33 عضو
#پارت_340
رمان #ماه_دریا
- رفتم توی ذهنش سیلای خانم یادت باشه تو دیگه مهر شده نیستی
آب رو پات بریزه زیر بارون بمونی بری حموم پری میشی لو میری هواست هست یا نه؟؟
چشماش از کاسه زد بیرون به وضوح تعجب و توی چشاش دیدم
- پس فکر اینجاهاشو نکردی بودی نه؟! هه هه دیگه چی؟!
گوش کن تو قبلاً راحت بودی الان دیگه نیستی مراقب باش
(ارمیا)
- عالیه خانم؟ عمه سنا هنوز نیومده؟؟
عالیه- نه هنوز نیومدن
میگم ما باید چیکار کنیم؟ حال بانو آرام خوب نیست، اگه بهش خون نرسه ممکنه...
ارمیا- اشکالی نداره لازم نیست حتماً خون آدم باشه من براش از آهو خون گرفتم بگیر بهش بده این آرومش میکنه
( چرا عمه انقدر دیر کرده؟ نکنه باز رفته یه جای دیگه دل تو دلم نیست سیلای و سپردم دست اون اژدهای نفهم میترسم آخر سیلای و از دست بدم)
ترانه- سرورم؟؟
- بله باز چی شده نکنه باز دسته گل به آب دادین؟؟
ترانه- نه، موضوع این نیست، میخواستم بدونم بانو سیلای خوبن؟ من من خیلی وقته ندیدمش دیروز دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی مثل اینکه ایشون خیلی از دست من نارحت هستن میخواستم بدونم میشه من برم پیششون؟؟خواهش میکنم
ارمیا- نه نمیشه بری، عمه سنا خیلی طولش داده نگرانم کرده من باید برم دنبالش تو با عالیه مراقب خاله باشین
جایی نری ترانه وگرنه بلایی بدتر از اون بلایی که دیروز سرتون آوردم سرت میارم فهمیدی یا نه؟؟
ترانه- بله چشم
از قصر دریایی زدم بیرون باید برم سراغ عمه حتماً اتفاقی افتاده وگرنه تا حالا باید می رسید!!
بعد دو ساعت شنا رسیدم به منطقهی ورود ممنوع
اینجا جای وحشتناکیه عمهی منم شیر زنیه واسه خودش، من که مَردم تو دلم خالی شده چه برسه به اون اون پری توی تاریکترین نقطهی دریا زندگی میکرد
به ندرت کسی پاشو میزاره اینجا چون خطرهای زیادی اینجا در کمینه
جلو تر که رفتم نور ضعفی دیدم باید همینجا باشه.
رفتم جلو خودشه، در زدم
- سلامممم کسی خونه نیست
در باصدای قیژی باز شد یه پیر زن با موهای سفید جلوی در ظاهر شد
پیرزن- تو کی هستی جوون ؟
دنبال کسی میگردی؟
ارمیا- بله مادر جان
ببخشید شما همون پری شفا دهنده هستین؟؟
پیرزن- بله جوون خودمم کاری داشتی؟!
ارمیا- راستش عمهی من برای کمک گرفتن ازشما اومده اینجا ولی هنوز خبری ازش نیست!! اینجاست؟؟
پیرزن- چند لحظه پیش اینجا بود ولی رفت...
#پارت_331
رمان #ماه_دریا
دکتر- منم نمیدونم چی بگم!!! احتمالاً بخاطر ظربهای که به سرش خورده حافظش و از دست داده
بهتره یه ام آر آی و یه سیتیاسکن از سرش بگیرم
آرسام- (پوففف چی فکر میکردم چی شد، اهههه
بهتره یه زنگ به مامانم بزنم حتماً تا حالا نگران شده) الو مامان سلام خوبی؟؟
مامان آرسام- سلام و زهرمارر سلام و درد سلام و یامان، هیچ معلوم هست کدوم قبرستونی هستی نصف شبی؟؟
فکر کردی اگه ازخونه فرار کنی دیگه زنت نمیدم نه؟!
زود باش بگو بینم کجایی؟!
آرسام- بیمارستان
مامان آرسام- چییی؟!! بیمارستان برای چی؟؟ چی شده چه اتفاقی افتاده؟؟
آرسام- هیچیی تصادف کردم
- وای خدا مرگم بده مادر کجاییی چه بلایی سرت اومده کی این بلارو سرت آوردهه؟؟
حالت خوب طوریت که نشده؟؟
آرسام- مامان جان حالم خوبه که دارم باهات مثل بچهی خوب حرف میزنم
- اگه خوبی پس بیمارستان چیکار داری؟!
برای اینکه زدم به یه بنده خدایی که الان تحت نظره
- ای وای خدا مرگم بده طوریش که نشده؟!
نمرده که مادر زندست؟؟
آرسام- آره مامان زندست فقط مثل اینکه دختره حافظشو از دست داده
- آهان پس بگو طرف از اون دستههاس که خودشون و میندازن جلوی ماشین بعدم خودشون و میزنن به موش مردگی و خودشون و به زور میبندن به ناف یکی، الان میام اونجا چنان پدری ازش درمیارم که حافظش که سهله هفت جد و آبادش بیاد جلو چشمش...
#پارت_332
رمان #ماه_دریا
- نه نه صبر کن مامان ماماننن
(ای خدا چیکارکنم ازدست این من آخه)
(آراهان)
- مردک بیشعور کجا برده این دخترو؟!!!
یعنی هنوز به هوش نیومده؟ یانکنه... نه نه امکان نداره بابا سیلای جاودانس
غیرممکنه که مرده باشه این قلم و فاکتور بگیرم برم سراغ گزینهی بعدی
- چی رو فاکتور بگیری؟؟
- یا ابوالفضل!! چته سکته کردم یابو چرا یهو عین عجل معلق ظاهر میشی؟؟ ترسیدم، اه
ارمیا- خفه شو تا اون روی سگم بالا نیومده، سیلای کجاست؟!
آراهان- هویییی احترامت و نگهدار، فک کردی ازت میترسم؟!!
بخاطر سیلایه که کاری بهت ندارم مراقب رفتارت باش، وایسادی لبه پرتگاه، میدونی که میتونم کاری کنم دیگه هیچ وقت نگاهتم نکنه
ارمیا- تو غلط میکنی اژدهای خرفت
دفعهی آخرت باشه زن منو به اسم صدا میکنی فهمیدی؟؟
آراهان- ببند دهنت و، انقدر زنم زنم میکنی اصلاً میدونی زنت کجاست؟؟
ارمیا- یعنی چی؟! منظورت چیه؟؟!
مگه باتو نبود؟؟!
آراهان- میبینم که کم حافظه هم شدی
احمق جون مگه جلوی چشم خودت باناراحتی سوارماشین نشد؟؟
ارمیا- خب آره دیدم حالا میگی چی شده یا نه؟سیلای کجاست؟؟
آراهان- به لطف جنابعالی تصادف کرده الانم بیهوشه دیر رسیدم یکی دیگه بردتش بیمارستان منم هنوز پیداش نکردم
چون بیهوشه علائمش قطع شده
ارمیا- یعنی نمیدونی الان کجاست؟؟
پس اون نشان چیه که بهت داده؟ توبه چه دردی میخوری هاننن؟!
آراهان- *** جون سیلای این نشان و برای محافظت از من بهم داد از روی عشق نبوده برای همین وقتی بیهوش باشه نمیتونم جای دقیقش و پیدا کنم فهمیدی یا بازم توضیح بدم...
#پارت_333
رمان #ماه_دریا
- هه، هه واقعاً؟؟ پس که اینطور من فکر کردم همون نشان و داده بهت
آراهان- آره منه خرهم همین فکر و کردم کلی هم خرذوق بودم تا اینکه امروز فهمیدم چه کلاه گله گشادی سرم گذاشته سیلای خانم!!!!!
ارمیا- پوفففف خخخخخ (( درحقیقت شانس آوردی که سیلای اون نشان و بهت نداده چون من اومده بودم خفت کنم آرهان، سیلای بازم نجاتت داد)) خب حالا کلاه اندازهی سرت هست یا نه؟
آراهان- زهرمار رو آب بخندی، به جای کرکر کردن فکرکن ببین سیلای کجاست که خبری ازش نیست
ارمیا- خب اگه بیهوشه فعلاً باید منتظر بمونیم تا به هوش بیاد (هوففف خدایا شکرت فکرمیکردم نشان عشقش و به آراهان داده این نفله دیرتر گفته بود خونشو حلال کرده بودم)
آراهان- هوی دیوونه سیلای به هوش اومده کجایییی؟؟!
ارمیا- به هوش اومده؟ کجاست ردش و داری؟؟
آراهان- چه ذوق مرگم شده آره دارم همین نزدیکیاس بریم
(آرسام )
- صبر کن مامان نرو تو اون حافظش و از دست داده ولش کن
مامان آرسام- همش بازیه تو چه سادهای
دختره دیده خوش تیپ و پولداری خواسته از آب گل آلود ماهی بگیره، گولش و نخور پسر سادهی من
آرسام- اینطور نیست مامان
من این دخترو از توی ماشین پر از الماس کشیدم بیرون، اونم نه هر الماسی
یادته بابا برای سالگرد ازدواجتون برات یه انگشتر الماس از شرکت الماسهای درخشان خریده بود؟؟
مامان- آره چطور مگه؟!
آرسام- خب ماشین این دختره پر از اون الماسا بود
من نتونستم کاری برای الماسا بکنم چون ماشین داست آتیش میگرفت
تازه مامان توکه این دخترو هنوز ندیدی...
#پارت_333
رمان #ماه_دریا
- هه، هه واقعاً؟؟ پس که اینطور من فکر کردم همون نشان و داده بهت
آراهان- آره منه خرهم همین فکر و کردم کلی هم خرذوق بودم تا اینکه امروز فهمیدم چه کلاه گله گشادی سرم گذاشته سیلای خانم!!!!!
ارمیا- پوفففف خخخخخ (( درحقیقت شانس آوردی که سیلای اون نشان و بهت نداده چون من اومده بودم خفت کنم آرهان، سیلای بازم نجاتت داد)) خب حالا کلاه اندازهی سرت هست یا نه؟
آراهان- زهرمار رو آب بخندی، به جای کرکر کردن فکرکن ببین سیلای کجاست که خبری ازش نیست
ارمیا- خب اگه بیهوشه فعلاً باید منتظر بمونیم تا به هوش بیاد (هوففف خدایا شکرت فکرمیکردم نشان عشقش و به آراهان داده این نفله دیرتر گفته بود خونشو حلال کرده بودم)
آراهان- هوی دیوونه سیلای به هوش اومده کجایییی؟؟!
ارمیا- به هوش اومده؟ کجاست ردش و داری؟؟
آراهان- چه ذوق مرگم شده آره دارم همین نزدیکیاس بریم
(آرسام )
- صبر کن مامان نرو تو اون حافظش و از دست داده ولش کن
مامان آرسام- همش بازیه تو چه سادهای
دختره دیده خوش تیپ و پولداری خواسته از آب گل آلود ماهی بگیره، گولش و نخور پسر سادهی من
آرسام- اینطور نیست مامان
من این دخترو از توی ماشین پر از الماس کشیدم بیرون، اونم نه هر الماسی
یادته بابا برای سالگرد ازدواجتون برات یه انگشتر الماس از شرکت الماسهای درخشان خریده بود؟؟
مامان- آره چطور مگه؟!
آرسام- خب ماشین این دختره پر از اون الماسا بود
من نتونستم کاری برای الماسا بکنم چون ماشین داست آتیش میگرفت
تازه مامان توکه این دخترو هنوز ندیدی...
#پارت_334
رمان #ماه_دریا
- اون دختری که من دیدم...
مامان- خب چی؟ چی دیدی؟؟
- دختره زیادی خوشگله
من فکر نمیکنم این دختر اصلاً مجرد باشه
اگه ببینیش آرزو میکنی که عروست بشه
مامان- شنیدن کی بُوَد مانند دیدن پسرم؟
همینجاس دیگه؟!
- بله مامان همین اتاق فقط دکترش بالا سرشه یه وقت چیزی نگی! من از دهنم در رفت گفتم اون نامزدمه، سوتی ندی یه وقت!!
- باشه بابا هواسم هست بریم تو
اینه؟!!!!!
سبحان الله هزار ماشاالله چشمم کف پاش اینکه فرشتهس پسرجون
آرسام- مامان یه کاری نکنی دکترا بفهمن دروغ گفتم، جان من
مامان آرسام- هواسم هست بچه جون فکر کردی کاری میکنم این هلو از دستت بره؟!! نترس تا مامانو داری غم نداری
ای وای خدا مرگم بده عروس خوشگلم چه بلایی سرت آوردن؟ بمیرم برات مادر
خوبی عزیزم؟؟
سیلای- مامان؟!! چرا به من میگی عروسم؟!!
- حالت خوبه؟؟
- آخ سرم سرم درد میکنه
- چی شدی دخترم؟ خوبی؟؟
آقای دکتر عروسمچشه؟
دکتر- چیزی نیست خانم مثل اینکه دچار فراموشی شدن
خدارو شکر هیچ مشکلی ندارن خیلی زود حافظشون برمیگرده نگران نباشین
شماکه تا حالا مادر شوهرش بودین یه مدتم مادرش باشین فکر نمیکنم مشکلی پیش بیاد
فقط اگه میشه کنار وایسین تا معاینشون و تموم کنم
- وای آرسام ببین دختره چه عروسکیه
مراقب باش این دکتره نفهمه هیچکارشی ممکنه قاپ دختره رو بدزده...
(آراهان)
- همینجاست سیلای توی این بیمارستانه
ارمیا- باشه راهو نشون بده زودباش...
#پارت_335
رمان #ماه_دریا
(آرسام)
مامان آرسام- بخور دخترم بخور عشقم الهی من قربونت برم، عه آرسام بالشتش و درست کن نمیتونه خوب بخوره میپره تو گلوش
آرسام- (این مامانمم وقت گیر آورده )
آخه مادر من این حافظش و از دست داده الان وقت مخ زدنه خداییش؟؟!!
داشتم بالشو درست میکردم که در باچنان شدتی باز شد که شیر مامانم خشک می شد
ارمیا- اینجا چه خبره؟؟ تو داری چه غلطی میکنی مرتیکهی گردن کلفت هاننن؟!
بیا کنار ببینم...
پسره چنان نعرهای کیشد و یقم و گرفت که حتی نتونستم بفهمم چی شد
محکم کوبوندم به دیوار خشکم زده بود که یه مشت محکم زد توی صورتم تا به خودم بیام چندین مشت دیگه زد صدای جیغ و داد مادرم بلند شد و با هرچی که دستش اومد زد تو سر پسره
مامان آرسام- ولش کن پسرهی الدنگ ولش کن تا تیکه پارت نکردم کمکک یکی بیاد کمکک ولی انگار نه انگار ولم نمیکرد
دوستش که تاحالا داشت تماشا میکرد اومد جلو و گرفتش وبه اسم ارمیا صداش کرد
ارمیا- ولم کن آراهاننن ولم کن تا اون چشاش و از کاسه دربیارم
آراهان- ولش کن پرستارا حراست و خبر کردن شر درست نکن بس کنننن
بجای اینکه یقیه ی اونو بچسبی برو ببین سیلای چطوره
آرسام- (اینا دیگه کین؟؟ مردک خر ببین چطوری غافلگیر شدم ) داشت میرفت طرف دختره مثل اینکه میشناستش که انقدر غیرتی شده ؟؟
رفت طرف دختره که صدای فریاد دختره گوش فلک و کر کرد..
سیلای- چی میخوای گمشو گمشو کنار داداش کمک کمکم کن داداش نزار بهم نزدیک شه من شه داداش
آرسام- گمشو کنار مرتیکه، میبینی که ازت میترسه .
تا رفتم طرفش دختره پرید کنارم!! خشکم زد
میدونستم این پسره یه نسبتی باهاش داره
ارمیا- سیلاییییی داری چه غلطی میکنیی؟!
اصلاً معلوم هست؟؟
مامان آرسام- برو کنار پسرهی نفهم، دختر زهرش ترکید
می بینی که ازت میترسه، چیه صدات و گذاشتی رو سرت فکر کردی خبریه؟؟
آهایییییی پرستارر پس این حراست کجاست؟؟
آراهان- خانم صداتون و بیارین پایین
بهتره مراقب رفتارتون باشین این خانم که جلوتونه همسر ارمیاست
مامان خانم- عه راس میگی مدرکت کو نشونم بده ببینم!!!
آراهان- چه مدرکی میخوای؟ میگم همسرشه
مامان خانم- خب اگه به گفتن باشه آرسام منم میتونه بگه شوهرشه
اگه راس میگی کو حلقتون؟؟
نه دختره حلقه داره نه پسره! پس دروغه...
#پارت_336
رمان #ماه_دریا
- در ضمن زیادی قیل و قال نکنین اون شما هارو نمیشناسه چون حافظش و از دست داده
ارمیا- چییی؟؟ چی شده؟؟!!
حافظشو ازدست داده؟!!!
آراهان- شما از کجا میدونین که حافظشو ازدست داده؟
مامان خانم- مگه کر بودی؟ ندیدی آرسام و داداش صدا کرد؟؟
ارمیا- نه امکان نداره دروغه!! یعنی الان منو نمیشناسه؟؟
سیلای سیلای جان عزیزم به من نگاه کن منو نمیشناسی؟
منم ارمیا نامزدت سیلای؟؟
سیلای- به من دست نزن برو کنار، داداش بهش بگو بره کنار
حراست- اینجا چه خبره؟ شما با اجازهی کی وارد اتاق خصوصیه دیگران شدین و آشوب به پا کردین؟؟
بیرونننن زود سریع برید بیرون وگرنه به جرم مزاحمت بازداشتتون میکنم بیروننن
ارمیا- من جایی نمیرم این خانم زن منه اجازه نمیدم اینجا بایه غریبه تنها بمونه
حراست- مثل اینکه زبون خوش حالیت نیست میگم بیا گمشو بیروننن
ارمیا- اونیکه زبون خوش حالیش نیست تویی گفتم زنمه حالیته یانه؟؟
یقهشو گرفتم چسبوندمش به دیوار خواستم بزنم که آراهان دستم و گرفت و آروم توی گوشم گفت
- ولش کن اوضاع نامساعده بهتر فعلاً کوتاه بیایی
تاوقتی که از بیمارستان مرخصش کنن اونوقت میفته دست خودمون
- ولی آخه...
- ولی آخه نداره راه بیفت اگه اینجا دردسر درست کنی هم برای سیلای بد میشه هم برای تو
میدونی که تو وجود خارجی نداری اگه ازت آزمایش دی ان ای بگیرن گیر میفتی همینو میخوای؟؟
ارمیا- تو فکر کردی من نفهمم یا نکنه هجده سال تو مراقبم بودی؟!! من این چیزارو بهتر از تو میدونم، ولی نمیتونم سیلای و با اینا تنها ولش کنم میبینی چطوری کنار پسره وایساده؟؟
اون حافظش و از دست داده...
آراهان- فعلاً بریم بیرون بعداً در موردش حرف میزنیم بیا
ارمیا- اون حافظش و از دست داده خطر ناکه تنها
بمونه نفهم بفهم
آراهان- اونا گفتن حافظش و از دست داده تو چرا باور کردی؟؟
#پارت_337
رمان #ماه_دریا
- منظورت چیه؟؟ یعنی، یعنی خودشو زده به فراموشی آره؟
آراهان- من نمیدونم جریان چیه ولی میدونم که سیلای همشونو سرکار گذاشته، حالا چرا و برای چی خدا داند
ارمیا- راس میگیا اون نمیتونه فراموشی گرفته باشه وگرنه با دیدن من همچین عکس العملی نشون نمیداد، داره فیلم بازی میکنه که از من دور بمونه!!!!
واقعاً این نمیدونه من در چه حالیم؟! چرا داره باهام بازی میکنه؟!
هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روز دست روی سیلای بلند کنم دارم از عذاب وجدان میمیرم اونوقت اون بازیگریش گل کرده شیطونه میگه...
آراهان- شیطونه غلط میکنه باتو، دِه *** تقصیر خودته
آخه چرا بهش نمیگی طرف مادرشه؟؟!
خوشت میاد خون به دلش کنی؟!
ندیدی چه غمی توی چشماش بود؟
تو کاخ آرزو هاش و با ندونم کاریت نابود کردی، تازه یه چیزیم طلب کاری؟؟ برو بهش بگو طرف مادرشه نه عشقت خلاص
ارمیا- نمیشه روانی، تو اصلاً میدونی من برای چی نمیگم که اون زن مادرشه؟؟
آراهان- نه نمیدونم تو بگو منم بدونم
ارمیا- برای اینکه اون سامر بیشعور خاله آرام و به یه خون آشام تبدیل کرده اونم نه از نوع مُردش زندس وبه خون سیلای تشنه فهمیدی؟؟! برای همین از سیلای پنهانش کردم برای همین نگفتم مادرشه
مگه توی دریا ندیدی میخواست سیلای و بکشه؟؟!!!
آراهان- من فکر میکردم حافظش و از دست داده و سیلای و نمیشناسه، پس یعنی الان مامان سیلای یه خون آشامه؟؟
ارمیا- آره خون آشامه
من خاله رو بردم بحرین چون دنبال پادزهرش بودم ولی دیر رسیدم و اون پری که دنبالش بودم برای پادزهر از اونجا رفته بود
آراهان- میخوای بگی قابل درمانه؟!!
ارمیا- آره چون خاله آرام زندست
من نتونستم خاله رو ول کنم برم دنبال پادزهر برای همین عمه سنارو فرستادم
خودم اومدم یه سر به سیلای بزنم که این شد وضعم هوفففف..
آراهان- اگه پادزهر اثر نکنه چی؟!!! جواب سیلای و چی بدیم؟! اون بالاخره میفهمه طرف مادرشه،
دیدی وسط درگیری چطوری داشت خیره بهش نگاه میکرد؟؟ من مطمعنم یه بوهایی برده ولی نتونست تشخیص بده
آرمیا- آره بوی مادرشو یک لحظه فهمید
ولی نمیدونه که اون بو مال مادرشه...
#پارت_338
رمان #ماه_دریا
- خیله خب بگو حالا با این سیلای خانم چه کنیم؟؟ رسماً خودشو زده به اون راه
آراهان- هه خب معلومه که باید چیکار کنیم
اگه خودش و یه دختر مجرد میدونه، خب ما هم وارد بازیش میشیم و میریم خواستگاریش البته بعد از اینکه پادزهر و پیدا کردیم و مادرش خوب شد
ارمیا- چی داری میگی نفله؟!!
تو میخوای سیلای تا اون روز پیش این یالغوز به اسطلاح برادرش بمونه؟؟
غیر ممکنه نمیزارم امکان نداره، عه عه پسره رسماً داشت منو با چشماش میخورد نه نه نمیزارم
آراهان- پس من اینجا چیکارم هان؟؟ من پیشش هستم تو برو به کارای آرام خانم برس که زودتر حل شه
نگران نباش من نمیزارم اتفاقی براش بیفته اکییی؟؟؟
ارمیا- چطوری میخوای مراقبش باشی؟!! مگه ندیدی خودش و زده به کوچهی علی چپ خانم اصلاً تورو نمیشناسه که بخوای مراقبش باشی
آراهان- تو دیگه به اونش کاری نداشته باش اون نخواد هم مجبور میشه قبولم کنه
ارمیا- باز چه نقشهای توی سرت داری مثل زمانی گیج و منگش نکنی؟؟
آراهان- نه بابا نترس، زمانی بدبخت دیدی چطوری داشت گیج میزد؟ حتی نفهمید کی دارو رو ریختم تو آبش، بیشعور نشسته نگهبانی منو میده
کِیف کردی؟!!
راستی اون ادا اوصولا چی بود درآوردی؟؟ ارمیا!!!
برای چی دوباره سیلایو زدی؟؟
مگه من گفتم بیای بزنیش؟!
منِ خر اون طناب از پنجره انداختم پایین بیای دل دختره رو به دست بیاری اونوقت جنابعالی نه گذاشتی نه برداشتی دوباره زدی توگوشش؟؟!
ارمیا- دست خودم نبود یه لحظه کنترولم و از دست دادم
من نمیخواستم اون تو خونهی اون زمانی نکبت باشه اونوقت سیلای از لج من رفت اونجا منم عصبانی شدم چیکار کنم؟
آراهان- تو که کاری نمیتونی بکنی چون از وقتی یادت میاد این خانم نامزدت بوده
ولی من یادم باشه که دیگه هیچ وقت به توی الاغغعغ کمک نکنم، همچین زدیش که از دردش یه ور صورت منم سوخت
ارمیا- اوه ببخشید من یادم نبود که تو با سیلای یکی شدی
ولی جالبه ها، هروقت بخوام ادبت کنم میتونم سیلای و بزنم حالا در دسترسم باشی یانه فرقی نمیکنه، هه هه هه
آراهان- گوش کن، جونِ من برام بدون سیلای هیچ ارزشی نداره به خدا قسم فقط یک باره دیگه دستت به سیلای بخوره اونم به قصد زدن منم میام به قصد کشت میزنمت روشن شد؟؟!
#پارت_339
رمان #ماه_دریا
- بعدشم کی گفته هروقت اون کتک بخوره منم کتک میخورم؟!!!
من فقط هرزخمی که اون برداره برمیدارم و هر دردی که احساس کنه احساس میکنم
بیخودی دلت صابون نزن به جایی نمیرسی روشنه؟؟
الانم وقتو تلف نکن برو دنباله کارت سیلای و بسپار به من
ارمیا- باشه، بازم بهت اعتماد میکنم ولی اگه دوباره کوتاهی کنی یا بلایی سر سیلای بیاد من ازت نمیگذرم
آراهان- اوه اوه ترسیدم دیگه چی؟؟
برو پی کارتتتت اه، وایساده منو تهدید میکنه
ارمیا- باشه من رفتم به محض اینکه مشکل خاله حل شد میام خداحافظ
آراهان- به سلامت
(خب حالا برم تو کار نقشم اول از همه باید نامرئی بشم بعدم باید بفهمم قصد اینا چیه؟؟
برو که رفتیم آراهان خان، به به چه نمایشی راه بندازم من، یه خورده تفریح که مشکلی نداره داره خخخخ)
خب بریم تو اتاق ببینم چه خبره، اینجا تنها کسی که میتونه منو ببینه سیلایه .
اووووو چه خبره؟!! دیگه چی؟! پسرهی خر
ای سیلای چش سفید میخوای لج ارمیارو دربیاری ولی اون اینجا نیست
هرکاری دوست داری بکن ولی تاوانش و این جناب پس میده کِیفشم من میبرم
(آرسام )
کمپوت آلبالو به سیلای میدادم که یه دفعه انگار یکی از زیرش زد که تمام محتویات ظرف خالی شد روم!
تمام پیرهن سفیدم کثیف شد
مامان خانم- ای وای چیکار کردی پسر؟!! عه عه ببین به چه روزی افتادی!!
سیلای- چی شد آرسام چرا ریختیش روی خودت؟؟
آرسام- من نریختم، انگار یکی زد زیرش که چپه شد
سیلای با این حرفم مشکوک به دور و بر نگاه کرد و توی یه نقطه خیره موند!! برگشتم ببینم چیه که هیچی ندیدم، ولی به وضوح دیدم سیلای داره از عصبانیت دندوناش و به هم میسابه
- چیزی شده سیلای؟ اونجا چیزی هست؟
سیلای- هانن؟!! نه نه چیزی نیست
توچرا بیشتر دقت نمیکنی؟
همه رو ریختی رو خودت
(آراهان)
کِیف کردی سیلای خانم اینجوری کرم میریزن هه هه...
#پارت_340
رمان #ماه_دریا
- رفتم توی ذهنش سیلای خانم یادت باشه تو دیگه مهر شده نیستی
آب رو پات بریزه زیر بارون بمونی بری حموم پری میشی لو میری هواست هست یا نه؟؟
چشماش از کاسه زد بیرون به وضوح تعجب و توی چشاش دیدم
- پس فکر اینجاهاشو نکردی بودی نه؟! هه هه دیگه چی؟!
گوش کن تو قبلاً راحت بودی الان دیگه نیستی مراقب باش
(ارمیا)
- عالیه خانم؟ عمه سنا هنوز نیومده؟؟
عالیه- نه هنوز نیومدن
میگم ما باید چیکار کنیم؟ حال بانو آرام خوب نیست، اگه بهش خون نرسه ممکنه...
ارمیا- اشکالی نداره لازم نیست حتماً خون آدم باشه من براش از آهو خون گرفتم بگیر بهش بده این آرومش میکنه
( چرا عمه انقدر دیر کرده؟ نکنه باز رفته یه جای دیگه دل تو دلم نیست سیلای و سپردم دست اون اژدهای نفهم میترسم آخر سیلای و از دست بدم)
ترانه- سرورم؟؟
- بله باز چی شده نکنه باز دسته گل به آب دادین؟؟
ترانه- نه، موضوع این نیست، میخواستم بدونم بانو سیلای خوبن؟ من من خیلی وقته ندیدمش دیروز دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی مثل اینکه ایشون خیلی از دست من نارحت هستن میخواستم بدونم میشه من برم پیششون؟؟خواهش میکنم
ارمیا- نه نمیشه بری، عمه سنا خیلی طولش داده نگرانم کرده من باید برم دنبالش تو با عالیه مراقب خاله باشین
جایی نری ترانه وگرنه بلایی بدتر از اون بلایی که دیروز سرتون آوردم سرت میارم فهمیدی یا نه؟؟
ترانه- بله چشم
از قصر دریایی زدم بیرون باید برم سراغ عمه حتماً اتفاقی افتاده وگرنه تا حالا باید می رسید!!
بعد دو ساعت شنا رسیدم به منطقهی ورود ممنوع
اینجا جای وحشتناکیه عمهی منم شیر زنیه واسه خودش، من که مَردم تو دلم خالی شده چه برسه به اون اون پری توی تاریکترین نقطهی دریا زندگی میکرد
به ندرت کسی پاشو میزاره اینجا چون خطرهای زیادی اینجا در کمینه
جلو تر که رفتم نور ضعفی دیدم باید همینجا باشه.
رفتم جلو خودشه، در زدم
- سلامممم کسی خونه نیست
در باصدای قیژی باز شد یه پیر زن با موهای سفید جلوی در ظاهر شد
پیرزن- تو کی هستی جوون ؟
دنبال کسی میگردی؟
ارمیا- بله مادر جان
ببخشید شما همون پری شفا دهنده هستین؟؟
پیرزن- بله جوون خودمم کاری داشتی؟!
ارمیا- راستش عمهی من برای کمک گرفتن ازشما اومده اینجا ولی هنوز خبری ازش نیست!! اینجاست؟؟
پیرزن- چند لحظه پیش اینجا بود ولی رفت...
#پارت_341
رمان #ماه_دریا
- برو دنبالش جوون، اون در خطره دیدم یکی تعقیبش میکرد بهش هشدار دادم ولی گفت از پسش برمیاد اون زن شجاعیه ولی تنهاست عجله کن برو اون پادزهر آخرین پادزهر بود دیگه ندارم توان درست کردنشم ندارم برو عجله کن تا دیر نشده
ارمیا- از کدوم طرف رفت؟
پیرزن- از اون طرف زود باش برو
- باشه ممنون مادرجان
عمه؟ عمه کجاییی؟ جواب بده لعنتی
عمه سنا؟
ای بابا پس این کجاست؟ سه ساعت علافم هنوز نتونستم پیداش کنم
هان !!! اون دیگه چه محشر کبراییه همه جا رو خون گرفته نکنه...
وای نه نه، عمههه عمه سنااااااا تو کجاییی؟
وای خدا باورم نمیشه این اینکه پدر اهوراست اینجا چیکار داره؟
عمهی بدبخت من تنهایی باهاش درگیر شده!! چند نفر به یه نفر اونم یه زن؟!!!
عمه تنها بود و اون چندین نفر ولی عمه هم برای خودش یلیه کسی حریفش نیست پدر همشون و در آورده بود ولی دیگه داشت از پادر میومد خوب شد زود رسیدم
- آهای اینجا چه خبره؟ یه مشت گردن کلفته بی وجدان، اگه مردین بیا ین با من بجنگین
همینکه اینو گفتم پدر اهورا به مثل جن زده ها برگشت طرفم و بلافاصله دستور حمله به منو داد
باهاشون درگیر شدم که عمه اومد طرفم
- به به برادر زادهی عزیز رسیدن بخیر فکر کردم این جشن و از دست دادی؟!
- عمه خوبی؟؟
- آره خوبم خوب شد اومدی دیگه داشتم کم میاوردم
- پس بموقع رسیدم؟
- آره ولی ارمیا جان من فکر نمیکنم بتونیم از پس همشون بربیاییم بهتره یه راهی برای فرار پیدا کنیم
- باشه عمه، از نفس افتادم چرا اینا کم نمیشن؟؟
پدر اهورا- آهای ارباب زاده؟ تو قاتل پسرمی من امروز تورو میکشم تا روح پسرم شاد بشه
پسرم میخواست داماد ملکهی دریا بشه تو به چه حقی بجای ملکه تصمیم گرفتی؟!
ارمیاط چی؟ من بجای ملکه تصمیم گرفتم؟!!
ولی پسرت و من نکشتم، اون پسر بیلیاقتت تاوان بی شعوریش و داده به من چه مربوطه؟؟
- دروغ میگی آدمای تو اونو انداختن توی دریا من شاهد دارم
میدونم اومدین دنبال پادزهر برای مادر سیلای ولی من به تو اجازه نمیدم ببریش اون پادزهر و بده به من
ارمیا- برای چی میخوایش؟
پدر اهورا- این پادزهر تنها راه معامله با سیلایه وقتی من پادزهرو داشته باشم میتونم بجای نجات مادرش ازش بخوام با پسر دومم ازدواج کنه و قدرت دست من و پسرم بیفته
ارمیا- هه هه به خواب ببینی پیرمرد خرفت
برین گم شین تاهمتون و نکشتم...
#پارت_342
رمان #ماه_دریا
- عمه سنا من هواسشون پرت میکنم تو برو
سنا- پس توچی؟؟
ولت کنم برم اونوقت جواب اون سیلای و چی بدم؟!!
ارمیا- سیلای؟ من هرکاری میکنم بخاطر سیلای این کارم همینطور
عمه؟ پادزهر و به خاله برسون منم میام زنده نگران نباش فقط برو عمه هرچه سریعتر بهتر واینستا
سنا- باشه نگران نباش من پادزهر و به زن داداش میرسونم فقط قول بده زنده برگردی باشه؟
ارمیا- برو دیگه
بعد از رفتن عمه سنا من جلوی افراد اون فرمانروای دریای سیاه و گرفتم تا دنبال عمه سنا نرن
(آراهان)
امروز سیلای از بیمارستان مرخص میشه
دکتر از بهبود ناگهانی سیلای تعجب کرده بودن ولی چارهای جز مرخص کردنش نداشتن
درباز شد وآرسام با ساک لباس وارد شد
پسرهی خود شیرین دلم میخواد اون صورتش و له کنم نکبت ایش
آرسام- بفرمایین اینم لباس واسهی خواهر خوشگلم سیلای خانم سلیقهی خودم امیدوارم خوشت بیاد
سیلای- واییی ممنون داداش خیلی خوشگلن دستت درد نکنه
آرسام- قابل خواهرمو نداره
مامان من میرم بیرون تا کارای ترخیص و انجام بدم شما کمکش کن لباس بپوشه
مامان- باشه پسرم خیالت راحت تو برو به کارت برس
آراهان- اه اه حالم بهم خورد .
فعلاً با مخ برو تو زمین تا بعد
یه پشت پا براش گرفتم با کله اومد زمین
طبق معمول سیلای برام چش غره رفت
- هان؟! چیه؟ حقش بود
مامان- ای وای پسرم باز چی شدی تو؟
من میدونم اون عمهی... چشت زده میدونم امان از چشم این زن اه
آرسام- چیزی نیست مامان پام گیر کرد! ولی به چی؟ هوففف
بهتره برم تا دیونه نشدم
آراهان(اوه اوه اوضا خیطه بهتر منم فعلاً فلنگ و ببندم سیلای برزخی میشود)
بعد از اینکه از بیمارستان اومدن بیرون یه راست به طرف بالاشهر روندن وجلوی یه ویلای خیلی خیلی بزرگ نگه داشتن وبا ریموت درو بازکردن
منم که توی ماشین کنار سیلای بصورت نامرئی نشسته بودم ولی چشمتون روز بد نبینه ازبیمارستان تا اینجا این سیلای ور پریده با نیشگون کبودم کرد آخ آخ چه دردیم داره عین نیش عروس دریایی زهراگینه...
#پارت_343
رمان #ماه_دریا
- خب سیلای جان اینم خونه خیلی خوش اومدی دخترم
سیلای- ممنون مامان جون
مامان- وای خدا تو چقدر شیرین حرف میزنی سیلای آدم قند تو دلش آب میشه
میگم آرسام تو سیلای ببر اتاقش تامن براش سوپ درست کنم پسرم (دِ زود باش برو دیگه مخ دختره رو بزن که حداقل ولت نکنه ایش پسرهی بی جربزه اه)
نمیدونم این به کی رفته، باباش هف خط عالمه ها
آراهان- هه هه به به چشمم روشن همینمون کم بود هف خط دیگه چی؟
- به به سلام بر همسر زیبای من کی اومدین عزیزم؟؟
مامان- اوا، شهرام تو خونه ای؟ مگه نرفته بودی سر کار؟
شهرام- چرا عزیزم ولی دل تو دلم نبود ببینم این دختری که تو انقدر ازش تعریف میکنی به پای همسر خوشگل من میرسه یانه برای همین زود اومدم
آراهان- اوه اوه هفت خط مال یه دیقشه عجب عنتریه مرتیکه حیف این زن
چه دروغایی میگه
با این اوصاف سیلای توی این خونه در امان نیست سریعتر باید یکاریش بکنم
وگرنه این مامان خانم جنازهی شوهرش و از سیلای تحویل میگیره، بده این خیلی بده مخصوصاً که سیلای فکر میکنه مردا همشون خیانتکارن، این یارو خونش حلاله...
#پارت_344
رمان #ماه_دریا
مامان- میگم شهرام من میخوام یه جشن بگیرم و همهی فامیلو دعوت کنم تا بیان این دختره رو ببینن .
میخوام پزشو بدم و چشم همشون و دربیارم مخصوصاً اون خواهرتو
شهرام- واووووو سیمین خانم بدجنس میشود
اگه این چیزیه که تو میخوای منم حرفی ندارم، اتفاقاً خیلی وقت با خانواده دورهمی نداشتیم فرصت خوبیه که کمی تفریح کنیم عزیزم
چطوره بعداز ناهار بریم خرید و برای فردا که جمعس دعوتشون کن هان خوبه؟؟
سیمین- اوه چه جالب فکر کردم ردش میکنی چی شده که انقدر خوشحالی؟
شهرام- هیچی فقط یه معاملهی خوب درراه برای همین خوشحالم نباید سور بدم؟؟
آراهان- (آره مرگ خودت توگفتی و منم باورکردم، حالیت میکنم من اگه ادبت نکنم آراهان نیستم
سیمین- خوب پس من برای فردا دعوتشون میکنم
برم بگم ناهارو بکشن بعدم بچه هارو صداکنم
بچه ها؟؟ بیایین ناهار حاضره بدویین تا سرد نشده
(سیلای)
جلوی آینه داشتم موهام و میبافتم از وقتی رنگش عوض شده نرمتر شده راحتر باز میشه بلندیش زیاده برای همین یه بافته تیغ ماهی بهش زدم
توی آینه به خودم نگاه کردم قیافم خیلی تغییر کرده بود زیباتر از قبل بودم مخصوصاً با این موهای طلایی، این موهازو زیبایی مایه دردسره هوففففف
من خودمو زدم به فراموشی تا یه مدت از فکر ارمیا بیام بیرون نمیدونم اینا چجور آدمایین، پسره آدم جزابیِ درکل یه آدم معمولیه با اینکه ازخانوادهی ثروتمندیه
مادرشم خون گرمه از طرف اینا خطری تهدیدم نمیکنه ولی سایر خانواده رو نمیدونم
چشمم خورد به نشان روی گردنم خیلی وقت بود که بهش با دقت نگاه نکرده بودم
گل برگاش تندتند بازو بسته میشد چرا؟!!!!!
مشغول ورنداز نشان بودم که صدای سیمین خانم از پایین بلند شد که برای صرف غذا صدامون کرد
یه نگاه به لباسم انداختم یه بلوز شلوار گلبهی بود زیادی خودمونیه بهتر از روش مانتومو بپوشم آره بهتره
مانتوم و پوشیدم و شالم و انداختم سرم هرچند بافت موهام از زیرش اومده بود بیرون...
#پارت_345
رمان #ماه_دریا
از در اتاق که اومدم بیرون آرسامم از اتاقش اومد بیرون تا منو دید سلام کرد و مثل خواهرش حالم و پرسید قند تودلم آب شد درسته که برادرم نیست ولی حس خوبی بهم داد یه لحظه فکرکردم واقعاً برادرمه
- سلام آرسام چه خوشتیپ کردی، خبریه؟؟
آرسام- غیر از سلامتی خواهرخوشگلم دیگه هیچ خبری نیست
- آهان که اینطور!!!
با آرسام رفتیم پایین
سیمین خانم به همراه یه مرد که حدودای 50 سال داشت پشت میز ناهار خوری نشست بودن
مرده تا منو دید خشکش زد لیوان آب وسط را توی دستش موند از نگاهش اصلاً خوشم نیومد
با یه نگاه میشد فهمید چه آدمیه
حالا من این بیشعور و چی باید صدا بزنم؟!! لعنتی
آراهان- سیلای جان ایشون آقا شهرام شوهر سیمین خانم هستن
میدونم خودت دوهزاریت افتاده ولی بازم هواستو جمع کن
سیلای- عه تو هنوز اینجایی؟!
آراهان- پس چی فکر کردی ولت کردم؟!
منو بیخیال برو به بابا جونتت برس
رفتم جلو سلام کردم
سیمین- سلام دختر گلم بیا بشین که حسابی گشنته
رفتم نشستم آرسامم درست کنار دستم نشست
آراهانم رفت درست پشت سر اون مرده که حالا فهمیدم اسمش شهرام وایساد یعنی صدرحمت به عزرائیل
این شهرامم که انگار تا حالا آدم ندیده داشت بر و بر منو نگاه میکرد
حالا نگم که چه چرت و پرتایی بلغور میکرد توی اون ذهنش که جای گفتن نداره
نتونستم. تحمل کنم گفتم
- طوری شده باباجون؟ چرا اینجوری نگام میکنی مگه تازه منو دیدی؟! ( نه خیر سرش نکه یه عمر دخترشی برای همون داره برو برنگات میکنه خخ)
شهرام- هان؟!! آ آ نه نه فقط از اینکه می بینم حالت خوبه سالم برگشی خونه خوشحالم دختر خوشگله بابا چیزی نیست غذاتو بخور
سیلای((آره سگ خور توگفتی منم باورم شدم مگه اینکه تنها گیرت نیارم یک بلایی سرت بیارم که دیگه هیچ وقت چشمات از هم باز هم نشن ))
#پارت_346
رمان #ماه_دریا
توی افکار خودم داشتم نقشه میکشیدم که کجا گیرش بندازم و یه فصل کتک مفصل بهش بزنم که آرسام یه سوقلمه به پهلوم زد و سرشو آورد زیر گوشم و گفت
- یادت باشه ازیه متری شهرامم رد نشی فهمیدی یانه؟
- عه آرسام چه بابا رو با اسمش صدا میکنی؟
- چون اون بابای ما نیست ناپدری فهمیدی وخیلیم خطرناکه نبینم دور و برش باشی؟؟
همینطورکه آرسام داشت اینارو بهم درگوشی میگفت شهرامم عین مارزخمی زیرچشمی داشت مارو نگاه میکرد
سیمین- هوی شما دوتا چی دارین درگوشی پچ پچ میکنین؟
سیلای- هیچی مامان سیمین فقط من از آرسام خواستم که بریم خرید آخه لباس کم ادارم همین
شهرام- خب به خودم بگو
خودم میبرمت خرید
آرسام- لازم نیست شما زحمت بکشین خودم می برمش
سیمین- اتفاقاً خیلیم خوب میشه چون فردا میخوام به مناسبت خوب شدن دخترم مهمونی بگیرم باید یک دست لباس مجلسیم بگیرین
آخه میخوام بزرگترای فامیلم دعوت کنم میخوام سیلای فردا بدرخشه پسرم
آهان راستی یادت باشه کت و شلوارت و باسیلای ست کنی فهمیدی؟
آرسام- مامانننن
الان چه وقت مهمونی گرفتنه؟ سیلای هنوز خوب نشده صبر میکردی خوب میشد بعد
سیمین- وا!!! مگه سیلای چشه؟ ماشاالله از منم سالمتره
حرف زیادی نزن تو فقط کاری و که گفتم بکن
آرسام- مامانننننن!!!!
سیمین- یامانننننن پسرهی خیره سر این بار به حرفم گوش نکنی شیرم و حلالت نمیکنم
سیلای- وای دعوا داره بالا میگیره بهتر بپرم وسط
آرسام میخواست باز مخالفت کنه که بازوشو گرفتمو به سیمین خانم گفتم
- چشم مامان سیمین من با آرسام میرم خرید شما غصه نخور قربونت برم مگه نه داداش آرسام؟؟
#پارت_347
رمان #ماه_دریا
- باشه هرجور تو راحتی ولی شرط داره قبوله؟
سیلای- چه شرطی؟
آرسام- بعداً میگم
خواستم غذامو بخورم که دیدم شهرام خان داره با اچشاش زیر زیرکی منو نگاه میکنه
این احمقم دلش مردن میخواد
سرمو آوردم پایین که مثلاً لقمه بزارم دهنم اونم داشت همونطورکه منو نگاه میکرد باولع قرمه سبزی میخورد، یه بشکن زیر میز زدم که غذا پرید تو گلوش داشت خفه میشد که دوغ ریختم تو لیوان دادم دستش باهول خواست بخوره که بایه بشکنه دیگه لیوان و چپه کردم روش همه هاج و واج مونده بودن داشتن نگاش میکردن این وسط آراهان بودکه داشت ازخنده ریسه میرفت هرچند آرسامم دست کمی از اون نداشت با این تفاوت که آراهان میدونست کار منه ولی آرسام فکرمیکرد ازهول حلیم افتاده تودیگ
سیمین- ای داد بیداد نگاش کن انگار بچس این چه کاری بود کردی مگه بچه ای تو؟! نگا نگا ببین خودشو به چه روزی انداخت!! پاش بریم لباست و عوض کن
شهرام- ای بابا مگه من کردم خودش ریخت روم اهههههه
آرسام- حتماً هواستون جای دیگه بوده که دوغ و ریختین روتون
انقدر قیافش دیدنی بود که نگو
آراهانم اون وسط داشت زمین و گاز میزد
بعداز اینکه سیمین شهرام و برد آرسام گفت
- حقش بود دلم خونک شد مردک احمق
بعداز یه ربع شهرام خان به همراه سیمین شیک و پیک برگشت
غذای من تموم شده بود یکی دوقاشق بیشتر نمونده بود که گفتم سیر شدم
- داداشی بسته دیگه چقد میخوری پاشو بریم خرید
آرسام بلند شد راه افتادیم بریم شهرام گفت
- سیلای بیا این کارت منو بگیر برای خودت چندتیکه طلا بخر فکر نکم برای فردا چیز به درد بخوری داشته باشی
- نه ممنون داداش آرسامم هست خودش برام میخره شما زحمت نکشین پدر جاننننن
جانش و از عمد کشیده گفتم که بفهمه غلطش زیادی میخواد منو خرکنه خرفت
اینو که گفتتم انگار قند تودل آرسامو آراهان آب کردن چون خنده رو لب جفتشون اومد
آرسام- تو جون بخواه آبجی طلا که چیزی نیست بریم
آی حرس میخورد شهرام
ولی من هنوز دلم خنک نشده بود تازه داشت بهم خوش میگذشت برای همین یه بشکن دیگه زدم که صندلی زیر شهرام چهار تاق قاچ شد و شهرام مثل قورباغه نقش زمین شد
- آخ آخ چی شد بابایی چرا صندلی شکست؟؟
#پارت_348
رمان #ماه_دریا
خواستم مثلاً برم بلندش کنم که آرسام زودتر از من دستش و گرفت و بلندش کرد و بصورت کنایه آمیزی گفت
- دیگه پیرشدی پدر جان
شهرام چنان برگشت فکرکردم میخواد کلهی آرسام و بکنه
آرسام- بریم سیلای
از خونه اومدیم بیرون که دیدم آراهان داره هی سرخ و سفید میشه
انقدر خندیده بود که دلپیچه گرفته بود
- زهرمار چته هرهرو کرکرت به راهه؟؟
آرسام- باکی بودی سیلای؟؟
سیلای- (یعنی بلند گفتم؟!!)
هان؟! هیچی من با این وجدانم بودم که داشت کار دستم میداد چیزی نمونده بود جلوی ناپدری خندم بگیره همین
آرسام- آهان که اینطور
خب پس بریم دیگه دیره
رفتیم سوار ماشین شدیم تا من در ماشین و بستم درعقب ماشینم باز و بسته شد و جناب آراهان سوارشدن اینم که مثل بختک افتاده رو زندگی من
آرسام- اون در چطوری بازو بسته شد سیلای؟؟
نکنه من زده به سرم؟
سیلای- نه بابا باد بود یهو اومد در باز بوده بسته شد تو چرا بزنه به سرت؟! دور از جون
آراهان- اتفاقا نوش جونشش
سیلای- (ببند زیپ دهنتو وگرنه خودم میبندمش)
آرسام؟ کجا داریم میریم خرید؟
آرسام- من یه فروشنده میشناسم که هم خیاطه هم لباسایی که میدوزه خودش میفروشه
کاراش جدیدن میگه یه طراح فوقالعاده ماهر لباساشو طراحی کرده
هیچ جای بازار نمیتونی همچین لباسایی پیدا کنی بریم خودت میفهمی
بعد نیم ساعت رسیدیم به فروشگاه مورد نظر! ولی، ولی اینجا که مغازه ی پریمان جونه
آرسام- چرا خشکت زده؟ بیا بریم تو دیگه، زود باش
با آرسام رفتیم تو خدا خدا میکردم پریمان خانم منو نشناسه
تا رفتیم تو پریمان خانم خودش اومد به استقبال
به آرسام سلام کرده برگشت طرف من که خشکش زد وبا تته پته گفت
- تو سیلای نیستی؟؟
چقدر شبیهشی، نه تو خود سیلایی فقط رنگموهات عوض شده وگرنه به همون خوشگلی هستی که بودی سیلای
چرا حرف نمیزنی؟؟
سیلای- ببخشید من شمارو میشناسم؟ (خودمو زدم به فراموشی )
پریمان- چی؟
یعنی چی که منو میشناسی؟!!
منم پریمان همونیکه طراحیات و بهش دادی...
#پارت_349
رمان #ماه_دریا
سیلای- شرمنده من شمارو یادم نمیاد
- چی؟؟ چرا؟
آراهان(چون خودشو زده به فراموشی به کجا میخواد برسه خدا داند!!)
آرسام- ببخشید پریمان خانم شما سیلایو میشناسید؟
پریمان- معلومه که میشناسم اون دوست منه و همینطور صاحب شرکت الماسهای درخشانه!!! مگه میشه نشناسمش؟! همهی این لباسا از طراحیای سیلایِ
آرسام- چی صاحب شرکت الماسهای درخشان؟!
شما مطمئنید این سیلای خانم خودشه؟!
پریمان- معلومه که مطمئنم فقط موهاش و رنگ کرده ویه کمی بلند تر از قبلشه والا خودشه
ولی چرا چیزی یادش نمیاد چرا منو نمیشناسه؟
آرسام- چیزی نیست راستش تصادف کرده بود ویه جراحی هم داشت ولی بخاطره ضربهای که به سرش خورده دچاره فراموشی شده البته موقتیه دکترا گفتن حافظش برمیگرده
پریمان- ای وای خدا مرگم بده سیلای!!
الان چطوری خوبی دخترم؟!
سیلای- من خوبم خانم ببخشید مزاحم شدیم
- نگوووو این حرفا چیه سیلای جان
آرسام- پریمان خانم شما خانوادهی سیلایو میشناسین؟؟
سیلای- چی میگی آرسام؟!! مگه شما خانوادهی من نیستین؟
- یعنی اگه من حرف نزنم حناق میگیرم،
نه منظورم این نبود سیلای جان
میگم چرا نمیری لباسی که برای جشن فردا لازم داری انتخاب کنی؟!
سیلای- (مثلاً داره منو میفرسته دنبال نخود سیاه! این بدبختم که خودشو زده به ساده لوحی)
باشه پس من رفتم
آرسام- پریمان خانم میشناسین؟
- نه والا من فقط میدونم این دختر صاحب اون شرکته
آرسام- شاید اشتباه گرفتینش
پریمان- ممکن من هر کسه دیگهای رو اشتباه بگیرم ولی سیلای و نه چون اون نشان گل رز آبی روی گردنش و هیچ *** غیر از اون نداره
#پارت_350
رمان #ماه_دریا
آرسام- (پس واقعاً صاحب اون شرکت این دختره!! میدونستم یه ربطی داره ولی دیگه نه خود صاحب شرکت)ممنون پریمان خانم
راستش ما برای خرید لباس اومدیم اگه میشه مدلای جدیدتون و به سیلای جان نشون بدین
پریمان- والا نشون دادن نداره همهی این لباسا طرحای خود سیلای جانه بازم هر کدوم پسندید من در خدمتم
- سیلای تو یه نگاه به لباسا بنداز تا من یه تماس بگیرم الان میام
سیلای- باشه ممنون (رفت به حسنا زنگ بزنه امیدوارم خراب کاری نشه من فقط میخوام ارمیا رو بکشونم اینجا تا. تکلیفم و برای همیشه باهاش روشن کنم یا با اون دختره کات میکنه یا قید منو میزنه)
رفتم سراغ لباسا از قبل لباسم و انتخاب کرده بودم ولی بازم خودمو زدم به نگاه کردن مثلاً
این آرسام بدجوری مشکوک میزنه! انگار دنبال یه چیزی توی شرکت من میگرده
مهندسیه معماری خونده ولی! این شغل اصلیش نیست کی و چیکارس نمیدونم ولی دنبال شرکت منه ولی برای چیش و نمیدونم خودم و زدم به فراموشی همین و بفهمم باید سریع سر از کارش دربیارم)
حسنا- پریمان خانم دستم به دامنت تا من میام سرگرمش کن
پریمان- گفتم میخوام زنگ بزنم اونم بره لباسارو ببینه
حسنا- اون میدونه تو اومدی به من زنگ بزنی فقط بهش بگو حسنا گفت وایسا تا من بیام وایمسه نزار برن باشه؟
پریمان- میدونه؟! ازکجا؟!
حسنا- کاریت نباشه فقط نگهش دار
پریمان- باشه پس عجله کن پسره عجله داره زود باش
خب سیلای تونستی انتخاب کنی؟
سیلای- این و میخوام کفش و کیفشم میخوام لطفاً
پریمان- سیلای جان دخترم بگو ببینم اینا به زور نگهت داشتن آره؟
میخوای زنگ بزنم به پلیس؟
سیلای- عه نه اون داداشمه زنگ نزنین به پلیس
- ولی آخه سیلای!
خیلی خب باشه حسنا گفت بهت بگم صبر کنی تا اون بیاد
سیلای- باشه پریمان خانم صبر میکنم ولی لطفاً جلوی آرسام سوتی ندین باشه؟
پریمان- پس یعنی حافظت و از دست ندادی؟
حسنا- نه لطفاً لباس و بپیچید تا شک نکرده
پریمان- باشه الان
خدارو شکر که خوبی داشتم از دلواپسی میمردم...
#پارت_351
رمان #ماه_دریا
- نه من خوبم پریمانخانم
خب حالا که به حسنا زنگ زدین وقتی اومد بفرستینش اتاق پرو من باید باهاش حرف بزنم فقط این آرسام نفهمه
پریمان- باشه بسپرش به من تو برو توی اتاق پرو وقتی اومد میفرستمش پیشت
سیلای- رفتم توی اتاق پرو لازم نبود لباس و بپوشم میدونستم اندازمه طرح خودم بود ولی اونجا باید منتظر حسنا میبودم قضیهی این آرسام بو داره باید ببینم توی شرکت خبریه که من نمیدونم یا جریان چیه
حسنا- سلام پریمان خانم خوبین؟
پریمان- به به سلام حسنا جان چه عجب از این طرفا
حسنا- جاننن؟!! (هان اون قضیه مثل میخواد یارو رو بپیچونه)
راستش اومدم لباس مجلسی بخرم جدیدترین مدلاتون کدومان؟؟
پریمان- خوب کردی اومدی اینجا من جدیدترین مدلارو دارم، برای سایز تو اون پشت کنار اتاق پرو
- باشه مرسی
- خواهش میکنم مغازهی خودته راحت باش عزیزم
(حسنا)
بعد از اینکه طرف و پیچوندیم رفتم طرف رختکن درو که باز کردم از چیزی که دیدم دوتا شاخ خوشگل پیچ درپیچروی سرم قشنگ سبز شد
- سیلای، موهات!! قیافت
موهاتو رنگ کردی چه خوشگله شدی!!
- علیک السلام سلامتو گربه خورده؟؟
حسنا- نه والا من هنوز تو شوکم بگو آدرس این آرایشگاهی که رفتی کجاس؟! وایسا ببینم مگه تو تصادف نکردی هان؟ پس چرا منو میشناسی حقه باز؟! باز واسه کدوم بدبخت نقشه کشیدی؟ اینم فیلمه جدیدته؟
سیلای- اولاً من موهامو رنگ نکردم این رنگ واقعیه موهامه دوماً به تو ربطی نداره که برای کی نقشه کشیدم سوماً تو که میدونستی من حافظم و از دست ندادم پس زر زیادی نزن
حسنا- عهههه آهان پس که اینطور
خب مثل اینکه من زیادیم بهتره برم خداحافظ
- لوس نشو وایسا سرجات کارت دارم
- عه؟! پس کارم داری! اونوقت اینطوری باهام حرف میزنی؟!
- میخوای گوش کنی یا نه؟؟
- امر بفرما ملکهی من ایشششش
- زهرمار چته تو امروز؟!
- هیچی بگو بینم چته چی میخوای بدونی؟
- توی شرکت تازگیا اتفاق خاصی افتاده یا مشکلی پیش اومده؟
#پارت_352
رمان #ماه_دریا
حسنا- نه چه مشکلی
خب فقط اینکه چند روزه جناب سروان احمدی سوالات عجیب غریبی میپرسه
- مثل چی؟!
- مثلاً اینکه تو الماسارو از کدوم کشور وارد میکنی طرف قردادت یا تاجری که باهاش معامله میکنی کیه؟!
یا چه کسی معاملات و انجام میده یا شریک کاری داریم یا نه از اینجور سوالات بی معنی
- که اینطور
ببینم حسنا تو چی جوابشو دادی؟!
- هیچی گفتم من از معاملههای تو خبر ندارم همین
- ولی من فکر نکنم قضیه فقط الماسا باشه یه چیزی هست یه چیزی که دور از چشم منو تو داره توی شرکت اتفاق میفته
گوش کن ببین چی میگم هواست و شش دانگ جمع میکنی تا ببینی کی توی شرکت بیشتر از همه تازگیا درآمدزایی داشته
هرکسی که بیشتر از حقوقی که مابهش دادیم دریافت کرده باشه!!! کسی که توی شرکت داره خلاف میکنه و این خلاف داره به اسم شرکت و من تموم میشه
هرکاری که هست غیر قانونیه...
این تصادفم ساختگی بود ولی چون من هواسم نبود بد جوری اتفاق افتاد آرسام معمار نیست، این یا پلیسه یا مامور مخفی هرچی که هست زوم کرده رو شرکت و الان صاحب شرکت منم
به سروان احمدی همه چی رو بگو و توضیح بده همینطور به آقای جوادی ازشون کمک بگیر وکسی که داره توی شرکت خلاف میکنه دستگیر کن من خودمم باهاشون حرف میزنم
حسنا- پس ارمیا چی؟!
اونو چیکار کردی؟ تونستی مشکلت و باهاش حل کنی یانه؟
سیلای- نه توی جشن فردا شب معلوم میشه حرفش راسته یا دروغ
میگه باهام روراسته
اگه راستشو گفته باشه من فردا میفهمم
یا رومی روم یا زنگی زنگ
اون یا منو انتخاب میکنه یا اون خون آشام و... دیگه به خودش بستگی داره این فرصت هم بخاطر شماهایی بهش دادم که گفتین بزار توضیح بده امیدوارم پشیمون نشم
حسنا- چی شد که نظرت عوض شد؟
سیلای- با کاری که توی ساحل کرد
خب خب یه حسی بهم گفت که اگه یه فرصت بهش بدم شاید پشیمون نشم، نمیدونم ولی فکر کنم ارمیا بین من و اون دختر منو انتخاب میکنه، این فردا معلوم میشه...
#پارت_353
رمان #ماه_دریا
حسنا- امیدوارم پشیمون نشی و به خواستهی دلت برسی
منم یه خبر خوب برات دارم
سیلای- خب حالا این خبر خوب چی هست که توانقدر سرخو سفید میشی هان؟ بگو بینم خبریه؟؟
حسنا- خب راستش چطوری بگم اممممم راستش سروان احمدی ازم خواستگاری کرده قراره به زودی جشن نامزدی بگیریم
البته بعد از چهلم همکاراش
سیلای- وایییی راس میگی حسنا؟!!! خیلی برات خوشحالم دختر، سروان احمدی مرد خیلی خوبیه تبریک میگم حسنا جان وای باورم نمیشه داری عروس میشی، بالاخره رفتی قاطی مرغا
حسنا- زهرمار نکبت نفهم مرغم خودتی بیادب
آرسام- سیلای؟ لباستو انتخاب کردی؟
سیلای- ای وای اومد، گوش کن حسنا یادت نره بهت چی گفتم باشه؟ من دیگه باید برم تا شک نکرده خداحافظ
حسنا- باشه مراقب خودت باش زیاده روی نکنی تو نقشهاتها...
آرسام- سیلای؟ کجایی دختر زودباش دیگه دیرمون شد هنوز کلی خرید داریم بدو
(سیلای)
اومدم داداش اومدم، چه خبرته خب اومدم دیگه، بیا من این لباسو دوس دارم
کیفو کفششم میخوام
آرسام- گفتم که تو جون بخواه هر لباسی که دوست داری میتونی بخری، پریمان خانم لطفاً کیف و کفش این لباسم بیارین ممنون
پریمان- باشه چشم همین الان میارم خدمتتون
بفرمایین اینم کیفو کفش لباس مبارکتون باشه عزیزم
آرسام- ممنون پریمان خانم راستی فردا شماهم تشریف بیارین خوشحال میشیم
پریمان- چشم حتماً خدمت میرسم خیلیم ممنون
بعد از خرید لباس از مغازه زدیم بیرون
به چندتا فروشگاه دیگههم رفتیم و چندتا تیکه طلا خریدیم و خریدا رو تموم کردیم آخرسر هم یک دست کت و شلوار سفید برای جناب آرسام انتخاب کردم البته از عمد سفید برداشتم که هم رنگ لباس من باشه
وقتی برگشتیم خونه انگار بمب توی خونه ترکونده بودن همه جاپراز خریدو وسایل خونه بود
- اوه اوه اینجا چه خبره مامان خانم؟
سیمین- خبری نیست دختر گلم بالاخره این جشن به مناسبت سلامتی توعه دخترم باید مفصل باشه
آرسام- مامان نگو که کله خانواده رو دعوت کردی؟؟!
سیمین- خب معلومه، پس میخواستی چیکار کنم؟
رمان ماه دریا رمان عروس 13 ساله
33 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد