❤️هــمــراز ❤️
#پارت_66
اولین باری بود که بدون این که خانم بذاره اول اسمم صدام می کرد.
همراز، اون لحظه اسمم خیلی قشنگ به نظر می اومد.
برای اولین بار بود که بیشتر از چندثانیه خیره شدم توی چشماش، چشمای سیاهی که انگار بی انتها ترین چشمای دنیا بودن.
جدی بهش گفتم:
-اومدم باهات حرف بزنم پسر عمو.
سر تکون داد و گفت:
-اتفاقا منم خیلی وقته یه چیزی رو می خواستم بهت بگم ولی نمی تونستم...
اون لحظه اگه بگم خودمو توی لباس عروس تصور کردم دروغ نگفتم!
اونم منو دوست داشت، چه چیز دیگه بود که خیلی وقت بود می خواست بهم بگه و نمی تونست؟
از سر راهم رفت کنار که برم توی اتاقش و به منشیش گفت فعلا کسی رو راه نده.
قند توی دلم آب شد، باورم نمی شد یزدانم منو دوست داشته باشه.
باور نمی کردم حسمون دو طرفه باشه.
به کاناپه توی اتاقش اشاره کرد که بشینم و خودشم نشست رو به روم.
با استرس و محچوبانه نگاهم کرد و گفت :
-چی می خواستی بگی؟
نمی خواستم اولین کسی باشم که اعتراف می کنه به خاطر همین گفتم:
-اول تو بگو...
سرشو مطیعانه تکون داد. نگاهشو دوخت به زمین و گفت:
-راستش... من... خیلی وقته که...
وای وای وای! خیلی وقته که منو دوست داره؟ بگو دیگه!
نفس عمیقی کشید و خیره شد توی چشمام و گفت:
-خیلی وقته که به... نازان علاقه مندم!
1402/04/27 16:27