سرزمین رمان💚

112 عضو

????

#خان_زاده
#پارت24
#جلد_دوم
سر کارم مشغول انجام دادن کارهای عقب افتاده بودم که این چند روز به خاطر درگیری هایی که داشتم ازشون غافل بودم.
چقدر سلام شلوغ بود حتی وقت سر خاروندم نداشت .
اما با پیچیدن صدای کفش های پاشنه بلند توی اتاق سرمو بالا آوردم کیمیا را جلوی خودم دیدم.

نگاهی به سر تا پاش کردم مثل عروسک ها بزک کرده بود اومده بود اینجا که چی ؟
پوزخندی بهش زدم و نگاهمو تا صورتش بالا کشیدم و گفتم به به خوش اومدی! قدم رنجه کردی! شما کجا اینجا کجا ؟

دستش را روی میز کارم گذاشت و به سمتم خم شد و گفت :

_فکر کردی بازی تمومه ؟
ببین من اهورا رو به بچه دهاتی مثل تو نمیدم.

اروم خندیدم و به صندلی تکیه دادم و گفتم:
اهورا رو به من نمیدی؟
اما همینطوری که من می دونم و توام میدونی اهورا الانشم مال منه.

بی اعتنا به حرفم روی صندلی کنار میز نشست ناخوناشو با نگاهش زیرو رو کرد و گفت:

_ تو فکر می کنی اهورا تا کی با یکی مثل تو میمونه؟
فکر نمیکنم زیاد طول بکشه و اهورا و خانواده اش وارث میخوان و تو نمیتونی این و بهشون بدی...

این که دست روی نقطه ضعف گذاشته بود عصبیم می کرد به سمت در اشاره کردم و گفتم

از اینجا گم شو من با شیادی مثل تو هیچ حرفی ندارم .

با صدای بلند خندید و صدای پر از عشوه اش دوباره گوشام و ازار داد
_
_شاید اهورا تونسته باشه توی این یه مورد از من جلو بزنه و فکر کنه بازی رو تموم کرده اما شک نکن خیلی زود برمی‌گرده .
اهورا خودش میاد سمت من اینو بهت قول میدم.

دوباره روی میز خم شد و ادامه داد:

هر چقدر که تو براش دلبری کنی باز خسته میشه از تو...
تا حالا به این فکر کردی که اگه اهورا نمی فهمید داستان از چه قراره چیکار میکرد؟
خودتم خوب میدونی که من و پسرم انتخاب میکرد چون وارث میخواست حرفاش مثل پتک روی سرم کوبیده می شد.
میدونستم حق با اونه میدونستم من رد میشدم و حتی اگه اهورا این کارو باهام نمیکرد خانواده اش پ این کار را می‌کردن.
چون فقط پسر می خواستن و من پسر نداشتم.


??

1401/04/22 09:53

????

#خان_زاده
#پارت25
#جلد_دوم
عصبی تر به سمت در اشاره کردم گفتم:
گفتم که گورتو از اینجا گم کن برو بیرون.
آروم خندید و سمت در رفت لحظه آخر که می خواست از اتاق بیرون بره به سمتم چرخید و گفت :

تو نمیدونی توی گذشته بین من و اهورا چیا گذشته.
تو از عشق اهورا به من خبر نداری.
اگه خواستی یه روز بیا پیشم تا برات تعریف کنم و عکسامونو نشونت بدم.
بالاخره بدون شک یه روزی اهورا از تو خسته میشه ببین کی بهت گفتم.

تیر خلاص و زد از اتاق بیرون رفت باخودم زمزمه کردم اهورا من و مونس دوست داره؛ منو دوست داره؛ هیچ وقت این کارو با من نمی کنه.
شکی نداشتم که این کارو با من نمی کنه.
باید بهش اعتماد می کردم همون طوری که خودش از من خواسته...

دیگه حال و حوصله انجام کارامو نداشتم کلافه بودم وقتی برگشتم خونه اهورا روبا مونس توی حیاط دیدم.
متعجب از اینکه چقدر زود به خونه برگشته به سمتشون رفتم.

پدر و دختری خلوت کردین چه خبره ؟
زود برگشتی خونه عزیزم!

اهورا به کنارش اشاره کرد من نزدیک شدم دستشو دور کمرم انداخت و منو به خودش نزدیک تر کرد و گفت:
_ با خودم فکر کردم خیلی وقته که هیچ مسافرتی نرفتیم نظرتون چیه بریم مسافرت؟

از این خبر واقعا خوشحال شدم مسافرت دوست داشتم قبل از اینکه من بخوام عکس العملی نشون بدم مونس خوشحال شروع کرد به بالا و پایین پریدن دخترکم مسافرت دوست داشت.
کنجکاو پرسیدم
اما چه یهویی یاد مسافرت افتادی؟
اهورا با اخم رو کرد بهم و پرسید:

_ مسافرت دوست نداری ؟

دستمو بالا آوردم و گفتم من تسلیم هرچی تو بگی همون میشه.


_پس بهتره زودتر بریم چمدونامونو ببندیم چون قرار شب چرواز کنیم .

بخاطر اومدن اون زنیکه انگار به همه چیز شک داشتم.
دوباره پرسیدم
چرابا اینهمه عجله ؟
حالا کجا میخوای بریم؟

چشماشو ریز کرد و گفت:
میخوایم بریم کیش راستیتش اونجا یه کم کار دارم گفتم باهم بریم یه چند روزی خوش بگذرونیم...





??

1401/04/22 09:53

????

#خان_زاده
#پارت26
#جلد_دوم



خیلی زود شب شد و کم کم باید توی فرودگاه کیش فرود می‌اومدیم تمام طول مسیر فکر و حواسم پیش حرفهایی کیمیا بود اینکه اهورا قبلا عاشقش بوده عذابم میداد یعنی واقعا راست میگفت؟
باید ازخود اهورا می پرسیدم خودش بهم گفته بود هر وقت چیزی ذهنم و درگیر کرد فقط و فقط برم سراغ خودش.
من باید این کارو میکردم .
وقتی به هتل رسیدیم مونس از خستگی خواب رفته بود.
اهورا از چمدون حوله شو برداشت و گفت :
_من یه دوش سریع میگیرم میام.

روی تخت منتظرش نشستم به قدری کلافه و عصبی بودم که می خواستم همین امشب در مورد کیمیا و حرف هایی که زده باهاش حرف بزنم .
10 دقیقه بعد اهورا جلوی آیینه داشت موهاش خشک می کرد با صدای آرومی که مونس بیدار نشه بهش گفتم:
باید با هم حرف بزنیم یه چیزی داره بدجوری اذیتم میکنه .

حوله کوچیک روی دستش و روی میز انداخت و کنارم روی تخت نشست.
_چی شده؟

انگشتامو تو هم قفل کردم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
امروز کیمیا اومده بود محل کارم یه حرفهایی زد که من و واقعا بهم ریخت.

به موهاش چنگ زد و گفت :
_دوباره کیمیا ؛دوباره کیمیا انگار که قرار نیست سایه ی اوت زن از زندگیم کم بشه.

دستمو روی بازوی برهنه اش گذاشتم و گفتم:
تو که چیزی از من مخفی نمی کنی مگه نه؟
دستی به صورتش دارکشید کمی مکث کرد و ازجاش بلند شد و گفت:

_ من چیزی برای پنهان کردن ندارم.

دنبالش راه افتادم و کنارش ایستادم و گفتم:
اما کیمیا یه حرف دیگه میزد از یع عشق بزرگ میگفت توی گذشته؛ یعنی داشت دروغ میگفت؟

اهورا که انگار از کش پیدا کردن این بحث عصبی می شد انگشتش روی لبام گذاشت و گفت:

_یه کلمه دیگر راجع به اون حرف بزنی من میدونم و تو...
هر چیزی که بوده تموم شده ...
گذشته آنچنانی هم باهاش نداشتم اون برام مثل بقیه بود هیچ فرقی برام نمی کرد .
پس فراموشش کن اگه دوباره اومد سراغت بهم خبر بده باشه؟



??

1401/04/22 14:08

????

#خان_زاده
#پارت27
#جلد_دوم


جواب قانع کننده ای نگرفته بودم اما سکوت کردم و این سکوت و به معنی قبول کردن تلقی کرد و از من فاصله گرفت و روی تخت دراز کشید.

خوابم نمیومد برای همین این بار من به سمت حموم رفتم تا شاید با دوش گرفتن کمی بتونم خودمو آروم کنم.

صبح زود اهورا برای شرکت توی جلسه مهم رفته بود و من و مونس منتظرش بودیم تا برگرده و با هم برای ناهار خوردن بیرون بریم.

ساعت نزدیکای 12:30 بود که پیام داد بیایید پایین...
با هم راه و خوشحال و خندون به لابی هتل رفتیم.

اما لحظه آخری که داشتم از هتل بیرون میرفتم نگاهم روی یه زن ثابت موند.
سر چرخوندمو کیمیا و پسرش یاشار اونجا دیدم.
انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد چطور می شد اونا هم برحسب اتفاق موقعی که ما اینجاییم اینجا توی این هتل باشند؟
دستم داشت به خاطر کشیدن های مونس از جاش داشت کنده میشد که باعث شد بهش نگاه کنم

_ مامان بیا دیگه بابا منتظره..

از کیمیا و پسرش نگاه گرفتم و بیرون هتل رفتم
مونس با دیدن اهورا خودشو توی بغلش انداخت اما من حتی بدون اینکه بهش سلام کنم ماشینو دور زدم توی ماشین نشستم .

باورم نمیشد...
چیزی که دیده بودم و هنوز باور نکرده بودم این ممکن نبود چطور می شد ؟
یعنی اهورا به من دروغ گفته بود ؟
این فکر مثل خوره به جونم افتاده بودم و آرومم نمی گذاشت.
باید سر از کار این دونفر درمی‌آوردم باید مثل خودشون رفتار می‌کردم طوری که اونا هم نفهمن من دارم چیکار می کنم.
اما ایت مسافرت فرصت خوبی بود که بتونم بفهمم به این دو نفر چی میگذره ....



??

1401/04/22 14:08

????

#خان_زاده
#پارت28
#جلد_دوم

برای ناهار که رفتیم لب به غذا نزدم سرمو با غذا دادن به مونس گرم کردم .
توی سکوت فقط به فکر رفتم دنبال یه نقشه بودم یه راهی که بتونم این بازی عجیبی که راه انداخته بودن من پیروز بشم.
من بتونم دستشونو رو کنم و واقعیت هر چیزی که هست و برملا کنم.
اما واقعا چطوری؟
دست اهورا که روی دستم نشست آروم دستمو از زیر دستش بیرون کشیدم و سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم دوباره همون اخم روی صورتش بود.
_ چیزی شده؟
چیزی ذهنتو درگیر کرده ؟
غذاتو نمیخوری؟

سعی کردم لبخند بزنم هرچقدر مصنوعی مهم نبود چون اهورا نمی تونستم بفهمه کی از ته دل میخندم و کی دارم فقط ادای لبخند زدن و در میارم .
سرمو تکون دادم و جواب دادم :

نه چیزی نیست نمیدونم چرا احساس می کنم معدم درد میکنه برای همین بهتره که چیزی نخورم.
مشکوک شده بود و من برای همین باید بیشتر حواس خودم و جمع می‌کردم تا سوتی ندم که بتونم با مچشونو بگیرم یا حتی اگر رابطه ی با هم ندارن بفهمم داستان از چه قرار ه که اون زن الانی که من مسافرتم و پیش شوهرم بچه هستم خودشو تا اینجا رسونده .
بعد از ناهار به خواسته مونس برای دیدن آکواریوم بزرگ رفتیم تمام مدت حواسم به اهورا بود که هر چند دقیقه یکبار گوشیشو چک می کرد این کارش اعصابم خراب میکرد.

می خواستم بفهمم با کی داره حرف میزنه اما هیچ وقت گوشیش و از خودش جدا نمی کرد دخترکم با دیدن ماهی ها حسابی کیفش کوک شده بود و با ذوق و شوق در موردشون حرف میزد.
منم سعی می کردم همراهیش کنم تا حداقل به دخترم خوش بگذره جلوی یکی از قسمتای اکواریوم ایستاده بودیم و داشتیم ماهی های رنگارنگ داخلشو نگاه می کردیم که با دیدن تصویر یه زن روی شیشه مات شدم کیمیا با پسرش درست تو فاصله ی چند متری با ما بود.

انگار که آب جوش روی سرم ریختن همه وجودم آتیش گرفت...
یعنی داشت با اهورا هماهنگ می شد و اهورا هر جایی که ما میرفتیم اونو خبر می کرد که بیاد؟

نگاهی به اهورا انداختم بی خیال بود انگار نه انگار داشت با مونس می خندید و حرف میزد.
نمیدونستم باید بهش سک کنم یا نه ؟!



??

1401/04/22 14:09

????

#خان_زاده
#پارت29
#جلد_دوم

بالاخره خسته و کوفته به هتل برگشتیم و روی تخت دراز کشیدم مشغول عوض کردن لباساش بود مونس سرش توی گوشیم بود و داشت بازی می کرد .
اهوراا کنارم نشست و گونه مو نوازش کرد و گفت:
_ بهتری؟
بهش پشت کردم و گفتم:
آره بهترم اگه بخوابم بهترم میشم.

اهورا کنارم دراز کشید و دستشو دور تنم پیچید و گفت:

خوب پس منم کنارت میخوابم از پشت سرش تو گردنم فرو کرد و آروم گردنمو بوسید...

خودمو کنار کشیدم و گفتم:

نکن بچخ میبینه...

ابروهاشو بالا داد و گفت:
_ از کی تا حالا نگرانی مونسشدی که این چیزا رو ببینه؟
دوباره دراز کشیدم و گفتم
دخترکم حساس شده رو این چیزا بهتره یکم وقتی که پیش ماست مراعات کنیم .

انگار که بهش بر خورده بود به پشت دراز کشیده بازوهاشو زیر سرش گذاشت و گفت:

که اینطور...
باور کنم بخاطر دخترمونه که تو داری لج بازی می کنی؟
یا بخاطر حرفای اون زنه کیمیا؟

از این که دستمو خونده بود کمی جا خوردم اما خودمو نباختم چرخیدم به سمت و گفتم
اون برای من هیچ اهمیتی نداره چون من به تو اعتماد دارم.

موشکافانه بهم نگاه میکرد انگار میخواست راست و دروغ حرفامو کاملاً تشخیص بده .

کنارش دراز کشیدم و سرم رو روی بازوش گذاشتم و گفتم:
من با تو لج بازی نمی کنم میدونی که چقدر دوستت دارم؟


انگار که قانع شده بود دستشو دور شونه هام چیچید و بغلم کرد گفت _
بهتر بخوابی من حواسم به جونس هست خودم میخوابونمش...

پلکام بازوبسته کردم به تایید حرفاش و چشمامو بستم باید کمی خوابیدم .

احساس می کردم سرم داره منفجر میشه امروز روز سختی را گذرونده بودم با وجود این زن که مثل یه سایه دنبالم راه افتاده بود مگه میشد اصلا روز خوبی را تجربه کرد؟





??

1401/04/22 14:09

????

#خان_زاده
#پارت30
#جلد_دوم

ترس بدی توی وجودم نشسته بود ترس از این که دوباره برم بیرون و اون زن و مثل سایه دنبالم بیاد.
اهورا آماده شده بود مونس لباسهایی که دوست داشت پوشیده بود و من هنوز روی تخت گیج و منگ نشسته بودم با صدای اهورا به خودم اومدم از جام بلند شدم باید به اون نشون میدادم من قرار نیست کم بیارم پس یکی از بهترین مانتو هایی که آورده بودم و تنم کردم موهامو باز گذاشتم و شال روی سرم انداختم.

از هتل که بیرون رفتیم تقریباً نزدیک غروب بود.
هوس دریا کرده بودیم برای همین مقصدمون ساحل بود ماشینی که اهورا استفاده می‌کرد تازه فهمیده بودم که اینجا اجاره کرده...
سوار شدیم و به سمت ساحل رفتیم سعی کردم که باز هم فکر نکنم و حداقل از این چند روزی که اینجا هستم کمی لذت ببرم.

مونس با دیدن دریا سرخوش داشت کنار آب بازی میکرد منو اهورا کنار هم ایستاده بودیم و داشتیم تماشاش میکردیم اگه مشکلات گذشته و الان سایه شوم اون زن و فاکتور میگرفتم این لحظه یکی از بهترین لحظاتی بود که تجربه اش کرده بودم.

با صدای زنگ گوشی اهورا نگاه از دریا گرفتم و به اون نگاه کردم نگاهی به صفحه گوشیش کرد ازم فاصله گرفت.
با نگاهم دنبالش کردم توی دلم هزار جور فکر سرهم کردم تا خودم قانع کنم که اون کسی که پشت خط کیمیا نیست .

مونس به سمتم دوید و گفت :

مامان من می خوام برم شنا کنم!
انقدر حواسم به اهورا بود که بی هوا دست تکون دادم و گفتم باشه اهورا حرف زدنش طول کشید اما من وقتی نگاهم رو چرخوندم دنبال مونس گشتم پیداش نکردم.
سراسیمه این طرف اون طرف دویدم و چیزی ندیدم با صدای بلند داد زدم مونس !
مونس؟
هیچ خبری از دخترکم نبود انگار صدام شنیده بود گوشی رو گذاشت توی جیبش و به سمت من دوید وپرسید:
_ چی شده! چی شده ؟
با گریه نالیدم نیست مونس نیست.
اهورا وحشت زده به سمت آب رفت توی دریا دنبال دخترم گشت انگار همه باخبر شده بودند که غریق نجات برای پیدا کردنش دست به کار شده و توی آب رفتن اگه اتفاقی برای دخترم می‌افتاد هیچ وقت خودم و نمی بخشیدم چون من باعث شده بودم

همه در حال گشتن بودن نگاهم بینشون میچرخید اما هیچ‌کس انگار موفق نبود...
داشتم جون میدادم که بالاخره اهورا از بین آب بیرون اومد و مونس توی بغلش بود نفس عمیقی کشیدم و خودم و به طرفش دویدن و بهش رسیدم دستم روی صورت مونس کشیدمو با گریه صداش کردم اما چشماشو بسته بود هیچی نمیشنید...
آب از سر و صورت اهورا میبارید مونس توی بغلش بود.
با قدم های بلند به سمت کمپ پزشکی ساحل رفتیم .
همه جمع شدن و شروع کردند به اینکه آب و از ریه ی مونس از خارج کنند...

1401/04/22 14:12

????

#خان_زاده
#پارت31
#جلد_دوم

وقتی دخترم به سرفه افتاد واب از دهنش بیرون ریخت تازه انگار جون به تنم برگشت.
روی زمین آوار شدم با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن خدایا شکرت خدایا رو شکرت...
فقط همین دست دخترکم و توی دستم گرفتم و تند تند بوسیدم.
همه از دورمون و پراکنده شدن بالاخره اهورا مونس بغل کرد و از اونجا دور شدیم با قدم های بلند می رفت و منم پشت سرش انگار که اهورا عصبی بود به سمتش رفتم بازوشو کشیدم و گفتم:
چرا داری میدوئی آروم تر راه برو..

عصبی به سمتم چرخید و داد زد:

حواست کدوم گوریه دنبال دید زدن منی که بنینی باکی حرف می زنم ب؟
و از دخترت غافل میشی!
اگه اتفاقی براش می افتاد چی؟

حق با اون بود اما الان نمی تونستم منومواخذه کنه چون تمام کارهاش شک برانگیز بود و من حق داشتم که بهش شک کنم.
با گریه می خواستم مونس و بغلش بگیرم که اون منو کنار زد و گفت:
داری عصبیم می کنی داری کار می کنی که بری روی اعصابم..
بفهم داری چیکار می کنی به خودت یه نگاه بنداز همه چیز رو ول کردی زندگیمونو دخترتو منو شوهرتو و چسبیدی به اون زن ؟
دیگه هیچی یادت باشه هیچی راجب اون زن نمیگی بهش حتی فکر نمیکنی....
یادت باشه یا دورش خط میکشی و دیگه اسمشم نمیاری یا اینکه دور من و دخترم خط بکش چون ما همچین زن و مادری نمیخوایم.

با قدم های بلند ازم دور شد من اونجا زیر آوار حرفایی که بهم زد زده بود تنها گذاشت.

بالاخره به خودم اومدم و پشت سرش راه افتادم توی ماشین منتظرم نشسته بود سوار ماشین شدم و به سمت هتل روند .
دخترم صندلی عقب ترسیده نشسته بود دستمو دراز کردم تا بغلش بزنم و بیارمش جلو که صدای فریاد اهورا منو از جا پروند

_ دستت بهش نمیخوره میفهمی که چی میگم دستت بهش نمی زنی! بشین سرجات...

وارفته سر جام خشک شدم فقط اشکای چشمام بی وقفه داشت روی صورتم میریخت..



??

????

1401/04/22 14:13

????

#خان_زاده
#پارت32
#جلد_دوم



من فقط یه اشتباه کردم اما چرا اشتباه های خودشو نمی دید؟
بالاخره به هتل رسیدیم دوباره مونس بغل کرد و جلوتر از من راه افتاد پشت سرشون می رفتم توی دلم به خودم لعنت فرستادم که چطور شد حواسم از دخترم غافل شد.

توی اتاق که رسیدیم شروع کرد به در آوردن لباس‌های مونس ..

این بار من بودم عصبی شدم دستشو کنار زدم و گفتم:
برواون‌طرف خودم میتونم لباس های دخترام عوض کنم.

پوزخندی زد و گفت:
_ دختر خودت؟
اخه تو مگه اصلا به این بچه فکرم میکنی؟
تو هوش و حواست جای دیگه است


فریاد زدم
مونس دختر منه می‌فهمی؟
دختر من ...
هیچکس نمیتونه دخترمو از من دور کنه حتی تویی که پدرشی پس برای من تعیین و تکلیف نکن...

ازم فاصله گرفت عصبی پیراهنش از تنش در آورد و سیگاری روشن کرد .

لباساش و از تنش جدا کردبا دیدن شنایی که به تنش چسبیده بود محکم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم و اتفاقی برایش می‌افتاد من باید چیکار میکردم؟
سریع تنش و تمیز کردم لباسشو سریع عوض کردم .
روی تخت دراز کشید و روشو پوشوندم ممکن بود سرما بخوره نشستم کنارش موهای به هم ریختشو نوازش کردم و چند بار پیشونیشو بوسیدم
خوشگلم ببخش که ماما حواسش پرت شد ...
با همون صورت معصومه نگاه کرد و گفت :
_من خودم رفتم مامانی!
محکم بغلش کردم و دوباره گریه م گرفت
خدایا شکرت که دخترم سالم بهم برگردوندی ...



??

1401/04/22 14:14

????

#خان_زاده
#پارت33
#جلد_دوم


نمیدونم واقعاً سفر کاری که اهورا ازش حرف میزد تموم شده بود یا نه به خاطر اینکه از من عصبانی بود برنامه‌ها شو کنسل کرده بود عزم رفتن کرده بود.
با هم حرف نمی زدیم هنوز از من دلخور بود و نمیدونست اصلا من چقدر ازش دلگیرم به خاطر کارایی که داره انجام میده و پنهان کاری هایی که میکنه .

تمام مسیر برگشت با مونثسحرف میزد انگار که من اصلا وجود نداشتم به خونه که رسیدیم ما رو توی خونه گذاشت و سریع خودش رفت نمی دونستم کجا میره اما به این رفتن حس خوبی نداشتم با صدای زنگ گوشیم از کیفم بیرون آوردم و دیدن شماره سحر جواب دادم

_ سلام آیلین حالت خوبه؟
زنگ زدم بگم همه چی اوکیه.
کارات رو به راهه همه چیز اون طور که می خواستی پیشرفت الان همه چی آماده است.

خودم و روی مبل انداختم و گفتم:

مرسی عزیز دلم اما فعلا پیش خودت نگهشون دار.
شاید بعدا لازم بشه اما حالا با هم آشتی کردیم مشکل محل شده .

انگار از این حرف هم تعجب کرده بود گفت:
_ تو که مصمم بودی برای رفتن و دور شدن چی شد یهویی ؟
کلافه گفتم خودمم نمیدونم اما انگار اوضاع اونجوری که من فکر میکردم نبود.

_ عزیز دلم خوشحال شدم فهمیدم سرزندگیت هستی هر وقت احتیاج داشتی بهم خبر بده.

ازش تشکر کردم تناس و قطع کردم.
دلشوره داشتم تمام فکر و حواسم پیش اهورا بود یعنی رفته بود پیش اون زنه؟
با کمی فکر کردن تازه یادم اومد شماره شو روی گوشیم دارم گوشیمو چک کردم و با دیدن شماره اش تماس ها وصل کردم.
گوشی توی دستم از شدت استرس داشت می لرزید صدای بوق پشت سر هم اذیتم میکرد وقتی بالاخره صدای پر از ناز وعشوه اش توی گوشم نشست سعی کردم خودمو نبازم.
_ سلام . خوبی عزیزم؟
رسیدن به خیر البته رسیدن منم بخیر چون منم تازه رسیدم خیلی هم خسته ام .
خشکم زد یعنی واقعا توی پرواز بودکه ماهم بودیم؟

آروم زمزمه کردم چی از جون زندگیه میخوای؟
خنده ی مستانه ای کرد و گفت:
_ عزیز دلم من به زندگی تو چیکار دارم من زندگی خودمو می کنم .
گرچه راستشو بخوای باورم نمیشد که تو بتونی دل اهورا رو نرم کنی فکر کنم کارت خوب بوده که اهورا الان مثل همون ضرب المثل قدیمی که میگن طرف هم خدارو میخواد هم خرما رو هر دوی ما رو با هم میخواد.
منم بهش فرصت دادم یه مدت این طوری باشه که اون میخواد؛ اما خب میدونم یه مدت کوتاهه دیگه اهورا فقط مال من میشه و تو از زندگیش حذف میشی .
حرفاش مثل پتک توی سرم فرود می اومد.
گفت اهورا هم منو میخواست هم اونو؟
یعنی قرار بود هم منو نگه داره اونو نگه داره ؟
هیستیریک خندیدم و گفتم :
این مزخرفات چیه که داری سر هم می کنی ؟
خودت

1401/04/22 14:14

میفهمی که داری چی میگی! اهورا شوهرمنه نه تو؛ پدر بچه ی منه نه تو !
توچی هستی ،
چی عایدتمیشه از بهم ریختن زندگی بقیه؟
لذت می بری؟
خوب گوشاتو باز کن از زندگی من بکش بیرون فهمیدی؟؟



??

1401/04/22 14:14

????

#خان_زاده
#پارت34
#جلد_دوم

تماس و که قطع کردم نفسم بالا نمی اومد .
نه این امکان نداشت اهورا بامن این کارو نمیکرد بهم قول داده بود ازم خواسته بود که بهش اعتماد کنم پس نباید به این چیزا فکر میکردم.
حق با اهورا بود این زن داشت با من بازی میکرد.
پس باید از فکرش بیرون می اومدم.
از جام بلند شدم لباسامو در آوردم و به سمت حمام رفتم.
مونس تو اتاقش داشت بازی میکرد پس با خیال راحت دوش گرفتم و بیرون اومدم لباسی که اهورا دوست داشت پوشیدم و کمی به خودم رسیدم می خواستم با این کارا از فکر و خیال بیام بیرون .
رفتم به اشپزخونه برای الان که دیگه نزدیک شام بود کتلت گزینه مناسبی بود همه چیز و آماده کردم و شروع کردم به درست کردن.
شام که آماده شد چقدر منتظر اهورا شدم خبری ازش نشد .
شام مونس دادم توی اتاقش خوابوندمش .
نزدیک ساعت 12 بود اما اهورا هنوز خونه نیومده بود دیگه کم کم داشت گریه میگرفت.
یعنی الان کجا بود ؟
رفته بود پیش اون زن؟
انقدر روی مبل منتظرش نشستم که نفهمیدم کی خوابم برد .
وقتی احساس کردم از زمین کنده شدم و توی هوا معلق شدم آروم لای پلکامو باز کردم و خودمو توی بغله اهورا را دیدم.
با دیدنش خواب از سرم پرید و بغض کردم.
کجا بودی تا این موقع؟
میترسیدم اهورا..
سکوت کرد و در اتاق با پاش باز کرده و به سمت تخت خواب رفت ومن روی تخت گذاشت.
چرخید تا بره که دستشو گرفتم و گفتم خواهش می کنم این کارو با من نکن من طاقتشو ندارم.
میدونی که طاقت سردی کردن تورو طاقت نداشتن تورو ندارم.
بهم رحم نکن اهورا ...

طوری با التماس حرف زده بودم که اگر سنگ بود دلش آب می شد کنارم نشست و دستمو تو دستش گرفت
_ گریه نکن چیکار داری با هر دومون میکنی ؟
داشتیم دخترمون از دست می‌دادیم به خاطر شکه های بی مورد تو !

آب دهنم رو پایین فرستادم و با همون بغض گفتم چرا بهم حق نمیدی؟
میترسم از دستت بدم نداشته باشمت!
میفهمی چی میگم؟ این که تو نباشی منو دیوونه میکنه منو میکشه طاقتشو ندارم .





??

1401/04/22 14:14

????

#خان_زاده
#پارت35
#جلد_دوم

آروم روی پیشونیم و بوسید و گفت:
_ هیچ وقت منو از دست نمیدی من دوستت دارم خیلی زیاد بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی ...
خواهش می کنم این خیالاتم از سرت بیرون کن و برگرد به زندگیمون..

دستشو توی دستم گرفتم و آروم فشار دادم و گفتم:
_ باشه هر چی که تو بگی هر چی که تو بخوای فقط خواهش می کنم جون مونس منو تنها نذار من میمیرم اگه تو منو نخوای..
میمیرم اگه بری با یکی دیگه؛
تو که نمی خوای من بمیرم مگه نه؟

_ آروم باش این اتفاق نمیافته من با هیچ کسی نمیرم من و تو دخترمون تا ابد با هم زندگی می کنیم بهت قول میدم .
سرشو خم کرد و آروم روی لبامو بوسید و گفت:
_ الان فقط بخواب من به لباس عوض می کنم میام کنارت باشه ؟
پلکام و باز و بسته کردم و حرفش تایید کردم .
اما خوابم نمی برد باید می اومد روی تخت تا کنارم احساسش می کردم و توی بغلش می خوابیدم.
توی تاریکی نگاهم بهش بود که داشت لباس عوض میکرد وقتی کارش تموم شد به سمتم اومد و کنارم دراز کشید خودمو مثل یه بچه توی بغلش جا کردم .
آروم کنار گوشم خندید و گفت:
_ هر روز داری بچه تر میشی خبر داری ؟

بیشتر خودمو بهش چسبوندم و گفتم:
دوستت دارم به خدا از دوست داشتن زیادیه و هر کاری که می کنم.
آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
همه چی رو درست میکنم خیالت راحت باشه نمیزارم بیشتر از این اذیت بشی.
به قدری مست خواب شده بودم توی بغلش که نفهمیدم منظورش از این حرفا چیه فقط چشمامو بستم و با خیال راحت توی بغلش به خواب رفتم .
صبح که بیدار شدم خبری از اهورا کنارم نبود از جام بلند شدمو به اتاق دخترکم سر زدم.
خوابه خواب بود هنوز آروم در اتاقش رو بستم و به آشپزخونه رفتم یه میز صبحانه عالی چیده شده بود که مطمئن بودم کار اهوراست.
سریع به سمت تلفن رفتم و شمارشو گرفتم صداش که توی گوشم پیچید سرخوش گفتم :
دستت درد نکنه عجب میز صبحانه ای برامون آماده کردی..
با صدای که همشیه ازش آرامش می گرفتم بهم گفت:
_ گفتم روز تو خوب شروع کنی که تا آخر شب هم خوب پیش بره.
خوشحال از پشت گوشی بوسیدمش و بعد از مکالمه کوتاهی که داشتیم تماس قطع کردم و پشت میز نشستم مشغول صبحانه خوردن شدم.
دیشب تصمیمم و گرفته بودم دیگه قرار نبود این زن بتونه آرامشی که توی زندگیم دارم از من بگیره دیگه برام مهم نبود چون من به شوهرم اعتماد داشتم...



?

1401/04/22 14:15

????

#خان_زاده
#پارت36
#جلد_دوم

حال خوشی داشتم و تمام اتفاقات چند وقت اخیر یادم رفته بود.
چند روزی از برگشتنمون از سفر میگذشت وهمه چیز عالی میگذشت.
خبری از کیمیا نبود و این ارامش عجیبی به زندگیم بخشیده بود.

مونس داشت کارتون میدید و من کتاب میخوندم که باصدای زنگ در نگاهی به ساعت انداختم.
این وقت ظهر کی میتونست باشه؟
کتاب و روی میزگذاشتم و وقتی ایفون و زدم شوکه به در خیره موندم.
صدای مادر اهورا بود.
در ورودی رو باز کردم و منتظرش شدم.
وقتی جلوی روم رسید من و خیلی قشنگ نادیده گرفت و ازکنارم رد شد و داخل خونه شد.
با خودم زمزمه کردم
خدایا خودت امشب و به خیر بگذرون.
یه لبخند روی صورتم نشوندم به سمتش رفتم.
سلام مادرجون خوش اومدین.
بذارین‌الان براتون شربت میارم.
اخمی کرد و گفت
_چیزی نمیخوام بیا بشین باهات حرف دارم.
میدونستم بی دلیل اینجا نیومده و همین منو خیلی مضطرب میکرد.
روبروش نشستم و منتظر بهش خیره شدم.
_خوب میدونی ما چطور خانواده ای هستیم

اهورا باید برای خاندان ما وارث بیاره چون نمیشه یه دخترداسم خاندان به این بزرگی و حفظ کنه.

دستم و مشت کردم و ناخونم توی کف دستم فرو رفت
بازم بحث همیشگی...
_دوتا راه بیشتر نداری چون خودت ناقصی و نمیتونی باز بچه بیاری

سکوت کردم و اون ادامه داد
_یا بی سرو صدا دست دخترت و بگیر و برو جایی که دست هیشکی بهت نرسه یا ...

مردد بهم خیره شد
_یا اینکه اهورا یه زن دیگه ام بگیره و برای ما و یه پسر بیاره.
جز این دو راه هیچ راه دیگه ای وجود نداره.
خشکم زده بود داشت چی میگفت؟
از من میخواست بذارم شوهرم یه زن دیگه بگیره؟؟؟
من و چی فرض کرده بودن؟
دختر من دختر اهورا بود مگه چه فرقی بود بین دختر و پسر.
عصبی از جام بلند شدم و گفتم
من دارم حرمت نگه میدارم اما واقعا احساس میکنم منو دارین حیوون فرض میکنین.
اخه چطور میتونین این خواسته رو از من داشته باشین؟
من شوهرم و زندگیمو دوس دارم نه ترکش میکنم نه با کسی شریکش میشم..







??

1401/04/22 14:15

????

#خان_زاده
#پارت37
#جلد_دوم

زبون درازیم انگار به مذاقش خوش نیومد که بلند شد دستشو به سمتم دراز کرد و تهدید وار گفت:

_ بفهم با کی داری در میفتی من نمیزارم ریشه خاندانم بسوزه به خاطر یه دختر پاپتی و دهاتی مثل تو میفهمی؟
این حرفاش همیشه اذیتم می کرد اینکه من یه دختر دهاتی میدونستن اذیتم می‌کرد.
اما همین آدما منو مجبور کردند که با اهورا ازدواج کنم و الان دیگه براشون هیچ ارزشی نداشتم به سمت مونس رفتم بغلش کردم و گفتم:
دست از سر من و دخترم بردارین منو شوهرم و دخترم باهم خوشبختیم مهم نیست شما چی فکر میکنید مهم خوشبختی ماعه پس دست زندگیمون بردارین.

خندید و گفت :
_واقعا نفهمی یا هنوز بچه ای و عقلت درست و حسابی سرجاش نیومده؟
میگم خاندان !میگم
یه نسل !
میگم اسم خانوادگی!
میگم ارث و میراث !
بدون یه پسر اینا هیچ کدوم امکان نداره..
من گفتم قبل از اینکه کاری بکنم به خودت خبر بدم تا بفهمی قراره چی بشه حالا خوددانی میخوای اینجا بمون باهووت زندگی کن یا نه اگر میخوای میتونی برای همیشه بری منم کمکت می کنم بهتون پول میدم برین یه جای دور...
پدر اهورا همین و خواسته گفته کمکتون می کنه که برید یه جایی دور که دست هیچ کسی بهتون نرسه‌..

دیگه اشکم در اومده بود خانوادتا شمشیر از رو برای من بسته بودن برای منی که هیچ آزار و اذیتی براشون نداشتم جز عشق بی حد و اندازه م به پسرشون ...
حرفاشو زد از خونه بیرون رفت و من مونس توی بغلم روی مبل آوار شدم شروع کردم گریه کردن.

مونس اشکامو پاک می کرد می خواست گریه نکنم دخترکم ترسیده بود از حال من اما نمی تونستم خودمو کنترل کنم حال من دست خودم نبود.
چطور می تونستم این چیزا رو تحمل کنم و دم نزنم ؟
اگه این کاری که می گفت می کرد چی؟
به خودم تشر زدم؛ ممکن نیست امکان داره اهورا باتو اینکارو نمیکنه تورو دوست داره ...
دوستت داره...
چند بار این جمله رو تکرار کردم که در خونه باز شد و اهورا و دیدم سریع مونس زمین گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم تا به صورتم اب بزنم.
نمی‌خواستم اینطوری منو با گریه و حال زار ببینه.

صورتم داغون بود توی آینه که به خودم نگاه می کردم رنگ و رو رفته بودم چشمام قرمز قرمز بود چند بار آب سرد روی صورتم پاشیدمو بیرون اومدم .

اهورا با مونس توی بغلش جلوی در دستشویی ایستاده بود رو بهش لبخند زدم و گفتم :
خوش اومدی عزیزم خسته نباشی...
اینجا چرا ایستادی؟



??

1401/04/22 14:16

????

#خان_زاده
#پارت38
#جلد_دوم

مونس و زمین گذاشت رو بهش گفت:
_ برو بابایی برو بازی کن من با مامانت حرف بزنم.

به صورتش زیاد نگاه نمکردم تا صورتم رو نبینه اما اون به سمتم اومد و انگشتش را زیر چونم گذاشت و سرمو بالا گرفت و گفت:

_ مونس گفت مادرم اینجا بوده ...
باز حرفی زده؟؟

گفتم این حرفا چیه که میزنی مادرت اومده بود منو مونس ببینه دلیل دیگه ای نداشت .

پوزخندی زد و گفت:
من مادرم را بهتر از تو میشناسم حتما حرفی زده که اینطوری تو رو به هم ریخته.
ازش کمی فاصله گرفتم که دستم و چسبید دوباره منو سرجام برگردوند و گفت:
_ تو که نمیخوای چیزی از من پنهون کنی ؟

نگاهم دور سالن چرخوندم و وقتی مونی مشغول بازی دیدم ب دستش را گرفتم و به سمت اتاق رفتم و در و بستم نمی‌خواستم دخترکم بیشتر از این حرف‌ها را بشنوه
روی تخت نشستم و شروع کردم به بازی کردن با انگشتای دستم آروم زمزمه کردم

خانواده تو وارث میخوان کسی که اسم خانوادگی تونو حفظ کنه و دختر من نمیتونه اینکارو بکنه.
گفت گورتو گم کن از زندگی پسرم یا بشین و با هووت زندگی کن می خوام براش زن بگیرم‌.

اهورا کلافه کنارم نشست و دستمو تو دستش گرفت و گفت:

_ عزیزدلم این حرفا چیه ؟
تا من نخوام هیچ اتفاقی نمیفته.
دوباره گریه م گرفت خودمو توی بغلش انداختم و سرمو به سینش چسبوندم گفتم
اما اونا هر وقت هر کاری خواستن تونستن انجامش بدن اینم میدونم میتونن و بالاخره یه راهی پیدا می کنن..
من میمیرم ؛به خدا میمیرم نمیتونم طاقت بیارم چطوری برم از پیشت؟ دیگه تو رو چطوری نبینم یا چطور تو رو با یکی شریک بشم؟
عصبی منو از خودش جدا کرد و به صورتم نگاه کرد و گفت:

_ حرفامو میشنوی میگم نمیتونن هیچ *** نمیتونه ما یه خانواده ایم که کنار هم میمونیم .
من نمیخوام پسر نمیخوام من دخترم رو دارم تورو دارم.

دوباره بهش چسبیدم و گفتم من میترسم.

موهانو نوازش کرد و روی سرمو بوسید
_ چیزی برای ترسیدن نیست همه چیز و بسپار به خودم درستش می کنم باهاشون حرف میزنم باشه؟

زنگ زدن و تماس‌ها و رفت و آمدهای مادر اهورا تمامی نداشت هر وقت که می‌فهمید اهورا خونه نیست خودش و به اینجا می رسوند باز شروع می کرد به تهدید کردن این رفت و آمدارو از اهورا پنهون میکردم تا حداقل اعصاب اونو بهم نریزم که بتونه به کارش برسه.

هر باری که میومد و میرفت اینقدر گریه میکردم که از چشمام همه چیز پیدا بود...

1401/04/22 14:16

????

#خان_زاده
#پارت39
#جلد_دوم

یه روز بعد رفتن مادرش توی آشپزخونه مشغول آشپزی بودم و بی صدا گریه میکردم که دستای کسی داره تنم پیچید از عطر تنش هم می تونستم بفهمم که اهوراست اما درست وقتی که داشتم گریه می کردم.

آروم گفتم
خسته نباشی امروز چه زود اومدی عزیزم؟
انگار صدای بغض دارم و کاملا تشخیص داد که منو به سمت خودش چرخوند و با دیدن صورتم باز دوباره اخم کرد و دستشو دراز کرد و زیر غذا رو خاموش کرد منو دنبال خودش کشید و با صدای بلندی مونس صدا زد و گفت :
_دخترم بیا اینجا باید بریم جایی.

به سمت کمد رفت و مانتو شلواری به طرفم گرفت
^زودباش لباساتو بپوش باید بریم جایی.
ترسید گفتم چی شده اهورا؟
کجا داریم میریم اتفاقی افتاده؟؟


با صدای بلند داد زد
_مگه با شما نیستم؟. سوال نپرس فقط لباستو بپوش تا بریم.

لباس و از دستش گرفتم و شروع کردم به پوشیدن .
مونس آماده کردم از خونه بیرون رفتیم.
اهورا عصبی به نظر می رسید تویدلم به شدت استرس داشتم که الان داریم کجا میریم اما وقتی بالاخره مسیر روستا را پیش گرفت فهمیدم داری میریم خونه پدرش دستمو روی دستش که روی دنده بود گذاشتم آروم گفتم

این موقع شب کجا چراداریم میریم اونجا
با اخم بهم خیره شد دستموپس زد.
دوباره روبروش خیره شد.

ازش ترسیدم دیگه حرفی نزدم تا وقتی که تمام مسیر را طی کردیم و جلوی خونشون ماشینو نگه داشت پیاده شد.
مونس و بغل زدم پشت سرش راه افتادیم .
توی دلم فقط دعا می‌کردم خدا خدا میکردم که اتفاق بدی نیافته وقتی وارد خونه شدیم با صدای بلندی مادرش و صدا زد .

مادرش که با شنیدن صدای اهورا خوشحال شده بود با روی باز به سمتمون اومد و با دیدن من و مونس دوباره صورتش پر از اخم شد.
انگار مارو ندیده باشه دسته اهورا گرفت و گفت:
_ پسرم یادی از ما کردی خوش اومدی.
بیا تو؛ بیا تو...
بازوشو از دست مادرش بیرون کشبد از چند قدم به عقب اومد .
دست منو توی دستش گرفت و دنبال خودش کشید.

وقتی به پذیرایی رسیدیم من روی مبل نشوند و رو به مادرش گفت:
_پدرم کجاست؟
بگو بیاد باهاتون حرف دارم...
باهمه تون حرف دارم.

مادرش چشم غره ای به من رفت که انگار تمام این حالات و رفتار اهورا تقصیر منه و به پسرش گفت
_ پدرت داره استراحت می کنه حرف تو به من بزن.
چیزی شده؟

اهورا صداش بلند کرد و با داد گفت _گفتم که پدر و صدا کن بیاد کار دارم.

مادرش که انگار از این عصبانیت اهورا ترسیده بود از پذیرایی بیرون رفت و چند دقیقه بعد همراه شوهرش برگشت.

1401/04/22 14:17

????

#خان_زاده
#پارت40
#جلد_دوم

با اومدن خان از جام بلند شدم و صاف ایستادم
روی بالاترین مبل نشست رو به پسرش کرد و گفت:
_ چی شده پسر صدات انداختی توی سرت .

اهورا به سمت من اومد دست منو گرفت و گفت
_ این دختره که میشناسی اسمش ایلین..
یه زمانی مجبورم کردی باهاش ازدواج کنم خیلی اتفاقا افتاد خیلی مشکلات پیش اومد اما من بالاخره عاشقش شدم،
عاشق شدم و دوسش دارم دخترمم دوست دارم.
این بچه ای که توی بغلشه دختر منه دختر من ...
من از زندگیم راضیم خوشحالم دست از سر من و زنم بردارین.
مادر من چرا هر روز پا میشی میای خونه ی منو اشک این این دختر و در میاری؟
شما وارث میخوای ؟
من نمیخوام...

پدرش عصبی از جاش بلند شد و گفت:
_ به خاطر این دختره دهاتی داری تو روی من مادرت وایمیستی میفهمی داری چی میگی؟
من وقتی میگم وارث وقتی میگم پسر به خاطر کل خاندانه میدونی توی کل خاندان یه پسربچه نداریم تو باید یه پسربیاری اینو میفهمی! باید اسم خاندان مون از بین نره تا همیشه زنده بمونه.

اهورا کلافه به سمت پدرش رفت و گفت
_ پدر من وقتی نیست وقتی نداریم حتماً قسمت نبود حتماً خداتون نخواسته ول کنید دست از سر ما بردارید ‌...
مادرش دستش و گرفت....

گفت
_پسرم این چه حرفیه که میزنی مگه تو چند بار امتحان کردی که دیدی نشده ؟
من میگم یه دختر برات بگیریم ازش بچه دار شو بعد که بچه دار شدی من که مطمئنم پسره ولی اگه باز دختر شد دوباره بچه دار میشی...

اهورا دست مادرش رو کنار زد
_برم زن بگیرم که پسر بیارم اگه پسر نشد اگه همشون دختر شد ت چی ؟
میخوای چیکار کنی تا آخر عمر باید زن بگیرم و براتون بچه پس اندازم؟
من زنمو دوست دارم هیچی دیگه نمیخوام بشنوم.
دیگه تکرار نکنین این حرفارو ...

تو دلم قند آب می‌شد از این همه طرفداری اهورا.
از تمام شکاهایی که بهش کرده بودم خجالت کشیدم چطور می تونستم به این آدم شک کنم ؟
توی دلم داشتم قربون صدقش می‌رفتم و مونس بیشتر به خودم فشار میدادم که با حرف پدرش ماتم برد و تمام خوشی هایی که توی این چند ثانیه توی دلم سرازیر شده بود از بین رفت.

_ پسر میفهمی چی داری میگی؟
اینو بدون یا خواسته منو قبول می کنی یا هرچی که بهت دادم و پس میگیرم میفهمی که چی میگم!
هر چیزی که داری...
وقتی همه چیز رو از دست بدی و بیفتی تو خیابونا دنبال یه لقمه نون میفهمی این

1401/04/22 14:17

????

#خان_زاده
#پارت41
#جلد_دوم

یه قدم عقب رفتم و به دیوار چسبیدم داشت اهورا رو تهدید می کرد .
اهورا که انتظار این حرفارو نداشت کر با صدای آرومی گفت:
_ دارین تهدید می کنین که خوشبختیم رو فدای خواسته ی شما کنم اما من اینکارو نمیکنم .

فقط همین و گفتم و به سمت ما اومد و دست منو و از اونجا بیرون زدیم.
دلم به حالشن می‌سوخت که بخاطر من باید تو روی خانواده می ایستاد.
و هر چیزی که داشت از دست می‌داد اشکم در اومده بود تمام مسیر و موقع برگشت گریه کردم و اهورا سکوت کرده بود و عصبی فقط سیگار میکشید .

تنها کاری که ازن بر می اومد گریه کردن بود اونم بدون صدا .

به خونه که رسیدیم زیرغذا مو روشن کردم نزدیکای صبح بود دخترم بیدار شده بود به شدت گرسنش بود برای همین باید بهش چیزی میدادم تا بخوره.
شام و آماده کردم وقتی مونس غذاشو خورد دوباره به اتاقش بردمش و کنارش موندم تا خوابش ببره.
بعد از خوابیدن مونس به اتاق خودم رفتم و اهورارو کنار پنجره دیدم کنارش ایستادم و گفتم:
اگه از من و دخترم بگذری من دلگیر نمیشم بهت حق میدم زیادی دارن بهت فشار میارن.
این حرفا رو بابغض می زدم کلماتی که میگفتم مثل یه خنجر تو قلبم فرو می رفت اما باید کمی از این باری که
روی دوش شوهرم بود و کم می‌کردم
به خاطر من بدجوری توی فشار بود دستمو گرفت و گفت
_ حتی بهش فکر نکن که بزارم تو دخترم ازم دور بشین هیچ وقت این اتفاق نمیفته.
می خوا محرومم کنه چیزی بهم نده ؟
ایرادی نداره کار پیدا می کنم کمی بهمون سخت میگذره از تو دخترمون جدا نمیشم.
من دیگه اون اهورای سابق نیستم...
بهش اعتماد داشتم بهش ایمان داشتم ما گذشته تلخی گذرانده بودیم و الان با تمام وجود همدیگرو دوست داشتیم.
با بغض که باعث میشد صدام بلرزه واگویه کردم:
_ اما دارن خیلی اذیتت می کنن
باید یه فکری بکنیم.
لبخندی بهم زد و گفت:
_ چه فکری عزیزم؟
هیچ کاری نمیشه کرد این چیزی که از من می خوان هیچ راه حلی نداره.
دستمو گرفت و به سمت تخت برد.

1401/04/22 14:18

????

#خان_زاده
#پارت42
#جلد_دوم

روش نشست و من کنار خودش نشوند گفت
_ بهتره که بخوابیم فردا یه روز دیگه است بهتر چند ساعتی بخوابیم تا وقتی بیدار شدیم بهتر فکر کنیم.

حرفی نزدم اون دراز کشید و منم کنارش خوابیدم اما خوابم نمیبرد تمام فکرم درگیر بود که دنبال یه راه حل باشم میدونستم من دیگه هیچ وقت نمیتونم حامله بشم در مورد مونس هم این بود و قرار نبود مونس به دنیا بیاد اما خواست خدا بود که بچه به من بده باید با دکترا حرف میزدم باید آزمایش می دادم شاید یه راهی باشه که من دوباره بتونم حامله بشم .
همین فردا میرم سراغ آزمایش با این فکر کردم بخوابم رفتم...


مونس به پیش راحی گذاشته بودم و مطب به مطب میگشتم تا شاید یکی از دکتر یه خبر خوب و جدید بهم بده اما هر کدوم که منو میدیدن پرونده پزشکی گذشتمو زیرو می‌کردندپ همشون نظرشون این بود که ممکن نیست من بتونم دوباره حامله بشم محض احتیاط برام آزمایش و سونوگرافی این چیزا نوشته بودند و باید تک تکشون رو انجام میدادم ته دلم به خودم امید میدادم که بالاخره یه راهی پیدا میشه جواب آزمایشات طول می کشید تا به دستم برسه اما جواب سونوگرافی و برداشت مو دوباره به اخرین دکتری که پیشش رفته بودم برگشت مو روبروش گذاشتم .

عینک و به چشمش زد و دقیق نگاهی بهشون انداخت و گفت

_ این سونوگرافی حرف هایی که قبلاً زده بودم و تایید می‌کنه اما خوب منتظر آزمایشات میمونیم سرم را پایین انداختم .

انگار که تمام غصه های دنیا روی سرم آوار شد از پشت میزش بلند شده و کنارم نشست و گفت

_ دخترم ناامید نباش خیلی راه ها برای بچه دار شدن هست .
سرمو بالا گرفتم و گفتم:
من یه دختر دارم اما خانواده شوهرم وارث میخوان یه پسر میخوان.
نگاهم کرد انگار می خواست حرفی بزنه که دو دل بود دستشو گرفتم و گفتم تورو خدا اگه راهی هست بهم بگین هر راهی باشه انجام میدم فقط باید یه پسر داشته باشم.

عینکش رو برداشت روی میز گذاشت و گفت:
_ ببین دخترم راه برای کسانی که به هیچ وجه نمیتونن باردار بشن هست اما خوب نمیدونم تو میتونی قبولش کنی یا نه یا حتی همسرت؟

کنجکاو سرمو تکون دادم و گفتم
شما بگین من با شوهرم حرف میزنم نگران نباشید.
دوباره کمی مکث کرد و گفت
_ رحم اجاره کنید بچه شما رو توی شکمش براتون نگه میداره و وقتی به دنیا میاد بهتون میده
ازشنیدن این حرف خشکم زد..
??

1401/04/22 14:18

????

#خان_زاده
#پارت43
#جلد_دوم

احساس کردم که اتاق داره دور سرم میچرخه آخه چطور می تونستم این کار رو بکنم.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم
همین من می خوام زن دیگه ای داشته باشه.
نمیخوام شوهرم دوباره زن بگیره.
اخه خانواده اش هم همینو می خوان.

لبخند مهربونی زد و گفت:
_ عزیز دلم قرار نیست که شوهرت زن بگیره و ازدواج کنه!
شوهرتون زنی که قراره بچه رو توی شکمش نگهداره حتی قرار نیست ببینه.
فقط تو میبینیش که نخواهی تو هم میتونی نبینیش.
همه کاراش و انجام مامیدیم .

قبلا یه چیزایی در این باره شنیده بودم اما هیچ وقت ته و توی ایک قضیه رو نگرفته بودم چون برام مهم نبود .
برای همین کنجکاو و مشتاق پرسیدم
یعنی اصلا قرار نیست که شوهرم با اون زن روبرو بشه؟
از جاش بلند شد پشت میزش نشست گفت
_ نه عزیزم قرار نیست..
ما خودمون اون زن و پیدا و معرفی می‌کنیم براتون .
و این کار را انجام می‌دیم بدون این که شما ببینیدش...
اما خب همیشه آقایون منع میشن هز دیدن رحم اجاره ای و نمیرن سراغشوت .
ولی شما میتونید خ بهش سر بزنید و از مراحل بارداریش و روزایی که میگذرونه با خبر باشید فقط باید یه کم هزینه کنید.

از جام بلند شدم و روی میز خم شدم و گفتم:
_ هزینه‌اش اصلاً برای ما مهم نیست فقط بتونیم یه بچه داشته باشیم میشه تشخیص داد چطوری باید بچمون پسر بشه ؟

خندید و گفت از الان به فور جنسیت بچه این؟
صد درصد نیست اماخب و تغذیه هایی هست که باید همسرتون مراعات کنند تو این مدت این تغذیه ها رو بخورن بعد از اسپرمشون نمونه می‌گیریم برای ادامه کار.
البته باید تکرار کنم صدر صد نیست و کمی احتمال جنسیت و افزایش میده.
اما باید اول همسرتون رو راضی کنید با حال خوش از این خبری که شنیده بودم از اونجا بیرون آمدم و به سمت خونه رفتم امشب باید هر طوری شده که اهورا راضی می کردم به این کار...
بعد از مدت ها باحال خوشی خونه میرفتم.
مونس و راحیل رفته بودن گردش و راحیل سر راهش مونس به اینجا رسوند و کمی با هم حرف زدیم در مورد اتفاقاتی که افتاده بود و اینکه امروز حتی چه قصدی داشتم و چه تصمیمی گرفتم راحیل مردد بود و سعی می‌کرد منو از این تصمیمی که گرفتم منصرف کنه اما موفق نبود تنها راهی که می تونستم بدون دغدغه و دردسر اهورا رو کنار خودم نگهدارم هم این بود که به خانوادش یه پسر بدم.
برای اونا چه فرقی می کرد این پسر مال من باشه یه *** دیگه ای؟

مهم این بود که بچه بچه ی اهوراست.

بعد از رفتن راحیل سریع دستی به خونه کشیدم که خیلی وقت می شد به خاطر مشکلاتی که داشتیم این کارو نکرده بودم بعد به آشپزخونه رفتم باید یه شام درست حسابی

1401/04/22 14:19

درست میکردم که بتونم شب خوبی بسازم
و اهورا رو راضی کنم بهترین گزینه برای امشب زرشک پلو با مرغ غذایی که اهورا خیلی دوسش داشت.

1401/04/22 14:19

????

#خان_زاده
#پارت44
#جلد_دوم

پس دست به کار شدم و خیلی سریع همه چیزش آماده کردم کارم که توی آشپزخونه تموم شد به اتاقم رفتم و دست مونس گرفتم بهش گفتم میخوایم مامان دختری بریم حموم قشنگم.

با هم وارد هم شدیم...

خیلی طول نکشید حمام کردنمون حوله ی مونس و تنش کردم و گفتم روی تخت بشینه و منتظرم بمونه سریع خودم شستم و از حمام بیرون رفتم لباس هایی که به نظرم مناسب تر بود و پوشیدیم و آماده شدیم.
دخترکم تعجب کرده بود که آروم از من پرسید:
_ مامان قراره بریم مهمونی؟

گفتم نخ عزیز مامان..
دوباره به حرف اومد و پرسید
پس برای برامون بیاد؟
خندیدم و بغلش کردم و گفتم نه خوشگلم قراره امشب بابایی رو شاد کنیم برای همین باید لباسای خوشگل بپوشیم.
دامن چین دار لباسش و تاب داد از اتاق بیرون رفت .
مثل چرخ و فلک چرخ میزد و دور خودش میچرخید.
شروع کردم به کمی آرایش کردن داشتم خودمو برای هر چیزی آماده می کردم می خواستم هر طوری شده امشب اهورا رو راضی کنم به این کار با صدای مونس که داشت با باباش حرف میزد از اتاق بیرون رفتم و اهورا نزدیک در اتاق دیدم به سمتش رفتم و گونشو بوسیدم و گفتم
خوش اومدی عزیزم خسته نباشی نگاهی به من کرد و گفت:
_ چه خبره مادر و دختر انگار قصد دارین دل من آب کنید.
هر دومون با هم خندیم و محکم بغلشون کردم.

اهورا از من جدا شد گفت:
_ شما که اینقدر امشب خوشگل کردی پس من برم یه دوش حسابی بگیرم و به خودم برسم که پیش شما دو تا خانوم کم نیارم.

من مونس خندون به سمت آشپزخونه رفتیم تا کارای شان انجام بدیم.
کمکم می کرد میز و بچینم بااون قد و قواره کوچولوش.
پشت میز نشوندمش منتظر اهورا شدم اما دیر کرده بود.
گفتم عزیزم دست به چیزی بزن تا من برگردم
باشه ای که گفت به سمت اتاق رفتم و دیدم اهورا داره موهاش شونه میکنه.
از پشت محکم بغلش کردم دستشو روی دستم گذاشت و گفت:
_ چه خبر خانوم؟
ی امروز واقعاً قصد جون می‌کردیا...

با صدای بلند خندیدم و گفتم این حرفا چیه دیوونه؟

??

1401/04/22 14:19

????

#خان_زاده
#پارت45
#جلد_دوم

بعد این همه وقتی که مشکلات داشتیم ناراحت بودیم امشب وخوش بگذرونیم.
دخترمون حالش جا بیاد .
منو به سمت خودش برگردوند
_ بهترین کارو کردی عزیزم دلش می گرفت از این حال و هوای خونه .
ازاتاق بیرون رفتیم و پشت میز که رسیدیم مونس تمام غذاها را به هم ریخته بود هر دو با چشم گشاد بهش نگاه کردیم که مونس دست روغنی شو روی لباس کشید مثلاً تمیز کرد و گفت:
_ گشنه ام بود
کمی مکث کردم بالاخره با اهورا نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و با صدای بلند خندیدیم.
شام با خنده و شوخی و دلخوش خورده شد
همه توی پذیرایی جلوی تلویزیون نشسته بودیم مونس توی بغل باباش لم داده بود و کم کم داشت خوابش می برد.
اهورا اروم رو بلندش کرد و به اتاقش بردش روی تختش گذاشت.
وقتی که برگشت دستشو به سمتم دراز کرد و سریع از جام بلند شدم و دستش گرفتم
_ بیا ببینم چه خبره امشب!
دستامو دور گردنش حلقه کردم بوسیدمش
_چه خبری باشه ؟هیچ خبری نیست فقط قراره ما دوتا خیلی خوش بگذرونیم.
ابروهاش بالا پرید و گفت:
_ شیطون شدی از این کارام بلدی؟
دستشو کشیدم سمت اتاق بردمش
چرا بلد نباشم خیلی هم خوب بلدم به این حرفم خندید با هم وارد اتاق شدیم .
درو بست منو به دیوار چسبوند پیشونیش روی پیشونیم گذاشت
_ خیلی دوست دارم دختر خیلی زیاد دوست دارم..
میخواستم شب خوبی براش بسازم میخواستم امشب هر طوری که شده به خواستم برسم البته که خواستم فقط و فقط به نفع خانواده اش بود و من هیچ سهمی توش نداشتم اما وقتی به هش فکر میکردم دلم می خواست هر چه زودتر این اتفاق بیفته و من راحت بشم از تهدیداشون.
خودم پیش قدم شدم ب
لبام و روی لبای داغش گذاشتم و بوسیدمش این کارم بدجور دیوونش کرد که منو از دیوارجدا کرد و به سمت تخت بردمن و روی تخت هول داد
روی تنم خیمه زد.
همراهیش کردم....
خیلی وقت بود کنار هم این جور با دل خوش آروم نشده بودیم.
سرم روی سینه برهنه اهورا بود واون موهام نوازش می کرد.
از شبی گذرونده بودیم خیلی راضی بودم.
اهورا انگشت هاش لابلای موهام می چرخید موهامو شونه می زد.

??

1401/04/22 14:19

من بزرگ بشه و به دنیا بیاد اما وقتی نمیتونم چیکار باید بکنم؟
??

1401/04/22 21:54