33 عضو
#پارت_322
رمان #ماه_دریا
از دیدن جسم بیجون ارمیا قلبم به درد اومد
درسته که از دستش ناراحت بودم اما هنوز قلبم براش میتپید هنوز دوستش داشتم
با اینکه قسم خوردم ازش انتقام بگیرم اما هرگز قصد جونشو نکردم، دلم براش تنگ شده بود
اما حالا خودم با دستای خودم بخاطر اون اون خون آشام باعث شدم زخمی بشه
گریه امونمو بریده هر از گاهی از جادوی شفا استفاده میکردم تا شاید به هوش بیاد اما بیفایده بود انگار نه انگار که دیگه زخمی نداشت، چرا به هوش نمیاد؟؟
دارم دیوانه میشم
نه اینجا موندن بیفایدست باید ارمیا را به جای امنی برسونم تا شاید فرجی بشه
اول باید خوب بشه تا بعدن من از خجالت تمام کارهاش در بیام
با یک حرکت ارمیا را در آغوش گرفتم حباب رو برداشتم
آراهان جلو اومد تا ارمیا رو از من بگیره اما ندادم میخواستم خودم اونو تا جای امنی ببرم
همینطور شنا میکردم به صورت بیهوش ارمیا چشم دوختم صورت جذابی داشت و خیلی دوست داشتنی هرچند دیگه مال من نبود.
سرم پایین بود و غرق تماشای صورت ارمیا بودم که باجسمی برخورد کردم اول فکر کردم آراهانه اما وقتی سرم و بلند کردم با غواصی روبه رو شدم
با خیره شدن به چشمهایش شناختمش این اینجا چیکار میکرد؟!!
چه پشت کاری داره این بشر برای پیدا کردنم تا زیر اقیانوسم هم اومده هرکس دیگهای بود تا به حال منصرف شده بود ولی این آدم ول کن نبود
(زمانی)
از بس توی ساحل قدم زدم خسته شدم از دلشوره و نگرانی داشتم سکته میکردم این دوتا چلغوزم که معلوم نیست دارن چه غلطی میکنن اون پایین مثلاً رفته بودن سیلای و نجات بدن خودشونم گم و گور شدن
نه اینجوری نمیشه دیگه طاقت ندارم خودم باید برم دنبال سیلای از این دوتا عاشق پیشه آبی برام گرم نمیشه ممکن سیلای و از دست بدم
رفتم سراغ غریق نجاتا که اونجا آماده باش بودن
یه بسته تراول از جیبم در آوردم دادم دست یکیشون و ازش خواستم لباسشو یه مدت بهم قرض بده
لباس و گرفتم و پوشیدم سوار قایق شدم و همراه قایق ران رفتم وسط دریا بیمهابا پریدم توی دریا یک ساعت تمام داشتم تمام اون اطراف و میگشتم دیگه اکسیژنم داشت تموم میشد مستاصل زیر دریا به دور و بر نگاه میکردم که یه چیزی خورد بهم...
#پارت_323
رمان #ماه_دریا
برگشتم، بادیدن دختری که زیر آب بود هوش ازسرم پرید
موهای طلایی که زیر نور کمی زیر دریا بود مثل گرده طلا میدرخشید و توی امواج زیر دریا پریشان بود، لباس طلایی رنگش، چشمم توی چشماش قفل شد این این چشما هرجا باشن من ازصد فرسخی میشناسمش
این چشمای دریایی مال سیلایه، آره این خودشه فرم صورتش چشماش ابروهاش این خوده سیلایه، اما چطوری داره بدون اکسیژن زیر آب شنا میکنه؟! رفتم کمی به طرف پشت سرش یا خدا اینکه اینکه پریههههههه!!!
سیلای آدم نیست!!! خدایا باورم نمیشه سیلای یه پریه دریاییه!!!
داشتم سکته میکردم شوق و ذوق و هیجان تمام وجودم و در برگرفته بود این دختر بیش ازحد زیبا سیلایِ من بود وای خدا قلبم داره از حرکت میایسته هضم این حد از هیجان برای من خیلی زیاده نفسم داشت بند میومد چند دور دور و برش زدم تا کاملاً مطمعن شدم که خود سیلایه، وای خدا چه بالههای زیبایی داره این دختر خود فرشتس چطور میشه اینو دید و نادیده گرفتش؟!
رفتم جلوش چشم تو چشم شدیم که تازه فهمیدم داره گریه میکنه، چی شده که داره گریه میکنه؟ درسته که زیر آب اشک چشم دیده نمیشه اما اشکای سیلای آب نبود الماس بود که با هرقطرهای که میچکید توی آب با نور کم خورشید زیر دریا میدرخشید و به ته دریا فرو میرفت
رفتم جلو دستمو به صورت سوالی تکون دادم تا ببینم چی شده اما از دیدن چشمای دریایی زیباش زیر آب قند تودلم آب شد، ای کاش این لباس غواصی مانعم نمیشد اون وقت یه دل سیر نگاهش میکردم خداااا
سرشو پایین آورد و به ارمیا اشاره کرد ظاهراً ناراحتیش بخاطر ارمیا بود
خواستم ارمیا رو ازش بگیرم که اجازه نداد
ناگهان اکسیژنم تموم شد ای لعنت الان چه وقت تموم شدن بود
داشتم خفه میشدم که آراهان با اشارهی سیلای دستم و گرفت و منو بالا برد
جفتمون سوار قایق شدیم که اون مردی که منو آورده بود فکر کرد من آراهان و از غرق شدن نجات دادم که گفت
- ای وای خب برادر میگفتی برات کمک میآوردم خداخیرت بده
بدون توجه بهش کلاه و عینک غواصی رو از سرم در آوردم و از قایق خم شدم پایین که دیدم سیلای اومده کمی به سطح آب داره کمی دورتر از قایق ما شنا میکنه
خدایا چقدر این بشر زیباست قلبم دیوانه وار داشت خودشو به در و دیوار میکوبید
بادیدن ارمیا کنار سیلای خشم و حسادت تمام وجودم و دربرگرفت
ای کاش هرگز این آدم به دنیا نمیاومد تا سیلایِ منو ازم بگیره با وجود اون من چطور به سیلای برسم آخه؟؟؟ باید بکشمش؟؟!
سرم پایین بود که دیدم تصویر آراهان توی آب افتاد
اومد زیر گوشم گفت
- مراقب افکارت باش، اگه سیلای
بفهمه که میخوای به عشق زندگیش صدمه بزنی از خونت نمیگذره حالیته؟!
1400/11/14 11:03#پارت_324
رمان #ماه_دریا
باتعجب به آراهان خیره شدم بعد باخونسردی گفتم
- من نفهمیدم تو این وسط چیکارهای؟؟
تو همون حالت توی صورتم زل زد و گفت
- من محافظ و بادیگارد سیلایم و تنها کسی که بعد از ارمیا میتونه سیلایو داشته باشه فهمیدی؟!
از این حد از پررویی این بشر داشتم آتیش میگرفتم که چشمم خورد به تتویِ روی پیشیونیش تاحالا ندیده بودمش بیتوجه به حالت صورتش گفتم
- اون چیه وسط پیشونیت؟؟ جا قحط بود که اونجارو تتو کردی نکبت؟؟!!
با این حرفم شوکه دستشو گذاشت روش بعد از چند ثانیه برداشت که دیدم نیست، تعجب کردم ولی دیگه برام عادی شده بود
تخس تو روم نگاه کرد و گفت
- اینی که دیدی نشانیه که سیلای خانم روی من گذاشته، این یعنی اینکه من متعلق به اونم فهمیدی؟؟
با این حرفش تعجبم صد چندان شد ولی به روی خودم نیوردم
- گفتم ارمیا چرا بیهوش شده؟؟نکنه خفه شده؟
یه نیشخنده مسخره ای زد و گفت
- از کی تاحالا یه پری دریایی توی آب خفه میشه؟!!
