The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#رها_فرهمند
#پارت2

****
وارد ساختمون میشم،اسانسور خرابه!
از پله ها بالا می رم و دستمو برای بیرون کشیدن کلید توی جیبم می فرستم،مشکوک به خانمی که با چادر گل گلی جلوی در واحدم ایستاده نگاه می کنم و بی تفاوت از کنارش رد می شم و در رو پشت سرم می بندم.

پشت در می ایستم...
صدای قدم ها خبر از رفتنش می ده،لباسامو از تنم بیرون می کشم داخل لباس شویی می ندازم و روشنش می کنم و به سمت حمام
می رم؛

آب سرد می تونه مغز تب دارمو اروم کنه.
شلوار راحتی می پوشم‌،زیر کتری رو روشن می کنم.

با شنیدن صدای زنگ در متعجب به سمت در می رم از چشمی نگاه می کنم،همون دختر چند دقیقه قبل بود.

اینجا چی می خواد؟
در رو باز می کنم.
سریع و دست پاچه لبخندی می زنه:
-سلام

بی تفاوت می گم:
-امرتون؟

لبشو با زبونش تر می کنه:
-من ساکن جدید ساختمان هستم، طبقه بالای شما...

وسط حرفش می پرم:
-پس شمایید، خانم طبقه پایین آدم زندگی می کنه.
تا صبح از سر و صدای شما نتوتستم بخوابم!

با چشمای گرد و متعجب نگاهم میکنه، دم عمیقی می گیره:
-بله، عذر می خوام.
ببخشید مجدد مزاحم شما شدم اما...
یکی از وسایل من افتاد روی تراس شما،اگر اجازه بدید شخصییه خودم یه لحظه برش دارم.

این قضیه بو داره!
اصلا این دختره از اول مشکوک بود...
-انداختمش آشغالی!




✨✨
✨✨✨

1401/09/15 02:47

#رها_فرهمند
#پارت3


همین یک جمله رو گفتم و در رو روی چهره خشک شده اش بهم زدم.
سریع خودمو به تراس رسوندم، با دیدن لباس زیر صورتی رنگ لبخند روی صورتم نقش بست.

پس دلیل دستپاچه بودنت این بود!
نگاه دقیق تری به لباس انداختم، از اون قد و قامت بیش از هم نباید انتظار داشت.

با صدای قل قل کتری لباس رو روی راحتی می ندازم...
مقداری راضیانه دم کردم؛ باز سر و صدا شروع شده بود ...
(صدایی که انگار اسب داره یورتمه می ره)
نفسمو رها کردم و ماگ رو با دمنوش پر کردم.
***
به دنبال صدا در اتاق ها رو یکی یکی باز کردم ولی هنوزم صاحب صدای رنجور و ضعیفی که کمک می خواست پیدا نکردم انگار با ته مانده جونش فریاد می زد:
«-نه نکن...کمک کنید!»

با سر درد از خواب می پرم...
من به این کابوس های شبانه عادت کرده بودم،مثل تنهایی که رفیق شفیقم شده بود و قصد رفتن نداشت.

یقه شولکسم از عرق خیس شده بود....
هوای خفه اتاق رو پس زدم و از روی تخت بلند شدم،دوش گرفتم ؛ کت و شلوار پوشیدم و اماده رفتن شدم.
من مهندس کامپیوتر بودم توی یه شرکت اپلیکیشن معاون بودم.

****
بعد به پایان رسیدن وقت اداری بدون تلف کردن ثانیه ای از شرکت بیرون زدم....
به سمت پرادو سیاه رنگم رفتم دزدگیر رو زدم سوار شدم.

پدال گاز رو بیشتر فشار دادم دستمو برای روشن کردن سیستم صوتی جلو بردم که صدای برخورد جسم با ماشین توی گوشم پیچید.




✨✨
✨✨✨

1401/09/15 02:47

#رها_فرهمند
#پارت4


از ماشین پیاده شدم و بین همهمه مردم چشمم به دختر جوونی خورد روی زمین افتاده و ناله میکرد،بازوشو به قصد بلند کردنش گرفتم که جیغی کشید....

«-چیکار میکنی جوون ؟»
اروم به سمت زنی چرخیدم که چرخ فلک موهاشو سفید کرده بود...
«-برو کنار...»

پوفی از سر کلافگی کشیدم و چند قدم عقب رفتم، دختر رو اروم روی صندلی ماشینم نشوندن و راهی بیمارستان شدم.

پرستار مدام دستور سی تی اسکن و امار ای میداد و دخترک پیاز داغشو بیشتر میکرد.

عصبی غریدم:
-پس این دکتر کجاست؟

-«صداتو بیار پایین!»
به سمت صوت نه چندان اشنا گردن کشیدم،اون اینجا؟!...

با ابرو های درهم نزدیک شد و با صدایی گیرا گفت:
-مشکل چیه؟
پرستار نزدیکش شدو سریع گفت:
-خانم دکتر مورد تصادفیه،از بیمار ( امارای ) گرفتیم و متتظر جوابیم.

خانم دکتر؟
این فسقلی؟

با بیرون رفتن پرستاردخترک کوتاه قد زبان دراز گردن راست کرد و گفت:
-وقتی صلاحیت ندارید چرا رانندگی میکنید؟

این نیم وجبی داشت تلافی دیروز رو میکرد قطعا؛

پوزخندی زدم کنار تخت ایستادم محکم به بازوی حقه باز روی تخت ضربه محکمی زدم نگاه تر سیدشو به سمت خانم دراز زبون دوخت اونم به سرعت به سمتم اومد گفت:
-چی کار می کنی؟

اما من بازوی لاغر دختر رو چنگ زدم و غریدم:
-پاشو من خودم هفت خط عالمم!





✨✨
✨✨✨

1401/09/15 02:47

#رها_فرهمند
#پارت6


لب پایینمو زیر دندون کشیدم و گفتم:
-اخه تو به چه دردم می خوری؟

دکتر رو کامل کنار زد خودشو نزدیک تر کرد و با بی بندی لب زد:
-توی خونت به دردت می خورم!

دلم هوس کمی قضاوت کرده که چرا این دختر بی عار خودش رو به بهای جای خواب عرضه می کنه،

اما صدایی دردمند از درونم پچ می زد:

«تو روز های بدتری دیدی،و زندگیتو بیشتر از این دختر به گند کشیدی!»....

عصبی پلک بستم و گفتم:
-اسمت چیه چمچاره خانم؟

خانم دکتر اما قصد سکوت نداشت بازوی دخترک عقب کشید و با حرص گفت:
-معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟....
به چی این یاردان غولی اعتماد کردی که می خوای بری خونش؟

با من بود ؟
قدمی جلو رفتم:
-با من بودی؟

پوزخندی زد:
-اره وقتی من دکتر قلابیم توهم می شی یاردان غولی!

دخترک اما عاصی بازوم رو گرفت و به سمت در کشید:
-خانم دکتر تو چی می دونی از بی پولی و اوارگی؟....
کمک تورو نمی خوام....

سمت من چرخید و ادامه داد:
بریم!

سوار ماشین شدیم و به سمت خانه حرکت کردم، سرم سِر شده که چرا اصلا این چِمچاره رو دارم می برم خونه و قوانین خودم رو زیر پا می زارم!


طی یک حرکت دور زدم به سمت مُتل همیشگی...
جایی که ماهی چند بار یک شب مهمانش بودم.

بالاخره زبون باز کرد:
-خونت کجاست؟

من کاملا بی زبط پرسیدم:
-نگفتی اسمت چیه؟
-اسمم نگاره

زیر لب زمزمه کردم ''نگار''...
از گوشه چشم نگاهش کردم :
-خونه نمی ریم نگار!

-پس کجا می ریم؟
ببین من ...


بین حرفش پریدم:
-میبرمت یه مهمون خونه مدتی زیر نظرم باش خرجت رو می دم اما اگر دست از پا خطا کنی می برمت پیش پلیس...
سعی کن مثل ادم زندگی کن!

خندید و لب زد:
-بدون انتظاری؟
نکنه خیریه داری ؟

-خودت رو جمع می کنی و می ری کار می کنی
پس می دی!
این طرز صحبتت...
نترس یه مدت هرز نگردی نمی میری!




✨✨
✨✨✨

1401/09/15 16:42

#رها_فرهمند
#پارت7

خسته روی راحتی لم داده بودم به امروز فکر میکردم....چه تفاقی برای منه دل سنگ افتاده بود که پناه نگار شدم؟....
قطعا عقلم رو از دست دادم!



محکم در کوبیده شد،این دیگه کدوم خریه این ساعت؟....
بلند شدم لز چشمی نگاه کردم با دیدن خانم دکتر چندان هم تعحب نکردم؛



در رو سریع باز کردم :
-چیه؟...باز اینجایی؟به علاوه تقلبی بودن کنه هم هستی!


محکم تخت سینم کوبید و غرید:
-کجاست؟
کجا بردی اون بیچاره رو؟.....


محکم تر هلم داد و وارد خونه شد داد زد:
-کجا بردی دختره بیچاره رو کثافت؟


خونم به جوش اومد منم تحملی دارم بازوش رو گرفتم و عربده زدم:
-کجا سرتو انداختی پایین اومدی تو؟
مثل این که خیلی دلت می خواد بیای خونم؟
این بار دومه تلاش میکنی!



کشیدمش سمت اتاق خواب ترسیده گفت:
-کجا میبری منو؟.....


خندیدم و گفتم :
-نترس کوچولو!...
تور روم گردی اتاق خواب منه!...
میبرمت به ارزوت برسی.


به هر ضرب و زوری بود کشیدمش سمت در اتاق جیغ فرابنفشی کشید که حس کردم سیم خار دار فرو کردن تو گوشم،


پرتش کردم توی اتاق که یهو چراغ خواب سمتم پرت کرد؛
حس کردم کتفم از جا در رفت....
از درد خم شدم،از فرصت استفاده کرد و دوید از خونه بیرون رفت.




قرص مسکنی خوردم....
کثف درد امانم رو بریده بود،به هر حون کندنی بود خوابیدم....


با صدای در چشم باز کردم:
« پلیس اگاھی در رو باز کنید»


شوکه از جا پریدم،غیر ممکنه لو رفثه باشه!
سریع خودمو به پشت در رسوندم به ارومی از چشمی نگاه کردم؛
مامور بود....


جرات نفس کشیدنم نداشتم!....
«جناب سروان مطمنم اون داخله»
...این صدای اون عجوزست!





✨✨
✨✨✨

1401/09/15 16:42

#رها_فرهمند
#پارت8

دم عمیقی گرفتم در رو باز کردم که همه سر ها به سمتم چرخید خودمو کامل زدم به کوچه علی چپ و لب زدم:
-سلام بفرمایید؟



سروان سری تکون داد و گفت:
-سلام،اقای نیما فتحی؟
-بله،خودم ھستم!

-تنها زندگی می کنید؟
-من تنها زندگی می کنم!...
چطور؟
مشکلی پیش اومده؟


-خانمی به اسم نگار جوادی اینجاست؟
-خیر...


دکتر بین حرفم پرید و عصبی گفت:
-دروغ میگه جناب ایشون بیمار من رو بردن!

سروان دستش رو بالا گرفت و اخطار داد:
- اجازه بدید خانم!...
نسبت شما با خانم نگار جوادی چیه؟


محکم گفتم:
-خیر،
نسبتی ندارم جناب سروان...
من با اون خانم تصادف کردم گفتن گویا جایی برای اسکان ندارن منم برای جبران بردمشون یک مهمان خانه و به خودشون هم گفتم من هزینه اسکانشون رو تقبل می کنم؛
می خواید ادرس مهمان خانه هم بدم خودتون برید سوال کنید!
-بله لطفا ادرس رو بگید!




ادرس رو داده و حالا توی کلانتری مقابل دکترقلابی نشسته بودم؛...
داشتن با نگار صحبت می کردن؛


سرهنگ پشت میز نشست گلویی صاف کرد و گفت:
-طبق گفته خانم جوادی مشکلی نیست اما شما اقای ...؟

کلافه گفتم:
-نیما فتحی هستم!
-بله اقای فتحی شما هدفت کار خیره اما شما مجرد هستید...

-ببخشید؟...چون مجردم نمی تونم کار خیر انجام بدم؟
-خیر منظور من اینه صلاح دید من اینه یک صیغه محرمیت خوانده بشه بدون چشم داشتی اقای فتخی!...
گویا خانم جوادی هم مشکلی نداشتن.



پام که به کلانتری رسید همینم مونده بود اون هفت خط رو صیغه کنم،
با اعصابی خورد به حرف سرهنگ گوش می کردم نگاهم روی کفش دکتر بود،



اخ هوژین...هوژین احمدی چنان بلایی به سرت بیارم جرات نکنی پاتو بزاری توی اون ساختمون!....


انگار چاره ای نبود باید برای سه ماه نگار رو صیغه کنم.....
دمی گرفتم لب زدم:
-برای سه ماه جناب من هزینه این خانم رو می دم و برای همین مدت صیغه اش میکنم.




✨✨
✨✨✨

1401/09/15 16:43

#رها_فرهمند
#پارت10

لب هاش تکون می خورد،انگار می خواست حرفی بزنه اما زبونش نمی چرخید؛

دم عمیقی گرفت و چشم بست که قطره اشکی روی گونه اش سر خورد هقی زد و گفت:
-خیلی عوضی!




از ماشین پیاده شد.
کمربندم رو باز کردم اما پشیمون دوباره بستمش،
دلسوزی بی جای من این توهم رو تو سرش انداخته بود.


ماشین رو روشن کردم و بی توجه به نگار که کنار گاردریل راه می رفت به سمت خونه رفتم.


به ساعت نگاه کردم عقربه ساعت2:17دقیقه بامداد رو نشون می داد،
وقت مناسبی بود؛


ماسک مشکی روی سرم کشیدم سیستم امنیتی ساختمان و دوربین از کار انداختم،
به سمت طبقه بالا رفتم....

در رد راحت باز کردم و پشت سرم مثل اول بستمش،
اروم به سمت اتاق قدم برداشتم ...
اتاق خالی بود!...


با شنیدن صدای کلید سریع توی تراس مخفی شدم.


یک راست به اتاق خواب اومد...برق رو روشن کرد که خودمو بیشتر پنهان کردم؛

شال رد از روی سرش برداشت،
گیره رو از روی موهاش باز کرد و موهای بلند خرمایی رنگش دوره اش کرد.



مانتوش رو باز کرد و روی تخت انداخت...
دستشو سمت دکمه شروالش برد چشمامو بستم،

منو هیز بازی؟
اصلا و ابدا....
ولی خب چشم من پره از این منظره ها چشمامو اروم باز کردم که با جای خالیش رو به رو شدم.



کجا رفت این بلای جون؟
صدای شیر اب خبر از حموم رفتنش می داد.
صبر می کنم ....


صبر می کنم،
ایرادی نداره.

با حوله تنپوش کنار میز پاتختی ایستاد که با یک حرکت سریع یه دستمو رو دهنش گذاشتم و دست دیگمو از روی دستاش دور کمرش حلقه کردم.





✨✨
✨✨✨

1401/09/15 17:11

#رها_فرهمند
#پارت11

دست و پا میزد و سعی می کرد جیغ بزنه،دستمو بیشتر رو لبش فشردم...


ودر گوشش زمزمه کردم :
-هــــیــــــــــس...
دختر کوچولو....
کاریت ندارم فقط اومدم یکم تنبیه ات کنم!.... صدات در نیاد!....
که اگه دستمو بر دارم و جیکت در بیاد....





دستمو دور کمرش تنگ تر کردم و ادامه دادم:
-می دونی چه بلایی سرت می ارم؟...
هوم؟



سرشو تکون داد دستمو برداشتم که تقلا کرد و فریاد کشید:
-کمک....




دستمو روی دهنش گذاشتم،....
حوله از روی شونه اش سر خورده بود،


سرشو سمت چپ خم کردم و گازی محکم از شونه راستش گرفتم.



دختره سرتق با ارنج محکم به قفسه سینم ضربه می زد،الحق که دختر تخص و قوی بود.


سرمو به سرش چسبوندم و اروم در گوشش پچ زدم:
-چی بهت گفتم؟....
نگفتم جیکت در بیاد بلایی سرت می ارم!


فشاری به کمرش اوردم که خودشو تکون داد....
حوله بیشتر سقوط کرد؛

نیشخندی زدم و گفتم:
-اوم دختر کوچولو هر چی بیشتر تقلا کنی من بیشتر از منظره لذت می برم!


دستمو یک دفعه از رو دهنش برداشتم و با ضرب جایی نزدیک شاهرگش کوبیدم که بی هوش توی بغلم افتاد.


روی زمین گذاشتمش و از خونه خارج شدم،
وارد واحد خودم شدم دوربین ها و سیستم امنیتی رو فعال کردم و تایم فیلم ها رو هم تتظیم کردم.....


لباسم رو عوض کردم که صدای گریه و دویدن توی راه پله ها به گوشم رسید.





✨✨
✨✨✨

1401/09/15 17:11

#رها_فرهمند
#پارت12

سریع سرمو زیر شیر اب گرفتم و حوله انداختم روی سرم،پشت در ایستاده محکم به در می کوبید؛


با گریه صدایی که التماس و وحشت درش موج می زد گفت:
-اق...ای ف..فتحی....
توروخدا در رو باز کن!



لبم به نیشخند باز شد....
وقتی توی چیزی که بهت مربوط نیست دخالت می کنی،
باید تاوان بدی!
باید....


نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم که عین دیواری قدیمی، کاهگلی و نمور توی بغلم اوار شد.

با صدای بلند گریه می کرد و توی بغلم می لرزید....
کلافه بازوش روو گرفتم و از خودم جداش کردم....


چهره نگران به خودم گرفتم و گفتم:
-خانم احمدی...
چیشده؟...
چه اتفاقی افتاده؟


بلوزم رو از پشت به چنگ گرفت و نالید:
-یکی...
یکی اومد توی خونم...


تعادلش رو از دست داد چیزی تا سقوطش نمونده بود که دستمو دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش بالا....



سرش رو به سینم چسبوند، از شدت گریه به هق هق افتاده بود؛


به لباسش نگاه کردم همون مانتوی لیمویی رنگ که وارد خونه شد تنش بود رو پوشیده بود.


بلندی مانتو تا پایین تر از زانوش بود ،
شلوار گل گلی پوشیده....

حسش می کردم...
نرمی بدنش که به تتم چسبیده بود؛


با عجله لباس پوشیده اما خبری از لباس زیر نبود!...
با اون بلایی که من سرش اوردم همین که برهنه نیومده پایین باید ایستاده براش دست زد.


خم شدم دستمو زیر زانوش زدم و بلندش کردم،
مثل پر سبک بود!...
به واسطه خوش گذرونی های متعددم سایز تمام اندامش دستم اومده بود.


کنارش نشستم و اروم لب زدم:
- حالتون خوبه؟...
کی اومده خونتون؟...
منظروتون چیه؟


بی جون لب زد:
-ا...اب...اب


تشنه بود لبش خشک شده بود،
اگر باهاش سر و سری داشتم حرفش رو جور دیگه ای برداشت می کردم .





✨✨
✨✨✨

1401/09/15 17:11

#رها_فرهمند
#پارت13

نفس عمیقی کشید و خودشو جمع و جور کرد چشماشو بست اروم لب زد:
-از حمام اومدم بیرون یکی از پشت گرفتم...

پامو روی پام انداختم ریزبینانه گفتم:
-یکی اومد توی خونتون؟....
می شناختیدش؟....

سرشو به چپ و راست تکون داد،هقی زد و گفت:
-نه!...

خودمو کشیدم نزدیک تر:
-صورتشم ندید؟

-نه ندیدم!....
از پشت گرفته بودم،
از هوش رفته بودم!...
می شه تلفنتون رو بدید؟

گوشی رو روی میز گذاشتم:
-حتما...
بفرمایید.

تلغن رو برداشت شماره ای گرفت و گوشی به گوشش چسبوند:
«-الو...
110...
بله دزد اومده خونم!...
بله ادرس مشریه...»

دختره *** پلیس خبر کرد،
قفل در مشکلی نداشت؛

دوربین ها رو چک کردن اما مدرکی از ورود من به خونه پیدا نکردن!....
پلیس با کلی شک شکایت نامه ای پر کرد و رفت.

نگاهی به هوژین کردم خیره به کف زمین ایستاده بود زمزمه کردم:
-بفرمابید...
امیدوارم دیگه مشکلی پیش نیاد؛
شب خوش.

هول شده گفت:
-اما من نمی تونم برم خونه خودم...

-اونوقت چرا؟
-خب من...
اوم...راستش می ترسم!

دختره خنگ ما می ترسید و غلط بزرگتر از وجودش می کرد؟....
چطوره شب من برات لالایی بخونم جوجه کوچولو....

چشمامو ریز کردم،معذب سرشو خم کرد؛ نه من از این گوسفند مظلوم خوشم نمیاد!.....

من اون گربه وحشی رو می خوام!....
اون منو به وجد می اره.
نیشخندی زدم و با لودگی گفتم:
-می خوای گولم بزنی؟

یهو سرشو بلند کرد و گفت:
-چی؟
-واقعا که می خوای گولم بزنی تو بغلم بخوابی... این سو استفادس!

-چی داری می گی چه بغلی؟....
کی خواست بغلت کنه؟!
-نگا نگا همین تو نبودی دو دقیقه پیش می خواستی گولم بزنی ببرمت خونم بغلت کنم؟!.....
تو می دونی من دلسوزم می گی تنهایی می ترسم!

-از منبر بیا پایین!....متوهم!
با اخم به سمت پله ها رفت،
به سختی جلو خندمو گرفتم و گفتم:
-دست از فساد بردار فرزندم و مرا الگوی خود قرار بده!




✨✨
✨✨✨

1401/09/15 23:14

#رها_فرهمند
#پارت14

با ابرو در هم برگشت و توپید:
-همینم مونده،
پشت سر شیطان قامت ببندم مطمئن تره تا تو!
.....
ساعدم رو روی چشام گذاشتم،
فکر یک ساعت قبل از ذهنم نمی رفت؛

حس می کنم خدا هم از وجودم راضیه....
وگرنه این ترکیب قدرت بدنی و فکری غیر قابل باوره!....

تازه من فقط دارم تو روند کار ها کمک عزرائیل می دم!....
باید ممنونم باشن.

چشمام داشت گرم می شد که محکم به در کوبیده شد با اخم به سمت در رفتم،
بازم؟....

در رو باز کردم که هوژین به سرعت گفت:
-من نمی تونم تنها بمونم!

مسخره نگاهش کردم بلکه از رو بره،بعضی از دخترا اویزونن!...

کافیه بهشون بگی سلام،
میان میگن صدات منو حامله کرد!....
یاالله گردن بگیر.

من نه وقت سر کله زدن با این دکتر قلابی رو دارم نه حوصلشو....

من توی راهی قدم گذاشتم که حتی اگر خودمم بخوام نباید کسیو وارد زندگیم کنم؛

پوفی کشیدم دستمو به در گرفتم و گفتم:
-خب به من چه؟
مگه من پرستارتم؟

نگاهی بهم انداخت لبشو جمع کرد،
خم شد از دستم رد شد رفت داخل؛

شوکه از این حجم پررویی برگشتم و غریدم:
-اوووووش!....
کجا سرتو انداختی پایین میری تو؟

خودمو بهش رسوندم بازوشو گرفتم و ادامه دادم:
-بیا برو بیرون ببینم!

بازوشو از دستم بیرون کشید با لحن قاطعی گفت:
-مطمئن باش همه راهی امتحان کردم و هیچ راهی نداشتم که الان اینجام!....

امشب اینجا میخوابم صبح عمل دارم نمیتونم نخوابم!....
فرداشبم کسی میاد پیشم.

در رو بستم،
به سمت اتاق رفت تکیه به در اتاق زدم و گفتم:
-خودت با پای خودت اومدی تو اتاقم...
حتما شبم باید سرت رو بازوم باشه که صبح کسیو نکشی؟!

بالش و ملحفه لز رو تخت برداشت و نزدیکم شد،
بازومو بین دستش فشرد

و گفت:
-اییی...
نوچ...
دوست ندارم،
سفته.

باورم نمیشد شدم عروسک یه نیم وجبی!....البته تجربه ای کسب کردم از دخترای کوچولو و قد کوتاه باید دور موند،اینا نصفشون زیر زمینه!....

اما خودم رو نمیتونم گول بزنم.
من عاشق رقابتم و این خانم دکتر حریف زبون درازیه و من از کلکل باهاش لذت می برم.

پشت سرش سمت راحتی رفتم و گفتم:
-تو کف بودی؟

سمتم چرخید دستشو به کمرش زد و پرسید:
-تو کف چی؟

اشاره به هیکلم کردم:
-مشخصه!

-وای اعتماد به نفس تو اسمون رو پاره کرده!....
محض اطلاعت الان خیابون پره از این هیکل ها شده، مد شده تیشرت زردم میپوشید ادم فکر میکنه باب اسفنجی تو خیابونه!....
الانم زبون به دهن بگیر بخوابم.

بی حوصله خودمو روی تخت انداختم که گفت:
-بیداری

اروم جواب دادم:8
-هوووم؟
-مرسی گذاشثی بمونم.

جوابی بهش ندادم چشمامو به خواب قرض دادم.



✨✨
✨✨✨

1401/09/15 23:16

#رها_فرهمند
#پارت15

چشمامو باز کردم عقربه ساعت نشون می داد باید اماده بشم تا دیر نشده.

گرسنم بود،
قطعا دکتر عین فیلما واسه تشکر صبحانه اماده کرده!...
چشمم به میز خالی خورد سمت اشپزخونه رفتم،حتی لیوان ابم گذاشته روی سینک...

با دیدن کاغذ روی یخچال به سمتش رفتم خوندمش:
(-سلام...
برای مهمان بعدی جنتلمن باش و بزار روی تخت بخوابن!
گردنم گرفته...)

با حرص کاغذ و مچاله کردم بیچاره تو از ترس من به من پناه اوردی بچه....

بیچاره نمی دونه دختره بیاد خونه من جاش همونجاست روی تخت!...
نه راحتی.

امروز سر کار حسابی خسته شده بودم،
سوار اسانسور شدم در در حال بسته شدن بود که یه دختر پرید تو اسانسور؛

لبخندی زد که ردیف دندون های کامپوزیت شده اش به رخ کشید.
یهو اسانسور ایستاد...

بین طبقات گیر کرده بود!
زنگ اسانسور رو زدم که بازوم با دستای سرد و نرم دختر خوش هیکل گرفته شد.

خنثی لب زدم:
-چیکار دارید می کنید؟

لبشو ماهرانه گزید و با ناز لب زد:
-عذر می خوام من فوبیا دارم!

نیشخندی به چاخان گفتنش زدم
دستمو پشت کمرش گذاشتم

و گفتم:
-واووو....
چه تفاهمی!...
منم از این فوبیا ها دارم!

