112 عضو
????
#خان_زاده
#پارت136
#جلد_دوم
پدر و دختر از من دور شدن و من دوباره به خونه نگاهی انداختم اینجا دلم می خواست فقط بخندم برای خانوادهام لبخند بسازم همین و بس حس حضور کیمیا به پشت سرم وبه سمتش چرخیدم و اون دست به سینه به من گفت
_ زیاد خوشحال نباش دوران خوشبت اونقدرا هم که فکر می کنی طولانی نیست دلم نمی خواد این خوشی های کوتاه مد وازت بگیرم پس حرفی نمیزنم هر چقدر دلت میخواد خودتو توی دل اهورا جا کن وقتش که برسه چنان اهورا رو پس میزنی چنان ازش می گذری که خودتم باورت نمیشه اما الان تا فرصت هست استفاده کن لذت ببر اونقدرها هم آدم بدو خود خواهی نیستم.
چندماه مال تو تا آخر عمرش مال من معامله ی خوبیه..
سر حرفی که زده بود در نمی آوردم اما عصبیم کرده بود به هم ریخته بود به طرفش رفتم و محکم با یه دستم بازوشو گرفتم و فشار دادم و گفتم
معلوم هست داری چه زری میزنی؟ چی داری میگی برای خودت خودتو بکشیم آخر آخرش میشی رحم اجارهای من و شوهرم!
جز این هیچی نیستی...
هیچی نیستی کیمیا اما من زنشم اسم من توی شناسنامه اشه تو شناسنامه اش هیچ چیزی نمیتونه اینو تغییر بده.
دستم از روی بازوش کنار زد و گفت _منم حرفی نزدم گفتم هرچقدر می تونی از این موقعیتی که داری لذت ببر چون چندان طولانی نخواهد بود یه روزی تموم میشه و میره و تو میمونی و خاطرات ریز و درشتت..
خواستم جواب دندون شکنی بهش بدم اما صدای اهورا مانعم شد
با اومدنش اهورا نگاهی به هر دوی ما انداخت
نگران با چشماش پرسید چیزی شده اما من سکوت کردم و ازش فاصله گرفتم به سمت اتاقا رفتم و یکی از اتاقا که بزرگتر بودم برای خودم و اهورا انتخاب فکر کردنم زیاد طول نکشید که اهورا پشت سرم وارد اتاق شد و در رو بست و بهم نزدیک شد و پرسید
_چیزی شده عزیزم؟
شالم از روی سرم برداشتم و گفتم نه چیزی نیست
کیمیا مثل همیشه داشت گنده تر از دهنش حرف میزد دیگه عادت کردم بهش.
چرخی تو اتاق زدم و گفتم
_نظرت راجع به اینجا چیه بشه اتاق من و تو؟
مثل من توی اتاق قدم زد و گفت _همین الان که با مونس توی این اتاق بودم با خودم گفتم این اتاق خیلی خوبه برای منو آیلین..
پرسیدم از چه نظر خوبه؟
????
#خان_زاده
#پارت137
#جلد_دوم
چون خونه قدیمی بود وسنتی چندتا طاقچه بزرگ و کوچک روی دیوار اتاق ها بود که زیاد از روی زمین فاصله نداشتن بهشون اشاره کرد و گفت _اینجا می تونیم چندتا پوزیشن خوب با هم داشته باشیم !
عصبی به سمتش رفتم و با مشت روی سینش کوبیدم و گفتم
خیلی منحرفی اهورا ببین داری به چی فکر می کنی من دارم به در و پنجره نگاه می کنم تو داره برای باهم بودنمون نقشه میکشی.
منو از روی زمین بلند کرد و دور خودش چرخید و گفت
_من همیشه برای باهم بودنمون نقشه میچینم خوشگلم اولین بارم که نیست.
خوشحال نیستی شوهرت این قدر تورو میخواد؟
با صدای بلند خندیدم و دستام محکم دور گردنشو حلقه کردم تا زمین نیفتم اما وقتی من روی زمین گذاشت هر دو نفرمون سرمون گیج میرفت تو اتاق که فقط یه موکت پهن بود دراز کشید و منم کنارش دراز کشیدم و سرم رو روی بازوش گذاشتم هر دو نفر به سقف خونه خیره بودیم کنار گوشش زمزمه مکردم
_ اهورا یه چیزی بهت بگم
آره که گفت نگاهم به سقف دادم و گفتم
یه روزی اگه ترکم کنی میمیرم
اگه منو نخوای میمیرم
یه روزی اگه بهم خیانت کنی میمیرم این بار دیگه زنده نمیمونم فک نکن نفس میگیرم جونمیگیرم دوباره حتی حضور مونسم باعث نمیشه که زندگی کنم پس هیچ وقت ؛هیچ وقت هیچ کدوم این کارارو نکن محکمتر منو به سمت خودش کشید و بغلم کرد و گفت
_ این حرفا چیه که میزنی عروسک من از این کار نمی کنم خوشگل من اینقدر به حرفهای این کیمیا میزنه اهمیت نده برای خودش حرف میزنه یه چیزی میگه تو رو اذیت کنه..
من نقشه ها دارم میتوام شوهرشو بکشونم اینجا تا نزدیک ما زندگی کنه من به چیا فک می کنم تو داری از خیانت و رفتن و نبودن حرف میزنی؟
با این حرفات اذیتم میکنی ناراحتم میکنی پس دیگه نزن از این حرفا باشه؟
خودمو بیشتر توی بغلش دادم که در اتاق باز شد و مونس با دیدن ما توی بغل همدیگه خوشحال به سمتمون دوید و خودش روی ما پرت کرد با خنده سه نفری همدیگرو بغل کردیم و کیمیا از کنار در عصبی به ما خیره شد.
??
??
#خانزاده
#پارت138
اهورا رو بهش گفت
_ خدا قسمت بکنه کیمیا خیلی حس خوبیه آدم زن و بچش کنارش باشدن عاشقشون باشه میبینی؟
آرزوی من و آیلینم برای تو همینه که شوهر و بچه ات کنارت باشن و تو هم خوشبخت بشی مثل…
ما حرفاشو توی لفافه زده بود اما عالی گفته بود و درست به هدف خورده بود کیمیا ازمون روگرفت و دور شد و ما دو نفر با صدای بلند خندیدیم مونس متعجب پرسید
_به چی دارین میخندین؟
من گونه دخترمو کشیدم و گفتم به همه چی به زندگی به خونه قشنگمون …
من و بابایی خیلی خوشحالیم خوشحال تر از ما صورت هر دو نفر منو بوسید و گفت
_مرسی که منو آوردی اینجا حالا کی بریم خرید اسباب بازی و عروسک ها از دوباره بخرم؟
منو اهورا مات شده به همدیگه خیره موندیم که اون صورت هر دو نفر ماروکشید و گفت
_ تعجب نکنید آدم بزرگا باید سر قولایی که میدن بمونن مگه نه؟
این دختر من این زبون دراز و از کجا پیدا کرده بود نمیدونم اما مجبورمون کرد هر دو نفر به خواستش تن بدیم و فردا روبرای خرید کردن معین کنیم…
چمدونو که باز کردیم و شروع کردیم همگی به چیدن لباسامون توی کمد حس خوبی داشتم احساس می کردم اینجا قراره زندگی به روم بخنده و روزای خوبی رو بگذرونم امیدوار بودم شوهر کیمیا بیاد و ما را از دست این زن نجات بده.
??
??
#خانزاده
#پارت139
مونس با پدرش داشتن اتاقم مونس میچیدن و من اتاق خودمونو.
قرار بود بعد از تموم شدن کارمون برای شام بیرون بریم میخواستیم اولین روزه اینجا بودنمونو بیرون غذا بخوریم و کمی با اطراف آشنا بشیم کیمیا اما نمیدونم با خودش چه فکری می کرد که گفت نه اشتها نداره نه بیرون میاد هر چقدر اصرار کردیم قبول نکرد و گفت موقع برگشتن برای اونم غذا بگیریم .
کارمون که تموم شد سه تایی از خونه بیرون زدیم و این بهترین اتفاق این چند وقته اخیر بود که با شوهرم رو بچم تنهایی وقت بگذرونم اهورا میگفت اول سر باید فردا بره و یه ماشین بگیره چون بدون ماشین زندگی کردن واقعاً برای ما سخت بود آژانس گرفتیم و ازش خواستیم مارو به یکی از رستورانهای خوب شهر ببره و اون وقتی فهمید ما تازه وارد و مسافریم شروع کرد به تعریف کردن و نشون دادن جاهای مختلف شهر که فردا پس فردا با هم بریم و اون جاها رو بگردیم.
اهورا دستمنو مونس به گرفته بود و من و دخترم با خوشی کنار مرد زندگیمون قدم بر میداشتیم وارد رستوران شدیم و پشت میز نشستیم
مونس اما بی هوا یکهویی گفت _کاش خاله کیمیا رم با خودمون میآوردیم تنهایی تو خونه موند.
با اخم رو بهش گفتم
عزیزم ما خانوادگی اومدیم بیرون کیمیا خانواده ما نیست فقط دوست منه قرار نیست همیشه با ما بمونه…
اما اون با لجبازی گفت
_ولی من میخوام بمونه اخه خیلی دوسش دارم.
عصبی گفتم این چه حرفیه میزنی مونس؟
اینقدر برام گرون بود حرفی که زده بود که حد نداشت…
??
??
#خانزاده
#پارت140
اما اهورا گفت
_چیزی نگفت که دخترم عصبانی نشو عزیزم.
حتی این حرف اهورا اذیتم کرد و همه خوشیم برد
شبی که فکر میکردم قراره خیلی خوب بگذره شبی که فکر می کردم بعد از مدت ها می خوام کنار همسر و دخترم با خوشی بگذرونم برام حتی با اوردن اسم اون زن خراب شد از این که دخترم و شوهرم داشتن خیلی معمولی با بودن اون زن کنار من کنار می اومدن عصبی میشدم واقعا نمی تونستم تحمل کنم اما بدبختی اینجا بود که همه چیز تقصیر من بود اهورا هیچ وقت نخواسته بود این اتفاق بیفته دختر کوچولوی من از هیچ چیزی خبر نداشت اون یه بچه بود که از محبت های کیمیا هر روز بیشتر از دیروز بهش وابسته می شد .
کاری کرده بودم که خودمم دیگه از پسش بر نمی اومدم اما نمی شد جا بزنم یا کنار بکشم باید تا ته این ماجرا میموندم چیزی از غذا نفهمیدم چیزی از حرفهای اهورا و مونس هم نفهمیدم تمام ذهن و فکر کنم پیش اون زن بود .
دیر وقت به خونه برگشتیم دلم میخواست اصلاً هرگز به اونجا نمیرفتم اما نمیشد باید برمیگشتیم وقتی که برگشتیم با کیمیایی سرحال و قبراق روبرو شدیم.
انقدر حالش خوب بود که باورم نمیشد با خوشحالی مونس بغل کرد و گفت
_دلتنگت شده بودم کوچولو !برای همین چند ساعتی که از دور شده بودی.
عصبانی بازوی دخترمو رو کشیدم و از بغلش بیرون آوردم و گفتم
دیگه داری شورشو در میاری تو نسبتی با دختر من داری که بخوای در موردش حرف بزنی یا بخوای دلتنگش بشی!
حد خودتو بدون.
??
??
#خانزاده
#خانزاده141
اما اون ناراحت کنار کشید و گفت _من نمیخواستم تورو ناراحت کنم معذرت می خوام.
اهورا نگاهی به منو کیمیا انداخت و کنار من ایستاد و گفت
_عزیزم چیزی نشده که چرا اینقدر حساسیت به خرج میدی کیمیای همیشه است دیگه !
وقتی که میگفت کیمیایی همیشه است حرصم میگرفت دیوونه میشدم یعنی چی که کیمیای همیشه است یعنی باید عادت می کردم برای بودنش اونم برای همیشه پیشم بمونه؟
نفسم کلافه بیرون دادم و به سمت اتاقم رفتم اما صدای کیمیا باعث شد بینراه بایستم
_کجا داری میری شربت درست کردم نمیخوای بخوری ؟
چپ بهش خیره شدم ازش فاصله گرفتم و به اتاقمون رفتم فقط همینم مونده بود که اون برای من شربت درست کنه .
اونا رو با هم تنها گذاشتم و توی اتاق مشغول عوض کردن لباسام شدم و خیلی زودتر از اونا سعی کردم بخوابم نیمههای شب بود که از تشنگی از خواب بیدار شدم به سمت آشپزخونه رفتم در یخچال رو که باز کردم با دیدن اون ظرف بزرگ شربت وسوسه شدم توی این گرما کمی از اونو بخورم یه لیوان پر کردم و سر کشیدم اما به قدری خوشمزه بود که لیوان دومم سرکشیدم واقعاً هماپون طور که میگفت خوشمزه شده بود.
سرجام برگشتم و زود به خواب رفتم صبح توی خونه خیلی کار داشتم که باید بهشون میرسیدم با سر و صدای مونس و با سردرد بدی چشمامو باز کردم و کمی جایی که توش بودم و آنالیز کردم تازه یادم اومد ما اومدیم شیراز و اینجا خونه جدیدمونه.
احساس می کردم به وزن سرم چند کیلو اضافه شده .
نمی تونستم روی تنم نگهش دارم پس بیخیال بلند شدن شدم و همونجا دراز کشیدم خبری از اهورا نبود نگاهی به اطرافم انداختم کلا توی اتاق نبود یعنی کجا رفته بود با صدای آرومی اسمشو صدا زدم اما انگار سر و صدای بیرون انقدر زیاد بود که صدای من به گوشش نرسه!
??
??
#خانزاده
#پارت143
باهمدیگه دراز میکشیم منم همین جا کنارت میمونم بعد پا میشیم با هم دیگه میریم صبحانه میخوریم باشه ؟
وقتی قرار بود کنارم بمونه وقتی قرار بود پیشم بخوابه چرا که نه؟
عاشق دراز کشیدن می شدم عاشق استراحت کردن میشدم فقط و فقط کنار من باید می موند.
کمی که گذشت احساس کردم سردردم کمی بهتر
شده اما وقتی از جام بلند شدم اونم به کمک اهورا سرگیجه داشتم .
انگار سردرد معمولی نبود نمیدونم چم شده بود به کمک که اهورا از اتاق بیرون رفتیم و مونس با دیدن من به سمتم اومد و گفت
_ مامانی حالت خوبه چقد زیاد خوابیدی؟
تا خم شدم ببوسمش روی زمین نشستم نمیتونستم خودمو سرپا نگه دارم اهورا نگران دوباره کمکم کرد بلند بشم اپو روی مبل دراز بکشم و گفت
_ عزیزم به نظرت بهتر نیست بریم پیش یه دکترگ
خنده ای کردم و گفتم
_دکتر چه خبره دیوونه نه !
سردرد دیگه خوب میشه.
کیمیا یه گوشه ایستاده بود و به ما نگاه می کرد به من گفت
_ به نظر منم بهتره پیش دکتربری حالت نگار خیلی بده .
چنان توی با آرامش حرف میزد انگار که مثلاً واقعا دوست یا خواهر منه که نگرانمه جوابشو ندادم ازش رو گرفتم و موهای دخترمو با دستم نوازش کردم و اهورا از جاش بلند شد و گفت
_من میرم صبحانه تو برات بیارم اینجا باشه ؟
حرفی نزدم مخالفت نکردم اما کیمیا گفت
_ لازم نیست تو بیای من درست می کنم میارم داشتم برای مونس هم صبحانه آماده میکردم میارمش همینجا مادر دختر با هم بخورن.
اهورا به سمت کیمیا رفت گفت پس بریم با هم درست کنیم
نگاهم پشت سرشون میرفت میخواستن صبحانه درست کنن این از کجا در اومد ؟
اما کیمیا وسط راه ایستاد و گفت _توبشین پیش آیلین نمی خواد بیای خودم درست می کنم یه صبحانه که دیگه چیزی نیست.
وقتی که اهورا متوجه اخمی روی صورتم من بود شد نگاهم کرد گفت
_پس درد نکنه خودت انجامش بده…
کنارم که نشست با اخم بهش گفتم چه خبره انگاری زیادی با این کیمیا صمیمی شدی…
ابروهاشو بالا داد و گفت
_دیوونه شدی یعنی چی؟ من کجا باهاش صمیمی شدم میخواستم برات صبحانه درست کنم !
??
????
#خان_زاده
#پارت142
#جلد_دوم
دیگه حرفی نزدم و این بار اون به سمت من اومد و گفت
_عزیزم این شک های که داری می کنی خوب نیست داره اذیتم میکنه.
من هیچ ارتباطی با کیمیا ندارم ما داریم توی یه خونه زندگی می کنیم مجبوریم با همدیگه کنار بیایم.
نمیتونیم که جنگ و دعوا داشته باشیم همش
می تونیم؟
حرفی نزدم 10 دقیقه ای نگذشته بود که کیمیا با یه سینه بزرگ به سمت من اومد و یه لیوان چایی طرف من گذاشت و گفت
_ این چای نبات مخصوص توعه سر درد تو فوری خوب می کنه اینو تو بخور اینم صبحانه است
بدون اینکه به کیمیا حرفی بزنم اهورا به من گفت
_آره راست میگه شاید فشارت افتاده چای نبات حالتو بهتر میکنه.
کمی خودمو بالا کشیدم روی مبل نشستم
چای نبات اماده کرده بود عطر خاصی داشت یه بوی خوبی داشت.
گفتم با چی درست کردی؟
اون سمت میز نشست و گفت _توی کابینت های خونه کلی چای معطر و عرقیجات و این چیزا هست از اونا ریختم خیلی خودم دوست دارم خوشت نمیاد ؟
خوبه ای گفتم و دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم .
من تمام اون چایی رو خوردم احساس می کردم از مزه ی شیرین حالم کمی بهتر شده بود.
با بی حالی رو به اهورا گفتم خیلی خوابم میاد دلم میخواد بازم بخوابم دستش روی پیشونیم گذاشت و گفت
_تبم که نداری چرا اینقدر بی حالی؟
شونه ای بالا انداختم بلند شدم و به سمت اتاق رفتم دلم فقط خوابیدن می خواست بدنم خسته بود احساس می کردم انقدر کار کردم که کل وجودم خسته و کوفته است دراز کشیدم و اهورا وارد اتاق شد و گفت
_به نظرت بهتر نیست بریم پیش یه دکتر ؟
حتما یه اتفاقی افتاده که این همه بی حالی...
چشمامو بستم و گفتم دکتر لازم نیس بخوابم خوب میشم.
تا من بیدار میشم تو برو چیزایی که گفته بودم بخر تو خونه نمونیا با این زنه...
????
#خان_زاده
#پارت143
نفسش کلافه بیرون داد و گفت
_ من بالاخره از دست شماها دیوونه میشم .
باشه من رفتم .
خیلی زود به خواب رفتم چند باری می خواستم از خواب بیدار بشم اما باز بی حالی و کسل بودنم نمیذاشت و دوباره میخوابیدم.
به خواب طولانیم ادامه میدادم با احساس دست کسی روی صورتم به زحمت لای پلکامو باز کردم و به اهورا که کنارم نشسته بود نگاه کردم
_چرا بیدار نمیشی میدونی هوا تاریک شده دیگه وقت شامه و ناهارم نخوردی عزیزم.
پاشو
پاسو قربونت برم غذا بخور سرحال میشی.
به کمک اهورا بلندشدم
به خدا خیلی خوابم میاد هر چه قدر میخوابم دلم بیشتر میخواد م
نو بلند کرد و گفت
_عزیز دلم خواب خواب میاره ها هر چقدر بخوابی میتونی ادامش هم بخوابی ...
دیگه خوابالو شدی اینجا کلی کار داریم .
امروز قرار بود کلی وسیله بگیریم ولی چون تو خواب بودی هیچ کاری انجام ندادیم.
کیمیا فقط داشت کارای خونه میکرد نهار پخت ..
شام درست کرد پاشو به زندگی مون برس عزیز دلم تو که میگی نمیخوای دخترمون نزدیکه اون باشه چرا این این دو تا رو با هم تنها میذاری ؟
با ناراحتی و شرمندگی گفتم به خدا دست خودم نیست اهورا دلم میخواد بخوابم منونمیشناسی مگه اصلا من آدمی نیستم که اینقدر بخوابه نمیدونم امروز چم شده ...
به کمک که اهورا از اتاق بیرون رفتم احساس سرگیجه داشتم هنوز هم سرگیجم بهتر نشده بود کیمیا میزی چیده بود که باورم نمی شد که اون ایت غذاهارو درست کرده بود خیلی قشنگم چیده بود از کسالت من سوء استفاده می کرد این زن مونس با دیدن من به سمتم اومد و گفت _مامانی تو که نبودی با خاله کیمیا کلی کار کردیم همه جا را تمیز کردیم غذا درست کردیم خاله کیمیا گفت مامانت مریضه باید ماکارا بکنیم که اون خسته نشه.
نگاه بدی به کیمیا انداختم و دست مونس رو گرفتم باهم به سمت میز شام رفتیم پشت میز که نشستهام اهورا بشقابم و پر کرد و گفت
_ همه این و میخوری ها وآیلین خیلی ضعیف شدی شاید به خاطر اینکه اینقدر کسل و بیحالی ...
قاشق اول و توی دهنم گذاشته بودم کیمیا رو به اهورا گفت
_ ازشربتی که بعد از ظهر درست کرده بودم مونده ...
اهورا اگه بری بیاریش بخوره شاید حالش بهتر بشه.
اهورا که انگار یادش افتاده بود با سرخوشی گفت
_ آره راست میگی خیلی خوشمزه بود بزار برم بیارم براش میدونم سر حالش میاره.
??
????
#خان_زاده
#پارت144
#جلد_دو
یه لیوان بزرگ شربت بجلوی روم گذاشت و گفت
_ از این بخوری حالت جا میاد بعد از ظهر من و مونس انقدر گرممون بود و بیحال بودیم کیمیا این ودرست کرد داد ما خوردیم حالمون جااومد ...
برات خوبه مخالفتی نکردم وهمه شو سرکشیدم حق داشتن خیلی خنک و خوشمزه بود.
بعد شروع کردم به خوردن شام روی حالم انگار تاثیر داشت که بهتر شده بودم شام کامل خوردم وبا اهورا توی پذیرایی نشستیم کیمیا مانع از این شد که میز و جمع کنم گفت
_تو حالت خوب نیست من انجامش میدم تو استراحت کن.
از اینکه اینقدر مهربون شده بود واقعاً تعجب می کردم از اهورا پرسیدم
چه اتفاقی افتاده این دختر انقدر خوب و مهربون شده خبریه اهورا شونه ای بالا انداخت و موهامو بوسید و گفت
_ نه میدونم با کل کل و جنگ و دعوا نمیشه توی خونه ادامه داد برا همین شاید نظرش عوض شده .
بیشتر خودمو توی بغل اهورا جا دادم کنار گوشم آروم زمزمه کرد _حالت جا اومد دلم میخواد زودتر توی خونه...
توی این خونه جدیدمون با هم یکم حال کنیم
از اینکه توی هر موقعیتی میخواست حرف و به این چیزا بکشونه منو دیوونه میکرد روی سینه اش زدم و گفتم
_ تو فکر و ذکر دیگه ای نداری نه همه کار و زندگیت همینه که بشینی برنامه بچینی که باهم باشیم؟
خندید و گفت شوخی می کنم دختر میخواستم یه جوری کمی عصبانیت کنم که از این فاز ناراحتی بیای بیرون.
عزیزدلم تو که دیروز خوب بودی دیشب رفتیم بیرون خوش گذرونی ولی به خاطر دخترمون که گفت کیمیا رو دوست داره انقدر به هم ریختی که از دیروز حال و روزت شدهاین دورتو بگردم یه نگاه به من بنداز من فکر و ذکرم تویی اصلاً کیمیا رو می خوام چیکار وقتی تورو دارم نگران چی هستی؟
شاید خدا بهمون رحم کرد شوهرش با اوند بعد دختره رو برد و راحت شدیم.
شاید ما برای همیشه با هم رفیق موندیم باور کن هیچی بعید نیست ممکنه
منفی به همه چیز نگاه نکن شاید اصلاً کیمیا پشیمون شده
به خاطر همین کارها...
??
????
#خان_زاده
#پارت145
چقدر خوب بود که اهورا به همه چیز انقدر مثبت نگاه میکرد این طرز فکر و افکارش واقعا برام قشنگ بود کاش منم مثل اون بودم اما من مثل اهورا نبودم اهورا هیچ وقت از جانب من خیانتی ندیده بود خیالش راحت بود راحته راحت که آیلین همیشه ی خدا کنار من میمونه...
هرگز تنهام نمیزاره ...
و قرار نیست بهم خیانت کنه...
اما اهورا به دفعات بهم خیانت کرده بود الان در سته مرد ایده عالی بود و من بی اندازد عاشقش بودم اما این زن مثل یک مار خوش خط و خال بود که توی زندگیمون چنبره زده بود سایه نحسش داشت همه چیز و توی تاریکی فرو می برد .
این که رفتارش تغییر کرده بود متعجب بودم اما کمی خیالم آرومتر شده بود چون دیگه خبری از کل کل و بحث و طعنه و کنایه ای نبود از تهدید و این چیزا هم خبری نبود میخواستم این 9 ماه خیلی زود تموم بشه و هرچه زودتر شرش این زن از زندگیم کم بشه.
موقع خواب با دیدن مونس که توی بغل کیمیا بود عصبی رفتم و گفتم اینجا چه خبره کیمیا خودشو جمع و جور کرد و گفت
_ خبری نیست فقط قول داده بودم به مونس شب براش قصه بگم برای همین اینجام.
گفتم برو از اتاق دخترم بیرون خودم براش قصه میگم.
باشه گفت بدون حرف یا حتی بحث دیگه ای از اتاق بیرون رفت مونس با اخمای توی هم بهم پشت کرد و گفت
_ این چه کاری بود کردی مامان من دلم می خواست خاله کیمیا برام قصه بگه...
انقدر قصه های قشنگ بلده!
کنارش روی تختش نشستم و گفتم دختر مامان یه روز مامانت مریض بود اینقدر با این خاله کیمیا دوست شدی ؟
عزیز دلم تو نباید زیاد وابستش بشی چون قراره که از اینجا بره موندگار که نیست راضی بشو نبود نه قانع میشد نه راضی نه کوتاه میآمد هر کاری کردم باهام آشتی نکرد و حتی دیگه از من قصه نمی خواست برای همین توی اتاق تنهاش گذاشتم و به اتاق خودمون رفتم اهورا روی تخت دراز کشیده بود کنارش نشستم اون نگاهی به صورت بیحالم انداخت و گفت
_ ایلین خانم که باز اخماش رفت توی هم چی شده؟
نگاهی بهش کردم و گفتم
مونس باهام قهر کرد چون نذاشتم کیمیا براش قصه بگه عجب گیری کردم آوردن این زن توی زندگیمون بزرگترین اشتباهم بود کاش میتونستم بگم غاط کردم وهمه چیرو جمع و جور کنم...
وبگم من پشیمونم نمیخوام دیگه...
اهورا موهامو به هم ریخت و گفت
_از دست تو خودتم نمیدونی چی میخوای یه مدت پدر منو در آوردی بچه می خوام بچه می خوام تا بذارم اینکارو بکنی اون بالا سرمون اومد باز گفتی نه این زنیکه بیاد پیش ما کیمیا با ما زندگی کنه جلو چشام باشه الان که اینجوری شده کیمیا عقبنشینی کرده دیگه کاری به کارمون نداره مثل بچه آدم نشسته سر
جاش تو شروع کردی؟
عزیز دلم همه چی خوبه ببین فقط فقط 8 ماه مونده این 8 ماه بگذرونیم دیگه همه چی حله.
????
#خان_زاده
#پارت146
#جلد_دوم
نفسم رو بیرون سرم روی سینه اهورا گذاشتم و گفتم امیدوارم این طوری که تو میگی بشه ولی اهورا حالم خیلی بده همش که می خوابم راهم میرم سرگیجه میگیرم .
نمیدونم چم شده !
شلید غذاییه که دیروز خوردیم به من نساخته؟
اهورا کمی نگران گفت
_عزیزم من که میگم بریم دکتر ببینیم چه خبر اگه به خاطر غذایی بود که خوردیم منو مونس از همون غذا خوردیم حتی کیمیا بولی هیچکدوممون طوریمون نیست..
م به خاطر غذا نیست نمیدونم منم.
ولی فردا میریم پیش یه دکتر ...
باشه ای گفتم و خیلی زود دوباره توی بغلم اهورا به خواب رفتم.
با سر و صدایی که باز از خونه میومد چشمامو باز کردم و به زحمت از اتاق بیرون رفتم دستمو به دیوار گرفته بودم تا سرگیجه منو نقش زمین نکنه با دیدن اهورا و مونس کیمیا و یه نفر دیگه که داشت با اهورا مبلا رو جابجا میکرد متعجب رو بهشون گفتم
اینجا چه خبره؟
اهورا گوشه ی مبلی که دستش بود رو روی زمین گذاشت و به سمتم اومد و گفت
_عزیز دلم مبلا رسیدن دیروز رفته بودم گفته بودم بفرستن.
داریم جا به جا شون می کنیم.
کمی فکر کردم و کی به اهورا گفته بودم مبل بگیره یادم نبود ؟
نمی دونم ...
شاید هم گفته بودم !
کنار دیوار روی اون صندلی قدیمی نشستم و بهشون نگاه کردم کارشون که تموم شد اهورا نزدیک مین شد گفت
_ بهتری جونم حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم و گفتم
نمیدونم اما من یادم نیست به تو گفته باشم مبل بخری چشماشو گشاد کرد و گفت
_ واقعاً حالت خوبه عزیزم؟
تو دیروز یک لیست بلندبالا به من ندادی گفتی برو اینا رو بگیر کنار این زنیکه نمون؟
منم رفتم گرفتم دیگه تو لیست مبلم بود گفته بودی نیاز نیست انتخاب کنی چون اینجا خونه خودمون نیست فقط یه مبل راحتی باشه من هم گرفته بودم امروز برامون آوردن...
????
#خان_زاده
#پارت147
#جلد_دوم
نمیدونم احتمالاً حق با اهورابود و من به خاطر اینکه زیاد خوابیدم گیج می زدم.
مونس با دیدن من ازم رو گرفت وبه زنی که رقیب مادرش بود پناه میبرد اما مهم نبود فقط باید تحمل میکردم این چند ماه میگذشت.
اهورا دستمو گرفت و منو بلند کرد و گفت
_پاشو عزیزم پاشو بریم لباسه تو عوض کن آماده شو بریم پیش دکتر دیگه واقعا دارم نگرانت .
من نگرانی نداشتم چرا باید نگران می شد ؟
تمام این سال ها سر وقت بیدار شده بودم سر وقت خوابیده بودم این یکی دو روزه به خاطر فشار عصبی که روم بود یکم بیشتر از حد معمول خوابیده بودم چرا داشت بزرگش می کرد؟
رو به او گفتم
بزرگش نکن لطفاً چیزی نشده که حالا دو روز یکم زیاد خوابیدم انقدر بهت برخورده؟
متعجب کمی ازم فاصله گرفت و گفت
_عزیزم چی باید بهم بر بخوره؟
من نگران حالتم از تو بعیده این کارا فکر می کنی مثلا من به فکری چیم واقعا ؟
این انتظار ازتوندارم که اینطور در مقابل نگرانیه من جبهه بگیری.
کنارش زدم و به اتاقم رفتم حالم خوب نبود اصلا دلم نمی خواست باهاش بحث کنم وارد اتاق شدو کنارم روی تخت نشست و گفت
_ هر چی تو بگی عزیزم هیچی من نمیگم.
من نگرانت نیستم اصلا..
ولی به نظرت به خاطر این سرگیجه ای که داری بهتر نیست بریم پیش دکتر تا بدونیگ چیکار باید بکنیم قرصی چیزی شاید داد حالت خوب شد !
نفسم رو بیرون دادم و گفتم باشه بریم
دیگه چیزی نگفتم خودش لباسامو تنم کرد آمادم کرد و دستمو گرفت و با هم از خونه بیرون رفتیم .
رو بهش گفتم میخواستم مونسم با خودم بیارم و اون با اخم گفت
_ دیگه داری اذیت می کنی مگه بچه شد ؟
مونس و کجا ببریم وسط مطب دکتر؟
دورت بگردم اینطوری نکن خودت میدونی من بدجوری اعصابم خورد میشه ها دیگه توان ناز کشیدنمم ته میکشه اون موقع یه چیزی میگم نباید که دلخور میشی.
یه کمم به من بدبخت فک کن..
دیگه حرفی نزدم واقعاً احساس میکردم اهورا رو دارم ناراحت می کنم دلم اینو نمیخواست تا وقتی که به مطب دکتر برسیم هر دو نفرمون سکوت کردیم غرق بودیم توی فکر و خیال های خودمون وارد مطب که شدیم و منشی بهمون گفت باید چند دقیقه ای منتظر بمونیم تا مریضی که پیشه دکتر بیرون بیاد کناره هم توی اتاق انتظار نشستیم.
با صدای منشی وارد اتاق دکتر شدیم .
مرد مسنی بود که با خوشرویی بهمون اشاره کرد بشینیم.
روبروش نشستیم و من واقعا از اینجا بودنم ناراضی بودم و این و میشد حتی از صورت
اخموی من فهمید.
??
????
#خان_زاده
#پارت148
#جلد_دوم
به جای من اهورا شروع کرد به توضیح دادن حالم.
اما دکتر انگار راضی نشد با حرفای اهورا که رو به من گفت
_دخترم چرا ساکتی مگه تو مریض نیستی؟
با زبونم لبم تر کردم و گفتم
چرا اقای دکتر دوروزه که بی حال و خواب الودم و کمی سر گیجه دارم به همسرم گفتم نیازی نیست وقت دکترو بگیریم چون برای اولین باره اینطوری شدم و حتما یکی دور دیگه حالم بهتر میشه اون راضی نشد.
دکتر تک خنده ای کرد و گفت
_پس ناراضی هستی که اینجایی!
سکوت کردم و
دیگه حرفی نزدم و دوباره به اهورا شروع کرد به حرف زدن...
دکتر باز من و مخاطب قرار دادگفت
_بیا اینجا بشبن تا معاینه ات کنم دخترم.
از جام بلند شدم. درست کنار دکتر روی صندلی نشستم..
دکتر با سیل عظیمی از آزمایش و عکس و این چیزا از مطب راهیمون کرد .
من حال و حوصله هیچ کدوم از اینا رو نداشتم روبه اهورا گفتم من برای این آزمایش ها و عکس ها و این چیزا نمیرم اما اهورا با اخم پاشو روی ترمز گذاشت و کنار خیابون ماشینو نگه داشت و گفت
_این کارا چیه که می کنی آیلین احساس می کنم دارم با مونس حرف میزنم عزیزم تو باید مشخص بشه که چرا دو روزه اینه حال و روزت چرا داری اینطور هم خودتو هم مارو اذیت می کنی ؟
دختر خوب ببین من شوهرتم خودت خوب میدونی که چقدر عاشقتم ولی من عاشق آیلین مهربون و حرف گوش کنه خودمم این ایلینی که از امروز صبح از خواب بیدار شده و فقط داره مخالف منو حرفام رفتار میکنه اصلا خوشاینده من نیست.
میریم آزمایش میدی همه چیز ایشالا که رو به راهه بعد با خیال راحت میرسیم به زندگیمون قرار نیست اتفاقی بیفته فقط و فقط می خوام خیالم از بابت اینکه حال خانومم خوبه راحت بشه پس اینقدر مخالفت نکن.
حرفاشو کاملاً جدی زده بود پس جای مخالفتی هم نداشت سرمو پایین انداختم و شروع کردم به ور رفتن با ناخونامو زمزمه کردم
تو دیگه منو دوست نداری همش باهام با عصبانیت و بداخلاقی حرف میزنی دستشو روی دستم گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم و گفت
_عزیزم این چه حرفیه که میزنی من تو رو دوست ندارم؟
اینکه نگرانتم این که می خوام ببینم حالت خوبه یا نه چرا این حال و روزه می کنم اذیتت می کنم ؟
اگه بگم باشه عین خیالمم نیست صبح تا شب به خواب سردرد داشته باش اون موقع میشم شوهر خوب و ایده آل ؟
عزیزم میدونم به خاطر حضور کیمیا توی زندگیمون تحت فشاری میدونم داری اذیت میشی اما یه نگاه به گذشته بنداز من باعث حضورش نبودم تو خودت خواستی الان چرا داری با من این طوری رفتار میکنی
????
#خان_زاده
#پارت149
بدجوری حق با اهورا بود من این حال و روزم فقط و فقط بخاطر خودم بود کم آوردم جلوی اهورا....
جلوی زندگی....
پیش اون کیمیا...
تنها چیزی که الان شاید آرومم میکرد گریه بود پس خودم و رها کردم و شروع کردم به گریه کردن اهورا اما بیکار نبود دستمو کشید و سرم را روی سینه اش گذاشت و گفت
_گریه نکن عزیزم گریه نکن خانومم همه چی روبه راهه چندتا آزمایش میدی خیالم راحت میشه که خانم من عشق من حالش خوبه خوبه فقط می خوام سلامت باشی می خوام بخندی می خوام مثل همیشه این ور اون ور بری نکه همش روی تختخواب باشی...
دور تو بگردم اینطوری نکن قلبم درد میگیره ها میدونی که من طاقت گریه های تو رو ندارم...
کمی که گذشت گریه ام بند اومد اهورا منو از خودش فاصله دادو اشکای روی صورتم رو پاک کرد و گفت
_نگاهی به خودت انداختی توی آینه دیدی خودتو دورت بگردم بیرنگ و رو شدی به خودت نمیرسی اون ایلین سابق نیستی.
چیزی از اون آیلین شروشیطون نمونده چرا اینکارو با خودت می کنی؟
تازه یادم افتاد من چه قولی به راحیل داده بودم بهش قول داده بودم به خودم میرسم یه ادم دیگه میشم اما از وقتی اینجا اومده بودیم حال و روزم خیلی بد شده بود رو به اهورا کردم گفتم
اول بریم آزمایش بدیم بعد باید برم جایی.
کمی مشکوک نگاهم کرد و گفت
_ کجا به سلامتی کار داری ایلین خانم؟
صورتمو خودم پاک کردم و گفتم یه قولی به راحیل دادم باید بهش عمل کنم باشه گفت و بی حرکت به سمت آزمایشگاهی که همون نزدیکی بود رفت زیاد طول نکشید که ازم خون گرفتن و بعد از اونجا بیرون اومدیم .
روبه اهورا گفتم به نظرت میشه این ورا آرایشگاهی جایی پیدا کرد که من یه کمی به خودم برسم؟
با خوشحالی به سمت اطراف نگاه کرد و گفت
_ پیدا می کنم برات عشق دلم چرا که نه ؟
همینه آیلینه من اینطوریه به خودش میرسه به خودش اهمیت میده زندگی رو دوست داره منو دختر منو دوست داره ...
خوشحال بودم که به خودم اومده بودم و می خواستم کاری که قبلاً تصمیم گرفتم انجام بدم منو جلوی یه سالن زیبایی بزرگ که نمی دونستیم اصلا کارشون خوبه یانه پیاده کرد و گفت
_ امیدوارم عروسک منو عروسک تر کنن وگرنه میام اینجا رو روی سرشون خراب می کنم.
?
????
#خان_زاده
#پارت150
#جلد_دوم
گونشو بوسیدم و با خنده گفتم حتماً کارشون و خوبه نگران نباش اگه بد بود من میام سراغت میرمیه آرایشگاه دیگه ...
خندید و گفت
_ تو هر طوری که باشی برای من همین عروسکی هستی که همیشه بودی پس نگران این چیزا نباش اگه خوشحالم که داری میری به خودت برسی فقط و فقط به خاطر خودته دوست دارم همیشه شاد باشی همیشه حالت خوب باشه.
دوباره گونشو بوسیدم از ماشین پیاده شدم وقتی وارد اون سالن بزرگ شدم به قدری شلوغ بود که باورم نمیشد دیگه داشتم با دیدن کسی که اونجا بودن و صورتهای بی نظیرشون و رنگ موهای قشنگ تر از چیزهایی که قبلا دیده بودم مطمئن می شدم اینجا انتخاب مناسبی بوده.
با خوش رویی بهم خوش آمد گفتن و ازم پرسیدن که می خوام چیکارا اینجا بکنم شماره راحیل رو گرفتم و بهش گفتم عزیزم اومدم سر قولم باشم این تو این آرایشگر خودت بهش بگو که چیکار کننن...
راحیل با خنده شروع کرد به حرف زدن با آرایشگر نمیدونستم داره بهش چی میگه اما مطمئن بودم سلیقه راحیل حرف نداره پس خودمو به دست آرایشگرا و نظرات راحیل سپردم و بی صدا سر جام نشستم هنوزم خسته بودم و از وجودم خستگی می بارید پس خیلی زود به خواب رفتم و حتی با اینکه این همه آدم اینجا بودن و سر و صدای زیادی بود
وقتی منو بیدار کردن فهمیدم نشسته خوابیده بودم ارایشگر رو بهم گفت کار رنگ موهات تموم شده میخوام بشورمشون عزیزم.
با تعجب از آرایشگر پرسیدم این همه ساعت من نشسته خوابیده بودم آرایشگر لبخندی زد و گفت
_ آره عزیزم خواب بودی خوابتم انگار خیلی سنگینه چون با این همه سروصدا بیدار نشدی .
متعجب بودم خواب من هیچ وقت سنگین نبود وقتی سرمو شستن وقتی موهامو سشوار کشیدن تازه بهم اجازه دادن که موهامو ببینم بی نظیر شده بود یه رنگ بلوند استخوانی که خیلی خیلی زیاد به صورتم میومد از بین موهای مشکی هایلایت استخونی در آورده بودن و بی انداز قشنگ شده بود باورم نمیشد که این موها مال منه کمی دور خودم چرخیدم و گفتم خیلی خوشگل شده باورم نمیشه موهای منه...
آرایشگر منو دوباره روی صندلی نشوند
_ هنوز خیلی مونده قراره انقدر تغییر کنی که همسرت تو رو نشناسه لبخندی زدم و با رضایت خودمو به دستش سپردم...
????
#خان_زاده
#پارت151
#جلد_دوم
چند ساعتی رو اونجا بودم انقدر کارشون طول میکشید که منه خسته رو خسته و خسته تر کرده بودن.
بالاخره وقتی کارم تموم شد و با رضایت به صورت جدیدم به موهای جدیدم توی آینه نگاه کردم دست مریزادی به آرایشگرا گفتم مدل ابروهام تغییر کرده بود توی چشمام لنز گذاشته بودن موهام رنگ شده بود آرایش ملیح و خیلی خاصی روی صورتم بود رژلبم با همیشه فرق داشت رنگ مات اما خیلی پررنگی بود.
حتی به ناخونامم رحم نکرده بودن...
ناخنامم کلی تغییر کرده بود ناخن های کوتاه همیشگیم حالا تبدیل به ناخن های بلند و خوش رنگ هلویی شده بودن.
حس خوبی داشتم از این تغییر...
حس خیلی خوبی داشتم از این تغییر در آخر با اصرار آرایشگر موهامو کمی کوتاهتر کرده بودم می دونستم اهورا با این کارم خیلی مخالفه اما دیگه نتونستم جلوی این آرایشگرا را بیشتر از این مخالفت کنم و بالاخره تسلیم شدم .
من الان یه ادمه دیگه بودم قبل از اینکه بخوام به اهورا زنگ بزنم گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم راحیل با لبخند جوابشو دادم و یه گوشه خلوت نشستم
جانم راحیل.
_کارت تموم شد یا نه سریع برام یه عکس بفرست ببینم چه شکلی شدی!
خندیدم و باشه ای گفتم درسته حالم بهتر شده بود درسته روحیه ام خیلی تغییر کرده بود اما این چیزی از نگرانیخ درونیم کم نمیکرد اسمراحیل و صدا زدم که نگران گفت _جانم عزیزم چیزی شده؟
از اینکه حرفامو بدون اینکه بگم میخوند خوشحال بودم داشتن چنین دوستی توی این زمونه واقعاً غنیمتی بود بزرگ.
رو بهش گفتم نمیدونم چم شده راحیل از وقتی اومدیم اینجا همش بی حال و کسلم همش دلم می خواد بگیرم بخوابم نمیدونم چه مرگم شده .
اهورا ازم ناراحته میگه منو اینجوری نمیخواد ببینه .
میگه آیلین همیشه رو میخواد اما من واقعا دست خودم نیست.
راحیل نگران گفت
_عزیز دلم از بس که به خود سخت گرفتی الان دیگه از پاافتادی .
آخه من به تو چی بگم تو چی کم داری؟
شوهرت به این خوبی دخترتون مثل دسته گل..
چی کم داری؟
فقط اون زنیکه تو زندگیته که اونم کوتاه مدته و رفتنی قرار نیست که بمونه و موندگار بشه.
خواهش می کنم به خودت بیا اینقدر سخت نگیر کاری نکن شوهرت بیشتر از این ازت فاصله بگیره نمیخوام اهورا از تو دل سرد بشه باید کنارش باشی.
تو الان اونجا باید کنارش باشی نباید تنهاش بذاری تا اونم تمام وقتش رو با اون کیمیا پر کنه...
اهورا دیگه سر کار نمیره میدونی که همه کاراش از توی خونه انجام میده خوابیدنه تو گوشه گیریه تو باعث میشه که اهورا بیشتربا اون وقت بگذرونه و بیشتر باهاش صمیمی بشه و خدایی نکرده گذشته براش زنده بشه
.
تو که نمیخوای ؟
????
#خان_زاده
#پارت152
#جلد_دوم
نه من اینو نمی خواستم من اصلا اون زن و توی خونه ام نمیخواستم حق راحیل بود اون راست میگفت مثل همیشه کاملا منطقی همه چیز و گفته بود
بدون اینکه من ذره ای دلگیر بشم ازش تشکر کردم به خاطر این که هست به خاطر اینکه تنهام نمیذاره و تماس قطع کردم .
یه عکس براش فرستادم و شماره اهورا رو گرفتم چند بوق نخورده جواب داد
_ به به عروسک ما بالاخره زنگ زد گفتم شاید نظرت عوض شده اونجا موندگار شدی... دختر میدونی چند ساعته اون جایی نهارم که نخوردی...
با لبخند به نگرانیش گفتم من حالم خوبه این جا کافی شاپ کوچیک دارن یه همبرگر گرفتم و خوردم آماده ام میای دنبالم؟
_ به روی چشمم عزیزم تا نیم ساعت دیگه اونجام.
تماس و قطع کردم و نگاهمو به زنا و دخترای دیگه ای که هر کدوم داشتن کاری می کردن دادم.
خدا میدونه هر کدوم از اینا چه درد مشکلی توی زندگیشون دارن میدونستم هیچ کسی بدون درد و مشکل نیست همه سختی های خودشون رو دارن اما میتونستم به یقین بگم هیچ کدوم از اینا عشقسابق شوهرشون توی خونشون نبود...
هیچ کدوم این ادما بچه شون توی شکم عشق سابق شوهرشون نبود...
مشکل من از اون مشکلای هادو نادر بود از مشکلاتی که برای کمتر کسی پیش می اومد و منه ایلین مثل همیشه بدترین و کمیاب ترین مشکلات سراغم می آمد...
غرق تماشای این آدما بودم که گوشیم زنگ خورد و با تشکر از آرایشگر از اونجا بیرون رفتم.
دلهره داشتم نگران بودم اگه اهورا از ظاهر جدیدم خوشش نمیومد چی؟
به خودم دلگرمی دادم که اهورا هرجوری که باشم منو دوست داره وقتی توی ماشین نشستم بهش نگاه نمی کردم و اون با دوتا چشماش بهم زل زده بود تا به سمتش بچرخم .
وقتی که دید نمی خوام این کارو بکنم دستشو روی دستم گذاشت و اسممو آروم زمزمه کرد.
قلبم به تپش افتاد و من برای چندمین بار عاشق این آدم شدم
نگاهم و به سمتش دادم سر چرخوندم اون با چشمای پر ازذوقش صورتمو موهامو از نظر میگذروند لبخند روی صورتش هر لحظه بیشتر کش میومد من به این نتیجه می رسیدم که انگار راضیه...
??
????
#خان_زاده
#پارت153
#جلد_دوم
دستمو توی دستش گرفت و به سمت لباش برد و روی دستم بوسه زد
_عروسک من دلبر من ناز بودی ناز تر شدی عروسک بودی عروسکتر شدی.
آخه نمیدونی چه کردی با قلبم این طوری که دیدمت یاد آیلینه گذشته افتادم خیلی خوشگل شدی خانومم خیلی بهت میاد .
قلبم آروم گرفته بود آروم گرفته بود خیالم راحت شد که پسندیده که خوشش اومده دست دراز کرد و تره ای از موهام او که روی پیشونیم افتاده بود با دستش لمس کردو گفت
_بی نظیر شده موهات خیلی بهت میاد.
از باب میل اهورا بودن بی اندازه لذت می بردم دیگه خستگیم هم از بین رفته بود همین که اهورا لبخند میزد که اهورا تأیید میکرد که خوب شدم کافی بود به خونه که برگشتیم با حس غرور و اعتماد به نفس بالایی وارد خونه شدم.
اما با دیدن خونه خالی و نبودن مونس وکیمیا به سمت اهورا چرخیدم پرسیدم
_ دخترم کجاست؟
اهورا منو از زمین جدا کرد و توی بغلش چرخوند و گفت
_فرستادمشون دنبال نخود سیاه فرستادم برن بگردن...
میدونی من به عروسکم اعتماد دارم میدونم چقد خوشگله میدونم یکم که به خودش برسه دلبرتر میشه و شوهرش بی تابتر..
فرستادمشون برن تا من و تو خلوت کنیم.
ناراحت شدم خیلی ناراحت شدم از اینکه این کارو کرده بود از اینکه دخترمو با اون فرستاده بود خواستم اخم می کنم دلگیری و ناراحتی رو بهش نشون بدم که لبام و شکار کردم بعد از یه بوسه عمیق گفت
_اخم وناراحتید هیچ اهمیتی نداره الان فقط و فقط دارم به این فکر می کنم که چطور از خانوم خوشگلم لذت ببرم .
میدونی دیدن تو با این صورت با این موها با این رژ لب منوهوایی تر میکنه دیونه ام کردی باید آرومم کنی.
به شونه اش زدم و گفتم
خیلی بدی دختر منو با اون میفرستی بیرون؟
منو روی مبل گذاشت و گفت
_ عزیز دلم قاتل نیست که براش میگردونه جایی نداره که بره اونقدرا هم که فکر می کنی دیگه جانی و عوضی نیست.
الان به این فکر کن که شوهرت چقدر دلش برای تو تنگه...
میدونی دو روزه یا نه سه روزه با من نبودی میدونی که من چقدر برای تو زود هوایی میشم و تو سه روز خودتو از من دریغ کردی چه فرصتی بهتر از الان که خانم من اینقدر به خودش رسیده ؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم بازم قانع نشدم که چرا باید دختر من با اون زن بره بیرون؟
لبخندی می زد و گفت
_صادقانه تر میگم هواتو کرده بودم دکشون کردم..
سرشونه مانتومو پایین کشید و سرشونه مو به دندون گرفت آخه بلندی گفتم که انگار آتش شهوت توی وجودش شعله ور تر کردم با ولع خاصی شروع کرد به در آوردن لباسهای هر دو نفره مون حتی فرصت نمی داد تا کمکش کنم دیوونه شده بود مثل همیشه که وقتی هوایی می شد
و هوس می کرد دیوونه می شد .
1401/04/26 10:02????
#خان_زاده
#پارت154
#جلد_دوم
لباسامونو که کامل درآورد انگار از وضعیتی که توش بودیم ناراضی بود
پس منو بغل کرد و به سمت اتاق خوابمون رفت و در رو بست
_ اینجا بهتره یه وقت سرمیرسن اونوقته که خر بیار و باقالی بار کن واسه دختر فضول مون..
به این حرفش خندیدمو منو روی تخت خواب برد این بار باز روی تنم خیمه زد و شروع کرد به باز بوسه بارون کردن صورتم...
لبم ...
چشمام...
بدنمو بوسه می زد ...
و من داغ می شدم مثل خودش هوایی می شدم و دلم این مرد پر از نیاز و میخواست مردی که جونمو براش میدادم و بیاندازه عاشقش بودم...
با حال خوشی کنار گوشم گفت
_این اولین س.کسمون توی این اتاق و توی خونه است باید یه جایی حتما ثبتش کنم.
دیوونه خطابش کردم و اون با چشمای پر از نیازش به صورتم خیره شد و گفت
_ بهم اعتماد کن الکی به خاطر هر چیزی خودتو ناراحت نکن از چشمام باید بخونی من چقدر تورو می خوام پس شک نکن هیچی نمیتونه منو از تو جدا کنه.
این حرفا مثل همیشه آب سرد شد روی آتیش وجودم تا خودمو تمام و کمال با میل و رغبت با حس خوشایندی در اختیارش بزارم صدامون کل اتاق و که نه خونه رو پر کرده بود.
ناله های من نفس داغه اهورا دردی که گاهی وسط رابطه بهم میداد و من از تک به تک لحظاتی که باهاش بودم لذت می بردم احساس می کردم بدنم پر از کبودی و خونمردگی شده پوست تنم بین دندوناش میرفت بیمهابا فشار میداد و میگفت دلم میخواد کل تنت جای این کبودیا باشه از این کارش لذت میبردم حس پیروزی داشتم پیروزی در مقابل کیمیا!
چی بهتر از این که به رخش میکشیدم این مهر و امضای اهورارو؟
داشتیم بهتر از این مگه؟
نه نداشتیم.
سیری نداشت اهورا اینقدر ادامه داد که بالاخره اونا هم برگشتن و سر و صداشون توی خونه پیچید.
در و قفل کرد و قبل از اینکه بتونم تکونی بخورم دوباره باهام یکی شد که صدای ناله ام بلند شد.
منو توی بغل خودش نشونده بود و داشت کارشو میکرد.
با ناله کنار گوشش گفتم
بسه اهورا تمومش کن میشنون..
گردن و بین دندون گرفت و گفت
_بذار بشنون مگه مهمه؟؟؟
?
????
#خان_زاده
#پارت156
#جلد_دوم
دستی به موهام که روی صورتم ریخته بود کشیدم و پشت گوشم فرستادم و گفتم
من نیازی ندارم که به خودم برسم گاهی فقط برای تنوع این کارو میکنم
آرایش کردن این طوری تغییر کردن برای کسایی که اعتماد به نفس ندارن و صورت شون ایرادی داره خوبه تا خودشونو بهتر کنن.
من خداروشکر نیازی ندارم و فقط برای دل اهورا اینکارو میکنم گاهی.
خنده ای کرد و گفت
_حق داری تو واقعا خوشگلی عزیزم.
از جاش بلند شد و به سمت من اومد و گفت
_پس من برم دیگه کمی استراحت کنم خیلی خسته شدم مونس تحویل شما.
مونس که اصلا حواسش به ما نبود بالاخره سرشو بالا اورد و بین بازی کردن با عروسک تازهای که معلوم بود الان خرید کمی وقفه انداخت و گفت
_عروسک منو دوست دارین همین الان خاله کیمیا برام خرید.
به سمتش رفتم و صورتشو بوسیدم نمی خواستم دیگه بیشتر از این در مورد کیمیا حساسش کنم پس گفتم آره عزیزم خیلی خوشگله مبارکت باشه اهورا پشت سر من اومد کنارش نشست و گفت
_به به میبینم که دختر عروسک جدید خریده خسته نمیشی این همه عروسک میخری بابا ؟
دخترم بزار چندتام عروسک توی بازار بمونه برای بقیه دخترا .
مونس از گردن اهورا آویزون شد و گفت
_ نخیر همه عروسکا مال منه تو هم باید برام بخری...
اون سمت مونس نشستمو حالا سه تایی همدیگرو بغل کرده بودیم و مونس بین دو نفره ما بود اهورا سریع از فرصت استفاده کرده و سرشو کج کردم گونمو بوسید مونس با اخم گفت
_ پس من چی بابایی؟
اهورا پدرسوخته نثاره دختره شیطونمون کرد و صورت اونم بوسید چه خانواده خوبی بودیم اصلا نیاز بود یه بچه دیگه بیاریم؟
منه بیچاره برای حفظ زندگیم و شوهرم این کار رو کرده بودم اما الان واقعا از ته قلبم پشیمون بودم.
انگار که مونس تازه نگاهش به من افتاده باشه با ذوق گفت
_ چقدر خوشگل شدی مامان موهاتو رنگ کردی؟
دخترک مو بغل زدم از اتاق بیرون رفتم و گفتم آره عزیزم گفتم یکمی خوشگل کنم برای بابایی تا بابای منو بیشتر دوست داشته باشه
مونس صورتمو بوسید و گفت
_اما بابا اهورا که تورو خیلی دوست داره وقتی که خواب بودی فقط از تو حرف میزد میگفت مامانت انگار مریضه می گفت خیلی ناراحتم که مامانت خوابه میگفت نمیتونم غذا بخورم از گلوش پایین نمیرفت.
با شنیدن این حرف ها حالم بدم چنان خوب شد که نگو دیگه چی میخواستم بهتر از این؟
اهورا اینطور نگران بود
اینطورعاشقم بود
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد