112 عضو
????
#خان_زاده
#پارت133
مقنعه مو جلوی آینه صاف کردم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق بیرون رفتم.
با دیدنش روی مبل چند لحظه ای ایستادم.
بیچاره با اون هیکل بزرگش روی این کاناپه خوابیده.
اه به تو چه آیلین.
به آشپزخونه رفتم و تند تند وسایل صبحانه رو براشون آماده کردم. همون لحظه در اتاق باز شد و مامان اهورا اومد بیرون. نفسم و فوت کردم. امید داشتم بدون دیدن اینا برم اما کو شانس؟
به سمتش رفتم و گفتم
_سلام مادر جون.
باهام رو بوسی کرد و با خوش رویی گفت
_سلام به روی ماهت خوبی؟
_خوبم ممنون.ارباب و مهتاب بیدار شدن؟
سر تکون داد و گفت
_مهتاب که تو حمومه اربابم آفتاب نزده رفت بیرون.
با صدامون اهورا بیدار شد!
کش و قوسی به بدنش داد و با صدای خواب آلود سلام کرد.
نگاهم و ازش گرفتم و مادر و پسرو تنها گذاشتم. به آشپزخونه رفتم و چای گذاشتم..میز و کامل چیدم و گفتم
_صبحانه آمادست.با اجازه تون من برم مدرسه.
اهورا در حالی که صورتش رو خشک میکرد گفت
_بشین صبحانه تو بخور خودم می رسونمت.
ساندویچی که برای خودم آماده کرده بودم و توی کیفم گذاشتم و بدون جواب دادن بهش خواستم از کنارش عبور کنم که سد راهم شد.
نگاهم و به زمین دوختم و گفتم
_برو کنار.
انگار حالیش نبود طلاق گرفتیم.با صدای محکمی گفت
_گفتم می رسونمت.
نتونستم جواب بدم چون همون لحظه مامانش اومد تو و با دیدن میز گفت
_چه زحمتی کشیدی. خوب خودتم بشین یکی دو لقمه بخور بعد برو هنوز که خیلی زوده.
قبل از مخالفت کردنم دستم توی دست مردونه ای اسیر شد
چنان تکونی خوردم و عقب رفتم که دستم چسبید به سماور و آخم بلند شد.
نگران گفت
_چی شد؟
باز خواست دستمو بگیره که عقب رفتم و گفتم
_خوبم چیزی نشد.
مامانش باز زبون نیش مارش و نشونم داد
_مواظب باش عروس.من از در وارد شدم فهمیدم کلی از وسیله ها نیست نگو تو شکستی شون. حالا درسته جهاز نخریدی اما خونه ی خودته دیگه دلت باید بسوزه.
دستم و زیر شیر آب گرفتم و جواب ندادم.
حضورش و پشت سرم حس کردم. آروم گفت
_حداقل بذار ببینم چه طوری سوخت.
کنارش زدم و کوله مو برداشتم و سرسنگین گفتم
_من برم عجله دارم.
داشتم کفشامو پام میکردم که اهورا توی این فاصله کتش رو برداشت و گفت
_می رسونمت.
????
#خان_زاده
#پارت135
فقط به خاطر حضور مادرش چیزی نگفتم.
در واحد و که بست با اخم گفتم
_من خودم میتونم برم.
دکمه ی آسانسور و زد و گفت
_لج بازی نکن.
در آسانسور کا باز شد منتظر نگاهم کرد.
میخ زمین ایستاده بودم. چه طور باهاش می رفتم توی آسانسور؟بماند که هر روز از پله ها می رفتم چون هنوز از این اتاقک فلزی می ترسیدم.
وقتی دید خشکم زده با طعنه گفت
_چیه؟از تنها شدن با من می ترسی؟
چشم غره ای به سمتش رفتم و برای اینکه فکر نکنه تحفه ست سوار آسانسور شدم.
پشت سرم اومد.در آسانسور که بسته شد ترس عجیبی به دلم افتاد..
سرمو پایین انداختم اما سنگینی نگاهش و حس میکردم..
هنوز آسانسور یه طبقه پایین نرفته بود دکمه ی توقف آسانسور رو زد.
ترسم بیشتر شد و گفتم
_چی کار میکنی؟
بهم نزدیک شد و با اخم ریزی گفت
_میخوام همه چیو بدونم.
چسبیدم به دیوار آسانسور و گفتم
_من چیزی واسه تعریف کردن ندارم.
دستاشو دو طرف سرم گذاشت و گفت
_دیروز کل روزت و با اون بودی.
وضعیت بدی بود،اون آسانسور معلق که هر لحظه امکان داشت سقوط کنیم و این نزدیکی بیش از حد به اهورا.
با صدایی که می لرزید گفتم
_برو عقب.
فهمید ترسیدم.نزدیک تر شد و گفت
_بگو...دوست پسر ته که انقدر راحت اجازه میدی دستتو بگیره؟
تیز نگاهش کردم و گفتم
_به تو ربطی نداره.واقعا در عجبم اهورا... تو خودت من انتخابت نیستم،خودت طلاقم دادی خودت ولم کردی خودت ازدواج کردی حالا چرا طوری رفتار میکنی انگار هنوزم...
سرش و کنار گوشم آورد و آروم گفت
_چون تو هنوزم مال منی!
????
????
#خان_زاده
#پارت136
برای لحظه ای خشکم زد اما خیلی سریع به خودم اومدم و با تحکم گفتم
_برو عقب
عوضی اومد جلو..برخورد تنم و با تنش نمیخواستم.کیفم و روی سینش گذاشتم و هلش دادم عقب اما تکون نخورد. به جاش با لحن محکمی دستور داد
_دیگه سامان و نمیبینی.
با سرکشی گفتم
_من هر کاری دلم بخواد میکنم دیدارمم به سام...
محکم جلوی دهنم و گرفت و با فک محکمش غرید
_اسمش و نمیاری به زبونت.
این دفعه با تموم توان هلش دادم و داد زدم
_دردت چیه تو؟
دکمه ی حرکت آسانسور و زدم و گفتم
_دیشب عقد کردی و امروز به من امر و نهی میکنی؟بفرما برو ور دل زنت که انتخابته. چی میخوای ازم اهورا؟
نگاهم کرد و خواست جواب بده که در آسانسور باز شد.
کنار زدمش و از آسانسور بیرون رفتم و با همون حال گفتم
_اگه دنبالم بیای یه کار دست خودم میدم.
حتی پشتمم نگاه نکردم و خداروشکر صدای قدماشم نشنیدم.
* * * *
با حرص شالمو روی سرم انداختم.همین مونده بود با این وضعیت خانوادشو تحمل کنم.از همه بدتر مهتاب با اون شکم پرش داشت روی اعصابم می رفت.
از اتاق بیرون رفتم و با لبخندی که به مامان اهورا زدم وارد آشپزخونه شدم.
مهتاب بیچاره داشت ظرفا رو می شست.
در حالی که سعی میکردم لحنم بد نباشه گفتم
_تو چرا زحمت میکشی عزیزم؟
لبخند زد و گفت
_زحمتی نیست.
دیگه چیزی نگفتم و مشغول چیدن میز شدم.
مادر اهورا وارد شد و گفت
_ما منتظر اهورا می مونیم عروس خانوم بیخودی میز و نچین.
به کارم ادامه دادم و گفتم
_اهورا امشب نمیاد.
_وا...چرا نیاد؟
هنوز جواب نداده بودم صدای باز شدن در اومد و مادر اهورا لبخند زد و گفت
_بفرما... شاه پسرمم اومد.
????
????
#خان_زاده
#پارت137
ناباور از آشپزخونه بیرون رفتم و اهورا رو با کلی پلاستیک خرید دیدم.
همه رو جلوی در آشپزخونه گذاشت. مامانش جلو رفت و صورتش و بوسید. با چاپلوسی گفت
_همین الان آیلین گفت نمیای.
اهورا نگاه معناداری بهم انداخت و گفت
_آره قرار بود نیام یه کاری داشتم اما حلش کردم.
اخم کردم و به سمت قابلمه ی غذام رفتم.حتی موقع خوش و بش کردنش با مهتاب صورتمم برنگردوندم.
چند دقیقه بعد حضورش و پشت سرم حس کردم.
_حالت چه طوره عزیزم؟
جواب شم ندادم که صدای مامان فضولش در اومد
_فکر کنم زنت تحمل دو روز مهمون داری از خانوادتو نداره که این طوری رفتار میکنه.باز گلی به جمال مهتاب که با وضعش نمیذاره دست به سیاه و سفید بزنم تا حالا هم اخم به ابرو نیاورده..
به جای من اهورا جواب داد
_نه مامان آیلین خیلیم از اومدنتون خوشحاله منتهی با من قهره.
_قهره؟یعنی چی که قهره؟چی کار کردی کتکش که نزدی!
دیس برنج و سر سفره گذاشتم و گفتم
_ارباب و صدا میزنید سفره آمادست.
مامانش پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخونه رفت بیرون.
اهورا بی توجه به حضور مهتاب دستمو گرفت و گفت
_یه لحظه بیا آیلین.
دستمو دنبال خودش کشید.. با حرص دستمو عقب بردم که نگاهم کرد و آروم گفت
_یعنی دیگه حق گرفتن دستتم ندارم؟
بدون حواب دادن به سمت اتاق رفتم. پشت سرم اومد. درو بست و گفت
_اخماتو باز کن.
اخمام بیشتر در هم رفت و گفتم
_چرا به خانوادت راستشو نمیگی؟
_چون نمیخوام چیزی بدونن. یکی دو روز دیگه اینجان تو همین یکی دو روزم...
وسط حرفش پریدم
_من مشکلی ندارم اما تو حق نداری پاتو توی این خونه بذاری.میخوای زن تو ببینی ببرش بیرون، ببرش خونه ی خودت اما نیا اینجا..
????
????
#خان_زاده
#پارت138
نگاه طولانی بهم انداخت و گفت
_یعنی تا این حد ازم متنفری؟
با قاطعیت گفتم
_نه نیستم....فقط نمیخوام یه مرد نامحرم تو خونم باشه.در ضمن...
مکث کردم و خیره به چشاش گفتم
_دفعه ی دیگه که دستت بهم بخوره حرمت می شکنم و همه چیو میگم بهشون.
خواستم از اتاق بیرون برم که گفت
_حداقل اون شال مسخره رو از سرت در بیار این طوری که تابلو تری.مگه اون چهار کلمه ی عربی مسخره چیو عوض کرده که تو این طوری ازم رو میگیری؟
نفس عمیقی کشیدم تا خونسردی خودمو حفظ کنم.
از شانس قشنگم همون لحظه صدای گوشیم توی اتاق پیچید. برگشتم. اهورا چون به گوشیم نزدیک تر بود برش داشت و با دیدن صفحه ی موبایل اخماش در هم رفت و غرید
_این مرتیکه واسه چی این وقت شب به تو زنگ میزنه؟
به سمتش رفتم و گوشی رو ازش گرفتم. سامان بود.
با فک قفل شدش گفت
_انقدر باهاش صمیمی شدی که به اسم کوچیک سیوش میکنی؟
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم
_ایناش ربطی به تو نداره.
صدای تماس و قطع کردم و از اونجایی که شام یخ کرد از اتاق بیرون رفتم.
همشون سر میز نشسته بودن.
نگاهم به مهتاب با چشمای قرمزش افتاد. بیچاره چه قدر ناراحت بود لابد فکر میکرد ما توی اون اتاق کوفتی دل و قلوه رد و بدل می کردیم.
نشستم که مادر اهورا گفت
_خدایی نکرده موهات آسیب دیده؟آخه همش شال رو سرته.
همون لحظه اهورا با اخم های در هم کنارم نشست و گفت
_مامان واسه من کم بکش.
به بهانه ی باد کولر بلند شدم و جامو عوض کردم. کنار مهتاب نشستم.
با این کارم اخماش بیشتر در هم رفت..
شام با حرفای بیخودی گذشت.نه من نه اهورا جز یکی دو لقمه نخوردیم.
مامانش که این همه خورد و آخرم به جای تشکر تیکه انداخت.
ظرفا رو جمع کردم و توی سینک گذاشتم. مهتاب ایستاد تا بشوره که مامان اهورا کنارش زد و به ظاهر آهسته گفت
_اون یکی اتاق و برای تو و اهورا آماده کردم. برو تا موقعی که میاد تو اتاق یه دستی به سر و روت بکش.
????
????
#خان_زاده
#پارت139
خودمو زدم به نشنیدن و پای ظرفا ایستادم.
دو تاشونم از آشپزخونه رفتن بیرون و منو با کوهی از ظرف تنها گذاشتن.
چونم لرزید...بدبخت تر از منم بود؟از طرفی غم حرفاشون از طرفی خستگی داشت از پا درم میآورد.
تند تند ظرفا رو کف زدم و توی حال خودم بودم که کسی کنارم ایستاد.
سرمو برگردوندم و با دیدن اهورا خواستم چیزی بگم که با کارش ماتم برد.
باور کنم این اهورا بود که داشت ظرف می شد؟
با دیدن نگاه متعجبم گفت
_خسته ای برو بخواب.
اخم کردم و گفتم
_خودم میشورم. تو برو زنت منتظره.
اعتنایی به حرفم نکرد و به آب کشیدن ظرفا ادامه داد.
نگاه چپ چپی بهش کردم و مشغول شستن شدم.هر از گاهی نگاهم میکرد اما خداروشکر چیزی نمی گفت.
کم کم از اون حال بد در اومده بودم که باز صدای مامانش ضد حال شد
_خدا مرگم بده اهورا تو ظرف میشوری؟
نفسم و فوت کردم که با لحن نیش داری گفت
_من چه می دونستم زنت چهار تا ظرف نمیتونه بشوره. والا خوبه پا به ماهم نیست انقدر ناز داره بیا مادر بیا برو استراحت کن من باقی شو میشورم.
اهورا بی اعتنا به کارش ادامه داد و گفت
_تو برو بخواب مامان.
_مگه میشه؟ما از این رسما نداریم که مرد کار خونه بکنه.برو پیش زنت منتظره بهش سر که نمیزنی حالا که اومده حداقل برو پیشش دل تنگته!
شیر آب و بستم و در حالی که بغض داشت خفم میکرد گفتم
_راست میگن مادر جون شما برید من خودم انجام میدم یکی دو تا ظرف دیگه بیشتر نمونده.
بر خلاف انتظارم سر تکون داد و از آشپزخونه بیرون رفت.
با این کارش رسما آتیش گرفتم.تمام ظرفا رو با اشک شستم و جمع کردم و وقتی از برق زدن آشپزخونه مطمئن شدم به سمت اتاقم رفتم.سعی کردم حتی نیم نگاهی هم به اتاقی که برای مهتاب و اهورا آماده شده بود نندازم.
وارد اتاق شدم و بدون روشن کردن برق پیشونیم و به در چسبوندم و اشکام دوباره سر گرفت.
چرا هر کاری هم می کردم نمی تونستم از این قلب لعنتیم بیرونش کنم. کم بلا سرم آورد؟
کم دلمو شکوند؟
_آیلین.
با شنیدن صداش درست پشت سرم از جا پریدم و ناباور نگاهش کردم
????
????
#خان_زاده
#پاذت140
با تته پته گفتم
_تو اینجایی؟
لبخند محوی زد و گفت
_میخواستی کجا باشم؟
_مامانت گفت که برو پیش زنت. چرا نرفتی؟
خواست جواب بده اما منصرف شد. دستم و روی دستگیره گذاشتم که دستشو روی دستم گذاشت. برق گرفته نگاهش کردم که مسخ شده گفت
_دلم تنگته!
عصبی دستمو کشیدم و گفتم
_اگه نمیخوای همه چیو به مامان جونت بگم تا مورد خشم ارباب قرار نگیری و از ارث محروم نشی راتو بکش برو... داری صبرم و سر میاری اهورا.
بر خلاف خواستم عقب رفت و گفت
_اوکی داد بزن!
روی کاناپه نشست و گفت
_ولی اینو بدون به گوش بابای خودتم می رسه اون موقعست که میاد دستتو میگیره و مجبوری برگردی توی همون روستا.می دونی که با یه زن مطلقه چه رفتاری دارن؟
خفه خون گرفتم. حتی یک درصد هم دلم نمیخواست به اون جهنم برگردم.
روی کاناپه دراز کشید و گفت
_دوستانه می خوابیم.
چشمام گرد شد و گفتم
_برو بیرون. من با اینا خوابم نمیبره.
به لباسا و روسریم اشاره کردم که بی پروا گفت
_همش بچه بازی. از کی رو میگیری؟ از منی که انگشتم تو همه ی سوراخات رفته؟
با اخم نگاهش کردم.که گفت
_ریلکس بخواب من خستم چیزیم نمیبینم.
و چشماشو بست.
دلم میخواست داد بزنم.
این خونه ی لعنتی هم دو اتاق بیشتر نداشت که بدبختانه هم پذیرایی هم اتاق پر بود.
به سمت تخت رفتم و با همون روسری و لباسم زیر ملافه خریدم. حتی گره ی روسریمم شل نکردم تا نره عقب.
چشمامو بستم. با وجود تمام خستگیم از این وضعیت کلافه بودم و خوابم نمیبرد.
اصلا من چرا باید به ساز اهورا برقصم؟ مگه قرار نبود دیگه به خودت بیای و تسلیم اهورا نشی؟
نشستم.چه راحت خوابش برده بود.
با قدمای آروم از اتاق بیرون رفتم و خودمو به آشپزخونه رسوندم.
نگاه به اطراف انداختم.
واقعا هیچ جایی برای خوابیدن نبود.
کلافه روی صندلی نشستم و سرمو بین دستام گرفتم.
با وجود همه ی اینا بازم ته دلم خوشحال بودم که اهورا امشب پیش مهتاب نرفت
?????
????
#خان_زاده
#پارت141
* * * *
با کوبیدن دستی روی میز مثل برق صاف شدم.سامان بود که به قیافم می خندید.گفت
_سر کار جای خوابیدن نیست خانوم خانوما... برو خدا تو شکر کن رئیست ندیده وگرنه اخراج بودی.
مالشی به چشمام دادم و گفتم
_دیشب اصلا نتونستم بخوابم.
لبخند زد و گفت
_از حال چشات معلومه..هلیا کجاست؟
به اتاق اهورا اشاره کردم و گفتم
_تو اتاق جناب رئیس.
سر تکون داد و گفت
_میرم تو بعد میام حرف بزنیم.
سر تکون دادم که به سمت اتاق اهورا رفت.
چشمم و به مانیتور انداختم. لعنتی پلکام باز نمیموند و از شدت خواب رو به موت بودم. اگه یه بالش میدادن کف همین شرکت میخوابیدم. معلومه وقتی تا صبح مثل ارواح توی آشپزخونه راه برم امروزم این میشه.
به سختی مشغول کارم شدم.ده دقیقه ی بعد سامان و هلیا از اتاق بیرون اومدن.
برای اولین بار سامان و عصبی میدیدم در حالی که هلیا سعی داشت آرومش کنه.
برای اینکه فضولی نباشه سرگرم کارم شدم.
چند لحظه بعد حضور سامان و کنارم حس کردم.گفت
_بلند شو بریم ناهار بخوریم.
با مخالفت سر تکون دادم
_مرسی من ناهار آوردم.
_حالا ناهارتو شب بخور.درخواست یه جنتلمن و رد نکن. خسته هم هستی... بلند شو!
معذب گفتم
_آخه بهم مرخصی هم نمیدن.مگر اینکه صبر کنید نیم ساعت دیگه تایم ناهار بشه.
سر تکون داد
_با اینکه خودم دیرم میشه اما اوکی.
صندلی رو کنارم گذاشت. دستش و زیر چونش زد و زل زد بهم.
خندم گرفت و گفتم
_اگه این طوری نگاه کنید من نمی تونم کارمو بکنم.
آرنجش و به میز تکیه زد و گفت
_سعی دارم بفهمم چه جور دختری هستی که با چشم قرمز باز هم میای سر کار و به اون مانیتور زل میزنی! تازه درسم میخونی.
خندیدم و گفتم
_قرار نیست همه لای پر غو بزرگ بشن.
با لذت نگاهم کرد و گفت
_خیلی خانوم تر از سنت میزنی میدونستی؟هم رفتارت،هم حرف زدنت. همه چیت!
سرم پایین افتاد که گفت
_خجالت کشیدنتو یادم رفت.باور میکنی دخترا میان مطبم تو سن تو پدرسوخته ها یه جوری دلبری میکنن آدم تو کف می مونه اون وقت تو یه نگاه بهت میندازن رنگت قرمز میشه..
خجالت زده گفتم
_بسه دیگه انقدر این حرفا رو نزنین.
خندید و گفت
_اوکی خفه میشم.
لبم و گاز گرفتم و مشغول کارم شدم اما نگاه سنگینش بدجوری دستپاچم کرده بود.
به هر سختی بود این نیم ساعت و گذروندم.وسایل روی میزم رو مرتب کردم. کیفم رو روی شونم انداختم. بلند شدم و گفتم
_می تونیم بریم.
سر تکون داد و بلند شد. همزمان در اتاق اهورا باز شد و اول هلیا بعد اهورا بیرون اومدن
???
????
????
#خان_زاده
#پارت142
هلیا با دیدن ما گفت
_جایی میرین؟
سرمو پایین انداختم. سامان جواب داد
_اوهوم میریم ناهار بخوریم.
صدای جدی اهورا اومد
_آیلین کار عقب افتاده زیاد داره.
هلیا گفت
_عه اهورا خوب تایم ناهارش و بیچاره میخواد بره.انقدر فشار نیار به بیچاره.
سنگینی نگاه اهورا رو حس کردم اما حتی نخواستم که نگاهش کنم.
با همون لحن خشکش گفت
_اوکی همه با هم میریم.
سرم چنان بلند شد که سامان کاملا فهمید اصلا راضی نیستم برای همین تند گفت
_اممم چیزه نمیشه ما قبلش یه جا کار داریم شما معطل نمونید... بریم آیلین....
و بدون اینکه منتظر جوابی از اونا باشه بند کیفم و گرفت و دنبال خودش کشوند. خداروشکر در آسانسور باز بود..
رفتیم تو،تند دکمه رو زد و نفسش و فوت کرد
_از یه بلای آسمونی نجات پیدا کردیم.
خندیدم و گفتم
_آره واقعا.
با لبخند کمرنگی نگام کرد و چیزی نگفت.
آسانسور که ایستاد گفت
_بدو تا اونا با آسانسور دیگه نرسیدن پایین جیم بزنیم.
و خودش شروع به دویدن کرد خندیدم و پشت سرش دویدم.
تند سوار ماشین شدیم. لحظه ی آخر برگشتم و باز شدن در آسانسور رو دیدم و همزمان سامان پاش و روی گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد.
* * * * *
دیگه رو به موت بودم که ساعت کاری تموم شد.
کاش مهمون نداشتیم تا الان می رفتم خونه و یه دل سیر میخوابیدم. خدایااا کی الان بره واسه این ایکبیری ها شام بپزه؟طلاقم گرفتم اما هنوز راحت نشدم.
امروز قرار بود برای تایین جنسیت بچه ی مهتاب می رفتن. لابد الان هم فرار بود کلی پزشو بدن و اجاق کوری منه بدبخت و توی سرم بزنن.
پرونده ها رو برداشتم و به سمت اتاق اهورا رفتم.
چند تقه به در زدم و وارد شدم.
خیر سرش رئیس بود اما لم داده بود روی صندلی و خیره به یه نقطه شده بود.
پرونده ها رو روی میزش گذاشتم و گفتم
_کاری با من ندارید میتونم برم؟
بدون اینکه نگاهم کنه با اشاره ی دست گفت برو. عوضی انگار مگس کیش میکنه حالا خوبه ایل و طایفه ش خونه ی منن.
با حرص نگاهش کردم و بدون حرف از اتاق بیرون رفتم.
????
????
#خان_زاده
#پارت143
گوشام و محکم گرفتم و نگاهمو به کتابم دوختم اما مگه سر و صداشون تمرکز میذاشت؟
امروز معلوم شد تحفه ی مهتاب خانوم پسره.
نمیدونستم از دست ادا و اصولاشون بخندم یا جیغ بزنم.
انگار آسمون باز شده و این خاندان تلپی افتادن پایین.
این همه آدم پسر به دنیا میارن هیچ کدوم این کارا رو نمیکنن.
و البته نکته ی مثبت این قضیه این بود که فردا صبح گورشونو گم می کردن.
گوشیم لرزید،با دیدن پیامک سامان لبخندی روی لبم نشست
_ناهار امروز خیلی چسبید میدونم با خودت میگی چه قدر بچه پروعم اما میشه دعوتم و برای شام فرداشب قبول کنی؟
با همون لبخند روی لبم براش نوشتم
_بذارید برای آخر هفته که هم مدرسه ندارم هم شرکت زود تعطیله!
خیلی زود جوابش اومد
_شما امر کن بانو.
گوشیو سر جاش گذاشتم.با حسرت نگاهی به تخت خواب انداختم و وسوسش به جونم افتاد.
خیلی زود نگاهم و به کتابم انداختم. نباید میخوابیدم.باید درس میخوندم و بعدشم میرفتم آشپزخونه و ظرف میوه و کیک هایی که کوفت کردن و می شستم.
شروع به درس خودن کردم اما پلکام فقط ده دقیقه دووم آوردن و نفهمیدم کی خوابم برد.
* * * * *
با حس نور خورشید چشمام و به سختی باز کردم و اولین چیزی که دیدم صورت غرق در خواب اهورا بود.
با لبخند نگاهش کردم.چه ناز خوابیده بود.
خواستم به عادت همیشه گوله شم توی بغلش که لبخند روی لبم ماسید.
این اهورا بود... در حالی که تره ای از موهام توی دستش بود گوشه ی تخت راحت خوابیده بود.
مثل برق نشستم که موهای اسیر دستش کشیده شد و آخم در اومد.
پلکاش تکونی خورد و خواست چشماشو باز کنه که داد زدم
_باز نکن.
با شنیدن صدام کامل بیدار شد و غرق خواب نگاهم کرد.
باز داد زدم
_چشاتو ببند.
پوزخند معناداری زد و کش و قوسی به بدنش داد و زیر لب گفت
_چه فایده وقتی کل شب و نگات کردم.
مات برده نگاهش کردم و نالیدم
_تو چه غلطی کردی اهورا؟
دستش و زیر سرش زد. با لذت نگاهم کرد و گفت
_بده بغلت کردم گذاشتمت رو تخت؟اون جوری تا صبح استخونات خرد میشد..
سرمو بین دستام گرفتم و عصبی عربده زدم
_چرا حالیت نیست ما طلاق گرفتیمممم؟
????
????
#خان_زاده
#پارت144
از فکر اینکه الان بیرونی ها صدام و شنیدن هول کردم. فهمید و گفت
_آفتاب نزده رفتن.
کلافه نفسم و بیرون دادم که با دیدن ساعت جیغم در اومد
_مدرسم دیر شد.
قهقهه ش در اومد
_آخی... کوچولو چه نگران مدرسشم هست. ساعت ده شده دیگه تا تو برسی میشه یازده خودتو خسته نکن.
نالون گفتم
_امروز امتحان داشتم.
نگاه خیرش و که دیدم تازه فکر وضعیتم افتادم.
در کمدم و باز کردم و مانتو و شلواری بیرون کشیدم.
مانتوم و روی همون تیشرت پوشیدم و شلوار و شال به دست به سمت در اتاق رفتم که صداش اومد
_آیلین
خشکم زد. صدای لعنتیش قلبم و لرزوند.
_من کاری به اون صیغه ی مسخره ای که اسمش طلاقه ندارم.از نظر من تو هنوز زن منی.
با مکث ادامه داد
_نمی تونی مال *** دیگه بشی.
حتی توان برگشتن هم نداشتم.. فهمیدم که بلند شد و لحظه ای بعد صداش حرص بیشتری گرفت
_وقتی خوابی هیچ *** حق نداره نگات کنه...هیچ *** حق نداره اون موهای لعنتیت و بو کنه.هیچ *** حق لمس کردنت و نداره.
دقیقا پشت سرم ایستاد. آروم ولی محکم گفت
_من نقطه به نقطه ی تن تو مهر زدم نمیتونی مال کسی جز من باشی.
جمله ی آخرش رو دقیقا کنار گوشم گفت.
برگشتم سمتش و در حالی که سعی میکردم محکم باشم گفتم
_میخوای دوباره ازدواج کنیم؟یا نه...میخوای بشینم توی این خونه تا هر از گاهی بیای و بهم بفهمونی مال توعم و حق زندگی ندارم..
پوزخند زدم و گفتم
_سه شبه از نامزدت دور موندی زده به سرت هذیون میگی.
درو باز کردم که دستشو روی در گذاشت و درو بست.
?????
???
#خان_زاده
#پارت145
با حرص گفتم
_انقدر سر به سرم نذار اهورا.دهنمو باز کنم حرفای بدی بهت میزنم.
به سمتش برگشتم و با غیظ نگاهش کردم که گفت
_مث تو نیست آیلین!آرومم نمیکنه.
خندیدم و گفتم
_به این زودی دلت و زد؟اشکال نداره یکی دیگه!
مهتاب، آیلین،هلیا...دوست دختر که زیاد داری برو ببین کی آرومت میکنه.
خیره نگاهم کرد و گفت
_حالم و نمیفهمی نه؟
هلش دادم عقب و گفتم
_نمی فهممت. اصلا.
این بار بدون مکث از اتاق بیرون رفتم و زیر لب گفتم
_هوس باز عوضی.از مدرسمم افتادم.
* * * * *
با کوبیدن محکم در به هم تکون شدیدی خوردم و متعجب به هلیا نگاه کردم که با خشم از اتاق اهورا بیرون اومد.
با دیدن من گفت
_ببخشید آیلین جون.میشه لطف کنی یه لیوان آب سرد برام بیاری؟
سر تکون دادم و به آشپزخونه رفتم. پشت سرم اومد و روی صندلی آشپزخونه نشست و سرش و روی میز گذاشت.
لیوان آب و جلوش گذاشتم و خواستم برم که گفت
_دیگه دوستم نداره.
خشکم زد. برگشتم و گفتم
_بله؟
سرش و بلند کرد و با چشای اشکی گفت
_یکی دیگه تو زندگیشه!
چشمام گرد شد و گفتم
_مطمئنید؟
بلند شد و به سمتم اومد..جواب داد
_مطمئن شدم. سه شبه خونه نرفته.میدونی چی کار کردم؟
فقط نگاهش کردم که ادامه داد
_برای اولین بار اتاقش و زیر و رو کردم یه لباس زنونه کنار تختش بود.دختره سایز ظریفی داره. درست مثل تو
لب باز کردم تا حرف بزنم اما مانع شد
_بیشتر از اون لباس عکس زیر بالشش دلم و سوزوند.
رنگ از رخم پرید. جلو اومد و گفت
_اهورا این سه شب خونه ی تو بود.
????
#خان_زاده
#پارت146
ترسیده گفتم
_نه... نه... نه... هلیا خانوم من... با لحن بدی گفت
_اومدی توی این شرکت و خودتو پاک ترین دختر عالم نشون دادی. تورت و اول برای اهورا پهن کردی بعد سامان...
حتی نمی تونستم حرف بزنم.با نفرت ادامه داد
_انقدر وقیح بودی با این که می دونستی اهورا نامزد داره براش دام پهن کردی و باهاش هم خوابه شدی.
به سختی گفتم
_اشتباه میکنید.
پوزخند زد
_اشتباه میکنم؟با مظلوم نماییت کاری که کردی که سامان تو فکر ازدواج باهاته اما لباس خوابت توی اتاق شوهر منه.
کلافه داد زدم
_این طوری نیست من...
با سیلی محکمی که به صورتم زد حرفم قطع شد. با خشم داد زد
_من یه مرد *** نیستم که گول این چشای مظلومتو بخورم هرزه خانوم.
همزمان با اتمام حرفش اهورا وارد اتاق شد و با دیدن من با خشم غرید
_چه غلطی کردی هلیا؟
هلیا بی پروا داد زد
_چیه؟ناراحتی زدم تو گوش هم خوابت؟
اهورا با خشم بازوی هلیا رو گرفت و غرید
_حواست باشه چی داری میگی احمق!
اشک هلیا در اومد. محکم به سینه ی اهورا کوبید و داد زد
_خیلی پستی... آشغال،عوضی...با یه دختر بچه که چشش به مال و منالت افتاده و هوش از سرش پریده ریختی رو هم. این هرزه چی داره که...
اهورا که دستش و بالا برد من با ترس عقب رفتم و جیغ خفه ای کشیدم.
هلیا ناباور نگاهش کرد.دستش وسط راه موند.نگاهی به صورت ترسیدم کرد و دستش و پایین آورد.
نفسش و فوت کرد و بازوی هلیا رو گرفت و گفت
_بیا بریم بیرون حرف میزنیم.
هلیا بازوش و محکم کشید و گفت
_توی این سه شبی که با این حال می کردی فکر آبروت نبودی حالا از جیغ و داد من می ترسی؟تاوان کارت و بد میدی اهورا...کاری می کنم این کت شلوارهای مارک تو هم بذاری برای فروش تا بدهیات صاف بشه نیوفتی زندان.
رو به من کرد و با نفرت گفت
_اما تو نگران نباش فقط تبلیغ هرزه گری ماهرانه تو میکنم مشتریات زیاد بشه
خواست از آشپزخونه بره بیرون که اهورا باز بازوش و گرفت و بدون نگاه کردن به صورتش گفت
_این دختر ناپاک نیست...
نگاهش کرد و با حرفش نفسم و برید
_زنمه... یعنی... زنم بود..
????
???
#خان_زاده
#پارت147
متحیر نگاهش کردم. هلیا بیچاره تا چند دقیقه بدون نفس کشیدن به اهورا و من نگاه میکرد.
به سختی تونست صداش و پیدا کنه
_مگه تو زن داشتی؟
سکوت اهورا رو که دید داد زد
_با توعم عوضی... تو زن داشتی؟
اهورا از کوره در رفت و با چهره ی قرمز از خشم عربده زد
_آره خدا لعنتم کنه... همون موقع که بهت پیشنهاد ازدواج دادم و دو روز بعد زدم زیرش واسه این بود که زن گرفتم. یه دختر بچه ی روستایی. چون من یه خانَم.
یه خان بزدل که واسه محروم نشدن از ارث یه دختر بچه رو عقدم می کنن و منه بی عرضه نمی تونم تو روشون وایسم و بگم نمیخوام.
سرم پایین افتاد..هلیا محکم به سینه ی اهورا کوبید و داد زد
_خیلی پستی... آشغال... عوضی... حروم زاده ی بی غیرت...زن داشتی گه خوردی اومدی سمت من.
حالم بد شد و بیرون زدم.اول از آشپزخونه، بعد از شرکت!
سرم گیج می رفت.حرفای اهورا مثل پتک توی سرم کوبیده میشد.
از هلیا خواستگاری کرده بود و من با اجبار وارد زندگیش شدم. برای همینم توی روم نگاه نکرد. برای همینم هیچ وقت هیچ احترامی برام قائل نبود. با اینکه یک بار هم یکی از توهین های هلیا رو بهش نکردم اما باز هم بارها کتکم زد و امروز با وجود تمام حرف هایی که از هلیا شنید دلش نیومد دست روش بلند کنه.
برای اولین تاکسی دست بلند کردم و سوار شدم.
اینجا جای تو نبود آیلین. هر چه قدر هم تلاش کنی تو دختر روستایی نه شهر...
شاید بهتر بود برگردم همون جا. مگه اونجا کسی درس نمیخوند؟
البته که میخوند اما تا دبیرستان.
اشکم در اومد. دیگه پامو توی اون شرکت نمیذارم تا مشکلی براش پیش بیاد حتی به قیمت کلفتی کردن برای مردم
???
???
#خان_زاده
#پارت148
_خفه کرد خودشو بیا جواب بده.
با مخالفت سر تکون دادم که گفت
_من باید برم آیلین امشب رو همه خونه ی دوستمیم تا صبح قراره درس بخونیم اگه می ترسی نرم؟
گرفته گفتم
_نه برو ولی اگه بهت زنگ زد جواب نده!
سر تکون داد و بعد از حاضر شدن خداحافظی کرد و رفت.
مثلا اومده بودم پیش سحر تا تنها نباشم.
بلند شدم و تمام چراغا رو خاموش کردم تا اگه اومد از روی برق روشن نفهمه اینجام!
روی تخت دراز کشیدم و بالش و توی بغلم کشیدم.
حرفای امروزش حتی یه لحظه هم از سرم بیرون رفتم.
برای هزارمین بار گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد.
بلند شدم و برش داشتم که تماس قطع شد. چشمم به چهار تا پیامکی که فرستاده بود افتاد... خواستم باز کنم اما منصرف شدم.تا اومدم گوشی و خاموش کنم این بار سامان زنگ زد.
با دیدن اسمش هم خجالت کشیدم. خدا میدونه چه فکری راجع بهم کرده.
تماس و وصل کردم و آروم گفتم
_بله..
برعکس همیشه صداش جدی و خشک بود
_سلام.
لب گزیدم و جواب دادم
_سلام
_میخوام ببینمت آیلین حاضر شو نزدیکم!
تند گفتم
_خونه نیستم من.
_کجایی؟
_خونه ی دوستمم.
با مکث گفت
_اوکی آدرس بده خودتم حاضر شو!
شرمنده گفتم
_من واقعا نمیدونم چی بگم آقا سامان میدونم حرفای خیلی بدی ازم شنیدین اما...
وسط حرفم پرید
_اما من به حرف بقیه توجه ندارم برای همین میخوام از خودت بپرسم. آدرس و برام اس کن.
تماس و قطع کرد.آدرس و براش اس کردم و بلند شدم.چه قدر این پسر با درک بود.
???
????
#خان_زاده
#پارت149
* * * *
ماشینش که جلوی پام ترمز کرد،سوار شدم و سلام کردم که با تکون سر جواب مو داد. منتظر بودم ماشین و راه بندازه اما خاموش کرد و به نیم رخم زل زد. با خجالت گفتم
_من واقعا...
نذاشت حرفم و بزنم:
_نمیخوام ازم عذرخواهی کنی. چون تو هیچ امیدی به من ندادی که حالا بابتش بخوای شرمنده بشی!
نگاهش کردم و گفتم
_آخه نگاهتون یه جوریه. ناراحت به نظر میرسید.
_نباشم؟فهمیدم شوهر خواهرم زن داشته اونم دختری که من...
نفس عمیقی کشید و گفت
_چرا نگفتی؟هر چند هنوز دیر نشده بود چون هنوز عقد رسمی نکردن اما کلی آدم توی مراسم نامزدی شون بودن اگه می گفتی هیچ وقت اون نامزدی سر نمیگرفت.
حرف حق میزد برای همین هیچ جوابی نداشتم که بدم. نفس عمیقی کشید و گفت
_میخوام همه چیو بدونم آیلین. میدونم قضیه اونی نیست که هلیا تعریف میکنه میخوام از زبون خودت بشنوم.
انگشتامو توی هم حلقه کردم و گفتم
_همه چیز و اهورا خان امروز به خواهرتون گفت.من دختر دهخدای روستای کوچیکی بودم که ارباب منو برای خان زاده خواستگاری کرد.بابامم برای نجات روستا از فقر قبول کرد منم... چاره ای نداشتم. حتی اهورا خان هم راضی نبود.بعد ازدواج به شهر اومدیم و خوب راستش زیاد دووم نیاوردیم و طلاق گرفتیم!من هلیا خانوم و درک میکنم اما واقعا من تقصیری ندارم. الانم میخوام برگردم روستا واقعا من خطری برای زندگی خواهرتون ندارم...
با جدیت گفت
_من نمیخوام برگردی روستا... میخوام اینجا بمونی!
تلخ خندیدم و گفتم
_اینجا جای من نیست.من نمیتونم تنها از پس این شهر بزرگ و آدماش بر بیام.
دستش و به سمت دستم آورد و دستمو گرفت.
یا اطمینان گفت
_پس باهم از پسشون بر میایم.
گیج بهش زل زدم که گفت
_آیلین... من معصومیت چشاتو باور دارم.قلب پاک تو باور دارم.اون لبخندای از روی خجالتت حتی یه لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیره.
خشکم زده بود. اولین بار بود چنین حرفایی میشنیدم. فشاری به دستم داد و گفت
_من ازت میخوام اجازه بدی کنارت باشم.کنارم باشی...
نفسم به شماره افتاده بود که با حرف بعدیش رسما قطع شد
_با من ازدواج میکنی؟
????
???
#خان_زاده
#پارت150
خشکم زد... تصور هر چیزی رو میکردم الا این.
منتظر بهم زل زده بود اما من یک کلمه هم نمی تونستم بگم.
فهمید حالم و که ادامه داد
_واسه من مهم نیست گذشتت چی بوده آیلین.چون منم گذشتم پاک و بی عیب نیست اما میدونم اگه قبول کنی همیشه بهت وفادار میمونم. میدونم که تو هم بهم وفادار میمونی برای همین ازت میخوام به پیشنهادم فکر کنی باشه؟
لب هام تکون خورد و همزمان ماشین آشنایی جلومون ترمز کرد. اهورا از ماشین پیاده شد.
مثل مجرما خواستم دستمو از دست سامان بیرون بکشم که اجازه نداد.
اهورا با اخم وحشتناکی به این سمت اومد و در سمت منو باز کرد.
چشمش به دستامون افتاد با حرص صاف ایستاد.نفس عمیقی کشید و دست دور بازوم انداخت و چنان محکم کشید که از ماشین شوت شدم بیرون.
سامان عصبی پیاده شد و گفت
_چی کار میکنی؟
اهورا با خشم کنار گوشم غرید
_عین بچه ی آدم بشین تو ماشین تا بیام.
حرفش و زد و یه قدم باقی مونده رو به سمت سامان برداشت و با مشت به صورتش کوبید.
جیغم بلند شد.اهورا با خشم عربده زد
_فهمیدی زن من بوده و واسش کیسه دوختی هان؟گه میخوری دست شو بگیری عوضی غلط میکنی بیخ گوشش وز وز کنی!
سامان دستی به کنج لب خونیش کشید و گفت
_رابطه ی منو آیلین چه ربطی به تو داره؟
خواست برای دومین بار بزنه که پریدم جلوش و ترسیده گفتم
_توروخدا اهورا خان!
نگاه بدی بهم انداخت و گفت
_گفتم سوار ماشین شو کر بودی؟
یه قدم عقب ایستادم و گفتم
_من با شما هیچ جا نمیام. خونش به جوش اومد و باز داد زد
_احمق تا کی میخوای به بچه بازی ادامه بدی؟ به خیالت بزرگ شدی؟تو رو یکی مواظبت نباشه سر یه دقیقه گربه شاخت میزنه گفتم سوار شو آیلین روی سگم و بالا نیار..
برای دومین بار سامان دستم و گرفت و با جدیت گفت
_از این به بعد من مواظبشم.
اهورا دستی به صورتش کشید و با نفس عمیقی گفت
_خدایا بهم صبر بده. مرتیکه تو کی باشی هان؟
سامان با سری بالا گرفته جواب داد
_به زودی که اسمم توی شناسنامش رفت، شوهرش!
رسما خشکش زد. نگاهش و به من انداخت و گفت
_چی میگه این؟
????
nini.plus/nvgjitfcc
1401/04/19 12:30گروه رمان نظری داشتین بگین ??
1401/04/19 12:30????
#خان_زاده
#پارت151
جوابی ندادم که عربده زد
_با توعم من این چی میگه؟
مثل خودش صدام و بردم بالا و گفتم
_به تو چه؟راست بگه یا دروغ به تو چه؟
اهورا با خشم یقه ی سامان و چسبید و گفت
_فکر کردی میتونی به وسیله ی آیلین زهرتو بریزی؟کور خوندی سامان. حسرتش و به دلت میذارم!
سامان ابرو بالا انداخت و گفت
_این دختر چه نسبتی باهات داره که بخوام از طریق اون زهرمو بریزم؟مال امشب نیست که برادر من خیلی وقته خاطرش عزیزه واسم!
با این حرفش اهورا چنان مشتی به صورتش زد که سامان پرت شد عقب..
با جیغ گفتم
_اهورا چی کار میکنی؟
به سمتم اومد و بازوم و گرفت.
به سمت ماشینش برد و بی اعتنا به تقلاهام پرتم کرد داخل ماشین!
مهلتی به سامان نداد. سوار شد و به لحظه نکشید پاشو روی گاز فشرد و ماشین از جاش کنده شد.
به در کوبیدم و داد زدم
_نگه دار اهورا کجا میری؟
جوابمو نداد و سرعتش و بیشتر کرد.. پشت سرمو نگاه کردم و گفتم
_زدیش اهورا... برگرد ببینم چیزیش نشده باشه!
صدای دادش در اومد
_خفه شو آیلین..
دستگیره ی درو باز کردم و گفتم
_خفه نمیشم نگه دار تا خودم و پرت نکردم پایین!
بازوم و محکم گرفت و ماشین و نگه داشت.
خم شد و درو بست و این بار قفل مرکزی و زد و گفت
_هیشششش.آروم بگیر تا یه بلایی سر جفتمون نیاوردم.
محکم به در زدم و گفتم
_آخه دردت چیه؟به تو چه ربطی داره که من میخوام با سامان ازدواج کنم؟
نگاهم کرد و گفت
_حواست باشه چی میگی خانم کوچولو.هنوز هفده سالته...عقلت قد نمیده اونی که بیخ گوشت وز وز عاشقونه کرده واسه خاطر اینه که زهرش و به من بریزه!
با اخم گفتم
_تو فکر کردی همه مثل خودت بدن؟سامان آدم خوبیه. منم باهاش ازدواج...
دستش و پشت گردنم گذاشت و سرم و جلو کشید و با گذاشتن لب های حریصش روی لبم لالم کرد.
????
????
#خان_زاده
#پارت152
با چشای گرد شده نگاه به چشای بسته و اخمای درهمش کردم و تند سرمو عقب کشیدم.
پلکاش و باز کرد و به صورت رنگ پریدم زل زد و گفت
_من تحمل دیدن تو با یکی دیگه ندارم آیلین. من مثل تو نیستم،صبور نیستم!میکشم اونی که دستش بهت بخوره!
در حالی که قلبم دیوانه وار می کوبید گفتم
_پس چرا ولم کردی؟
نگاهم کرد و بی مقدمه در آغوشم کشید. نفسم قطع شد و دلتنگ چشامو بستم.
سرش و توی گردنم برد و گفت
_فکر نمیکردم با دور شدن ازت انقدر بیتاب بشم!
صدای قلبش زیر گوشم داشت دیوونم میکرد. من معتاد این آغوش بودم و حالا دوباره...
خواستم عقب بکشم که اجازه نداد و کنار گوشم پچ زد
_دلم تنگته!
نالیدم
_ولم کن اهورا...تو زن داری. من دیگه نسبتی باهات ندارم.بفهم اینو.
حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد چیزی نگفت.
بی طاقت خواستم دستامو دورش حلقه کنم که یاد تموم کارایی که باهام کرد افتادم و عقب کشیدم.
صاف نشست و ضربه ای به فرمون زد و نفسش و صدادار بیرون فرستاد.
بدون نگاه کردن بهش با لحن سردی گفتم
_منو برسون خونم!
چند لحظه ای سنگینی نگاهش و روی صورتم حس کردم اما بدون گفتن حرفی ماشین و روشن کرد.
تا رسیدن به مقصد هیچ کدوم حرفی نزدیم.
ماشین و جلوی خونم نگه داشت.خواستم پیاده بشم که مچ دستم و گرفت.
برگشتم و نگاهش کردم که گفت
_نذار اون مرتیکه نزدیکت بشه آیلین.
???
???
#خان_زاده
#پارت153
با نگاه تندی گفتم
_حق دخالت تو زندگی منو نداری اهورا خان.به نامزدت برس!
مچ دستم و از دستش کشیدم و پیاده شدم.از اینکه هنوزم با کوچکترین حرفش قلبم می لرزید از خودم متنفر بودم.
زیر سنگینی نگاهش کلید انداختم و رفتم تو...
موبایلم و از کیفم در آوردم و شماره ی سامان و گرفتم خیلی زود صدای نگرانش توی گوشم پیچید
_آیلین؟خوبی؟بلایی که سرت نیاورد؟
گرفته گفتم
_من خوبم اما تو...
وسط حرفم پرید
_حالم خوبه نگران من نباش...آیلین؟
آروم گفتم
_بله؟
_تو....دوستش داری؟
جا خورده از سؤالش مکث کردم و به اطمینان گفتم
_نه.
_پس من می تونم...
مکث که کرد گفتم
_اگه هنوزم سر پیشنهادت هستی...من جوابم بله ست.
حرفم و زدم و قبل از اینکه چیزی بشنوم قطع کردم.
نمی دونستم تصمیمم درسته یا نه...تنها چیزی که میدونستم این بود که توی این دنیا هیچ *** به اندازه ی اهورا نمی تونست بهم آسیب برسونه!
* * * * * *
چند تقه به در زدم و بعد از شنیدن صداش وارد شدم.
سرش توی پرونده های روبه روش بود.کاغذ استعفا مو روی میز گذاشتم که بدون نگاه انداختن بهش گفت
_هر چی هست بعدا نگاه میکنم. الان کار دارم.
با صدای محکمی گفتم
_واجبه!
نفسش و فوت کرد و سرش و از توی پرونده های لعنتیش بیرون کشید و نگاهی به برگه انداخت و با دیدن استعفا نامه اخماش در هم رفت
????
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد