سرزمین رمان💚

112 عضو

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت59




چنان بی ابرو تون می کنم که حتی اگه از ایران برین هم اونجایی هستین سرتون و بلند نتونین بلند کنید.

این بچه مال منه و تو صحیح و سالم به دنیا میاریش...

وحشت زده نالیدم
شاهو چی میگی؟
من خانواده ام چی بگم
بگم این بچه از کجا اومده؟
التماست می کنم قسمت میدم به هر چیزی که برات عزیزه با من نکن اینکارو
کمکم کن خواهش می کنم ....

جای کشیده ای که روی صورتم زده بود و آهسته بوسید و گفت

_اگه دختر خوبی باشی اتفاقی نمیفته قرار نیست پدر و مادرت بفهمن...

با تعجب زار زدم چطور ممکنه نفهمن؟ چطور نفهمن من حامله ام شاهو...

از روی تخت بلند شد و سیگارش و روشن کرد از پنجره به خیابون خیره شد و گفت
_ فعلاً که کوچیکه بزرگ نیست که شکمت معلوم باشه پس صداشو درنیار تابعد ...
کشون کشون از تخت پایین رفتم کنار پاش روی زمین نشستم پاشو با دستم گرفتم و گفتم
جونمو بگیر
هر کاری بگی می کنم فقط این بچه رو نمیخوام
نمیتونم
لگدی بهم زد و گفت....

_ بفهم داری چی میگی تو حق نداری در مورد بچه من اینطوری حرف بزنی
یاد بگیر که به بچم احترام بزاری
آبروی تو در گرو سالم به دنیا آوردن این بچه اس...
با فریاد گفتم
نامردی چطوری به دنیا بیارمش چطور میتونم این کارو بکنم ؟؟؟
پدر و مادرم چیکار کنم
بهم بگو شاهو
میخوای چی به روز خانواده ام بیاری؟؟؟؟


??

1401/04/29 17:00

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت60




کنارم روی زمین زانو زد و گفت هر وقت اتیش رو پیدا کردی خودت از پدرت بپرس موقع میفهمی که تو داری تابانت چیو پس میدی از اتاق بیرون رفت و منو جا تنها گذاشت چنان بلاها و مصیبت ها روی سرم آوار شده بودند که نمیدونستم برای کدومشون ناله و گریه کنم اما خوب میدونستم همه اینا تقصیر خودمه من اگر به این آدم اعتماد نمی کردم الان این همه بلا سرم نمیومد اما عشق کربلای آدم نمی ذاشت من عاشق این مرد شده بودم و این کار داشتم جوابمو می گرفتم وحشتناک بود و دردناک بود اما واقعیت بود که من توش گیر افتاده بودم هر بار که خواستم بلند بشم از اتاق بیرون برم سرم گیج رفت و نقش زمین شدم با حال زاری اسب به تمام بدبختیام صدا زدم خیلی زود وارد اتاق شد و گفت چی شده به خودم اشاره کردم و گفتم به لطف تو بلایی که سرم آوردی حالم بده نمیتونم بلندشم سری زیر بارون بازومو گرفت و منو بلند کرد و از اتاق بیرون برد و روی مبل شویی آشپزخونه رفت و آمد چند دقیقه با یه لیوان شربت برگشت و گفت اینو بخور بهتر میشه فشارت افتاده از استرس خوب میدونست حالم چرا انقدر بده و اینطور بی رحمانه بهم زل زده بود به ناچار لیوان شربت و کمی مزه کردم که عصبانی گفت همشو بخور زود باش یر گل لیوان و سر کشیدم و کنارم نشست و گفت به خودت سخت نگیر از پا در بیاد نمایش من تازه داره شروع میشه باید توانی برای قسمت‌های بعدش داشته باشی یا نه این طوری که تو داری پیش میری دیگه جونی برات میمونه و باید و ستاره نمایش مو بازیگران را عوض کنم اما من نمی‌خواهم هیچ کسی جای تو باشه چون هیچ کسی دختر آیلین و اهورا نیست




??

1401/04/29 17:00

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس


- Mʏ Hᴇᴀʀᴛ -
Wᴀɴᴛs Yᴏᴜ Oɴʟʏ Yᴏᴜ
قلبم فقط تـو رو میخواد فقط تـ♡ـو♥️

1401/04/29 17:01

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

هفت میلیون تُنِ صدا
وجود داره
ولی مَن فقط با
شنیدن یکیش
دیوونه میشم :) ♥️?

1401/04/29 17:01

سلام بچها نظرتوت چیه داستان سکسی بزارم???

1401/04/29 18:07

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت61




دستمو به مبل گرفتم از جام بلند شدم باید از این خونه میرفتم باید فرار میکردم
باید فرار میکردم از این آدم و یاشاید حتی مجبور می شدم از خودم و خانواده‌ام فرار کنم
شاید اگر گم و گور می شدم شاید اگر میرفتمو پیدام نمیشد دیگه خانوادم خلاص میشدن و من از این همه ترس و دلهره بیرون میومدم

به سمت در خونه که میرفتم پشت سرم راه افتاد
این آدم خوب بلد بود چطور جون منو بگیره
طوری این کارو میکرد که هر روز و هر روز و هر روز تکرار کنم دارم جون میدم

دستم که روی دستگیره در نشست از پشت خودشو بهم چسبوند کنار گوشم آهسته پچ زد

_ دختر خوبی باش مونس
خطایی نکن مواظب بچه منم باش نمیخوام یه تار مو از سرش کم بشه اگر بفهمم بلایی سرش آوردی یا خطایی کردی خودت خوب میدونی چه کارهایی از دستم بر میاد!
پس با احتیاط رفتار کن خوب زندگی کن خوب غذا بخور الان دیگه فقط خودت نیستی حق نداری به بچه من گرسنگی بدی‌....

