The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_66

اولین باری بود که بدون این که خانم بذاره اول اسمم صدام می کرد.
همراز، اون لحظه اسمم خیلی قشنگ به نظر می اومد.

برای اولین بار بود که بیشتر از چندثانیه خیره شدم توی چشماش، چشمای سیاهی که انگار بی انتها ترین چشمای دنیا بودن.
جدی بهش گفتم:

-اومدم باهات حرف بزنم پسر عمو.

سر تکون داد و گفت:

-اتفاقا منم خیلی وقته یه چیزی رو می خواستم بهت بگم ولی نمی تونستم...

اون لحظه اگه بگم خودمو توی لباس عروس تصور کردم دروغ نگفتم!
اونم منو دوست داشت، چه چیز دیگه بود که خیلی وقت بود می خواست بهم بگه و نمی تونست؟

از سر راهم رفت کنار که برم توی اتاقش و به منشیش گفت فعلا کسی رو راه نده.
قند توی دلم آب شد، باورم نمی شد یزدانم منو دوست داشته باشه.
باور نمی کردم حسمون دو طرفه باشه.

به کاناپه توی اتاقش اشاره کرد که بشینم و خودشم نشست رو به روم.
با استرس و محچوبانه نگاهم کرد و گفت :

-چی می خواستی بگی؟

نمی خواستم اولین کسی باشم که اعتراف می کنه به خاطر همین گفتم:

-اول تو بگو...

سرشو مطیعانه تکون داد. نگاهشو دوخت به زمین و گفت:

-راستش... من... خیلی وقته که...

وای وای وای! خیلی وقته که منو دوست داره؟ بگو دیگه!
نفس عمیقی کشید و خیره شد توی چشمام و گفت:

-خیلی وقته که به... نازان علاقه مندم!

1402/04/27 16:27

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_67

اگه بگم توی یک لحظه مردم دروغ نگفتم، جون از تنم رفت...
مات و مبهوت به یزدان نگاه می کردم که می گفت:

-از وقتی دست چپ و راستمو شناختم، از وقتی فهمیدم دور و برم چه خبره عاشق خواهرت بودم همراز.
الان به تو گفتم که یه راهی پیش روم بذاری.
بگو چیکار کنم؟ چجوری بهش بگم؟
تو بهش میگی؟ تو خواهرشی اخه به تو نزدیک تره. همراز؟

اصلا نمی تونستم جوابشو بدم، شاید چون مرده بودم.
من لعنتی هم از وقتی دست چپ و راستمو تشخیص دادم عاشقت بودم یزدان. جواب عشق من این نبود.
جواب من این نبود که عاشق خواهرم شی!

نمی دونم شاید خدا بود که کمکم کرد تا غرورم زیر پا له نشه. نمی دونم چه نیرویی بود که منو به خودم آورد.
پلک زدم و گفتم:

-اوه! من الآن شوکه ام. باید خودت به نازان بگی امممممم.... یزدان من باید برم، می دونی مدرسه رو پیچوندم که بیام این جا...

چشماش نا امید شد و گفت:

-کمک کن بهم. باید چطوری بهش بگم؟

یاد یکی از فانتزیای نازان افتادم، نمی دونم فهمید صدام از بغض می لرزه یا نه ولی گفتم:

-ببرش شهربازی. برید چرخ و فلک و وقتی رسید توی بالا ترین نقطه بهش از حست بگو. من دیگه باید برم چون... دیر شده مدرسم...

از جا بلند شدم. به خاطر پیشنهادم گل از گلش شکفته بود. پرسید:

-راستی تو هم می خواستی یه چیزی بهم بگی.

سرمو تکون دادم و گفتم:

-چیز مهمی نبود. منابع کنکور ریاضی رو می خواستم برای یکی از دوستام. حالا بعدا ازت میگیرم.

و بعد مقابل چشمای خوش حال و لعنتیش از دفترش زدم بیرون.

1402/04/27 16:27

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_68

اگه بگم بلافاصله بعد از بیرون زدن از شرکتش از حال رفتم دروغ نبود.

همون جا کنار در شرکتش نشستم روی دو زانو و تا جایی که جون تو تنم بود بی توجه به نگاهای بقیه و حالت خوبه گفتنای زنا از ته دل گریه کردم.

تموم آرزوهام، تموم رویاهام در عرض یک ثانیه به فنا رفته بود.
چه دردی از این بدتر که عشق زندگیم منو دوست نداشت و عاشق خواهرم بود؟

یه هفته بعد یزدان نازان رو برد شهر بازی و طبق همون کاری که بهش گفته بودم تو بالا ترین نقطه بهش ابراز علاقه کرده بود.

فکر می کردم نازان جواب منفی میده و دل خواهرم هم دقیقاً مثل من خیلی وقت بود اسیر یزدان شده بود.

وقتی اینو فهمیدم کشیدم کنار...
آدم زندگی کردن رو ویرونه های زندگی بقیه نبودم.
الان درسته هیچ *** از رابطه اشون نمی دونه اما قطعا با هم ازدواج می کنن.

طولش دادن تا کار یزدان جفت و جور بشه و در شأن نازان باشه.
به خاطر همین من از همون موقع، از دوران دبیرستان قید عاشق شدنو زدم.

محاله باز عاشق بشم، محاله دیگم قلبم برای دم اشتباهی بتپه.
آرشه رو از روی سیما برداشتم و اشکامو پاک کردم.

هر چقدر من از گریه کردن و ضعیف جلوه دادن خودم جلوی آتش متنفر بودم الان یه چیزی حدود سه دقیقه جلوش بی پروا اشک ریخته بودم.
لعنت!

این که حتی یک ثانیه هم چشماشو از روم بر نمی داشت اذیتم می کرد.
دلم گریه بیشتری می خواست اما نمی تونستم. یه دفعه آتش گفت:

-از آدمای زر زرو متنفرم اما جدای از این... احساساتی شدنت باعث میشه از یه آهنگ معمولی یه شاهکار خلق کنی.

1402/04/27 16:27

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_69

چشمام گرد شد. این الآن تعریف بود؟
بی تفاوت شونه انداخت بالا و گفت:

-اگه همه ترکارو همین طوری بزنی شاید بتونم کاری کنم جلوی سن کنار من بایستی. می دونی این چقدر موفقیت برات به همراه داره یا باید حالیت کنم؟

بعد از یه عالمه مرور خاطره بیخود این بلاخره یه خبر خوش بود.
بلاخره یه چیزی که منو برای ادامه امیدوار کرد.
الماس اول تحت فشار خیلی زیاد قرار میگیره اما بعد کم کم درخشان و زیبا میشه.

گل از گلم شکفت و گفتم:

-واقعا این کارو می کنید؟

سرشو به نشونه آره تکون داد و خیره شد به چشمام، بعد کم کم اخماش رفت توهم و گفت:

-برو ترک آخر پاییز.

وا! چرا همچین کرد!
ای خدا یکم ثبات اخلاقی بده به این بشر، یذره تعریف می کنه، یذره تحقیر می کنه، یذره عصبانی میشه دقیقه بعدش بی تفاوته!

**

چون باهاش همکاری کرده بودم و یه جورایی از کارم راضی بود بهم تخفیف داد و ساعت ده گفت دیگه تموم.
فکر کنم خودشم حالش بهم می خورد دیگه!

انگار که از زندان آزاد شده باشم، پا تند کردم سمت آشپزخونه. مثل سگ گشنم بود.

پیمان انگار رفته بود اما یه عالمه غذای خوش مزه توی یخچال بود.
منم با کمال پررویی ظرف بزرگ ماکارونی ای که اون جا بود رو برداشتم و ریختم توی یه ظرف دیگه و گذاشتم توی فر!

اصلا هم احساس غریبی نکردم!
گور پدر آتش و همه!
گشنمه بابا!

1402/04/27 16:27

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_70


غذا که گرم شد برای خودم یه بشقاب بزرگ کشیدم و نشستم پشت میز.
اومدم بخورم دیدم اصلا حال نمیده!
لعنتی!

ترک عادت موجب مرض بود و من اصلا آدم تنها خوری کردن نبودم. اصلا بهم نمی چسبید تنهایی غذا بخورم.

حتی وقتایی که توی خونه تنها بودم چون هیچ *** نبود که باهاش غذا بخورم ترجیه می دادم دقیقه نودی و حاضری غذا بخورم و فقط یه جوری خودمو سیر می کردم.

اینم یه جور حماقت بود دیگه!
ملت تنهایی می رفتن صفاسیتی جوج می زدن. من تنهایی کوفتم از گلوم پایین نمی رفت

نمی دونستم آتش غذا می خوره یا نه.
انگار پیمان می گفت خیلی تحملش بالاش و هر موقع دلش بخواد میخوره.

گور بابای آتش! چنگالو پیچوندم توی ماکارونیا و گذاشتم دهنم اما ماکارونی به اون خوشمزگی نمی رفت لامصب پایین!
خاک بر سر من واقعا!

چنگالو کوبیدم توی ظرف و از جا پاشدم.
یا می خورد یا کوفت نمی کرد دیگه!
اصلا به من چه! من پیشنهاد میدم میخواد بخواد نمی خواد نخواد.

از این که باز سنگ رو یخم کنه می ترسیدم.
مردد بودم اما باز از پله ها رفتم بالا و رفتم سمت استودیو.
اگه قرار بود نیاد باهام غذا بخوره از سوء تغذیه می مردم!

در زدم و رفتم تو و بلند گفتم:

-آقای رادمهر؟ مستر رادمهر؟ کوشی؟

نبود. احتمالا رفته بود توی اتاقش. اتاقشم نمی دونستم کجاست. توی این خونه هم که مورچه با عصا راه می رفت مبادا صدا بیش از حد بلند نشه!

پاهامو کوبیدم زمین و با اخم گفتم:

-گشنمه ملعون!

1402/04/27 16:27

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

?ℴ?'? ???? ??ℯ ? ?????ℯ????ℯ? ?????ℯ??ℯℯ? ??ℯ? ? ?ℯℯ? ????•♥️
❲بَغلت❳ یہ سیاره‌ےِ ڪوچیڪہ
ڪہ مَن توش آرومَم•?•

1402/04/27 16:29

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

?
••ᵁ'ᴿᴱ ᴱˣᴬᶜᵀᴸᵞ ᵂᴴᴬᵀ ᴵ ᴺᴱᴱᴰᴱᴰ...!?
طُ دقیقا هموني که نیاز داشتم...!?

1402/04/27 16:30

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_71

حالا باید اتشو از کدوم جهنم دره ای پیدا می کردم آخه؟
می شد بی خیال شم و برم شاممو کوفت کنم؟ نه! نمی شد!

هفت تا در طبقه بالا بود، یکیش استودیو بود و اون یکیشم اتاق من. می موند پنج تا در دیگه که احتمال می دادم یکیش اتاق آتش باشه. رفتم سراغ اولی.
بسم الله ـی گفتم و آروم در زدم و گفتم:

-آقای رادمهر؟ هستین؟

هیچ صدایی از اتاق بلند نشد، اخماموکشیدم توهم و رفتم سمت اتاق بعدی.
در زدم و همینو گفتم و بازم هیچ صدایی بلند نشد.
این برنامه من با همه اون پنج تا اتاق باقی مونده بود.

ناامید و خسته و وسط راهرو پا کوبیدم روی زمین و نزدیک بود گریم بگیره. اخه این چه وضشه؟
نکنه رفته و منو تو این خونه دراند‌ت تنها گذاشته؟ یا جد السادات!

اشک جمع شده بود توی چشمام که یه آن چشمم خورد به یه راهروی باریک تر آخر همین راهرو.

اتش می فهمید تو خونش فوضولی کردم منو می کشت اما کنجکاوی نمیذاشت برگردم توی آشپزخونه.

با قدمای آهسته رفتم سمت اون راهرو. یه دو متر ادامه داشت بعد می پیچید و یه راهروی دیگه می شد که اونم یه سه چهار متری بود و بعدش یه در دیگه قرار داشت.

خیلی پیچ تو پیچ و احمقانه بود! این چه وضع خونه ساختنه؟ یه معمار نبوده برا شما نقشه حسابی بکشه؟

آروم رفتم سمت در. نمی دونستم چی انتظارمو می کشه. باید در می زدم؟
ینی اتاق آتش این جاست؟

یاد ماکارونی روی میز که افتادم مجبور شدم برم جلو، بد رقمه گرسنه بودم.
ایستادم پشت در مرموز و تیره اتاق.
بسم الله الرحمن الرحیم!
خدایا منو از خطر آتش حفط کن.
به تو پناه می برم از شر آتش!

آروم دستمو بردم جلو و خیلی ریز کوبیدم به در و آروم تر گفتم:

-اممممممم! آقای رادمهر؟

1402/04/28 13:12

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_72

یه دفعه در با شدت باز شد و با تموم وجود خورد به پای من بدبخت بعد خورد به دیوار.

آتش مثل یه گوله آتیش اومد بیرون، دستاشو حلقه کرد دور گردن من و با شدت کوبیدم به دیوار!
ستون فقراتم در اومد.
اتش از بین لباش غرید:

-این جا که غلطی می کنی؟

با تته پته گفتم:

-م.... ن... ممم.. ن... فق... ط...

با صدای داد بلند فریاد گوشام صوت کشید و صدام خفه شد:

-خففففه شووووووو! آشغال بی خاصیت! به چه جرئتی اومدی این جا؟
به چه حقی پا تو ممنوعه خاص من گذاشتی؟
احمقی؟ تنت می خاره؟
مگه از جونت سیر شدی؟
میخوای ازت به جرم تجاوز به حریم خصوصی شکایت کنم بندازمت هلفدونی؟

اشکم چکید رو گونم، آخ بمیرم برای خودم. بمیرم برای دل بیچارم که این قدر *** و سادست.

داشتم خفه می شدم. دستش رو محکم فشار می داد به گردنم، راه تنفسم رو بسته بود و حتی نمی تونستم یه ذره هوا برسونم به ریه هام.

-برو خدارو شکر کن کن قبلا بهت نگفته بودم نیای این جا!
برو خدارو شکر کن نمی دونستی این جا ممنوعست!
اگه می دونستی و میومدی این جا می کشتمت و با کمال میل دیه تو می دادم!

جلوی چشمام داشت سیاه می شد و نقطه های ریز کم کم داشتن جلوی چشمام می رقصیدن.

اشکم چکید و با چشمای نیمه بازم خیره شدم به چشمای یخیش، چشمایی که از شدت عصبانیت گشاد شده بود.

1402/04/28 13:12

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_73


با چشماش مسیر اشکمو دنبال کرد و بعد دوباره خیره شد به چشمای نیمه بازم که داشت کم کم کامل بسته می شد.
تا یه جایی تونستم از اون به بعدشو نتونستم خودمو نگه دارم.

جون از تنم رفت و زانوهام خم شد.
آتش یه دفعه ولم کرد که با شدت افتادم زمین و شروع کردم باتمام وجود سرفه کردن.

انگار که از شکنجه دادنم لذت ببره از بالا به تقلا های من نگاه میکرد و عکس العملی نشون نمی داد.
یکم که راه تنفسیم باز شد و فهمید می تونم بهش گوش بدم گفت:

-دفعه دیگه این دور و بر ببینمت می کشمت. شوخی ندارم باهات دختر احمق! الانم لش بی مصرفتو جمع کن و زود گورتو گم کن.

نذاشت هیچ حرفی بزنم، در اتاقشو باز کرد و رفت تو.
من موندم و من، منِ بی چاره!
از جا بلند شدم، گریه و سرفه و پا درد با هم مخلوط شده بود و یه افتضاح ساخته بود.

از ته دل زار می زدم، نمی تونستم پامو زیاد بذارم روی زمین بدجوری ضربه خورده بود.
به محض اینکه رسیدم جلوی در اتاقی که مال خودم بود فورا خودمو پرت کردم توی اتاق و درشو از پشت بستم.

الان دیگه شک نداشتم این آدم روانیه.
هیچ *** نمی دونست خواننده مملکتشون یه دیوونه زنجیری به تمام معناست.

گلوم درد می کرد، بغض کرده بودم و پام حسابی قرمز شده بود. توی تنهایی خودم تا تونستم گریه کردم.
اگه از این خونه زنده می رفتم بیرون می تونستم به خودم افتخار کنم و بگم تموم سختیای این راهو کشیدم.

یاد چشمای سرد آتش که می افتم، این که اون حرفا رو کاملا جدی زد لرز می شینه به تنم.

خدایا داری منو چی امتحان می کنی؟ با کی؟
انقدر گریه کردم تا دیگه چشمه اشکم خشک شد.
خدایا می ترسم از پس این امتحانت بر نیام.

دیگه ساعت نزدیک یک شب بود که تونستم آروم بشم.
نمی خولستم به پیمان زنگ بزنم این وقت شب، نمی خواستم بهش وابسته بشم و اون و دلبسته تر.

1402/04/28 13:13

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_74

از روسریمو دوباره انداختم سرم و آروم از اتاق رفتم بیرون.

می خواستم بساط ماکارونی رو از روی میز جمع کنم که تا صبح خراب نشه و بزک دستش ندم.

درد پام کم تر شده بود اما هنوزم نمی تونستم بذارمش زمین.
نه مو برداشته بود نه پیچ خورده بود و نه شکسته بود اما خیلی بد ضرب دیده بود.

آروم رفتم پایین و با دیدن ماکارونی ای که روی میز بود پوزخند نشست رو لبام.

از این به بعد حتی یه لقمه غذا هم حروم بود به من توی این خونه.
اگه خیلی گشنم شد زنگ می زنم به پیمان. گور پدر همشون می خواستم فقط زنده بمونم.

***

جلوی آینه سرمو خم کردم و خیره شدم به گردنم.
انگار که دیشب با یکی رابطه خشن داشته باشم، همون طوری کبود و خون مرده شده بود.

شک نداشتم آتش مریضه!
احتمالا دیشب کلی از شکنجه دادن من لذت برده.

موهامو گیس کردم و دوتایی بافتم تا گردنم رو بپوشونه هر چند اصلا کمکی نگرد.
اما حداقل اگه یه وقت شالم می رفت کنار و گردنم معلوم می شد می پوشوندش.

ساعت شیش صبح بود و اصلا نمی خواستم گَزَک دستش بدم.
حسابی هم گشنم بود چون نه دیشب ام خورده بودم نه دیروزش ناهار درست حسابی.

و می خواستم یکم صبحانه کوفت کنم که زنده بمونم تا وقتی پیمان برامون ناهار میاره.

البته اگه بذاره بیاره. با اون رفتاری که من ازش دیدم و این که گفت حق نداره دیگه پاشو تو خونش بذاره فکر کنم حتی از همراهی پیمان هم محروم شده بودم.

یادم نرفته بود که دیشب مثل یه حیوون باهام رفتار کرد.
اینو می زدم به حسابش و یه روزی حسابی باهاش تصفیه می کردم .
همراز نبودم اگه نمی شوندمش سر جاش!
بلاخره منم از شرش راحت میشم یه روز. و اون روز بلدم چیکار کنم!

الانم اگه می تونستم برم بیرون می رفتم مستقیم پزشکی قانونی منتها نمی شد.
خودمم فهمیده بودم از برنامه ها عقبم و باید زود تر خودمو برسونم به بقیه گروه.

کنجکاوی بودم توی اون اتاق چی داشت!
ولی باید کنجکاویمو دور مینداختم!
اخه به تو چه فوضول!

1402/04/28 13:13

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_75

هر کوفتی که توی اون اتاق بود به من ربطی نداشت.
اصلا نمی ارزید برم ببینم اون تو چیه.

حتی اگه اتش می رفت مسافرت چند ماهه و خودش می سپرد دست من هم باز ریسک نمی کردم ببینم اون جا چیه.

موهامو انداختم توی مانتوم، شالمو پوشیدم و رفتم بیرون.
از زیر در استودیو نور می زد بیرون، معلوم بود از خیلی وقت گیش بیدار شده و اون جا منتظر منه.

به جهنم!
رفتم توی آشپزخونه و اولین کاری که کردم این بود که زیر کتری رو روشن کنم.
دلم چای می خواست، خیلی وقت بود چای نخورده بودم و مثل معتادا که از دوری مواد استخون درد میگیرن منم از دوری چای استخونام درد می کرد.

بهد از کلی گشتن نون پیدا کردم، از توی یخچالش پنیر خونگی پیدا کردم.
بابا همیشه به اینا که غذاهاشون باید خیلی خاص می بود و به یه چیزی حساسیت داشتن می گفت چقدر معدت مخملیه!
حالا آتش هم معدش مخملی و سوسول بود.

مرد باید کوفتم بخوره!
والا بخدا!

به معنای واقعی کلمه نون و پنیرمو سق زدم.
سکوت و انرژی منفی خونه اصلا نمیذاشت غذا از گلوم بره پایین. به زور چای یه صبحانه کامل خوردم.

نمی تونستم ریسک کنم، داشتم می رفتم واقعا به میدون جنگ!
یه حسی بهم می گفت امروز قراره انتقام بگیره. باید برای امروز قوی می بودم.

وسایلو همون طوری که در آورده بودم چیدم سر جاش، ظرفارو شستم و اومدم چای رو بریزم بره تا قوری رو بشورم که یه دفعه یه صدایی گفت:

-نریز! به منم بده.

چشمام درشت شد، صدای آتش بود؟ پشمام!
مگه تو چای هم می خوری بشر؟
برگشتم دیدم خودشه، اومد و نشست روی یکی از صندلیا و خیره شد به من. یدونه از ابروهای خوش فرمش رو هم انداخته بود بالا!

به خودم اومدم و برگشتم سمت ظرفا و پرسیدم:

-لیوان یا فنجون؟

-هیچ کدوم! ماگم تو کابینت سومی از سمت راسته.

1402/04/28 13:13

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_76

کابینتو که باز کردم چه چیزی حدود بیست تا ماگ اون جا بود.
یا قمر بنی هاشم! چه خبره؟ چقد بعضیاشون خوشگل و گوگولی بودن!

همه رنگی بود، زرد توسی، آبی، سبز پسته ای! کوچیک، بزرگ، رو بعضیاشون عکس خودش بود که باعث شد چینی به بینیم بندازم!
چقدر از خود ممنون بود این بشر.
تعللم رو فکر کنم حس کرد چون گفت:

- ماگ من اون مشکیه ست اون بالا.

تازه چشمم خورد به طبقه بالای بالاش که یه ماگ مشکی طلایی اون جا بود.
آه ازنهادم بلند شد چون دستم به اون بالا نمی رسید حتی اگه خودمو جر می دادم.

یکم زور زدم و رو نوک پام بلند شدم اما نمی شد که بشه.
اگه می پریدم چی می شد؟ میشکست؟
قطعا میشکست! اون وقت اتشم منو میشکست! پارم می کرد قشنگ!

چیه این جا سوئیچی بودن! گندش بزنن آتش خودش دو متر قدش بود منِ بیچاره که دستم به اون جا می رسید

تو همین فکرا بودم که توی یه آن بوی غلیظ افتر شیو پیچید توی بینیم و حرارت تن کسی رو پشت سرم حس کردم.

دستی از کنار دست من رد شد و به سادگی ماگو برداشت.
توی یه آن چرخیدم که فرار کنم از اون وضعیت اما چون دقیقا پشت سرم بود فقط وضعیتو بدتر کرد، هیچ راه فراری نداشتم.

سرم تا روی سینش و مارک لاگوست تی شرتش تو حلقم بود. یا جد السادات! نون پنیر نربون می خوره این صبحا؟
سرمو گرفتم بالا که دیدم اونم سرش پایینه و خیره شده بهم.

با اون چشمای سرد و یخیش زل زده بود توی چشمام، نگاهش خیلی نافذ و یخی بود، جوری که یخ کردم، سردم شد.
با صدای آروم و بی تفاوتی گفت:

-واقعا به هیچ دردی نمی خوری بچه!

ماگو داد دستم و جلوی چشمای مبهوتم دوباره نشست سر جاش.
من موندم و من، من موندم و قلب بی تابم!

نمی فهمیدم چرا این قدر تند می تپه! بلافاصله وقتی نگاهشو ازم گرفت تا مرز ذوب شدن گرمم شد و قلبم وحشیانه شروع به تپش کرد.

1402/04/28 13:13

❤️ هــمــراز ❤️

#پارت_77


قبل از این که بفهمه و بویی از این حال من ببره و برام دست بگیره برگشتم و رفتم سمت کتری.

براش چای ریختم، واسه خودمم توی یه لیوان گنده چای ریختم و رفتم نشستم رو به روش.
آخیش این چای می چسبید بلاخره بعد از چند مدت!

با لذت چاییمو داغ داغ هورت کشیدم که با جمله یهویی آتش پرید گلوم و تا حد مرگ. به سرفه افتادم:

-سعی نکن برای من عشوه بریزی!

تا حد مرگ سرفه می کردم و اون به چپش هم نبود.
وقتی بعد از یه مدت سرفه هام کم و کم و در نهایت تموم شد با خشم نگاهش کردم و گفتم:

-چی زدی؟ کدوم عشوه مرد حسابی؟

آتش با لذت یه ذره از چاییش خورد و بی اهمیت به من که اسفند روی آتیش بودم گفت:

-خودتو نزن به اون راه بچه!

اعصابم خورد شد و تقریبا داد کشیدم:

-من بیست و پنج سالمه میشه این قدر نگی بچه؟

ابرویی انداخت بالا و هیچی نگفت من ولی آمپر چسبونده بودم دوباره گفتم:

-کدوم عشوه؟ دقیقا واسه چیت باید عشوه بریزم؟ اخلاق محمدیت یا قیافه آن چنانیت؟
بابا چقدر از خود متشکری تو!

با لذت به جلز و ولز کردن من نگاه می کرد منم حرصی شدم و این جوری گذاشتم تو کاسش:

-چی می خوری که این رفتار منو عشوه می بینی؟ اروم باش بابا! کاهو بخور!

1402/04/28 13:13

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_78

تقریبا بعد ازاین حرفم سنگر گرفتم که اگه خواست بهم حمله کنه از خودم دفاع کنم.
البته اگه اون کارو می کرد طبیعی تر بود تا کاری که الان کرد!

جلوی چشمای مات و متحیر من با تمام توان شروع کرد به خندیدن!
پشمام!

انقدر صحنه جالب و جذابی بود که خودمم با یه لبخند محو بهش خیره شدم.
این که این قدر جذاب می خنده پس چرا همش اخم می کنه؟

زیر لب همون طور که بهش نگاه میکردم گفتم :

-پس بلدی بخندی!

یه دفعه مثل دیوونه ها خندش تبدیل شد به یه چهره بی تفاوت و چاییشو هدرت کشید.
بسم الله... تعادل نداشت انگار.
شونه ای انداختم بالا و بی توجه بهش یه تیکه پولکی گذاشتم توی دهنم و چاییمو هورت کشیدم.
یه سوال برام پیش اومده بود ازش پرسیدم:

-با گروهم کار می کنیم؟ تاریخ کنسرتاتون کیه؟

نگاه سردشو دوخت به چشمام و هیچی نگفت! اه!
یه کیلو شیرینی بخر با خودت آشتی کن.

هر چی منتظر شدم جوابمو بده نداد، غر غر کردم:

-کنتور می ندازه صحبت کنید؟

1402/04/28 13:13

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_79

با همون لحن سردش گفت:

-دنیا جای قشنگ تری می شد اگه اون قرار داد لعنتی رو می خوندی.

توی اون قرار داد اینا رو نوشته بود؟ دیگه چیا رو نوشته بود اون جا؟ می خواستم دقیق سطح حماقتم رو بدونم.
شاید واقعاً حکم مرگم رو امضا کرده بودم.

تا وقتی که چایش رو کامل نخورد هیچی نگفت.
ماگش رو همون جا روی میز رها کرد و گفت :

-تاریخ اولین کنسرت مال 23 آوریله. یه چیزی حدود سه هفته دیگه.
تمرینای گروهی هم هفته دیگه شروع میشن. و تو الان ویولونیست رسمی منی اگه کیفیت کارت پایین باشه که هست! سر و ته آویزونت می کنم.

بدون هیچ شوخی ای اینا رو گفت بعد با یه نگاه سرد دیگه بلند شد.
فکر کردم دیگه چیزی نگه اما همونطور که پشتش به من بود ایستاد و گفت:

-تا پنج دقیقه دیگه تو استودیو نباشی از اون طرف دو ساعت جریمه میشی.

ای بیشعور!
با عجله ماگش و فنجون خودمو برداشتم شستم و خودمو سر چهار دقیقه رسوندم توی استودیو.

پام هنوز به خاطر دیشب درد می کرد، حیف که نمی خواستم با دلخوری و وسط کشیدن بحثش خودمو کوچیک کنم وگرنه می شستم پهنش می کردم روی بند.

ویولونم رو برداشتم و دوباره شروع کردم زیر تیغ تیز چشمای یخیش ویولن زدن.

نگاهش خیلی سنگین بود اما هنرمند واقعی من بودم که بازم زیر این نگاه با همون کیفیت قبل می زدم و عین خیالمم نبود.

یه جورایی تمرین بود، میگن مشت نشونه خرواره، حالا این نگاه اتش هم نشونه هزاران نگاهی هست که توی کنسرتا باید روی خودم تحمل کنم.

1402/04/28 13:14

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_80

خسته از یه سره تمرین کردن نگاهی به ساعت کردم و گفتم:

-خسته شدم، ساعت دهه.

سر تکون داد و گفت:

-از الان نیم ساعت الی 38 دقیقه بهت تایم میدم بیای استودیو و برگردی سر تمریناتت.

پشت چشم براش نازک کردم، ماتم گرفته بودم چطوری باید شام می خوردم
قبلا یه راهی رو امتحان کرده بودم و تا حدودی جواب داده بود.

با نازان تماس تصویری می گرفتم و می گفتم هم زمان اونم یه چیزی کوفت کنه.
این جوری اون عادت مسخره رو یه جوری دور می زدم.
منتها یکم مشکل وجود داشت.
هیچ وسیله ارتباطی ای نداشم.

لپ تاپم بود ولی اینترنت نبود، گوشیم رو هم که گرفته بود ازم.
آهی کشیدم و پرسیدم:

-اگه رفتین توی اون اتاق و من کار خیلی خیلی واجب داشتم باید چه غلطی بکنم؟

خشک و بی انعطاف گفت:

- می ایستی بیام بیرون!

خاک بر سرمن که نشستم دارم با این بحث می کنم. کلا سر جمع 30 دقیقه بهم وقت داده برای شام اون وقت 30 دقیقه ارزشمندمو دارم حروم می کنم.


پشت چشمی نازک کردم و از استودیو زدم بیرون.
خر بود دیگه، خر!
پیمانم دیگه نیومد که من با این شتر تنها نباشم فکر کنم راهش نداده بود.
باغ وحشی بود این آتش خان.

**

غذاها داشت تموم می شد و اتش حضور پیمان به این خونه رو ممنوع کرده بود.
اگه وضعیت همین طوری ادامه پیدا می کرد باید غذا درست می کردم.

همین دو سه دقیقه پیش با اشکی که از چشمام جاری بود هشت تا قاشق قورمه سبزی خورده بودم.
با اشک چون از گلوم پایین نمی رفت حالت تهوع و بی اشتهایی می گرفتم.

خود اتش هم نمی دونم از نور افتاب تغذیه می کرد...
فتوسنتز می کرد...
نمی دونم چجوری زنده بود!

بغض کردم، گرسنم بود ولی انگار یه عالمه غذا خورده بودم.
تایم نیم ساعته ام داشت تموم می شد و من همچنان پشت میز نشسته بودم و اروم اروم گریه می کردم که یهو آتش اومد تو آشپزخونه.

به من چند ثانیه با تعجب خیره شد و بعد بی تفاوت پرسید:

-باز چه مرگته؟

1402/04/28 13:14

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_81

چه مسخره بود اگه می گفتم گرسنمه!
فکر کن! با اشک می گفتم گشنمه لامصب! می گفت خب کارد سه سر بخور!

اشکامو پاک کردم، بحث این بود که خاطر فشار زیاد و کار خیلی خیلی فشرده افسرده شده بودم.
نه فقط غذا از گلوم نمی رفت پایین و گرسنم بود.

منتها اینو نمی شد به اتش بگم!
حوصله درد سر و مزخرفاتی که قرار بود بارم کنه رو نداشتم.

از جا بلند شدم و یه نگاه به ساعت مچیم کردم، پنج مین دیگه فقط مونده بود با همون صدای گرفته و فین فین کنان گفتم:

-چیزی نیست. بریم الان دیر میشه بعد از اون طرف...

اومد جلو و وسط حرفم پرید و گفت :

-گفتم چته؟ عین ادم جواب میخوام.

فهمیدم اگه چیزی نگم ممکنه دو برابر عصبی بشه نگاهمو دوختم به یقه تی شرتش و گفتم:

-چیزی نیست آقای رادمهر. یکم دلم گرفته، چیز خاصی نیست که رو برناممون تاثیر بذاره.

همون لحظه یه قطره اشک سرکش از بین مژه هام ریخت گونم و بین چینای شالم محو شد.

هی من می خواستم ادای قوی ها رو در بیارم هی نمی شد! نمیذاشت!

دل نازک شده بودم این یه مدتی که با هیچ *** در ارتباط نبودم باعث شده بود نازک نارنجی بشم.

می خواستم برم سمت استودیو که دفعه صدای آتش میخکوبم کرد:

-همراز!

کیش و مات شدم.
اولین بار بود که صداش این قدر مهربون بود.
اولین بار بود که تحقیر توش نداشت.
توهین نمیکرد، تشر نمی زد، کتک نبود!

اولین باری بود که به جای اهای، اممم و بچه اسممو صدا می زد!
همرازو

1402/04/28 13:14

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_82


برگشتم سمتش و خیره شدم توی چشماش، یکم چشماش دو دو زد و بعد گفت:

دنبالم بیا!

متعجب به رفتش نگاه کردم، داشت از پله ها می رفت بالا.
برای این که فوضولی نمیذاشت نفس بکشم و اگه دنبالش نمی رفتم می مردم با دو رفتم دنبالش .
بین راه اشکامو پاک کردم.

ایستادم کنارش و پا به پاش قدم برداشتم. پرسیدم:

-کجا میریم؟

بی اون که عکس العملی نشون بده همون طور به راه رفتن ادامه داد و گفت:

-سؤال نپرس فقط بیا.

رسیدیم بالا اما دیدم بازم داره به بالا رفتن از پله ها ادامه میده.
ایول خونش یه طبقه دیگه هم داشت؟
چه باحال من فکر می کردم فقط همون دو طبقست.

تو خیالات خودم بودم که یهو رسیدیم بالا و من کفم برید!
واقعا پشمام ریخت!

اون چیزی رو که می دیدم باور نداشتم!طبقه اخر پنت هاوس خونش بود.
یه اتاق دایره ای تمام شیشه ای!

سقفش هم گرد بود و کنف کاری ها و کچ بری های ظریفی داشت.
دقیقا مرکز اتاق توی سقف یه قسمت دایره ای بود که از اون جا آسمون بالای سر منعکس می شد، یه شیشه گرد توی سقف کار گذاشته شده بود.

تاحالا همچین چیزی ندیده بودم! اون قدر باشکوه و رویایی بود که تا چند ثانیه دهنم باز بود.
ناخودآگاه بی اون که بخوام سوت بلند و کش داری کشیدم و آروم با خودم گفتم:

-مرسی بابت اپیلاسیون!

1402/04/28 13:14

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_83

پوزخند صداداری زد و گفت:

-قابلی نداشت!

از این که حرفمو شنیده سرخ شدم ولی بیخیال!
این جارو بچسب!
یه طرف سالن پر از لوازم ورزشی سیاه رنگ بود، مثل یه باشگاه اختصاصی.

طرف دیگش یه مانیتور خیلی بزرگ به دیوار بود و یه کاناپه راحتی جلوش، کنسول ps5 هم دقیقا پایین مانیتور بود که باعث شد دیگه واقعا پشمام بریزه.

اون طرف مانیتور وسایل درامش قرار داشت.
اون طرف ترش هم یه پیانوی سفید شیک بود.
واقعا ما کجاییم سلبریتیا کجان!
ای خدا این اتاق چقد شبیه اتاق من و نازانه!!!

از این فکر خودم خندم گرفت. اتاق من و نازان فقط یه فضای سه در چهار بود که توش بخوابیم.

ناخواگاه بی اون که خودم بخوام گفتم:

-اگه بیای این بالا چند سال طول می کشه باز برگردی پایین؟

لش کرد رو کاناپه و گفت:

-یکم سخته ولی شدنیه، اصولا نمیام این جا که بعد بخوام برگردم. بیا بشین.

قشنگ معلوم بود دلش برام سوخته. دیده بود دارم افسرده میشم پیش خودش گفته بیارمش این جا یکم بسازمش!

رفتم کنارش نشستم. دسته رو پرت کرد رو پام و همونطور که روشنش می کرد گفت:

-بلدی که؟

بلد بودم اما با مدل قدیمی ترش. زیر لب گفتم:

-نه تو فقط بلدی!

1402/04/28 13:14

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_84


کلی باهم بازی کردیم، خیلی هم فاز داد لامصب.
خجالت مجالتو گذاشته بودم کنار و بین بازی اظهار نظر می کردم:

-جر نزن!
-قبول نیست تو حرفه ای تری.
-وای وای وای! پشمام!
-برو اون ور!
-داری تقلب می کنی آتش!
-متقلبِ زورگو!

به خودم که اومدم هر جفتشون زوم کرده بودیم رو مانیتور و دسته انگار عضوی از بدنمون شده بود.
آتش لبه مبل نیم خیز شده بود و دسته رو هی تکون می داد و می گفت:

-آره اره اره! عاه! بیاه! هستشو تف کن!

پسرا همشون همین جورین. غول بی شاخ و دم هم که باشن، حتی عاشق و شیفته هم که باشن فرقی نداره.
موقع بازی اون نقاب مسخرشون می افته خود واقعیشونو نشون میدن.

خود واقعی آتش خیلی باحال بود، حتی شوخ بود و می دونست چجوری طرفو بسوزونه!

تو اوج بازی بودیم که یهو صدای تلفن آتش از توی جیبش بلند شد زد یه دفعه ای زد روی استپ.
معترض گفتم:

-حالا که من دارم می برم؟

بی اهمیت گوشیشو درآورد و از جا بلند شد رفت بیرون.
منم دیدم نمی تونم بدون نفر دوم بازی کنم پس از جام بلند شدم یکم فوضولی کنم.

رفتم لب یکی از پنجره ها ایستادم، کل تهران زیر پام بود.
خونه اتش این جوری بود که توی یه برج بلند و مسکونی قرار داشت اما سه طبقش بهم متصل و اختصاصی مال آتش بود.

طرحش جالب بود و دوستش داشتم، خیلی خفن بود که پنت هاوس بزرگ یه خونه رو اختصاصی توی طبقه اخر خونت داشته باشی.
اونم این قدر قشنگ!

1402/04/28 13:14

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_85

یه کاناپه گرد دقیقا وسط خونه گذاشته.
رفتم نشستم روش و سرمو تکیه دادم به پشتیش و خیره شدم به آسمون بالای سرم.

این آتش جدید، همینی که چند دقیقه پیش دیده بودم اون آتشی نبود که توی استودیو سر من داد می کشید.
این آتش مهربون و باحال بود.

نمی تونستم رفتارشو فراموش کنم، جوری که صمیمی وسط بازی همراز صدام می زد.
اصلا باور نمی کردم این آتش همون مرد عصبی و عوضی باشه.

لبخند نشست روی لبام و خیره شدم به ستاره های چشمک زن بالای سرم.

نمیدونم چقدر گذشت اما آتش نیومد، منم از خدام بود نیاد.
این جارو خیلی دوست داشتم، خیلی زیاد.
نورای چشمک زن شهر یه طرف و ستاره های بالای سرم هم یه طرف.

نمی دونم چی شد که کم کم چشمام گرم شد و همون جا روی کاناپه خوابم برد.

**
-هی بچه!

پلکام لرزید اما دوباره سعی کردم بخوابم که یه نفر شونمو تکون داد و گفت:

-پاشو!

لای پلکامو باز کردم، هنوز شب بود. گور باباشی گفتم و دوباره پلک بستم.
وقتی دید بیدار نمیشم بیخیال شد و حس کردم کاناپه کنارم فرو رفت.

خودشم کنارم نشست و حس کردم سرشو تکیه داد به کاناپه مماس با سر من.
بعد از یه مدت گفت:

-پس تو پاتوق من گرفتی خوابیدی!

-تو توی این ستاره ها دنبال کی می گردی؟ صدف من این بالاست تو کی رو بین ستاره ها گم کردی؟

نتونستم کنجکاوی کنم که صدف کیه!
نفهمیدم چی شد، دوباره غرق شدم تو عالم خواب!

1402/04/28 13:15

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_86

یه ریتم ملایم و خواب آور یه چیزی مثل نسیم لا به لای موهام می رفت و می اومد، خودمو به خاطر سرما جمع کرده بودم و چسبونده بودم به منبع گرمایشی ای که یه سمت تنم رو گرم کرده بود.

کم کم تعجب کردم، چی بود؟
تخت خودم که این جوری نبود، پیش نازان بودم؟
نه *** من اومدم خونه اون خواننده هه!

ای وای تمرین دیر نشه!
اخرین بار قرار بود شام بخورم بعد برم تمرین که بعد زدم زیر گریه و...
يا اما خمینی!

اومدیم بالا پی اس فایو بازی کنیم و بعد یهو اتش رفت و من رو کاناپه خوابیدم.
بعد اون اومد بیدارم کنه بیدار نشدم نشست کنارم و از کسی به اسم صدف اسم برد و...
گاوم زاییده!

دو قلو! اینی که من این جوری لش کردم روش آتشه!
یا جد السادات!

سرم روی شونش بود و خودمو حسابی چسبونده بودم بهش!
عطری که زیر بینیم بود رو عمیق بو کشیدم، بوی خنک و تلخی می داد، با بوی قهوه و یه عطر مردونه!
دوباره عمیق نفس کشیدم، چه بوی خوبی می داد.

-هی بچه می دونم بیداری!

ای وای ضایعم کرد. فهمید بیدارم و عمدی تقریبا تو بغلش ولو ام! خودمو زدم به اون راه و گیج و گیج گفتم:

-اره ولی هنوز لود نشدم! این جا کجاس!

محکم هولم داد اون سمت کاناپه و گفت:

-خودتو نچسبون به من! دفعه آخرت باشه این جوری نزدیک من میشی، دفعه بعد می کشمت دختره ی بندال!

همونجور که چشمامو می مالیدم با صدای خواب آلودم گفتم:

-من تنها رو کاناپه خوابیده بودم! تو از غیب یهو پیدات شد. دیگه نبینم خودتو بمالی به من آقای رادمهر!

1402/04/28 13:15

هــمــراز ❤️
#پارت_87

خوردی؟ عاه!
اخ کن هستشو.
آتش کبود شد و من فهمیدم یه نمه گنده تر از دهنم حرف زدم.

شاید صمیمت دیشبمون توی بازی باعث شده بود یادم بره چه غول بی شاخ و دمیه.

توی یه آن کامل با یه حرکت خوابوندم روی مبل و دوباره دست بزرگشو حلقه کرد دور گلوم.

چشمام تا آخرین حد گشاد شد و خیره شدم تو یخ چشماش که انگار توی یه اقیانوس از اتیش شناور بود.

-رو دادم بهت حالا آستر میخوای؟ دختره ی اشغال! حواست باشه چی زر زر می کنی انگار یادت رفته من کیم!

دختره آشغال ننته! هر چی هیچی نمیگم هی زرت و پرت می کنی!
با اینکه گلومو گرفته بود و راه نفسم بسته بود اما تقلا کردم و گفتم:

-هی... چ... خری... نیستی...

دستشو دور گلوم سفت تر کرد و ناگهان...
احساس کردم مغزم جا به جا شد. همه چیز تو سکوت فرو رفت و یه درد موذی کم کم اومد و نشست روی ابرو و گونم.

آتش نه سیلی، بهم مشت زده بود!

هنوز درگیر ضربه اول بودم که یه دفعه حس کردم دماغم خورد شد!

-من تو و ننه و باباتو می خرم و آزاد می کنم دختره پتیاره. تا به گه خوردن نیوفتی ولت نمی کنم!

من جلوی چشمام سیاه شده بود و هیچ جایی رو درست نمی دیدم.
تمرکزی رو حرفای آتش نداشتم، حالم بد بود و داشتم از هوش می رفتم!

احساس کردم یه مایع داغ که از بینیم راه افتاد و رو گونم ریخت و بعد توی گوش و موهام گم شد.
آتشو دوتایی می دیدم و بعد ...

دیگه چیزی ندیدم.
چون مشت سومی که نشست رو گونم باعث شد کامل از هوش برم.

1402/04/28 13:15

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_88


درد داشتم، کل جونم درد می کرد!
همین درد لعنتی باعث شده بود کم کم به هوش بیام.
آخ عمیقی گفتم و کم کم چشمامو باز کردم.

حس می کردم یدونه از چشمام اصلا باز نمیشه. لبم به شدت می سوخت و از بینیم یه چیزی جاری بود.
جلوی چشمم اول تار بود و بعد تونستم مانیتور و دستگاه ps5 رو ببینم.

تو جام نیم خیز شدم و فهمیدم روی زمین سرد و بدون پارکت چند ساعتیه از هوش رفتم.
آخ دیگه ای گفتم و دستمو گذاشتم روی لبم بعد گرفتمش جلوی چشمم و متوجه شدم خونیه!

همون لحظه یه قطره از بینیم جاری شد و ریخت لب و بعد روی لباسم.
جایی که قبلش سرم قرار داشت یه دریاچه خون راه افتاده بود.
با دیدنش از ترس هین بلندی کشیدم که فهمیدم قفسه سینم هم درد می کنه.

چشمام پر از اشک شد، اخ نازان کجایی بینی من! خواهرت! تا حد مرگ از یه عوضی کتک خوردم!

خون ریزی بینیم باعث شد بترسم، اگه همین جوری خون از دست می دادم هیچ خوب نبود. از طرفی نمی خواستم آتش بیاد و منو این جوری ضعیف و مرده ببینه!

با هزار مکافات از جا بلند شدم

کل تنم کوفته بود، به اندازه یه مرد بالغ کتک خورده بودم، من فقط سه تا مشتشو طاقت اوردم اما اون وحشی انگار رهام نکرده بود و تا جایی که تونسته بود منو زده بود.
خدا لعنتش کنه.

1402/04/28 13:15