The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شخصیت همراز?

1402/04/24 14:38

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شخصیت آتش?

1402/04/24 14:39

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_21

نمیدونم چی داشت ویولن که وقتی می گرفتمش دستم می شدم یه همراز جدید. اصلا یه آدم دیگه می شدم.
چشمام بسته بود و بدون این که بدونم چی می زنم فقط زدم.

یاد خودم و سختیایی که توی این راه کشیدم افتادم، یاد گریه هام که هیچ *** نفهمید.
چه شبایی که تا صبح بیدار می موندم و چه روزایی که دوباره باید می شدم همون همراز خندون و بذله گو.

چقدر از فک و فامیل حرف شنیدم که آره دوقلوهای کیهان یکیشون نابغه ست پزشکی می خونه یکیشون منگله از همون اول فرستادنش هنر که لاپوشونی کنن.
یاد رتبه کنکورم افتادم که شدم 17 ولی هیچ *** براش ارزش نداشت چون رشتم هنر بود فکر می کردن هر خری می تونه این رتبه رو بیاره. در عوض نازان خواهرمو که شده بود 128 کردن تو بوق و کرنا و گفتن نخبست.

احساساتی شده بودم و اشکام می چکید روی گونم. افسار دستام دست خودم نبود، قلبم بود که داشت ویولن می زد.
می دونستم یه روز به همه ثابت میکنم همراز دست کمی از خواهرش نداشت فقط نشد مثل خواهرش و نرفت دنبال حرف مردم.
نازان قل من بود، فقط من می دونستم چقدر با حسرت به من نگاه می کنه چون علاقمو دنبال کردم.
خودش چیکار کرد؟
هیچی! رفت یه رشته ای که دهن مردمو ببنده. هممون می دونستیم چقدر عاشق موسیقیه.

من ولی نازان نبودم، من همراز بودم، به همه ثابت می کردم چه کارایی از دستم بر میاد. به وقتش!

با یه اوج کوتاه نواختنم رو تموم کردم و بی اون که اون دوتا رو نگاه کنم اشکامو پاک کردم. می دونستم گند زدم.
اصلا حواسم نبود!
باز یاد خاطراتم افتاده بودم.

1402/04/25 15:56

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_22

با صدای دست زدن یه نفر به خودم اومدم.
سرمو گرفتم بالا چشمام تو چشمای مبهوت و متحیر آتش رادمهر قفل شد.

چشمای آبی یخی ای که انگار از قطب اومده بودن.
عجیب ترین رنگ چشمی بود که دیده بودم. یکم دیگه روشن تر می شد سفید تو چشم می زد.

اونم خیره شده بود به من به همون چشمایی که می دونستم الان تماشایی شده.
همه می گفتن چشمام خیلی معصومه مثل چشمای دختر بچه ها.
این معصومیت وقتی خیس بودن چند برابر می شد عین همین الان.

-دیدی آتش! من این دخترو خودم کشفش کردم.
همراز تو معرکه ای بچه! چطوری تونستی بزنی؟ تاحالا نشنیده بودمش.

با نگاه امیریان سرخ شدم و نگاهمو انداختم زیر و گفتم:

-بداهه بود.

دستاشو از هم باز کرد و گفت:

-واااااااااو! دختر تو حرف نداری. بیا قرار دادو ببندیم الان. شناسنامه و مدارکت رو آوردی؟

1402/04/25 15:57

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_23


آتش یهو گفت:

-چی چیو قرار داد ببندیم پیمان؟ باید فکر کنم.

امیریان دهنش باز مونده بود من اما انتظارشو داشتم. چرا فکر می کردم تو تست یه خواننده معروف برنده میشم؟
اونم بین اون همه نوازنده ماهر که سن و تجربه شون دو برابر من بود؟
لبخند تلخی نشست روی لبام و گفتم:

-خدانگهدار.

امیریان شاکی و عصبی گفت:

-چی چیو خدانگهدار؟ آتش تو یه ایراد از کار این بچه بگیر اون وقت خودم می رم اون یارو اصفهانیه رو قراردادشو می نویسم. یه دونه ایراد فقط بگیر.

آتش لباشو بهم فشار داد و یگم به چشمام نگاه کرد و بعد گفت:

-بداهه زدن خیلی فرق می کنه پیمان. ما نمی خوایم اون جا برامون بداهه بزنه، قراره آهنگای منو بزنه.

امیریان عصبی گفت:

-همراز میشه ویولنت رو در بیاری و یه تیکه از یه آهنگو بزنی؟ این آقا افتاده رو دنده لج.

یه نگاه به ساعت کردم و گفتم:

-ساعت دوازده شبه!

امیریان مصمم گفت:

-من خودم می رسونمت و به پدر و مادرت میگم برای چی دیر کردی.

بی حرف آهی کشیدم و سازمو در آوردم. حالم بد یود.
امشب یه شکست بزرگ می شد توی سابقم و مطمئنم دیگه هیچ وقت موزیک با کلام گوش نمیدم و هیچ وقت حتی از دو قدمی اسم آتش رادمهر هم رد نمی شم.

1402/04/25 15:57

❤️هــمــراز ❤️

#پارت_24

یه قطعه که از بس زده بودم حفظش بودم رو براشون زدم.
زبر چشمای نافذ و یخی آتش واقعا ویولن زدن سخت بود، دست و پامو چند بار نزدیک بود گم کنم، بعد از چند دقیقه دیدم واقعا داره تمرکزمو میریزه بهم چشمامو بستم و پنج دقیقه براشون نواختم.
تموم که شد آتش گفت:

-حالم داره بد میشه! من رفتم پیمان.

و مقابل چشمای متحیر من و امیریان رفت بیرون.
امیریان یا همون پیمان بهم نگاه متاسفی کرد و گفت:

-ببخش همراز. آتش همین طوریه شخصیتش. الان معلوم نیست انتخاب شدی یا نه ولی بهت امید هم نمیدم.
وفتی کلید کنه روی یه نفر دیگه بقیه رو بی خیال میشه.

لبخند تلخی زدم و گفتم:

-طوری نیست آقای امیریان. کسایی که اومده بودن هم واقعا عالی بودن.

شاکی نگاهم کرد و گفت

-هیچ کدوم به گرد پای توهم نمی رسیدن همراز. من خودم ویولنیستم می دونم کی چی کارست.
تو خودتو دست کم گرفتی بچه.

دیگه نمی خواستم دربارش چیزی بشنوم به خاطر همین گفتم:

-میشه منو برسونید خونه؟ یا برام تاکسی بگیرین.

راه افتاد و گفت:

-خودم آوردمت خودمم می برمت.

1402/04/25 15:57

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_25
-همراز خاله؟

به صوفیا که صدام می زد نگاه کردم و گفتم:

-جان همراز خاله!

با دفتر طراحیش اومد سمتم و مظلومانه نگاهم کرد. خندیدم و گفتم:

-چشماتو این جوری شبیه گربه شرک می کنی منو تبدیل به همون موجود دراز گوش بکنی؟

نه گذاشت نه برداشت سرشو به نشونه آره تکون داد. قهقهه زدم و گفتم:

-جان؟ چی می خوای صوفی؟

دفترشو داد بهم و گفت:

-توی اینستاگرام خاله باران یه نقاشی دیدم از یه چشم. یادم می دی چجوری باید بکشمش؟ با مداد رنگی دیدم! خاله باران می گفت اگه برم هنرستان ازراین چیزا یاد می گیرم. منتها من که دستم می لرزه، میشه شما برام بکشی؟

نذاشتم بغضمو ببینه.
دفترشو ازش گرفتم و گفتم:

-آره جونم! چرا که نه! من بلدم بکشم.

کی می دونست این بچه اگه این قدر ضعیف و مریض نبود که استعدادایی می تونست داشته باشه!؟ به جاش اسیر این ویلچر آهنی شده بود و زندانی این آسایشگاه!
دکترا یک سال بود ازش قطع امید کرده بودن، سرطانش جایی نبود که متاستاز نکرده باشه. همه بدنش درگیر بود.
یک سال پیش گفتن دو هفته دیگه میمیره ولی زنده مونده بود! یک سال تمام بود مبارزه می کرد!

1402/04/25 15:57

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_26

شروع کردم چشمو براش کشیدن.
هر وقت ناراحت بودم با عصبی بودم و نمی دونستم چمه میومدم این جا.
یه عالمه بچه کوچیک و بزرگ این جا بود.

نه که شعار بدم با دیدنشون آروم میشم، آرامش چیزی نبود که سراغم میومد بیشتر غم خیلی خیلی زیاد بود!
اون قدری که درد خودم یادم بره و بی حس بشم
یه جور بی تفاوتی موضوعی.

این بچه ها هم عادت کرده بودن به اومدن من. صدام می زدن همراز خاله.

-وااااااااااای! خاله چقدر قشنگ شد!

به ستاره نگاه کردم و گفتم:

-مرسی عزیز دلم من...

خفه شدم!
چشمم افتاد به دفتر طراحی صوفی و چیزی که کشیده بودم.

-خاله اینا چشمای کین؟ چقدر آشنان!

اخم نشست بین ابرهام و یخ کردم.
چیزی که توی دفتر کشیده بودم چیزی نبود که معمولا بکشم!

یه جفت چشم سرد!
یه جفت چشم که انگار از دل یخای قطبی اومده بود بیرون!

من ندونسته و ناخودآگاه چشمای آتش رادمهرو کشیده بودم.

1402/04/25 15:57

❤️ هــمــراز ❤️

#پارت_27

به خاطر رفتاری که با من داشت و تحقیری که اون شب شدم یک هفته بود ریخته بودم بهم!
به خاطر همین صبح که از خواب بیدار شده بودم اومده بودم این جا بلکه یکم آروم شم.

یک هفته از اون روز گذشته بود و نه امیریان تماس گرفته بود و نه هیچ خبری شده بود.
مشخص بود فرد مورد نظرشون رو گرفتن و تمرینا شروع شده.

سارگل گفت:

-همراز خاله چه چشمای قشنگی کشیدی. به منم یاد میدی؟

سعی کردم اخم نکنم، از جا بلند شدم و گفتم:

-بچه ها بعدا دوباره میام پیشتون. فعلا خداحافظ

و به اهههههههههه و نروووووو های کش دارشون توجه نکردم.
دلم گرفته بود و حتی این جا هم نتونسته بود آرومم کنه.

از بدیای یه آدم شوخ و خندون لودن همین بود دیگه، گاهی وقتا نقابت میوفتاد و می رفتی توی خودت و گند م یزدی به همه چیز!
مثل الان که نمدونم چه مرگمه فقط می دونم یه مرگیم هست!

یه کافه اون طرف خیابون بود، کیف ویولنم رو جا به جا کردم و انداختم روی اون یکی شونم و رفتم تو.
نشستم پشت میز کنار پنجره و و منتظر شدم پیش خدمتشون بیاد برای سفارش گرفتن.

چشم دوختم به رفت و آمد مردم و گوش دادم به موزیک ملایمی که پخش می شد
آهنگ سازیش بی نظیر بود.
پیش خدمت که اومد گفتم:

-بستنی میخوام! یه عالمه! بزرگ ترین سایزتون رو.

با لبخند سفارشو نوشت و خوایت بره که پرسیدم:

-عذر میخوام آقا

برگشت و گفت:

-جان

اوهوع! چه پسر خاله! پرسیدم:

-خواننده این آهنگ کیه؟

لبخند زد و گفت:

-آتش خونده! آتش رادمهر!

1402/04/25 15:58

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_28

ای بابا!
حالا هر جهنمی هم میریم اسم اینو و عکسشو چشماشو قراره ببینیم.

بستنیم که اومد افتادم به جونش. بستنی منو شاد میکرد، آخرین حربه بود برای خوب شدن حالم.
یه قاشق بزرگ پر کردم و بی توجه به نگاهای بقیه گذاشتم تو دهنم.

گوشیم زنگ می خورد و از اون جایی که ناشناس جواب نمی دادم و اینم ناشناس بود جواب ندادم و گذاشتمش کنار.

طرف ولی ول کن نبود هی زنگ می زد هی زنگ می زد.
آخرش اعصابم خورد شد. یه دقیقه اومدیم با خودمون حال کنیم اگه گذاشتن.
جواب دادم:

-هان؟ چی میگی؟ چته؟

طرف که پشت خط بود یکم مکث کرد معلوم بود شوکه شده بعد یهو گفت:

-منم همراز!

منم گیج و گول گفتم:

-خب تو کی هستی؟

پوف کلافه ای کشید و گفت:

-این شماره سگ صاحاب منو سیو کن. پیمانم.

چشمامو توحدقه چرخوندم و گفتم:

-خب پیمان کیه؟

عصبی گفت:

-امیریانم! پیمان امیریان! مدیر برنامه های آتش رادمهر! اومدی تست ویولن دادی جلوی من و آتش. یادت اومد؟
لیموزین فرستادم برات؟

1402/04/25 15:58

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_29

نچی کردم و گفتم:

-بابا چرا نمیذارید حالم خوب شه؟ به خاطر شما یک هفتست از لحاظ روحی اعصابم چیز مرغیه! بکش از من بیرون پیمان

پیمان با تمسخر گفت :

-الان شناختی؟ اوکیه؟ میذاری بلاخره گهمو بخ... کارمو بگم؟

عه سوتی داد! یه قاشق گنده بستنی گذاشتم دهنم و با نیش باز گفتم:

-بخور پسرم! بخور نوش جونت!

-ولم کن همراز تورو جدت! کی میای برا تمرین؟

بستنی پرید تو گلوم و گوشی از دستم افتاد و تموم جونم با سرفه هام از چشمام زد بیرون.
این چه زری زد الان؟
توجه همه جلب شده بود سمت من در حدی که همون پسره برام یه لیوان آب اورد.

آبو خوردم و گوشی رو برداشتم گذاشتم در گوشم و گفتم

-چی گفتی الان؟

نگران شده بود و هول کرده بود پرسید:

-چی شدی تو بچه؟ من دارم میام کجایی؟ زنده ای؟

با چشم از گارسونه تشکر کردم و یه قلپ دیگه آب خوردم و گفتم:

-خوبم کجا پا شدی داری میای؟ گفتم چی گفتی الان؟ کدوم تمرین؟

-انتخاب شدی واسه تیم. تو که منو کشتی دختره احمق!

