سرزمین رمان💚

112 عضو

????

#خان_زاده
#پارت282

* * * * *
با صداهای گنگی که توی سرم اکو میشد سعی کردم چشمام رو باز کنم اما نتونستم.
انگار به پلک هام وزنه ده کیلویی آویزون کرده بودن که توان تکون دادن شون رو نداشتم.
تلاش کردم به یاد بیارم که چه اتفاقی افتاده که به این روز افتادم!
کم کم خون به مغزم دوید و تموم اون اتفاقا جلوی چشمام تداعی شد.
سامان!
پیامی که برای اهورا داشت!
و بیهوشی من!
در حال تجزیه و تحلیل اتفاقا بودم که صدای آشنایی رو بالای سرم شنیدم اما اینقدر مغزم خالی بود که به یاد نمی آوردم این صدا متعلق به چه شخصیه...
_اون مردی که این بلا رو سره خانومتون آورد یه پیغامی داد و گفت حتما به گوشتون برسونم.
صدای عصبی شخص دیگری بلند شد
_چی گفت؟ اون حروم زاده چی گفت!
شناختم...
این صدا رو شناختم...
اهورا بودش!
به سختی لای چشمام رو باز کردم که حاله محوی ازش دیدم.
_گفت بهتون بگم که این یه اخطار کوچیک بودش...گفت اگه دست از سره خواهرش برندارید اتفاقای بدتری میوفته!

اهورا با عصبانیت عربده ای زد که کامل چشمام رو باز کردم و نگاهم رو بهش دوختم.
با درد اسمش رو نالیدم
_اهــ...و...را.
نگاه به خون نشستش به سمت من سوق پیدا کرد.
با دیدن چشمای بازم، لبخند تلخی زد و با نگرانی به سمتم اومد.
کنارم نشست و با لحن مهربونی گفت
_خوبی خانومم؟ خوبی عسلم؟
با درد چشمام و باز و بسته کردم و گفتم
_کاره...سامان...بود...اون این بلارو...سرم...آورد.

??

1401/04/21 18:32

????

#خان_زاده
#پارت283

دستم و گرفت و بوسه ریزی روش نشوند.
_تقاصش و پس میده خانومم! یه بلایی سرش میارم که به گه خوردن بیوفته.
دهن باز کردم تا چیزی بگم که رو کرد سمت اون دختره و گفت
_تو می تونی بری دیگه...بابت کمکتم ممنون.
دختره خواهش می کنمی زیر لب گفت و بعد از برداشتن کیفش بدون هیچ حرفی به سمت دره اتاق قدم برداشت و لحظه ای بعد صدای به هم خوردن دره خونه خبر از رفتنش داد.
با رفتنش؛ حرفی که می خواستم چند ثانیه پیش بزنم رو به زبون آوردم
_چرا این بازی و تمومش نمی کنی اهورا؟ چــ...
میون کلامم پرید و غرید
_همه چی تموم میشه اما فقط با مرگ سامان!
ترسیده نگاهش کردم که لبخند زورکی زد و خم شد و روی چشمام رو بوسید.
_تو نگران هیچی نباش عسلم...فردا تو و مونس میبرم یه جای امن.
پوزخند تلخی زدم.
حتما باید یه بلایی سره من بیاد تا اهورا باهام مهربون بشه و به فکرم بیوفته.
نگاهم و به چشماش دوختم و گفتم
_دلم می خواد بخوابم و وقتی بیدار میشم ببینم همه ی این اتفاقا یه کابوس وحشتناک بوده...بیدار بشم و ببینم شخصی به نام سامان و یا هلیا وجود نداره.
با حسرت بازدمش رو بیرون فرستاد و زمزمه کرد
_منم همین آرزو دارم.
_اگه تو بیخیال شون بشی این آرزو براورده میشه!

از کنارم بلند شد و در حالی که داشت عصبی به سمت کمد لباسای من می رفت گفت
_نمی تونم...نمی تونم بیخیال بشم و بگم به درک! یه سری اتفاقا افتاده که هنوزم برام قابل هضم نیست و دردناکه.
و بعد دره کمد لباسام رو باز کرد و لباس خواب قرمز رنگم رو بیرون آورد.
لباس خواب و به سمت بینیش برد و نفس عمیقی کشید و گفت
_مثلا بوی خیانتی که این لباس میده از همه چیز برام دردناک تره!

??

1401/04/21 18:32

????

#خان_زاده
#پارت284

به سختی نفس عمیقی کشیدم که ادامه داد
_چه طور از من می خوای فراموش کنم و بیخیال مردی بشم که با ناموسم روی هم ریخت؟ شاید تورو نکشتم آیلین و گذاشتم کنارم بمونی اما این لطف شامل حال اون سگ کثیف نمیشه!
نگاهم و از صورت کبود شده از خشمش گرفتم و چشمام رو هم فشردم.
هربار که درمورد خیانت و رابطه ای که اصلا وجود نداشت حرف می زد دلم می خواست بمیرم.
بالاخره تکون خوردم و به پهلو خوابیدم.
چشمام و باز کردم که تازه نگاهم به مونس افتاد.
توی گهوارش که کناره تخت قرار داشت غرق در خواب بود.
به سختی توی جام نشستم که تند اهورا به طرفم اومد و گفت
_چیکار می کنی!
خواستم خم بشم و مونس و از توی گهواره بردارم که این اجازه بهم نداد و جدی گفت
_تو باید استراحت کنی.
_مونس حتما گشنــ...
میون کلامم پرید
_پرستارش بهش شیره خشک داد...برای همینه که خیلی بی سر و صدا گرفته خوابیده.
با غیظ نگاهش کردم و گفتم
_من مادره اون بچم...بعد تو برای عذاب دادن من رفتی یه پرستار آوردی تا کاراش و انجام بده؟ چه قدر تو ظالم و بی رحمی!
به یک آن حالات صورتش تغییر کرد و
با نفرت گفت
تو چی؟ تو ظالم نیستی که به من خیانت کردی؟!

کنترلم رو از دست دادم و عصبی بدون اینکه فکر کنم گفتم
_اره اصلا من ظالمم! ولی بازم من با یه نفر بودم تو چی؟ می خوای نام ببرم چندبار تاحالا بهم خیانت کردی؟ مهتاب...هلیا...!
عصبی دستش و بالا آورد و خواست سیلی نثارم کنه که ترسیده چشمام و روی هم فشردم.
منتظر ضربش بودم اما هیچ اتفاقی نیوفتاد.
آروم لای چشمام رو باز کردم که دیدم دستش و تو هوا مشت کرده و داره غضبناک نگاهم می کنه.

1401/04/21 18:32

????

#خان_زاده
#پارت285

عصبی نگاهم کرد و غرید
_حیف...حیف که حالت خوش نیست وگرنه می دونستم چه بلایی سرت بیارم.
با بغض نگاهش کردم که از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

* * * * *
_میشه بگی داریم کجا میریم؟
جوابم رو نداد.
حتی نگاهمم نکرد!
هنوزم به خاطر حرف دیشبم از دستم عصبانی بود.
اما آخه من که چیز بدی نگفتم!
حقیقتی رو به زبون آوردم که داشت زجرم میداد.
وقتی دیدم قرار نیست چیزی بهم بگه،ترجیح دادم حداقل خودم و با دیدن مناظر بیرون سرگرم کنم.
از درختای سرسبز و تنومندی که داخل جاده وجود داشت مشخص بود که داریم میریم شمال!
یعنی جای امنی که ازش حرف می زد توی یکی از شهرای شمال بودش؟
به پشتی صندلی تکیه دادم و مونس و محکم توی بغلم گرفتم.
محو تماشای مناظر بیرون بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.

با صدا شدن اسمم توسط اهورا آروم لای چشمام رو باز کردم و با چشمای خواب آلود نگاهی به اطرافم انداختم.
_ما کجاییم؟
سرد جواب داد
_پیاده شو می فهمی!
چندین بار پلک زدم تا کمی دیدم بهتر شد.
خواستم از ماشین پیاده بشم که تازه یاده مونس افتادم.
ترسیده به اطرافم نگاهی انداختم که دیدم بغل اهوراس.
تند از ماشین پیاده شدم و به طرف اهورا رفتم.
مقابلش ایستادم و جدی گفتم
_میشه بگی ما کجاییم؟
در حالی که داشت گونه مونس و نوازش می کرد بالاخره جوابم رو داد
_رشت.
متعجب لب زدم
_رشت؟ رشت برای چی؟
نگاهم کرد...اما نگاهش مثل قبل نبود.
سرد و بی روح!
_اینجا خونه مادره یکی از دوستامه...جایی که تو و مونس در امان هستید.
دهن باز کردم تا سوال دیگه ای بپرسم که نگاهی به پشت سرم انداخت و تند گفت
_اوناهاش...اون مامانه دوستمه.
به طرفی که با چشم اشاره کرد برگشتم که با یه خانوم مسن که لباس محلی زیبایی به تن داشت مواجه شدم.

??

1401/04/21 18:32

????

#خان_زاده
#پارت286

اون خانوم با دیدن ما لبخند مهربونی زد و به سمت مون اومد.
اهورا رو مخاطب قرار داد و با خوش رویی گفت
_خوش اومدی پسرم.
_ممنون...ببخشید شمارو هم توی زحمت انداختم.
_این حرفا چیه چه زحمتی! زن و بچه تو هم مثل عروس و نوه من می مونن.
و نگاه مهربونی به من و مونس انداخت که زیر لب سلام کردم.
_سلام عزیزم...بیاید بریم داخل.
اهورا گونه مونس رو بوسید و بعد به بغلم دادش و گفت
_من باید برم مریم بانو...یه سری کارای عقب افتاده دارم که باید انجام بدم.
قلبم لرزید!
می ترسیدم بره و سامان بلایی سرش بیاره.
اون خانوم که حالا فهمیده بودم اسمش مریم بانو گفت
_باشه پسرم...خیالتم راحت مراقب امانتی هات هستم.
اهورا سری تکون داد و بعد از خداحافظی با من و مریم بانو به سمت ماشینش رفت.
دلم طاقت نیاورد بزارم همین جوری بره.
برای همین مونس و به مریم بانو دادم و به سمتش دویدم.
ملتمسانه اسمش رو صدا زدم که به سمتم برگشت.
ناخوداگاه با دیدن چهرش اشک توی چشمام جمع شد.
نمی دونم چرا اینقدر دلم شور می زد و احساس می کردم دیگه نمیبینمش!
با دیدن چشمای گریونم اخم کرد و گفت
_قرار نیست برم دیگه برنگردم که اینجوری آبغوره گرفتی!
خودم و توی آغوشش انداختم و نالیدم
_با اینکه خیلی اذیتم کردی اما فکر از دست دادنت هم حکم مرگ رو برام داره! توروخدا مراقب باش اهورا.
پیشونیم رو بوسید و گفت
_تو هم مراقب خودت باش! کارم که تموم بشه میام دنبالت.
از آغوشش بیرون اومدم و عمیق توی چشماش زل زدم.
من چرا اینقدر این مرد رو دوست داشتم؟
با تموم بدی هاش بازم حاضر بودم براش بار ها و بار ها بمیرم و زنده بشم.

??

1401/04/21 18:33

????

#خان_زاده
#پارت287

لبخند محوی زد و گفت
_اینجوری نگام نکن!
_چه جوری؟
_همین جوری که الان داری نگام می کنی!
سرم و پایین انداختم و گفتم
_کاش نمی رفتی...من خیلی دلم شورت و می زنه.
موهام و از توی صورتم کنار زد و زمزمه کرد
_نمی خواد نگران من باشی...فقط حواست به خودت و مونس باشه!
سرم و تکون دادم که گونم رو بوسید و ازم فاصله گرفت و به سمت ماشینش رفت.
لحظه اخر قبل از اینکه سوار بشه داد زدم
_خیلی دوستت دارم اهورا
داشت سوار ماشین میشد که با صدای من میخکوب سره جاش ایستاد!
برگشت و با یه غم خاصی نگاهم کرد.
کاش می تونستم بفهمم دلیل این غم توی چشماش چیه...!

* * * * *
”یک هفته بعد”

یک هفته گذشته بود و هنوز اهورا نیومده بود دنبالم.
هر از گاهی زنگ می زد و حالم رو می پرسید اما دلتنگی من با شیدن صداش رفع نمیشد.
من دلم هوس بوی عطر تنش رو کرده بود.
حاضر بودم هر چه قدر دلش می خواد بهم تهمت بزنه،آزارم بده ولی کنارم باشه.
با صدای گریه مونس دره تراس رو بستم و به سمتش رفتم.
توی بغل گرفتمش و شروع کردم به طی کردن طول و عرض اتاق تا آروم بشه.
این بچه هم مثل من بی قرار شده بود.
انگار دوری پدرش رو حس می کرد.
بالاخره بعد از یک ربع اینور و اونور زدن مونس خانوم آروم شد و خوابید.
نفس عمیقی کشیدم و روی تخت قرارش دادم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد.
از ترس اینکه مونس از خواب بیدار نشه تند به سمت گوشیم خیز برداشتم و نگاهم و به صفحش دوختم.
با دیدن اسم اهورا خوشحال تماس رو وصل کردم و گفتم
_الو اهورا...!
_سلام.
صداش گرفته بود و حالت عادی نداشت.
ترسیده لب زدم
_چیشده؟ اتفاقی افتاده!

??

1401/04/21 18:33

????

#خان_زاده
#پارت288

_نه نترس...چیزی نشده فقط من نیم ساعت دیگه می رسم اونجا...فکر کنم مریم بانو و دختراش تا الان دیگه خوابیده باشن،زنگ که بهت زدم زود بیا درو باز کن.
ذوق زده گفتم
_میای اینجا؟
_آره مگه اشکالی داره؟
تند زمزمه کردم
_نه نه...زنگ که زدی میام درو باز می کنم.
و بعد تماس رو قطع کردم و منتظر روی تخت نشستم.
از اینکه بعد از یک هفته دوری بالاخره اهورا رو میدیدم ضربان قلبم اوج گرفت و از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.

هنوز نیم ساعت نشده بود که گوشیم زنگ خورد.
از جام بلند شدم و آروم طوری که کسی از خواب بیدار نشه از اتاق بیرون زدم و خودم رو به حیاط رسوندم و درو باز کردم.
سرکی به بیرون کشیدم که دیدم اهورا داره از ماشین پیاده میشه.
با دیدن ماشین مدل بالای جدیدش رسما وا رفتم.
پس تموم داراییش رو از ارباب پس گرفته بود.
به سمتم اومد و مقابلم ایستاد که از جلوی در کنار رفتم.
وارد حیاط شد و درو پشت سرش بست.
آروم پرسیدم
_این موقع شب اینجا چیکار می کنی؟
دستم و گرفت و پچ زد
_بریم داخل میگم برات.
و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت خونه قدم برداشت و من رو دنبال خودش کشید.
وارد خونه که شدیم به طرف اتاقی که مریم بانو بهم داده بود رفتم و اهورا هم پشت سرم به راه افتاد.
وارد اتاق شد و درو بست و قفلش کرد.
با اینکارش جوش آوردم و عصبی گفتم
_پس برای رفع نیازات یاده من افتادی!
چیزی نگفت و مشغول در آوردن کتش شد که با تشر ادامه دادم
_چیه؟ نکنه هلیا خانوم نمی تونه بهت خوب حال بده!
خونسرد لب زد
_طلاقش دادم.

??

1401/04/21 18:36

????

#خان_زاده
#پارت289

ناباور نگاهش کردم.
امکان نداشت...
یعنی واقعا طلاقش داده بود؟
به سختی آب دهانم رو قورت دادم و گفتم
_مزخرف نگو! مجبوری نیستی به خاطر ایــ...
تند ذهنم رو خوند و میون کلامم پرید و با غیظ گفت
_به نظرت من آدمیم که به خاطره س*ک*س دروغ بگم؟
شرمنده سرم و پایین انداختم که کتش و گوشه اتاق پرت کرد و به سمتم اومد.
روبه روم ایستاد و کلیپسم رو باز کرد که باعث شد موهای لختم دورم بریزن.
خمار نگاهش و به لب هام دوخت و خواست سرش و جلو بیاره که پرسیدم
_چرا طلاقش دادی؟
_دلم خواست...باید از تو اجازه می گرفتم؟
_می خوام دلیلش رو بدونــ...
با قراری لب های ملتهبش روی لب هام به کل خفه خون گرفتم.
اولش نمی خواستم همراهیش کنم اما با حرکت لب هاش روی گردنم کم کم کنترلم رو از دست دادم.

* * * * *
صبح از ترس اینکه مبادا مریم بانو من و اهورا رو با این وضع ببینه زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم.
به سمت لباسام که هر کدوم یه گوشه اتاق پرت شده بود رفتم و یکی یکی پوشیدم شون.
بالای سره اهورا که غرق در خواب بود ایستادم و آروم تکونش دادم که لای چشماش رو باز کرد و گیج نگاهم کرد.
_هوم؟
_پاشو اهورا...پاشو لباسات و بپوش...یهو مریم بانو میاد میبینتت زشته.
بیخیال چشماش و بست و گفت
_بیاد! جرم که نکردیم.
دلم می خواست از دستش جیغ بزنم.
دوباره تکونش دادم و گفتم
_پاشو اهورا...تو شاید عین خیالت نباشه اما من خجالت می کشم.
بی توجه به حرفم دستش و دور کمرم حلقه کرد و من و به سمت خودش کشید که توی بغلش افتادم.


??

1401/04/21 18:36

????

#خان_زاده
#پارت290

نزدیک گوشم پچ زد
_در قفله...با خیالت راحت بگیر بخواب.
کمی ازش فاصله گرفتم و به سمتش چرخیدم.
جدی گفتم
_می خوام باهات حرف بزنم اهورا.
بدون اینکه حتی تکونی به خودش بده و یا حداقل چشماش رو باز کنه گفت
_بعدا حرف می زنیم...الانم جون جدت بزار بخوابم!
مظلومانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم که چشماش رو باز کرد و لب زد
_اونجوری من و نکن وگرنه هوس می کنم یبار دیگه طعمت رو بچشم!
مظلومیت بیشتری به چشمام تزریق کردم و پرسیدم
_چرا هلیا طلاق دادی؟ من فکر می کردم دوسش داری و می خوای برات یه پسر بیاره!
انگشتش و روی لب هام قرار داد و زمزمه کرد
_هیس! دیگه این حرف و نزن...من بچه ای رو که مادرش تو نباشی نمی خوام.
با این حرفش کیلو کیلو قند توی دلم آب شد.
دوباره چشماش و بست و خواست بخوابه که همون لحظه صدای گریه مونس بلند شد.
از جام بلند شدم و به سمت مونس رفتم و بغلش کردم.
اهورا کلافه توی جاش نشست و نالید
_نخیر! مثل اینکه اینجا خبری از خواب نیست.
ریز ریز خندیدم و لباسم و بالا دادم.
بیچاره بچم گشنش شده بود.
تند سینم رو گرفت و مشغول خوردن شد.
با لذت داشتم نگاهش می کردم که متوجه سنگینی نگاه اهورا شدم.
سرم و بالا آوردم که با پرویی گفت
_به باباش نمیدی؟
در جوابش فقط اخم کردم که بدتر ادامه داد
_البته دیشب به این بابای بیچارش یه چیز بهتر دادی!

با حرص متکایی که کنارم قرار داشت و برداشتم و به سمتش پرت کردم که توی هوا گرفت و برام ابرویی بالا انداخت.
_خیلی بی شعوری اهورا!
_تازه این و فهمیدی خانومم؟

??

1401/04/21 18:37

????

#خان_زاده
#پارت291

با تشر گفتم
_پاشو...پاشو به جای اینکه مزخرف بگی لباسات رو بپوش!
سری تکون داد و خواست از توی رخت خواب بلند بشه که همون لحظه تقه ای به در اتاق خورد.
چشم غره ای بهش رفتم و لباسم و پایین دادم و در حالی که مونس و در آغوش گرفته بودم به سمت در رفتم.
اهورا هم به جای اینکه بلند بشه و خودش و جمع و جور کنه؛ رفت زیره پتو!
با حرص بازدمم رو بیرون فرستادم و بعد درو باز کردم.
مریم بانو پشت در ایستاده بود و داشت با لبخند نگاهم می کرد.
_سلام صبح بخیر!
لبخند متقابلی زدم و جواب سلامش رو دادم که ادامه داد
_آقا اهورا اومدن؟
متعجب لب زدم
_اره...ولی شما از کجا فهمیدید؟
_کفشاش و دم در دیدم عزیزم... اومدم صداتون کنم برای صبحانه.
با شرمندگی گفتم
_ببخشید خیلی توی زحمت انداختیم تون.
اخم مصنوعی کرد و گفت
_چه زحمتی آخه عزیزم...زود بیاید منتظرم.
سری تکون دادم که لبخندی زد و رفت.

بعد از خوردن صبحانه وسایلم رو جمع کردم و همراهه اهورا راهی تهران شدم.
توی راه بالاخره دلم و زدم به دریا و ازش پرسیدم
_نمی خوای بگی چی شده؟
نگاهی بهم انداخت و بعد صدای موزیکی که در حال پخش بود، کم کرد.
منتظر بهش چشم دوختم که گفت
_اتفاق خاصی نیوفتاده...فقط بدهیم رو به بابای هلیا پرداخت کردم و هلیا رو هم طلاق دادم!
_واقعا؟ یعنی همه چیز تموم شد؟
لبخند تلخی زدم و گفت
_نه همه چیز تمومه تمومم نشده...من هنوز بیخیال سامان نشدم اگرم هلیا رو طلاق دادم فقط به این خاطر بود که دیگه سامان آسیبی به ناموسم نزنه.

1401/04/21 18:39

????

#خان_زاده
#پارت292

با انزجار نالیدم
_حالا که همه چی چیز داره درست میشه تورو خدا بیخیال سامان شو.
پوزخند زد.
_هیچ چیز درست نشده آیلین! هیچ چیز...گفتن اینکه بیخیال سامان بشم برای تو راحته اما من نمی تونم چشمام و ببندم و بگم به درک! به درک که زنم باهاش خوابیده.
سری از روی تاسف براش تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.
وقتی نمی خواست پاک بودن من رو قبول کنه دیگه باید چیکار کنم؟

تا موقع رسیدن به خونه حتی یه کلمه هم باهم حرف نزدیم.
انگار دوباره باهام سرد شده بود!

وارد خونه شدم و یک راست بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفتم.
مونس و توی گهوارش گذاشتم و به سمت دره اتاق رفتم.
لای درو باز کردم که دیدم روی مبل لم داده و به نقطه نامعلومی خیره شده.
انگار بدجوری توی خودش بود.
صدام و صاف کردم و گفتم
_اهورا من دارم میرم حموم...حواست به مونس باشه.
با تموم شدن جملم،سرش و بالا آورد و بهم زل زد.
چشماش یه برق شیطنت خاصی داشت.
از روی مبل بلند شد و با لبخند گفت
_اتفاقا منم بدم نمیاد یه دوش بگیرم!
به سمتم اومد و خواست وارد اتاق بشه که جلوش ایستادم و با تحکم گفتم
_من میرم حموم و تو پیش مونس می مونی...کارم که تموم شد می تونی تو بری...نمیشه بچه رو تنها بزاریم.
_بچه که خوابه! منم دلم هوس یه حموم دو نفره کرده.

??

1401/04/21 18:39

????

#خان_زاده
#پارت293

و بعد خواست پاش و داخل اتاق بزاره که ضربه آرومی به شکمش زدم و تند درو بستم و قفل کردم.
صدای عصبیش از پشت در بلند شد
_مگه اینکه دستم بهت نرسه آیلین! باز کن این درو.
ریز ریز خندیدم و گفتم
_من تنهایی حموم کردن رو ترجیح میدم عزیزم...تو هم بهتره بیکار نمونی و تا من برمی گردم یه فکری به حال ناهار کنی!
_آیلین تا درو نشکستم بازش کن.
بی توجه به تهدید هاش لباسام و در آوردم و به سمت حموم رفتم.
چند ضربه به در زد و وقتی دید قصد باز کردن ندارم، خداروشکر بیخیال شد.

* * * * *
با بلند شدن صدای زنگ تلفن خونه،زیر گازو کم کردم و به سمت تلفن رفتم.
همین که تماس و وصل کردم صدای طلبکار اون عجوزه توی فضا پیچید
_خوب پسرم و جادو کردی! معلوم نیست چی به خوردش دادی که اینطور خامت شده...اول یه کاری کردی مهتاب و طلاق بده بعدم اون دختره ی شهری و با اصل و نسب و...آخه چرا اینقدر تو خبیثی دختر؟ چرا دست از سره پسرم برنمیداری؟
با حرص بازدمم رو بیرون فرستادم.
کاش اصلا تلفن و برنمی داشتم.
کلافه غریدم
_اگه حرف دیگه ای جز این چرندیات نداری قطع کنم!؟
_چرا اتفاقا یه حرفایی برای گفتن دارم که می دونم حالت و خراب می کنه...زنگ زدم تا بهت بگم ارباب همراه مهتاب داره میاد شهر...اهورا چه بخواد چه نخواد مجبوره دوباره با مهتاب ازدواج کنه تا وارث بیاره،تو هم بهتره دیگه بساطتت و جمع کنی و برگردی ور دل بابا جونت چون مهتاب قراره پیش اهورا توی همون خونه زندگی کنه.
رسما وا رفتم!
با حالی خراب همون جا روی زمین نشستم و تماس و قطع کردم.

تازه داشت همه چیز درست میشد..
تازه رفتار اهورا یکم با من بهتر شده بود...
اما حالا...!
انگار اصلا یه روز خوش به من نیومده...هر روز یه بدبختی،یه گرفتاری...
دیگه خسته شدم خدا.

??

1401/04/21 18:40

#خان_زاده
#پارت294

تا موقع اومدن اهورا، دمغ یه گوشه نشستم و زانو غم بغل گرفتم.
مثلا خیره سرم امروز می خواستم یه غذای خوب براش درست کنم اما با حرفای مادرش کلا حس و حالم و از دست دادم.

درست موقع ناهار بود که سر و کلش پیدا شد.
از اخمای درهمش کاملا مشخص بود که مادرش به اونم زنگ زده و خبر داده که ارباب و مهتاب دارن میان شهر!
زیر لب سلام کردم که جوابم و سرد داد و روی مبل ولو شد.
درحالی که داشت دکمه های کتش و باز می کرد گفت
_آیلین می خوام باهات حرف بــ...
میون کلامش پریدم و با غیظ گفتم
_مامان جونت زنگ زد و همه چیزو بهم گفت.
متعجب چشماش و گرد کرد که ادامه دادم
_می دونم که ارباب و مهتاب دارن میان اینجا.
کلافه نفسش و فوت کرد و لب زد
_بمیرمم حاضر نیستم دوباره اون دختره رو عقد کنم.
پوزخند تلخی زدم و طعنه آمیز گفتم
_عه چرا؟ تو که بدت نمیاد یه حرمسرا راه بندازی!
جوابم فقط اخم وحشتناکش بود.
از روی مبل بلند شدم و غمگین به سمت اتاق رفتم.
اهورا که این وسط کاره ای نیست؛ من هرچی می کشم به خاطر اون ننه عجوزشه...
اما نمی دونم چرا من از اهورا دلخور بودم.
توقع داشتم جلوی ارباب بایسته و محکم بگه که مهتاب و نمی خوام!

به طرف تخت رفتم و خواستم روش دراز بکشم که همون لحظه صدای زنگ خونه بلند شد.
مثل اینکه اومدن!
چه قدر هم ارباب برای به ثمر رسوندن وارث عجله داره...
انگار نه انگار که هنوز دو هفته هم از مرگ نوش نگذشته!

1401/04/21 18:40

????

#خان_زاده
#پارت295

خواستم هم چنان از جام تکون نخورم و روی تخت بمونم اما حس کنجکاویم مانعم شد.
از جام بلند شدم و به سمت دره اتاق رفتم.
پشتش ایستادم و یواشکی به صحبت هاشون گوش سپردم.
اولین چیزی که شنیدم صدای اعتراض اهورا بود.
_شما از من یه وارث می خواید منم گفتم چشم! دیگه چرا این همه راه تا شهر اومدید؟
ارباب کلافه غرید
_من به خاطر وارث اینجا نیومدم...دلیل اومدن من رفتار و کردار زشت تو.
_نمی فهمم! مگه من چیکار کردم؟
ارباب طعنه آمیز جواب داد
_هه! کاری نبود که انجام ندی، آخه پسر چرا هلیا طلاق دادی؟ یک درصد فکر ابروی من نبودی؟ من از دست تو و کارات دارم دیوونه میشم...دیگه روم نمیشه توی صورت اهالی روستا نگاه کنم،حتی روم نمیشه یه زنگ به شریکم بزنم...به خیالت فکر کردی چون خانزاده ای هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی!
اهورا در جواب ارباب چیزی نگفت.
یعنی چیزی نداشت که بگه!
چون واقعا با کاراش آبروی ارباب و برده بود.

ارباب سکوت اهورا رو که دید با لحن جدی و تهدید آمیزی ادامه داد
_دارم بهت هشدار میدم اهورا! دست از این کسافت کاری هات بکش و با مهتاب ازدواج کن...اون دختر گناه داره،پایین توی ماشین منتظر تو نشسته،بچش و تازه از دست داده و داغ داره...برو از دلش دربیار.
نفسم بند اومد!
نباید این اجازه رو میدادم...
نباید اجازه میدادم باز اهورا رو از من بگیرن.
خواستم از اتاق بیرون برم اما حرف بعدی اهورا مثل پتک توی سرم کوبیده شد
_اما من به مهتاب علاقه ای ندارم...من آیلین دوست دارم! از صمیم قلبم.

??

1401/04/21 18:40

????

#خان_زاده
#پارت296

دلم زیر و رو شد!
باورش برام سخت بود که اهورا جلوی ارباب همچین حرفی و زده.
آروم لای درو باز کردم و متعجب به چهره ارباب زل زدم.
می خواستم واکنشش رو ببینم!
مسخ زده ایستاده بود و کوچک ترین حرکتی نمی کرد.

حتی منم به شخصه از حرف اهورا جا خورده بودم وای به حال ارباب دیگه...
کمی که گذشت با تپه تپه گفت
_اگه دوسش داری پس این کارات چه دلیلی داره!؟ چرا راحت زندگیت و نمی کنی؟ سه تا دخترو بدبخت کردی تازه به این نتیجه رسیدی که عاشق یکی شونی!
_همه چیزو درست می کنم بابا قول میدم، فقط یه مدت بهم زمان بده...دیگه کاری نمی کنم که آبروی شما بره.
ارباب با حسرت نفسش و بیرون فرستاد و گفت
_امیدوارم! ولی با مهتاب چیکار کنم؟ جواب باباش و چی بدم؟
اهورا که انگار منتظر همچین سوالی بود تند جواب داد
_شنیدم پسره نصرت خان خاطر خواهشه...چرا با ازدواج شون موافقت نمی کنید؟ اون که دیگه نه عروس شماست و نه مادر نوتون!
_خوبه دیگه، همیشه یکی هست تا گندکاری های تورو جمع کنه.
اهورا چیزی نگفت که ارباب کلافه به سمت دره خونه رفت.
خداروشکر مثل اینکه داشت دوباره برمی گشت روستا.
درو باز کرد و خواست از خونه خارج بشه اما لحظه اخر برگشت و آروم چیزی به اهورا گفت که متوجه نشدم.
با رفتن ارباب، تند از اتاق بیرون اومدم و به سمت اهورا دویدم و خودم و توی بغلش انداختم.
اولش حسابی جا خورد اما بعد کم کم دستاش دور کمرم حلقه شد.
مستانه خندیدم و خودم و بیشتر بهش فشردم.
اینقدر بابت حرفاش ذوق کرده بودم که حد نداشت!
متوجه دلیل این خوشحالیم شد و شیطون نزدیک گوشم پچ زد
_خوب شد نگفتم عاشقتم وگرنه میمردی دیگه؟

1401/04/21 18:40

????

#خان_زاده
#پارت297

لبخند ژکوندی تحویلش دادم و گفتم
_یبار دیگه بگو...یبار دیگه بگو که دوستم داری!
_پرو نشو دیگه...جنبه هم خوب چیزیه والا!
از آغوشش بیرون اومدم و بی قرار به چشماش زل زدم.
حالا که این چشما برای همیشه مال من بود...حالا که اهورا واقعا دوستم داشت و حتی جلوی ارباب هم به حسش اعتراف کرده بود؛ احساس می کردم خوشبخت ترین فرد روی زمینم!
مطمئنم حتی اگه دنیا رو هم بهم میدادن تا این حد خوشحال نمیشدم.
با حسرت گفتم
_کاش همیشه اینقدر خوب بودی اهورا.
دهن باز کرد تا حرفی بزنه اما پشیمون شد.
نمی دونم یاده چه چیزی افتاد که اخماش درهم رفت و ازم فاصله گرفت.
در حالی که داشت روی مبل می نشست با طعنه گفت
_خوب بودن زیادی باعث میشه زن جماعت سوارت بشه.
متوجه منظورش نشدم و پرسیدم
_منظورت چیه؟ من کی تا حالا ازت سو استفاده کردم که این حرف و می زنی! حتی وقتی ارباب تموم داراییت رو گرفت بازم پشتت بودم چون من مثل دخترای اطرافت نیستم،ثروتت برام اصلا مهم نیست، تویی که فقط برام ارزش داری.
چشم غره ای بهم رفت و گفت
_چرا سعی داری اینقدر خودت و خوب نشون بدی آیلین؟
متعجب لب زدم
_خوب؟ اما مــ...
_تو بزرگ ترین ضربه به من زدی...با خیانتت رسما من و کشتی! اما من بخشیدمت و گذاشتم در کنارم بمونی چون دوستت داشتم و از طرفی دلم به حال مونس سوخت،نمی خواستم دخترم زیره دست چندتا *** بزرگ بشه اما هیچ فقط فراموش نکردم و نمی کنم که چه بدی درحقم کردی...من داشتم میمیردم اما تو به فکر لذتت بودی و زیر اون حروم زاده خوابیدی!

دلخور سرم و پایین انداختم و گفتم
_من هیچ خیانتی بهت نکردم.
از روی مبل بلند شد و عربده زد
_دروغ میگی...داری عین سگ دروغ میگی...لابد توی اون عکسا من بودم که لخت توی بغل سامان لش کرده بودم.
با صدای دادش تکونی خوردم و از ترس غالب تهی کردم.
هر وقت که این بحث پیش میومد جوری عصبی میشد که می ترسیدم حتی کلامی حرف بزنم و همه چیزو بدتر کنم.

??

1401/04/21 18:41

????

#خان_زاده
#پارت298

سکوتم رو که دید بیشتر گارد گرفت و ادامه داد
_گاهی وقتا یه جوری وجودم از نفرت پر میشه که دلم می خواد قید حسی که بهت دارم و بزنم و بندازمت از خونه بیرون تا دیگه جلوی چشمام نباشی و عذابم ندی...اما...اما منه لعنتی نمی تونم همچین کاری و بکنم!
سرم و بالا آوردم و با بغض نگاهش کردم.

دلخور گفتم
_حتی اگه یک درصد حست واقعی بود من و باور می کردی! به خاطر چهارتا عکس که دلیلشم هزار بار برات توضیح دادم بهم ننگ هرزگی نمی زدی به منی که وقتی مردی جز تو نگاهم می کنه هزار بار رنگ عوض می کنم و از خجالت سرخ و سفید میشم! تو تموم اینا رو دیدی و می دونی اما بازم من و قبول نداری، چرا! چون یه زنم...یه دختر روستایی بدبختم که حتی پدرشم مثل یه آشغال بیرونش انداخت...من به خاطر علاقه ای که به تو داشتم از فرهاد جدا شدم و هم ابروی خودم و بردم و هم پدرم رو... با این همه از خود گذشتگی که به خاطر تو نشون دادم حقم این نیست که اینجوری باهام رفتار کنی و خیلی راحت ننگ هرزگی بهم بزنیییییی...به خدا حقم نیست اهورا.
اخرای جملم دیگه به هق هق افتاده بودم و اشکام تمام صورتم و خیس کرده بود.
حال آشفتم رو که دید به سمتم اومد و محکم در آغوشم گرفت.
دستام و دور گردنش حلقه کردم و سرم و روی شونش گذاشتم و هق زدم.
جوری از ته دل گریه می کردم که خیلی زود لباسش به خاطر اشکای من خیس شد.
میون هق هقام نالیدم
_اگه اونقدری...که ادات میشه...غیرت داشتی...می رفتی یکی می زدی...تو...صورت سامان...و درست و حسابی...ازش حقیقت...رو می پرسیدی!
روی سرم و بوسید و گفت
_غلط کردم عزیزم...غلط کردم...تورو جون من گریه نکن.
و بعد صورتم رو بوسه باران کرد.
بینیم و بالا کشیدم و تلخ گفتم
_الکی جون خودت و قسم نخور.
بوسه ریزی روی لب هام نشوند و گفت
_قربون خانومم بشم که حتی وسط آبغوره گرفتناشم به فکر منه!
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
همیشه ماه پشت ابر نمی مونه...
بالاخره یه روزی اهورا متوجه حقیقت میشه.
اونروز دلم می خواد توی چشماش نگاه کنم و حرفای الانش و بهش یاد آوردی کنم!

?

1401/04/21 18:41

????

#خان_زاده
#پارت299

* * * * *
مونس و به بغلش دادم و کلافه شروع کردم به طی کردن طول و عرض اتاق!
جوری که آخرسر سحر از دستم کلافه شد و غرید
_یه دقیقه درست مثل ادم بگیر بشین!
با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم و نگران گفتم
_از دیروز تا حالا خبری ازش نشده سحر! موبایل لعنتیشم خاموشه.
خونسرد گفت
_نگران نباش...هرجا باشه دیر یا زود سر و کلش پیدا میشه.
کلافه نفسم و بیرون فرستادم و گفتم
_می ترسم اتفاقی براش افتاده باشه.
مونس و روی تخت قرار داد و از جاش بلند شد.
مثل بازجو ها پرسید
_اخیرا باهم دعوا نکردید؟
پوزخند زدم.
_ما شبانه روز درحال بحث و دعواییم...حالا چرا همچین سوالی و می پرسی؟
_گفتم شاید وسط دعوا یه چیزی گفتی که اعصابش و به هم ریخته...برای همینم گذاشته رفته.
کمی فکر کردم.
بعد از اون دعوایی که دیروز باهم داشتیم از خونه بیرون زد و دیگه پیداش نشد.
اما آخه من که چیزی نگفتم...فقط سعی کردم بهش ثابت کنم هیچ رابطه ای با سامان نداشتم.
دهن باز کردم تا بگم ربطی به دعوامون نداره اما با یاد آوری دیروز حرف توی دهنم ماسید.
وحشت نگاهم و به سحر دوختم که نگران پرسید
_چیشد یهو آیلین؟ چرا اینجوری نگاه می کنی!

بی توجه به سحر تند به سمت گوشیم رفتم.
باید با هلیا تماس می گرفتم و سامان و پیدا می کردم؛ چون مطمئن بودم اهورا پیش اونه.
دیروز وقتی به اهورا گفتم اگه غیرت داشتی سراغ سامان می رفتی متوجه دگرگونی حالش شدم اما فکرشم نمی کردم دوباره بره سراغش...
حتما به خاطر حرفی که زدم برای خودش دردسر درست کرده.


??

1401/04/21 18:41

????

#خان_زاده
#پارت300

بین مخاطب هام دنبال اسم هلیا گشتم و بالاخره پیداش کردم.
خواستم دکمه تماس و فشار بدم که سحر کلافه پرسید
_داری چیکار می کنی آیلین؟
دکمه تماس و فشردم و در حالی که منتظر به صدای بوق بوق تلفن گوش سپرده بودم گفتم
_بعدا برات توضیح میدم.
سری تکون داد و خداروشکر دیگه چیزی نپرسید.
بعد از پنج تا بوق بالاخره صداش توی فضا پیچید:
_الو!
با شنیدن صداش نمی دونم چرا دست و پام و گم کردم و با تپه تپه گفتم
_امممم...هلیا...منم آیلین...باید باها...
با بلند شدن صدای بوق بوق تلفن حرفم نیمه تموم موند.
لعنتی
حتی صبر نکرد تا ببینه چی می خوام بگم!
کلافه دوباره شمارش و گرفتم اما انگار قصد برداشتن نداشت...
دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم که صدای عصبیش طنین انداخت
_چیه؟ برای چی هی زنگ می زنی! شاید نمی خوام اون صدای نحثت بشنوم.
اگه می خواستم منم مثل اون برخورد کنم و مدام به بحث کردن باهاش ادامه بدم هیچ وقت نمی تونستم اهورا رو پیدا کنم.
برای همین با لحن آرومی گفتم
_ببین هلیا یه لحظه تماس و قطع نکن و دقیق به حرفام گوش بده...زنگ نزدم تا باهات دعوا کنم،می خوام کمکم کنی تا سامان و پیدا کنم.
پوزخند زد.
_چیه نکنه باز برای داداش بیچاره ی من تور پهن کردی؟
بی توجه به کلام طعنه آمیزش گفتم
_اگه کمکم نکنی ممکنه یه نفر این وسط کشته بشه.
صدای نفس های عمیق و عصبیش و از پشت گوشی شنیدم.
بعد از مکث کوتاهی پرسید
_چرا دنبال سامان می گردی؟

_چون هرجا که الان سامان هست اهورا هم همون جاست...کمکم کن پیداشون کنم وگرنه اگه دیر بشه اتفاق بدی میوفته.
با تردید گفت
_امشب سامان توی یه باغ خارج از شهر یه مهمونی گرفته...فکر کنم حدود یک ساعتی هست که شروع شده.
خواستم آدرس و بپرسم که پیش دستی کرد و ادامه داد
_میام دنبالت...سامان برادر منه و نمی خوام اتفاقی براش بیفته

1401/04/21 18:42

????

#خان_زاده
#پارت301

* * * * *
داخل باغ عمارتی که توش مهمونی برگزار شده بود؛ ماشین و پارک کرد که تند پیاده شدم.
بی توجه به هلیا، به سمت دره بزرگ قدم برداشتم که محکم دستم و گرفت و گفت
_کجا همین طوری سرت و پایین انداختی و میری؟
نگاهش کردم و گفتم
_می ترسم اتفاقی بدی افتاده باشه.
_حالا مطمئمنی اهورا پیش سامانه؟
سری به معنای آره تکون دادم و گفتم
_زود باش! باید پیداشون کنیم.
و بعد به سمت دره عمارت رفتم و داخل شدم.
همین که پام و داخل سالن گذاشتم حجم زیاد بوی دود و الکلی بود که وارد ریه هام شد.
با انزجار صورتم و جمع کردم و زیرلب نالیدم
_جهنمه اینجا...
هلیا کنارم ایستاد و موشکافانه نگاهی داخل سالن انداخت تا سامان و یا اهورا رو پیدا کنه.
منم به تبعیت ازش به اطراف نگاهی انداختم و با چشم دنبالشون گشتم اما پیداشون نکردم.
رو کردم سمت هلیا و وحشت زده گفتم
_نیستن!
عصبی دستی به صورتش کشید و به سمت پسر جوونی که داشت مشروب پخش می کرد رفت و گفت
_هی هیراد!
پسره که حالا فهمیده بودم اسمش هیراد رو کرد سمت ما و با لبخند گفت
_به به هلیا خانوم...فکر نمی کردم تشریف بیارید.
_ببینم تو سامان و ندیدی؟
هیراد کمی فکر کرد و با مکث کوتاهی گفت
_چرا چرا تا همین بیست دقیقه پیش اینجا بود ولی وقتی سر و کله ی اهورا پیدا شد یهو هر دوتاشون ناپدید شدن.

با تموم شدن جملش ترس بدی به جونم رخنه کرد.
اگه کوچک ترین بلایی سره اهورا میومد تا عمر داشتم خودم و نمی بخشیدم.
هلیا کلافه پرسید
_نفهمیدی کجا رفتن؟
_نه والا.
_راستش و بگو هیراد...من که می دونم تو همش به سامان چسبیدی و داری آمارش و میگیری!
هیراد نفس عمیقی کشید و گفت
_فکر کنم رفتن ته باغ...ولـ...
دیگه منتظر نایستادم تا بقیه حرفش و بشنوم.
با عجله از سالن بیرون زدم و به سمت پشت عمارت که ته باغ میشد دویدم.

??

1401/04/21 18:43

????

#خان_زاده
#پارت302

هر قدمی که برمی داشتم باعث میشد دلهوره و اضطرابم دو چندان بشه...
انگار با پای خودم داشتم به سمت برزخ می رفتم.
بالاخره بعد از کلی دویدن به ته باغ رسیدم.
نمی دونم مسیر خیلی طولانی بود و یا اینکه انرژی من تحلیل رفته بود!
موشکافانه به اطرافم زل زدم تا بلکی یه ردی یا نشونی از اهورا و یا سامان پیدا کنم اما خبری نبود.
بیشتر دقت کردم و نگاهم و بین درختای بلند و بزرگ کاج چرخوندم تا اینکه بالاخره توی اون سیاهی شب چیزی نظرم و جلب کرد.
با دیدن شخصی که به درخت تکیه داده بود ترسیده یه قدم جلو رفتم.
انگار مرده بود که حتی کوچک ترین تکونی نمی خورد.

ته دلم فقط خدا خدا می کردم که اهورا نباشه.
وقتی به اون فرد رسیدم، با دیدن چهرش دلم می خواست فقط بمیرم!
وحشت زده جیغ بنفشی کشیدم و کنارش روی زانو هام افتادم.
بی رمغ دستم و به سمتش دراز کردم و اسمش و داد زدم
_اهووووووووووورااااااااااا.

* * * * *
با دیدن دکتر تند به سمتش رفتم و نگران پرسیدم
_آقای دکتر حالش چه طوره؟
دکتر نگاه سردش و به سمت چشمای قرمز و ملتهبم سوق داد و گفت
_خوبه اما فعلا بیهوشه.
با تموم شدن جملش لبخند تلخی زدم و از ته دل خدا رو شکر کردم.
خدایا ممنونم که اهورا رو از من نگرفتی.
ممنونم!
خواستم بپرسم می تونم ببینمش که دکتر پیش دستی کرد و گفت
_فقط....

??

1401/04/21 18:51

????

#خان_زاده
#پارت303

ته دلم خالی شد!
با اضطراب پرسیدم
_فقط چی؟
با اندوه بازدمش و بیرون فرستاد و گفت
_فقط ممکنه یه چند وقتی نتونه روی پاهاش بایسته و یا راه بره...گلوله نزدیک ستون فقراتش خورده بود و ما به سختی عملش کردیم...همین زنده موندش هم یه موهبت!

سرم و پایین انداختم و با بغض مشغول بازی با انگشتام شدم.
هر اتفاقی هم که برای اهورا بیوفته ذره ای از علاقه ی من بهش کم نمیشه...
_راستی نگفتید کی این بلا رو سرش آورده؟
همون دروغایی که هلیا یادم داده بود و به پلیسا هم گفته بودم تحویلش دادم
_من واقعا نمی دونم...ته باغ اینجوری پیداش کردم.
هلیا ازم خواسته بود تا وقتی که سامان و پیدا نکرده چیزی به کسی نگم.
شاید بهتر بود که حقیقت و به زبون بیارم و بگم که کاره سامان بوده اما هیچ مدرکی وجود نداشت و پلیس هم اقدامی به دستگیری سامان نمی کرد.
تنها راهش این بود که خوده اهورا بهوش بیاد و همه چیزو بگه..

دکتر سری تکون داد و خواست بره که پرسیدم
_می تونم ببینمش؟ خواهش می کنم!
_بله ولی بیهوشه.
لبخند تلخی زدم و گفتم
_مهم نیست...همین که ببینم داره نفس می کشه برای من کافیه.
نگاه معنا داری بهم انداخت و گفت
_دنبالم بیا.
سری تکون دادم و پشت سره دکتر به راه افتادم.
مقابل اتاقی ایستاد و درو باز کرد.
کنار رفت تا من وارد بشم.
همین که پام و داخل اتاق گذاشتم نگاهم جلب بدن بی جون اهورا شد که روی تخت افتاده بود.
دوست داشتم بمیرم ولی توی همچین وضعیتی نبینمش...

??

1401/04/21 18:53

????

#خان_زاده
#پارت304

با پاهای لرزون جلو رفتم و روی صندلی که کناره تختش قرار داشت نشستم.
نگاهم و به چشمای بستش دوختم و آروم هق زدم.
دکتر وقتی حال خراب من و دید بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و من و با اهورا تنها گذاشت.
با رفتن دکتر، خم شدم و آروم روی چشم ها و پیشونیش و بوسیدم.
میون هق هقام نالیدم
_چشمات و باز کن اهورا...هر چه قدر خواستی اذیتم کن اما چشمات و باز کن...من بدون تو رسما میمیرم!

* * * * *
زیر بازو هاش و گرفتم و کمکش کردم تا توی ویلچر بشینه.
توی این یک هفته ای که از بیمارستان مرخص شده بود یک کلامم حرف نمی زد و همش توی خودش بود.
حتی سعی نمی کرد با من چشم تو چشم بشه...
دلیل این کاراش و اصلا درک نمی کردم.
اگه به خاطر پاهاش بود که دکتر گفت تا حداکثر دو ماه دیگه به حالت عادی برمی گرده و الانم کم کم می تونست راه بره و قدم برداره.
پس چرا اینقدر غمگین بود؟
وقتی بهوش اومد چیزی در مورد سامان به پلیسا نگفت و قضیه رو یه جوری ماست مالی کرد.
حتی دیگه اسم سامان رو هم نمیاورد!

کلافه ازش فاصله گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم تا براش یه لیوان آب بیارم.
هنوز پام و توی آشپزخونه نذاشته بودم که صداش طنین انداخت
_آیلین!
متعجب به سمتش برگشتم.
بعد از یک هفته بالاخره صداش و می شنیدم.

??

1401/04/21 22:13

????

#خان_زاده
#پارت305

با دیدن اشکی که توی چشماش حلقه بسته بود تعجبم دوچندان شد.
باورم نمیشد این اهورا که داره گریه می کنه!
بهت زده به سمتش رفتم و نگران پرسیدم
_چی شده اهورا؟ درد داری؟!
با اندوه چشماش و باز و بسته کرد که ادامه دادم
_پاهات درد می کنه!؟ می خوای بریم دکتر؟
به سختی بغضش و قورت داد و نالید
_درد من خودمم...خوده احمقم!
متعجب لب زدم
_چی داری میگی؟
دستی به چشماش کشید و اشکاش و پاک کرد.
عمیق به صورتم زل زد و گفت
_من و ببخش آیلین! ببخش که بهت شک کردم و با حرفام آزارت دادم...من به زنم...به کسی که از برگ گل پاک تر بود تهمت هرزگی زدم...آخه من چه جور آدمیم؟
بغضم گرفت.
پس بالاخره فهمید که من بهش خیانت نکردم.

لابد سامان همه چیزو اونشب توی باغ بهش گفته بود.
دستم و روی گونش گذاشتم و با دلخوری پچ زدم
_مهم نیست!
پوزخند زد.
_مهم نیست؟ اتفاقا خیلی هم مهمه...می دونم که نمی بخشیم چون لیاقتش و ندارم...چون خیلی بدی در حقت کردم...خیلی حرفا بهت زدم و قلبت و شکوندم.
لبخند تلخی زدم و گفتم
_من جز بخشیدن تو کاره دیگه ای هم بلدم؟؟ وقتی اون تهمت ها رو بهم می زدی و باورم نمی کردی من همون دقایق بعدش می بخشیدمت چون دوستت داشتم و دارم! اولش به این فکر می کردم که اگر پی به حقیقت بردی مثل خودت با بی رحمی رفتار کنم اما میبینی که! از من همچین کاری بر نمیاد.
خم شد و محکم پیشونیم رو بوسید.
_بهت قول میدم آیلین...قول میدم که دیگه آزارت ندم.
چیزی نگفتم که تند بغلم کرد و جیغم به هوا رفت.
_اهورا پااااااااااات! مراقب باش.
بی توجه به پاهاش من و در آغوش گرفت و در حالی که داشت گونم رو می بوسید گفت
_کل وجودم فدات...این دوتا پا که قابل تورو ندارن.

1401/04/21 22:14

????

#خان_زاده
#پارت306
#پارت_پایانی

* * * * *
”دو سال بعد”

چشمام و بستم و برای دقایقی به صدای آرامش بخش امواج دریا گوش سپردم.
اولین بار بود که به مازندران میومدم و همه چیز برام یه تازگی خاصی داشت.
دریا...
جنگل...
امواج پر تلاطم...

با صدای خنده ی مونس آروم لای چشمام و باز کردم و نگاهم و به سمت صدا چرخوندم.
کناره اهورا توی شن و ماسه ها نشسته بود و مستانه می خندید.
لبخند ملیحی زدم و به سمت شون رفتم.
توی این دوسال چنان آرامشی رو تجربه کرده بودم که هیچ وقت توی زندگیم طعمش و نچشیده بودم.
کنارشون نشستم که اهورا نگاهش و به سمتم سوق داد و گفت
_به به خانوم جذاب خودم! خوب من و با این وروجک تنها گذاشتیاااا.
دستی میون موهای خوش حالت مونس کشیدم و گفتم
_این بچه مگه چیکارت داره؟
و بعد در آغوشش گرفتم و روی موهاش و بوسیدم.
اهورا با لذت نگاه مون کرد و بی مقدمه گفت
_راستی ارباب زنگ زد.
دیگه هیچ ترسی نداشتم.
دیگه وقتی اسم ارباب رو می شنیدم تن و بدنم یخ نمی بست.
یه تای ابروم و بالا انداختم و لب زدم
_خب؟
_خب به جمالت...گفت تکلیف این وارث من چی شد؟ اگه آیلین خانوم تمکینت نمی کنه و قصد نداره یه پسر برات بیاره برات یه زن دیگه بگیرم.
با حرص نگاهش کردم که بلند زد زیره خنده!
_حسووووود.
با غیظ گفتم
_تو فقط جرعت داری یه زن دیگه بگیر...چشمای تو و اون زنیکه رو از کاسه در میارم.
خندش شدت گرفت...
این خنده ها بهترین چیزی بود که من داشتم.
این مرد!
این خانزاده ی مغرور!
کسی بود که براش میمیردم و زنده میشدم.

*پایان
??

????

اینم پارت اخــر رمــان خانزاده

1401/04/21 22:15