112 عضو
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت33
موهاش که خشک شد گفتم
بفرمایید آقا موهاتون خوشگل شدن
از جاش بلند شد دست زیر پای من انداخت و به سمت تخت رفت
دراز کشید و منم سرم و روی بازوش گذاشتم
صورتامون درست روبهروی هم بود نگاهش به صورت من بود و حتی پلک نمی زد و من احساس میکردم زیر نگاهش دارم آب میشم
با خجالت گفتم
به چی داری نگاه می کنی؟
دستش رو جلو آورد موهامو از روی صورتم کنار زد و گفت
_میدونستی خیلی خوشگلی ؟
با خنده گفتم از این حرف نزن بهت نمیاد اصلا
کمی جا به جا شد و گفت
_ چرا بهم نمیاد؟
نگاهش کردم به چشماش به چشمایی که هنوز هم سرد بودن و گفتم
چون اولین باره از این حرف میزنی تا حالا نشنیدم از من تعریف کنی
با تمام غروری که ازش سراغ داشتم گفت
_ همین که انتخابت کردم یعنی تعریفی هستی
من هر کسی رو انتخاب نمی کنم همین که اینجایی روی این تختی یعنی با بقیه فرق داری!
قند توی دلم آب می شد از این همه تعریف
این آدم تعریف کردن بلد نبود این حرفا براش زیادی بود نبود ؟
لبمو به دندون گرفتم و اون با انگشتش لبمو از بین دندونام بیرون کشید و گفت
_هیچ وقت این کارو نکن
لبی که من بوسیدم نباید تو بهشون صدمه بزنی
آهسته سر تکون دادم و دوباره زمزمه کرد
_ کاش اینقدر زیبا و معصوم نبودی کاش مونس نبودی
کاش یکی دیگه بودی...
با تعجب از شنیدن این حرفا پرسیدم
منظورت چیه اما اون منو پشت به خودش کرد مجبورم کرد اینطوری دراز بکشم و از پشت بغلم کرد و گفت
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت34
_بهتر بخوابیم دیگه خیلی دیر وقته بدون اینکه چیزی از حرفاش بفهمم غرق شدم توی حصار دستاش و محو شدم توی گرمای آغوشش
اون همه خشونتی که بین رابطه داشت الان محو شده بود و من عاشق این آدم بودم با تمام غرور و خودخواهی و زورگو بودنش میخواستمش و این نقطه ضعف من بود .
شاهو به خواب رفتو نمیدونم اما من یک ساعتی لذت بردم از جایی که بودم لمس و نوازش بازوی برهنه این آدم حس غرور میداد بهم
حس خوشبختی میداد
احساس می کردم نور آفتاب چشمامو میزنه چند باری روی تخت غلت خوردم و به جسم سنگین برخوردم لایه پلکامو که باز کردم با دیدن شاهو کنارم روی تخت لبخند گشادی زدم
کی می رسید که همیشه وقتی چشم باز می کنم همینطور شاهو رو کنار خودم ببینم ؟
خودمو بهش نزدیک تر کردم گونشو بوسیدم و کنار گوشش گفتم
نمیخوای بیدار شی شده آفتاب داره میتابه یه روزه جدید برای من و توعه؟
بهم پشت کرد و گفت
_ اینقدر کنار گوشم وزوز نکن بذار بخوابم
اما من که کرمم گرفته بود خودمو بالاتر کشیدم روی کمرش دراز کشیدم درست روی تنش و سرمو کنار گوشش گذاشتم و گفتم
اما من دلم برای شاهو تنگ شده پاشو واسم باز اخم کن عصبانی شو زور بگو روز جدیده پاشو کارتو شروع کن
دلت برای این کار را تنگ نشده ؟
دیدم که صورتش به لبخند کش اومد و گفت
_خودت میخاریا داری بیدار می کنی که شروع کنم امرونهی کردن بهت؟
با صدای بلند خندیدم و گفتم کیع بدش بیاد
اگه اونی که امرو نهی میکنه یکی مثل تو باشه دل آدم میخواد خب!
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت35
منو روی تخت انداخت و خودش روی تنم کشید زیر خودش اسیرم کرد و گفت _از جات تکون نمیخوری همینجا میخوابی تا من از خواب سیر بشم
با ناله گفتم برو کنار شاهو خیلی سنگینی
لاله گوشم و بین لباش گرفت و گفت _وقتی کرم میریزی باید به عاقبت این کارتم فکر کنی مگه نه؟
با خوشحالی دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم
_ اصلا خیلی هم خوبه خیلی دوست دارم چقدر خوبه زیر تن تو خوابیدن...
انگار برق بهش وصل کرده باشم کمی منو از خودش فاصله داد و با چشمهای ریز بین بهم خیره شد و گفت
_ پس دوست داری ؟
الان چطوره یه راند دیگه بریم تا بیشتر دوست داشته باشی.
با تصور دردی که دیشب از تجربه کرده بودم سریع از زیر دستش در رفتم و
گفتم
بیخیال غلط کردم غلط کردم باید برم خونه...
کم می خندید اما الان صدای خنده اش کل اتاق و پر کرده بود و من با خودم گفتم
کاش الان می تونستم این صحنه رو برای همیشه ثبت کنم و صدای خنده هاش تا همیشه توی گوشم زنگ بزنه...
نگاه نافذش به چشمام بود و به یک آن خنده بینظیرش محو شد
اون سردی نگاهش برگشت
از روی تنم کنار رفت روی تخت نشست دستی به سر و صورتش کشید و گفت
_میرم دوش بگیرم بعدش میبرمت خونه!
دست روی بازوی برهنه اش گذاشتم و گفتم
تو دیشب حمام بودی!
حتی به سمت من نچرخید و فقط از جاش بلند شد و دستم از روی بازوش رها شد و گفت
_عادت همیشگیه
قبل خواب و صبح موقع بیدار شدن باید دوش بگیرم تا سرحال باشم
با نگاهم بدرقه اش کردم و اون توی حمام رفت
سرک کشیدن توی این اتاق توی این خونه کار بدی که نبود؟
از جام بلند شدم کشوهای میزش نگاهی انداختم اما چیز خاصی نبود
چیزی که برام جالب باشه یا کاری کن از زندگیش سردر بیارم
هیچ عکسی از خانوادهاش ودوست نداشت
این ادم زیادی مرموز بود این و باور داشتم
به دیوار تکیه دادم منتظر شدم از حمام بیاد بیرون
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت37
هول شده از جام بلند شدم و پشت سرش راه افتادم
توی آسانسور ایستادیم سکوت کرد و ترسیده ازش پرسیدم
_من حرفی زدم که ناراحت شدی؟
نگاهم نکرد صاف به رو به روش نگاه می کرد گفت
_ نه چیزی نشده مگه قرار بود حرف تو ناراحتم کنه؟
سرمو تکون دادم و دیگه حرفی نزدیم در آسانسور که باز شد دستمو توی دستش گرفت و گفت
_ شاید چند روزی نباشم از الان میگم که بعدا شروع نکنی به پرس و جو کردن و گفتن
نگرانم و دلتنگم از همین حرفا....
الان چی گفت؟
چرا دوباره میرفت؟
کجا میرفت؟
کجا می خوای بری؟
با اخم نگاهش و به من داد و گفت
_باید بهت توضیح بدم؟
همین که بهت خبر دادم که نیستم به نظرم کافی باشه
خیلی بد حالمو میگرفت حال خوشی که اول صبح داشتم الان دیگه چیزی ازش نمونده بود
سوار ماشین شدیم و توی سکوت به سمت خونه ما رفتیم وقتی از ماشین پیاده شدم منتظرم نشد تا برم زودتر از من پاش روی گاز فشار داد و از خونه دور شد
بی حالی سلانه سلانه به سمت خونمون رفتم
در خونه رو که باز کردم دوقلوها از سر و کولم بالا رفتن
کی میخواستن بزرگ بشن؟
کنارشون زدم و گفتم
دیوونه ها وقتشه دوست دختر داشته باشین ولی هنوزم از این بچه بازیا درمیارین؟
هر دو با صدای بلند خندیدن امیریل گفت
_ هر وقت دوتا خواهر دوقلو که مثل ما خوشگل هم باشن پیدا کردی به ما معرفی کن ما دوتا جز این باشه هیچ وقت دوست دخترم پیدا نمیکنم
دیوونه ای به جفتشون گفتم ازشون فاصله گرفتم
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت38
مادرم که هز سر و صدای پسرا با خبر شده بود از آمدنم سریع خودش رو به من رسوند نگران حال دوستم و پرسید وقتی این دروغارو تحویلشون میدادم یه عذاب می کشیدم
و وقتی باید دوباره در موردشون توضیح می دادم و دوباره دروغ می گفتم دوباره عذاب میکشیدم
من این کار نبودم من دختری نبودم که به خانوادم دروغ بگم اما این عشق طوری با تار و پود وجودم تنیده شده بود که رهایی ازش برام ممکن نبود و به خاطرش دست به هرکاری میزدم
وقتی خیال مامان و بابت خوب بودن حال دوستم راحت کردم و به اتاقم رفتم فکر اینکه بازم قراره چند روزی از شاهو بی خبر باشم مثل خوره به جونم افتاده بود
از الان مرزای دلتنگی رو داشتم جابجا می کردم
همین الان از پیشش برگشته بودم همین الان اخم و تخم هاشو به جون خریده بودم
اما باز احساس دلتنگی می کردم دلم می خواست هر روز هر شب هر ساعت از زندگیم هر ثانیه از عمرم کنار اون آدم بگذرونم
با همه مرموز بودنش با همه عصبی و سرد بودنش من دوستش داشتم و مطمئن بودم بالاخره با عشقی که بهش دارم یخای وجودشو آب می کنم
و اونم طعم و لذت عاشقی رو میچشه... تمام طول روز نگاهم به گوشی بود منتظر بودم بهم زنگ بزنه یا پیام بده اما خبری ازش نبود
گاهی اوقات فکر میکردم اون اصلاً منو نمیبینه و چیزی به اسم دلتنگی را تجربه نکرده
موقع خواب نتونستم طاقت بیارم شمارشو گرفتم
اما وقتی اون زن پشت قطع گفت مشترک مورد نظر خاموش میباشد دنیا روی سرم آوار شد چقدر بدم میومد از این عادتش چقدر آزارم میداد این کارش که وقتی میرفت م وقتی نبود گوشیشو خاموش میکرد تا زمانی که دلش بخاد...
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت39
چطور شد که من عاشق این آدم شدم؟
خودمم دقیق نمیدونستم
با ضربه ی آهسته ای که به در اتاقم خورد گوشی و کنار گذاشتم
پدرم که وارد اتاق شد کنارم روی تخت نشست و من یه لبخند بزرگی روی صورتم گذاشتم
این مرد برای من اسطوره بود
تمام مرد هایی که توی زندگیم دیده بودم و اول با پدرم مقایسه می کردم برام ی آدم خیلی بزرگ بود
که خوب می تونست عشق و بین همسرش و بچه هاش تقسیم کنه
و بهشون نشون بده که زندگی کردن عاشقی کردن و دوست داشتن چه لذتی میتونه داشته باشه...
مشغول نگاه کردنش بودم که با خنده گفت
_چه خبرته دخترم
می خوای بابا تو قورت بدی ؟
خودمو توی بغلش انداختم و سرمو روی سینش گذاشتم و گفتم
من هر چقدر شما را نگاه می کنم سیر نمیشم چرا اینقدر خوبی بابا؟
دستش روی موهام نشست و گفت _عروسکه من باباش اینقدر دوست داره،
با بغض سرمو تکون دادم و اون با شوخی گفت
_ پس چطوری باید عروست کنم دور از بابایی چطور میخوای زندگی کنی ؟
یک لحظه ترس تویی جونم نشست دور از بابا دور از مادرم نمیتونستم
کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم من که حالا حالاها قصد عروس شدن ندارم پس خیالتون راحت ور دل خود تون می مونم
صورتمو با دستای بزرگش نوازش کرد و گفت
_دخترم دیگه بزرگ شده خواستگاراش دارن پاشنه در خونه رو از جا می کنن باید یه فکری کرد!
با چشمای گرد شده گفتم
خواستگار ؟
تو یک لحظه جدی شد و گفت
_ چند تا خواستگاره داری که هر چقدر ردشون کردیم گفتیم دختر کوچولوی ما هنوز براش زوده عروس بشه بیخیال نشدن!
می خوان بیان خونه تا باب آشنایی صورت بگیره
ولی من گفتم اول باید با دخترم حرف بزنم اگر اون بخواد قبول کنه اجازه اومدن میدم
توی یک لحظه تمام وجودم سرد شد احساس کردم استرس و ترس همه قلبمو پر کرد
رنگم پریده بود که پدرم نگران گفت
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت40
_دخترم کسی قرار نیست تورو مجبور به کاری کنه
چرا رنگت پرید؟
نفسم بند اومده بود حتی فکر کردت به خواستگار دیگه منو میترسوند
من زن بودم من شاهو رو داشتم چطور می تونستم به ازدواج فکر کنم؟
سعی کردم ترسم و پنهان کنم و دست و پامو گم نکنم و به پدرم گفتم
خواهش می کنم بابا برای من خیلی زوده من حالا حالاها نمیخوام به این چیزا فکر کنم
خودتون یه جوری ردشون کنین
پدر اما دوباره منو توی بغلش کشید و گفت
_ هرچی که تو بگی ولی دخترم تو نمیخوای ببینیشون؟
شاید به دلت نشست یکیشون
شاید ازش خوشت اومد شاید عاشقش
شدی؟
الان باید چی می گفتم؟
باید میگفتم عاشق شدم باید می گفتم طعمش و قبلاً چشیدم و الان توی قلبم هیچ جایی برای عشق دیگه نیست ؟
نه تنها عشق هیچ جایی برای هیچ خواستنی نیست
لب گزیدم و سکوت کردم و پدرم گفت
_آخر هفته میادبا خانواده ببینش و خیلی محترمانه میتونی ردش کنی هیچ وقت مجبور نیستی به هیچ کاری عزیز بابا...
اما حق با پدرم بود اتفاق خاصی قرار نبود بیفته میومدن و من همون لحظه جواب رد و می دادم و تموم می شد و می رفت پس حرف پدرم تایید کردم اون با خیال راحت از اتاق بیرون رفت
الان احتیاج داشتم که با شاهو حرف بزنم که بهش بگم چه حالی دارم بهش بگم چقدر اذیت میشم حتی وقتی خواستگار میاد اما اون بود مثل همیشه رفته بود
انگار از اول آن وجود نداشت هر وقت دلش میخواست میومد و هر وقت دلش می خواست می رفت...
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت41
روز ها پشت سر هم می گذشت این بار یک هفته رد شد 10 روز تموم شد و روز پانزدهمی بود که از شاهو خبری نداشتم.
حالم گرفته بود نگران بودم و ترسیده و دلتنگ
تمام حسای بدی که توی دنیا وجود داشت توی وجودم قد علم کرده بودن
پدر و مادرم نگران بودن انا من هیچ حرفی برای گفتن بهشون نداشتم
هر وقت که به اون خواستگاری فکر میکردم اعصابم به هم ریخت و حالم خراب تر می شد
وقتی که خواستگارا اومدن با دیدن اون مردی که اینقدر برازنده بود تا چشم پدر و مادرم رو بگیره و اون خانواده اسم و رسم دار و اصیلی که داشت تا مادرمو به جون من به اندازه از من بخواد بیشتر فکر کنم عصبی و کلافه میشم
اون آدم هر چیزی که گفتم قبول میکرد هیچ راهی برای اینکه من بهش جواب رد بدم باقی نمی گذاشت
تا مجبور بشم اون آبروریزی و به پا کنم و پدر و مادرم واقعاً شرمنده بشن
وقتی تو یه جمع ایستادم و رو به همه گفتم
ممنون که تشریف آوردین اما من قصد ازدواج ندارم و وقتی اون آقا همون خواستگار پروپاقرصم کنارم ایستاد و گفت
_ اما شما هر چیزی که بگی من قبول میکنم هر شرطی که داشته باشین بهتره بیشتر فکر کنین
و من عصبی وقتی توی روش ایستادم و گفتم
_واقعیت اینه که من از شما خوشم نمیاد هر شرطی هم بذارم و شما قبول کنید باز از شما خوشم نمیاد اینو درک می کنید ؟
مادرم عصبانی بازمو و کشید وبه آشپزخانه برد
از اینکه اینقدر ناراحتشون کردم خودمم ناراحت بودم اما چاره ای نبود.
مادرم با ناراحت گله کرد
از این بی آبرویی که به بار آورده ام اما پدرم بعد رفتن مهمونا سراغم اومد بغلم کرد و گفت
_ با اینکه شرمندمون کردی ازت انتظار همچین رفتاری و نداشتیم اما به خواست احترام م میزارم
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت42
از اون روز روی نگاه کردن به صورت پدر و مادرم و نداشتم
نبود شاهو و اینکه کسی نبود دلداریم بده کسی نبود بهم کمک کنه کسی نبود تا این بار سنگین را از روی دوشم برداره حالمو خرابتر کرده بود
که توی تخت خواب افتاده بودم پدر و مادرم فکر میکردن سرما خوردم اما من قلبم درد می کرد نه این که سرما خورده باشم !
گوشی رو کنارم گذاشته بودم و مثل دیوونه ها به صفحه اش زل زده بودم تا ببینم کی زنگ میخوره و کی شاهو برمیگرده
این انتظار طولانی جون منو میگرفت نفسمو بند میآورد زندگیمو مختل میکرد اما من یه مجنون به تمام معنا بودم
مجنونی که عاشق یه مرد مغرور و سرد و بی عاطفه شده بود
اشکی که از گوشه چشمم روی بالشت افتاد و عصبی پاک کردم و در همین حال گوشیم به صدا در اومد
تقریبا مطمئن بودم که شاهو نیست اما وقتی گوشی رو دست گرفتم با دیدن اسم شاهو که داشت بدجوری خودنمایی میکرد دلم ریخت
نمیدونم ناراحتی بود خوشحالی بود هیجان بود ترس بود و یا حتی تنفر اما همه وجودم انگار به آتیش کشیده شد.
تماس که وصل کردم با شنیدن صداش بغضی که این همه مدت داشت خفم میکرد سر باز زد و با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن
گریه میکردم اون سکوت کرده بود و فقط به صدای گریه هام گوش می داد وقتی کمی آروم گرفتم گفت
_ بالاخره تموم شد حالا میتونیم حرف بزنیم ؟
چرا این آدم انقدر سرد بود چرا اینقدر مغرور بود چرا حتی دلش به حال من نمی سوخت ؟
چرا این همه عشق و بی تابی منو نمیدید؟
اصلاً چرا من باید عاشق همچین آدمی میشدم ؟
یه ادمه سرد و مغرور و بی عاطفه....
این بار من سکوت کردم و گفت
_بعد این همه روز برگشتم نمیخوای باهام حرف بزنی تا صدای حرف زدن تو بشنوم نه گریه کردنات ؟
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت43
با بغضی که توی گلوم بود و باعث می شد صدام بلرزه گفتم
این همه روز کجا بودی،؟
چطور دلت میاد منو شکنجه بدی ؟
منو نمیخوای؟
شاهو دوسم نداری مگه نه ؟
اخمش از پشت تلفن هم میتونستم حس کنم میتونستم ببینم
_ باز که شروع کردی به بچه بازی درآوردن
این حرفا چیه؟
مگه 15 سالته که اینطور داری گریه زاری میکنی؟
میدونی که این اخلاقتو اصلا دوس ندارم!
سعی کردم دیگه بغض نکنم تا از من دلگیر و دلخور نباشه
نمیخواستم در هیچ شرایطی حتی اگر خودم دردی میکشم و در حال عذاب کشیدنم اونو ناراحت کنم
اشکامو پاک کردم و گفتم
_باشه دیگه چیزی نمیگم
اما تو خودت این همه مدت اصلاً دلت برای من تنگ نشد ؟
با خودت نگفتی این دختر بیچاره منتظرم نشسته برم ببینم مرده یا زنده اس؟
اصلا نمیگی تو این مدت که نیستی شاید اتفاقی برای من بیفته اینا همه به من ثابت میکنه که تو منو دوست نداری!..
کلافه جوابمو داد
_به جای این پرحرفی پاشو بیا خونه من حرف میزنیم پشت تلفن میدونی که راحت نیستم دوست دارم وقتی حرف میزنم نگاهم به طرف مقابلم باشه نه اینکه پشت خط باشم
روی تخت نشستم و گفتم
من مریضم حال و روز درست حسابی ندارم
نمیتونم بیام
اما اون بی اعتنا گفت
_ می خوای من بیام
ترسیده و نگران گفتم
چی داری میگی برای خودت کجا بیا مگه میشه ؟
دوباره گفت
_ پس بیا نزار که من پاشم بیام اونجا میدونی که اگه بخوام بیام کسی نمیتونه جلوی منو بگیره!
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت44
دره واحدش که باز شد بی حرف کنار رفت تا داخل بشم با قدم های آهسته به سمتم مبلی که گوشه پذیراییه بزرگش بود رفتم و بی سر و صدا اونجا نشستم اونم حرفی نمی زد
بالاخره وقتی کمی سرم رو بالا تر آوردم اونو درست جلوی خودم ایستاده و دست به سینه دیدم
به مبل تکیه دادم و گفتم
چیزی شده ؟
به من اشاره کرد و گفت
_ این رو باید تو بگی چه اتفاقی افتاده این رفتار این که منو ندیده میگیری! چیزهای تازه ای میبینم...
نفسم رو بیرون دادم و گفتم انتظار داری چه حال و روزی داشته باشم خبری ازت نیست گوشیت خاموشه هیچ جایی نمیشه پیدات کرد و من میمونم و مشکلاتی که حالمو به هم میزنن
مشکلاتی که از پسشون بر نمیام تنهایی...
اما مجبورم
شاهو اومدم اینجا که باهات روراست حرف بزنم
با پوزخندی که انگار عوض جدانشدنی صورتش بود بهم خیره موند و روی مبلی یکی رو به روی من بود نشست
_ بگو چه حرفی بزنیم؟
تصمیم و گرفته بودم مرگ یه بار شیون یه بار باید می فهمیدم که این آدم منو دوست داره یا نه
باید مطمئن میشدم تا تصمیم بگیرم
پس بهش خیره موندم گفتم
می خوام بدونم منو میخوای ؟
حسی به من داری ؟
دست به سینه شد و گفت
_ باز شروع کردی بازی حرف های مسخره رو شروع کردی؟
صدا مو بلندتر کردم و گفتم
مسخره ؟.
این حرفهایی که به نظرتو مسخره است برای من خیلی مهمه می خوام بدونم می خوام بفهمم کجای زندگیتم اصلا من هستم منو میبینی ؟
می خوام باهات تموم کنم شاهو ...
این رابطه رو می خوام تموم کنم وقتی تو هیچ حسی به من نداری من چرا باید خودمو عذاب بدم؟
میدونی هر وقتی که غیب میشی تا برگردی به چه حال و روزی می افتم تو می فهمی وقتی برام خواستگار میاد و من باید هزار تا بهونه جور کنم تا بگم نه چه حال و روزی دارم ؟
میفهمی چقدر پدر و مادرم ناراحت می کنم و دلشون رو میشکنم
من دارم مطمئن میشم تو منو دوست نداری هیچ حسی به من نداری ولی نمی فهمم چرا
چرا باهام توی این رابطه موندی؟
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت45
سیگاری از جعبه ای که کنار مبل روی میز بود بیرون آورد و روشنش کرد دودشو توی خونه پخش کرد و گفت
_پس به این نتیجه رسیدی که با هام تموم کنی ؟
مطمئنی ؟
مطمئن بودم این بار مطمئن بودم واقعا خسته بودم و دیگه توان نداشتم سرمو پایین انداختم و گفتم اگر میدونستم ذره ای منو دوست داری همه چیز رو تحمل می کردم
اما وقتی میدونم تو منو دوست نداری چطور این همه شکنجه را تحمل کنم؟
ترجیح میدم باهات نباشم و فقط توی خونه غصه این و بخورم که چرا دوستم نداشت!
ریز بینانه و موشکافانه بهم نگاه میکرد انگار میخواست صحت حرفامو از چشمام بخونه
اما من واقعیتو گفته بودم دیگه خسته بودم خیلی خسته
می دونستم این جدایی برای من خیلی سنگین خواهد بود اما چاره ای جز این برام نمونده بود برام
میدونستم من تمام احساساتم و حتی دخترانگیم و خرج این آدم کردم و وقتی ازش جدا بشم روزگارم تاریک و تار میشه اما بازم ترجیح می دادم بگم ازش جدا شدم و منو دوست نداره تا این که به این شکنجه روزانه دچار بشم
از جاش بلند شد و نزدیکم روی مبل نشست نگاهی به صورت غمگین و افسرده من انداخت و گفت
_من این دختری که الان اینجا نشسته رو نمیشناسم مونسی که من باهاش آشنا شدم همیشه می خندید و همیشه پر از شادی بود الان یه دختر ترسو و افسرده جلوم نشسته که دارم خودم هم به این فکر می کنم بهتره ازش دور بشم!
چرا این کارو می کنی چی برات کم گذاشتم ؟
بودن کنار من برای تو دوست داشتنی و لذت بخش بود الان چی شده که دیگه اون لذت سابق و برات نداره ؟
کلافه و عصبانی به چشماش نگاه کردم و گفتم معلوم هست چی داری میگی شاهو؟
یهو میری و پیدات نمیشه نیستی من میمونم و کلی حرف که باید بشنوم تو میدونی چند تا خواستگاره دارم که ول کن نیستن و خانوادم چقدر منو تحت فشار گذاشتن؟
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت46
دود سیگارش و بیرون داد به من گفت
_مگه چیه!
برای هر دختری خواستگار میاد اگه بخوای به خاطر هر خواستگاری اینطوری بلوا به پا کنی کلاهمون بدجوری میره توی هم
انگار نمیتونستم حرفامو به این آدم بفهمونم انگار اصلاً درک نمیکرد که من دارم راجع به چی حرف می زنم
بغضمو پس زدم و گفتم
ببین چی دارم بهت میگم من نمیتونم ازدواج کنم چون تو رو دوست دارم و اینکه دیگه دختر نیستم من چه بهانه ای برای اینکه دختر نیستم بیارم؟
میفهمی نمیدونم وقتی پدر و مادرم میخوان منو مجبور کنن با کسی که مناسبه ازدواج کنم چه بهانه ای بیارم تا این ازدواج رد کنم
به این چیزا فکر کردی ؟
من یه دخترم
برای دختری مثل من که خانواده آبروداری داره این چیزا اصلاً خوب نیست
دستش روی بازوی من گذاشت و شروع کرد به نوازش کردن من و گفت
_این حرفا رو ول کن نگران نباش هیچ اتفاقی نمیفته
الان باید دلتنگ من باشی نه اینکه این حرفا رو تحویل من بدی...
تا خواستم بازومو و کنار بکشم و دستشو پس بزنم محکم بازو و چنگ زد و گفت
_ از بین جفتک انداختنا اصلاً خوشم نمیاد یاد بگیر که در مقابل من مطیع و آروم باشی وگرنه بد جوری منو عصبی و ناراحت می کنی
از جام بلند شدم دستشو کنار زدم و گفتم
من می خوام برم خونه نمیخوام اینجا باشم
??ظ
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت47
قدم اول و برنداشته چنان دستمو کشید که روی مبل پرت شدم و با چشمای به خون نشسته و صورت برزخیش که آدم ازش می ترسید روبه رو شدم
به صورتم نگاه کرد و گفت
تا وقتی که من اجازه ندادم پاتو از اینجا بیرون نمیذاری حقشونداری
ترسیدم ازش خیلی ترسیدم این آدم ترسناک بود
تعادل نداشت پشیمون بودم
خیلی پشیمون بودم از دوست داشتن همچین آدمی
اما بلایی بود که بهش گرفتار شده بودم و هیچ کاریش نمی شد کرد
دوباره سیگاری روشن کرد و از پنجره به بیرون خیره شد و گفت
_ می خوام باهات حرف بزنم پس خوب گوشاتو باز کن
قرار نیست من و تو ازدواج کنیم قرار نیست که زوج خوشبختی بشیم قرار نیست تا به مرد رویاهات برسی و یع زندگی رمانتیک و تجربه کنی
من اگر این جام دلایل خودم و دارم
تو اگر این جایی باید تاوان پس بدی هرقدم خطایی که برداری هر کار اشتباهی که بکنی تاوانی که قراره بدی بدتر و بدتر میشه پس مواظب رفتارت باش
حتی یکی از حرفاش نمیفهمیدم حتی یک کلمه برام مفهوم واضح نبود
ترسیده به مبل چسبیده بودم و با گریه نالیدم
معلوم هست چی داری میگی؟
تاوان چی؟
مگه من چیکار کردم ؟
وقتی به سمتم چرخید و اون چشمای پر از خونش دیدم بیشتر توی خودم مچاله شدم
قلببم داشت از جا کنده میشد بهم نزدیک تر شد و گفت
_ قرار نیست که تو کاری کرده باشی هر کسی تاوان اشتباهات خانواده اش هم میتونه پس بده
بگرد ببین پدر و مادرت چه اشتباهی کردن که تو باید تاوان اشتباهات اونارو پس بدی...
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت48
قدم اول و برنداشته چنان دستمو ڪشید ڪه روے مبل پرت شدم و با چشماے به خون نشسته و صورت برزخیش ڪه آدم ازش مے ترسید روبه رو شدم
به صورتم نگاه ڪرد و گفت
تا وقتے ڪه من اجازه ندادم پاتو از اینجا بیرون نمیذارے حقشونداری
ترسیدم ازش خیلے ترسیدم این آدم ترسناک بود
تعادل نداشت پشیمون بودم
خیلے پشیمون بودم از دوست داشتن همچین آدمی
اما بلایے بود ڪه بهش گرفتار شده بودم و هیچ ڪاریش نمے شد ڪرد
دوباره سیگارے روشن ڪرد و از پنجره به بیرون خیره شد و گفت
_ مے خوام باهات حرف بزنم پس خوب گوشاتو باز ڪن
قرار نیست من و تو ازدواج ڪنیم قرار نیست ڪه زوج خوشبختے بشیم قرار نیست تا به مرد رویاهات برسے و یع زندگے رمانتیک و تجربه ڪنی
من اگر این جام دلایل خودم و دارم
تو اگر این جایے باید تاوان پس بدے هرقدم خطایے ڪه بردارے هر ڪار اشتباهے ڪه بڪنے تاوانے ڪه قراره بدے بدتر و بدتر میشه پس مواظب رفتارت باش
حتے یڪے از حرفاش نمیفهمیدم حتے یک ڪلمه برام مفهوم واضح نبود
ترسیده به مبل چسبیده بودم و با گریه نالیدم
معلوم هست چے دارے میگی؟
تاوان چی؟
مگه من چیڪار ڪردم ؟
وقتے به سمتم چرخید و اون چشماے پر از خونش دیدم بیشتر توے خودم مچاله شدم
قلببم داشت از جا ڪنده میشد بهم نزدیک تر شد و گفت
_ قرار نیست ڪه تو ڪارے ڪرده باشے هر ڪسے تاوان اشتباهات خانواده اش هم میتونه پس بده
بگرد ببین پدر و مادرت چه اشتباهے ڪردن ڪه تو باید تاوان اشتباهات اونارو پس بدی
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت49
مگه خانواده من چیکار کرده بودن که من باید تاوان اشتباه اونا رو پس می دادم؟
از جام بلند شدم و بهش نزدیک شدم و گفتم
چی داری میگی برای خودت ؟
مگه خانواده من چیکار کردن که من باید تاوان گناه شون و پس بدم
پدر و مادر من پاک ترین و معصوم ترین آدما یه هستن که توی زندگیم دیدم.
یقه ی لباسم رو کشید و من و به سمت خودش نزدیکتر کرد و گفت
_برو از خودشون بپرس ببین چه کارایی که نکردن این ادمایی که ازشون برای خودت بت ساختی
به زحمت دستشو پس زدم و گفتم
دیگه منو نمیبینی هیچ وقت هرچی که بین ما بود تموم شده دیگه اسم منو نیار شاهو انگار کسی به اسممن و نمی شناختی
با صدای خنده بلندی دست منو کشید و به سمت اتاق برد نمیدونستم داره چی کار می کنه اما مجبور بودم که همراهش بشم وقتی وارد اتاق شدیم لپ تاپش رو روشن کرد و مجبورم کرد به فیلمی که داشت پخش میشد نگاه کنم
با دیدن اون فیلمها با دیدن فیلمهایی که من بودم و اون شب توی اون مهمونی و بعد توی خونه خودش ماتم برد
معده ام زیر و رو شد و جوشید و و بدنم یخ بست احساس می کردم همه جونم داره میلرزه
توان ایستادن نداشتم نقش زمین شدم و اون از رابطه هاش با من فیلم داشت!
لپتاپ و بست و گفت
_ می بینی و ازت فیلم دارم اگر یک بار دیگه زبون درازی کنی و بگی دیگه تموم شد دیگه نمیخوام این فیلما همه جای ایران پخش میشه واون پدر و مادر معصومی که ازشون حرف میزنی بی ابرو میشن و انگشت نما
و تو اینو نمیخوای مگه نه ؟
با گریه به صورتش نگاه کردم با تمام ناتوانی من فقط تونستم زمزمه کنم
من تورو دوست داشتم چرا این کارو با من می کنی
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت50
کناارم روی زمین زانو زد و گفت
_ تو دختر خوبی هستی من اینو کتمان نمیکنم اما نفرتی که از خانواده ات دارم باعث میشه خوبیهای تو رو نبینم تو هرکاری که من بگم می کنی وگرنه این فیلم ها اول به دست پدر و مادرت میرسه و بعد تو کل این شهر پخش میشه و همه میفهمن که دختر اهورا همون پدر پاک و معصوم تو چقدر دختر خرابی بوده و کجاها بود چی کارا که نکرده میفهمی ؟
نفسم بالا نمیومد احساس می کردم قلبم ایستاده من باید چیکار میکردم خودم برای خودم قبر کنده بودم و الان باید توش می خوابیدم صدام در نمیومد
لال شده بودم فقط گریه می کردم گریه میکردم و اون به تماشای درماندگی من نشسته بود کمی که گذشت چهار دست و پا خودمو به سمتش کشیدم و گفتم
التماست می کنم بگو چی از من میخوای چیکار کنم که این فیلما رو پاک کنی پوزخندی بهم زد از جاش بلند شد و گفت _بعد میفهمی الان فقط لال مونی بگیری و هیچ چیزی به هیچ کسی نمیگی چون گفتنت به ضرر خودته
هیچ کسی تو این شهر منو نمیشناسه من میتونم یه شبه دود بشم در حالی که آبروی تورم بردم و هیچکس نمیتونه منو پیدا کنه
پس لال میشی و هیچی به هیچ *** نمیگی تا وقتش که خودم میگم کی هست
هر وقت بخوام میای دیدنم هر وقت بخوام جواب تماسامو میدی و هیچ جفتکی نمیپرونی میفهمی؟
حالم زار بود توانایی حتی تکون خوردن نداشتم هرگز فکر نمی کردم عشق به اون بزرگی که احساس میکردم همه وجودمو گرفته به این درد بزرگ تبدیل بشه
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت51
این درده بزرگ که نمیتونستم تحمل کنم به سمت پذیرایی رفت و با مانتوی کیف من برگشت و به سمت من پرتشون کرد و گفت
_زود باش بپوش میرسونمت خونتون دیگه بهتره برگردی
حتی نمیتونستم بدنمو تکون بدم نمی تونستم لباس بپوشم انگار حال و روزمو دید و فهمید که کنارم نشست و شروع کرد به لباس تنم کردن وقتی مانتوم تنم کرد کیفمو برداشتم و بازو کشید و مجبورم کرد بلند بشم
از ناتوانی به دشمن خودم به کسی که از پشت بهم خنجر زده بود و قلبمو تیکه پاره کرده بود تکیه داده بودم و اون منو میبره تا به خونمون برسونه
این شوک بزرگی که بهم وارد شده بود همه جونمو درگیر کرده بود من باید چیکار میکردم
چطور این بی آبرویی جمع می کردم چطور کاری می کردم که پدرومادرم بوی نمیبردن
نمی خواستم اونارو آزار بدم نمی خواستم آبرویی که همیشه ازش حرف میزنن به دست من تیکه پاره بشه و از بین بره سوار ماشین شدیم
بی اعتنا به من و حال و روزم موزیک بلندی پخش کرد و تا خونه برسیم صداش کم نکرد و من تمام مسیر سرموبه شیشه تکیه داده بودم و اشک می ریختم
اشک می ریختم هم به حال خودم حال زندگیم و اعتماد نابه جایی که کرده بودم نگاهمو به صورتش دادم این آدم ها این صورت بی نقص چطور می تونست انقدر نامردم عوضی باشه؟
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت52
از اینکه لالمونی گرفته بودم همه نگران و ناراحت شده بودن
همه دورمو میگرفتن و هر کاری میکردن تا از من حرفی بکشن و دلیل این حالمو بفهمن
ولی موفق نمیشدن
سرماخوردگیم بهانه خوبی بود اما سکوتم واقعاً برای خودم هم جای نگرانی داشت حالم به قدری خراب بود که سه روز تمام از روی تخته تکون نخورم نگاهی به گوشی ننداخته بودم گوشیم همش زنگ می خوردمن بدون اینکه حتی دلم بخواد نگاهی بهش بندازم تمام تماس ها و پیام ها رو بی جواب گذاشته بودم
حس می کردم با یه مرده فرقی ندارم اما حتی دلم نمیخواست بمیرم
میترسیدم میترسیدم بمیرم وقتی که من مردم باز آبروی خودم و خانوادم رو ببرم میترسیدم شاهو کاری بکنه و من نتونم هیچ جوابی به هیچ کسی بدم
روز چهارم بود که پدرم با یه سینی غذا وارد اتاق شد سینی و کنار تختم گذاشت و خودش بهم نزدیکتر نشست طوری که سرمو بلند کرد و روی پای خودش گذاشت چشمامو بستم نمیخواستم نگاهش کنم خجالت می کشیدم
از خودم متنفر بودم از خانوادم شرمنده بودم اما پدرم خوب بلد بود با نوازشو حرفای قشنگی که همیشه می زد کاری کنه که پلکام باز بشه تا بتونم به صورتش نگاه کنم
_ نمیخوای حرفی بزنی امروز روز چهارم که هیچی نگفتی
با ما حرف نزدی
میدونی چقدر نگران توهستیم؟
نمیدونی چه حال و روزی داریم میدونی مادرت صبح تا شب گریه میکنه و شبا تا صبح بیدار میمونه با باز گریه میکنه
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت53
نمیخوای به پدرت بگی چی باعث شده که دختر من اینطور آشفته بشه و از حرف زد فراری؟
هیچ چیزی نمی تونستم بگم هیچ حرفی نمی تونستم بزنم فقط نگاه کردم حرفاش باعث می شد بیشتر شرمنده بشم
بیشتر خجالت بکشم من همچین خانواده ای داشتم و این خطای بزرگ کرده بودم
قلب احمقم قلب زبون نفهمم میون این همه بدبختی که به بار آورده بودم هنوزم گاهی اوقات میگفت هنوز من عاشق شاهو هستم
حالم از این جمله به هم میخورد من نمی خواستم اون آدم و دوست داشته باشم
هر لحظه اون فیلم ها جلوی روم زنده می شدن
دیدن اون صحنه ها برای خودم پر از عذاب بود جونمو میگرفت نفسمو بند میآورد اما اگر خانوادم میفهمیدن بدون شک مادرم همون لحظه جون میداد
دیدن بی آبرویی دخترشون قابل تحمل نبود
پدرم که درمانده از اتاق بیرون رفت کمی به خودم حرکت دادم گوشیم از روی میز برداشتم و روشنش کردم امروز دیگه خاموش شده بود با دیدن تماس هایی که از طرف شاهو بود تعجب کردم حالا که فهمیده بودم ذات این آدم چیه دیگه زنگ میزد و پیام می فرستاد؟
سراغ پیاما رفتم اولی حالموپرسیده بود و دومی که چاشنی نگرانی هم داشت
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت54
اما بعدیا همه با عصبانیت بود و نفرت و خشم تهدید به اینکه میاد خونمون تهدید به اینکه کاری میکنه روزی هزار بار آرزوی مردن کنم
خنده دار بود من همین الانشم روزی هزار بار آرزوی مردن میکردم
بقیه پیاما رو نخوندم
شمارشو گرفتم و گوشی رو بیحال روی گوشم گذاشتم وقتی صدای فریادش گوشمو پر کرد بی توجه به خشمش بی توجه به عصبانیتش فقط گفتم
چیکار کنم که اون فیلما رو پاک کنی؟
فریاد و خشمش انگار به یکباره فروکش کرد که صداش آرومتر شد و گفت
_ بیا پیشم همین الان راجع بهش حرف میزنیم
رفتن پیش اون با حالی که من داشتم؟
امروز روز چهارمی بود که لب به غذا نزده بودم حتی توان ایستادن نداشتم چطور باید میرفتم؟
اما پای آبرو وسط بود پای اون فیلم وسط بود
تماس قطع کردم دستمو به تاج تخت گرفتم و سعی کردم بلند بشم سرم گیج میرفت توانی برام نمونده بود
گیریم الان لباس پوشیدم از این اتاق بیرون رفتم چی میخواستم به پدر و مادرم بگم که با این حال و روزم کدوم قبرستونی دارم میرم
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت55
حتی اگه راه حلی پیدا نمیکردم مجبور بودم
آدم وقتی مجبور بشه هر کاری از دستش بر میاد
دم دستی ترین مانتویی که دستم میاد می پوشم اصلا مهم نبود
چیزی از اون مونس قدیم باقی نمونده بود که الان به فکر این باشم که چی بپوشم یا چی نپوشم
دم دستی ترینمانتو و تنم کردم اولین شالی که دستم اومد روی سرم انداختم کیفم گوشی رو برداشتم و با کمک دیوار از پله ها پایین رفتم.
مادرم نگران به سمتم اومد جلوی روم ایستاد گفت
_ کجا داری میری با این حالت؟
جوابی بهش ندادم از کنارش گذشتم نگران با فریاد اسم پدرم را صدا زد.
بابل که اومد جلوم ایستادم سرم پایین افتاد نزدیکم شد صورتمو بالا گرفت و گفت
_دخترم داره کجا میره؟
دخترش داره کجا میره گندی که بالا اورده جمع کنه
دخترش داره میره تمام سعیش رو بکنه که تا آبروی به باد رفته اش را جمع کنه.
باید میرفتم باید
بدون نگاه به چشماش فقط زمزمه کردم باید برم یه جایی برمیگردم
خواهش می کنم اجازه بدین
مادرم مانع شد مخالفت کرد کیفمو کشید اما پدرم
پدرم کیفمو از دست مادرم گرفت و دوباره روی شونه من گذاشت و گفت
_ می خوای برسونمت؟
سرمو تکون دادم یعنی نه اما بغض مهمون گلوم و اشک مهمون چشمام شد
چقدر من بد بودم
پدرم چققدر خوب بود...
از کنارش گذشتم از خونه بیرون اومدم اما ممکن بود پدرم دنبالم بیاد تا بفهمه کجا دارم میرم باید چیکار میکردم؟
تاکسی گرفتم و دوباره به شاهو زنگ زدم
جواب که داد بی مقدمه گفتم
شاید بابام بیاد دنبالم چیکار کنم؟
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت56
کمی فکر میکنه و آدرس یه مرکز خرید بزرگ و بهم میده
وقتی به راننده ادرسو میدم بی حرف به سمت مسیرجدید میره
بهم گفته بود که توی این مرکز خرید میون جمعیت گم بشم وخودش منو پیدا کنه
پس کاری و کردم که ازم خواسته بود جلوی مرکز خرید پیاده شدم نگاهی به اطرافم انداختم
هیچ کسی نبود...
انگار پدرم نیومده بود اما کار از محکم کاری عیب نمی کرد نمی خواستم دیگه حتی یه قدم اشتباه بردارم
نمیخواستم پدر و مادرمو درگیر این بدبختی که توش گیر افتاده بودم این باتلاقی که داشت منو توی خودش میکشید کنم
وقتی توی مرکز خرید بین اون همه جمعیت گم و گورشدم و
منتظرش موندم اون آدم وقتی میگفت پیدات می کنم بدون شک پیدام میکرد
کمی گذشته بود جلوی یکی از مغازه ها ایستادم
نگاهم به نقره های توی ویترین بود که وقتی دست کسی روی شونم نشست ترسیده از جا پریدم و ازش فاصله گرفتم وقتی به عقب برگشتم با دیدن شاهو
نفسم و بیرون داد واون بهم نزدیک شد گفت
_چرا میترسی کی میتونه به غیر از من بهت نزدیک بشه و لمست کنه؟
بهش نگاه کردم سرمو پایین انداختم این آدم دیگه برای من اون عشق سابق نبود
دستمو تو دستش میگیره و از بین جمعیت میگذره و به سمت پارکینگ مرکز خرید میره
وقتی سوار ماشینش میشیم واز اونجا بیرون میام به سمت خونش میره خونه ای که حالم ازش بهم میخوره
اما چاره ای نبود.
وقتی به اونجا می رسیم هنوز یک کلمه هم با هم حرف نزده بودیم
کلید روی در میندازه قفلش باز میکنه من وارد خونه میشم بی سروصدا به سمت مبلی که گوشه پذیرایی بود میرم روش میشینم
با دو تا لیوان آب میوه برمیگرده و جلوی رو میشینه و میگه
_ حرفتو بزن
چرا می خواستی منو ببینی ؟
سرمو بالا نمیارم نگاهمو به لیوان آبمیوه میدم و میگم
چیکار کنم تو این فیلما رو پاک کنی و از زندگیم بری بیرون؟
کمی خودشو جلوتر میکشه
با پوزخند بزرگی که حتی بدون نگاه کردن میتونستم ببینم گفت
_ همینجوری که هست راضی هستم نیازی نیست کار دیگه ای بکنی
سرمو بالا میگیرم و به صورتش خیره میشم و میگم
ببین منو اون دختر سابق نیستم فقط می خوام خلاص بشم این چند روز اصلا زندگی نمی کرد هر روز هر روز مردم هرکاری که بگی می کنم هرکاری که بگی می کنم...
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت57
دستی به ته ریشش کشید و گفت پاشو _بیا دنبالم
ناراضی اما به اجبار بلند میشم و پشت سرش راه میافتم
جلوی دستشویی خونش که رسید چیزی از جیبش در میاره و به سمتم گرفت و گفت
_برو تست کن می خوام ببینم جوابش چیه...
چند باری از روی جعبه اون چیزی که به دستم داده اسمش و زمزمه کردم
اون چیکار میخواد بکنه ؟
میخواست ببینه من حامله ام؟
از ترس داشتم جون میدادم
بدنم بیحس شده بود و بی بی چک روی زمین افتاد
دوباره برش داشت و گفت
_ خودت انجامش میدی یا من کمکت کنم؟
نمیخواستم میترسیدم خیلی می ترسیدم اما جوری نگاه می کرد که مجبور میشدم کاری که میخواد و انجام بدم
من الان درست مثل اسیر بودم توی دستای این آدم که باید هر چیزی که از من می خواست و بی چون و چرا قبول کنم
وارد دستشویی شدم چندین و چند بار نگاهش کردم
اما بهتر بود انجامش بدم واز این ترسی که به جونم افتاده بود دور بشم
من انقدر حالم خراب بود که اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم و حالا یکی از اعصاب خوردی هامو ناراحتیام و فکر و خیالم بیشتر شده بود
بهتر بود الان انجامش میدادم تا بتونم خودمو خلاص کنم
و هم با یه خبر خوب وخوشحال از این خونه برم
وقتی تست بیرون آوردم و انجامش دادم با دلهره و ترس منتظر بودم که در دستشویی باز شد
و شاهو وارد شد عصبی رو بهش گفتم اینجا دستشوییه چرا سرتو میندازی پایین میای تو؟
اون بی توجه به من تست وبرداشت و گفت
_خودم باید مطمئن بشم من به هیچکس اعتماد ندارم
نگاهشو به خطای روی بی بی چک دوخت و منتظر شد تا ببینه چند تاشون رنگی میشه
نمیدونستم چی داره میشه اما لبخند روی صورتش ترسم و بیشتر و بیشتر میکرد
بالاخره تصمیمش گرفت و گفت
_ تبریک میگم مامان خانم داری مادر میشی
انگار دنیا دور سرم چرخید دیگه هیچی نمی فهمیدم سرم گیج شدو نقش زمین شدم
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت58
چشم که باز کردم روی تخت دراز کشیده بودم و شاهو کنارم نشسته بود .
با دیدنش تمام اتفاقات مثل یه نوار فیلم جلوی چشمام زنده شد
آخرین چیزی که یادم بود بیبی چکی بود که به دستم داده بود
وحشت زده روی تخت نشستم و بازو شو چنگ زدم و گفتم
من خواب میدیدم مگه نه ؟
اتفاقی نیفتاده؟
اما اون با بی رحمی تمام موهامو نوازش کرد و گفت
چه خوابی ؟
توی خوابتم می دیدی که مامان شدی؟
وار رفته روی تخت دراز کشیدم و اشک ازچشمام روی گونه هام و بعد از کنار گوشم روی بالشت افتاد
_ وقتی خواب بودی نگاهت میکردم دختر زیبایی هستی یه دختر کامل و نه فقط از نظر ظاهری
تو دختر پاک و مهربونی ام هستی
یه مادر نمونه میشی بهت قول میدم...
دستم بی حس شد و از روی بازوش افتاد سرم گیج می رفت
با درد نالیدم چی ازم میخوای؟
چرا انقدر از پدر و مادرم متنفری؟
میخوای جونمو بگیری ؟
می خوای خودکشی کنم ؟
به خدا این کارو می کنم شاهو اینکارو می کنم فقط به من بگو قول بده وقتی بمیرم دیگه کاری به من نداشته باشی دیگه سراغ خانوادم نری......
چنان محکم توی صورتم کوبید که احساس کردم پوستم صورتم شکافته شد
دست دور گردنم انداخت محکم فشار داد و گفت....
_ ببین چی دارم بهت میگم مونس
حرف مردنم نمیزنی
مرگ و زندگیت دسته منه
تو برام مهم نیستی ولی این بچه ای که توی شکمته مال منه یه مو از سرش کم بشه بفهمم کاری کردی که بلایی سرش بیاد روزگار خودتو خانواده و سیاه می کنم....
??
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد