ماه دریا و عروس 13 ساله

33 عضو

#پارت_364
رمان #ماه_دریا

آراهان- فقط قول بده

سیلای- خب باشه بگو، چه قولی؟

آراهان- لازم نیست الان بدونی، فقط قول بده و قسم بخور که هیچ وقت زیر این قولت نمیزنی

سیلای- چی داری میگی؟
قول چی رو بدم وقتی نمیدونم چیه؟!! باید بدونم چیه یانه؟ همینطوری چه قولی بهت بدم‌؟!

اومد کنارم روی تخت نشست درسته که نامرئیه ولی من می‌دیدمش نمیدونم چرا
من از زیر پتو سرم و آورده بودم بیرون داشتم نگاش میکردم که گفت

- بیا بیرون

- هاه جان بیام بیرون؟ دیگه چی؟ امری نداری؟

آراهان- من نمیفهمم توکه با جادو میتونی خودتو بپوشونی‌ چرا موندی زیر پتو؟!!!

سیلای- هان؟! راس میگیا بیخودیم آتو دادم‌دستت
باجادو لباسم درست کردم و از زیر پتو اومدم بیرون

آراهان- آره دیگه برادرتو بیشتراز قبول داری

سیلای- بس کن، حالا بگو چه قولی میخوای؟

آراهان- بیا بشین تا بگم

- همینجا خوبه بگو

- گفتم بیاااااا بشین زود باش

- هویییی چته؟ چرا داد میزنی صداتو شنیدن!!

- اگه نمیخوای داد بزنم بیا بشین نمی‌خورمت

رفتم با فاصله کنارش نشستم که منو گرفت کشی کنارش تا از رو تخت نیفتم

- چیکار میکنی روانی بازوم درد گرفت

آراهان- داری رو اعصابم راه میری سیلای هرچه بیشتر به جریان چند دقیقه پیش فکر میکنم بیشترعصبانی میشم پس فقط کاری که ازت میخوام و انجام میدی باشه؟

سیلای- باشه باشه چه غیرتیم شده!!!!

آراهان- کف دستتو باز کن

سیلای- کف دستم؟! برای چی؟!

- فقط بازش کن الان

- باشه بفرما
شروع کرد با ناخون کوچیکش یه چیزی به یه خطی که قادر به خوندنش نبودم نوشتن چیزی روی دستم که معلوم نبود فکر کردم شوخیش گرفته

آراهان- خوبه حالا دستت و با ناخونت امضا کن و بعد قسم بخور که زیرش نمیزنی
زودباش

سیلای- توی دستموبا ناخونم امضا کردم
آراهان دستمو برد جلوی دهنش ونفس آتشینش رو فوت کرد بهش
کف دستم داغ شد انگار آهن گداخته گذاشته باشی روش...

1400/11/20 12:43

#پارت_365
رمان #ماه_دریا

آخ چیکارکردی باز؟ دستم آخ آخ هان؟!! این این نوشته های سرخ چیه توی دستم؟ چرا دستمو به این روز انداختی؟ این چیه نوشتی تو دستم؟ من چی رو امضا کردم؟
سرمو بلند کردم و توی صورت آراهان نگاه کردم داشت خیره نگاهم میکرد یک دفعه دستمو گرفت و نفس سردی بهش داد بعدم دستش و کشید روش که هم دردش خوب شد هم خودش محو شد

- این چی بود آراهان؟

آراهان- یادت نره امروز چه قولی به من دادی! هیچ وقت امروزو فراموش نکن سیلای

سیلای- نمیخوای بگی این زری که اینجا زده بودی چی بود؟

- نه مگه تو قرار نیست بری آرایشگاه پاشو دیگه الان آرسام دوباره میاد

سیلای- باشه نگو ولی امشب یه دست کت و شلوار سفید تنت میکنی میایی اینجا فهمیدی؟
حتماً سفید باشه یه رنگ دیگه نگیری؟

- باشه سفید می‌پوشم، بگو ببینم شیطون نکنه میخای باهام ست کنی؟
آخه شنیدم لباست سفیده

سیلای- آهان باز رفتی توذهن مردم فضولی؟

- نه که خودت فضول نیستی
زودباش بیا تو به هر آرایشگاهی بری تمام روز نمیتونن کارت و تموم کنن بهتره عجله کن

سیلای- هرهر خندیدیم مسخره گم شو بیرون اه
با آرسام رفتم آرایشگاه

به قول خودش همون آرایشگاهی که مامان سیمینش میره
تا از در پام و گذاشتم تو همه برگشتن بر و بر منو نگاه کنن این ندید بدیدا تا حالا آدم ندیدن؟!!

- سلام خانم خیلی خوش اومدین به به ماشاالله بزنم به تخته چه خوشگلی عزیزم

- خیلی ممنون خانم چشاتون خوشگل میبینه
ببخشید من عجله دارم میشه کار منو زودتر شروع کنین؟

- معلومه عزیزم آقا آرسام از دیروز براتون وقت گرفتن به خوبی خوشی انشاالله بیا بشین تا شروع کنیم
وای خدا مردم از خستگی پنج ساعته زیر دست اینام آخه عروسم می‌خواستن آرایش کنن زودتر از این تموم میشد ذله شدم

- خب خب دیگه تموم شده، آهای دختر اون پارچه رو از روی آینه بردار تا دخترمون خودشو ببینه به به، به به ببین چی شده، هزار ماشاالله اسفند دود کنین براش
چطورشده عزیزم می‌پسندی؟!

- وای دستتون درد نکنه خیلی خوب شده مرسی

- قابل تورو نداره عزیزم

سیلای- خیلی ممنون لطف دارین چقدر باید تقدیم کنم؟!

- هیچی قبلاً حساب شده برو لباستو بپوش که دیره منم امشب خونه‌ی سیمین جون دعوتم میبینمت عزیزم...

1400/11/20 23:22

#پارت_365
رمان #ماه_دریا

آخ چیکارکردی باز؟ دستم آخ آخ هان؟!! این این نوشته های سرخ چیه توی دستم؟ چرا دستمو به این روز انداختی؟ این چیه نوشتی تو دستم؟ من چی رو امضا کردم؟
سرمو بلند کردم و توی صورت آراهان نگاه کردم داشت خیره نگاهم میکرد یک دفعه دستمو گرفت و نفس سردی بهش داد بعدم دستش و کشید روش که هم دردش خوب شد هم خودش محو شد

- این چی بود آراهان؟

آراهان- یادت نره امروز چه قولی به من دادی! هیچ وقت امروزو فراموش نکن سیلای

سیلای- نمیخوای بگی این زری که اینجا زده بودی چی بود؟

- نه مگه تو قرار نیست بری آرایشگاه پاشو دیگه الان آرسام دوباره میاد

سیلای- باشه نگو ولی امشب یه دست کت و شلوار سفید تنت میکنی میایی اینجا فهمیدی؟
حتماً سفید باشه یه رنگ دیگه نگیری؟

- باشه سفید می‌پوشم، بگو ببینم شیطون نکنه میخای باهام ست کنی؟
آخه شنیدم لباست سفیده

سیلای- آهان باز رفتی توذهن مردم فضولی؟

- نه که خودت فضول نیستی
زودباش بیا تو به هر آرایشگاهی بری تمام روز نمیتونن کارت و تموم کنن بهتره عجله کن

سیلای- هرهر خندیدیم مسخره گم شو بیرون اه
با آرسام رفتم آرایشگاه

به قول خودش همون آرایشگاهی که مامان سیمینش میره
تا از در پام و گذاشتم تو همه برگشتن بر و بر منو نگاه کنن این ندید بدیدا تا حالا آدم ندیدن؟!!

- سلام خانم خیلی خوش اومدین به به ماشاالله بزنم به تخته چه خوشگلی عزیزم

- خیلی ممنون خانم چشاتون خوشگل میبینه
ببخشید من عجله دارم میشه کار منو زودتر شروع کنین؟

- معلومه عزیزم آقا آرسام از دیروز براتون وقت گرفتن به خوبی خوشی انشاالله بیا بشین تا شروع کنیم
وای خدا مردم از خستگی پنج ساعته زیر دست اینام آخه عروسم می‌خواستن آرایش کنن زودتر از این تموم میشد ذله شدم

- خب خب دیگه تموم شده، آهای دختر اون پارچه رو از روی آینه بردار تا دخترمون خودشو ببینه به به، به به ببین چی شده، هزار ماشاالله اسفند دود کنین براش
چطورشده عزیزم می‌پسندی؟!

- وای دستتون درد نکنه خیلی خوب شده مرسی

- قابل تورو نداره عزیزم

سیلای- خیلی ممنون لطف دارین چقدر باید تقدیم کنم؟!

- هیچی قبلاً حساب شده برو لباستو بپوش که دیره منم امشب خونه‌ی سیمین جون دعوتم میبینمت عزیزم...

1400/11/20 23:22

#پارت_366
رمان #ماه_دریا

- باشه حتماً
رفتم لباسی که برای امشب گرفته بودم پوشیدم
وقتی داشتم این لباس و طراحی میکردم نشسته بودم کنار تنگ ماهی قرمزی که ناپدریم برای عید گرفته، بود با دیدم اون ماهی قرمز این لباس و مدل ماهی با دنباله بلند طراحی کردم
یه لباس مدل ماهیه سفید با آستینای توری چسبیده‌ی گلدار پارچش از پارچه‌های اکلیلی بود که بانور چراغ می‌درخشید همیشه از این مدل لباس خوشم میومد حالا میفهمم علتش چی بوده، خودمم به نوعی ماهیم این لباس خیلی بهم میاد دوسش دارم
اما کاری که امشب میخوام با آراهان بکنم و بیشتر دوست دارم هرچند آراهان روحشم خبر نداره قراره چی بشه وگرنه دیوونه میشه وای خدا فقط قیافشو میخوام ببینم چه کیفی بکنم من
داشتم خودمو درست میکردم که چشمم خورد به نشان روی گردنم خیلی سرحال و شاداب بود انگارکه تازه بهش آب داده باشی، نامرد نکرده یه خبری ازم بگیره مثل اینکه خیلی داره بهش خوش میگزره، مردک پیزوری

- سیلای خانم امدن دنبالتون شما حاضرین؟

- بله بله الان میام، مانتومو از روی لباسم پوشیدم و شالمو انداختم سرم موهام خیلی خوشگل درست شده بود نمی‌خواستم خرابش کنم
از آرایشگاه امدم بیرون که دیدم آرسامو شهرام دارن مثل میر غضب به هم نگاه میکنن
این شهرام اینجا چه غلطی میکنه؟!!! عجب

اینجوری که آرسام داره نگاش میکنه خونش حلاله
مثل اینکه نقشه‌های شهرام نقش برآب شده که عین برج زهرمار شده
خوب وقتیه بهتره هیزم آتیش و از همین الان بندازم توی تنور
آرسامو صدا کردم

- سلام داداش آرسام ببین خوب شدم؟!
تا اینو گفتم شهرام قبل از آرسام برگشت طرفم چشماش عین چشمای وزغ زد بیرون

خوبه هرچه بیشتر جری بشی نقشه‌ی من بهتر میگیره
دویدم رفتم کنار آرسام
آرسام بدونه اینکه نگاهم کنه کنارم وایساد اما چشمش به شهرام بود
چه کنم برادرم غیرتیه...

1400/11/21 23:57

#پارت_366
رمان #ماه_دریا

- باشه حتماً
رفتم لباسی که برای امشب گرفته بودم پوشیدم
وقتی داشتم این لباس و طراحی میکردم نشسته بودم کنار تنگ ماهی قرمزی که ناپدریم برای عید گرفته، بود با دیدم اون ماهی قرمز این لباس و مدل ماهی با دنباله بلند طراحی کردم
یه لباس مدل ماهیه سفید با آستینای توری چسبیده‌ی گلدار پارچش از پارچه‌های اکلیلی بود که بانور چراغ می‌درخشید همیشه از این مدل لباس خوشم میومد حالا میفهمم علتش چی بوده، خودمم به نوعی ماهیم این لباس خیلی بهم میاد دوسش دارم
اما کاری که امشب میخوام با آراهان بکنم و بیشتر دوست دارم هرچند آراهان روحشم خبر نداره قراره چی بشه وگرنه دیوونه میشه وای خدا فقط قیافشو میخوام ببینم چه کیفی بکنم من
داشتم خودمو درست میکردم که چشمم خورد به نشان روی گردنم خیلی سرحال و شاداب بود انگارکه تازه بهش آب داده باشی، نامرد نکرده یه خبری ازم بگیره مثل اینکه خیلی داره بهش خوش میگزره، مردک پیزوری

- سیلای خانم امدن دنبالتون شما حاضرین؟

- بله بله الان میام، مانتومو از روی لباسم پوشیدم و شالمو انداختم سرم موهام خیلی خوشگل درست شده بود نمی‌خواستم خرابش کنم
از آرایشگاه امدم بیرون که دیدم آرسامو شهرام دارن مثل میر غضب به هم نگاه میکنن
این شهرام اینجا چه غلطی میکنه؟!!! عجب

اینجوری که آرسام داره نگاش میکنه خونش حلاله
مثل اینکه نقشه‌های شهرام نقش برآب شده که عین برج زهرمار شده
خوب وقتیه بهتره هیزم آتیش و از همین الان بندازم توی تنور
آرسامو صدا کردم

- سلام داداش آرسام ببین خوب شدم؟!
تا اینو گفتم شهرام قبل از آرسام برگشت طرفم چشماش عین چشمای وزغ زد بیرون

خوبه هرچه بیشتر جری بشی نقشه‌ی من بهتر میگیره
دویدم رفتم کنار آرسام
آرسام بدونه اینکه نگاهم کنه کنارم وایساد اما چشمش به شهرام بود
چه کنم برادرم غیرتیه...

1400/11/21 23:57

#پارت_367
رمان #ماه_دریا

آرسام هروقت چشمش به این شهرام گور به گوری میفته رنگ چشمش به سرخی میزنه
از عصبانیته یا چی نمیدونم ولی یه چیزی توی رفتار این آدم مشکوکه درسته که مامور مخفیه ولی بیش ازحد موقع دعواها صبوره یه چیزیش هست حالا چی نمیدونم

در ماشینو باز کرد منو نشوند خودشم رفت و سوار شد

- داداش آرسام عصبانی نباش دیگه ولش کن

آرسام- رفتارش اذیتم میکنه وقتی بهت نگاه میکنه مخوام خرخرشو بجوعم

(چی گفت؟!! خرخرشو بجوعه؟!)

آرسام- میگم سیلای نظرت چیه بریم یه محرمیت خواهر و برادری برامون بخونن
اینطوری خیال منم راحت‌تره و بهتر ازت مراقبت میکنم
سیلای راضی هستی اگه قبول کنی همین الان میریم نیم ساعت تمومه، بریم

سیلای- برای همیشه؟؟

آرسام- چی برای همیشه؟!

سیلای- اینکه من برای همیشه خواهرت بشم نه برای یه مدته کوتاه قبوله؟!

آرسامط هوم معلومه که قبوله من از خدامه خواهری، ولی مگه تو فراموشی نداشتی؟! خوب شدی؟

سیلای- آره خوبم ولی به‌ کسی نگو باشه؟؟

آرسام- تو به من اعتمادداری؟؟

سیلای- اگه من به پلیس مخفی اعتماد نکنم دیگه به کی اعتماد کنم به اون ناپدری خرت؟؟! چیه؟ نظرت عوض شد؟

آرسام- نه هیچ وقت نظرم در مورد تو عوض نمیشه، پس بریم؟؟

- بریم

به همراه آرسام رفتیم محضر محرمیت خواهر و برادری بینمون خونده شد هرچند همه فکر میکردن که ما نامزدیم وخیلیا بهمون تبریک گفتن ولی وقتی فهمیدن حالا دیگه خواهر و برادریم تعجب کردن، تعجب هم داشت هرکس دیگه‌ای جای آرسام بود اینجوری رفتار نمیکرد اما آرسام یه مرد واقعیه، خوشحالم که اون الان برادر منه برادر نداشتم هرچند مشکوکه ولی من راضیم

داشیتم برمی‌گشتیم خونه که چندتا ماشین سیاه جلومونو گرفتن

- آرسام، اینا دیگه کین؟؟

آرسام- هیچی فقط ساکت بمون

دوتا ماشین رفتتن پشت سرمون یکیشونم جلومون حرکت کردن
بعداز نیم ساعت خارج از شهرتوی یه جای دور افتاده که دور از چشم همه بود ماشینو نگه داشتن و از آرسام خواستن پیاده شه

آرسام- سیلای توی ماشین بمون و بیرون نیا هر اتفاقی افتاد پیاده نشو فهمیدی؟؟!

سیلای- چرا؟ چرا پیاده نشم؟
اونا کین داداش؟!
آرسام- چیزی نیست بشین من برمی‌گردم...

1400/11/24 00:55

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_249


همش تقصیر نازیه بود ک باعث حال بد آریان شده بود ، بهش خیانت کرده بود کافی نبود بچه ای ک پدرش آریان نبود رو بهش دروغ گفته بود ، خیلی سخت شده بود هضم همه ی اینا واسه ی آریان میتونستم درکش کنم حال بدی داشته ولی خوب هیچ کاری هم از دستم برنمیومد
دوست داشتم موقع زایمان پیشم باشه اما آریان رفته بود مسافرت !
یجورایی حسودیم هم میشد حالش خیلی بد شده بود بخاطر نازیه به این معنی بود ک دوستش داشت ، آریان هیچوقت عاشق من نشده بود
_ آهو
با شنیدن صدای زن عمو به سمتش برگشتم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
چشمهاش حسابی پر شده بود انگار اونم مثل من از رفتن پسرش دلش گرفته بود
_ دیشب بهت چیزی نگفت ؟
_ نه فقط حالش خراب بود
حالش داغون بود خیلی زیاد کاش میتونستم یه بلایی سر نازیه بیارم این شکلی خیلی بهتر میشد شاید اوضاع هم روبراه میشد
قلبم داشت تند تند میزد نمیدونستم باید چیکار کنم ، چی درسته چی غلط
فقط میخواستم همه چیز روبراه بشه اما میدونستم بعد اینکه جواب آزمایش بیاد هیچ چیزی قرار نیست مثل سابق بشه
_ واسه ی چی اومدی پایین هان گمشو تو اتاق تا خودم یه بلایی سرت نیاوردم
زن عمو داشت سر نازیه داد میزد نگاهم ک به نازیه افتاد حسابی متعجب شدم ، حسابی به خودش رسیده آرایش کرده بود
_ من عروس شمام اون عوضی داشت دروغ میگفت شما باید از من دفاع کنید نمیتونید باعث بشید زندگیم خراب بشه نوه ی شما تو شکم من ...
_ خفه شو هرزه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/24 00:57

#پارت_367
رمان #ماه_دریا

آرسام هروقت چشمش به این شهرام گور به گوری میفته رنگ چشمش به سرخی میزنه
از عصبانیته یا چی نمیدونم ولی یه چیزی توی رفتار این آدم مشکوکه درسته که مامور مخفیه ولی بیش ازحد موقع دعواها صبوره یه چیزیش هست حالا چی نمیدونم

در ماشینو باز کرد منو نشوند خودشم رفت و سوار شد

- داداش آرسام عصبانی نباش دیگه ولش کن

آرسام- رفتارش اذیتم میکنه وقتی بهت نگاه میکنه مخوام خرخرشو بجوعم

(چی گفت؟!! خرخرشو بجوعه؟!)

آرسام- میگم سیلای نظرت چیه بریم یه محرمیت خواهر و برادری برامون بخونن
اینطوری خیال منم راحت‌تره و بهتر ازت مراقبت میکنم
سیلای راضی هستی اگه قبول کنی همین الان میریم نیم ساعت تمومه، بریم

سیلای- برای همیشه؟؟

آرسام- چی برای همیشه؟!

سیلای- اینکه من برای همیشه خواهرت بشم نه برای یه مدته کوتاه قبوله؟!

آرسامط هوم معلومه که قبوله من از خدامه خواهری، ولی مگه تو فراموشی نداشتی؟! خوب شدی؟

سیلای- آره خوبم ولی به‌ کسی نگو باشه؟؟

آرسام- تو به من اعتمادداری؟؟

سیلای- اگه من به پلیس مخفی اعتماد نکنم دیگه به کی اعتماد کنم به اون ناپدری خرت؟؟! چیه؟ نظرت عوض شد؟

آرسام- نه هیچ وقت نظرم در مورد تو عوض نمیشه، پس بریم؟؟

- بریم

به همراه آرسام رفتیم محضر محرمیت خواهر و برادری بینمون خونده شد هرچند همه فکر میکردن که ما نامزدیم وخیلیا بهمون تبریک گفتن ولی وقتی فهمیدن حالا دیگه خواهر و برادریم تعجب کردن، تعجب هم داشت هرکس دیگه‌ای جای آرسام بود اینجوری رفتار نمیکرد اما آرسام یه مرد واقعیه، خوشحالم که اون الان برادر منه برادر نداشتم هرچند مشکوکه ولی من راضیم

داشیتم برمی‌گشتیم خونه که چندتا ماشین سیاه جلومونو گرفتن

- آرسام، اینا دیگه کین؟؟

آرسام- هیچی فقط ساکت بمون

دوتا ماشین رفتتن پشت سرمون یکیشونم جلومون حرکت کردن
بعداز نیم ساعت خارج از شهرتوی یه جای دور افتاده که دور از چشم همه بود ماشینو نگه داشتن و از آرسام خواستن پیاده شه

آرسام- سیلای توی ماشین بمون و بیرون نیا هر اتفاقی افتاد پیاده نشو فهمیدی؟؟!

سیلای- چرا؟ چرا پیاده نشم؟
اونا کین داداش؟!
آرسام- چیزی نیست بشین من برمی‌گردم...

1400/11/24 00:55

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_249


همش تقصیر نازیه بود ک باعث حال بد آریان شده بود ، بهش خیانت کرده بود کافی نبود بچه ای ک پدرش آریان نبود رو بهش دروغ گفته بود ، خیلی سخت شده بود هضم همه ی اینا واسه ی آریان میتونستم درکش کنم حال بدی داشته ولی خوب هیچ کاری هم از دستم برنمیومد
دوست داشتم موقع زایمان پیشم باشه اما آریان رفته بود مسافرت !
یجورایی حسودیم هم میشد حالش خیلی بد شده بود بخاطر نازیه به این معنی بود ک دوستش داشت ، آریان هیچوقت عاشق من نشده بود
_ آهو
با شنیدن صدای زن عمو به سمتش برگشتم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
چشمهاش حسابی پر شده بود انگار اونم مثل من از رفتن پسرش دلش گرفته بود
_ دیشب بهت چیزی نگفت ؟
_ نه فقط حالش خراب بود
حالش داغون بود خیلی زیاد کاش میتونستم یه بلایی سر نازیه بیارم این شکلی خیلی بهتر میشد شاید اوضاع هم روبراه میشد
قلبم داشت تند تند میزد نمیدونستم باید چیکار کنم ، چی درسته چی غلط
فقط میخواستم همه چیز روبراه بشه اما میدونستم بعد اینکه جواب آزمایش بیاد هیچ چیزی قرار نیست مثل سابق بشه
_ واسه ی چی اومدی پایین هان گمشو تو اتاق تا خودم یه بلایی سرت نیاوردم
زن عمو داشت سر نازیه داد میزد نگاهم ک به نازیه افتاد حسابی متعجب شدم ، حسابی به خودش رسیده آرایش کرده بود
_ من عروس شمام اون عوضی داشت دروغ میگفت شما باید از من دفاع کنید نمیتونید باعث بشید زندگیم خراب بشه نوه ی شما تو شکم من ...
_ خفه شو هرزه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/24 00:57

#پارت_368
رمان #ماه_دریا

اینا دیگه کین؟ چرا جلومونو گرفتن؟
اصلاً حس خوبی به این جریان ندارم یه چیزی این وسط درست نیست!

بعداز اینکه آرسام پیاده شد رفت جلوی ماشین که یه عده از ماشین پیاده شدن و دورش کردن

چه عول بیابونیایی هستن، با آرسام چیکاردارن؟
توی فکر خودم درگیر بودم که ماشین تکون شدیدی خورد

چی؟! دارن آرسامو می‌زنن؟! چرا مثل گوشت قربونی جلوشون وایساد که بزننش؟!
میخواستم پیاده بشم که چشم یکیشون خورد بهم یه نگاه بدی به آرسام انداخت خواست بیاد طرفم که آرسام یقشو گرفتو زدش زمین

آفرین حالا شد داداش خوش غیرتم انقد بزنش که صدای سگ بده

آرسام گرفته بودش به باد مشت و لگد که اون یکیا اومدن سراغم تا دستشون به دستگیری درخورد به شدت کشیده شدن
آرسام یه تنه همه رو عقب روند

اونا وقتی دیدن نمتونن از پس آرسام بر بیان از شدت عصبانیت افتادن به نفس نفس، یک دفعه تغییر شکل دادن

یا خدا اینا گرگینن؟! اوووه چه قیافیه وحشتناکی دارن، اینا چه سنمی با آرسام دارن؟؟
برگشتم طرف آرسام ولی از چیزی که دیدم یخ زدم

این آرسام بود؟!!! لباسش توی تنش جرخورده بود
آرسام گرگینس؟؟ اونم یه گرگ بزرگ و سفید؟!! واااااااااو

برگشت طرفم باچشماش زل زد توی چشمام می‌خواست یه چیزی بهم بگه ولی من قادر به خوندن ذهن این بشر نبودم توی این چند روز نتونستم وارد ذههنش بشم حالا میفهمم چرا

اومد کنار پنجره شیشه رو کشیدم پایین که گفت

- ازماشین پیاده نشو خطرناکه اگه دیدی شکست خوردم فقط گاز ماشین و بگیر و در برو فهمیدی؟؟
هیچی نگفتم که رفت سراغ اونا .
اونا تورو شکست بدن منم دربرم ها؟!!!! باشه تو به همین خیال باش
داشتم با دقت نگاهش میکردم که درگیر شدن
آرسام یه گرگینه‌ی قوی و تنومند بود، می‌دونستم یه چیزی توی این آدم مشکوکه اینکه وقتی ارمیا زدش مثل بچه‌های سوسول وایساد و کتک خورد مشکوک بود حتی آدمای ضعیفم از خودشون دفاع میکنن ولی این نکرد
چون وقتی عصبانی میشه به گرگینه تبدیل میشه برای همین ترجیه میده آروم بمونه...

1400/11/25 00:17

#پارت_368
رمان #ماه_دریا

اینا دیگه کین؟ چرا جلومونو گرفتن؟
اصلاً حس خوبی به این جریان ندارم یه چیزی این وسط درست نیست!

بعداز اینکه آرسام پیاده شد رفت جلوی ماشین که یه عده از ماشین پیاده شدن و دورش کردن

چه عول بیابونیایی هستن، با آرسام چیکاردارن؟
توی فکر خودم درگیر بودم که ماشین تکون شدیدی خورد

چی؟! دارن آرسامو می‌زنن؟! چرا مثل گوشت قربونی جلوشون وایساد که بزننش؟!
میخواستم پیاده بشم که چشم یکیشون خورد بهم یه نگاه بدی به آرسام انداخت خواست بیاد طرفم که آرسام یقشو گرفتو زدش زمین

آفرین حالا شد داداش خوش غیرتم انقد بزنش که صدای سگ بده

آرسام گرفته بودش به باد مشت و لگد که اون یکیا اومدن سراغم تا دستشون به دستگیری درخورد به شدت کشیده شدن
آرسام یه تنه همه رو عقب روند

اونا وقتی دیدن نمتونن از پس آرسام بر بیان از شدت عصبانیت افتادن به نفس نفس، یک دفعه تغییر شکل دادن

یا خدا اینا گرگینن؟! اوووه چه قیافیه وحشتناکی دارن، اینا چه سنمی با آرسام دارن؟؟
برگشتم طرف آرسام ولی از چیزی که دیدم یخ زدم

این آرسام بود؟!!! لباسش توی تنش جرخورده بود
آرسام گرگینس؟؟ اونم یه گرگ بزرگ و سفید؟!! واااااااااو

برگشت طرفم باچشماش زل زد توی چشمام می‌خواست یه چیزی بهم بگه ولی من قادر به خوندن ذهن این بشر نبودم توی این چند روز نتونستم وارد ذههنش بشم حالا میفهمم چرا

اومد کنار پنجره شیشه رو کشیدم پایین که گفت

- ازماشین پیاده نشو خطرناکه اگه دیدی شکست خوردم فقط گاز ماشین و بگیر و در برو فهمیدی؟؟
هیچی نگفتم که رفت سراغ اونا .
اونا تورو شکست بدن منم دربرم ها؟!!!! باشه تو به همین خیال باش
داشتم با دقت نگاهش میکردم که درگیر شدن
آرسام یه گرگینه‌ی قوی و تنومند بود، می‌دونستم یه چیزی توی این آدم مشکوکه اینکه وقتی ارمیا زدش مثل بچه‌های سوسول وایساد و کتک خورد مشکوک بود حتی آدمای ضعیفم از خودشون دفاع میکنن ولی این نکرد
چون وقتی عصبانی میشه به گرگینه تبدیل میشه برای همین ترجیه میده آروم بمونه...

1400/11/25 00:17

#پارت_368
رمان #ماه_دریا

اینا دیگه کین؟ چرا جلومونو گرفتن؟
اصلاً حس خوبی به این جریان ندارم یه چیزی این وسط درست نیست!

بعداز اینکه آرسام پیاده شد رفت جلوی ماشین که یه عده از ماشین پیاده شدن و دورش کردن

چه عول بیابونیایی هستن، با آرسام چیکاردارن؟
توی فکر خودم درگیر بودم که ماشین تکون شدیدی خورد

چی؟! دارن آرسامو می‌زنن؟! چرا مثل گوشت قربونی جلوشون وایساد که بزننش؟!
میخواستم پیاده بشم که چشم یکیشون خورد بهم یه نگاه بدی به آرسام انداخت خواست بیاد طرفم که آرسام یقشو گرفتو زدش زمین

آفرین حالا شد داداش خوش غیرتم انقد بزنش که صدای سگ بده

آرسام گرفته بودش به باد مشت و لگد که اون یکیا اومدن سراغم تا دستشون به دستگیری درخورد به شدت کشیده شدن
آرسام یه تنه همه رو عقب روند

اونا وقتی دیدن نمتونن از پس آرسام بر بیان از شدت عصبانیت افتادن به نفس نفس، یک دفعه تغییر شکل دادن

یا خدا اینا گرگینن؟! اوووه چه قیافیه وحشتناکی دارن، اینا چه سنمی با آرسام دارن؟؟
برگشتم طرف آرسام ولی از چیزی که دیدم یخ زدم

این آرسام بود؟!!! لباسش توی تنش جرخورده بود
آرسام گرگینس؟؟ اونم یه گرگ بزرگ و سفید؟!! واااااااااو

برگشت طرفم باچشماش زل زد توی چشمام می‌خواست یه چیزی بهم بگه ولی من قادر به خوندن ذهن این بشر نبودم توی این چند روز نتونستم وارد ذههنش بشم حالا میفهمم چرا

اومد کنار پنجره شیشه رو کشیدم پایین که گفت

- ازماشین پیاده نشو خطرناکه اگه دیدی شکست خوردم فقط گاز ماشین و بگیر و در برو فهمیدی؟؟
هیچی نگفتم که رفت سراغ اونا .
اونا تورو شکست بدن منم دربرم ها؟!!!! باشه تو به همین خیال باش
داشتم با دقت نگاهش میکردم که درگیر شدن
آرسام یه گرگینه‌ی قوی و تنومند بود، می‌دونستم یه چیزی توی این آدم مشکوکه اینکه وقتی ارمیا زدش مثل بچه‌های سوسول وایساد و کتک خورد مشکوک بود حتی آدمای ضعیفم از خودشون دفاع میکنن ولی این نکرد
چون وقتی عصبانی میشه به گرگینه تبدیل میشه برای همین ترجیه میده آروم بمونه...

1400/11/25 00:17

#پارت_368
رمان #ماه_دریا

اینا دیگه کین؟ چرا جلومونو گرفتن؟
اصلاً حس خوبی به این جریان ندارم یه چیزی این وسط درست نیست!

بعداز اینکه آرسام پیاده شد رفت جلوی ماشین که یه عده از ماشین پیاده شدن و دورش کردن

چه عول بیابونیایی هستن، با آرسام چیکاردارن؟
توی فکر خودم درگیر بودم که ماشین تکون شدیدی خورد

چی؟! دارن آرسامو می‌زنن؟! چرا مثل گوشت قربونی جلوشون وایساد که بزننش؟!
میخواستم پیاده بشم که چشم یکیشون خورد بهم یه نگاه بدی به آرسام انداخت خواست بیاد طرفم که آرسام یقشو گرفتو زدش زمین

آفرین حالا شد داداش خوش غیرتم انقد بزنش که صدای سگ بده

آرسام گرفته بودش به باد مشت و لگد که اون یکیا اومدن سراغم تا دستشون به دستگیری درخورد به شدت کشیده شدن
آرسام یه تنه همه رو عقب روند

اونا وقتی دیدن نمتونن از پس آرسام بر بیان از شدت عصبانیت افتادن به نفس نفس، یک دفعه تغییر شکل دادن

یا خدا اینا گرگینن؟! اوووه چه قیافیه وحشتناکی دارن، اینا چه سنمی با آرسام دارن؟؟
برگشتم طرف آرسام ولی از چیزی که دیدم یخ زدم

این آرسام بود؟!!! لباسش توی تنش جرخورده بود
آرسام گرگینس؟؟ اونم یه گرگ بزرگ و سفید؟!! واااااااااو

برگشت طرفم باچشماش زل زد توی چشمام می‌خواست یه چیزی بهم بگه ولی من قادر به خوندن ذهن این بشر نبودم توی این چند روز نتونستم وارد ذههنش بشم حالا میفهمم چرا

اومد کنار پنجره شیشه رو کشیدم پایین که گفت

- ازماشین پیاده نشو خطرناکه اگه دیدی شکست خوردم فقط گاز ماشین و بگیر و در برو فهمیدی؟؟
هیچی نگفتم که رفت سراغ اونا .
اونا تورو شکست بدن منم دربرم ها؟!!!! باشه تو به همین خیال باش
داشتم با دقت نگاهش میکردم که درگیر شدن
آرسام یه گرگینه‌ی قوی و تنومند بود، می‌دونستم یه چیزی توی این آدم مشکوکه اینکه وقتی ارمیا زدش مثل بچه‌های سوسول وایساد و کتک خورد مشکوک بود حتی آدمای ضعیفم از خودشون دفاع میکنن ولی این نکرد
چون وقتی عصبانی میشه به گرگینه تبدیل میشه برای همین ترجیه میده آروم بمونه...

1400/11/25 00:17

#پارت_369
رمان #ماه_دریا

فرصت خوبی که حرصش و خالی کنه
خوب داشت پدرشونو در میاورد که یه عده دیگه بهشون اضافه شد و آرسام درحال شکست خوردن بود، هه دیگه بسه اگه ولش کنم اونا از سر و کولش بالا میرن

کیفم و انداختم پشت ماشین سریع از ماشین پیاده شدم رفتم طرفشون دوتاشون اومدن مثلاً منو بگیرن، تا رسیدن خرخره‌ی جفتشون و گرفتم دستم، این بد شانسی این بدبختا بود که وقتی من آماده‌ی حمله می شدم ناخونام خود به خود بلند می‌شدن داشتم جفتشونو دنباله خودم میکشیدم اونا در حال تقلا برای خلاصی بودن
ناخونم و فرو کردم توی گردن جفتشون آخه شنیده بودم برای کشتن یه گرگ باید سرشو جدا کنی وگرنه حریفش نمییشی
وقتی از دست و پازدن افتادن خیلی ریلکس ولشون کردم افتادن زمین

رفتم طرف اونایی که با آرسام درگیر بودن، از جادو استفاده کردم و همشون و به غیر از آرسام از زمین بلند کردم انگشتم و دایره وار تکون می‌دادم و اونا اون بالا داشتن از ترس زوزه می‌کشیدن

تعجب ازچشمای آرسام فوران میکرد در همون حالت از زمین بلند شد اومد روبروم ایستاد و توی صورتم زل زد و دوباره به شکل انسانیش در اومد

- خوبی داداشی؟؟ طوریت که نشد؟
آرسامممم خوبی؟
جوابمو نداد هنوز در بهت بود
صدای زوزه‌ی اینام دیگه باعث سردردم شده بود که یه دفعه همه رو ول کردم که خوردن زمین و مثل چی پخش زمین شدن وقتی بلند شدن داشتن لنگ میزدن

همشون به شکل انسانی در اومده بودن ولی هنوز دمشون پشتشون بود یه قیافه‌ی خنده داری داشتن که نگو

آرسام- سیلای تو؟! تو چی هستی؟! چطوری اینکارو کردی؟!

سیلای- اول تو بگو اینا کین؟ چرا جلوتو گرفتن چیکارت دارن؟

آرسام- اینا از طرف رئیس گله اومدن سراغم تا منو پیشش ببرن

سیلای- خب برای چی داشتن می‌زدنت؟ چرا مثل آدم نبردنت؟ چرا مثل بز وایساده بودی که بزننت؟

- چون حق نداره روی حرف پدرم حرف بزنه اون فقط یه گرگه که از دستور رئیس گله سرپیچی کرده الانم باید با ما بیاد پیش پدرم اگه با خواسته‌ی پدرم موافقت نکنه طبق قانون گله باید کشته بشه که الان شامل تو هم میشه

سیلای- اونوقت جنابعالی کی باشی که داری غلط زیادی میخوری؟ دلت مردن میخواد؟

- من دختر رئیس قبیله‌ی گرگا هستم چطور جرعت میکنی با من اینطوری حرف بزنی هاننننننن؟!

سیلای- صداتو بیار پایین تا نفستو نبریدم یکی از شماها جرعت کنه دست به آرسام من بزنه زنده زنده آتیشش میزنم، پدرتم غلط کرده با تو

آرسام- سیلای زیاده روی نکن اونا تعدادشون کم نیست چون گله‌ای حرکت میکنن رئیس اینجاست

سیلای- خب که چی اونا که سهله اگه تمام خاندانشونم بیاد نمیتونن حریفم بشن منم تنها

1400/11/25 23:53

نیستم نترس

رئیس گرگینه- به به می‌بینم که دل و جرعت پیدا کردی و روی حرف دخترم حرف میزنی نکنه دلت و به یه ذره جادوی این دختره خوش کردی هان؟؟
یه کاری نکن اونو برای شام عروسی دخترم سرو کنم حالیته که؟؟

سیلای- هه هه دیگه چی میخوای؟! منو برای شام عروسی دخترت بی‌ریختت سرو کنی؟!!
مرتیکه‌ی زاغارت سیلای نیستم اگه امروز تو رو دوشقه نکنم اسکل فکر کردی کی هستی که از قدرتت برای شوهر دادن دختر ترشیدت استفاده میکنی اونم نه هرکسی آرسام، دختر زشتتو میخوای بندازی به آرسام؟! زشت بدترکیب؟!

1400/11/25 23:53

#پارت_369
رمان #ماه_دریا

فرصت خوبی که حرصش و خالی کنه
خوب داشت پدرشونو در میاورد که یه عده دیگه بهشون اضافه شد و آرسام درحال شکست خوردن بود، هه دیگه بسه اگه ولش کنم اونا از سر و کولش بالا میرن

کیفم و انداختم پشت ماشین سریع از ماشین پیاده شدم رفتم طرفشون دوتاشون اومدن مثلاً منو بگیرن، تا رسیدن خرخره‌ی جفتشون و گرفتم دستم، این بد شانسی این بدبختا بود که وقتی من آماده‌ی حمله می شدم ناخونام خود به خود بلند می‌شدن داشتم جفتشونو دنباله خودم میکشیدم اونا در حال تقلا برای خلاصی بودن
ناخونم و فرو کردم توی گردن جفتشون آخه شنیده بودم برای کشتن یه گرگ باید سرشو جدا کنی وگرنه حریفش نمییشی
وقتی از دست و پازدن افتادن خیلی ریلکس ولشون کردم افتادن زمین

رفتم طرف اونایی که با آرسام درگیر بودن، از جادو استفاده کردم و همشون و به غیر از آرسام از زمین بلند کردم انگشتم و دایره وار تکون می‌دادم و اونا اون بالا داشتن از ترس زوزه می‌کشیدن

تعجب ازچشمای آرسام فوران میکرد در همون حالت از زمین بلند شد اومد روبروم ایستاد و توی صورتم زل زد و دوباره به شکل انسانیش در اومد

- خوبی داداشی؟؟ طوریت که نشد؟
آرسامممم خوبی؟
جوابمو نداد هنوز در بهت بود
صدای زوزه‌ی اینام دیگه باعث سردردم شده بود که یه دفعه همه رو ول کردم که خوردن زمین و مثل چی پخش زمین شدن وقتی بلند شدن داشتن لنگ میزدن

همشون به شکل انسانی در اومده بودن ولی هنوز دمشون پشتشون بود یه قیافه‌ی خنده داری داشتن که نگو

آرسام- سیلای تو؟! تو چی هستی؟! چطوری اینکارو کردی؟!

سیلای- اول تو بگو اینا کین؟ چرا جلوتو گرفتن چیکارت دارن؟

آرسام- اینا از طرف رئیس گله اومدن سراغم تا منو پیشش ببرن

سیلای- خب برای چی داشتن می‌زدنت؟ چرا مثل آدم نبردنت؟ چرا مثل بز وایساده بودی که بزننت؟

- چون حق نداره روی حرف پدرم حرف بزنه اون فقط یه گرگه که از دستور رئیس گله سرپیچی کرده الانم باید با ما بیاد پیش پدرم اگه با خواسته‌ی پدرم موافقت نکنه طبق قانون گله باید کشته بشه که الان شامل تو هم میشه

سیلای- اونوقت جنابعالی کی باشی که داری غلط زیادی میخوری؟ دلت مردن میخواد؟

- من دختر رئیس قبیله‌ی گرگا هستم چطور جرعت میکنی با من اینطوری حرف بزنی هاننننننن؟!

سیلای- صداتو بیار پایین تا نفستو نبریدم یکی از شماها جرعت کنه دست به آرسام من بزنه زنده زنده آتیشش میزنم، پدرتم غلط کرده با تو

آرسام- سیلای زیاده روی نکن اونا تعدادشون کم نیست چون گله‌ای حرکت میکنن رئیس اینجاست

سیلای- خب که چی اونا که سهله اگه تمام خاندانشونم بیاد نمیتونن حریفم بشن منم تنها

1400/11/25 23:53

نیستم نترس

رئیس گرگینه- به به می‌بینم که دل و جرعت پیدا کردی و روی حرف دخترم حرف میزنی نکنه دلت و به یه ذره جادوی این دختره خوش کردی هان؟؟
یه کاری نکن اونو برای شام عروسی دخترم سرو کنم حالیته که؟؟

سیلای- هه هه دیگه چی میخوای؟! منو برای شام عروسی دخترت بی‌ریختت سرو کنی؟!!
مرتیکه‌ی زاغارت سیلای نیستم اگه امروز تو رو دوشقه نکنم اسکل فکر کردی کی هستی که از قدرتت برای شوهر دادن دختر ترشیدت استفاده میکنی اونم نه هرکسی آرسام، دختر زشتتو میخوای بندازی به آرسام؟! زشت بدترکیب؟!

1400/11/25 23:53

#پارت_370
رمان #ماه_دریا

دختر گرگینه- دختره‌ی نفهم به کی میگی زشت؟
من ترشیده نیستم من عاشق آرسامم اون بهم قول داده بود باهم ازدواج کنیم ولی حالا زده زیر قولش و با تو ازدواج کرده تو آرسامو جادو کردی که باهات ازدواج کرده

آرسام- ببند دهنتو من هرگز به تو قول ازدواج ندادم، خودتون برای خودتون بریدین و دوختین بیخودی منو قاطی نکن من هیچ علاقه‌ای بهت نداشتم و ندارم

دختر گرگینه- پس من چی؟! من عاشقتم

آرسام- تو و پدرت قاتل پدرم هستین من هرگز با تو زیر یه سقف زندگی نمیکنم و از هر فرصتی برای کشتنت استفاده میکنم

رئیس گله- برای چی داری التماسش میکنی؟! اون لیاقت تو رو نداره عین پدرش مغروره اونم باید مثل باباش سلاخی کنیم دخترم، افراد حمله کنین جفتشون و زنده میخوام

سیلای- آراهان کجایی بیا به کمکت نیاز دارم سریع

آراهان- دو دقیقه دیگه اونجام، عزیزم نگران نباش

سیلای- زر زیادی نزن آراهان فقط بیا

- چشم ملکه‌ی من اومدم در خدمتم درست بالای سرت
بگو بینم اینجا چه خبره؟

سیلای- چیزی نیست برادر عزیزم یه گرگینس وبا گله‌ی گرگا مشکل داره که حالا به منم مربوطه دارن میان آماده باش

با حمله‌ی دسته‌ی گرگا خنجرو از گردنم باز کردم توی دستم بزرگ شد و شروع به درخشیدن کرد
آرسامم تبدیل شد هنوز از وجوده آراهان خبر نداشت

تا باهاشون درگیر شدم آرسامم اومد کنارم همه رو به دندون میگرفت و می‌درید ‌خوشم میاد خودشم میدونه نقطه ضعفش چیه

به هیچ کدومشون رحم نکردیم آراهانم اومد پایین و ظاهر شد هوا هنوز روشن بود نمی‌تونست به شکل اژدها ظاهر بشه

نبرد نفس گیری شد تعدادشون زیاد بود انگار تمومه اون صحرا لونه‌ی گرگا بود هرچی می‌کشتی کم نمیشدن!!!

دیگه هوا داشت تاریک میشد خسته شده بودم آرسامم از نفس افتاده بود ولی نمیخواست کم بیاره همش کنارم بود که مراقبم باشه، دیگه بسه طاقتم تاق شد من اون مرتیکه رو اگه نکشم شب خوابم نمیبره اون بلای جون آرسام نباید زنده باشه

- آراهانننننننن تبدیل شوو
شمشیرمو به نیزه تبدیل کردم باید کار رو یه سره کنم
به سرعت باد می‌دویدم وبه هرکدومشون میرسیدم کارش تموم بود
آراهان به صورت اژدها دراومده بود و دیگه نامرئی نبود همشون داشتن از ترس آراهان در میرفتن اما آراهان اجازه نمیداد ‌

رسیدم به رئیس گله و دخترش

- خب خب خب که گفتی میخوای منو برای شام سرو کنی هان؟!
ببینم بعد از این سر حرفت میمونی یا نه

رئیس گله- میکشمت خودم میکشمتت

‌باهاش درگیر شدم که آرسام فریاد کشید

آرسام- ولش کن سیلااای اون مال منه خودم میخوام بکشمش اون قاتل پدرمه برو کنار

- باشه هرجور راحتی هنوز

1400/11/27 09:59

حرفم تموم نشده بود که دخترش بازومو به دندون گرفت به زور از دستم جداش کردم که دوبار حمله کرد از نیزه‌ی دوسر استفاده کردم زدم رو کردم به افرادشو فریاد زدم .‌

- اگه نمی‌خواین خودتون و رئیستون کشته بشین تسلیم شین، تسلیم شین وگرنه دختر رئیس و میکشم تسلیم شین

نمی‌تونستم همه رو بکشم اونام جزوی از این جامعه هستن حالا گیر یه رئیس خر افتادن دلیل نمیشه همشون کشته بشن شاید یه روز به کارم بیان..‌.

1400/11/27 09:59

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_250


نازیه بهت زده ساکت شد با دهن باز شده از تعجب داشت بهش نگاه میکرد مشخص بود حسابی شوکه شده ولی انگار قصد نداشت چیزی به روی خودش بیاره
لابد فکرش رو نمیکرد زن عمو اینطوری باهاش صحبت کنه ، اما نمیدونست چه آتیشی تو قلب زن عمو به پا کرده بود
چند تا نفس عمیق کشیدم سعی کردم آروم باشم ولی مگه میشد حسابی داشت بهم فشار میومد
_ شما دارید به من تهمت میزنید
زن عمو با عصبانیت خندید
_ تهمت یا واقعیت هایی ک روت نمیشه بگی تو چقدر فاحشه هستی
چشمهاش حسابی قرمز شده بود مشخص بود داره بهش فشار میاد
_ بسه شما حق ندارید با من این شکلی صحبت کنید ، پشیمون میشد
زن عمو زد زیر خنده
_ من پشیمون میشم !؟
_ آره چون حرفای اون عوضی همش دروغ بود
زن عمو رفت سمت نازیه روبروش ایستاد و خیلی سرد خطاب بهش گفت :
_ بعد اینکه جواب آزمایش بیاد همه چیز مشخص میشه ، فردا میریم واسه ی تست
چشمهای نازیه گرد شد شوکه شده گفت :
_ چی ؟
زن عمو پوزخندی بهش زد :
_ پس فکر کردی قراره همینطوری واسه ی خودت سر خوش سر خوش بگردی
_ بسه
_ من باید تمومش کنم ؟!
_ آره
_ تموم میشه خیلی زود توی عوضی هم زندگیت رو سیاه میکنم همینطور ک باعث شدی زندگی پسرم سیاه بشه
_ شما نمیتونید با من همچین کار زشتی بکنید ، پس بهتره از این هم تست بگیرید
چشمهام گرد شد چی داشت میگفت واسه ی خودش در کمال ناباوری دست زن عمو بالا رفت و با قدرت روی صورتش فرود اومد
_ حق نداری حتی سمت آهو نگاه کنی چ برسه با خودت مقایسه اش کنی .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/27 10:01

#پارت_370
رمان #ماه_دریا

دختر گرگینه- دختره‌ی نفهم به کی میگی زشت؟
من ترشیده نیستم من عاشق آرسامم اون بهم قول داده بود باهم ازدواج کنیم ولی حالا زده زیر قولش و با تو ازدواج کرده تو آرسامو جادو کردی که باهات ازدواج کرده

آرسام- ببند دهنتو من هرگز به تو قول ازدواج ندادم، خودتون برای خودتون بریدین و دوختین بیخودی منو قاطی نکن من هیچ علاقه‌ای بهت نداشتم و ندارم

دختر گرگینه- پس من چی؟! من عاشقتم

آرسام- تو و پدرت قاتل پدرم هستین من هرگز با تو زیر یه سقف زندگی نمیکنم و از هر فرصتی برای کشتنت استفاده میکنم

رئیس گله- برای چی داری التماسش میکنی؟! اون لیاقت تو رو نداره عین پدرش مغروره اونم باید مثل باباش سلاخی کنیم دخترم، افراد حمله کنین جفتشون و زنده میخوام

سیلای- آراهان کجایی بیا به کمکت نیاز دارم سریع

آراهان- دو دقیقه دیگه اونجام، عزیزم نگران نباش

سیلای- زر زیادی نزن آراهان فقط بیا

- چشم ملکه‌ی من اومدم در خدمتم درست بالای سرت
بگو بینم اینجا چه خبره؟

سیلای- چیزی نیست برادر عزیزم یه گرگینس وبا گله‌ی گرگا مشکل داره که حالا به منم مربوطه دارن میان آماده باش

با حمله‌ی دسته‌ی گرگا خنجرو از گردنم باز کردم توی دستم بزرگ شد و شروع به درخشیدن کرد
آرسامم تبدیل شد هنوز از وجوده آراهان خبر نداشت

تا باهاشون درگیر شدم آرسامم اومد کنارم همه رو به دندون میگرفت و می‌درید ‌خوشم میاد خودشم میدونه نقطه ضعفش چیه

به هیچ کدومشون رحم نکردیم آراهانم اومد پایین و ظاهر شد هوا هنوز روشن بود نمی‌تونست به شکل اژدها ظاهر بشه

نبرد نفس گیری شد تعدادشون زیاد بود انگار تمومه اون صحرا لونه‌ی گرگا بود هرچی می‌کشتی کم نمیشدن!!!

دیگه هوا داشت تاریک میشد خسته شده بودم آرسامم از نفس افتاده بود ولی نمیخواست کم بیاره همش کنارم بود که مراقبم باشه، دیگه بسه طاقتم تاق شد من اون مرتیکه رو اگه نکشم شب خوابم نمیبره اون بلای جون آرسام نباید زنده باشه

- آراهانننننننن تبدیل شوو
شمشیرمو به نیزه تبدیل کردم باید کار رو یه سره کنم
به سرعت باد می‌دویدم وبه هرکدومشون میرسیدم کارش تموم بود
آراهان به صورت اژدها دراومده بود و دیگه نامرئی نبود همشون داشتن از ترس آراهان در میرفتن اما آراهان اجازه نمیداد ‌

رسیدم به رئیس گله و دخترش

- خب خب خب که گفتی میخوای منو برای شام سرو کنی هان؟!
ببینم بعد از این سر حرفت میمونی یا نه

رئیس گله- میکشمت خودم میکشمتت

‌باهاش درگیر شدم که آرسام فریاد کشید

آرسام- ولش کن سیلااای اون مال منه خودم میخوام بکشمش اون قاتل پدرمه برو کنار

- باشه هرجور راحتی هنوز

1400/11/27 09:59

حرفم تموم نشده بود که دخترش بازومو به دندون گرفت به زور از دستم جداش کردم که دوبار حمله کرد از نیزه‌ی دوسر استفاده کردم زدم رو کردم به افرادشو فریاد زدم .‌

- اگه نمی‌خواین خودتون و رئیستون کشته بشین تسلیم شین، تسلیم شین وگرنه دختر رئیس و میکشم تسلیم شین

نمی‌تونستم همه رو بکشم اونام جزوی از این جامعه هستن حالا گیر یه رئیس خر افتادن دلیل نمیشه همشون کشته بشن شاید یه روز به کارم بیان..‌.

1400/11/27 09:59

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_250


نازیه بهت زده ساکت شد با دهن باز شده از تعجب داشت بهش نگاه میکرد مشخص بود حسابی شوکه شده ولی انگار قصد نداشت چیزی به روی خودش بیاره
لابد فکرش رو نمیکرد زن عمو اینطوری باهاش صحبت کنه ، اما نمیدونست چه آتیشی تو قلب زن عمو به پا کرده بود
چند تا نفس عمیق کشیدم سعی کردم آروم باشم ولی مگه میشد حسابی داشت بهم فشار میومد
_ شما دارید به من تهمت میزنید
زن عمو با عصبانیت خندید
_ تهمت یا واقعیت هایی ک روت نمیشه بگی تو چقدر فاحشه هستی
چشمهاش حسابی قرمز شده بود مشخص بود داره بهش فشار میاد
_ بسه شما حق ندارید با من این شکلی صحبت کنید ، پشیمون میشد
زن عمو زد زیر خنده
_ من پشیمون میشم !؟
_ آره چون حرفای اون عوضی همش دروغ بود
زن عمو رفت سمت نازیه روبروش ایستاد و خیلی سرد خطاب بهش گفت :
_ بعد اینکه جواب آزمایش بیاد همه چیز مشخص میشه ، فردا میریم واسه ی تست
چشمهای نازیه گرد شد شوکه شده گفت :
_ چی ؟
زن عمو پوزخندی بهش زد :
_ پس فکر کردی قراره همینطوری واسه ی خودت سر خوش سر خوش بگردی
_ بسه
_ من باید تمومش کنم ؟!
_ آره
_ تموم میشه خیلی زود توی عوضی هم زندگیت رو سیاه میکنم همینطور ک باعث شدی زندگی پسرم سیاه بشه
_ شما نمیتونید با من همچین کار زشتی بکنید ، پس بهتره از این هم تست بگیرید
چشمهام گرد شد چی داشت میگفت واسه ی خودش در کمال ناباوری دست زن عمو بالا رفت و با قدرت روی صورتش فرود اومد
_ حق نداری حتی سمت آهو نگاه کنی چ برسه با خودت مقایسه اش کنی .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/27 10:01

#پارت_371
رمان #ماه_دریا

همشون دست از مبارزه کشیدن و تسلیم شدن آراهان با جادو دست همشون و بست و فرود اومد، آتیش از چشماش می‌بارید با اون هبیت اژدهاییش یواش یواش داشت به رئیس گرگا که الان درست روبه روی آرسام بود نزدیک می‌شد یک دفعه چنان نعره‌ی وحشتناکی کشید که همشون از ترس توی خودشون جمع شدن رئیس شون باترس داشت نگاهش میکرد که آراهان به حرف ..

- میخواستی چه غلطی بکنی؟؟
حقته این دندونامو توی اون تن کثیفت فرو کنم تا دیگه هیچ‌وقت همچین غلطی نکنی مردک

حمله کرد برای کشتنش که آرسام دوباره مانع شد

- بزار من این کارو بکنم خواهش میکنم
برو کنار آراهان بزارش به عهده‌ی آرسام این حق اونه که عادلانه انتقام خون پدرشو بگیره و برنده بشه
حمتون گوش کنین برنده ی این نبرد رئیس بدی گله‌تونه، فهمیدین؟؟

آرسام- خب امروز من انتقام خون پدرمو ازت میگیرم
توی عوضی برای داشتن مقام ریاست به پدرم نارو زدی و با نامردی کشتیش
من تمام این مدت برای این لحظه آماده می‌شدم همه چی‌رو تحمل کردم تا به امروز رسیدم
دیگه برام مهم نیست که میخوای چه غلطی بکنی حتی اگه من بمیرم خواهرم مراقب مادرم هست
سیلای؟ بعداز من تو تنها فرزند مادر هستی لطفاً مراقبش باش

دختر گرگ- چیی؟؟ خواهرت؟!
این خواهرته؟؟

سیلای- هان چیه؟ خوشحال شدی؟ نکنه فکر کردی قراره بابات برنده باشه آره؟

رئیس گرگا- نه اون میدونه که آرسام حتی اگه برنده هم بشه چون مادرش دست ماست اون نمیتون به دخترم صدمه بزنه چون شهرام برادر منه
اگه بخواد منو بکشه برادرم مادرشو میکشه

آراهان- اونوقت از کجا میخواد خبردار بشه؟

رئیس گرگا- اونم جاسوسای خودشو داره زود میفهمه

آراهان- نه نمی‌فهمه چون دیگه کسی براش گزارش رد نمیکنه آخه همشون غرق شدن
ای وای خیلی بد شد اونا برگه برندت بودن، من فکر میکردم فقط یه مشت موشن که دارن جاسوسیه آرسام و میکنن راستش زیاد ازشون خوشم نیومد شرمنده...

1400/11/27 17:42

#پارت_371
رمان #ماه_دریا

همشون دست از مبارزه کشیدن و تسلیم شدن آراهان با جادو دست همشون و بست و فرود اومد، آتیش از چشماش می‌بارید با اون هبیت اژدهاییش یواش یواش داشت به رئیس گرگا که الان درست روبه روی آرسام بود نزدیک می‌شد یک دفعه چنان نعره‌ی وحشتناکی کشید که همشون از ترس توی خودشون جمع شدن رئیس شون باترس داشت نگاهش میکرد که آراهان به حرف ..

- میخواستی چه غلطی بکنی؟؟
حقته این دندونامو توی اون تن کثیفت فرو کنم تا دیگه هیچ‌وقت همچین غلطی نکنی مردک

حمله کرد برای کشتنش که آرسام دوباره مانع شد

- بزار من این کارو بکنم خواهش میکنم
برو کنار آراهان بزارش به عهده‌ی آرسام این حق اونه که عادلانه انتقام خون پدرشو بگیره و برنده بشه
حمتون گوش کنین برنده ی این نبرد رئیس بدی گله‌تونه، فهمیدین؟؟

آرسام- خب امروز من انتقام خون پدرمو ازت میگیرم
توی عوضی برای داشتن مقام ریاست به پدرم نارو زدی و با نامردی کشتیش
من تمام این مدت برای این لحظه آماده می‌شدم همه چی‌رو تحمل کردم تا به امروز رسیدم
دیگه برام مهم نیست که میخوای چه غلطی بکنی حتی اگه من بمیرم خواهرم مراقب مادرم هست
سیلای؟ بعداز من تو تنها فرزند مادر هستی لطفاً مراقبش باش

دختر گرگ- چیی؟؟ خواهرت؟!
این خواهرته؟؟

سیلای- هان چیه؟ خوشحال شدی؟ نکنه فکر کردی قراره بابات برنده باشه آره؟

رئیس گرگا- نه اون میدونه که آرسام حتی اگه برنده هم بشه چون مادرش دست ماست اون نمیتون به دخترم صدمه بزنه چون شهرام برادر منه
اگه بخواد منو بکشه برادرم مادرشو میکشه

آراهان- اونوقت از کجا میخواد خبردار بشه؟

رئیس گرگا- اونم جاسوسای خودشو داره زود میفهمه

آراهان- نه نمی‌فهمه چون دیگه کسی براش گزارش رد نمیکنه آخه همشون غرق شدن
ای وای خیلی بد شد اونا برگه برندت بودن، من فکر میکردم فقط یه مشت موشن که دارن جاسوسیه آرسام و میکنن راستش زیاد ازشون خوشم نیومد شرمنده...

1400/11/27 17:42