The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عروس سیزده ساله ارباب

103 عضو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_89
قلبم لرزید از حرفش اما دوست نداشتم برگشتم به سابق دوست داشتم مثل خودشون زندگی کنم همونطوری که زندگیم رو نابود کردند
عمو فرشید دستم رو گرفت و من رو با خودش برد داخل خونه اما نمیدونست قراره تو زندگیم همه چیز عوض بشه دیگه هیچ چیزی قرار نبود مثل سابق بشه ...
_ آهو پاشو ببینم دیوث چرا انقدر خوردی ، اگه عموت بفهمه میکشتت
لبخندی زدم و کشدار گفتم :
_ بیخیال بابا از کجا میخواد بفهمه کسی قرار نیست بهش بگه
سرش رو با تاسف تکون داد :
_ پاشو حداقل ببرمت اتاق یکم بخوابی
_ نمیخوام
بیخیال به سمتم اومد کمکم کرد رفتم رو تختش خوابیدم خیلی زود چشمهام بسته شد
با سردرد بدی که داشتم بیدار شدم یکم به مخم فشار آوردم یادم افتاد دیشب چ غلطی کردم تف به این شانس قرار نبود شب اینجا باشم
سریع لباس پوشیدم آب به دست و صورتم زدم مستی بپره بعدش رفتم بیرون که صدای شیوا اومد :
_ عصر بخیر
به سمتش برگشتم نشسته بود ریلکس داشت میوه میخورد
_ ساعت چنده مگه ؟
_ پنج عصر
روی پیشونیم کوبیدم و با تشر بهش گفتم :
_ چرا من و بیدار نکردی ؟
_ مگه دل کندی دیشب حسابی مست کرده بودی داشتی چرت و پرت میگفتی
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم میدونستم چقدر بد پست هستم
_ عمو فرشید زنده به گورم میکنه
_ بهش زنگ زدم گفتم خسته شدی خوابت برده نگرانت نباشه اجازه داد
با شنیدن این حرفش لبخندی روی لبم نشست با خیال راحت رفتم پیشش نشستم که اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ من اصلا از کار هات خوشم نمیاد پس کی قراره دست برداری آهو قرار نیست بخاطر اون مرتیکه خودت رو آشغال نشون بدی وقتی این شکلی نیست .
_ بسه دوست ندارم اسمی ازش بشنوم شیوا بعدش من دارم زندگی میکنم
پوزخندی زد :
_ این اصلا اسمش زندگی نیست
_ پس میشه بفرمائید چیه اسمش ؟
_ یعنی نمیدونی
_ نه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:17

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_90
_ ببین من دوست ندارم اعصابت خورد بشه پس هیچ چیزی نمیگم ولی خودت بشین فکرش رو بکن این راهش نیست داری داغون میشی
خسته بلند شدم دوباره رفته تو فاز نصیحت کردن من چیزی که اصلا دوست نداشتم بهش گوش بدم چون گوشام پر شده بود پس بیخیال بلند شدم که با غیض گفت :
_ آخرش خودم به عمو فرشیدت میگم داری خودت رو نابود میکنی
میدونستم نمیگه پس دستی واسش تکون دادم و رفتم ، ذهنم تو مسیر برگشت حسابی درگیر شده بود
شیوا دوست چند ساله ی من بود که بعد طلاق آریان باهاش آشنا شده بودم دوستم داشتم همیشه پیشم بود از زندگیم خبر داشت عمو فرشید بهش اعتماد داشت همه دوستش داشتند
من بعد طلاق آریان برعکس بقیه که فکر میکردند قرار هست دست به خودکشی بزنم و دیوونه بشم این شکلی نشدم سرد شدم سخت شدم ! سرگرم مهمونی ها شدم بیرون رفتن رسما ولو شده بودم عمو فرشید هم باهام کاری نداشت ولی خط قرمز هاش رو مشخص کرده بود
* * * *
آدامس رو میجویدم و داخل خونه شدم با صدایی شاد و شنگول گفتم :
_ سلام بر اهالی خونه گلتون اومده ...
با دیدن کسی که نشسته بود حرف تو دهنم ماسید خشک شده داشتم بهش نگاه میکردم آریان بود اولش خشک شده داشتم بهش نگاه میکردم بعدش به خودم اومدم ، بیتفاوت رفتم جلو
_ سلام پسر عمو خوش اومدی راه گم کردی اینورا
خیلی سرد و خشک گفت :
_ سلام ، اومدم دیدن عمو فرشید
همین خیلی کوتاه جایی اینکه من باهاش سرد و خشک برخورد کنم اون رفتارش عوض شده بود ولی مگه مهم بود اصلا ؟ نه تو این پنج سال خیلی چیزا عوض شده بود عادت کرده بودم من به عذاب کشیدن نشون دادن خوشحالی الکی پس میتونستم وانمود کنم الان که هیچ حسی نیست
_ آهو
به سمت عمو فرشید برگشتم و گفتم :
_ جان
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ خوشم نمیاد شب جایی باشی شنیدی ؟ بهت گفتم بودم شب خونه باشی
لب برچیدم ؛
_ ببخشید عمو فرشید خدایی خوابم برد اصلا نمیدونستم کجا هستم بس که خسته بودم
_ تکرار نشه
_ چشم
بعدش رفتم گونه اش رو بوسیدم که نگاهم به نگاه پر از تمسخر آریان افتاد لابد تو ذهنش داشت میگفت یه ولگرد هستم که شب رو پیش یکی سر کردم جز این چ فکری میتونست داشته باشه با اون ذهن مریضی که داشت
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:17

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_91
همین که داخل اتاقم شدم قطره اشکی روی گونم چکید که سریع پسش زدم من ادمی نیستم بخوام کم بیارم میدونم با دیدن آریان دوباره قلبم کم میاره اما تحمل میکردم چهار سال گذشته بود زمان کمی نبود
من روی خودم حسابی تمرین کرده بودم پس میتونستم همه چیز رو به فراموشی بسپارم !
با شنیدن صدای در اتاق از افکارم خارج شدم ، زن عمو معصومه بود
_ جان
نگاهی به چشمهام انداخت و پرسید :
_ خوبی ؟
شیطون گفتم :
_ من که حالم خیلی خوبه زن عمو معصومه جونم شما چطورید شیطون دیشب حسابی با عمو تنها بودید خوش گذشت
صورتش رنگ گرفت روی گونه اش زد
_ بی حیا
قهقه ای زدم زن عمو وقتی خجالت میکشید خیلی ملوس و شیرین میشد
_ بیا پایین وقت شام هستش اصلا از عصر بیرون نیومدی گفتم بیام ببینم خوبی شاید با دیدن ...
یهو ساکت شد که حرفش رو ادامه دادم :
_ فکر کردید از دیدن اریان ناراحت شدم یا شاید هم دارم داغون میشم درسته ؟
چشم غره ای به سمت من رفت و گفت :
_ نه
_ پس چرا نگران شدید
_ چون تو تازه حالت خوب شده دوست ندارم دوباره حالت خراب بشه
لبخندی روی لبم نشست بلند شدم گونه اش رو بوسیدم خیلی واسم عزیز بود
_ مطمئن باش حالم خوبه هیچ چیم نمیشه من عادت دارم زن عمو معصومه
نگاهش غمگین شد ، خواستم برم بیرون که دستم رو گرفت :
_ وایستا
_ جان
_ لباست و عوض کن لباس بیرون هستش دست و صورتت رو بشور بیا مهمون داریم
متعجب پرسیدم :
_ مهمون ؟
یکم این پا اون پا کرد اما بلاخره گفت :
_ اریان زنش و دخترشون تینا
با شنیدن این حرفش مات و مبهوت داشتم بهش نگاه میکردم به سختی پرسیدم :
_ دخترش ؟
مگه آریان صاحب دختر شده بود چرا قلبم میخواست از سینه ام بزنه بیرون چرا داشتم پس میفتادم ، زن عمو معصومه نگاهش پر از نگرانی بود
_ من شامت رو میارم اتاقت تو امشب اینجا بخور اگه نمیتونی ...
_ زن عمو معصومه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:18

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_92
ساکت شد که خیره به چشمهاش شدم و با صدایی خش دار شده پرسیدم :
_ مگه آریان بچه داره ؟!
_ آره
همونجا نشستم سرم رو میون دستام گرفتم چرا این شکلی شده بودم چرا باز انقدر بی ظرفیت شده بودم خوب بچه داشت چ ربطی به من داشت چرا داشتم اذیت میشدم اون که زن داشت متاهل بود مگه فراموش کرده بودم وقتی من زن عقدیش بودم هنوز رفت یکی دیگه رو عقد کرد کسی که دوستش داشت
دست زن عمو معصومه روی شونم قرار گرفت ، صداش حسابی ناراحت و نگران بود
_ چت شد آهو
دوست نداشتم بیشتر از این ضعف نشون بدم دوست نداشتم مثل گذشته یه بدبخت ترسو باشم من دوست نداشتم برگردم به گذشته یه تو سری خار بدبخت باشم که بقیه بهش ترحم کنند
بلند شدم لبخندی بهش زدم و گفتم :
_ چیزی نیست شما برید منم لباس عوض کنم میام
_ مطمئن باشم خوبی ؟
_ آره
_ ببین مجبور نیستی بیای من ...
_ زن عمو معصومه
با شک نگاهی به من انداخت و از اتاق خارج شد با حرص رفتم تو حمام یه دوش کوتاه گرفتم تا سر حال بشم حتی شده یکم بعدش یه لباس خیلی قشنگ پوشیدم که کوتاه بود و حسابی بهم میومد رنگ قرمز رو پوشیدم رنگ مورد علاقه ی آریان همیشه میپوشیدم تا بهم یاد اوری بشه شاید مریض بودم که خودم رو عذاب میدادم !
یه رژ قرمز استفاده کردم ملایم ن پر رنگ بعدش موهام رو دم اسبی بستم با رضایت نگاهی به خودم تو آینه انداختم و بدون سر کردن شال یا روسری از اتاق خارج شدم عمو فرشید و بقیه به لباس پوشیدن من عادت کرده بودند میدونستند اون اهوی گذشته دیگه نیست .
وقتش شده بود خودی نشون بدم ، بهش نشون بدم واسم مهم نیست حتی شده به نمایش
_ سلام خوش اومدید
سرش رو بلند کرد زنش خیره به من شد و آهسته جوابم رو داد :
_ سلام ممنون
نگاهش که به سر و وضع من افتاد لبخند روی لبش ماسید ، لبخند شیطانی روی لبم نشست این زن اگرچه چهره ی به ظاهر معصومی داشت اما خود شیطان بود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:18

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_93
وارد زندگی من شده بود باعث شده بود زندگیم نابود بشه پس نمیتونست یه فرشته باشه نمیتونست کسی باشه که با نیت خوب وارد شده ، اگرچه تو اون دوران آریان نیاز داشت یکی پیشش باشه آرومش کنه و فرصت رو که دیده دست به کار شده نمیتونستم احساس خوبی نسبت بهش داشته باشم ، چادر سرش بود
درست مثل گذشته ی من نیشخندی زدم که دور از چشم آریان نبود
بیتفاوت رفتم تنها جای خالی پیش سیاوش نشستم تا شام بخورم لبخندی زد و گفت ؛
_ شیطون دیشب نبودی من و سیامک هم نبودیم ، بابا گویا دیشب خیلی عصبانی شده از دستت
شیطون جوابش رو دادم :
_ همش اداس عمو فرشید دیشب حسابی کیفش کوک بوده تو نمیدونی
متعجب شد
_ چرا این و میگی ؟
به زن عمو معصومه اشاره کردم و با شیطنت چشمکی بهش زدم که به خنده افتاد ، منم خونسرد مشغول خوردن شدم که صدای ریز دخترونه اومد
_ ماما دیپ دمینی
_ باشه عشق مامان
نگاهم بهشون افتاد دختر آریان بود ، سیاوش دستش رو زیر روی دستم گذاشت بهش لبخندی زدم و دوباره برگشتم سمتشون و پرسیدم :
_ آریان اسم زنت و دخترت چیه ؟
آریان تو چشمهام زل زد انگار قصد داشت با نگاه کردن به چشمهام چیزی رو بفهمه اما نمیتونست چون عشقش رو تو قلبم کشته بودم !
_ نازیه اسم منه ، دخترمون هم اسمش رو باباش گذاشه چون ثمره ی عشقمون هستش اسمش رو گذاشته ثنا
نگاهم رو بهش دوختم به جای آریان جواب داده بود ، مشخص بود از من خوشش نمیاد و من رو کاملا میشناسه اما نمیدونست دل به دل راه داره ؟
نگاهی به دخترشون انداختم و گفتم :
_ چقدر سیاه سوخته و لاغره هیچ شباهبتی به آریان نداره ، تو فامیلای خودمون کسی این شکلی نبوده نه
سیاوش خنده اش گرفته بود با پاش زد به‌پام ، نازیه با حرص گفت :
_ دخترمون خوشگله فقط چون لاغره این شکلی دیده میشه .
_ خوب دیگه مگه چ جوری باید دیده میشد تپل مپل سفید ؟
_ آهو
_ جانم عمو فرشید
_ وقت غذا نباید صحبت کرد پس بخور
_ چشم
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:18

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_94
#پارت_94
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ


حسابی سر میز شام داشت حرص میخورد ولی حقش بود هنوز دلم خنک نشده بود ، اصلا با چه رویی اریان زن و بچش رو آورده بود و تموم مدت هم ساکت بود درست عین کوه یخ وقتی شام تموم شد پیش سیاوش نشسته بودم مشغول حرف زدن باهاش بودم که زن عمو معصومه خطاب به نازیه گفت :
_ عزیزم میتونی چادرت رو دربیاری راحت باشی
نازیه لبخندی زد :
_ نه ممنون من عادت دارم نمیتونم بدون چادر جلوی بقیه باشم انقدر بی حیا نشدم !
تیکه انداخته بود این دختر قصدش بی شک دیوونه کردن من بود اما نمیدونست من به این آسونیا عصبانی نمیشم ، خیره بهش شدم و گفتم :
_ بی حیایی اینه بری زن یه مرد متاهل بشی بعدش واسش یه بچه سیاه سوخته بدنیا بیاری
با چشمهای گشاد شده داشت به من نگاه میکرد باورش نمیشد اینقدر راحت به روش بیارم ، سکوت سنگینی بود یهو نازیه بلند شد
_ آریان میشه بریم ؟
آریان‌ نگاه سردش رو به من دوخت و گفت :
_ زود باش عذرخواهی کن
پوزخندی زدم :
_ چرا باید عذرخواهی کنیم ؟
عمو فرشید مداخله کرد
_ بسه این قضیه رو تمومش کنید
آریان بلند شد سرد و خشک ادامه داد :
_ باید همون موقع که دیوونه شده بود یه مدت بیشتر تو تیمارستان نگهش میداشتید نه اینکه الان به خودش جرئت بده به زن من توهین کنه ، اگه دندوناش رو تو دهنش خورد نکردم و ساکت شدم گذاشتم پای اینکه مریض هستش وگرنه میدونستم چ جوری باید ادبش کنم ، بهتره دوباره ببرید بستریش کنید
ضربه ی بدی بود حرفاش پر از درد بود ، با چشمهای پر داشتم بهش نگاه میکردم ، نگاهم به زنش افتاد که لبخند موزی روی لبش بود
_ بسه آریان دست زنت و بگیر برو تو حق نداری به اهو توهین کنی
گوشه ی لبش کج شد :
_ این ولگرد فقط به درد امثال تو میخوره
بعدش دست زنش رو گرفت و رفتند ، قلبم انگار دیگه نمیزد احساساتم یخ زده بودند
سیاوش با عصبانیت گفت :
_ واسه ی چی دعوتش کردی بابا شما که میشناسیدش دیدید چجوری به اهو توهین ...
وسط حرفش پریدم با صدایی که از ته چاه داشت بیرون میومد گفتم :
_ کی بهش گفته بود ؟
همشون ساکت شده بودند.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:18

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_95

چند شب گذشته بود برنگشتم خونه از دست همشون عصبانی بودم باعث شده بودند آریان به خودش اجازه بده بهم توهین کنه امشب اومده بودم مهمونی دوست داشتم فراموش کنم چ اتفاقی واسم افتاده عشقم با زنش و بچش اومدند و جلوی من داشت از عشقش تعریف میکرد
در یکی از اتاق ها رو باز کردم و داخل شدم تا بخوابم چون سردرد بدی داشتم که احساس کردم یکی میخواد اذیتم کنه داشتم میلرزیدم با گریه داد زدم :
_ کیه
_ چته خوشگله
_ گمشو کنار عوضی
از ته دل داد زدم " کمک " یهو در اتاق با صدای بدی باز شد به هق هق افتاده بودم ، صدای خشمگین آریان اومد :
_ پاشو
با شنیدن این حرفش بلند شدم از دستش عصبانی بودم اما الان نه چون من رو نجات داده به سختی بلند شدم داد زد :
_ راه بیفت
_ من من ...
وسط حرف من پرید :
_ زود باش آهو نزار تو همین جا تا میخوری عین سگ کتک بزنمت
با شنیدن این حرفش با سری پایین افتاده تلو تلو راه افتادم داشتم میفتادم که دستم رو گرفت زیاد طول نکشید رسیدیم سوار شدم خیره به چشمهام شد و با شک پرسید :
_ ببینم‌ اینجا چی کار میکردی ؟
نمیدونم چرا اما ازش ترسیدم جذبه اش تن صداش باعث ترس من میشد
_ هیچکار
یقه ام رو گرفت و به سمت خودش کشید 
_ حرف بزن زود باش ...

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:18

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_96

با غیض رو بهم توپید :
_ میکشمت آهو رفتی تو اون مهمونی پر از کثافط ، چشم عمو روشن که فکر کرده تو و معصوم هستی
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم حسابی دلم واسش تنگ شده بود با صدایی گرفته شده آهسته گفتم :
_ دلم واست تنگ شده بود لعنتی
تو چشمهام خیره شد و پچ زد :
اشک تو چشمهام جمع شد
_ دوستت دارم
چشمهاش قرمز شده و با گریه نالیدم :
_ چرا هنوزم دوستت دارم لعنتی چرا انقدر واسم دوست داشتنی هستی دلم واست تنگ شده بود حتی واسه کتک زدنت واسه ی جای کبودی های بدنم کاش باشی !
_ آروم بشین میبرمت خونه پیش عمو فرشید
نمیدونستم چی میگه
با لحنی کشیده گفتم :
_ اون عفریته رو دوستش داری ، خوشگلتر از منه ؟ یعنی انقدر زشت بودم بچه اش هم سیاه سوخته بود بچه ی من خوشگلتر میشد عین خودم میشد سفید تپل مپل
نیشخندی زد :
_ تو هم لاغر و ریزه میزه ای دقیقا کجات تپل هستش چرت و پرت نگو بگیر بکپ تا برسییم
_ بسه کم چرت و پرت بگو سرم و نخور اگه الان آروم نشستم بلایی سرت نمیارم همش بخاطر احترام به عمو فرشید هستش شنیدی
بغض کرده بهش داشتم نگاه میکردم یعنی من و دوست نداشت که داشت اینطوری میگفت
_ یعنی دوستم نداری !؟
_ گفتم نه
اشکام روی صورتم روون شده بودند  که کلافه داد زد :
_ چرا باز داری گریه میکنی دوست داری من سگ بشم مگه نه ؟
_ نه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:19

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_97
_ پیاده شو
در ماشین رو واسم باز کرده بود پیاده شدم خواستم بیفتم که دستم رو گرفت
_ مواظب باش
_ چشممم
سرش رو با تاسف تکون داد و زنگ خونه ی عمو فرشید رو زد که باز شد من رو با خودش برد داخل عمو فرشید اومد زن عمو معصومه سیاوش سیامک هم بودند
چشمهام خمار بود ، عمو فرشید نگران گفت :
_ چیشده آریان حالش خوبه ؟ از کجا تونستی پیداش کنی ؟!
_ تو یه مهمونی بود ، اگه سر وقت نرسیده بودم یه بلایی داشت سرش میومد
_ یا خدا
نمیدونستم اطرافم چخبره ، عمو فرشید اومد سمتم من رو ببره که دستش رو پس زدم و با لجبازی گفتم :
_ نمیخوام من از دستت ناراحتم
عمو فرشید حسابی نگران و کلافه بود
_ برو دختر جون به اندازه کافی دردسر درست کردی واسه ی امشب کافیه
با چشمهای گریون خیره بهش شدم چرا همیشه باعث میشد قلبم شکسته بشه
_ تو من و تحقیر کردی من دوستت داشتم همیشه اذیتم کردی بعدش جلوی اون زن ولگردت به من گفتی دیوونه من بخاطر تو دیوونه شدم من بخاطر تو میخواستم بمیرم همش جلو چشمم بودی پیشم بودی اینا ترسیدن از من ...
بعدش افتادم که عمو فرشید اومد من رو گرفت و رو به آریان گفت :
_ برو آریان حالش خوب نیست
آریان نگاه عمیقی به چشمهام انداخت و رفت با مشت کوبیدم روی سینه ی عمو فرشید
_ تو خیلی بدی چرا فرستادیش بره ، حالا میره پیش زنش من میمیرم
من رو بلند کرد برد سمت داخل چشمهام بسته شد نفهمیدم چیشد ....
با سردرد چشم باز کردم من کجا بودم لعنتی سرجام نشستم چشمهام میسوخت به سختی بازش کردم نگاهم به تخت خودم افتاد من خونه ی عمو فرشید بودم اون شب بعد مهمونی ازش فرار کردم دوست نداشتم دیگه برگردم چون از دستشون ناراحت شده بودم پس اینجا چ غلطی میکردم هر چی به ذهنم فشار میاوردم هیچی یادم نبود
بلند شدم رفتم سمت حموم لباس راحتی پوشیدم و رفتم سمت پایین عمو فرشید امروز خونه بود
اخمام تو هم بود
_ من اینجا چیکار میکنم ؟
عمو فرشید با اخمای درهم به من خیره شد
_ دیشب رو یادت نیست ؟
_ نه
پوزخند عصبی زد :
_ چجوری باید یادت باشه دیشب از تو مهمونی جمعت کردند میفهمی....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:19

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_98

با شنیدن این حرف عمو گر گرفتم یعنی دیشب من رو از اون مهمونی کوفتی کشیدند بیرون وای خدا چقدر *** بودم پس چجوری الان اینجا بودم شرمنده شده بودم درسته از دست عمو فرشید و بقیه عصبانی شده بودم اما هیچوقت دوست نداشتم عمو فرشید اون شکلی من رو ببینه
بلند شد اومد روبروم وایستاد و سرم داد زد :
_ به من نگاه کن ببینم
خیره به عمو فرشید شدم که با همون عصبانیت ادامه داد :
_ کار دیشبت نبوده فقط میرفتی مهمونی بعدش میگفتی پیش دوستت خوابت برده نه ؟
لب گزیدم نمیتونستم دروغ بگم وقتی صاف صاف داشتم تو چشمهاش نگاه میکردم
هیستریک خندید
_ من و خوش خیال رو باش بهت اعتماد کرده بودم ، اما تموم شد دیگه حق نداری بدون اجازه ی من جایی بری یا قدم از قدم برداری تو حسابی لوس شدی
_ عمو فرشید
_ عمو فرشید و زهره مار دیشب اگه آریان به موقع نرسیده بود داشتند آبروت رو به حراج میبردند
با دهن باز شده داشتم بهش‌ نگاه میکردم ، پس دیشب آریان من رو پیدا کرده ولی مگه چ اتفاقی افتاده بود چرا هیچ چیزی یادم نبود
یهو عمو فرشید با عصبانیت کتش رو برداشت و رفت ، زن عمو معصومه اومد خیره به من شد و گفت :
_ خوبی ؟
_ زن عمو معصومه من از دیشب هیچ چیزی یادم نیست من ...
گریم گرفت سکوت کردم چقدر مزخرف بود عمو فرشید هم خیلی از دستم عصبی شده بود حق داشت منم جاش بودم خشمگین میشدم نباید همچین کاری میکردم اصلا درست نبود ، زن عمو معصومه دستش رو روی شونم گذاشت که تو چشمهاش زل زدم نگاهش آرامش بخش و آروم بود
_ نیاز نیست بترسی همه چیز درست میشه درست مثل روز اولش پس سعی کن آروم باشی
نفس عمیقی کشیدم قلبم داشت از جاش کنده میشد
_ ببخشید
لبخندی زد :
_ اشتباه کردی خودت هم قبولش کردی پس دیگه نیاز نیست بترسی همه چیز به وقت خودش درست میشه مطمئن باش
میدونستم چی داره میگه ولی من شرمنده ی روی عمو فرشید شده بودم ، با چیزی که زن عمو گفت سرم سوت کشید ..
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:19

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_99

چند روز شده بود حسابی حالم بد بود هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم خودم رو بسته بودم به خوردن قرص اعصاب و روان هیچکس متوجه حال من نبود ، تو اتاق خودم رو زندانی کرده‌ بودم حتی واسه ی خوردن شام و نهار بیرون نمیرفتم خودم رو با خوردن کیک این چیزا که تو اتاق بود سیر میکردم ، صدای در اتاق اومد بعدش دستگیره بالا پایین شد اما در اتاقم قفل بود
_ آهو
با صدایی گرفته که انگار از ته چاه داشت بیرون میومد جوابش رو دادم :
_ بله
_ قصد نداری بیای بیرون ؟!
_ نه
_ فرشید باهات کار داره گفت بیای بیرون همین الان پس زود باش تا عصبانی شده
این اولین بار بود عمو فرشید بعد چند روز باهام کار داشت ، روم نمیشد باهاش چشم تو چشم بشم اما انگار هیچ چاره ای نبود
ناچار از اتاق خارج شدم به سمت پایین رفتم ، امروز سیاوش و سیامک هم خونه بودند
_ سلام
عمو فرشید سرش رو بلند کرد خیره به من شد هر لحظه اخماش بیشتر داشت تو هم فرو میرفت بعدش بلند شد اومد روبروم وایستاد و گفت ؛
_ این چ سر و ریختی هستش واسه ی خودت درست کردی ؟
بغض کردم سر و ریخت من‌ مگه چش بود
_ من من ...
_ چند روزه خودت رو تو اتاق حبس کردی نه غذا میخوری نه میای بیرون چی رو میخوای اثبات کنی ؟
_ هیچ
بعدش سرم رو پایین انداختم که صدای سیاوش بلند شد
_ بابا بهش فشار نیار
_ ساکت سیاوش
_ به من نگاه کن سرت و ننداز پایین
تو چشمهاش زل زدم که ادامه داد :
_ دیگه دوست ندارم این شکلی ببینمت متوجهش شدی یا نه ؟
_ آره متوجه شدم شما چی دارید میگید
پوزخندی زد :
_ خوبه از فردا قرار هستش بری سر کار قرار نیست همش تو خونه زندانی باشی که بعدش به ذهنت بیاد از سر بیکاری بری پی الواتی و مهمونی .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:19

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_100
حسابی متعجب شده بودم یعنی این عمو فرشید بود داشت اینطوری با من صحبت میکرد ، البته حقم بود با وضعیتی که من رو دیده بود جا داشت دو تا کشیده بزنه زیر گوشم ولی همچین کاری نکرده بود
_ از فردا میری شرکت آریان مشغول به کار میشی ، دستیارش قراره عمل کنه نمیتونه تا یکسال بیاد تو به جاش میری مشغول به کار میشی شنیدی ؟
با شنیدن این حرفش حسابی متعجب شده بودم ، چجوری میخواست برم شرکت آریان کار کنم
_ عمو فرشید من نمیتونم برم شرکت آریان کار کنم شما هم خوب میدونید
دست به یقه بهم خیره شد و گفت :
_ چرا نمیتونی اونوقت ؟
_ عمو فرشید
_ طلاق گرفتید تموم شد رابطه ی اشتباهی که بین جفتتون بود الان آریان زن داره میخوام جلوی چشمش مشغول به کار باشی تا فراموشش کنی ببینی با زنش خوش و خرم هست بلکه به خودت بیای
_ من آریان رو فراموشش کردم شما نمیتونید من رو اینطوری مجازات کنید
_ من هر طوری دوست داشته باشم مجازاتت میکنم حالا برو از جلوی چشمم
اشکام بی اختیار روی صورتم روون شدند که صدای سیاوش بلند شد :
_ بابا مجازاتش نباید این باشه شما خودتون خوب میدونید این عادلانه نیست
_ هست چون باید به خودش بیاد
_ عمو فرشید
وسط حرف من پرید :
_ مگه نمیگی دوستش نداری ؟
_ اره
_ خوب پس به من اثبات کن برو پیشش کار کن ثابت کن هیچ علاقه ای بهش نداری
_ اذیت میشم !
_ اگه دوستش نداشته باشی پس اذیت نمیشی
بعدش گذاشت رفت ، سیاوش اومد دستم رو گرفت و گفت :
_ بیا بشین رنگ به صورت نداری
با التماس خیره به سیامک شدم و گفتم :
_ به حرف تو گوش میده سیامک خواهش میکنم باهاش صحبت کن من نمیتونم برم شرکت اریان
_ چوب خطت پره آهو بعدش این تصمیمی هست که بابا گرفته نمیشه باهاش مخالفت کرد.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:19

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_62

مگه چ عشقی به من داده بود داشت اینطوری رفتار میکرد از وقتی یادم میاد اریان همیشه بد اخلاق بود و رفتارش با من بد بود هیچوقت ندیده بودم باهام خوب برخورد کنه ، اسمم رو صدا زد :
_ آهو
به سمتش برگشتم خیره به چشمهاش شدم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ بله
_ پیاده شو اما حق خروج نداری شنیدی ؟
به سختی لب باز کردم :
_ عمو فرشید
_ هر وقت بخواد تو رو ببینه بهم میگه میبرمت پیشش حالا پیاده شو زود باش
از ماشین پیاده شدم انگار جهنم واقعی من حالا شروع شده بود
_ به من نگاه کن
تو چشمهاش زل زدم که ادامه داد :
_ حق نداری حتی با یه پشه ی نر هم  صحبت کنی یا بهش نگاه کنی شنیدی ؟
ترسیده جواب دادم ؛
_ آره
واقعا آریان واسم ترسناک شده بود مخصوصا بعد این حرفاش
_ چته ساکت شدی ؟
_ من حرفی ندارم
_ خوبه
از ماشین پیاده شدیم پشت سرش مثل یه جوجه اردک راه افتادم تنها کاری که از دستم برمیومد
داخل عمارت شدیم که داد زد :
_ طوبا
زیاد طول نکشید سر و کله ی یه خانوم‌مسن پیدا شد ، چهره اش زیاد سرسخت بود
_ بله آقا
_ این دختر از امروز اینجا زندگی میکنه بهش اتاقش و کارش رو نشون بده
_ چشم آقا
چشمهام گرد شد
_ من قراره کار کنم ؟
با لحن تحقیر آمیزی گفت :
_ نه بانو اوردمت اینجا به بقیه دستور بدی چیکار باید بکنند .
بغ کرده داشتم بهش نگاه میکردم چرا خوشش میومد اذیتم کنه
_ شما ...
وسط حرف من پرید :
_ من چی ؟
_ مهم نیست !.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:13

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_63

اخماش بشدت تو هم فرو رفته بود ، به سمتم قدم برداشت و گفت :
_ حرفی که میخواستی بگی رو کامل کن زود باش ببینم منتظرش هستم
ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم حسابی اعصابم به هم ریخته شده بود
_ آهو
_ بله
_ زود باش تا همینجا فکت رو خورد نکردم
منم با هر حرفی که میگفت اشک تو چشمهام جمع میشد حسابی دل نازک و ترسو شده بودم وقتی اینطوری با من رفتار میکرد اصلا لایق همچین رفتاری نبودم من کاش همه چیز به فراموشی سپرده بشه ...
_ زود باشششش
با دادی که زد چشمهام از ترس بسته شد و گفتم :
_ من زن شما هستم شما بهم گفتید خدمتکار بشم واسه ی همین من ....
چشمهام باز شد با دیدن قیافه اش ساکت شدم که پوزخندی زد :
_ خوب ادامه بده
_ ببخشید
_ ببین چی بهت میگم تو اینجا نیومدی خانومی کنی چون لیاقتش رو نداری پس اینجا فقط عین یه خدمتکار هستی و کار هایی که بهت طوبا میگه رو انجامش میدی شنیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم ؟
_ شنیدم
_ خوبه
بعدش خیره به طوبا شد :
_ این دختره دست توئه کار هایی که باید انجام بده رو بهش بگو
_ چشم آقا
بعدش آریان گذاشت رفت حسابی از ترس داشتم میلرزیدم مخصوصا که طوبا قیافه ی خشنی داشت با دیدن لرزش بدن من نیشخندی زد :
_ ترسیدی ؟
_ نه
_ مشخصه ، زود باش دنبالم بیا
_ باشه
ایستاد و با صدایی سرد و خشن غرید :
_ چی گفتی ؟
وحشت زده بهش نگاه کردم چرا یهو جنی شد
_ گفتم باشه
با ترس و لرز این رو گفتم که عصبی تقریبا داد زد :
_ باید بگی چشم جز چشم هیچ چیز دیگه نباید بشنوم وگرنه خوراک سگ های تو حیاط میشی شنیدی زنیکه ؟
_ آره
_ حالا گمشو راه بیفت
چاره ای جز اطاعت نداشتم این زن دنبال بهانه بود من رو تیکه پاره کنه ...

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:13

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_64

کف زمین رو واسه ی بار چندم بود داشتم میسابیدم حسابی داشت برق میزد
اما مگه این طوبا دست بردار بود همش داشت اذیتم میکرد و انگار روحش ارضا میشد با کار هایی که در حق من میکرد کاری هم از دستم برنمیومد
_ آهو
با شنیدن صدای آریان سر از زمین بلند کردم دستی به پیشونی عرق کرده ام کشیدم و گفتم :
_ بله
_ یه خدمتکار به درد نخور هستی ، عرزه نداری هیچ کاری رو درست حسابی انجام بدی .
چونم لرزید بعد این همه کار کردن داشت به من توهین میکرد این درست نبود
_ چته بغ کردی
_ نه
_ پاشو برو یه غذایی درست کن گرسنم هستش زود باش تن لشت و بردار از جلوی چشمم
چشمهام گرد شد
_ اما شام که اماده هستش آشپز یکی دیگه هستش من فقط ...
وسط حرف من پرید ؛
_ کسی از تو نظر خواست ؟
ساکت شدم که ادامه داد :
_ اول برو حموم حسابی کثیف و چندش شدی بعدش برو قرمه سبزی درست کن
حسابی خسته شده بودم مخصوصا بعد کار هایی که انجام داده بودم آماده کردن قرمه سبزی وقت میبرد
_ زود باش پس چته به چی خیره شدی
_ چشم آقا
بعدش بلند شدم وسایل رو جمع کردم برم آشپزی کنم با هشدار هایی که طوبا بهم داده بود
میدونستم باید چیکار کنم مخالفت باهاش هم حسابی سخت بود
_ آهو
_ جان
_ میخوای بهت کمک کنم ؟
_ نه
_ اما خیلی خسته میشی
_ مهم نیست آماده اش میکنم تو بخوای به من کمک کنی طوبا واست شر میشه پس دخالت نکن
ناراحت شده داشت به من نگاه میکرد ، آتوسا هم تو عمارت کار میکرد تازه باهاش آشنا شده بودم دختر مهربونی بود برعکس بقیه قلب پاکی داشت که باعث میشد خیلی زیاد دوستش داشته باشم و این خوب بود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:13

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_65

غذا رو آماده کردم ، رفتم بیرون بپرسم ازش بکشم که با خدمتکار گفت تو سالن غذا خوری هستش به سمت سالن رفتم در رو باز کردم با دیدن صحنه ی روبروم انگار آب داغ ریختن روی من چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم و داشتم با ناراحتی بهشون نگاه میکردم چقدر رفتارشون بد شده بود
نگاهش به من افتاد بدجنس و سرد گفت :
_ چته خشکت زده ؟
_ غذا آماده شد بیارم ؟
_ نه همشون رو بریز دور انقدر دست و پا چلفتی هستی نتونستی زود آماده اش کنی .
بعدش بلند شد از پشت میز میدونستم کار هاش همش عمدی هستش قصدش آزار و اذیت من بود
_ آهو
با قیافه ی درمونده بهش خیره شدم که ادامه داد :
_ به جهنم خوش اومدی .
بعدش از کنارم رد شد واقعا هم کاری کرده بود جهنم واقعی رو تجربه کنم پس نیاز نبود کسی اذیتم کنه
طوبا اومد داخل با دیدن من رو بهم توپید :
_ چته عین ماست وایستادی گمشو میز رو جمع کن برو ظرف ها رو بشور آخر شب که همه خوابیدن هم آشپزخونه رو برق بنداز بعدش بگیر بکپ که صبح زود باید بیدار بشی کلی کار هستش
چقدر کار انگار میخواست فقط من رو داغون کنه خیلی اوضاع بدی شده بود ...
نیمه شب با بدن کوفته که له و لورده شده بود رفتم بخوابم خیلی احساس بدی بود

1400/10/30 16:13

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_66
با لگدی که به پام خورد وحشت زده سرجام نشستم چشمهام باز نمیشد
طوبا سرم داد کشید :
_ تا لنگ ظهر خوابیدی فکر کردی اینجا کاروانسراست زود باش تن لش پاشو باید کار کنی
هنوز شوکه بودم مات و مبهوت نشسته بودم که یه لگد دیگه به کمرم زد
باعث شد آخی از درد بگم و از هپروت دربیام خیلی محکم زده بود
اشک تو چشمهام جمع شده بود
_ پاشو ده دقیقه وقت داری بعدش اگه خودم بیام روزگارت و سیاه میکنم شنیدی ؟
_ آره
قلبم از شدت ترس داشت تند تند میکوبید خیلی خشن و بی رحم بود درست مثل آقای این عمارت
با رفتنش به سختی بلند شدم لباس پوشیدم تا برم سر کارم چون اگه دوباره میومد سر وقتم یه بلایی سرم میاورد ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:13

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_67

حسابی کمردرد شدید داشتم خیلی لگد بدی زده بود تموم مدت هم داشت از من کار میکشید کثیف شده بودم و رنگ از صورتم پریده بود ، آتوسا نگران به سمتم اومد بازوم رو گرفت و پرسید :
_ خوبی رنگ به صورت نداری اصلا شبیه میت شدی ، تو برو استراحت کن من کارات رو انجامش میدم
بیحال جوابش رو دادم :
_ ممنون اما نیاز نیست طوبا به هیچکس اجازه نمیده به من کمک کنه برو سر کارت تا واست دردسر نشده
_ اما ...
_ آتوسا
ساکت شد چون چاره ای نداشت یهو صدای سرد و خشن آریان اومد :
_ آتوسا
آتوسا به سمتش برگشت و گفت :
_ بله آقا
_ چته باز فکت شروع کرده به جای دستات
آتوسا لب گزید :
_ ببخشید آقا اما حال اهو خوب نبود خواستم بهش کمک کنم اصلا نمیتونه سر پا وایسته
آریان نگاهش به من افتاد نمیدونم چی صورتم دید که داد زد :
_ طوبا
طوبا از آشپزخونه اومد و جوابش رو داد :
_ بله آقا
_ این دختر باید استراحت کنه یکی رو جایگزینش بزار شنیدی ؟
طوبا نگاه بدی بهم انداخت و گفت :
_ آقا این دختره سالم هستش میتونه کار کنه شما نگران نباشید من رسیدگی میکنم .
آریان به سمتش رفت که باعث شد طوبا قدمی به سمت عقب بره و بعدش تو چشمهاش زل زد و با لحن ترسناکی رو بهش توپید :
_ مثل اینکه متوجه نشدی چی بهت گفتم نه ؟
طوبا ترسیده جواب داد :
_ ببخشید آقا
_ گمشو از جلوی چشمم
طوبا نگاه پر از کینه ای به من انداخت و گذاشت رفت انگار من کاری کرده باشم خوبه زبون خودش دراز بود
_ برو
_ ممنون
بعدش با قدمای لنگون داشتم میرفتم سمت اتاقم که کمرم تیر کشید از شدت درد لب گزیدم و دستم رو روی کمرم گذاشتم که صدای آریان از پشت سرم بلند شد :
_ وایستا
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:13

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_68

وایستادم که با عصبانیت به سمتم اومد و پرسید :
_ کمرت چیشده ؟
با ترس گفتم :
_ هیچ
نمیدونم از چی میترسیدم خودش که میدونست طوبا همچین بلایی سرم آورده پس چرا داشت میپرسید ، چشمهاش ریز شد بعد گذشت چند ثانیه صداش سرد و خشن شد :
_ بیا اتاقم همین الان یه ثانیه دیر کنی خودت میدونی چ بلایی سرت میاد
بعدش رفت سمت اتاقش منم با همون قدم های لرزون و پر از درد دنبالش راه افتادم چون طاقت یه شکنجه ی دیگه رو نداشتم اصلا اوضاع روحی مناسبی نداشتم ، داخل اتاقش شدم و سر به زیر شدم ؛
_ آقا با من کاری داشتید
_ در رو پشت سرت ببند
در اتاق رو بستم که جلو اومد و گفت :
_ لباست رو بزن بالا
چشمهام گرد شد شوکه شده بودم که اینبار تقریبا داد کشید :
_ مگه با تو نیستم زود باش لباست رو بزن بالا
با شنیدن این حرفش ترسیده کاری که گفت رو انجام دادم خودش رفت پشت سرم نمیدونم چی دید که با خشم غرید :
_ کی همچین بلایی سر کمرت آورده ؟
مثل چی از ترس داشتم به خودم میلرزیدم این چ بلایی بود سر من اومده بود
_ آهو جواب بده تا سگ نشدم
_ صبح خواب مونده بودم طوبا من و بیدار کرد وقتی فکر کرد خودم رو زدم به موش مردگی تا از کار فرار کنم عصبی شد لگد زد
_ گوه خورده زنیکه خودم جرش میدم ، کی بهش گفته حق داره به اموال من دست درازی کنه زنیکه ی احمق
چشمهام با درد بسته شد ، حرفاش مثل یه خنجر بود که به قلبم فرو میرفت
_ برو رو تخت دراز بکش
چشمهام گرد شد
_ چی ؟
نیشخندی زد :
_ میگم آتوسا بیاد واست پماد بزنه خیلی افتضاح شده پشتت
بعدش خودش از اتاق خارج شد زیاد طول نکشید آتوسا اومد خیره به من شد و پرسید :
_ خوبی ؟
_ آره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:14

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_69

طوبا با چشمهای دریده شده اش داشت به من نگاه میکرد ، سر و صورتش حسابی کبود شده بود ، لب گزیدم و آهسته از آتوسا پرسیدم :
_ چه بلایی سرش اومده چرا داره این شکلی به من نگاه میکنه ؟
_ آقا این بلا رو سرش آورده تا دیگه به خودش اجازه نده بهت نزدیک بشه
چشمهام گرد شد شوکه شده داشتم بهش نگاه میکردم ، یعنی آریان بخاطر من همچین بلایی سرش آورده بود ، ته قلبم یه خوشحالی عمیقی بود
_ هی تو بیا اینجا
با شنیدن صدای آریان به سمتش رفتم و گفتم :
_ بله آقا
_ برو آماده شو به خودت برس قرار هست بریم پیش عمو فرشید امروز مهمونی دادند همه دعوت هستند دوست ندارم با این سر و شکل تو رو ببینند
_ باشه
میترسید من رو اینطوری ببینند چون میدونست اگه عمو فرشید متوجه میشد اذیت میشم فورا طلاقم رو ازش میگرفت و واسش مهم نبود اون شخص کی باشه ، درسته آریان چند برابر عمو فرشید نفوذ  و قدرت داشت اما احترام خاصی واسه عمو فرشید قائل بود
حتی بیشتر از پدرش چون عمو فرشید واسه ی همه ما خاص بود
_ چیه ایستادی دو ساعته به من زل زدی گمشو آماده شو تن لش
با شنیدن صداش به خودم اومدم سریع ببخشیدی گفتم و به سمت اتاق رفتم آماده شدم ....
به‌ سمتش رفتم و گفتم :
_ آقا من آماده شدم
نگاهی به من انداخت تو نگاهش برق رضایت بود همین که به لبهام رسید
اخماش بشدت تو هم فرو رفت و با خشم غرید ؛
_ تو تنت میخاره نه ؟
_ من کاری نکردم آقا
_ پس این چ رژی هستش زدی
_ ببخشید آقا
_ خفه شو این رژ رو زدی واسه کی دلبری کنی پدر سگ دوست داری خوراک سگام بشی میرینی تو حس و حالم هان بدم سگام پاره پورت کنند
وحشت زده داشتم بهش نگاه میکردم من فقط رژ زده بودم که کبودی های لبم پنهان باشه .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:14

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_70

به من من افتادم :
_ من من فقط رژ زدم واسه ی ‌...
_ بسه انقدر من من نکن ، تو رژ زدی تا واسه ی اون سیاوش عوضی عشوه بیای .
خدایا تهمت هاش خیلی سنگین بود من اصلا همچین قصدی نداشتم ، بلاخره به خودم جرئت دادم و گفتم :
_ هیچ رژی به جز این رژ تو وسایل نبود ، لبام بی رنگ شده بود و کبود مجبور شدم بزنم وگرنه با وجود شوهر من چرا باید واسه ی یکی دیگه عشوه بیام
دستم رو گرفت یهو و دنبال خودش کشید پرتم کرد داخل اتاق خیره به من شد و گفت :
_ واقعا نمیدونی ؟
_ نه
موزی خندید
_ خیلی خوب میدونی اما داری وانمود میکنی از هیچ چیزی خبر نداری
_ من نمیدونم شما دارید درباره ی چی صحبت میکنید آقا اگه مشکل شما رژ هستش من پاکش میکنم
_ مشکل من تویی که سعی میکنی ادای آدمای خوب رو دربیاری وقتی تو مهمونی اونجوری آرایش کرده بودی و به خودت رسیده بودی .
اشک تو چشمهام جمع شده بود واقعا حرفاش زور داشت خیلی زیاد کاش میتونستم قلبم رو دربیارم نشونش بدم چه بلایی سر من آورده مخصوصا با این حرفایی که داشت میزد و باعث میشد بیشتر از قبل احساس بدی بهم دست بده
_ اون یه ...
ساکت شدم چون خسته شده بودم از توضیح دادن بهش وقتی خودش دوست نداشت باور کنه
_ چرا خفه خون گرفتی پس ؟
_ توضیح دادن به شما بیفایده هستش وقتی خودتون دوست ندارید بشنوید
_ خوبه دم در آوردی بلبل زبونی میکنی واسه ی من ، شاخ شدی قرار بریم خونه ی عمو فرشیدت ؟ نگران نباش وقتی برگشتیم من میدونم چجوری به خدمتت برسم !.
داشت من رو تهدید میکرد ترجیح میدادم در برابر حرفاش سکوت کنم
_ چته خشکت زده هان ؟
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:14

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_71
_ قبل اینکه چشم اون سیاوش به زن و ناموس من باشه ، زود باش صورتت رو تمیز کن با دستمال تا بریم .
با دستای لرزون یه دستمال برداشتم و جلوی آینه داشتم لبم و اطرافش رو تمیز میکردم که اومد پشت سرم وایستاد خودش رو به من چسپوند و با صدایی خش دار شده خطاب به من گفت ؛
_ خیلی مواظب خودت باش عروسک ملوس من ، وای به حالت اونجا واسه ی کسی عشوه بیای خودم جرت میدم شنیدی ؟
ترسیده آب دهنم رو قورت دادم ، چقدر ترسناک شده بود ، وقتی سکوت من رو دید
گفت..
_ شنیدی یا نه ؟
با صدایی که انگار از ته چاه داشت درمیومد گفتم :
_ آره
به سختی گفتم:
_ نمیریم آقا
_ بریم
به سمتش برگشتم که با دیدن چشمهای قرمز شده و خمارش که نشون میداد چقدر به من نیاز داره احساس کردم صورتم از شدت خجالت گل انداخت سرم رو پایین انداختم که نیشخندی زد :
_ از چی خجالت میکشی اینکه شوهرت دوست داره ؟ یا داری ادا درمیاری
کم مونده بود گریه کنم کاش زودتر بریم ،
بعدش خودش راه افتاد قلبم داشت تند تند میزد خیلی احساس بدی بهم دست میداد وقتی اینطوری با من صحبت میکرد شوهرم بود درست اما اصلا ادبیات درستی نداشت منم نمیتونستم باهاش مخالفت کنم ، تا رسیدن به خونه ی عمو فرشید هیچ حرفی بین ما زده نشد
وقتی رسیدیم قبل اینکه پیاده بشم خیلی سرد و خشن خطاب بهم گفت ؛
_ مواظب رفتارت و حرکاتت باش آهو خطایی ازت سر بزنه من میدونم و تو ، بعدش خوش ندارم نزدیک هیچ مردی تو این خاندان بشی حالا هر خری میخواد باشه شیرفهم شد ؟
_ آره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:14

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_72


آریان خیلی متعصب بود دوست نداشت حتی با سیاوش صحبت کنم کسی که واسم برادر بود و پیششون زندگی کرده بودم ، از سیاوش متنفر بود نمیدونم چرا همچین احساسی نسبت بهش داشت وقتی حتی من رو دوست نداشت و میخواست ازم انتقام بگیره چون فکر میکرد خائن هستم !.
تنها یه گوشه نشسته بودم لباسم مناسب بود اما یه چادر واسه ی خودم آورده بودم چون مرد زیاد بود
بعدش من همیشه عادتم بود چادر بپوشم ، لادن اومد پیشم نشست و گفت :
_ چیشده چادر پوشیدی ، تو که خوب بلدی تیپ بزنی بری پارتی
خیره بهش شدم و با تنفر گفتم :
_ خیلی بدبخت و منفور هستی که با این حرفا میخوای عقده هات رو ارضا کنی ، هیچکس تو این مهمونی تو رو دوستت نداره و واسشون ارزش نداری دقت کنی متوجه میشی بنظرت چرا ؟ چون یه آدم بدی هستی که قلبش پر از سیاهی هستش دنبال اذیت کردن بقیه واقعا بدبختی خیلی زیاد
_ خفه شو
لبخندی بهش زدم تا ناکجا آبادش بسوزه حقش بود عفریته !.
_ اگه واقعیت واست درد داره پس بهتره دهن من رو باز نکنی ، و اما درمورد مهمونی هر کی ندونه تو که خوب میدونی به چه نقشه ای من رو بردی اما خداروشکر شوهرم حرفای تو واسش ارزش نداشت و الان کاملا خوشبخت هستیم حالا گمشو دوست ندارم چشمم به یه آدم کثافطی مثل تو بیفته
با شنیدن این حرف من شروع کرد به خندیدن وقتی خنده اش تموم شد گفت :
_ فکر کردی من *** هستم ، شوهرت هم فهمیده چ پخی هستی واسه ی همین دوست داره با من باشه ، یعنی یجورایی زنش بشم
مات و مبهوت داشتم بهش نگاه میکردم دیگه داشت زر اضافه میزد
_ داری عین سگ دروغ میگی آریان به یکی مثل تو حتی نگاه نمیکنه
با لحن چندشی لب زد :
_ اتفاقا من واسش جذابیت بیشتری دارم تا تو
خون جلوی چشمم رو گرفته بود حرفاش عصبیم کرده بود *** بیشعور
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:14

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_73

به سمتش حمله ور شدم موهاش رو تو دست گرفتم و کشیدم که صدای جیغش بلند شد
بقیه به سمتمون اومدند میخواستند من رو جدا کنند اما انگار نمیتونستند نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم داشت جلوی من از شوهرم بد میگفت ، یهو آریان من رو کشید سمت خودش و خیلی خشن داد زد :
_ چ مرگته رم کردی آروم باش
با عصبانیت خودم رو از آغوشش کشیدم بیرون یه سیلی خوابوندم تو گوشش که همه جا ساکت شد
تنها صدایی که میومد صدای نفس کشیدن های بقیه بود ، آریان با چشمهای خون بار داشت به من نگاه میکرد
_ چ غلطی کردی
خواست سمتم بیاد که عمو فرشید اومد جلوش وایستاد و گفت :
_ آروم باش آریان اول باید ببینیم چیشده آهو اینقدر خشمگین شده
بعدش تو چشمهام زل زد و پرسید :
_ چیشده ؟
نفس عمیقی کشیدم خیره به لادن شدم فکر میکرد نمیگم چیشده
صدای زن عمو مریم بلند شد :
_ این روانی رو ببرید تیمارستان بستریش کنید ، آوردینش میون بقیه تا به دخترم حمله کنه ، مشخصه همش از حسادت هستش
خیره بهش شدم هیستریک خندیدم که همه متعجب داشتند به من نگاه میکردند
انقدر خندیدم که اشک از چشمهام دراومد به سمتش رفتم و سرش فریاد کشیدم :
_ من به این زنیکه حسودی میکنم که اومده جلوی من از شوهرم بد میگه میخوای آروم باشم تا دختر عوضیت هر چی خواست به زبون بیاره تا هرچی خواست راجب شوهرم بگه چیزی که من شرمم میشه به زبون بیارم
با دهن باز داشت به من نگاه میکرد جا خورده بود نمیدونست منم صبری دارم که یه روز شکسته میشه و همه چیز رو به هم میریزم
لادن ترسیده از سرجاش بلند شد و با صدایی که داشت میلرزید گفت :
_ داره دروغ میگه من همچین کاری نکردم خودش دیوونه شده من ...
بعدش خیلی مصنوعی شروع کرد به گریه کردن ....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:15

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_74

زن عمو مریم خیره به من شد و سرم داد کشید :
_ خدا لعنتت کنه بی پدر و مادر چجوری میتونی همچین اتهام هایی به دخترم بزنی
_ خفه شو اسم پدر و مادر من رو به زبون کثیف و نجست نیار تو و دخترت باید شرم کنید که انقدر وقیح و بی شرم هستید
خواست چیزی بگه که آقاجون خیلی سرد و خشک گفت :
_ بسه تمومش کنید
همه ساکت شدند آقاجون به سمتم اومد خیره به چشمهام شد
_ میدونی که اتهام های سنگینی به دختر عموت بین بقیه زدی پس باید ازش معذرت خواهی کنی و دیگه حق نداری بیای جمع خانوادگی اگه میبینی الان دارم باهات آروم برخورد میکنم همش بخاطر اریان هستش وگرنه میدونستم چجوری باید باهات برخورد کنم .
پوزخند صدا داری زدم :
_ منم شما رو عضوی از خانواده ام نمیدونم تنها خانواده ی من عمو فرشید هستش و پدر مادری که فوت شدند ، اصلا گاهی با خودم میگم خوب شد که فوت شدند ندیدند با دخترش چیکار میکنید
_ بسه ، کسی که زیاده روی کرده تویی حالا زبونت هم درازه آره ؟
_ به روح پدر و مادرم قسم میخورم لادن همه ی حرفا رو بهم زد ، اما شما انقدر چشمتون کور شده هر چی رو بخواین میبینید شماها هم واسم ارزشی ندارید دوست ندارم جایی که شما هستید باشم امیدوارم روزی که پشیمون میشید به هیچ عنوان نیاید روبروی من چون هیچوقت شما رو نمیبخشم همتون رو واگذار میکنم به خدا چون خودش میتونه جواب شما رو بده .
بعدش خواستم برم که عمو فرشید دستم رو گرفت و با آرامش گفت :
_ وایستا اینجا خونه ی تو هم هستش
لبخندی بهش زدم :
_ شما همیشه با همه برای من فرق دارید
بعدش چادرم رو روی سرم مرتب کردم کیفم رو برداشتم ، به سمت لادن رفتم که ترسیده به عقب رفت باعث شد نیشخند بزنم خوب بود خودش میدونست چقدر جونور کثیفی هستش
دستم رو به نشونه ی تهدید جلوش قرار دادم و با تهدید آمیز گفتم :
_ وای به حالت یکبار دیگه اسم شوهرم رو به زبون کثیفت بیاری ، اون حرفای زشتی که زدی رو از ذهنت هم عبور نده میدونم واسه ی عصبی کردن من گفتی آریان بهت نزدیک شده که موفق هم شدی عصبیم کنی ولی این و بدون آریان به ولگرد هایی مثل تو حتی یه نگاه هم نمیکنه ، تو باید حالا حالاها بدویی تا بخوای یکی مثل آریان رو پیدا کنی البته نمیتونی چون کسایی مثل آریان اجازه نمیدن تو حتی سگ در خونشون باشی .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:15