ماه دریا و عروس 13 ساله

33 عضو

#پارت_321
رمان #ماه_دریا

عالیه- بانوی جوان لطفاً ارباب و نجات بدین خواهش میکنم بانو

سیلای- باشه فقط اون دختره رو از جلوی چشمم دورش کن وگرنه نمیدونم ممکنه چیکارکنم

عالیه- چشم من ایشون و میبرم لطفاً آروم باشین

داشتم می‌رفتم سراغ ارمیا که عالیه گفت

- بانو شما درمورد ارباب زاده اشتباه می‌کنین ایشون شما رو دور نزدن باورکنین

- عه پس این خانم خون آشام چی میگه این وسط؟ نکنه اینم توهمه و واقعی نیست آره؟؟

عالیه- نه منظورم این نبود راستش...

سیلای- فراموشش کن عالیه برو به کارت برس منم میرم سراغ ارمیا

به سرعت برگشتم پیش ارمیا حالش خوب نبود آب دریا زخمش و متورم کرده بود زخشم به همین زودی داشت عفونت میکرد

سریع از جادو استفاده کردم و از حباب محافظ استفاده کردم آب خالی شد ارمیارو رو برش گردوندم زخمش عمیق بود به استخون رسیده بود رنگش پریده بود

آراهان بیرون حفاظ بود و داشت نگهبانی میداد تا خطری پیش نیاد
زخمش و با آتیش خشک کردم و از جادوی شفابخشی استفاده کردم

ازتمام حس و توانم استفاده کردم تا خوبش کنم
زخمش بسته شد التهابش از بین رفت ولی ارمیا به هوش نیومد بیدار نمیشه تنفسش ضعیفه، نکنه بمیره؟!

- ارمیا ارمیا خواهش میکنم بیدارشو به هوش بیا ارمیا چیکار کنم چیکارکنم بیدارشی آه خدایااااا
ارمیا پاشو وگرنه هیچ وقت نمی‌بخشمت
تو به من بد کردی حق نداری بمیری باید جبران کنی ارمیاااااا هق هق
صدای گریم گوش فلکو کر کرده بود مثل ابر بهار داشتم اشک می‌ریختم
دونه‌های الماس دور اطرافم و گرفته بود زیر اقیانوس با تابش نور خورشید به آب دریا و بازتابش روی الماسا نور زیبایی رو اطراف ارمیا به نمایش گذاشته بود...

1400/11/14 11:03

#پارت_322
رمان #ماه_دریا

از دیدن جسم بی‌جون ارمیا قلبم به درد اومد
درسته که از دستش ناراحت بودم اما هنوز قلبم براش می‌تپید هنوز دوستش داشتم

با اینکه قسم خوردم ازش انتقام بگیرم اما هرگز قصد جونشو نکردم، دلم براش تنگ شده بود

اما حالا خودم با دستای خودم بخاطر اون اون خون آشام باعث شدم زخمی بشه
گریه امونمو بریده هر از گاهی از جادوی شفا استفاده می‌کردم تا شاید به هوش بیاد اما بی‌فایده بود انگار نه انگار که دیگه زخمی نداشت، چرا به هوش نمیاد؟؟
دارم دیوانه میشم

نه اینجا موندن بی‌فایدست باید ارمیا را به جای امنی برسونم تا شاید فرجی بشه
اول باید خوب بشه تا بعدن من از خجالت تمام کارهاش در بیام
با یک حرکت ارمیا را در آغوش گرفتم حباب رو برداشتم

آراهان جلو اومد تا ارمیا رو از من بگیره اما ندادم می‌خواستم خودم اونو تا جای امنی ببرم
همینطور شنا میکردم به صورت بی‌هوش ارمیا چشم دوختم صورت جذابی داشت و خیلی دوست داشتنی هرچند دیگه مال من نبود.

سرم پایین بود و غرق تماشای صورت ارمیا بودم که باجسمی برخورد کردم اول فکر کردم آراهانه اما وقتی سرم و بلند کردم با غواصی روبه رو شدم
با خیره شدن به چشمهایش شناختمش این اینجا چیکار میکرد؟!!

چه پشت کاری داره این بشر برای پیدا کردنم تا زیر اقیانوسم هم اومده هرکس دیگه‌ای بود تا به حال منصرف شده بود ولی این آدم ول کن نبود

(زمانی)
از بس توی ساحل قدم زدم خسته شدم از دلشوره و نگرانی داشتم سکته می‌کردم این دوتا چلغوزم که معلوم نیست دارن چه غلطی میکنن اون پایین مثلاً رفته بودن سیلای و نجات بدن خودشونم گم و گور شدن
نه اینجوری نمیشه دیگه طاقت ندارم خودم باید برم دنبال سیلای از این دوتا عاشق پیشه آبی برام گرم نمیشه ممکن سیلای و از دست بدم
رفتم سراغ غریق نجاتا که اونجا آماده باش بودن

یه بسته تراول از جیبم در آوردم دادم دست یکیشون و ازش خواستم لباسشو یه مدت بهم قرض بده
لباس و گرفتم و پوشیدم سوار قایق شدم و همراه قایق ران رفتم وسط دریا بی‌مهابا پریدم توی دریا یک ساعت تمام داشتم تمام اون اطراف و می‌گشتم دیگه اکسیژنم داشت تموم میشد مستاصل زیر دریا به دور و بر نگاه میکردم که یه چیزی خورد بهم...

1400/11/14 11:03

#پارت_323
رمان #ماه_دریا

برگشتم، بادیدن دختری که زیر آب بود هوش ازسرم پرید

موهای طلایی که زیر نور کمی زیر دریا بود مثل گرده طلا می‌درخشید و توی امواج زیر دریا پریشان بود، لباس طلایی رنگش، چشمم توی چشماش قفل شد این این چشما هرجا باشن من ازصد فرسخی می‌شناسمش

این چشمای دریایی مال سیلایه، آره این خودشه فرم صورتش چشماش ابروهاش این خوده سیلایه، اما چطوری داره بدون اکسیژن زیر آب شنا میکنه؟! رفتم کمی به طرف پشت سرش یا خدا اینکه اینکه پریههههههه!!!

سیلای آدم نیست!!! خدایا باورم نمیشه سیلای یه پریه دریاییه!!!

داشتم سکته می‌کردم شوق و ذوق و هیجان تمام وجودم و در برگرفته بود این دختر بیش ازحد زیبا سیلایِ من بود وای خدا قلبم داره از حرکت می‌ایسته هضم این حد از هیجان برای من خیلی زیاده نفسم داشت بند میومد چند دور دور و برش زدم تا کاملاً مطمعن شدم که خود سیلایه، وای خدا چه باله‌های زیبایی داره این دختر خود فرشتس چطور میشه اینو دید و نادیده گرفتش؟!