تمام حرفاش هر کلمه‌ای که به زبان می آورد لرز به تنم می نداخت
این آدم شیطان بود یا انسان نمیدونم اما من از خودم از متعجب بودم که به همچین آدمی دل بستم

از خونه اش بیرون اومدم خودمو به خیابون رسوندم
نمی دونستم باید کجا برم حتی چه کاری انجام بدم باورم نمی شد که من حامله ام
دختر آیلین و اهورا الان از یه زن حامله است
شاهو به دنبال انتقام بود و من نمیدونم این انتقام برای چی بود؟

تو خیابون سرگردان بودم حالم اصلا خوب نبود سرم گیج میرفت پاهام کم جون بود و نمی تونست راه بیاد

کنار دیواری توی پیاده رو روی زمین نشستم هر کسی که از جلوم رد میشد با ناراحتی بهم خیره می شد با صدای بوق ماشینی مدل بالا سر مو بلند کردم و با دیدن ماشین شاهو دوباره ترس و وحشت توی وجودم سرازیر شد

1401/04/30 12:38

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت62




شیشه ماشین که پایین داد و گفت

_ بلند شو بیا سوار شو این چه کاریه که می کنی مثل دختر بچه ها نشستی وسط خیابون گریه می کنی ؟

نمی خواستم سوار ماشینش بشم می‌خواستم از این آدم فرار کنم پس سریع بلند شدم و با قدم های بلند خواستم ازش دور بشم اما صدای بسته شدن در ماشین بهم فهموند اون الان پیاد شده و دارا دنبالم میاد

پام به سنگ فرش پیاده رو گیر کرد قبل از اینکه نقش زمین بشم دستاش دور تنم نشست و مانع افتادنم شد

با اخمای وحشتناکی بهم خیره شد و گفت
_داری چه غلطی می کنی ؟
مگه من همین چند دقیقه پیش بهت نگفتم باید مواظب بچه ی من باشی؟

اینطوری میخوای مواظبش باشی؟

تقلا می کردم تا رهام کنه و همه داشتت به جنگ و جدال ما نگاه می کردن که شاهو با صدای بلندی گفت

_ تو حق نداری بچه ی من و از بین ببری
این بچه ماست
بچه من و تو میفهمی؟
تو زن منی پس فکرشم نکن بخوای بچه منو بکشی
این خیالات و از سرت بیرون کن

مردمی که جمع شده بودن با شنیدن این حرف ها نگاه همه برگشت دیگه با ناراحتی به من نگاه نمی کردن
این بار با خشم بهم خیره شده بودن که من چقدر مادر بدی هستم
که می خوام بچه خودمو بکشم!

این آدم خوب بلد بود نمایش بازی کنه بازومو کشید و منو به زور توی ماشین کشوند
ماشینو روشن کرد و راه افتاد میلرزیدم به شدت میلرزیدم خیلی سرد بود نگاهی بهم انداخت و من احساس کردم داره با نگرانی میپرسه
_ حالت خوبه چرا داری میلرزی؟

الان وقتش نبود بترسم الان وقتش نبود قهر کنم دعوا کنم الان فقط سردم بود حس میکردم دارم یخ می کنم



??

1401/04/30 12:38

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت63




پس با همون حال زار نالیدم
خیلی سرده

سریع ری ماشین بخاری ماشین و روشن کرد
کم کم توی ماشین مثل کوره داغ شد و من اما هنوز از درون میلرزیدم توی خیابونا دور می‌زد و مسیرش اما به خونه ما نمی‌خورد

توی یکی از خیابونا کنار کشید ماشینو پارک کرد و به سمت من چرخید دستمو توی دستش گرفت و گفت

_ نمیخوام تو این حال باشی نمیخوام اینقدر بهم ریخته باشی
میدونم تحمل این همه شوک برای تو سخته اما باید تحملش کنی چاره ی دیگه ای نداری این نمایشی که من و تو بازیگرای نقش اول شیم باید به اون پایانی که من میخوام برسه

اشکی از چشمام روی صورت مثل سیل می‌افتاد و با دستش پاک کرد و گفت

_ با گریه کردن تو نه من از فیلمی که دارم میسازم پشیمون میشم و نه دردی از تو دوا میشه پس گریه نکن بی اندازه ضعیفی الان که حامله ای باید بیشتر مواظب خودت باشی پس اینطور به خودت سخت نگیر

با بغضی که توی صدام بود زمزمه کردم میدونی چی از من میخوای؟
من و قربانی چی می کنی؟
میدونی من عاشقت بودم میدونی من واقعا عاشقت بودم

پوست صورتم و نوازش کرد و گفت _عاشق من بودی نه عاشقم هستی

دستشو این بار روی قلبم گذاشت و گفت
_به این جا رجوع کن به قلبت ببین قلبت چی میگه
قلبت داره فریاد میزنه تو هنوزم عاشق منی
اگر عاشق من نبودی من نمی تونستم تا اینجا پیش بیام و نقشه مو و بی عیب و نقص جلو ببرم...


??

1401/04/30 12:39

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت64




با این حال زاری که داشتم فقط تونستم زمزمه کنم
من اسباب بازی تو نیستم
من بازیگر تو نیستم
من یه آدمم ک تحمل این همه درد و ندارم

شاهو سرش نزدیکم آورد و کنار گوشم زمزمه کرد

_تو دختر خوبی هستی حیف که پدر و مادرت اون دو نفری هستن که ازشون متنفرم
این حرف زد و دوباره ماشینو روشن کرد و این بار مقصد کاملاً مشخص بود که به سمت خونه ما می رفت

دوباره سر کوچه ماشین و نگه داشت و با بی حالی پیاده شدم و دست به دیوار گرفتم و به سمت خونمون رفتم پیدا کردن کلید برام کار سختی بود پس انگشتمو روی زنگ گذاشتمو زنگ خونه رو فشار دادم
صدای مرضیه خانم که به گوشم رسید و با بی حالی گفتم
منم مامان مرضیه در رو باز می کنی؟

در که باز شد قدم که توی حیاط خونه گذاشتم
سنگینی چیزی روی شونه هام داشت وجود مو خم می کرد
حس دروغ حس پنهان‌کاری حس بی آبرویی همه و همه روی هم تلمبار شده بود و باعث می شد همه وجودم زیر این بار سنگین له بشه و ناجور بشکنم.

مادرم و مرضیه خانوم خودشونو سراسیمه بهم رسوندن و زیر بازومو گرفتن و کمکم کردن داخل برم

وقتی روی مبل منو خوابوندن مادرم با نگرانی گفت
_باید ببریمش دکتر به خدا این دختر یه چیزیش شده
ترس و دلهره و وحشت همه وجودمو پر کرد
من نباید پیش هیچ دکتری می‌رفتم اگه میرفتم دکتر همه چیزو میفهمید
می رفتم دکتر بی آبرو می شدم

نه نمی شد نمی تونستم...

سعی کردم نمایش بازی کنم مگه من بازیگر شاهونبودم؟
مگه توی نمایشی که اون راه انداخته بود نقش اول نبودم ؟
اون که میگفت نقشم ک خیلی خوب بازی کردم پس باید اینجام همون کارو میکردم
سعی کردم خوشحال باشم سعی کردم بخندم
با یه لبخند که مصنوعی بودنش دردناک بود و حال بهم زن گفتم
مگه من چمه برم پیش دکتر و فقط کمی عدا نخوردم ضعف کردم

1401/04/30 12:40

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت65




مادرم اما نگران دستی روی پیشونیم گذاشت و گفت
_ دختر جون بازم تب داری چرا این کارو می کنی کجا رفته بودی؟

نگاهی به اطراف انداختم نه خبری از دوقلوها بود نه بابا پس پرسیدم

بقیه کجان بابا کجاست؟
میخواستم بحث و عوض کنم می خواستم حرف از خودم بکشم سمت جای دیگه ای
اما مادرم تیز تر از این حرفا بود صورتمو با دستاش گرفت و گفت

_ به من نگاه کن چرا بهمون نمیگی چی شده ؟
چرا نمیگی دردت چیه چرا نمیگی این حال و روزت برای چیه؟
از عذاب دادن من و پدرت لذت میبری؟
از اینکه ما رو شکنجه کنی خوشحالی؟

این بار نخندیدم گریه کردم و گفتم به خدا اینطوری نیست اینطوری نیست نمیخوام شما ناراحت باشی مریضم باشه!


مادرم گریون مثل من گفت
_ مریضی !مریض باید بره پیش دکتر تا حالش خوب بشه پاشو ببینم پاشو...

خدایا نمی خواست بیخیال بشه با ورود پدرم بازوشو کشیدم و ملتمسانه بهش نگاه کردم با یه لبخند بزرگ کنارم نشست و گفت
_دخترم بازکه حالت بد شده
چرا مامان تو اذیت می کنی

دست پدرم گرفتم و گفتم
نجاتم بده بابا میخواد ببرمت دکتر تو که میدونی من چقدر از دکتر رفتن بدم میاد


??

1401/04/30 12:40

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت66




بابا دست زیر پام انداخت و من از روی مبل بلند کرد و به سمت پله ها رفت و گفت
_کسی جای تو را نمی بره تا وقتی که خودت بخوای
نفس راحتی کشیدم و من روی تخت خوابم گذاشت
پتورو تا بالای سینه هام کشید و گفت _دخترک من یه چیزی از پدرش پنهون میکنه و من منتظرم که خودش به حرف بیاد و بهم بگه بابا رو زیاد منتظر نزار مونس
تو خودت مادر نشدی نمیدونی پدر و مادرا چقدر عذاب میکشه از ناراحتیه بچه هاشون

با شنیدن کلمه مادر نشدی دلم تیر کشید و زیر و رو شد نفسم بند اومد کوه یخ به تنم هجوم آورد همه وجودم لرزید من مادر بودم
یه بچه توی شکمم داشتم چنان حالم بد شده بهم ریختم که پدرم دستمو تو دستش گرفت و گفت

_مونس
مونس حالت خوبه دخترم؟
چی شد؟
نفس نفس میزدم تند و تند پشت سر هم نفس میکشیدم اکسیژن کم آورده بودم بالاخره به خودم اومدم و گفتم

خوبم بابا میشه برام یه چیزی بیارین؟
به دروغ گفتم گرسنه ام می‌خواستم از اتاق بیرون بره...
میخواستم از اتاق بیرون بره تا شاهد حالم نباشه
نزدیک بود قلبم منفجر بش و زخمم سر باز کنه
من حامله بودم من یه بچه داشتم یه بچه تو شکم بود

بعد از اینکه پدرم از اتاق بیرون رفت با مشت محکم چند باری روی شکمم کوبیدم و گفتم
حرومزادهای تو مایه ننگ منی
تو مایه آبروریزی منی
تو قراره منو بی آبرو کنی
تو قرار من وبی ابرو کنی
بمیر نمیخوام بزرگ بشی
نمی خوام بزرگ بشی....


??

1401/04/30 12:41

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت67




صدای پیامک گوشی من ازگریه بیرون آورد با دستای لرزون گوشی رو به دست گرفتم و پیامی که شاهو فرستاده بود خوندم

_ مواظب بچه من که هستی؟
خطایی که ازت سر نمیزنه؟
بدجوری این فیلما دارن به من چشمک میزنن!
میفهمی که چی میگم؟

از شدت خشمی که به وجودم سرازیر شده بود تن و بدنم می لرزید دلم می خواست این آدم و خفه کنم دلم می خواست خودم این مردی که عاشقش شده بودم و بکشم تا راحت بشم تا نفس آسوده ای بکشم
قلبم ...
قلبم داشت از جا کنده می شد من تحمل این همه فشار رو نداشتم چطور می تونستم جلوی خانوادم بایستم تا وقتی مریض میشم منو پیش دکتر نبرن؟
من چند ماه دیگه که شکمم بزرگ می شد می خواستم چه غلطی بکنم؟ خواستم بگم برای چی اینقدر بزرگ شده؟
نمی دونستم باید چیکار کنم نمی دونستم باید از کی کمک بخوام و به کی حرفامو بزنم!
فیلم هایی که از من داشت اگر پخش می‌شد اگر پخش که نه فقط پدر و مادرم می دیدن من باید میمردم چه برسه به اینکه کل شهر از اونا با خبر بشن و دختر اهورا بشه ورد زبونه تمام آدمای این شهر...

اگر میمردم بدون شک هضم این موضوع این اتفاقا برای خانوادم راحت تر میشد اگر من میمردم و فیلما پخش میشد و دست پدر و مادرم می رسید می‌فهمیدن که من لیاقت زنده بودن و کنارشون زندگی کردن رو نداشتم ...
حداقل چشم تو چشم اونا نمی شدم اگر میمردم راحت میشدم و دیگه ترس اینکه این بچه تو شکمم بی آبروم میکنه رو نداشتم
با همین فکرا بلند شدم و به سمت حمام رفتم نگاهی توی اینه به صورتم انداختم خبری از مونس شاد و خندون گذشته نبود

1401/04/30 12:41

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت68




مگه میشد توی این خونه زندگی کرد با عشق بزرگ شد زیر نوازشهای پدرم و مادرم قد کشید شاد و خوشحال نبود؟

اما الان هیچی از اون دختر شاد باقی نمونده بود وارد حمام شدم و در قفل کردم نگاهی به اطرافم انداختم از توی قفسه یکی از تیغ ها را برداشتم وقتش بود که زندگیم تموم بشه و خلاص بشم
روی زمین نشستم و به دیوار سرد تکیه دادم
چندباری تیغ و لمس کردم و زیر لب زمزمه کردم خواهش می کنم جونمو بگیر تا دیگه اینجا نفس نکشم

تیغ و که روی مچ دستم کشیدم ‌در وجودمو گرفت اما خیلی زود رفت فقط گزگزکردن مچ دستمو احساس می‌کردم
دیدن‌خون همیشه حالمو‌بد می‌کرد پس چشمامو بستمو رودخانه خونی که راه انداخته بودم و ندیدم

تمام خاطراتم با شاهو جلوی چشمام بالا و پایین می شد من واقعا عاشقش بودم و جواب عشقم بهش این حال و روزم نبود!

کم کم چشمام داشت سیاهی میرفت احساس می کردم جون از تنم داره میره و خوشحال بودم لبخند میزدم که دارم راحت میشم که همه چیز داره تموم میشه و دیگه چیزی نفهمیدم...

پشت پلکای بستم شاهو بود که دستشو به سمتم دراز کرده بودم منو صدا میزد انگار هیچ بدی به من نکرده بود
انگار همه اون اتفاقات یه کابوس وحشتناک بود و من با دیدن شاهو چنان خوشحال به سمتش دویدم و خودم رو توی آغوشش پرت کردم

خوشحال شدم که همه‌چیز خواب کابوس بوده و این مرد هنوزم عشق منه اما وقتی کنار گوشم آهسته زمزمه کرد
_حال بچمون چطوره!

??

1401/04/30 12:42

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت69




جون از تنم رفت و نقش زمین شدم دیگه تاریکی مطلق صداهایی که به گوش می رسید گیج کننده بود واضح نبودن و نمیشد فهمید که چیه با تصور اینکه من الان مردم و توی یه دنیای دیگه ام با ترس و به سختی لای پلکامو باز کردم با دیدن اتاقی که توش بودم....

تازه فهمیدم من نمردم الان روی تخت بیمارستانم
نگاهی به اطرافم انداختم مچ دستم بخیه زده شده بود و سرمی بهم وصل بود
در اتاق که باز شد وارد شدن پدرم چشمامو بستم نمیتونستم نگاهش کنم با این کاری که کرده بودم چطور می تونستم نگاهش کنم مطمئن الان که توی بیمارستان بودم فهمیده بودن که من حامله ام
فهمیده بودن که توی چه حال و روزی ام و با ایک بچه چه بی‌آبرویی بالا آوردم
وقتی دست نوازشگر پدرم روی پیشونیم نشست و صورت و پیشانی و نوازش کرد چشمامو باز نکردم نمیدونستم چطور باید چشم باز میکردم وبا چشمای خانوادم خیره میشدم
_ خوبی دخترم؟
تو که خیلی ما را نگران کردی این چه کاری بود که تو کردی میدونی چقدر خطرناک بود
میدونی ممکن بود ما تو رو از دست بدیم
آب دهنم و پایین فرستادم و لبمو به دندون گرفتم تا صدای گریه ام بلند نشه
وقتی روی پیشونیم و بوسید و دوباره گفت
_ وقتی حرف تو به پدرت به مادرت نزنی وقتی توی دلت نگهش داری این همین میشه که انقدر خسته بشی که بخوای جون خودتو بگیری...

??

1401/04/30 12:42

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت70




از رفتار و حرف های پدرم می تونستم بفهمم که چیزی راجع به حامله بودن من نفهمیدن
لال شده بودم چطور باید این داستان و جمع می‌کردم
پدرم که سکوتمو دید از کنارم بلند شد و گفت
_ مادرت هم اینجا بود وقتی گفتن به هوش اومدی از بیمارستان رفت میدونی چرا؟
چون دلشو شکستی چون باهات قهره ..
نگران بود پشت در گریه میکرد اما وقتی فهمید چشاتو باز کردی رفت باید وقتی برگشتیم خونه دلشو بدست بیاری

فقط تونستم چشمامو ببندم تا دیگه بیشتر از این شرمنده نشم
پدرم اتاق و ترک کرد من بودم و یه اتاق خالی بیمارستان
وسر صدای بیرون بهم میگفت خیلی ها مثل من پر از درد و تو این بیمارستان دنبال درمان می گردن

اما چند نفر از اون آدمایی که بیرون بودن مثل من توی منجلاب افتاده بودنو هر ساعت بیشتر توش فرو می‌رفتن
دوباره که در اتاق باز شد و با فکر اینکه پدرمه چشمامو بستم تا فکر کنه خوابم تا بیشتر از این پیشش خجالت‌زده نباشم
صندلی کشیده شد کنارم نشست اما حرفی نزد
اما اون عطر اشنا همه جا را پر کرده بوی عطری که ترسناک بود
که تلخ بود
وحشت زده لای پلکام رو باز کردم و با دیدن چشمای به خون نشسته شاهو نفسم حبس شد
دست به سینه پا روی پا انداخت و به صندلی تکیه کرده بود و بهم خیره شده بود
کمی توی سکوت بهم نگاه کرد دستشو روی گلوم گذاشت و محکم فشار داد و گفت
_داشتی چه غلطی میکردی
خودکشی !
میخواستی جونتو بگیری
میخواستی بچه ی منو بکشی؟ فکرمیکنی میتونستی !
میدونی اگه این کارو میکردی چه اتفاقی می افتاد
این بار یه نقشه دیگه می کشیدم بدتر از اینی که برای تو دارم
چون نفرتم چند برابر میشد چون بحث بچه ی من بود
چون تو بچه من و کشتی این بار هم از تو متنفر میشدم
بدتر از پدر و مادرت....

??

1401/04/30 12:43

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت71




_ فکرشو بکن من که این همه نفرت توی وجودم داشتم از خانواده ات با این نفرت تازه که تو توی وجودم میذاشتی چه بلایی سر خانوادت می اومد؟

گلوم و انقدر محکم فشار داده بود که نفسم بند اومده بود و دیگه کم کم داشتم جون میدادم

توی اخرین لحظه دستشو کنار کشید هوا رو بلعیدم دست روی گلوم گذاشتم و شروع به گریه کردم

اون چطور فهمیده بود نکنه کار اون بود که الان پدر و مادرم هنوز نمیدونستن من حامله ام !

_داری به این فکر میکنی از کجا فهمیدم یا پدر و مادرت چطور هنوز نمیدونن؟
اگه به مغز فندقیت کمی فشار بیاری باید بدونی من بی گدار به اب نمیزنم
من تورو رها میکنم تا هر غلطی دلت بخواد بکنی؟

من هر جایی که ممکنه تو اونجا حضور داشته باشی آدم گذاشتم قدم از قدم برداری بهم خبرشو میدن

وقتی خبر رسید توی خونتون اشوب به پا شده
خبر رسید امبولانس اومده کاری کردم که اینجا کسی راجع به حامله بودنت حرفی نزنه و پدر و مادرت باخبر نشن چون هنوز خیلی زوده برای اکران نمایش من
اما اینو بدون اگه باز دست از پا خطا کنی اینبار دیگه دیرو زود برام اهمیت پیدا نمی کنه
همون کاری رو می کنم که باید و اون موقع است که تو حتی دیگه حالی برای خودکشی هم برات نمیمونه







??

1401/04/30 14:57

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت72




با التماس نالیدم
_باشه باشه الان بابام میاد تو رو خدا برو دیگه
بخدا هیچ کاری نمی کنم
موهامو چنگ زد و گفت
بابات هر وقت که من بخوام میاد منو دست کم نگیر خوب گوشاتو باز کن
وقتی که رفتی خونتون این گندی که بالا اوردی رو یه جوری راست و ریسش می کنی
ماست مالیش میکنی
دیگه دست از پا خطا نمی کنی
هر وقت من بخوام میای پیشم
هر وقت من بخوام توی خونه ام میمونی هر جایی که من بخوام میری هر کاری که من بخوام انجام میدی
نه بگی بهونه بیاری یا هر غلط دیگه ای که بخوای بکنی یا حتی فکرش به سرت بزنه تاوان پس میدی

مثه بچه آدم رفتار کن تا منم عصبی نشم
ناباور با وحشت گریه میکردم این آدم شیطان بود شیطانی که عاشقش شده بودم
وقتی همه حرفاش زد با یه پوزخنده بزرگ روی لبش لبامو بوسید و از اتاق بیرون رفت و من موندم و یک کوه بزرگ درد روی دلم که نمیدونستم چطور باید سنگین شو تحمل کنم





??

1401/04/30 14:57

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت73




کاش زمین دهن باز می کرد و من می بعید
کاش خدا همین الان جونمو می رفت اما نه من حتی حق مردن نداشتم! شاهو به من اجازه مردن هم نمی‌داد من شده بودم اسباب لذت بردنش

و اون از شکنجه دادن من بی اندازه لذت می برد
پدرم که به داخل اتاق برگشت من اشکم خشک شده بود به دیوار روبرو خیره شده بودم
برام شوکه کننده بود که یه آدم چطور میتونه انقدر همه چیز خوب برنامه ریزی کنه که مو لای درزش نره

پدرم نگاهش و به من داد و گفت _هنوز نمیخوای حرف بزنی ؟

حرف برای گفتن زیاد داشتم اما نمیدونستم چطور باید بگم و ترسی که شاهو توی دلم گذاشته بود باعث می شد که لال بشم
با خجالتی که تمام وجودمو گرفته بود سرمو به سمت پدرم چرخوندم و گفتم
بهم یه قولی میدین؟

لبخند زد مثل همیشه که لبخند میزد پدرم یه ادمه خاص بود که توی هر شرایطی حداقل به من لبخند می زد دوباره چشمه ی اشکم جوشید قبل از اینکه سیل اشک روی صورتم راه بیفته زمزمه کردم

هر اتفاقی که بیفته بهم قول بدین که منو میبخشین منو می بخشید؟

پدرم که نگرانم بود و این نگرانی از چشماش میخوندم کنارم روی تخت نشست و گفت
_پدر و مادر و کارشون همینه که اشتباهات بچه هاشونو ببخشن
اما بهتر نیست که اشتباه تو یا هر اتفاقی که افتاده رو بهمون بگی تا بتونیم کمکت کنیم و کنارت باشیم؟

سرم روی سینه پدرم گذاشتم گریه کردم
ولی دیگه گریه کردن هن به کارم نمی اومد
گریه امونم ک بریده بود حالم زار زار بود
خبری از شاهو نبود فردای اون روز از بیمارستان مرخص شدم
راضی بودم که نه بهم زنگ زده نه پیام داده




??

1401/04/30 14:57

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت74




اما میترسیدم شرمنده بودم از روبرو شدن با مادرم
واهمه داشتم
مادری که انقدر به من محبت می‌کرد و تمام عمرش را به پای من گذاشته بود الان از همون مادر شرمنده بودم

وارد خونه شدم مرضیه خانوم اسپند دود کرد و دور سرم چرخید صورتمو بوسه بارون کرد و گفت
_ الهی که همیشه سالم باشی دخترم الهی که تویی چشات غم نببینم
این قدر دعا کردم اینقدر دعا کردم که زودتر برگردی خونه
این خونه بدون تو رنگ و بویی نداره که دورتوبگردم
چرا اینطوری مارو میترسونی ...

چیزی نگفتم و پدرم سعی کرد منو ازش کمی فاصله بده به سمت اتاقم ببره
میدونست چقدر برام سخته شنیدن این حرف‌ها مادرمو کنار پله‌ها دیدم وقتی که نگاهم بهش افتاد تنم یخ بست خشک شده و سر جام ایستادم چقدر دختر بدی شده بودم...

مادرم کمی بهم نگاه کرد
چند قدم فاصله ای که بینمون بود و پر کرد و با یه سیلی محکم بهم خوش آمد گفت
یه سیلی خیلی برای من کم بود هر چقدر که منو میزد بازم کم بود

پدرم ناراحت دست مادرم رو گرفت و گفت
_ این چه کاریه می کنی مگه نمیبینی حالش خوب نیست
اما مادرم سیلی دوم هم روی اون سمت صورتم کوبید و گفت

_ این دختر چطور جرات کرده که بخواد که بخواد جون خودش رو بگیره؟
مگه میتونه
مگه من مادرش نیستم
مگه ما خانوادش نیستیم...

اشک روی صورتم خیس کرده بود و مادرم بعد از اینکه توپ و تشراش و گله گی هاشو کرد به سمتم اومد و منو محکم بغل کرد


??

1401/04/30 14:57

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت75




مادر و همیشه همین بوده هر چقدر عصبانی و ناراحت باشه آخرش نمیتونه طاقت بیاره
همیشه همینه
بالاخره به اتاقم رسیدم و برادرام سر و کله شون پیدا شد

هر کدوم یه سمت من روی تخت نشستن و با ناراحتی بهم خیره شدن

اهسته زمزمه کردم
_چرا دارین اینطوری نگاهم می کنین؟

امیر سام گفت
_باورم نمیشه که تو اینکارو کرده باشی
چطور دلت اومد برادراتو نادیده بگیری و همچین تصمیمی بگیری؟

وقتی خواهر بزرگترمون از این کارا می کنه از ما که کم عقلین دیگه کسی چه انتظاری می تونه داشته باشه ؟

دستامو باز کردم هر دو نفرشون بغلم گرفتم
حق داشتن
دل کندن از همه اینا از خانوادم از کسایی که دوستشون داشتم بد تر از مرگ بود
اما بدتر از همه اینا بی آبرو شدن بود جلوی خانواده‌ام بود
فقط برای این می خواستم جونمو بگیرم تا بی ابرو شدنم و نبینم

پدرم باز از راه رسید و گفت
_چخبره اینجا
مونس مریضه و شما دارین گریه اس میندازین؟
پاشین برین توی اتاقتون ببینم

پسرا و بلند شدن هر کدوم صورتمو بوسیدن درست جایی که ما درم چند دقیقه پیش سیلی زده بود...
و بعد از اتاق بیرون رفتن...
با صدای پیام گوشیم جونم رفت...
وای خدایا باز شروع شد


??

1401/04/30 14:58

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت76 , 77




بی حال دست دراز کردم گوشیمو برداشتم
اسم شاهو بدجوری خودنمایی می کرد
به اجبار پیام و باز کردم و خوندم
_به خونه رسیدنت مبارک مونسم
بیشتر مواظب خودتو بچه من باش نمیخوام یه تار مو از سر هیچکدومتون کم بشه
من مرده وظیفه شناسی ام
یه پارتنر خوب و یه پدر نگران
پس منو بیشتر از این نگران نکن چون به نفع خودت نیست

دستم می لرزید باورم نمیشد مردی که ازش برای خودم یه بت ساخته بودم اینطور سنگدلو جانی از آب درآمده بود
پیام و پاک کردم و گوشی رو کنار گذاشتم
هر چقدر فکر میکردم راه حلی برای این موضوع پیدا نمی کردم این بدبختی که توش بودم انگار هیچ راهی برای فرار نداشت
چطور می تونستم برم به پدرم این چیزا رو بگم هر لحظه به خودم دلداری میدادم که با گفتن حقیقت به خانواده ام همه چیز درست میشه اما واقعیت این بود که هیچ چیز درست نمی شد با گفتنم اون موقع پدر و مادرم مثل خودم توی این باتلاق گیر می افتادن
باید پیدا می کردم دلیل این همه نفرت شاهورو
شاید چیزی در گذشته وجود داره که شاهو از اون بی خبره و باید بدونه تا این نفرتش از بین بره
کمی خودمو جمع و جور می‌کردم باید دل پدر و مادرم به دست می‌آوردم باید جو سنگینی که توی خونه مون حاکم کرده بودم و کم کم از بین می بردم
این خانواده این آدما هیچ گناهی نکرده بودن و تقصیر شون تنها خانواده من بودن بود
ضعف شدیدی داشتم انقدری که حتی نمی تونستم یه قدم راه برم خون زیادی از دست داده بودم و حضور این نطفه توی شکمم من و ضعیف و ضعیف تر می کرد
?
احساس این بچه توی وجودم بهم نفرت میداد نفرتی که همیشه باهاش غریبه بودم
یاد ندارم از کسی متنفر باشم
یاد ندارم پدر و مادرم بهم یاد داده باشن ازکسی بدم میاد همیشه مهر و محبت تنها چیزی بود که از خانواده ام یاد گرفته بودم
ولی الان از نطفه ای که توی وجودم بود متنفر بودم
نفرتی که بد جوری خودمو آزار می داد

تا شب استراحت کردم هر چیزی که برام آوردن و خوردم تا شاید کمی جون بگیرم
مادرم آخر شب بالاخره طاقت نیاورد و به اتاقم اومد کنارم نشست دست روی موهام کشید و پرسید

_ حالت بهتره روبه راهی؟
خجالت زده و سرافکنده سر پایین انداختم و نجوا وار گفتم

معذرت می خوام مامان
معذرت می خوام که نگرانتون کردم مادرم اما دستمو توی دستش گرفت و گفت
_ من باید از تو معذرت بخوام باید معذرت بخوام که اونقدری باهات دوست رفیق نبودم که وقتی مشکلی داری بدون ترس بدون خجالت بیای به خودم بگی
مطمئنم که من کم کاری کردم که تو با من راحت نیستی و ترجیح دادی این کار وحشتناک و با خودت

1401/04/30 14:58

بکنی به جای اینکه با من حرف بزنی
منی که مادرتم...
اینکه مادرم خودش مقصر این جریان میدونست عذابم میداد نگاهش کردم و گفتم
شما و پدرم برادرام تنها کسایی هستین که من دارم من جز عشق جز مهربونی از شما چیزی ندیدم خواهش می کنم این حرفا رو نزن


??

1401/04/30 14:58

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت78 , 79




نگاهش به چشمام داد و گفت
_ هنوز نمی خوای حرفی بزنی؟
چه حرفی می خواستم بزنم شاید بهتر بود از همین الان کنکاش کردن توی گذشته روو شروع میکردم

پس از مادرم پرسیدم
مامان وقتی بچه بودم وقتی ما با هم رفتیم اصفهان و بابا ازش خبری نبود چی شده بود؟
چرا رفتیم؟
مادرم لبخندی زد و گفت
_ از کجا یاد اون بچگی هات افتادی این همه سال گذشته چطور هنوز یادته ...
نمیدونم چطور یادم بود اما نبود پدر و اون موقع انقدر برام سنگین بود که گوشه ای از مغزم حک بشه
و هیچ وقت پاک نشه
زیر و رو کردن گذشته شاید باید از اونجا شروع میشد
اما من دلیلش را نمی دونستم و کاملا ناخودآگاه پرسیده بودم

شونه ای بالا انداختم و گفتم _نمیدونم همیشه برام سواله مادرم موهاشو کمی کنار زد و روی شونه راستش انداخت و گفت
_ اون موقع ها به مشکل خورده بودیم برای همین داشتم ناز میکردم برای بابات
من تو رو برداشتم و رفتیم میخواستم ببینم پدرت پیدامون میکنه یا نه

اما تا اونجا که یادم بود این داستانش نبود مگه میشد برای قهر کردن و ناز کردن از یک شهر به شهر دیگه رفت
داستان پیچیده تر از این حرفا بود و پدرم مادرم نمی خواست چیزی به من بگن


#79?

سعی کردم دیگه مادرمو مشکوک نکنم وپس سوال دیگه ای نپرسیدم .

با رفتن مادرم تنها شدم و باز به درد خودم گریه کردم
این حجم درد زیادی بود برای من
احساس میکردم هر لحظه ممکنه قلبم تاب و توان این دردارو نداشته باشه و از نا بیفته!

تمام طول شب توی اتاق موندم هر کسی ب دیدن من می‌آمد یا خودمو به خواب میزدم یا با یه لبخند مصنوعی به پیشوازش میرفتم
موقع خواب وقتی چراغ خاموش شد پدرم بوسه ای روی پیشونیم گذاشت از اتاقم بیرون رفت

و دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد این صدا برای من مثا ناقوس مرگ شده بود بی اندازه دیگه از این صدا می ترسیدم
تپش قلبم گرفتمو و احساس حالت تهوع بهم دست داد
گوشی رو برداشتم و تماس وصل کردم صداش که توی گوشم نشست احساس می کردم با تمام این اتفاقا یه جایی از عمق وجودم یه گوشه قلبم هنوز به این مرد احساسی دارم.

_ حالت چطوره مونس؟
کار اشتباهی که نکردی؟

با صدای آروم و لرزونی جواب دادم کاری نکردم هیچ کاری نکردم

خوبه ای گفت و ادامه داد
_ چراغ اتاقت الان خاموش شده ساعت یک نصف شبه تو باید زودتر از اینا بخوابی
به خاطر بچه ی من که توی شکمته باید سر وقت بخوابی و بیدار بشی
باید همه چیزتو منظم کنی
حرف مید و حرف میزد من گلوله گلوله اشک میریختم بدون اینکه صدایی ازم دربیاد

_شام خوردی؟

با این حرفا می خواست منو شکنجه بده شکی در این

1401/04/30 14:58

نداشتم
زبونمو روی لب خشک شدم کشیدم و ترش کردم و گفتم
خوردم
خندید صدای خندیدنش مجبورم می‌کرد گریه کنم کاری می‌کرد که با درد گریه کنم و بغضم بشکنه صدای گریه هامو شنید گفت
_ چرا گریه می کنی؟
مگه بده پدر بچه ای که تو شکمته باشم؟
مگه عاشقم نیستی مگه منو نمیخواستی؟
چی بهتر از این؟
میتونی سرتو بالا بگیری و به همه بگی اون مرد خوشتیپ پدر بچه ی منه!
?

??

1401/04/30 14:58

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت80



با التماس گفتم
چی عایدت میشه از شکنجه کردن من ؟
باشه قبول اصلاً پدر و مادرم اشتباهی کردن توی گذشته خطایی کردن اصلا گناه کردن
گناه و تقصیر من چیه ؟
چرا داری تاوانشو از من میگیری؟
چرا داری منو بی آبرو می کنی؟

صداش توی یک لحظه تغییر کرد محکم شد
مصمم شدو عصبی
_ این که تو داری تاوان اشتباهات پدر و مادر تو میدی حق داری کمی بی انصافیه اما با این کار فقط تو تاوان نمیدی پدر و مادرتم تاوان میدن

وقتی که شکم تو بالا بیاد وقتی که همه بفهمن دختر اهورا حامله است و حتی معلوم نیست پدر بچه اش کیه اونم بی آبرو میشه وقتی اون فیلما رو جلوی پدرت بذارم رو بگم ببین دخترت چه حالی به من می داده اون موقع تاوان میدن
همیشه وقتی جایی آتیش میگیره تر و خشک با هم می سوزن
تو اون هیزم تری ولی پدر و مادرت همون هیزم خشکن که مدت هاست برای به اتیش کشیدنشون لحظه شماری کردم

با بی حالی گفتم
اگه اجازه بدی می خوام بخوابم خسته ام نمیفهممت..
دستور وار رو بهم گفت
_ صبحانه تو کامل میخوری و حتی عکس ازش برام میفرستی
کوتاهی کنی کم و کاستی ببینم بلایی سرت میارم که خودتم باورت نشه

حرفشو زد و تماس قطع کرد سرم روی بالش فشار دادم و صدای گریه مو خفه کردم
نمی خواستم صدام بیرون بره تا باز بفهمن دارم گریه می کنم دوباره شروع بشه چرا داری گریه می کنی پرسیدناشون



??

1401/04/30 14:59