The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عروس سیزده ساله ارباب

103 عضو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_75


چشمهاش پر از نفرت شده بود
_ بسه دیگه حق توهین کردن به دختر من رو نداری اگه تا الان سکوت کردم همش بخاطر اینه که یتیم هستی اما نه هر چی سکوت کردم بیشتر ادامه میدی .
_ وقتی کم میاری نگو یتیم خودتم جنس دخترت رو خیلی خوب میشناسی میدونی چقدر خرابه من با شماها کاری ندارم شماها هم با من کاری نداشته باشید ، دخترت نباید اسم شوهرم رو به دهنش بیاره
بعدش خواستم برم که عمو با غضب رو به من گفت :
_ انقدر شوهرم شوهرم میکنی ، ببین اصلا شوهرت دوستت داره تا الان تو فقط حرف میزنی و شوهرت سکوتت کرده غیر از اینه ، چون نشون میده میشناسه تو رو  میدونه چ عجوبه ای هستی
سکوت کردم چون نمیدونستم آریان چرا تا الان ساکت شده ، به سمتش برگشتم نگاهش خنثی بود نمیشد چیزی ازش فهمید
عمو خواست چیزی بگه که آریان خیلی سرد صداش بلند شد :
_ اگه سکوت کردم دلیلش اینه که زن من خیلی خوب تونست از پس شما بربیاد جلوی دخترت رو بگیر انقدر واسه ی بقیه شاخ نشو
نفس عمیقی کشیدم اصلا نمیدونستم چی باید بگم خیلی حس و حال بدی شده بود
بعدش آریان به سمتم اومد دستم رو گرفت و با خودش کشید
دوست داشتم از اونجا دور بشم برم عمارت آریان حداقل اونجا شکنجه میشدم اما اینقدر احساس حقارت و بی *** بودن بهم دست نمیداد
آریان تموم مدت ساکت بود و با آرامش داشت رانندگی میکرد میدونستم این آرامش ، آرامش قبل طوفان هستش پس ترجیح میدادم تموم مدت ساکت باشم چون اینطوری خیلی بهتر بود
با ایستادن ماشین پیاده شدم خودش هم پیاده شد به سمت داخل رفتیم خواستم برم سمت اتاقم که با صدایی خشک و بم شده اش گفت :
_ بیا اتاق من
دستای لرزونم رو بهم فشار دادم نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم ...
داخل اتاقش شدم که گفت در رو پشت سرت ببند ، بستم خودش رفت کنار پنجره وایستاد سیگارش رو روشن کرد و با آرامش عجیبی داشت سیگار میکشید منم قلبم داشت از جاش کنده میشد بخاطر استرس ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:15

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_77

_ دفعه ی آخرت باشه چرت و پرت تحویل من میدی ، هه خیانت پس کاری که تو تو نبود من انجام میدادی چی بود؟ ...
دستم رو روی گوشم گذاشتم دوست نداشتم بشنوم و قلبم بیشتر از این شکسته بشه
دستم رو از روی گوشم برداشت و سرم داد زد :
_ چرا دستت رو گذاشتی روی گوشت شنیدی واقعیت ها واست تلخه ؟
با چشمهای گریون بهش چشم دوختم و با صدایی گرفته شده از بغض جوابش رو دادم :
_ شنیدن حقیقت هیچوقت نمیتونه تلخ باشه ، حتی اگه تلخ باشه هم شیرین هستش ، اما شنیدن توهین و حقارت فقط باعث شکسته شدن قلب ، خورد شدن حرمت ها میشه جلوی گوشام رو گرفتم تا نشنوم چون ممکنه من از شما متنفر بشم و هیچوقت نتونم شما رو ببخشم
_ الان از من متنفری ؟
_ نه
_ عین سگ داری دروغ میگی
ازش دلخور بودم اون هم خیلی زیاد اما متنفر نبودم اصلا چون دوستش داشتم اما اون هیچ علاقه ای نسبت به من نداشت پس نباید میفهمید چون بهانه ای میشد واسش بخواد اذیتم کنه
_ جواب بده
_ من واقعا متنفر نیستم به مرگ بابا و مامانم قسم میخورم راستش رو میگم .
میدونست بیخود قسم نمیخورم اولش ساکت شد ، اما بعد گذشت چند ثانیه نیش زد :
_ توی ولگرد این روزا دروغ زیاد میگی حالا گمشو از جلوی چشمم دوست ندارم امشب چشمم بهت بیفته
سر به زیر از اتاقش خارج شدم این تیکه کلام های زشت و تلخش واسم داشت عادت میشد کم کم حتی کتک زدن هاش چون بهشون عادت کرده بود
شاید دیوونگی باشه اما من حتی کتک خوردن هاش رو هم خیلی زیاد دوست داشتم !.
_ آهو
با شنیدن صدای آتوسا به سمتش برگشتم و گفتم :
_ جان
_ آقا گفت امروز استراحت کنی نیاز نیست اصلا کار کنی تا کمرت خوب بشه
جا خوردم فکر نمیکردم آریان حال من واسش مهم باشه ، چشمک شیطونی زد
_ درسته آقا خیلی عصبی هستش از دستت نمیدونم چرا اما دوستت داره زیر زیرکی حواسش بهت هست .
با شنیدن این حرف آتوسا یه خوشحالی عمیق تو قلبم احساس کردم چ خوب بود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:15

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_78


با دیدن پسری که روبروم بود قلبم داشت تند تند میزد سریع خواستم برم داخل که دستم رو گرفت ، خواستم دستم رو از دستش بکشم بیرون که صدای خشمگین آریان اومد :
_ دارید چ غلطی میکنید
پسره خیلی گستاخانه تو چشمهاش زل زد و گفت :
_ دوست دخترمه میخوام ببرمش مشکلی داری شما
آریان یه مشت محکم خوابوند تو گوشش و عربده ای زد که باعث شد چند قدم به عقب برم از شدت ترس
_ میکشمت بی همه چیز!
بعدش با مشت و لگد افتاده بود به جونش همش تقصیر طوبا بود که به اصرار خواست من در رو باز کنم ، این پسره اصلا نمیدونستم از کجا پیداش شده ، حتی اصلا من نمیشناختمش
وقتی قشنگ خودش رو خالی کرد با تهدید رو بهش توپید :
_ گورت رو گم کن دفعه ی بعدی جنازه ات از این جا میره بیرون
پسره بلند شد چند تا فحش رکیک بهش داد و شروع کرد به دویدن
آریان در رو با صدای بدی بست که ترسیده بهش خیره شدم و سریع گفتم :
_ قسم میخورم من نمیشناختمش اصلا طوبا گفت برو در رو باز کن من ...
_ هیس
ساکت شدم که نفس عمیقی کشید و گفت ؛
_ من بی غیرت نیستم ببینم هر سری یکی میاد از روابطش با زن من بگه واسه ی همین بهترین کاری رو که میدونم درست هستش رو انجام میدم
چشمهام گرد شد از چی داشت صحبت میکرد ، من چ رابطه ای داشتم اصلا که خودم خبر نداشتم
_ من ...
_ صدات رو نشنوم پس خفه خون بگیر گوش بده اگه الان جلوی خودم رو گرفتم نگیرمت زیر مشت و لگد همش بخاطر عمو فرشید هست چون دوست ندارم وقتی رفتی اونجا با سر و شکل کبود باشی بخوای از خودت ادا دربیاری واسم مشکل ساز بشی ، مظلوم‌نمایی کنی چون هیچ چیزی نمیتونه این رو تغیر بده که تو یه ولگرد هستی .
با بغض نالیدم :
_ من ولگرد نیستم
یه سیگار روشن کرد و پوزخندی زد :
_ من خواستم مودبانه تر باشه دوست داری چی صدات کنم پس ؟  خانومی که دوست داره با همه پسره حرف بزنه یا کسی که میخواد هرروز با یک نفر باشه
_ بسه دیگه تو میخوای با حرفات توهینات من رو شکنجه روحی کنی اما پشیمون میشی چون میفهمی این حرفایی که زدی لیاقت یکی مثل لادن هستش نه من
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:15

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_79


یقه ام رو تو مشتش گرفت و توپید :
_ تو نمیتونی برای من چرت و پرت بگی بچه جون ، طلاقت میدم هر گوهی خواستی بخور
با شنیدن اسم طلاق یه صدا مثل ناقوس مرگ تو گوشم به صدا در اومد من دوستش داشتم با وجود همه ی آزار و اذیت هاش دوستش داشتم طلاق چ صیغه ای بود
با چشمهایی که پر شده بود خیره بهش شدم و گفتم :
_ تو نمیتونی من رو طلاق بدی ؟
گوشه ی لبش کج شد ؛
_ چیشد حالا میخوای فاز کسایی رو برداری که عاشق هستند ؟
_ نه من ...
_ پ دهنت رو ببند بیشتر از این حوصله ی شنیدن شر و ور های تو رو ندارم
قلبم داشت تند تند میکوبید اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم خیلی اوضاع بدی شده بود
_ گمشو داخل
داخل خونه شدم آریان رفت سمت اتاقش که به سمت طوبا رفتم و سرش داد زدم :
_ زنیکه ی ولگرد نقشه ی تو بود مگه نه فقط میخواستی به خواستت برسی ؟
نیشخندی حواله ام کرد :
_ ولگرد بازی کار توئه که معلوم نیست چ گوه هایی میخوری زیر آبی
دود داشت از سرم بلند میشد همش تقصیر خودش مشخص بود
_ تو باعثش شدی اما پشیمون میشی ، ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه
بعدش به سمت اتاق کوچیکی که بهم داده بودند رفتند همونجا نشستم به حال و روز بدی که داشتم زار زدم در اتاق باز شد ، آتوسا اومد داخل نگران خیره به من شد و پرسید :
_ چیشده ؟
_ طوبا واسم نقشه کشید
یه تای ابروش بالا پرید :
_ چه نقشه ای ؟
واسش تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ زنیکه ی عوضی
_ واقعا هم عوضی هستش دیدیش ؟!
_ آره به آقا میگفتی
_ حرفم رو باور نکرد میخواد طلاقم بده جلو چشمش شدم یه ولگرد
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:15

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_80


چشمهاش گرد شد حسابی شوکه شده بود ، باورش نمیشد انگار چند دقیقه که گذشت صداش بلند شد :
_ حالا قراره چی بشه ؟
_ نمیدونم آتوسا منم از همین میترسم ، اما من الان جلوی چشم آریان یه ولگرد شدم که حتی چشم دیدن منم نداره
صدای سرد طوبا اومد :
_ پاشو برو اتاق آقا باهات کار داره
با شنیدن این حرفش بلند شدم به سمت اتاقش رفتم ، تقه ای زدم که صدای سردش بلند شد :
_ بیا داخل
در اتاق رو باز کردم و داخل شدم که خیره بهم شد و خیلی سرد و خشک گفت :
_ من نمیتونم با یکی که بهم خیانت کرده زندگی کنم ، میخوام طلاقت بدم
اشک تو چشمهام جمع شد
_ باورشون میکنی ؟
نفس عمیقی کشید و جوابم رو داد :
_ شاید خیلی وقت پیش احساس میکردم دوستت دارم ، یه دختر کوچولوی خیلی خوشگل که حسابی پاک بود ولی الان شدی یه هرزه که کثیف شده من نمیتونم دوستت داشته باشم مخصوصا که یه دختری وارد زندگیم شده عاشقش شدم بهم آرامش میره ، میخوام عقدش کنم اما یه مشکل هستش تو ...
وسط حرفش پریدم با بغض پرسیدم :
_ دوستش داری ؟
_ آره
_ باشه من از زندگیت میرم واسه ی همیشه محو میشم فقط ...
سکوت کردم که خودش پرسید :
_ فقط چی ؟
_ طلاقم نده بزار اسمت تو شناسنامم باشه !.
یهو نیشخندی زد ؛
_ تا با یه اسم شوهر تو شناسنامت هر غلطی دوست داشتی بکنی
_ نه ...
_ همچین چیزی نیست طلاقت میدم باید تموم بشه ، دوست ندارم اسمی ازت تو زندگیم باشه
سکوت کردم حرفاش باعث میشد قلبم شکسته بشه ، حالا میفهمیدم چقدر دوستش دارم و واسم با ارزش هستش ، اما نمیشد بهش نه بگم هر چقدرم بگذره بازم میفهمیدم چقدر این کار ها زشت و زننده هستش من بی سر و صدا از زندگیش خارج میشدم اما طلاق نه‌ نمیتونستم اسمش از شناسنامم خط زده بشه وقتی این همه دوستش داشتم و واسم با ارزش بود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:16

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_81


وقتی صبح شد بلند شدم لباس پوشیدم و بی سر و صدا از خونه خارج شدم چون آریان فکر میکرد قرار هستش از دستم خلاص بشه و واسه ی همین محافظ نزاشته بود ، حیرون و سرگدون بودم نمیدونستم باید چیکار کنم شماره ی عمو فرشید رو گرفتم بهش گفتم به هیچکس نگه بیاد دنبالم همینم شد
با اومدنش انگار دنیا رو بهم دادن ، سیاوش هم باهاش اومده بود
عمو فرشید من رو تو آغوش کشید و گفت :
_ خوبی آهو ؟
_ نه عمو فرشید میشه بریم یه جایی صحبت کنیم
_ آریان میدونه
هول شده گفتم :
_ نه نمیدونه خواهش میکنم بهش چیزی نگید باید صحبت کنیم
عمو فرشید سری تکون داد انگار از حال و روز من متوجه شده بود زیاد خوب نیستم چند دقیقه که گذشت صداش بلند شد :
_ اذیتت کرده ؟
_ سوار بشیم بریم جایی عموفرشید خواهش میکنم
سری تکون داد سوار شدیم اما من حسابی استرس داشتم میترسیدم بفهمه پیش عمو فرشید هستم و بخاطر فرارم به خدمت من برسه ، سیاوش به سمتم برگشت و نگران پرسید :
_ خوبی آهو چرا داری میلرزی ؟
به سختی لبخندی زدم :
_ خوبم
ماشین عمو فرشید ایستاد پیاده شدیم حتی درک درستی نداشتم کجا هستیم بس که بهم استرس وارد شده بود ، انگار خونه مجردی سیاوش بود ، سیاوش واسم یه لیوان آب اورد خوردم خیره به عمو فرشید شدم که گفت :
_ میشنوم چی باعث شده این شکلی بشی از خونه ی شوهرت فرار کنی
نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزون شده واسش تعریف کردم چ اتفاق هایی این مدت واسم افتاده حسابی شوکه شده بود
_ اون شوهر بی غیرتت باور کرده ؟
_ آره
_ این همه مدت چرا ساکت بودی آهو اجازه دادی شکنجه ات کنه ؟
_ دوستش داشتم !
عمو فرشید لعنتی زیر لب گفت و بلند شد که سریع بلند شدم ترسیده گفتم ؛
_ من فرار کردم چون میخواد طلاقم بده یکی دیگه رو دوست داره
_ مرتیکه ی عوضی همین امروز خودم طلاقت رو میگیرم گوه خورده فکر کرده بی *** و کار هستی
قطره اشکی روی گونم چکید
_ من میخوام اسمش تو شناسنامم باشه
_ مگه احمقی ؟
_ نه
_ پس این چ خواسته ای هست داری ؟
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:16

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_82

_ من دوستش دارم شاید اون از من متنفر باشه ولی ...
عمو فرشید به سمتم اومد شونم رو تو دستاش گرفت و گفت :
_ به من نگاه کن ببینم
تو چشمهاش زل زدم که ادامه داد :
_ اگه از اولش نمیترسیدی بهم میگفتی چ بلا هایی سرت آورده حسابش رو میزاشتم کف دستش اجازه نمیدادم تا این حد روح و روانت رو به هم بریزه ، هنوزم دیر نشده ازش جدا میشی یه زندگی جدید شروع میکنی دور از همه ی اونا شنیدی ؟
_ من ...
_ با توام شنیدی یا نه ؟
_ آره
_ تو نباید حتی به اون *** فکر کنی چ برسه به دوست داشتنش
مگه میشد عاشق باشی و بهش فکر نکنی این یه چیزی غیر محال بود
_ سیاوش
_ بله بابا
_ حواست به آهو باشه واسش غذا سفارش بده اجازه نده تنهایی جایی بره فعلا حالش مساعد نیست
واقعا حالم مساعد نبود دستام میلرزید قلبم تند تند میزد احساس میکردم دیوونه شدم این عادی بود یا همش از سر عشق بود خدا میدونست
سیاوش روبروم نشست و گفت :
_ آهو چی میخوری عزیزم بگم واست بیارن خواهری ؟
سرم رو بلند کردم خیره به چشمهاش شدم و مظلومانه پرسیدم :
_ من خیلی زشتم سیاوش ؟
دستاش مشت شد از لای دندونای جفت شده اش با خشم غرید :
_ نه این چ حرفیه میزنی ؟
_ پس چرا دوستم نداشت
_ اصلا لیاقتت رو نداشت
قلبم شکسته بود خیلی زیاد همش احساس میکردم زشت هستم وسواس گرفته بودم ، چند دقیقه که گذشت صداش بلند شد :
_ آهو
_ جان
_ به هیچی فکر نکن باشه برو استراحت کن غذا سفارش میدم بیارن واست
_ میل ندارم من سیاوش .
_ باید بخوری پس حرف نزن قرار نیست خودکشی کنی !
"خودکشی" تو ذهنم به صدا در اومد اگه من رو طلاق میداد بی شک همچین کاری میکردم هیچ چیزی هم نمیتونست جلو دار من باشه.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:16

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_83

رفتم سمت حموم چشمم به تیغ افتاد ، وقتی دیگه آریان رو هم نداشتم این زندگی رو میخواستم چیکار برش داشتم روی دستم کشیدم سوخت اشکام جاری شد میون گریه خندیدم و محکم تر کشیدم که خون جاری شد روی دستم با لذت داشتم بهش نگاه میکردم حالا چیزی تا تموم شدن این زندگی چندش نمونده بود
 همونجا افتادم که صدای سیاوش میومد داشت اسمم رو صدا میزد
بعدش انگار دوید ، محکم به در حمام کوبید و داد زد :
_ آهو جواب بده اونجا
لبخند تلخی زدم این زندگی هیچوقت به من نیومده بود ، بعدش سیاوش انگار به حمام کوبید
در باز شد نگاهش به من افتاد که غرق در خون بودم چشمهاش پر از وحشت و نگرانی شد
_ چ غلطی کردی آهو
بعدش رفت یه پارچه آورد دور دستم گرفت و من رو روی دستاش بلند کرد
با صدایی که به سختی شنیده میشد گفتم :
_ نجاتم نده
با خشم غرید
_ خفه شو فقط ، این چ بلایی سر خودت آوردی
احساس میکردم خونریزی دستم هر لحظه داره بیشتر میشه چشمهام بسته شد سیاهی مطلق ...
وقتی چشم باز کردم تو بیمارستان بودم سرم تو دستم بود ، زن عمو معصومه پیشم نشسته بود
_ آب
زن عمو معصومه با دیدن چشمهای باز شده ی من زیر لب خداروشکر کرد و پرسید :
_ آب میخوای عزیزم ؟
_ آره
واسم آب اورد خوردم گلوم داشت میسوخت ، سرم سنگین شده بود
یهو همه اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمهام رد شد نگاهم به دستم افتاد باند پیچی شده بود ، بغض کردم کاش زنده نمیموندم حالا با چ رویی به چشمهای عمو و بقیه نگاه کنم .
_ من ...
زن عمو معصومه وسط حرف من پرید :
_ به خودت فشار نیار عزیزم الان میگم‌ دکتر بیاد چکت کنه .
_ وایستا
ایستاد که پرسیدم :
_ عمو فرشید
محزون نگام کرد
_ چند روز بدون اینکه بخوابه منتظر بود به هوش بیای امروز به سختی فرستادمش بخوابه
خیلی حس بدی بود دوست داشتم زمین دهن باز کنه من رو قورت بده .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:16

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_84

بلاخره مرخص شدم دایی فرشید خودش کار های ترخیص من رو انجام داد ، تو این مدت اصلا با من حرف نمیزد انگار قهر بود تحمل قهر بودنش رو نداشتم داخل خونه شدیم شیرین به سمت من اومد بغلم کرد و گفت :
_ خوبی عزیزم
_ ممنون
بعدش با شقایق هم احوالپرسی کردیم ، طاقت نداشتم عمو فرشید داشت به من بی محلی میکرد
_ آهو
با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ بیا اتاق من
با شنیدن این حرفش به سمت اتاق راه افتادم دنبالش داخل شدیم که گفت در رو ببند بستم بهم اشاره کرد بشینم خودش هم اومد روبروم نشست
_ میدونی اصلا از کاری که انجام دادی خوشم نیومد ، چون آریان تو رو نخواست میخواستی خودکشی کنی ؟ کلمه ای که بشدت ازش متنفرم حالا دارم به زبونش میارم ، دوستت نداشت خوب به جهنم مگه مهمه اصلا ؟
اشک تو چشمهام جمع شده بود ، با مظلومیت تو چشمهاش زل زدم :
_ ببخشید
_ من معذرت خواهی تو رو نمیخوام دوست ندارم کار های قبلیت رو انجامش بدی شنیدی ؟
سری به نشونه ی مثبت تکون دادم :
_ آره
یه پرونده آورد جلوی من گذاشت و گفت :
_ امضاش کن تموم بشه
تموم وجودم داشت میلرزید
_ این چیه ؟
_ پرونده توافقی طلاق نیاز نیست جایی بری فقط امضا و انگشتت باشه کافیه
چشمهام گریون شد
_ عمو فرشید من ...
با عصبانیت حرف من رو قطع کرد :
_ تو چی هان ؟ دوست داری بیشتر از این خودت رو تحقیر کنی آره میخوای بری کلفت زنش ؟ آریان عقد کرد میفهمی ؟ با دختری که عاشقش شده دختره نه خانواده درست حسابی داره نه *** و کاری ولی معصوم و آرومه دوستش داره خوشگله خیلی از تو بیشتر بهش آرامش میده چیزی که تو بهش ندادی حالا عقدش کرده بسه دیگه چقدر میخوای خودت رو عذاب بدی تمومش کن زود باش .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:16

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_85

بهت زده داشتم به عمو فرشید نگاه میکردم حرفاش خیلی سنگین بود
چشمهاش میسوخت حرفاش در عین واقعیت دردناک بود خیلی زیاد
_ زود باش امضاش کن
دستم داشت میلرزید خودکار رو برداشتم و امضا زدم بس بود هر چقدر تحقیر شده بودم ، آریان عاشق شده بود اما نه عاشق دختر بچه ای که تو سن کم زنش شده بود و آریان سرش غیرتی میشد
عاشق یه دختر دیگه پاک و معصوم چون از نظرش من ولگرد بودم زشت بودم !
_ آهو
با شنیدن صدای عمو فرشید با چشمهای گریون خیره به چشمهاش شدم که کلافه دستی داخل موهاش کشید و خطاب به من گفت :
_ دوست ندارم اینطوری ضعیف ببینمت پس باید قوی باشی شنیدی ؟
با صدایی که انگار از ته چاه داشت بیرون میومد جوابش رو دادم :
_ قلب شکسته میتونه دوباره مثل اولش بشه ؟ غرور شکسته شده چی ؟
عمو فرشید با خشم غرید :
_ قلب شکسته جاش خوب میشه دردش کم میشه ، غرورت دست خودت هست میتونی دوباره جمعش کنی قرار نیست به پای اون عوضی بسوزی بسازی
_ عمو فرشید
آرومتر شده بود
_ جان عمو فرشید
_ آریان قبلا دوستم داشت ، سرم غیرتی میشد یهو چی عوض شد ؟
_ بسه خودخوری نکن آهو
_ جواب من و بدید عمو فرشید
چنگی تو موهاش زد
_ اون آرامشی که باید رو کنار تو نداشت ، همش تو جنگ جدل بود میخواسته ازت انتقام بگیره چون بهت شک داشته فکر کرده بهش خیانت کردی دیگه دوستت نداشته ، تو همین بحثا یه دختر میاد شرکتش واسه ی کار مشغول میشه که ...
ساکت شد که با صدایی خفه پرسیدم :
_ چرا ساکت شدید عمو فرشید ؟
_ داری اذیت میشی آهو بسه تموم شد دیگه بهش فکر نکن باشه خودم درستش میکنم حواسم بهت هست
_ میخوام بفهمم عمو فرشید خواهش میکنم فهمیدن واقعیت درد آور هم که باشه باعث میشه برگردم به زمان حال پس بگید.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:16

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_86

_ یه دختر معصوم در عین حال زیبا و سر به زیر که تو خانواده اش خیلی سختی کشیده ، خانواده اش یجورایی اصلا آدمای خوبی نیستند آریان پشت و پناه دختره میشه بهش کمک میکنه و کم کم میبینه دختره داره بهش آرامش میده دیده یه احساس خاص نسبت بهش داره باهاش خوشبخت میشه خواسته زندگیش رو کنارش شروع کنه خسته شده از زندگی تکراری و عذاب دادن تو پس تصمیم میگیره طلاقت بده ، الان اون دختر رو عقد کرده فقط مونده طلاق شما که امضا کردی تموم شد .
خیلی تلخ بود اما عین واقعیت ، دستی به چشمهام کشیدم لبخندی روی لبم نشست مگه یه عاشق نباید از خوشحال شدن معشوقش خوشحال بشه پس چرا درد قلبم داشت هر لحظه بیشتر میشد
_ عمو فرشید
_ جان
_ میشه من رو بغل کنید ؟
بلند شد من رو تو آغوش کشید و گفت :
_ انقدر خودت رو اذیت نکن آهوی زخم دیده من همه چیز درست میشه مطمئن باش
_ میشه ؟
_ آره
نمیشد عمو فرشید نمیدونست چقدر سخته من آریان رو دوستش خیلی زیاد
آریان عاشق یکی دیگه شده بود ، با چشمهای گریون ازش جدا شدم و گفتم‌ :
_ اون هیچوقت خوشبخت نمیشه یه زن وقتی روی خراب شده های زندگی یه زن دیگه زندگیش رو میسازه پس معصوم نیست قلبش عین صورتش زیبا نیست جفتشون ویرون میشن عمو فرشید
_ نفرین نکن آهو
_ نفرین نمیکنم عمو فرشید اما اون زن میدونست آریان زن داره واسش عشوه اومد کاری کرد آریان تو اون دوران بره سمتش باعث شد زندگیم خراب بشه وقتی هنوز من رو طلاق نداده زنش شد مگه میشه خوشبخت شد ؟
عمو فرشید ساکت شده داشت به من نگاه میکرد میدونست حق با من هستش نفسش رو لرزون بیرون فرستاد
_ برو اتاقت استراحت کن چند روز به هیچ چیزی فکر نکن گذشته رو خاک کن
_ همینکارو میکنم عمو فرشید ، گذشته و آینده واسه ی من هیچ سودی ندارند
_ آهو
_ بله
_ من همیشه کنارت هستم این و هیچوقت فراموش نکن ، تو تنها نیستی
_ ممنون عمو فرشید شما همیشه واسه ی من یه پناهگاه امن بودید
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:17

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_87

مثل اینکه طلاق من خیلی تو فامیل سر و صدا کرده بود ، چون سر و کله مریم و دخترش لادن پیدا شده بود ، آقاجون اومده بود امروز پیش عمو فرشید باهاش صحبت کنه چون دعوت شده بودند عمو محمد زنش و دخترش هم همراهش اومدند تموم مدت اتاق بودم دوست نداشتم برم بیرون باهاشون روبرو بشم !
با شنیدن صدای در اتاق از افکارم خارج شدم با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
_ آهو عزیزم بیام شام فرشید گفت
بعدش صدای پاش نشون میداد رفته ناچار بلند شدم ، شالم رو مرتب کردم روی سرم رفتم سمت پایین همشون نشسته بودند خیلی سرد سلام کردم و نشستم سر میز شام هیچکس هیچ حرفی نزد
بعد شام همشون تو نشیمن نشسته بودند منم از سر اجبار نشسته بودم که صدای لادن بلند شد
_ پس بلاخره طلاقت داد
با چشمهای سرد و بی روح داشتم بهش نگاه میکردم ، عمو فرشید خطاب بهش گفت :
_ قرار نیست درمورد گذشته یا زندگی آهو صحبت کنیم درسته لادن ؟
چشمهاش رو تو حدقه چرخوند
_ چرا عمو ؟
مریم مادر عجوزه اش خندید
_ چون این دختره رو بخاطر هرزه بازیش طلاقش داده خجالت میکشن
دستام از شدت عصبانیت مشت شده بود
_ بسه جفتتون
لادن اما ساکت نشد تو چشمهام زل زد و پرسید :
_ زنش رو دیدی چقدر خوشگل بود ؟ اصلا مثل تو بنظر نمیومد هرزه باشه
خشمگین بلند شدم به سمتش هجوم بردم موهاش رو گرفتم و کشیدمش روی زمین که صدای بقیه بلند شد سعی داشتند من رو ازش جدا کنند اما خون جلوی چشمهام رو گرفته بود میخواستم خودم رو خالی کنم ، سیلی محکم تو گوشش میزدم نمیتونست از خودش دفاع کنه
_ یکی بگیرتش این سلیطه کشت دختر من و
یکی من رو عقب کشید همونطور که با نفرت خیره به چشمهای لادن شده بودم گفتم :
_ زندگی من رو خراب کردی ، آوار میشم رو زندگیت تو هم عاشق میشی کاری میکنم عشقت ازت دور بشه عذاب بکشی فقط منتظر باش من فرامرش نمیکنم ج*نده خانوم .
_ بسه دختر جون کی رو داری تهدید میکنی خجالت نمیکشی این چ ادبیاتی هستش ؟
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:17

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_88

_ چیه پیری بهت برخورد از اخلاقیات نوه ی عزیزت گفتم ؟ خوشت نمیاد نوه ی کثافطت رو با خودت برندار بیار آوردیش فحش بخوره دیگه
عمو محمد عصبانی گفت :
_ ساکت باش ببینم آقاجون بزرگتر همه ی ما هستش تو حق نداری بهش توهین کنی
با تمسخر گفتم :
_ نه بابا دیگه چی ؟ خود تو سر ارث و میراثش هستش انقدر دوستش داری وگرنه همه میدونند اخلاق این پیرمرد چقدر گوه هستش حتی به منه بچه یتیم هم رحم نکردید ریدید تو زندگیم آه من همیشه پشت سر تک تکتون هستش فراموش نکنید از این به بعد خودمم هستم کاری میکنم زندگیتون جهنم بشه بیاید طرف من
بعدش عمو فرشید رو پس زدم رفتم سمت اتاقم یهو دیوونه شده بودم همشون رو شسته بودم اما حقشون بود
چادر رو برداشتم انداختم تو یه کیسه و بردمش پایین همه رفته بودند فقط عمو فرشید اینا نشسته بودند
به سمت بیرون رفتم عمو فرشید هم پشت سرم داشت میومد
_ آهو
با شنیدن صداش ایستادم خیره بهش شدم که کلافه چنگی تو موهاش زد
_ هیچ معلوم هستش داری چیکار میکنی مگه دیوونه شدی ؟
_ نه
_ پس ...
_ مگه شما به من نگفتید حق دارم یه زندگی جدید شروع کنم ؟
_ گفتم
_ منم میخوام شروعش کنم بدون هیچ ردی از گذشته پس شما هم دیگه به من گیر ندید
یه تای ابروش بالا پرید :
_ بی احترامی به آقاجون کتک زدن لادن شروع زندگی جدیدت هستش ؟ بیرون انداختن چادری که دوستش داشتی ؟
_ کتک زدن لادن باعث شد حرصم خالی بشه حقش بود خودش من رو اون شب برد مهمونی گفت شوهرت قراره بهت خیانت کنه بعدش رفته بود به آریان دروغ گفته ، بازم پیش بیاد عین سگ میزنم ، آقاجون کدوم آقاجون ؟ مگه واسه ی من کاری کرد جز اینکه مهر زد روی حرفای دروغشون دوست ندارم ببینمشون واسم تموم شده هستند عمو فرشید شما فکر میکنید من بدجنس شدم ؟
_ نه اصلا
بعدش من رو تو آغوش کشید ، سرم رو بوسید خیلی احساس خوبی بهم دست داده بود
_ تو هنوزم واسه ی من همون آهوی پاک و معصوم کوچولو هستی
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:17

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_89
قلبم لرزید از حرفش اما دوست نداشتم برگشتم به سابق دوست داشتم مثل خودشون زندگی کنم همونطوری که زندگیم رو نابود کردند
عمو فرشید دستم رو گرفت و من رو با خودش برد داخل خونه اما نمیدونست قراره تو زندگیم همه چیز عوض بشه دیگه هیچ چیزی قرار نبود مثل سابق بشه ...
_ آهو پاشو ببینم دیوث چرا انقدر خوردی ، اگه عموت بفهمه میکشتت
لبخندی زدم و کشدار گفتم :
_ بیخیال بابا از کجا میخواد بفهمه کسی قرار نیست بهش بگه
سرش رو با تاسف تکون داد :
_ پاشو حداقل ببرمت اتاق یکم بخوابی
_ نمیخوام
بیخیال به سمتم اومد کمکم کرد رفتم رو تختش خوابیدم خیلی زود چشمهام بسته شد
با سردرد بدی که داشتم بیدار شدم یکم به مخم فشار آوردم یادم افتاد دیشب چ غلطی کردم تف به این شانس قرار نبود شب اینجا باشم
سریع لباس پوشیدم آب به دست و صورتم زدم مستی بپره بعدش رفتم بیرون که صدای شیوا اومد :
_ عصر بخیر
به سمتش برگشتم نشسته بود ریلکس داشت میوه میخورد
_ ساعت چنده مگه ؟
_ پنج عصر
روی پیشونیم کوبیدم و با تشر بهش گفتم :
_ چرا من و بیدار نکردی ؟
_ مگه دل کندی دیشب حسابی مست کرده بودی داشتی چرت و پرت میگفتی
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم میدونستم چقدر بد پست هستم
_ عمو فرشید زنده به گورم میکنه
_ بهش زنگ زدم گفتم خسته شدی خوابت برده نگرانت نباشه اجازه داد
با شنیدن این حرفش لبخندی روی لبم نشست با خیال راحت رفتم پیشش نشستم که اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ من اصلا از کار هات خوشم نمیاد پس کی قراره دست برداری آهو قرار نیست بخاطر اون مرتیکه خودت رو آشغال نشون بدی وقتی این شکلی نیست .
_ بسه دوست ندارم اسمی ازش بشنوم شیوا بعدش من دارم زندگی میکنم
پوزخندی زد :
_ این اصلا اسمش زندگی نیست
_ پس میشه بفرمائید چیه اسمش ؟
_ یعنی نمیدونی
_ نه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:17

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_90
_ ببین من دوست ندارم اعصابت خورد بشه پس هیچ چیزی نمیگم ولی خودت بشین فکرش رو بکن این راهش نیست داری داغون میشی
خسته بلند شدم دوباره رفته تو فاز نصیحت کردن من چیزی که اصلا دوست نداشتم بهش گوش بدم چون گوشام پر شده بود پس بیخیال بلند شدم که با غیض گفت :
_ آخرش خودم به عمو فرشیدت میگم داری خودت رو نابود میکنی
میدونستم نمیگه پس دستی واسش تکون دادم و رفتم ، ذهنم تو مسیر برگشت حسابی درگیر شده بود
شیوا دوست چند ساله ی من بود که بعد طلاق آریان باهاش آشنا شده بودم دوستم داشتم همیشه پیشم بود از زندگیم خبر داشت عمو فرشید بهش اعتماد داشت همه دوستش داشتند
من بعد طلاق آریان برعکس بقیه که فکر میکردند قرار هست دست به خودکشی بزنم و دیوونه بشم این شکلی نشدم سرد شدم سخت شدم ! سرگرم مهمونی ها شدم بیرون رفتن رسما ولو شده بودم عمو فرشید هم باهام کاری نداشت ولی خط قرمز هاش رو مشخص کرده بود
* * * *
آدامس رو میجویدم و داخل خونه شدم با صدایی شاد و شنگول گفتم :
_ سلام بر اهالی خونه گلتون اومده ...
با دیدن کسی که نشسته بود حرف تو دهنم ماسید خشک شده داشتم بهش نگاه میکردم آریان بود اولش خشک شده داشتم بهش نگاه میکردم بعدش به خودم اومدم ، بیتفاوت رفتم جلو
_ سلام پسر عمو خوش اومدی راه گم کردی اینورا
خیلی سرد و خشک گفت :
_ سلام ، اومدم دیدن عمو فرشید
همین خیلی کوتاه جایی اینکه من باهاش سرد و خشک برخورد کنم اون رفتارش عوض شده بود ولی مگه مهم بود اصلا ؟ نه تو این پنج سال خیلی چیزا عوض شده بود عادت کرده بودم من به عذاب کشیدن نشون دادن خوشحالی الکی پس میتونستم وانمود کنم الان که هیچ حسی نیست
_ آهو
به سمت عمو فرشید برگشتم و گفتم :
_ جان
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ خوشم نمیاد شب جایی باشی شنیدی ؟ بهت گفتم بودم شب خونه باشی
لب برچیدم ؛
_ ببخشید عمو فرشید خدایی خوابم برد اصلا نمیدونستم کجا هستم بس که خسته بودم
_ تکرار نشه
_ چشم
بعدش رفتم گونه اش رو بوسیدم که نگاهم به نگاه پر از تمسخر آریان افتاد لابد تو ذهنش داشت میگفت یه ولگرد هستم که شب رو پیش یکی سر کردم جز این چ فکری میتونست داشته باشه با اون ذهن مریضی که داشت
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:17

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_91
همین که داخل اتاقم شدم قطره اشکی روی گونم چکید که سریع پسش زدم من ادمی نیستم بخوام کم بیارم میدونم با دیدن آریان دوباره قلبم کم میاره اما تحمل میکردم چهار سال گذشته بود زمان کمی نبود
من روی خودم حسابی تمرین کرده بودم پس میتونستم همه چیز رو به فراموشی بسپارم !
با شنیدن صدای در اتاق از افکارم خارج شدم ، زن عمو معصومه بود
_ جان
نگاهی به چشمهام انداخت و پرسید :
_ خوبی ؟
شیطون گفتم :
_ من که حالم خیلی خوبه زن عمو معصومه جونم شما چطورید شیطون دیشب حسابی با عمو تنها بودید خوش گذشت
صورتش رنگ گرفت روی گونه اش زد
_ بی حیا
قهقه ای زدم زن عمو وقتی خجالت میکشید خیلی ملوس و شیرین میشد
_ بیا پایین وقت شام هستش اصلا از عصر بیرون نیومدی گفتم بیام ببینم خوبی شاید با دیدن ...
یهو ساکت شد که حرفش رو ادامه دادم :
_ فکر کردید از دیدن اریان ناراحت شدم یا شاید هم دارم داغون میشم درسته ؟
چشم غره ای به سمت من رفت و گفت :
_ نه
_ پس چرا نگران شدید
_ چون تو تازه حالت خوب شده دوست ندارم دوباره حالت خراب بشه
لبخندی روی لبم نشست بلند شدم گونه اش رو بوسیدم خیلی واسم عزیز بود
_ مطمئن باش حالم خوبه هیچ چیم نمیشه من عادت دارم زن عمو معصومه
نگاهش غمگین شد ، خواستم برم بیرون که دستم رو گرفت :
_ وایستا
_ جان
_ لباست و عوض کن لباس بیرون هستش دست و صورتت رو بشور بیا مهمون داریم
متعجب پرسیدم :
_ مهمون ؟
یکم این پا اون پا کرد اما بلاخره گفت :
_ اریان زنش و دخترشون تینا
با شنیدن این حرفش مات و مبهوت داشتم بهش نگاه میکردم به سختی پرسیدم :
_ دخترش ؟
مگه آریان صاحب دختر شده بود چرا قلبم میخواست از سینه ام بزنه بیرون چرا داشتم پس میفتادم ، زن عمو معصومه نگاهش پر از نگرانی بود
_ من شامت رو میارم اتاقت تو امشب اینجا بخور اگه نمیتونی ...
_ زن عمو معصومه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:18

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_92
ساکت شد که خیره به چشمهاش شدم و با صدایی خش دار شده پرسیدم :
_ مگه آریان بچه داره ؟!
_ آره
همونجا نشستم سرم رو میون دستام گرفتم چرا این شکلی شده بودم چرا باز انقدر بی ظرفیت شده بودم خوب بچه داشت چ ربطی به من داشت چرا داشتم اذیت میشدم اون که زن داشت متاهل بود مگه فراموش کرده بودم وقتی من زن عقدیش بودم هنوز رفت یکی دیگه رو عقد کرد کسی که دوستش داشت
دست زن عمو معصومه روی شونم قرار گرفت ، صداش حسابی ناراحت و نگران بود
_ چت شد آهو
دوست نداشتم بیشتر از این ضعف نشون بدم دوست نداشتم مثل گذشته یه بدبخت ترسو باشم من دوست نداشتم برگردم به گذشته یه تو سری خار بدبخت باشم که بقیه بهش ترحم کنند
بلند شدم لبخندی بهش زدم و گفتم :
_ چیزی نیست شما برید منم لباس عوض کنم میام
_ مطمئن باشم خوبی ؟
_ آره
_ ببین مجبور نیستی بیای من ...
_ زن عمو معصومه
با شک نگاهی به من انداخت و از اتاق خارج شد با حرص رفتم تو حمام یه دوش کوتاه گرفتم تا سر حال بشم حتی شده یکم بعدش یه لباس خیلی قشنگ پوشیدم که کوتاه بود و حسابی بهم میومد رنگ قرمز رو پوشیدم رنگ مورد علاقه ی آریان همیشه میپوشیدم تا بهم یاد اوری بشه شاید مریض بودم که خودم رو عذاب میدادم !
یه رژ قرمز استفاده کردم ملایم ن پر رنگ بعدش موهام رو دم اسبی بستم با رضایت نگاهی به خودم تو آینه انداختم و بدون سر کردن شال یا روسری از اتاق خارج شدم عمو فرشید و بقیه به لباس پوشیدن من عادت کرده بودند میدونستند اون اهوی گذشته دیگه نیست .
وقتش شده بود خودی نشون بدم ، بهش نشون بدم واسم مهم نیست حتی شده به نمایش
_ سلام خوش اومدید
سرش رو بلند کرد زنش خیره به من شد و آهسته جوابم رو داد :
_ سلام ممنون
نگاهش که به سر و وضع من افتاد لبخند روی لبش ماسید ، لبخند شیطانی روی لبم نشست این زن اگرچه چهره ی به ظاهر معصومی داشت اما خود شیطان بود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:18

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_93
وارد زندگی من شده بود باعث شده بود زندگیم نابود بشه پس نمیتونست یه فرشته باشه نمیتونست کسی باشه که با نیت خوب وارد شده ، اگرچه تو اون دوران آریان نیاز داشت یکی پیشش باشه آرومش کنه و فرصت رو که دیده دست به کار شده نمیتونستم احساس خوبی نسبت بهش داشته باشم ، چادر سرش بود
درست مثل گذشته ی من نیشخندی زدم که دور از چشم آریان نبود
بیتفاوت رفتم تنها جای خالی پیش سیاوش نشستم تا شام بخورم لبخندی زد و گفت ؛
_ شیطون دیشب نبودی من و سیامک هم نبودیم ، بابا گویا دیشب خیلی عصبانی شده از دستت
شیطون جوابش رو دادم :
_ همش اداس عمو فرشید دیشب حسابی کیفش کوک بوده تو نمیدونی
متعجب شد
_ چرا این و میگی ؟
به زن عمو معصومه اشاره کردم و با شیطنت چشمکی بهش زدم که به خنده افتاد ، منم خونسرد مشغول خوردن شدم که صدای ریز دخترونه اومد
_ ماما دیپ دمینی
_ باشه عشق مامان
نگاهم بهشون افتاد دختر آریان بود ، سیاوش دستش رو زیر روی دستم گذاشت بهش لبخندی زدم و دوباره برگشتم سمتشون و پرسیدم :
_ آریان اسم زنت و دخترت چیه ؟
آریان تو چشمهام زل زد انگار قصد داشت با نگاه کردن به چشمهام چیزی رو بفهمه اما نمیتونست چون عشقش رو تو قلبم کشته بودم !
_ نازیه اسم منه ، دخترمون هم اسمش رو باباش گذاشه چون ثمره ی عشقمون هستش اسمش رو گذاشته ثنا
نگاهم رو بهش دوختم به جای آریان جواب داده بود ، مشخص بود از من خوشش نمیاد و من رو کاملا میشناسه اما نمیدونست دل به دل راه داره ؟
نگاهی به دخترشون انداختم و گفتم :
_ چقدر سیاه سوخته و لاغره هیچ شباهبتی به آریان نداره ، تو فامیلای خودمون کسی این شکلی نبوده نه
سیاوش خنده اش گرفته بود با پاش زد به‌پام ، نازیه با حرص گفت :
_ دخترمون خوشگله فقط چون لاغره این شکلی دیده میشه .
_ خوب دیگه مگه چ جوری باید دیده میشد تپل مپل سفید ؟
_ آهو
_ جانم عمو فرشید
_ وقت غذا نباید صحبت کرد پس بخور
_ چشم
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:18

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_94
#پارت_94
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ


حسابی سر میز شام داشت حرص میخورد ولی حقش بود هنوز دلم خنک نشده بود ، اصلا با چه رویی اریان زن و بچش رو آورده بود و تموم مدت هم ساکت بود درست عین کوه یخ وقتی شام تموم شد پیش سیاوش نشسته بودم مشغول حرف زدن باهاش بودم که زن عمو معصومه خطاب به نازیه گفت :
_ عزیزم میتونی چادرت رو دربیاری راحت باشی
نازیه لبخندی زد :
_ نه ممنون من عادت دارم نمیتونم بدون چادر جلوی بقیه باشم انقدر بی حیا نشدم !
تیکه انداخته بود این دختر قصدش بی شک دیوونه کردن من بود اما نمیدونست من به این آسونیا عصبانی نمیشم ، خیره بهش شدم و گفتم :
_ بی حیایی اینه بری زن یه مرد متاهل بشی بعدش واسش یه بچه سیاه سوخته بدنیا بیاری
با چشمهای گشاد شده داشت به من نگاه میکرد باورش نمیشد اینقدر راحت به روش بیارم ، سکوت سنگینی بود یهو نازیه بلند شد
_ آریان میشه بریم ؟
آریان‌ نگاه سردش رو به من دوخت و گفت :
_ زود باش عذرخواهی کن
پوزخندی زدم :
_ چرا باید عذرخواهی کنیم ؟
عمو فرشید مداخله کرد
_ بسه این قضیه رو تمومش کنید
آریان بلند شد سرد و خشک ادامه داد :
_ باید همون موقع که دیوونه شده بود یه مدت بیشتر تو تیمارستان نگهش میداشتید نه اینکه الان به خودش جرئت بده به زن من توهین کنه ، اگه دندوناش رو تو دهنش خورد نکردم و ساکت شدم گذاشتم پای اینکه مریض هستش وگرنه میدونستم چ جوری باید ادبش کنم ، بهتره دوباره ببرید بستریش کنید
ضربه ی بدی بود حرفاش پر از درد بود ، با چشمهای پر داشتم بهش نگاه میکردم ، نگاهم به زنش افتاد که لبخند موزی روی لبش بود
_ بسه آریان دست زنت و بگیر برو تو حق نداری به اهو توهین کنی
گوشه ی لبش کج شد :
_ این ولگرد فقط به درد امثال تو میخوره
بعدش دست زنش رو گرفت و رفتند ، قلبم انگار دیگه نمیزد احساساتم یخ زده بودند
سیاوش با عصبانیت گفت :
_ واسه ی چی دعوتش کردی بابا شما که میشناسیدش دیدید چجوری به اهو توهین ...
وسط حرفش پریدم با صدایی که از ته چاه داشت بیرون میومد گفتم :
_ کی بهش گفته بود ؟
همشون ساکت شده بودند.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:18

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_95

چند شب گذشته بود برنگشتم خونه از دست همشون عصبانی بودم باعث شده بودند آریان به خودش اجازه بده بهم توهین کنه امشب اومده بودم مهمونی دوست داشتم فراموش کنم چ اتفاقی واسم افتاده عشقم با زنش و بچش اومدند و جلوی من داشت از عشقش تعریف میکرد
در یکی از اتاق ها رو باز کردم و داخل شدم تا بخوابم چون سردرد بدی داشتم که احساس کردم یکی میخواد اذیتم کنه داشتم میلرزیدم با گریه داد زدم :
_ کیه
_ چته خوشگله
_ گمشو کنار عوضی
از ته دل داد زدم " کمک " یهو در اتاق با صدای بدی باز شد به هق هق افتاده بودم ، صدای خشمگین آریان اومد :
_ پاشو
با شنیدن این حرفش بلند شدم از دستش عصبانی بودم اما الان نه چون من رو نجات داده به سختی بلند شدم داد زد :
_ راه بیفت
_ من من ...
وسط حرف من پرید :
_ زود باش آهو نزار تو همین جا تا میخوری عین سگ کتک بزنمت
با شنیدن این حرفش با سری پایین افتاده تلو تلو راه افتادم داشتم میفتادم که دستم رو گرفت زیاد طول نکشید رسیدیم سوار شدم خیره به چشمهام شد و با شک پرسید :
_ ببینم‌ اینجا چی کار میکردی ؟
نمیدونم چرا اما ازش ترسیدم جذبه اش تن صداش باعث ترس من میشد
_ هیچکار
یقه ام رو گرفت و به سمت خودش کشید 
_ حرف بزن زود باش ...

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:18

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_96

با غیض رو بهم توپید :
_ میکشمت آهو رفتی تو اون مهمونی پر از کثافط ، چشم عمو روشن که فکر کرده تو و معصوم هستی
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم حسابی دلم واسش تنگ شده بود با صدایی گرفته شده آهسته گفتم :
_ دلم واست تنگ شده بود لعنتی
تو چشمهام خیره شد و پچ زد :
اشک تو چشمهام جمع شد
_ دوستت دارم
چشمهاش قرمز شده و با گریه نالیدم :
_ چرا هنوزم دوستت دارم لعنتی چرا انقدر واسم دوست داشتنی هستی دلم واست تنگ شده بود حتی واسه کتک زدنت واسه ی جای کبودی های بدنم کاش باشی !
_ آروم بشین میبرمت خونه پیش عمو فرشید
نمیدونستم چی میگه
با لحنی کشیده گفتم :
_ اون عفریته رو دوستش داری ، خوشگلتر از منه ؟ یعنی انقدر زشت بودم بچه اش هم سیاه سوخته بود بچه ی من خوشگلتر میشد عین خودم میشد سفید تپل مپل
نیشخندی زد :
_ تو هم لاغر و ریزه میزه ای دقیقا کجات تپل هستش چرت و پرت نگو بگیر بکپ تا برسییم
_ بسه کم چرت و پرت بگو سرم و نخور اگه الان آروم نشستم بلایی سرت نمیارم همش بخاطر احترام به عمو فرشید هستش شنیدی
بغض کرده بهش داشتم نگاه میکردم یعنی من و دوست نداشت که داشت اینطوری میگفت
_ یعنی دوستم نداری !؟
_ گفتم نه
اشکام روی صورتم روون شده بودند  که کلافه داد زد :
_ چرا باز داری گریه میکنی دوست داری من سگ بشم مگه نه ؟
_ نه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:19

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_97
_ پیاده شو
در ماشین رو واسم باز کرده بود پیاده شدم خواستم بیفتم که دستم رو گرفت
_ مواظب باش
_ چشممم
سرش رو با تاسف تکون داد و زنگ خونه ی عمو فرشید رو زد که باز شد من رو با خودش برد داخل عمو فرشید اومد زن عمو معصومه سیاوش سیامک هم بودند
چشمهام خمار بود ، عمو فرشید نگران گفت :
_ چیشده آریان حالش خوبه ؟ از کجا تونستی پیداش کنی ؟!
_ تو یه مهمونی بود ، اگه سر وقت نرسیده بودم یه بلایی داشت سرش میومد
_ یا خدا
نمیدونستم اطرافم چخبره ، عمو فرشید اومد سمتم من رو ببره که دستش رو پس زدم و با لجبازی گفتم :
_ نمیخوام من از دستت ناراحتم
عمو فرشید حسابی نگران و کلافه بود
_ برو دختر جون به اندازه کافی دردسر درست کردی واسه ی امشب کافیه
با چشمهای گریون خیره بهش شدم چرا همیشه باعث میشد قلبم شکسته بشه
_ تو من و تحقیر کردی من دوستت داشتم همیشه اذیتم کردی بعدش جلوی اون زن ولگردت به من گفتی دیوونه من بخاطر تو دیوونه شدم من بخاطر تو میخواستم بمیرم همش جلو چشمم بودی پیشم بودی اینا ترسیدن از من ...
بعدش افتادم که عمو فرشید اومد من رو گرفت و رو به آریان گفت :
_ برو آریان حالش خوب نیست
آریان نگاه عمیقی به چشمهام انداخت و رفت با مشت کوبیدم روی سینه ی عمو فرشید
_ تو خیلی بدی چرا فرستادیش بره ، حالا میره پیش زنش من میمیرم
من رو بلند کرد برد سمت داخل چشمهام بسته شد نفهمیدم چیشد ....
با سردرد چشم باز کردم من کجا بودم لعنتی سرجام نشستم چشمهام میسوخت به سختی بازش کردم نگاهم به تخت خودم افتاد من خونه ی عمو فرشید بودم اون شب بعد مهمونی ازش فرار کردم دوست نداشتم دیگه برگردم چون از دستشون ناراحت شده بودم پس اینجا چ غلطی میکردم هر چی به ذهنم فشار میاوردم هیچی یادم نبود
بلند شدم رفتم سمت حموم لباس راحتی پوشیدم و رفتم سمت پایین عمو فرشید امروز خونه بود
اخمام تو هم بود
_ من اینجا چیکار میکنم ؟
عمو فرشید با اخمای درهم به من خیره شد
_ دیشب رو یادت نیست ؟
_ نه
پوزخند عصبی زد :
_ چجوری باید یادت باشه دیشب از تو مهمونی جمعت کردند میفهمی....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:19

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_98

با شنیدن این حرف عمو گر گرفتم یعنی دیشب من رو از اون مهمونی کوفتی کشیدند بیرون وای خدا چقدر *** بودم پس چجوری الان اینجا بودم شرمنده شده بودم درسته از دست عمو فرشید و بقیه عصبانی شده بودم اما هیچوقت دوست نداشتم عمو فرشید اون شکلی من رو ببینه
بلند شد اومد روبروم وایستاد و سرم داد زد :
_ به من نگاه کن ببینم
خیره به عمو فرشید شدم که با همون عصبانیت ادامه داد :
_ کار دیشبت نبوده فقط میرفتی مهمونی بعدش میگفتی پیش دوستت خوابت برده نه ؟
لب گزیدم نمیتونستم دروغ بگم وقتی صاف صاف داشتم تو چشمهاش نگاه میکردم
هیستریک خندید
_ من و خوش خیال رو باش بهت اعتماد کرده بودم ، اما تموم شد دیگه حق نداری بدون اجازه ی من جایی بری یا قدم از قدم برداری تو حسابی لوس شدی
_ عمو فرشید
_ عمو فرشید و زهره مار دیشب اگه آریان به موقع نرسیده بود داشتند آبروت رو به حراج میبردند
با دهن باز شده داشتم بهش‌ نگاه میکردم ، پس دیشب آریان من رو پیدا کرده ولی مگه چ اتفاقی افتاده بود چرا هیچ چیزی یادم نبود
یهو عمو فرشید با عصبانیت کتش رو برداشت و رفت ، زن عمو معصومه اومد خیره به من شد و گفت :
_ خوبی ؟
_ زن عمو معصومه من از دیشب هیچ چیزی یادم نیست من ...
گریم گرفت سکوت کردم چقدر مزخرف بود عمو فرشید هم خیلی از دستم عصبی شده بود حق داشت منم جاش بودم خشمگین میشدم نباید همچین کاری میکردم اصلا درست نبود ، زن عمو معصومه دستش رو روی شونم گذاشت که تو چشمهاش زل زدم نگاهش آرامش بخش و آروم بود
_ نیاز نیست بترسی همه چیز درست میشه درست مثل روز اولش پس سعی کن آروم باشی
نفس عمیقی کشیدم قلبم داشت از جاش کنده میشد
_ ببخشید
لبخندی زد :
_ اشتباه کردی خودت هم قبولش کردی پس دیگه نیاز نیست بترسی همه چیز به وقت خودش درست میشه مطمئن باش
میدونستم چی داره میگه ولی من شرمنده ی روی عمو فرشید شده بودم ، با چیزی که زن عمو گفت سرم سوت کشید ..
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:19

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_99

چند روز شده بود حسابی حالم بد بود هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم خودم رو بسته بودم به خوردن قرص اعصاب و روان هیچکس متوجه حال من نبود ، تو اتاق خودم رو زندانی کرده‌ بودم حتی واسه ی خوردن شام و نهار بیرون نمیرفتم خودم رو با خوردن کیک این چیزا که تو اتاق بود سیر میکردم ، صدای در اتاق اومد بعدش دستگیره بالا پایین شد اما در اتاقم قفل بود
_ آهو
با صدایی گرفته که انگار از ته چاه داشت بیرون میومد جوابش رو دادم :
_ بله
_ قصد نداری بیای بیرون ؟!
_ نه
_ فرشید باهات کار داره گفت بیای بیرون همین الان پس زود باش تا عصبانی شده
این اولین بار بود عمو فرشید بعد چند روز باهام کار داشت ، روم نمیشد باهاش چشم تو چشم بشم اما انگار هیچ چاره ای نبود
ناچار از اتاق خارج شدم به سمت پایین رفتم ، امروز سیاوش و سیامک هم خونه بودند
_ سلام
عمو فرشید سرش رو بلند کرد خیره به من شد هر لحظه اخماش بیشتر داشت تو هم فرو میرفت بعدش بلند شد اومد روبروم وایستاد و گفت ؛
_ این چ سر و ریختی هستش واسه ی خودت درست کردی ؟
بغض کردم سر و ریخت من‌ مگه چش بود
_ من من ...
_ چند روزه خودت رو تو اتاق حبس کردی نه غذا میخوری نه میای بیرون چی رو میخوای اثبات کنی ؟
_ هیچ
بعدش سرم رو پایین انداختم که صدای سیاوش بلند شد
_ بابا بهش فشار نیار
_ ساکت سیاوش
_ به من نگاه کن سرت و ننداز پایین
تو چشمهاش زل زدم که ادامه داد :
_ دیگه دوست ندارم این شکلی ببینمت متوجهش شدی یا نه ؟
_ آره متوجه شدم شما چی دارید میگید
پوزخندی زد :
_ خوبه از فردا قرار هستش بری سر کار قرار نیست همش تو خونه زندانی باشی که بعدش به ذهنت بیاد از سر بیکاری بری پی الواتی و مهمونی .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:19

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_100
حسابی متعجب شده بودم یعنی این عمو فرشید بود داشت اینطوری با من صحبت میکرد ، البته حقم بود با وضعیتی که من رو دیده بود جا داشت دو تا کشیده بزنه زیر گوشم ولی همچین کاری نکرده بود
_ از فردا میری شرکت آریان مشغول به کار میشی ، دستیارش قراره عمل کنه نمیتونه تا یکسال بیاد تو به جاش میری مشغول به کار میشی شنیدی ؟
با شنیدن این حرفش حسابی متعجب شده بودم ، چجوری میخواست برم شرکت آریان کار کنم
_ عمو فرشید من نمیتونم برم شرکت آریان کار کنم شما هم خوب میدونید
دست به یقه بهم خیره شد و گفت :
_ چرا نمیتونی اونوقت ؟
_ عمو فرشید
_ طلاق گرفتید تموم شد رابطه ی اشتباهی که بین جفتتون بود الان آریان زن داره میخوام جلوی چشمش مشغول به کار باشی تا فراموشش کنی ببینی با زنش خوش و خرم هست بلکه به خودت بیای
_ من آریان رو فراموشش کردم شما نمیتونید من رو اینطوری مجازات کنید
_ من هر طوری دوست داشته باشم مجازاتت میکنم حالا برو از جلوی چشمم
اشکام بی اختیار روی صورتم روون شدند که صدای سیاوش بلند شد :
_ بابا مجازاتش نباید این باشه شما خودتون خوب میدونید این عادلانه نیست
_ هست چون باید به خودش بیاد
_ عمو فرشید
وسط حرف من پرید :
_ مگه نمیگی دوستش نداری ؟
_ اره
_ خوب پس به من اثبات کن برو پیشش کار کن ثابت کن هیچ علاقه ای بهش نداری
_ اذیت میشم !
_ اگه دوستش نداشته باشی پس اذیت نمیشی
بعدش گذاشت رفت ، سیاوش اومد دستم رو گرفت و گفت :
_ بیا بشین رنگ به صورت نداری
با التماس خیره به سیامک شدم و گفتم :
_ به حرف تو گوش میده سیامک خواهش میکنم باهاش صحبت کن من نمیتونم برم شرکت اریان
_ چوب خطت پره آهو بعدش این تصمیمی هست که بابا گرفته نمیشه باهاش مخالفت کرد.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:19