رفتم جلوش چشم تو چشم شدیم که تازه فهمیدم داره گریه میکنه، چی شده که داره گریه میکنه؟ درسته که زیر آب اشک چشم دیده نمیشه اما اشکای سیلای آب نبود الماس بود که با هرقطره‌ای که می‌چکید توی آب با نور کم خورشید زیر دریا می‌درخشید و به ته دریا فرو می‌رفت

رفتم جلو دستمو به صورت سوالی تکون دادم تا ببینم چی شده اما از دیدن چشمای دریایی زیباش زیر آب قند تودلم آب شد، ای کاش این لباس غواصی مانعم نمیشد اون وقت یه دل سیر نگاهش میکردم خداااا

سرشو پایین آورد و به ارمیا اشاره کرد ظاهراً ناراحتیش بخاطر ارمیا بود

خواستم ارمیا رو ازش بگیرم که اجازه نداد
ناگهان اکسیژنم تموم شد ای لعنت الان چه وقت تموم شدن بود

داشتم خفه می‌شدم که آراهان با اشاره‌ی سیلای دستم و گرفت و منو بالا برد
جفتمون سوار قایق شدیم که اون مردی که منو آورده بود فکر کرد من آراهان و از غرق شدن نجات دادم که گفت

- ای وای خب برادر می‌گفتی برات کمک می‌آوردم خداخیرت بده

بدون توجه بهش کلاه و عینک غواصی رو از سرم در آوردم و از قایق خم شدم پایین که دیدم سیلای اومده کمی به سطح آب داره کمی دورتر از قایق ما شنا میکنه

خدایا چقدر این بشر زیباست قلبم دیوانه وار داشت خودشو به در‌ و دیوار می‌کوبید
بادیدن ارمیا کنار سیلای خشم و حسادت تمام وجودم و دربرگرفت

ای کاش هرگز این آدم به دنیا نمی‌اومد تا سیلایِ منو ازم بگیره با وجود اون من چطور به سیلای برسم آخه؟؟؟ باید بکشمش؟؟!

سرم پایین بود که دیدم تصویر آراهان توی آب افتاد
اومد زیر گوشم گفت

- مراقب افکارت باش، اگه سیلای

1400/11/14 11:03

بفهمه که میخوای به عشق زندگیش صدمه بزنی از خونت نمیگذره حالیته؟!

1400/11/14 11:03

#پارت_324
رمان #ماه_دریا

باتعجب به آراهان خیره شدم بعد باخونسردی گفتم

- من نفهمیدم تو این وسط چیکاره‌ای؟؟
تو همون حالت توی صورتم زل زد و گفت

- من محافظ و بادیگارد سیلایم و تنها کسی که بعد از ارمیا میتونه سیلایو داشته باشه فهمیدی؟!

از این حد از پررویی این بشر داشتم آتیش می‌گرفتم که چشمم خورد به تتویِ روی پیشیونیش تاحالا ندیده بودمش بی‌توجه به حالت صورتش گفتم

- اون چیه وسط پیشونیت؟؟ جا قحط بود که اونجارو تتو کردی نکبت؟؟!!
با این حرفم شوکه دستشو گذاشت روش بعد از چند ثانیه برداشت که دیدم نیست، تعجب کردم ولی دیگه برام عادی شده بود
تخس تو روم نگاه کرد و گفت

- اینی که دیدی نشانیه که سیلای خانم‌ روی من گذاشته، این یعنی اینکه من متعلق به اونم فهمیدی؟؟

با این حرفش تعجبم صد چندان شد ولی به روی خودم نیوردم

- گفتم ارمیا چرا بیهوش شده؟؟نکنه خفه شده؟

یه نیشخنده مسخره ای زد و گفت

- از کی تاحالا یه پری دریایی توی آب خفه میشه؟!!

- هان؟ چیه دریاییی؟؟ مگه اونم پریه؟؟

- آره مگه ندیدی؟!

- نههههه

- خب برگرد یه دور دیگه توی آب و نظاره کن بد نیست

به شدت برگشتم و دوباره توی دریا رو نگاه کردم راست میگفت اونم پری بود چون باله داشت

چشم از ارمیا برداشتمو به سیلای زیبا و باصلابت نگاه کردم، قلبم امد توی دهنم رسماً داشت توی دهنم میزد هرچه بیشتر بهش نگاه میکردم قلبم بیشتر به لرزه می‌افتاد تمام ذهن و قلبم سیلای و صدا میزدن داشتم دیونه میشدم خدااا

برگشتم طرف آراهان چندتا نفس عمیق کشیدم خودم و آروم کردم، یک دفعه بافکری که به ذهنم خورد روبه قایقران گفتم

- آقا میشه لطفاً سریعتر برین من عجله دارم، قایق ران به سرعتش اضافه کرد من باید قبل از سیلای به ساحل برسم تا بتونم از نزدیک ببینمش
وقتی به ساحل رسیدیم از قایق پیاده شدم و به سرعت رفتم کمی اون طرف‌تر که سیلای داشت میومد آراهانم داشت باهام میومد رسیدم منتظر وایسادم که دیدم موهای طلایی سیلای دار نمایان میشه که ناگهان ناپدید شد
با تعجب و استرس داشتم نگاه می‌کردم که دیدم یه چیزی داره داخل آب راه میره، هاننننن، نامرئی شده؟؟!
دیگه رسماً خل شدم میدونم.
منتظر به رد شدنش نگاه کرد م رده پاش داشن روی شنای ساحل می‌افتاد
ایستاد ومرئی شد ارمیا رو گرفته بود و داشت باناراحتی نگاهش میکرد

نفرت ازش تمام وجودم و گرفته بود نمی‌خواستم سربه تنش باشه
سیلای رو به آراهان گفت

- برو ماشینو بیار زودباش ممکن دیر بشه
آراهان بدو رفت که ماشینو بیاره
رفتم‌ دوزانو کنار سیلای نشستم و مات و مبهوت نگاهش کردم
متعجب ازش پرسیدم

- واقعاً خودتی سیلای؟؟

1400/11/14 11:04

باورم نمیشه که این همه مدت تو یه پری بودی

سرشو بالا آوردو توی چشمام خیره شد و گفت

- تو چرا امدی زیر آب؟ نگفتی ممکنه عرق بشی؟؟ چرا ول‌کن معامله نیستی زمانی؟؟
توی چشمای دریایش زول زدمو گفتم

- من دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم دارم دیونه میشم سیلای دستمو بردم تا صورتش و لمس کنم که ارمیا عین جت دستمو روی هوا گرفت‌...

1400/11/14 11:04

#پارت_324
رمان #ماه_دریا

باتعجب به آراهان خیره شدم بعد باخونسردی گفتم

- من نفهمیدم تو این وسط چیکاره‌ای؟؟
تو همون حالت توی صورتم زل زد و گفت

- من محافظ و بادیگارد سیلایم و تنها کسی که بعد از ارمیا میتونه سیلایو داشته باشه فهمیدی؟!

از این حد از پررویی این بشر داشتم آتیش می‌گرفتم که چشمم خورد به تتویِ روی پیشیونیش تاحالا ندیده بودمش بی‌توجه به حالت صورتش گفتم

- اون چیه وسط پیشونیت؟؟ جا قحط بود که اونجارو تتو کردی نکبت؟؟!!
با این حرفم شوکه دستشو گذاشت روش بعد از چند ثانیه برداشت که دیدم نیست، تعجب کردم ولی دیگه برام عادی شده بود
تخس تو روم نگاه کرد و گفت

- اینی که دیدی نشانیه که سیلای خانم‌ روی من گذاشته، این یعنی اینکه من متعلق به اونم فهمیدی؟؟

با این حرفش تعجبم صد چندان شد ولی به روی خودم نیوردم

- گفتم ارمیا چرا بیهوش شده؟؟نکنه خفه شده؟

یه نیشخنده مسخره ای زد و گفت

- از کی تاحالا یه پری دریایی توی آب خفه میشه؟!!

- هان؟ چیه دریاییی؟؟ مگه اونم پریه؟؟

- آره مگه ندیدی؟!

- نههههه

- خب برگرد یه دور دیگه توی آب و نظاره کن بد نیست

به شدت برگشتم و دوباره توی دریا رو نگاه کردم راست میگفت اونم پری بود چون باله داشت

چشم از ارمیا برداشتمو به سیلای زیبا و باصلابت نگاه کردم، قلبم امد توی دهنم رسماً داشت توی دهنم میزد هرچه بیشتر بهش نگاه میکردم قلبم بیشتر به لرزه می‌افتاد تمام ذهن و قلبم سیلای و صدا میزدن داشتم دیونه میشدم خدااا

برگشتم طرف آراهان چندتا نفس عمیق کشیدم خودم و آروم کردم، یک دفعه بافکری که به ذهنم خورد روبه قایقران گفتم

- آقا میشه لطفاً سریعتر برین من عجله دارم، قایق ران به سرعتش اضافه کرد من باید قبل از سیلای به ساحل برسم تا بتونم از نزدیک ببینمش
وقتی به ساحل رسیدیم از قایق پیاده شدم و به سرعت رفتم کمی اون طرف‌تر که سیلای داشت میومد آراهانم داشت باهام میومد رسیدم منتظر وایسادم که دیدم موهای طلایی سیلای دار نمایان میشه که ناگهان ناپدید شد
با تعجب و استرس داشتم نگاه می‌کردم که دیدم یه چیزی داره داخل آب راه میره، هاننننن، نامرئی شده؟؟!
دیگه رسماً خل شدم میدونم.
منتظر به رد شدنش نگاه کرد م رده پاش داشن روی شنای ساحل می‌افتاد
ایستاد ومرئی شد ارمیا رو گرفته بود و داشت باناراحتی نگاهش میکرد

نفرت ازش تمام وجودم و گرفته بود نمی‌خواستم سربه تنش باشه
سیلای رو به آراهان گفت

- برو ماشینو بیار زودباش ممکن دیر بشه
آراهان بدو رفت که ماشینو بیاره
رفتم‌ دوزانو کنار سیلای نشستم و مات و مبهوت نگاهش کردم
متعجب ازش پرسیدم

- واقعاً خودتی سیلای؟؟

1400/11/14 11:04

باورم نمیشه که این همه مدت تو یه پری بودی

سرشو بالا آوردو توی چشمام خیره شد و گفت

- تو چرا امدی زیر آب؟ نگفتی ممکنه عرق بشی؟؟ چرا ول‌کن معامله نیستی زمانی؟؟
توی چشمای دریایش زول زدمو گفتم

- من دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم دارم دیونه میشم سیلای دستمو بردم تا صورتش و لمس کنم که ارمیا عین جت دستمو روی هوا گرفت‌...

1400/11/14 11:04

#پارت_325
رمان #ماه_دریا

به وضوح دیدم که سیلای از تعجب چشاش قد پیاله شد

(ارمیا)
بعداز اینکه سیلای از جادوی شفا برای خوب شدنم استفاده کرد زخمم خوب شد من همون لحظه به هوش اومدم ولی خودم و زدم به بی هوشی تا بیشتر پیش سیلای باشم می‌دونستم اگه به هوش بیام دوباره بهم بی‌محلی میکنه

این قلب واموندم داشت از خواستن زیادش ازجا کنده میشد
زیبایی خیره کننده‌ی سیلای بیشتر از قبل منو شیفته‌ی خودش کرده بود باتمام وجود می‌خواستم این دختر پیشم باشه و یه دل سیر ازخجالتش دربیام برای تمام این مدتی که ندیده بودمش، اما اتفاقاتی که افتاده بود سیلای دچار سوء تفاهم شده بود من رفع این دلتنگی باید کمی خودم را به بی‌هوشی میزدم

عطرش مستم کرده بود و هوش از سرم برده بود
صدای گریه‌های پی در پی‌ش جیگرمو به آتش می‌کشید اما دلم کمی شیطنت می‌خواست

در یک آن سیلای منو از زمین برداشت حفاظ را برداشت و آب همه جارو گرفت صدای ذهن آراهان و شنیدم که گفت ارمیارو بده به من من میبرمش سنگینه

آخه به توچه نکبت نگاش کن میخواد تمام نقشه هام و خراب کنه دِه برو گم شو بینم ***

سیلای قبول نکرد که اون منو ببره می‌خواست که خودش منو همراهی کنه، الهی من فدای اون دل نازک نارنجیت بشم عشقم دلم برای این دل سوزیات یه ذره شده بود

خودمو به عالم بی خبری زدم و صورتمو به شونه‌ی سیلای چسباندم تا بیشتر از عطرش بو کنم

سنگینی نگاهشو احساس کردم، مدتی بود که خیره به من نگاه میکرد، لو رفتم؟؟!!!

یهو باچیزی برخورد کرد چیزی نمونده بود چشمامو باز کنم که با صدای ذهن سیلای درجای خودم خشکم زد

- بازم این کمالی؟؟
باورم نمیشه! من زیر دریاهم از دست این بشر آسایش ندارم شیطونه میگه پاشم زیر همین آب خفش کنم و خلاص
فرصت رو غنیمت شمردم و وارد ذهن معیوب کمالی شدم

باورم نمیشد داشت ازفرط تعجب و ذوق و شادی به سرحد جنون می‌رسید
بیشتر از پیش عاشق سیلای شده بود ذهن معیوبش به چه چیزها که فکر نکرد یالغوزز اگر دستت به سیلای من بخوره اون دستت و چنان قلم میکنم که هرگز قابل پیوند نشه احمق..

1400/11/14 11:04

#پارت_326
رمان #ماه_دریا

یک دفعه شروع کرد به تقلا کردن داشت خفه میشد شکرخدا چون اکسیژنش تمام شده بود، سیلای از آراهان خواست که کمالی را نجات بده

بعد رفتن اونا سیلای به راه خودش ادامه داد
داشت به طرف ساحل می‌رفت
کنار ساحل روی دوزانوش نشست، می‌دونستم داره به من نگاه میکنه

دوست داشتم نگاه کردنش و برای همین واکنشی نشان ندادم
سیلای از آراهان خواست تا زود ماشین و برای بردن من بیاره
آراهان رفت که کمالی اومد و رو به روی سیلای نشست گفت

- واقعاً خودتی سیلای؟ باورم نمیشه که یه پری دریایی باشی
سیلای باعصبانیت گفت

- توچرا امدی زیرآب؟؟ نگفتی ممکنه غرق بشی چرا ول کن معامله نیستی؟؟

اما با جوابیکه کمالی دادخون تورگام یخ بست
گفت دیگه نمیتونه بدون سیلای زندگی کنه!!
میخواست صورت سیلای و لمس کنه

مگه من مرده باشم که توبرای سیلای دلربایی بکنی هرچند فایده‌ای نداره

وقتی خواست دست به صورت سیلای بزنه دیگه طاقتم طاق شد در یک آن دستش و توی هوا گرفتم مثل برق ازجام پا شدم تا خواستم مشت محکمی به صورت کمالی بزنم دستم ازپشت به شدت کشیده شد و با چشمای دریایی سیلای که حالا آتیش ازش فوران میکرد روبه روشدم چشای دریایش قلبم و به بازی گرفت احساس خواستنش تمام وجودمو گرفته بود میدونستم ازحرارت زیاد قلبم عرق روی پیشونیم نشسته یک لحظه مغزم از فرمان دادن ایستاد و قلبم بهم نهیب زد که اون همسر و هم خونته تو قانونن شوهرشی اون حق سرپیچی نداره
زل زدم توی چشماش اگه می‌دونست برگردوندنم به این قیمت تمام میشه هرگز دستم و نمیگرفت

توی صورتم زل زد و باعصبانیت گفت

- بازم فریبم دادی تمام این مدت به هوش بودی؟؟؟ تو بازم برای نجات اون زن...
دیگه نتونستم تحمل کنم و...
انقدر تشنه ی نگاه آبیش بودم که با اشتیاق مشغول نگاه کردنش شدم هرچه تقلا کرد تا از دستم خلاص بشه بی‌فایده بود، اون توانمند بود اما نه برای من، من تنها کسی بودم که توان مقابله باهاش و نداشت چون همسرم بود و سیلای فقط و فقط برای منه

وقتی دید نمیتونه از دستم رها بشه از پهلوم نیشگون وحشتناکی گرفت نفسم توی سینم حبس شد
اما پرروتر از این حرف ها بودم که با این چیزاها رهاش کنم
وقتی حسابی تقلا کرد ودید دیگه نمیتونه کاری بکنه خودش از حرکت ایستاد اشکاش سرازیر شدن برام مهم نبود چون اون مال من بود حقم بود، توان جداشدن ازم و نداشت بی‌حرکت ایستاده بود و دیگه کاری نمیکرد
صورتش و با دستام قاب گرفتم و توی چشمای دریاییش که حالا بارانی بود خیره شدم و گفتم

- سیلای من دوست دارم عاشقتم وهرگز دورت نزدم میفهمی؟!

توی صورتم نگاه کرد و به عقب هلم داد و

1400/11/14 11:04

هم زمان سیلی محکمی توی گوشم زد و ازم رو برگردوند...

1400/11/14 11:04

#پارت_327
رمان #ماه_دریا

آه از نهادم بلند شد، انتظار داشتم یه واکنشی نشون بده ولی هیچی حتی یک کلمه

میدونم از دستم ناراحته ولی منم چاره‌ای نداشتم و ندارم تاوقتی پادزهر پیدا نشه نمیتونم بهش بگم اون زن مادرشه نه نامزدم

باید سریع خودمو به خاله برسونم وگرنه اونا دوباره دست گل به آب میدن...

برگشتم برم که دیدم آراهان زمانی و از پشت گرفته و دستشم گذاشته روی دهنش

باز میخواسته چه غلطی بکنه که آراهان نزاشته؟؟
رفتم جلو وبه آراهان اشاره کردم ولش کنه
تا ولش کرد یه مشت محکم خوابوند زیر چونم
چنان دردم گرفت که از درون مثل آتش فشان داشتم فوران میکردم

زمانی- مرتیکه‌ی الاغ تو که رفتی سراغ یکی دیگه غلط میکنی سیلای و می‌خوای، خوب اون گوشای وامونده‌تو وا کن سیلای دیگه تورو نمیخواد حالیته؟؟ یا حالیت کنم؟!

بعد اینکه کلی داد و بیداد کرد و باقی مونده‌ی اعصابمم داغون کرد دیگه کنترلم از دستم در رفت رفتم جلو و گرفتمش به باد مشت و لگد، البته اونم بیکار نمونده بود و منو میزد

این‌وسط آراهان دست به سینه وایساده بود و داشت تماشا میکرد نکبت
بعد ازاینکه کلی مشت و مالش دادم و یه چندتایی هم نوش جان کردم ولش کردم

- *** نبینم دیگه اسم همسر منو بیاری وگرنه روزگارتو سیاه میکنم روشنههه؟؟!

زمانی- تو تو غلط میکنی برو گمشو بی‌لیاقت اه دستم مرتیکه چه خر زوریم هست، اه( آراهان عوضی خودم آخرش تو یکی رو خفه میکنم، مرتیکه‌ی دم دمی مزاج معلوم نیست چی میخواد *** واسه چی جلومو گرفت؟؟)

(آراهان)
وایساده بودم داشتم با حسرت ارمیا و سیلای و تماشا میکردم که دیدم زمانی یه چوب کلفت پیدا کرده میخواد ارمیارو از پشت بزنه
رفتم از پشت گرفتمش و دستم و گذاشتم روی دهنش و با یه دست اززمین بلندش کردم
داشت دست و پا میزد که ولش کنم ولی من خیال نداشتم بزارم نقشه‌ی ارمیا خراب بشه
پس کت بسته نگهش داشتم
البته یه چشمم هم به اون دوتا بود
بعداز چند دقیقه ارمیا یه چیزی بهش گفت اما انگار به مزاج سیلای خوش نیومد که یه سیلی محکم خوابوند بیخ گوش ارمیا و رفت

اوه اوه چه صورت وحشتناکی، منه اژدها ازش ترسیدم ظاهراً اوضاع بر وفق مراد نبوده
اومد طرفم و باتعجب به زمانی که اسیر دستم بود و بین زمین و آسمون تقلا میکرد نگاه کرد بعدم ازم‌خواست بزارمش زمین
ولی تا گذاشتمش یه مشت محکم زد بیخ گوش ارمیا و افتادن به جون هم..

1400/11/14 11:04

#پارت_328
رمان #ماه_دریا

حالا نزن کی بزن، هه هه

بعد اینکه درست حسابی از خجالت زمانی دراومد وتمام عقده‌هاشو سرش خالی کرد تلو تلو خوران رفت طرف دریا و در کثری از ثانیه ناپدید شد

خب نمایش تموم شد خیلی وقت بود که همچین نمایش جالبی ندیده بودم جیگرم حال اومد
ببینم سیلای کجاس؟!!!
وای اصلاً هواسم بهش نبود کجا غیبش زد؟
دیگه آفتاب داره غروب میکنه باید برم دنبالش بعد از امروز و اتفاقات داخل دریا وضعیت خطرناکه حالا دیگه مطمعناً همه از وجود سیلای در دریا باخبر شدن ممکنه برن سراغش باید عجله کنم ای لعنت برمن

(سیلای)
احمق بیشعور، بیشعورر
هق هق تو که به قول خودت عاشقم بودی پس چرا اومدی سراغم؟؟ به چه حقی دوباره امدی سراغممم؟!
چرا دوباره قلبمو به لرزه درآوردی؟؟!
چرا من *** عاشق توی نکبت نامرد شدم؟؟
سوارماشین بودم و به سرعت درحال رانندگی

حالم دست خودم نبود من ارمیارو دوست داشتم وبا دروغ گفتن به خودم نمی‌تونستم به این قلب وامونده غلبه کنم
غروب کرده بود و هواداشت تاریک میشد انقدر گریه کرده بودم که چشمام جایی رو نمی‌دید هواسم نبود که با صدای بوق ممتد به خودم اومدم اما دیگه دیر شده بود وقتی خواستم مانع از تصادف باماشین روبه رویی بشم ازمسیر خارج شدم وبا دیواره بتونی پل برخورد کردم

با برخورد سرم با شیشه‌ی ماشین خون تمام صورتم و پوشوند تنها چیزی که شنیدم صدای فریاد مردی بود که درحال کمک خواستن بود

(آرسام )
کمککککک یکی بیاد کمک کنه
(نه نه دیره باک ماشین سوراخ شده الان منفجر میشه باید درش بیارم )
سریع رفتم جلو سرش ضربه خورده تمام صورتش پرخون بود سریع از ماشین درش آوردم
خدایا چیکار کنم

از زمین بلندش کردم هنوز چند قدم نرفته بودم که ماشین منفجر شد، همراه دختره با سر اومدم زمین تیکه های ماشین که رو هوا بودن می‌خوردن زمین و صدا میدادن، که یکیش مستقیم اومد خورد به بازوم، آهن داغ آتیشم زد بازوم زخم بدی ورداشت

سرو صورت دختره رو با کت پوشونده بودم تاچیزی بهش نخوره
وقتی به صورتش نگاه کردم تا ببینم سالمه یا نه با دیدنش قلبم یک لحظه ازتپش ایستاد !! تا به حال موجودی به این زیبایی ندیده بودم!!
صورت معصوم و زیبا با موهای بلند طلایی که حالا به خون آغشته بود، من اصلاً بهش دقت نکرده بودم!!
که دیدم یه عده دارن میان
قبل از اینکه اونا برسن دوباره بلندش کردم و بردم توی ماشین خودم
وقتی رسیدن گفتم میبرمش بیمارستان وسریع از اونجا دورش کردم...

1400/11/14 11:05

#پارت_329
رمان #ماه_دریا

به سرعت به سمت نزدیکترین بیمارستان روندم
به محض رسیدن برانکارد آوردن
موهاش همجا پخش شده بود
موهاشو جمع کردم یه طرف چون بافت بلد نبودم مثل طناب به هم پیچیدمش یکی از پرستارا یه کش مو از دستش درآورد و داد بهم بماند که کّل راه و زیرزیرکی بهم با اون مدل مو بافتنم خندیدن

بردنش اتاق اورژانس بعد معاینه دکتر گفت سرش بد جوری شکسته و باید سریع عمل بشه چون شدت ضربه زیاد بوده باعث خون ریزی داخلی مغز شده .

یکی از پرستارا فرم رضایت نامه رو آورد وگفت
شما باهاشون چه نسبتی دارین؟

اوه ای داد حالا چی بگم؟!!

- من من، نامزدمه(چی گفتم خاککککک)

پرستار- باید این رضایت نامه رو امضا کنید وبعدم هزینه‌شو درحسابداری پرداخت کنید تا همسرتون سریع‌تر به اتاق عمل منتقل بشن

آرسام- باشه شما آمادش کنین من الان پولو واریز میکنم

(اسم من آرسامه
من پسر بزرگترین کارخانه دار کیش هستم، پدرم درصنعت نساجی و همینطور تولید پارچه توی کل کشور سرآمده
من تک پسر خانواده هستم و در رشته‌ی مهندسی معماری فارغ والتحصیل شدم
امروز سریه چیزه مسخره که الان خودم بهش ناخواسته اعتراف کردم بامادرم دعوام شد و از خونه زدم بیرون که این اتفاق افتاد )

(آراهان)
هان چی شده چرا قلبم فشرده میشه پیشونیم چرا داغ شده نکنه بلایی سر سیلای اومده؟؟
باید برم خونه‌ی حسنا خانم شاید اونجا باشه

وایی چه دردی داره یعنی چی شده؟ انگارسیلای در خطره
اینجا چه خبره تصادف شده؟!
چقدر آدم جمع شده
وایسا بینم اینکه اینکه ماشینی که سیلای سوارش بود تصادف کرده!!! یا خدا خودت کمکم کن اگه اتفاقی براش بیفته ارمیا منو زنده نمی‌زاره

بدو رفتم سراغ ماشین! منفجر شده!! وای وای نه نه امکان نداره
ببخشید آقا راننده‌ی ماشین کجاست؟؟ زندس؟؟

- نمیدونم زندس یانه ولی یه پسر جوونی گفت میبرتش بیمارستان تمام لباس دختره پرخون بود حالش خوب نبود اون پسره به سرعت از اینجا دورش کرد

آراهان- (دخترهههههه سیلای بوده وایسا بینم ..
رفتم داخل ماشینو نگاه کردم اینا الماسه پس واقعاً سیلای بوده!! وای خدای من، بدبخت شدم اگه طوریش بشه چی اونوقت من چیکارکنم؟!!!
اول باید پیداش کنم بعداً به ارمیا خبر میدم...

1400/11/14 11:05

#پارت_329
رمان #ماه_دریا

به سرعت به سمت نزدیکترین بیمارستان روندم
به محض رسیدن برانکارد آوردن
موهاش همجا پخش شده بود
موهاشو جمع کردم یه طرف چون بافت بلد نبودم مثل طناب به هم پیچیدمش یکی از پرستارا یه کش مو از دستش درآورد و داد بهم بماند که کّل راه و زیرزیرکی بهم با اون مدل مو بافتنم خندیدن

بردنش اتاق اورژانس بعد معاینه دکتر گفت سرش بد جوری شکسته و باید سریع عمل بشه چون شدت ضربه زیاد بوده باعث خون ریزی داخلی مغز شده .

یکی از پرستارا فرم رضایت نامه رو آورد وگفت
شما باهاشون چه نسبتی دارین؟

اوه ای داد حالا چی بگم؟!!

- من من، نامزدمه(چی گفتم خاککککک)

پرستار- باید این رضایت نامه رو امضا کنید وبعدم هزینه‌شو درحسابداری پرداخت کنید تا همسرتون سریع‌تر به اتاق عمل منتقل بشن

آرسام- باشه شما آمادش کنین من الان پولو واریز میکنم

(اسم من آرسامه
من پسر بزرگترین کارخانه دار کیش هستم، پدرم درصنعت نساجی و همینطور تولید پارچه توی کل کشور سرآمده
من تک پسر خانواده هستم و در رشته‌ی مهندسی معماری فارغ والتحصیل شدم
امروز سریه چیزه مسخره که الان خودم بهش ناخواسته اعتراف کردم بامادرم دعوام شد و از خونه زدم بیرون که این اتفاق افتاد )

(آراهان)
هان چی شده چرا قلبم فشرده میشه پیشونیم چرا داغ شده نکنه بلایی سر سیلای اومده؟؟
باید برم خونه‌ی حسنا خانم شاید اونجا باشه

وایی چه دردی داره یعنی چی شده؟ انگارسیلای در خطره
اینجا چه خبره تصادف شده؟!
چقدر آدم جمع شده
وایسا بینم اینکه اینکه ماشینی که سیلای سوارش بود تصادف کرده!!! یا خدا خودت کمکم کن اگه اتفاقی براش بیفته ارمیا منو زنده نمی‌زاره

بدو رفتم سراغ ماشین! منفجر شده!! وای وای نه نه امکان نداره
ببخشید آقا راننده‌ی ماشین کجاست؟؟ زندس؟؟

- نمیدونم زندس یانه ولی یه پسر جوونی گفت میبرتش بیمارستان تمام لباس دختره پرخون بود حالش خوب نبود اون پسره به سرعت از اینجا دورش کرد

آراهان- (دخترهههههه سیلای بوده وایسا بینم ..
رفتم داخل ماشینو نگاه کردم اینا الماسه پس واقعاً سیلای بوده!! وای خدای من، بدبخت شدم اگه طوریش بشه چی اونوقت من چیکارکنم؟!!!
اول باید پیداش کنم بعداً به ارمیا خبر میدم...

1400/11/14 11:05

#پارت_330
رمان #ماه_دریا

(آرسام )
دختره دو ساعت توی اتاق عمله و هنوز هیچ خبری نیست
نمی‌دونم چرا دلم بدجوری براش شور میزنه
داشتم باعصبانیت طول و عرض سالن انتظار بیمارستان قدم‌رو می‌رفتم که پرستار از اتاق عمل خارج شد

- چی شد خانم پرستار حالش چطوره؟؟

پرستار- نگران نباشین بخیر گذشت عمل با موفقیت انجام شد حال خانمتون خوبه

(جانننن خانممم؟؟!! اوه پاک یادم رفته بود که طرف و نامزدم معرفی کردم اوه اوه حالا به هوش بیاد جوابش و چی بدم من احمق، آخه...
هان!!!! ولی خداییش چه جیگریه دختره،
خداکنه سینگل باشه وای چی بشه اگه بشه،
از شر غرغرای مامانمم خلاص میشم با یه پری خوشگلم ازدواج میکنم چه شود،
زرشک،خواب دیدی خیره این با این همه زیبایی آخه مگه میشه سینگل باشه پوففففف
خل شدم رفت دختره دل و ایمانم و برد من تا حالا به هیچ دختری نگاهم نکرده بودم اونوقت الان دارم برای دختر مردم خیال پردازی میکنم، خاک توسرت آرسام)

از اتاق عمل آوردنش و بردنش بخش
براش یه اتاق خصوصی گرفتم تا راحت باشه، خودمم می‌خواستم باهاش حرف بزنم

کنار تختش نشستم حالا صورتش تمیز بود سفیده سفید عینه برف زیبا و فریبنده آدم دلش میخواست ساعتها بشینه وتماشاش کنه

بعد از یک ساعت به هوش اومد دکترا اومدن معاینش کردن و برای اینکه مطمعن بشن مشکلی نداره چندتا سوال ازش پرسیدم

دکتر- خب خب ببینیم خانم زیبا مشکلی نداشته باشن، ببینم اسمت چیه؟؟ چرا جواب نمییدی؟؟
خوب باشه حالا بگو این آقاپسر چه نسبتی باهات دارن ؟؟

- داداشمه دیگه

آرسام- (جاننننن؟!!!! چی شد؟!! چی گفت؟؟
گفت داداشمه!!!) چی شده؟ مشکلش چیه؟ نکنه فراموشی گرفته!!! آقای دکترچی شده؟...

1400/11/14 11:05

#پارت_316
رمان #ماه_دریا

نمیدونم ازکجا ولی احساس میکردم قدرتم چندین برابر شده برای نابود کردن سامر از تمام توانم استفاده کردم، هم کتک میزدم هم کتک میخوردم

ترس سامر از ناخونام نقطه ضعفش شده بود، تامیدیدی داره گیر میوفته عقب می‌کشید ولی من ول کنش نبودم تمام بدنش زخمی بود خون سیاهش آب دریا رو رنگین کرده بود دیگه تمومه الان وقته انتقامه از نفس افتاده بود کوبیدمش به صخره که آه از نهادش بلند شد .
زل زدم توی چشمای به خون نشستش و گفتم
من امروز انتقام تمام خانوادم و یک جا ازت میگیرم، سامر خون آشام

نفساش به شماره افتاده بود برگشتم طرف ارمیا تا ببینم با اون دختره ساینا چیکار کرده که دیدم گیرش انداخته و از پشت دستشو گرفته و صورتشو چسبونده به یه مرجان دریایی

برگشت طرفم ونگاهم کرد بادیدن شکست سامر لبخند رضایت روی لبش نشست

- دیگه آخر خطه سامرخان دیداره به قیامت
تاخواستم خلاصش کنم یکی مثل عجل معلق سر رسید و جلوم و گرفت

- تو هیچ معلوم هست دای چه غلطی میکنیی؟!

بدون جواب دادن به طرفم حمله ور شد باهم درگیر شدیم
از حق نگذریم مبارز قدرتمندی بود ولی نه در حد من اما جلومو گرفت، پس عروس خانم خون آشام تشریف دارن

ارمیا بادیدن نامزد محترمش رنگ از رخسارش پرید
چنان نگاه معناداری بهش کردم که حساب کار دستش اومد
(قرار نبود چون نامزدته ازش بگذرم جناب ارمیا)
اومد طرفم که با سرنیزه چنان زدمش بیست متر اونورتر فرود اومد

ارمیا تا دید اوضاع خرابه ساینا رو ول کرد اومد طرفم
رفتم سراغ نامزد جونش تا یه سره شدن کارشو تماشاکنم اما باکمال تعجب دیدم ففط یه زخم عمیق برداشته اما هنوز زندس

این دیگه چجور خون آشامیه؟!!
نیزه رو به شمشیر تبدیل کردم بزنمش که چشمم به چشماش افتاد

با اینکه درد زیادی داشت اما حالت چشماش فرق کرده بود انگار این همون خون آشام نبود
نه من نباید گولش و بخرم و گاردم و پایین بیارم
تا خواستم بزنمش ارمیا دستم و گرفت و نزاشت

- نههههه، نزن نزن سیلای نزن خواهش میکنم این کارو نکن

- چرا؟! چون نامزدته؟! خبر داری‌که خانم خون آشامه؟؟ الان نزاشت سامرو بکشم، اصلاً معلوم هست چیکاره ای؟؟ طرف کی هستی تو؟!

- من طرف توام این زن ربطی به سامر نداره نکشش

- ربطی نداره؟؟ مسخرم کردی؟!
انقدر دوستش داری که برای نجاتش دروغ میگی؟!! خوبه، باشه بفرما اینم نامزدت

قلبم تیر کشید روحم برای بارچندم جریحه دار شد
با تنفر به دختر روبه روم نگاه کردم
نگاهش بهم عجیب بود انگار منو می‌شناخت، شاید توی اون رستوران به هویتم پی برده باشه
ولی این نگاه

با انزجار سرمو برگردوندم که ترانه و عالیه نگران و

1400/11/14 10:59

پریشان جلوم ظاهر شدن
تا منو دیدن جلوم زانو زدنو ادای احترام کردن

عالیه- درود بر ملکه‌ی بزرگ

این زن واقعاً فکر کرده بعد از اون همه دروغی که تحویلم داده میتونه با من روراست باشه؟!
جلوی چشمای خیره‌ی جفتشون بدونه جواب دادن روم و گرفتم و رفتم

هنوز سه قدم نرفته بودم با صدای برخورد چیزی برگشتم

ارمیا عالیه و ترانه رو کوبونده بود به صخره

چندین سیلی محکم پشت سر هم زد توی صورت ترانه خون از دماغش زد بیرون و آب و رنگین کرد، خواستم برم ازدستش بگیرمش ولی پشیمون شدم برگشتم برم سراغ سامر که دیدم نیست نه اون و نه خواهرش
ای بر ذاتت در رفتن...

1400/11/14 10:59

#پارت_316
رمان #ماه_دریا

نمیدونم ازکجا ولی احساس میکردم قدرتم چندین برابر شده برای نابود کردن سامر از تمام توانم استفاده کردم، هم کتک میزدم هم کتک میخوردم

ترس سامر از ناخونام نقطه ضعفش شده بود، تامیدیدی داره گیر میوفته عقب می‌کشید ولی من ول کنش نبودم تمام بدنش زخمی بود خون سیاهش آب دریا رو رنگین کرده بود دیگه تمومه الان وقته انتقامه از نفس افتاده بود کوبیدمش به صخره که آه از نهادش بلند شد .
زل زدم توی چشمای به خون نشستش و گفتم
من امروز انتقام تمام خانوادم و یک جا ازت میگیرم، سامر خون آشام

نفساش به شماره افتاده بود برگشتم طرف ارمیا تا ببینم با اون دختره ساینا چیکار کرده که دیدم گیرش انداخته و از پشت دستشو گرفته و صورتشو چسبونده به یه مرجان دریایی

برگشت طرفم ونگاهم کرد بادیدن شکست سامر لبخند رضایت روی لبش نشست

- دیگه آخر خطه سامرخان دیداره به قیامت
تاخواستم خلاصش کنم یکی مثل عجل معلق سر رسید و جلوم و گرفت

- تو هیچ معلوم هست دای چه غلطی میکنیی؟!

بدون جواب دادن به طرفم حمله ور شد باهم درگیر شدیم
از حق نگذریم مبارز قدرتمندی بود ولی نه در حد من اما جلومو گرفت، پس عروس خانم خون آشام تشریف دارن

ارمیا بادیدن نامزد محترمش رنگ از رخسارش پرید
چنان نگاه معناداری بهش کردم که حساب کار دستش اومد
(قرار نبود چون نامزدته ازش بگذرم جناب ارمیا)
اومد طرفم که با سرنیزه چنان زدمش بیست متر اونورتر فرود اومد

ارمیا تا دید اوضاع خرابه ساینا رو ول کرد اومد طرفم
رفتم سراغ نامزد جونش تا یه سره شدن کارشو تماشاکنم اما باکمال تعجب دیدم ففط یه زخم عمیق برداشته اما هنوز زندس

این دیگه چجور خون آشامیه؟!!
نیزه رو به شمشیر تبدیل کردم بزنمش که چشمم به چشماش افتاد

با اینکه درد زیادی داشت اما حالت چشماش فرق کرده بود انگار این همون خون آشام نبود
نه من نباید گولش و بخرم و گاردم و پایین بیارم
تا خواستم بزنمش ارمیا دستم و گرفت و نزاشت

- نههههه، نزن نزن سیلای نزن خواهش میکنم این کارو نکن

- چرا؟! چون نامزدته؟! خبر داری‌که خانم خون آشامه؟؟ الان نزاشت سامرو بکشم، اصلاً معلوم هست چیکاره ای؟؟ طرف کی هستی تو؟!

- من طرف توام این زن ربطی به سامر نداره نکشش

- ربطی نداره؟؟ مسخرم کردی؟!
انقدر دوستش داری که برای نجاتش دروغ میگی؟!! خوبه، باشه بفرما اینم نامزدت

قلبم تیر کشید روحم برای بارچندم جریحه دار شد
با تنفر به دختر روبه روم نگاه کردم
نگاهش بهم عجیب بود انگار منو می‌شناخت، شاید توی اون رستوران به هویتم پی برده باشه
ولی این نگاه

با انزجار سرمو برگردوندم که ترانه و عالیه نگران و

1400/11/14 10:59

پریشان جلوم ظاهر شدن
تا منو دیدن جلوم زانو زدنو ادای احترام کردن

عالیه- درود بر ملکه‌ی بزرگ

این زن واقعاً فکر کرده بعد از اون همه دروغی که تحویلم داده میتونه با من روراست باشه؟!
جلوی چشمای خیره‌ی جفتشون بدونه جواب دادن روم و گرفتم و رفتم

هنوز سه قدم نرفته بودم با صدای برخورد چیزی برگشتم

ارمیا عالیه و ترانه رو کوبونده بود به صخره

چندین سیلی محکم پشت سر هم زد توی صورت ترانه خون از دماغش زد بیرون و آب و رنگین کرد، خواستم برم ازدستش بگیرمش ولی پشیمون شدم برگشتم برم سراغ سامر که دیدم نیست نه اون و نه خواهرش
ای بر ذاتت در رفتن...

1400/11/14 10:59

#پارت_317
رمان #ماه_دریا

- لعنتی، لعنتییی بازم در رفت

آراهان- چی شده؟؟

- در رفت، دوباره در رفت

- کی در رفت؟؟

سیلای- خاله‌ی من، کی می‌خواستی باشههه سامر و خواهرنکبتش دوباره در رفتن همش زیر سر این نامزد جناب ارمیا بود

آراهان- نامزده ارمیا؟!!!

- آره خانم خون آشام تشریف دارن، نه گذاشت نه برداشت یه راست اومد برای نجات سامر زنیکه‌ی

- یعنی، یعنی((مادر سیلای خون آشام شده؟!
پس، پس دلیل اینکه ارمیا به سیلای چیزی نگفته همینه ..!! وای خدا چه مصیبتی حالا من چه کنم اگه این طور باشه که...))

- هوییییی آراهاننن چیه چته چرا رفتی تو هپروت خوبی؟؟

- آ، آره من خوبم چیزیم نیست

- حتماً تو هم تعجب کردی نه؟! خب تعجبم داره، ببین منو باچی عوض کرده، با یه مرده‌ی متحرک، هه هه
ولش کن به ماچه هرغلطی میخواد بکنه به درک این‌بار از گناهش گذشتم دفعه‌ی بعدی وجود نداره
راستی هیلد کجاست؟ کارتون با اونا تموم شد که به شکل انسانیت برگشتی؟

آراهان- گفتی کی کجاست؟؟

- گفتم هیلد کجاست؟ همون سردسته‌ی کوسه ها

- تو اونو با اسمش صدا میکنی؟؟ کی اسمش و بهت گفت؟

- خودش، چطور؟!

- ولی این این امکان نداره اون به هیچ *** اجازه نمیده به این اسم صداش کنن

- عه پس چی صداش میکنن؟

- بارُن، بارُن هیلد

- بارُن هیلد؟!!!

آراهان- چطور شده که شاه وحشت چنین اجازه ای بهت داده؟؟

- شاید چون وجونشو نجات دادم این اجازه رو بهم داده
آخه میدونی یه سر نیزه توی دهنش گیر کرده بود که من درش آوردم

- سرنیزه؟؟ تو دهن این بارُن هیلد گیر کرده بود؟ خندم میگیره باورم نمیشه ولی، ولی این امکان نداره

- چی امکان نداره آراهان؟؟

- خب خب اینکه یه سر نیزه توی دهن این کوسه گیر کنه هه هه عجب حیله گر مرموزیه این بارُن هیلد، خوب امتحانت کرده

- امتحان؟؟

- آره امتحان، گفتم چرا بهت اعتماد کرد، نگو قبلاً امتحانت کرده بوده خب پس که اینطور خوبه

سیلای- عجب بابا چه رو دستی خوردم ازش
حالا بیخیال این حرفا الان کجاست؟؟

- بعداز درگیری زخمی زیاد داشتن، فک کنم رفتن به اونا رسیدگی کنن

- مگه خودشون میتونن اینکارو بکنن؟

- نه یه دکتر پری داریم که اینکار برای تمام موجودات دریا انجام میده

- خب میومدن پیش خودم...

1400/11/14 11:00

#پارت_318
رمان #ماه_دریا

- این، این بو، این بو چقدر آشناس؟! همون بوییِ که کنار صخره های کاخ سامر حسش کردم خودشه از کجاست؟؟

آراهان- چه بویی بوی چیه اونم زیر آب؟!

- نمیدونم ولی خیلی آشناس، رد بو رو گرفتم برگشتم طرف ارمیا بو از اونجا بود
نکنه ارمیا بوده؟!! ولی نه من زیاد پیش ارمیا بودم نمیتونه از اون باشه عالیه یا ترانه؟!! اونا بخاطر تنبیه ارمیازخمی شدن سر و صورتشون پراز خونِ شاید، ولی نه اونا قبلاً هم پیشم زخمی شدن
چشمم به اون دختره افتاد، نکنه از اونه؟!!!

انگار این همون وحشی چند دقیقه پیش نبود،
قیافه‌ی مهربونی داشت، هرچی بیشتر نگاهش می‌کردم بیشتر احساس می‌کردم که قبلاً دیدمش
توی حال خودم نبودم این زن چی داشت؟ چرا قلبم داره بی‌تابیش و میکنه؟!

هواسم به اطرافم نبود یهو دستم به یه چیزی گیر کرد و زخمی شد، رگ دستم بریده بود و خون به شدت ازش خارج میشد
این دیگه چی بود؟! یه الواره پوسیده که پراز میخای زنگ زده بود

داشتم زخم دستمو ورنداز میکردم که صدای فریاد آراهان و ارمیا باهم منو از جا پروند

- مواضب باش سیلای

یا قمربنی هاشم این دیگه چه کوفتیه؟!!!
بازچرا وحشی شده؟!
اومد چنگ انداخت به بازوهام
به زور از خودم دورش کردم می‌خواست دندوناش فروکنه تو گردنم
این که دیگه آخرش اینبار دیگه ازت نمیگذرم
دوباره

شمشیرو گرفتم دستم، آراهان خودشو بهم رسوند ویه راست رفت سراغ دختره اما نتونست کنترلش کنه و دختره ازدستش رها شد به طرفم حمله ور شد شمشیر و بلندکردم تا رسید بزنم
تارسید باتمام توانم شمشیرو فرود آورم اما..

1400/11/14 11:00

#پارت_319
رمان #ماه_دریا

- نه، نه ار، ارمیااااا چیکارکردی؟!! چیکارکردی
آخه چرا چرا اینکارو کردی؟؟
چرا خودتو انداختی جلوش؟!!
ارمیا ارمیا خوبی؟؟! ارمیا نه خواهش میکنم خواهش میکنم ارمیا نمیر آه نمیرررررر ارمیااااا

آراهان- چیکارکردی دختر؟!!! توکه کشتیش ارمیا ارمیا خوبی؟؟

عالیه- ارباب اربابببببب
بانو چیکارکردین؟!! چراااا

سیلای- من، من نمی‌خواستم اون و بزنم من نمی‌خواستم، خودش پرید وسط من نمی‌خواستم ارمیا رو بزنم، نه نه ارمیاااا
ارمیا چشمات و باز کن با من حرف بزن ارمیااا نگام کن نگام کن بگوکه نمیمیری ارمیا خوبی؟؟خواهش میکنم یه چیزی بگو حرف بزن، ارمیااا

(ارمیا )
سیلای داشت باتعجب به خاله آرام نگاه میکرد درست مثل زمانی که بوی خاله رو حس کرده بود ولی اون نباید الان باخاله روبه رو بشه براش خطرناکه خاله تشنه‌ی خون سیلای نباید بزارم بیاد جلو وگرنه میفهمه مادرشه
همش بخاطر سهل انگاری این مادر و دختر اگه خوب مواظبش بودن الان تو این وضع نبودیم
داشتم با حیرت به سیلایی که مات و مبهوت میومد طرفم نگاه می‌کردم که دستش خورد به یه الوار پوسیده که پراز میخ بود

وای نه دستش برید الانه که خاله با بوی خون سیلای دوباره بیدار بشه حالا چیکار کنم؟

خواستم سریع بلندش کنم که به یک‌باره مثل جت از دستم رها شد و یک‌راست به طرف سیلای ازهمه جا بی‌خبر حمله ور شد
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که باصدای بلند سیلای و صدا کردم تا از خطر آگاهش کنم

- سیلای مواظب باش سیلاااای

همراه من آراهانم فریاد کشید و باتمام سرعت به طرفشون شنا کرد
تا سیلای برگشت خاله گرفتش میخواست گازش بگیره که سیلای به زور از خودش دورش کرد آرهان رسید و از سیلای دورش کرد اما نتونست نگهش داره و خاله از دستش فرار کرد

وای نه سیلای میخواد بزنتش نه نکن سیلاییییی خودمو انداختم جلوش شمشیر به شدت روی کمرم فرود اومد درد وحشتناکی تمام وجودم و در برگرفت تنها چیزی که شنیدم صدای زجه‌ی گوش خراش سیلای بود...

1400/11/14 11:00

#پارت_320
رمان #ماه_دریا

(سیلای)
همش بخاطر این دختره‌ی چش سفیده میکشمش

زل زده بود به ارمیا با اون چشای آبیش انگار از زخمی شدن ارمیا شوکه شده بود، یهو سرشو بلند کرد زل زد تو چشمای من که داشتم توی آتیش انتقام می‌سوختم

اول عشقم و ازم دزدید حالا هم به خاطرش جونش به خطر افتاد اگه صدبارم بکشمت بازم کمه

- تو چطور جرعت کردی عشقمو ازم بگیری؟؟

ارمیا رو اروم دادم دست آراهان که داشت جلوی خون ریزی ارمیا رو می‌گرفت
تا گذاشتمش بابهت نگاهم کرد، رفتم درست جلوی دختره ایستادم
با اون موهای سیاه رنگ شبش چشمای آبیش حالت صورتش بیش از حد شبیه من بود شاید دلیل علاقه‌ی ارمیا هم شباهتش به من بوده

چشماش به رنگ خون قرمز شده بود تشنه‌ی خون بود زل زده بود به دست زخمی من که داشت خونریزی میکرد
چشماشو از دستم گرفتو نگاه معنا داری توی چشمام کرد
حرف نمی زد چرا؟!!

قبل از اینکه به خودم بیام خیز برداشت روم با مشت چنان زدمش که خورد به صخره ولی اصلاً به روی خودش نیاورد و دوباره حمله کرد باهاش درگیر شدم دوست داشتم جر واجرش کنم ولی یه حسی مانعم میشد، دست زخمیم و گرفت به زور می‌خواست خونشو بمکه سرشو با دستم عقب نگه داشتم که ترانه رسید گرفتش ولی زورش بهش نمی‌رسید

دختره چنان کشیده‌ی محکمی به ترانه زد که سر ترانه به عقب برگشت فکر کردم گردنش شکست به سرعت اومد طرفم، این مشکلش منم؟!!!

اگه خون آشامه چرا فقط سراغ من میاد؟!! دوباره به طرفم خیز برداشت که زدمش اینبار از جاش تکون نخورد شمشیر و احظار کردم اومد دستم

- خب خوشگله دیدار به قیامت

شمشیرو بلند کردم بزنمش که نتونستم یکی شمشیرو بالای سرم گرفته بود نمیزاشت بزنم، برگشتم آراهان بود

- داری چه غلطی میکنی هانن؟!
ول کن شمشیروو مگه با تونیستم؟؟

- نههههه دیونه شدی؟؟
تو نمی‌تونی اونو بکشی شمشیرو بزار زمین

- چرا؟؟ چون نامزده ارمیاست؟؟
چیه؟ چرا همتون ازش مراقبت میکنین؟؟
بخاطر این ارمیا داره جون میده اونوقت میخوای من ولش کنم؟؟

برگشم طرف دختره عالیه گرفته بودش و ترانه داشت می‌بستش اما گریه به ترانه امون نمیداد

آراهان- سیلای بجای اینکه به فکر کشتن اون باشی بیا برو پیش ارمیا حالش خوب نیست، باید درمانش کنی قبل از اینکه دیر بشه...

1400/11/14 11:01

#پارت_321
رمان #ماه_دریا

عالیه- بانوی جوان لطفاً ارباب و نجات بدین خواهش میکنم بانو

سیلای- باشه فقط اون دختره رو از جلوی چشمم دورش کن وگرنه نمیدونم ممکنه چیکارکنم

عالیه- چشم من ایشون و میبرم لطفاً آروم باشین

داشتم می‌رفتم سراغ ارمیا که عالیه گفت

- بانو شما درمورد ارباب زاده اشتباه می‌کنین ایشون شما رو دور نزدن باورکنین

- عه پس این خانم خون آشام چی میگه این وسط؟ نکنه اینم توهمه و واقعی نیست آره؟؟

عالیه- نه منظورم این نبود راستش...

سیلای- فراموشش کن عالیه برو به کارت برس منم میرم سراغ ارمیا

به سرعت برگشتم پیش ارمیا حالش خوب نبود آب دریا زخمش و متورم کرده بود زخشم به همین زودی داشت عفونت میکرد

سریع از جادو استفاده کردم و از حباب محافظ استفاده کردم آب خالی شد ارمیارو رو برش گردوندم زخمش عمیق بود به استخون رسیده بود رنگش پریده بود

آراهان بیرون حفاظ بود و داشت نگهبانی میداد تا خطری پیش نیاد
زخمش و با آتیش خشک کردم و از جادوی شفابخشی استفاده کردم

ازتمام حس و توانم استفاده کردم تا خوبش کنم
زخمش بسته شد التهابش از بین رفت ولی ارمیا به هوش نیومد بیدار نمیشه تنفسش ضعیفه، نکنه بمیره؟!

- ارمیا ارمیا خواهش میکنم بیدارشو به هوش بیا ارمیا چیکار کنم چیکارکنم بیدارشی آه خدایااااا
ارمیا پاشو وگرنه هیچ وقت نمی‌بخشمت
تو به من بد کردی حق نداری بمیری باید جبران کنی ارمیاااااا هق هق
صدای گریم گوش فلکو کر کرده بود مثل ابر بهار داشتم اشک می‌ریختم
دونه‌های الماس دور اطرافم و گرفته بود زیر اقیانوس با تابش نور خورشید به آب دریا و بازتابش روی الماسا نور زیبایی رو اطراف ارمیا به نمایش گذاشته بود...

1400/11/14 11:03