سرزمین رمان💚

112 عضو

????
#خان_زاده
#پارت154

_این چیه؟
انگار خودش سواد نداشت.با اخم ریزی گفتم
_استعفا نامه...میشه زیرش و امضا بزنید؟
برگه رو کنار زد و گفت
_نه... رد شد.بفرما سر کارت.
نفسی فوت کردم و گفتم
_من دیگه نمی تونم به کارم ادامه بدم.شما هم نمی‌تونید مجبورم کنید.
تنش و به جلو خم کرد و گفت
_خیر باشه آیلین؟نکنه کسی چیزی بهت گفته؟هلیا...
وسط حرفش پریدم
_هیچکس چیزی نگفته من خودم میخوام که برم.
لم داد روی صندلی و گفت
_تا دلیلش و ندونم موافقت نمیکنم.
_یعنی دلیلش و بگم موافقت می‌کنید؟
با سرتقی گفت
_نه!
سر تکون دادم و گفتم
_پس منم ترجیح میدم نگم.
به سمت در رفتم که گفت
_تا من نخوام نمی‌تونی پات و از شرکت بیرون بذاری آیلین!
برگشتم و با ابروی بالا پریده گفتم
_اسیر که نگرفتید!
بلند ‌شد و گفت
_بهم بگو مشکلت چیه؟حلش میکنیم!
تا خواستم جواب بدم در اتاق باز شد و سامان اومد داخل.انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده گفت
_حاضر شدی عزیزم؟
رو به اهورا پرسید
_تمومه کاراش شوهر خواهر؟می‌تونیم بریم؟
اهورا با اخم پرسید
_کجا به سلامتی؟
سامان به من نگاه کرد و پرسید
_بهش نگفتی؟
لبام تکون خورد و قبل از این‌که چیزی بگم صدای عصبی اهورا در اومد
_اعصاب منو خورد نکن سامان عین آدم حرف تو بزن!
سامان با لبخند محوی گفت
_آیلین دیگه اینجا کار نمیکنه چون دیگه نیازی به کار کردن نداره.
به من زل زد و ادامه داد
_فردا ازدواج می‌کنیم! آها البته تو هم دعوتی... شوهر خواهر



????

1401/04/19 13:04

????

#خان_زاده
#پارت155

سرم و پایین انداختم تا چشمم به چشم اهورا نیوفته!
صدای پر از تمسخرش و شنیدم
_اون وقت از بزرگ ترش اجازه گرفتی؟
با حرص گفتم
_من نیاز به اجازه ی کسی ندارم. یه زن آزادم که میتونم ازدواج کنم.
با خشم غرید
_احمق تو هجده سالت شده که واسه من خودسر شدی؟
به جای من سامان جواب داد
_حواست به حرف زدنت باشه اهورا.دیگه نمیتونی هر طور که دلت خواست باهاش حرف بزنی!
دلم از این حمایت گرم شد.
اهورا با عصبانیت خندید.دستی کنج لبش کشید و بی مقدمه مشت محکمش و توی صورت سامان کوبید
با جیغ گفتم
_چیکار کردی؟
با لحن پر از تهدیدی گفت
_برو خدا تو شکر کن توی شرکتیم.
سامان کنج لبش و پاک کرد و خواست چیزی بگه که در اتاق باز شد. هلیا اومد داخل و با دیدن سامان با اخم پرسید
_چی شده؟
سامان با پوزخند گفت
_از شوهرت بپرس که برای عقد دعوتش کردم و یهو رم کرد.
هلیا به سمت اهورا رفت و گفت
_مشکلت چیه؟ازدواج این دو تا به تو چه؟
اهورا گره ی کرواتش و باز کرد و گفت
_حق داری.. ربطی به من ندارم اعصابم از جای دیگه خرد بود.
سرفه ای کردم و گفتم
_میشه استعفا نامه ی منو امضا کنید؟
بدون نگاه کردن به صورتم به سمت میزش رفت و برگه ی استعفا نامه رو امضا کرد و به دستم داد.
هلیا با نگاه تحقیر آمیزی به من گفت
_فکر نکنم منو اهورا بتونیم برای فردا شرکت کنیم.کارای شرکت زیاده!
سامان سر تکون داد و گفت
_باشه خواهر جون.مهم نیست. بریم آیلین؟
سر تکون دادم که درو برام باز کرد.بعد از خداحافظی از اتاق بیرون اومدم و به سمت میز کارم رفتم.
دلم برای این میز هم تنگ میشد.
کیفم و روی شونم انداختم...دیگه همه چی تموم شد آیلین! فردا زن عقدی سامان میشی.
دیگه حق نداری به هلیا حسادت کنی.. حق نداری



???

1401/04/19 13:04

????

#خان_زاده
#پارت156


ماشین و جلوی خونم پارک کرد.با لبخند گفتم
_مرسی. فعلا کاری نداری؟
به سمتم برگشت و گفت
_کاری ندارم اما بمون یه کم دیگه.
خجالت زده سرمو پایین انداختم که گفت
_فکر نکنم امشب به این راحتیا صبح بشه.
خندیدم و گفتم
_ساعت یک شبه. چشم رو هم بذاری صبح شده.
با محبت نگاهم کرد که گفتم
_شب بخیر.
_شب تو هم بخیر عزیزدلم.
گر گرفتم و تند پریدم پایین و لحظه‌ی آخر صدای خندش و شنیدم.
به سمت در خونه مون رفتم و لحظه ی آخر براش دست تکون دادم که بوق کوتاهی برام زد و پاش و روی گاز فشار داد و رفت.
کلید انداختم و هنوز کلید رو نچرخونده بودم دستی دستمال جلوی دهنم و گرفت.
خواستم جیغ بزنم اما محکم جلوی دهنم و گرفته بود.
نمیدونم چی روی دستمالش ریخته بود که زیاد دووم نیاوردم و کم کم همه چی برام تار شد.


* * * *
به سختی لای پلکم و باز کردم و اولین چیزی که دیدم پنجره ای کوچیک بود.
هوا روشن شده بود.
گیج اطرافم و نگاه کردم و طول کشید تا یادم بیاد.
تند از جام پریدم و با یاد دیشب وحشت وجودمو گرفت.
کی منو دزدیده بود خدایا؟
توی یه اتاق کوچیک بودم.از جام بلند شدم و آروم به سمت در رفتم.


????

1401/04/19 13:04

????
#خان_زاده
#پارت157

دستگیره رو پایین دادم اما در قفل بود.
ترسم بیشتر شد. محکم به در کوبیدم و داد زدم
_کی منو اینجا زندونی کرده؟باز کنید این درو...کسی نیست؟
صدای چرخش کلید توی قفل اومد. عقب رفتم و منتظر یه مرد غول تشن بودم که یه زن میانسال اومد داخل و با دیدن من با مهربونی گفت
_بیدار شدی دخترم؟
با ترس گفتم
_شما کی هستین؟چرا منو اینجا زندانی کردین؟
دستپاچه گفت
_من غلط بکنم کسیو زندانی کنم.آقا گفتن مواظبتون باشم نذارم برید تا بیان.
چشم ریز کردم و گفتم
_آقا؟ آقا کیه؟
به من و من افتاد و چیزی نگفت.
تند به سمت در رفتم و گفتم
_من باید برم
جلومو گرفت و گفت
_نمیشه خانوم تا آقا بیان.
عصبی گفتم
_چه آقایی؟آقا کیه؟منو دزدیدن. بی هوشم کردن دزدیدن از همتون شکایت میکنم.
از غفلتم استفاده کرد و تند پرید بیرون و درو قفل کرد.
محکم به در کوبیدم و داد زدم
_باز کن درو من باید برم...با توعم بازش کن.
هیچ صدایی نیومد. کلافه به در لگد زدم و به سمت تخت زوار در رفته ی کنج اتاق نشستم.
دست و پام از ترس می لرزید و یاد اون شب کذایی که نزدیک بود بهم تجاوز بشه افتادم.
اگه باز یکی بخواد یه بلایی سرم بیاره چی؟
از پنجره ی کوچولو بیرونو نگاه کردم. حتما تا الان سامان متوجه ی نبودنم شده.حتما فکر میکنه زیر قول و قرارمون زدم. آخ آیلین که بختت سیاهه.. هیچ رقمه هم درست نمیشه.
* * * *
صدای باز شدن در اتاق اومد. حتی سرم و برگردوندم. زنیکه ی ظالم به حسابش برام ناهار و شام آورد اما هر چی گفتم امروز عقدمه و نگران میشن اعتنایی نکرد.
صدای قدماشو شنیدم که بهم نزدیک شد.
بدون بلند کردن سرم گفتم
_بردار ببر زهرماری هاتو من نمیخورمشون.
کنارم روی تخت نشست.
با حرص برگشتم و با دیدن اهورا چشمام برق زد و نشستم. ذوق زده گفتم
_پیدام کردی


?????

1401/04/19 13:05

????

#خان_زاده
#پارت158


با اخم نگاهم کرد. سر در نمیاوردم که این طوری نشسته بود و فقط نگاهم می‌کرد.
در اتاق باز شد و این بار همون زنه باز سینی به دست اومد داخل و گفت
_بفرمایید آقا.من که هر کار کردم هیچی از صبح نخورد بلکه شما بگید بخوره.
مات برده به اهورا نگاه کردم.
زنه که بیرون رفت با تته پته گفتم
_ت...تو منو دزدیدی؟
فقط نگاهم کرد.محکم به سینش کوبیدم و داد زدم
_حرف بزن دیگه... واسه چی منو اینجا حبس کردی واسه چی آوردیم اینجا؟
سرش و جلو آورد و با جدیت گفت
_واسه اینکه تو مال منی!
عصبی بلند شدم و داد زدم
_حق نداشتی منو بیاری اینجا. میدونی چه قدر ترسیدم؟تو چه جور آدمی هستی اهورا...از ترس اینکه...
جملمو ادامه ندادم چون نمیخواستم اشکم در بیاد.
با لبخند محوی جلو اومد که عقب رفتم و گفتم
_نیا جلو....ازت بدم میاد...
کلافه گفت
_این کارو نمیکردم که زن سامان میشدی؟
دلخور نگاهش کردم و گفتم
_اگه تو ولم نمیکردی الان...
با عربده وسط حرفم پرید
_انقدر توی سرم نکوب...حماقت کردم اوکی؟دلت خنک شد؟
با طعنه گفتم
_تو کل زندگیت حماقته خان زاده.همین که واسه خاطر ارث و میراث بیخیال دختری که دوستش داشتی شدی و با من ازدواج کردی اولین حماقت زندگیت و انجام دادی.از طلاق دادنم سرزنشت نمیکنم چون حرفات حق بود من انتخابت نبودم به زور اومدم تو زندگیت.مثل مهتابم نتونستم بهت بچه بدم حق داشتی طلاقم بدی اما حق نداری الان واسم امر و نهی کنی. خستم کردی اهورا. چرا انقدر آزارم میدی؟چرا نمی‌ذاری به زندگیم برسم؟نامزد کردی دیگه بفهم چرا هنوز طوری رفتار میکنی انگار یه چیزی بین مون هست.

با صورتی قرمز جلو اومد و آروم گفت
_دلت میخواد بدونی چرا؟




????

1401/04/19 13:05

????

#خان_زاده
#پارت159



نگاه‌ش کردم و گفتم
_راستش و بخوای خودم میدونم....تو خودخواهی حتی تحمل دیدن منی که طلاق دادی و با *** دیگه ای نداری. یا نه،تو هوس باز ترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم!دلت همه ی دخترا رو با هم میخواد نه؟یا شاید...
مشتشو به دیوار کوبید و عربده زد
_ببر صداتو... احمقی؟کوری یا خودتو زدی به کور بود من تورو...
در اتاق که باز شد حرفشو نصفه ول کرد.همون زن بود که نگران نگاهمون کرد و گفت
_چرا داد می‌زنید صداتون تا هفت محل اون ور تر رفت.
طغیان کرده گفتم
_من میخوام برم..
دو قدم نرفته بودم بازوم و گرفت و گفت
_تو برو خاله دیگه داد نمی‌زنیم.
زن سر تکون داد و رفت.بازومو از دستش کشیدم که ولم نکرد.
نالیدم
_دست از سرم بردار حتما سامان تا الان نگرانم شده.
پوزخند زد و گفت
_نترس چیزیش نشده.فکر میکنه فرار کردی.نخواستی.
چشام گرد شد و گفتم
_تو چی میگی؟
اون یکی بازومم گرفت و تنمو به سمت خودش کشوند و گفت
_چند تا کار دارم که باید حلش کنم بعدش با هم میریم از اینجا.
با لکنت گفتم
_منظورت چیه؟
سرش و جلو آورد و آروم گفت
_بازم مال من میشی آیلین. این بار به هیچ قیمتی از دستت نمیدم.



????

1401/04/19 13:05

????
#خان_زاده
#پارت160


قلبم از حرکت ایستاد.مسخ شده نگاهش کردم. دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت
_بازم مال من میشی..
تند عقب رفتم و گفتم
_نمیشم...
به سمت در دویدم و داد زدم
_دیگه حق نداری بهم زور بگی.
دستگیره رو فشار دادم و در کمال تعجب در باز شد.
صداشو شنیدم که مدام اسمم و می‌آورد اما پشت سرمم نگاه نکردم.
دویدم از خونه بیرون و تازه متوجه شدم توی یه باغ بزرگیم!
حتی راه خروجم نمی‌دونستم.
صدای عصبی اهورا رو از پشت سرم شنیدم
_اعصاب منو بهم نریز آیلین بیا اینجا.
شروع به دویدن کردم که پام توی گل فرو رفت و با سر سقوط کردم و صدای آخم بلند شد.
نگران بازوم و گرفت و پرسید
_چی شد؟حالت خوبه؟
مچ پام و گرفتم و با درد ساختگی نالیدم
_پام... پام شکست!
دستش به سمت مچ پام رفت که داد زدم
_دست نزن میگم شکسته...آخخخخخ
با حرص دست زیر پاها و کمرم زد و گفت
_لجبازی نکنی نمیشه نه؟
محکم مچ پامو گرفتم. در ماشینش و باز کرد و نشوندتم روی صندلی و ماشین و دور زد.
سوار شد و با نگرانی نگام کرد و گفت
_خیلی درد داره؟
با صورتی در هم نالیدم
_آره... دارم میمیرم از درد.
ضربه ای به فرمون زد و ماشین و روشن کرد.


????

1401/04/19 13:05

اینم عیدیتون????

1401/04/19 13:06

????

#خان_زاده
#پارت161

با سرعت می روند.از گوشه ی چشم نگاهش کردم و با دیدن چهره ی قرمز شدش ته دلم قند آب ‌شد اما خیلی زود به خودم تشر رفتم.
محکم پامو گرفته بودم.نگران نگام کرد و دستمو و گرفت.
به سمت لبش برد و گفت
_بیمارستان یه کم دوره آیلین میتونی تحمل کنی؟
با صورتی در هم سر تکون دادم.
پشت دستم و چند بار بوسید و دیگه دستمو ول نکرد.
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و برای اینکه کمتر نقش بازی کنم چشامو بستم..
نگران اسمم و صدا زد
_آیلین... آیلین چرا چشاتو بستی؟
جواب ندادم.سرعتش و بیشتر کرد و با خشم غرید
_همش تقصیر منه، خدا لعنتم کنه..
اون قدر سرعتش زیاد بود که توی نیم ساعت رسیدیم.
ماشین و پارک کرد و پیاده شد. در سمت منو باز کرد. دستاش و زیر تنم گذاشت و بلندم کرد.
آروم لای پلکامو باز کردم. با عجله وارد بیمارستان شد...انگار کلا همه چیو فراموش کردم و فقط محو فک محکمش شدم که با نگرانی داشت با پرستار حرف می‌زد.
بالا پایین شدن سینش و حس کردم و نفسم براش رفت.
منو که روی تخت بیمارستان گذاشت تازه به خودم اومدم.
دستم و محکم گرفت و گفت
_نترسی آیلین من پیشتم!
با عجز به پرستار نگاه کردم تا بفهمه و اهورا رو از اتاق بیرون کنه.
پرستار پاچه ی شلوارمو کشید بالا و دستش و روی مچم گذاشت که داد زدم
_آیییییی دست نزن.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_باید ببینم شکسته یا نه!
بازم داد زدم
_شکسته. خودم میدونم شکسته دست بهش نزن.
_خوب این و ما تشخیص میدیم عزیزم یه دقیقه آروم بگیر.
به اهورا نگاه کردم و دستم و از دستش کشیدم بیرون و گفتم
_این آقا نامحرمه بهش بگو بره بیرون.
اهورا با سرزنش اسمم و صدا زد که گفتم
_تا وقتی اینجا باشه من نمی‌ذارم کسی معاینه م کنه



???

1401/04/19 17:50

????

#خان_زاده
#پارت162


سر تکون داد و بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
پرستار دستش و به سمت پام آورد که تند بلند شدم و با صدای آرومی گفتم
_من پام سالمه.
متعجب نگاهم کرد که گفتم
_من باید یه جوری فرار کنم میشه بهم کمک کنید؟
متحیر گفت
_ینی چي؟یعنی پات نشکسته؟مطمئنی؟ میخوای یه نگاه بندازم.
تند گفتم
_من سالمم فقط تو رو خدا کمکم کن فرار کنم. شوهرم کتکم میزد برای اینکه از زیر کتکاش فرار کنم دروغ گفتم.
چشماش گرد شد و گفت
_شوهرت همین آقاست؟اصلا بهش نمیاد.
مظلوم گفتم
_اوهوم... برای همینم کسی باور نمیکنه.میشه لطفا یه کاری کنی من از دستش فرار کنم؟
فکر کرد و گفت
_نه برای من مسئولیت داره اما میتونم گوشیم و بدم زنگ بزنی به خانوادت بیان دنبالت؟
سر تکون دادم که گوشیش و دستم داد.
شماره ی سامان و گرفتم.
بعد از کلی بوق صدای خستش اومد. تند گفتم
_الو سامان. منم آیلین.
مکث کرد و با لحن سردی گفت
_چی میخوای؟
نگاهی به پرستار انداختم و چند قدم ازش فاصله گرفتم و با صدای آرومی گفتم
_من فرار نکردم سامان.منو دزدیدن!
صدای دادش بلند شد
_چییییی؟
_هیش،الان توی بیمارستانم میای دنبالم؟
نگران گفت
_چیزیت شده؟بلایی سرت آوردن؟ اصلا کی دزدیدت؟
آروم زمزمه کردم
_اهورا،الانم دور از چشمش زنگ زدم اما لطفا به هلیا نگو باشه؟
با خشم غرید
_مرتیکه ی حروم زاده... کدوم بیمارستانی الان؟
از پرستار آدرس بیمارستان و گرفتم و بهش دادم که گفت
_الان خودم و می رسونم آیلین.
تلفن و قطع کردم و گوشی و دست پرستار دادم و تشکر کردم.
روی تخت دراز کشیدم و ملافه رو روی خودم کشیدم که گفت
_من به شوهرت میگم باید تا صبح اینجا باشی تو هم منتظر بمون تا خانوادت بیان باشه؟
سر تکون دادم. از اتاق که بیرون رفت به ثانیه نکشید در اتاق دوباره باز شد و اهورا اومد داخل.
رومو برگردوندم.کنارم نشست. دستمو گرفت و آروم گفت
_آیلین... خوبی عزیزم؟
جواب شو ندادم.با پشت دست گونم و نوازش کرد که گفتم
_بکش دست تو...
اعتنایی به حرفم نکرد.چشمامو بستم. کاش پام واقعا شکسته بود اما الان میتونستم یه دل سیر از نوازشاش لذت ببرم اما دلم برای هلیا میسوخت.



???

1401/04/19 17:50

????
#خان_زاده
#پارت163

اون چه گناهی کرده بود؟هیچی. جز اینکه اونم مثل من به اهورا دل بسته بود.
پشت دستم و بوسید و آروم اسمم و صدا زد.
نگاهش کردم و گفتم
_ول کن دستمو.
محکم تر دستمو فشار داد و گفت
_انقدر ازم متنفر شدی؟
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم
_توقع چی ازم داری اهورا؟جلوی چشمم با مهتاب ازدواج کردی اگه یادت رفته یادت بندازم که خودم اتاق حجله تونو آماده کردم، خودم پشت اون در لعنتی ایستادم و دستمال خونی و ازت گرفتم.همه ی اینا کافی نبود؟خودت بهم گفتی منو نمیخوای،خودت طلاقم دادی و با هلیا نامزد کردی. الان چرا جفت مونو عذاب میدی؟
نفس عمیقی کشید و گفت
_آره طلاقت دادم...اما فهمیدم بی تو نمیتونم. من مثل تو نیستم آیلین،با اون سامان یا هر *** دیگه ای ازدواج کنی، هر کی جز من دست تو بگیره،هر کی جز من کنارت باشه من طاقت نمیارم خوب؟ یا خودم و می‌کشم یا اونو...
سرش و جلو آورد و گفت
_من مثل تو صبور نیستم آیلین. تو مال منی،نمی تونی مال *** دیگه ای بشی!
همزمان در اتاق باز شد و سامان اومد داخل.
تند دستمو از دست اهورا کشیدم بیرون. سامان با دیدن اهورا با خشم داد زد
_مرتیکه تو دزدیده بودیش!
اهورا از جاش بلند شد و گفت
_تو اینجا چی کار میکنی؟
قبل از اینکه سامان جواب بده من از جام بلند شدم و گفتم
_من بهش خبر دادم.
نگاه اهورا اول به پام و بعد به چشمام افتاد و سرزنش گر نگاهم کرد و با نگاهش برام خط و نشون کشید.



????

1401/04/19 17:50

????

#خان_زاده
#پارت164

سامان به سمتم اومد و دستمو گرفت و با عصبانیت گفت
_میریم آیلین...
بدون حرف دنبالش راه افتادم..صدای اهورا قدمای سامان و متوقف کرد
_همیشه پس مونده های منو دوست داشتی نه سامان؟
اخمام در هم رفت.هر دو برگشتیم و به اهورا یه ظاهر خونسرد نگاه کردیم.
پوزخند زد و گفت
_هنوزم واست مهم نیست اونی که دستش و گرفتی استفاده شده ی من بوده؟
بدحور به غرورم برخورد. خواستم با غیظ حرف بزنم که با نگاه به صورت سامان پشیمون شدم. بدجوری عصبی شده بود.
اهورا با طعنه ادامه داد
_به نظرم از بار قبلیت تجربه بگیر و دور آیلین و خط بکش!
با نفرت گفتم
_خیلی آشغالی اهورا...چطور میتونی...
سامان که دستم و ول کرد متعجب نگاهش کردم.
خیره به اهورا شد و یک دفعه عین بمب حمله کرد سمت اهورا و مشت محکمی به صورتش زد.
با چشمای گرد شده دستامو جلوی دهنم گرفتم.
مشت دوم و اهورا زد و عربده کشید
_نشونت میدم مرتیکه ی خر کیسه دوختن واسه زندگی من یعنی چی!
سامان هم بدتر از اون داد زد
_چه کیسه ای عوضی هان؟ چه کیسه ای؟فکر کردی همه مثل خودتن؟
همون لحظه در اتاق باز شد و پرستار با اخم گفت
_چه خبره اینجا؟تشریف می برید بیرون یا حراست و خبر کنم؟ اصلا ملاحظه ندارین اینجا بیمارستانه.
سامان با کلافگی دستی به صورتش کشید و به سمت در رفت. لحظه ی آخر برگشت و دستم و محکم تر گرفت و دنبال خودش کشوند.
لحظه ی آخر نگاهم به صورت قرمز شده ی اهورا افتاد و با اخم ازش رو گرفتم.
خیلی نامردی اهورا... خیلی


????

1401/04/19 17:50

???

#خان_زاده
#پارت165

* * * * *
بی حوصله برای خودم چای ریختم و نشستم.
یک هفته بود که اهورا سراغم و نمی‌گرفت و بدتر از اون سامان که سرد شده بود و هیچ حرفی از ازدواج مون نمی‌زد. اینم شانس منه که کارمو از دست بدم و تهش بشه این....
چای و داغ داغ سر کشیدم و بلند شدم.. کوله مو روی دوشم انداختم. در خونه رو که باز کردم باز به یه عالمه پلاستیک خرید مواجه شدم.اخمام در هم رفت. توی این هفته این دومین بار بود. تازه قبضامم پرداخت کرده بود...درو بستم و پلاستیک های خرید و برداشتم. سوار آسانسور شدم.
فکر کرده بود من محتاج اونم.آسانسور که ایستاد پیاده شدم. به سمت نگهبانی رفتم و گفتم
_حسین آقا اینا برای شما.
چشماش گرد شد و گفت
_اما صبح آقا اینا رو بردن طبقه ی بالا که...
پلاستیک ها رو گذاشتم زمین و گفتم
_این واحد دیگه برای منه اول اینکه لطف کنید نذارید ایشون بیان بالا دوما این خرید ها رو من نمی‌خوام برای شما باشه.
چشماش برق زد و گفت
_خیلی ممنون خانوم!
سری تکون دادم و بیرون رفتم.ظهرم پول قبضا رو براش کارت به کارت میکنم و تمام.حق دخالت توی زندگیم و بهش نمی‌دادم
_آدم به لجبازی تو من ندیدم.
تند برگشتم و با دیدنش با اخم گفتم
_تو اینجا چی کار میکنی؟
عینکش و از چشمش برداشت و گفت
_نمیخواستم بیام سمتت مجبورم کردی. سری قبل هر چی خریدم و ریختی سطل آشغال حالا میدی شون به نگهبان.
روبه روش ایستادم و گفتم
_چون که من احتیاجی به تو ندارم.
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت
_تا کی میخوای به لجبازی ادامه بدی؟اوکی حداقل بیا سر کارت..
_ممنون ولی ترجیح میدم آینه ی دق همسرتون نباشم.
با سرزنش نگاهم کرد که گفتم
_دیرم شده.
راهم و کشیدم و رفتم که صداش از پشتم اومد
_حداقل بیا برسونمت.
دستی توی هوا براش تکون دادم. از امروز باید بگردم دنبال کار.



?????

1401/04/19 17:51

❤️ خــ°Ashegh•ــان زاده°Axas❤️:
????

#خان_زاده
#پارت166

ذوق زده گفتم
_ممنون. ناامیدتون نمیکنم.
لبخندی زد و گفت
_اگه بخوای میتونی از همین الان کار تو شروع کنی.
چشمام گرد شد و گفتم
_از الان؟
سر تکون داد و گفت
_اوهوم....وایسا به قیمتا مسلط بشو.مشتری دست رو هر چی گذاشت باید قیمتش و بدونی.
سر تکون دادم و گفتم
_باشه.
پشت دخل ایستاد. کنارش ایستادم که با حوصله قیمت تک تک رو بهم گفت همین طور جنساشون.قیمت اکثر لباساش انقدر بالا بود که مخم سوت کشید و مونده بودم چه طوری میتونم این همه پول و بگیرم اما وقتی آقای راد مثل آب خوردن مانتوی یه میلیونی و فروخت به این نتیجه رسیدم این پولا واسه ی ما پوله!
داشتم برای پرو به یکی از مشتری ها کمک میکردم که آقای راد به سمتم اومد.
موبایل و به سمتم گرفت و گفت
_فکر کنم بار بیستمه که گوشیت زنگ میخوره جواب بده یه وقت نگران نشن.
سر تکون دادم و گوشی و گرفتم. برای اینکه شک نکنه بی خانوادم تماس و وصل کردم و الو نگفته صدای داد اهورا توی گوشم پیچید
_ده شبه آیلین معلوم هست کدوم گوری رفتی. اون صاب مرده رو چرا جواب نمیدی؟
معذب لبخندی زدم و گفتم
_سلام. ممنون تو خوبی؟
عصبی داد زد
_کجایی آیلین؟این صدای آهنگه؟چه غلطی داری میکنی که تا این ساعت خونه نیومدی؟
همون لحظه مشتری سرکی به بیرون کشید و گفت
_ببخشید میشه اون دکلته مشکی رو هم بدید من بپوشم؟
با لبخند گفتم
_بله حتما...
در حالی که می رفتم تا لباس و براش بیارم با صدای آرومی گفتم
_انقدر زنگ نزن. خودم هر وقت خواستم میام خونه.
_پس رفتی فروشنده شدی؟شغل دیگه ای نبود *** که حتما باید بری جایی استخدام بشی که روی هزار نفر بیان باهات گرم بگیرن؟ بده آدرس اون خراب شده رو....
لباس و به دست مشتری دادم و گفتم
_من الان کار دارم باید قطع کنم.

این بار رسما عربده کشید
_بده آدرسو بیشتر از این روی سگم و بالا نیار!
ناچار اسم خیابون و گفتم اما اسم مزون و نه... گفتم همون جا وایسته میام اونم بدون اینکه جوابی بده قطع کرد.
بالاخره زنه بعد از پوشیدن چهارصد تا لباس همون لباس اول رو انتخاب کرد و رفت.
خمیازه ای کشیدم که آقای راد با خنده گفت
_حسابی خسته شدیا.
سر تکون دادم و گفتم
_آره به خاطر اینکه از صبح که مدرسه بودم.
اشاره ای به صندلی کنارش کرد و گفت
_بیا بشین میخوام یه چیزی بهت بگم بعدش خودم تا یه جایی می رسونمت.
بی حرف کنارش نشستم که گفت
_ببین از حرفام تعبیر بد نکن.اما میخوام سعی کنی یه جور دیگه لباس بپوشی.
نگاهی به مانتو شلوارم انداختم که گفت
_نه نه... منظورم و اشتباه برداشت نکن ببین اینجا جز منطقه های بالاشهر تهرانه! خودت دیدی از صبح چه

1401/04/20 00:21

آدمایی اومدن و خرید کردن.اگه تو انقدر ساده باشی...
مکث کرد و گفت
_هر مانتویی میخوای از مغازه میتونی انتخاب کنی فقط از فردا سعی کن با یه ظاهر دیگه بیای سر کار.
تا خواستم جواب بدم صدایی از پشت سرم گفت
_منظورش اینه بزک دوزک کن و پر و پاچه تو بنداز بیرون که همه جذب فروشنده بشن.شرمنده... زن من عروسک پشت ویترین نیست.
برگشتم و با چشمای گرد شده به اهورا نگاه کردم.



?????

????

#خان_زاده
#پارت167

آقای راد گفت
_زنتون؟آیلین خانوم گفتین که مجرد هستین.
با غیظ گفتم
_هستم.خیلی وقته از این آقا طلاق گرفتم حالیش نیست.
اهورا با اخم گفت
_مسئولیتت با منه هنوز. بردار کیف تو بریم.
آقای راد گفت
_لطفا اینجا مشکلی ایجاد نکنید آقای محترم... آیلین خانوم اگه شما هم براتون مقدور نیست از فردا تشریف نیارید.
لب باز کردم حرفی بزنم که پهلوم سوخت و اهورا گفت
_آره به نظر منم دنبال یه فروشنده ی دیگه باشید.
آقای راد سر تکون داد. کیفم و آورد و به دستم داد.
اهورا به جای من کیفم و گرفت و با کشیدن دستم منو دنبال خودش کشوند. از مغازه که بیرون رفتیم دستم و از دستش کشیدم و داد زدم
_زده به سرت نه؟تا کی لعنتی؟تا کی میخوای تو زندگیم دخالت کنی؟خستم کردی اهورا جونم و به لبم رسوندی چرا نمی چسبی به زنت و دست از سر من برنمی‌داری؟
نگاهی به اطراف انداخت. فهمیدم که خیلیا ما رو نگاه میکنن. با اخم گفت
_سوار شو تو ماشین حرف می زنیم.
اشکم در اومد...بدتر اینکه نزدیک ماهیانه م بود و دلم شده بود اندازه ی یه تار مو مثل بچه ها زدم زیر گریه که خندش گرفت و گفت
_باز میگی چرا دنبالمی...آخه تو هنوز بزرگ نشدی خانوم مدرسه ای.ولت کنم یه روزه گربه شاخت میزنه... نگا کن اشکاشو!
دستم و گرفت و انگشتاشو لای انگشتام فرو برد و با لبخند محوی منو دنبال خودش کشوند.
در ماشین رو برام باز کرد.دیگه حوصله ی لجبازی هم نداشتم برای همین سوار شدم.
خودشم سوار شد و به جای راه افتادن دست زیر چونم گذاشت و سرمو به سمت خودش برگردوند.
با دیدنم خندید و اشکامو پاک کرد. بغلم کرد و سرمو روی سینش گذاشت و گفت
_اگه میبینی انقدر اذیتت میکنم... واسه اینه که دوستت دارم آیلین.


????

1401/04/20 00:21

منتظر موندم تا نماز بابام تموم شه...
با دیدنم خوشحال شد و گفت
_خوش اومدی بابا.
پیشونیم و بوسید و گفت
_شوهرت کجاست؟
خیره نگاه‌ش کردم و گفتم
_من تنها اومدم بابا.
لبخند روی لبش ماسید و گفت
_باز چی شده؟
سرم پایین افتاد و گفتم
_میخام از این به بعد اینجا بمونم.. اجازه میدی بابا؟
اخماش در هم رفت و گفت
_چرا؟باز با شوهرت دعوا کردی؟
سری به طرفین تکون دادم که گفت
_پس چی؟این حرفا یعنی چی؟
لب هام و روی هم فشردم و گفتم
_اون... یعنی خان زاده...خیلی وقته طلاقم داده بابا...
صدای جیغ خاتون بلند شد.
_خدا مرگم بده ورپریده چی کار کردی که خان زاده طلاقت داد؟
نگاهش کردم و با بغض گفتم
_هیچی به خدا فقط...فقط منو دوست نداشت


????

????
#خان_زاده
#پارت170

بابام با اخم گفت
_راست شو بگو آیلین؟کاری کردی که طلاقت داد؟
به جای من خاتون جواب داد
_خوب معلومه اجاقش کور بوده چهل متر هم که زبون داره.معلومه که طلاقش می‌ده.آبرون رفت...حالا چه جوری سرمونو بین اهالی بلند کنیم؟چی بگیم بهشون؟
با بغض گفتم
_لازم نیست چیزی بهشون بگید من بعد چند روز برمی‌گردم.
_مگه میشه؟یه دختر تنها رو ول می‌کنن توی شهر؟مجبوری بشینی ور دل من شاید یه مرد هم سن بابات بیاد بگیرتت تازه اگه خوش شانس باشی وگرنه عین مرضیه باید هر روز انگشت نما بشی.
نا امید نگاهش کردم. چه قدر *** بودم که فکر میکردم خانوادم حمایتم می کنن.
بابام با چهره ای در هم گفت
_باشه کمتر سر به سرش بذار خاتون. یه اتاق براش آماده کن. فعلا هم هیچی به کسی نگو تا من با ارباب صحبت کنم.
تند گفتم
_نه... نه... ارباب بی خبره. بفهمه اهورا رو از ارث محروم میکنه اون وقت...
خاتون وسط حرفم پرید
_به تو چه دختر به تو چه؟ ارثش که به تو نمیرسه.
خواستم جواب بدم اما منصرف شدم و به اتاق رفتم.با خودم فکر کردم برای نجات از دست اهورا یه مدت بیام اینجا... حتی یه روز هم نمیتونن تحملم کنن!

* * * * *
داشتم گلای باغچه رو آب می‌دادم که زهرا یکی از اهالی به سمتم اومد و نفس زنون گفت
_خان زاده اومده.
رنگ از رخم پرید.اما با حرف بعدیش ته دلم خالی شد
_مهتاب زایمان کرده خان زاده هم آفتاب نزده راه افتاده من فکر کردم یه روزم طاقت دوری تو نداشته و برگشته.اما دیدم که رفت خونه ی ارباب فهمیدم مهتاب بچش به دنیا اومده. پسرم هست!



????

????

#خان_زاده
#پارت171

حس کردم از بالای بلندی پرت شدم پایین. به زور لبخند زدم و گفتم
_آهان... مبارکشون باشه.
فهمید یه مرگم شد که بدون حرف رفت.
چونم شروع به لرزیدن کرد. منه *** فکر کردم یه شبه متوجه ی نبود من شده و این همه راه اومده دنبالم.
کسی اسمم و صدا زد. برگشتم و با دیدن

1401/04/20 00:22

❤️ خــ°Ashegh•ــان زاده°Axas❤️:
????

#خان_زاده
#پارت168


خندم گرفت و گفتم
_تو منو دوست داری خان زاده؟منو؟یعنی هلیا رو نه... مهتابو نه... دوست دختراتو نه... منو؟یا نه شاید این حست مال همست؟درست تر بگم تو همه رو دوست داری خان زاده. فقط منو نه...
کلافه گفت
_ای خدا...آیلین بفهم دیگه! دوستت دارم.یه ساعت نمیبینمت دلم مثل سگ تنگته... شب میخوابم تو جلو چشمی کل روز فقط تو رو میبینم به تو فکر میکنم.. هجده سالم نیست که بخوام با این حرفا گولت بزنم... میخوامت ...
لبخند کم جونی زدم و گفتم
_آدم چه طور میتونه کسی و که دوست داره بارها کتک بزنه؟بارها بهش خیانت کنه و آخر مثل یه آشغال پرتش کنه اون طرف. خودت به سامان گفتی من یه آشغالم که انداختیش زمین...چه دوست داشتنی تو حتی...
وحشیانه در آغوشم کشید و حرفم و قطع کرد.
نفساش تند شده بود.اشکام جاری شد. چرا باهام این کار و می‌کرد؟چرا عذابم میداد؟
کم مونده بود دستام دورش حلقه بشه که یاد هلیا افتادم و گفتم
_ولم کن اهورا.یه بارم شده مرد باش پای کسی که کنارته واستا.هلیا چه گناهی کرده؟یه روز دوستش داری یه روز فیلت یاد هندستون میکنه.
حلقه ی دستاش شل شد. عقب رفت....نگاهش و ازم گرفت و گفت
_دل تو بد شکستم آیلین... اما جبران میکنم.. قسم میخورم.
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. استارت زد و با اخم های در هم ماشین و راه انداخت.
سرم و به شیشه چسبوندم و تا خود خونه اشک ریختم.من هیچ وقت نمی‌تونستم مال اهورا بشم یه سری حرمت ها شکسته شده بود که به هیچ طریقی درست نمیشد. هیچ طریقی.



? ? ? ? ?

????

#خان_زاده
#پارت169


* * * * *
با پشت دست اشکامو پاک کردم.از همون لحظه ی اول ورودم به روستا همه با انگشت نشونم می‌دادن و بعضیا هم میومدن و سلامی میکردن و فضولی میکردن که کوتاه جواب شونو میدادم.
چشمم به فرهاد افتاد که سوار اسبش داشت به این سمت میومد با دیدن من ایستاد و متعجب گفت
_آیلین؟اینجا چی کار می‌کنی؟نکنه باز اذیتت کرده؟
با لبخند تلخ سر تکون دادم و گفتم
_چیزی نشده فقط خواستم چند روز پیش خانوادم باشم.
یه طوری نگاهم کرد انگار که باور نکرده. با اجازه ای گفتم و به سمت خونه مون رفتم.
چند تقه به در زدم که خاتون در و باز کرد و با دیدن من ذوق زده گفت
_آیلین تو اومدی؟
سر تکون دادم که به پشت سرم نگاه کرد و گفت
_پس شوهرت کو؟ وای نکنه باز تنها اومدی؟
رفتم داخل و گفتم
_میذاری یه نفس بکشم یا نه؟اهورا نیومد من تنهام.
محکم به صورتش زد و گفت
_باز دعوا کردین فرار کردی اومدی اینجا دختر؟
با نا امیدی نگاهش کردم و گفتم
_بابام کجاست؟
_تو اتاق داره نماز ظهرش و میخونه.
سر تکون دادم و وارد اتاق شدم.

1401/04/20 00:22

فرهاد با لبخند کم جونی به سمتش رفتم که گفت
_می‌خواستم دیشب بیام دیدنت اما گفتم شاید خسته ای!چیزه...
نگاهش کردم که گفت
_ناراحت که نیستی؟آخه خان زاده...
وسط حرفش پریدم و گفتم
_میدونم مشکلی نیست.
نفسش و فوت کرد و گفت
_من هنوزم نمیدونم چرا گذاشتن این وصلت سر بگیره.خیلی لاغر شدی نسبت به قبل.
سرم و پایین انداختم و گفتم
_من و خان زاده طلاق گرفتیم. خیلی وقته.
متعجب گفت
_طلاق گرفتین؟
سر تکون دادم که گفت
_خیلی وقته طلاق گرفتین و تو الان اومدی روستا. تک و تنها توی شهر چی کار می کردی؟
شونه بالا انداختم
_هیچی درس میخوندم و کار می‌کردم. اینجا هم بیشتر از چند روز نمیمونم..خاتون و بابام تحمل دیدنم و ندارن.
تا خواست جواب بده صدای ساز و دهل توی روستا پیچید.
برای اینکه نشنوم گفتم
_من با اجازتون برم داخل. درست نیست منو شما اینجا ایستادیم

منتظر جواب نموندم و با چشمای اشکی وارد خونه شدم.

به زودی رابطه ی بی سانسور آیلین و اهورا توی چنل زیر گذاشته میشه جوین بدید که موقع گذاشتن وانشات خصوصی میکنم چنل و


"لینک قابل نمایش نیست"
???

????

#خان_زاده
#پارت172

* * * * *

شیرینی ها رو توی دستم جا به جا کردم و چند تقه به در زدم.
یکی از نگهبان های خونه‌ی ارباب در و باز کرد و با دیدن من از جلوی در کنار رفت.
لبخندی زدم و وارد شدم.
خاتون بیخ گوشم گفت
_ببین چه جشنی توی روستا راه افتاده. اگه عرضه‌ي زاییدن داشتی الان همه ی اینا مال تو بود.. خدا میدونه اون مهتاب خانوم چه قدر طلا گرفته!
جوابش و ندادم.وارد خونه‌ی ارباب که شدیم اولین نفر چشمم به مادر اهورا افتاد.
با دیدن ما با خوشروئی ازمون استقبال کرد و گفت
_خوب شد اومدی عروس حرفای پشت سرت و خوابوندی هر کی اومد سراغ تو رو گرفت همه گفتن شاید خدایی نکرده از حسادت نیومدی منم تو روشون در اومدم گفتم آیلین ما اصلا اهل این حرفا نیست.
لبخند زدم و گفتم
_مهتاب هست؟
سر تکون داد
_هست،تو اتاقه... خان زاده هم پیششه بچم انقدر ذوق باباشدنش و داره از کنار زن و بچش جم نمیخوره.
زیر لب گفتم
_خداروشکر...
و به سمت اتاقشون رفتم.چند تقه به در زدم و درو نیمه باز کردم.
اهورا روبه پنجره ایستاده بود و با اخم گوشی و کنار گوشش گرفته بود و پوست لبش و می‌جوید.
با صدای آرومی گفتم
_میشه بیام تو؟
سرش با شدت به سمتم چرخید و با دیدنم خشکش زد.
درو کامل باز کردم. مهتاب با دیدنم سعی کرد بلند بشه که خودم و بهش رسوندم و گفتم
_بلند نشو...
صورتش و بوسیدم و احوالش و پرسیدم که به سختی جوابم و داد. معلوم بود زایمان سختی داشته.
خاتون هم خم شد صورت مهتاب و ببوسه. برای اینکه زشت نباشه. به اهورا

1401/04/20 00:22

نگاه کردم و گفتم
_تبریک میگم...
با اخم و سرزنش نگام کرد و سر تکون داد.
سعی کردم چشمم به پسرشون نیوفته
خاتون سر سنگین گفت
_حال شما خوبه خان زاده؟تبریک میگم.امیدوارم قدمش خیر باشه...
بهش تاکید کرده بودم حرفی از طلاق منو و اهورا نزنه اما نتونست جلوی زبونش و بگیره و گفت
_دختر ما بدبخت شد ایشالا شما خانواده‌ی خوشبختی بشید.
با این حرف اخمای اهورا بیشتر در هم رفت و شانس آوردم که مادرش اومد.
خواستم بشینم که بی اعتنا به جمع گفت
_آیلین بیا یه لحظه کارت دارم.
همه ساکت شدن.
با لبخند مصنوعی گفتم
_باشه حالا بعدا م...
نذاشت حرفم تموم بشه. دستم و گرفت و دنبال خودش کشوند.



????

????
#خان_زاده
#پارت173

زیر سنگینی نگاه همشون آب شدم.
گستاخ در اتاق خودش رو باز کرد و هلم داد داخل و پشت سرم اومد داخل.
با اخم گفت
_تو اینجا چی کار میکنی آیلین؟
مثل خودش حق به جانب گفتم
_قبل از شما اومدم اینجا...خبر بابا شدنت و شنیدم گفتم یه تبریک بگم اشتباه کردم؟
سر تکون داد
_اشتباه کردی... اشتباه کردی بی من اومدی میخوای همه بفهمن که ما...
وسط حرفش پریدم
_به خانوادم گفتم ما جدا شدیم.
خشکش زد...
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم
_تو هم بهتره کم کم به خانوادت بگی!
بازوم و گرفت و گفت
_تو چی کار کردی آیلین؟چرا گفتی؟تو خود تهران هم به زن مطلقه به چشم درستی نگاه نمیکنن چه برسه اینجا که...
پوزخند زدم و گفتم
_ای جانم مهمه واست؟
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت
_اگه بابات دیگه اجازه نده برگردی تهران چی؟
شونه بالا انداختم
_همینجا میمونم.
رنگش قرمز شد و گفت
_اگه به زور وادارت کنه ازدواج کنی چی؟
خیره نگاهش کردم و گفتم
_قبلا هم یه بار این کار و کرده بود. فکر نکنم بختم سیاه تر از این بشه!
بازوهام و گرفت و گفت
_بسه آیلین نمی‌بینی چه قدر عذاب می‌کشم؟
بازوهام و از دستش کشیدم و گفتم
_ازم توقع داری چی کار کنم؟ زنت اونجا بچش و به دنیا آورده. نامزدت توی تهران منتظرته ازم میخوای منم بشم معشوقه ی پنهونیت؟




????

????

#خان_زاده
#پارت174

کلافه گفت
_چرا بهم فرصت نمیدی؟
با یه دنیا حرف نگاهش کردم و تا خواستم حرف بزنم در اتاق باز شد و خاتون اومد داخل!
اخمی کرد و گفت
_از بس آیلین التماس کرد چیزی نگفتم خان زاده اما حالا که طلاقش دادید نباید دستش و بگیرید این چیزا رسم ما نیست!
اهورا دستی به موهاش کشید و گفت
_دوباره می‌گیرمش!
چشمای خاتون گرد شد. تند گفتم
_بس کن اهورا.
بی اعتنا به خاتون گفت
_می‌خوام دوباره آیلین عقدم بشه.
نگام کرد و گفت
_امشب میام با بابات صحبت میکنم.
متعجب نگاهش کردم.. دیوونه بود؟
خاتون گفت
_راستش خان زاده دیشب یه

1401/04/20 00:22

خواستگار برای آیلین اومد که آقاشم رضایت خودش و بهش اعلام کرد..
متحیر به خاتون نگاه کردم.. کدوم خواستگار چرا من با خبر نبودم؟
_اما من بازم به آقاش میگم ببینم تصمیم اون چیه!
نگاه به اهورا انداختم که دیدم فکش قفل کرده. با خشم غرید
_مگه تو روستا پخش کردید آیلین طلاق گرفته که حالا واسش خواستگار میاد؟
خاتون جواب داد
_نه به خدا نمیدونم از کجا فهمیدن وگرنه ما برای آبروی خودمونم شده جایی بحث و باز نمیکنیم.
اهورا نفس عمیقی کشید و گفت
_آیلین دوباره مال من میشه. بدون اینکه کسی چیزی بفهمه!
خیره نگاهش کردم.. منو مثل کالا میدید که بدون در نظر گرفتنم واسم تصمیم می گرفت؟
اما من نشونش میدادم آدما کالا نیستن. نمیتونست هر وقت خواست ولم کنه و هر وقت خواست دوباره به دستم بیاره.


????

1401/04/20 00:22

❤️ خــ°Ashegh•ــان زاده°Axas❤️:
?????

#خان_زاده
#پارت175

_آقا فرهاد؟اونی که خواستگاری کرده آقا فرهاد بوده؟
بابا سر تکون داد و گفت
_برای منم عجیبه. پسره مجرده. موقعیت خوبی هم داره. مش سلمان چه طوری راضی شده بیاد با من حرف بزنه برای خواستگاری خدا عالمه!
سکوت کردم. خاتون گفت
_حالا که خان زاده سرش به سنگ خورده میخواد دختر تو دوباره عقد کنه چرا خودمونو بندازیم سر زبونا؟بی سر و صدا عقدشون و بخون تمام.
با حرص به خاتون نگاه کردم و گفتم
_من اصلا قصد ازدواج ندارم.
بابا گفت
_ازدواج میکنی بابا. میدونی من دلم راضی نمیشه دخترم تنها بره شهر.اینجا هم که بمونی کلی حرف و حدیث پشتت در میاد حالا هم که این موقعیت برات پیش اومده... اما من این بار مجبورت نمیکنم با کی ازدواج کنی. هر کدوم و که تو صلاح بدونی من همونو انجام میدم.

نالیدم
_اما بابا من تازه طلاق گرفتم دلم میخواد برای خودم زندگی کنم.. اگه نمیتونی منو تنها بفرستی تهران حداقل بیا هممون بریم. من اونجا یه خونه دارم. کار می‌کنیم خرج مونو در میاریم.
با مخالفت سر تکون داد
_من آخر عمری توی اون دود و دم دووم نمیارم بابا.
تا خواستم حرف بزنم صدای در اومد.ناچارا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
درو باز کردم و با دیدن اهورا خشکم زد.
تند از خونه اومدم بیرون و درو چفت کردم و گفتم
_اینجا چی کار میکنی؟
_گفتم میام با بابات صحبت میکنم.
صدام و آروم کردم و گفتم
_لازم نکرده بابام منو به تو نمیده برو از اینجا...
پوزخندی زد و گفت
_پس چرا انقدر می ترسی؟خودتم میدونی آیلین اول و آخرش مال منی پس بکش کنار.
دستام و جلوی در گرفتم و گفتم
_خودم موضوع و به بابام گفتم.اونم تصمیم و به عهده ی خودم گذاشت.
ابرو بالا انداخت و گفت
_که این طور؟
سر تکون دادم. صدای نزدیک شدن قدمای خاتون اومد
_کجا غیبت زد دختر کی بود جلوی در؟
اهورا پچ زد
_پس منم کاری میکنم برای دومین بار مجبورت کنن زن خان زاده بشی.
تا بخوام منظورش و بفهمم دستاش دو طرف صورتم نشست و لبهاش و محکم به لب هام چسبوند و همزمان در خونه باز شد و صدای هین گفتن خاتون بلند شد.


?????

????

#خان_زاده
#پارت176

تند عقب کشیدم...خاتون دوید توی خونه و بابام و صدا زد.
مات برده گفتم
_چی کار کردی؟
ابرو بالا انداخت و یالله گویان وارد خونه شد.
بابام برزخی از اتاق بیرون اومد و گفت
_می‌کشمت دختره ی چشم سفید...
خواست به سمتم حمله کنه که اهورا جلوم ایستاد و گفت
_فکر کنم بهتره به جای کتک زدن یه فکر بهتر بکنید.
بابام با اخم گفت
_مثل فکری که شما کردی؟من دخترم و امانت دادم دست شما خان زاده اما چی کار کردی؟تنها ولش کردی تو شهر

1401/04/20 00:23

غریب.
اهورا دست روی شونه ی بابام گذاشت و گفت
_اجازه بدید من تنها باهاتون حرف بزنم.
جلوی چشمای مات بردم با بابا رفت توی اتاق و درو بست.
خاتون نیشگونی از پهلوم گرفت و گفت
_ورپریده چه غلطی داشتی می کردی؟ نگفتی یکی ببینه چه قدر بد میشه بی حیا؟اینجا اونایی که سالهاست زن و شوهرن شرم میکنن دست همو بگیرن اون وقت توعه چشم سفید...
با اعصابی داغون گفتم
_ولم کن خاتون...
کنج پذیرایی نشستم.
سری با تاسف تکون داد و به آشپزخونه رفت.
اگه بابام و راضی کنه تا منو بهش بده چی؟
اگه دوباره عقد خان زاده بشم چی؟قبول دوستش دارم براش میمیرم اما میشناسمش. اون وقتی یه چیزی و به دست بیاره دیگه دوستش نداره.
مثل مهتاب...مثل هلیا... منم که به دست بیاره دوباره مثل سابق عین آشغال پرتم می‌کنه اون طرف اون وقت من میمونم و یه دل شکسته تر...
دستم و روی لبم گذاشتم و با تجسم بوسه ش لبخندی روی لبم نشست که خیلی زود جمعش کردم...


???

????


#خان_زاده
#پارت177

بیست دقیقه گذشت و خبری ازشون نبود. کم کم مثل مرغ سر کنده شده بودم که بالاخره در اتاق باز شد.
اهورا که بهم لبخند زد روح از تنم رفت.
بدتر از اون اینکه بابا تا دم در بدرقه ش کرد.
به محض بسته شدن در خاتون پرسید
_چی شد؟
بابا نگاهم کرد و گفت
_تو خان زاده رو دوست داری؟
تند گفتم
_نه بابا چی گفته مگه؟
به جای جواب دادن سیلی محکمی بهم زد و گفت
_پس چرا بی آبرویی میکنی؟
دستم و روی گونه م گذاشتم و با اشک گفتم
_من کاری نکردم بابا...
عصبی داد زد
_من توعه مایه ی رذالت و به هر کی بدم باز می‌خوای بی آبرویی راه بندازی. فردا خان زاده میاد اینجا بی سر و صدا بین تون عقد می‌خونیم.
ناباور گفتم
_اما بابا....
_اما بی اما.زندگی که بچه بازی نیست. حالا که دوستش داری باهاش ازدواج میکنی.
خاتون با خنده گفت
_بهترین تصمیم و گرفتید.
با حرص به اتاقم رفتم و شماره ی اهورا رو گرفتم. جواب که داد گفتم
_ازت متنفرم...
جا خورد... اینو از سکوتش فهمیدم
_می‌خوای منو به زور مال خودت کنی؟اما من صد سالم بگذره زن یه بزدل نمیشم. دو روز دیگه بابات مجبورت کنه به خاطر ارث و میراث ده بار دیگه هم ازدواج میکنی.
با حرص گفت
_چی داری میگی آیلین؟
_از این ازدواج منصرف شو وگرنه خودم و می‌کشم.
ساکت شد. با جدیت گفتم
_دروغی در کار نیست خان زاده... من بمیرم بهتره واسم تا زن یه بزدل بشم..
حرفم و زدم و قطع کردم. چراغو خاموش کردم و کنج اتاق نشستم و زانوهام و بغل کردم. اومدم اینجا تا آسایش داشته باشم اما بابامم پشتم نبود..
انقدر تنها و بدبخت بودم که اهورا به خودش اجازه می‌داد هر بلایی میخواد سرم بیاره.

اونقدر گریه کردم که چشمام میسوخت.

1401/04/20 00:23

نمیدونم چه قدر گذشته بود که ضربه ی آرومی به پنجره ی اتاقم خورد.



????

????

#خان_زاده
#پارت178


چشمام گرد شد و بلند شدم. پرده رو کنار زدم و با دیدن اهورا چشمام گرد شد.
پنجره رو باز کردم و با صدای آرومی گفتم
_اینجا چی کار میکنی؟میخوای باز واسم دردسر درست کنی؟
اخماش در هم رفت. دستش و روی گونم گذاشت و گفت
_صورتت چرا قرمزه؟
سرم و عقب کشیدم و گفتم
_به تو چه؟
عصبی شد
_کتکت زد؟
پوزخند زدم و گفتم
_نگران نباش بیشتر از کتکایی که تو زدی درد نداشت.
چشماش و با حرص بست و گفت
_میدونی با حرفات چه قدر عذابم میدی؟
_به جاش تو هم با کارات عذابم میدی. یعنی چی که فردا عقد کنیم؟
دستام و گرفت و گفت
_من دلم میخواست این بار با رضایت بهم بله بدی آیلین اما بابات گفت که مجبوری ازدواج کنی. من نمی تونم ببینم جلوی چشمم مال یکی دیگه میشی.
چپ چپ نگاهش کردم. دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و گفت
_این بار مثل قبل نمیشه بهت قول می‌دم.
سرم و عقب کشیدم و با حرص غریدم
_من نمیخوامت بفهم دیگه.بهشتم باشه با تو نمیام.برو بچسب به زنت. بابا هم که شدی به سلامتی!
نفسش و رها کرد و گفت
_من برای طلاق از مهتاب با ارباب صحبت کردم. حتی با خود مهتاب!
تلخ خندی زدم و گفتم
_خوب؟طلاق بگیری من یادم میره چه طور پشت در اتاق وایستادم تا شوهرم دستمال خونی یکی دیگه رو تحویلم بده؟طلاق بگیری من یادم میره یکی دیگه برات بچه آورده؟نه هیچ کدومش از ذهنم نمیره بیرون. پس اگه واقعا مردی بیا و حرفت و پس بگیر بگو آیلین و نمیخوام.
خیره نگاهم کرد و گفت
_چه طوری بگم نمیخوام وقتی بیشتر از هر چیز میخوامت؟



????

????
#خان_زاده
#پارت179

دستش و روی گونم گذاشت و گفت
_نگران نباش...هیچی مثل گذشته نمیشه. حالا هم بخواب،بدون اینکه اشک بریزی!
خم شد و پیشونی مو بوسید و زمزمه کرد
_فرداشب دیگه مال منی!
با حرص پنجره رو بستم و پرده رو انداختم...
خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار که اشتباه نکنم.

* * * * *
با صدای در وحشت زده بلند شدم. خاتون تند از آشپزخونه اومد بیرون و گفت
_خان زاده رسید.
درو باز کرد. به جای خان زاده مش سلمان و دیدم و نفس راحتی کشیدم. پشت سرش هم فرهاد ایستاده بود....
از اونجایی که مش سلمان با بابام کار داشت خاتون تعارفشون کرد تو...
سلام آرومی کردم که جوابم و دادن و به اتاق رفتن.
خاتون پشت دستش کوبید و گفت
_یعنی چی می‌خوان این وقت صبح؟
شونه بالا انداختم. زد به بازوم و گفت
_دو تا چایی ببر یه سر و گوشی هم آب بده ببین چه خبره!
سر تکون دادم و به آشپزخونه رفتم.
سه تا چایی ریختم. رسما دستام میلرزید.هر لحظه امکان داشت اهورا بیاد و من هنوز تکلیفم با خودم

1401/04/20 00:23

معلوم نبود.
چایی ها رو به اتاق بردم. با ورود من مش سلمان ساکت شد.
چای ها رو تعارف کردم و خواستم از اتاق برم که بابام صدام زد و گفت
_آیلین دخترم یه دقیقه اینجا بشین.
و به کنارش اشاره کرد.
سر تکون دادم و کنارش نشستم که بابا گفت
_خانواده ی مش سلیمان خواهان تو برای آقا فرهادن. شرایط تو رو هم میدونن اما راضین... نظر تو چیه؟
رنگم قرمز شد.فرهاد و از بچگی می شناسم. پسر خوبیه... اما من... دلم با اهورا ست. اما اهورا... برای من یار نمیشه.
با صدای آرومی گفتم
_هر چی شما صلاح بدونید آقاجون.
مش سلمان خندید و گفت
_خوب مبارکه به سلامتی...
همون لحظه در اتاق باز شد و خاتون با تته پته گفت
_خان زاده اومدن.



????

????

#خان_زاده
#پارت180


اهورا وارد اتاق شد و با دیدن فرهاد اخماش رفت توی هم...
از جام بلند شدم... اهورا گفت
_چه خبره اینجا؟
مش سلمان دستش و به زانوش گرفت و بلند شد
_والا جوون صحبت امر خیره!
اهورا با جدیت گفت
_آیلین عقد من میشه...
بابام گفت
_راستش خان زاده من خیلی فکر کردم... من این دختر و یه بار به شما امانت دادم. از امانتم محافظت نکردید. آیلین هم دلش رضا به شما نیست. من دخترم و عقد پسر مش سلمان می‌کنم انشالله که خیر باشه.

اهورا با فک قفل شده به من نگاه کرد و غرید
_آیلین مال منه.
بابام با اخم گفت
_مهمونی خان زاده احترامت واجب اما حق نداری مالکیتی رو دختر من داشته باشی!
اهورا به سمتم اومد که فرهاد روبه روم ایستاد و گفت
_این دختر توی زندگی با تو حیف شد.دیگه حق نداری اذیتش کنی یا اطرافش بپلکی...
اهورا مثل بمب منفجر شد و مشتش و به صورت فرهاد کوبید که جیغ خاتون و من بلند شد.
بابام فوری دستاش و گرفت و دنبال خودش کشوند.
رو به من با خشم عربده زد
_نمیتونی مال *** دیگه ای باشی. اجازه نمیدم. تو زن منی
لبم و محکم گاز گرفتم و رو به فرهاد گفتم
_خوبین شما؟
دستی به بینی‌ش کشید و گفت
_خوبم.
از خجالت دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.
صدای داد و بیداد اهورا رو می‌شنیدم.
مش سلمان سری با تاسف تکون داد و گفت
_آدما هیچ وقت قدر داشته هاشونو نمیدونن.
متاسف گفتم
_ببخشید تو رو خدا.
فرهاد لبخندی زد و گفت
_هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
هنوز هم رفتارش خوب بود.انگار این بار تصمیم درستی گرفتم.فرهاد واقعا آدم خوبی بود.



????

1401/04/20 00:23

???
#خان_زاده
#پارت181


* * * * *
خبر طلاقم از اهورا مثل بمب توی روستا پیچید و بمب دوم وقتی ترکید که اهورا قیام کرد که مهتاب و طلاق بده!
دیگه هر کی و می‌دیدی داشت راجع به خان زاده حرف می‌زد روزی صد نفر میومدن تا از زیر زبون من یا خاتون حرف بکشن. اون طوری که فهمیده بودم میونه ی اهورا و ارباب شکرآب شده و ارباب تموم کارتای اهورا رو مسدود کرده و حق امضا رو توی شرکت ازش گرفته حتی به ماشینشم رحم نکرده.
خیلی از شنیدن این خبر ناراحت شدم. اهورا ثروتش رو از هر چیزی بیشتر دوست داشت.
در اتاق باز شد و خاتون با اخم گفت
_صبح و شب ور دل من نشستی حداقل بیا یه کمکی بکن من که خسته شدم از صبح...
بلند شدم و گفتم
_چی کار کنم دقیقا؟
یه سبد داد دستم و گفت
_برو یه کم میوه بچین صدقه سر تو بابات رنگ به رخ نداره منم که باید وایسم پای گاز.
سر تکون دادم و سبد و ازش گرفتم. از خونه بیرون زدم و به سمت باغ رفتم.
با دیدن فرهاد سرم و پایین انداختم و سلام کردم که جوابم و داد و پرسید
_کجا میرین؟
روم نمیشد توی چشاش نگاه کنم برای همین با همون سر پایین جواب دادم
_میرم باغ.
صداش و آروم کرد
_بیام باهاتون؟
تند گفتم
_وای نه تو رو خدا همین جوریشم کلی حرف پشتمونه.
_مگه آخر هفته عقدمون نیست؟
گر گرفتم و گفتم
_چرا... من دیگه برم نگاهمون میکنن.
دیدم که خندید.تند شروع به دویدن کردم.
به باغ که رسیدم رسما نفسم بند اومده بود.
خم شدم و شیر آب و باز کردم و همون طور که قلپ قلپ آب میخوردم چشمم به یک جفت کفش مشکی افتاد که جلوم قرار گرفت..



????

1401/04/20 11:43