The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_42


صبح با صدای نازان از خواب بیدار شدم:

-همراز پاشو... پاشو بهت میگم!

روموکردم اون طرف و نالیدم:

-برو بمیر!

دوباره خوابیدم که نازان گفت:

-بیدار شو *** این پسره امیریان اومده خونه! الان طبقه پایینه.

با شنیدم اسم امیریان تک تک اتفاقای دیشب از جلوی چشمم رد شد و یه دفعه مثل برق سر جام نشستم و گفتم:

-این جا چیکار می کنه؟

اخم کرد و گفت:

-جلوی مامان زشته بهش فحش بدم، پاشو خودتو جمع کن که بگم بیاد بالا. اومده میگه با تو کار داره.

عصبی از جا بلند شدم، مثانم انقدر پر بود که زده بود به چشمام و همه جارو زرد می دیدم!
به نازان گفتم:

-من میرم خلا. بگو یه پنج وقیقه دیگه بیاد بالا.

نازان عصبی سر تکون داد و گفت:

-بدو!

در کسری از ثانیه کارمو انجام دادم، مسواک زدم و اومدم بیرون. شالمو روی همون لباسم که آستینش بلند بود و مشکلی نداشت پوشیدم و منتظر پیمان شدم.
دقیقا سر پنج دقیقه در زد وگفت:

-یا الله!

صدامو انداختم پس سرم و گفتم:

-بیا تو پیمان!

پیمان اول سرش و بعدکل تنش اومد تو. نگاهش شرمنده و خجالت زده بود.
اخه اون برای چی؟
کسی که باید خجالت می کشید و شرمنده می بود آتش بود.
آتش منو شکنجه داده بود.

1402/04/26 18:03

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_43

اومد و جلوی من روی کاناپه توی اتاق نشست و پرسید:

-بهتری؟ مثل دیشب سرگیجه نداری؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم و گفتم:

-چی شده پیمان؟ ببخشید ولی واقعا دلم نمی خواد ببینمت! نه تو و نه اقای رادمهرو.

اشفته شد و گفت:

-همراز یعنی داری میگی دیگه بر نمی گردی سر تمریناتت؟ داری جا می زنی؟ به همین سادگی؟

اخم کردم و گفتم:

-زجری که دیشب کشیدم برای تمام عمرم کافیه پیمان. من جونمو از سر راه نیاوردم که بدمش دست اقای رادمهر. هر جوری که دلت میخواد درباره من فکر کن.

پیمان گفت:

-متاسفم که حقیقتو این قدر محکم بهت یادآوری می کنم. اگه این طوری بود نباید اصلا اون قرار دادو امضا می کردی.
طبق اون قرارداد تو تعهد دادی تا اخرین روز با اتش همکاری کنی و توی تمام کنسرتاش ویولن بزنی. اونو قرار داد فسخ شدنی نیست و جزای نقدی نداره متوجهی؟
اتش اگه طبق این قرارداد ازت شکایت کنه میوفتی زندان.

خشکم زد و مات موندم.
چی داشت می گفت؟ زندان؟ می گفت برگردم توی اون خونه که مثل تابوت بود و هر روز و هر ثانیه تحقیر بشم‌ و اتش مثل اسب ازم کار بکشه؟
از جا بلند شدم و گفتم:

-حتی فکرشم نکن پیمان. ازتون شکایت می کنم.

پیمان متاسف نگاهم کرد و حقیقتو دوباره تو سرم کوبید:

-با کدوم مدرک؟ چی داری که ثابت کنه اتش تورو اذیت می کرده؟

1402/04/26 18:03

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_44

جا خوردم. انتطارشو نداشتم این طوری از آتش طرفداری کنه.
چرا این قدر *** بودم که فکر می کردم مدیر برنامه های اتش طرفدار منه و بهم کمک می کنه.
اشکام با بی چارگی چکید روی گونم و گفتم:

-نمی خوام بیام تو اون جهنم.

کلافه تر از من گفت:

-ببخشید همراز. واقعا معذرت میخوام اما از لحاظ قانونی مجبوری که برگردی. یه راه دیگش هم زندانه.

عصبانی از جا بلند شدم و گفتم:

-گمشو بیرون!

تعجب کرد ولی بهش اهمیت ندادم دوباره این بار محکم تر ولی جوری که صدام نره بیرون گفتم:

-دیشب من تا دم مرگ رفتم. خواننده این کشور مریضه! سادیسم داره باید درمان بشه. راه رفتن آزادانه این ادم تو مملکت فاجعه به بار میاره.
من میام ولی نمی بخشمت‌. تا عمر دارم هیچ وقت حلالت نمی کنم. مطمئنم تو اون خونه دیوونه میشم و این تقصیر تو و اون رفیق روانی تر از خودته.
اگه خدا رو قبول داری و پیر و پیغمبر سرت میشه این حرف منو جدی میگیری.
حالام گمشو بیرون.

از جا بلند شد و گفت:

-من اومدم که ببرمت‌. تمرینا عقبه.

رفتم جلو صاف تو چشماش زل زدم و گفتم:

-نترس خودم میام تا یک ساعت دیگه. فقط جلو چشمم نباش.

1402/04/26 18:03

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_45


سری تکون داد و رفت از اتاق بیرون.
سرمو گرفتم بین دستام و اشک ریختم. این چه منجلابی بود خودمو توش گرفتار کردم؟

می تونستم طاقت بیارم؟ تحقیراشو، اون رو میز کوبیدناش... فریادای پشت سر همش... نگاهای طلبکار و نافذ و چشمای یخیش...؟
لعنت!
نازان اومد تو و گفت:

-چیکارت داشت؟

کلافه گفتم:

-باید برگردم.

-چـــــی؟ احمقی؟ می دونی دیشب بهت ارامبخش دادم تا خوابیدی؟ می دونی چقدر فشارت پایین بود؟ می دونی چقدر حالت بد بود؟ باز میخوای بری اون جا؟ دیوونه میشی همراز.
من نمیذارم بری! خواهرمو از سر راه نیاوردم که دستی دستی بندازمش تو چنگ یه دیوونه.

عصبی گفتم:

-مگه این که دلت بخواد خواهرتو دستی دستی بندازی زندان. امضا گرفته ازم. کارشو بلد بوده. جزای نقدی و این حرفام نداره فقط زندانه.

نازان وای کوتاهی گفت و نشست روی تخت. مثل خودم سرشو گرفت بین دستاش!
باید باهاش رو به رو می شدم به جهنم!
از جا بلند شدم و رفتم سمت کمد لباسام که نازان پرسید:

-می خوای واقعا برگردی اون جا؟

بی حس گفتم:

-چاره ای ندارم. فقط چند هفتش بعدش مهلت قرارداد تموم میشه.

و بی صدا لباس پوشیدم و تاکسی خبر کردم.
کیف ویولنم رو برداشتم و خواستم برم که نازان گفت :

-نگرانتم.

لبخند زدم حداقل برای دلگرمی و راحتی خیال اون. خودم که داغون بودم.
خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.

1402/04/26 18:03

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_46


بدون اینکه حتی زحمت جواب سلام دادنو به خودش بده راه افتاد سمت اتاق تمرین.
پشت سرش راه افتادم، چون می دونستم احتمالا از ناهار و شام خبری نیست پشت فرمون یه عالمه آت و آشغال خورده بودم، کیک بیسکویت و چیزای سنگین!
نمیدونستم قراره تا چه حد منو تو اون اتاق زنده نگه دارن.

داشتم می رفتم که یهو ایستاد و برگشت سمتم و گفت:

-آهان داشت یادم می رفت! موبایلتو بده!

متعجب گفتم:

چــــی؟ چیو بدم؟

چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:

-مگه احمقی چیزی هستی؟ میگم موبایلتو بده، دفعه قبل هم باید ازت می گرفتم اما فراموش کردم.

با قاطعیت گفتم:

-به هیچ عنوان به شما موبایلمو نمیدم. هیچ حقی ندارین از بگیرینش

نیشخند زد و گفت :

-توی اون قرارداد اینو نوشته بود بچه! موبایلو می خوای چیکار؟ مدرک جمع کنی و بندازیم زندان؟

با تحقیر و خنده اینو گفت. خب این دقیقا همون کاری بود که قصدشو داشتم بکنم. دستمو خونده بود. یه دفعه عصبی شد و گفت:

-بر اساس اون قرارداد من می تونم اگه کار انجام ندادی از زیر تمرینات در رفتی بندازمت زندان. خیلی ماده و تبصره توی اون قرارداد بود که تو نخوندی.

نزدیک بود باز گریم بگیره می دونستم شوخی نمی کنه. برای همین دست بردم توی کیفم و گوشیمو بهش دادم.
نیشخندی زد و گفت:

-وقتی می تونی این قدر حرف گوش کن باشی چرا سر پیچی کنی؟

1402/04/26 18:03

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_47


دوباره بغض کردم، گوشیمو گذاشت تو جیب شلوارش و راه افتاد سمت اتاق.
کاش می شد نرم، کاش می شد از همین راهی که اومدم برگردم.

دوباره همون شد، اول یکی از آهنگاشو برام بی کلام پلی کرد و بعد روز از نو روزی از نو. دفتر نت رو باز کردم و شروع کردم به زدن.

یکم که گذشت یهو دستاشو کوبید به هم نه به نشونه تشویق یا هر چی! به نشونه این که دیگه نزنم چون دارم گند می زنم.
آرشه رو آوردم پایین و سوالی نگاهش کردم که گفت:

-چرا هیچ وسیله ای ندیدم با خودت بیاری؟

متعجب نگاهش کردم و گفتم:

-چه وسیله ای؟ کیف داشتم دیگه، کیفم اوناها! رو صندلیه.

سری به دو طرف تکون داد و گفت:

-ای خدا چه آدم کودنی گیر من انداختی! وسیله های که موندنت این جا رو میگم، لباس، مسواک، بالش، چمیدونم خرس عروسکی ای که شبا باهاش می خوابی و این جور چیزا...

من هنگِ هنگ بودم.
با دهن باز گفتم:

-چی؟ این جا بمونم؟

-چشماشو تو کاسه تاب داد و گفت:

-این قدر ادا تن گارو در نیار! زنگ بزن بگو بیارن برات بدن به نگهبانی.
نه صبر کن خودم زنگ می زنم به پیمان برات بیاره.

دستش رفت سمت گوشیش که گفتم:

-چی دارین میگین آقای رادمهر؟ من این جا بمونم؟ برای چی؟ چرا فکر کردین من اون قدر احمقم که شبو پیش شما بمونم؟

عاقل اندر سفیه و با تحقیر نگام کرد و گفت:

-مالی نیستی! منم آشغال خور نیستم بچه!
می مونی این جا که تاخیر نداشته باشیم، از اون طرفم نصف شب هی نخوای بری خونه و خانوادتو بترسونی.
چقدر تو جَو گیری!

