112 عضو
????
#خان_زاده
#پارت1
#جلد_دوم فصــل دوم رمــــان جـــذاب خـــانزاده
مقدمه:
تصور کن همه چیز خوب داره پیش میره! من کناره تو و دخترمون خوشحالم و این زندگی پر از آرامش و از هر چیزی بیشتر دوست دارم.
اما دست سرنوشت بی رحم تر از این حرفاس که اجازه بده هم چنان این آرامش پایدار بمونه.
اگه این سرنوشت بی رحم باعث باز شدن زخمای کهنه بشه چه اتفاقاتی برای من و تو میوفته؟
و یا حتی اگر درهای جدید رو به روی من و تو باز کنه!
آره درسته آدمای جدید وارد زندگی مون میشن و یا همون آدمای گذشته قدیم بهمون دوباره ضربه می زنن.
کاش همون موقع به جای انکار لغزش و اشتباه مون اصلاحش می کردیم...!
* * * * *
با عجله از دانشگاه بیرون زدم و به سمت ماشینی که به تازگی اهورا برام خریده بود پا تند کردم.
هنوز به ماشین نرسیده بودم که گوشیم زنگ خورد.
چون می دونستم کیه تند جواب دادم و گفتم
_یک ربع دیگه خونم.
صدای کلافش از پشت گوشی طنین انداخت
_من نیم ساعت دیگه جلسه دارم...زود خودت و برسون! این وروجک ننم و آورد جلوی چشمام.
در حالی که داشتم ریز ریز می خندیدم دره ماشین و باز کردم و سوار شدم.
_چشم! تا یک ربع دیگه دره خونم...و درضمن این مکافات الانم تقصیره تو بهت گفتم بزار برای مونس یه پرستار بگیریم و یا حداقل بزاریمش مهد!
همون جوابی که بارها و بارها شنیده بودم تحویلم داد
_بچه چهار ساله مامان و بابا می خواد نه پرستار و مهد.
با پرویی گفتم
_پس هم چنان این وضع ادامه داره عزیزم...طبق قرارمون نصف روز مجبوری مونس و نگهداری تا دانشگاه من تموم بشه
????
#خان_زاده
#پارت2
#جلد_دوم
تلفن و قطع کردم و با لبخند گذاشتمش تو کیفم. می دونستم تا حالا کلی دیوونش کرده. استارت زدم و راه افتادم.
قرارمون همین بود.
قرار بود مونس که یکم بزرگ تر شد من کنکور بدم و بیام دانشگاه.
خیلی سخت درس خوندم و به معنای واقعی کلمه خودم و با درس خفه کردم اما به شیرینی نتیجه ای که گرفتم می ارزید.
حالا من داشتم دندون پزشکی می خوندم و ترم یک بودم.
اهورا خیلی برای درسم حمایتم کرد و حتی بعضی جاها خودش برام مشاور گرفت.
بهش گفته بودم مونس و بذاریم مهد اما چون حسابی بهش عادت کرده بود و روی تربیتش حساس بود گفت خودم تا وقتی تو دانشگاه باشی نگهش می دارم.
مامان اهورا هنوزم همون اخلاق و داشت و ارباب هم هنوز که هنوز بود به اهورا گیر می داد و دنبال وارث بود.
نمی دونم کی می خواستن این بازی مسخره تمومش کنن!
مهتاب ازدواج کرده بود و حالا یه دخترکوچولو داشت. از همون اولش هم ازش کینه ای به دل نداشتم چون می دونستم به اختیار خودش نبود که زن اهورا شد.
اینقدر توی گذشته و افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهمیدم کی به خونه رسیدم!
از فکر اومدم بیرون و ماشین رو از سراشیبی پارکینگ بردم پایین.
سوار اسانسور شدم و توی آینش به استایل شیک دانشجوییم لبخند زدم. صبح اهورا خودش لباسام و انتخاب کرده بود.
کار هر روزمون بود، من برای اون لباس میذاشتم و اون برای من!
حال دلم این روزا خوب بود، هیچ چیزی نبود که ناراحتم کنه، مخصوصا که اخیراً سامان رو گرفته بودن و اونم به جرمش اعتراف کرده بود.
رسیدم جلوی در، کلید داشتم اما زنگ زدم. مثل همیشه صدای مشتاق مونس رو شنیدم
_مامانی اومد مامانی اومد!
لبخندم عمیق تر نشست روی لبم. دختر کوچولوم حالا سه سالش بود و حسابی از من و باباییش دلبری می کرد.
در باز شد و اول نگاهم تو نگاه شاد اهورا گره خورد و بعد به لبخند دخترکم که توی بغلش بود. صدام و بچگونه کردم و گفتم
_چطوری فندوق مامان؟ بیا بغلم ببینم.
مونسو داد بغلم و کیفم و ازم گرفت.
وقتی حسابی دلتنگیم و رفع کردم اهورا گفت
_خوب دختر بابا یکم با اسباب بازیاش بازی کنه تا من و مامانی بیایم؟ باشه نفسم؟
_مامانیو کجا می بری؟
_می برمش دکتر بابایی.
مونس معصوم نگام کرد و گفت
_مریض شدی مامانی؟
برای اهورا پشت چشمی نازک کردم و گفتم
_اره نفس! اهورای خونم کم شده
??
????
#خان_زاده
#پارت3
#جلد_دوم
اهورا دستم و کشید و در همون حال به مونس گفت
_تا تو یکم بازی کنی من مامانی و تحویلت میدم!
رفتیم تو اتاق خواب. اهورا درو بست و اروم کوبیدم به دیوار و خودش خیمه زد روم و بدون هیچ کلمه اضافی ای لباشو گذاشت رو لبام.
دستام و حلقه کردم دور گردنش و مثل خودش همراهیش کردم.
تا جایی که هر دو نفس کم بیاریم.
لباشو از روی لبام برداشت و همونطور که نفس نفس می زد گفت
_اهورای خونت اومد اومد بالا یا ادامه بدم؟
پر از نیاز لب زدم
_ادامه بده!
و خودم پیش قدم شدم و دستم رفت سمت لبه تی شرتش...
* * * *
دیر کرده بود. ساعت دوازده شب بود و هنوز نیومده بود خونه و هر چی هم به تلفنش یا تلفن شرکت زنگ می زدم جواب نمی داد.
مونس و بعد از کلی بهانه گیری برای باباش خوابونده بودم و خودم تو سالن رژه می رفتم و بغضم و قورت می دادم.
دلم شور می زد ینی چی شده بود؟ دوباره و هزار باره گوشیشو گرفتم و جواب نداد.
ساعت کم کم داشت می شد یک که صدای چرخش کلید و باز شدن در اومد.
خودش بود!
به محض دیدنش دویدم سمتش و دستام و حلقه کردم دورش و زدم زیر گریه.
کیفش رو همونجا جلوی در رها کرد و کلافه موهام و که با کیلیپس جمع کرده بودم باز کرد و بینیشو فرو کرد بینشون.نفسای کلافه و پی در پیش نشون می داد بی قراره و یه اتفاق بدی افتاده که این قدر درموندست.
همونجا کنار گوشش لب زدم
_چرا دیر کردی؟ می خوای منو بکشی؟ میدونی چقدر نگران شدم؟ می دونی بچه چقدر سراغتو گرفت؟ حرف بزن اهورا.
کلافه گفت
_هیشششش! حرف نزن الان نه آیلین ظرفیتم تکمیله! باشه؟
نمیدونم چرا ته دلم گواه بد می داد. می دونستم یه اتفاقی افتاده.
از اغوشش اومدم بیرون و گفتم
_یعنی چی اهورا؟ دلم شور می زنه. تو شرکت چیزی شده؟ بلایی سر کسی اومده؟ ها؟ حرف بزن.
یه دفعه داد کشید
_گفتم الان نه! مگه زبون آدمیزاد حالیت نمیشه؟ میگم الان اعصابم داغونه.
با قدمای تند رفت سمت اتاق و محکم درو بست.
از صدای بلندش مونس از خواب بیدار شد و با گریه من و صدا زد.
همونطور که می رفتم سمت اتاق مونس اشکام با سرعت بیشتری چکید.
خیلی وقت بود که این طوری سرم داد نکشیده بود!
??
????
#خان_زاده
#پارت4
#جلد_دوم
صبح بدون اینکه چیزی بهم بگه یا حتی برای دانشگاه بیدارم کنه، تنهایی رفت شرکت.
من از دیشبش نتونستم بخوابم، تا خوده صبح گریه کردم و بی صدا اشک ریختم.
به خاطر مونس نمی تونستم برم دانشگاه چون اون بر خلاف همیشه که صبحا خونه می موند ول کرد و رفت.
نمی تونستم دست روی دست بذارم و ببینم زندگیم سر هیچ داره نابود میشه. لباسامو پوشیدم و مونس رو هم آماده کردم.
سوار ماشین شدم و اول مونس و گذاشتم پیش راحیل که یکی از دوستامه و بعد به سمت شرکت روندم.
مطمئن بودم یه اتفاق بدی افتاده!
از دیشب دلم شور می زد و حالت تهوع داشتم.
ماشینو بردم تو پارکینگ شرکت و فوری با اسانسور رفتم بالا.
منشی اهورا که یه خانوم جا افتاده و متین بود با دیدن لبخند زد و گفت
_سلام ایلین جان. اومدی آقای سرافراز رو ببینی؟ یکم باید صبر کنی، فعلا مهمون دارن.
به سمتش رفتم و آروم گفتم
_به اهورا نگو من این جا بودم.
و بعد به سمت اتاقش قدم برداشتم.
می دونستم هیچ وقت درو کامل نمی بنده.
از بین شکاف در داخل رو نگاه کردم. اهورا داشت با یه مرد مسن که موهای جو گندمی رنگی داشت یه سری کاغذ رد و بدل می کرد.
تا اومدم یه نفس راحت بکشم از پشت دره ورودی شرکت صدای کفش پاشنه بلندی رو شنیدم.
تند خودمو پرت کردم تو اتاق خالی شرکت و از چشمی بیرون و نگاه کردم.
یه دختر با موهای بلوند و آرایش غلیظ بود!
رفت سمت منشی و گفت
-اهورا هست؟
رنگ از رخسارم پرید. این کی بود که این قدر راحت و خودمونی شوهر منو اهورا صدا می زد؟
منشی که می دونست منم توی شرکتم با لکنت گفت
_بله ولی آقای سرافراز مهمون دارن!
بی توجه به منشی به سمت اتاق اهورا رفت و درو باز کرد و با پرویی به مهمونش گفت
_ببخشید ولی آقای سرافراز یه کار مهم دارن...اگه زحمتی نیست تشریف ببرید.
هنوز جمله دختره تموم نشده بود که صدای داد اهورا بلند شد
-کی به تو اجازه داد سرتو بندازی پایین و همینطوری بیای تو؟ مگه این جا طویلس؟
??
????
#خان_زاده
#پارت5
#جلد_دوم
دختره داد زد
_باید تکلیف منو روشن کنی اهورا...همین الان!
مهمون اهورا که دید اوضاع خیلی بده کرواتش و یکم جا به جا کرد و گفت
_مثل اینکه کارای مهم تری دارید اهورا خان.
و بعد بی توجه به عذرخواهی های اهورا از دفتر بیرون زد.
اهورا خشمگین دست دختره رو گرفت و پرتش کرد توی اتاقش و رو به منشی گفت
_حتی نذار کسی بیاد تو شرکت، درو قفل کن.
و بعد در اتاقش و بست.
دنیا روی سرم خراب شد...این دختره کی بود دیگه؟ چه تکلیفی با اهورا داشت که باید روشنش می کرد؟
برام مهم نبود منشیش برام دل بسوزونه و ترحم کنه.
از اتاق اومدم بیرون و گوشم و چسبوندم به در.
صدای داد اهورا مثل پتک توی سرم کوبیده شد
_داری چه غلطی می کنی؟ این جا محل کار منه.
_هررررر قبرستونی که میخواد باشه! تکلیف من و یاشار رو معلوم کن وگرنه میرم ازت شکایت می کنم.
عربدش من و از جا پروند
_تو گه میخوری دختره ی پتیاره! دم در آوردی برای من؟ گمشو تا کل خاندانتو یکی نکردم...دفعه دیگه بیای این جا...
دختره میون کلامش پرید
-میام! صد بار دیگه ام میام. یه غلطی کردی باید پاش وایسی.
انگار موضوع خیلی جدی بود که هیچ جوره عقب نشینی نمی کرد.
اهورا جوش آورد و شروع کرد به تهدید کردن
_گمشو از دفترم بیرون کیمیا...برو و دیگه این طرفا نیا...باد به گوشم برسونه به زندگی من نزدیک شدی می کشمت. می دونی که از کشتن ابایی ندارم قبلا هم این کارو کردم.
_منو الکی تهدید نکن! زود تر اون زن هرزتو طلاق بده و تکلیف منو مهلوم کن.
به هق هق افتادم.
پس درست فکر می کردم.این دختر کیه؟ معشوقه ی پنهانی اهوراست؟ از من سیر شده؟ دلش و زدم؟
صدای سیلی محکمی اومد و بعد اهورا باز عربده کشید
-خفه شووووو! هرزه تویی نه زن من! هرزه تویی که یه توله از یکی مثل خودت پس انداختی و حالا داری می بندیش به ریش من. گمشو بیرون از دفترم...گمشو!
روح از تنم جدا شد.
این لحظه مثل مرگ بود برام.
صدای لرزون دختره توی فضا پیچید و قلبم و به درد آورد
_پس فردا بیا آزمایشگاه تا بهت ثابت کنم این توله ای که میگی بچه خودته. بعد از اون اگر مسئولیت یاشارو قبول نکردی ازت شکایت می کنم.
??
????
#خان_زاده
#پارت6
#جلد_دوم
با تموم شدن حرفش صدای کفشای پاشنه بلندش که داشت به سمت در میومد باعث شد با نهایت سرعت برگردم به اتاق و درست ثانیه اخر درو ببندم.
دختره عصبی از شرکت بیرون رفت و اهورا هم چنان بی هیچ حرکتی توی اتاقش مونده بود.
ثانیه ای بعد صدای عربده های متعددش و شکسته شدن اشیا اتاق بلند شد!
به منشی پیام دادم که به اهورا نگه من داخل شرکتم و همون جا توی همون اتاق زدم زیر گریه.
نمی دونم چند ساعت شده بود که با خودم خلوت کرده بودم اما بالاخره به خودم اومدم و از شرکت بیرون زدم.
نمی خواستم بهش بگم که از این موضوع خبر دارم.
اما...
اما مگه من کم گذاشتم براش که رفت سراغ یکی دیگه؟ چرا این کارو کرد؟ به همین زودی دلش رو زدم؟
یه بچه؟ یه پسر به اسم یاشار؟ یعنی تا این حد با هم پیش رفتن که از اهورا بچه هم داشته؟
ان قدر حالم بد بود که تا شب همین طور با ماشین تو خیابونا روندم...بدون اینکه برم دنبال مونس. نمی دونستم چیکار کنم، درمونده شده بودم.
شاید چون اون بچه پسر بود و ارباب دنبال وارث می گشت اهورا خیلی ساده منو از زندگیش شوت می کرد بیرون و اونو می گرفت.
به ساعت نگاه کردم...نیم ساعت دیگه اهورا میومد خونه و اگر می دید من نیستم و مونسم نیست حتما کلی نگران می شد.
دوباره اشکام سرازیر شدن، منه خر با این حال که اهورا بهم خیانت کرده و از اون زن یه بچه هم داره بازم نگرانشم. چقدر احمقم!
به سمت خونه راحیل روندم و مونس و ازش گرفتم.
دخترکم باهام قهر کرده بود که کل روز رو تنهاش گذاشتم.
نمی دونست مامانش تو چه جهنمی دست و پا می زنه و داره بین مرگ و زندگی جون میده.
* * * * *
بر خلاف دیروز دقیقا سر موقع اومد. اصلا نمیخواستم به روش بیارم که امروز اومدم شرکت و رازش و فهمیدم.
می خواستم ببینم تا کی میخواد با مخفی کردن از من خیانتش رو پنهان کنه.
به محض اینکه لباسام و عوض کردم و مونس و تفهیم کردم به اهورا چیزی درباره اینکه کل روز خونه راحیل بوده نگه کلید توی در چرخید و صدای قدماش و بعد صدای خودش تو خونه طنین انداخت
_آیلین؟ خانومم؟
پوزخند نشست رو لبام...هه!
??
????
#خان_زاده
#پارت7
#جلد_دوم
مونس رو که خوابیده بود بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم.
مثل هر روز دویدم تو بغلش و شاهرگش و بوسیدم.
موهام و باز کرد و سرش و بینشون فرو کرد و گفت
_موهات بوی زندگی میده!
همه چیز مثل همیشه عادی بود...یه ربع توی اتاق مونس بود و بعد براش شام کشیدم و دوتایی خوردیم.
اما یه چیزی این وسط فرق کرده بود...اون دیگه تو چشمم اهورای سابق نبود، اون به من خیانت کرده بودش.
اون یه بچه از یه زن دیگه داشت و نقش بازی میکرد.
برای این که مطمئن بشم پرسیدم
_شرکت چه خبر بود؟
پوف کلافه ای کشید و گفت
_مثل همیشه، کار و کار و کار. کلاهو از سر این برداشتن و گذاشتن سر اون یکی.
هه! نمیدونم این چندمین باری بود که دروغ می گفت و منو می پیچوند.
باید خیلی زیاد بوده باشه چون اون بچه به دنیا اومده بود.
بهم نگاه کرد و متعجب گفت
_بهم پوزخند می زنی؟
پوزخندم و خوردم و گفتم
_نه...داشتم بهت لبخند می زدم عزیزم. منم امروز نرفتم دانشگاه چون جنابالی بد قولی کردی و بد اخلاق بودی و صبح قالم گذاشتی...به لطف تو امروز سر یه درس مهم غیبت خوردم.
شرمنده شد و گفت
_ببخشید خانومم...امروز حسابی سرم شلوغ بود و ربیعی هم کار داشت و نمی تونست تا ظهر توی شرکت بمونه. به خاطر دیشب هم معذرت می خوام. یه قرارداد مهم بسته بودیم که به هم خورد و منم تا اون موقع شب داشتم تلفنی کارای فسخشو انجام می دادم...ببخشید سرت داد زدم.
چیزی نگفتم که مظلومانه ادامه داد
_هوم؟ می بخشیم؟
لبخند تلخی زدم و سرم و تکون دادم.
نگاهش نکردم چون اگر تو صورتش زل می زدم اشکمو می دید و می فهمید دروغش و متوجه شدم.
_ناز می کنی؟ نازت حسابی خریدار داره خانم خانما...
اشکمو به زور از چشمام پاک کردم و بهش لبخند زدم و گفتم
_این دفعه رو می بخشمت اهورا خان. دفعه دیگه بدون سرم داد بزنی کلی میشینم گریه می کنم و افسرده می شم بعد خودکشی میکنم و اون موقع مجبور میشی روزاتو بدون آیلین بگذرونیا!
دستشو گذاشت رو لبام و جدی گفت
_هیشششش! ببند عزیزم! گذروندن روزام بدون تو خودش خودکشیه. دیگه نبینم از این حرفا بزنی.
??
????
#خان_زاده
#پارت8
#جلد_دوم
* * * *
ساعت شش عصر بود و داشتم کم کم تدارک شامو آماده می کردم و همزمان درس می خوندم که یه چیزی از لای در افتاد تو!
به مونس که توی سالن بود گفتم
_چی بود مامانی؟ میاریش برام؟
با قدمای کوچولوش دوید و یه چیزی مثل نامه داد دستم و دوباره سراغ لِگو هاش رفت.
داشتم قربون صدقه هیکل نیم وجبیش می رفتم که چشمم به پاکت توی دستم افتاد و خشک زد!
آرم آزمایشگاه بود.
کاغذو وحشیانه از پاکت بیرون کشیدم و خوندم.
آزمایش دی ان ای بود.
همونجا افتادم روی زمین.
مثبت بود.مثبت!!
پس...پس اون پسر واقعا مال اهوراست.
حالا باید بهش به خاطر پدر شدنش تبریک بگم؟ همسرم پسر دار شده و مادر اون پسر من نیستم!
یه کاغذ دیگه هم توی پاکت بود، درش آوردم و بازش کردم.
با دست خط قشنگی داخل نامه نوشته شده بود
_سلام آیلین جون. این آزمایش دی ان ای پسره من و اهوراست. میبینی که مثبته...وقت رفتنه عزیزم، بی سر و صدا دست دخترتو بگیر و از زندگی اهورا برو بیرون...من براش یه وارث آوردم کاری که تو نتونستی انجام بدی...دیگه تو و دخترت به دردش نمی خورید...فردا ساعت ده صبح هم داریم میریم برای پسرم به اسم اهورا شناسنامه بگیریم، بیا دم محضری که توی خیابون کرامت هست تا با چشم خودت ببینی.
همونجا داخل آشپزخونه، روی زمین خودم و مثل جنین جمع کردم و دستم و گرفتم جلوی دهنم تا صدام مونس و نترسونه.
اره کیمیا راست می گفت، اهورا دیگه نیازی به من نداشت.
اگر هنوزم منو می خواست نمی رفت سراغ یه زن دیگه و ازش بچه نداشت! نمی رفت برای اون بچه شناسنامه به اسم خودش بگیره.
اصلا همون موقع که گفتن نازام زمان زندگی من با اهورا سر اومده بود اما به زور خودم و بهش سنجاق کردم.
زیر لب نالیدم
_باشه اگه این چیزیه که تو میخوای اهورا خان منم انجامش میدم...برای همیشه از زندگیت میرم!
اشکام و که نمی دونم کی جاری شدن و کل صورتم و خیس کرده بودن، پاک کردم و از روی زمین بلند شدم.
باید شام درست کنم...! نمی خوام بفهمه که همه چیزو می دونم...نمی خوام تحقیر شم و غرورم خورد شه.
??
????
#خان_زاده
#پارت9
#جلد_دوم
شام و درست کردم و زنگ زدم راحیل اومد مونسو برد تا امشبو پیشش باشه.
راحیل هم یه دختر داشت و مونس از وقت گذروندن باهاش لذت می برد.
یه رو میزی ساتن زرشکی پهن کردم و توی یه گلدون چندتا شاخه رز سیاه گذاشتم.
بشقابای سفید و طلایی و قاشق و چنگال مات جهیزیم رو هم روی میز چیدم.
با دستمال قطره اشکی که چکیده بود توی یکی از بشقابا رو پاک کردم و با اضافه کردن دوتا شمع فانتزی میزو تکمیل کردم.
حالا وقتش بود اماده شم.
رفتم توی اتاق و لباسی که اینترنتی سفارش داده بودم رو از کمد دراوردم.
لباسم رو پوشیدم، یه لباس دخترونه زرشکی و مشکی که فیت تنم بود. موهام رو برای اولین بار حلقه حلقه کردم و ساده روی شونم ریختم.
کفش مشکی جین پوشیدم و گوشواره های حلقه ای بزرگم رو هم انداختم.
یه آرایش دخترونه و یه رژ زرشکی هم ضمیمه کردم.
دختر زیبایی که توی آینه بود رو دوست نداشتم.
شاید مثل یه مدل حرفه ای شده بود اما دلش خون بود، اشکاش هنوزم توی چشماش آماده بودن تا ببارن.
دیگه وقتش بود که اهورا بیاد، رفتم بیرون و شمع ها رو روشن کردم و وایسادم جلوی در تا اهورا بیاد.
صدای قدم های بلندش اومد و بعد صدای چرخش کلید.
سرش پایین بود و داشت کفشاش رو میذاشت توی جا کفشی! همزمان صدا زد
_خانومم؟ مونسم؟ بابایی او...
یه دفعه چشمش افتاد به من و همونجا جلوی در خشک شد.
لبخند زدم و رفتم سمتش، کیفش رو با لوندی از دستش گرفتم و گفتم
_سلام
سوتی زد و گفت
_ایلین خانم چه کرده!
چشمکی تحویلش دادم و گفتم
_تازه کجاشو دیدی...این یه چشمه از هنرام بود!
دستام و گذاشتم روی سینش و کم کم کتش رو از تنش درآوردم.
لباش نشست روی موهام و دستاش دوره کمرم حلقه شد. لبخند زدم و گفتم
_شام سرد شدا...
موهام و از توی صورتم زد کنار و لباش نشست روی گردن و ترقوم و هم زمان گفت
_گور بابای شام!
توی یک حرکت مثل پر کاه بلندم کرد و برد توی اتاق ودرو با پاش بست
????
#خان_زاده
#پارت10
#جلد_دوم
* * * *
با صدای الارم گوشی اهورا بیدار شدم اما خودمو به خواب زدم.
اونم بیدار شد و فورا الارمو خاموش کرد.
سرم که روی سینش قرار داشت و بوسید.موهامو نوازش کرد و گفت
_منو ببخش آیلینم.
و بعد سرمو آروم گذاشت روی بالش تا مثلا من بیدار نشم و بی صدا لباساشو پوشید و از اتاق و بعد از خونه بیرون زد.
ببخشمت؟ برای چی؟ خیانتت؟ مگه دفعه اولته عزیزم؟ برای دروغات؟ برای بی محلیا و داد کشیدنت؟ تو همه ی اینا سابقه داری عزیز ترینم! حتی توی از یه زن دیگه بچه داشتن هم سابقه داری.
با این حال باشه، من اینقدر عاشق و ساده ام که می بخشمت. به همون کیمیا می بخشمت! اشکالی نداره اهورای من. فدای سرت. بخشیدمت به عشق جدیدت.
اشکام شروع کردن به باریدن!
داشت می رفت محضر تا برای یاشار شناسنامه به اسم خودش بگیره.
بعد از گذشت نیم ساعت بهش پیام دادم
_سلام آقای بد قول! باز که گذاشتی و رفتی! من مونسو میذارم پیش راحیل و میرم دانشگاه، واقعا دیگه نمیتونم غیبت بخورم.دوستت دارم!
دخترکم چند روز بود آواره بود و صداشم در نمیومد...بمیرم برات مامانی!
آمادش کردم و با کلی شرمندگی سپردمش به راحیل و بعد دوباره سوار ماشین شدم.
ساعت یه ربع به ده بود که جلوی همون محضری که آدرس داده بود پارک کردم و منتظر شدم اهورا و کیمیا بیان.
اشکام مثل سیل جاری بود روی گونه هام و جلوی مانتوی کرم رنگمو کامل خیس کرده بود.
دقیقا سر ساعت ده ماشین نوک مدادی اهورا جلوی محضر پارک کرد. این آن تایم بودن لعنتیش آخر منو می کشت!
مثل یه خانواده خوشبخت اول پیاده شد و درو برای کیمیا باز کرد.
کیمیا ست سفید و کاربنی زده بود. بعد در صندلی عقبو باز کرد و یه پسر چهار پنج ساله از ماشین پیاده شد.
چشمام از تعجب گرد شد!
یاشار این بود؟ فکر نمی کردم این قدر سنش زیاد باشه...فکر می کردم تازه به دنیا اومده.
??
????
#خان_زاده
#پارت11
#جلد_دوم
پس این بچه مال قبل از ورود من به زندگی اهورا بود.
یعنی از همون سال تا الان باهاش رابطه داشته؟ یعنی این قدر خوب مخفیش کرده که من توی این چند سال متوجه نشدم؟
لعنتی...یا من خیلی احمقم یا تو اهورا خیلی بازیگر خوبی هستی!
اهوراجلوی پسر بچه زانو زد و بغلش کرد.به هق هق افتادم...چه قدر بی رحمی اهورا...چه قدر.
کیمیا سنگینی نگاهمو حس کرد و سرشو با پوزخند برام به نشونه سلام تکون داد.
این جا نقطه پایانِ من، خط پایان ایلین بود.
اهورا و کیمیا لباساشونو با هم ست کرده بودن، حتی یاشار هم باهاشون ست بود. یه خانواده خوشبخت و شاد با یه وارث!
من اضافه بودم، دخترم وارث نبود پس اونم مثل خودم اضافه بودش. بمیرم برات مامانی، بمیرم که اینقدر مثل خودم تنهایی.
انقدر اون جا منتظر موندم تا اهورا در حالی که یاشارو به بغل داشت از محضر بیرون اومد.
کیمیا هم همراهش بود. سوار ماشین شدن و راه افتادن.
عینک دودیم و زدم و پشت سرشون روندم.
جلوی پاتوق همیشگیمون رستورانی که هفته ای یک شب و توش غذا می خوردیم نگه داشت. این رستوران رو باید از قبل رزرو می کردی و همین آماده بودن اهورا برای این قرار خانوادگی منو می کشت.
سوئیچو سپرد دست نگهبان و رفتن داخل.
یکم صبر کردم و بعد دستی به چشمای اشک آلودم کشیدم.
چندین بار متعدد سرفه کردم تا صدام صاف بشه و زنگ زدم به اهورا.
بعد گذشت پنج بوق بالاخره جواب داد
_الو.
با لبخند ساختگی گفتم
_سلام نفسم...خوبی؟ چیکارا می کنی؟ ایلینو نمی بینی خوش میگذره؟
خشک و خالی جواب داد
_سلام خوبم ممنون.
نذاشتم صدام از بغض بلرزه و اشکم بچکه.
با همون لحن شاد ادامه دادم
_اوه! پیش کسی هستی؟
_اره.
_کجایی؟
بازم سرد و بی روح جواب داد
_شرکتم.
هه! زنگ زده بودم همینو بشنوم. این هزارمین باریه که داری بهم دروغ میگی اهورا.
پوزخند زدم و گفتم
_اوووووکی عزیزم! مزاحمت نمیشم مثل این که سرت خیلی شلوغه...خدافظ.
??
????
#خان_زاده
#پارت12
#جلد_دوم
همین که تماسو قطع کردم بلند زدم زیره گریه.
اشکام تمومی نداشت.
حس یه آشغال و داشتم...آشغالی که حالا دور انداخته شده بود.
بعد از اینکه حسابی گریه کردم و خالی شدم خواستم به سمت خونه حرکت کنم اما پشیمون شدم.
یه فکری داشتم! فکری که من رو برای همیشه از اهورا دور می کرد و به اون آرامشو هدیه میداد.
* * * * *
_ممنون سحر...مرسی که همیشه هوای منو داشتی و داری! جبران می کنم برات عزیزم.
با خوش رویی گفت
_خواهش می کنم عزیزم...دوست به درد همین موقع ها می خوره دیگه...نگران نباش من همه چیو اوکی می کنم.
لبخند تلخی زدم و زمزمه کردم
_باشه پس من مدارکو تا فردا برات می فرستم...خداحافظ!
تماسو قطع کردم و نفسی از روی آسودگی کشیدم.
تقریبا همه ی کارا رو انجام داده بودم.
همه چیز برای رفتن من و مونس فراهم شده بود.
اهورا با شناسنامه گرفتن برای اون پسر بهم ثابت کرد که وقتشه!
خواستم ماشینو روشن کنم و راه بیوفتم که موبایلم زنگ خورد.
یه شماره ناشناس بود.
برداشتم و گفتم
_الو؟
_سلام...آیلین خانم؟
_خودمم شما؟
_من کیمیام عزیزم.
وا رفتم...این با من چیکار داشت؟
سرمو تکیه دادم به فرمون...نباید نشون می دادم که تونسته اشکمو در بیاره.نباید ضعف نشون می دادم واسه همین خیلی صمیمی گفتم
_جانم کاری داشتی؟
_خوشحالم که داری منطقی رفتار می کنی...از اهورا شنیده بودم زن عاقلی هستی.می خواستم بهت بگم که پس فردا من و اهورا داریم میریم روستا تا پدرشو ببینینم و پدر اهورا هم خیلی اصرار داره وارثشو ببینه. دوست دارم تو هم بیای، به صورت نا شناس البته...
می خوام بیای و ببینی چرا دارم بهت اصرار می کنم از زندگی اهورا بری بیرون.
عصبی نفس عمیقی کشیدم که بدتر ادامه داد
_ببین آیلین جان من دوستانه دارم بهت پیشنهاد می دم، واقعا قصدم اذیت کردنت نیست اما هر کسی یه تاریخ انقضایی داره بلاخره!
????
#خان_زاده
#پارت13
#جلد_دوم
نفسم بند اومد!
تموم وجودم از شدت عصبانیت می لرزید اما باید این زنیکه رو می شوندم سر جاش.
دوست نداشتم بفهمه تونسته منو زمین بزنه.
باید نشون میدادم یه زن قوی و یه مادر خوب برای بچمم.
لبخند زدم و خیلی صمیمی گفتم
_من از زندگیش میرم بیرون نگران نباش! جایی که منو نخوان نمی مونم، مثل بعضیا خونه خراب کن نیستم...می دونی باید منو از نزدیک ببینی تا بفهمی چجور آدمیم.به هر حال اگر خوش حال می شی و باعث میشه حس بهتری داشته باشی اوکی عزیزم، برنامه ها فردامو کنسل می کنم و میام روستا...دل خودمم برای پدر و مادرم تنگ شده...خب ببخشید باید تماس و قطع کنم اخه من بر خلاف بقیه بی کار نیستم و از این و اون حامله نمی شم،کلاس دارم و باید برم. می بینمت گلم خداحافظ.
یک نفس تموم حرفام و زدم و بعد گوشی رو بدون اینکه بذارم جوابمو بده قطع کردم.
هه! اشغالِ هرجایی!
خوب شد که زنگ زد و منو برای کاری که می خواستم بکنم و تردید داشتم مصمم کرد.
برای فردا باید کلی کار انجام میدادم.
الان حیف که تایم اداری تموم شده بود وگرنه بقیه کارام رو هم الان انجام میدادم تا زود تر راحت بشم.
قبل از این که راه بیوفتم گوشیم و روشن کردم و نگاهی به بک گراندش که یه عکس آتلیه ای از اهورا بود انداختم.
حتی اگه هزار بار دیگه هم بهم خیانت می کرد، شکنجم می داد و حتی منو می کشت بازم عاشقش بودم.
شوخی که نبود!
دلم گیر اخمای دوست داشتنیش و بمی صداش بود...گیره دستاش، هیکلش، چشماش، اصلا همه وجودش!
اما غرورم بهم اجازه نمی داد برای موندن التماس کنم.
دیوونشم اما بسه! بسه هرچی کشیدم و دم نزدم.
الان واقعا وقت رفتنه...
??
????
#خان_زاده
#پارت14
#جلد_دوم
* * * * *
امروز اهورا داشت می رفت روستا...با کیمیا و یاشار هم داشت میرفت.
می خواست وارث اربابو بهش نشون بده و پرونده آیلین بیچاره رو برای همیشه ببنده.
کرواتش و براش بستم و گفتم
_من دارم میرم دانشگاه...مونسو میذارم پیش راحیل...حالا این سفر کاریت کجاست؟
به دروغ گفت
_کیش! پس فردا میام.
نامحسوس پوزخندی زدم و گفتم
_خوش به حالت پس! برام گوشماهی جمع کن.
اخماشو کشید توهم و گفت
_سفر کاریه ایلین! اصلا ساحل نمیرم.
نمیدونم چرا دوست داشتم این بحث و ادامه بدم و کاری کنم به غلط کردن بیوفته.
دستامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم
_تو که تا چهارشنبه اونجایی، میخوای منم یه بلیط بگیرم با مونس بیایم پیشت آخر هفتمونو اونجا باشیم؟ می دونی مونس چقدر دلش تفریح می خواد؟ طفلی بچم پدرش رو هم درست و حسابی ندیده تو این چند روز.
دستامو از دور گردنش باز کرد و غضبناک گفت
_نه آیلین! می خوام فورا برگردم. الانم دیرم شده...مواظب خودت و مونس باش، خداحافظ.
از اتاق رفت بیرون و بعدشم صدای بسته شدن در اومد.
حتی یه خداحافظی درست و حسابی هم باهام نکرد!
باید زود تر می رسیدم روستا و یه جایی پیدا می کردم تا همه چیزو با چشمای خودم ببینم و باورم شه.
تند لباس پوشیدم و مونسو سپردم پیش راحیل و از جاده قدیمی به سمت روستا روندم تا توی راه با اهورا مواجه نشدم.
بعد از گذشت چند ساعت بالاخره رسیدم.
توی این سه سال اینقدر این راه و رفته بودم که از بر شده بودم.
ماشینم رو توی یه خرابه پارک کردم و رفتم سمت خونه اهورا اینا.
خونشون یه اتاق زیره شیروونی داشت که مامانش همیشه ترشیاشو میذاشت اون جا تا برسن.
راه پله ای که می خورد به اون اتاق همونجا دمِ در بود و می تونستم بدون دیده شدن داخل برم.
پشت تیر برق ایستادم تا یه موقعیت خوب گیرم بیاد و بتونم برم تو.
این تنها راهی بود که اهورا نمی فهمید منم هستم.
منم حضور دادم و شاهد همه چیزم!
??
????
#خان_زاده
#پارت15
#جلد_دوم
بلاخره موقعیت خوب پیش اومد و یه نفر از خونشون زد بیرون و درو نبست.
فرز دویدم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
دقیقا خوب موقعی وارد اتاقک شدم.
اهورا هم رسید و با کیمیا و یاشار رفتن توی خونه. صداشون خیلی واضح بالا میومد.
ارباب یاشارو بغل کرده بود و قربون صدقش می رفت.
مامان اهورا با کیمیا گرم گرفته بود و هی به اهورا می گفت براش میوه پوست بگیره.
هه! بلاخره ارباب و زنش و اهورا به چیزایی که می خواستن رسیدن، یه عروس شهری خوشگل و یه وارث.
مامان اهورا گفت
_خب حالا کی کیمیا جونو عقد می کنی؟
ارباب گفت
_راست میگه. شما باید عقد کنید، مهریه آیلین رو با یکم پول بهش بده و بذار بره. طلاق بگیرید! مونس دختره و نمی تونه وارث این روستا باشه و هیچ سودی نداره پس حضانت بچه رو هم بده به آیلین.
مامان اهورا با اون زبون نیش دارش ادامه داد
_اره والا! معلوم نیست اون بچه رو از کجا بست به ریش تو! آیلین از همون اولم تیکه ما نبود. کاش پام میشکست و نمی رفتم خاستگاریش. اما هنوزم دیر نشده، ماهیو هر وقت از آب بگیری تازست. ماشالا هزار ماشالا کیمیا جون صد تای آیلین می ارزه چه از خوشگلی و خانومی، چه از متانت و وقار. پسر هم که به دنیا اورده...بذار برم اسفند دود کنم چشم نخورید.
اهورا چرا هیچی نمی گفت؟ مگه مامانش همین الان به من نگفت هرزه؟ مگه نگفت مونس از یکی دیگست و به زور بستمش به اهورا!
دیدی آیلین؟ اینم اون اهورایی که عاشقش بودی.
خوب گوش کن ببین از دیوار صدا در میاد و از اهورا نه!
ارباب یهو گفت
_همین الان زنگ می زنم به عاقد میگم بیاد شمارو عقد کنه تا من خیالم راحت شه. صبر کردن جایز نیست نمیخوام پشت سرتون حرف بزنن...هـــادی؟ هـــادی ؟
نوکر ارباب داخل اومد و گفت
_بله آقا؟
_زنگ بزن به حاج صابر بگو برای عصر حدود ساعت هفت و اینا بیاد اینجا، بگو دفترشم با خودش بیاره که بلاخره تک پسر خان یه تصمیم درست و حسابی گرفته.
??
????
#خان_زاده
#پارت16
#جلد_دوم
در مقابل تمام حرف هایی که داشتن به من و دخترم می زدند و سکوت کرده بود ک چیزی نمیگفت.
بدجوری پسر تازه پیدا کرده اش دلش و برده بود .
انگار نه انگار که من و مونس هم وجود داریم .
پدر و مادرش داشتن هر چیزی که دلشون می خواست به ناف منودخترم میبستن اما اهورا توی سکوت فقط گوش میداد و هر چند دقیقه یکبار قربون صدقه پسر تازه پیدا کرده اش میرفت .
کاملاً از صدای خندههای کیمیا معلوم بود که توی دلش قند داره آب میشه و داره به خواسته هاش میرسه.
باید به خودم میومدم این مرد که من تمام عمرم عاشقش بودم؛ خیلی سختی کشیدم؛ عذاب کشیدم؛ از خیانت های پشت سر همش درد کشیدم؛ هیچ وقت عوض نمیشه این آدم همیشه همونی میمونه که بوده...
کنار دیوار سر خوردم روی زمین نشستم باید چیکار میکردم؟
دلم می خواست یه تصمیم درست حسابی برای زندگیم بگیرم.
تصمیمی که اهورا هم بفهمه منم آدمم...
منم می تونم مثل خودش گاهی اوقات بد باشم...
من میتونم عوض بشم...
اما هنوز دو دل بودم تو دلم هنوزم که هنوزه احساس میکردم دوستش دارم و دیگه حالم داشت از این عشقی که بهش داشتم بهم می خورد.
برای قانع کردن خودم برای کنار گذاشتن همیشگی این مرد باید تا عصر صبر می کردم تا با چشمای خودم ببینم که این آدم منو دخترمو تمام حرفامونو ؛زندگیمو ،به این زن و پسرش می فروشه...
اون موقع بود که می تونستم بهترین تصمیم وبرای زندگیم بگیرم.
توی دلم هنوز امید داشتم که اهورا اینکارو با منو دخترمون نمیکنه...
تمام مدت همون جا نشستم منتظر شدم ...
وقتی اهورا دست کیمیا رو گرفت و گفت بیا بریم بالا کمی استراحت کنیم واقعاً حالم داشت از این آدم بهم میخورد .
می خواست باهاش استراحت کنه؟ با زنی که قرار بود یکمی دیگه باهاش عقد کنه و دوباره سر منه بدبخت هوو بیاره...
از فکر و خیال بیرون اومدم گوشه به گوشه اتاقو نگاه کردم تو...
بدون شک می خواست اون دختر رو بیاره همین جا چون اتاق خودش بود.
ترسیده یه سمت کمد رفتم و درش و باز کردم لباسها رو کنار زدم و وارد شدم و به زحمت توش نشستم و درش و بستم قرار بود الان توی همین اتاق باهم ببینمشون و میدونستم این برای من خیلی درد داره!
وقتی صدای خندههای کیمیا نزدیک در اتاق بلند شد نفسم بند اومد به خودم دلداری می دادم آروم باش آروم باش دختر چیزی نیست این کارو نمی کنه حتما می خواد باهاش حرف بزنه باهاش حرف بزنه که توضیح بده من و مونث دوست داره که می خواد منو نگه داره با این حرفا رو به خودم دلداری میدادم.
در اتاق باز شد اول صدای پاشنه های کفش کیمیا توی اتاق پیچید و بعد اهو را که پشت سرش
در اتاق و بست و من از سوراخ جاکلیدی کمد داشتم خوب نگاهشون میکردم.
دختره کنار پنجره رفت و با سرخوشی گفت:
_ همیشه دوست داشتم اتاق شوهرم رو ببینم...
اهورا وقیحانه خندید و نزدیکش شد و دستش رو روی کمرش گذاشتو گفت
_ شوهرت که هنوز نیستم قراره بشم.
کیمیا با ناز کنار ایستاد و گفت:
_ یعنی چی که هر روز نیستی خب میشی دیگه همین امروز...
اهورا که انگار تاب ناراحتیشو نداشت دستش را بالا برد و گفت:
_ من تسلیم هرچی شما بگی خانم ..
دلم داشت از این حجم درد منفجر میشد دیگه از این آدم داشت حالم بهم میخورد....
??
????
#خان_زاده
#پارت17
#جلد_دوم
صداشون حرفهایی که میزدن قلبم و به درد می اورد
نفرتمو بیشتر و بیشتر می کرد وقتی از اینجا برم بیرون کاری میکردم دیگه هرگز اهورا حتی توی سرش تصور نکنخ که بخواد به من نزدیک بشه.
درسته عاشقش بودم اما دلیل نمیشد دیگه اینقدر خودم و خار و خفیف کنم برای اینکه کنار خودم نگهش دارم.
دنبال فرصتی بودم تا قبل از اینکه عاقد برای عقد کردنشون بیاد از اینجا برم بیرون.
باید یه کاری می کردم باید نقره داغش میکردم اهورارو داغ حسرت خودم و مونس و به دلش میذاشتم.
باید کاری می کردم که بفهمه من دیگه اون خری که بودم نیستم .
با صدای مادر اهورا از اتاق بیرون رفتن و منم از کمد بیرون اومدم .
از لای در راه رو رونگاه کردم
اهورا بین خودش و دیوار کیمیا رو اسیر کرده بود و داشت لباشو می بوسید و این برای من تیر خلاص بود.
بغض توی گلوم داشت خفه ام میکرد.
احساس میکردم دیگه نفس کشیدن برام سخت شده.
بالاخره اونا پایین رفتن و من از پله های پشتی پایین رفتم باید هر چه زودتر کاری میکردم که فکر نکنه اون منو پس زده قبل از اینکه این کارو بکنه باید خودم پیشقدم میشدم وقتی از اونجا دور شدم سریع خودمو به شهر رسوندم.
یک راست رفتم دنبال مونس .
وقتی رفتم خونمون انگار که تمام دردهای دنیا روی سرم آوار شد دختر بیچاره من مثل مادرش بد شانس بود که پدرش هم دوستش نداشت و منه بیچاره باید دخترمو برمی داشتم از اینجا می رفتم.
می رفتم برای همیشه چون ما ارزشی برای این خانواده نداشتیم شوهرم پدر بچه ام مثل همیشه قلبمو شکسته بود و از من رد شده بود...
گذشته بود ازمن...
وقتش بود دیگه من ازش بگذرم.
روبه راحیل گفتم :
لطفاً لباسای مونس جمع کن همشونو...
خودم مونس بغل کردم به اتاق رفتم.
چمدون بزرگمو بیرون کشیدم و شروع کردم به جمع کردن لباسام...
????
#خان_زاده
#پارت18
#جلد_دوم
مونس بی سر و صدا داشت بهم نگاه میکرد و من دردم فقط و فقط دخترکم بود که اینطور نادیده گرفته میشد و بهش حتی تهمت میزدن که از اهورا نیست.
این بود که قلبم و اتیش میزد...
مونس با صدای بچه گونه و پر از سوالش بالاخره اروم پرسید
_کجا داریم میریم مامان؟
بهش لبخند زدم و بغضم و پس زدم
میریم مسافرت خوشگل مامان...
اونم بهم لبخند زد و فقط سرش و تکون داد.
باید یه جایی برای موندن پیدا میکردم تا سحر همه کارهای دور شدن من از اینجارو انجام بده.
چمدونمو بستم دوباره مونس بغل زدم و از اتاق بیرون رفتم.
راحیل با صورتی ناراحت و غمگین چمدون به دست درست رو به روم ایستاد و گفت:
_ کجا داری میری ایلین ؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
مواظب خودت باش به این جا هم سربزن خب؟
تو خوب اهورارو میشناسی هیچ کسی مثل توحواسش بهش ...
ناراحت با چشمای خیس دستمو توی دستش گرفته شده و مغموم پرسید:
_ کاری کرده ؟
دعواتون شده کجا داری میری اخه؟
آروم بغلش کردم و گفتم:
به این چیزا فکر نکن فقط مواظب خودت باش من و مونسم دیگه باید از اینجا بریم چون تاریخ انقضای ما دیگه تموم شده باید بریم یه جای دور .
من ومحکمتر بغل کرد شروع کرد به گریه کردن .
بخاطر اینکه پیش مونس بمونه اومده بود اینجا و الان وقتش بود از اینجا باهم دیگه بریم بیرون.
تمام سعیمو می کردم بغضم نشکنه و منم گریه نکنم نمیخواستم دختر کوچولوم بترسه نگران بشه.
به کمک راحیل چمدونارو توی صندوق ماشین گذاشتیم و نگاه آخر به خونم انداختم تنها چیزی که از این خونه به یادگار می بردم لباسهام بود و خاطراتم همین و بس...
از راحیل هم خداحافظی کردم و از هم جدا شدیم.
هیچ چیزی از اون نمی خواستم ماشینو روشن کردم و با یه خداحافظی از اونجا دور شدم به فکر رفتم کجا باید میرفتم؟
کجا باید میرفتم؟
هتل میرفتم زود میتونست اهورا پیدا مون کنه!
مسافرخونه پایین شهر گزینه بهتری بود پس گاز دادم به همون سمت رفتم.
بلاخره یه جای مناسب پیدا کردم و برای چند شب ا اتاق گرفتم.
صاحب مهمون خونه یه پیر مرد با ریش سفید بود که به نظر آدم با خدایی می آمد و این برای من بهتر بود....
??
????
#خان_زاده
#پارت19
#جلد_دوم
دخترکم روی تخت فلزی گوشه اتاق خوابیده بود و من نگاهم به گوشیم بود و منتظر تماس اهورا بودم می دونستم که زنگ میزنه درسته که منو دخترم براش ارزشی نداشتیم اما اون عادت کرده بود که ما کنارش باشیم .
شکی نداشتم وقتی بفهمه ما از اونجا رفتیم به شدت عصبی میشه و منم همینو میخواستم میخواستم عصبیش کنم؛ ناراحتش کنم مثل تمام وقتایی که اون منو ناراحت کرده بود دلمو شکسته به فکر رفته بودم که گوشی توی دستم لرزید با صدای زنگش از جا پریدم و گوشی روی زمین پرت شد ،سوتزمن، به مونس نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم بیدار نشده گوشی رو برداشتم و تماس وصل کردم .
صدای داد و بیدادش داشت گوشمو اذیت میکرد
_ کجا رفتی ؟میگم کجا رفتی؟
دخترم و برداشتی کدوم گوری رفتی؟
اون حرف میزد و سکوت کردم تا بیشتر و بیشتر حرص بخوره وقتی دادوبیدادش تموم شدو من تمام مدت سکوت کردم نوبت من بود که به حرف بیام پس زیاد منتظرش نگذاشتم و گفتم:
منو دخترم رفتیم سراغ زندگیمون درست همون کاری که تو کردی !
تورفتی سراغ زندگیت !
راستی زنت خوبه ؟
پسرت خوبه؟
انگار از این حرفم شوکه شد که کمی مکث کرد و گفت:
_ این حرفا چیه که میزنی؟
خندیدم...
خنده ی من درد داشت از هزار جور زخم شمشیرم بدتر بود
بهش گفتم :
من اونجا بودم ،دیدمت ،کپی نکن، کنار زنت کنار پسرت دیدم پدر ومادر تو شنیدم حرفاشونو...
شنیدم خنده های کیمیا رو ؛
شنیدم قربون صدقه هایی که دور پسرت می رفتی؛
و هیچی نشنیدم وقتی داشتن راجع به من و دخترم بدگویی میکردند چون تو سکوت کرده بودی و گذاشتی بهمون تهمت بزنند؛ به من به دخترت و تو هیچی نگفتی هیچی هیچی نگفتی....
این حرفارو با بغض میزدم....
??
????
#خان_زاده
#پارت20
#جلد_دوم
سکوت کرد می دونستم الان صورتش گُر گرفته و چشماش خون افتاده و رگ گردنش بیرون زده عادتش بود حتی اگه عصبی نبود موقع ناراحت یا شرمنده هم همین حالت به چهره اش دست میداد سکوت رو شکست و گفت:
_ چی داری می گی برای خودت آیلین؟
من ازدواج نکردم.
پوزخند این حرف زدم و گفتم
برای من دیگه اهمیتی نداره برای من مهم نیست میفهمی دیگه برای من وجود نداری پاتو از زندگی من و دخترم بکش کنار !
عصبی فریاد زد
_ داری چه غلطی می کنی یعنی چی که پامو از زندگیه تو و دخترم بکشم کنار؟
مونس دخترمه هیچ وقت هیچ چیزی نمیتونه این حقیقت و واقعیت و تغییر بده میفهمی ؟
به دیوار تکیه دادم و گفتم :
واقعیت من تغییر میدم دارم از تو دور میشم دارم طلاق میگیرم.
به قدری بلند فریاد زد که گوشی رو از گوشم فاصله دادم
_حرف دهنتو بفهم بگو کدوم گوری هستی میام اونجا حرف میزنیم میدونی که اگه باهام راه نیای یه کاری می کنم که از کرده ات پشیمون بشی ؟
میدونستم که اگه بخواد میتونه هرکاری بکنه...
ببین کاری نکن برم شکایت کنم و بگم دخترم دزدیدی پس مثل بچه آدم آدرس جایی که هستی و بده تا بیام باهم حرف بزنیم...
با گریه نالیدم تو زن گرفتی باز بهم خیانت کردی
این بار ارومتر جواب داد
_آیلین به جون مونسمون من باهاش ازدواج نکردم
????
#خان_زاده
#پارت21
#جلد_دوم
حرفش کاری کرد که قلبم بلرزه و دودل بشم و با تمام وجودم دلم میخواست حرفاش حقیقت باشه.
سکوت کردم که اون دوباره به حرف اومد.
_بهم بگو کجایین باید باهات حرف بزنم آیلین.
باز تسلیمش شدم باز دلم و به دریا زدم و بهش اعتماد کردم.
بهش گفتم:
خواهش می کنم ناامیدم نکن نمیخوام دوباره دلم بشکنه این آخرین فرصتیه که بهت میدم .
اهورا کلافه باشه ای گفت تماس قطع کرد.
مضطرب آدرس رو براش فرستادم منتظر نشستم دل توی دلم نبود خدا خدا میکردم حرفی که زده درست باشه،راست باشه ؛اما تمام چیزهایی که دیده بودم از جلوی چشمم کنار نمی رفت اون حرفا اون بوسه!
پس اونا چی بودن؟
واقعی نبودن ؟
نمیدونستم چی واقعیه چی نه!
اما مثل همیشه این بارم قلبم بود که داشت تصمیم می گرفت که چی درسته چی غلط.
کمی که گذشت مونس آروم لای پلکاشو باز کردو با صورت معصومش بهم نگاه کرد کنارش نشستم و موهاشو از روی صورتش کنار زدم و گفتم:
بیدار شدی دختر مامان؟
_ خیلی گشنمه.
لبخند زدم گفتم:
یکم دیگه تحمل کن الان که بابای برسه ..
حرف توی دهنم مونو وقتی در اتاق به صدا درآمد ودر و باز کردم .
اهورا توی چهار چوب در ایستاد.
اخم کرده بود ابرو در هم کشیده بود و حتی نمی خواست نگاهم کنه انگار که اون طلبکار بود؛ انگار که من بهش خیانت کرده بودم؛ از کنار من گذشت و پیش مونس نشست و بغلش گرفت روی سرش رو بوسید و گفت:
_ چطوری خوشگلم حالت خوبه؟
مونس که از دیدن پدرش ذوق کرده بود خودشو بهش چسبوندم تند تند سرش و تکون داد.
روبروشون نشستم و منتظر به اهورا چشم دوختم اما انگار اون قصد داشت بیشتر از این اذیتم کنه که سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.
کلافه بهش گفتم:
بگو !توضیح بده بگو چطوری میشه تمام چیزایی که من دیدم دروغ باشه؟
سرشو بالا آوردم ریزبینانه بهم خیره شد و گفت:
_ واقعاً اینقدر پیش تو آدم ناجوریم که اینطور بدون اینکه هیچ حرفی بهم بزنی میتونی راحت ترکم کنی؟
نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم خواهش می کنم برو سر اصل مطلب اونجا خیلی چیزا دیدم بهم توضیح بده بگو که دروغ بوده من دیدم حتی تو اون زنیکه رو بوسیدی ...
مونس که از حرفهای ما سردر نمی آورد از بغل پدرش بیرون پرید به سمت گوشی من رفت از زمین برش داشت.
اهورا با همون اخمش گفت:
_ میدونی برای من سخت تر از هر چیزی چیه؟
اینکه تو اینطور راحت ازم میگذری اما من نمی تونم.
عصبانی صدام و بالابردم گفتم حرف بزن گفتم توضیح بده من این حرفا رو نمی خوام اهورا ...
دکمه های بالای پیراهنش رو باز کرد و نفسش راحت بیرون داد و گفت:
_ همه اونا یه بازی بود یه بازی بود که دست کیمیا
رو روکنم و کردم یاشار اصلام پسر من نیست .
جواب آزمایش گرفتم...
متعجب چشمامو گرد کردم و گفتم اما اسمش رفت شناسنامه ات شما داشتین عقد می کردین!؟
??
????
#خان_زاده
#پارت22
#جلد_دوم
کلافه بود انگار می خواست کامل توضیح بده برای همین شناسنامه اش و از توی جیبش بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت:
_ خودت نگاه کن هیچ اسمی تو شناسنامه من نیست گفتم که همه اونا بازی بود من فقط میخواستم دست کیمیا رو کنم .
به قدری حس خوب تویی وجودم تزریق شده بود و احساس می کردم همین الان که منفجر بشم شناسنامه را از دستش گرفتم و سریع نگاهش کردم جز اسم من و دخترم اسم هیچ *** دیگه ای توش نبود خوشحال شناسنامه از دستم افتاد و خودمو توی بغلت اهورا انداختم آروم کمرمو نوازش کرد و گفت:
_ این بغل این کارات دلمو نرم نمیکنه .
واقعا ازت انتظار نداشتم که اینطوری منو بزاری و بری بدون اینکه حتی باهام حرف بزنی واز من بگذری...
شرمنده سرمو پایین انداختم و گفتم اما تقصیر توئه تو باید از اولش بهم میگفتی تو جای من بودی چیکار میکردی؟
اگه منو با یه مرد دیگه میدیدی....
عصبی با صدای بلند گفت:
_ خفه شو هیج عوضی نمیتونه به تو نزدیک بشه..
از ترس سرمو پایین انداختم مونس که به ما نگاه می کرد به پای من چسبید و گفت :
_مامان بابات دعوات میکنه؟
موهاش و نوازش کردم و گفتم
نه عزیزم من و بابا که دعوا نمی کنیم .
اهورا از جاش بلند شد شناسنامه رو برداشت گفت :
_دیگه بایدبرگردیم به خونه .
سریع بدون معطلی از جام بلند شدم و سرخوش چمدونا رو برداشتیم و از اونجا بیرون زدیم بین این راه مونس دوباره اعتراض کرد که گرسنه اس و اهورا جلوی یه رستوران شیک ماشین متوقف کرد و پیاده شدیم.
تمام مدت اخماش تو هم بود و فقط تمام حواسش به مونس بود حتی به من نگاه نمیکرد میدونستم میتونم دلشو بدست بیارم پس سعی کردم فعلا سکوت کنم تا کمی از عصبانیتش کم بشه
همینکه باکیمیا ازدواج نکرده بود یاشار پسرش نبود برای من کافی بود.
سعی میکردم با حرفامو کارام حواسش به خودم جلب کنم اما انگار شمشیرو از رو بسته بود و بهم اصلاً توجه نمی کرد و محل نمیداد.
وقتی که بالاخره به خونه رسیدیم دیگه کم کم ساعت داشت از دوازده شب می گذشت مونس و روی تختش گذاشتم سمت اتاق خودمون رفتم .
??
????
#خان_زاده
#پارت23
#جلد_دوم
اهورا پیراهنشو درآورده بود و با بالاتنه برهنه کنار پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید نزدیک شدم و درست کنارش ایستادم و بازوشو بغل کردم و گفتم:
_ تورو خدا دیگه بهم حق بده که بخدا تو جای من بودی همین کارو میکردی.
نگاه بدی به من انداخت و گفت:
_ دوباره خودتو گذاشتی جای من مگه نگفتم از این حرفها نمیخوام بشنوم؟
از این که اینجوری روی من تعصب داشت دلم می رفت براش بیشتر خودمو بهش چسبوندم گفتم:
هرچی تو بگی تو بگو چیکار کنم که منو ببخشی.
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
_ برام سخت بود وقتی فهمیدم انقدر راحت منو کنار گذاشتی از زندگیت احساس کردم تمام زندگیم هیچ و پوچ بوده و من هیچ جایگاهی تو قلبت نداشتم.
آروم زمزمه کردم
اهورا دیگه ول کن گفتم که معذرت می خوام...
بالاخره از پنجره دل کند سیگارش و خاموش کرد.
خودش و روی تخت انداخت دراز کشید با ناامیدی کنارش دراز کشیدم و سرم رو روی بازوش گذاشتم روی سینه برهنه اش خطای فرضی کشیدم و گفتم:
یعنی دیگه دوستم نداری ؟
جوری نگاهم کرد که ترسیدم بازاشتباه بزرگ کردم ...
دستم رو روی دهنم گذاشتم گفتم من هیچی نمی گم .
دستاش دور تنم پیچید و منو به خودش بیشتر نزدیک کرد
_میدونم خاطرات تلخی برات ساختم اما دیگه این کارو نمیکنم بهم اعتماد کن..
حداقل هر وقت فکر بدی کردی بیا سراغمو از من بپرس حرف بزن بعد تصمیم بگیر که چیکار میخوای بکنی باشه؟
این حرفارو با حدیت تمام میزد و اصلا شوخی نداشت.
روی سینش آروم بوسه زدم و گفتم حق با تو باشه دیگه این کارو نمیکنم.
سرمو بالا کشید روی لبم گذاشت و عمیق و آروم منو بوسید....
??
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد