33 عضو
#پارت_354
رمان #ماه_دریا
- وای ازدست تو مامان وااای
حالا این شوهر سیب زمینیت کجاس؟
سیمین- این چه طرز حرف زدنه؟! خجالت بکش جلوی سیلای پسرهی...
آرسام- کجاس مامان؟
- توی اتاقش داره کت و شلوار جدیدش و امتحان میکنه
آرسام- مرتیکه بز، سیلای گوش کن خواهری میری توی اتاقت تا من نگفتم از اتاقت بیرون نمیایی فهمیدی؟
این نا پدری آدم خطرناکی ازش دور بمون باشه؟ من دارم میرم بیرون تا برگردم بیرون نیا
سیلای- چشم داداش تو اتاقم میمونم (من توی اتاق بمونم مگه به خواب ببینی ) بعد از رفتن آرسام با خریدام رفتم توی اتاقم درم پشت سرم قفل کردم میدونستم آرسام میاد بازرسی
آرسام اومد پشت در و دستگیره رو یواشکی وبی سرو صدا بالا و پایین کرد وقتی دید قفله رفت، منم دست به سینه وایساده بودم به تماشا ..
وقتی از در حیاط زد بیرون سریع نامرئی شدم پنجره رو بازکردم و به پایین نگاه کردم باید از سه مرتبه میرفتم پایین فرصت نبود خودمو لوس کنم برای همین پریدم
از جادو برای محافظت ازخودم استفاده کردم و سالم روی زمین افتادم، سریع از خونه زدم بیرون چون نامرئی بودم کسی منو نمیدید
آرسام توی ماشینش داشت با گوشی حرف میزد
از ماشین پیاده شد ظاهراً یه چیزی یادش رفته بود بیاره همینکه رفت منم رفتم روی صندلی عقب ماشین بی سرو صدا و نامرئی قایم شدم
آرسام سریع اومد سوار شد و حرکت کرد
از شهر خارج شد وجلوی یه خرابه نگه داشت دور و برش و نگاه کرد و وارد شد
یواشکی از ماشین پیاد شدم رفتم دنبالش
اینا دیگه کین؟ مامورن؟!!
آرسام تا رسید به سر دستشون احترام نظامی گذاشت!!
میدونستم یه کاسهای زیره نیم کاسته پس مامور مخفی هستی!
از حرفاشون فهمیدم توی شرکت من معاملات قاچاق انجام میشه که شامل مواد مخدرم میشه
فقط اگه بفهمم کار کدوم خریه بلایی به سرش میارم که مرغای آسمون به حالش زار بزنن
فرمانده- آفرین آرسام کارت عالی بود خوب تصادف و صحنه سازی کردی ولی خیلی خطر ناک بود ممکن بود خودت یا اون دختره کشته بشین بیشتر مراقب باش درضمن انقدر کشش نده ببین میتونی از دختره حرفی بکشی یا نه؟
آرسام- راستش قربان این دختره سیلای در حقیقت صاحب شرکت الماسهای درخشان الانم براثر تصادف حافظش و از دست داده، فعلاً نمیشه چیزی ازش پرسید
سیلای- خب پس تصادف ساختگی بوده ولی من صدمه دیدم ای برناپدریت لعنت آرسام من چی فکر میکردم تو چی از آب دراومدی...
#پارت_354
رمان #ماه_دریا
- وای ازدست تو مامان وااای
حالا این شوهر سیب زمینیت کجاس؟
سیمین- این چه طرز حرف زدنه؟! خجالت بکش جلوی سیلای پسرهی...
آرسام- کجاس مامان؟
- توی اتاقش داره کت و شلوار جدیدش و امتحان میکنه
آرسام- مرتیکه بز، سیلای گوش کن خواهری میری توی اتاقت تا من نگفتم از اتاقت بیرون نمیایی فهمیدی؟
این نا پدری آدم خطرناکی ازش دور بمون باشه؟ من دارم میرم بیرون تا برگردم بیرون نیا
سیلای- چشم داداش تو اتاقم میمونم (من توی اتاق بمونم مگه به خواب ببینی ) بعد از رفتن آرسام با خریدام رفتم توی اتاقم درم پشت سرم قفل کردم میدونستم آرسام میاد بازرسی
آرسام اومد پشت در و دستگیره رو یواشکی وبی سرو صدا بالا و پایین کرد وقتی دید قفله رفت، منم دست به سینه وایساده بودم به تماشا ..
وقتی از در حیاط زد بیرون سریع نامرئی شدم پنجره رو بازکردم و به پایین نگاه کردم باید از سه مرتبه میرفتم پایین فرصت نبود خودمو لوس کنم برای همین پریدم
از جادو برای محافظت ازخودم استفاده کردم و سالم روی زمین افتادم، سریع از خونه زدم بیرون چون نامرئی بودم کسی منو نمیدید
آرسام توی ماشینش داشت با گوشی حرف میزد
از ماشین پیاده شد ظاهراً یه چیزی یادش رفته بود بیاره همینکه رفت منم رفتم روی صندلی عقب ماشین بی سرو صدا و نامرئی قایم شدم
آرسام سریع اومد سوار شد و حرکت کرد
از شهر خارج شد وجلوی یه خرابه نگه داشت دور و برش و نگاه کرد و وارد شد
یواشکی از ماشین پیاد شدم رفتم دنبالش
اینا دیگه کین؟ مامورن؟!!
آرسام تا رسید به سر دستشون احترام نظامی گذاشت!!
میدونستم یه کاسهای زیره نیم کاسته پس مامور مخفی هستی!
از حرفاشون فهمیدم توی شرکت من معاملات قاچاق انجام میشه که شامل مواد مخدرم میشه
فقط اگه بفهمم کار کدوم خریه بلایی به سرش میارم که مرغای آسمون به حالش زار بزنن
فرمانده- آفرین آرسام کارت عالی بود خوب تصادف و صحنه سازی کردی ولی خیلی خطر ناک بود ممکن بود خودت یا اون دختره کشته بشین بیشتر مراقب باش درضمن انقدر کشش نده ببین میتونی از دختره حرفی بکشی یا نه؟
آرسام- راستش قربان این دختره سیلای در حقیقت صاحب شرکت الماسهای درخشان الانم براثر تصادف حافظش و از دست داده، فعلاً نمیشه چیزی ازش پرسید
سیلای- خب پس تصادف ساختگی بوده ولی من صدمه دیدم ای برناپدریت لعنت آرسام من چی فکر میکردم تو چی از آب دراومدی...
#پارت_355
رمان #ماه_دریا
خب مشکلی نیست چون منم باقصد قبلی همراهش شدم این به اون در
ولی باید یه زنگ به حسنا بزنم و جریان و بهش بگم این کمکش میکنه زودتر خرابکار و پیدا کنه
- الو حسنا جان خوبی؟
حسنا- سلام خوبم چی شده؟!
سیلای- من فهمیدم چی و از طریق شرکت قاچاق میکنن
- چی؟! قاچاق میکنن؟!
- مواد
- موادمخدر؟! یا خدا بدبخت شدیم سیلای میدونی حکمش چیه؟؟
سیلای- چی داری زر میزنی مگه من دارم قاچاق میکنم که به فکر حکمش باشم؟!
فعلاً جوگیر نشو ما به کمک احمدی و زمانی نیاز داریم ازشون کمک بگیر که زودتر از شر این جریان خلاص شیم
حسنا- زمانیییی؟!!!
عمراً چند روز مثل سگ گاز میگیره معلوم نیست باز از کجا دلش پر شده تمام زیر دستاش و شل و پل کرده، تازه دنباله توهم میگرده اون سعید بدبخت و انقدر زده بود که سیاه و کبود شده بود چون نتونسته بود ردی از تو پیدا کن
من یکی دور و برش آفتابی نمیشم
سیلای- هوففف اینم شده قوزه بالاقوز
گوش کن برو بهش بگو سیلای به کمکت نیاز داره دست رد بهت نمیزنه
حسنا باور کن اگه اینجا کار نداشتم خودم دوساعته پیداش میکردم این آراهانم معلوم نیست کجا غیبش زده هروقت لازمش دارم نیست
حسنا جاننننن فدات شم برو دیگه
حسنا- باشه باشه مثل خرشرک خرم نکن میرم خوب نقطه ضعف پسر مردم و پیدا کردی و داری ازش استفاده میکنی، گناه داره بدبخت اونکه دیگه زشت نیست پسر به این خوشتیپی انقدرم دوست داره حداقل بهت وفاداره مثل اون ارمیا دور نزدت والا
سیلای- ببند در اون تویله رو زیادی زر میزنی خیلی دوسش داری ارزونی خودت مبارکت باشه من علاقهای بهش ندارم
حسنا- هویی اولاغ من نامزد دارم
محض اطلاعت شوورم پلیسه مراقب باش چی میگی، میرم بهش میگمااا
سیلای- عق اه اه شوورم واییی بدبخت شوهر ندیده مثل زنای قجری حرف میزنه شوورممم ای بمیری اه اه حالم بد شد برو برو سرکارت ایشش شوورم، ایییی...
#پارت_356
رمان #ماه_دریا
خب اینم از این اوه اوه آرسام داره میاد پاک هواسم پرت شده بود خوب شد دیدمش
آرسام سوار شد و راه افتاد داشت مسیر خونشون و طی میکرد ولی خیلی تند رانندگی میکرد بیشتر چراغ قرمزا رو رد کرد
این آدم اصلاً به اون ناپدری نامردش اعتماد نداره با چنین سرعتی ممکنه تصادف کنه
وقتی رسیدیم خونه همزمان با آرسام در ماشین و باز کردمو پیاده شدم که نفهمید سریع از کنارش رد شدم رفتم طرف پنجره اتاق از دیوار بالا رفتم و خودمو رسوندم به اتاقم آرسام نباید متوجه غیبتم بشه
رفتم روی تختم نشستمو خودمو مشغول خوندن یه کتاب نشون دادم
تازه نشسته بودم که یه تقه به در خورد من فکر کردم آرسام برای همین درو باز کردم ولی درکمال تعجب با شهرام روبرو شدم!!!
- بله باباجان کاری داشتین؟!
شهرام- نه سیلای دیدم خبری ازت نیست گفتم بیام ببینم چیزی لازم داری یانه؟
- نه ممنون باباجان چیزی لازم ندارم، ببخشید خواب بودم
شهرام- عه خب اشکالی نداره، میگم اگه چیزی کم و کسر داری بریم برات بگیرم
سیلای- نه لازم ندارم داداش همه چی برام گرفت چیزی نمیخوام ( مردک نکبتت اگه بدونی چه خوابی برات دیدم! نکنه فکر کردی منم مثل اون دخترای پول پرست با پولت خامت میشم اوسکل خان!!! خامت نمیشم ولی درسی بهت میدم که تا عمرداری دیگه هرگز چنین غلطایی به سرت نزنه)
- اون چیزی لازم نداره راحتش بزار
شهرام- اوه اوه ببخشید منظوری نداشتم
چون خبری ازش نبود گفتم بیام حالشو بپرسم چرا عصبی میشی؟؟
آرسام- لطف کردی، میبینی که حالش خوبه
شهرام- باشه من رفتم سر شام میبینمتون سیلای
آرسام- چرا درو براش باز کردی؟
سیلای- ببخشید من فکر کردم تویی نمیدونستم اونه
آرسام- باشه برو تو
ببینم چی بهت گفت؟
سیلای- هیچی گفت اگه چیزی کم دارم منو ببره خرید، منم گفتم داداشم همه چی برام گرفته چیزی کم ندارم همین چیزه دیگهای نگفت
آرسام- مرتیکه
چه زودم دست بکارشده!
گوش کن هیچ وقت دارم تاکید میکنم سیلای هیچ وقت با این آدم تنهایی جایی نمیری روشنه؟
سیلای- چشم نمیرم ( هه تو اگه میدونستی من چجور آدمیم اونی که باید دورش میکردی من نبودم شهرام بود...
#پارت_357
رمان #ماه_دریا
(در همان زمان کاخ ارمیا زیره دریا)
(عمه سنا)
پادزهر و بهش دادم ولی چرا چیزی معلوم نیست؟!
ارمیاهم که هنوز برنگشته نکنه بلایی سرش اومده؟ وای خدا چیکار کنم سیلایم که قهره کاش حداقل آراهان میرفت کمکش منم که اینجام نمیتونم زن داداش و ول کنم
- سناااا
- هان؟! جان! زن داداش تو حرف زدی؟!! وای خدایا شکرت پادزهر اثر کرده، عالیه خانم، عالیه خانم زنداداش حرف زد
عالیه- بانوی من شما خوبین؟ خوب شدین؟؟ خداروشکر واقعاً خوشحالم
اگه ارباب جوان برگردن خوشحال میشن
ملکه آرام- ارمیا؟!! ارمیا کجاست اون کجاست؟
سیلای من کجاست بچم کجاست سیلاااای
سنا- آروم باش زن داداش
سیلای دیگه یه بچهی شش ماهه نیست اون به سن قانونی رسیده نوزده سالشه الانم اینجا نیست شما زمان از دستتون در رفته من نمیدونم اون سامر عوضی چی به خوردتون داده که این بلا سرتون اومده بود ولی خدارو شکر که پادزهر اثر کرد و خوب شدین
آرام- مگه چی شده بود؟
سنا- زن داداش جنابعالی این نوزده سال به خون آشام تبدیل شده بودی و فقط این نبود از لحاظ ذهنی مشکلی برات پیش اومده بود که معلوم شد عمدی بوده و شما هیچ *** و نمیشناختی، حتی قصد جون دختر خودتو کردی و میخواستی که بکشیش
آرام- چی؟! من میخواستم سیلایو بکشم؟!!
وای خدای من
ببینم صدمهای بهش زدم؟
سنا- نه خوشبختانه دخترت خیلی زیرک و باهوشه ولی نمیدونه که تو مادرشی
آرام- چرا؟؟
سنا- چون تو با دیدن سیلای برای کشتنش بهش حمله میکردی و اون تنها کسی بود که به خونش تشنه بودی
آرام- خب این غیر ممکن نیست
من نوزده سال پیش وقتی به اسارت اون سامر نامرد دراومدم اون از خ*ون برادرت برای کنترل من استفاده کرد بعد ازاینکه گازم گرفت وقتی تشنهی خ*ون بودم، اون نامرد از خ*ون برادرت بهم میداد و به زور وادارم میکرد بخورمش آخر سرم نفهمیدم چی بهم داد که دیگه هیچی نمی فهمیدم
حالا سیلای کجاست؟
عالیه- بانو سیلای در خشکی هستن و جناب ارمیا هم با پادشاه دریای سیاه درگیر شدن وقتی داشتن پادزهر و میاوردن گیر افتادن و هنوز برنگشتن بانو
آرام- چرا؟ اون به ارمیا چیکار داره؟ چه مشکلی باهاش داره؟
عالیه- راستش ارباب مشکلی باهاش نداره شاهزاده اهورا به قصد بانو سیلای بیاجازه وارد امارتش شدن قصد تصاحب بانو رو داشتن، بانوسیلای هم ناخواسته اونو کشت ولی حاکم دریای سیاه فکر میکنه ارباب بخاطر نگه داشتن بانو سیلای پسرشو کشته برای همین باهاش دشمن شده
آرام- پس چرا وایسادین؟!! ممکن کشته بشه من خودم میرم دنبالش
سنا- منم میام
ترانه- منم میام ملکهی من
آرام- تو دیگه کی هستی؟
عالیه-
#پارت_357
رمان #ماه_دریا
(در همان زمان کاخ ارمیا زیره دریا)
(عمه سنا)
پادزهر و بهش دادم ولی چرا چیزی معلوم نیست؟!
ارمیاهم که هنوز برنگشته نکنه بلایی سرش اومده؟ وای خدا چیکار کنم سیلایم که قهره کاش حداقل آراهان میرفت کمکش منم که اینجام نمیتونم زن داداش و ول کنم
- سناااا
- هان؟! جان! زن داداش تو حرف زدی؟!! وای خدایا شکرت پادزهر اثر کرده، عالیه خانم، عالیه خانم زنداداش حرف زد
عالیه- بانوی من شما خوبین؟ خوب شدین؟؟ خداروشکر واقعاً خوشحالم
اگه ارباب جوان برگردن خوشحال میشن
ملکه آرام- ارمیا؟!! ارمیا کجاست اون کجاست؟
سیلای من کجاست بچم کجاست سیلاااای
سنا- آروم باش زن داداش
سیلای دیگه یه بچهی شش ماهه نیست اون به سن قانونی رسیده نوزده سالشه الانم اینجا نیست شما زمان از دستتون در رفته من نمیدونم اون سامر عوضی چی به خوردتون داده که این بلا سرتون اومده بود ولی خدارو شکر که پادزهر اثر کرد و خوب شدین
آرام- مگه چی شده بود؟
سنا- زن داداش جنابعالی این نوزده سال به خون آشام تبدیل شده بودی و فقط این نبود از لحاظ ذهنی مشکلی برات پیش اومده بود که معلوم شد عمدی بوده و شما هیچ *** و نمیشناختی، حتی قصد جون دختر خودتو کردی و میخواستی که بکشیش
آرام- چی؟! من میخواستم سیلایو بکشم؟!!
وای خدای من
ببینم صدمهای بهش زدم؟
سنا- نه خوشبختانه دخترت خیلی زیرک و باهوشه ولی نمیدونه که تو مادرشی
آرام- چرا؟؟
سنا- چون تو با دیدن سیلای برای کشتنش بهش حمله میکردی و اون تنها کسی بود که به خونش تشنه بودی
آرام- خب این غیر ممکن نیست
من نوزده سال پیش وقتی به اسارت اون سامر نامرد دراومدم اون از خ*ون برادرت برای کنترل من استفاده کرد بعد ازاینکه گازم گرفت وقتی تشنهی خ*ون بودم، اون نامرد از خ*ون برادرت بهم میداد و به زور وادارم میکرد بخورمش آخر سرم نفهمیدم چی بهم داد که دیگه هیچی نمی فهمیدم
حالا سیلای کجاست؟
عالیه- بانو سیلای در خشکی هستن و جناب ارمیا هم با پادشاه دریای سیاه درگیر شدن وقتی داشتن پادزهر و میاوردن گیر افتادن و هنوز برنگشتن بانو
آرام- چرا؟ اون به ارمیا چیکار داره؟ چه مشکلی باهاش داره؟
عالیه- راستش ارباب مشکلی باهاش نداره شاهزاده اهورا به قصد بانو سیلای بیاجازه وارد امارتش شدن قصد تصاحب بانو رو داشتن، بانوسیلای هم ناخواسته اونو کشت ولی حاکم دریای سیاه فکر میکنه ارباب بخاطر نگه داشتن بانو سیلای پسرشو کشته برای همین باهاش دشمن شده
آرام- پس چرا وایسادین؟!! ممکن کشته بشه من خودم میرم دنبالش
سنا- منم میام
ترانه- منم میام ملکهی من
آرام- تو دیگه کی هستی؟
عالیه-
بانوی من اون دختر من ترانهس
آرام- واقعاً؟! چه بزرگ شدی ترانه جان؟
ترانه- ممنون بانو
آرام- خب بیا بریم ببینم چیکارهای
- چشم
بانوی من اون دختر من ترانهس
آرام- واقعاً؟! چه بزرگ شدی ترانه جان؟
ترانه- ممنون بانو
آرام- خب بیا بریم ببینم چیکارهای
- چشم
#پارت_341
رمان #ماه_دریا
- برو دنبالش جوون، اون در خطره دیدم یکی تعقیبش میکرد بهش هشدار دادم ولی گفت از پسش برمیاد اون زن شجاعیه ولی تنهاست عجله کن برو اون پادزهر آخرین پادزهر بود دیگه ندارم توان درست کردنشم ندارم برو عجله کن تا دیر نشده
ارمیا- از کدوم طرف رفت؟
پیرزن- از اون طرف زود باش برو
- باشه ممنون مادرجان
عمه؟ عمه کجاییی؟ جواب بده لعنتی
عمه سنا؟
ای بابا پس این کجاست؟ سه ساعت علافم هنوز نتونستم پیداش کنم
هان !!! اون دیگه چه محشر کبراییه همه جا رو خون گرفته نکنه...
وای نه نه، عمههه عمه سنااااااا تو کجاییی؟
وای خدا باورم نمیشه این اینکه پدر اهوراست اینجا چیکار داره؟
عمهی بدبخت من تنهایی باهاش درگیر شده!! چند نفر به یه نفر اونم یه زن؟!!!
عمه تنها بود و اون چندین نفر ولی عمه هم برای خودش یلیه کسی حریفش نیست پدر همشون و در آورده بود ولی دیگه داشت از پادر میومد خوب شد زود رسیدم
- آهای اینجا چه خبره؟ یه مشت گردن کلفته بی وجدان، اگه مردین بیا ین با من بجنگین
همینکه اینو گفتم پدر اهورا به مثل جن زده ها برگشت طرفم و بلافاصله دستور حمله به منو داد
باهاشون درگیر شدم که عمه اومد طرفم
- به به برادر زادهی عزیز رسیدن بخیر فکر کردم این جشن و از دست دادی؟!
- عمه خوبی؟؟
- آره خوبم خوب شد اومدی دیگه داشتم کم میاوردم
- پس بموقع رسیدم؟
- آره ولی ارمیا جان من فکر نمیکنم بتونیم از پس همشون بربیاییم بهتره یه راهی برای فرار پیدا کنیم
- باشه عمه، از نفس افتادم چرا اینا کم نمیشن؟؟
پدر اهورا- آهای ارباب زاده؟ تو قاتل پسرمی من امروز تورو میکشم تا روح پسرم شاد بشه
پسرم میخواست داماد ملکهی دریا بشه تو به چه حقی بجای ملکه تصمیم گرفتی؟!
ارمیاط چی؟ من بجای ملکه تصمیم گرفتم؟!!
ولی پسرت و من نکشتم، اون پسر بیلیاقتت تاوان بی شعوریش و داده به من چه مربوطه؟؟
- دروغ میگی آدمای تو اونو انداختن توی دریا من شاهد دارم
میدونم اومدین دنبال پادزهر برای مادر سیلای ولی من به تو اجازه نمیدم ببریش اون پادزهر و بده به من
ارمیا- برای چی میخوایش؟
پدر اهورا- این پادزهر تنها راه معامله با سیلایه وقتی من پادزهرو داشته باشم میتونم بجای نجات مادرش ازش بخوام با پسر دومم ازدواج کنه و قدرت دست من و پسرم بیفته
ارمیا- هه هه به خواب ببینی پیرمرد خرفت
برین گم شین تاهمتون و نکشتم...
#پارت_342
رمان #ماه_دریا
- عمه سنا من هواسشون پرت میکنم تو برو
سنا- پس توچی؟؟
ولت کنم برم اونوقت جواب اون سیلای و چی بدم؟!!
ارمیا- سیلای؟ من هرکاری میکنم بخاطر سیلای این کارم همینطور
عمه؟ پادزهر و به خاله برسون منم میام زنده نگران نباش فقط برو عمه هرچه سریعتر بهتر واینستا
سنا- باشه نگران نباش من پادزهر و به زن داداش میرسونم فقط قول بده زنده برگردی باشه؟
ارمیا- برو دیگه
بعد از رفتن عمه سنا من جلوی افراد اون فرمانروای دریای سیاه و گرفتم تا دنبال عمه سنا نرن
(آراهان)
امروز سیلای از بیمارستان مرخص میشه
دکتر از بهبود ناگهانی سیلای تعجب کرده بودن ولی چارهای جز مرخص کردنش نداشتن
درباز شد وآرسام با ساک لباس وارد شد
پسرهی خود شیرین دلم میخواد اون صورتش و له کنم نکبت ایش
آرسام- بفرمایین اینم لباس واسهی خواهر خوشگلم سیلای خانم سلیقهی خودم امیدوارم خوشت بیاد
سیلای- واییی ممنون داداش خیلی خوشگلن دستت درد نکنه
آرسام- قابل خواهرمو نداره
مامان من میرم بیرون تا کارای ترخیص و انجام بدم شما کمکش کن لباس بپوشه
مامان- باشه پسرم خیالت راحت تو برو به کارت برس
آراهان- اه اه حالم بهم خورد .
فعلاً با مخ برو تو زمین تا بعد
یه پشت پا براش گرفتم با کله اومد زمین
طبق معمول سیلای برام چش غره رفت
- هان؟! چیه؟ حقش بود
مامان- ای وای پسرم باز چی شدی تو؟
من میدونم اون عمهی... چشت زده میدونم امان از چشم این زن اه
آرسام- چیزی نیست مامان پام گیر کرد! ولی به چی؟ هوففف
بهتره برم تا دیونه نشدم
آراهان(اوه اوه اوضا خیطه بهتر منم فعلاً فلنگ و ببندم سیلای برزخی میشود)
بعد از اینکه از بیمارستان اومدن بیرون یه راست به طرف بالاشهر روندن وجلوی یه ویلای خیلی خیلی بزرگ نگه داشتن وبا ریموت درو بازکردن
منم که توی ماشین کنار سیلای بصورت نامرئی نشسته بودم ولی چشمتون روز بد نبینه ازبیمارستان تا اینجا این سیلای ور پریده با نیشگون کبودم کرد آخ آخ چه دردیم داره عین نیش عروس دریایی زهراگینه...
#پارت_343
رمان #ماه_دریا
- خب سیلای جان اینم خونه خیلی خوش اومدی دخترم
سیلای- ممنون مامان جون
مامان- وای خدا تو چقدر شیرین حرف میزنی سیلای آدم قند تو دلش آب میشه
میگم آرسام تو سیلای ببر اتاقش تامن براش سوپ درست کنم پسرم (دِ زود باش برو دیگه مخ دختره رو بزن که حداقل ولت نکنه ایش پسرهی بی جربزه اه)
نمیدونم این به کی رفته، باباش هف خط عالمه ها
آراهان- هه هه به به چشمم روشن همینمون کم بود هف خط دیگه چی؟
- به به سلام بر همسر زیبای من کی اومدین عزیزم؟؟
مامان- اوا، شهرام تو خونه ای؟ مگه نرفته بودی سر کار؟
شهرام- چرا عزیزم ولی دل تو دلم نبود ببینم این دختری که تو انقدر ازش تعریف میکنی به پای همسر خوشگل من میرسه یانه برای همین زود اومدم
آراهان- اوه اوه هفت خط مال یه دیقشه عجب عنتریه مرتیکه حیف این زن
چه دروغایی میگه
با این اوصاف سیلای توی این خونه در امان نیست سریعتر باید یکاریش بکنم
وگرنه این مامان خانم جنازهی شوهرش و از سیلای تحویل میگیره، بده این خیلی بده مخصوصاً که سیلای فکر میکنه مردا همشون خیانتکارن، این یارو خونش حلاله...
#پارت_344
رمان #ماه_دریا
مامان- میگم شهرام من میخوام یه جشن بگیرم و همهی فامیلو دعوت کنم تا بیان این دختره رو ببینن .
میخوام پزشو بدم و چشم همشون و دربیارم مخصوصاً اون خواهرتو
شهرام- واووووو سیمین خانم بدجنس میشود
اگه این چیزیه که تو میخوای منم حرفی ندارم، اتفاقاً خیلی وقت با خانواده دورهمی نداشتیم فرصت خوبیه که کمی تفریح کنیم عزیزم
چطوره بعداز ناهار بریم خرید و برای فردا که جمعس دعوتشون کن هان خوبه؟؟
سیمین- اوه چه جالب فکر کردم ردش میکنی چی شده که انقدر خوشحالی؟
شهرام- هیچی فقط یه معاملهی خوب درراه برای همین خوشحالم نباید سور بدم؟؟
آراهان- (آره مرگ خودت توگفتی و منم باورکردم، حالیت میکنم من اگه ادبت نکنم آراهان نیستم
سیمین- خوب پس من برای فردا دعوتشون میکنم
برم بگم ناهارو بکشن بعدم بچه هارو صداکنم
بچه ها؟؟ بیایین ناهار حاضره بدویین تا سرد نشده
(سیلای)
جلوی آینه داشتم موهام و میبافتم از وقتی رنگش عوض شده نرمتر شده راحتر باز میشه بلندیش زیاده برای همین یه بافته تیغ ماهی بهش زدم
توی آینه به خودم نگاه کردم قیافم خیلی تغییر کرده بود زیباتر از قبل بودم مخصوصاً با این موهای طلایی، این موهازو زیبایی مایه دردسره هوففففف
من خودمو زدم به فراموشی تا یه مدت از فکر ارمیا بیام بیرون نمیدونم اینا چجور آدمایین، پسره آدم جزابیِ درکل یه آدم معمولیه با اینکه ازخانوادهی ثروتمندیه
مادرشم خون گرمه از طرف اینا خطری تهدیدم نمیکنه ولی سایر خانواده رو نمیدونم
چشمم خورد به نشان روی گردنم خیلی وقت بود که بهش با دقت نگاه نکرده بودم
گل برگاش تندتند بازو بسته میشد چرا؟!!!!!
مشغول ورنداز نشان بودم که صدای سیمین خانم از پایین بلند شد که برای صرف غذا صدامون کرد
یه نگاه به لباسم انداختم یه بلوز شلوار گلبهی بود زیادی خودمونیه بهتر از روش مانتومو بپوشم آره بهتره
مانتوم و پوشیدم و شالم و انداختم سرم هرچند بافت موهام از زیرش اومده بود بیرون...
#پارت_345
رمان #ماه_دریا
از در اتاق که اومدم بیرون آرسامم از اتاقش اومد بیرون تا منو دید سلام کرد و مثل خواهرش حالم و پرسید قند تودلم آب شد درسته که برادرم نیست ولی حس خوبی بهم داد یه لحظه فکرکردم واقعاً برادرمه
- سلام آرسام چه خوشتیپ کردی، خبریه؟؟
آرسام- غیر از سلامتی خواهرخوشگلم دیگه هیچ خبری نیست
- آهان که اینطور!!!
با آرسام رفتیم پایین
سیمین خانم به همراه یه مرد که حدودای 50 سال داشت پشت میز ناهار خوری نشست بودن
مرده تا منو دید خشکش زد لیوان آب وسط را توی دستش موند از نگاهش اصلاً خوشم نیومد
با یه نگاه میشد فهمید چه آدمیه
حالا من این بیشعور و چی باید صدا بزنم؟!! لعنتی
آراهان- سیلای جان ایشون آقا شهرام شوهر سیمین خانم هستن
میدونم خودت دوهزاریت افتاده ولی بازم هواستو جمع کن
سیلای- عه تو هنوز اینجایی؟!
آراهان- پس چی فکر کردی ولت کردم؟!
منو بیخیال برو به بابا جونتت برس
رفتم جلو سلام کردم
سیمین- سلام دختر گلم بیا بشین که حسابی گشنته
رفتم نشستم آرسامم درست کنار دستم نشست
آراهانم رفت درست پشت سر اون مرده که حالا فهمیدم اسمش شهرام وایساد یعنی صدرحمت به عزرائیل
این شهرامم که انگار تا حالا آدم ندیده داشت بر و بر منو نگاه میکرد
حالا نگم که چه چرت و پرتایی بلغور میکرد توی اون ذهنش که جای گفتن نداره
نتونستم. تحمل کنم گفتم
- طوری شده باباجون؟ چرا اینجوری نگام میکنی مگه تازه منو دیدی؟! ( نه خیر سرش نکه یه عمر دخترشی برای همون داره برو برنگات میکنه خخ)
شهرام- هان؟!! آ آ نه نه فقط از اینکه می بینم حالت خوبه سالم برگشی خونه خوشحالم دختر خوشگله بابا چیزی نیست غذاتو بخور
سیلای((آره سگ خور توگفتی منم باورم شدم مگه اینکه تنها گیرت نیارم یک بلایی سرت بیارم که دیگه هیچ وقت چشمات از هم باز هم نشن ))
#پارت_346
رمان #ماه_دریا
توی افکار خودم داشتم نقشه میکشیدم که کجا گیرش بندازم و یه فصل کتک مفصل بهش بزنم که آرسام یه سوقلمه به پهلوم زد و سرشو آورد زیر گوشم و گفت
- یادت باشه ازیه متری شهرامم رد نشی فهمیدی یانه؟
- عه آرسام چه بابا رو با اسمش صدا میکنی؟
- چون اون بابای ما نیست ناپدری فهمیدی وخیلیم خطرناکه نبینم دور و برش باشی؟؟
همینطورکه آرسام داشت اینارو بهم درگوشی میگفت شهرامم عین مارزخمی زیرچشمی داشت مارو نگاه میکرد
سیمین- هوی شما دوتا چی دارین درگوشی پچ پچ میکنین؟
سیلای- هیچی مامان سیمین فقط من از آرسام خواستم که بریم خرید آخه لباس کم ادارم همین
شهرام- خب به خودم بگو
خودم میبرمت خرید
آرسام- لازم نیست شما زحمت بکشین خودم می برمش
سیمین- اتفاقاً خیلیم خوب میشه چون فردا میخوام به مناسبت خوب شدن دخترم مهمونی بگیرم باید یک دست لباس مجلسیم بگیرین
آخه میخوام بزرگترای فامیلم دعوت کنم میخوام سیلای فردا بدرخشه پسرم
آهان راستی یادت باشه کت و شلوارت و باسیلای ست کنی فهمیدی؟
آرسام- مامانننن
الان چه وقت مهمونی گرفتنه؟ سیلای هنوز خوب نشده صبر میکردی خوب میشد بعد
سیمین- وا!!! مگه سیلای چشه؟ ماشاالله از منم سالمتره
حرف زیادی نزن تو فقط کاری و که گفتم بکن
آرسام- مامانننننن!!!!
سیمین- یامانننننن پسرهی خیره سر این بار به حرفم گوش نکنی شیرم و حلالت نمیکنم
سیلای- وای دعوا داره بالا میگیره بهتر بپرم وسط
آرسام میخواست باز مخالفت کنه که بازوشو گرفتمو به سیمین خانم گفتم
- چشم مامان سیمین من با آرسام میرم خرید شما غصه نخور قربونت برم مگه نه داداش آرسام؟؟
#پارت_347
رمان #ماه_دریا
- باشه هرجور تو راحتی ولی شرط داره قبوله؟
سیلای- چه شرطی؟
آرسام- بعداً میگم
خواستم غذامو بخورم که دیدم شهرام خان داره با اچشاش زیر زیرکی منو نگاه میکنه
این احمقم دلش مردن میخواد
سرمو آوردم پایین که مثلاً لقمه بزارم دهنم اونم داشت همونطورکه منو نگاه میکرد باولع قرمه سبزی میخورد، یه بشکن زیر میز زدم که غذا پرید تو گلوش داشت خفه میشد که دوغ ریختم تو لیوان دادم دستش باهول خواست بخوره که بایه بشکنه دیگه لیوان و چپه کردم روش همه هاج و واج مونده بودن داشتن نگاش میکردن این وسط آراهان بودکه داشت ازخنده ریسه میرفت هرچند آرسامم دست کمی از اون نداشت با این تفاوت که آراهان میدونست کار منه ولی آرسام فکرمیکرد ازهول حلیم افتاده تودیگ
سیمین- ای داد بیداد نگاش کن انگار بچس این چه کاری بود کردی مگه بچه ای تو؟! نگا نگا ببین خودشو به چه روزی انداخت!! پاش بریم لباست و عوض کن
شهرام- ای بابا مگه من کردم خودش ریخت روم اهههههه
آرسام- حتماً هواستون جای دیگه بوده که دوغ و ریختین روتون
انقدر قیافش دیدنی بود که نگو
آراهانم اون وسط داشت زمین و گاز میزد
بعداز اینکه سیمین شهرام و برد آرسام گفت
- حقش بود دلم خونک شد مردک احمق
بعداز یه ربع شهرام خان به همراه سیمین شیک و پیک برگشت
غذای من تموم شده بود یکی دوقاشق بیشتر نمونده بود که گفتم سیر شدم
- داداشی بسته دیگه چقد میخوری پاشو بریم خرید
آرسام بلند شد راه افتادیم بریم شهرام گفت
- سیلای بیا این کارت منو بگیر برای خودت چندتیکه طلا بخر فکر نکم برای فردا چیز به درد بخوری داشته باشی
- نه ممنون داداش آرسامم هست خودش برام میخره شما زحمت نکشین پدر جاننننن
جانش و از عمد کشیده گفتم که بفهمه غلطش زیادی میخواد منو خرکنه خرفت
اینو که گفتتم انگار قند تودل آرسامو آراهان آب کردن چون خنده رو لب جفتشون اومد
آرسام- تو جون بخواه آبجی طلا که چیزی نیست بریم
آی حرس میخورد شهرام
ولی من هنوز دلم خنک نشده بود تازه داشت بهم خوش میگذشت برای همین یه بشکن دیگه زدم که صندلی زیر شهرام چهار تاق قاچ شد و شهرام مثل قورباغه نقش زمین شد
- آخ آخ چی شد بابایی چرا صندلی شکست؟؟
#پارت_348
رمان #ماه_دریا
خواستم مثلاً برم بلندش کنم که آرسام زودتر از من دستش و گرفت و بلندش کرد و بصورت کنایه آمیزی گفت
- دیگه پیرشدی پدر جان
شهرام چنان برگشت فکرکردم میخواد کلهی آرسام و بکنه
آرسام- بریم سیلای
از خونه اومدیم بیرون که دیدم آراهان داره هی سرخ و سفید میشه
انقدر خندیده بود که دلپیچه گرفته بود
- زهرمار چته هرهرو کرکرت به راهه؟؟
آرسام- باکی بودی سیلای؟؟
سیلای- (یعنی بلند گفتم؟!!)
هان؟! هیچی من با این وجدانم بودم که داشت کار دستم میداد چیزی نمونده بود جلوی ناپدری خندم بگیره همین
آرسام- آهان که اینطور
خب پس بریم دیگه دیره
رفتیم سوار ماشین شدیم تا من در ماشین و بستم درعقب ماشینم باز و بسته شد و جناب آراهان سوارشدن اینم که مثل بختک افتاده رو زندگی من
آرسام- اون در چطوری بازو بسته شد سیلای؟؟
نکنه من زده به سرم؟
سیلای- نه بابا باد بود یهو اومد در باز بوده بسته شد تو چرا بزنه به سرت؟! دور از جون
آراهان- اتفاقا نوش جونشش
سیلای- (ببند زیپ دهنتو وگرنه خودم میبندمش)
آرسام؟ کجا داریم میریم خرید؟
آرسام- من یه فروشنده میشناسم که هم خیاطه هم لباسایی که میدوزه خودش میفروشه
کاراش جدیدن میگه یه طراح فوقالعاده ماهر لباساشو طراحی کرده
هیچ جای بازار نمیتونی همچین لباسایی پیدا کنی بریم خودت میفهمی
بعد نیم ساعت رسیدیم به فروشگاه مورد نظر! ولی، ولی اینجا که مغازه ی پریمان جونه
آرسام- چرا خشکت زده؟ بیا بریم تو دیگه، زود باش
با آرسام رفتیم تو خدا خدا میکردم پریمان خانم منو نشناسه
تا رفتیم تو پریمان خانم خودش اومد به استقبال
به آرسام سلام کرده برگشت طرف من که خشکش زد وبا تته پته گفت
- تو سیلای نیستی؟؟
چقدر شبیهشی، نه تو خود سیلایی فقط رنگموهات عوض شده وگرنه به همون خوشگلی هستی که بودی سیلای
چرا حرف نمیزنی؟؟
سیلای- ببخشید من شمارو میشناسم؟ (خودمو زدم به فراموشی )
پریمان- چی؟
یعنی چی که منو میشناسی؟!!
منم پریمان همونیکه طراحیات و بهش دادی...
#پارت_349
رمان #ماه_دریا
سیلای- شرمنده من شمارو یادم نمیاد
- چی؟؟ چرا؟
آراهان(چون خودشو زده به فراموشی به کجا میخواد برسه خدا داند!!)
آرسام- ببخشید پریمان خانم شما سیلایو میشناسید؟
پریمان- معلومه که میشناسم اون دوست منه و همینطور صاحب شرکت الماسهای درخشانه!!! مگه میشه نشناسمش؟! همهی این لباسا از طراحیای سیلایِ
آرسام- چی صاحب شرکت الماسهای درخشان؟!
شما مطمئنید این سیلای خانم خودشه؟!
پریمان- معلومه که مطمئنم فقط موهاش و رنگ کرده ویه کمی بلند تر از قبلشه والا خودشه
ولی چرا چیزی یادش نمیاد چرا منو نمیشناسه؟
آرسام- چیزی نیست راستش تصادف کرده بود ویه جراحی هم داشت ولی بخاطره ضربهای که به سرش خورده دچاره فراموشی شده البته موقتیه دکترا گفتن حافظش برمیگرده
پریمان- ای وای خدا مرگم بده سیلای!!
الان چطوری خوبی دخترم؟!
سیلای- من خوبم خانم ببخشید مزاحم شدیم
- نگوووو این حرفا چیه سیلای جان
آرسام- پریمان خانم شما خانوادهی سیلایو میشناسین؟؟
سیلای- چی میگی آرسام؟!! مگه شما خانوادهی من نیستین؟
- یعنی اگه من حرف نزنم حناق میگیرم،
نه منظورم این نبود سیلای جان
میگم چرا نمیری لباسی که برای جشن فردا لازم داری انتخاب کنی؟!
سیلای- (مثلاً داره منو میفرسته دنبال نخود سیاه! این بدبختم که خودشو زده به ساده لوحی)
باشه پس من رفتم
آرسام- پریمان خانم میشناسین؟
- نه والا من فقط میدونم این دختر صاحب اون شرکته
آرسام- شاید اشتباه گرفتینش
پریمان- ممکن من هر کسه دیگهای رو اشتباه بگیرم ولی سیلای و نه چون اون نشان گل رز آبی روی گردنش و هیچ *** غیر از اون نداره
#پارت_350
رمان #ماه_دریا
آرسام- (پس واقعاً صاحب اون شرکت این دختره!! میدونستم یه ربطی داره ولی دیگه نه خود صاحب شرکت)ممنون پریمان خانم
راستش ما برای خرید لباس اومدیم اگه میشه مدلای جدیدتون و به سیلای جان نشون بدین
پریمان- والا نشون دادن نداره همهی این لباسا طرحای خود سیلای جانه بازم هر کدوم پسندید من در خدمتم
- سیلای تو یه نگاه به لباسا بنداز تا من یه تماس بگیرم الان میام
سیلای- باشه ممنون (رفت به حسنا زنگ بزنه امیدوارم خراب کاری نشه من فقط میخوام ارمیا رو بکشونم اینجا تا. تکلیفم و برای همیشه باهاش روشن کنم یا با اون دختره کات میکنه یا قید منو میزنه)
رفتم سراغ لباسا از قبل لباسم و انتخاب کرده بودم ولی بازم خودمو زدم به نگاه کردن مثلاً
این آرسام بدجوری مشکوک میزنه! انگار دنبال یه چیزی توی شرکت من میگرده
مهندسیه معماری خونده ولی! این شغل اصلیش نیست کی و چیکارس نمیدونم ولی دنبال شرکت منه ولی برای چیش و نمیدونم خودم و زدم به فراموشی همین و بفهمم باید سریع سر از کارش دربیارم)
حسنا- پریمان خانم دستم به دامنت تا من میام سرگرمش کن
پریمان- گفتم میخوام زنگ بزنم اونم بره لباسارو ببینه
حسنا- اون میدونه تو اومدی به من زنگ بزنی فقط بهش بگو حسنا گفت وایسا تا من بیام وایمسه نزار برن باشه؟
پریمان- میدونه؟! ازکجا؟!
حسنا- کاریت نباشه فقط نگهش دار
پریمان- باشه پس عجله کن پسره عجله داره زود باش
خب سیلای تونستی انتخاب کنی؟
سیلای- این و میخوام کفش و کیفشم میخوام لطفاً
پریمان- سیلای جان دخترم بگو ببینم اینا به زور نگهت داشتن آره؟
میخوای زنگ بزنم به پلیس؟
سیلای- عه نه اون داداشمه زنگ نزنین به پلیس
- ولی آخه سیلای!
خیلی خب باشه حسنا گفت بهت بگم صبر کنی تا اون بیاد
سیلای- باشه پریمان خانم صبر میکنم ولی لطفاً جلوی آرسام سوتی ندین باشه؟
پریمان- پس یعنی حافظت و از دست ندادی؟
حسنا- نه لطفاً لباس و بپیچید تا شک نکرده
پریمان- باشه الان
خدارو شکر که خوبی داشتم از دلواپسی میمردم...
#پارت_351
رمان #ماه_دریا
- نه من خوبم پریمانخانم
خب حالا که به حسنا زنگ زدین وقتی اومد بفرستینش اتاق پرو من باید باهاش حرف بزنم فقط این آرسام نفهمه
پریمان- باشه بسپرش به من تو برو توی اتاق پرو وقتی اومد میفرستمش پیشت
سیلای- رفتم توی اتاق پرو لازم نبود لباس و بپوشم میدونستم اندازمه طرح خودم بود ولی اونجا باید منتظر حسنا میبودم قضیهی این آرسام بو داره باید ببینم توی شرکت خبریه که من نمیدونم یا جریان چیه
حسنا- سلام پریمان خانم خوبین؟
پریمان- به به سلام حسنا جان چه عجب از این طرفا
حسنا- جاننن؟!! (هان اون قضیه مثل میخواد یارو رو بپیچونه)
راستش اومدم لباس مجلسی بخرم جدیدترین مدلاتون کدومان؟؟
پریمان- خوب کردی اومدی اینجا من جدیدترین مدلارو دارم، برای سایز تو اون پشت کنار اتاق پرو
- باشه مرسی
- خواهش میکنم مغازهی خودته راحت باش عزیزم
(حسنا)
بعد از اینکه طرف و پیچوندیم رفتم طرف رختکن درو که باز کردم از چیزی که دیدم دوتا شاخ خوشگل پیچ درپیچروی سرم قشنگ سبز شد
- سیلای، موهات!! قیافت
موهاتو رنگ کردی چه خوشگله شدی!!
- علیک السلام سلامتو گربه خورده؟؟
حسنا- نه والا من هنوز تو شوکم بگو آدرس این آرایشگاهی که رفتی کجاس؟! وایسا ببینم مگه تو تصادف نکردی هان؟ پس چرا منو میشناسی حقه باز؟! باز واسه کدوم بدبخت نقشه کشیدی؟ اینم فیلمه جدیدته؟
سیلای- اولاً من موهامو رنگ نکردم این رنگ واقعیه موهامه دوماً به تو ربطی نداره که برای کی نقشه کشیدم سوماً تو که میدونستی من حافظم و از دست ندادم پس زر زیادی نزن
حسنا- عهههه آهان پس که اینطور
خب مثل اینکه من زیادیم بهتره برم خداحافظ
- لوس نشو وایسا سرجات کارت دارم
- عه؟! پس کارم داری! اونوقت اینطوری باهام حرف میزنی؟!
- میخوای گوش کنی یا نه؟؟
- امر بفرما ملکهی من ایشششش
- زهرمار چته تو امروز؟!
- هیچی بگو بینم چته چی میخوای بدونی؟
- توی شرکت تازگیا اتفاق خاصی افتاده یا مشکلی پیش اومده؟
#پارت_352
رمان #ماه_دریا
حسنا- نه چه مشکلی
خب فقط اینکه چند روزه جناب سروان احمدی سوالات عجیب غریبی میپرسه
- مثل چی؟!
- مثلاً اینکه تو الماسارو از کدوم کشور وارد میکنی طرف قردادت یا تاجری که باهاش معامله میکنی کیه؟!
یا چه کسی معاملات و انجام میده یا شریک کاری داریم یا نه از اینجور سوالات بی معنی
- که اینطور
ببینم حسنا تو چی جوابشو دادی؟!
- هیچی گفتم من از معاملههای تو خبر ندارم همین
- ولی من فکر نکنم قضیه فقط الماسا باشه یه چیزی هست یه چیزی که دور از چشم منو تو داره توی شرکت اتفاق میفته
گوش کن ببین چی میگم هواست و شش دانگ جمع میکنی تا ببینی کی توی شرکت بیشتر از همه تازگیا درآمدزایی داشته
هرکسی که بیشتر از حقوقی که مابهش دادیم دریافت کرده باشه!!! کسی که توی شرکت داره خلاف میکنه و این خلاف داره به اسم شرکت و من تموم میشه
هرکاری که هست غیر قانونیه...
این تصادفم ساختگی بود ولی چون من هواسم نبود بد جوری اتفاق افتاد آرسام معمار نیست، این یا پلیسه یا مامور مخفی هرچی که هست زوم کرده رو شرکت و الان صاحب شرکت منم
به سروان احمدی همه چی رو بگو و توضیح بده همینطور به آقای جوادی ازشون کمک بگیر وکسی که داره توی شرکت خلاف میکنه دستگیر کن من خودمم باهاشون حرف میزنم
حسنا- پس ارمیا چی؟!
اونو چیکار کردی؟ تونستی مشکلت و باهاش حل کنی یانه؟
سیلای- نه توی جشن فردا شب معلوم میشه حرفش راسته یا دروغ
میگه باهام روراسته
اگه راستشو گفته باشه من فردا میفهمم
یا رومی روم یا زنگی زنگ
اون یا منو انتخاب میکنه یا اون خون آشام و... دیگه به خودش بستگی داره این فرصت هم بخاطر شماهایی بهش دادم که گفتین بزار توضیح بده امیدوارم پشیمون نشم
حسنا- چی شد که نظرت عوض شد؟
سیلای- با کاری که توی ساحل کرد
خب خب یه حسی بهم گفت که اگه یه فرصت بهش بدم شاید پشیمون نشم، نمیدونم ولی فکر کنم ارمیا بین من و اون دختر منو انتخاب میکنه، این فردا معلوم میشه...
#پارت_353
رمان #ماه_دریا
حسنا- امیدوارم پشیمون نشی و به خواستهی دلت برسی
منم یه خبر خوب برات دارم
سیلای- خب حالا این خبر خوب چی هست که توانقدر سرخو سفید میشی هان؟ بگو بینم خبریه؟؟
حسنا- خب راستش چطوری بگم اممممم راستش سروان احمدی ازم خواستگاری کرده قراره به زودی جشن نامزدی بگیریم
البته بعد از چهلم همکاراش
سیلای- وایییی راس میگی حسنا؟!!! خیلی برات خوشحالم دختر، سروان احمدی مرد خیلی خوبیه تبریک میگم حسنا جان وای باورم نمیشه داری عروس میشی، بالاخره رفتی قاطی مرغا
حسنا- زهرمار نکبت نفهم مرغم خودتی بیادب
آرسام- سیلای؟ لباستو انتخاب کردی؟
سیلای- ای وای اومد، گوش کن حسنا یادت نره بهت چی گفتم باشه؟ من دیگه باید برم تا شک نکرده خداحافظ
حسنا- باشه مراقب خودت باش زیاده روی نکنی تو نقشهاتها...
آرسام- سیلای؟ کجایی دختر زودباش دیگه دیرمون شد هنوز کلی خرید داریم بدو
(سیلای)
اومدم داداش اومدم، چه خبرته خب اومدم دیگه، بیا من این لباسو دوس دارم
کیفو کفششم میخوام
آرسام- گفتم که تو جون بخواه هر لباسی که دوست داری میتونی بخری، پریمان خانم لطفاً کیف و کفش این لباسم بیارین ممنون
پریمان- باشه چشم همین الان میارم خدمتتون
بفرمایین اینم کیفو کفش لباس مبارکتون باشه عزیزم
آرسام- ممنون پریمان خانم راستی فردا شماهم تشریف بیارین خوشحال میشیم
پریمان- چشم حتماً خدمت میرسم خیلیم ممنون
بعد از خرید لباس از مغازه زدیم بیرون
به چندتا فروشگاه دیگههم رفتیم و چندتا تیکه طلا خریدیم و خریدا رو تموم کردیم آخرسر هم یک دست کت و شلوار سفید برای جناب آرسام انتخاب کردم البته از عمد سفید برداشتم که هم رنگ لباس من باشه
وقتی برگشتیم خونه انگار بمب توی خونه ترکونده بودن همه جاپراز خریدو وسایل خونه بود
- اوه اوه اینجا چه خبره مامان خانم؟
سیمین- خبری نیست دختر گلم بالاخره این جشن به مناسبت سلامتی توعه دخترم باید مفصل باشه
آرسام- مامان نگو که کله خانواده رو دعوت کردی؟؟!
سیمین- خب معلومه، پس میخواستی چیکار کنم؟
#پارت_354
رمان #ماه_دریا
- وای ازدست تو مامان وااای
حالا این شوهر سیب زمینیت کجاس؟
سیمین- این چه طرز حرف زدنه؟! خجالت بکش جلوی سیلای پسرهی...
آرسام- کجاس مامان؟
- توی اتاقش داره کت و شلوار جدیدش و امتحان میکنه
آرسام- مرتیکه بز، سیلای گوش کن خواهری میری توی اتاقت تا من نگفتم از اتاقت بیرون نمیایی فهمیدی؟
این نا پدری آدم خطرناکی ازش دور بمون باشه؟ من دارم میرم بیرون تا برگردم بیرون نیا
سیلای- چشم داداش تو اتاقم میمونم (من توی اتاق بمونم مگه به خواب ببینی ) بعد از رفتن آرسام با خریدام رفتم توی اتاقم درم پشت سرم قفل کردم میدونستم آرسام میاد بازرسی
آرسام اومد پشت در و دستگیره رو یواشکی وبی سرو صدا بالا و پایین کرد وقتی دید قفله رفت، منم دست به سینه وایساده بودم به تماشا ..
وقتی از در حیاط زد بیرون سریع نامرئی شدم پنجره رو بازکردم و به پایین نگاه کردم باید از سه مرتبه میرفتم پایین فرصت نبود خودمو لوس کنم برای همین پریدم
از جادو برای محافظت ازخودم استفاده کردم و سالم روی زمین افتادم، سریع از خونه زدم بیرون چون نامرئی بودم کسی منو نمیدید
آرسام توی ماشینش داشت با گوشی حرف میزد
از ماشین پیاده شد ظاهراً یه چیزی یادش رفته بود بیاره همینکه رفت منم رفتم روی صندلی عقب ماشین بی سرو صدا و نامرئی قایم شدم
آرسام سریع اومد سوار شد و حرکت کرد
از شهر خارج شد وجلوی یه خرابه نگه داشت دور و برش و نگاه کرد و وارد شد
یواشکی از ماشین پیاد شدم رفتم دنبالش
اینا دیگه کین؟ مامورن؟!!
آرسام تا رسید به سر دستشون احترام نظامی گذاشت!!
میدونستم یه کاسهای زیره نیم کاسته پس مامور مخفی هستی!
از حرفاشون فهمیدم توی شرکت من معاملات قاچاق انجام میشه که شامل مواد مخدرم میشه
فقط اگه بفهمم کار کدوم خریه بلایی به سرش میارم که مرغای آسمون به حالش زار بزنن
فرمانده- آفرین آرسام کارت عالی بود خوب تصادف و صحنه سازی کردی ولی خیلی خطر ناک بود ممکن بود خودت یا اون دختره کشته بشین بیشتر مراقب باش درضمن انقدر کشش نده ببین میتونی از دختره حرفی بکشی یا نه؟
آرسام- راستش قربان این دختره سیلای در حقیقت صاحب شرکت الماسهای درخشان الانم براثر تصادف حافظش و از دست داده، فعلاً نمیشه چیزی ازش پرسید
سیلای- خب پس تصادف ساختگی بوده ولی من صدمه دیدم ای برناپدریت لعنت آرسام من چی فکر میکردم تو چی از آب دراومدی...
#پارت_354
رمان #ماه_دریا
- وای ازدست تو مامان وااای
حالا این شوهر سیب زمینیت کجاس؟
سیمین- این چه طرز حرف زدنه؟! خجالت بکش جلوی سیلای پسرهی...
آرسام- کجاس مامان؟
- توی اتاقش داره کت و شلوار جدیدش و امتحان میکنه
آرسام- مرتیکه بز، سیلای گوش کن خواهری میری توی اتاقت تا من نگفتم از اتاقت بیرون نمیایی فهمیدی؟
این نا پدری آدم خطرناکی ازش دور بمون باشه؟ من دارم میرم بیرون تا برگردم بیرون نیا
سیلای- چشم داداش تو اتاقم میمونم (من توی اتاق بمونم مگه به خواب ببینی ) بعد از رفتن آرسام با خریدام رفتم توی اتاقم درم پشت سرم قفل کردم میدونستم آرسام میاد بازرسی
آرسام اومد پشت در و دستگیره رو یواشکی وبی سرو صدا بالا و پایین کرد وقتی دید قفله رفت، منم دست به سینه وایساده بودم به تماشا ..
وقتی از در حیاط زد بیرون سریع نامرئی شدم پنجره رو بازکردم و به پایین نگاه کردم باید از سه مرتبه میرفتم پایین فرصت نبود خودمو لوس کنم برای همین پریدم
از جادو برای محافظت ازخودم استفاده کردم و سالم روی زمین افتادم، سریع از خونه زدم بیرون چون نامرئی بودم کسی منو نمیدید
آرسام توی ماشینش داشت با گوشی حرف میزد
از ماشین پیاده شد ظاهراً یه چیزی یادش رفته بود بیاره همینکه رفت منم رفتم روی صندلی عقب ماشین بی سرو صدا و نامرئی قایم شدم
آرسام سریع اومد سوار شد و حرکت کرد
از شهر خارج شد وجلوی یه خرابه نگه داشت دور و برش و نگاه کرد و وارد شد
یواشکی از ماشین پیاد شدم رفتم دنبالش
اینا دیگه کین؟ مامورن؟!!
آرسام تا رسید به سر دستشون احترام نظامی گذاشت!!
میدونستم یه کاسهای زیره نیم کاسته پس مامور مخفی هستی!
از حرفاشون فهمیدم توی شرکت من معاملات قاچاق انجام میشه که شامل مواد مخدرم میشه
فقط اگه بفهمم کار کدوم خریه بلایی به سرش میارم که مرغای آسمون به حالش زار بزنن
فرمانده- آفرین آرسام کارت عالی بود خوب تصادف و صحنه سازی کردی ولی خیلی خطر ناک بود ممکن بود خودت یا اون دختره کشته بشین بیشتر مراقب باش درضمن انقدر کشش نده ببین میتونی از دختره حرفی بکشی یا نه؟
آرسام- راستش قربان این دختره سیلای در حقیقت صاحب شرکت الماسهای درخشان الانم براثر تصادف حافظش و از دست داده، فعلاً نمیشه چیزی ازش پرسید
سیلای- خب پس تصادف ساختگی بوده ولی من صدمه دیدم ای برناپدریت لعنت آرسام من چی فکر میکردم تو چی از آب دراومدی...
#پارت_355
رمان #ماه_دریا
خب مشکلی نیست چون منم باقصد قبلی همراهش شدم این به اون در
ولی باید یه زنگ به حسنا بزنم و جریان و بهش بگم این کمکش میکنه زودتر خرابکار و پیدا کنه
- الو حسنا جان خوبی؟
حسنا- سلام خوبم چی شده؟!
سیلای- من فهمیدم چی و از طریق شرکت قاچاق میکنن
- چی؟! قاچاق میکنن؟!
- مواد
- موادمخدر؟! یا خدا بدبخت شدیم سیلای میدونی حکمش چیه؟؟
سیلای- چی داری زر میزنی مگه من دارم قاچاق میکنم که به فکر حکمش باشم؟!
فعلاً جوگیر نشو ما به کمک احمدی و زمانی نیاز داریم ازشون کمک بگیر که زودتر از شر این جریان خلاص شیم
حسنا- زمانیییی؟!!!
عمراً چند روز مثل سگ گاز میگیره معلوم نیست باز از کجا دلش پر شده تمام زیر دستاش و شل و پل کرده، تازه دنباله توهم میگرده اون سعید بدبخت و انقدر زده بود که سیاه و کبود شده بود چون نتونسته بود ردی از تو پیدا کن
من یکی دور و برش آفتابی نمیشم
سیلای- هوففف اینم شده قوزه بالاقوز
گوش کن برو بهش بگو سیلای به کمکت نیاز داره دست رد بهت نمیزنه
حسنا باور کن اگه اینجا کار نداشتم خودم دوساعته پیداش میکردم این آراهانم معلوم نیست کجا غیبش زده هروقت لازمش دارم نیست
حسنا جاننننن فدات شم برو دیگه
حسنا- باشه باشه مثل خرشرک خرم نکن میرم خوب نقطه ضعف پسر مردم و پیدا کردی و داری ازش استفاده میکنی، گناه داره بدبخت اونکه دیگه زشت نیست پسر به این خوشتیپی انقدرم دوست داره حداقل بهت وفاداره مثل اون ارمیا دور نزدت والا
سیلای- ببند در اون تویله رو زیادی زر میزنی خیلی دوسش داری ارزونی خودت مبارکت باشه من علاقهای بهش ندارم
حسنا- هویی اولاغ من نامزد دارم
محض اطلاعت شوورم پلیسه مراقب باش چی میگی، میرم بهش میگمااا
سیلای- عق اه اه شوورم واییی بدبخت شوهر ندیده مثل زنای قجری حرف میزنه شوورممم ای بمیری اه اه حالم بد شد برو برو سرکارت ایشش شوورم، ایییی...
#پارت_356
رمان #ماه_دریا
خب اینم از این اوه اوه آرسام داره میاد پاک هواسم پرت شده بود خوب شد دیدمش
آرسام سوار شد و راه افتاد داشت مسیر خونشون و طی میکرد ولی خیلی تند رانندگی میکرد بیشتر چراغ قرمزا رو رد کرد
این آدم اصلاً به اون ناپدری نامردش اعتماد نداره با چنین سرعتی ممکنه تصادف کنه
وقتی رسیدیم خونه همزمان با آرسام در ماشین و باز کردمو پیاده شدم که نفهمید سریع از کنارش رد شدم رفتم طرف پنجره اتاق از دیوار بالا رفتم و خودمو رسوندم به اتاقم آرسام نباید متوجه غیبتم بشه
رفتم روی تختم نشستمو خودمو مشغول خوندن یه کتاب نشون دادم
تازه نشسته بودم که یه تقه به در خورد من فکر کردم آرسام برای همین درو باز کردم ولی درکمال تعجب با شهرام روبرو شدم!!!
- بله باباجان کاری داشتین؟!
شهرام- نه سیلای دیدم خبری ازت نیست گفتم بیام ببینم چیزی لازم داری یانه؟
- نه ممنون باباجان چیزی لازم ندارم، ببخشید خواب بودم
شهرام- عه خب اشکالی نداره، میگم اگه چیزی کم و کسر داری بریم برات بگیرم
سیلای- نه لازم ندارم داداش همه چی برام گرفت چیزی نمیخوام ( مردک نکبتت اگه بدونی چه خوابی برات دیدم! نکنه فکر کردی منم مثل اون دخترای پول پرست با پولت خامت میشم اوسکل خان!!! خامت نمیشم ولی درسی بهت میدم که تا عمرداری دیگه هرگز چنین غلطایی به سرت نزنه)
- اون چیزی لازم نداره راحتش بزار
شهرام- اوه اوه ببخشید منظوری نداشتم
چون خبری ازش نبود گفتم بیام حالشو بپرسم چرا عصبی میشی؟؟
آرسام- لطف کردی، میبینی که حالش خوبه
شهرام- باشه من رفتم سر شام میبینمتون سیلای
آرسام- چرا درو براش باز کردی؟
سیلای- ببخشید من فکر کردم تویی نمیدونستم اونه
آرسام- باشه برو تو
ببینم چی بهت گفت؟
سیلای- هیچی گفت اگه چیزی کم دارم منو ببره خرید، منم گفتم داداشم همه چی برام گرفته چیزی کم ندارم همین چیزه دیگهای نگفت
آرسام- مرتیکه
چه زودم دست بکارشده!
گوش کن هیچ وقت دارم تاکید میکنم سیلای هیچ وقت با این آدم تنهایی جایی نمیری روشنه؟
سیلای- چشم نمیرم ( هه تو اگه میدونستی من چجور آدمیم اونی که باید دورش میکردی من نبودم شهرام بود...
رمان ماه دریا رمان عروس 13 ساله
33 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد