The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عروس سیزده ساله ارباب

103 عضو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_102
_ مگه قراره چیکار کنم که اینطوری داری صحبت میکنی با من ؟
_ بزار رک و راست بهت بگم من راضی نبودم و نیستم بیای اینجا کار کنی چون دوست ندارم نازیه ناراحت بشه و حسادت ریشه ی جونش بشه وقتی حتی چیزی نیست ، اما بخاطر عمو قبول کردم ، به نازیه گفتم از خانومیش مخالفت نکرد ولی تو بهتره حدت رو بفهمی
قلبم داشت تند تند میزد از حسادت حس های بد که بهم هجوم آورده بودند
ای همه حقارت تا کی باید ادامه پیدا میکرد
_ من عاشقت نیستم که بخوام مثل کنه بهت بچسپم آریان ، هر چیزی تو گذشته بود مونده همونجا اون ازدواج نحس و اجباری که باعث شد گذشته ی سیاهی داشته باشم رو اصلا دوست ندارم بخاطر بیارم پس تا چیزی میشه برنگرد به گذشته مخصوصا که الان جفتمون زندگی راحتی داریم و عاشق شدیم !
چند ثانیه فقط چشمهاش یه جوری شد اما زود خودش رو کنترل کرد با تمسخر گفت :
_ خوبه یکی پیدا شده عاشق تو بشه
آخه کی عاشق من میشد زر زده بودم ولی میخواستم غرور شکسته شده ام ترمیم بشه
_ از فردا میتونی بیای سر کارت
_ اوکی
بعدش بلند شدم رفتم دوست نداشتم بیشتر از این بشینم و بهم توهین بشه
_ آهو
سرد گفتم :
_ بله
_ زن من خط قرمز منه پس ...
وسط حرفش پریدم :
_ یکبار گفتی متوجه شدم من کاری به زن تو ندارم این و مطمئن باش ، تا کسی تنش نخاره من کاری به کسی ندارم ، تو که اینقدر از من میترسی به عمو فرشید میگفتی نه و خودت رو خلاص میکردی
با شنیدن این حرف من بلند شد اومد سمتم و گفت :
_ خیلی خودت رو دست بالا گرفتی چرا باید ازت بترسم ،  نازیه اگه مخالفت میکرد حق نداشتی پات و از در شرکت بزاری داخل
با تمسخر جوابش رو دادم :
_ خوبه ازش نظر میپرسی بهت میشه امیدوار شد حداقل با کتک زدن و خدمتکار کردنش تحقیرش نمیکنی مشخصه انسان شدی
اخماش رو تو هم کشید :
_ لیاقت نداشتی !
دوست داشتم آتیش بگیره همونطور که من داشتم میسوختم
_ آره تو لایق من و من لایق تو نبودم الان جفتمون یه خوشبختی دو طرفه داریم پس نباید بحث گذشته رو هی بیاریم وسط مگه نه ؟
از لای دندونای چفت شده اش گفت :
_ آره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:27

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_103


آریان باعث شده بود قلبم شکسته بشه تا شب تو اتاق بودم دوست نداشتم حتی واسه ی خوردن شام بیرون برم ، امروز به اندازه ی کافی آریان من رو تحقیر کرده بود
با شنیدن صدای در اتاق از افکارم خارج شدم و گفتم :
_ بیا داخل
در باز شد سیاوش بود متعجب پرسیدم :
_ چیزی شده ؟
لبخندی زد :
_ نه اومدم بهت بگم بیای پایین وقت شام هست اما تو این گوشه کز کردی
دست به یقه بهش خیره شدم و با ناراحتی جوابش رو دادم :
_ نمیام ممنون گرسنه نیستم
_ چیشده باز غرش کردی ؟
_ امروز رفتم شرکت اون بیشعور هر چی از دهنش در اومد به من گفت باعث شد قلبم شکسته بشه
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد مشخص بود متوجه شده آریان تا چه حد مریض هستش
_ تو نباید باهاش کل کل کنی
_ من اصلا کاری به کارش ندارم سیاوش کاش عمو فرشید بفهمه این راهش نیست
_ خودت میدونی بابا کوتاه نمیاد
_ آره
میدونستم عمو فرشید کوتاه نمیاد مخصوصا با این اتفاق هایی که افتاده
_ سیاوش
_ جان
_ بنظرت من میتونم آریان رو بکشم ؟
خندید
_ دیوونه
چند دقیقه گذشت که پرسید :
_ هنوزم عاشقش هستی ؟
تو چشمهاش زل زدم آره دوستش داشتم به خودم که نمیتونستم حداقل دروغ بگم ، چند تا نفس عمیق کشیدم بعدش با صدایی که بشدت گرفته شده بود جوابش رو دادم :
_ نه
_ اما چشمهات دارند یه چیز دیگه میگن مگه میشه عاشقش نباشی
_ سیاوش میشه به من گیر ندی من دوستش ندارم تنها واقعیت همینه
واقعا دیگه کشش نداشتم بگم دوستش ندارم ، وقتی عاشقانه درست مثل دیوونه ها میپرستیدمش هیچ چیزی نمیتونست این قضیه رو تغیر بده


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:27

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??

#ᑭᗩᖇT_103?✨
_ آهو وایستا
با حرص ایستادم خیره به اردوان شدم و گفتم :
_ چیه ؟
متعجب داشت به من نگاه میکرد بعد گذشت چند دقیقه گفت ؛
_ چته چرا داری از من فرار میکنی ؟ نکنه دیروز کاری کردم ناراحت بشی
چقدر من *** بودم انقدر حرفای اون آریان عوضی رو جدی گرفته بودم بعدش این بنده خدا که هیچ مشکلی با من نداشت پس چرا داشتم حرصم رو سرش خالی میکردم رسما انگار دیوونه شده باشم !.
_ ببخشید چیزی نیست امروز یکم بی حوصله هستم وگرنه ربطی به شما نداره
کمی متفکر بهم خیره شد بعدش با شک پرسید :
_ اریان گفت نباید نزدیک من بشی درسته ؟
چشمهام گرد شد نکنه اینم میدونست بهش گفته بود ، نه بابا از کجا میدونست وگرنه دیوونه نبود از من بپرسه
_ نه
گوشه ی لبش کج شد ؛
_ نیاز نیست دروغ بگی من دوست دیوونه و غیرتی خودم رو میشناسم
با شنیدن این حرفش با عصبانیت خندیدم وقتی خنده ام تموم شد گفتم :
_ باحال بود
یه تای ابروش بالا پرید ؛
_ چی ؟
_ دوست تو من رو یه ولگرد میدونه طلاقم داد وقتی زن عقدیش بودم عاشق شد زن گرفت ، چرا باید سر یه ولگرد مثل من غیرتی بشه ؟
اخماش رو تو هم کشید و گفت ؛
_ اینطوری صحبت نکن
_ بیخیال
یهو در اتاق آریان باز شد نگاهش باز به ما دوتا طوفانی بود ، نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم و زیر لب آهسته زمزمه کردم :
_ لعنتی باز شروع شد‌‌....

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:27

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_104?✨
آریان مثل سگ داشت از من کار میکشید مثل اینکه تصمیمش رو گرفته بود یه سری برگه بهم داده بود میگفت کپی کار کن منم همونارو داشتم انجامش میدادم ، صدای در اتاقش اومد
_ بیا داخل
در باز شد نازیه اومد داخل با دیدنش متعجب شدم اما چرا داشتم تعجب میکردم بلاخره زنش بود ، آریان بلند شد رفت سمتش جلوی چشم من بغلش کرد گونه اش رو بوسید و مهربون گفت :
_ اینجا چیکار میکنی خانومم چرا در میزنی تو بدون در زدن بیا داخل
نازیه لبخندی بهش زد و با عشوه ای که تو صداش ریخته بود جوابش رو داد :
_ اینجا محل کارت عزیزم اتاق خواب نیست که سرم و بندازم پایین بیام داخل
نگاه ازشون گرفتم چشمهام میسوخت محکم چند بار پلک زدم دوست نداشتم اشکی بریزم و رسوا بشم انگار عمو فرشید میخواست من ببینم عذاب بکشم این واسه ی من تنبیه باشه
_ سلام آهو جان
نفس عمیقی کشیدم و خیلی سرد گفتم :
_ سلام
_ تو اینجا مشغول به کار شدی پس ، مدرکت تحصیلیت چیه عزیزم
عزیزم آخرش یجوری بود انگار میدونست من مدرک تحصیلی انچنانی ندارم و داشت مسخره ام میکرد همش عمدی بود ، سرم رو بلند کردم تو چشمهاش زل زدم و پرسیدم ؛
_ تو که میدونی چرا میپرسی ؟
جا خورد اما سریع به خودش اومد
_ نه من نمیدونم از کجا باید بدونم
پوزخندی بهش زدم ؛
_ پس از شوهرت بپرس مدرک من چیه ...
_ آهو
ساکت شدم که آریان ادامه داد :
_ وقتی با زن من داری صحبت میکنی به تن صدات دقت کنی خیلی خوب میشه
قلبم داشت تند تند میزد چرا هیچوقت از من اینطوری دفاع نکرده بود
_ تن صدای من مشکلی نداره رئیس زن شما سئوال پرسید جوابش و گرفت
_ تو ...
نازیه بازوش رو گرفت :
_ عزیزم آروم باش ولش کن اعصابت رو خورد نکن من گفتم شاید تایم نهارت بیکارت باشی با هم بخوریم واسه ی همین اومدم نه اینکه دعوا و بحثی بشه
_ برو به جون نازیه دعا کن وگرنه میدونستم چجوری زبونت رو کوتاه کنم .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:27

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب?✨
#ᑭᗩᖇT_105
دوست داشتم سرش داد بزنم خودت و نازیه جونت جفتتون برید به درک اما اگه چیزی میگفتم بغضی که به گلوم هجوم آورده بود شکسته میشد ، قلبم ترک ترک خورده بود ، جفتشون بلند شدند رفتند که همزمان با رفتنشون بغضم شکسته شده بود
میدونستم چشمهام حسابی قرمز شده بود دوست نداشتم وقتی آریان برگشت من رو این شکلی ببینه فکر کنه بهشون حسودیم شده ، بلند شدم رفتم سمت دستشویی دست و صورتم رو شستم بعدش یه آرایش روی صورتم انجام دادم ، یه رژ قرمز رنگ روی صورتم کشیدم و محکم به هم زدم حسابی خوشگل شده بودم مخصوصا هم ک کمی غلیظ شده بود
رفتم سمت نهار خوری که معاون شرکت دوست صمیمی آریان هم بود گویا اسمش اردوان بود
یه پسر شوخ طبع بود اومد پیشم نشست و گفت :
_ مثل اینکه آریان حسابی ازت کار کشیده
بنظر نمیومد پسر بدی باشه ، با حرص گفتم :
_ اون یه دیوونست میدونستی
خندید
_ آره
_ وای خدا نمیدونی که زن دیونش اش اومده بود چ ادا هایی از خودش درمیاورد
یه تای ابروش بالا پرید و متعجب پرسید :
_ نازیه رو میگی ؟
_ آره دیگه پس جز اون کی میتونه باشه ، یه ادا هایی از خودش در آورد
_ دختر چرا داری انقدر حرص و جوش میزنی
_ آخه میدونی چیه منم مسخره کرد به خیال خودش بعدش اون آریان عوضی هم رید به سر تا پای من
یهو بغض کردم حرفاشون دوباره بهم یاد آوری شد ، اصلا یادم رفته بود کجا نشستم فقط انگار عقده ی دلم باز شده بود با بغض ادامه دادم :
_ همش تقصیر عمو فرشید هست نباید بهم میگفت بیام اینجا کار کنم
چند دقیقه که گذشت گفت :
_ تو آهو زن سابق آریان هستی ؟
یهو ساکت شدم اون از کجا میدونست انگار تازه به خودم اومده باشم
_ تو از کجا میدونی ؟
_ با درد و دلایی که کردی و از عمو فرشیدت گفتی متوجه شدم
_ تو رو خدا به اون دیو دو سر نگی بعدش فکر میکنه من عمدا بهت گفتم ، من دنبال دردسر نیستم
_ آروم باش نترس من بهش چیزی نمیگم مطمئن باش
لبخندی بهم زد که باعث شد آروم بشم ، دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم :
_ نمیدونم یهو چم شد سفره ی دلم باز شد.....

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:27

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_106

_ همین الان بیاید اتاق من
بعدش خودش گذاشت رفت ، به سمت اردوان برگشتم و متعجب گفتم :
_ چرا انقدر عصبانی بود من کار اشتباهی انجام دادم این غرش کرده
تو فکرم آهسته گفت :
_ لعنت بر غیرت و حسادت
_ چی ؟
_ نمیدونم خودت برو ببین چیکارت داره فقط زیاد باهاش کل کل نکن وقتی این شکلی عصبانی هست یه کاری میکنه بعدش خودش پشیمون میشه
_ نه من باهاش کل کل نمیکنم میدونم چی دارید میگید خیلی ممنون که به فکر هستید
بعدش بلند شدم رفتم سمت اتاقش بدون در زدن داخل شدم که سرم داد زد :
_ چی داشتی تو نهار خوری بهش میگفتی که واست قهقه میزد هان
چشمهام گرد شد
_ چی ؟
نفس عمیقی کشید و از لای دندونای جفت شده اش با خشم غرید :
_ با اردوان داشتی حرف میزدی فکر کردی اینجا هر کی هر کیه
با دهن باز شده داشتم بهش نگاه میکردم ، چی داشت واسه ی خودش میگفت
_ بفهم چی داری میگی مگه من ولگردم که داری این شکلی درباره ام صحبت میکنی ؟
_ نیستی
خشک شده داشتم بهش نگاه میکردم ، به سمتم اومد و سرم داد کشید :
_ نیستی
چشمهام میسوخت ، قلبم درد عجیبی داشت
_ خیلی پستی
بعدش خواستم از اتاقش برم بیرون که بازوم رو گرفت من رو به دیوار اتاقش چسپوند
از شدت عصبانیت داشت نفس نفس میزد ، چشمهام پر شده بود
_ دیگه حق نداری سمت اردوان بری شنیدی ؟
_ گمشو کنار آریان داری حالم رو به هم میزنی خیلی پستی میفهمی
_ عوضی هستم پست هستم هر چی که میگی من هستم حالا دهنت رو ببند
_ تو دیگه داری زیاده روی میکنی برو کنار داری اذیتم میکنی....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_107
_ وای به حالت بخوای اینجا هم کثافط کاری کنی اونوقت میدونم چیکارت کنم
با گریه پسش زدم و گفتم ؛
_ تو خیلی عوضی هستی آریان کسی که کثافط کاری میکنه من نیستم ذهن تو نسبت به همه مسموم هستش باید بری درمان بشی
بعدش با گریه به سمت خونه راه افتادم حسابی قلبم شکسته شده بود حق نداشت اینطوری من رو ناراحت کنه و بهم تهمت بزنه حتی کیفم رو هم فراموش کرده بودم با شنیدن صدای بوق ماشینی با عصبانیت برگشتم چند تا چیز بارش کنم که با دیدن آریان بیشتر عصبی شدم رو بهش زدم :
_ چیه چی میخوای هنوز راضی نشدی از فحش دادن و اذیت کردن من بازم چیزی مونده بگی
خیلی سرد و خشک گفت :
_ سوار شو
_ من با تو بهشت هم نمیام گمشو برو
_ زود باش سوار شو وگرنه من بلدم چجوری سوارت کنم میشناسی من و پس بیا سوار شو حوصله ندارم به زر زر کردنات گوش بدم .
_ پس برو چرا اومدی دنبال من
_ چون هوا داره کم کم تاریک میشه و اینجا خطرناک هستش واسه ی یه دختر تنها
_ من ولگرد هستم یادت رفته اینا صفاتی هستش که خودت بهم دادی
اخماش رو تو هم کشید :
_ سوار میشی یا نه ؟
_ نه
بعدش دست به یقه بهش خیره شدم که پیاده شد دستم و گرفت دنبال خودش کشید
_ آخ ، *** داری چیکار میکنی
_ ببند دهنت و سوار شو
بعدش من رو پرت کرد داخل قفل ماشین رو زد حسابی ناراحت شده بودم ولی انگار هیچ چاره ای نبو  چقدر لجباز بود همش دوست داشت اشک من رو دربیاره انگار با این کارا خیلی خوشحال میشد
بعدش راه افتاد فین فین میکردم که گفت :
_ هنوز گریه کردنت تموم نشده اه
_ به عمو فرشید میگم چیکار کردی
خونسرد داشت رانندگی میکرد همینم داشت باعث میشد دیوونه بشم
_ راحت باش
_ تو یه کثافط هستی
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_108
_ خوب بقیه اش رو بگو میشنوم
_ به عمو فرشید میگم چ بلایی سر من آوردی تو نمیتونی قصر در بری شنیدی ؟
_ گفتم که راحت باش هر چی دوست داشتی بهش بگو من مشکلی ندارم
باید هم مشکلی نداشته باشه کثافط عوضی دستام از شدت عصبانیت مشت شده بود
_ فقط عمو فرشیدت باورت نمیکنه
با دهن باز شده داشتم بهش نگاه میکردم ، چرا دهنش رو باز میکرد با عصبانیت خندیدم ؛
_ چرا عمو فرشید من رو باور نمیکنه اونوقت ؟
_ چون فکر میکنه واسه ی فرار از کار داری بهانه میگیری ، میدونه ...
_ نمیدونه تو چقدر عوضی هستی همش گیر دادی به من خدا تو و لادن رو لعنتون کنه
دستاش رو دیدم مشت شد دور فرمون ماشین با خشم غرید ؛
_ ساکت شو آهو من و سگ نکن
_ تو همیشه ی خدا سگ هستی ، اصلا کی آروم هستی مشخص نیست
داشتم واقعیت رو میگفتم قلبم داشت تند تند میکوبید خیلی حس و حال بدی شده بود
با ایستادن ماشین خواستم دستگیره رو باز کنم ، باز نشد که با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بازش کن
تو چشمهام زل زد
_ دوست ندارم نزدیک اردوان باشی شنیدی ؟
با بغضی که تو گلوم چنبره زده بود جوابش رو دادم :
_ تو چی درباره ی من فکر کردی داری اینطوری میگی هان ، فکر کردی من یه بدبخت هستم که هر کی از راه رسید قراره باهاش حرف بزنم فکرامو و بدم هوا ؟ من تو ذهن تو همچین آدم کثیفی هستم ؟ باشه پس من که هیچوقت همچین کار هایی نکردم اما تو که خیلی دوست داری من رو یه ادم بد ببینی خیالت راحت بشه بیا یکبار واسه دوستات برم تو رخت ...
با خوردن تو دهنی محکمی ساکت شدم ، چشمهاش شده بود کاسه ی خون
_ اینقدر چرت تلاوت نکن تا همینجا دهنت و پر خون نکردم دفعه ی آخرت باشه همچین مزخرفاتی رو به زبون میاری شنیدی ؟
با هق هق گفتم :
_ نه
_ ببین کاری نکن سگ بشم بیفتم به جونت همینطوریش اعصاب من خورد و سگی هستش ، زود باش پیاده شو تا بلایی سرت نیاوردم همینجا..
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_109

از ماشین پیاده شدم بس بود هر چقدر تحقیر شده بودم ، قلبم شکسته بود حرفاش جز درد هیچ چیزی به من نمیداد چند تا نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم خواستم برم داخل خونه که صدای باز شدن در ماشینش اومد بعدش اسمم رو صدا زد :
_ آهو
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
_ از امشب هیچ چیزی به عمو فرشید نمیگی وگرنه واسه ی خودت بد میشه
پوزخندی بهش زدم :
_ میترسی عمو فرشید بفهمه تو چ حیوون پست و عوضی هستی ؟
به سمتم اومد باعث شد یه قدم عقب برم که مثل خودم پوزخندی زد :
_ کسی که میترسه تو هستی یه نگاه به خودت بنداز چجوری داری میلرزی
با عصبانیت گفتم :
_ عوضی
فکم رو تو دستش گرفت و رو بهم کوبید :
_ حواست باشه من عمو و فرشید بقیه نیستم پس وقتی باهام داری حرف میزنی یکم بیشتر دقت داشته باش جوجه کوچولو
بعدش دستش رو برداشت رفت حسابی داشتم حرص و جوش میخوردم از دستش آریان واقعا میدونست چجوری من رو دیوونه کنه انگار کارش همین بود
_ آهو
به سمت عمو فرشید برگشتم که تو هال ایستاده بود
_ بله
_ داری از شرکت میای ؟
_ آره
_ بیا بشین
اصلا حوصله نداشتم مخصوصا که اریان باعث شده بود حالم گرفته بشه اما چاره ای نبود رفتم روبروش نشستم که پرسید :
_ امروز چطور بود ؟
کاش میشد بهش بگم امروز کاملا افتضاح بود ولی خوب میدونستم حرفام باورش نمیشه فکر میکنه دارم دروغ میگم تا سر کار نرم اریان میتونست نظرش رو عوض کنه
_ بد نبود
_ خوبه امیدوارم دست از کل کل با آریان برداری و بتونی روی کارت متمرکز باشی
_ دست شما درد نکنه عمو فرشید الان من شدم دیوونه که قصد کل کل کردن دارم ؟!
_ نه
_ کاملا مشخصه !
بعدش با دلخوری بلند شدم رفتم سمت اتاق همه چیز مثل روز روشن بود....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_110
_ آهو وایستا
با حرص ایستادم خیره به اردوان شدم و گفتم :
_ چیه ؟
متعجب داشت به من نگاه میکرد بعد گذشت چند دقیقه گفت ؛
_ چته چرا داری از من فرار میکنی ؟ نکنه دیروز کاری کردم ناراحت بشی
چقدر من *** بودم انقدر حرفای اون آریان عوضی رو جدی گرفته بودم بعدش این بنده خدا که هیچ مشکلی با من نداشت پس چرا داشتم حرصم رو سرش خالی میکردم رسما انگار دیوونه شده باشم !.
_ ببخشید چیزی نیست امروز یکم بی حوصله هستم وگرنه ربطی به شما نداره
کمی متفکر بهم خیره شد بعدش با شک پرسید :
_ اریان گفت نباید نزدیک من بشی درسته ؟
چشمهام گرد شد نکنه اینم میدونست بهش گفته بود ، نه بابا از کجا میدونست وگرنه دیوونه نبود از من بپرسه
_ نه
_ نیاز نیست دروغ بگی من دوست دیوونه و غیرتی خودم رو میشناسم
با شنیدن این حرفش با عصبانیت خندیدم وقتی خنده ام تموم شد گفتم :
_ باحال بود
یه تای ابروش بالا پرید ؛
_ چی ؟
_ دوست تو من رو یه ... میدونه طلاقم داد وقتی زن عقدیش بودم عاشق شد زن گرفت ، چرا باید سر یه ... مثل من غیرتی بشه ؟
اخماش رو تو هم کشید و گفت ؛
_ اینطوری صحبت نکن
_ بیخیال
یهو در اتاق آریان باز شد نگاهش باز به ما دوتا طوفانی بود ، نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم و زیر فکرم آهسته زمزمه کردم :
_ لعنتی باز شروع شد
اردوان شنید ، آریان خیلی سرد و خشک خطاب به من گفت....
اردوان شنید ، آریان خیلی سرد و خشک خطاب به من گفت :
_ اگه خنده هات تموم شد بیا اتاق به کارت برس
فقط خدا خودش به دادم میرسید ، صدای اردان بلند شد :
_ من داشتم باهاش صحبت میکردم وقتش گرفته شد
آریان نگاه بدی بهش انداخت و داخل اتاق شد منم پشت سرش داخل شدم در رو بستم که یهو به سمتم چرخید ، هینی کشیدم و چسپیده به دیوار وایستادم که رو به من کوبید :
_ ببینم تو قرار نیست عاقل بشی نه ؟
به پته تته افتادم :
_ چی داری میگی آریان باز شروع کردی دیوونه بازی ؟
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_111
_ تو هنوز دیوونه بازی من رو ندیدی اگه میدیدی به خودت اجازه نمیدادی این شکلی با من صحبت کنی !.
_ ببین آریان من واسه ی کار اومدم اما تو همش سعی داری پاچه ی من و بگیری ، اخه من چ هیزم تری به تو فروختم که همچین میکنی ؟
با صدایی بم و خش دار شده گفت :
_ دوست ندارم نزدیک هیچ مردی بشی شنیدی یا نه ؟
با دهن باز شده داشتم بهش نگاه میکردم دیگه واقعا داشت زیاده روی میکرد
_ آخه این چ ارتباطی به تو داره میشه بهم بگی ؟!
_ چون تو زن منی !
_ مثل اینکه یادت رفته من دیگه زن تو نیستم پس میتونم با هر کسی که دوست داشته باشم ...
مشتش رو روی دیوار کنارم کوبید و با خشم غرید :
_ دهنت و ببند آهو انقدر اراجیف سر هم نکن یه کلام بهم بگو متوجه شدی یا نه ؟
رسما زده بود به سرش نمیتونستم باهاش بحث کنم و کشش بدم واسه ی همین خطاب بهش گفتم :
_ آره
_ خوبه از اردوان هم دور باش
بعدش خیلی خونسرد رفت پشت میزش نشست این مرد انگار اصلا تعادل روحی روانی نداشت
_ چته خشکت زده گمشو برو سر کارت
با صدایی لرزون شده جواب دادم :
_ باشه
رفتم پشت میزی که بهم داده بود نشستم دستام داشت میلرزید خدا نگم چیکارت کنه اریان تو که من رو دوست نداری پس کرم داری اذیتم میکنی آخه
_ آهو
_ بله
_ شب همه خونه ی آقاجون هستند
جا خوردم چ ربطی به من داشت خیلی وقت بود من نمیرفتم و واسم مهم نبودند...
_ خوب
_ تو هم هستی پس حواست باشه باعث نشی زن من نازیه اذیت بشه
این بشر رسما عقلش ناقص بود با حسادت آشکاری خطاب بهش گفتم :
_ نترس من به قناری تو آسیب نمیزنم ، بعدش من پام رو تو اون خونه نمیزارم
_ چیه حسودیت میشه
_ من خودم عشق دارم چرا باید به عشق تو حسودیم بشه زندگی ما جدا ...
با دیدن قیافه ی کبود شده اش ساکت شدم که داد زد :
_ چی گفتی ؟
_ هیچ

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_102
_ مگه قراره چیکار کنم که اینطوری داری صحبت میکنی با من ؟
_ بزار رک و راست بهت بگم من راضی نبودم و نیستم بیای اینجا کار کنی چون دوست ندارم نازیه ناراحت بشه و حسادت ریشه ی جونش بشه وقتی حتی چیزی نیست ، اما بخاطر عمو قبول کردم ، به نازیه گفتم از خانومیش مخالفت نکرد ولی تو بهتره حدت رو بفهمی
قلبم داشت تند تند میزد از حسادت حس های بد که بهم هجوم آورده بودند
ای همه حقارت تا کی باید ادامه پیدا میکرد
_ من عاشقت نیستم که بخوام مثل کنه بهت بچسپم آریان ، هر چیزی تو گذشته بود مونده همونجا اون ازدواج نحس و اجباری که باعث شد گذشته ی سیاهی داشته باشم رو اصلا دوست ندارم بخاطر بیارم پس تا چیزی میشه برنگرد به گذشته مخصوصا که الان جفتمون زندگی راحتی داریم و عاشق شدیم !
چند ثانیه فقط چشمهاش یه جوری شد اما زود خودش رو کنترل کرد با تمسخر گفت :
_ خوبه یکی پیدا شده عاشق تو بشه
آخه کی عاشق من میشد زر زده بودم ولی میخواستم غرور شکسته شده ام ترمیم بشه
_ از فردا میتونی بیای سر کارت
_ اوکی
بعدش بلند شدم رفتم دوست نداشتم بیشتر از این بشینم و بهم توهین بشه
_ آهو
سرد گفتم :
_ بله
_ زن من خط قرمز منه پس ...
وسط حرفش پریدم :
_ یکبار گفتی متوجه شدم من کاری به زن تو ندارم این و مطمئن باش ، تا کسی تنش نخاره من کاری به کسی ندارم ، تو که اینقدر از من میترسی به عمو فرشید میگفتی نه و خودت رو خلاص میکردی
با شنیدن این حرف من بلند شد اومد سمتم و گفت :
_ خیلی خودت رو دست بالا گرفتی چرا باید ازت بترسم ،  نازیه اگه مخالفت میکرد حق نداشتی پات و از در شرکت بزاری داخل
با تمسخر جوابش رو دادم :
_ خوبه ازش نظر میپرسی بهت میشه امیدوار شد حداقل با کتک زدن و خدمتکار کردنش تحقیرش نمیکنی مشخصه انسان شدی
اخماش رو تو هم کشید :
_ لیاقت نداشتی !
دوست داشتم آتیش بگیره همونطور که من داشتم میسوختم
_ آره تو لایق من و من لایق تو نبودم الان جفتمون یه خوشبختی دو طرفه داریم پس نباید بحث گذشته رو هی بیاریم وسط مگه نه ؟
از لای دندونای چفت شده اش گفت :
_ آره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:27

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_103


آریان باعث شده بود قلبم شکسته بشه تا شب تو اتاق بودم دوست نداشتم حتی واسه ی خوردن شام بیرون برم ، امروز به اندازه ی کافی آریان من رو تحقیر کرده بود
با شنیدن صدای در اتاق از افکارم خارج شدم و گفتم :
_ بیا داخل
در باز شد سیاوش بود متعجب پرسیدم :
_ چیزی شده ؟
لبخندی زد :
_ نه اومدم بهت بگم بیای پایین وقت شام هست اما تو این گوشه کز کردی
دست به یقه بهش خیره شدم و با ناراحتی جوابش رو دادم :
_ نمیام ممنون گرسنه نیستم
_ چیشده باز غرش کردی ؟
_ امروز رفتم شرکت اون بیشعور هر چی از دهنش در اومد به من گفت باعث شد قلبم شکسته بشه
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد مشخص بود متوجه شده آریان تا چه حد مریض هستش
_ تو نباید باهاش کل کل کنی
_ من اصلا کاری به کارش ندارم سیاوش کاش عمو فرشید بفهمه این راهش نیست
_ خودت میدونی بابا کوتاه نمیاد
_ آره
میدونستم عمو فرشید کوتاه نمیاد مخصوصا با این اتفاق هایی که افتاده
_ سیاوش
_ جان
_ بنظرت من میتونم آریان رو بکشم ؟
خندید
_ دیوونه
چند دقیقه گذشت که پرسید :
_ هنوزم عاشقش هستی ؟
تو چشمهاش زل زدم آره دوستش داشتم به خودم که نمیتونستم حداقل دروغ بگم ، چند تا نفس عمیق کشیدم بعدش با صدایی که بشدت گرفته شده بود جوابش رو دادم :
_ نه
_ اما چشمهات دارند یه چیز دیگه میگن مگه میشه عاشقش نباشی
_ سیاوش میشه به من گیر ندی من دوستش ندارم تنها واقعیت همینه
واقعا دیگه کشش نداشتم بگم دوستش ندارم ، وقتی عاشقانه درست مثل دیوونه ها میپرستیدمش هیچ چیزی نمیتونست این قضیه رو تغیر بده


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:27

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??

#ᑭᗩᖇT_103?✨
_ آهو وایستا
با حرص ایستادم خیره به اردوان شدم و گفتم :
_ چیه ؟
متعجب داشت به من نگاه میکرد بعد گذشت چند دقیقه گفت ؛
_ چته چرا داری از من فرار میکنی ؟ نکنه دیروز کاری کردم ناراحت بشی
چقدر من *** بودم انقدر حرفای اون آریان عوضی رو جدی گرفته بودم بعدش این بنده خدا که هیچ مشکلی با من نداشت پس چرا داشتم حرصم رو سرش خالی میکردم رسما انگار دیوونه شده باشم !.
_ ببخشید چیزی نیست امروز یکم بی حوصله هستم وگرنه ربطی به شما نداره
کمی متفکر بهم خیره شد بعدش با شک پرسید :
_ اریان گفت نباید نزدیک من بشی درسته ؟
چشمهام گرد شد نکنه اینم میدونست بهش گفته بود ، نه بابا از کجا میدونست وگرنه دیوونه نبود از من بپرسه
_ نه
گوشه ی لبش کج شد ؛
_ نیاز نیست دروغ بگی من دوست دیوونه و غیرتی خودم رو میشناسم
با شنیدن این حرفش با عصبانیت خندیدم وقتی خنده ام تموم شد گفتم :
_ باحال بود
یه تای ابروش بالا پرید ؛
_ چی ؟
_ دوست تو من رو یه ولگرد میدونه طلاقم داد وقتی زن عقدیش بودم عاشق شد زن گرفت ، چرا باید سر یه ولگرد مثل من غیرتی بشه ؟
اخماش رو تو هم کشید و گفت ؛
_ اینطوری صحبت نکن
_ بیخیال
یهو در اتاق آریان باز شد نگاهش باز به ما دوتا طوفانی بود ، نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم و زیر لب آهسته زمزمه کردم :
_ لعنتی باز شروع شد‌‌....

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:27

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_104?✨
آریان مثل سگ داشت از من کار میکشید مثل اینکه تصمیمش رو گرفته بود یه سری برگه بهم داده بود میگفت کپی کار کن منم همونارو داشتم انجامش میدادم ، صدای در اتاقش اومد
_ بیا داخل
در باز شد نازیه اومد داخل با دیدنش متعجب شدم اما چرا داشتم تعجب میکردم بلاخره زنش بود ، آریان بلند شد رفت سمتش جلوی چشم من بغلش کرد گونه اش رو بوسید و مهربون گفت :
_ اینجا چیکار میکنی خانومم چرا در میزنی تو بدون در زدن بیا داخل
نازیه لبخندی بهش زد و با عشوه ای که تو صداش ریخته بود جوابش رو داد :
_ اینجا محل کارت عزیزم اتاق خواب نیست که سرم و بندازم پایین بیام داخل
نگاه ازشون گرفتم چشمهام میسوخت محکم چند بار پلک زدم دوست نداشتم اشکی بریزم و رسوا بشم انگار عمو فرشید میخواست من ببینم عذاب بکشم این واسه ی من تنبیه باشه
_ سلام آهو جان
نفس عمیقی کشیدم و خیلی سرد گفتم :
_ سلام
_ تو اینجا مشغول به کار شدی پس ، مدرکت تحصیلیت چیه عزیزم
عزیزم آخرش یجوری بود انگار میدونست من مدرک تحصیلی انچنانی ندارم و داشت مسخره ام میکرد همش عمدی بود ، سرم رو بلند کردم تو چشمهاش زل زدم و پرسیدم ؛
_ تو که میدونی چرا میپرسی ؟
جا خورد اما سریع به خودش اومد
_ نه من نمیدونم از کجا باید بدونم
پوزخندی بهش زدم ؛
_ پس از شوهرت بپرس مدرک من چیه ...
_ آهو
ساکت شدم که آریان ادامه داد :
_ وقتی با زن من داری صحبت میکنی به تن صدات دقت کنی خیلی خوب میشه
قلبم داشت تند تند میزد چرا هیچوقت از من اینطوری دفاع نکرده بود
_ تن صدای من مشکلی نداره رئیس زن شما سئوال پرسید جوابش و گرفت
_ تو ...
نازیه بازوش رو گرفت :
_ عزیزم آروم باش ولش کن اعصابت رو خورد نکن من گفتم شاید تایم نهارت بیکارت باشی با هم بخوریم واسه ی همین اومدم نه اینکه دعوا و بحثی بشه
_ برو به جون نازیه دعا کن وگرنه میدونستم چجوری زبونت رو کوتاه کنم .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:27

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب?✨
#ᑭᗩᖇT_105
دوست داشتم سرش داد بزنم خودت و نازیه جونت جفتتون برید به درک اما اگه چیزی میگفتم بغضی که به گلوم هجوم آورده بود شکسته میشد ، قلبم ترک ترک خورده بود ، جفتشون بلند شدند رفتند که همزمان با رفتنشون بغضم شکسته شده بود
میدونستم چشمهام حسابی قرمز شده بود دوست نداشتم وقتی آریان برگشت من رو این شکلی ببینه فکر کنه بهشون حسودیم شده ، بلند شدم رفتم سمت دستشویی دست و صورتم رو شستم بعدش یه آرایش روی صورتم انجام دادم ، یه رژ قرمز رنگ روی صورتم کشیدم و محکم به هم زدم حسابی خوشگل شده بودم مخصوصا هم ک کمی غلیظ شده بود
رفتم سمت نهار خوری که معاون شرکت دوست صمیمی آریان هم بود گویا اسمش اردوان بود
یه پسر شوخ طبع بود اومد پیشم نشست و گفت :
_ مثل اینکه آریان حسابی ازت کار کشیده
بنظر نمیومد پسر بدی باشه ، با حرص گفتم :
_ اون یه دیوونست میدونستی
خندید
_ آره
_ وای خدا نمیدونی که زن دیونش اش اومده بود چ ادا هایی از خودش درمیاورد
یه تای ابروش بالا پرید و متعجب پرسید :
_ نازیه رو میگی ؟
_ آره دیگه پس جز اون کی میتونه باشه ، یه ادا هایی از خودش در آورد
_ دختر چرا داری انقدر حرص و جوش میزنی
_ آخه میدونی چیه منم مسخره کرد به خیال خودش بعدش اون آریان عوضی هم رید به سر تا پای من
یهو بغض کردم حرفاشون دوباره بهم یاد آوری شد ، اصلا یادم رفته بود کجا نشستم فقط انگار عقده ی دلم باز شده بود با بغض ادامه دادم :
_ همش تقصیر عمو فرشید هست نباید بهم میگفت بیام اینجا کار کنم
چند دقیقه که گذشت گفت :
_ تو آهو زن سابق آریان هستی ؟
یهو ساکت شدم اون از کجا میدونست انگار تازه به خودم اومده باشم
_ تو از کجا میدونی ؟
_ با درد و دلایی که کردی و از عمو فرشیدت گفتی متوجه شدم
_ تو رو خدا به اون دیو دو سر نگی بعدش فکر میکنه من عمدا بهت گفتم ، من دنبال دردسر نیستم
_ آروم باش نترس من بهش چیزی نمیگم مطمئن باش
لبخندی بهم زد که باعث شد آروم بشم ، دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم :
_ نمیدونم یهو چم شد سفره ی دلم باز شد.....

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:27

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_106

_ همین الان بیاید اتاق من
بعدش خودش گذاشت رفت ، به سمت اردوان برگشتم و متعجب گفتم :
_ چرا انقدر عصبانی بود من کار اشتباهی انجام دادم این غرش کرده
تو فکرم آهسته گفت :
_ لعنت بر غیرت و حسادت
_ چی ؟
_ نمیدونم خودت برو ببین چیکارت داره فقط زیاد باهاش کل کل نکن وقتی این شکلی عصبانی هست یه کاری میکنه بعدش خودش پشیمون میشه
_ نه من باهاش کل کل نمیکنم میدونم چی دارید میگید خیلی ممنون که به فکر هستید
بعدش بلند شدم رفتم سمت اتاقش بدون در زدن داخل شدم که سرم داد زد :
_ چی داشتی تو نهار خوری بهش میگفتی که واست قهقه میزد هان
چشمهام گرد شد
_ چی ؟
نفس عمیقی کشید و از لای دندونای جفت شده اش با خشم غرید :
_ با اردوان داشتی حرف میزدی فکر کردی اینجا هر کی هر کیه
با دهن باز شده داشتم بهش نگاه میکردم ، چی داشت واسه ی خودش میگفت
_ بفهم چی داری میگی مگه من ولگردم که داری این شکلی درباره ام صحبت میکنی ؟
_ نیستی
خشک شده داشتم بهش نگاه میکردم ، به سمتم اومد و سرم داد کشید :
_ نیستی
چشمهام میسوخت ، قلبم درد عجیبی داشت
_ خیلی پستی
بعدش خواستم از اتاقش برم بیرون که بازوم رو گرفت من رو به دیوار اتاقش چسپوند
از شدت عصبانیت داشت نفس نفس میزد ، چشمهام پر شده بود
_ دیگه حق نداری سمت اردوان بری شنیدی ؟
_ گمشو کنار آریان داری حالم رو به هم میزنی خیلی پستی میفهمی
_ عوضی هستم پست هستم هر چی که میگی من هستم حالا دهنت رو ببند
_ تو دیگه داری زیاده روی میکنی برو کنار داری اذیتم میکنی....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_107
_ وای به حالت بخوای اینجا هم کثافط کاری کنی اونوقت میدونم چیکارت کنم
با گریه پسش زدم و گفتم ؛
_ تو خیلی عوضی هستی آریان کسی که کثافط کاری میکنه من نیستم ذهن تو نسبت به همه مسموم هستش باید بری درمان بشی
بعدش با گریه به سمت خونه راه افتادم حسابی قلبم شکسته شده بود حق نداشت اینطوری من رو ناراحت کنه و بهم تهمت بزنه حتی کیفم رو هم فراموش کرده بودم با شنیدن صدای بوق ماشینی با عصبانیت برگشتم چند تا چیز بارش کنم که با دیدن آریان بیشتر عصبی شدم رو بهش زدم :
_ چیه چی میخوای هنوز راضی نشدی از فحش دادن و اذیت کردن من بازم چیزی مونده بگی
خیلی سرد و خشک گفت :
_ سوار شو
_ من با تو بهشت هم نمیام گمشو برو
_ زود باش سوار شو وگرنه من بلدم چجوری سوارت کنم میشناسی من و پس بیا سوار شو حوصله ندارم به زر زر کردنات گوش بدم .
_ پس برو چرا اومدی دنبال من
_ چون هوا داره کم کم تاریک میشه و اینجا خطرناک هستش واسه ی یه دختر تنها
_ من ولگرد هستم یادت رفته اینا صفاتی هستش که خودت بهم دادی
اخماش رو تو هم کشید :
_ سوار میشی یا نه ؟
_ نه
بعدش دست به یقه بهش خیره شدم که پیاده شد دستم و گرفت دنبال خودش کشید
_ آخ ، *** داری چیکار میکنی
_ ببند دهنت و سوار شو
بعدش من رو پرت کرد داخل قفل ماشین رو زد حسابی ناراحت شده بودم ولی انگار هیچ چاره ای نبو  چقدر لجباز بود همش دوست داشت اشک من رو دربیاره انگار با این کارا خیلی خوشحال میشد
بعدش راه افتاد فین فین میکردم که گفت :
_ هنوز گریه کردنت تموم نشده اه
_ به عمو فرشید میگم چیکار کردی
خونسرد داشت رانندگی میکرد همینم داشت باعث میشد دیوونه بشم
_ راحت باش
_ تو یه کثافط هستی
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_108
_ خوب بقیه اش رو بگو میشنوم
_ به عمو فرشید میگم چ بلایی سر من آوردی تو نمیتونی قصر در بری شنیدی ؟
_ گفتم که راحت باش هر چی دوست داشتی بهش بگو من مشکلی ندارم
باید هم مشکلی نداشته باشه کثافط عوضی دستام از شدت عصبانیت مشت شده بود
_ فقط عمو فرشیدت باورت نمیکنه
با دهن باز شده داشتم بهش نگاه میکردم ، چرا دهنش رو باز میکرد با عصبانیت خندیدم ؛
_ چرا عمو فرشید من رو باور نمیکنه اونوقت ؟
_ چون فکر میکنه واسه ی فرار از کار داری بهانه میگیری ، میدونه ...
_ نمیدونه تو چقدر عوضی هستی همش گیر دادی به من خدا تو و لادن رو لعنتون کنه
دستاش رو دیدم مشت شد دور فرمون ماشین با خشم غرید ؛
_ ساکت شو آهو من و سگ نکن
_ تو همیشه ی خدا سگ هستی ، اصلا کی آروم هستی مشخص نیست
داشتم واقعیت رو میگفتم قلبم داشت تند تند میکوبید خیلی حس و حال بدی شده بود
با ایستادن ماشین خواستم دستگیره رو باز کنم ، باز نشد که با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بازش کن
تو چشمهام زل زد
_ دوست ندارم نزدیک اردوان باشی شنیدی ؟
با بغضی که تو گلوم چنبره زده بود جوابش رو دادم :
_ تو چی درباره ی من فکر کردی داری اینطوری میگی هان ، فکر کردی من یه بدبخت هستم که هر کی از راه رسید قراره باهاش حرف بزنم فکرامو و بدم هوا ؟ من تو ذهن تو همچین آدم کثیفی هستم ؟ باشه پس من که هیچوقت همچین کار هایی نکردم اما تو که خیلی دوست داری من رو یه ادم بد ببینی خیالت راحت بشه بیا یکبار واسه دوستات برم تو رخت ...
با خوردن تو دهنی محکمی ساکت شدم ، چشمهاش شده بود کاسه ی خون
_ اینقدر چرت تلاوت نکن تا همینجا دهنت و پر خون نکردم دفعه ی آخرت باشه همچین مزخرفاتی رو به زبون میاری شنیدی ؟
با هق هق گفتم :
_ نه
_ ببین کاری نکن سگ بشم بیفتم به جونت همینطوریش اعصاب من خورد و سگی هستش ، زود باش پیاده شو تا بلایی سرت نیاوردم همینجا..
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_109

از ماشین پیاده شدم بس بود هر چقدر تحقیر شده بودم ، قلبم شکسته بود حرفاش جز درد هیچ چیزی به من نمیداد چند تا نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم خواستم برم داخل خونه که صدای باز شدن در ماشینش اومد بعدش اسمم رو صدا زد :
_ آهو
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
_ از امشب هیچ چیزی به عمو فرشید نمیگی وگرنه واسه ی خودت بد میشه
پوزخندی بهش زدم :
_ میترسی عمو فرشید بفهمه تو چ حیوون پست و عوضی هستی ؟
به سمتم اومد باعث شد یه قدم عقب برم که مثل خودم پوزخندی زد :
_ کسی که میترسه تو هستی یه نگاه به خودت بنداز چجوری داری میلرزی
با عصبانیت گفتم :
_ عوضی
فکم رو تو دستش گرفت و رو بهم کوبید :
_ حواست باشه من عمو و فرشید بقیه نیستم پس وقتی باهام داری حرف میزنی یکم بیشتر دقت داشته باش جوجه کوچولو
بعدش دستش رو برداشت رفت حسابی داشتم حرص و جوش میخوردم از دستش آریان واقعا میدونست چجوری من رو دیوونه کنه انگار کارش همین بود
_ آهو
به سمت عمو فرشید برگشتم که تو هال ایستاده بود
_ بله
_ داری از شرکت میای ؟
_ آره
_ بیا بشین
اصلا حوصله نداشتم مخصوصا که اریان باعث شده بود حالم گرفته بشه اما چاره ای نبود رفتم روبروش نشستم که پرسید :
_ امروز چطور بود ؟
کاش میشد بهش بگم امروز کاملا افتضاح بود ولی خوب میدونستم حرفام باورش نمیشه فکر میکنه دارم دروغ میگم تا سر کار نرم اریان میتونست نظرش رو عوض کنه
_ بد نبود
_ خوبه امیدوارم دست از کل کل با آریان برداری و بتونی روی کارت متمرکز باشی
_ دست شما درد نکنه عمو فرشید الان من شدم دیوونه که قصد کل کل کردن دارم ؟!
_ نه
_ کاملا مشخصه !
بعدش با دلخوری بلند شدم رفتم سمت اتاق همه چیز مثل روز روشن بود....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_110
_ آهو وایستا
با حرص ایستادم خیره به اردوان شدم و گفتم :
_ چیه ؟
متعجب داشت به من نگاه میکرد بعد گذشت چند دقیقه گفت ؛
_ چته چرا داری از من فرار میکنی ؟ نکنه دیروز کاری کردم ناراحت بشی
چقدر من *** بودم انقدر حرفای اون آریان عوضی رو جدی گرفته بودم بعدش این بنده خدا که هیچ مشکلی با من نداشت پس چرا داشتم حرصم رو سرش خالی میکردم رسما انگار دیوونه شده باشم !.
_ ببخشید چیزی نیست امروز یکم بی حوصله هستم وگرنه ربطی به شما نداره
کمی متفکر بهم خیره شد بعدش با شک پرسید :
_ اریان گفت نباید نزدیک من بشی درسته ؟
چشمهام گرد شد نکنه اینم میدونست بهش گفته بود ، نه بابا از کجا میدونست وگرنه دیوونه نبود از من بپرسه
_ نه
_ نیاز نیست دروغ بگی من دوست دیوونه و غیرتی خودم رو میشناسم
با شنیدن این حرفش با عصبانیت خندیدم وقتی خنده ام تموم شد گفتم :
_ باحال بود
یه تای ابروش بالا پرید ؛
_ چی ؟
_ دوست تو من رو یه ... میدونه طلاقم داد وقتی زن عقدیش بودم عاشق شد زن گرفت ، چرا باید سر یه ... مثل من غیرتی بشه ؟
اخماش رو تو هم کشید و گفت ؛
_ اینطوری صحبت نکن
_ بیخیال
یهو در اتاق آریان باز شد نگاهش باز به ما دوتا طوفانی بود ، نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم و زیر فکرم آهسته زمزمه کردم :
_ لعنتی باز شروع شد
اردوان شنید ، آریان خیلی سرد و خشک خطاب به من گفت....
اردوان شنید ، آریان خیلی سرد و خشک خطاب به من گفت :
_ اگه خنده هات تموم شد بیا اتاق به کارت برس
فقط خدا خودش به دادم میرسید ، صدای اردان بلند شد :
_ من داشتم باهاش صحبت میکردم وقتش گرفته شد
آریان نگاه بدی بهش انداخت و داخل اتاق شد منم پشت سرش داخل شدم در رو بستم که یهو به سمتم چرخید ، هینی کشیدم و چسپیده به دیوار وایستادم که رو به من کوبید :
_ ببینم تو قرار نیست عاقل بشی نه ؟
به پته تته افتادم :
_ چی داری میگی آریان باز شروع کردی دیوونه بازی ؟
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_111
_ تو هنوز دیوونه بازی من رو ندیدی اگه میدیدی به خودت اجازه نمیدادی این شکلی با من صحبت کنی !.
_ ببین آریان من واسه ی کار اومدم اما تو همش سعی داری پاچه ی من و بگیری ، اخه من چ هیزم تری به تو فروختم که همچین میکنی ؟
با صدایی بم و خش دار شده گفت :
_ دوست ندارم نزدیک هیچ مردی بشی شنیدی یا نه ؟
با دهن باز شده داشتم بهش نگاه میکردم دیگه واقعا داشت زیاده روی میکرد
_ آخه این چ ارتباطی به تو داره میشه بهم بگی ؟!
_ چون تو زن منی !
_ مثل اینکه یادت رفته من دیگه زن تو نیستم پس میتونم با هر کسی که دوست داشته باشم ...
مشتش رو روی دیوار کنارم کوبید و با خشم غرید :
_ دهنت و ببند آهو انقدر اراجیف سر هم نکن یه کلام بهم بگو متوجه شدی یا نه ؟
رسما زده بود به سرش نمیتونستم باهاش بحث کنم و کشش بدم واسه ی همین خطاب بهش گفتم :
_ آره
_ خوبه از اردوان هم دور باش
بعدش خیلی خونسرد رفت پشت میزش نشست این مرد انگار اصلا تعادل روحی روانی نداشت
_ چته خشکت زده گمشو برو سر کارت
با صدایی لرزون شده جواب دادم :
_ باشه
رفتم پشت میزی که بهم داده بود نشستم دستام داشت میلرزید خدا نگم چیکارت کنه اریان تو که من رو دوست نداری پس کرم داری اذیتم میکنی آخه
_ آهو
_ بله
_ شب همه خونه ی آقاجون هستند
جا خوردم چ ربطی به من داشت خیلی وقت بود من نمیرفتم و واسم مهم نبودند...
_ خوب
_ تو هم هستی پس حواست باشه باعث نشی زن من نازیه اذیت بشه
این بشر رسما عقلش ناقص بود با حسادت آشکاری خطاب بهش گفتم :
_ نترس من به قناری تو آسیب نمیزنم ، بعدش من پام رو تو اون خونه نمیزارم
_ چیه حسودیت میشه
_ من خودم عشق دارم چرا باید به عشق تو حسودیم بشه زندگی ما جدا ...
با دیدن قیافه ی کبود شده اش ساکت شدم که داد زد :
_ چی گفتی ؟
_ هیچ

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_112
همون موقع گوشیم به صدا در اومد سریع جواب دادم :
_ بله
صدای شاد و خندان محمد اومد برادر بهترین دوستم که تو دوران بدی که داشتم همیشه سعی داشت از من مراقبت کنه  چقدر خوشحال شدم با شادی گفتم :
_ وای محمد کی برگشتی خیلی خوشحال شدم از شنیدن صدات انقدر که حد نداره
_ ای شیطون بلا تازه رسیدم با نجلا اومدیم میدونی که حامله هستش دوست داره بچمون پیش خانوادمون بدنیا بیاد بزرگ بشه واسه ی همیشه برگشتیم
جیغ بلندی از سر شادی کشیدم :
_ وای عاشقتم محمد راست میگی آوردیش اون عشق منووو
_ هی هی یواش یواش داره حسودیم میشه هیچکس جز من حق نداره به خانومم بگه عشقم
_ برو ..
یهو گوشی از دستم کشیده شد و آریان با غیض گفت :
_ دفعه ی آخرت باشه بهش زنگ میزنی مرتیکه وگرنه خودم با دستای خودم میکشمت
بعدش گوشی رو با عصبانیت پرت کرد که به دیوار خورد و شکست
ترسیده هینی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم ، که پر حرص داشت به من نگاه میکرد
_ پس این بود عشقت اره ؟
_ ببین تو ...
_ میکشمت آهو
بعدش من رو از پشت میز بلند کرد رسما قلبم داشت از جاش کنده میشد
یهو در اتاق باز شد ، صدای نازیه اومد
_ عشقم من ...
با دیدن من که یقه ام تو دستای اریان بود سریع در اتاق رو بست و پرسید :
_ اینجا چخبره ؟
آریان من رو ول کرد نفس عمیقی کشید صداش حسابی خش دار شده بود‌‌
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_113

_ اینجا چیکار داری نازیه
_ اومدم دیدن تو اما مثل اینکه حسابی مشغول هستی حواست نیست
حرفاش همش بوی حسادت میداد ، اما کور ک نبود شوهرش قصد داشت من رو بکشه
نه اینکه ... چقدر افکارش مریض بود
آریان
به سمتش رفت و جلوی چشمهای بهت زده ی عذابم داد ...

حالا دیگه شک نداشتم آریان مریض بود ، وگرنه چ دلیلی داشت
همچین کاری کنه سر من غیرتی شده بود وقتی زنش اومد رفت .... ازش متنفر شده بودم ،
یه چیزی مثل خوره افتاده بود به قلب و روح من !
نازیه ازش جدا شد چشمهاش حسابی چراغونی شده بود با صدایی خش دار شده گفت :
_ بریم خونه
نازیه هم صداش داشت میلرزید :
_ آره عزیزم
آریان رفت کیف و کتش رو برداشت
از اتاق خارج شد ، اما نازیه ایستاد به سمت من اومد
_ میدونم از من کینه داری چون فکر میکنی من باعث جدایی شما شدم
اما همش اشتباه هستش .
من اریان و عاشق هم شدیم
وقتی تو باعث بد شدن حالش میشدی من باعث میشدم حالش خوب بشه
من به شوهرم و عشقش اعتماد دارم پس دوست ندارم کاری کنم ناراحت بشه ،
سعی کن از شوهرم فاصله بگیری .
بی سر و صدا کارت رو انجام بدی دوست ندارم شوهرم عصبانی بشه .
بعدش گذاشت رفت
هاج و واج به مسیر رفتنش خیره شده بودم
با چ فکری داشت میگفت
من مقصر تمام اتفاق هایی که افتاده هستم یه ذره عقل اصلا تو سرش بود
* * *
_ گوشیت چرا شکسته ؟
خیره به عمو فرشید شدم
بس بود هر چقدر نمیگفتم چون عمو فرشید قرار نبود باورش بشه
_ آریان گوشیم رو کوبید دیوار
عمو فرشید یه تای ابروش بالا پرید :
_ چی ؟!
_ داشتم با محمد صحبت میکردم گوشیم رو از دستم گرفت کوبید تو دیوار
عمو فرشید خشک شده داشت به من نگاه میکرد انگار باورش نمیشد
_ داری دروغ میگی ؟
_ نه
بعدش خونسرد مشغول خوردن میوه شدم ، عمو فرشید با عصبانیت بلند شد رفت
سیاوش پرسید :
_ این آریان هم رسما عقلش رو از دست داده اینطور که مشخصه
پوزخندی زدم :
_ اصلا مگه عقل داشت
بخواد از دستش بده عادتش شده اینطوری کنه
سری با تاسف تکون داد :
_ بابا حسابش رو میرسه روی تو حساس هست ،
تو رو نفرستاده شرکت آریان که اون به خودش اجازه بده اذیتت کنه
_ خواه یا ناخواه میکنه چون آریان یه ادم عوضی هستش
که هر کاری دوست داشته باشه انجامش میده

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_114


امروز از شرکت مرخصی گرفته بودم.
چون با محمد و نجلا قرار داشتم
تو رستوران امیدوار بودم فردا باز یه دردسر شروع نکنه
چون حسابی باعث میشد اعصابم خورد بشه

_ محمد ببخشید خودت که از جریان ما خبر داری
اما نمیدونم چرا همچین کرد
محمد خندید و گفت :
_ من یه مرد هستم و همجنس خودم رو خوب میشناسم ، بنظرم عاشقت هست
پوزخندی زدم :
_ عشق !
اون هیچ عشقی نسبتی به من نداره
فقط خودخواه هستش دوست داره
من تا آخر عمرم تنها باشم
و اون همراه با عشقش همش جلوی چشمهای من .... بده عوضی
_ حسودیت شده
_ نه اصلا
مگه میشد حسودیم نشه همه چیز مثل روز واسم روشن شده بود
_ آهو
_ بله
_ نجلا نتونست بیاد خانواده اش اومدند پیشش باشند
امشب من چون قول دادم اومدم ناراحت که نشدی ؟!
_ نه
_ فردا بیا پیشش دلش واست تنگ شده خیلی
لبخندی زدم :
_ شب واسه ی شام میام مهمون شما
_ چشم
_ آهو
با شنیدن صدای آشنای اریان
سر بلند کردم خیره بهش شدم اینجا چ غلطی داشت میکرد
اخمام رو تو هم کشیدم و خیلی سرد گفتم :
_ بله
نگاه بدی به محمد انداخت و خطاب به من گفت :
_ اینجا چ غلطی میکنی ؟
_ به تو ارتباطی داره
بخوام بهت جواب پس بدم که اینجا چیکار دارم ؟
بعدش مودب باش بفهم داری چجوری صحبت میکنی
با عصبانیت خندید
_ چشم عمو فرشید روشن میدونه اومدی با یه پسر بیرون یا خودم بهش بگم ؟
_ نیاز نیست تو چیزی بهش بگی خودش میدونه
حالا شرت رو کم کنی خوب میشه
حسابی داغ کرده بودم دست خودمم نبود ، اون من و بازیچه ی دست خودش میخواست بکنه
اما بهش همچین اجازه ای نمیدادم ، یهو خونسرد گفت :
_ خوش بگذره
بعدش گذاشت رفت ، با دهن باز داشتم به جای خالیش نگاه میکردم
چقدر زود تغیر رفتار داد‌

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:29