✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_89
قلبم لرزید از حرفش اما دوست نداشتم برگشتم به سابق دوست داشتم مثل خودشون زندگی کنم همونطوری که زندگیم رو نابود کردند
عمو فرشید دستم رو گرفت و من رو با خودش برد داخل خونه اما نمیدونست قراره تو زندگیم همه چیز عوض بشه دیگه هیچ چیزی قرار نبود مثل سابق بشه ...
_ آهو پاشو ببینم دیوث چرا انقدر خوردی ، اگه عموت بفهمه میکشتت
لبخندی زدم و کشدار گفتم :
_ بیخیال بابا از کجا میخواد بفهمه کسی قرار نیست بهش بگه
سرش رو با تاسف تکون داد :
_ پاشو حداقل ببرمت اتاق یکم بخوابی
_ نمیخوام
بیخیال به سمتم اومد کمکم کرد رفتم رو تختش خوابیدم خیلی زود چشمهام بسته شد
با سردرد بدی که داشتم بیدار شدم یکم به مخم فشار آوردم یادم افتاد دیشب چ غلطی کردم تف به این شانس قرار نبود شب اینجا باشم
سریع لباس پوشیدم آب به دست و صورتم زدم مستی بپره بعدش رفتم بیرون که صدای شیوا اومد :
_ عصر بخیر
به سمتش برگشتم نشسته بود ریلکس داشت میوه میخورد
_ ساعت چنده مگه ؟
_ پنج عصر
روی پیشونیم کوبیدم و با تشر بهش گفتم :
_ چرا من و بیدار نکردی ؟
_ مگه دل کندی دیشب حسابی مست کرده بودی داشتی چرت و پرت میگفتی
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم میدونستم چقدر بد پست هستم
_ عمو فرشید زنده به گورم میکنه
_ بهش زنگ زدم گفتم خسته شدی خوابت برده نگرانت نباشه اجازه داد
با شنیدن این حرفش لبخندی روی لبم نشست با خیال راحت رفتم پیشش نشستم که اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ من اصلا از کار هات خوشم نمیاد پس کی قراره دست برداری آهو قرار نیست بخاطر اون مرتیکه خودت رو آشغال نشون بدی وقتی این شکلی نیست .
_ بسه دوست ندارم اسمی ازش بشنوم شیوا بعدش من دارم زندگی میکنم
پوزخندی زد :
_ این اصلا اسمش زندگی نیست
_ پس میشه بفرمائید چیه اسمش ؟
_ یعنی نمیدونی
_ نه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
1400/10/30 16:17