- هان؟ چیه دریاییی؟؟ مگه اونم پریه؟؟
- آره مگه ندیدی؟!
- نههههه
- خب برگرد یه دور دیگه توی آب و نظاره کن بد نیست
به شدت برگشتم و دوباره توی دریا رو نگاه کردم راست میگفت اونم پری بود چون باله داشت
چشم از ارمیا برداشتمو به سیلای زیبا و باصلابت نگاه کردم، قلبم امد توی دهنم رسماً داشت توی دهنم میزد هرچه بیشتر بهش نگاه میکردم قلبم بیشتر به لرزه میافتاد تمام ذهن و قلبم سیلای و صدا میزدن داشتم دیونه میشدم خدااا
برگشتم طرف آراهان چندتا نفس عمیق کشیدم خودم و آروم کردم، یک دفعه بافکری که به ذهنم خورد روبه قایقران گفتم
- آقا میشه لطفاً سریعتر برین من عجله دارم، قایق ران به سرعتش اضافه کرد من باید قبل از سیلای به ساحل برسم تا بتونم از نزدیک ببینمش
وقتی به ساحل رسیدیم از قایق پیاده شدم و به سرعت رفتم کمی اون طرفتر که سیلای داشت میومد آراهانم داشت باهام میومد رسیدم منتظر وایسادم که دیدم موهای طلایی سیلای دار نمایان میشه که ناگهان ناپدید شد
با تعجب و استرس داشتم نگاه میکردم که دیدم یه چیزی داره داخل آب راه میره، هاننننن، نامرئی شده؟؟!
دیگه رسماً خل شدم میدونم.
منتظر به رد شدنش نگاه کرد م رده پاش داشن روی شنای ساحل میافتاد
ایستاد ومرئی شد ارمیا رو گرفته بود و داشت باناراحتی نگاهش میکرد
نفرت ازش تمام وجودم و گرفته بود نمیخواستم سربه تنش باشه
سیلای رو به آراهان گفت
- برو ماشینو بیار زودباش ممکن دیر بشه
آراهان بدو رفت که ماشینو بیاره
رفتم دوزانو کنار سیلای نشستم و مات و مبهوت نگاهش کردم
متعجب ازش پرسیدم
- واقعاً خودتی سیلای؟؟
باورم نمیشه که این همه مدت تو یه پری بودی
سرشو بالا آوردو توی چشمام خیره شد و گفت
- تو چرا امدی زیر آب؟ نگفتی ممکنه عرق بشی؟؟ چرا ولکن معامله نیستی زمانی؟؟
توی چشمای دریایش زول زدمو گفتم
- من دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم دارم دیونه میشم سیلای دستمو بردم تا صورتش و لمس کنم که ارمیا عین جت دستمو روی هوا گرفت...
#پارت_324
رمان #ماه_دریا
باتعجب به آراهان خیره شدم بعد باخونسردی گفتم
- من نفهمیدم تو این وسط چیکارهای؟؟
تو همون حالت توی صورتم زل زد و گفت
- من محافظ و بادیگارد سیلایم و تنها کسی که بعد از ارمیا میتونه سیلایو داشته باشه فهمیدی؟!
از این حد از پررویی این بشر داشتم آتیش میگرفتم که چشمم خورد به تتویِ روی پیشیونیش تاحالا ندیده بودمش بیتوجه به حالت صورتش گفتم
- اون چیه وسط پیشونیت؟؟ جا قحط بود که اونجارو تتو کردی نکبت؟؟!!
با این حرفم شوکه دستشو گذاشت روش بعد از چند ثانیه برداشت که دیدم نیست، تعجب کردم ولی دیگه برام عادی شده بود
تخس تو روم نگاه کرد و گفت
- اینی که دیدی نشانیه که سیلای خانم روی من گذاشته، این یعنی اینکه من متعلق به اونم فهمیدی؟؟
با این حرفش تعجبم صد چندان شد ولی به روی خودم نیوردم
- گفتم ارمیا چرا بیهوش شده؟؟نکنه خفه شده؟
یه نیشخنده مسخره ای زد و گفت
- از کی تاحالا یه پری دریایی توی آب خفه میشه؟!!
- هان؟ چیه دریاییی؟؟ مگه اونم پریه؟؟
- آره مگه ندیدی؟!
- نههههه
- خب برگرد یه دور دیگه توی آب و نظاره کن بد نیست
به شدت برگشتم و دوباره توی دریا رو نگاه کردم راست میگفت اونم پری بود چون باله داشت
چشم از ارمیا برداشتمو به سیلای زیبا و باصلابت نگاه کردم، قلبم امد توی دهنم رسماً داشت توی دهنم میزد هرچه بیشتر بهش نگاه میکردم قلبم بیشتر به لرزه میافتاد تمام ذهن و قلبم سیلای و صدا میزدن داشتم دیونه میشدم خدااا
برگشتم طرف آراهان چندتا نفس عمیق کشیدم خودم و آروم کردم، یک دفعه بافکری که به ذهنم خورد روبه قایقران گفتم
- آقا میشه لطفاً سریعتر برین من عجله دارم، قایق ران به سرعتش اضافه کرد من باید قبل از سیلای به ساحل برسم تا بتونم از نزدیک ببینمش
وقتی به ساحل رسیدیم از قایق پیاده شدم و به سرعت رفتم کمی اون طرفتر که سیلای داشت میومد آراهانم داشت باهام میومد رسیدم منتظر وایسادم که دیدم موهای طلایی سیلای دار نمایان میشه که ناگهان ناپدید شد
با تعجب و استرس داشتم نگاه میکردم که دیدم یه چیزی داره داخل آب راه میره، هاننننن، نامرئی شده؟؟!
دیگه رسماً خل شدم میدونم.
منتظر به رد شدنش نگاه کرد م رده پاش داشن روی شنای ساحل میافتاد
ایستاد ومرئی شد ارمیا رو گرفته بود و داشت باناراحتی نگاهش میکرد
نفرت ازش تمام وجودم و گرفته بود نمیخواستم سربه تنش باشه
سیلای رو به آراهان گفت
- برو ماشینو بیار زودباش ممکن دیر بشه
آراهان بدو رفت که ماشینو بیاره
رفتم دوزانو کنار سیلای نشستم و مات و مبهوت نگاهش کردم
متعجب ازش پرسیدم
- واقعاً خودتی سیلای؟؟
باورم نمیشه که این همه مدت تو یه پری بودی
سرشو بالا آوردو توی چشمام خیره شد و گفت
- تو چرا امدی زیر آب؟ نگفتی ممکنه عرق بشی؟؟ چرا ولکن معامله نیستی زمانی؟؟
توی چشمای دریایش زول زدمو گفتم
- من دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم دارم دیونه میشم سیلای دستمو بردم تا صورتش و لمس کنم که ارمیا عین جت دستمو روی هوا گرفت...
#پارت_325
رمان #ماه_دریا
به وضوح دیدم که سیلای از تعجب چشاش قد پیاله شد
(ارمیا)
بعداز اینکه سیلای از جادوی شفا برای خوب شدنم استفاده کرد زخمم خوب شد من همون لحظه به هوش اومدم ولی خودم و زدم به بی هوشی تا بیشتر پیش سیلای باشم میدونستم اگه به هوش بیام دوباره بهم بیمحلی میکنه
این قلب واموندم داشت از خواستن زیادش ازجا کنده میشد
زیبایی خیره کنندهی سیلای بیشتر از قبل منو شیفتهی خودش کرده بود باتمام وجود میخواستم این دختر پیشم باشه و یه دل سیر ازخجالتش دربیام برای تمام این مدتی که ندیده بودمش، اما اتفاقاتی که افتاده بود سیلای دچار سوء تفاهم شده بود من رفع این دلتنگی باید کمی خودم را به بیهوشی میزدم
عطرش مستم کرده بود و هوش از سرم برده بود
صدای گریههای پی در پیش جیگرمو به آتش میکشید اما دلم کمی شیطنت میخواست
در یک آن سیلای منو از زمین برداشت حفاظ را برداشت و آب همه جارو گرفت صدای ذهن آراهان و شنیدم که گفت ارمیارو بده به من من میبرمش سنگینه
آخه به توچه نکبت نگاش کن میخواد تمام نقشه هام و خراب کنه دِه برو گم شو بینم ***
سیلای قبول نکرد که اون منو ببره میخواست که خودش منو همراهی کنه، الهی من فدای اون دل نازک نارنجیت بشم عشقم دلم برای این دل سوزیات یه ذره شده بود
خودمو به عالم بی خبری زدم و صورتمو به شونهی سیلای چسباندم تا بیشتر از عطرش بو کنم
سنگینی نگاهشو احساس کردم، مدتی بود که خیره به من نگاه میکرد، لو رفتم؟؟!!!
یهو باچیزی برخورد کرد چیزی نمونده بود چشمامو باز کنم که با صدای ذهن سیلای درجای خودم خشکم زد
- بازم این کمالی؟؟
باورم نمیشه! من زیر دریاهم از دست این بشر آسایش ندارم شیطونه میگه پاشم زیر همین آب خفش کنم و خلاص
فرصت رو غنیمت شمردم و وارد ذهن معیوب کمالی شدم
باورم نمیشد داشت ازفرط تعجب و ذوق و شادی به سرحد جنون میرسید
بیشتر از پیش عاشق سیلای شده بود ذهن معیوبش به چه چیزها که فکر نکرد یالغوزز اگر دستت به سیلای من بخوره اون دستت و چنان قلم میکنم که هرگز قابل پیوند نشه احمق..
#پارت_326
رمان #ماه_دریا
یک دفعه شروع کرد به تقلا کردن داشت خفه میشد شکرخدا چون اکسیژنش تمام شده بود، سیلای از آراهان خواست که کمالی را نجات بده
بعد رفتن اونا سیلای به راه خودش ادامه داد
داشت به طرف ساحل میرفت
کنار ساحل روی دوزانوش نشست، میدونستم داره به من نگاه میکنه
دوست داشتم نگاه کردنش و برای همین واکنشی نشان ندادم
سیلای از آراهان خواست تا زود ماشین و برای بردن من بیاره
آراهان رفت که کمالی اومد و رو به روی سیلای نشست گفت
- واقعاً خودتی سیلای؟ باورم نمیشه که یه پری دریایی باشی
سیلای باعصبانیت گفت
- توچرا امدی زیرآب؟؟ نگفتی ممکنه غرق بشی چرا ول کن معامله نیستی؟؟
اما با جوابیکه کمالی دادخون تورگام یخ بست
گفت دیگه نمیتونه بدون سیلای زندگی کنه!!
میخواست صورت سیلای و لمس کنه
مگه من مرده باشم که توبرای سیلای دلربایی بکنی هرچند فایدهای نداره
وقتی خواست دست به صورت سیلای بزنه دیگه طاقتم طاق شد در یک آن دستش و توی هوا گرفتم مثل برق ازجام پا شدم تا خواستم مشت محکمی به صورت کمالی بزنم دستم ازپشت به شدت کشیده شد و با چشمای دریایی سیلای که حالا آتیش ازش فوران میکرد روبه روشدم چشای دریایش قلبم و به بازی گرفت احساس خواستنش تمام وجودمو گرفته بود میدونستم ازحرارت زیاد قلبم عرق روی پیشونیم نشسته یک لحظه مغزم از فرمان دادن ایستاد و قلبم بهم نهیب زد که اون همسر و هم خونته تو قانونن شوهرشی اون حق سرپیچی نداره
زل زدم توی چشماش اگه میدونست برگردوندنم به این قیمت تمام میشه هرگز دستم و نمیگرفت
توی صورتم زل زد و باعصبانیت گفت
- بازم فریبم دادی تمام این مدت به هوش بودی؟؟؟ تو بازم برای نجات اون زن...
دیگه نتونستم تحمل کنم و...
انقدر تشنه ی نگاه آبیش بودم که با اشتیاق مشغول نگاه کردنش شدم هرچه تقلا کرد تا از دستم خلاص بشه بیفایده بود، اون توانمند بود اما نه برای من، من تنها کسی بودم که توان مقابله باهاش و نداشت چون همسرم بود و سیلای فقط و فقط برای منه
وقتی دید نمیتونه از دستم رها بشه از پهلوم نیشگون وحشتناکی گرفت نفسم توی سینم حبس شد
اما پرروتر از این حرف ها بودم که با این چیزاها رهاش کنم
وقتی حسابی تقلا کرد ودید دیگه نمیتونه کاری بکنه خودش از حرکت ایستاد اشکاش سرازیر شدن برام مهم نبود چون اون مال من بود حقم بود، توان جداشدن ازم و نداشت بیحرکت ایستاده بود و دیگه کاری نمیکرد
صورتش و با دستام قاب گرفتم و توی چشمای دریاییش که حالا بارانی بود خیره شدم و گفتم
- سیلای من دوست دارم عاشقتم وهرگز دورت نزدم میفهمی؟!
توی صورتم نگاه کرد و به عقب هلم داد و
هم زمان سیلی محکمی توی گوشم زد و ازم رو برگردوند...
1400/11/14 11:04#پارت_327
رمان #ماه_دریا
آه از نهادم بلند شد، انتظار داشتم یه واکنشی نشون بده ولی هیچی حتی یک کلمه
میدونم از دستم ناراحته ولی منم چارهای نداشتم و ندارم تاوقتی پادزهر پیدا نشه نمیتونم بهش بگم اون زن مادرشه نه نامزدم
باید سریع خودمو به خاله برسونم وگرنه اونا دوباره دست گل به آب میدن...
برگشتم برم که دیدم آراهان زمانی و از پشت گرفته و دستشم گذاشته روی دهنش
باز میخواسته چه غلطی بکنه که آراهان نزاشته؟؟
رفتم جلو وبه آراهان اشاره کردم ولش کنه
تا ولش کرد یه مشت محکم خوابوند زیر چونم
چنان دردم گرفت که از درون مثل آتش فشان داشتم فوران میکردم
زمانی- مرتیکهی الاغ تو که رفتی سراغ یکی دیگه غلط میکنی سیلای و میخوای، خوب اون گوشای واموندهتو وا کن سیلای دیگه تورو نمیخواد حالیته؟؟ یا حالیت کنم؟!
بعد اینکه کلی داد و بیداد کرد و باقی موندهی اعصابمم داغون کرد دیگه کنترلم از دستم در رفت رفتم جلو و گرفتمش به باد مشت و لگد، البته اونم بیکار نمونده بود و منو میزد
اینوسط آراهان دست به سینه وایساده بود و داشت تماشا میکرد نکبت
بعد ازاینکه کلی مشت و مالش دادم و یه چندتایی هم نوش جان کردم ولش کردم
- *** نبینم دیگه اسم همسر منو بیاری وگرنه روزگارتو سیاه میکنم روشنههه؟؟!
زمانی- تو تو غلط میکنی برو گمشو بیلیاقت اه دستم مرتیکه چه خر زوریم هست، اه( آراهان عوضی خودم آخرش تو یکی رو خفه میکنم، مرتیکهی دم دمی مزاج معلوم نیست چی میخواد *** واسه چی جلومو گرفت؟؟)
(آراهان)
وایساده بودم داشتم با حسرت ارمیا و سیلای و تماشا میکردم که دیدم زمانی یه چوب کلفت پیدا کرده میخواد ارمیارو از پشت بزنه
رفتم از پشت گرفتمش و دستم و گذاشتم روی دهنش و با یه دست اززمین بلندش کردم
داشت دست و پا میزد که ولش کنم ولی من خیال نداشتم بزارم نقشهی ارمیا خراب بشه
پس کت بسته نگهش داشتم
البته یه چشمم هم به اون دوتا بود
بعداز چند دقیقه ارمیا یه چیزی بهش گفت اما انگار به مزاج سیلای خوش نیومد که یه سیلی محکم خوابوند بیخ گوش ارمیا و رفت
اوه اوه چه صورت وحشتناکی، منه اژدها ازش ترسیدم ظاهراً اوضاع بر وفق مراد نبوده
اومد طرفم و باتعجب به زمانی که اسیر دستم بود و بین زمین و آسمون تقلا میکرد نگاه کرد بعدم ازمخواست بزارمش زمین
ولی تا گذاشتمش یه مشت محکم زد بیخ گوش ارمیا و افتادن به جون هم..
#پارت_328
رمان #ماه_دریا
حالا نزن کی بزن، هه هه
بعد اینکه درست حسابی از خجالت زمانی دراومد وتمام عقدههاشو سرش خالی کرد تلو تلو خوران رفت طرف دریا و در کثری از ثانیه ناپدید شد
خب نمایش تموم شد خیلی وقت بود که همچین نمایش جالبی ندیده بودم جیگرم حال اومد
ببینم سیلای کجاس؟!!!
وای اصلاً هواسم بهش نبود کجا غیبش زد؟
دیگه آفتاب داره غروب میکنه باید برم دنبالش بعد از امروز و اتفاقات داخل دریا وضعیت خطرناکه حالا دیگه مطمعناً همه از وجود سیلای در دریا باخبر شدن ممکنه برن سراغش باید عجله کنم ای لعنت برمن
(سیلای)
احمق بیشعور، بیشعورر
هق هق تو که به قول خودت عاشقم بودی پس چرا اومدی سراغم؟؟ به چه حقی دوباره امدی سراغممم؟!
چرا دوباره قلبمو به لرزه درآوردی؟؟!
چرا من *** عاشق توی نکبت نامرد شدم؟؟
سوارماشین بودم و به سرعت درحال رانندگی
حالم دست خودم نبود من ارمیارو دوست داشتم وبا دروغ گفتن به خودم نمیتونستم به این قلب وامونده غلبه کنم
غروب کرده بود و هواداشت تاریک میشد انقدر گریه کرده بودم که چشمام جایی رو نمیدید هواسم نبود که با صدای بوق ممتد به خودم اومدم اما دیگه دیر شده بود وقتی خواستم مانع از تصادف باماشین روبه رویی بشم ازمسیر خارج شدم وبا دیواره بتونی پل برخورد کردم
با برخورد سرم با شیشهی ماشین خون تمام صورتم و پوشوند تنها چیزی که شنیدم صدای فریاد مردی بود که درحال کمک خواستن بود
(آرسام )
کمککککک یکی بیاد کمک کنه
(نه نه دیره باک ماشین سوراخ شده الان منفجر میشه باید درش بیارم )
سریع رفتم جلو سرش ضربه خورده تمام صورتش پرخون بود سریع از ماشین درش آوردم
خدایا چیکار کنم
از زمین بلندش کردم هنوز چند قدم نرفته بودم که ماشین منفجر شد، همراه دختره با سر اومدم زمین تیکه های ماشین که رو هوا بودن میخوردن زمین و صدا میدادن، که یکیش مستقیم اومد خورد به بازوم، آهن داغ آتیشم زد بازوم زخم بدی ورداشت
سرو صورت دختره رو با کت پوشونده بودم تاچیزی بهش نخوره
وقتی به صورتش نگاه کردم تا ببینم سالمه یا نه با دیدنش قلبم یک لحظه ازتپش ایستاد !! تا به حال موجودی به این زیبایی ندیده بودم!!
صورت معصوم و زیبا با موهای بلند طلایی که حالا به خون آغشته بود، من اصلاً بهش دقت نکرده بودم!!
که دیدم یه عده دارن میان
قبل از اینکه اونا برسن دوباره بلندش کردم و بردم توی ماشین خودم
وقتی رسیدن گفتم میبرمش بیمارستان وسریع از اونجا دورش کردم...
#پارت_329
رمان #ماه_دریا
به سرعت به سمت نزدیکترین بیمارستان روندم
به محض رسیدن برانکارد آوردن
موهاش همجا پخش شده بود
موهاشو جمع کردم یه طرف چون بافت بلد نبودم مثل طناب به هم پیچیدمش یکی از پرستارا یه کش مو از دستش درآورد و داد بهم بماند که کّل راه و زیرزیرکی بهم با اون مدل مو بافتنم خندیدن
بردنش اتاق اورژانس بعد معاینه دکتر گفت سرش بد جوری شکسته و باید سریع عمل بشه چون شدت ضربه زیاد بوده باعث خون ریزی داخلی مغز شده .
یکی از پرستارا فرم رضایت نامه رو آورد وگفت
شما باهاشون چه نسبتی دارین؟
اوه ای داد حالا چی بگم؟!!
- من من، نامزدمه(چی گفتم خاککککک)
پرستار- باید این رضایت نامه رو امضا کنید وبعدم هزینهشو درحسابداری پرداخت کنید تا همسرتون سریعتر به اتاق عمل منتقل بشن
آرسام- باشه شما آمادش کنین من الان پولو واریز میکنم
(اسم من آرسامه
من پسر بزرگترین کارخانه دار کیش هستم، پدرم درصنعت نساجی و همینطور تولید پارچه توی کل کشور سرآمده
من تک پسر خانواده هستم و در رشتهی مهندسی معماری فارغ والتحصیل شدم
امروز سریه چیزه مسخره که الان خودم بهش ناخواسته اعتراف کردم بامادرم دعوام شد و از خونه زدم بیرون که این اتفاق افتاد )
(آراهان)
هان چی شده چرا قلبم فشرده میشه پیشونیم چرا داغ شده نکنه بلایی سر سیلای اومده؟؟
باید برم خونهی حسنا خانم شاید اونجا باشه
وایی چه دردی داره یعنی چی شده؟ انگارسیلای در خطره
اینجا چه خبره تصادف شده؟!
چقدر آدم جمع شده
وایسا بینم اینکه اینکه ماشینی که سیلای سوارش بود تصادف کرده!!! یا خدا خودت کمکم کن اگه اتفاقی براش بیفته ارمیا منو زنده نمیزاره
بدو رفتم سراغ ماشین! منفجر شده!! وای وای نه نه امکان نداره
ببخشید آقا رانندهی ماشین کجاست؟؟ زندس؟؟
- نمیدونم زندس یانه ولی یه پسر جوونی گفت میبرتش بیمارستان تمام لباس دختره پرخون بود حالش خوب نبود اون پسره به سرعت از اینجا دورش کرد
آراهان- (دخترهههههه سیلای بوده وایسا بینم ..
رفتم داخل ماشینو نگاه کردم اینا الماسه پس واقعاً سیلای بوده!! وای خدای من، بدبخت شدم اگه طوریش بشه چی اونوقت من چیکارکنم؟!!!
اول باید پیداش کنم بعداً به ارمیا خبر میدم...
#پارت_329
رمان #ماه_دریا
به سرعت به سمت نزدیکترین بیمارستان روندم
به محض رسیدن برانکارد آوردن
موهاش همجا پخش شده بود
موهاشو جمع کردم یه طرف چون بافت بلد نبودم مثل طناب به هم پیچیدمش یکی از پرستارا یه کش مو از دستش درآورد و داد بهم بماند که کّل راه و زیرزیرکی بهم با اون مدل مو بافتنم خندیدن
بردنش اتاق اورژانس بعد معاینه دکتر گفت سرش بد جوری شکسته و باید سریع عمل بشه چون شدت ضربه زیاد بوده باعث خون ریزی داخلی مغز شده .
یکی از پرستارا فرم رضایت نامه رو آورد وگفت
شما باهاشون چه نسبتی دارین؟
اوه ای داد حالا چی بگم؟!!
- من من، نامزدمه(چی گفتم خاککککک)
پرستار- باید این رضایت نامه رو امضا کنید وبعدم هزینهشو درحسابداری پرداخت کنید تا همسرتون سریعتر به اتاق عمل منتقل بشن
آرسام- باشه شما آمادش کنین من الان پولو واریز میکنم
(اسم من آرسامه
من پسر بزرگترین کارخانه دار کیش هستم، پدرم درصنعت نساجی و همینطور تولید پارچه توی کل کشور سرآمده
من تک پسر خانواده هستم و در رشتهی مهندسی معماری فارغ والتحصیل شدم
امروز سریه چیزه مسخره که الان خودم بهش ناخواسته اعتراف کردم بامادرم دعوام شد و از خونه زدم بیرون که این اتفاق افتاد )
(آراهان)
هان چی شده چرا قلبم فشرده میشه پیشونیم چرا داغ شده نکنه بلایی سر سیلای اومده؟؟
باید برم خونهی حسنا خانم شاید اونجا باشه
وایی چه دردی داره یعنی چی شده؟ انگارسیلای در خطره
اینجا چه خبره تصادف شده؟!
چقدر آدم جمع شده
وایسا بینم اینکه اینکه ماشینی که سیلای سوارش بود تصادف کرده!!! یا خدا خودت کمکم کن اگه اتفاقی براش بیفته ارمیا منو زنده نمیزاره
بدو رفتم سراغ ماشین! منفجر شده!! وای وای نه نه امکان نداره
ببخشید آقا رانندهی ماشین کجاست؟؟ زندس؟؟
- نمیدونم زندس یانه ولی یه پسر جوونی گفت میبرتش بیمارستان تمام لباس دختره پرخون بود حالش خوب نبود اون پسره به سرعت از اینجا دورش کرد
آراهان- (دخترهههههه سیلای بوده وایسا بینم ..
رفتم داخل ماشینو نگاه کردم اینا الماسه پس واقعاً سیلای بوده!! وای خدای من، بدبخت شدم اگه طوریش بشه چی اونوقت من چیکارکنم؟!!!
اول باید پیداش کنم بعداً به ارمیا خبر میدم...
#پارت_330
رمان #ماه_دریا
(آرسام )
دختره دو ساعت توی اتاق عمله و هنوز هیچ خبری نیست
نمیدونم چرا دلم بدجوری براش شور میزنه
داشتم باعصبانیت طول و عرض سالن انتظار بیمارستان قدمرو میرفتم که پرستار از اتاق عمل خارج شد
- چی شد خانم پرستار حالش چطوره؟؟
پرستار- نگران نباشین بخیر گذشت عمل با موفقیت انجام شد حال خانمتون خوبه
(جانننن خانممم؟؟!! اوه پاک یادم رفته بود که طرف و نامزدم معرفی کردم اوه اوه حالا به هوش بیاد جوابش و چی بدم من احمق، آخه...
هان!!!! ولی خداییش چه جیگریه دختره،
خداکنه سینگل باشه وای چی بشه اگه بشه،
از شر غرغرای مامانمم خلاص میشم با یه پری خوشگلم ازدواج میکنم چه شود،
زرشک،خواب دیدی خیره این با این همه زیبایی آخه مگه میشه سینگل باشه پوففففف
خل شدم رفت دختره دل و ایمانم و برد من تا حالا به هیچ دختری نگاهم نکرده بودم اونوقت الان دارم برای دختر مردم خیال پردازی میکنم، خاک توسرت آرسام)
از اتاق عمل آوردنش و بردنش بخش
براش یه اتاق خصوصی گرفتم تا راحت باشه، خودمم میخواستم باهاش حرف بزنم
کنار تختش نشستم حالا صورتش تمیز بود سفیده سفید عینه برف زیبا و فریبنده آدم دلش میخواست ساعتها بشینه وتماشاش کنه
بعد از یک ساعت به هوش اومد دکترا اومدن معاینش کردن و برای اینکه مطمعن بشن مشکلی نداره چندتا سوال ازش پرسیدم
دکتر- خب خب ببینیم خانم زیبا مشکلی نداشته باشن، ببینم اسمت چیه؟؟ چرا جواب نمییدی؟؟
خوب باشه حالا بگو این آقاپسر چه نسبتی باهات دارن ؟؟
- داداشمه دیگه
آرسام- (جاننننن؟!!!! چی شد؟!! چی گفت؟؟
گفت داداشمه!!!) چی شده؟ مشکلش چیه؟ نکنه فراموشی گرفته!!! آقای دکترچی شده؟...
#پارت_331
رمان #ماه_دریا
دکتر- منم نمیدونم چی بگم!!! احتمالاً بخاطر ظربهای که به سرش خورده حافظش و از دست داده
بهتره یه ام آر آی و یه سیتیاسکن از سرش بگیرم
آرسام- (پوففف چی فکر میکردم چی شد، اهههه
بهتره یه زنگ به مامانم بزنم حتماً تا حالا نگران شده) الو مامان سلام خوبی؟؟
مامان آرسام- سلام و زهرمارر سلام و درد سلام و یامان، هیچ معلوم هست کدوم قبرستونی هستی نصف شبی؟؟
فکر کردی اگه ازخونه فرار کنی دیگه زنت نمیدم نه؟!
زود باش بگو بینم کجایی؟!
آرسام- بیمارستان
مامان آرسام- چییی؟!! بیمارستان برای چی؟؟ چی شده چه اتفاقی افتاده؟؟
آرسام- هیچیی تصادف کردم
- وای خدا مرگم بده مادر کجاییی چه بلایی سرت اومده کی این بلارو سرت آوردهه؟؟
حالت خوب طوریت که نشده؟؟
آرسام- مامان جان حالم خوبه که دارم باهات مثل بچهی خوب حرف میزنم
- اگه خوبی پس بیمارستان چیکار داری؟!
برای اینکه زدم به یه بنده خدایی که الان تحت نظره
- ای وای خدا مرگم بده طوریش که نشده؟!
نمرده که مادر زندست؟؟
آرسام- آره مامان زندست فقط مثل اینکه دختره حافظشو از دست داده
- آهان پس بگو طرف از اون دستههاس که خودشون و میندازن جلوی ماشین بعدم خودشون و میزنن به موش مردگی و خودشون و به زور میبندن به ناف یکی، الان میام اونجا چنان پدری ازش درمیارم که حافظش که سهله هفت جد و آبادش بیاد جلو چشمش...
#پارت_332
رمان #ماه_دریا
- نه نه صبر کن مامان ماماننن
(ای خدا چیکارکنم ازدست این من آخه)
(آراهان)
- مردک بیشعور کجا برده این دخترو؟!!!
یعنی هنوز به هوش نیومده؟ یانکنه... نه نه امکان نداره بابا سیلای جاودانس
غیرممکنه که مرده باشه این قلم و فاکتور بگیرم برم سراغ گزینهی بعدی
- چی رو فاکتور بگیری؟؟
- یا ابوالفضل!! چته سکته کردم یابو چرا یهو عین عجل معلق ظاهر میشی؟؟ ترسیدم، اه
ارمیا- خفه شو تا اون روی سگم بالا نیومده، سیلای کجاست؟!
آراهان- هویییی احترامت و نگهدار، فک کردی ازت میترسم؟!!
بخاطر سیلایه که کاری بهت ندارم مراقب رفتارت باش، وایسادی لبه پرتگاه، میدونی که میتونم کاری کنم دیگه هیچ وقت نگاهتم نکنه
ارمیا- تو غلط میکنی اژدهای خرفت
دفعهی آخرت باشه زن منو به اسم صدا میکنی فهمیدی؟؟
آراهان- ببند دهنت و، انقدر زنم زنم میکنی اصلاً میدونی زنت کجاست؟؟
ارمیا- یعنی چی؟! منظورت چیه؟؟!
مگه باتو نبود؟؟!
آراهان- میبینم که کم حافظه هم شدی
احمق جون مگه جلوی چشم خودت باناراحتی سوارماشین نشد؟؟
ارمیا- خب آره دیدم حالا میگی چی شده یا نه؟سیلای کجاست؟؟
آراهان- به لطف جنابعالی تصادف کرده الانم بیهوشه دیر رسیدم یکی دیگه بردتش بیمارستان منم هنوز پیداش نکردم
چون بیهوشه علائمش قطع شده
ارمیا- یعنی نمیدونی الان کجاست؟؟
پس اون نشان چیه که بهت داده؟ توبه چه دردی میخوری هاننن؟!
آراهان- *** جون سیلای این نشان و برای محافظت از من بهم داد از روی عشق نبوده برای همین وقتی بیهوش باشه نمیتونم جای دقیقش و پیدا کنم فهمیدی یا بازم توضیح بدم...
#پارت_333
رمان #ماه_دریا
- هه، هه واقعاً؟؟ پس که اینطور من فکر کردم همون نشان و داده بهت
آراهان- آره منه خرهم همین فکر و کردم کلی هم خرذوق بودم تا اینکه امروز فهمیدم چه کلاه گله گشادی سرم گذاشته سیلای خانم!!!!!
ارمیا- پوفففف خخخخخ (( درحقیقت شانس آوردی که سیلای اون نشان و بهت نداده چون من اومده بودم خفت کنم آرهان، سیلای بازم نجاتت داد)) خب حالا کلاه اندازهی سرت هست یا نه؟
آراهان- زهرمار رو آب بخندی، به جای کرکر کردن فکرکن ببین سیلای کجاست که خبری ازش نیست
ارمیا- خب اگه بیهوشه فعلاً باید منتظر بمونیم تا به هوش بیاد (هوففف خدایا شکرت فکرمیکردم نشان عشقش و به آراهان داده این نفله دیرتر گفته بود خونشو حلال کرده بودم)
آراهان- هوی دیوونه سیلای به هوش اومده کجایییی؟؟!
ارمیا- به هوش اومده؟ کجاست ردش و داری؟؟
آراهان- چه ذوق مرگم شده آره دارم همین نزدیکیاس بریم
(آرسام )
- صبر کن مامان نرو تو اون حافظش و از دست داده ولش کن
مامان آرسام- همش بازیه تو چه سادهای
دختره دیده خوش تیپ و پولداری خواسته از آب گل آلود ماهی بگیره، گولش و نخور پسر سادهی من
آرسام- اینطور نیست مامان
من این دخترو از توی ماشین پر از الماس کشیدم بیرون، اونم نه هر الماسی
یادته بابا برای سالگرد ازدواجتون برات یه انگشتر الماس از شرکت الماسهای درخشان خریده بود؟؟
مامان- آره چطور مگه؟!
آرسام- خب ماشین این دختره پر از اون الماسا بود
من نتونستم کاری برای الماسا بکنم چون ماشین داست آتیش میگرفت
تازه مامان توکه این دخترو هنوز ندیدی...
#پارت_333
رمان #ماه_دریا
- هه، هه واقعاً؟؟ پس که اینطور من فکر کردم همون نشان و داده بهت
آراهان- آره منه خرهم همین فکر و کردم کلی هم خرذوق بودم تا اینکه امروز فهمیدم چه کلاه گله گشادی سرم گذاشته سیلای خانم!!!!!
ارمیا- پوفففف خخخخخ (( درحقیقت شانس آوردی که سیلای اون نشان و بهت نداده چون من اومده بودم خفت کنم آرهان، سیلای بازم نجاتت داد)) خب حالا کلاه اندازهی سرت هست یا نه؟
آراهان- زهرمار رو آب بخندی، به جای کرکر کردن فکرکن ببین سیلای کجاست که خبری ازش نیست
ارمیا- خب اگه بیهوشه فعلاً باید منتظر بمونیم تا به هوش بیاد (هوففف خدایا شکرت فکرمیکردم نشان عشقش و به آراهان داده این نفله دیرتر گفته بود خونشو حلال کرده بودم)
آراهان- هوی دیوونه سیلای به هوش اومده کجایییی؟؟!
ارمیا- به هوش اومده؟ کجاست ردش و داری؟؟
آراهان- چه ذوق مرگم شده آره دارم همین نزدیکیاس بریم
(آرسام )
- صبر کن مامان نرو تو اون حافظش و از دست داده ولش کن
مامان آرسام- همش بازیه تو چه سادهای
دختره دیده خوش تیپ و پولداری خواسته از آب گل آلود ماهی بگیره، گولش و نخور پسر سادهی من
آرسام- اینطور نیست مامان
من این دخترو از توی ماشین پر از الماس کشیدم بیرون، اونم نه هر الماسی
یادته بابا برای سالگرد ازدواجتون برات یه انگشتر الماس از شرکت الماسهای درخشان خریده بود؟؟
مامان- آره چطور مگه؟!
آرسام- خب ماشین این دختره پر از اون الماسا بود
من نتونستم کاری برای الماسا بکنم چون ماشین داست آتیش میگرفت
تازه مامان توکه این دخترو هنوز ندیدی...
#پارت_334
رمان #ماه_دریا
- اون دختری که من دیدم...
مامان- خب چی؟ چی دیدی؟؟
- دختره زیادی خوشگله
من فکر نمیکنم این دختر اصلاً مجرد باشه
اگه ببینیش آرزو میکنی که عروست بشه
مامان- شنیدن کی بُوَد مانند دیدن پسرم؟
همینجاس دیگه؟!
- بله مامان همین اتاق فقط دکترش بالا سرشه یه وقت چیزی نگی! من از دهنم در رفت گفتم اون نامزدمه، سوتی ندی یه وقت!!
- باشه بابا هواسم هست بریم تو
اینه؟!!!!!
سبحان الله هزار ماشاالله چشمم کف پاش اینکه فرشتهس پسرجون
آرسام- مامان یه کاری نکنی دکترا بفهمن دروغ گفتم، جان من
مامان آرسام- هواسم هست بچه جون فکر کردی کاری میکنم این هلو از دستت بره؟!! نترس تا مامانو داری غم نداری
ای وای خدا مرگم بده عروس خوشگلم چه بلایی سرت آوردن؟ بمیرم برات مادر
خوبی عزیزم؟؟
سیلای- مامان؟!! چرا به من میگی عروسم؟!!
- حالت خوبه؟؟
- آخ سرم سرم درد میکنه
- چی شدی دخترم؟ خوبی؟؟
آقای دکتر عروسمچشه؟
دکتر- چیزی نیست خانم مثل اینکه دچار فراموشی شدن
خدارو شکر هیچ مشکلی ندارن خیلی زود حافظشون برمیگرده نگران نباشین
شماکه تا حالا مادر شوهرش بودین یه مدتم مادرش باشین فکر نمیکنم مشکلی پیش بیاد
فقط اگه میشه کنار وایسین تا معاینشون و تموم کنم
- وای آرسام ببین دختره چه عروسکیه
مراقب باش این دکتره نفهمه هیچکارشی ممکنه قاپ دختره رو بدزده...
(آراهان)
- همینجاست سیلای توی این بیمارستانه
ارمیا- باشه راهو نشون بده زودباش...
#پارت_335
رمان #ماه_دریا
(آرسام)
مامان آرسام- بخور دخترم بخور عشقم الهی من قربونت برم، عه آرسام بالشتش و درست کن نمیتونه خوب بخوره میپره تو گلوش
آرسام- (این مامانمم وقت گیر آورده )
آخه مادر من این حافظش و از دست داده الان وقت مخ زدنه خداییش؟؟!!
داشتم بالشو درست میکردم که در باچنان شدتی باز شد که شیر مامانم خشک می شد
ارمیا- اینجا چه خبره؟؟ تو داری چه غلطی میکنی مرتیکهی گردن کلفت هاننن؟!
بیا کنار ببینم...
پسره چنان نعرهای کیشد و یقم و گرفت که حتی نتونستم بفهمم چی شد
محکم کوبوندم به دیوار خشکم زده بود که یه مشت محکم زد توی صورتم تا به خودم بیام چندین مشت دیگه زد صدای جیغ و داد مادرم بلند شد و با هرچی که دستش اومد زد تو سر پسره
مامان آرسام- ولش کن پسرهی الدنگ ولش کن تا تیکه پارت نکردم کمکک یکی بیاد کمکک ولی انگار نه انگار ولم نمیکرد
دوستش که تاحالا داشت تماشا میکرد اومد جلو و گرفتش وبه اسم ارمیا صداش کرد
ارمیا- ولم کن آراهاننن ولم کن تا اون چشاش و از کاسه دربیارم
آراهان- ولش کن پرستارا حراست و خبر کردن شر درست نکن بس کنننن
بجای اینکه یقیه ی اونو بچسبی برو ببین سیلای چطوره
آرسام- (اینا دیگه کین؟؟ مردک خر ببین چطوری غافلگیر شدم ) داشت میرفت طرف دختره مثل اینکه میشناستش که انقدر غیرتی شده ؟؟
رفت طرف دختره که صدای فریاد دختره گوش فلک و کر کرد..
سیلای- چی میخوای گمشو گمشو کنار داداش کمک کمکم کن داداش نزار بهم نزدیک شه من شه داداش
آرسام- گمشو کنار مرتیکه، میبینی که ازت میترسه .
تا رفتم طرفش دختره پرید کنارم!! خشکم زد
میدونستم این پسره یه نسبتی باهاش داره
ارمیا- سیلاییییی داری چه غلطی میکنیی؟!
اصلاً معلوم هست؟؟
مامان آرسام- برو کنار پسرهی نفهم، دختر زهرش ترکید
می بینی که ازت میترسه، چیه صدات و گذاشتی رو سرت فکر کردی خبریه؟؟
آهایییییی پرستارر پس این حراست کجاست؟؟
آراهان- خانم صداتون و بیارین پایین
بهتره مراقب رفتارتون باشین این خانم که جلوتونه همسر ارمیاست
مامان خانم- عه راس میگی مدرکت کو نشونم بده ببینم!!!
آراهان- چه مدرکی میخوای؟ میگم همسرشه
مامان خانم- خب اگه به گفتن باشه آرسام منم میتونه بگه شوهرشه
اگه راس میگی کو حلقتون؟؟
نه دختره حلقه داره نه پسره! پس دروغه...
#پارت_336
رمان #ماه_دریا
- در ضمن زیادی قیل و قال نکنین اون شما هارو نمیشناسه چون حافظش و از دست داده
ارمیا- چییی؟؟ چی شده؟؟!!
حافظشو ازدست داده؟!!!
آراهان- شما از کجا میدونین که حافظشو ازدست داده؟
مامان خانم- مگه کر بودی؟ ندیدی آرسام و داداش صدا کرد؟؟
ارمیا- نه امکان نداره دروغه!! یعنی الان منو نمیشناسه؟؟
سیلای سیلای جان عزیزم به من نگاه کن منو نمیشناسی؟
منم ارمیا نامزدت سیلای؟؟
سیلای- به من دست نزن برو کنار، داداش بهش بگو بره کنار
حراست- اینجا چه خبره؟ شما با اجازهی کی وارد اتاق خصوصیه دیگران شدین و آشوب به پا کردین؟؟
بیرونننن زود سریع برید بیرون وگرنه به جرم مزاحمت بازداشتتون میکنم بیروننن
ارمیا- من جایی نمیرم این خانم زن منه اجازه نمیدم اینجا بایه غریبه تنها بمونه
حراست- مثل اینکه زبون خوش حالیت نیست میگم بیا گمشو بیروننن
ارمیا- اونیکه زبون خوش حالیش نیست تویی گفتم زنمه حالیته یانه؟؟
یقهشو گرفتم چسبوندمش به دیوار خواستم بزنم که آراهان دستم و گرفت و آروم توی گوشم گفت
- ولش کن اوضاع نامساعده بهتر فعلاً کوتاه بیایی
تاوقتی که از بیمارستان مرخصش کنن اونوقت میفته دست خودمون
- ولی آخه...
- ولی آخه نداره راه بیفت اگه اینجا دردسر درست کنی هم برای سیلای بد میشه هم برای تو
میدونی که تو وجود خارجی نداری اگه ازت آزمایش دی ان ای بگیرن گیر میفتی همینو میخوای؟؟
ارمیا- تو فکر کردی من نفهمم یا نکنه هجده سال تو مراقبم بودی؟!! من این چیزارو بهتر از تو میدونم، ولی نمیتونم سیلای و با اینا تنها ولش کنم میبینی چطوری کنار پسره وایساده؟؟
اون حافظش و از دست داده...
آراهان- فعلاً بریم بیرون بعداً در موردش حرف میزنیم بیا
ارمیا- اون حافظش و از دست داده خطر ناکه تنها
بمونه نفهم بفهم
آراهان- اونا گفتن حافظش و از دست داده تو چرا باور کردی؟؟
#پارت_337
رمان #ماه_دریا
- منظورت چیه؟؟ یعنی، یعنی خودشو زده به فراموشی آره؟
آراهان- من نمیدونم جریان چیه ولی میدونم که سیلای همشونو سرکار گذاشته، حالا چرا و برای چی خدا داند
ارمیا- راس میگیا اون نمیتونه فراموشی گرفته باشه وگرنه با دیدن من همچین عکس العملی نشون نمیداد، داره فیلم بازی میکنه که از من دور بمونه!!!!
واقعاً این نمیدونه من در چه حالیم؟! چرا داره باهام بازی میکنه؟!
هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روز دست روی سیلای بلند کنم دارم از عذاب وجدان میمیرم اونوقت اون بازیگریش گل کرده شیطونه میگه...
آراهان- شیطونه غلط میکنه باتو، دِه *** تقصیر خودته
آخه چرا بهش نمیگی طرف مادرشه؟؟!
خوشت میاد خون به دلش کنی؟!
ندیدی چه غمی توی چشماش بود؟
تو کاخ آرزو هاش و با ندونم کاریت نابود کردی، تازه یه چیزیم طلب کاری؟؟ برو بهش بگو طرف مادرشه نه عشقت خلاص
ارمیا- نمیشه روانی، تو اصلاً میدونی من برای چی نمیگم که اون زن مادرشه؟؟
آراهان- نه نمیدونم تو بگو منم بدونم
ارمیا- برای اینکه اون سامر بیشعور خاله آرام و به یه خون آشام تبدیل کرده اونم نه از نوع مُردش زندس وبه خون سیلای تشنه فهمیدی؟؟! برای همین از سیلای پنهانش کردم برای همین نگفتم مادرشه
مگه توی دریا ندیدی میخواست سیلای و بکشه؟؟!!!
آراهان- من فکر میکردم حافظش و از دست داده و سیلای و نمیشناسه، پس یعنی الان مامان سیلای یه خون آشامه؟؟
ارمیا- آره خون آشامه
من خاله رو بردم بحرین چون دنبال پادزهرش بودم ولی دیر رسیدم و اون پری که دنبالش بودم برای پادزهر از اونجا رفته بود
آراهان- میخوای بگی قابل درمانه؟!!
ارمیا- آره چون خاله آرام زندست
من نتونستم خاله رو ول کنم برم دنبال پادزهر برای همین عمه سنارو فرستادم
خودم اومدم یه سر به سیلای بزنم که این شد وضعم هوفففف..
آراهان- اگه پادزهر اثر نکنه چی؟!!! جواب سیلای و چی بدیم؟! اون بالاخره میفهمه طرف مادرشه،
دیدی وسط درگیری چطوری داشت خیره بهش نگاه میکرد؟؟ من مطمعنم یه بوهایی برده ولی نتونست تشخیص بده
آرمیا- آره بوی مادرشو یک لحظه فهمید
ولی نمیدونه که اون بو مال مادرشه...
#پارت_338
رمان #ماه_دریا
- خیله خب بگو حالا با این سیلای خانم چه کنیم؟؟ رسماً خودشو زده به اون راه
آراهان- هه خب معلومه که باید چیکار کنیم
اگه خودش و یه دختر مجرد میدونه، خب ما هم وارد بازیش میشیم و میریم خواستگاریش البته بعد از اینکه پادزهر و پیدا کردیم و مادرش خوب شد
ارمیا- چی داری میگی نفله؟!!
تو میخوای سیلای تا اون روز پیش این یالغوز به اسطلاح برادرش بمونه؟؟
غیر ممکنه نمیزارم امکان نداره، عه عه پسره رسماً داشت منو با چشماش میخورد نه نه نمیزارم
آراهان- پس من اینجا چیکارم هان؟؟ من پیشش هستم تو برو به کارای آرام خانم برس که زودتر حل شه
نگران نباش من نمیزارم اتفاقی براش بیفته اکییی؟؟؟
ارمیا- چطوری میخوای مراقبش باشی؟!! مگه ندیدی خودش و زده به کوچهی علی چپ خانم اصلاً تورو نمیشناسه که بخوای مراقبش باشی
آراهان- تو دیگه به اونش کاری نداشته باش اون نخواد هم مجبور میشه قبولم کنه
ارمیا- باز چه نقشهای توی سرت داری مثل زمانی گیج و منگش نکنی؟؟
آراهان- نه بابا نترس، زمانی بدبخت دیدی چطوری داشت گیج میزد؟ حتی نفهمید کی دارو رو ریختم تو آبش، بیشعور نشسته نگهبانی منو میده
کِیف کردی؟!!
راستی اون ادا اوصولا چی بود درآوردی؟؟ ارمیا!!!
برای چی دوباره سیلایو زدی؟؟
مگه من گفتم بیای بزنیش؟!
منِ خر اون طناب از پنجره انداختم پایین بیای دل دختره رو به دست بیاری اونوقت جنابعالی نه گذاشتی نه برداشتی دوباره زدی توگوشش؟؟!
ارمیا- دست خودم نبود یه لحظه کنترولم و از دست دادم
من نمیخواستم اون تو خونهی اون زمانی نکبت باشه اونوقت سیلای از لج من رفت اونجا منم عصبانی شدم چیکار کنم؟
آراهان- تو که کاری نمیتونی بکنی چون از وقتی یادت میاد این خانم نامزدت بوده
ولی من یادم باشه که دیگه هیچ وقت به توی الاغغعغ کمک نکنم، همچین زدیش که از دردش یه ور صورت منم سوخت
ارمیا- اوه ببخشید من یادم نبود که تو با سیلای یکی شدی
ولی جالبه ها، هروقت بخوام ادبت کنم میتونم سیلای و بزنم حالا در دسترسم باشی یانه فرقی نمیکنه، هه هه هه
آراهان- گوش کن، جونِ من برام بدون سیلای هیچ ارزشی نداره به خدا قسم فقط یک باره دیگه دستت به سیلای بخوره اونم به قصد زدن منم میام به قصد کشت میزنمت روشن شد؟؟!
#پارت_339
رمان #ماه_دریا
- بعدشم کی گفته هروقت اون کتک بخوره منم کتک میخورم؟!!!
من فقط هرزخمی که اون برداره برمیدارم و هر دردی که احساس کنه احساس میکنم
بیخودی دلت صابون نزن به جایی نمیرسی روشنه؟؟
الانم وقتو تلف نکن برو دنباله کارت سیلای و بسپار به من
ارمیا- باشه، بازم بهت اعتماد میکنم ولی اگه دوباره کوتاهی کنی یا بلایی سر سیلای بیاد من ازت نمیگذرم
آراهان- اوه اوه ترسیدم دیگه چی؟؟
برو پی کارتتتت اه، وایساده منو تهدید میکنه
ارمیا- باشه من رفتم به محض اینکه مشکل خاله حل شد میام خداحافظ
آراهان- به سلامت
(خب حالا برم تو کار نقشم اول از همه باید نامرئی بشم بعدم باید بفهمم قصد اینا چیه؟؟
برو که رفتیم آراهان خان، به به چه نمایشی راه بندازم من، یه خورده تفریح که مشکلی نداره داره خخخخ)
خب بریم تو اتاق ببینم چه خبره، اینجا تنها کسی که میتونه منو ببینه سیلایه .
اووووو چه خبره؟!! دیگه چی؟! پسرهی خر
ای سیلای چش سفید میخوای لج ارمیارو دربیاری ولی اون اینجا نیست
هرکاری دوست داری بکن ولی تاوانش و این جناب پس میده کِیفشم من میبرم
(آرسام )
کمپوت آلبالو به سیلای میدادم که یه دفعه انگار یکی از زیرش زد که تمام محتویات ظرف خالی شد روم!
تمام پیرهن سفیدم کثیف شد
مامان خانم- ای وای چیکار کردی پسر؟!! عه عه ببین به چه روزی افتادی!!
سیلای- چی شد آرسام چرا ریختیش روی خودت؟؟
آرسام- من نریختم، انگار یکی زد زیرش که چپه شد
سیلای با این حرفم مشکوک به دور و بر نگاه کرد و توی یه نقطه خیره موند!! برگشتم ببینم چیه که هیچی ندیدم، ولی به وضوح دیدم سیلای داره از عصبانیت دندوناش و به هم میسابه
- چیزی شده سیلای؟ اونجا چیزی هست؟
سیلای- هانن؟!! نه نه چیزی نیست
توچرا بیشتر دقت نمیکنی؟
همه رو ریختی رو خودت
(آراهان)
کِیف کردی سیلای خانم اینجوری کرم میریزن هه هه...
رمان ماه دریا رمان عروس 13 ساله
33 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد