سرزمین رمان💚

112 عضو

نمیزنه. سوار شو.



????

1401/04/18 18:44

???

#خان_زاده
#پارت109

سریع بلند شدم و گفتم
_کاری با من ندارید؟
همون لحظه خانوم سرمد تماسو قطع کرد و گفت
_تا ساعت شش میمیرم...
اهورا خواست جوابشو بده که به خاطر من منصرف شد و گفت
_شما میتونید برید.
سر تکون دادم و بدون مکث از اتاق زدم بیرون.
نازی با دیدنم گفت
_قرمز شدی نکنه ضایعت کرد؟
نفس کشیدن برام سخت شده بود. به سمت سرویس پا تند کردم و رفتم داخل!
اون لحظه شانس آوردم که جز من کسی داخل دستشویی نبود.
بغضم سر باز کرد و اشکام جاری شد.
دختری که میخواست اون بود،حق داشت...
آخه *** تو چی داشتی که باهات بمونه؟
اما خانوم سرمد رو حتی دخترا هم عاشقش میشن.من کجا و اون کجا؟
با پشت دست اشکامو پاک کردم.نباید اجازه میدادم شکستنمو ببینه... نباید..

* * * *
دکمه ی آسانسور و زدم و منتظر موندم.این هم از اولین روز کاری که حتما به عنوان نحس ترین روز زندگیم ثبتش میکنم.
در آسانسور باز شد. رفتم داخل... هنوز در بسته نشده بود سر و کله ی اهورا و خانوم سرمد هم پیدا شد.
تند تند دکمه ی آسانسور رو زدم تا بسته شه اما از شانس گندی که داشتم بهم رسیدن.
خانوم سرمد لبخندی زد و وارد آسانسور شد و با خوش رویی گفت
_خسته که نشدی؟
در حالی که سعی می‌کردم به اهورا نگاه نکنم گفتم
_نه خوب بود!
در آسانسور بسته شد.
سر اهورا داخل موبایلش بود که خانوم سرمد گفت
_بهت گفته بودم دوست ندارم همش سرت تو موبایل باشه...
اهورا بی هیچ اعتراضی گوشیش و توی جیبش گذاشت و گفت
_بفرما جمعش کردم.
سرمو پایین انداخته بودم. تمام حرصم رو سر بند کیفم خالی کردم. انگار اون لحظه که یه چیزی بیخ گلوم بود خانوم سرمد هم دلش می‌خواست هی سیم جیمم کنه.یا شاید هم اخلاقش این بود که با هر آدمی بجوشه.
_تو همیشه انقدر ساکتی آیلین جون؟
موهامو داخل شالم بردم و گفتم
_نه راستش همیشه هم انقدر ساکت نیستم.
لبخندی زد و گفت
_پس شاید چون روز اول کاریته غریبی میکنی!منو دوست خودت بدون باشه؟
سر تکون دادم و گفتم
_البته که همین طوره خانوم سرمد.
دستی به بازوم زد و گفت
_خانوم سرمد و هم بذار کنار هلیا صدام کن.
سر تکون دادم و همزمان در آسانسور باز شد.
زودتر از هر دوشون بیرون رفتم و گفتم
_فردا میبینمتون!
پشتمو کردم و هنوز یه قدم نرفته بودم صدای اهورا بلند شد
_سوار بشید تا یه جایی می رسونمتون
همینم مونده بود.
برگشتم و گفتم
_لازم نیست. من مزاحم شما نمیشم. دیرتون هم شده.
خانوم سرمد گفت
_عیب نداره تا هر جایی که مسیرمون بود می رسونیمت. این مزون هم تا ده شب بازه بیا.
بازم مخالفت کردم
_نه... من با اتوبوس میرم. ممنون!
خانوم سرمد سری تکون داد اما اهورا با تحکم گفت
_آدم رو حرف رئیسش حرف

1401/04/18 18:44

???

#خان_زاده
#پارت110


ناچار سوار شدم...خانوم سرمد یا همون هلیا جلو نشست... دقیقا جایی که همیشه من نشسته بودم.
به محض نشستن شیشه رو پایین دادم و سرمو برگردوندم تا کمتر ببینم اما صداشون... لعنت به صداشون...
_اهورا بعدش میشه بریم دنبال کفش؟این مزون کفشی که میخواستم و نداشت اما یه جا آدرس گرفتم همون کفشی و که میخوای برات درست می‌کنم.
کاش میشد گوشامو بگیرم اما محال بود و صدای لعنتیش و شنیدم که گفت
_طراحی و بذار برای عروسی...یه نامزدی که این همه دنگ و فنگ نداره..
_ای بابا اهورا چی میشه انقدر بی بخار نباشی؟نامزدی هم به اندازه ی عروسی مهمه مگه نه آیلین؟
نگاهش کردم و با لبخندی مصنوعی گفتم
_آره همینطوره...
_بفرما...باید همکاری کنی اهورا من روی ریز ترین قسمتا هم حساسم همه چیز باید به نحو احسنت انجام بشه.
اهورا با لبخند محوی گفت
_چشم.
_با اینکه میدونم قبول کردنت برای اینه که از سر بازم کنی اما خوب...
چشمم به ایستگاه افتاد و گفتم
_من همین جا پیاده میشم.
بی اعتنا از کنار ایستگاه رد شد و گفت
_می رسونمتون
دلم میخواست داد بزنم...هلیا با یه نگاه به قیافم فهمید و گفت
_اشکالی نداره عزیزم... میگم آیلین تو هم برای نامزدیمون میای دیگه؟کارت دعوت همه ی همکارا رو دادیم جز تو که تازه واردی.
همینم مونده انگار سر مهتاب کم حرص خوردم.
_نه من فکر نکنم بتونم بیام به هر حال ممنون از دعوت تون.
با اخم مصنوعی گفت
_نیای ناراحت میشم.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم... صاف نشست و دستش رو روی دست اهورا که روی دنده بود گذاشت. دستم دور کیف سفت شد.مخصوصا وقتی که اهورا دستش رو گرفت و زیر دست خودش روی دنده گذاشت. به این فکر کردم که هیچ وقت با من...
ماشین و جلوی آپارتمان نگه داشت و گفت
_بفرما...
هلیا با چشم های ریز شده گفت
_چه خوب آدرس خونه شونو بلد بودی.
انگار یه دروغ توی آستینش داشت چون گفت
_همسایه ی یکی از دوستام هستن آشنایی دارم باهاشون از قبل.
درو باز کردم و تند گفتم
_خیلی ممنون تعارفتون نمیکنم چون میدونم عجله دارید..
هلیا با همون سر زبون خوشش باهام خداحافظی کرد اما اهورا فقط سر تکون داد.
درو بستم و بالاخره یه نفس راحت کشیدم و بدون لحظه ای مکث وارد ساختمون شدم.


????

1401/04/18 18:45

????

#خان_زاده
#پارت111
وارد که شد بلند شدم و سلامی کردم.نگاه به صورتم انداخت و گفت
_بیا اتاق من!
سر تکون دادم و لیست قرارهای امروزو برداشتم و پشت سرش وارد اتاق شدم و درو بستم.
پرونده رو روی میزش گذاشتم و گفتم
_امری با من داشتید؟
سر تکون داد و گفت
_ یه مدرسه ی خصوصی نزدیک همین جا ثبت نامت کردم.از فردا برو اینجا.
اخمی کردم و گفتم
_من از مدرسم راضیم.
پشت میزش نشست و گفت
_خوشم نمیاد هر چی میگم یه حرفی روش بیاری.
_منم خوشم نمیاد شما برای من تصمیم بگیرید.ترجیح میدم حقوقمو صرف کارای مهم تری کنم!
کلافه نفس کشید و گفت
_خیله خوب... به هر حال من ثبت نامت کردم فکر کردم برات مهم باشه هر روز یک ساعت تاخیر نکنی به خاطر راه دورت.
_پول تاخیر هامو از روی حقوقم کم کنید با اجازتون...
خواستم برم که صدام زد.برگشتم و منتظر نگاهش کردم که اشاره به آرایش صورتم کرد و گفت
_توی شرکت هم با این شکل و شمایل نچرخ!
خونم به جوش اومد..به سمتش رفتم و روبه روی میزش ایستادم.
خم شدم و کاغذی برداشتم و روش با خودکارش تند نوشتم و امضا کردم..
با خونسردی نگاهم می‌کرد که کاغذ رو به سمتش گرفتم. با همون لحن خونسردش گفت
_این چیه؟
با تمام حرص و خشمم غریدم:
_استعفا نامه.
برگه رو از دستم گرفت و بدون خوندن پارش کرد و گفت
_استعفاتو قبول نمیکنم.
سر تکون دادم و بی پروا گفتم
_به جهنم... میرم...
صداش متوقفم کرد
_اوکی برو ولی خسارت شرکت رو کی میدی؟
برگشتم و عصبی گفتم
_بس کن. منو آوردی اینجا شکنجم کنی؟ تو این دو هفته راه میری و به من گیر میدی. اگه خانومای شرکت و کنار هم ردیف کنی میبینی که آرایش من از همه کمتره... ببخشید اهورا خان... ولی من دیگه نیستم!
بلند شد و با تحکم گفت
_تو هیچ جا نمیری و در ضمن من کی به تو گیر دادم؟اگه هم تذکری دادم برای بهتر شدن کار خودته...تذکریه که به همه میدم. فکر میکنی بری کلفتی نازت میکنن تا کار کنی؟
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم. فقط به خاطر حقوق این کار... فقط...
سر تکون دادم و گفتم
_باشه...اجازه ی مرخصی میدید؟
_نه...
نگاهش کردم تا زودتر بناله... نزدیکم اومد و بعد از کاوش کردن توی صورتم پرسید
_حالت چطوره؟


????

1401/04/18 18:45

????

#خان_زاده
#پارت112


نگاه بدی بهش انداختم که دستاشو با حالت تسلیم بالا برد و گفت
_من حال همه ی کارمندامو می پرسم.
نفس عمیقی کشیدم تا خونسردی خودمو حفظ کنم و با تحکم گفت
_با اجازه من برم.
در اتاق و باز کردم و در حالی که نگاه خشمگینم به اهورا بود خواستم از اتاق بیرون برم که محکم خوردم به یه نفر که صدای دادش در اومد
_پامو شکوندی.
سریع عقب رفتم و گفتم
_ببخشید ندیدمتون.
در حالی که صورتش از درد جمع شده بود گفت
_مشکلی نیست...
اهورا با اخم گفت
_خودت تو شرکت من چشم تو باز کن سامان...
پسره که فهمیدم اسمش سامانه با لبخند پهنی گفت
_می‌خوام با چشم بسته راه بره بخورم به این و اون. علی الحساب کارت گیره منه آقای رئیس حرف بزنی خواهرمو می‌گیرم ازت.
پس ایشون برادر هلیا بود.موندن و جایز ندونستم و با یه ببخشید از اتاق بیرون رفتم و پشت میزم نشستم.
چون کاری نداشتم لای کتابمو باز کردم و مشغول خوندن شدم. از طرفی کار و درس برام بد نشده بود. حداقل اینکه سرم انقدر گرم بود که وقت غصه خوردن رو نداشتم.
انگار از شرایط جدیدم بدم نیومده بود. روی پای خودم ایستاده بودم...بدون هیچ کتک و جنگ و دعوایی...
غرق کتاب بودم که حس کردم کسی صندلی رو کنارم گذاشت و نشست.
سرم و برگردوندم و با دیدن برادر هلیا فقط نگاهش کردم که گفت
_پس منشی بودی! درس میخونی؟سال چندمی؟
_هنوز دانشگاه نرفتم.
متعجب گفت
_واقعا؟هم مدرسه میری هم کار میکنی؟
سر تکون دادم که گفت
_ایول داری با این تلاشت توی سن سی سالگی یه زن موفق میشی.
لبخند محوی زدم و گفتم
_فکر نکنم ولی امیدوارم.
_رشتت چیه؟
با اینکه داشت فضولی می‌کرد اما حس بدی بهش نداشتم و جواب دادم
_تجربی.
با شیطنت گفت
_پس خانوم دکتر آینده صدات کنیم؟
نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم و گفتم
_هنوز زیاد مونده.ولی آره.
صندلی شو جلو کشید و گفت
_می دونی من دکترم؟
متعجب گفتم
_واقعا؟
خندید
_چیه نمیاد بهم؟
خجالت زده گفتم
_نه راستش زیادی جوون هستید.
_اما دکترم!عاشق این شغل بودم، تلاش کردم...زودتر بهش رسیدم. اگه ته دل بخوای بهش میرسی.
خیلی خوشم اومد از حرفش و گفتم
_فضولی نباشه تخصص تون چیه؟
_دندون پزشکی.
هیجان زده گفتم
_واقعا؟اتفاقا منم همیشه رویای همین تخصص و داشتم. از بچگی خودمو توی همون حال تجربه کردم.
دستش و روی میز گذاشت و با اطمینان گفت
_من مطمئنم که بهش میرسی...
تشکری کردم که گفت
_میتونم یه سوال بپرسم؟

1401/04/18 18:45

????

#خان_زاده
#پارت113


سر تکون دادم که گفت
_چه طور با این سنت به فکر کار افتادی؟یعنی فضولی نباشه... کنجکاوم بدونم وقتی هم سن و سالات تو فکر خرید و تیپ زدن و اینان تو اینجا کار میکنی و درس میخونی؟
لبخند محوی زدم و گفتم
_شرایط منم یه کم فرق میکنه، پیچیدست ولی خوب من از اینکه رو پای خودم وایستادم راضیم.
با تحسین نگاهم کرد و گفت
_آفرین بهت...چه خوبه آشنا شدم باهات من اسمم سامانه.برادر خانوم سرمد.
سر تکون دادم و گفتم
_بله متوجه شدم منم آیلینم!
زیر لب اسمم و تکرار کرد و گفت
_حتی اگه هیچ وقت دیگه نبینمت فکر نکنم از یادم بری هر چند... یه حسی بهم میگه ما بازم همو می‌بینیم.نامزدی که میای؟
با مخالفت سر تکون دادم و گفتم
_نه نمیتونم بیام.
متعجب گفت
_چرا؟بیا دیگه...
از اصرارش خندم گرفت و گفتم
_ممنون اما واقعا برام مقدور نیست بیام.
با اکراه سر تکون داد. بلند شد و گفت
_از آشناییت خوشبخت شدم... آیلین امیدوارم یه روز به عنوان یه همکار موفق ببینمت.
تشکر کردم.خم شد روی میز و خودکارمو برداشت و روی کاغذ چیزی نوشت. همون لحظه در اتاق اهورا باز شد.
کاغذ رو نزدیکم گذاشت و گفت
_این شماره ی من. هر کاری...
حرفش با صدای خشن اهورا قطع شد
_تو هنوز اینجایی؟
سامان صاف شد و گفت
_آره داشتم با آیلین خانوم حرف میزدم.منشی خیلی خوبی داری!
نگاه تند اهورا حواله ی من شد. جلو اومد و با اخم گفت
_ایشون تازه کارن با قوانین شرکت ما آشنا نیستن.اینجا گرم گرفتن ممنوعه،شماره گرفتن ممنوعه...آشنا شدن ممنوعه...
به جای من سامان گفت
_چه خبره داداش؟ انقدر سخت نگیر. اصلا سخت بگیر شاید آیلین خانوم راضی شد و اومد مطب من.اونجا انقدر سخت گیری نیست..
خیلی دلم میخواست اون لحظه دفتر دستکمو جمع کنم و بگم همین الان میام اما جرئت نکردم.
این حرف سامان اهورا رو عصبی تر کرد. با لحن بدی گفت
_بزن به چاک تا با چک و لگد بیرونت نکردم سامان سری بعدم اومدی شرکت من با سر پایین بیا... به سلامت.
سامان متعجب اهورا رو نگاه کرد اما اون قدر آقا بود که دعوا راه نندازه و حرمت نشکنه. سری تکون داد و دستشو به نشون خداحافظی برام بالا برد که همون طوری جوابشو دادم. با رفتنش عجل معلق روی سرم نازل شد.


???

1401/04/18 18:46

????

#خان_زاده
#پارت114
دستاشو روی میز گذاشت. خم شد و نگاهی به شماره ی سامان انداخت.
با حرص برگه رو مچاله کرد و گفت
_نیاوردمت اینجا با این و اون بلاسی.
نگاه بدی بهش انداختم و گفتم
_مراقب حرف زدنتون باشید...من اینجا...
_تو اینجا جز کارت حق هیچی و نداری آیلین خانوم. لاس زدن با برادر خانوم من که سهله.جواب سلام کسیم نمیدی.
این همه زورگویی نوبر بود.
از شانس خوبم همون لحظه خانوم سرمد اومد و دست و پای اهورا جمع شد.
سلام پر انرژی کرد و گفت
_اهورا مگه قرار نبود برای تحویل لباست بری؟تو که هنوز اینجایی.
لحن طلبکارانش رو هیچ وقت موقع صحبت با اهورا استفاده نکرده بودم.
شاید هم واقعا زن های سیاست مدار مثل هلیا جذاب ترن.
اهورا با کلافگی سر تکون داد و گفت
_فردا می‌گیرم. کار دارم امروز.
چشمای هلیا گرد شد
_فردا میگیری؟ فردا نامزدیمونه از صبح معطلی اون وقت فردا میخوای بگیری؟
داد اهورا بلند شد
_انقدر گیر نده به من..
داشتم نگاهشون میکردم. هلیا به خاطر حضور من به سمت اتاق اهورا رفت و درو باز گذاشت.
هر کاری کردم نتونستم جلوی پوزخندم و بگیرم و همین اهورا رو عصبی تر کرد. به سمت اتاقش رفت و درو محکم به هم کوبید..
خدا خیلی خوب در و تخته رو با هم جور کرده بود.
بدجنس بودم که ته دلم خوشحال شدم.
هنوز لحظه ای نگذشته بود که با صدای عربده ی اهورا و بعد هم شکستن چیزی ترسیده به در اتاق نگاه کردم.
یا قمربنی هاشم... چی شده بود؟
همه ی کارمندا از اتاقشون در اومدن و با کنجکاوی به صدای اهورا گوش دادن
_خستم کردی دیگه... حالمو بهم زدی... هی پروف لباس... گل... ماشین آتلیه کوفت زهرمار...واسه یه نامزدی دهنمو سرویس کردی... امروز بریم گل سر میز مهمونا رو انتخاب کنیم اهورا...بریم دسری که می‌خوان کوفت کنن و تست کنیم اهورا..بریم دنبال لباس فرمالیته اهورا... تمومش کن دیگه حالیته؟
انگار هلیا هم به سیم آخر زده بود که صداش بلند شد
_بی لیاقت... تو که عرضه ی گرفتن نامزدی ساده رو نداری غلط زیادی کردی اومدی خاستگاری...می رفتی از همون روستای دور افتاده تون یه دختر غربتی در حد خودت میگرفتی نه منو که...
سکوت کرد. فکر کنم یکی از همون سیلی های محکم اهورا رو نوش جان کرد.
سرم و پایین انداختم و لحظه ای بعد هلیا مثل انبار باروت از اتاق اومد بیرون و با قدمای محکم از شرکت رفت.



????

1401/04/18 18:46

????

#خان_زاده
#پارت115

خیلی خوب میشد صدای پچ پچ بقیه رو شنید.
سرمو پایین انداختم و مشغول درسم شدم اما تمام فڪرم توی اتاق پیش اهورا بود.
دلم ناراحتیش رو نمی‌خواست اما یه خوی بدجنسی داشتم ڪه می گفت حقشه!
با صدای تلفن تڪونی خوردم و تند جواب دادم.
صدای خشن اهورا توی گوشم پیچید
_بیا اتاقم.
همین دو ڪلمه ڪافی بود تا ڪلی استرس به تنم بریزه.
الان لابد میخواست تمام حرصش رو سر من خالی ڪنه.
بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم. چند تقه به در زدمو وارد شدم.
سرشو بین دستاش گرفته بود.درو بستم و با لحن سردی گفتم
_ڪاری با من داشتید؟
نگاهم ڪرد و گفت
_یه چیزایی دم میڪردی موقعی ڪه سردرد بودم...میشه الانم درست ڪنی؟
هر ڪاری هم ڪردم نتونستم جلوی پوزخندم و بگیرم با طعنه گفتم
_تو قرارداد ننوشته بود من مسئول دم ڪردن دمنوشم...با اجازه تون من برم به ڪارم برسم.
برگشتم و هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود گفت
_عذابم نده آیلین.
صورتم در هم رفت و گفتم
_من ڪاری نڪردم ڪه.
_همین...یه ڪاری بڪن!این بی تفاوتیت این نگاهت...
تیز برگشتم و گفتم
_توقع دارین چی ڪار ڪنم؟بیام بشینم ور دلتون دلداریتون بدم؟یا چی؟
با ڪلی حرف نگاهم ڪرد و گفت
_باشه... میتونی بری!
سر تڪون دادم و بی حرف از اتاق بیرون رفتم.
خواستم پشت میزم بشینم اما پشیمون شدم.
به سمت آشپزخونه رفتم و به آقا رحمان سفارش چند تا چیز ڪردم تا زمانی ڪه اون بره بگیره ناهاری ڪه برای خودم آورده بودم رو گرم ڪردم و توی بشقاب ریختم.
ڪارم حماقت محض بود اما دلم می گفت ڪه انجامش بدم.
رحمان آقا ڪه اومد سینی رو به دستش دادم تا برای اهورا ببره.
خودمم مشغول درست ڪردن دم جوش شدم و بعد از دم ڪردنش در نهایت به سمت میز ڪارم رفتم و به آقا رحمان هم سپردم بعد از دم ڪشیدن دم نوش برای اهورا ببره.
با دیدن ڪلی ڪاری ڪه مونده بود آهی ڪشیدم. فڪر ڪنم برای تموم ڪردنشون باید اضافه ڪاری میموندم



????

1401/04/18 18:46

????
#خان_زاده
#پارت116

* * * * *
ڪش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم.ساعت هشت شب شده بود. تند تند وسایلامو جمع ڪردم...
ڪیفم و روی شونم انداختم و صندلی مو صاف ڪردم ڪه همون لحظه در اتاق اهورا باز شد. وقتی دید آماده ی رفتنم گفت
_صبر ڪن می رسونمت.
برگشت توی اتاقش... هیچ ڪس توی شرڪت نمونده بود.برخلاف خواستش منتظر نموندم و تند از پله ها پایین رفتم.
میدونستم تا در رو قفل ڪنه ڪلی طول میڪشه.
پایین ڪه رسیدم آه از نهادم بلند شد. ڪوچه به شدت تاریڪ بود... به تاڪسی زنگ زده بودم و گفته بود ده دقیقه ی دیگه میرسه.
نفسی فوت ڪردم و ڪنار خیابون ایستادم و برای اولین ماشینی ڪه اومد دست تڪون دادم و وقتی نگه داشت سوار شدم.
آدرس رو دادم... هنوز مسیر زیادی نرفته بودیم ڪه ماشین و نگه داشت و یه پسر دیگه سوار شد اون هم درست صندلی عقب ڪنار من.
اخمی ڪردم و گفتم
_من دربست خواسته بودم.
نگاهش و از آینه بهم انداخت و گفت
_ما هم دربست در اختیارتونیم.
حس بدی از لحن و نگاهش بهم دست داد.
دستم به سمت دستگیره رفت و گفتم
_نگه دارین من پیاده میشم
با دستی ڪه روی رون پام گذاشته شد برق از سرم پرید.
پسره نزدیڪم شد و گفت
_می رسونیمت!
چسبیدم به در و گفتم
_بهت گفتم نگه دار
مدام از ڪوچه پس ڪوچه ها می رفت...دستم به سمت دستگیره رفت اما در قفل بود.
پسره ی عوضی دستش و دور شونه م انداخت و گفت
_دوست دخترم میشی خوشگله؟
دستشو پس زدم و داد زدم
_نگه دار ماشینو...
دو تاشون خندیدن...از ترس داشتم قالب تهی میڪردم.
محڪم به در ڪوبیدم و بلند تر داد زدم
_نگه دار ماشینو...
این بار راننده گفت
_نترس خانوم. ما قصدمون خیره...فقط میخوایم هر دو طرف لذت ببریم.
مات و مبهوت نگاهش ڪردم... بدبخت شدی آیلین



????

1401/04/18 18:46

????
#خان_زاده
#پارت117

ماشین و توی یه ڪوچه ی متروڪه و تاریڪ نگه داشت.
محڪم به در ڪوبیدم و با تمام توانم جیغ زدم اما دستشو جلوی دهنم گذاشت.زیپ شلوارش و باز ڪرد و گفت
_هیش... هار نشو خوشگله!
نفسم برید... خدایا نجاتم بده.
راننده از آینه نگاه ڪرد و گفت
_هوی ڪاری به بڪارتش نداشته باشی ڪه ناجور حال تو می‌گیرم. گناه داره.
اشڪ از چشمام بارید.چنان محڪم جلوی دهنمو گرفته بود ڪه نمیتونستم نفس بڪشم

با پا ضربه ای به شڪمش زدم ڪه دادش بلند شد و گفت
_مهدی بیا پاهاش و بگیر وحشی لگد می‌پرونه.
مهدی از ماشین پیاده شد.پسره ی هار تن لشش و روم انداخت و سرشو توی گردنم فرو برد.
رو به بیهوشی بودم. خدایا غلط ڪردم خواستم روی پای خودم باشم. اصلا غلط ڪردم شهر موندم.خودتت نجاتم بده.
اون راننده ی عوضی پاهامو گرفت و گفت
_زود باش!
پسره با لحن چندشی گفت
_پدرسگ چه اندامی داره.جون داداش اینو باید فقط بوسش ڪرد.
دستامو بالای سرم نگه داشت. چشمام سیاهی رفت. حالم از خودم بهم می‌خورد.
دیگه رسما رو به بیهوشی بودم ڪه مهدی پاهامو ول ڪرد و گفت
_بدبخت شدیم... یڪی مچمونو گرفت.
سریع پرید پشت فرمون. پسره ی ترسو دستشو از روی دهنم برداشت ڪه با تمام توان داد زدم
_ڪمڪ ڪنیدددددددددددد.
ماشین روشن شد و همون لحظه یڪی یقه ی پسره ی عوضی رو گرفت و از ماشین ڪشیدش بیرون.
نفس بلندی ڪشیدم.
راننده با دیدن اوضاع گفت
_پیاده شو...حداقل من در برم.
سریع پیاده شدم و با دیدن اهورا ڪه با به قصد ڪشت پسره رو زیر مشت و لگد گرفته بود ماتم برد...
صدای عربدش توی ڪل ڪوچه پیچید
_میڪشمت حروم زاده.
اشڪام ریخت و نالیدم
_اهورا.
به سمتم برگشت و با دیدن حال و روزم نگران به سمتم اومد.
دو قدم باقی مونده رو خودم رفتم جلو و خودمو توی بغلش انداختم و هق زدم
_خیلی ترسیدم... خیلی... اهورا... من خیلی ترسیدم. من... من...
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت. اشڪامو پاڪ ڪرد و گفت
_تموم شد خوب؟من ڪنارتم.



???

1401/04/18 18:46

????


#خان_زاده
#پارت118

پسره داشت سوار ماشین میشد تا فرار ڪنن ڪه اهورا یقش را گرفت. پرتش ڪرد روی زمین و با لگد به جونش افتاد.
صورتش از حرص ڪبود شده بود و مدام فحش میداد.
با ترس پریدم جلوش و گفتم
_می ڪشیش اهورا...ولش ڪن...
نفس زنون عقب رفت و با داد گفت
_بهتر یه حروم زاده ڪم...
راننده از ماشین پیاده شد و با التماس گفت
_داداش غلط ڪردیم ڪشتیش ول ڪن سر جدت.
اهورا چنان نگاه ترسناڪی بهش انداخت ڪه بدبخت از ترس غالب تهی ڪرد. ماشین اهورا جلوی راهش بود و نمیتونست در بره. بازوش و گرفتم و با گریه گفتم
_از اینجا بریم... تو رو خدا..
با خشم لگد دیگه ای به پهلوی پسره زد ڪه صدای آخش در اومد.
مچ دستمو گرفت و دنبال خودش ڪشوند.
در ماشین و برام باز ڪرد.
سوار شدم. گریه م بند نمیومد... اگه نمی رسید... اگه اهورا نمی رسید چه بلایی سرم میومد؟ سوار ماشین شد و درو با تمام توانش ڪوبید.
نگاهی بهم ڪرد و عصبی داد زد
_ببند اون دڪمه های لامصبو...
سرم پایین افتاد و دڪمه هامو بستم منتظر بودم راه بی افته اما گوشیش رو برداشت و زنگ زد. چند لحظه بعد صداش به گوشم رسید
_شهریار...یه پلاڪ واست میفرستم.پرش به پرم گیر ڪرده. خودش و رفیقش...
ناباور نگاه ڪردم. یعنی اون همه ڪتڪش زد و بازم...
با همون خشم ڪلامش گفت
_می فرستم پلاڪ و...
و قطع ڪرد. با صدای لرزونم گفتم
_چی ڪار میخوای بڪنی اهورا؟
بدون این‌ڪه جواب بده استارت زد.
صورتمو سمت پنجره چرخوندم و اشڪام بارید به هیچ طریقی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.
انگار اعصابش از صدای فین فینم بهم ریخت ڪه داد زد
_بسه... بس ڪن دیگه.
از صدای دادش یه جورایی ترسیدم.
با لحن بدی گفت
_اگه نمی رسیدم....اگه نمیومدم...آیلین چرا انقدر بی فڪری؟ انقدر خطرناڪم من ڪه ازم فرار میڪنی؟
جوابشو ندادم و به جاش گریه م شدت گرفت.ڪلافه نفسی فوت ڪرد و تقریبا نالید
_اگه بلایی سرت می‌آورد..
با چشمای اشڪی بهش نگاه ڪردم ڪه گفت
_میدونی چی به حالم میومد؟

1401/04/18 18:47

????


#خان_زاده
#پارت119



باز هم قلب لعنتیم لرزید.
نگاهم و ازش گرفتم و یه روبه رو زل زدم. وارد ڪوچه ی خودش ڪه شد متعجب گفتم
_چرا اومدیم اینجا؟
با همون اخمش جواب داد
_امشب خونه ی من میمونی.
چشمام گرد شد و گفتم
_نمی مونم...
ماشین و توی پارڪینگ برد و گفت
_نمیخواد بترسی.برو توی اتاق در و قفل ڪن اما امشب تنها نمیمونی.
خونم به جوش اومد.
_اگه یادت رفته بذار یادت بندازم خان زاده. ما طلاق گرفتیم. فردا نامزدیته. من با چه عنوانی بیام خونه ی شما؟
دستشو روی فرمون گذاشت و به سمتم برگشت و با جدیت گفت
_من ڪاری به عنوان ندارم.تنهات نمی‌ذارم... پیاده شو.
با مخالفت سر تڪون دادم و گفتم
_پامم تو خونه ی تو نمی‌ذارم.
نفسش و فوت ڪرد و پیاده شد. در سمت منو باز ڪرد. دستشو زیر بازوم زد و پیادم ڪرد..
با حرص بازوم و از دستش ڪشیدم و داد زدم
_دست به من نزن!
ڪلافه عقب ڪشید و گفت
_خیله خوب خودت بیا... بهت قول می‌دم پامم تو اتاق نذارم اما تنها نمیمونی.
تا خواستم اعتراض ڪنم گوشه ی آستینم و دنبال خودش ڪشوند.
دڪمه ی آسانسور و زد.در ڪه باز شد بازم آستینم و دنبال خودش ڪشوند..
سرمو پایین انداختم. با لحن خشڪی گفت
_بهت گفتم منتظرم بمون چرا رفتی؟
بدون نگاه ڪردن بهش جواب دادم
_چرا باید میموندم؟شما موظفید همه ی ڪارمنداتونو برسونید؟
همزمان در آسانسور باز شد.بدون جواب دادن پیاده شد و وقتی دید من بی حرڪت ایستادم این بارم آستینم رو ڪشید.
درو باز ڪرد و منتظر موند تا من اول برم داخل.
چشمام پر اشڪ شد.دوباره پا گذاشتن توی این خونه ی پر از خاطره رو نمیخواستم



????

1401/04/18 18:47

????

#خان_زاده
#پارت120
نفسشو فوت ڪرد و این بارم خواست آستینمو بگیره ڪه دستمو عقب ڪشیدم و رفتم تو...
به سمت اتاق رفت. هاج و واج همون جا ایستادم و همه جا رو نگاه ڪردم.
تمام خونه مرتب بود... این تمیزی محاله ڪار اهورای شلخته باشه.
چند لحظه بعد با چند تیڪه از وسایلش اومد بیرون و گفت
_برو تو اتاق برات لباس گذاشتم اگه میخوای بری حموم...ڪلید هم روی دره!
دو طرف مانتوی پاره شدمو بهم چسبوندم و گفتم
_من نمی‌خوام این جا بمونم.
نفسشو فوت ڪرد و گفت
_خستم آیلین.. حوصله ی بحث ندارم.برو...
دسته ی ڪیفمو توی مشتم فشار دادم و ڪفشامو در آوردم.
با قدم های آروم به سمت اتاق رفتم ڪه گفت
_چی میخوری سفارش بدم؟
بدون برگشتن جواب دادم
_چیزی نمیخوام.
وارد اتاق شدم و درو بستم بعدم قفلش ڪردم. با دیدن سر و وضعم توی آینه دوباره اشڪم در اومد.. واقعا اگه اهورا نمیومد چی میشد؟

* * * *

چند تقه به در خورد سرمو بلند ڪردم اما جوابی ندادم.
صدای اهورا از پشت در اومد
_غذا رو آوردن آیلین باز ڪن درو...
با تردید نشستم.دلم ضعف میرفت اما روبه رو شدن با اهورا رو نمیخواستم. اصلا بذار فڪر ڪنه خوابم.
انگار ذهنمو خوند ڪه گفت
_دیدم همین چند لحظه قبل چراغ اتاقت خاموش شد. میدونم بیداری باز ڪن درو...
بلند شدم.پیراهن خودش تنم بود...شالی روی سرم انداختم و درو باز ڪردم.
بر خلاف خواستم اومد داخل و سینی غذا رو روی میز ڪنار تخت گذاشت و گفت
_تا آخرش و بخور!
لبخند محوی زدم.به سمتم اومد و لب باز ڪرد چیزی بگه ڪه صدای چرخیدن ڪلید توی قفل اومد.
جا خورده گفت
_هلیاست.



????

1401/04/18 22:05

????
#خان_زاده
#پارت121

مات موندم. با صدای آرومی گفت
_بمون تو همین اتاق..
پشت بند حرفش از اتاق بیرون رفت و درو بست.
با بدبختی روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. همینم مونده بود مثل معشوقه های قلابی توی اتاق خواب قائم بشم.
مطمئنا این وقت شب اومده که بمونه و حتما میخوان بیان توی اتاق خواب اون وقت...
تیز از جام بلند شدم و وسایلامو جمع کردم.سینی غذا رو فرستادم زیر تخت و دور تا دور اتاق و نگاه کردم. شاید بهتر بود برم توی حموم... یا بالکن!
اصلا شاید توی اتاق نیان.
به سمت در اتاق رفتم و گوشمو به در چسبوندم تا صدای هلیا واضح تر به گوشم برسه.
_میگی چی کار کنم اهورا؟اگه پای آبروی بابام در میون نبود به خاطر اینکه دست روم بلند کردی همه چیو بهم میزدم...حالا هم اگه میخوای همه چیو بهم بزنیم اوکی... ولی جواب بابامو خودت بده.
خوش به حالش... چه پشتش به پدرش گرم بود.. همه مثل من بدبخت نبودن که باباشون ولشون کنه توی شهر.
صدای اهورا اومد:
_بعدا راجع بهش حرف می‌زنیم.
داد هلیا در اومد
_بعدا؟فردا روز نامزدیه اون وقت ما بعدا... متاسفم اهورا... اما من یه دقیقه ی دیگه هم نمیتونم این اخلاق گندتو تحمل کنم... میرم.
قلبم به طپش افتاد و حرف بعدی اهورا دنیا رو روی سرم خراب کرد
_معذرت میخوام.
تموم شد... چه بدبختانه امید داشتم نامزدی فردا بهم میخوره و اهورا متعلق به خودمه!
بی رمق روی تخت نشستم...دیگه دلم نمیخواست صداشونو بشنوم. هرچند اونا هم دیگه دعوا نمیکردن که صداشون به گوشم برسه.
سرمو پایین افتاد و اشکم پایین چکید. دیگه بفهم آیلین.. اون مال تو نیست. هیچ وقت نبوده
* * * * *
امروز شرکت زود تر از همیشه تعطیل شد چون همه ی کارمندا برای نامزدی دعوت بودن. حتی منی که نمی رفتم هم به خاطر تعطیلی شرکت مجبور بودم تمام کارای عقب افتادم و ول کنم.
از در شرکت که بیرون زدم ماشینی جلوی پام زد روی ترمز.. با ترس عقب رفتم. بعد از دیشب ترسیده شده بودم.
سامان از ماشین پیاده شد و با چشمک گفت
_به موقع رسیدم.



????

1401/04/18 22:05

????

#خان_زاده
#پارت122


با لبخند سلام کردم که جوابمو داد و گفت
_بپر بالا.
متعجب گفتم
_ببخشید؟واسه چی؟
_واسه اینکه میخوام یه کم از تجربه های دندون پزشکی مو در اختیارت بذارم.
خندیدم و گفتم
_مرسی ولی زوده واسه من.
_بابا دختر میخوام مجبورت کنم امشب و بیای.
با مخالفت گفتم
_ممنون ولی واقعا شرایط شو ندارم.
_چرا؟من با خانوادت حرف میزنم...میگم.
خندیدم و گفتم
_ممنون ولی نمیام.
نفسش و فوت کرد و گفت
_باشه پس سوار شو تا یه جایی برسونمت.
انگار دلش نمی‌خواست دست برداره بازم مخالفت کردم
_ممنون من با اتوبوس...
وسط حرفم پرید
_از اون سر شهر کوبیدم این ور انقدر نه نیار دیگه سوار شو.
ناچارا سر تکون دادم و سوار شدم. ماشین و روشن کرد و گفت
_چه خبرا؟
بعد بدون اینکه من چیزی بگم خودش گفت
_می تونم یه سوال بپرسم؟
سر تکون دادم که گفت
_چرا امشبو نمیای؟
ای بابا اینم عجب سمجی از آب در اومد...با کلی مکث گفتم
_راست بخوام بگم علاقه ای به شرکت تو اون نامزدی ندارم.
خندید و گفت
_منم همین طور. نظرت چیه منم نرم؟
_نامزدی خواهرتونه ها...
نفسش و فوت کرد و گفت
_اما با یه آدمی که...
سکوت کرد. متعجب گفتم
_اهورا خان که آدم خوبیه.
پوزخندی زد و گفت
_نه بابا...اون طورام نیست.خواهر بی فکر ما هم عاشق کی شد!



???

1401/04/18 22:05

???

#خان_زاده
#پارت123

نتونستم جلوی خودم و بگیرم و پرسیدم
_چرا؟
برخلاف تصورم جواب داد
_عیاشه.
جلوی آهم و گرفتم.مشتی به فرمون کوبید و گفت
_تقصیر منه خره که گذاشتم این دو تا با هم آشنا بشن.
با دلجویی گفتم
_من مطمئنم بعد ازدواج همه چیز درست میشه شما خودتونو ناراحت نکنید.
فقط لبخندی زد و چیزی نگفت. به ایستگاه اشاره کردم و گفتم
_من همین جا پیاده میشم..
ابرو بالا انداخت
_آدرس خونه تو بده میخوام اجازه تو بگیرم. امشب باید یکی باشه تا نزنم کاسه کوزه شونو خراب کنم استثنا فکر میکنم تو خیلی آرامش داری.
پوزخند زدم. اون چه می‌دونست من امشب عزاداریمه.
نفسی فوت کردم و گفتم
_من بحثم اجازه نیست نمیخوام بیام
با تحکم گفت
_بهانه نمیخوام باید بیای.
با حرص گفتم
_نمیام چون که من ز...
به موقع جلوی دهنمو گرفتم و چیزی نگفتم. از لحنم برداشت دیگه ای کرد و گفت
_تو یه احساسی به اهورا داری نه؟
سکوت کردم. سر تکون داد و آروم گفت
_فهمیدم ببخش اگه ناراحتت کردم.
جوابش و ندادم و جز دادن آدرس دیگه حرفی نزدم
بر خلاف تصورم راه خونه رو نرفت.متحیر گفتم
_کجا میرید؟
با اخم گفت
_انگار ما تفاهم زیاد داریم. امشب شب خوبی واسه جفتمون نیست.بهتره مه هیچ کدوممون نباشیم.


????

1401/04/18 22:06

????
#خان_زاده
#پارت124

متحیر گفتم
_آخه نامزدی خواهرتونه!
بی اعتنا سرعتش و بیشتر کرد و گفت
_نامزدی من که نیست.
شخصیتش برام جالب بود. هیچ از کاراش سر در نمیاوردم.
نگاه به مسیر نا آشنا انداختم و گفتم
_حالا کجا داریم میریم؟
با لبخند ژکوندی گفت
_مطب من.
* * * * *
با هیجان به وسایلش نگاه کردم و گفتم
_خیلی سخت به نظر میاد.
روی یکی از صندلی ها نشست و گفت
_هیچ کاری آسون نیست ولی خوب علاقه داشته باشی اوکی میشی..
لبخند محوی زدم که گفت
_فکرش و بکن یه روزی به عنوان خانوم دکتر بیای اینجا...اصلا تو چرا با من کار نمیکنی؟تجربه ی خوبیه واست.
شونه بالا انداختم و خواستم جواب بدم که گوشیم زنگ خورد.
از جیبم بیرون آوردم و با دیدن اسم اهورا جا خوردم.ترسیده نگاه به سامان که داشت نگاهم می‌کرد انداختم و از سر ناچاری جواب دادم.
بدون مقدمه چینی گفت
_کجایی آیلین؟
زیر سنگینی نگاه سامان به سختی حرف زدم
_بیرونم...
_کجااااااا؟
نفسم و فوت کردم و گفتم
_با یکی از دوستام...
باز وسط حرفم پرید
_کدوم دوستت؟
طاقت نیاوردم و گفتم
_به تو چه؟
کلافه گفت
_ارباب و مامان اومدن...مهتابم هست.بدبخت شدم من آیلین آدرس خونه ی تو رو دادم. تا گاومون نزاییده آدرس بده بیام دنبالت.
ماتم برد. از شانس قشنگم همون لحظه گوشی ی سامان زنگ خورد و بیچاره در حالی که بیرون می‌رفت جواب داد. با اینکه صداش آروم بود اما به گوش اهورا رسید.
_پیش کدوم نره خری توو؟
حرصم گرفت و گفت
_به تو چه؟ارباب اومده که اومده به من چه؟خوبه اتفاقا تو نامزدیتم میان. زن پا به ماه تو نشون نامزدت بده ببینم...
با صدای عربده مانندش وسط حرفم پرید
_گور بابای همشون... به ولای علی قسم نگی کدوم گوری خودم پیدات میکنم اون وقت ببین چه بلایی سرت میارم.
لبخند تلخی زدم و گفتم
_با چه نسبتی؟خونه ی دوست پسرمم اصلا.ربطش به تو چیه اهورا؟
سکوت کرد.سامان درو باز کرد و بی هوا گفت
_فکر کنم باید این موبایل کوفتیو...
وقتی دید من هنوز با تلفن حرف میزنم سکوت کرد و دستاش و به نشونه ی تسلیم بالا برد.
صدای گرفته ی اهورا به زور از ته حلقش در اومد
_با سامانی؟



???

1401/04/18 22:06

????

#خان_زاده
#پارت125

سکوت کردم که باز پرسید:
_اون دوست پسر ته؟
نگاهمو به سامان انداختم و گفتم
_باید قطع کنم!
منتظر جواب نموندم. تماس و قطع کردم و بعد هم گوشیمو خاموش کردم.
لبخندی بهم زد و گفت
_فکر کنم منم باید گوشیمو خاموش کنم.. هلیا بود. وقتی گفتم نمیام دیوونه شد.
مغموم گفتم
_خوب این طوری که نمیشه باید برید.
ابرو بالا انداخت و گفت
_نچ لج کردم نیای... نمیرم.

با تردید نگاهش کردم. اهورا گفت ارباب اومده. تازه آدرس خونه ی منم داد این یعنی قراره من امشب کلا مهتاب و ببینم و دروغ بگم. طی یه تصمیم ناگهانی گفتم
_میام اما قبلش منو جلوی یه مرکز خرید پیاده کنید نمی تونم برم خونه لباسامم توی همون باغ عوض میکنم.
لبخند ژکوندی زد و گفت
_اونو بسپار به من.
* * * *

با خجالت گفتم
_یه کم زیادی روی نکردیم؟
آدامس شو ترکوند و گفت:
_ای بابا لباست که مدلش بسته ست شالتم که به این قشنگی با حجاب برات درست کردم حالا تو لنگ این یه ذره آرایشی مطمئن باش بری عروسی مهمونا رو ببینی می فهمی آرایشت کمه.
با تردید به خودم نگاه کردم. من حتی شب عروسیمم انقدر آرایش نکرده بودم.
چند تقه به در خورد و سامان گفت
_دیر شد شبنم تمومه؟
_آره بیا تو.
سامان اومد تو و با دیدن من با حالت شوخ طبعی گفت
_پس آیلین خانوم کو؟
خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم که شبنم گفت
_این دختر نوبره والا...بلند شید برید ساعت هشت شد.دیرتون میشه.
سامان از من پرسید
_حاضری آیلین خانوم؟
سر تکون دادم و مانتوم و پوشیدم و گفتم
_آره بریم.
از جلوی در کنار رفت. با سری پایین افتاده از کنارش رد شدم.نمیدونستم کار درستی میکنم یا نه اما دلم میخواست به خودم ثابت کنم اهورا دیگه قرار نیست برای من باشه... که ته قلبم هم اسم شو هم خاطراتش و بکشم.
سامان در ماشین و برام باز کرد و گفت
_بفرمایید مادمازل!
تعظیم کوتاهی کردم که خندید. سوار شدم. قلبم تند می‌کوبید. خدا امشب و به خیر کنه




?????

1401/04/18 22:06

????

#خان_زاده
#پارت156

ماشین و راه انداخت و گفت
_امیدوارم که خانوادت نفرینم نکنن بی خبر اومدی.
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم
_نه... خیالت راحت.
بهم نگاه کرد و گفت
_منظور بدی ندارم آیلین اشتباه برداشت نکن اما...نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و این همه زیبایی و تحسین نکنم.
رنگم عوض شد و سرمو پایین انداختم که خندید
_بابا... من تا این سن دختری مثل تو ندیدم.
_چرا؟
شونه بالا انداخت
_خوب الان همه ی دخترا از پسرا بی حیاتر شدن تو با یه جمله‌ی کوتاه خجالت میکشی.
ابروهام بالا پرید. این باید میومد روستای ما تا ببینه نسل این دخترا هنوز هست.تازه من خیره ترین دختر روستا بودم.
سرعتش و بیشتر کرد و گفت
_اوه... فکر کنم هلیا سر نذاره رو بدنم. حتما عروس دامادم تا الان اومدن.
قلبم هری پایین ریخت عروس داماد...
اهورا داماد بود... اهورایی که...
سرمو به طرفین تکون دادم.خفه خون بگیر آیلین.تو فراموشش کردی.
با سرعت بالای سامان خیلی زودتر رسیدیم.
جشن شون یه باغ خیلی بزرگ بود.
ماشین و پارک کرد و پیاده شد. در سمت منو باز کرد و گفت
_می‌خوام برای پیاده شدن کمکت کنم اما... میدونم قبول نمیکنی.
لبخندی زدم و پیاده شدم گفتم
_پاشنه ی کفشام زیاد بلند نیست ممنون.
درو بست...با هم از روی فرش قرمز رد شدیم.
جشن هم توی محوطه ی باز بود و طبق گفته ی سامان عروس و داماد هم نشسته بودن.
با دیدنش توی کت شلوار دامادی پاهام لحظه ای به زمین قفل کرد و حس بدی به سراغم اومد و تمام دلداری هایی که به خودم داده بودم پر کشید.
هلیا با لباس زیبای دکلته ای کنارش نشسته بود و داشتن آروم با هم حرف میزدن.
پس سلیقت چنین دختری بود اهورا خان.
نگاه ازشون گرفتم و مانتوم و از تنم در آوردم و به دست خدمتکاری که کنارم ایستاده بود دادم و به سمت سامان که منتظر نگاهم می‌کرد رفتم که گفت
_اول یه سلامی به عروس داماد بکنیم بعد بریم تا به خانوادم معرفیت کنم.
با لبخند سر تکون دادم و کنار به کنار سامان به سمت جایگاه شون که با کلی گل و بادکنک تزئین شده بود رفتم.


???

1401/04/18 22:10

????

#خان_زاده
#پارت157


اول هلیا متوجه ی ما شد و لبخندی روی لبش اومد.
اهورا حرفش و قطع کرد و سر برگردوند و با دیدنم خشکش زد.
هلیا از جاش بلند شد و با خوشحالی گفت
_آیلین... خوش اومدی عزیزم.
سعی کردم زیر سنگینی نگاهش خودمو خونسرد نشون بدم.
با لبخند با هلیا دست دادم و گفتم
_مبارکه خوشبخت باشین.
تشکر کرد و گفت
_شرط می‌بندم سامانم تو راضی کردی. بچه پرو ظهر میگه نمیام.
سامان دست به جیب گفت
_پس چی؟نمیخواستم بیام.اگه اینجام به خاطر آیلینه.
گذرا نگاهم به اهورا افتاد که با اخم منو برانداز می‌کرد.
برای اینکه به نگاهش شک نکنن با لبخند گفتم
_تبریک میگم اهورا خان.
با تاخیر بلند شد و با ترش رویی فقط سر تکون داد.
سامان دستش و به سمت اهورا دراز کرد و گفت
_با اینکه لایقش نبودی اما داماد خانوادمون شدی. تبریک میگم.
هلیا با تشر گفت
_سامان
اهورا بی اعتنا دست داد و چیزی نگفت.
نگاهم و دور سالن چرخوندم و گفتم
_فعلا با اجازه.
خواستم به سمت میز همکارا برم که سامان مچ دستمو گرفت و گفت
_صبر کن منم میام.
معلوم بود حواسش به خط قرمزای من نیست و بر حسب عادت مچم رو گرفته.
سر تکون دادم و وقتی چشمم به اهورا افتاد مثل مجرما دستمو عقب کشیدم.
چنان قرمز شده بود و به سامان نگاه می‌کرد که گفتم الان یه دعوایی راه میندازه.
سامان مشغول حرف زدن با هلیا شد.
یه جورایی نزدیک به اهورا ایستاده بودم.
سرش و زیر گوشم آورد و آروم ولی عصبی گفت
_بهش حالی کن دستش بهت نخوره.منو میشناسی آیلین.سگ بشم خون میریزم.
توی چشماش نگاه کردم که بی پروا به لبم زل زد و غرید
_اینارم پاک کن از لبت.
لبخند اجباری زدم. هلیا داشت نگاهمون می‌کرد اما اهورا متوجه نبود. با لحن مصنوعی گفتم
_همه ی کارا رو انجام دادم خیالتون از بابت شرکت راحت باشه.


????

1401/04/18 22:11

#خان_زاده
#پارت128


از نگاهم متوجه ی منظورم شد و عقب کشید.
سامان که انگار حرفش تموم شد گفت
_کاری داشتی صدام کن.
هلیا سر تکون داد. همراه سامان به سمت همکارا رفتیم تمام مدتی که باهاشون سلام احوال پرسی میکردم سنگینی نگاه اهورا رو روی خودم حس میکردم.
روی صندلی کنار سامان نشستم و نگاهم دور سالن چرخوندم.
نامزدی باشکوهی بود،با این حساب عروسی شون میخواد چی بشه؟
سامان بشقابم و از میوه و شیرینی پر کرد که خندیدم و گفتم
_من این قدرام پر خور نیستما.
دستش و بالای صندلیم گذاشت و سرش و کنار گوشم آورد تا صداش توی اون سر صدای آهنگ بهم برسه:
_ببین الان بخور دانشجو بشی خوردن و از یاد میبری من خودم موقعی دانشجوییم 12 کیلو کم کردم
متعجب گفتم
_واقعا؟
سر تکون داد و گفت
_آره. البته من ایران نبودم تو غربت درس خوندم.اینکه تنهایی هم درس بخونی هم کار کنی سخته! تو هم که کار میکنی درسم میخونید زیادی شبیه منی ها... حواست باشه.
خندیدم و چیزی نگفتم..
از گوشه ی چشم به اهورا نگاه کردم و از اونجایی که زوم کرده بود روی من نگاه هامون به هم افتاد.
سریع چشامو ازش دزدیدم و از اونجایی که سامان مشغول حرف زدن شده بود گوشیم و در آوردم تا چکش کنم.
خداروشکر که نه پیامی داشتم نه زنگی قفلش کردم و همون لحظه گوشی توی دستم لرزید.
دوباره قفل و باز کردم و با دیدن اسم اهورا نفس توی سینم گره خورد.
پیامش و باز کردم که نوشته بود:
_جاتو عوض کن.
مات پیامش بودم که دومین پیام اومد
_خواهش میکنم
ابروهام بالا پرید. نگاهش کردم و نگاه معنا دارش و روی خودم دیدم.
بلند شدم که حس کردم با نگاهش بهم لبخند زد.
سامان نگاهم کرد و گفت
_کجا؟
کیفم و برداشتم و گفتم
_آینه با خودم نیاوردم.میرم صورتم و چک کنم میام.
لبخندی زد و سر تکون داد. با راهنمایی خدمه وارد اتاق پرو شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم.
لعنتی چشمام...توش اشک جمع شده بود.
چند باری خودم و باد زدم و دست توی کیفم کردم. رژم رو در آوردم و انگار که با خودمم لج کرده باشم محکم روی لبم کشیدم و قرمزی لبم و بیشتر کردم.
دیگه امر و نهی کردن تموم شد اهورا خان.
اون آیلین *** سابق نیستم


?????

1401/04/18 22:11

????


#خان_زاده
#پارت129


از اتاق بیرون اومدم و این بار بدون نگاه کردن به سمت اهورا به سمت میزمون رفتم و کنار سامان نشستم. حتی صندلیمم چسبوندم بهش.
لبخندی بهم زد...چند دقیقه بعد رقص نور روشن و شد و دی جی اعلام کرد عروس و داماد میخوان برقصن.
خیلی دلم میخواست کور بشم و نبینم اما از لج خودمم که شده دستمو زیر چونم زدم و زل زدم بهشون.
اهورا بلند شد و دستشو به سمت هلیا دراز کرد.به این فکر کردم که من هیچ وقت با اهورا نرقصیدم و...
باز یکی تو سر افکار خودم زدم.
وسط رفتن.دستای اهورا که دور کمرش حلقه شد سرمو پایین انداختم تا کسی لرزش چونم و نبینه.
دستمو مشت کردم و روی پام کوبیدم.قرار بود قوی باشم،نبازم... قرار بود به خودم و اهورا ثابت کنم بدون اونم می تونم.
پس حق جا زدن نداری آیلین لبخندی روی لبم نشوندم و سرمو بلند کردم و باز نگاهم قفل نگاهش شد.
با دیدن لبخندم اخم کرد و نگاهش و از روم برداشت.
سامان خم شد و کنار گوشم گفت
_تا اینا می رقصن بریم با مامانم آشنات کنم؟
با رودروایسی سر تکون دادم. یکی نبود بهش بگه من به مامان تو چی کار دارم؟
بلند شدم و دنبال سامان راه افتادم.
جلوی یه زن جوون و شیک پوش ایستاد و گفت
_قربونت برم میدونم میخوای دعوام کنی ولی دعوام نکن ببین اومدم یکیو بهت معرفی کنم.
مامانش با دیدن من از گفتن حرفی که می‌خواست بزنه پشیمون شد.
سر تا پام و نگاه کرد و با تحسین گفت
_ماشالله.
لبخندی زدم و سلام کردم که گفت
_سلام به روی ماهت.خوش اومدی.
خیلی خوشم اومد ازش. کل خانوادشون خون گرم بودن و مهربون.
به بازوی سامان کوبید و گفت
_پدر سوخته... همین لحظه که از دستت عصبی بودم عروسم و بهم معرفی کردی.
چشمام گرد شد. سامان بی خیال خندید و گفت
_دمت گرم ولی خبری نیست عروس نگو دختر بیچاره رو معذب میکنی.
مامانش بازم نگاهم کرد و گفت
_تو هیچی نمی فهمی.این دختر مثل دسته ی گل میمونه. هزار ماشالله همیشه از خدا یه همچین عروسی می خواستم.
رنگ صورتم از خجالت قرمز شد


????
????

1401/04/18 22:11

????
#خان_زاده
#پارت130

سامان بی خیال خندید و گفت
_خوب مامان دختر بیچاره رو از خجالت آب کردی.
با لحن آرومی گفتم
_با اجازه تون.
با گونه های گر گرفته به سمت میز مون برگشتم و نشستم.
تا آخر شب جز نگاه های گاه و بی گاه اهورا اتفاق خاصی نیوفتاد.
بعد از صرف شام دوباره پیامک اهورا روی گوشیم افتاد. نوشته بود
_مامان و ارباب خونه ی توعن.باید با هم بریم.
پوزخندی زدم و زیر سنگینی نگاهش بلند شدم و به سمت سامان رفتم و با خوش رویی گفتم
_با اجازه من برم.
اخم مصنوعی کرد و گفت
_با هم اومدیم بی من میخوای بری؟
_نه آخه گفتم شاید شما بخواین تا آخر بمونین.
بلند شد و گفت
_آخرشه دیگه، تا تو مانتو رو بپوشی منم میام.
سر تکون دادم و برای آخرین بار نگاهم و با حسرت بهش انداختم و باز هم نگاهم به نگاه‌‌ش گره خورد.

* * * * *
کلید و توی قفل انداختم و بازش کردم.
خداروشکر انگار همه خواب بودن. وارد شدم و درو آهسته بستم و پاورچین پاورچین به سمت اتاقم رفتم .
خدا به حالم رحم کرده که خوابن چون اگه بیدار بودن و می پرسیدن اهورا کجاست هیچ جوابی نداشتم که بدم.
درو بستم و نفسم و فوت کردم.تا صبح هم خدا بزرگه.
لباس عوض کردم و تن خستمو انداختم روی تخت و چشمامو بستم اما جلوی چشمم تصویر اهورا و هلیا نقش بست.
کلافه غلت زدم تا بخوابم اما باز هم اهورا رو دیدم.

سرمو توی بالش فرو بردم اما بازم فایده نداشت.
بلند شدم و یکی از کتابای درسی مو باز کردم. حالا که نمیخوابم حداقل بخونم.
چند صفحه ای نخونده بودم که چند تقه به در خورد


سیخ سر جام نشستم.اگه مهتاب باشه یا ارباب؟چی باید بگم؟
سریع روی تخت دراز کشیدم تا فکر کنن خوابم.
لحظه ای بعد در باز شد و بعد هم صدای بسته شدن در اومد.
با خیال اینکه هر کی بود رفته خواستم چشمامو باز کنم که صدای قدمای آشنایی به گوشم خورد و عطرش وارد بینیم شد و نفسم و بند آورد.


????

1401/04/18 22:11

????

#خان_زاده
#پارت131

اهورا بود...حس کردم قلبم از کار افتاد.
لعنتی انگار نمیدونه ما نامحرمیم و نباید عین گاو بیاد داخل.
خواستم چشمامو باز کنم اما پشیمون شدم. از طرفی عذاب وجدان موهای بازم که روی بالش پهن شده بود و لباس آستین کوتاهم از طرف دیگه... این قلب لعنتی.
چون موهام توی صورتم بود تونستم نامحسوس گوشه ی پلکم و باز کنم.
داشت کتش رو در می‌آورد..
سر در نمی آوردم. چرا نمی رفت؟
روی تخت نشست.پلکام و بستم و از تکون تخت فهمیدم دراز کشید..
بی تحمل خواستم چشمام و باز کنم و با لگد بیرونش کنم که دستش روی موهام نشست.
خیلی خره اگه نفهمیده باشه بیدارم چون صدای قلبم کر کننده شده بود.
نفس بلندی کشید.با حس گرمای دستش روی دستم دیگه طاقت نیاوردم و چشمام و باز کردم و برای اینکه ضایع نشم اول گیج خواب به صورتش نگاه کردم و بعد متحیر گفتم
_تو اینجا چی کار میکنی؟
بدون این‌که نگاه تب دارش و از صورتم برداره گفت
_نمی‌دونم.
بلند شدم و با عصبانیت گفتم
_حق نداری هر وقت خواستی بیای خونه ی من.
انگار اصلا صدامو نمی شنید.واسه خودش گفت
_به مامانش معرفیت کرد؟
چشمام و ریز کردم و گفتم
_چی میگی تو؟
_سامان و می‌گم. میخوای زنش بشی؟
با حرص گفتم
_به تو چه هان؟به تو چه؟
از جاش بلند شد و خواست به سمتم بیاد که در اتاق و باز کردم و گفتم
_برو بیرون اهورا.زن حاملت و اربابم اینجان.نخواه داد و بزنم و بگم از کجا اومدی.


????

1401/04/18 22:12

????

#خان_زاده
#پارت132

نزدیکم شد و به جای رفتن در اتاق و بست و گفت
_باید باهات حرف بزنم.
نفسم و فوت کردم و به سمت کمدم رفتم.
لباس بلند دکمه دارم و پوشیدم و خواستم شال سرم کنم که گفت
_از منی که فتحت کردم خودتو می پوشونی و اجازه میدی اون مرتیکه دستتو بگیره و زل بزنه به لبت؟
شال و روی سرم انداختم. به سمتش برگشتم و گفتم
_به تو چه؟
عصبی گفت
_انقدر اینو نگو به من.
جلو رفتم و گفتم
_دروغه؟چی کارمی؟چه صنمی بام داری؟کی هستی که بهم میگی امر و نهی میکنی؟
جلو اومد و گفت
_کس و کارتم.
پوزخندی زدم و گفتم
_اون امضای پای طلاق یعنی تو دیگه هیچ نسبتی باهام نداری. برو بیرون اهورا. فردا هم دست زن تو و فامیلاتو بگیر و از اینجا ببر.من موظف نیستم جور اشتباهات تو رو بکشم.
بی اعتنا به حرفم گفت
_ازش فاصله بگیر آیلین.
_از کی؟
_از سامان...
اخم کردم و خواستم حرفی بزنم که نذاشت
_باز مزخرف نباف که ربطی به من نداره.
سر تکون دادم و گفتم
_باشه.بهش میگم شوهر سابقم که از قضا شوهر خواهر الانته بهم گفته دیگه نبینمت.
کلافه دستی لای موهاش برد که با جدیت گفتم
_برو بیرون از اتاق.اگه میخوای تو این خونه بمونی اتاق زنت اون یکی اتاقه نه این جا.
نگاهم کرد و برای لحظه ای پشیمونی رو توی چشاش دیدم.
عقب گرد کرد. در اتاق و باز کرد و رفت بیرون.
بی رمق به سمت تخت رفتم و نشستم.. سرمو بین دستام گرفتم و اشکم سر خورد پایین. هر چه قدر هم جلوش خودم و محکم نشون بدم باز میدونم که قلبم جلوش ضعیفه.


???

1401/04/18 22:12