدا من چاق نیستم... این رو گاو هم بپوشه براش گشاده یعنی من اینقدر چاقم؟


بلند خندید... تا به حال ندیده بودم این‌قدر شاد باشه و بخنده.
بعد از این که حسابی خندید گفت:


+ چقدر تو ساده ای! این لباس حاملگیِ برای ماه‌های اخرت خریدم.


هنگ کردم... لباس حاملگی؟
برای من خریده؟
یه بار دیگه با تعجب به لباس نگاه کردم... با تصور این که من قراره اینو بپوشم یه حالی بهم دست داد.
وایی خدایا چه حس عجیب و خوبی دارم!
زیر لب گفتم:


- یعنی قراره اینقدری بشم؟


ابرویی بالا انداخت و گفت:


+ چقدری؟


ناراحت لب زدم:


- مثل بشکه.


دوباره خندید... جلو اومد و بغلم کرد.
توی شوک بغلش مونده بودم.
منو به خودش فشار داد و آروم گفت:


+ مطمئن وقتی شکمت جلو بیاد بامزه میشی.

1400/11/13 15:56

""ساحل""




یک ماه از اون روز گذشته بود...
یک ماه بود که دوباره داشتم آرامش رو حس می‌کردم، با این که می‌دونستم این آرامش، آرامش قبل از طوفانِ.
درسته یاشار هنوز تو فکر انتقامِ ولی توی این یک ماه رفتارش خیلی با من بهتر شده بود.
حتی دیگه حرفی از نقشه‌اش به من نمی‌زد.
توی این یک ماه حالت های حاملگی‌ام خیلی زود خودش رو نشون داده بود.
همیشه حالت تهوع داشتم و زود خوابم می‌اومد اما یاشار هم خیلی بهم کمک می‌کرد.
چیزی که خوشحالم کرده بود
بارداری هدی بود...
وقتی باهاش تلفنی حرف زدم هر دومون گریه‌مون‌ گرفت.
براش خوشحال بودم...
درسته سپهر رو دوست نداشت اما باز هم اون تکلیف خودش و بچه‌اش مشخص بود، نه مثل من و بچه‌ام آینده‌مون نا معلومه!
امروز قرار بود برم سونوگرافی، بعد از یک ماه می‌تونستم از خونه برم بیرون...
یکم هیجان داشتم چون قرار بود یاشار هم باهام بیاد!


+ آماده‌ای؟


یه بار دیگه به خودم توی آینه نگاه کردم...
با این که هنوز چند ماهی از بارداری‌ام نگذشته بود ولی تغییر کرده بودم...
صورتم کمی پوف کرده بود.
این یعنی ماه‌های آخر قراره مثل شرک چاق بشم!
با ناراحتی نگاه از آینه گرفتم و گفتم:


- آره آماده‌ام.



سری تکون داد...
کیفم رو برداشتم و با یاشار از خونه خارج شدیم.


*******


با کمک یاشار روی تخت دراز کشیدم...
با خجالت لباسم رو بالا دادم، یاشار نگاهی به شکمم کرد و لبخند کم رنگی زد.
دکتر بالای سرم اومد و از اون ژل سرد و لزج به شکمم مالید.
از سرماش دست یاشار رو محکم گرفتم.
دکتر با مهربونی بهم گفت:


- آماده‌ای مامان خانوم؟


مامان؟
من داشتم مادر می‌شدم... چه واژه‌ی عجیب و زیبایی!
با بغض سری تکون دادم.
یاشار دستام رو سفت گرفت انگار اون هم مثل من استرس داشت.

1400/11/13 15:52

#پارت_366




دکتر بالای سرم اومد و از اون ژل سرد و لزج به شکمم مالید.
از سرماش دست یاشار رو محکم گرفتم.
دکتر با مهربونی بهم گفت:


- آماده‌ای مامان خانوم؟


مامان؟
من داشتم مادر می‌شدم... چه واژه‌ی عجیب و زیبایی!
با بغض سری تکون دادم.
یاشار دستام رو سفت گرفت انگار اون هم مثل من استرس داشت.
دکتر اون دستگاه میکروفون شکل رو روی شکمم گذاشت...
بی‌اختیار سریع به مانیتور نگاه کرد.
دکتر با مهربونی گفت:

- بفرما اینم نی‌نی کوچولوتون وایسا... چشمم روشن اینجا یه کوچولو خجالتی دیگه داریم که پشت اون یکی قایم شده... تبریک می‌گم دو قلو های شما صحیح و سالمن.


از شوک و حیرت چشمام گرد شد...
یاشار بد تر از من... با حال عجیبی لب زد:


+ دو... دو قلو؟


دکتر گفت:


- بله نگاهشون کنید.


سریع دوباره به مانیتور نگاه کردم...
چشمم بهشون افتاد... قدِ دوتا لوبیا بودن...وااااایییی خدا!
با بغض لب زدم:


- وایی چه کوچولو‌ان... یاشار ببین.


لحنم بی‌اختیار ذوی زده شده بود...
یاشار هم حالش دست کمی از من نداشت.
چشمش رو از مانیتور برنمی‌داشت.
دکتر وقتی خوشحالی ما رو دید گفت:


- می‌خواین صدای قلب‌شون رو بشنوید؟


منو یاشار هم‌زمان با هم گفتیم:


- آره آره...


+ بله.


نگاهی به هم کردیم و لبخند زدیم.
باورم نمیشه این مرد پدر بچه‌ی منه...
مردی که هم بهم بدی کرد...
هم خوبی!
وقتی صدای قلب بچه‌‌هام رو شنیدم دلم لرزید!
بچه‌هام؟!
آره... بچه‌های من!
بچه های منو یاشار...

1400/11/13 15:52

#پارت_367




بوم بوم بوم... بوم بوم بوم...
این صدای قلب دو قلو‌های منه!
دست یاشار روی گونه‌ام نشست و اشکم رو پاک کرد.
اصلا نفهمیدم کی بغضم شکسته بود!

دکتر نگا‌همون نکرد تا راحت باشیم اما گفت:


- تازه وارد سه ماهگی‌ات شدی عزیزم... رشد جنین‌ها کاملا طبیعی و سالمه، ماه چهارم بارداریت می‌تونی برای مشخص کردن جنسیت بچه ها بیای... می‌تونی بلند بشی.


با دستمال هایی که بهم داد شکمم رو پاک کردم و با کمک یاشار لباسم رو مرتب کردم.
از روی تخت که بلند شدم گفت:


- یه سری ویتامین می‌نویسم که تقویت بشی... استرس و نگرانی برای زنان باردار سمیِ پس سعی کن توی محیط آرام و بدون ترس بمونی.



چشم آرومی گفتم و زیر چشمی به یاشار نگاه کردم که اخم ناراحتی کرده بود.
می‌دونم داشت به چی فکر می‌کرد.
آهی کشیدم و به بقیه توصیه‌های دکتر گوش دادم...


*********



از مطب که خارج شدیم هنوز توی شوک بودم...
باورم نمی‌شد من دو قلو حامله باشم.
تو شوک یکیش مونده بودم حالا شدن دوتا!
یاشار رفت و داروهام رو گرفت وقتی دوباره سوار ماشین شد آروم گفت:


+ چه حسی داری؟


صادقانه گفتم:


- حس عجیبی دارم... حس می‌کنم که... که...


حرفم رو قطع کرد و ادامه داد:


- که دوست‌شون داری!


خیره نگاهش کردم...
اخم کرده بود و به جلوش خیره شده بود...
نمی‌دونستم چی بگم چون حق با یاشار بود.
من این بچه‌ها رو دوست داشتم!
آروم گفتم:


- تو چه حسی داری؟


منتظر جوابش موندم اما...
فقط آهی کشید و به سمت خونه حرکت کرد، ناراحت صورتم رو چرخوندم و از شیشه به بیرون خیره شدم.

1400/11/13 15:53

#پارت_368




من این بچه‌ها رو می‌خواستم...
درسته اولش از یاشار ناراحت شدم و حسی به حاملگی‌ام نداشتم اما...
وقتی فهمیدم دوتان... وقتی صدای قلب‌شون رو شنیدم.
عاشق‌شون شدم!
من حالا یه مادرم...
مادر...
اشکم چکید!
نمی‌خواستم بچه‌هام قربانی انتقام پدرشون بشن.
یاد اون موقعی افتادم که وقتی داشتیم به تهران می‌اومدیم یاشار رفت دارو خونه و یه قرصی خرید اما اون رو انداخت دور...
شرط می‌بستم اون قرص ضد حاملگی بوده.
می‌تونستم حس کنم توی دوراهی مونده، بین احساس پدرانه و انتقام گرفتن گیر کرده.
خدایا یه کاری کن حس پدرانش بیشتر بشه... که بچه‌های بی‌گناهم وسیله‌ی انتقام نشن!
به خونه که رسیدیم یاشار گفت کار داره و می‌ره بیرون...
حس کردم می‌خواد کمی با خودش خلوت کنه، نگران قبول کردم و وارد خونه شدم.
در و از پشت قفل کرد... مثل همیشه می‌ترسید من فرار کنم یا در نبودش کسی مزاحمم بشه.


بی‌خیال این فکر‌ها شدم و به سمت اتاقم رفتم که تلفن زنگ خورد.
تلفنی که شماره‌اش رو فقط سپهر داشت و یک طرفه بود.


- الو؟


- سلام ساحل.


با ذوق گفتم:


- سلام هدی خوبی؟


با مهربونی گفت:


- خوبم تو خوبی؟ نگرانت شدم زنگ زدم جواب ندادی.


با یادآوری یک ساعت پیش قند توی دلم آب شد!
با خجالت گفتم:


- آره نبودم رفته بودم سونوگرافی.


کمی سکوت کرد و گفت:


- واقعا؟ تبریک می‌گم... حالا چی شد؟


خندیدم...
انگار همه‌ی بدبختی‌هام رو فراموش کرده بودم فقط ذوق بچه‌هام رو داشتم.

1400/11/13 15:53

#پارت_369



با ذوق گفتم:


- سلام هدی خوبی؟


با مهربونی گفت:


- خوبم تو خوبی؟ نگرانت شدم زنگ زدم جواب ندادی.


با یادآوری یک ساعت پیش قند توی دلم آب شد!
با خجالت گفتم:


- آره نبودم رفته بودم سونوگرافی.


کمی سکوت کرد و گفت:


- واقعا؟ تبریک می‌گم... حالا چی شد؟


خندیدم...
انگار همه‌ی بدبختی‌هام رو فراموش کرده بودم فقط ذوق بچه‌هام رو داشتم.
با خوشحالی گفتم:


- تازه وارد سه ماهگی شدم... وایی هدی اگه بدونی چی شده!


از لحنم خندید و گفت:


- مبارکت باشه عزیزم! حالا چی شده؟


آروم گفتم:


- من دو قلو حامله ام.


با حیرت و هیجان گفت:


- وااااایی ساحل! جدی می‌گی؟ مبارکت باشه عزیزم!


صدایی بهم می‌گفت چه مبارک گفتنی اما حس مادرانه‌ام اون صدا رو خفه کرد... با لبخند گفتم:


- ممنونم عزیزم... تو چی؟


کمی مکث کرد و با صدای گرفته‌ای گفت:


- منم تازه وارد چهار ماهگی شدم... اما چه فایده.


با تعجب گفتم:


- چرا؟


با حرص گفت:


- همین طوری سپهر رو به زور تحمل می‌کنم حالا این بچه هم اضافه شد.


با تعجب و ناراحتی گفتم:


- هدی این حرفو نزن اون بچه گناه داره.


با بغض گفت:


- من گناه داشتم که پدر این بچه بهم تجا*وز کرد و بعد بدون عشق منو عقد کرد... هر شب ازم راب*طه خواست و بعد...

حرفش قطع شد...
صدای داد و بی‌داد سپهر اومد و گریه های هدی.
نگران اسم‌شون رو صدا زدم ولی گوشی قطع شد.

1400/11/13 15:53

#پارت_370




با حرص گفت:


- همین طوری سپهر رو به زور تحمل می‌کنم حالا این بچه هم اضافه شد.


با تعجب و ناراحتی گفتم:


- هدی این حرفو نزن اون بچه گناه داره.


با بغض گفت:


- من گناه داشتم که پدر این بچه بهم تجا*وز کرد و بعد بدون عشق منو عقد کرد... هر شب ازم راب*طه خواست و بعد...

حرفش قطع شد...
صدای داد و بی‌داد سپهر اومد و گریه های هدی.
نگران اسم‌شون رو صدا زدم ولی گوشی قطع شد.
بهت زده به گوشی خاموش توی دستم خیره شدم.
چرا هدی اینجوری کرد؟



""سپهر""




با خشم گوشی رو از دستش کشیدم و داد زدم:


- بسه دیگه تمومش کن.


بغضش شکست و سمتم چرخید و داد زد:



- نمی‌خوام... نمیشه ازت بدم میاد.



یه چیزی توی سینه‌ام سوخت!
دیگه چی کار کنم این زن منو ببخشه؟
جلو رفتم و خواستم بغلش کنم که هولم داد و نالید:


- ولم کن دیگه خفه‌ام کردی.


با حرص و غم داد زدم:


- من شوهرتم بفهم لعنتی... ما داریم بچه دار می‌شیم.


توی چشمام خیره شد و با بی‌رحمی گفت:


- من این بچه رو نمی‌خوام... به لطف تو هیچ حسی بهش ندارم.


دستش رو مشت کرد و به شکمش کوبید...
شوکه نگاهش کردم و خواست ضربه‌ی دوم رو بزنه که جلو رفتم و مانعش شدم.
خواست حرفی بزنه که بی‌اختیار
دستم رو بالا بردم و به صورتش کوبیدم...
گریه‌اش تموم شد و با بهت نگاهم کرد.
حس کردم قلبم سوخت!
لعنت به من...
لعنت به این عشق...
با صدای دورگه‌ای گفتم:


- خاک تو سر من که به خاطر یک اشتباه بارها مجازات شدم و... عاشقت شدم.


چشم‌هاش گرد شد
دیگه صبر نکردم، سریع چرخیدم و از اتاق خارج شدم.

1400/11/13 15:54

#پارت_371




با صدای دورگه‌ای گفتم:


- خاک تو سر من که به خاطر یک اشتباه بارها مجازات شدم و... عاشقت شدم.


چشم‌هاش گرد شد
دیگه صبر نکردم، سریع چرخیدم و از اتاق خارج شدم.



""هدی""



با بغض به مسیر رفتنش خیره شدم...
جای سیلی‌ای که به گونه‌ام زده بود می‌سوخت!
اما قلبم بیشتر درد می‌کرد...
باورم نمیشه که سپهر...
عاشقم شده باشه!
اوف خدایا چی کار کنم؟
خواستم تکون بخورم که شکمم تیر کشید...
یاد مشتی که به شکمم زدم افتادم و دلم پر از ترس شد.
وایی خدایا بچه‌ام!
من جلوی سپهر نقش بازی می‌کردم که بچه‌ام رو دوست ندارم ولی کیه که عاشق بچه‌اش نباشه؟!
خدایا بچه‌ام چیزیش نشه خدایا!

با گریه داد زدم:


- سپهر... خاتون... سپهررررر.


در باز شد...
انتظار داشتم که سپهر باشه اما خاتون با نگرانی وارد شد و با دیدنم گفت:


- خاک تو سرم چی شده؟


قبل از این که حرفی بزنم روی زمین ولو شدم.
خاتون به گونه‌‌‌اش چنگ زد و گفت:


- خاک تو سرم دختر چت شد؟


بغض اجازه نمی‌داد حرف بزنم...
اون لحظه دلم می‌خواست که سپهر بیاد.

1400/11/13 15:55

#پارت_372




در باز شد...
انتظار داشتم که سپهر باشه اما خاتون با نگرانی وارد شد و با دیدنم گفت:


- خاک تو سرم چی شده؟


قبل از این که حرفی بزنم روی زمین ولو شدم.
خاتون به گونه‌‌‌اش چنگ زد و گفت:


- خاک تو سرم دختر چت شد؟


بغض اجازه نمی‌داد حرف بزنم...
اون لحظه دلم می‌خواست که سپهر بیاد.
خاتون نگران کنارم نشست و گفت:



- بچه توریش شده؟ شکمت درد می‌کنه؟


بچه؟ شکمم؟
چنگی به لباسم زدم... قلبم درد می‌کرد اما شکمم...
به جای جواب دادن نالیدم:


- خاتون.


نگران بغلم کرد تا آروم بشم...
بین دو راهی مونده بودم.... که می‌‌تونم سپهر و این بچه رو قبول کنم یا نه.



""ساحل""



نگران سپهر و هدی بودم اما هر چی زنگ زدم جواب ندادن...
مجبوری گوشی رو قطع کردم و کمی براشون دعا کردم تا اتفاقی نیافته ولی دلم شور می‌زد.
اون‌قدر دلشوره داشتم که حس کردم فشارم افتاد.
حالت تهوع گرفتم.
هجوم بردم به سمت دست‌شویی و هر چی خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم...
حالم بدتر شد.
بدنم ضعف می‌رفت!


صدای باز شدن در اومد... می دونستم یاشارِ.
بلند گفت:


+ سااااااحل؟... کجایی؟


بی جون لب زدم:


- یا...ش...ار.


با دیدنم رنگش پرید و سریع به سمتم اومد...
توی بغلش افتادم.

1400/11/13 15:55

#پارت_373



صدای باز شدن در اومد... می دونستم یاشارِ.
بلند گفت:


+ سااااااحل؟... کجایی؟


بی جون لب زدم:


- یا...ش...ار.


با دیدنم رنگش پرید و سریع به سمتم اومد...
توی بغلش افتادم.
بلندم کرد و منو داخل هال برد، روی مبل نشست...
هنوز توی بغلش بودم... چقدر آغوشش آرامش دهنده بود!
نگران تکونم داد و گفت:


+ حالت بده؟ دکتر بریم؟


آروم لب زدم:


- برام آب قند میاری؟


بی‌حرف منو روی مبل دراز کش انداخت و سریع به سمت آشپزخونه رفت.
تازگی ها خیلی ضعیف شده بودم... نمی‌دونم به خاطر حاملگیمِ یا اتفاقات بدی که برام افتاده.
بدنم دیگه کشش نداره.
یاشار اومد و آب قند رو به خوردم داد.
کم کم حالم جا اومد.

کنارم نشست و گفت:


+ نمی‌خوای بگی که چی شده؟



نفس عمیقی کشیدم و گفتم:


- با... با هدی حرف زدم‌... خب یکم با هم حرف زدیم بعد هدی گریه‌اش گرفت و یه سری حرف‌های بعد به سپهر زد... سپهر هم شنید و با هم دعوا گرفتن.


پوفی کشید و با حرص گفت:


+ کم خودمون مشکل داریم حالا درگیر مشکلات اونا هم می‌شی؟


با ناراحتی گفتم:


- خب داشتیم درد و دل می‌کردیم.


چپ چپ نگاهم کرد و گفت:


+کاری نکن همین درد و دل کردن ها رو هم ازت صلب کنم ها.



ناراحت نگاهش کردم...
اصلا نمی فهمید که من چی می‌گم، من هدی رو درک می‌کردم.
اونم دقیقا مثل من شده بود.
بهش تجاو*ز شد و حالا هم که ناخواسته حامله است.
تنها خوبی اینه که سپهر عقدش کرده اما من چی؟
یه رباب زاده‌‌ای که اسیر یه ارباب دیگه شده و حالا یه زن صیغه‌ایه... حامله است.
وایی خدا چه بدبختم!

1400/11/13 15:56

#پارت_374



ناراحت نگاهش کردم...
اصلا نمی فهمید که من چی می‌گم، من هدی رو درک می‌کردم.
اونم دقیقا مثل من شده بود.
بهش تجاو*ز شد و حالا هم که ناخواسته حامله است.
تنها خوبی اینه که سپهر عقدش کرده اما من چی؟
یه رباب زاده‌‌ای که اسیر یه ارباب دیگه شده و حالا یه زن صیغه‌ایه... حامله است.
وایی خدا چه بدبختم!
با صدای دادش تنم لرزید.


+ چرا گریه می‌کنی؟


گریه؟ من کی بغضم شکست؟!
سریع اشک هام رو پاک کردم و آروم گفتم:


- چیزی نیست... خوبم.


شاکی نگاهم کرد...
انگشتش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:


+ اگر یک باره دیگه غصه بخوری یا گریه کنی من می‌دونم با تو.


تو اوج ترس و دلخوری...
دلم اینجوری برداشت کرد که نگران ناراحتی و حالمه اما با حرف بعدیش نا امید شدم.


+ نمی‌خوام بلایی سر بچه ها بیاد.



پوزخندی به حال خودم زدم...
حالم که بهتر شد یاشار کمکم کرد که بلند بشم و به سمت اتاق برم.
دیگه حالم هم از این اتاق به هم می‌خورد.
دلم برای روستا تنگ شده بود...
حتی اون عمارت منفور!
روی تخت دراز کشیدم... یاشار پتو رو روم کشید.
سریع چشمام رو بستم تا بره، ازش دلخور بودم می‌دونم که خودش هم متوجه شد.
هیچ صدایی ازش نیومد اما متوجه‌ی تکون های تخت شدم.
تا به خودم بیام صورتم رو بوسید.
سریع ازم فاصله گرفت...
چشمام رو باز کردم که دیدم از اتاق بیرون رفته.

1400/11/13 15:56

#پارت_375




دلم برای روستا تنگ شده بود...
حتی اون عمارت منفور!
روی تخت دراز کشیدم... یاشار پتو رو روم کشید.
سریع چشمام رو بستم تا بره، ازش دلخور بودم می‌دونم که خودش هم متوجه شد.
هیچ صدایی ازش نیومد اما متوجه‌ی تکون های تخت شدم.
تا به خودم بیام صورتم رو بوسید.
سریع ازم فاصله گرفت...
چشمام رو باز کردم که دیدم از اتاق بیرون رفته.



*********



چند روز از اون اتفاق گذشته بود...
یاشار بعد اون روز یکم سرد شده بود من هم همین طور.
به خاطر بارداری‌ام فقط دوست داشتم که بخوابم.
اینجوری بهتر بود.
ذهنم از همه چیز آزاد می‌شد.
اما انگار افسرده تر شده بودم...
به خاطر ترس از یاشار دیگه نتونستم به هدی زنگ بزنم.
اما اون که با سپهر حرف زده بود
می‌گفت حالش خوبه.
امیدوار بودم که همین‌طور باشه
توی آشپزخونه رفتم تا ناهار درست کنم، روسری‌ام رو جلوی دماغم گرفته بودم تا بوی غذا اذیتم نکنه.
صدای باز شدن در خونه اومد و بعد صدای یاشار.


+ ساحل؟ ساحل؟...


به زور از بین روسری‌ام گفتم:


- توی آشپزخونه‌ام.


با ورودش به آشپزخونه و دیدن پاکت های خرید توی دستش کنجکاو نگاهش کردم.
آروم گفتم:


- اینا چیه؟


با شیطنت گفت:


+ لباس... بیا خودت ببین.


زیر اجاق رو کم کردم و به سمتش رفتم.
با لباسی که از توی یکی از پاکت ها بیرون آورد چشمام گرد شد.
با تعجب گفتم:


- این چرا اینقدر بزرگ و گشاده؟

1400/11/13 15:56

#پارت_376



صدای باز شدن در خونه اومد و بعد صدای یاشار.


+ ساحل؟ ساحل؟...


به زور از بین روسری‌ام گفتم:


- توی آشپزخونه‌ام.


با ورودش به آشپزخونه و دیدن پاکت های خرید توی دستش کنجکاو نگاهش کردم.
آروم گفتم:


- اینا چیه؟


با شیطنت گفت:


+ لباس... بیا خودت ببین.


زیر اجاق رو کم کردم و به سمتش رفتم.
با لباسی که از توی یکی از پاکت ها بیرون آورد چشمام گرد شد.
با تعجب گفتم:


- این چرا اینقدر بزرگ و گشاده؟

خندید و گفت:


+ ولی قراره به زودی اندازه ات بشه.


گیج و ناراحت گفتم:


- بخدا من چاق نیستم... این رو گاو هم بپوشه براش گشاده یعنی من اینقدر چاقم؟


بلند خندید... تا به حال ندیده بودم این‌قدر شاد باشه و بخنده.
بعد از این که حسابی خندید گفت:


+ چقدر تو ساده ای! این لباس حاملگیِ برای ماه‌های اخرت خریدم.


هنگ کردم... لباس حاملگی؟
برای من خریده؟
یه بار دیگه با تعجب به لباس نگاه کردم... با تصور این که من قراره اینو بپوشم یه حالی بهم دست داد.
وایی خدایا چه حس عجیب و خوبی دارم!
زیر لب گفتم:


- یعنی قراره اینقدری بشم؟


ابرویی بالا انداخت و گفت:


+ چقدری؟


ناراحت لب زدم:


- مثل بشکه.


دوباره خندید... جلو اومد و بغلم کرد.
توی شوک بغلش مونده بودم.
منو به خودش فشار داد و آروم گفت:


+ مطمئن وقتی شکمت جلو بیاد بامزه میشی.

1400/11/13 15:56

#پارت_377




یه بار دیگه با تعجب به لباس نگاه کردم... با تصور این که من قراره اینو بپوشم یه حالی بهم دست داد.
وایی خدایا چه حس عجیب و خوبی دارم!
زیر لب گفتم:


- یعنی قراره اینقدری بشم؟


ابرویی بالا انداخت و گفت:


+ چقدری؟


ناراحت لب زدم:


- مثل بشکه.


دوباره خندید... جلو اومد و بغلم کرد.
توی شوک بغلش مونده بودم.
منو به خودش فشار داد و آروم گفت:


+ مطمئنم وقتی شکمت جلو بیاد بامزه میشی.

نفسم رفت و با شگفتی خیره‌اش شدم!
مثل یه... یه شوهر حرف زد!
و مهم تر از اون... یه پدر!
یاشار پدر بچه‌هام بود.
هر دو بی‌حرف به هم دیگه خیره شده بودیم... قلبم تند می‌زد!
نمی‌دونم چی شد که نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست و سریع از آشپرخونه بیرون رفت.
با رفتنش دلم گرفت!
آهی کشیدم و به سمت اجاق گاز رفتم و زیر شعله رو خاموش کردم.
یاشار برای من لباس حاملگی خیره بود.
این نشونه‌ی خوبیِ یا بد؟!
هنوزم به نقشه‌اش فکر می‌کنه؟
این چند روز که باهام سرد بود...
چی شد که تغییر کرد و بعد یه دفعه دوباره عقب کشید؟!

تو همین فکر ها بودم که دستی دور کمرم حلقه شد و منو چرخوند.
با تعجب به چشمای خمار یاشار خیره شدم...
بی‌توجه به نگاهم خم شد و لبام رو بوسید.

1400/11/13 15:57