سرزمین رمان💚

112 عضو

??

#خانزاده
#پارت157

با اینکه روز خوبی گذرونده بودم ولی باز احساس خلاء بزرگی داشتم احساس میکردم یه چیزی کمه احساس میکردم یه چیزی اصلا جور در نمیاد بعد از خوردن شام دوباره این حس خستگی سراغم اومد و حتی نتونستم ظرفا رو بشورم و به اتاقم رفتم خیلی زود به خواب رفتم اینقدر خسته بودم که حتی تلاشی برای خوابیدن نکنم .

نیمه‌های شب از خواب پریدم کابوسه بدی دیده بودم نفس نفس زنان دنبال آب گشتم اما وقتی لیوان آب کنار تخت و خالی دیدم از جا بلند شدم تا برم آب بیارم اما با دیدن جای خالیه اهورا کمی متعجب شدم به ندرت از خواب بیدار می شد و اینکه الان اینجا نبود کمی غیر منتظره بود برام.
از اتاق که بیرون رفتم با دیدن نوری که از حیاط می اومد با قدم هایی آهسته به سمت حیاط رفتم چراغ زیرزمین روشن بود و برای همین نور کمی است پنجره کوچیکش به حیاط می تابید احتمال میدادم که اهورا اونجا باشه اما نصف شبی اهورا اونجا چیکار داشت؟
کمی ترس برم داشته بود اما حس کنجکاوی نمیذاشت که بیخیال اون جا رفتن بشم آهسته اسم اهورا رو صدا کردم اما وقتی هیچکس جوابی نداد دودل اولین پله رو پایین رفتم به شدت ترسیده بودم چون توی کابوسمم توی یک زیرزمین بودم و الان داشتم دوباره توی واقعیت به زیرزمین می رفتم.

در اونجا رو که باز کردم صدای بدی داد و من از جا پریدم بالاخره به هر زحمت قدم اول توی اون زیرزمین که تا به حال پامو توش نزپذاشته بودم گذاشتم همه جا روشن بود و چیزه غیر عادی نبود متعجب سرکی کشیدم و سریع از اونجا بیرون اومدم پس اگه اهورا اینجا نبود کجا رفته بود؟
به خانه برگشتم هنوز ضربان قلبم آروم نشده بودبه آشپزخونه رفتم و برای خودم یه لیوان آب ریختم و خوردم به دیوار تکیه دادم و سعی کردم کمی آروم بگیرم احتمال می دادم اهورا توی دستشویی باشه کمی که حالم جا اومد به سمت دستشویی رفتم اما وقتی اونجا هم پیداش نکردم دیگه کم کم ترس داشت وجودم برمیگشت هم نگرانی آهسته با تردید به سمت اتاق کیمیا رفتم لای درو که باز کردم و توی اون تاریکی اتاق و نگاهی انداختم کیمیا روی تخت خوابیده بود و هیچ کسی توی اتاقش نبود نفس آسوده ای کشیدم من تحمل هر چیزی رو داشتم الا این که اهورا رو اینجا ببینم دیگه واقعا نگران شده بودم.

??

1401/04/26 10:36

???

#خانزاده
#پارت158

به اتاق خودمون که برگشتم با دیدن اهورا روی تخت اونم توی خواب واقعا شوکه شدم چطور ممکن بود من وقتی از خواب بیدار شدم اهورا اینجا نبود الان توی خواب روی تخت بود یعنی اشتباه دیده بودم؟
سریع روی تخت دراز کشیدم و به خودم گفتم معلومه که اشتباه دیدی چشمات خواب داشته درست ندیدی اطرافو…
اینطور خودمو قانع کردم و سریع خودمو بخواب زدم که خیلی زود دوباره خوابم گرفت.

صبح به هر سختی و زحمت چشمامو باز کردم خبری باز از اهورا نبود دستی به صورتم کشیدم و از جام بلند شدم .
به حدی بیحال بودم که دلم میخواست فقط دراز بکشم هیچ تکونی نخورم از اتاق که بیرون رفتم صدای خنده کیمیا خونه رو پر کرده بود
به آشپزخانه که رفتم مونس و روی کابینت گذاشته بود و خودش داشت آشپزی می‌کرد با دیدن من خنده شو قطع کرد و گفت

_ به به بالاخره از خواب بیدار شدی؟
ما صبحونمون خوردیم داریم ناهار آماده می‌کنیم آیلین خانن تازه از خواب بیدار شده.
من انقدرا تنبل از اینکه بهم میخواست بفهمونه تنبل شدم معصبی میشدم
من آدم تنبلی نبودم.
هیچ وقت نبودم اما اون داشت با این حرفاش منو اذیت می کرد دخترم وبغل کردم و روی صندلی نشستم و گفتم
خوبی عزیزم؟
مونس صورتمو بوسید و گفت
_من که خوبم خیلی باح
خاله کیمیا خوش میگذره آشپزی میکنیم.
بهم قول داده همه غذاها را بهم یاد بده.
موهاش به قشنگی بافته شده بود معلوم بود اونم کار کیمیاس کمی نوازشش کردم و گفتم اما دختر کوچولوی من برای آشپزی کردن هنوز خیلی کوچیکه!
اخماشو تو هم کشید و گفت

_نخیرم خاله کیمیا میگه از الان باید یاد بگیرم که بزرگ شده ام آشپز خوبی بشم
میگه دختر باید خیلی زود آشپزی کردن یاد بگیره.
نگاهی به کیمیا انداختم و گفتم عزیزم تو هنوز خیلی کوچولوی آشپزی کردن کار تو نیست خیلی خطرناکه.
بزرگ بشی خودم یادت میدم .
اما اون ناراحت از روی پام پایین رفت و کنار کیمیا ایستاد و گفت

???

1401/04/26 10:38

???

#خانزاده
#پارت159

اصلاً چرا بیدار شدی؟
برو بازم بخواب وقتی که خوابی خیلی بهم خوش میگذره.

به چه روزی افتاده بودم که دخترم هم دیگه هوای منو نداشت کیمیا رو به من ترجیح می‌داد کیمیا که بحث من و دخترم دید مثل خواست بحث و عوض کنه رو به من کرد و گفت
_ باید یه دکتر خوب اینجا پیدا کنیم چون وقتشه که بریم برای چکاب دیگه چند روز دیگه دو ماه تموم میشه ها!
دارم میرم توی سه ماه …

این خبر توی اوج ناراحتی خوشحالم کرد دو ماه تموم میشد یعنی فقط 7 ماه دیگه باید تحملش میکردم .

باشه گفتم برای خودم چایی ریختم و سرم رو روی میز گذاشتم تا چشمامو بستم تا چایی سرد بشه اما باز خواب چشمامو دزدید و به دنیای بی خبری رفتم
با نشستن دست کسی روی سرم لای پلکامو باز کردم و با دیدن اهورا لبخند کم جونی زدم کنارم نشست و گفت
_ عزیزم رفتم جواب آزمایشات و گرفتم به دکتر نشون دادم هیچ چیز بدی نیست اما من بازم نگرانم می بینی حتی پشت میزم خوابت گرفته…
دکتر گفت شاید به خاطر افسردگیه ازم خواست بریم پیش یه روانشناس تا ببینم خدای نکرده افسردگی نداشته باشی.
صاف نشستم و گفتم
این حرفا چیه مگه دیوونم که برم پیش روانشناس؟
اهورا بدجوری اخم کرد و گفت

_ مگه دیوونه ها میرن پیش روانشناس؟
میگم افسردگی دکتر گفت احتمالا افسردگی دراری که اینقدر میخوابی و خسته ای.
از جام بلند شدم و گفتم
می‌خوابم که میخوابم مگه چیه اتفاق خاصی افتاده ؟
خواب دیگه …
خوابم برام زیادی میبینی؟

اهورا کلافه نفسش را بیرون داد و گفت

??

1401/04/26 10:39

???

#خانزاده
#پارت160

واقعاً داری نا امیدم می کنی آیلین این حرفا چیه که میزنی.
طوری داری حرف میزنی انگار اصلاً تحصیلاتی نداری و هنوزم توی صد سال پیش زندگی می کنی!
عزیزم دکتره نمیخواد کاری بکنه که این همه پافشاری تو برای نرفتن واقعا نمیدونم دلیلش چیه….
من دلم نمیخواست برم پیش روانشناس وقتی همه آزمایشها جوابشون خوب بوده و من مشکلی ندارم چرا باید برم پیش روانشناس؟

فقط خستگی بود و استرسه این مدت که اینطور منو که کسل و بی حال کرده بود نیازی نبود پیش دکتری برم.
پس همین حرف ها رو به اهورا زدم و اون دست منو کشید و به خودش نزدیک تر کرد و گفت
_ اگه لازم باشه کشون کشون میبرمت الکی اعصاب من و خودتو به هم نریز آیلین.
وقتی میگم باید بری باید بری …

بغض کردم چرا اینقدر ناراحت شدم نمیدونم ولی بغض کردم و اشکام روی صورتم ریخت اهورا با دیدن من که دارم گریه می کنم متعجب بغلم کرد و سرم را روی سینه اش گذاشت و گفت
_ عزیز دلم چرا گریه می کنی مگه می خوام باهات چیکار کنم ؟
باشه نمیخوای بری نمیریم ب دیگه گریه نکن …
دیگه نمی خواد بهش فکر کنی هر چی که تو بگی !

اینکه به خواستم رسیده بودم خوب بود اما نمیدونم چرا گریه ام بند نمی اومد.
با برگشتن کیمیا به آشپز خونه نگاهی به من که توی بغل اهورا بودم انداخت و برای خودش شروع کرد به درست کردن قهوه.

این دختر زیادی کم حرف و زیادی منطقی شده بود و این خیلی عجیب بود.
اهورا اشکام از روی صورتم پاک کردم پیشونیم و بوسید و گفت دیگه گریه نکن درموردش حرف نمیزنیم باشه؟
راضی از تصمیمی که گرفته بود سرمو تکون دادم .
کیمیا به سمتمون اومد رو به اهورا گفت
_میتونم باهات حرف بزنم؟

اهورا کمی از من فاصله گرفت و پشت میز نشست گفت
_میشنوم بگو !
اما کیمیا به من اشاره کرد و گفت
_می خوام که تنهایی حرف بزنیم!

???

1401/04/26 10:40

???

#خانزاده
#پارت161

اهورا کمی از من فاصله گرفت و پشت میز نشست گفت
_میشنوم بگو !
اما کیمیا به من اشاره کرد و گفت
_می خوام که تنهایی حرف بزنیم!
دلم نمیخواست تنهاشون بذارم چه حرفی تنهایی با شوهرم داشت که بزنه ؟
منم مثله اهورا پشت میز نشستم و گفتم ما حرف تنهایی نداریم هر حرفی داری پیش من بزن اهورا دستمو تو دستش گرفت و حرف منو تایید کرد کیمیا به کابینت تکیه داد و گفت
_حرف خاصی نبود فقط می خواستم بگم منم نگران آیلینم به نظرم بهترین که بره پیش دکتر روانشناس اینجوری که نمیشه حتماً این همه خوابیدن کسل بودن دلیلی داره .

اخمامو توی هم کشیدم و گفتم
لازم نکرده تو یکی نگران من باشی من خودم خوب میدونم حالم خوب هست یا نه ؟
شونه ای بالا انداخت فنجون‌قهوه شو رو پر کرد و گفت
_ از من گفتن حالا خودتون میدونین دیگه من زیاد دخالت نمی کنم.
از آشپزخونه بیرون رفت من به اهورا گفتم
این دختر زیادی مشکوک میزنه !

اهورا موهامو پشت گوشم فستاد و گفت
_ نمیدونم شاید حق با تو باشه اما من چیز مشکوکی نمیبینم کیمیا از همون اول هم این طوری بود به دختر مهربون و آروم بود.
من اون کیمیایی که باهاش دوباره اومد تا زندگیمونو خراب کنه رو نمیشناختم وگرنه کیمیایی که الان میبینم کیمیای گذشته است.
فکر می‌کنم از کارهایی که کرده پشیمونه و الان فقط میخواد تویی آرامش بچه رو به دنیا بیاره و بره…

ابروهامو بالا دادم و پرسیدم
میخواد بره خودش اینو بهت گفته؟
اهورا برای خودش یه لیوان آب ریخت و سر کشید و گفت
_ نه خودش که نگفته ولی از رفتارش فهمیدم .
راستی یه خبر جدید برات دارم.
منتظر نگاهش کردم که گفت

???

1401/04/26 10:42

???

#خانزاده
#پارت162

_ با شوهر سابق کیمیا حرف زدم شاهین…
هنوزم کیمیا رو دوست داره و اون بهم گفت در مورد پیشنهادم فکر می‌کنه.
خوشحال از این خبری که گفته بود سریع پریدم و صورت اهورا بوسیدم و گفتم خوش خبر باشی انگار که دنیا رو بهم دادی .
لبخندی زد و گفت

_توهمیشه بخند حالت اینجوری خوب باشه من فقط خبر خوب برات میارم.

اما با یاد آوردن مونس که چقدر وابسته ی کیمیا شده ناراحت و وارفته روی صندلی نشستم و گفتم اما من نگرانم نگران مونس…
میدونی زیادی وابسته کیمیا شده باورت میشه دیگه به حرفای من گوش نمی کنه هر چیزی که میگم میگه خاله کیمیا گفت اینطوری باشه احساس می کنم میخواد دخترم از من دور میکنه اهورا متفکر شده گفت
واقعا همچین حسی داری؟

اهورای بیچاره برای اینکه خیال منو راحت کنه و حال دلمو خوب کنه هر کاری از دستش بر میومد می کرد سراغ دخترمون رفت و باهاش حرف زد .
نمیدونم بین پدر و دختر چی گذشت و چیا گفتن و شنیدن دخترک من مگه چند سالش بود چیزی از منطق و فکر و این چیزا نمیفهمید اون فقط محبت و می‌دید و کیمیا شدیداً داشت از همین نقطه ضعف بچه ی من استفاده می‌کرد و خودش توی قلبش جا می کرد‌.
اما اهورا راضی از حرفهایی که با دخترمون زده بود پیشم برگشت و گفت
_ نگران چیزی نباش همه چیز درست میشه من با مونس حرف زدم .

دلم می خواست خودم آشپزی کنم امروز حالم درسته خوب نبود و مثل دیروز بودم اما میخواستم کاری کنم که خیاله اهورا راحت بشه و نگرانی هاش از بین بره پس دست به کار شدم و برای ناهار همه چیزو آماده کردم .
کیمیا وقتی دید خودم دارم ناهار درست می کنم کمی اصرار کرد تا استراحت کنم اما من مخالفت کردم و ازش خواستم از آشپزخونه بیرون بره تا من راحت تر بتونم کارامو بکنم وقتی اهورا توی خونه بود خیالم از بابت مونسم راحت بود چون حواسش به دخترمون بود و من دیگه نگرانی در مورد اینکه کیمیا داره چی به خورد ذهنش بچه ی من میده نداشتم .

???

1401/04/26 10:44

???

#خانزاده
#پارت163

شام که آماده شد میز مفصلی چیدم دست و پام می لرزید احساس می کردم جونی ندارم اما به روی خودم نمی آوردم همین که پشت میز نشستیم تنها کسی که کمی اخم داشت و ناراحت به نظر می رسید کیمیا بود.
اهورا با دیدن میز پر رنگی که چیده بودم با خوشحالی بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت
_دلم لک زده بود برای آشپزیت عزیزم خوشحالم که شام و تو درست کردی.

چقدر مهربون بود اهورا چقدر دوست داشتم من این مردو…
همیشه همین بود درسته گذشته تلخی گذرونده بودیم اما خیلی وقت بود اهورا شده بود باب میل ممم.. غذای مورد علاقه مونس و درست کرده بودم تا کمی رابطه ام بادخترکم بهتر بشه انگار حرف های پدرش روش تاثیر گذاشته بود که کنار من نشست و گفت
_مامانی می خوام تو بهم غذا بدی.

درسته وظیفه ام بود غذادادن به دخترم اما این حرفش به قدری خوشحالم کرد که خودمم نمیدونستم چطور خوشحالیمو کنترل کنم همه فکر و خیالم از بین رفت و با سرخوشی شروع کردم به دخترم غذا دادن.
اما کیمیا لب به غذا نزد فقط با غذاش بازی کرد با تمام ناراحتی که ازش داشتم نگران بچه م بود که توی وجود اون بود.پس بهش گفتم 
چرا چیزی نمیخوری باید به خودت خوب برسی به خاطر خودت به خاطر بچه ای که توی وجودته نباید کاری کنی که به بچه سخت بگذره.

 کیمیا باشقابو و کنار زد و گفت
_ اصلا اشتها ندارم فکر کنم باید یا یه دکتر مشورت کنم .

اهورا قاشق شو روی بشقاب گذاشت و گفت

_ می خواین یه وقت دکتر بگیرم؟
موافق بودم بهتر بود یه  دکتر خوب پیدا کنه رو بهش گفتم

 آره یه دکتر خوب پیدا کن من باهاش میرم …

ببینم بچه توی چه وضعیه .
اخماشو تو هم کشید و گفت 

_من می خوام با اهورا برم همه با شوهراشون میرن منم بگم این بچه رو از سر راه آوردم ؟
اهورا این بار اخمی کرد و گفت

???

1401/04/26 10:46

???

#خانزاده
#پارت164

می خواین یه وقت دکتر بگیرم؟
موافق بودم بهتر بود یه  دکتر خوب پیدا کنه رو بهش گفتم
 آره یه دکتر خوب پیدا کن من باهاش میرم …
ببینم بچه توی چه وضعیه .

اخماشو تو هم کشید و گفت 
_من می خوام با اهورا برم همه با شوهراشون میرن منم بگم این بچه رو از سر راه آوردم ؟
اهورا این بار اخمی کرد و گفت
_ این چه حرفیه  که می زنی؟

این همه زن که شوهرشون سرکارن مسافرتن هم مشکل دارن نمیتونن با هم برن تنهایی میرن چیزی ازشون کم میشه؟

 کیمیا اما با همون اخم  که داشت گفت
_ اما من فقط و فقط با تو میرم دلم میخواد مثل بقیه زنان خیلی عادی رفتار کنم نمیخوام کسی بفهمه که من رحم اجاره ای ام.
 بی خیال قاشق  وتوی دهنم گذاشتم و گفتم 

_اما وقتی میری پیش دکترباید همه چیز رو بهش توضیح بدیم تا اونم بتونه کمکمون کنه اولین چیزی که قرار من  بگم همینه که این زن  رحم اجاره‌ای ماس…
کیمیا عصبی از پشت میز بلند شد و به سمت اتاقش رفت 
اهورا که لبخند روی صورتش بود چرخید و گفت
_ حرف نمیزنی حرف نمیزنی وقتی هم که میزنی میزنی طرف را نابود می‌کنی…

 با پنبه سر میبری عشقم …
واقعیت و گفتم ا وقتی میریم دکتر باید راست و حسینی حرفمونو  بزنیم تا  بهتونه کمک کنه…

 اهورا دستشو و روی دستم گذاشت گفت
_ همیشه حق با توعه درست میگی باید همه چیز  وگفت تا انتظار کمک وراه حل درست داشت.
شام بدون کیمیا توی راحتی خورده شد بعد از شام سه نفری جلوی تلویزیون نشستیم تا فیلم ببینیم اما من خیلی زود کنار اهورا به خواب رفتم.
این همه خوابیدن از کجا پیدا شده بود واقعا نمیدونستم…
با احساس اینکه روی هوا معلقم چشمامو باز کردم و خودمو توی بغل اهورا دیدم بیشتر خودمو توی بغلش جا کردم و اهورا با لبخند در اتاقمو باز کرد و وارد شدیم منو روی تخت گذاشت و شروع کرد به در آوردن لباس هاش چراغ خاموش کرد کنارم دراز کشید خودمو توی بغلش مثل یه دختر بچه جا دادم اون شروع کرد به بازی کردن با موهام کنار گوشم آروم زمزمه کرد

???

1401/04/26 10:47

???

#خانزاده
#پارت165

موهات خیلی خوشگل شده ها ولی حیف که بهشون نمی رسی و همیشه خوابی…

اخم ریزی کردم و گفتم نخیرم کی گفته؟

 من اصلا خوب نیستم الانم شبه همه می‌خوابن من میخوابم
خندید و موهامو به هم ریخت و گفت

_ عاشق همین زبون درازیتم ولی خوشگلم  آدم باید به فکر شوهرش هم باشه اونم یه شوهر مثل من خوش تیپ و خوش قیافه که همه دخترا براش سر و دست می شکنن…
 باید حواست رو خوب جمع کنی ازت می دزدن منو بی شوهر میمونیا

 خواب از سرم پرید شروع کردم به زدنش با مشت روی سینش بازوهاش میکوبیدم اون با صدای بلند می خندید از اینکه اذیتم کنه لذت می‌برد اینقدر صدای خندیدنش بلند بود که تقه ای به در خورد و صدای عصبی کیمیا بلند شد 

_ چه خبرتونه نمیذارین بخوابیم!

 اما اهورا بیخیال گفت دیگه ببخشید بازنم نمیتونم تو اتاق خودمونم بخندیم برو بخواب ناراحتی تو گوشات پنبه بذار کیمیا…
از این حرف اهورا خندم گرفت و منم شروع کردم با صدای بلند خندیدن گاهی بعضی حرف‌هارو اینقدر بامزه می‌زد که نمی تونستم خودمو کنترل کنم .
خودش روی تنم کشید و روم خیمه زد و گفت

_ آهان همینه من همین ایلین و میخوام که همش بخنده که شاد باشه نکه همش اخم میکنه خواب باشه…

 گونه شو  کشیدم و گفتم 
سواستفاده نکن حرفاتو داری میزنی یک یکی با شوخی  حواسم‌هستا..
خندید و پیشونیمو بوسید و گفت 

_نمیدونی که من چقدر تورو دوست دارم و دیوونتم اصلاً …

محکم بغلش کردم نفساداغشو روی پوست گردنم پخش کرد که  گفتم بیخیال غلط کردم می خوام بخوابم تو الانه که شروع کنی به بازی درآوردن 

مثل یه بمب منفجر شد وشروع کرد به خندیدن خودشو کنارم روی تخت انداخت و گفت

_ از دست تو 

تو باید از خدات باشه من همش بخوام با تو…

 دستمو روی دهنش گذاشتم و گفتم هیس هیچی نگو هیچی نگو ادامه نده

???

1401/04/26 10:49

???

#خانزاده
#پارت166

نگاهم کرد توی همون تاریکی آروم زیر دست من لباش تکون میخورد و داشت چیزی میگفت که نمی فهمیدم دستم وکه برداشتم با همون نگاه خیره اش به صورتم زمزمه کرد

_ دوست دارم عاشقتم …
این بارمن بودم که لباشو بوسیدم عمیق ک طولانی دستاش لابلای موهام رفت و منو روی تنه خودش کشید و گفت

_ مثل یه عروسک میمونی دلم میخواد صبح تا شب باهات بازی کنم خسته نمیشم از این بازی ….

خندیدم و سرم و روی سینش گذاشتم و شروع کرد به بازی کردن با موها آروم پرسیدم

_ به نظرتون شوهر کیمیا قبول میکنه؟
بوسه ای روی موهام زد و گفت _احتمالاً قبول کنه چون هنوز هم عاشق کیمیاس میگفت دوسش داره.

 امیدوار گفتم خدا کنه قبول کنه و بیاد اینجا راحت میشیم باور کن کیمیا اگه شوهر سابقش اینجا باشه دیگه اینجوری به من تو پیله نمی کنه خجالت میکشه از این کارا کنه…
 اهورا منو به خودش بیشتر فشار داد و گفت

_ من نگران هیچی نیستم جز تو نگران توام عزیزم کاش کمی درک کنی 
می دونستم می خواد حرف به کجا بکشه نمیخواستم دلخورش کنم با اینکه میدونستم نیازی به روانشناس نیست اما به اجبار نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم

 باشه بابا باشه میرم پیش دکتر خوب شد الان راضی شدی خیالت راحت شد؟

سرخوش سرم و بلند کرد و لبام و شکار کرد و گفت اره که الان خوب شد اصلا دیگه بهتر از این نمیشه
کنارش زدم و گفتم باشه فهمیدم خوشحال شدی حالا برو عقب بخوابیم …

من واقعا میترسم کنار تو باشم چون میدونم هر لحظه ممکنه دیوونه بشی بزنه به سرت من دیگه نتونم کنترلت کنم و کار دستم بدی.

 ابروهاشو توی هم کشید و گفت _یعنی این که نمیخوای منو ؟

لبامو جمع کردم و مثل بچه ها گفتم نه که نمیخوام میگم خوب آدم چقدر از این کارا بکنه 
بغل خوبه  بوس خوب لالاخوبه ولی دیگه اینجوری نه که هر روز هرروز بریم‌سر اص مطلب…
روی بینیم زد و گفت

_ تو بردی امشب در رفتی اما فردا رو دیگه نمیتونی دریا از الان میگم تا در جریانش باشی

دو هفته ای از اومدنمون به این شهر میگذشت.
همه چیز عادی بود همه چیز خوب پیش می‌رفت تنها مشکل حضور کیمیا و بیحالی ها و خواب آلودگی های من بود و بس.
دخترم با من رابطه اش مثل قبل شده بود و زیاد دورو بر کیمیا نمی چرخید 
و این موضوع انگار کیمیا رو ناراحت کرده بود که فاز افسردگی و غمگینی گرفته بود

 می‌گفت اینجا حالش بده می گفت ازتنهایی خسته شده و باید وقت بیشتری را با کسایی بگذرونه من که می دونستم منظورش چیه می دونستم می خواد با اهورا وقت بگذرونه ولی من این فرصت و بهش نمی دادم .

???

1401/04/26 10:51

???

#خانزاده
#پارت167

چند روزی بود که با ترس از این زن تمام سعی کرده بودم که کمتر بخوابم و کمتر بیحال باشم خیلی بهم سخت می گذشت احساس می کردم کل بدنم کوفته و خسته است اما نهایت سعی می کردم که پیش این آدم شوهرم دخترم رو تنها نزارم.
اما  شبا اذیت می‌شدم شبا درسته که خواب آلود بودم اما خواب من همیشه سبک بوده صداهایی که می شنیدم و دنبال صدا می رفتم و هیچ چیزی نمی رسیدم چراغ زیرزمین که همیشه خدا روشن میشد اینا منو میترسوند 
به اهورا که میگفتم میگفت خواب‌آلودی و بد خواب شدی و این چیزا رو توی خواب می شنوی  اما من مطمئنم تمام این چیزا رو توی بیداری تجربه می کنم.

 نمی خواستم زن ضعیفی به نظر برسم نمیخواستم بهم بگن ترسو بگن ضعیف اما واقعاً شبا دیگه داشتم از این خونه میترسیدم کیمیا رو پیش دکتر برده بودیم دکتر گفته بود همه چیز نرمال و طبیعیه و هیچ مشکلی وجود نداره این منو راضی می کرد خوشحال بودم که بچه ام داره در سلامت رشد میکنه و چقدر خوب میشد اگر اون بچه توی وجود من بزرگ می شدم و من اون حس قشنگ بارداری رو دوباره تجربه می کردم و این همه مشکلات به زندگیم اضافه نمی شد اما تقدیر منم این بوده .
همه خواب بودندپ و من به سقف خیره شده بودم امشب میخواستم اگه سر و صدایی شنیدم  اهورا رو بیدار کنم تا با چشمای خودش ببینه که شاید حرفامو باور کنه هر چقدر نگاه کردم هر چقدر منتظر شدم هیچ صدایی نیومد هیچ نوری از حیاط نمیومد و این یعنی اینکه قرار نیست اتفاقی بیفته.

  بدجوری خواب الود بودم بدجوری دلم میخواست بخوابم اما ثابت کردن این سر و صداها و اتفاقات شبانه ی خونه برام مهمتر از خواب بود.
ساعت نزدیک چهار صبح که شد دیگه بی خیال شدم و چشمامو بستم خودمو توی بغل اهورا جا دادم و سعی کردم دیگه بخوابم نزدیک صبح بود و من دیگه زمان زیادی برای استراحت نداشتم چشمامو که می بستم خواب سریع منو با خودش می‌برد و این روزا یکی از بهترین لحظات من وقتایی بود که توی خواب بودم و چیزی احساس نمی کردم
چشمامو که باز کردم وسط یه بیابون بزرگ بودم جایی که نه آدمی بود نه درختی و نه هیچ چیز دیگه ای یه جای مسطح که فقط خاک بود مثل کویر
ترسیده از جام بلند شدم و با صدای بلندی اهورا و صدا کردم اما انگار هیچکس این اطراف نبود هیچ کسی این نزدیکیا نبود با قدم های بلندی شروع کردم به دویدن انگار این کویر این بیابون تمومی نداشت هیچ وقت نمی خواست تموم بشه با شنیدن صدای قدمهای کسی که پشت سرم بود  چرخیدم کیمیا رو پشت سرم دیدم شکمش بزرگ شده بود و بالا آمده بود و توی دستش یه چاقوی بزرگ بود با فاصله از من ایستاد و گفت

???

1401/04/26 10:52

???

#خانزاده
#پارت168

تو فکر می کنی من این بچه رو به دنیا میارم تا تو خوشبخت بشی ؟
نه اینطور نیست قراره کاری کنم که هزار بار آرزوی مردن کنی من اهورا رو از تو پس میگیرم به این شک نکن…

 بعد گفتن این حرف با صدای بلندی خندید و چاقوی توی دستشو توی شکمش فرو کرد خون و آب از شکمش بیرون می زد و من خودمو با وحشت و ترس بهش رسوندم سعی کردم بچه مو نجات بدم اما نتونستم هیچ کاری از دستم بر نمیومد هیچ کاری نتونستم بکنم کیمیا هنوز می خندید خون از بدنش می رفت و اون با صدای بلند می خندید روی زمین افتاد شکمش پاره بود ک از توی شکمش یه چیزایی داشت بیرون می‌ریخت با دیدن بچه که درست قلبش شکافته شده بود با صدای فریادی از خواب پریدم…
 نفسم بند اومده بود قلبم داشت از جا کنده می شد اهورا کنارم نشست و گفت 

_خوبی عزیزم چی شده ؟کابوس دیدی !چیزی نیست…
بیا این اب و بخور

 اما من آب نمی خواستم من می‌خواستم این زن از اینجا بره دیگه خوابم داشت از من میگرفت دیگه توی خوابم اومده بود قرار نبود انگار منو رها کنه همیشه خدا سایش بالای سر زندگیم بود….

خودمو توی بغل اهورا انداختم و گفتم توروخدا این  زن از اینجا ببر من نمیتونم تحمل کنم داره منو دیوونه میکنه دارم دیوونه میشم تورو خدا اهورا
 میخواد بچه مونو بکشه میخواد بچه ی ما رو بکشه تو رو خدا یه کاری بکن یه کاری بکن..
 اهورا منو محکم به خودش فشار داد و روی سرم و چندین بار بوسید و گفت 
_عزیز دلم همچین اتفاقی نمیافته اون جرات این کار رو نداره بهت قول میدم بچه ما سلامت به دنیا میاد خواهش می کنم تحمل کن خواهش می کنم این کارو با من و خودت نکن میدونی چقدر اذیت میشم تورو توی این حال میبینم؟

 جونمو میگیری…
دیگه خوابم نبرد و اهورا هم با من بیدار بود هر حرفی می‌زد تا ذهن منو از این کابوس خالی کنه می گفت هرگز هیچ اتفاقی نمیوفته و کیمیا همچین جرئتی نداره که اینکارو بکنه اما  کابوسی که من دیده بودم خیلی به واقعیت شبیه بود بدجوری منو ترسونده بود.

???

1401/04/26 10:54

???

#خانزاده
#پارت169

صبح که شد آفتاب دیگه کامل بالا زد و اهورا از جاش بلند شد و گفت _برم صبحانه آماده کنم که خانومم بخوره حالش بیاد سرجاش.

 دستشو چسبیدم گفتم منو اینجا تنها نذار دست انداخت زیر پامو بغلم کرد و گفت 
_چطوره خانم بشینه نگاه کنه تا من صبحانه رو حاضر کنم؟
 راضی از این حرفش قبول کردم و توی بغلش به اشپزخونه  رفتم هر کاری که می کرد یه دور میزد لبمو به بوسه مهمونی مبکرد و بعد به کارش می رسید دیگه کم کم داشت کابوس یادم میرفت که گوشی اهورا زنگ خورد با دیدن شماره ی ناشناس  متعجب جواب داد

 انگار که خوشحال شده بود
باشه 
گفت

_ حتما رسیدی اینجا خبر بده تا ادرس وبرات بفرستم.

 تماس و که قطع  کرد نزدیکم شد محکم لبامو بوسید و گفت 
_دیدی گفتم همه چیز روبراه میشه دیدی گفتم همه چیز مرتب میشه؟ شاهین داره میاد ایران داره میاد اینجا .
یادم نبود شاهین کیه پس پرسیدم شاهین کیه که اومدنش خوشحالت میکنه؟

 آروم روی پیشونیم زد و گفت

_ خانم خنگ من شاهین شوهر کیمیا داره میاد ایران …

این خبر منو چنان خوشحال کرده بود که دیگه همه چیز یادم رفته بود هم کابوس هم  هر روز که دیگه ای عصبیم میکرد

با خوشحالی از گردنش آویزون شدم گفتم 

_خوش خبر باشی دورت بگردم که با دادن این خبر منو زنده کردی جون گرفتم .
دوباره منو بغل کرد و توی آشپزخونه چرخوند و گفت
_ من که گفتم بسپارش به من همه چیز درست میشه بهت نگفتم؟
 این بار من لباشو بوسیدم و گفتم گفتی هر چی که تو بگی درستا به خدا دیگه هر چی بگی نه نمیارم  دیگه مطمئن شدم…
 اینکه من انقدر خوشحال می دید با سرخوشی گفت
_ پس بهتره بیخیال صبحونه بشیم و آیلین خانوم یه جور دیگه ای به من صبحانه بده چون بدجوری هوس کردم…
وارفته گفتم باز شروع شد بیخیال اهورا بزار یه دو دقیقه از خوشیم بگذره با صدای بلند خندید و منو بغل کرد و گفت

_ دیگه تمومه من این فرصت ها را از دست نمیدم خودت که خوب میدونی .
به سمت اتاق رفت و دوباره در اتاق قفل کرد  منو روی تخت گذاشت و گفت

???

1401/04/26 10:55

???

#خانزاده
#پارت170

_خب خانوم به خاطر این خبر خوبی که بهش دادم چطوری میخواد تلافی کنه؟
روی تخت دراز کشیدم و گفتم من اصلاً خیلی خوابم میاد می خوام بخوابم خندون کنارم روی تخت دراز کشید و منو به سمت خودش چرخوند و گفت 

_خواب نداری الان فقط باید صدای ناله ات تو این اتاق پیچه نه خواب…
با لب و لوچه ی اویزون  گفتم چطوری دلت میاد اخه من تا صبح نخوابیدم کابوس دیدم بیخیال شو…
 اما اون بی اعتنا به حرفام لباسامو در آورد و گفت

_ یه نفر دیگه داره میاد بهمون  اینجا اضافه بشه اون موقع دیگه کمتر میتونم باهات باشم باید این روزا هوامو حسابی داشته باشی  دیگه مگه نه؟
 نمیدونم کیمیا گوش وایساده بود یا واقعاً طوری شده بود که وقتی لباسامو اهورا درآورد خواست بهم نزدیک بشه ضربه ای به در اتاق خورد صدای ناله مانند کیمیا بلند شد 

_من درد دارم باید برم دکتر…
 از شنیدن این خبر اهورا رو کنار زدم و سریع لباسامو پوشیدم اهورا عصبی قبل از من در اتاق باز کردو به کیمیا گفت 

_چه خبر از اول صبح درد چی داری آخه مگه ما همین چند روز پیش دکتر نبودیم؟
کیمیا اما گریون گفت به خدا خیلی درد دارم دندونم داره منو میکشه نفس راحتی کشیدم چون اتفاقی برای بچه نیفتاده بود گفتم 

بیا بریم مسکن بهت بدم اما اون رو به اهورا کرد و گفت
_ باید بریم دکتر با مسکن خوب نمیشه.
 اهورا نزدیک من آمد و گفت

_ تو بمون پیش مونس من میبرمش پیش دکتر ببینم چی میگه!

 به ناچار قبول کردم و بعد آماده شدن از خونه بیرون رفتن دلم برای اهورا می سوخت بدجوری توی ذوقش خورده بود اما بدتر از اون تنها شدن شوهرم با اون کیمیا بود..

نگران دراز کشیدم و سعی کردم تا مونس بیدار نشده منم کمی بخوابم اما مگه فکر و خیال اون کیمیا که الان با اهورا تنها بود میذاشت؟

توی ماشین که نشستیم عصبی به سمت کیمیا چرخیدم و گفتم معلوم هست چه مرگته؟
 پشت دربست میشینی تا درست سر بزنگاه این مزخرفات تحویلم بدی؟
 دندونت درد میکنه من که میدونم همه اینها بهانه است.
 کیمیا تابی به موهاش که روی پیشونیش ریخته بود داد و گفت _خوبه که میدونی انتظار که نداری وقتی میبینم دم به دقیقه با اون دختره رو تختی و صدای عشق و حالتون کل خونه رو پر میکنه  سکوت کنم و حرفی نزنم؟
 انگار یادت رفته چی داری دست من که نمی خوای زنت ببینه؟
من خواستم الان فقط بهت یادآوری کنم بخوام دو صوته میتونم زنتو از این مثلث عشقی حذف کنم اونم خیلی راحت میزاره و میره من میمونم و تو با یه بچه تو شکمم بهتر از این چی می خوام باشه ؟

???

1401/04/26 10:57

???

#خانزاده
#پارت171

اما الان فقط بخاطر توعه که سکوت کردم و حرفی نمیزنم تو هم دیگه شورش رو در نیاراهورا من تحمل این چیزا رو ندارم صبر من خیلی کمه و تو اینو خوب میدونی .
کلافه چنگی به موهام زدم و گفتم

 تو ول کن منو زنم نیستی نه؟
بابا بفهم نفهم من زنمو دوست دارم عاشق شم نمیخوام از دستش بدم من هیچ حسی به تو ندارم چه طوری اینو  به تو بفهمونم ؟
کیمیا عینکه آفتابیش و روی چشمش گذاشت و گفت

_ الان بهتره که بریم یه دوری بزنیم و یه صبحانه دونفره بخوریم بعداً برمیگردیم خونه و میگیم رفتیم دندانپزشکی دندونم خوب شد…
 بامشت  روی فرمان کوبیدمو سعی کردم خودمو کمی آروم کنم بازوشو سفت نچسبیدم گفتم 
ببین چی دارم بهت میگم داری کاری می کنی که جونتو بگیرم میدونی که من اگه جونتو بگیرم هیچ احدی نمیتونه بفهمه که من این کارو کردم جوری سر به نیستت می کنم که هیچکس نفهمه اصلاً آدمی به اسم کیمیا تو این دنیا زندگی می کرده یا نه …

 آروم خندید و گفت
_ توام این و خوب میدونی که تو هیچ صدمه ای به  من نمیزنی من عشق اول توام عشق اول هیچ وقت از دل آدم پاک نمیشه …
نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم تو واقعا مریضی نمیفهمی چی میگی
نمیدونم باید باهات چیکار کنم فقط و فقط منتظرم این بچه رو به دنیا بیاری بعدهر طوری که شده شرت‌ و از سر زندگیم کم می کنم. 
زن من بخاطر تو مریض شده افسرده شده اینقدر که فکر و خیال میکنه انقدر حضور تو باعث آزار شه و من هیچ کاری نمیتونم بکنم اما این بدون صبرمنم فقط و فقط تا موقعیه که بچه به دنیا بیاد و بس 
بعدش دیگه هیچ چیزی نمیتونه جلودارم بشه حتی تهدید‌های تو….

بیخیال گفت
_اهورا گوشم از این حرفای تو پره روشن می کنی بری یا برگردم خونه؟
 ماشین خاموش کردم و گفتم پیاده شد دندونت که دیگه خوب شد برمیگردیم خونه اونو توی ماشین تنها گذاشتم و خودم به سمت خونه برگشتم 
واقعا دیگه کم آورده بودم گیر افتاده بودم نمی دونستم باید چه کاری بکنم دلم میخواست سالهای سال کنار ایلین دراز بکشم و توی آرامش از حضورش لذت ببرم اما این تا وقتی که کیمیا توی خونمون بود ممکن نبود به خونه که برگشتم آهسته در اتاقم و باز کردم و ایلین و بیدار دیدم با دیدن من متعجب روی تخت نشست و گفت
چی شد نرفتین؟
 کنارش نشستم و بدون حرف بغلش کردم سرش روی قلبم گذاشتم و گفتم خوب شد دردش بهونه بود…
 نفس آسوده ای کشید ودستاش دوره تنم پیچید و من چقدر این دختر و دوست داشتم تمام زندگیم بود و اصلاً دلم نمی خواست لحظه‌ای آرامشش از بین بره اما گذشت ای پر از خطا و اشتباه من کاری کرده بود که این دختر تقریباً حتی یک روز خوش نبینه و

1401/04/26 10:59

من چقدر مدیونش بودم با این همه اتفاق هنوز عاشقانه کنار مونده بود روی سرش را بوسیدم و گفتم حتی وقتی برای ثانیه ازم دور میش دلتنگت میشم باور کن توی زندگیم هیچ کسی رو بندازه تو دوست نداشتم و عشقی که به تو دارم هیچ وقت توی هیچ برهه ای از زندگیم تجربه نکردم.

???

1401/04/26 10:59

1401/04/26 13:49

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

این صبح بخیر ها، کفاف
دوست داشتنت را نمی دهد،
باید جانانه ببوسمت…!

??

1401/04/26 13:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

این صبح بخیر ها، کفاف
دوست داشتنت را نمی دهد،
باید جانانه ببوسمت…!

??

1401/04/26 13:52

????

#خان_زاده
#پارت172
#جلد_دوم


من این بار دیگه واقعا داشتم به جنون میرسیدم
باید شاهین می اومد و باید هر چه زودتر این زن و جمع و جور میکرد دیگه من کاری ازم بر نمی اومدم باید اون شانسش و برای آدم کردن استفاده میکرد با صدای آیلین بی حال از اتاق بیرون رفتم و برای صبحانه پشت میز نشستم کیمیا قبل از من اومده بودم کنار مونی نشسته بود
آیلین کنارم نشست نگران دستش روی دستم گذاشت و پرسید
_ حالت خوبه عزیزم؟
نگاهش که می کردم دنیام رنگ می گرفت چطور می تونستم بهش بگم خوب نیستم که اونم نگران بشه پس دستشو بالا آوردم و روش رو بوسه زدم و گفتم
من خوبم مگه میشه تو و دخترم کنارم باشین و من حالم خوب نباشه نگران نباش عزیزم .
لبخنده پررنگی زد و من کمی آرامش گرفتم به خاطره آیلین و دخترم باید کاری میکردم من نمیخواستم ایلین و این لبخندش از من دور بشه برای نگه داشتن آیلین کنارم هر کاری میکردم
بعد از صبحانه رو به آیلین گفتم نظرت چیه بزنیم بیرون دوتایی کمی بگردیم و خرید کنیم؟
من که دلم برای چرخیدن با تو خیلی تنگ شده
در حالی که خوشحال شده بود خیلی راحت قبول کرد آماده شدیم مونس کنار کیمیا موند واقعاً آلان نمی تونستم با دخترم جایی برم دلم فقط ایلین و میخواست دلم میخواست با اون باشم خیلی باهاش وقت بگذرونم میترسیدم خیلی میترسیدم که کیمیا کار احمقانه‌ای بکنه و من ایلین و از دست بدم.

راضی کردن آیلین برای نبردن مونس کمی سخت و دشواربود اما بالاخره حرف شد جلوی من همیشه کوتاه می اومد.

از خونه بیرون زدیم من نگاه عصبی کیمیا رو دنبال خودمون حتی حس کردم سوار ماشین شدیم گفتم به نظرت اول بریم کجا؟
آیلین کمی فکر کردم با برقی که توی چشماش بود خیره شد بهم و گفت

_دلم میخواد اول بریم شاهچراغ منو می بری اونجا؟
تا حالا نرفتم

چرا نمی بردمش بهترین پیشنهاد داده بود دست شو زیر دستم روی دنده گذاشتم و گفتم هرجایی که تو بگی میریم
ماشین رو روشن کردم و به سمت شاهچراغ حرکت کردیم میخواستم یه روز پر از خاطره کنار ایلین بسازم میخواستم یه تجربه شیرین داشته باشیم و کمی از فضای خفقان آور خونه به خاطر حضور کیمیا دور بشیم

1401/04/26 16:08

شاهین برگرده من از تو میگذرم؟

??

1401/04/26 16:08

????

#خان_زاده
#پارت173
#جلد_دوم


یه گردش حسابی یه خرید حسابی و یه روز حسابی رو کناره آیلین گذرونده بودم حالم خیلی خوب بود حس خوبی داشتم از این همه نزدیکی به آیلین و دور شدن از اون خونه
تنها نگرانیه آیلین دخترمون بود که بهش اطمینان دادم خیالش راحت باشه و مونس ما صحیح و سالم توی خونست نزدیک غروب که به خونه برگشتیم با دیدن مونس جلوی تلویزیون نفس آسوده ای کشید به اتاقمون رفتیم تا خریدارو جابجا کنیم و لباس عوض کنیم از ندیدن کیمیا کمی متعجب شدم روبه آیلین گفتم

این دختره رو توی خونه ندیدم به نظرت جایی رفته؟
لباسشو در آورد و گفت
_ نمیدونم شاید تو اتاقشه
بیخیال لباس عوض کردیم و من خسته روی تخت افتادم و گفتم یه روز خیلی قشنگ رو گذروندیم بعد از مدت ها
حس خیلی خوبی دارم
کنارم نشست و گفت

_ منم حالم فکر می‌کنم خیلی بهتره درسته که خیلی بیحالم ولی وقت گذروندن با تو همیشه حال منو خوب میکنه بازوشو کشیدم و توی بغلم افتاد و غرغر کنان گفت

_نکن اهورا باید برم شام آماده کنم مونس گرسنه است.

توی بغلم نگهش داشتم گفتم بذاار یکم بغلت کنم کل روز و توی خیابون و توی خرید و این جاها بودیم نتونستم بغلت کنم باورت میشه وقتی نزدیکمی هم دلم برات تنگ میشه؟
آیلین خیلی میترسم یه حس بدی توی وجودمه میترسم تورو از دست بدم اون موقع باید چیکار کنم؟

دیوونه ای نثارم کردو از من فاصله گرفت
_دیونه ای بخدا آخه مگه من تو رو میذارم و جایی برم؟
این ترس چرا توی وجودت افتاده نکنه خبریه اتفاقی افتاده که من بی خبرم؟
نکنه کاری کردی اهورا ؟
از این که این طور زده بود به هدف شوکه شدم وبازوهامو زیر سرم گذاشتم و گفتم
نه بابا چی بهش آخه یه چیزی برای خودت میگی خبری نیست خودمم نمیدونم چرا این همه نگرانم

روی صورتم خم شد و آروم لبمو بوسید و گفت
_ من هیچ وقت هر اتفاقی بیفته تورو رها نمی‌کنم
تو جون منی من جونمو میزارم برم؟
پس خیالت راحت باشه .

این و گفت و از اتاق بیرون رفت و من با لبخند به جای خالیش نگاه کردم ازش مطمئن بودم همیشه منو بخشیده بود این بار هم هیچ اتفاقی نمی افتاد قرار نبود از دستش بدم داشتم به این فکر میکردم یعنی چی میشه که من خودم برم سراغ آیلین و همه چیز رو بهش بگم اما نگرانی و ترسی که توی وجودم بود مانع این کار می شد با خودم می گفتم شاید هیچ وقت کیمیا حرفی نزنه من چرا برم و این حرفها را بزنم دلگیر و ناراحتش کنم؟

خودم هم گیر کرده بودم باز در اتاق باز شد نگاه نکرده گفتم
چی شد دلت برای شوهر خوش‌تیپت تنگ شد که برگشتی؟

اما با شنیدن صدای کیمیا چشمم بهش دوختم نزدیک شد گفت

_ تو فکر می کنی اگه

1401/04/26 16:08

????

#خان_زاده
#پارت174
#جلد_دوم


ببین اهورا من روراست همه چیز به شاهین گفتم ازش جدا شدم الان هم بهش میگم هیچ چیزی نمیتونه منو از تو دلسرد کنه وقتی مطمئن هستم قلبت هنوزم برای من جایی داره چرا باید با شاهین نامی بتونی منو از تصمیمم منصرف کنی ؟

یه کار بچه گانه کردی اصلا خبر کردن شاهین خنده داره و این داره بهم میگه که تو همون اهورای گذشته‌ای اهورایی که تصمیماتش اونقدرا هم بزرگ درست نبودن.

روی تخت نشستم و گفتم من کاری به دل تو ندارم من فقط به اون آدم که شوهر سابق تو و پدر پسر ته خبر دادم که تو اینجایی و چه شرایطی هستی گفتم شاید بهتر باشه بیاد و پسر تو که به امون خدا رها کردی برداره و با خودش ببره دروغ میگم؟

اصلا لیاقت مادر این پسر و داری؟

ازش خبر داری بپرسیدی از خودت کجاست چیکار میکنه چی میخوره دلت براش تنگ میشه؟

عصبی به سمتم اومد و گفت
_تو حق نداری من و مواخذه کنی من اونقدر عاشق پسرم هستم که هیچ مادری عاشق بچه اش نیست.

با صدای بلند خندیدم و گفتم خودتو مسخره کردی یا ما رو میفهمی چی داری میگی؟
یه مادر اگه مادر باشه از زندگیش میگذره تا بچه هاش حالش خوب باشه نه این که بچشو به امون خدا ول کنه بیاد دنبال عشق سابقش که چی بشه که زندگی اون واز هم بپاشه که شاید برای خودش جا باز کنه!
تو مادر نیستی برای همین به شاهین گفتم که بیاد گفتم بیاد وتو رو ببینه و بفهمه که لیاقت مادری پسرشو نداری.

عصبی بهم تشر زد
_ قراری که گذاشتیم انگاری یادت رفته میدونی که تو باید با من مهربون باشی وگرنه چه اتفاقی برای زندگیت میافته ؟
عصبی از جام بلند شدم و گفتم هر غلطی دلت می خواد بکن آیلین با دیدنی اون عکس منورهانمیکنه میدونی چیه قبلاً یه ادمه عوضی بودم تو با یه عکس میخوای از من جداش کنی ولی ایلین حتی منو بغل زنای دیگه دیده و منو رها نکرده.

مطمئنم ایلین منو به خاطر این عکس مزخرف رها نمیکنه هر غلطی دلت میخواد بکن...
کیمیا منو تهدید نکن کاری نکن جون تو و این بچه رو با هم بگیرم و خیال همه رو راحت کنم




??

1401/04/26 16:09

????

#خان_زاده
#پارت175
#جلد_دوم


انگار این زن هیچ واهمه‌ای از من و تهدیدام نداشت
جوری از خودش مطمئن بود از من مطمئن بود که بیخیال شونه ای بالا انداخت و به سمت در اتاق رفت و گفت
_اومدن و حضور شاهین هیچ فرقی به حال من نداره منو با پسرم تهدید نکن من برای رسیدن به تو میتونم پسرمو بسپارم دست پدرش میخواستی با همین منو از میدون بدر کنی؟

با تنفر از جام بلند شدم و به سمتش رفتم باروشو گرفتم و محکم تکونش دادم و گفتم
من از تو خوشم نمیاد چرا اینو نمیفهمی ازت متنفرم حالم از خودم که یه روزی عاشق همچین آدمی بودم به هم میخوره

اما اون با نگاه مهربونی دستاشو بالا آورد و صورتم قاب گرفت و گفت _اهورا تمام عمر تو از من متنفر باشی من گذشته ی شیرینی با تو گذروندم پس نمیتونی کام من و با این چیزا تلخ کنی من به خاطر عشقی که با تو تجربه کردم هر کاری می کنم شاید هیچ وقت دیگه عاشق من نشی اما همین که کنارم داشته باشمت برای من خیلی ارزشمنده
پس انقد خودخوری نکن به خودت بیا برای تو که بد نمیشه هم من هم آیلین ..
یه بار دیگه هم قبلاً حرفامو بهت زده بودم یادته؟

کنار کشیدمو دوباره روی تخت نشستم به هیچ صراطی مستقیم نبود این آدم و اون بوسه ای برام فرستاد و از اتاق بیرون رفت

انگار صدامون انقدر بلند بوده که آیلین بشنوه تا بیاد
به منی که خسته و وامونده و بیچاره و ضعیف روی تخت نشسته بودم نگاه کرد کنار پام روی زمین زانو زد و دستامو توی دستش گرفت و گفت

_ آروم باش اتفاقی برات میافته ها ولش کن به حال خودش من همه حرفاتونو شنیدم من بهت اعتماد دارم عزیزم تورو خدا اینقدر به خودت سخت نگیر...
وقتی تو اینطور جلوی روی این زن در میای من دیگه هیچ نگرانی ندارم حتی اگه صد سالم اینجا زندگی کنه باز خیالم راحته...

خم شدم و سرمو به سرش تکیه دادم و گفتم
میخواد تورو از من بگیره میخواد تورو از من جدا کنه
ته ریشم و نوازش کرد و گفت

_ هیچ *** نمیتونه این کارو بکنه من از تو جدا شدنی نیستم تو عضوی از منی از وجود منی ...

فرصت خوبی بود تا اشاره ای کنم یا کاری کنم کمی ذهنش آماده بشه پس آروم لباشو بوسیدم و گفتم

ببین چی دارم میگم کیمیا هر کاری میکنه که بین ما فاصله بندازه بهم قول بده هر حرفی زد هر کاری کرد باورش نکنی

لبخندی مهمونه حال خرابم کرد و گفت من تنها چیزی که باور دارم تنها کسی که باور دارم تویی فقط تو..




??

1401/04/26 16:09

????

#خان_زاده
#پارت176
#جلد_دوم


نفس آسوده ای کشیدم روی تخت دراز کشیدم قلبم داشت از جا کنده می شد
چرا این کار رو می کرد؟
این عشق نبود شاید ؛شاید انتقام شاید نفرت شاید هر چیزی اما عشق نبود
عشق اینجوری نیست...

آیلین دستی به موهام کشید و گفت
_من میرم صبحانه رو آماده کنم زود بیا اینجا تنها نمون باز برمیگرده یه چیزی میگه به هم میریزی..

باشه ای گفتم و اون از اتاق بیرون رفت
اما صدای جر و بحث با کیمیا از اتاق بغلی میومد نرفته بود صبحانه درست کنه رفته بود با کیمیا دعوا کنه بحث کنه
نمیخواستم میترسیدم ؛
میترسیدم باین رفتن این حرف زدن این دعواها به جاهای بدی بکشه سریع بلند شدم و به اتاق کیمیا رفتم
با ورودم هر دو سکوت کردن و من دست آیلین و گرفتم و از اتاق بیرون آوردم ناراحت گفت
_چرا دخالت کردی؟
به دیوار راهرو تکیه دادمش و بین خودم و دیوار اسیرش کردم لبام روی لبش گذاشتم و بوسیدمش
گفتم

خودت گفتی بحث نکنین و بهم نریزید
حالمونو خراب نکنید میدونی که آخرش چه جوابی بهت میده؟

بغلش کردم و اون پاش و دور کمرم حلقه کرد دستاش دور گردنم بود و من مثل یه پر کاه از زمین جداش کردم به سمت آشپزخونه رفتیم و روی کابینت نشوندمش گفتم

تو همینجا بشین صبحانه با من...

لبخند زد باز کیمیا یادش رفت و من چقدر حال دلم خوب میشد وقتی این لبخندها مهمونه لبش می شد

با ورود مونس دخترکمون به سمتش رفتم بغلش کردم و بوسیدمش
کنار مادرش نشوندمش و گفتم

خانم ها امروز نگاه میکنن من صبحانه آماده می کنم هر دو دستاشونو به هم کوبیدن و با سرخوشی بهم خیره شدن خوشبختی یعنی چی؟

خوشبختی همین لحظه های ناب بود که داشتم کنار این دو نفر تجربه می‌کردم یکی دخترم بود و نیمه جونم بود و یکی همسرم بود و تمام قلبم....

الان که فکر می کنم کاش به جای این که سراغ بچه دار شدن می رفتیم کالا قید ایران و می‌زدیم و از این کشور می رفتیم
میرفتیم یه جای دور که دست هیچ کسی بهمون نرسه و اونجا سه نفری یه زندگی عالی تجربه می‌کردیم اما دیگه الان برای این پشیمونی ها خیلی دیر شده بود الان کار از کار گذشته بود و بچه دومم توی شکم کیمیایی بود که کمر به نابودی زندگیمون بسته بود

1401/04/26 16:10