1402/04/26 18:03

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_48

شوکه شدم و بغضم صد برابر شد، الان منو با چی یکی کرد؟
بهم گفت آشغال خور نیستم؟ منظورش از آشغال من بودم؟
خودمو تو چه جهنمی گیر انداخته بودم؟
مات نگاهش کردم که چشماشو با حرص بست و گفت:

-کاش اون قرار داد کوفتی رو می خوندی! شاید حکم قتلتو صادر کردم. آدمای *** همینن دیگه، قرار دادو نخونده امضا می کنن.

با بغض گفتم:

-لطفا این قدر به من نگید احمق. من نمی دونستم این قدر چیزای فضایی توی اون قرارداد هست دیروز عجله ای امضاش کردم در ضمن خونه شما هم نمی مونم احترام خودتونو نگه دارین.

پوزخند زد و گفت:

-هه! زبون باز کردی بچه! اینا رو باید قبل از این که اون برگه کوفتی رو امضا می کردی می گفتی.
الان گفتنش فایده ای نداره.

گوشی شو پرت کرد جلوم و گفت:

-زنگ بزن ننه بابات و بگو همین جا می مونی. یالا!

با اشک نگاهش کردم و خواستم مخالفت کنم که فریاد کشید:

-حرف نباشه! گفتم زود! اگه می خوای بیوفتی زندان بسم ا... آزادی که همین الان برگردی خونه!
شهرت و اسم و رسم به سادگی به دست نمیاد بچه! باید براش زحمت بکشی!

1402/04/26 18:03

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_49

چیکار باید می کردم؟
میوفتادم زندان؟ از یه ویولنیست مشهور شدن رسیدم به یه زندانی!؟

باید می گفتم گور پدر تو و شهرت و می ایستادم بیان دم خونه با مأمور منو ببرن؟
این می شد پایان حرفه ای من. کسی دیگه یه مجرم رو برای آموزش دادن به بچه ها انتخاب نمی کرد.

یه راه دیگه هم داشتم.
پیشنهاد وسوسه آمیز و لعنتی آتشو قبول کنم و تا یک ماهو این جا توی خونش بمونم.
هر روز تحقیر شم و هر روز در حد یه خیابونی باهام رفتار بشه هر روز توانایی هام زیر سوال بره..
تا این که سری تو سرها در بیارم و مشهور بشم.

یکیش سخت بود و یکیش سخت تر!
انتخاب بین بد و بدتر بود.
ولی چاره ای نداشتم.
یه طرف کفه ترازو واقعاً سنگینی می کرد.
گوشی آتشو از روی میز برداشتم و شماره گرفتم.
شماره مامانو

-الو؟

*

این که با چه افتضاحی مامان راضی شد من بمونم محل کارم بگذریم.
نگاهای پر از پوزخند و مسخره آتش هم که بالای سرم ایستاده بود و ابروهاشو به حالت تمسخر انداخته بود بالا هم به کنار.
ولی هر چی که بود، بلاخره مامان قبول کرد!

1402/04/26 18:04

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_50

اصلا ایده ای نداشتم نازان چه عکس العملی نشون میده و چه فکری می کنه. احتمالا الان کبود شده و داره یه لیست فحش آماده می کنه.

گوشی رو که قطع کردم احساس مزخرفی داشتم.
موندن توی این خونه که زندان و جهنمم بود برام مثل مردن ولی اجباری بود. برای این که به همه ثابت کنم همراز کسی نیست که شما فکر می کنید.
با صدای آتش از جا پریدم:

-یالا بچه! تا ابد وقت نداریم بلند شو بریم ترک بعدی.

اشکامو پاک کردم، لعنت به اون روزی که اون قرارداد کوفتی رو بی اون که کامل بخونمش مطالعه کردم.
اخه من چمیدونستم چه چیزایی اون جا نوشته.

صدای موزیک دوباره پیچید توی استودیو، این یکی یه تکنوازی ویولن داشت دقیقاً تو اوج آهنگ.
صدای آتش یه جوری گرم و عاشقانه بود توی آهنگ که اشکتو در می آورد.

کسی چه می دونست این آدم تو زندگی واقعی یه هیولای خطرناکه؟
این صدا اصلا صدایی نبود که من توی آهنگ میشنیدم، صدایی که این قدر عاشقانه می گفت اگه اونی که دوستش داره نباشه به زندگیش پایان میده.

به صاحب صدایی که سر من داد می زد نمی اومد حتی بتونه یه رابطه عاشقانه معمولی داشته باشه!

حالا نوبت من بود، آتش خیره نگاهم می کرد و هر اوج و فرودو با انگشت و اشاره های به ماش بهم گوشزد می کرد.
ویولنم رو گرفتم بین کتف و چونم و خیره به دفتر نت و دستای آتش نواختنو شروع کردم

1402/04/26 18:04

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

??? ??? ?? ?????? ?? ???? ?????
بَـهُونه زِنـده مْـوندنَم تُـویی?

1402/04/26 18:06

❤️هــمــراز❤️
#پارت_51

تا ساعت یک ظهر بی وقفه ویولن زدم، آتش از روند پیشرفت من راضی نبود و هر ثانیه عصبی تر می شد، به طوری که باعث شده بود حتی تمرکز منم از بین بره و عصبی بشم.
وقتی عصبی می شدم ویولونم از بدنم جدا میشد و می شد یه ساز!

اشکم دوباره دراومده بود، آتش باز شروع کرده بود رو میز کوبیدن و غر غر کردن که یهو در باز شد و پیمان اومد تو.
با خیال راحت اشکامو رها کردم، ویولنو گذاشتن کنار و نالیدم:

-پیمااااااان!

و بعد زدم زیر گریه!
صدای درو شنیدم و صدای:

-زر زرا و درد و دلای دخترونتون که تموم شد بگید من بیام.

پیمان عصبی گفت:

-باز چی کارش کردی؟ لعنتی من خودم از فردا میام سر تک تک تمرینات.

اصلا نایستاد حرفش تموم بشه، از در رفت بیرون. منم با خیال راحت زدم زیر گریه.
پیمان اومد جلوم نشست و گفت:

-چی گفت دوباره بهت؟ همراز توروخدا یکم باهاش کنار بیا، یکم باهاش بساز بهش حق بده نگران کنسرتاش باشه.

من که از این ناراحت نبودم. بریده بریده گفتم:

-تو... اون.... قرارداد نوشته... بود من... باید بیام در طول تمرینات.... این... جا؟

پیمان شرمنده بهم نگاه کرد که داد کشیدم:

-چرا نگفتی به من؟ تا کی قراره تو این جهنم بمونم؟ داره منو شکنجه میده، دارم جون میدم می فهمی؟ سر یکی از تمرینا حاضر شو تا متوجه شی من چی میگم. همش می زنه رو میز، همش غر می زنع، حرفایی که لایق ننشه بار من میکنه، پیمان من تا یه جایی کشش دارم وقتی کشم بریده بشه خودش و کل خاندانشو به فحش می کشم

1402/04/27 16:23

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_52

پیمان خندید و گفت:

-عه! شما از این کارا هم بلدی؟

با خشم نگاهش کردم. مگه من دلقک پدرتم؟ الان چه وقت شوخیه مرتیکه لوده؟ تو عمرم اینقدری که تو این دو روز گریه کردم گریه نکرده بودم.
خدا رو خوش نمیومد منی که همیشه شوخ و خنده رو ام این قدر غمگین باشم.
چشمام کور شد توی این چند روز.
پیمان گفت:

-باشه همراز!
اصلا فحش عمه بهش بده ولی اول بیا بریم ناهار یخور الان قند خونت افتادی سگ شدی!
البته تو سگم بشی از این پاپی کوچولوها میشی.

زدم به بازوش و گفتم :

-مزخرف نگو *** آقا. حالا ناهار چی هست؟ چی خریدی؟ معده من حساسه ها.

نیشخند شیطنت آمیزی زد و گفت:

-قشنگ معلومه اعصاب خوردیت واسه گرسنگیه. چیزی نخریدم، مامانم لازانیا درست کرده بیارم براتون. آتش معدش حساسه غذای بیرونو نمیخوره.

اهایی گفتم، چقدر معده حضرت آقا مخملی بود! کمک کرد بلند شدم و رفتیم پایین آتش روی یکی از صندلیای دور تا دور جزیره نشسته بود ولی چیزی نمی خورد.
وقتی مارو دید یکم برای خودش کشید و شروع کرد به خودن!
اوهوع! چه محترمانه!

پیمان برای من رو به روی آتش صندلی کشید و گفت:

-بفرمایید بانوی زیبا.

منم که افسردگی گرفته بودم برای در اومدن از اون حال گفتم:

-نمیخواد احترام بذاری. تو از خودمونی ضمبه!

1402/04/27 16:24

❤️هــمــراز❤️
#پارت_53

پقی زد زیر خنده اما دریغ از یه مثقال لبخند رو لب آتش.
یادمه اون اوایل که عکسشو تو گوگل دیده بودم از پیمان پرسیدم "بلد نیست بخنده؟" الان انگار واثعا نمیتونست بخنده، خنده به درک یه لبخند، یه هاله حداقل.

نشستم پشت میز، یه تیکه بزرگ پیمان برام گذاشت که گفتم:

-اینو میخوای بدی به من؟ فحش داری میدی؟ این کمه یه تیکه دیگه هم بدار!

پیمان سوتی کشید و گفت:

-همیشه همین قدر میخوری؟ پسر چطوری هیکلت اینقدر میزونه!؟ رژیم داری؟

پشت چشمی نازک کردم وگفتم:

-بده بیاد بابا! هیکل میکل چیه!

سرشو خیلی جدی تکون داد و گفت:

-تو زن زندگی ای قشنگ! چاق نمیشی. قر و فرم نمیای که ای وای زیاده ای وای کیه اینو بخوره.رژیمم واین حرفای...

-بخور پیمان. به جای حرف زدن غذاتو بخور و بعد برو خونتون. از فردا هم حق نداری سرتو بندازی پایین ، بیای این جا.
این خونه طویله نیست قانون داره.

آتش بود که این در و گوهرو پرانید! زارت!
قوانین خونت چیه؟ همونارو.... !
مرتیکه به چی میگی قانون؟
فحش دادن؟ تحقیر و توهین و این جور چیزا قانون خونته؟

تا اخر ناهار هیچ کدوم چیزی نگفتیم. قشنگ زده بود تو کرک و پرمون!
تازه داشت می گفت من زن زندگی ام و میخواد بیاد منو بگیره ها.
اگه گذاشت!

غذا که تموم شد به من اشاره زد و گفت:

-بدو بالا!

بعد به پیمان اشاره زد و گفت:

-چهار دقیقه وقت داری ظرفارو بشوری و از خونه بری بیرون.

پیمان عصبی گفت:

-اه اتش شورشو در میار انقدر از این عوضی بازیایی که تو سر من....

-سی ثانیه!

پیمان خفه شد. اتش به من که متعجب نگاهشون می کردم توپید و عصبی گفت:

-مگه نگفتم برو بالا. چرا ایستادی؟

1402/04/27 16:24

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_54

از جا پریدم و پشتمو کردم بهشون که برم بالا.

یاواش تر! وحشی! چخه.

آخیش حالا که گرسنگیم بر طرف شد می تونستم قشنگ تا صبح براش ویولن بزنم.
سواد موسیقی بالایی داشت قشنگ می فهمیدم.
کوچک ترین تحریرایی که می دادم رو عکس العمل نشون می داد و متوجه می شد.

رفتم بالا و ویولنم رو گرفتم دستم، هنوز که نیومده بود منم یکی از ترکایی که دوست داشتم رو بی اون که نتلش رو بیارم شروع کردم به زدن.

آهنگه خیلی غمگین بود و فقط با پیانو و ویولن نواخته می شد. بعضی جاهاشم ویولنسل داشت.

یه ویولن جیگر گوشه اتاق بود، خیلی دلم می خواست برم بشینم پشتش ولی نمی شد، من نوازنده ویالون بودم!

ارشه رو کشیدم زوی سیما و چشمامو بستم، لبخند نشست روی لبم، عاشق این آهنگ بودم!

یکم ازش گذشته بود و جایی بود که کم کم پیانو بهش اضافه می شد، برخلاف انتظارم صدای پیانو رو شنیدم!

بی اون که قطعش کنم چشمامو باز کردم و دیدم بعله! آقا اتش نشستن پشت پیانو.
به من اشاره داد ادامه بدم!

لبخند نشست روی لبم و دوتایی باهم شروع به نوختن آهنگ کردیم.
یه ترکیب فوق العاده از پیانو و ویالون!
حتی از ورژن اصلی هم قشنگ تر بود به نظرم.

یه دفعه یه صدایی شروع به خوندن کرد.
یه صدای آسمونی، صدایی که باعث شد قلبم از جاش کنده بشه!

آتش بود، داشت واقعا با آهنگ می خوند

1402/04/27 16:24

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_55

خدایا! اون قدر قشنگ و روح نواز بود صداش که تقریبا کنترل خودمو از دست دادم.
چند ثانیه طول کشید تا دوباره خودمو به روند اصلی اهنگ برگردونم.

برگشتم سمت آتش که چشماشو بسته بود و داشت خیلی حرفه ای هم می خوند و هم پیانو می زد.
تصویری که می دیدم خیلی قشنگ بود.

اون قدری که قلبم برای یه لحظه لرزید، صدای آتش حتی می تونست دل سنگم آب کنه.
رسیده بودیم اوج آهنگ، اول من چند ثانیه ویولن می زدم بعد اون باید شاه بیتو می خوند.

چشماشو باز کرد و خیره شد بهم، چشمای یخیش بر خلاف همیشه سرد نبودن، مثل اسمش حرارت داشتن، دوتا تیکه یخی که مثل آتش گرمم کردن.
هول نشدم، فقط خیره شدم به چشماش و اوجو زدم.

وقتی نوبت به خوندنش رسید انتظار داشتم چشماشو ببنده اما...

لعنتی!
دقیقا خیره شد توی چشمای من و خوند. دقیقا خیره به چشمام!
نمی دونم چرا حسودیم شد! به کی و به چی نمی دونستم!
فقط یه بغض بزرگ نشست توی گلوم و حسادت چنگ زد به قلبم!

دوباره نوبت من شد ویولن بزنم و بعد آهنگ آروم و به همون سرعتس که شروع شده بود تموم شد.
حالا من مونده بودم و سکوتی که توی استودیو سایه انداخته بود و چشمای آتش!

تا چند ثانیه بعد از آهنگ همونطور گرم بهم نگاه کرد و بعد...
دوباره یخ زد! سرد شد و یه پوزخند بزرگ نشست رو لبش و گفت:

-جو گیر نشو!

1402/04/27 16:25

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_56

ایش!
عن آقا!
قلبم تند می زد و تنم گرم بود اما براش پشت چشم نازک کردم و خودمو مشغول صفحه زدن دفتر نت کردم.

این تمرین فرق داشت، چی می شد همه تمریناتمون مثل همین بود؟
آهی کشیدم، آتش از پشت پیانو بلند شد و اومد دوباره نشست پشت همون میز، دوباره دست به سینه شد و خیره به من و گفت:

-ترک کوهو بزن.

سر تکون دادم و دوباره مشغول شدم.

**

ساعت ده شب بود و دیگه نا نداشتم، باز دوباره داشت ازم بیگاری می کشید.

-ترک عکس

اخم کردم و گفتم:

-اون که اصلا ویولن نداره!

اخم کرد و گفت:

-داره! این که تو متوجه نشدی سواد پایینت از موسیقی رو می رسونه!

خب! این یه توهین آشکار بود. ویولن و جمع کردم و گفتم:

-شرمنده آقای رادمهر برای امشب دیگه کشش حرفا و توهینا و تحقیرای شما رو ندارم.

از گوشه چشم دیدم که از جا بلند شد ولی اهمیت ندادم و بی توجه ویالونم رو گذاشتم توی کیفش.
داشتم زیپو می کشیدم که یه دفعه آتش اومد جلو و هولم داد کوبیدم به دیوار.

دوتا دستاش رو تکیه گاه کرد دو طرف بدنم و توی یه قدمیم ایستاد و خیره شد تو عمق چشمام.

آروم جوری که نفسش می خورد به صورتم لب زد:

-چرا داری! تا دوازده شب تمرینه و تو مثل یه بچه خوب سازتو در میاری و شروع می کنی! مگه نه همراز؟ هوم؟

1402/04/27 16:25

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_57

ترسیدم. هیچ‌وقت از کسی تا این حد نترسیده بودم. انقد ترسیده بودم که سری به معنای تایید تکون دادم.

چشماش باعث میشد قلبم از حرکت بایسته و یخ بزنه.

پوزخندی به حالم زد و فاصله گرفت.
کیف ویولن توی دستمو گرفت و ویولن رو از توش دراورد و دستم داد.
- حالا مثل یه دختر خوب بشین کارت انجام بده تا اون روی سگمو ندیدی!

یا برگام!
اگه این حالت سگیش نیس، پس اون روی سگش چطوریه؟
کم مونده بود خلا لازم شم از ترس.
روی صندلیم نشستم و منتظر شدم تا شروع کنه.

بغض بدی گلومو گرفته بود. بدجور به غرورم توهین شده بود و حالم خراب بود.

تمام مدت با حرص روی سیما می‌کشیدم و اصلا نتونستم تمرکز کنم.

اتش عصبی روی میز کوبید و فریاد زد:

- چته؟ مثلا لج کردی؟ تا دو دیقه پیش مث ادم میزدی، چته الان واسه من فاز گرفتی؟

بغضم نمیذاشت نفس بکشم. اشک تو چشمام جمع شد و با خیرگی تو چشاش نگاه کردم!

- چیه؟ فکر کردی دوتا اینجوری نگام کنی، از کارم پشیمون میشم و مث رمانا میگم بیا بغلم عشقم؟ نخیر! اگه قراره با من کار کنی نباید انقد حقیر باشی که تا یکی یچیزی بت میگه زار زار عر بزنی! تاحالا دختر.....

دستمو محکم بالا بردم و توی صورتش کوبیدم. حرفش قطع شد و شوکه شده نگام کرد!

1402/04/27 16:25

❤️هـمـراز❤️
#پارت_58

حالم بد بود.
اشکم روی صورتم خط انداخت و صدام بالا رفت.

- حقیر من نیستم، تویی! تویی که انقد بی شرفی که منو با یه قرار داد کوفتی تحدید میکنی! تویی که جوری تو این جهنم شکنجم میدی، انگار قاتل خانوادتو پیدا کردی! تویی که هرچقد هم محبوب باشی ولی یه آدم بی‌شعور و خودخواهی که فکر میکنی خیلی *** خاصی هستی! میفهمی چی میگم؟

چشمام برزخی شد و خواست دهنشو باز کنه تا چیزی بگه ولی فریاد زدم:
- واسم دیگه مهم نیست چی کار میکنی! بدرک شکایت کن ازم. منو بنداز زندان، ولی دیگه برنمیگردم تو این جهنمی که صاحبش تویی!

ویولونم و کیف مخصوصش رو چنگ زدم و از اون اتاق لعنتی اومدم بیرون.

تند تند پله‌ها رو پایین رفتم و بی‌توجه به ساعت از خونه بیرون زدم.

بدجوری بهم بر خورده بود. غرورم زیر پا له شده بود و قلبم از شدت هیجان درد گرفته بود.

تند تند قدم برمیداشتم و اجازه میدادم هق هقم تو فضای ساکت، پخش بشه.

- هی خانوم کوچولو!

به سمت صدا چرخیدم که یه مرد مست رو دیدم که به سمتم میومد. ظاهرش آشفته بود و دکمه‌ی بالای پیرهنش هم باز بود.

همون‌طور که تلو تلو میخورد، جلو تر میومد.


از ترس زبونم بند اومده بود. حتی نمیدونستم چکار باید بکنم. پاهام انگاری قفل شده بود به زمین.

1402/04/27 16:25

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_59

جلوتر اومد و انگار من تازه یادم افتاد باید از دست این لندهور فرار کنم.

ویولن رو تو دستم محکم فشار دادم و خواستم بدوم که از پشت دست انداخت به شالم و موهام رو کشید.

جیغ بلندی کشیدم و داد زدم:
- ولم کن بی‌شرف...

صدای خمار و کلفتی داشت و ترسناک شده بود.

- کجا کجا عسلم؟ بمون قول میدم خوش بگذره!

با خودش منو به عقب می‌کشید و من واقعا زورم بهش نمیرسید.

هق هقام دست خودم نبود و بخاطر اینکه هفت هشت ساعتی بود که چیزی نخورده بودم، توان مقابله نداشتم.

جیغ میکشیدم و التماسش میکردم ولم کنه.
صدای آخ بلند اون مرد اومد و بعد دستاش ازم جدا شد.

روی زمین سقوط کردم و اشکام روی گونم ریخت.

آتش اون مرد رو کوبید به دیوار و مشت هاش رو پی در پی تو صورت اون مرد فرود میاورد.

از شدت جیغایی که زده بودم، صدام گرفته بود و در نمیومد.

چشمام سیاهی می‌رفت و سرم سنگین شده بود.
با ته جونی که تو بدنم باقی مونده بود، لب زدم:
- و... ولش کن... حالم... بد... بده!

بدنم سست شد و دیگه چیزی ندیدم و همه چیز تو تاریکی مطلق فرو رفت.

1402/04/27 16:26

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_60

- برات متاسفم آتش! تو دیگه اون ادمی که من میشناختم نیستی!

- حوصلتو نداریم پیمان.

- نبایدم داشته باشی! آخه نیس که من یه دختر تنها رو نصفه شب از خونه بیرون کردم و کم مونده بود بهش تعرض بشه، برا همون حوصله منو نداری.

- تیکه میندازی؟ من ننداختمش بیرون خودش رفت. اینو بفهم لطفا!

- چه فرقی داره؟ معلوم نیس چیکار کردی باهاش که قید همه چی رو زده و رفته!

جوری حرف نزن که انگار من نمیشناسم تو چجور آدمی هستی!

- خب حالا که چی؟

- هیچی. فقط دنبال یه ویولنیست جدید باش برا ترکیب جذابت! چون من دیگه نمی‌ذارم پاشو تو اون خراب‌شده بذاره!

- و میدونی اگه اینکارو بکنی من چه بلایی سر این دختر میارم؟

صداهارو میشنیدم اما انقدر بدنم کرخت و سنگین بود نمیتونستم کوچک ترین تکونی بخورم.
سکوت پیمان طولانی شد و در نهایت با گفتن " لعنت بهت " کل خشمشو خالی کرد. صدای قدمای ارومی بلند شد که نشون می داد آتش رفته.

پیمان پوف کلافه ای کشید و اروم به تخت نزدیک شد. اینو حس میکردم.

دستای سردش که روی دستم نشست، یه چیزی مثل جریان برق توی بدنم به حرکت افتاد.

با انگشت شصتش، پشت دستم رو نوازش کرد و گفت:

- تو کی هستی؟ چرا نمیتونم فراموشت کنم؟

پشت دستم کمی خیس شد و بعد ازم جدا شد و از اتاق خارج شد.

سلول های بدنم انگار قصد فعالیت نداشتن.
خوابم میومد و سرم مثل یه وزنه سنگین بود.
بی خیال همه چیز شدم، بدنم سنگین شد و بعد از چند ثانیه تو خواب عمیقی فرو رفتم

1402/04/27 16:26

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_61

تن کرختمو تکون دادم و از جا بلند شدم.
دیشب خواب دیدم پیمان بهم گفت من کی هستم که نمی تونه فراموشم کنه!
احمقانه بود!

زده بود به سرم تو خواب خل شده بودم.
شامم که نخورده بودم که بگم شامم سنگین بودا و باعث شده این قدر *** بشم!

نگاهی به اطراف کردم، یه اتاق بزرگ با یه تخت دو نفره خیلی شیک.
دکور اتاق یاسی و سفید بود، خیلی دخترونه و جیگر!
لباسام همه یه گوشه اتاق توی چمدون بود.

مشخص بود پیمان بیچاره رفته خونه و از نازان لباسامو گرفته.
طفلی چقدر فحش عمه و خواهر و مادر خورده خدا می دونه.

از جا بلند شدم، دستمو که دیشب توی خواب پیمان بوسیده بودو گرفتم بالا، انگار به انگشت شیشم یا چشم سوم نگاه می کردم!
تا این حد دور از انتظار بود!

یه در گوشه اتاق بود که دعا کردم مستراح باشه!

دویدم طرفش و با دیدن دستشویی و سمت راستش که یه در دیگه و احتمالا حمام بود نیشم باز شد!
آخ ای مادر به فدای تو!

باید زود تر حمام می کردم تا جای بوسه پیمان از روی دستم بره!
اون بوسه درسته تو خواب بود اما همین برای کهیر زدن کافی بود!
اه!

1402/04/27 16:26

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_62

با شستم دست و صورتم از دستشویی خارج شدم

از سرو صدایی که از آشپز خونه میومد متوجه شدم که پیمان تو آشپز خونه ست

سمت آشپز خونه رفتم و سلامی کردم
که در حال چیدن میز دیدمش
نمیدونم پیمان مدیر برنامه شه یا خدمتکارش
چون فقط مشغول ظرف شستن دیدمش

سلامی کردم و نشستم پشت میز که گفت:
- سلام ... دیر بیدار شدی

پوزخندی زدم :
- توقع نداری که با این همه بلایی که سرم آورده سرخوش بیدار شم

- ببین من واقعا بابت این قضیه متاسفم ... فکر نمیکردم همچین اتفاقی بیوفته و انقدر خشن رفتار کنه

خواستم چیزی بگم که جلومو گرفت و خودش ادامه داد :

- درسته من بهت گفتم که رفتاراش زیاد با خانوما خوب نیست اما من تا این حدشو انتظار نداشتم میدونم...
میدونم خیلی سخته اما به نهایتش فکر کن... آخرش که بعد این همه سختی به موفقیت بزرگی میرسی

- پیمان واقعا خیلی اذیت میشم ... اون خیلی با من بد رفتار میکنه ، تو عمر انقدر تحقیر نشده بودم ...
انقدر گریه نکرده بودم اما از وقتی که با این آقا آشنا شدم ...

ناراحت سر تکون داد :

- ببین بهت حق میدم اما کاری از دستم بر نمیاد ...
آتش خیلی غد و یه دندست میترسم کار دستمون بده ، لطفا بخاطر خودت یکم تحمل کن ...

همون لحظه آتش اومد داخل آشپز خونه و ما دیگه ادامه ندادیم

اخماش خیلی بد توهم رفته بود
میخواستم بگم یه جور برام قیافه گرفتی انگار من شکنجه روحی جسمیت دادم نه تو
اما از اونجایی که در برابر آتش اونقدری با دل و جرئت نبودم بیخیال فکرم شدم

1402/04/27 16:26

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_63

اومد ایستاد و شروع کرد به ما نگاه کردن.
مخفیانه به پیمان نگاه کردم که دیدم اونم مشغول نگاه کردن به منه. قشنگ معلوم بود حفتمون مثل چی از اتش می ترسیم.
یه دفعه گفت:

-این قدر جرئت داشته باشین که جلوی خودم حرفاتونو بگین نه پشت سرم.

براش پشت چشم نازک کردم و نشستم پشت میز که گفت:

-کی اجازه داد بشینی؟

متعجب نگاش کردم که گفت:

-پیمان از فردا پا تو خونه من نمیذاری.
و تو بچه! ساعت هفت و نیمه! تا یه ربع به هشت وقت داری سر تمرین باشی!

من و پیمان جفتمون اومدیم اعتراض کنیم که داد کشید:

-همین که گفتم. مثل این که یادت رفته برای چی این جایی! این جایی تا تمرین کنی، چند وقت دیگه جلوی گروه حرفه ای من این جوری بخوای ویولن بزنی همشون اعتراض می کنن.
خودتو برسون به استانداردای من. طبق همون برگه اگه تمرین نکنی و پیشرفت نداشته باشی من میتونم بندازمت بیرون.

سعی کردم خودمو بی تفاوت جلوه بدم، بی حس نگاهش کردم و گفتم:

-من همین الانشم از استانداردای خودت و گروهت بالا ترم!

نیشخند زد و گفت:

-تو در نظر من و گروهم یه بچه دبستانی احمقی که دوره مقماتی رو گذرونده! همین قدر کم و حقیر! این قدر خودتو بالا فرض نکن، تو هیچی نیستی!
ده دقیقه دیگه بالا باش، لازمه یادآوری منم اگه دیر بشه چی میشه یا خودت در جریانی؟

و بعد مقابل چشمای اشکی و مات من رفت از پله ها بالا

1402/04/27 16:26

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_64

پیمان اومد جلو و گفت:

-توروخدا تحمل کن همراز. باشه عزیزم؟

عزیزم گفتنش باعث شد اشکم بیشتر بریزه روی گونم.
آتش و نفرتش از من کم بود حالا باید محبتای بی جای پیمان رو هم تحمل می کردم.

خوب یادمه دیشبو. حرفایی که بهم گفت و این که نمیتونه فراموشم کنه.
لعنتی باید باهاش چیکار می کردم؟
چطوری باید می گفتم به آدم اشتباهی دل بسته؟

از طرفی نمی تونستم مثل آتش باهاش رفتار کنم چون پیمان تنها ناجی من بود، تنها کسی که داشتم توی این خونه بی در پیکر.

دیشب فکر می کرد من خوابم که اون حرفا رو گفت، اگه بهش می گفتم می دونم منو دوست داره چه عکس العملی نشون می داد؟
اگه می گفتم من از سنگم، هیچ وقت عاشق نمیشم چون ازش عشق زخم خوردم چیکار می کرد؟

می رفت و منو با آتش لعنتی تنها میذاشت.
عشق حس قشنگی بود اما دقیقا مثل اعتیاد نابودت می کرد. منی که قبلا عاشق شدم خوب می دونم.
خوب می فهمیدم عشق چه قدر سمه!

با یاد آوری اون آدم گریم شدید تر شد.
پیمان دستشو کرد توی موهاش و نچ کلافه ای گفت و آروم زمزمه کرد:

-باید با این رفتار اتش کنار بیای همراز. نریز این اشکارو!

آتش؟
الان بحث آتش نبود. از رو صندلی بلند شدم و لرزون گفتم:

-میرم سر... تمرین...

عقب گرد کردم تا نبینمش، تا عشق سابقم یادم نیاد که یه دفعه دستمو گرفت و گفت:

-کجا می ری همراز؟ با این حالت می خوای بری پیش آتش؟

1402/04/27 16:26

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_65

گفتم:

-ول کن پیمان!

و بعد کنارش زدم و با عجله ازش رد شدم رفتم سمت پله ها.
اشکامو پاک کردم، در استودیو رو زدم و رفتم تو.
آتش دست به سینه نشسته بود پشت میز و با غرور یه مجله می خوند.

منو که دید بدون این که تغییری توی حالت نشستنش بده گفت:

-پنج وقیقه تأخیر. امشب تا دوازده و پنج دقیقه...

وسط حرفش پریدم و گفتم:

-ترک سقوط...

ویولونم رو در آوردم و شروع کردم به زدن. با کشیدن آرشه روی سیما فورا برگشتم به عقب، به اولین باری که قلبم لرزید!

اسمش یزدان بود، پسر عموی محجوب و مؤمنی که هیچ وقت با یه دختر چشم تو چشم نمی شد.
سرش همیشه پایین بود.

همین نجابتش دیوونم می کرد، موهای سیاه و لختش که همیشه خدا می ریخت تو پیشونیش و باعث می شد پروانه های دلم به پرواز در بیان.

از عشقم به یزدان به هیچ *** نگفتم، اخه دوست داشتم مخفی بمونه، از این مخفی بودن عشقم لذت می بردم. مثل شاخه گل رزی که توی یه محفظه شیشه ای نگه داری میشه.

یزدانم انگار به من بی میل نبود.
همراز خانم که صدام می کرد دیوونه می شدم، یه بچه دبیرستانی *** که بیشتر نبودم.

یزدان معمار بود و یه شرکت معماری کوچیک داشت، اون قدری عاشقش بودم که برام غرورم مهم نبود
این درجه ازعشق، گذشتن از غرور خیلی مرگباره.

یه روز رفتم جلوی شرکتشون!
احمق بودم واقعا!
رفتم بالا و به منشیش گفتم:

-آقای رستا هستن؟

یه دفعه خود یزدان از اتاقش اومد بیرون و با دیدن من گفت:

-عه همراز تویی!

1402/04/27 16:26