✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_75
چشمهاش پر از نفرت شده بود
_ بسه دیگه حق توهین کردن به دختر من رو نداری اگه تا الان سکوت کردم همش بخاطر اینه که یتیم هستی اما نه هر چی سکوت کردم بیشتر ادامه میدی .
_ وقتی کم میاری نگو یتیم خودتم جنس دخترت رو خیلی خوب میشناسی میدونی چقدر خرابه من با شماها کاری ندارم شماها هم با من کاری نداشته باشید ، دخترت نباید اسم شوهرم رو به دهنش بیاره
بعدش خواستم برم که عمو با غضب رو به من گفت :
_ انقدر شوهرم شوهرم میکنی ، ببین اصلا شوهرت دوستت داره تا الان تو فقط حرف میزنی و شوهرت سکوتت کرده غیر از اینه ، چون نشون میده میشناسه تو رو میدونه چ عجوبه ای هستی
سکوت کردم چون نمیدونستم آریان چرا تا الان ساکت شده ، به سمتش برگشتم نگاهش خنثی بود نمیشد چیزی ازش فهمید
عمو خواست چیزی بگه که آریان خیلی سرد صداش بلند شد :
_ اگه سکوت کردم دلیلش اینه که زن من خیلی خوب تونست از پس شما بربیاد جلوی دخترت رو بگیر انقدر واسه ی بقیه شاخ نشو
نفس عمیقی کشیدم اصلا نمیدونستم چی باید بگم خیلی حس و حال بدی شده بود
بعدش آریان به سمتم اومد دستم رو گرفت و با خودش کشید
دوست داشتم از اونجا دور بشم برم عمارت آریان حداقل اونجا شکنجه میشدم اما اینقدر احساس حقارت و بی *** بودن بهم دست نمیداد
آریان تموم مدت ساکت بود و با آرامش داشت رانندگی میکرد میدونستم این آرامش ، آرامش قبل طوفان هستش پس ترجیح میدادم تموم مدت ساکت باشم چون اینطوری خیلی بهتر بود
با ایستادن ماشین پیاده شدم خودش هم پیاده شد به سمت داخل رفتیم خواستم برم سمت اتاقم که با صدایی خشک و بم شده اش گفت :
_ بیا اتاق من
دستای لرزونم رو بهم فشار دادم نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم ...
داخل اتاقش شدم که گفت در رو پشت سرت ببند ، بستم خودش رفت کنار پنجره وایستاد سیگارش رو روشن کرد و با آرامش عجیبی داشت سیگار میکشید منم قلبم داشت از جاش کنده میشد بخاطر استرس ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
1400/10/30 16:15