اشکم چکید روی گونم و گفتم:

-چی داری میگی پیمان؟ راست میگی؟

و بعد به گریه افتادم!
خدای من!

1402/04/25 15:58

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_30

هیچ چیزی توی این دنیا به این اندازه نمی تونست خوش حالم کنه.
قبول شدن بین اون همه معلم ویولن ماهر با اون تست باری به هرجهت واقعا فرای آرزو هام بود.

صدای الو الو پیمان میومد اما من نمی تونستم از شدت خوشحالی صحبت کنم.
یکم که گذشت گفتم:

-پیمان...

عصبانی گفت :

-خیلی احمقی همراز. این چه وضعشه! چرا گریه می کنی؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ ادرس بده من زود خودمو می رسونم.

با گریه گفتم:

-اشک شوقه! مرسی که مخ آتشو زدی. اگه تو نبودی منم الان بیچاره و همون مربی یه آموزشگاه سطح پایین بودم.

پوف کلافه ای کشید و گفت:

-فردا صبح زود، تاکید می کنم سر ساعت شیش جلوی خونتون ماشین متنظره؟

باشه ای گفتم و قطع کردم.
رو آسمونا بودم!
روی ابرا!

کیف ویولنم رو به دست گرفتم
زیپش رو باز کردم و برای تموم کسایی که توی کافه بودن ویولن زدم!
از ته دلم و با تمام وجودم نواختم.

افراد خیلی زیادی از صدای ویولن اومدن توی کافه و خیلیا فیلم گرفتن.
چه اهمیتی داشت؟
من الان یه نوازنده کنسرت زنده بودم. این چیزی بود که یه عمر آرزوم بود. دیده شدن! شناخته شدن!

کارم که تموم شد و چشمامو باز کردم جمعیت خیلی زیادی دیدم که بلافاصله شروع کردن به دست زدن و سوت کشیدن.
اشکای ریخته شده روی گونم رو پاک کردم و براشون تعظیم کوتاهی کردم.

****

-استرس دارم نازان.

دستامو گرفت و گفت:

-اخه استرس برای چی دردت به جونم؟ به جایی رسیدی که لیاقتشو داشتی! ایشالا ماهای بالاتری ببینمت.

1402/04/25 15:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس


「ܦ߳ࡋࡅ࡛ܩܢ ܦ߭ܦ߳ࡈߊߺ ࡅ࡛ܝ‌ߊ‌ࡊ ࡅ߳ࡐ ܩࡅ࡙ࡅ࣫ࡅ݆ܘ」❤️?

1402/04/25 16:00

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_31


مانتوی مشکی خوش دوختم رو روی تنم مرتب کردم و شالمو هنرمندانه دور سرم پیچیدم.
عطر نازان رو هم زدم به چشمام و گفتم:

-وای نازان!

اومدذجلو دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و گفت:

-با همین چشمات تونستی قانعشون کنی توی تیمشون راهت بدن! به خودت شک نداشته باش همراز. تو عالی هستی!

سر تکون دادم که گونمو ریز بوسید. نگاه حسرت بارش اذیتم می کرد، نازان هم استعداد منو داشت منتها توی پیانو.
ولی درسای سنگینی که همیشه داشت هیچ وقت اجازه نداد استعدادشو شکوفا کنه.

کفش پوشیدم و رفتم پایین. این بار به جای لیموزین خود امیریان یا همون پیمان دم در بود.
پا تند کردم سمت ماشین، اول ویلونم رو گذاشتم صندلی عقب و بعد خودم نشستم روی صندلی جلو.
برگشتم سمتش و گفتم:

-حیف ... حیف که اسلام دست و پامو بسته.

زد زیر خنده و گفت:

_سلام کن بچه! حالا ما از اسلام اجازه میگیریم شما یه بوس کوچولو مهمونمون کنی.

-وای ولم کن پیمان استرس دارم! مثل سگ استرس دارم.

ماشینو به راه انداخت و گفت :

-من این جام تا استرست رو کم کنم حاج خانم!
اول این ورودت رو به تیممون خیلی گرم و صمیمانه تبریک میگم.
دوم این که خیلی خوش اومدی، ما خیلی خوشحالیم که تو رو توی تیممون داریم.

چپ چپ نگاش کردم و گفتم:

-شعار نده!
من می دونم نگرانید یه الف بچه گند بزنه به برنامه هاتون و به خاطر منداحتمالا کلی حرف از آتش شنیدی و مخت تاب برداشته تا بیای قانعش کنی.

با نیشخند نگاهم کرد و گفت :

-حتی نمیتونی تصور کنی تا چه حد زدی به هدف!

1402/04/26 14:47

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_32


چپ چپ نگاش کردم و گفتم:

-نمیری این قدر صادقی!

نیشخندشو بیشترکرد. خم شد داشبردو باز کرد و یه بسته شکلات تخته ای هشتاد درصد گرفت سمتم و گفت

-بفرما قاقا لی لی!

انتظار داشت ناز بیام و بگم نم یخورم؟
انتظار بی جا و اسکلانه ای داشت!
ازش شکلاتو گرفتم.
جلو مقوایی و زرورق طلاییشو دادم عقب و گاز گنده ای به شکلات زدم.
پیمان با لب و لوچه کج شده گفت:

-دارس می خوریش لاشخ... بد جنس؟ پس من چی؟

از این که داشت می گفت لاشخور و من مچشو گرفته بودم خیلی حال داد.
ابذویی انداختم بالا و گفتم:

-اره دارم مثل لاشخورا می خورمش. تعارف اومد نیومد داره اقا پیمان. حالا میشه بگی کجا داریم میریم؟

نه گذاشت نه برداشت گفت:

-خونه آتش!

شکلات پرید گلوم!
ای بابا! یه کاره پاشم برم خونه آتش که چی بشه؟
حداقل یهویی نمی گفتی!
اول می گفتی استدیوش مریض شده بردیمش بیمارستان، بعد می گفتی من باید پاشم برم خونه اون نره خر!

ماشینو زد کنار و گفت:

-آخه بچه تو چرا این قدر بد شوکه میشی؟ آتش کارش درسته لازم نیست از چیزی بترسی. آتش مورد اعتماده. چشم و دلش سیره.

سر تکون دادم و گفتم:

-مگه استدیوشو ازش گرفتن که میخواد تو خونه تمرین کنه؟ پس مگه تمرین من با کل تیم نیست؟

لبشو گزید و گفت:

-دقیقا مشکل همین جاست همراز... تو خیلی از برنامه عقبی! باید بیوقتی جلو!

مثل احمقای ساده گفتم:

-خب چجوری میشه بیوفتم جلو؟

1402/04/26 14:47

❤️ هــمــراز ❤️

#پارت_33



ماشینو زد کنار و خیره شد توی چشمام و گفت:

-با تمرین فشرده و مداوم زیر نظر خود آتش توی خونش. باید تک تک آهنگاشو تمرین کنی، راستی از همین الان بیوفت دنبال کارای پاس و گذر نامت.

سری براش تکون دادم که دیدم راه نمیوفته.
مشخص بود مردده یه چیزی رو بگه یا نه. گفتم:

-بگو پیمان. چیز دیگه ای هم هست؟

سرشو به نشونه آره تکون داد و گفت:

-آتش خیلی... شخصیتش خاصه! خیلی تلخه، باید حواست باشه زیاد به پر و پاش نپیچی یا زیاد وراجی نکنی پیشش. باید فقط توی این چند هفته کار خودتو بکنی و سعی نکنی تو کاراش دخالت کنی.
من از این لحاظ یکم نگرانم همراز. فریاد روی شهرتش خیلی حساسه متنفره از این که حاشیه ای دنبالش باشه بابد بهش حق بدی که یکم وسواس به خرج بده.

ای بابا! هر لحظه دارم پشیمون تر میشم از این که تست دادم.
چرا همچین می کرد معلومه که آدمای معروف و سلبریتیا روی زرت و پرتایی که پشت سرشون می کنن حساسن این که دیگه فکر کردن و دودوتا چهارتا نمی خواد.

پیمان دوباره گفت:

-آتش با دخترا خیلی خشنه. اصلا به دختر جماعت رو نمیده، هزار ساعت باهاش حرف زدم تا قبول کرد تورو بگیره.

خودشم می دونست تو از همشون از لحاظ استعداد سر تری اما حاضر نبود چون دختری بیارتت توی تیم.

دارم اینا رو بهت میگم تا آگاهت کنم آتش از دخترا بدش میاد.
و حتما باید بتونی حدس بزنی همچین ادمی اگر بخواد یه مدت چند هفته ای با یه دختر زندگی کنه چه رفتاری از خودش ممکنه نشون بده.

1402/04/26 14:48

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_34


کوتاه و مختصر گفتم:
-حدس زدنش سخت نیست احتمالا خون منو می کنه توی شیشه.

خنده خجولی کرد و گفت:

-دقیقا. می خوام قبل از این که برسیم بهت بگم آتش چجور آدمیه و قراره چه رفتارایی نشون بده.
همراز فقط یه مدت کوتاهه، به موفقیتی که از طریق آتش بهش می رسی فکر کن و فقط این چند هفته رو دووم بیار.

داشتم می ترسیدم، وقتی این جوری باهام اتمام حجت می کرد و هنوز نرسیده قسمم می داد تحمل کنم پس چه دیو دو سری بود این اقا آتش.

برای این که جو رو عوض کنم گفتم:

-از خانمش برام بگو. اون چطوریه؟

پیمان دستش روی سوئیچ خشک شد و بعد متجب رو کرد سمت من و گفت:

-ها؟

لب گزیدم و گفتم:

-ها چیه بی ادب؟ میگم زن آتش چجور ادمیه؟ مثل خودش یبوسته؟

نه گذاشت نه برداشت هار هار زد زیر خنده و لا به لای قهقهه های اسب مانندش گفت:

-بچه من میگم آتش از دخترا و زنا تا حد مرگ متنفره! تو میگی خانمش کو؟ زن نداره که!

متفکر گفتم:

-پس اون حلقه مس میگه توی انگشتش؟

نیشخند زد و گفت:

-فرمالیتست بابا! برای این که مزاحمش نشن اونو کرده دستش...

قهقهه زدم و گفتم:

-وای خدا دقیق مثل دخترای به دم بخت که حلقه مینداختن کسی مراحمشون نشه!

1402/04/26 14:48

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_35


به خودم که اومدم جلوی خونه آتش بودیم. ترسیده بودم، به پیمان گفتم:

-توام میای دیگه؟ بیا توروخدا!

لبخند نگرانی زد و گفت:

-نه من نمیام! آتش عصبی میشه، توام توروخدا باهاش راه بیا امروز یکم سختت میشه از فردا عادت می کنی.
با نگهبان هماهنگ شده.
برو دیگه پنج دقیقه تاخیر داشتی دختر! آتش از این که یکی دیر کنه متنفره، منتظر نمی ایسته!

آب دهنمو قورت دادم و با عجله از ماشین پیاده شدم.
کیف ویولونم رو از پشت ماشین برداشتم و راه افتادم سمت خونه ویلایی و سفید رنگی که پیمان بهش اشاره کرده بود.

خونه نمای رومی قشنگی داشت، مثل خونه های اروپایی توی حیاطش چمن بود و وسط چمنا مجسمه و آب نما!

مگه یه خواننده چقدر پول در میاره که خونش این قدر بزرگ و قصره؟
چرا پس هر چی ما خودمون رو پاره می کنیم آخرش سر جای اولمونیم؟

نگهبان برام سر تکون داد، نزدیک براش دست بلند کنم و بگم: چاکریم!
که یادم افتاد این جا کجاست و من کجام و چه شرایطی دارم!
این شد که دوباره مثل سگ استرس گرفتم.

از چند تا پله ورودی رفتم بالا، در سفید خونه رو باز کردم و واردش شدم.
یه خونه دوبلکس بود با نمای طلایی و مشکی مدرن.
حالا باید چه غلطی می کردم؟

یا ابلفض!
خدایا اگه امروز تموم شه یه سطل خرما نذر امام زاده می کنم!

1402/04/26 14:48

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_36


داشتم دعا و ثنا می خوندم که یه نفر از بالای پله ها گفت:

-هفت دقیقه تاخیرتون رو پای چی بذارم خانم رستا؟ من از آدمی که تاخیر داشته باشه بیزارم.

نزدیک بود جیغ بکشم و فحش بدم!
جنی مگه مرد؟
با تته پته گفتم:

-س... سلام... آقای رادمهر!

بی اون که جواب سلاممو بده گفت:

-فردا دیر بیای باید شب تا چهار صبح بمونی تمرین کنی. دنبالم بیا ناایست اون جا!

یا ابلفض! یا جدالسادات! یا پنجاه درصد اما زاده ها!
سگه! سگ! چخه!
تا بیام به خودم بیام دیدم نیست! تند تند از پله ها دویدم بالا و دیدم واقعا نیستش! تو این فاصله کم طی العرض کرد؟ کجا غیب شد؟

من موندم و فضای بزرگ بالا! نمی دونستم باید چه غلطی دقیقا بخورم و کدوم یکی از این ده تا اتاقو باز کنم!

با ترس و هزاران صلوات صدامو انداختم پس سرم و گفتم:

-شما کجایین آقای رادمهر؟ من گمتون کردم!

چیزی نگذشت که یه در آخر راهرو باز شد و آتش با چهره رگ زده و عصبی با چشمای خون افتاده اومد سمت من و وسط راه داد کشید:

-چقدر تو خنگ و احمقی! داد می کشی تو خونه من؟ می خوای یه کاری کنم تا آخر عمرت داد و فریاد که هیچ حتی حرفم نتونی بزنی دختره آشغال؟

1402/04/26 14:48

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_37


متعجب نگاهش کردم که گفت:

-پیمان تویِ توی *** چی دیده که انتخابت کرده برای من؟ توی پیزوری کیف ویلونت رو به زور نگه داشتی!
اصلا از نت چیزی می دونی، اصلا قوانین موسیقی رو می دونی؟

اشک نشسته بود توی چشمام.
چقدر زود وا داده بودم، دست بردم توی کیفم و بین مدارکم مدرک دیپلم و لیسانسم رو درآوردم و گرفتم جلوش و گفتم:

-هر جفتش موسیقیه!

یه نگاه ریز به مدارکم انداخت و بعد خیره به چشمام شد.
از چشم راست به چپ از چپ به راست، نگاهم خیس و معصومانه بود. استاد مردانی به این حالتم می گفت ویرانگر!.

آتش ولی به خودش اومد، زد زیر مدارک و اد کشید:

-از فردا! وای به حالت از فردا، چوب خطت امروزت داره پر میشه! حق نداری فردا این جوری به من نگاه کنی، نگاه کنی پرتت می کنم بیرون.
حالا هم دختره احمقِ کند ذهن! اون در آخری رو می بینی؟
اون استدیوی منه باید بیای اون جا!

و بعد میون بهت و حیرتم منو تنها گذاشت و رفت سمت همون اتاق.
به محض رفتن اشکام چکید روی گونم.
اون قدر بد برخورد کرد که نتونستم سر جام باایستم.
نششتم روی زمین و دستمو گرفتم جلوی صورتم تا صدای هق هقم به گوشش نرسه!

اینم از اولین روز کاریم به عنوان یه ویولونیست حرفه ای.
یادم افتاد به حرفای پیمان و این که گفت فقط روز اوله نسبت به دخترا سخت گیره.

من ادمی نبودم که زود وا بدم. اشکامو پاک کردم گرچه اثر گریه از چشمام پاک نمی شد ولی بعد از اطمینان از خوب بودم ظاهرم پا تند کردم سمت اتاق.
جای تواینا و تحقیرایی که کرده بود می سوخت.

1402/04/26 14:48

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_38


وقتی رفتم تو نشسته بود پشت میز و دست به سینه منتظر من بود.
گفت:

-آبغوره گرفتن هات اگه تموم شده وایسا برای تمرین.

سر تکون دادم و ویولونم و در اوردم. یه دفتر نت بزرگ اون جا بود. ایستادم و یه نگاه سر سری بهش کردم و شروع کردم به زدن.

**

نمی دونم چقدر گذشته بود، چند ساعت، چند روز، چند سال.
شونه و دستم درد می کرد و وقتی آرشه رو می کشیدم دستم می لرزید.
آتش با چشمای سردش کوبید روی میز و داد کشید:

-فقط داری گند می زنی! از همون ثانیه اول داری گند می زنی، این جوری می خوای توی کنسرت من اجرا کنی؟
من یه خوانده چیپ و دست سه نیستم بچه، من خواننده بین المللیم!

گنگ نگاهش کردم، تمام مدت همینارو گفته بود. همش تحقیرم کرده بود و شخصیتمو به لجن کشیده بود.
انگشتام دردمی کرد. سرم گیج می رفت و حالت تهوع داشتم.

جلوی چشمام نقطه های سیاه می رقصیدن و گوشام سنگین شده بود.
ساعت روی دیوار 6 و نیم بعد از ظهر بود!
بدون این که حتی آب بخورم بی وقفه تمرین کرده بودم.

کوبید دوباره و صد باره و هزار باره روی میز و گفت:

-اصلا می فهمی من چی میگم؟ احمقی چیزی هستی؟

از بین چشمام خیره شدم به نگاه یخ زدش و نالیدم:

-سرم... دا.. ره گیج.... میره!

بی اهمیت نگاهم کرد و من فقط تونستم ویولنم رو بذارم یه جای امن و بعد ...
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم... سقوط کردم روی زمین و دیگه نفهمیدم چی شد.

1402/04/26 14:48

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_39


-این جوری این دخترو بهت تحویل دادم آتش؟ این اون همرازی بود که صبح می خندید و باهام شوخی می کرد؟

-میگی چیکار کنم؟ از برنامه عقبیم. یه هفته نذاشتی قرار داد ببندم حالا این بچه باید جورشو بکشه، هیچ خطایی تو کنسرت من قبول نیست می فهمی؟همین الانشم دیره!

-مزخرف نگو! از هفت و نیم صبح تا شیش بعد از ظهر ازش کار کشیدی بی شعور! مگه من براتون ناهار نفرستادم؟ مگه عصرونه نفرستادم براتون؟ چجوری این بچه رو مجبور کردی این همه مدت برات بزنه؟ تو خودت خری گشنگی و تشنگی حالیت نیست همراز چه گناهی کرده؟

-به من چه! می خواست یه کلمه بگه گشنمه، نشسته بود هیچیم نمی گفت!

صدای خشمگین پیمان بلند شد:

-د آخه بی شرف من که اخلاق نحس تورو میشناسم. میدونم چه حروم زاده بازی ای درآوردی سرش که این قدر ترسیده و نتونسته جیک بزنه، لطفا حرف اضافه...

-واری از حدت میگذرونی پیمان. تمومش کن، این بچه اگه میخواد تو کنسرت من ردیف جلو باشه و معروف شه باید تلاش کنه. حرفی هم نباشه، حالا هم بیدارش کن ببرش خونه گرچه می دونم بیداره و داره ادا میاد.
بگو فردا صبح زود این جا باشه و یه صبحونه مقوی بخوره.

-تو گه میخوری! میرم همون اصفهانیه رو بر می دارم میارم حداقل قوای فیزیکیش بهتر از همرازه. مثل سگ بیوفتید به جون هم و تا صبح پاچه همو بگیرید.
بمیرمم دیگه نمیذارم همراز بیاد این جا.

-این کارو بکن تا از کار بی کارت کنم. بگو فردا صبح این جا باشه.

-هه! پس اعتراف میکنی این دختر با همه فرق داره؟

آتش حرفی نزد و از اتاق رفت بیرون. حرفاشونو میشنیدم اما نای این که ازجا بلندبشم رو نداشتم.
بین خواب و بیداری بودم و یه چیز خنکی رو توی دستم حس می کردم.
لای پلکامو باز کردم با یه سرم بزرگ که داشتم می رفت توی دستم مواجه شدم.

1402/04/26 14:49

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_40


سعی کردم از جا بلند شم که پیمان اومد سمتم و گفت:

-بیدار شدی همراز؟ خوبی؟ حالت تهوع نداری؟ سرگیجه چی؟ بذار برات غذا بیارم بخوری دکتر گفت به محض اینکه بیدار شدی باید یه چیز مقوی بخوری

پریدم وسط حرفش و گفتم:

-منو ببر خونه!

مصمم گفت:

-نه باید یه چیزی بخوری.

با بغض گفتم:

-توروخدا ببر منو خونه! توروخدا پیمان! خواهش می کنم ازت.

آخر حرفم به گریه افتادم، دستمو گرفتم جلوی صورتم و هق هقمو پشتت پنهون کردم. دلم نازانو می خواست، آغوش خواهرمو! اون جا جایی بود که آروم می شدم.

پیمان اومد لبه تخت نشست و با ترس گفت:

-باشه عزیزم! باشه الان میریم خونه. میذاری بغلت کنم؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم.
سرمو از دستم کشیدم و با ته مونده انرژی ای که ذخیره کرده بودم گفتم:

-میشه ویولنمو بیاری؟

چشماشو با حرص بست و زیر لب گفت:

-آتشو می کشم.

حوصله هیچ چیزی رو نداشتم. یا باید می رفتم الان پیش بچه ها یا می رفتم بغل نازان. هیچی حالیم نبود.
تا وقتی پیمان بیاد شالمو درست کردم و لباسامو مرتب کردم.
بلافاصله که با ویولنم اومد گفتم:

-بریم؟

کلافه دست کرد توی موهاش و گفت:

-بریم!

با سرعت نور از اون خونه لعنتی که الان برام حکم جهنم رو داشت زدم بیرون!
جهنمی که صاحبش یه جفت یخ توی چشماش داشت، جهنمی که حاضر نبودم امشب حتی یک ثانیه هم توش بمونم.

1402/04/26 14:49

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

من موهای لخت تورو به همه دنیا ترجیح میدم?

1402/04/26 14:50

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_41


وقتی رسیدم خونه ساعت نه شب بود.
سخت ترین قسمت پنهان کردن حال بدم از مامان و بابا بود.
خواب و خستگی رو بهونه کردم و رفتم بالا. در اتاق نازانو زدم و بی اون که اجازه بده رفتم تو.

نشتسته بود و یکی از کتابای لاتینشو گذاشته بود جلوش و داشت مطالعه می کرد. سرشو گرفت بالا و بلافاصله حال بدمو فهمید.
چشم درشت کرد و گفت:

-یا قرآن! چته همراز؟

با بغض گفتم:

-نازان...

و بعد خودش اومد سمتم و محکم بغلم کرد. می دونست اون قدر حالم بد و داغونه که پناه آوردم به خودش.
هیچی نگفت فقط محکم بغلم کرد.
بوی نازان فرق داشت، آرام بخش بود، نازان بوی زندگی می داد.

-هیششششششش! فدات شم یکم آروم تر الان مامان می فهمه.

با هق هق بریده بریده گفتم:

-دیگه... اون... جا... بر نمیگ... گردم...

ترسیده گفت:

-چی شده؟ داری می ترسونیم همراز؟ اون خواننده هه کاری کرده؟ خاک بر سرم نکنه بهت دست درازی کرده؟ اره همراز؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم و باز زدم زیر گریه. یه لیوان آب بهم داد و گفت:

-قشنگ برام تعریف کن ببینم چی شده.

به حرفش گوش دادم، آبو خوردم و براش از سیر تا پیاز امروزو تعریف کردم.
باور نمی کرد دوازده ساعت بی وقفه تمرین کرده باشم.

1402/04/26 18:02