💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت_378




نمی‌دونم چی شد که نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست و سریع از آشپرخونه بیرون رفت.
با رفتنش دلم گرفت!
آهی کشیدم و به سمت اجاق گاز رفتم و زیر شعله رو خاموش کردم.
یاشار برای من لباس حاملگی خیره بود.
این نشونه‌ی خوبیِ یا بد؟!
هنوزم به نقشه‌اش فکر می‌کنه؟
این چند روز که باهام سرد بود...
چی شد که تغییر کرد و بعد یه دفعه دوباره عقب کشید؟!


تو همین فکر ها بودم که دستی دور کمرم حلقه شد و منو چرخوند.
با تعجب به چشمای خمار یاشار خیره شدم...
بی‌توجه به نگاهم خم شد و لبام رو بوسید.
نفسم رفت و با بهت نگاهش کردم...
با لیسی که روی لبم زد تسلیمش شدم.




*********


شرتم رو محکم کشید و جر داد...
با نفس نفس نگاهش کردم.
مردونه‌اش رو بین پام تنظیم کرد و فشار داد.
درد عجیبی حس کردم اما چیزی نگفتم.
تا نصفه که وارد شد نتونستم تحمل کنم آخ بلندی گفتم.
سریع عقب کشید که دردش کم تر شد.
با نگرانی گفت:


+ چی شد ساحل؟ خوبی؟


آروم گفتم:


- دردم گرفت.


کمی نگاهم کرد و گفت:


+ باید مراعات کنم... فکر کنم دیگه نباید از جلو سک**س کنیم.


بی‌اختیار ناراحت شدم... من الان تحر*یک شده بودم و دلم سک**س می‌خواست.
نگاهی به لب‌های ورچیده‌ام کرد و گفت:


+ شاید بشه یه راه دیگه رو امتحان کنیم.


کنجکاو نگاهش کردم که پاهام رو باز کرد و مردونه اش رو سوراخ پشتم گذاشت.

1400/11/13 15:57

#پارت_379




آروم گفتم:


- دردم گرفت.


کمی نگاهم کرد و گفت:


+ باید مراعات کنم... فکر کنم دیگه نباید از جلو سک**س کنیم.


بی‌اختیار ناراحت شدم... من الان تحر*یک شده بودم و دلم سک**س می‌خواست.
نگاهی به لب‌های ورچیده‌ام کرد و گفت:


+ شاید بشه یه راه دیگه رو امتحان کنیم.


کنجکاو نگاهش کردم که پاهام رو باز کرد و مردونه اش رو سوراخ پشتم گذاشت.
نفسم رو با اه بیرون دادم.
منتظر بودم که حسش کنم اما...
مکث کرد و گفت:


+ تو هم شنیدی؟


گیج گفتم:


- چی؟



از روم بلند شد...
با تعجب نگاهش کردم که شورت و شلوارکش رو پوشید و به سمت در اتاق رفت.
نمی‌دونستم داره چی کار می‌کنه اما با صدای کوبیده شدن چیزی ترسیدم.
یعنی کسی وارد خونه شده؟
یاشار اخمی کرد و در و از داخل قفل کرد.
لب باز کردم تا چیزی بگم که سریع دستش رو به علامت ساکت باش تکون داد.
دلم شور افتاده بود.
سریع سمتم اومد که با صدای
آرومی گفتم:


- اون صدای چی بود یاشار؟


آروم تر گفت:


+ فکر کنم دزد باشه یا...


ادامه نداد و خیره نگاهم کرد...
یا چی؟
نکنه.... نکنه که بابام منو پیدا کرده باشه؟
ضربان قلبم تند تر شد و رنگم پرید.
پوفی کشید و از روی تخت بلند شد.

1400/11/13 15:57

#پارت_380




سریع سمتم اومد که با صدای
آرومی گفتم:


- اون صدای چی بود یاشار؟


آروم تر گفت:


+ فکر کنم دزد باشه یا...


ادامه نداد و خیره نگاهم کرد...
یا چی؟
نکنه.... نکنه که بابام منو پیدا کرده باشه؟
ضربان قلبم تند تر شد و رنگم پرید.
پوفی کشید و از روی تخت بلند شد.
گوشیش رو گرفت و باهاش ور رفت...نفهمیدم داره چی کار می کنه.
با استرس گفتم:


- چی کار می‌کنی؟


بی‌توجه بهم هیس کش داری گفت...
بغضم گرفت...
یعنی ممکنه بابا پیدام کرده باشه؟
اگر منو با این شکم کمی بزرگ ببینه چی؟
چی کارم می‌کنه؟
یاد اون روزی افتادم که مردم داشتن مند سنگسار می کردن.
وایی خدایا!
یه دفعه سر و صداهای بیرون زیاد شد...
هین بلندی کشیدم که یاشار سریع گفت:



+ نترس آدمای منن.


آدمای اون؟ اومد سمتم و گفت:



+ لباسات رو بپوش.



جون نداشتم تکون بخورم اما سریع اطاعت کردم و مشغول پوشیدن لباسام شدم.
همین که شلوارم رو بالا کشیدم
در کوبیده شد.
خشکم زد و به یاشار نگاه کردم.
یه نفر از پشت در گفت:


× قربان منم.


یاشار با شنیدن صدای اون غریبه خیالش راحت شد و به سمت در رفت.

1400/11/13 15:58

#پارت_381




یاشار در اتاق رو باز کرد
هر چند که من خیلی ترسیده بودم...
با باز شدن در نگاهم به یه مرد کچل و با ظاهر خشنی افتاد.
قبلا دیده بودمش... فکر کنم یکی
از آدمای عمارت بود.
یکم آروم با یاشار حرف زد و بعد رفت
یاشار در اتاق رو بست که سریع گفتم:


- یاشار چی شد؟


قیافه‌اش که عادی به نظر می‌رسید...
آروم گفت:


+ چیز مشکوکی ندیدن.


خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم.
لباساش رو کامل در آورد و اومد روی تخت و گفت:


- بیا پیشم.


به حرفش گوش دادم و سمتش رفتم که سریع گفت:


+ لخت شو بعد بیا پیشم.



با تعجب گفتم:


- لخت شم؟ یعنی...


حرفم رو قطع کرد و شیطون ادامه داد:



+ می‌ریم ادامه‌ی سک**س مون.



توی شوک رفتارش بودم...
من نزدیک بود از ترش پس بیوفتم هنوز هم حالم جا نیومده بود اونوقت این مرد به فکره...
درسته لای پاهای خودم هنوز خیس بود اما آخه!



+ زود باش دیگه.



صداش خش دار بود و نگاهش خمار...
آب دهنم رو قورت دارم و سریع روباره لخت شدم.
سمش رفتم و روی تخت دراز کشیدم
بغلم کرد و گفت:



+ چرا سردی؟



آروم گفتم:


- چیزی نیست... یکم ترسیده بودم.



لبخندی زد و آروم و لبام رو بوسید...
چشمام رو بستم و باهاش همراهی کردم، گازی از لبم گرفت که آخی بین لباش گفتم.
انگار خوشش اومد که دوباره کارش رو تکرار کرد.

1400/11/13 16:02

#پارت_382





صداش خش دار بود و نگاهش خمار...
آب دهنم رو قورت دارم و سریع روباره لخت شدم.
سمش رفتم و روی تخت دراز کشیدم
بغلم کرد و گفت:



+ چرا سردی؟



آروم گفتم:


- چیزی نیست... یکم ترسیده بودم.



لبخندی زد و آروم و لبام رو بوسید...
چشمام رو بستم و باهاش همراهی کردم، گازی از لبم گرفت که آخی بین لباش گفتم.
انگار خوشش اومد که دوباره کارش رو تکرار کرد.
به سینه‌هام چنگ زد‌..
از لبام دست کشید و به جون اونا افتاد.
با تمام توانش نوک‌شون رو میک می‌زد.
حس می‌کردم تمام جونم رو داره میمکه...
با آه گفتم:


- یوا...یواش تر...آه.


با شهو*ت گفت:


+ قبل از این که بچه‌ها از این هلوها شیر بخورن می‌خوام حسابی اینا رو بخورم.



خمار نگاهش کردم و چیزی نگفتم...
از خیسی بهشتم به سوراخ پشتم مالید و پاهام رو باز کرد.
قبل از این که به خودم بیام خودش رو بهم فشار داد.
از درد چشمام رو بستم ولی لذت هم داشت.



**************


""یاشار""


کرم رو یه بار دیگه به سوراخ متورم و قرمزش مالیدم و رد اشک‌هاش رو بوسیدم.
خواب یا بیهوش بود ولی از درد ناله می‌کرد.
بغلش کردم و سعی کردم بخوابم اما
خوابم نمی‌اومد‌.
یاد حرفی که اون مرد قاسمی بهم گفت افتادم.
یکی از آدمای حسام توی این خونه بود
که گرفتنش...
باید هم سریع تر از این خونه می‌رفتیم هم خدمت اون مرد می‌رسیدم که
چطور پاش به خونه‌ام باز شده.
نگاهی به ساحل کردم...
شرمنده ولی تو نباید خبردار بشی.

1400/11/13 16:03

#پارت_377




یه بار دیگه با تعجب به لباس نگاه کردم... با تصور این که من قراره اینو بپوشم یه حالی بهم دست داد.
وایی خدایا چه حس عجیب و خوبی دارم!
زیر لب گفتم:


- یعنی قراره اینقدری بشم؟


ابرویی بالا انداخت و گفت:


+ چقدری؟


ناراحت لب زدم:


- مثل بشکه.


دوباره خندید... جلو اومد و بغلم کرد.
توی شوک بغلش مونده بودم.
منو به خودش فشار داد و آروم گفت:


+ مطمئنم وقتی شکمت جلو بیاد بامزه میشی.

نفسم رفت و با شگفتی خیره‌اش شدم!
مثل یه... یه شوهر حرف زد!
و مهم تر از اون... یه پدر!
یاشار پدر بچه‌هام بود.
هر دو بی‌حرف به هم دیگه خیره شده بودیم... قلبم تند می‌زد!
نمی‌دونم چی شد که نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست و سریع از آشپرخونه بیرون رفت.
با رفتنش دلم گرفت!
آهی کشیدم و به سمت اجاق گاز رفتم و زیر شعله رو خاموش کردم.
یاشار برای من لباس حاملگی خیره بود.
این نشونه‌ی خوبیِ یا بد؟!
هنوزم به نقشه‌اش فکر می‌کنه؟
این چند روز که باهام سرد بود...
چی شد که تغییر کرد و بعد یه دفعه دوباره عقب کشید؟!

تو همین فکر ها بودم که دستی دور کمرم حلقه شد و منو چرخوند.
با تعجب به چشمای خمار یاشار خیره شدم...
بی‌توجه به نگاهم خم شد و لبام رو بوسید.

1400/11/13 15:57

#پارت_378




نمی‌دونم چی شد که نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست و سریع از آشپرخونه بیرون رفت.
با رفتنش دلم گرفت!
آهی کشیدم و به سمت اجاق گاز رفتم و زیر شعله رو خاموش کردم.
یاشار برای من لباس حاملگی خیره بود.
این نشونه‌ی خوبیِ یا بد؟!
هنوزم به نقشه‌اش فکر می‌کنه؟
این چند روز که باهام سرد بود...
چی شد که تغییر کرد و بعد یه دفعه دوباره عقب کشید؟!


تو همین فکر ها بودم که دستی دور کمرم حلقه شد و منو چرخوند.
با تعجب به چشمای خمار یاشار خیره شدم...
بی‌توجه به نگاهم خم شد و لبام رو بوسید.
نفسم رفت و با بهت نگاهش کردم...
با لیسی که روی لبم زد تسلیمش شدم.




*********


شرتم رو محکم کشید و جر داد...
با نفس نفس نگاهش کردم.
مردونه‌اش رو بین پام تنظیم کرد و فشار داد.
درد عجیبی حس کردم اما چیزی نگفتم.
تا نصفه که وارد شد نتونستم تحمل کنم آخ بلندی گفتم.
سریع عقب کشید که دردش کم تر شد.
با نگرانی گفت:


+ چی شد ساحل؟ خوبی؟


آروم گفتم:


- دردم گرفت.


کمی نگاهم کرد و گفت:


+ باید مراعات کنم... فکر کنم دیگه نباید از جلو سک**س کنیم.


بی‌اختیار ناراحت شدم... من الان تحر*یک شده بودم و دلم سک**س می‌خواست.
نگاهی به لب‌های ورچیده‌ام کرد و گفت:


+ شاید بشه یه راه دیگه رو امتحان کنیم.


کنجکاو نگاهش کردم که پاهام رو باز کرد و مردونه اش رو سوراخ پشتم گذاشت.

1400/11/13 15:57

#پارت_379




آروم گفتم:


- دردم گرفت.


کمی نگاهم کرد و گفت:


+ باید مراعات کنم... فکر کنم دیگه نباید از جلو سک**س کنیم.


بی‌اختیار ناراحت شدم... من الان تحر*یک شده بودم و دلم سک**س می‌خواست.
نگاهی به لب‌های ورچیده‌ام کرد و گفت:


+ شاید بشه یه راه دیگه رو امتحان کنیم.


کنجکاو نگاهش کردم که پاهام رو باز کرد و مردونه اش رو سوراخ پشتم گذاشت.
نفسم رو با اه بیرون دادم.
منتظر بودم که حسش کنم اما...
مکث کرد و گفت:


+ تو هم شنیدی؟


گیج گفتم:


- چی؟



از روم بلند شد...
با تعجب نگاهش کردم که شورت و شلوارکش رو پوشید و به سمت در اتاق رفت.
نمی‌دونستم داره چی کار می‌کنه اما با صدای کوبیده شدن چیزی ترسیدم.
یعنی کسی وارد خونه شده؟
یاشار اخمی کرد و در و از داخل قفل کرد.
لب باز کردم تا چیزی بگم که سریع دستش رو به علامت ساکت باش تکون داد.
دلم شور افتاده بود.
سریع سمتم اومد که با صدای
آرومی گفتم:


- اون صدای چی بود یاشار؟


آروم تر گفت:


+ فکر کنم دزد باشه یا...


ادامه نداد و خیره نگاهم کرد...
یا چی؟
نکنه.... نکنه که بابام منو پیدا کرده باشه؟
ضربان قلبم تند تر شد و رنگم پرید.
پوفی کشید و از روی تخت بلند شد.

1400/11/13 15:57

#پارت_380




سریع سمتم اومد که با صدای
آرومی گفتم:


- اون صدای چی بود یاشار؟


آروم تر گفت:


+ فکر کنم دزد باشه یا...


ادامه نداد و خیره نگاهم کرد...
یا چی؟
نکنه.... نکنه که بابام منو پیدا کرده باشه؟
ضربان قلبم تند تر شد و رنگم پرید.
پوفی کشید و از روی تخت بلند شد.
گوشیش رو گرفت و باهاش ور رفت...نفهمیدم داره چی کار می کنه.
با استرس گفتم:


- چی کار می‌کنی؟


بی‌توجه بهم هیس کش داری گفت...
بغضم گرفت...
یعنی ممکنه بابا پیدام کرده باشه؟
اگر منو با این شکم کمی بزرگ ببینه چی؟
چی کارم می‌کنه؟
یاد اون روزی افتادم که مردم داشتن مند سنگسار می کردن.
وایی خدایا!
یه دفعه سر و صداهای بیرون زیاد شد...
هین بلندی کشیدم که یاشار سریع گفت:



+ نترس آدمای منن.


آدمای اون؟ اومد سمتم و گفت:



+ لباسات رو بپوش.



جون نداشتم تکون بخورم اما سریع اطاعت کردم و مشغول پوشیدن لباسام شدم.
همین که شلوارم رو بالا کشیدم
در کوبیده شد.
خشکم زد و به یاشار نگاه کردم.
یه نفر از پشت در گفت:


× قربان منم.


یاشار با شنیدن صدای اون غریبه خیالش راحت شد و به سمت در رفت.

1400/11/13 15:58

#پارت_381




یاشار در اتاق رو باز کرد
هر چند که من خیلی ترسیده بودم...
با باز شدن در نگاهم به یه مرد کچل و با ظاهر خشنی افتاد.
قبلا دیده بودمش... فکر کنم یکی
از آدمای عمارت بود.
یکم آروم با یاشار حرف زد و بعد رفت
یاشار در اتاق رو بست که سریع گفتم:


- یاشار چی شد؟


قیافه‌اش که عادی به نظر می‌رسید...
آروم گفت:


+ چیز مشکوکی ندیدن.


خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم.
لباساش رو کامل در آورد و اومد روی تخت و گفت:


- بیا پیشم.


به حرفش گوش دادم و سمتش رفتم که سریع گفت:


+ لخت شو بعد بیا پیشم.



با تعجب گفتم:


- لخت شم؟ یعنی...


حرفم رو قطع کرد و شیطون ادامه داد:



+ می‌ریم ادامه‌ی سک**س مون.



توی شوک رفتارش بودم...
من نزدیک بود از ترش پس بیوفتم هنوز هم حالم جا نیومده بود اونوقت این مرد به فکره...
درسته لای پاهای خودم هنوز خیس بود اما آخه!



+ زود باش دیگه.



صداش خش دار بود و نگاهش خمار...
آب دهنم رو قورت دارم و سریع روباره لخت شدم.
سمش رفتم و روی تخت دراز کشیدم
بغلم کرد و گفت:



+ چرا سردی؟



آروم گفتم:


- چیزی نیست... یکم ترسیده بودم.



لبخندی زد و آروم و لبام رو بوسید...
چشمام رو بستم و باهاش همراهی کردم، گازی از لبم گرفت که آخی بین لباش گفتم.
انگار خوشش اومد که دوباره کارش رو تکرار کرد.

1400/11/13 16:02

#پارت_382





صداش خش دار بود و نگاهش خمار...
آب دهنم رو قورت دارم و سریع روباره لخت شدم.
سمش رفتم و روی تخت دراز کشیدم
بغلم کرد و گفت:



+ چرا سردی؟



آروم گفتم:


- چیزی نیست... یکم ترسیده بودم.



لبخندی زد و آروم و لبام رو بوسید...
چشمام رو بستم و باهاش همراهی کردم، گازی از لبم گرفت که آخی بین لباش گفتم.
انگار خوشش اومد که دوباره کارش رو تکرار کرد.
به سینه‌هام چنگ زد‌..
از لبام دست کشید و به جون اونا افتاد.
با تمام توانش نوک‌شون رو میک می‌زد.
حس می‌کردم تمام جونم رو داره میمکه...
با آه گفتم:


- یوا...یواش تر...آه.


با شهو*ت گفت:


+ قبل از این که بچه‌ها از این هلوها شیر بخورن می‌خوام حسابی اینا رو بخورم.



خمار نگاهش کردم و چیزی نگفتم...
از خیسی بهشتم به سوراخ پشتم مالید و پاهام رو باز کرد.
قبل از این که به خودم بیام خودش رو بهم فشار داد.
از درد چشمام رو بستم ولی لذت هم داشت.



**************


""یاشار""


کرم رو یه بار دیگه به سوراخ متورم و قرمزش مالیدم و رد اشک‌هاش رو بوسیدم.
خواب یا بیهوش بود ولی از درد ناله می‌کرد.
بغلش کردم و سعی کردم بخوابم اما
خوابم نمی‌اومد‌.
یاد حرفی که اون مرد قاسمی بهم گفت افتادم.
یکی از آدمای حسام توی این خونه بود
که گرفتنش...
باید هم سریع تر از این خونه می‌رفتیم هم خدمت اون مرد می‌رسیدم که
چطور پاش به خونه‌ام باز شده.
نگاهی به ساحل کردم...
شرمنده ولی تو نباید خبردار بشی.

1400/11/13 16:03

#پارت_383





**************


""یاشار""


کرم رو یه بار دیگه به سوراخ متورم و قرمزش مالیدم و رد اشک‌هاش رو بوسیدم.
خواب یا بیهوش بود ولی از درد ناله می‌کرد.
بغلش کردم و سعی کردم بخوابم اما
خوابم نمی‌اومد‌.
یاد حرفی که اون مرد قاسمی بهم گفت افتادم.
یکی از آدمای حسام توی این خونه بود
که گرفتنش...
باید هم سریع تر از این خونه می‌رفتیم هم خدمت اون مرد می‌رسیدم که
چطور پاش به خونه‌ام باز شده.
نگاهی به ساحل کردم...
شرمنده ولی تو نباید خبردار بشی.
روی موهاش رو بوسیدم و سعی کردم بخوابم.



********


""راوی""



با حرص و خشم لگدی به صندلی جلوش زد.
گوشی رو به سمتی پرت کرد و فریاد کشید.


+ لعنتی فقط یکم دیگه مونده بود که بهشون برسم...لعنت بهت یاشار.


نریمان آهی کشید و گفت:



- عمو لطفا آروم باشید.



حسام با خشم گفت:


+ چطوری آروم باشم؟ چطوری وقتی نمی‌دونم چه بلائی سر دخترم آورده.



نریمان با درد لب زد:



- دختر شما نامزد منم هست... ولی با خشم و عصبانیت چیزی پیش نمی‌ره.


حسام بیشتر از خودش دلش برای نریمان بیچاره سوخت!
نریمانی که عاشق ساحل شده بود.

1400/11/13 16:03

#پارت_384




نریمان آهی کشید و گفت:



- عمو لطفا آروم باشید.



حسام با خشم گفت:


+ چطوری آروم باشم؟ چطوری وقتی نمی‌دونم چه بلائی سر دخترم آورده.



نریمان با درد لب زد:



- دختر شما نامزد منم هست... ولی با خشم و عصبانیت چیزی پیش نمی‌ره.


حسام بیشتر از خودش دلش برای نریمان بیچاره سوخت!
نریمانی که عاشق ساحل شده بود.
تلخ نگاهش رو از اون گرفت...
قسم خورد با پیدا کردن دخترش و نجاتش از دست یاشار...
یاشار رو بکشه.



****************


"" یاشار""




مشت محکمی به شکمش زدم...
از درد ناله‌ی خفه‌ای کرد و بی‌حال چشماش رو بست... با حرص غریدم:


+ حرف بزن کثافت... تو و چه کسایی تا خونه‌ی من اومدید؟ اطلاعات می‌خوام.



- برو... به درک.



چند ثانیه با غضب نگاهش کردم...
عقب رفتم و به یکی از ادمام اشاره کردم تا ترتیبش رو بده.
از انبار بیرون رفتم.
صدای داد و ضجه زدن اون مرد از داخل می‌اومد که باعث شد
پوزخندی بزنم.
گوشی رو برداشتم و به قاسمی زنگ زدم.


- بله قربان؟


سریع گفتم:


+ یه خونه می‌خوام توی یه جای پرت و بی دسترس‌... دیگه نمی‌خوام توی شهر های شلوغ و بالا شهر باشه.


- چشم قربان سه سوته پیدا می‌‌کنم.


خوبه‌ای گفتم و قطع کردم...
هنوز زود بود که حسام جای ما رو پیدا کنه...
اون باید ساحل رو تا نه ماهگیش ببینه، ببینه که از من بچه داره.
ببینه و غرورش بشکنه.

1400/11/13 16:03

#پارت_385




گوشی رو برداشتم و به قاسمی زنگ زدم.


- بله قربان؟


سریع گفتم:


+ یه خونه می‌خوام توی یه جای پرت و بی دسترس‌... دیگه نمی‌خوام توی شهر های شلوغ و بالا شهر باشه.


- چشم قربان سه سوته پیدا می‌‌کنم.


خوبه‌ای گفتم و قطع کردم...
هنوز زود بود که حسام جای ما رو پیدا کنه...
اون باید ساحل رو تا نه ماهگیش ببینه، ببینه که از من بچه داره.
ببینه و غرورش بشکنه.



""ساحل""



بی‌حال از دستشویی خارج شدم... این حالت تهوع دیگه داشت منو می کشت.
آروم به سمت مبل رفتم و نشستم.
نمی‌دونم چی شد که خوابم برد...


خواب و بیدار بودم که حس کردم
روی هوا و زمین معلق هستم...
آروم چشمام رو باز کردم که دیدم توی بغل یاشارم.
با دیدن چشمای بازم آروم گفت:


+ بخواب...



چشمام رو بستم، منو روی تخت گذاشت... دستش روی شلوارم نشست.
با تعجب چشمام رو باز کردم که شیطون گفت:


+ بخواب.


آروم گفتم:


- چی کار می‌کنی؟


شلوارم رو در آورد و گفت:


+ هیچی می‌خوام لخت بخوابیم.


دستش روی تونیک‌ام نشست و لختم کرد...
نگاهی به شکم کمی برامده ام کرد و لبخند زد.
با خجالت نگاه ازش گرفتم.
خودش هم لخت شد و اومد کنارم خوابید، بدن داغم به بدنش خورد که نفس عمیقی کشیدم.

1400/11/13 16:04

#پارت_387




تازگی ها فهمیده بودم وقتی یاشار بود
حالم خوب بود اما وقتی بیرون
می‌رفت.
همه‌اش حالت تهوع داشتم...
اما وقتی بوی عطرش به دماغم می‌خورد حالم خوب می‌شد.
نمی‌دونم چرا این‌طوری می‌شم.
خوابم زیاد شده بود... از غذا بدم میومد و عاشق ترشی و میوه بودم.
حاملگی واقعا دوران شیرین و عجیبیِ فقط کاشکی...
همه چیز واقعی بود!
منو یاشار... در کنار هم.


****


از خواب که بیدار شدم یاشار کنارم نبود...
صدای آبی که از حموم می‌اومد
نشون می‌داد رفته حموم،
عرق کرده بودم و کلافه شده بودم.
نمی دونم چرا ولی تصمیم گرفتم
من هم بهش ملحق بشم...
همون جوری که لخت بودم به سمت حموم راه افتادم و در زدم.


+ بله؟


شیطون خندیدم و گفتم:


- در و باز کن یاشار.


در و باز کرد اول با تعجب نگاهم کرد
اما با دیدن بدن لختم چشماش خمار شد...
فهمیدم الان باز تحر*یک میشه یاد سک**ش قبل‌مون توی حموم افتادم و از اومدم پشیمون شدم‌.
اومدم برم که دستم رو کشید و منو وارد حموم کرد.
زیر گوشم گفت:


+ چه سوپرایز خوبی.


با خجالت خندیدم‌‌‌‌..‌.
بغلم کرد و منو زیر دوش برد و خودش هم کنارم ایستاد و دستش رو دور شکمم حلقه کرد.
روی شکمم رو نوازش کرد و گفت:


+ تو بلدی چطوری حالم رو خوب کنی.


از شنیدن این جمله حس خوبی بهم دست داد.
همون موقع حس حرکت یکی از بچه‌ها رو توی شکمم حس کردم.
دقیقا قسمتی که دست یاشار اونجا بود.
هر دومون خشک مون زد.

1400/11/13 16:04

#پارت_388




بغلم کرد و منو زیر دوش برد و خودش هم کنارم ایستاد و دستش رو دور شکمم حلقه کرد.
روی شکمم رو نوازش کرد و گفت:


+ تو بلدی چطوری حالم رو خوب کنی.


از شنیدن این جمله حس خوبی بهم دست داد.
همون موقع حس حرکت یکی از بچه‌ها رو توی شکمم حس کردم.
دقیقا قسمتی که دست یاشار اونجا بود.
هر دومون خشک مون زد.
یه چیزی توی قلبم فرو ریخت!
خدایا ما داریم پدر و مادر می‌شیم.
خواهش می‌کنم مهر بچه‌ها رو توی
دل یاشار بنداز... اصلا عاشق من نشد اشکال نداره.
بچه‌ها رو دوست داشته باشه تا از خیر انتقام بگذره... خواهش می‌کنم خدا!
جایی که بچه تکون خورده بود رو نوازش کرد و آهی کشید...
انگار بچه‌ها نوازش پدر‌شون رو حس کردن که هر دو تکون خوردن که باعث شد یاشار بخنده.
انگار قند توی دلم آب می‌شد!


+ چقدر شیطونن.


بغض کردم...
الان خوشحال؟ چند ماه دیگه که شکمم کامل بالا اومد همین حس رو داره؟
اون‌قدر دلم گرفته بود که هیچی از حموم کردن‌مون نفهمیدم...
یاشار بدنم رو لیف کشید و تمیزم کرد.
منم با اکراه تنش رو لیف کشیدم و زود تر از اون از حموم خارج شدم.
سریع بدنم رو خشک کردم و لباسام رو پوشیدم که حموم موقع از حموم بیرون اومد...
حتی حوله هم دور کمرش نداشت، با تعجب گفتم:


- چرا این‌طوری بیرون اومدی؟ الان همه جا رو خشک می‌کنی.


خونسرد گفت:


+ حوله نبود.



پوفی کشیدم و حوله‌اش رو سمتش گرفتم.
به جای این که حوله رو بگیره با شیطنت بغلم کرد که لباسام خیس شد.
چرخیدم و چپ چپ نگاهش کردم اما اون بی‌خیال به لبام خیره شده بود.
حس کردم می‌خواد منو ببوسه...
بدنم خود به خود قفل شد...
من بهش عادت کرده بودم
بهش معتاد شده بودم!
آخه... پدر بچه‌هام بود دیگه.
هر چند متجاوز و زندان بان... اون ازم مراقبت می‌کنه.

1400/11/13 16:05

#پارت_389




پوفی کشیدم و حوله‌اش رو سمتش گرفتم.
به جای این که حوله رو بگیره با شیطنت بغلم کرد که لباسام خیس شد.
چرخیدم و چپ چپ نگاهش کردم اما اون بی‌خیال به لبام خیره شده بود.
حس کردم می‌خواد منو ببوسه...
بدنم خود به خود قفل شد...
من بهش عادت کرده بودم
بهش معتاد شده بودم!
آخه... پدر بچه‌هام بود دیگه.
هر چند متجاوز و زندان بان... اون ازم مراقبت می‌کنه.
با صداش از فکر خارج شدم.


+ باید بریم.



با تعجب گفتم:


- کجا؟


آروم گفت:


+ یه جای دور... یه خونه‌ی جدید.


تعجبم بیشتر شد و نگران شدم، من تازه به این خونه عادت کرده بودم هر چند که زندانم بود... ناراحت گفتم:


- چرا؟ مگه چی شده؟


نفس عمیق و پر از حرصی کشید و گفت:


+ بابات رد مون رو زده.


خشکم زد، بابام؟... چشمام پر از اشک شد، با حرص به چشمام نگاه کرد و گفت:


+ گریه نکن.


با بغض گفتم:


- می‌خوای چی کار کنی؟ کجا بریم؟


کلافه ولم کرد و ازم فاصله گرفت و گفت:


+ می‌فهمی.


این "می‌فهمی" یعنی سوال اضافی ممنوع...
یعنی نقشه های جدید توی ذهنش داره و این منو می‌ترسوند.
یا عجز گفتم:


- یاشار خواهش می‌کنم... دست از فرار کردن بر دار.


پوزخندی زد و گفت:


+ من فرار نمی کنم... اون رو عذاب می دم.


تلخ گفتم:


- تو منو هم داری عذاب می‌دی.


در سکوت نگاهم کرد که طاقت نیاوردم و بغضم شکست.

1400/11/13 16:05

#پارت_390




کلافه ولم کرد و ازم فاصله گرفت و گفت:


+ می‌فهمی.


این "می‌فهمی" یعنی سوال اضافی ممنوع...
یعنی نقشه های جدید توی ذهنش داره و این منو می‌ترسوند.
یا عجز گفتم:


- یاشار خواهش می‌کنم... دست از فرار کردن بر دار.


پوزخندی زد و گفت:


+ من فرار نمی کنم... اون رو عذاب می دم.


تلخ گفتم:


- تو منو هم داری عذاب می‌دی.


در سکوت نگاهم کرد که طاقت نیاوردم و بغضم شکست.
با دیدن اشک‌هام عصبی سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت و منو میون شوک و غم تنها گذاشت...


************


جا به جا شدن‌مون خیلی سریع شروع شد، تموم وسایل‌های خودمو خرید‌هایی که برای بچه‌ها کرده بودیم رو جمع کردم.
الان که حامله بودم سفر کردن برام سخت شده بود.
دکتر گفته بود که نباید زیاد بشینم و توی ماشین باشم.
نمی‌دونم کدوم شهر قرار بود بریم اما فکر کنم هر جایی که بریم از تهران برام غریب تره.
برای بار آخر به اون آپارتمان که نزدیک سه ماه توش اقامت داشتیم نگاه کردم و آهی کشیدم.
یاشار گفت:


+ سوار شو ساحل.


بی‌حرف سوار شدم...
دیگه کاملا مطیع و تسلیمش شده بودم، قبول کردم که براش ارزشی ندارم.
قبول کرده بودم که... دوسش دارم.
آخه پدر بچه ام بود...
مالک روح و جسمم بود، هر چقدر بد و ظالم!
دوباره آهی کشیدم که کلافه گفت:


+ چته هی آه می‌کشی؟


تلخ گفتم:


- مگه برات مهمه؟


عصبی نگاهم کرد که نگاه ازش گرفتم...
بی حرف سمتم خم شد و بازوم رو گرفت...

1400/11/13 16:05

#پارت_383





**************


""یاشار""


کرم رو یه بار دیگه به سوراخ متورم و قرمزش مالیدم و رد اشک‌هاش رو بوسیدم.
خواب یا بیهوش بود ولی از درد ناله می‌کرد.
بغلش کردم و سعی کردم بخوابم اما
خوابم نمی‌اومد‌.
یاد حرفی که اون مرد قاسمی بهم گفت افتادم.
یکی از آدمای حسام توی این خونه بود
که گرفتنش...
باید هم سریع تر از این خونه می‌رفتیم هم خدمت اون مرد می‌رسیدم که
چطور پاش به خونه‌ام باز شده.
نگاهی به ساحل کردم...
شرمنده ولی تو نباید خبردار بشی.
روی موهاش رو بوسیدم و سعی کردم بخوابم.



********


""راوی""



با حرص و خشم لگدی به صندلی جلوش زد.
گوشی رو به سمتی پرت کرد و فریاد کشید.


+ لعنتی فقط یکم دیگه مونده بود که بهشون برسم...لعنت بهت یاشار.


نریمان آهی کشید و گفت:



- عمو لطفا آروم باشید.



حسام با خشم گفت:


+ چطوری آروم باشم؟ چطوری وقتی نمی‌دونم چه بلائی سر دخترم آورده.



نریمان با درد لب زد:



- دختر شما نامزد منم هست... ولی با خشم و عصبانیت چیزی پیش نمی‌ره.


حسام بیشتر از خودش دلش برای نریمان بیچاره سوخت!
نریمانی که عاشق ساحل شده بود.

1400/11/13 16:03

#پارت_384




نریمان آهی کشید و گفت:



- عمو لطفا آروم باشید.



حسام با خشم گفت:


+ چطوری آروم باشم؟ چطوری وقتی نمی‌دونم چه بلائی سر دخترم آورده.



نریمان با درد لب زد:



- دختر شما نامزد منم هست... ولی با خشم و عصبانیت چیزی پیش نمی‌ره.


حسام بیشتر از خودش دلش برای نریمان بیچاره سوخت!
نریمانی که عاشق ساحل شده بود.
تلخ نگاهش رو از اون گرفت...
قسم خورد با پیدا کردن دخترش و نجاتش از دست یاشار...
یاشار رو بکشه.



****************


"" یاشار""




مشت محکمی به شکمش زدم...
از درد ناله‌ی خفه‌ای کرد و بی‌حال چشماش رو بست... با حرص غریدم:


+ حرف بزن کثافت... تو و چه کسایی تا خونه‌ی من اومدید؟ اطلاعات می‌خوام.



- برو... به درک.



چند ثانیه با غضب نگاهش کردم...
عقب رفتم و به یکی از ادمام اشاره کردم تا ترتیبش رو بده.
از انبار بیرون رفتم.
صدای داد و ضجه زدن اون مرد از داخل می‌اومد که باعث شد
پوزخندی بزنم.
گوشی رو برداشتم و به قاسمی زنگ زدم.


- بله قربان؟


سریع گفتم:


+ یه خونه می‌خوام توی یه جای پرت و بی دسترس‌... دیگه نمی‌خوام توی شهر های شلوغ و بالا شهر باشه.


- چشم قربان سه سوته پیدا می‌‌کنم.


خوبه‌ای گفتم و قطع کردم...
هنوز زود بود که حسام جای ما رو پیدا کنه...
اون باید ساحل رو تا نه ماهگیش ببینه، ببینه که از من بچه داره.
ببینه و غرورش بشکنه.

1400/11/13 16:03

#پارت_385




گوشی رو برداشتم و به قاسمی زنگ زدم.


- بله قربان؟


سریع گفتم:


+ یه خونه می‌خوام توی یه جای پرت و بی دسترس‌... دیگه نمی‌خوام توی شهر های شلوغ و بالا شهر باشه.


- چشم قربان سه سوته پیدا می‌‌کنم.


خوبه‌ای گفتم و قطع کردم...
هنوز زود بود که حسام جای ما رو پیدا کنه...
اون باید ساحل رو تا نه ماهگیش ببینه، ببینه که از من بچه داره.
ببینه و غرورش بشکنه.



""ساحل""



بی‌حال از دستشویی خارج شدم... این حالت تهوع دیگه داشت منو می کشت.
آروم به سمت مبل رفتم و نشستم.
نمی‌دونم چی شد که خوابم برد...


خواب و بیدار بودم که حس کردم
روی هوا و زمین معلق هستم...
آروم چشمام رو باز کردم که دیدم توی بغل یاشارم.
با دیدن چشمای بازم آروم گفت:


+ بخواب...



چشمام رو بستم، منو روی تخت گذاشت... دستش روی شلوارم نشست.
با تعجب چشمام رو باز کردم که شیطون گفت:


+ بخواب.


آروم گفتم:


- چی کار می‌کنی؟


شلوارم رو در آورد و گفت:


+ هیچی می‌خوام لخت بخوابیم.


دستش روی تونیک‌ام نشست و لختم کرد...
نگاهی به شکم کمی برامده ام کرد و لبخند زد.
با خجالت نگاه ازش گرفتم.
خودش هم لخت شد و اومد کنارم خوابید، بدن داغم به بدنش خورد که نفس عمیقی کشیدم.

1400/11/13 16:04

#پارت_387




تازگی ها فهمیده بودم وقتی یاشار بود
حالم خوب بود اما وقتی بیرون
می‌رفت.
همه‌اش حالت تهوع داشتم...
اما وقتی بوی عطرش به دماغم می‌خورد حالم خوب می‌شد.
نمی‌دونم چرا این‌طوری می‌شم.
خوابم زیاد شده بود... از غذا بدم میومد و عاشق ترشی و میوه بودم.
حاملگی واقعا دوران شیرین و عجیبیِ فقط کاشکی...
همه چیز واقعی بود!
منو یاشار... در کنار هم.


****


از خواب که بیدار شدم یاشار کنارم نبود...
صدای آبی که از حموم می‌اومد
نشون می‌داد رفته حموم،
عرق کرده بودم و کلافه شده بودم.
نمی دونم چرا ولی تصمیم گرفتم
من هم بهش ملحق بشم...
همون جوری که لخت بودم به سمت حموم راه افتادم و در زدم.


+ بله؟


شیطون خندیدم و گفتم:


- در و باز کن یاشار.


در و باز کرد اول با تعجب نگاهم کرد
اما با دیدن بدن لختم چشماش خمار شد...
فهمیدم الان باز تحر*یک میشه یاد سک**ش قبل‌مون توی حموم افتادم و از اومدم پشیمون شدم‌.
اومدم برم که دستم رو کشید و منو وارد حموم کرد.
زیر گوشم گفت:


+ چه سوپرایز خوبی.


با خجالت خندیدم‌‌‌‌..‌.
بغلم کرد و منو زیر دوش برد و خودش هم کنارم ایستاد و دستش رو دور شکمم حلقه کرد.
روی شکمم رو نوازش کرد و گفت:


+ تو بلدی چطوری حالم رو خوب کنی.


از شنیدن این جمله حس خوبی بهم دست داد.
همون موقع حس حرکت یکی از بچه‌ها رو توی شکمم حس کردم.
دقیقا قسمتی که دست یاشار اونجا بود.
هر دومون خشک مون زد.

1400/11/13 16:04

#پارت_388




بغلم کرد و منو زیر دوش برد و خودش هم کنارم ایستاد و دستش رو دور شکمم حلقه کرد.
روی شکمم رو نوازش کرد و گفت:


+ تو بلدی چطوری حالم رو خوب کنی.


از شنیدن این جمله حس خوبی بهم دست داد.
همون موقع حس حرکت یکی از بچه‌ها رو توی شکمم حس کردم.
دقیقا قسمتی که دست یاشار اونجا بود.
هر دومون خشک مون زد.
یه چیزی توی قلبم فرو ریخت!
خدایا ما داریم پدر و مادر می‌شیم.
خواهش می‌کنم مهر بچه‌ها رو توی
دل یاشار بنداز... اصلا عاشق من نشد اشکال نداره.
بچه‌ها رو دوست داشته باشه تا از خیر انتقام بگذره... خواهش می‌کنم خدا!
جایی که بچه تکون خورده بود رو نوازش کرد و آهی کشید...
انگار بچه‌ها نوازش پدر‌شون رو حس کردن که هر دو تکون خوردن که باعث شد یاشار بخنده.
انگار قند توی دلم آب می‌شد!


+ چقدر شیطونن.


بغض کردم...
الان خوشحال؟ چند ماه دیگه که شکمم کامل بالا اومد همین حس رو داره؟
اون‌قدر دلم گرفته بود که هیچی از حموم کردن‌مون نفهمیدم...
یاشار بدنم رو لیف کشید و تمیزم کرد.
منم با اکراه تنش رو لیف کشیدم و زود تر از اون از حموم خارج شدم.
سریع بدنم رو خشک کردم و لباسام رو پوشیدم که حموم موقع از حموم بیرون اومد...
حتی حوله هم دور کمرش نداشت، با تعجب گفتم:


- چرا این‌طوری بیرون اومدی؟ الان همه جا رو خشک می‌کنی.


خونسرد گفت:


+ حوله نبود.



پوفی کشیدم و حوله‌اش رو سمتش گرفتم.
به جای این که حوله رو بگیره با شیطنت بغلم کرد که لباسام خیس شد.
چرخیدم و چپ چپ نگاهش کردم اما اون بی‌خیال به لبام خیره شده بود.
حس کردم می‌خواد منو ببوسه...
بدنم خود به خود قفل شد...
من بهش عادت کرده بودم
بهش معتاد شده بودم!
آخه... پدر بچه‌هام بود دیگه.
هر چند متجاوز و زندان بان... اون ازم مراقبت می‌کنه.

1400/11/13 16:05

#پارت_389




پوفی کشیدم و حوله‌اش رو سمتش گرفتم.
به جای این که حوله رو بگیره با شیطنت بغلم کرد که لباسام خیس شد.
چرخیدم و چپ چپ نگاهش کردم اما اون بی‌خیال به لبام خیره شده بود.
حس کردم می‌خواد منو ببوسه...
بدنم خود به خود قفل شد...
من بهش عادت کرده بودم
بهش معتاد شده بودم!
آخه... پدر بچه‌هام بود دیگه.
هر چند متجاوز و زندان بان... اون ازم مراقبت می‌کنه.
با صداش از فکر خارج شدم.


+ باید بریم.



با تعجب گفتم:


- کجا؟


آروم گفت:


+ یه جای دور... یه خونه‌ی جدید.


تعجبم بیشتر شد و نگران شدم، من تازه به این خونه عادت کرده بودم هر چند که زندانم بود... ناراحت گفتم:


- چرا؟ مگه چی شده؟


نفس عمیق و پر از حرصی کشید و گفت:


+ بابات رد مون رو زده.


خشکم زد، بابام؟... چشمام پر از اشک شد، با حرص به چشمام نگاه کرد و گفت:


+ گریه نکن.


با بغض گفتم:


- می‌خوای چی کار کنی؟ کجا بریم؟


کلافه ولم کرد و ازم فاصله گرفت و گفت:


+ می‌فهمی.


این "می‌فهمی" یعنی سوال اضافی ممنوع...
یعنی نقشه های جدید توی ذهنش داره و این منو می‌ترسوند.
یا عجز گفتم:


- یاشار خواهش می‌کنم... دست از فرار کردن بر دار.


پوزخندی زد و گفت:


+ من فرار نمی کنم... اون رو عذاب می دم.


تلخ گفتم:


- تو منو هم داری عذاب می‌دی.


در سکوت نگاهم کرد که طاقت نیاوردم و بغضم شکست.

1400/11/13 16:05

#پارت_390




کلافه ولم کرد و ازم فاصله گرفت و گفت:


+ می‌فهمی.


این "می‌فهمی" یعنی سوال اضافی ممنوع...
یعنی نقشه های جدید توی ذهنش داره و این منو می‌ترسوند.
یا عجز گفتم:


- یاشار خواهش می‌کنم... دست از فرار کردن بر دار.


پوزخندی زد و گفت:


+ من فرار نمی کنم... اون رو عذاب می دم.


تلخ گفتم:


- تو منو هم داری عذاب می‌دی.


در سکوت نگاهم کرد که طاقت نیاوردم و بغضم شکست.
با دیدن اشک‌هام عصبی سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت و منو میون شوک و غم تنها گذاشت...


************


جا به جا شدن‌مون خیلی سریع شروع شد، تموم وسایل‌های خودمو خرید‌هایی که برای بچه‌ها کرده بودیم رو جمع کردم.
الان که حامله بودم سفر کردن برام سخت شده بود.
دکتر گفته بود که نباید زیاد بشینم و توی ماشین باشم.
نمی‌دونم کدوم شهر قرار بود بریم اما فکر کنم هر جایی که بریم از تهران برام غریب تره.
برای بار آخر به اون آپارتمان که نزدیک سه ماه توش اقامت داشتیم نگاه کردم و آهی کشیدم.
یاشار گفت:


+ سوار شو ساحل.


بی‌حرف سوار شدم...
دیگه کاملا مطیع و تسلیمش شده بودم، قبول کردم که براش ارزشی ندارم.
قبول کرده بودم که... دوسش دارم.
آخه پدر بچه ام بود...
مالک روح و جسمم بود، هر چقدر بد و ظالم!
دوباره آهی کشیدم که کلافه گفت:


+ چته هی آه می‌کشی؟


تلخ گفتم:


- مگه برات مهمه؟


عصبی نگاهم کرد که نگاه ازش گرفتم...
بی حرف سمتم خم شد و بازوم رو گرفت...

1400/11/13 16:05