❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_21
نمیدونم چی داشت ویولن که وقتی می گرفتمش دستم می شدم یه همراز جدید. اصلا یه آدم دیگه می شدم.
چشمام بسته بود و بدون این که بدونم چی می زنم فقط زدم.
یاد خودم و سختیایی که توی این راه کشیدم افتادم، یاد گریه هام که هیچ *** نفهمید.
چه شبایی که تا صبح بیدار می موندم و چه روزایی که دوباره باید می شدم همون همراز خندون و بذله گو.
چقدر از فک و فامیل حرف شنیدم که آره دوقلوهای کیهان یکیشون نابغه ست پزشکی می خونه یکیشون منگله از همون اول فرستادنش هنر که لاپوشونی کنن.
یاد رتبه کنکورم افتادم که شدم 17 ولی هیچ *** براش ارزش نداشت چون رشتم هنر بود فکر می کردن هر خری می تونه این رتبه رو بیاره. در عوض نازان خواهرمو که شده بود 128 کردن تو بوق و کرنا و گفتن نخبست.
احساساتی شده بودم و اشکام می چکید روی گونم. افسار دستام دست خودم نبود، قلبم بود که داشت ویولن می زد.
می دونستم یه روز به همه ثابت میکنم همراز دست کمی از خواهرش نداشت فقط نشد مثل خواهرش و نرفت دنبال حرف مردم.
نازان قل من بود، فقط من می دونستم چقدر با حسرت به من نگاه می کنه چون علاقمو دنبال کردم.
خودش چیکار کرد؟
هیچی! رفت یه رشته ای که دهن مردمو ببنده. هممون می دونستیم چقدر عاشق موسیقیه.
من ولی نازان نبودم، من همراز بودم، به همه ثابت می کردم چه کارایی از دستم بر میاد. به وقتش!
با یه اوج کوتاه نواختنم رو تموم کردم و بی اون که اون دوتا رو نگاه کنم اشکامو پاک کردم. می دونستم گند زدم.
اصلا حواسم نبود!
باز یاد خاطراتم افتاده بودم.
1402/04/25 15:56