❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_42
صبح با صدای نازان از خواب بیدار شدم:
-همراز پاشو... پاشو بهت میگم!
روموکردم اون طرف و نالیدم:
-برو بمیر!
دوباره خوابیدم که نازان گفت:
-بیدار شو *** این پسره امیریان اومده خونه! الان طبقه پایینه.
با شنیدم اسم امیریان تک تک اتفاقای دیشب از جلوی چشمم رد شد و یه دفعه مثل برق سر جام نشستم و گفتم:
-این جا چیکار می کنه؟
اخم کرد و گفت:
-جلوی مامان زشته بهش فحش بدم، پاشو خودتو جمع کن که بگم بیاد بالا. اومده میگه با تو کار داره.
عصبی از جا بلند شدم، مثانم انقدر پر بود که زده بود به چشمام و همه جارو زرد می دیدم!
به نازان گفتم:
-من میرم خلا. بگو یه پنج وقیقه دیگه بیاد بالا.
نازان عصبی سر تکون داد و گفت:
-بدو!
در کسری از ثانیه کارمو انجام دادم، مسواک زدم و اومدم بیرون. شالمو روی همون لباسم که آستینش بلند بود و مشکلی نداشت پوشیدم و منتظر پیمان شدم.
دقیقا سر پنج دقیقه در زد وگفت:
-یا الله!
صدامو انداختم پس سرم و گفتم:
-بیا تو پیمان!
پیمان اول سرش و بعدکل تنش اومد تو. نگاهش شرمنده و خجالت زده بود.
اخه اون برای چی؟
کسی که باید خجالت می کشید و شرمنده می بود آتش بود.
آتش منو شکنجه داده بود.
1402/04/26 18:03