????
???
??
?
#خان_زاده
#پارت1
از هر طرف صدای پچ پچ میومد.از خجالت سرم و پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم اما توی دلم غوغا بود.
قرار بود امشب خان روستای کرد نشین ها چند شبی رو خونه ی ما مهمون باشند اما همه می دونند خان برای پیوند زدن روابط، من رو برای پسر شهریش در نظر گرفته.
خسته از نگاه ها از خونه ی کاه گلی مون بیرون زدم و به سمت پدرم که داشت مرغ ها رو برای ورود خان به مرغداری میفرستاد رفتم.
با دیدنم لبخندی زد و گفت
_حاضری دخترم؟الاناست که ارباب برسه.
نمیدونستم چطور حرفم رو بزنم. با کمی این پا و اون پا کردن گفتم
_آقاجان...میگن که ارباب من و برای پسرش در نظر گرفته.
با خوشحالی سر تکون داد و گفت
_آره.همای سعادت روی شونه ت نشسته دخترم...
آخ.. چطور مقابل پدرم وایسم و بگم من دلم نمیخواد زن پسر شهری ارباب بشم.
اون شهر درس خونده...خان زادست... از قبیله ی کردهاست... من دختر ساده ی روستایی چطور می تونم با چنین مردی ازدواج کنم؟
با هزار سرخ و سفید شدن خواستم حرفم و بزنم که خاتون داد زد
_ارباب اومد.
تمام تنم عرق کرد. ارباب ماشین داشت. اون هم ماشینی که توی عمرم ندیده بودم.
آخ آیلین مگه تو جز تراکتور و وانت مش رحمان ماشین دیگه ای دیدی؟
ماشین با عظمت ارباب ایستاد.ترسیده پشت پدرم سنگر گرفتم.
در ماشین باز شد و ارباب با ابهت پیاده شد.جرئت سر بلند کردن و نگاه کردن به خان زاده رو نداشتم.
پدرم به پهلوم زد و گفت
_برو داخل چشم سفید.
سری تکون دادم و با دو پای اضافه فرار کردم.
همه ی دخترا پشت پنجره ایستاده بودن.
طیبه با به به و چه چه گفت
_خان زاده رو ببین ماشالله رستم دستان میمونه.بیا آیلین..بیا نگاه کن که خوشخوشانت شده.
به سمت شون رفتم و از پنجره سرکی به بیرون کشیدم.
با دیدن خان زاده ی قد بلند و هیکلی صورتم از خجالت قرمز شد.
انقدر قد بلند بود که من تا زیر زانوشم نمی رسیدم.
طیبه خم شد و کنار گوشم گفت
_خوب نگاش کن،قراره با خان زاده برای قبیله ی کرد ها وارث بیاری دختر...
????
1401/04/16 10:12