112 عضو
????
#خان_زاده
#پارت177
#جلد_دوم
با صدای زنگ گوشیم مونس سریع برای آوردن گوشیم رفت وقتی گوشی رو از دستش گرفتم با دیدن اسم مادرم کلافه نفسمو بیرون دادم و تماس و وصل کردم
_کجایی تو پسرم نمی گی من یه پدر و مادر دارم باید از حالشون خبری بگیرم ؟
شاید اصلا مرده باشن و من بی خبرم.
سلام مادر من خدا نکنه هیچ اتفاقی نمی افته زنگ بزنم خبر بگیرم که چی بشه که بحث کنیم که کار به جاهای باریک و دعوا بکشه ؟
یادت رفته با چه وضعیتی از خونه من رفتی بیرون ؟
_یاد من نیار اون روزو واقعا ازت دلخور بودم ولی چیکار میتونم بکنم مادرمو دلتنگ
دلم برای بچم تنگ میشه
تو چی؟ خدا رو شکر اون زنیکه طوری دعات کرده طوری پا بندت کرده که حتی پدر و مادرتو یادت رفته....
کمی از آیلین فاصله گرفتم و به سمت پذیرایی رفتم و گفتم
این حرفا چیه که میزنی مادر من آخه چطور دلت میاد اینا رو بگی به شما چی کار داره زن من؟
تا زمانی که همین فکر رو میکنی راجبه زنم من خوشحال میشم که از تو دور تر باشم
_بابات میخواد ببینتت اهورا بیا اینجا بابات باهات کلی حرف داره!
روی مبل نشستم و گفتم مادر من تهران نیستم اومدیم یه شهر دیگه یه جای خیلی دور که دست کسی بهمون نرسه تا کسی نتونه ناراحتمون کنه می خوام زنم توی آرامش بچه مونو دنیا بیاره .
متعجب از شنیدن این حرف و گفت _کجا رفتی پسر؟
نباید به پدر و مادرت خبری بدی که دارم میرم واقعا دیگه دارم ازت نا امید میشم چیکار کرده با تو زنت؟
بازداشت پای آیلین و وسط می کشید و من اینو نمیخواستم مامان اگه میخوای راجب آیلین باز حرف بزنی من قطع کنم شنیدم که از نفسش و بیرون داد و گفت
_ باشه حرفشو نزنیم کاری ندارم بگو کجایی حداقل ؟
نمیتونم بگم من واقعا نمی خوام کسی بفهمه من کجام یه زندگی آروم دارم اینجا ایشالا بچه که به دنیا بیاد برمیگردیم با بچه الان نمیخوام هیچی بگم...
????
#خان_زاده
#پارت178
#جلد_دوم
با هر بدبختی تماس قطع کردم و آیلین و نزدیک خودم ایستاده کنار دیوار دیدم دستامو باز کردم و اون مشتاق به سمتم اومد و توی بغلم نشست و گفت
_چی می گفت مامانت ؟
سری تکون دادم و گفتم
حرفهای همیشگی هیچی مادر دیگه دلش تنگ شده داشت بهونه میگرفت
آیلین سرش روی شونم گذاشت و صورتش زیر گردنم پنهان کرد و گفت _کاش منو دوست داشتن اهورا کاش میتونست دوستم داشته باشه من هیچ وقت ازشون بدم نمیومد اما اونا نمیدونم چرا...
بیخیال....
حرفشو نزنیم.
با اومدن کیمیا وکه داشت بهمون خیره خیره نگاه میکرد رو به کیمیا کرد و گفت
_صبحانه آماده است تقریباً میتونی بری بخوری.
کیمیا نگاهی به من انداخت و گفت
_وقتی تو این خونه میچرخم احساس می کنم زن دومم یعنی تو شوهر هر دوی مایی خب همینم حساب میشه دیگه هرچی باشه بچه اهورا توی شکمه من
فکر کنین منم بیام بشینم روی اون یکی پای اهورا دوتایی از گردنش آویزون بشیم صحنه قشنگی میشه نه؟
دیدم که عصبی شد نمیخواستم اذیت بشه رو به کیمیا گفتم انقدر حرف نزن و مزخرف نگو برو صبحانه بخور خندید ازمون دور شد صورت آیلین و بوسیدم و گفتم
عادت کن بهش تو که میدونی حالا حالاها پیشمون میمونه این حرفها فقط برای اینکه ما رو اذیت کنه پس تو نشنیده بگیر انگار نه انگار....
بعد از مدت ها بدجوری استرس داشتیم دلم میخواست بعد اینهمه اتفاقی که افتاده حداقل این بچه پسر باشه تا ایلین کمی خوشحال بشه برای من هیچ فرقی نمی کرد که جنسیت بچه چی باشه اما ایلین به قدری استرس داشت که منم استرس میگرفتم داشتیم برای سونوگرافی می رفتیم تا بفهمیم بچه پسر یا دختر کیمیا با خیال راحت نشسته بود و میگفت من که میدونم پسرت درست همون حالت هایی رو دارم که وقتی یاشار و حامله بودم داشتم و این کمی آیلین و آروم میکرد
توی سالن انتظار نشسته بودیم تا نوبتمون بشه واقعا خنده دار بود اما چهار نفری اومده بودیم هیچ کدوم نمی تونستیم توی خونه بشینیم و مونس بیچاره پا بند ما شده بود.
دکتر وقتی شروع کرده برای سونوگرافی گرفتن چون از وضعیت کیمیا باخبر بود و می دونست که رحم اجارهای ماست با خیال راحت ی کنارش ایستاده بودیم
کمی مکث کرد و با یه لبخند رو به آیلین گفت
_ خوشحالم که به خواستت رسیدی بچه پسره ...
اینقدر خوشحال شده بود که از خوشحالی دستاشو روی دهنش گذاشت و منو بغل کرد از اینکه اینقدر خوشحال می دیدمش خیلی راضی بودم...
????
#خان_زاده
#پارت179
#جلد_دوم
کیمیا به آیلین که منو بغل کرده بود خیره شده بود با اخم نگاه میکرد دستام دوره کمرش محکم تر شد و دکتر با یه لبخند بزرگ گفت
_ همه چیز مرتب پسرتون حالش خوبه هیچ مشکلی وجود نداره.
کیمیا کلافه ژلی که روی شکمش بود و پاک کرد و از جاش بلند شد میدونستم از چی عصبیه از اینکه آیلین و من اینقدر نزدیک هم بودیم و آیلین منو بغل کرده بود خانم بهش برخورده بود اما برای من هیچ اهمیتی نداشت.
دیگه واقعا از این شمردن روزا خسته شده بودیم همگی میخواستیم زودتر این بچه به دنیا بیاد و من واقعا آرزو میکردم یه شب بخوابیم و صبح که بیدار شدیم ببینم نه ماه تموم شده و امروز قراره بچمونو بغلمون بگذارن و ما خلاص بشیم.
با زنگ گوشیم نگاهی به شماره ناشناس انداختم و با یه ببخشید از اتاق دکتر بیرون اومدم تماس که وصل کردم با شنیدن صدای شاهین خوشحالیم چند برابر شد بهم گفت تهرانه و به زودی میاد شیراز به زودی یعنی امشب پیش ماست و چی بهتر از این برای من ؟
کیمیا هر چی هم میگفت می دونستم دیگه پیش شوهرش سابقش رو نداره که بچسبه به من و زندگیم خوشحال از این خبر آدرس رو براش فرستادم و همزمان با قطع کردن تلفن کیمیا و آیلین از اتاق دکتر بیرون اومدن مونس به سمتم اومد و گفت
_ بابایی بریم بیرون غذا بخوریم؟
بغلش کردم و گفتم به روی چشم خوشگلم چرا که نه میریم و رو به آیلین و کیمیا کردم و گفتم
شاهین زنگ زد تهرانه داره میاد اینجا کیمیا جا خورد انگار باورش نمی شد که شاهین واقعاً به ایران بیاد ایلین بازوی منو چسبید و خوشحال گفت
_ خیلی خوشحالم کردی عزیزم دیگه همه چیز داره مرتب میشه انگار دیگه شانس بهمون رو کرده!
بچه ام که پسر همون چیزی که من می خواستم و خیلی وقته که دارم به خاطر نداشتنش سرزنش میشم.
پیشونیشو بوسیدم و گفتم همه چیز درست میشه الانم داره درست میشه دیگه غصه نخور باشه؟
کیمیا با عصبانیت از کنارم رد شد از مطب بیرون رفت در گوش آیلین گفتم به خاطر اومدن شاهین اینطور عصبیه...
وقتی سوار ماشین شدیم کیمیا گفت میخواد بره خونه اما من به مونس قول داده بودم که برای ناهار بریم بیرون پس روی قول موندم و به اخم و تخم کیمیا توجهی نکردم.
به یه رستوران سنتی رفتیم اونجا نهار خوردیم همهچیز خوب بود روی روال بود عالی بود تنها مشکل ما حضور و اخم کیمیا بود که اونم همگی بهش عادت کرده بودیم بعد از نهار بلند شدیم تا به سمت ماشین بریم نمیدونم چی شد که سر ایلین گیج رفت تو بی هوا روی زمین افتاد ترسیده به سمتش رفتم بغلش کردم چشماش بسته بود هرچی صداش کردم هیچی نمی گفت هیچ جوابی نمی داد
دست
زیر پاش انداختم و از روی زمین جداش کردم بی توجه به کیمیا و مونس به سمت ماشین دویدم و توی ماشین گذاشتمش باید می رفتیم بیمارستان...
1401/04/26 16:12????
#خان_زاده
#پارت180
#جلد_دوم
سابقه نداشت اینطوری از حال بره و زمین بخوره !
توی مسیر هر چی صداش کردم جوابی نداد دیگه داشتم میمردم از نگرانی تا همین چند دقیقه پیش حالش خوب بود اما الان؟
به حیاط بیمارستان رسیدیم و بغلش کردم به سمت اورژانس رفتم پرستار دورمون کردن و شروع کردن به معاینه کردن
نگران و ترسیده کنارش ایستاده بودم
کمی که گذشت آیلین کم کم چشماشو باز کرد و متعجب به اطراف نگاه کرد
پرستار وکنار زدم و نزدیکش ایستادم و دستشو گرفتم و گفتم
من اینجام عزیزم نگران نباش چیزی نیست.
ترسیده بود با دیدن دکتر و پرستار ترسیده زمزمه کرد
_من اینجا چیکار می کنم؟
چی شده!
خم شدم و پیشونیشو بوسیدم و گفتم دورت بگردم هیچی نیست نمیدونم چی شده از حال رفتی فکر کنم ضعف کردی خودش هم مثل من باورش نمی شد که اینطوری شده حالش خوبه خوب بود خوشحال بود امروز...
دکتر نگاهی به من کرد و گفت
_ من دلیل این حالتش و فقط میتونم بگم احتمالاً برای ضعف بوده چون هیچ چیز دیگه ای نیست همه چیز کاملا نرماله..
نفس آسوده ای کشیدم همین کافی بود آیلین من عشق من حالش خوب بود .
تازه یاد کیمیا و مونس افتاده بودم اونم با یادآوری ایلین گوشیمو برداشتم و شماره کیمیا رو گرفتم تا خواستم حرفی بزنم دلخور گفت
_چه عجب یاد من افتادی؟
ناراحت گفتم معذرت می خوام خودت که دیدی چه اتفاقی افتاد شما کجایید؟
کیمیا نفسش کلافه بیرون داد و گفت
_ آژانس گرفتیم برگشتیم خونه چی شده ؟حالش خوبه!
دستی به صورت آیلین نوازش وار کشیدم و گفتم خوبه خوبه همه چی مرتبه تا یه ساعت دیگه مام برمیگردیم خونه
کنار ایلین نشستم و گفتم
تو که منو ترسوندی عزیزم وقتی میگم باید خوب غذا بخوری به خودت برسی برای اینه ها چون ضعیف شدی حالت اینطوری شد.
مردم از ترس منکه...
_خدا نکنه اتفاقی نیافتاده که!
جان اهورا به خودت برس من انقدر و نگران نکن
آیلین لبخندی زد و گفت
_ دیگه شلوغش نکن چیزی نشده که من غذام خوبه همه چیزم خوبه فدای تو بشم آروم باش الان کنارتم دارم باهات حرف میزنم یعنی چه اتفاقی نیفتاده پس نگرانی نداره
???
#خانزاده
#پارت181
به خونه که برگشتیم هوا کم کم داشت تاریک میشد .
ایلین حالش بهتر بود و من نگرانیم کمی آروم شده بود.
با ورود مون به خونه با مونس که تنها جلوی تلویزیون نشسته بود رو به رو شدیم ازش پرسیدم
کیمیا کجاست؟
و اون شونه ای بالا انداخت و گفت نمیوونم یکم پیش رفت بیرون!
یعنی الان کجا میتونست رفته باشه آیلین نگران به سمت من چرخید و گفت
_نکنه اتفاقی افتاده؟
صورتش با دستام قاب گرفتم و گفتم
همس منتظری یه اتفاقی بیفته یا نیفتاده نگران بشی حال خودتو بد کنی!
هیچ اتفاقی نیفتاد عزیزم خواهش می کنم اینقدر خودتو اذیت نکن. اون کیمیایی که من میشناسم هیچ جایی نمیره
حتما رفته چیزی بخره با به چیزی احتیاج داشته برمیگرده!
به سمت اتاق بردمش و گفتم تو باید استراحت کنی شنیدی که دکتر چی گفت باید خوب غذا بخوری خوب استراحت کنی فکر و خیالم نکنی…
اما ایلین وسط راه ایستاد و گفت _مگه قرار نبود الان اون مرده شوهر کیمیا بیاد اینجا!
دستشو کشیدم و وارد اتاق شدم و گفتم چرا قرار بود اما خوب چون قراره بیاد تو نبابد استراحت کنی؟
به سمت در اتاق رفت
_خب داره از راه میرسه باید یه چیزی آماده کنیم یا نه؟
جلوی در ایستادم و مانع شدم و گفتم ببین منو عزیز دلم لازم نیست از بیرون هر چی لازم باشه میاریم فکر این چیزا رو نکن فقط و فقط بهم قول بده که فکر خیال نمی کنی!
روی تخت نشوندمش گفتم الان لباساتو عوض می کنم
آروم خندید و گفت
_ دیوونه حالم چشه که تو لباسمو عوض کنی ؟
خودم میتونم.
اخمی کردم و گفتم مگه من مردم که خودت میتونی خودت میدونی که من چقدر دوست دارم این کارارو حرف نزن تو
???
???
#خانزاده
#پارت182
لب به دندون گرفت و گفت
_ هر چی آقامون بگه من دیگه حرفی نمیزنم.
با صدای بلندی رو به مونس گفتم دخترم الان میایم پیشت تا یه مکقع سر نرسه در اتاقهم قفل کردم و به سمت کمد رفتم و لباساشو برداشت و پیش آیلین رفتم دونه به دونه لباساش و در اوردم
وقتی که بدون لباس جلوم نشسته بود طاقت آوردن جلوی این دختر برای من واقعاً سخت بود آیلین که بهتر از هر کسی منو میشناخت و حرفامو از چشمام میخوند با یه لبخند شیرین دست دراز کرد و صورتم رو لمس کرد و گفت
_ اینطوری نگام نکن باور کن یه جوری نگاه می کنی که فکر میکنم یک سالی میشه که خودم ازت دریغ کردم .
خندیدم و گفتم
من اگه صبح با تو باشم ظهر دوباره هوس می کنم که با تو باشم چه برسه به الان که دو روزه که ندارمت.
با چشمای گرد شده گفت
_ 5 روز من نمیتونی صبر کنی؟
من چیکار کنم از دست تو اخه!
چشمکی بهش زدم و گفتم امشب باشه؟
امشب آرومم کن .
نفس عمیقی کشید و گفت
_ باش امشب هرچی تو بگی طوری گفتی دلم برات سوخت بخدا .
با خنده دست بردم که لباس هاشو بردارم گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره کیمیا جواب دادم و گفتم
معلوم هست کجایی؟
و اون با خنده گفت
_رفته بودم دنبال شاهین الان داریم برمیگردیم
خودش رفت به دنبال شاهین من میخواستم با این مرد کاری کنم شر کیمیا از سر زندگیم کم بشه باورکردنی نبود اما انگار قرار بود به سنگ بخوره تیرم.
تلفن رو قطع کردم و آیلین نگرانی رو از چشمام خوند که پرسید چیزی شده ؟
کنارش روی تخت نشستم و گفتم کیمیا رفته دنبال شاهین فرودگاه دارن میان اینجا دقیقا حرفی که من زده بودم و فکری که کرده بودم و به زبون اورد
دست انداختم دور کمرش و به خودم نزدیک ترش کردم و گفتم مهم نیست که چه اتفاقی بیفته من مطمئنم که ما بالاخره خواسته مون میرسیم قول میدم
پس نگران هیچی نباش.
???
???
#خانزاده
#پارت183
سریع لباس پوشید و به سمت در اتاق رفت و گفت
_باید همه چیز و آماده کنم خونم که خداروشکر به لطف مونس به هم ریخته است…
وقتی که اینطور مثل پیرزنا حرف میزد و رفتار میکرد دلم براش می رفت باشه ای گفتم از اتاق بیرون روی تخت دراز کشیدم به این فکر کردم چطوری باید از پس کیمیا بربیام
نکنه آوردن شاهین کاملاً برعکس چیزی بشه که بهش فکر کردم و به ضررمون مون باشه؟
دیگه هیچی نمیدونستم دیگه واقعا هیچی نمیدونستم کیمبا 4 ماهی میشدبا ما زندگی میکرد و فقط باید 5 ماه دیگه باید تحملش می کردیم و نگران این بودم وقتی بچه به دنیا بیاد یه مشکل و دردسر جدید درست نکنه.نیم ساعتی نگذشته بود که زنگ خونه به صدا دراومد و صدای کیمیا و شاهین توی حیاط پیچید.
از روی تخت بلند شدم و نگاهی به سر و صورتم انداختم دستی به موهام کشیدم و با یه لبخند که روی صورتم به زور جا خوش کرده بود از اتاق بیرون رفتم وقتی روبروی شاهین ایستادم نگاهی به سر تا پاش انداختم این آدم هیچ چیزی کم نداشتم و حتی از منم سر تر بود!
کیمیا از این آدم گذشته بود تا برگرد پیش منی که زن و بچه دارم؟
واقعا حماقت بود یه حماقت بزرگ…
دست دراز کردم و باهاش دست دادم و بهش خوش آمد گفتم آدم مقبول و خوش برخوردی بود وقتی آیلین خودشو کنارم رسوند و روبه شاهین خوشامد گفت نگاه شاهین کمی روی آیلین ثابت موند و ازنگاهش عصبی شدم حالمو بد کرد دستم و دور کمر ایلین انداختم و به خودم نزدیکش کردم.
سریع به خودش اومد و نگاهشو گرفت و جواب سلام و احوالپرسی آیلین داد.
کیمیا قبل از همه وارد خونه شد و گفت
_ من واقعا خسته لباسمو عوض کنم یه ابی به سر و صورتم بزنم برمیگردم پیشتون
این شما و اینم پسر عموی من…
با رفتن کیمیا شاهین با تعارف ما وارد خونه شد چمدونشو کنار در گذاشت و همقدم من به سمت مبلهای توی پذیرایی رفت و کنارم نشست و گفتم
احتمالا خیلی خسته؟
???
???
#خانزاده
#پارت184
اما اون سریع رو به من کرد و گفت _اتفاقاً خسته نیستم چون دیروز رسیده بودم تهران استراحت کردم و الان ی پروازه دو ساعت داشتم تقریبا برای همین حالم خوب…
تازه مونس از اتاقش بیرون اومده بود شاهین با دیدن مونس با لبخند از جاش بلند شد و به سمت مونس رفت و گفت
_به به چه خانم خوشگلی نمی خوای باهام آشنا بشی؟
مونس خیلی مودبانه باهاش دست داد و گفت
ا_سم من مونسه!
شاهین با یه لبخند دست مونس و گرفت وگفت
_ منم اسمم شاهینه.
یه پسر دارم که تقریباً هم سن و سال توئه…
معلوم بود با بچه ها رابطه خیلی خوبه داره اینو از شور و شوقی که موقع حرف زدن با مونس داشت می شد فهمید.
وقتی آیلین وسینی چایی رو با شکلات نزدیک ما آورد و روی میز گذاشت شاهین دوباره کنارم نشست و گفت
_ شمارو هم توی زحمت انداختم
آیلین روبروی ما نشست و گفت
_ چه زحمتی خوش اومدین واقعا خوشحالمون کردین با اومدنتون.
خوب بود که شاهین آدم تقریباً خوش مشربی بود میشد باهاش زود گرم گرفت و خیلی راحت حرف زد.
با صدای قدمای کیمیا با اون کفشای همیشه پاشنه بلندش همه سرامون به سمتش چرخید با دیدنش توی اون لباس و سر و وضع واقعاً متعجب بهش نگاه میکردیم
تنها کسی که تعجب نکرده بود انگار شاهین بود که از جاش بلند شد و به سمت کیمیا رفت و گفت
_به به چه خوشگل شدی …
حالا شدی کیمیایی خودمون.
کیمیا اما از کنار اون رد شدو روی نزدیکترین مبل به من نشست و رو به شاهین گفت
من همیشه خوشگلم پسرم عمو تو که الان منو ندیدی!
یه چشمک حواله شاهین کرد شاهین خندید و دوباره سر جاش نشست میدیدم که آیلین خودخوری میکنه عصبی بود از طرز لباس پوشیدنش اما هیچ حرفی نمی تونستیم بزنیم دیگه لباسش به قدری باز بود که تقریباً میشد شورت زیر دامنش دید و تاپ دکلته ای که تنش کرده بود یه وجبم نمیشد …
???
???
#خانزاده
#پارت185
طوری شده بود که مونس با تعجب نزدیک کیمیا شد و گفت
_ خاله کیمیا چرا قبلا از این لباسا نمیپوشیدی؟
خیلی خوشگله…
کیمیا صورت مونس بوسید و گفت _گفتم امشب همه جمعیم منم یکم لباس های خوشگل بپوشم.
دوست داری تا برای توام از اینا بخرم؟
مونس با خوشحالی دست دور گردن کیمیا انداخت و گفت
_خیلی دوست دارم.
اما آیلین دست مونس کشید و نزدیک خودش آورد و گفت
_دخترم هر چیزی که مامانش براش بخره دوست داده و میپوشه لازم نیست از این لباسا تنش کنه…
اخمای مونس توی هم رفت و من سر صحبت و دوباره با شاهین باز کردم تا شاید ازجو پیش اومده کمی فاصله بگیریم
نمی دونم قصد کیمیا از این کار چی بود اصلاً هر باری که رو به شاهین پسرعمو میگفت عصبی میشدم این یعنی اینکه این آدم برای من جز همین پسرمون هیچی دیگه حساب نمیشه.
میخواست منو عصبی کنه که کاملاً موفق شده بود با آیلین به سمت آشپزخونه رفتیم و اون رو بهم گفت
_غذا که نداریم زنگ بزن برامون شام بیارن.
از شاهین پرسیدم که چی دوست داره و گفت هیچ فرقی برای اون نمیکنه اما از کنار آشپزخانه میتونستم ببینم که کیمیا بعد از اومدن ما خیلی به شاهین نزدیک شده و داره در گوشش یه چیزایی میگه…
یه چیزایی که احتمالاً نفع ما نبود زیاد نباید این دو نفر با هم تنها میذاشتم باید کاری میکردم شاهین سمت ما باشه نه این دختر دیوانه….
خدا رو شکر این خونه به قدری بزرگ بود که توش اتاق های زیادی داشته باشه و ما برای موندن شاهین به مشکل بر نخوریم.
اتاق شاهین که بهش نشون دادم و برای خواب رفت و آیلین قبل از ما برای دوش گرفتن رفته بود و الان من بودم و کیمیایی که مثلاً داشت و توی آشپزخونه ظرفارو مرتب میکرد
???
???
#خانزاده
#پارت186
مونس قبل از همه ما خوابیده بود الان جز ازمادونفر کسی توی آشپزخونه نبود رو به کیمیا گفتم
برای من فرقی نمی کنه که تو جلوی شوهر سابقت لخت بگردی یا با لباس اما زن من دوست نداره که تو با این ریخت و لباس جلوی من رژه بری!
به سمتم چرخید و با خنده گفت _عجب آیلین خانم غیرتی میشه؟
پوزخندی بهش زدم و گفتم اینطوری به نمایش گذاشتن خودت چیزی جزء ضعفت نیست این کارات واقعاً دلیلی نداره هیچ خوشم نمیاد از این رفتارها..
اما گفتم که برای من حتی اگر لختم بگردی هیچ معنی و مفهومی نداره اما حال خوبه همسرم برای من از همه چیز مهمتره پس حد تو بدون و مثل آدم لباس بپوش حداقل تا وقتی که اینجایی از این جا که رفتی میتونی هر چی دلت میخواد بپوشی…
یه قدم بهش نزدیکتر شدم و گفتم و اینکه پسر من توی وجود توعه نمیخوام پسرم توی شکمه یه هرزه بزرگ بشه پس قدمات و درست بردار.
فاصله چند سانتی بینمونو کوتاه تر کرد و دستاشو دور گردنم انداخت و گفت
_ اگه این کارو نکنم چی میشه؟
دستشو پس زدم و گفتم
حدتو بدون و اینقدر به من نزدیک نشو کیمیا
من دیگه ترسی از توو تهدیدات ندارم .
اما اون بی اعتنا به حرف من دوباره بهم نزدیک شد دستاشو دور گردنم حلقه کرد و نفسای داغشو روی پوست گردنم فرستاد و گفت
_یعنی میخوای بگی از این همه داغی تن من تحریک نمیشی ؟
از دیدن من هوس نمیکنی که بیام روی تخت خوابتو گذشته رو با هم دوباره تکرار کنیم؟
سعی کردم از خودم جداش کنم اونم بی سروصدا تاکسی صدامو نشنوه اما طوری بهم چسبیده بود که ول کن نبود .
کنار گوشش غریدم
برو کناردختر داری عصبیم می کنی یکی میبینه بد میشه
آیلین حالش خوب نیست نمیخوام فکر و خیال این چیزا رو هم بکنه.
ریشخندی بهم زد وتو نفس داغشو روی گوشم پخش کرد و گفت
_ فکر نمی کنم بتونی جلوی من طاقت بیاری…
اینو گفت و دستشو پایین و پایین تر برد از روی زیپ شلوارم بین پام گذاشت آروم فشار داد و گفت
_ ببین فقط کافیه کمی لمسش کنم تا برای من تحریک بشی
نه به خاطر کیمیا هر کسی دیگه ای بود من مرد بودم از این همه نزدیکی ناخودآگاه بدنم واکنش نشون میداد اما نمیخواستم این اتفاق بیفته پس محکم هلش دادم که پاش با اون کفشای پاشنه بلندش پیچ خورد و سرش لبه ی کابینت خورد روی زمین افتاد.
???
???
#خانزاده
#پارت187
وحشت زده صداش کردم اما چشماشو باز نمیکرد هر چقدر صداش کردم بیدار نمیشد
باحس مایع گرمی که زیر سرش بود دستمو بالا آوردم با دیدن اون همه خون روی دستم خود و عقب کشیدم این امکان نداشت من نمیخواستم اینطوری بشه.
با صدای بلند فریاد زدم و گفتم زنگ بزنید به اورژانس زنگ بزنید دکتر بیاد
میترسیدم !
میترسیدم بلایی سرش بیاد میترسیدم بلایی سر بچه بیاد.
ایلین سراسیمه با حوله ای که روی موهاش بود هز آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن کیمیا غرق خون کف آشپزخونه هییین بلندی گفت و کنار دیوار سرخورده نشست.
وقتی شاهین رسید با دیدن این صحنه فریاد بلندی کشید و منو عقب انداخت
خودش کنار کیمیا نشست و داد زد
_ چه غلطی کردی ؟
اما من هیچ کاری نکرده بودم نمیخواستم کاری بکنم داشت عصبیم می کرد من فقط هلش داده بودم .
شاهین زودتر از ما به خودش اومد گوشیشو برداشت و به اورژانس زنگ
زد
زیاد طول نکشید که آمبولانس رسید و کیمیا رو بردن و من موندم
و سوال و جواب های پلیس هایی که توی خونه ریخته بودن.
آیلین بهت زده دخترمونو بغل کرده بود و گریه می کرد.
نمی خواستم حال و روز زن من این باشه نمی خواستم بترسونمش
من هیچ کاری نکرده بودم…
به سمت آیلین رفتم و هر دونفرشونو بغل کردم و گفتم
عزیزم خواهش میکنم اروم باش من کاری نکردم من عمدی این کار ونکردم تو که منو باور داری؟
گریه های آیلین و حرفهای من مانع از این نشد که منو با خودشون نبرن.
باورش سخت بود اما من به گناهی که خودم باورش نداشتم مجرم شناخته میشدم جلوی چشمای گریون و نگاه ترسیده دخترم سوار ماشین شدم همراه پلیسا رفتم .
خبر از حال کیمیا نداشتم یعنی واقعاً اتفاق بدی براش افتاده بود؟
خدا خدا میکردم که زودتر به هوش بیاد و بگه من هیچ تقصیری نداشتم تا از این برزخ راحت بشم.
من آدمی نبودم که پام به بازداشتگاه و زندان برسه اما الان توی نقطه ای از زندگیم ایستاده بودم که همیشه غیر ممکن به نظرم میرسید.
???
???
#خانزاده
#پارت188
وقتی بعد از هزار با جواب دادن به سوال های ریز و درشت بازپرس و بازجو و افسر هر *** دیگه ای منو توی اون بازداشتگاه تاریک کنار چند نفر دیگه انداختن.
دیگه باورم شد که من اینجام و باید امشب توی همین بازداشتگاه بگذرونم .
فکر و خیالم پیشه دخترم و ایلین بود.
من نباید همچین اشتباهی می کردم دخترمو زنم به من نیاز داشتن و من الان اینجا بودم.
یه گوشه نشستم و با دستام سرمو محکم فشار دادم داشتم احساس می کردم مغزم داره متلاشی میشه صحنه ای که کیمیا روی زمین افتاده بود و خونش کف آشپزخونه رو رنگی کرده بود از جلوی چشمام کنار نمیرفت .
هرچقدر هم این دختر باعث آزار اذیتم بود هر چقدرم که وقتی عصبانی میشدم تهدیدش می کردم جون تو میگیرم اما واقعیت نداشت الان ناراحت بودم نه فقط به خاطر خودم یا بچه به خاطر خود اون زن هم ناراحت بودم دلم نمیخواست هیچ اتفاقی براش بیفته.
شاید خیلی وقت بود که خدا رو فراموش کرده بودم اما امشب توی این سلول تنگ و تاریک یاد خدا افتاده بود
چشمامو بستمو توی دلم دعا کردم که اون چشماشو باز کنه حالش خوب بشه…
الان میدونستم آیلین توی چه حال و روزیه
میدونستم چقدر داغون و ناراحته وچقدر ترسیده
به خودم امید میدادم که صبح که بشه خبرای خوب میرسه و من از اینجا خلاص میشم و برمیگردم پیش خانوادم .
معلوم نبود که ساعت چنده و کی آفتاب بالا میزنه اینجا به قدری تاریک بود که هیچ نوری از هیچ جایی بهش نمی تابید سه نفر دیگه توی این بازداشتگاه بودن و کنارم خوابیده بودن
اما من هرکاری کردم نتونستم بخوابم فکرم درگیر بود
درگیر کیمیا بچه آیلین دخترم عاقبتی که نمیدونستم چی درانتظارمه…
احتمالا صبح شده بود که یکی یکی از اونایی که باهام تو این سلول بودن و صدا کردن و بردن و تنها من موندم.
???
???
#خانزاده
#پارت189
با نگرانی خودمو به در رسوندنم که از همون پنجره کوچیکه روی در رو بهشون گفتم
کسی نیومده سراغ من؟
خبری نشده !
نگهبان شونه ای بالا انداخت و گفت _من بی خبرم تازه پست و تحویل گرفتم
کسی صدات کنه میگم بهت.
ناامید روی زمین نشستم یعنی چی یعنی کیمیا به هوش نیومده بود؟
نمیدونم دوباره چقدر زمان گذشت که در بازداشتگاه باز شد و منو صدا کردن
با امیدواری بلند شدم پشت نگهبان راه افتادم وقتی به اتاق رئیس پاسگاه رسیدیم
سرش و از برگههایی که جلوش بود بالا آورد و بهم خیره شد و گفت
_ هیچ سابقه ای نداری همه چیت زیادی خوبه و اونطوری زدی اون زن و ناکار کردی ؟
واقعا جای سوال داره!
ناراحت و عصبی گفتم هزار بار توضیح دادم من نمیخواستم این اتفاق بیفته من آروم هلش دادم پای خودش پیچ خورد و سرش به کابینت خورد
من هیچ کاری نکردم…
نگاه تیزی بهم انداخت و گفت
_چه دل بخواهی چه غیرعمدی اون الان گوشه ی بیمارستانه و فقط به چند قدم با مرگ مغزی فاصله داره !
با نگرانی خودم نزدیکه میزش کردم و پرسیدم
_بچه چی؟
بچه حالش خوبه؟
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت
_ چه بچه ای؟
نفس عمیقی میکشیدم
گفتم
اون زن رحم اجاره ای ماست بچه من و زنم توی شکم اونه میخام بدونم بچم اون حالش خوبه یا نه ؟
گوشی رو برداشت و بعد از اینکه با بیمارستان تماس گرفت و بعد از کمی حرف زدن تماس قطع کرد وبه من گفت
_ بچه حالش خوبه اما خودش اصلاً وضعیت مناسبی نداره.
ترسیدم وارفته روی یکی از صندلی ها نشستم و گفتم
من باید به چی قسم بخورم که من از قصد این کار رو نکردم؟
خودکاری که توی دستش بود روی میز انداخت و گفت
_مهمون مایی فعلا تااون خودش همین حرفای تو رو تایید نکنه وگرنه باید بفرستیمت دادگاه قاضی برات تصمیم بگیره
???
???
#خانزاده
#پارت190
از شنیدن این حرف ها حسابی عصبی شده بودم چی داشت میگفت برای خودش با ضربه ای که به در خورد نگاهم به سمت درچرخید
در اتاق باز شد واز کنار نگهبان ایلین نگریون من وارد اتاق شد
از جام بلند شدم و با همون دستبندی که روی دستام بود رفتم نزدیکش
محکم منو بغل کرد و بل صدای بلندی شروع کرد به گریه
سرگرد سرفه ی مصلحتی کرد که یعنی اینجا جای این کارا نیست
اما ایلین بی تابه من بود و خوب میدونسم بدون من نمیمونه طاقت بیاره و الان این چیزا رو اصلا نمی فهمید
دلتنگ بود مثل خود من..
بلاخره به زحمت از خودم جداش کردم و توی صورت غمگین و ناراحتش خیره شدم و پرسیدم حالت خوبه؟
مونس خوبه؟
اشکاشو از صورتش پاک کرد و گفت _تو نگران من نباش ما خوبیم تو خوبی ؟
لبخندی بهش زدم نمیخواستم من و ضعیف ببینه نمیخواستم حالمو ناجور ببینه آیلینه من کم عذاب نکشیده بود تو این سالا نمیخواستم باز دردبشمو تویی جونش بیفتم
پس رو بهش گفتم
من که خوبم دورت بگردم چیزی نیست که دیشب نمیدونی که بازداشتگاه خوابیدم با چندتا سیبیل کلفت یه گوشه کز کرده بودم که نکنه کسی بخواد حرفب بهم بزنه
خندید و آروم به بازوم زد و گفت
_ تو دیوونه ای نه که خودت خیلی ریزه میزه ای اینارو دیدی ترسیدی تو که از همه گنده تری!
روی صندلی نشستم و گفتم ترس که نه ولی باور کن تو هم سیبیلاشونو میدیدی میترسیدی…
سرگرد که خیره به حرف زدن ما بود بالاخره با یه خنده گفت
_چه زن و شوهر خوبی تو این اوضاع هم دارن در مورد این چیزا حرف میزنن..
آیلین خجالت زده سرشو پایین انداخت ومن رو به سرگرد گفتم واقعا میگم جناب سرگرد این خانم من خیلی نگرانمه میگم این حرفها رو بزنم واقعیت ها رو بگم که بفهمه اینجا بدکم نیست…
حداقل چند تا حرف جدید چیزهای جدید یاد میگیرم بعد از این که رفتم بیرون براش تعریف می کنم.
سرگرد سری تکون داد و گفت
_خانم نگران نباشین حواس ما به شوهرتون هست اما خوب روال اداری باید طی بشه تا وقتی که مضروب به هوش نیاد و اینکه نگه دقیقاً چه اتفاقی افتاده شوهرتون مهمون ماست…
با شنیدن این خبر دوباره بغض کرد دوباره اشک از چشماش روی صورتش ریخت و من کلافه رو بهش گفتم
???
???
#خانزاده
#پارت191
_عزیز دلم چیزی نیست خودت خوب میدونی من هیچ کاری نکردم درسته هلش دادم اما خودش پاش پیچ خورد و به کابینت خورد نه اینکه من بخوام این کار وبکنم و مطمئنا به هوش میاد منم زود برمیگردم خونه پیش تو دخترمون…
وقتی شنیدم که پسرمون حالش خوبه خیلی خوشحال شدم نگرانش بودم
ایلین با گریه گفت
_ من بچه نمی خوام پسر نمی خوام فقط تو بیا خونه من نمیتونم بدون تو …
توکه خوب میدونی خوب میدونستم ایلینم بدون من طاقت هیچ چیزی رو نداره اما باید تحمل می کرد تا همه چیز طبق روال خودش پیش بره چون کاری از هیچ *** بر نمیومد.
رو بهش گفتم عزیز دلم همه چیز درست میشه فقط زنگ بزن به وکیلم بگو بیاد اینجا تمام قضیه رو براش توضیح بده همه اتفاقا حضور کیمیا توی خونمون اتفاقی که افتاده همه چیزی بهش بگو به کمکش نیاز داریم .
شک نکن اون خیلی زود من و از این جا میاره بیرون
دستش و گرفته بودم دستبندی که دوره مچ دستم بود و لمس کرد و گفت
_ چرا دستبند زدن بهت مگه قاتلی تو…
سرگرد این بار کلافه گفت
^خانم عزیز این حرفا چیه که می زنید اینا عادیه هر کسی بیاد اینجا حتی یه دعوای کوچک کرده باشه بهش دستبند می زنیم نمیشه که اینکارو نکنیم وگرنه جز روال همیشه هیچ چیز دیگه ای نیست .
از اینکه اینقدر خوب با ایلین حرف میزد و خیالش و راحت میکردخوشحال بودم
عشق من تحمل هیچ چیزی رو نداشت رو به ایلین گفتم خیلی مواظب خودت باش تند تند به بیمارستان سربزن خبری که شد بهم خبر بده باشه من بی خبر نذار!
مرگه اهورا به خودت برس ای دخترمونو تنها نذار بهم قول بده حواست هم به خودت هم به دخترمون باشه کاری هم که گفتم حتما انجام بده در ضمن به وکیل بگو به هیچ به وجه نمی خوام پدر و مادرم از این داستان بویی ببره…
به لطف سرگرد نیم ساعتی باهاش توی اتاقش حرف زدیم اما اون قصد رفتن نداشت قصد جدا شدن نداشتن دل منم همینو میخواستم نمیخواستم از پیشم بره اما این یک اجبار بود باید میرفت جلوی چشمای سرگرد پیشونیشو بوسیدم و گفتم
???
???
#خانزاده
#پارت192
باید بری اما مطمئن باش من خیلی زود برمیگردم پیش تو دخترمون پس نگران هیچ چیزی نباش همه حواست به خودت تو مونس باشه بیام بیرون ببینم یه مو از سرت کم شده غصه خوردی حالت خوب نیست باور کن سر به بیابون میزارم نذار اینجا نگران حالت تو هم باشم،
سرگرد میگه باید برم دادگاه قاضی حکم بده شاید بردنم زندان اون موقع نمیخوام حالت بد بشه جونم.
صبح تا شب فقط دعا کن دعا کن که کیمیا زودتر به هوش بیاید تا من از اینجا خلاص بشم
به هر سختی بود آیلین و راهی کردم که بره سرگرد نزدیکم شد و گفت
_ تو که اینقدر زن و بچه تو دوست داری تو که میدونی خانومت به این حال می افته این چه کاری بود که با خود تو زندگیت کردی
دستمو بالا آوردم و به صورتم کشیدم و گفتم
من هیچ کاری نکردم چند بار باید بگم یه لحظه عصبانی شدم فقط هلش دادم غرضی نداشتم خب شما فکرشوبکن بچه من توی شکم همین زنه من نمی خوام بلای سرش بیاد بخدا که نمیخوام
اون بچه تنها امید زندگیه زن منه با هزار بدبختی اونو به دست آوردیم نمیخوام حتی یه مو از سرش کم بشه اتفاق بود
دستش روی شونم گذاشت و گفت _امیدوارم بخیر بگذره حالش اصلا خوب نیست امیدوارم بخیر بگذره و بیدار بشه و اگه حرفات درست بوده که میتونی برگردی پیش زن و بچه ات
با دیدن اهورا اونجا توی بازداشتگاه با دستبندهایی که دور دستش بود دنیا روی سرم خراب شده بود زندگی داشت چیزایی رو بهم تحمیل میکرد که من اصلاً تحملشون رو نداشتم.
نمیدونستم باید چیکار کنم نمی دونستم این روزا رو باید چطوری بگذرونم دست به دعا بودم فقط و فقط از خدا می خواستم که کیمیا زودتر بیدار بشه .
میدونستم دلیل اینکه اهورا هلش داده فقط و فقط عصبی کردن های خود کیمیا بوده کرم میریخت دیوونمون میکرد و بالاخره عاقبت همه مونو به این برزخ ناکجاآباد کشونده بود .
به راحیل زنگ زده بودم تا خودشو برسونه اینجا من تنها بودم و نمیتونستم هم مواظب مونس باشم هم نگران اهورا باشم هم کیمیا…
خودمم یه همدم به کسی که بتونه آرومم کنه نیاز داشتم اشکامو پاک کردم و سوار ماشین شدم باید زودتر به خونه برمی گشتم مونس تنها بود و من نباید دخترکه ترسید مونو بیشتر از این نگران و ناراحت می کردم
???
???
#خانزاده
#پارت193
هنوز نتونسته بودم برم سراغ کیمیا به خاطر مونس منتظر بودم تا راحیل برسه تا من دیگه برم توی اون بیمارستان بست بشینم و خدا رو صدا کنم تا زودتر چشماشو باز کنه نگران پسرمونم بودم تمام چیزهایی که به دست آورده بودم تمام دلخوشی هامو یک شبه از دست داده بودم
وقتی به خونه رسیدم مونث ترسیده از اتفاقات دیشب و چیزهایی که دیده بود گوشه اتاقش کز کرده بود و زانوهاشو بغل کرده بود کنار دخترم نشستم و به خودم فشردمش گفتم
_ عزیز دلم ماما برگشته تو که نترسیدی؟
اشکاشو پاک کرد و گفت
نه نترسیدم مامان من نترسیدم اما دلم بابامو می خواد
بابا آدم نکشته مگه نه؟
موهاشو بوسیدم و گفتم
نزن از این حرفا دیوونه این چه حرفیه که میزنی بابا حالش خوبه خیلی زود هم برمیگرده خونه خاله کیمیام حالش خوب میشه اصلا بابا که کاری نکرده
کیمیا به خاطر کفش های پاشنه بلندی که میپوشید پاش پیچ خورده سرش خورده به لبه کابینت همین…
دورت بگردم از این فکر و خیال نکن بابا اهورا خیلی مهربونه مگه میتونه از این کار های بد بکنه؟
خودشو توی بغلم انداخت و با صدای بلند گریه کرد و گفت
_ اما من میترسم میترسم بابا دیگه خونه نیاد برنگرده پیشمون
می خوایم چیکار کنیم مامان ؟
من بابا رو می خوام.
دلم کباب شد برای دخترکم حرف دل منو میزد منم اهورا رو میخواستم بغل هم انقدر گریه کردیم که هر دو نفرمون دیگه خسته شدیم بغلش کردم بردمش تا ابی به صورتش بزنم که زنگ خونه به صدا در اومد سریع که درو باز کردم با ورود شاهین توی حیاط نگران به سمتش رفتم و پرسیدم
چه اتفاقی افتاده کیمیا حالش خوبه؟
شاهین که نگران تر از من به نظر میرسید شلخته بود و اصلاً رنگ به رونداشت از کنارم گذشت گفت
_هیچ اتفاقی نیفتاده هیچ خبری هم نشده و حالش بده هوشیاریش از دست داد اومدم لباس عوض کنم تا برگردم بیمارستان.
کنار در روی زمین نشستم همانطوری که مونس توی بغلم بود شاهین ایستاد و به سمت من چرخید نزدیکم شد و کنارم روی زمین نشست و گفت
???
???
#خانزاده
#پارت194
امیدوار باش هیچ اتفاقی نمیفته بهت قول میدم
اشکامو پاک کردم و گفتم
میدونم اهورا هیچ کاری نکرده جای اون توی زندان نیست باید یه کاری بکنیم
اخماشو تو هم کشید و گفت
_ اسم شوهر عوضی توجلوی من نیار مگه ندیدی چه غلطی کرده
عصبی بودم بهش توپیدم درست حرف بزن راجب شوهر من تو خبر نداری این دختر عموی عوضی تو چه بلاهایی سرما می آورد
شک نکن یه کاری کرده یه غلطی کرده که هلش داده وگرنه اهورا اصلاً اینطور آدمی نیست بفهم داری راجع به کی حرف میزنی
شاهین از کنارم بلند شد و گفت _همونقدر که تو به نظرم دختر خوبی هستی و ساده ای شوهرت اما یادمه هفت تخته من خوب میدونم که با کیمیا دست به یکی کرده بودن میدونم فقط برای اینکه تورو دست به سر کنن همین کارو می کردن دست شوهر عوضی تو برای تو رو می کنم
شک نکن…
این بار من بودم که بلند شدم و فریاد زدم از خونه من گورتو گم کن برو بیرون بفهمم راجع به کی حرف میزنی همه مثل دختر عموی عوضی تو هرزه نیستن شوهر من عاشقمه میفهمی عاشقمه
اما شاهین برعکس من که عصبانی داد میزدم خیلی ریلکس به سمت اتاقی که بهش داده بودیم رفت و گفت
_ فکر اینکه من از اینجا برم از سرت بیرون کن من یه زن و بچش رو توی شهر غریب تنها نمیزارم پس الکی حرص نخور اینم بدون من هر حرفی که میزنم حتماً براش دلیل و مدرکی دارم …
با رفتن اون مونس به بغل به سمت اتاق خودمون رفتم نمی تونستم به این آدم سخت بگیرم شنیده بودم قبلا همه میگفتن گوشتم لای دندون فلانی گیره کرده دقیقاً الان حال و روز من همین بود به خاطر کیمیا باید صبر میکردم و هیچ حرفی نمیزدم.
زیاد طول نکشید که دوباره زنگ خونه به صدا در اومد وقتی درو باز کردم با دیدن راحیل خودمو توی بغلش انداختم و با صدای بلند شروع به گریه کردم.
راحیل دوست عزیزم خواهر مهربونم همیشه همه جا در هر شرایطی کنارم بود و الانم دوستی و خواهری رو برام تموم کرده بود
اونم کم از حال من نداشت داشت و سعی میکرد گریه نکنه با هم وقتی به خونه برگشتیم وقتی با شاهین روبرو شد متعجب بهش خیره موند و من دلخور از این مرد آهسته کنار گوشش گفتم
شوهر سابق کیمیاست
???
,???
#خانزاده
#پارت195
اما شاهین انگار گوشاش خیلی تیز بود که گفت
_ بهتره
بگی پسرعموی کیمیا ونه شوهر سابقش..
بی حرف خواستم از کنارش بگذرم که شاهین دستشو به سمت راحیل دراز کرد و گفت
_ شاهین هستم و شما؟
راحیل به اجبار دستشو فشار داد و گفت
_منم راحیلم دوست آیلین اومدم که کنارش باشم.
شاهین نگاهی به من انداخت و گفت
_ کار خوبی کردی من واقعاً نگران این دخترم
از اینکه نگران من بود عصبی میشدم چرا باید نگران من باشه باید نگران زن سابقه خودش باشه
بدون حرف زیادی از کنار ما گذشت و گفتم
_ میرم پیش کیمیا بیمارستان
و من رو به راحیل گفتم اگه تو مواظب مونس باشی منم برم یه سر به بیمارستان بزنم و بیام هنوز نرفتم راحیل صورتمو بوسید و گفت
_دورت بگردم نکن با خودت اینجوری من میدونم همه چی بخیر میگذره نگران نباش من مواظب مونس هستم تو برو…
شاهین که ایستاده بود رو به من کرد و گفت
_ پس با هم بریم
مانتومو تن کردم و سوئیچ رو برداشتم از خونه بیرون زدم شاهین کنارم روی صندلی جلو نشست و گفت
_خوبه که ماشین داری بهتره منم یکی بگیرم اینجا بدون ماشین ا
آدم گیر میکنه
بدون اینکه نگاهش کنم ماشین رو روشن کردم و گفتم
آره بهتره که یه ماشین بگیری و مزاحم من نشی
_به نظرت بهتر نیست کیمیا رو ببریم تهران؟
اینو شاهین گفته بود و من نگران به سمتش چرخیدم و گفتم
???
??عیدتون مبارک خوشگلا??????
1401/04/27 12:13????
#خان_زاده
#پارت200
#جلد_دوم
خیالت راحت من حالم خوبه وقتی که اهورا بیاد بیرون و پیشتون باشه اون موقع میرم ولی الان از من انتظار نداشته باشید توی ایت شرایط شما رو تنها بذارم و برم
با صدای تلفن خونه از جام بلند شدم و به سمت پذیرایی رفتم وقتی صدای اهورا توی گوشم نشست مثل دیوونه ها انقدر خوشحال شدم که زبونم بند اومد اهورا پشت خط داشت حرف میزد و من دست و پامو گم کرده بودم بالاخره هر جوری بود خودمو جمع و جور کردم و گفتم
جونم عزیزم چطوری تونستی زنگ بزنی؟
اهورا از اونور خط گفت
_اینجا میشه زنگ زد ولی خیلی کم
عزیزم خبری که برام آوردی و بهم دادن خیلی خوشحال شدم وکیلمون رسید ؟
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم گفته بود شب میرسه ولی هنوز ازش خبری نیست اما شاهین اینجاست راحیل هم گفتم که بیاد
_کارخوبی کردی بهتره که تنها نباشی عزیزم غصه نخوریا همه چیز خیلی زود رو براه میشه و من میام خونه باشه؟
به هیچ چیز فکر نکن نباید چیزی تورو ناراحت کنه فقط و فقط مواظب دخترمون باش نذاری اتفاقی بیفته که بعدا پشیمون بشیم باشه؟
پشت سر هم چشم گفتم و وسط حرفامون تلفن قطع شد احتمالاً از این تلفن هایی بود که بیشتر از یک دقیقه نمیشد حرف زد
کنار تلفن خشکم زده بود که راحیل دستش روی شونم گذاشت و گفت
_کی بود عزیزم ؟
اشکامو پاک کردم و گفتم اهورا بود از زندان زنگ زده بود تماس خیلی زود قطع شد
صورتمو با دستش قاب گرفت و گفت
_عزیز دلم غصه خوردن نداره همه چی داره درست میشه خیلی زود برمیگرده خونه
فک کن اصلا رفته سفر کاری!
اما من با بغض گفتم اما اهورا بدونه من حتی سفر کاری هم نمی رفت
نبود اهورا برای من خیلی سنگین بود انگار نینی از وجودم و گم کرده بودم
من بی اندازه به این مرد وابسته بودن و اهورا اینو خوب میدونست.
????
#خان_زاده
#پارت201
#جلد_دوم
دو روزی از وقتی که دکترا خبرای برای امیدوارکنندهای اپدر مورد کیمیا داده بودن نمی گذشت دو بار به دیدن اهورا رفته بودم و تمام مدت حتی یک کلمه نتونسته بودم حرف بزنم فقط بهش زل زده بودم.
دلتنگیم داشت منو میکشت.
توی سالن نشسته بودم و منتظر خبرای خوب بودم که کیمیا بیدار بشه
دکتر وقتی با لبخند از ای سی یو بیرون اومدبه سپتش دویدم واون با خوشی گفت
_چشمتون روشن بیمارتون به هوش اومد!
حتی نتونستم از دکتر تشکر کنم و
با سرخوشی از کناره دکتر گذشتمو واردای سی یو شدم
کسی دیگه نمیتونست جلودار من بشه الان فقط باید با این دختر حرف میزدم خودمو بهش رسوندم با بی حالی بهم نگاه کرد پرستار داشت دستگاه ها رو چک می کرد و کیمیا انگار اصلاً توان حرف زدن نداشت نزدیکش ایستادم و گفتم
خوبی بیدار شدی کیمیا ؟
خداروشکر که چشماتو باز کردی نمیدونی چی شده اهورا افتاده زندان میگن تورو زده باید بهشون بگی که همچین چیزی نبوده
بی حالی بهم خیره شد و کمی بعد دوباره چشماشو بست نگران بازوی پرستار چسبیدم گفتم دوباره بیهوش شد پرستار نگاهی به کیمیا انداخت و گفت
_بیهوش نیست عزیزم بی حال_ خسته است باید استراحت کنه چند روزه که بیهوش بوده الان نمیتونه راحت حرف بزنه
اما می خواستم همین الان حرف بزنم می خواستم همین الان به پلیس آگاهی بگه اهورا هیچ کاری نکرده
قصد حرف زدن نداشت و اصلاً چشماشو باز نمیکرد دیگه نمیخواستم برم خونه همینجا میمونم تا دوباره وقتی بیدار بشه باهاش حرف بزنم به راحیل زنگ زدم و این خبر رو بهش دادم به وکیل مونم خبر دادم و دوباره توی سالن منتظر نشستم
شاهین هر چقدر اصرار کرد که به خونه برگردم که هر خبری شد اون بهم میگه قبول نکردم و نمی تونستم توی خونه منتظر بشینم باید زودتر با این زن حرف می زدم و اهورا از اونجا می آوردم بیرون
تمام طول شب و بیدار نشسته بودم تا نکنه بیدار بشه ومن نفهمم و اما انگار که اصلا قصد بیدار شدن نداشت آفتاب که طلوع کرد شاهین دیگه عصبانی رو به من گفت
_میخوای خودتو از پا در بیاری بهوش بیاد میفهمی لازم نیست اینجا بست بشینی
پاشو برو خونه
برسونمت خونه استراحت کن بعد از ظهر بیا
سری تکون دادم و گفتم نه نمیرم همینجا میمونم باید بیدار که شد باهاش حرف بزنم باید بهم بگه چی شده باید به پلیسها بگه
شاهین کلافه طول سالنو قدم میزد و اونم مثل من نخوابیده بود من نگران بودم و منتظر و نمیدونم شاهین دقیقاً چرا نمیخوابید ساعتهای 9 صبح بود که دوباره کیمیا چشماشو باز کرد با هزار خواهش و التماس خودمو با پلیسا وارد اتاق کردم
تا کنارش باشم و ازش بخوام همه چیز به پلیس بگه
اما هر چی اونا پرسیدن کیمیا به من نگاه کرد و گفت من چیزی یادم نمیاد!
??
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد