The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عروس سیزده ساله ارباب

103 عضو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_182


از چشمهاش خون داشت چکه میکرد
_ فکر کردی طلاقت میدم
راحت راحت بری واسه ی خودت پی ولگردی هان ؟
خشک شده داشتم
بهش نگاه میکردم چقدر زود خشمگین شده بود
وقتی دید
همچنان ساکت شدم بازوم رو تو دستش گرفت فشاری بهش داد و گفت :
_ با توام جواب من و بده تا سگ نشدم بیفتم به جونت ***
_ مطمئن باش
بعد بدنیا اومدن بچم از تو طلاق میگیرم تو یه آدم مریضی
یهو آروم شد ، خونسرد خندید
_ کی باعث این حال من شده تو وقتی تو بغل اینو اون بودی
_ من هیچوقت تو بغل هیچکس نبودم
این ساخته ی ذهن مریض توئه
_ میبندی یا ببندمش واست
سکوت کردم
چون بنظرم این بهترین کار دنیا بود ، چون بحث کردن باهاش بدترین کار دنیا بود
_ طلاقت نمیدم
تا موهات هم رنگ دندونات بشه میشینی بچت و بزرگ میکنی .
بعدش از اتاق خارج خواست خارج بشه اما منصرف شد
برگشت و با اخم نشست و گفت :
_ برو لباس بپوش زود باش
لباسام رو برداشتم
داشتم میرفتم سمت حموم ک صدای پر حرصش داشت میومد
_ *** فکر کرده چیه نشسته اون پایین با دستای خودم یه روز خفش میکنم
حتما بخاطر سیاوش هم عصبانی بود
ک داشت با خودش غر غر میکرد
* * * *
_ آقاجون
_ جان
_ آریان
_ خوب
شک داشتم بهش بگم یا نه اما انگاری باید میگفتم ، نمیشد همیشه تن و بدن من از ترس بلرزه
_ باید بهش کمک کنید درمان بشه ، آریان مریض هستش
انگاری بعضی کار هاش دست خودش نیست
آقاجون اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ داری میگی آریان روانی هستش ؟
_ نه اما نیاز داره درمان بشه
_ آریان خیلی متعصب هستش
خودت ک میشناسیش مریض نیستش رفتارش با نازیه خیلی خوبه
_ پس چرا گیراش روی منه ؟

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:08

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_183



_ چون یه شک بزرگ تو دلش نسبت به تو وجود داره
هم باورش داره هم نه با خودش درگیر هستش ، سعی نکن بیشتر تحریکش کنی چون این وسط خودت اذیت میشی ، پس سعی کن کاری کنی متوجه بشه اشتباه کرده
آقاجون داشت
منطقی صحبت میکرد اما آریان اصلا مگه این حرفا حالیش بود
فقط قصد داشت تا میتونه من رو عذاب بده یجورایی انگار میخواست عقده هاش رو خالی کنه
_ آهو
با صدایی که بشدت گرفته شده بود خطاب بهش گفتم :
_ بله آقاجون
_ به حرفام فکر کن من بد هیچکدومتون رو نمیخوام این وسط بیشتر از همه خودت اذیت شدی .
_ چرا باید به کسی ک دوستش ندارم چیزی رو اثبات کنم آقاجون ؟!
لبخند پر از معنایی تحویلم داد :
_ گاهی فکر میکنیم
یه شخص رو دوستش نداریم چون حسابی اذیتمون کرده اما عشق هیچوقت از قلب هیچکس خارج نمیشه
بعدش یه آه سوزناک کشید ، منظورش این بود من هنوزم آریان رو دوستش دارم در صورتی ک اصلا همچین چیزی غیر ممکن بود
نمیشد عاشق کسی باشی که کارش شکنجه دادن هستش این واسه ی من عجیب بود
_ آهو
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم دوباره زن عمو نسرین واقعا حوصله اش رو نداشتم همه ی حرفش درباره ی نازیه بود یا قصد داشت به من نیش بزنه جز این هیچ کاری از دستش برنمیومد
خیلی سرد خطاب بهش گفتم :
_ چیه ؟!
_ چیشد پسرم حسابی رید بهت ؟
خونسرد لبخندی بهش زدم :
_ چرا باید پسرت برینه به من ؟
_ چون متوجه شد چقدر کثیف هستی و سر گوشت داره میجنبه .
قدمی به سمتش برداشتم تو چشمهاش زل زدم لبخند ملایمی بهش زدم :
_ تو ک باید خوشحال باشی اگه سر و گوش من داره میجنبه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:09

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_184



اخماش رو بشدت تو هم کشید و رو به من توپید :
_ چون تو ولگرد هستی باید خوشحال باشم ، اسمت تو شناسنامه پسرم هستش
هنوز تو رو به عنوان عروس ما میشناسن پس چرا باید خوشحال باشم
مگه دیوونه هستم ؟!
با شنیدن این حرفش خندم گرفته بود رسما داشت واسه ی خودش چرت و پرت میگفت
_ میدونی حتی نمیدونی با خودت چند چندی پس من نمیتونم باهات کل کل کنم .
بعدش خواستم از کنارش رد بشم ک بازوم رو تو دستش گرفت و با غضب گفت :
_ حواست به کار هات باشه قرار نیست روی اعصاب من بری پس دیوونه نکن
تو قلبم حسابی آشوب به پا شده بود رسما داشت باهام بازی میکرد
_ بسه دستت رو بکش
_ ببین کاری بکنی بر خلاف میل من باشه خودم زنده زنده به آتیشت میکشم .
_ تو داری من و تهدید میکنی ؟!
_ آره
_ تو ...
_ چخبره ؟
با شنیدن صدای آریان زن عمو نسرین دستش رو کشید و خطاب بهش گفت :
_ چیزی نیست پسرم داشتیم با عروسم صحبت میکردیم مگه نه ؟!
فکر کرده بود
من ازش میترسم ک داشت اینطوری حرف میزد
_ نه شما داشتید تهدید میکردید منم داشتم گوش میدادم مگه نه ؟
دهنش باز موند
توقع نداشت بگم واقعا واسش متاسف شده بودم چی داشت به عقلش میومد
_ مامان
به سمت آریان برگشت :
_ پسرم من فقط داشتم بهش میگفتم دست از پا خطا نکنه همین
_ مگه من هرجایی هستم دست از پا خطا کنم‌ ؟!
_ آره

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄

1400/11/03 20:09

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_185


آریان با تشر اسمش رو صدا زد :
_ مامان
خیره بهش شد و گفت :
_ ببخشید پسرم
اما خودش یه جوری رفتار میکنه
تا این فکرا به ذهنم بیاد
چ معنی میده مثل دیشب خودش تنهایی بره بیرون
با این وضعیتش به هیچکس هم خبر نداده باشه خودش
باعث میشه شک بیاد سمت ما
_ من به آقاجون گفتم نمیخواد از کاه کوه بسازی ، درضمن پسر شما عوضش رو دیشب در آورد
بعدش با حرص بازوم رو از دستش کشیدم بیرون رفتم
سمت اتاقم حسابی باعث شده بود کفر من دربیاد
داخل اتاق شدم در رو محکم بستم
با حرص رفتم روی تخت نشستم ک یهو در اتاق باز شد
آریان بود
اخمام حسابی تو هم بود
_ مامان جونت بهت یاد نداده در اتاق بزنی بعدش وارد بشی ؟
شاید لباس تنم نباشه
نیشخندی زد
_ زنمی !
_ واقعا !
شاید هم برده ات باشم مگه نه ؟
متوجه تیکه ی من شد
اخماش بشدت تو هم گره خورد و رو به من توپید
_ چرت و پرت نگو واسه ی خودت باز شروع کردی به زر گفتن
اخمام بشدت تو هم فرو رفت دیگه واقعا داشت چرت و پرت میگفت
واسه ی خودش
_ چی میخوای واسه ی چی اومدی ؟
خونسرد اومد
جلو پیشم نشست و گفت :
_ اومدم دیدن زنم مشکلیه ؟
دندون قروچه ای کردم از شدت عصبانیت داشت دیوونم میکرد
_ آره مشکله پس بکش راهت رو برو گمشو
با دهن باز شده داشت
به من نگاه میکرد ، رسما داشت رد میداد کاملا مشخص بود
یهو فکم رو تو دستش گرفت و با خشم غرید :
_ مثل اینکه تو تنت میخاره نه ؟
_ نه
_ پس این چرتو پرتا چیه داری به زبونت میاری تنت میخاره ؟!
_ اصلا همچین چیزی نیستش میفهمی چون تو دیوونه هستی قرار نیست همه دیوونه باشند

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:09

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_186

سکوت کردم
چون میدونستم
آریان سگ بشه ترکش هاش به من میخوره پس منم دنبال دردسر درست کردن
واسه ی خودم نبودم ترجیح میدادم سکوت کنم !
دستش رو روی شکمم گذاشت شروع کرد به نوازش کردن مگه میشد زن باشی و محتاج نوازش کردن شوهرت نباشی ؟
نمیدونست چقدر واسم سخته یا خودش رو زده بود
به نفهمیدن درکش واسم سخت بود
با صدایی خش دار شده پچ زد :
_ *** یه لگد بنداز ببینم
با شنیدن این حرفش نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با حرص گفتم :
_ مگه زمین فوتبال لگد بندازه
سرش رو بلند کرد خیره به من شد و گفت :
_ بچه ی من باید راحت باشه هر چقدر دوست داشت لگد بزنه
_ نخیر بچه ی من باید مثل مادرش آروم باشه نه مثل پدرش وحشی
_ وحشی ندیدی هنوز
_ اتفاقا خیلی خوب دیدم
حسابی حرصم رو در آورده بود ، داشت میرفت روی اعصاب من
بعدش دستش رو پس زدم بلند شدم که پرسید :
_ کجا ؟
_ میرم پایین
_ لازم نکرده
اون سیاوش *** پایین هستش دوست ندارم چشمش به تو بخوره
با دهن باز شده داشتم
بهش نگاه میکردم یعنی به من شک داشت این شکلی صحبت میکرد
_ سیاوش پسر عموی منه
_ هر خری میخواد باشه دوست ندارم زیاد دور اطراف تو باشند
سرم رو با تاسف واسش تکون دادم واقعا ذهنش حسابی مسموم شده بود
_ یعنی تا این حد نسبت به من اعتماد هستی ؟!
چند ثانیه خیره بهم شد بعدش جوابم رو داد :
_ خوش ندارم
پیش کسایی باشی ک وقتی ویارت به من میفته ، قصد دارند بغلت کنند .
اگه دوستم نداشت
پس این غیرت چی بود ک داشت
اگه واسش مهم نبودم پس چرا داشت این شکلی رفتار میکرد
قصد داشت من و دیوونه کنه ؟!
اصلا نمیتونستم بفهمم چی داره تو ذهنش میگذره

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:09

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_187


پیراهنش رو از تنش در آورد ک باعث شد چشمهام گرد بشه شوکه شده گفتم :
_ داری چیکار میکنی
نیشخندی حواله ام کرد
_ با این شکمت اصلا جذابیتی واسم نداری اما میخوام استراحت کنم
تو هم میای عین بچه ی آدم پیشم میشینی
از اینکه اینطوری باهام حرف زده بود ، حرصم گرفته بود
_ میای یا خودم بیام
حرفش بوی تهدید میداد
پس نمیشد باهاش مخالفت کرد
با حرص رفتم
ک خودش هم اومد کنارم نشست بعدش مثل عادت همیشش نیش زد
_ با این هیکل چاقت فکر نکن مثل فیلما و این رمانا بغلت میکنم
دیگه واقعا داشت اشکم درمیومد با حرص به سمتش برگشتم و رو بهش توپیدم :
_ ببینم به تو هم میگن مرد !
همش داری اذیتم میکنی چی قراره بهت برسه
با تمسخر خندید
_ قرار نیست چیزی به من برسه ولی چرا ناراحت میشی
خوب چاق شدی غیر اینه ؟
_ من چاق نیستم بچت تو شکممه باعث شده چاق بشم پس هی نگو چاق چاق
_ باشه لاغری خوب شد
خیالت راحت شد یا باز قصد داری ادامه بدی
میخواستم
یه درشت بارش کنم اما منصرف شدم انگاری این شکلی بهتر بود
خواستم برم پایین ک مچ دستم رو گرفت
_ آهو
بی حرکت شدم ک ادامه داد :
_ بگیر بشین دوست ندارم تا وقتی من اینجا هستم
بری پایین مخصوصا ک بهت هشدار دادم زیاد اطراف اون دوتا نباشی
منظورش سیاوش و سیامک بود اصلا مشخص نبود چه هیزم تری بهش فروختند
با حرص خوابیدم
و چشمهام رو بستم حسابی آریان من رو حرص میداد
و انگاری خودش لذت میبرد کیف میکرد
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:09

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_188


زودتر از آریان بیدار شدم
بی سر و صدا رفتم سمت حموم یه دوش گرفتم
بعدش یه لباس قشنگ پوشیدم و یه آرایش ملایم روی صورتم انجام دادم
میخواستم یکم حرص آریان دربیاد مخصوصا که امشب سیاوش و سیامک عمو فرشید و زنش دعوت شده بودند
رژ قرمز رنگ رو برداشتم و لبخند شیطانی روی لبم نشست
آقا آریان حسابی من رو حرص دادی
حالا وقتش رسیده من حرصت بدم خودت خواستی این شکلی بشه
_ آهو
با شنیدن صدای آریان به عقب برگشتم روی تخت نشسته بود
_ بله
اخماش طبق معمول تو هم بود
_ کجا بسلامتی انقدر به خودت رسیدی مگه میخوای بری عروسی
خندم گرفته بود
این تازه اولشه آریان تو من رو اذیت میکنی منم دست میزارم
روی نقطه ضعفت چون حامله هستم نمیتونی آزارم بدی
_ با توام کرم شدی تازگی ؟
خونسرد جواب دادم :
_ امشب مهمون داریم
آقاجون گفت آماده بشم ، تو هم کم کم باید بری زنت منتظرته
بدون توجه به جمله ی آخر من پرسید :
_ کی دعوته ؟
_ عمو فرشید و خانواده اش
با حرص دندون قروچه ای کرد و زیر لب یه چیزی گفت میدونستم خشمگین شده
_ چیزی شد آریان ؟!
_ نه
_ پس چرا احساس میکنم انگاری عصبانی شدی ، انگار یه چیزی شده
_ اصلا همچین چیزی نیست
تو هم پاشو لباست رو عوض کن یه چیزی درست حسابی بپوش
بلند شد با تعجب ساختگی گفتم :
_ لباسم چشه مگه ؟
با عصبانیت بلند شد و رو به من توپید :
_ میخای لباس رو تو تنت جر بدم ادا و اصول درمیاری از خودت ؟
زود باش درش بیار
_ نخیر لباسم خیلیم خوبه چرا الکی بهانه میگیری !
یه تای ابروش بالا پرید :
_ من بهانه میگیرم ؟
_ آره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:09

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_189

یهو برگشت گفت موهاتو انداختی بیرون هان
لب گزیدم دیگه داشت بی حیا میشد ، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم :
_ میرم درستش میکنم
نیاز نیست انقدر توهین کنی ، میتونی یکم هم شده به زن شناسنامه ایت احترام بزاری من اینقدر هرجایی نیستم
ک تو تو ذهن خودت از من ساختی آریان .
خواستم برم
ک دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید ،
_ اگه میدونستم هرجای هستی
شک نداشته باش الان زنده اینجا نبودی
با چشمهای گشاد شده داشتم
بهش نگاه میکردم رسما ترسناک شده بود
_ داری من رو میترسونی
_ قبلا باید میترسیدی
_ ولم کن
_ خوش ندارم کسی موی زن من رو دید بزنه پس
گمشو یه چیزی درست حسابی بپوش
بعدش ولم کرد
خواستم برم لباس عوض کنم اما یهو یه چیزی به ذهنم اومد
به سمتش رفتم و گفتم :
_ آریان میشه منطقی باشیم
و بدون دعوا کنار بیایم ، من میخوام تو واسم همون آریان بچگی باشی همون داداش ک همیشه ...
_ ببند دهنت و
ساکت شد ک یهو اومد سمتم دستش رو دور گلوم قرار داد و گفت :
_ دوست داری بکشمت داداش داداش میکنی ؟ من داداش تو نیستم شنیدی احمق
چشمهام پر شد
_ دستت رو بردار مگه دیوونه شدی !.
_ آره دیوونه شدم
تو باعثش شدی
حسابی داشت قلبم رو خورد و خاکشیر میکرد ...
_ آریان
_ دفعه ی آخرت باشه به من میگی داداش شنیدی ؟!
_ آره
دستش رو برداشت و اینبار به نشونه ی تهدید جلوی صورتم قرار داد
_ شانس آوردی امشب بقیه اینجا هستند وگرنه خوب زبونت رو کوتاه میکردم

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:09

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_190

رفتم لباسم رو عوض کردم
واقعا شانس آورده بودم
دست روی غیرتش گذاشته بودم بعدش توقع داشتم خونسرد باشه
رسما عقلم رو از دست داده بودم
از حمام اومدم
بیرون ک آریان همچنان تو اتاق بود جلوی آینه ایستاده بود
داشت پیراهنش رو درست میکرد ، به سمتم برگشت نگاهی به سر تا پام انداخت و با رضایت سری تکون داد
_ خوبه عاقل شدی
بعدش از اتاق خارج شد ، حسابی حرصم گرفته بود
خودش زن داشت اما من رو اذیت میکرد
اون پایین که نمیتونست به من چیزی بگه جلوی بقیه پس میتونستم اذیتش کنم
یه رژ قرمز رنگ زدم
به لبهام که باعث شد برجسته تر بشه بعدش با رضایت لبخندی زدم
و از اتاق خارج شدم که همزمان با من زن عمو نسرین هم خارج شد
نگاهش که به من افتاد چشمهاش گرد شد به سمتم اومد ، بازوم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ این چیه زدی به لبهات
خونسرد گفتم :
_ رژ هستش نمیدونستید
_ ببین تو قصد داری پسر من رو دیوونه کنی ، کاملا مشخصه اما داری اشتباه میکنی پس برو تو اتاقت پاکش کن با غیرتش بازی نکن
بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و جوابش رو دادم ؛
_ یه رژ زدن که این همه جار و جنجال نداره آریان
اگه خیلی غیرت داره بره به زن خودش گیر بده نه منی که یه مدت دیگه قراره ازش جدا بشم .
_ پس من بی غیرتم آره ؟
لعنت به این شانس پس شنیده بود ، اصلا کی اومد متوجه نشده بودم به سمتش برگشتم و سعی داشتم
اصلا نشونش ندم که ترسیدم
_ من اصلا همچین چیزی نگفتم
_ داشتی میگفتی ادامه بده نیاز نیست اصلا بترسی
دیگه رسما گرخیده بودم از دستای مشت شده اش نشون میداد چقدر خشمگین شده
حتی زن عمو نسرین هم ترسیده بود که سریع به دفاع از من گفت :
_ پسرم چیزی نمیگفت حامله هستش هورمون هاش به هم ریخته
آریان خونسرد به سمتم اومد و خطاب به مادرش گفت :
_ مامان شما برید پایین
_ اما ...
_ مامان
نگاهی به من انداخت و با تردید گذاشت رفت ، فاتحه ام رو خونده بودم
_ خوب داشتی میگفتی آریان بی غیرت هستش
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:10

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_191


با شنیدن این حرفش لرز بدی
به تنم افتاد اصلا غلط کرده بودم
داشتم زبون درازی میکردم با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ من داشتم فقط ...
ساکت شدم که گفت :
_ چرا ترسیدی ادامه بده
قبل اینکه بیام خوب داشتی بلبل زبونی میکردم
اشکام سرازیر شد
نمیدونم از ترس بود یا اضطراب که باعث شد درد بدی تو شکمم بپیچه
دستم رو روی شکمم گذاشتم و خم شدم خیلی دردش بد شده بود
_ آخ
نگاهش به صورت من افتاد و پرسید :
_ چیشد درد داری ؟
_ نه خوب میشه خودش کم کم ...
ولی هر لحظه داشت دردش شدیدتر میشد نمیتونستم طاقت بیارم اصلا
_ آییییی
_ بیا بریم بیمارستان
با درد نالیدم :
_ نمیخواد خودش خوب میشه
_ *** درد داری شاید ...
_ بخاطر استرس
خودش متوجه شد
بهم کمک کرد برم تو اتاق روی تخت دراز کشیدم یه قرص بهم داد و دستم رو بیصدا ماساژ داد
حالا کمی بهتر شده بودم ، دستم رو روی شکمم گذاشتم
که بچه تو شکمم داشت لگد میزد هی انگار داره فوتبال بازی میکنه ، آریان دستش رو روی شکمم گذاشت حس کرد لبخند محوی روی لبش نشست
_ *** یکم آروم بگیر چرا داری همش جفتک میندازی عین مامانت
بیحال گفتم :
_ عین باباش وحشیه نمیتونه آروم بگیره داره شکم من رو سوراخ میکنه
نیشخندی زد :
_ پسرم عین باباش غیرتیه
_ تف تو ...
نگاهم که به نگاهش افتاد ساکت شدم و خیلی مظلومانه زمزمه کردم :
_ ببخشید
نگاهش بین چشمها و لبهام در گردش بود باز اعصابش خورد شد و خشن گفت :
_ این لبها رو واسه کدوم بی شرفی سرخ کرده بودی ک به من میگفتی
بی غیرت

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:10

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_192

_ آریان چرا انقدر به من شک داری فکر میکنی ولگرد هستم اینطوری میگی ؟!
چشمهاش شده بود کاسه ی خون هر لحظه ممکن بود منفجر بشه
_ وقتی داشتی از بی غیرت بودن من میگفتی ک خوب زبونت دراز بود
آریان انگار روی من بیش از حد حساسیت نشون میداد ، مخصوصا که بهم خیلی گیر میداد
_ چیشد پس ساکت شدی ؟!
_ آریان دوست ندارم الکی حرف بزنم دوباره حالم بد بشه سه ماه دیگه بچمون بدنیا میاد دوست ندارم اتفاقی واسش بیفته وقتی دارم با تو کل کل میکنم
_ اگه بچم چیزیش بشه زنده ات نمیزارم
بغض کردم بچه واسش خیلی مهم بود اما من پشیزی واسش ارزش نداشتم اینطور ک مشخص بود
_ آهو
_ چیه
_ حسودیت شد ؟
_ نه چرا باید حسودیم بشه
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود حسابی رد داده
نفس عمیقی کشیدم
روی تخت نشستم و خطاب بهش با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بریم بقیه اومدند
_ حالت خوب نیست نیاز نداره بیای استراحت کن
قلبم داشت تند تند
میکوبید مگه میشد حالم خوب باشه مخصوصا بعد اتفاق هایی ک افتاده بود
_ نه میام بهتر شدم زشته آریان من اینجا باشم خیلی وقته عمو فرشید رو ندیدم دلم واسش تنگ شده ، ذاتا همینطوریش هم نمیبینمش بخاطر تو
_ بخاطر من ؟
_ بعد نقشه ای ک چیدی من رو جلوی چشمشون هرجایی نشون دادی ، عمو فرشید دوستم نداره دیگه
_ میخواستی زرنگ بازی درنیاری پشت سر من نقشه ردیف کنی
قلبم داشت از جاش کنده میشد چجوری میتونست
همچین چیزی بگه
_ من هیچ نقشه ای پشت سر تو نچیدم پس واسه ی خودت قصه نباف
_ کاملا مشخصه هیچ نقشه ای نچیدی
_ وقتی میگم نه یعنی نه پس انقدر نگو کاش جای اینکه
همش من رو متهم کنی یکبار شده پیگیر میشدی ببینی کی پشت این قضیه ها هستش
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:10

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_193

_ نمیخوام باهات بحث کنم واسه ی تو عادی شده اما من هنوز عادت نکردم
بعدش بلند شدم دستی به لباسم کشیدم خواستم برم که دستم رو گرفت متعجب بهش چشم دوختم ک با صدای بم شده اش گفت :
_ یه چیزی رو فراموش کردی
گیج گفتم :
_ چی ؟!
با دسمال لبم رو محکم پاک کرد بهت زده اسمش رو صدا زدم :
_ آریان
_ جان
_ داری چیکار میکنی !
_ رژ لبت رو پاک کردم بیش از حد پررنگ شده بود
هنوز هنگ شده داشتم بهش نگاه میکردم ، رسما انگار نصف عقلش رو از دست داده بود
_ زود باش لبت رو تمیز کن بریم
نگاهی به آینه انداختم که دور لبم حسابی پخش و پلا شده بود
نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم یه دستمال برداشتم پاکش کردم و بعدش همراهش از اتاق خارج شدیم این غیرت بیش از حدش داشت کار دستمون میداد هر کی نمیدونست فکر میکرد آریان با عشق من رو زن خودش کرده و حالا سر من غیرتی میشه حساسه اما نمیدونستند آریان اصلا تعادل روحی روانی نداره
به سمت پایین رفتیم سلام کردم خواستم برم پیش عمو فرشید بشینم سیاوش هم پیشش نشسته بود
آریان سفت دستم رو گرفت و با خودش کشید ، کنار خودش نشوند
متعجب آهسته پرسیدم ؛
_ چیکار کردی
_ جای زن پیش شوهرش هستش ، نکنه فکر کردی میزارم بری ور دل اون عوضی بشینی
لب گزیدم منظورش از عوضی سیاوش بود ، آریان به هیچ مردی احساس خوبی نداشت و روی همشون حساس بود
_ زشته
_ زشت اینه بخوای بری کنار یه مردی جز شوهرت بشینی
_ باز شروع کردی آریان
_ فعلا وقتش نیست پس دهنت رو ببند نزار سگ بشم شر به پا بکنم
زیر لب با حرص لب زدم :
_ تو کی سگ نیستی همیشه ی خدا داری پاچه میگیری شر به‌ پا میکنی
_ چیزی گفتی ؟
_ نه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:10

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_194


_ خوبی آهو ؟
عمو فرشید من رو مخاطب قرار داده بود
بهش چشم دوختم‌ خوب بودم چیزی ک خودمم جوابش رو نمیدونستم
اما دوست نداشتم بقیه متوجه بشن زندگی پیش آریان چقدر سخت هستش
_ خوبم عمو فرشید همه چیز رو روال هستش !
_ خوبه
زن عمو نسرین اسمم رو صدا زد ؛
_ آهو
به سمتش برگشتم ؛
_ بله
_ میشه بیای به من کمک کنی میز رو بچینیم ؟
متعجب شدم
اما سری به نشونه ی مثبت تکون دادم بلند شدم
باهاش همراه شدم داخل آشپزخونه شدیم که سریع دستم رو گرفت و پرسید :
_ ببینم آریان که کتکت نزد
چشمهام گرد شد
متعجب شده بودم یعنی نگران من شده بود ک داشت میپرسید
_ نگران من شدی که داری همچین سئوالی میپرسی ؟!
_ آره
_ نه کتکم نزد
نفسش رو آسوده بیرون فرستاد بعدش رو بهم با حرص تشر زد :
_ مگه مریضی سر به سرش میزاری
وقتی میدونی روی یه چیز حساس هستش چرا اون بحث رو کش میدی میخوای به چی برسی ؟!
با شنیدن این حرفش لبخندی تحویلش دادم :
_ دوست ندارم
به چیزی برسم اما یه رژ ک این همه جا و جنجال نداره
سرش رو با تاسف تکون داد
_ خودت تنت میخاره
خندم گرفته بود حتی زن عمو نسرین هم خیلی خوب پسرش رو میشناخت
_ خوبه شما هم پسرتون رو میشناسید
_ آره میشناسمش
ولی تو رو هم میشناسم قشنگ دوست داری دست بزاری رو غیرتش اصلا عاقبت خوشی نداره از من گفتن بود
حسابی حرصم گرفته بود
ولی نمیدونستم چی باید بهش بگم ، حرفاش واقعیت بود پس چرا اصلا من داشتم حرص میخوردم
_ بیا بیرون بشین استراحت کن ، به خدمه میگم میز رو بچینن واسه ی شام

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:11

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_195

خواستم از آشپزخونه خارج بشم
که به‌ کسی خوردم آخی گفتم و سرم رو بلند کردم سیامک بود
لبخند پر از شیطنتی زد و گفت :
_ حواست کجاست کوچولو
اخمام رو تو هم کشیدم
و رو بهش توپیدم :
_ حواس من سرجاشه اما تو جلوی چشمت رو نگاه کن داشتی ناقصم میکردی
با خنده دستش رو بالا برد
_ چشم بانو
صدای خشن آریان اومد ؛
_ دفعه ی آخرت باشه به زن من میگی بانو مرتیکه
سیامک متعجب شد
به سمت آریان برگشت چند ثانیه گذشت بعدش گفت :
_ من ک چیزی بدی نگفتم آریان چرا انقدر جوشی شدی تو ؟!
لب گزیدم آخرش آریان یه کار دست خودش میداد
بس ک روی من حساس شده بود
خواستم برم بیرون از آشپزخونه تا شر درست نشده ک آریان دستم رو گرفت و رو به سیامک توپید :
_ دوست ندارم دیگه اطراف زن من باشی شنیدی ؟
 خشک شده داشت بهش نگاه میکرد چند دقیقه ک گذشت جوابش رو داد :
_ تو واقعا مریضی
آریان بازوش رو گرفت
_ من جنس خودم رو خیلی خوب میشناسم سیامک پس حواست به خودت باشه آهو متاهل هستش ناموس من محسوب میشه
سیامک صورتش از شدت عصبانیت قرمز شد
_ تو الان داری به من میگی بی ناموس ؟
خونسرد گفت :
_ نه فقط دارم هشدار میدم
حسابی شرمنده ی سیامک شده بودم ، صدای نفس هاش نشون میداد چقدر عصبانی شده ولی از آشپزخونه خارج شد چون سیامک برعکس آریان آروم بود
و دوست نداشت دعوا راه بندازه
به سمت آریان برگشتم و رو بهش توپیدم :
_ ببینم تو مریضی ؟!
_ میبندی یا ببندم واست آهو
نمیشد همش ساکت باشم تا بقیه رو با حرفاش اذیت کنه
_ این کارت خیلی زشت بود میفهمی
_ کار من یا کار اون مرتیکه ک دم به دم میخواد سمت تو دیدم
وقتی مامان اومد چجوری بلند شد اومد آشپزخونه تا بیاد باهات حرف بزنه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:11

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_196

_ هیچ میفهمی چی میگی ؟
سیامک اصلا اهل این حرفا هستش تو من رو یه هرجایی فرض کردی
ک قراره با همه لاس بزنم ؟
_ از اون مرتیکه دفاع نکن آهو حالا گمشو داخل بشین
با این وضعت لازم نکرده کمک کنی
پشت چشمی واسش نازک کردم
و داخل شدم نمیشد اصلا باهاش حرف زد راه به راه همش میخواست دعوا راه بندازه
انگار کارش همین بود
داشتیم شام میخوردیم اما چ شام خوردنی آریان با چشمهاش داشت
واسم خط و نشون میکشید رسما زهره مار شده بود واسم کلافه دست از غذا خوردن کشیدم ک عمو فرشید پرسید :
_ چرا نمیخوری
به سختی لبخندی زدم :
_ مرسی من سیر شدم
سیامک پوزخند صدا داری زد :
_ شوهرش داره با نگاهش همش تهدیدش میکنه مگه میتونه چیزی بخوره
با ترس به آریان خیره شدم ک اخماش بشدت تو هم گره خورده بود
_ به تو ربطی داره ؟
خونسرد گفت :
_ نه
_ پس چاک دهنت رو ببند انقدر تر تر نکن واسه ی من یهو دیدی بلایی سرت آوردم
_ مثلا چ بلایی سرم بخوای بیاری دیوونه میوونه هستی تو ؟
_ تو ...
_ بسه
با شنیدن صدای عمو فرشید
جفتشون ساکت شدند ک عمو فرشید ادامه داد :
_ این میز حرمت داره بزرگتر از شما نشسته میفهمید دارید چ غلطی میکنید
_ بهتره حواستون
به پسرتون باشه عمو فرشید چون ممکنه شر به پا بکنم
_ خجالت بکش آریان
سیامک پسر عموی تو خودت میفهمی داری چی بهش میگی .
_ آره میفهمم خودش هم خوب میدونه
سیامک خشمگین فریاد کشید ؛
_ تو من و چی فرض کردی یه بی غیرت ک هر چی از دهنت دربیاد بگی اره ؟
_ نیستی !.

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:11

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_197


سیامک بلند شد
خواست به سمتش هجوم ببره که عمو فرشید داد زد :
_ بسه با جفتتون هستم
سیامک به احترامش ایستاد ، چند تا نفس عمیق کشید و گفت ؛
_ ببخشید بابا من نمیتونم
سر این سفره باشم وقتی بهم تهمت بی غیرتی زده میشه
میفهمیدم چی داره میگه و کاملا درکش میکردم
ولی خوب این قضیه هیچ ارتباطی به من نمیتونست داشته باشه
اصلا خیلی اوضاع بدی شده بود
بعدش سیامک گذاشت رفت عمو فرشید خطاب به آریان گفت :
_ خودت هم متوجه شدی
زیاده روی کردی مگه نه ؟
آریان خونسرد جواب داد :
_ نه ، چون باید حدش رو میفهمید و از زن من فاصله میگرفت
من هم جنس خودم رو خیلی خوب میشناسم شما هم میشناسید مگه نه
عمو فرشید ساکت شد
نمیدونستم معنی این سکوتش چی میتونست باشه اما هر چی بود نشونه ی خوبی اصلا نداشت ، کاش میشد باهاش دعوا راه انداخت !
_ آهو
به سمتش برگشتم و گفتم :
_ جان
_ بهتری ؟!
_ من بهتره برم اتاقم
_ برو
ببخشیدی گفتم
رفتم سمت اتاقم به لطف آریان امشب زهره مار هممون شده بود
با عصبانیت داشتم تو اتاق قدم میزدم و حرص میخوردم از رفتار آریان حسابی کلافه شده بودم وضعیت بدی
واسه ی هممون پیش اومده بود
در اتاق باز شد آریان اومد داخل در رو پشت سرش بست و با غیض گفت :
_ چیشد ناراحت شدی فرستادمش گورش رو گم کنه مگه نه ، دوست داشتی اطرافت باشه
با شنیدن
این حرفش حسابی حرصم گرفته بود و اعصابم به هم ریخته شده بود
_ بسه تو حسابی شکاک شدی !

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:11

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_198

_ من شکاک شدم ؟!
_ آره شکاک شدی
و قشنگ عقلت رو از دست دادی خودت متوجهش نیستی
شاید اما داری قشنگ میرینی به همه من رو هم که هرجایی ی عالم کردی .
قشنگ فکش منقبض شد
به سمتم اومد بازوم رو تو دستش گرفت و فشاری بهش داد :
_ میکشمت آهو جنازه ات
رو هم چال میکنم ، بفهم چی تر تر میکنی
چشمهام پر شد
_ تو همین الانش هم من رو کشتی آریان دیگه چی مونده
جز یه چسم دوست داری هر بلایی خواستی سرش بیار تا قلبت خنک بشه
با چشمهای ریز شده داشت
بهم‌ نگاه میکرد مشخص بود تو قلبش آشوب به پا شده
_ تو الان داری چی میگی ؟!
_ واضحه دارم
حرفایی ک تو قلبم دفن شده رو میگم واقعیت هایی ک ازشون فراری هستی
_ تو دوست داری من بکشمت مگه نه ؟!
_ نه
واقعا نمیدونستم
دیگه چی باید بهش بگم ولی حسابی کفر من رو در آورده بود
ازش فاصله گرفتم و گفتم :
_ بزار استراحت کنم من حامله هستم نباید اذیتم کنی خودت خوب میدونی
_ حیف ک حامله هستی
و دست پای من بسته هستش وگرنه میدونستم چیکارت کنم
رسما داشت من رو تهدید میکرد
واسش عادی شده بود این قضیه
بعدش از اتاق خارج شد
ک اشکام روی گونه هام سرازیر شد
چرا همش گیر داده بود به من چرا نمیرفت پیش زنی ک دوستش داره
* * * *
_ سیامک ببخشید واقعا
پوزخندی زد :
_ تو چرا عذرخواهی میکنی
کسی ک باعث این وضعیت شده اون شوهرت هستش
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ ببخشید واقعا نمیدونم
اصلا چرا اینطوری کرد ، واسم عجیبه
_ میدونم چی داری میگی ولی اون مریضه ذهنش هم بدتر شده حالا
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:11

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_199

_ ببخشید سیامک واقعا آریان با این کارش باعث شد
منم حسابی شرمنده بشم
لبخندی زد :
_ بهش فکر نکن اون دیوونه رو ک خوب میشناسی
رفتارش هم واسه ی همه روشن هستش
لبخندی بهش زدم
سیامک واقعا با شخصیت بود و شعور بالایی داشت ک چیزی نمیگفت
وگرنه هر کسی جای اون بود یه درس درست حسابی به آریان میداد
تا به خودش اجازه نده هر چی از دهنش در اومد بگه
_ سیامک
با شنیدن صدای عمو فرشید
به سمتش برگشتم و سلام کردم ک جوابم رو داد بعدش نگاهش
رو به سیامک دوخت ک گفت :
_ بابا نکنه شما هم حرفاش رو باور کردید دارید اون شکلی به من نگاه میکنید
_ نه حرفاش رو باور نکردم
اما خودت خوب میدونی وقتی حساس هستش نباید سر به سرش بزاری ، کمتر اطراف آهو باش
_ باشه بابا
بعدش سیامک عذرخواهی کرد رفت ، خیره به عمو فرشید شدم و گفتم ؛
_ عمو فرشید ما فقط داشتیم صحبت میکردیم نکنه شما هم ...
وسط حرف من پرید :
_ من به پسری ک خودم بزرگش کردم هیچ شکی ندارم
سیامک بی غیرت نیست اما اختیار دلش دست من نیست
واسه ی همین ازت فاصله بگیره
همین الان بهتره تو هم یکم مراعات کن سمتش نرو
چشمهام گرد شد بهت زده لب زدم :
_ چی !
_ سیامک بیناموس نیست ولی خوب از تو فاصله بگیره
واسه ی جفتتون بهتره
هاج و واج داشتم بهش نگاه میکردم پس حساسیت آریان بی مورد نبود
لب گزیدم سرم رو با شرمندگی پایین انداختم ک صداش بلند شد
_ نیاز نیست
خجالت بکشی
_ من واقعا نمیدونم چی باید بگم
_ کمتر سر به سر شوهرت بزار
هر وقت دیدمش از عصبانیت داره جلز و ولز میکنه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:12

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_200

با شنیدن این حرف عمو فرشید سر بلند کردم خیره بهش شدم و گفتم :
_ آریان خودش عصبانیه
از دست من همیشه حتی کاری هم نکنم
من رو مقصر میدونه جلوی چشمش یه هرجایی هستم
که داره با همه حرف میزنه وجودش نسبت به من پر از شک و تردید هستش
_ باید کار هایی ک باعث عصبانی شدن شوهرت میشه رو ترک کنی
_ زندگی موقت ما بعد بدنیا اومدن بچه به پایان میرسه عمو فرشید
_ نکنه کسی رو زیر سر داری ؟
چشمهام گرد شد
_ عمو فرشید شما هم !
_ سئوال بود
_ نه کسی نیست
ک دوستش داشته باشم ولی زندگی با آریان هم ممکن نیست
_ چرا ؟
_ آریان خودش زن داره بچه داره عاشقشون هست ، بعدش من نمیتونم با کسی زندگی کنم ک باعث شد زندگیم داغون بشه
یه تای ابروش بالا پرید
مشخص بود حسابی جا خورده اما خوب چند دقیقه ک گذشت پرسید :
_ یعنی دوستش نداری ؟
_ نمیشه کسی رو دوست داشت ک بهت دست درازی کرده
باعث شده یه لکه ی ننگ همیشه روی صورتت باشه
و اذیتت میکنه ، آدم عاشق کسی میشه ک ازش حمایت کنه
و باعث میشه اشک به چشمت نیاد
عمو فرشید تو سکوت فقط بهم گوش میداد ، بعدش اومد سمتم دستش رو روی شونم گذاشت و گفت :
_ من همیشه سعی کردم از تو حمایت کنم حتی با وجود دلخوری
ک ازت همیشه داشتم هیچوقت اجازه ندادم تنها باشی
شاید ناخواسته هم باعثش شدم نمیدونم ولی تمام سعی خودم رو کردم ، آریان طلاقت نمیده چون دوستت داره
مشخصه اما آریان یه مشکلی داره
ک باید خودش حلش کنه وگرنه وضعیتش حاد تر میشه
متعجب شدم آریان چ مشکلی داشت ک عمو فرشید داشت ازش صحبت میکرد
_ عمو فرشید
_ جان
_ آریان چ مشکلی داره ؟
_ وقتش باید برسه ، خیلی چیز ها رو من نباید بگم آهو خودت باید متوجهش بشی .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:12

سلام عزیزان ببخشید من بخاطر دلایلی و مشکلاتی که پیش اومد نتونستم براتون ادامه رمان بزارم امروز تا جایی که نویسنده گذاشته براتون میزارم❤

1400/11/20 14:38

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_201



حدود یکماه گذشت
خیلی عجیب بود ولی اصلا خبری ار آریان نشده بود
اصلا حتی سر هم به من نمیزد و انگار زن عمو نرگس خیلی خوشحال بود
چون پسرش سرش به زندگی عاشقانه اش گرم شده بود
از درون داشتم داغون میشدم
کمبود های خیلی زیادی داشتم
تو زندگیم مخصوصا تو این وضعیت هر زنی دوست داشت شوهرش کنارش باشه
نوازشش کنه
باهاش همراه باشه اما شوهر من الان ک سر و کله اش پیدا نبود
خداروشکر آرامش داشتم
و اگه هم میومد جز آزار و اذیت هیچ آرامشی نصیب من نمیشد
بی اختیار رفتم‌ سمت گوشیم صفحه ی مجازی آریان
با دیدن عکس دو نفره اشون قلبم احساس کردم از جاش داره کنده میشه
من ک دوستش نداشتم پس این حس حسادت بخاطر چی بود
آریان با اخم ک مثل همیشه جذابش کرده بود ایستاده بود و دستش رو دور کمر نازیه انداخته بود
نازیه موهاش رو رها کرده بود
و داشت با ناز لبخند میزد ، قطره اشکی روی گونم چکید
ک با حرص پسش زدم فقط سر من میتونست تعصب داشته باشه
فقط من تو چشمش یه هرجایی بودم
وگرنه به زن عزیزش اعتماد کامل داشت
با حرص گوشی رو روی تخت انداختم بلند شدم
یه مانتو خیلی قشنگ پوشیدم
دستی به سر و صورتم کشیدم کیفم برداشتم و از اتاق خارج شدم
میخواستم برم خرید کنم برم بیرون تا از هوای سنگین خونه خفه نشدم !
_ آهو
با شنیدن صدای آقاجون ایستادم به سمتش برگشتم با سیاوش و ساناز
زن عمو نرگس نشسته بودند
_ بله
_ داری جایی میری ؟
_ میخوام برم خرید مشکلیه ؟
_ نه هیچ مشکلی نیست ، صبر کن سیاوش و ساناز هم همراهت میان با هم برید
_ نیاز نیست من خودم میتونم برم
سیاوش و ساناز بلند شدند ک آقاجون گفت :
_ با این وضعیتت محض احتیاط یکی همراهت باشه
خوبه برو بسلامت خوش بگذره

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:38

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_202


ساکت شده نشسته بودم ک ساناز گفت :
_ از دست من ناراحتی ؟
نیشخندی حواله اش کردم :
_ چرا باید ناراحت باشم
از دستت شخص خاصی تو زندگیم نبودی
ناراحت شد
از حالت چهره اش مشخص بود اما حقش بود ، خودش کم باعث ناراحتی من نشده بود
سیاوش دستش رو فشرد ک باعث شد یجورایی یاد آریان بیفتم
چی میشد اگه باعث نمیشد زندگیمون خراب بشه
و من عاشقش بودم هنوزم باعث شد تموم پل های پشت سرش خراب بشه
با ایستادن ماشین از افکارم خارج شدم پیاده شدم ک سیاوش پرسید :
_ میتونی بیای ؟!
سری به نشونه ی مثبت واسش تکون دادم ؛
_ آره
_ اگه خسته شدی
بگو وگرنه اون شوهر دیوونت بعدش بلای جون من میشه
_ نگران نباش اون الان پی عشق و حال خودش هست سرش گرمه حسابی
یه تای ابروش بالا پرید
_ چی ؟
_ میخوای بگی نمیدونی
الان اینجا نیست و با زن عزیزش رفته مسافرت
_ تو از کجا میدونی ؟
پس همه میدونستند
فقط انگار من تو این دنیا نبودم بغضم‌رو به سختی پس دادم مهم نبود ، من ک دوستش نداشتم
پس چرا ناراحت بشم
میتونم خودم زندگیم رو بسازم اصلا بهش نیازی نداشتم ...
تموم مدت یه بغض سنگین به گلوم هجوم آورده بود
زندگی واسم سخت شده بود
_ آهو
_ بله
سیاوش نگران گفت :
_ مطمئنی حالت خوبه ؟
_ آره
_ پس چرا صورتت رنگ و رو پریده شده
نمیدونست
بخاطر دردی هستش ک تو قلبم بود
واقعا دیگه نمیتونستم تحمل کنم
خیلی سخت بود
ولی جلوی خودم رو گرفته بودم تا هیچکس متوجه حال بد من نشه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:38

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_203


_ از خونه تماس گرفتند
باید برگردیم
نگران شدم نکنه واسه ی کسی اتفاقی افتاده باشه ، ترسیده گفتم :
_ کسی چیزیش شده ؟!
_ نه
_ پس چیشده سیاوش راستش
رو بگو دارم میترسم
کم کم چ اتفاقی افتاده
نگاهی به ساناز انداخت
بعد جواب داد :
_ آریان و نازیه خونه هستند ، زن عمو نرگس زنگ زد برگردیم
با شنیدن این حرفش چند دقیقه ساکت شده بهش چشم
دوختم بعدش به حرف اومدم :
_ من نمیام شما برید بهتون خوش بگذره
سیاوش با اخم گفت :
_ تو دست من امانت هستی
نمیتونم تنها بزارمت و برم پس بیا ...
وسط حرفش پریدم :
_ تو هنوز نمیدونی
ک زن عمو نرگس زنگ زده برم اذیت بشم ؟ وگرنه خود آقاجون تماس میگرفت
بیاید من چ حرفی میتونم با نازیه داشته باشم یکم فکر کنی .
خودت به این قضیه
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد انگار میدونست حق با منه
ساناز دست سیاوش رو گرفت
_ سیاوش
میخوای یه تماس با آقاجونت بگیر بنظر حق با آهو هستش
رفتن ما هم درست نیست
_ نمیدونم آریان شوهرش هستش ممکنه عصبانی بشه ببینه آهو نیست
_ انگار آهو واسش خیلی مهم هستش که از نبودش عصبانی بشه
سیاوش سرش رو با تاسف تکون داد بعدش شماره ی آقاجون رو گرفت
رفت اونور تر ایستاد مشغول صحبت باهاش شد بعد چند دقیقه اومد
دست به سینه منتظر خیره بهش شدم ک لبخندی زد
_ آقاجون گفت
برید خوش بگذرونید نیازی به اومدن شما نیست
نیشخندی زدم :
_ پس تیر زن عمو نرگس به هدف نخورد باید بشینه
واسه ی دفعه ی بعدی درست نقشه بچینه
_ شاید زن عمو نرگس قصدش
ناراحت کردن تو نبوده پس انقدر بدبین نباش بهش
_ درسته زن عمو نرگس قصد و نیت خوبی داشته
من بد متوجه شده بودم

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:39

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_204

وقتی برگشتیم
خونه حسابی دیر وقت شده بود بی شک شاید تا الان رفته بودند
سیاوش و ساناز خداحافظی کردند
رفتند منم رفتم
سمت خونه با شنیدن صدا هایی ک داشت میومد آه از نهادم بلند شد مشخص بود هنوز تو خونه هستند
منصرف شدم
از اینکه برم داخل راهم رو کج کردم پشت خونه یه آلاچیق ساخته بودند
همونجا رفتم نشستم و سرم رو به بالشت پشت سرم تکیه دادم
هوا سرد شده بود سوز سردی داشت میومد ولی خوب میشد تحمل کرد
نمیتونستم نازیه و آریان رو خوشحال و خرم ببینم همینطوری بیتفاوت رد بشم واسم سخت بود
نمیدونم چقدر گذشت ک چشمهام گرم شد و همونجا خوابم برد ...
با احساس نوازش صورتم چشمهام رو آهسته باز کردم
با دیدن آریان چند دقیقه ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم
هنوز گیج و منگ خواب بودم یهو به خودم اومدم چشمهام کامل باز شد
صاف نشستم ک باعث شد گردنم درد بگیره
_ آخ
_ وقتی میای تو این هوای سرد بیرون میخوابی باید متوجه شده باشی حالت بد میشه
خیره بهش شدم
الان مثلا داشت من رو نصیحت میکرد انگار خیلی واسش مهمه
خونسرد و رک گفتم :
_ شاید اگه شما دوتا امشب نمیومدید منم مجبور نمیشدم بیام اینجا
_ مجبور ؟
_ آره چون دوست نداشتم جایی ک شما حضور دارید باشم .
برعکس تصورم اصلا عصبانی نشد
انگار تو این مدت حسابی نازیه بهش رسیدگی کرده بود
باعث شده بود شاد و شنگول بشه از حرفاش و حرکاتش مشخص بود
_ حسودیت شده ؟
_ چرا باید حسودیم بشه
_ شاید چون من و نازیه رفتیم مسافرت
به سختی بلند شدم
ک نگاهش روی شکمم بود ، با حرص جوابش رو دادم :
_ رفتید ک رفتید صنمش
به من چیه حسودیم بشه ، قشنگ واسه ی خودت توهم میزنی

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:39

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_205

دستش روی شکمم قرار گرفت :
_ بچه ی تو شکمت بزرگتر شده
انگار زیاد نمونده
بدنیا بیاد مگه نه
با شنیدن این حرفش کمی آرومتر شدم
انگار قصدش این بود بحث رو عوض کنه
_ دو ماه
بی اختیار خیره به چشمهام شد
نگاهش نااشنا بود واسه ی من انگار کلی حرف توش بود
_ تا اون موقع نباید زیاد بهت فشار بیاد
دیگه با این حرفش حسابی چشمهام گشاد شده بود
واقعا خود آریان بود پس این آرامش از کجا داشت میومد
_ ببینم مطمئنی چیزی کوبیده نشده به سرت آریان عقلت سرجاشه ؟
بدون توجه به حرف من گفت :
_ برو داخل ما داریم میریم
هوا اینجا سرده سرما میخوری زود باش
راه افتادم
سمت خونه اما حسابی شوکه شده بودم
انگار رفتار آریان صد و هشتاد درجه تغیر کرده بود
داخل خونه شدم
ک زن عمو نرگس با عصبانیت به سمتم اومد دستش بالا رفت
که آقاجون با داد اسمش رو صدا زد :
_ نرگس
دستش تو هوا خشک شد به سمت آقاجون برگشت
ک آقاجون با عصبانیت ادامه داد :
_ حق نداری دست روش بلند کنی هنوز من زنده هستم
نمردم هر کاری دوست داشتی بکنی ، حواسم بهت هست
جدیدا خیلی داری زیاده روی میکنی ، آهو عروس توئه برده ی تو نیست شنیدی ؟
زن عمو نرگس حسابی شوکه شده بود به پته تته افتاد :
_ خوب من من ...
وسط حرف من پرید :
_ تو چی ؟
ساکت شد
و زیاد کشش نداد انگار خودش هم متوجهش شده بود کارش درست نبوده
آقاجون نگاهش رو به من دوخت و با جدیت پرسید :
_ کجا بودی خیلی وقته برگشتید
_ من اومدم دیدم مهمون های شما نرفتند رفتم تو آلاچیق موندم
بعدش خوابم برد
_ باید خبر میدادی کارت اصلا درست نبود
_ حق با شماست آقاجون ببخشید
میدونستم باید خبر میدادم
اما اون لحظه اصلا همچین چیزی به ذهنم نیومد

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:39