به خوبی منظورم رو گرفت لبخندی لبریز از شیطنت زد،
صورتم نزدیکش بردم

که اسانسور حرکت کرد و در باز شد؛
نگاه مات نگهبان و دکتر روی ما موند...

شوکه لب زد:
-شما چیکار میکنید؟

زهر خندی زدم و گفتم:
-خانم فوبیا فضای بسته دارن گویا....
کمکشون می کردم...

چطور؟...
مشکلی هست؟....

اخم کرد و توپید:
-با شما نبودم!...
فریماه اینجا چه خبره؟

فریماه اروم ازم جداشد و با لبخندی گفت:
-هوژین جان اقای محترم گفتن که...

ما توی اسانسور حبس شدیم،
منم ترسیدم!
راستی اقای خوشتیپ اسم شما رو میتونم بدونم؟


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/15 23:16

#رها_فرهمند
#پارت16

هوژین دستشو گرفت و کشید،
از نگهبان تشکر کرد؛
کلید توی دست فریماه گذاشت و گفت:
-برو تا من بیام

فریماه اومد حرفی بزنه که نگار غرید:
-زود باش!....
برو دیگه....
منم الان میام.

فریماه با لبخند زیر لب خداحافظی کرد و رفت.
نگار با خشم اومد.
گوشه کتم رو گرفت و کشید

و پر حرص لب زد:
-انقدر هولی؟...
هر دختری ببینی باید باهاش تیک بزنی؟....

اما این بار لقمه بزرگتر از دهنت گرفتی حتی فکرشم نمی کنی کیه؛
اون حتی نمی زاره پادوش باشی بیچاره!

حسابی عصبی بودم اما کوبدن کار من نبود من دشمنمو رنده اش میکنم!...

با نیشخند لب زدم:
-ببینم تو حسادت شده؟

حرصی گفت:
-چی داری میگی؟
وای...
وای....
از حسادت داری اتیش می گیری!...

خم شدم ل*ب هاشو به اسارت وحشیانه ای کشیدم.

محکم به کتفم میکوبید،بیشتر بازوش رو فشردم؛یکدفعه عقب کشیدم.

نفس نفس می زد
و چشماش خیس بود....

اما من بی رحم تر ادامه دادم:
-دوست داشتی؟....
دیگه نبینم به دوستت حسادت کنی هاااا....

جلو اومد و کشیده محکمی سمت چپ صورتم زد،
قدمی عقب رفت و گفت:
-اشغال...
عوضی...
لجن...

من ریلکس گفتم:
-همین؟....
همینا رو بلدی؟

پشت کرد و تند تند از پله ها بالا رفت...
به سمت خونه رفتم ...

****
دوش گرفتم....
گوشی نوکیا ساده مو روشن کردم،
برام پیام اومده بود:
«-خونه برای فروش گذاشتین!قیمتش چنده؟»...
پس کار جدید جور شد.

با صدای در چشم باز کردم،خسته خمیازه ای کشیدم؛
به سمت در رفتم و حتی زحمت پوشیدن تیشرت هم به خودم ندادم...

از چشمی نگاه کردم...
ابن که همون دخترس!...
در رو باز کردم نگاهی به عضلاتم انداخت

و گفت:
-اوممم....
سلام...
من اومدم خونه اما هوژین نیست میشه بیام منزل شما تا بیاد؟

لبخندی زدم و گفتم:
-حتما...
بفرمایید...

بعضیا خودشون به بلایی که قراره سرشون بیاد راضین!...

من مطمئنم هوژین از اومدن فریماه اونم ساعت7صبح خبر نداشته!...

حتی از اینم مطمئنم دیروز هوژین جریان نگار رو کف دست فریماه گذاشته....

از اونجایی هم که دخترا از رنگ شرت همم خبر دارن جریان ب*وس دیروزم فریماه با خبره اما باز این ساعت اینجاست.

مانتوشو در اورد و سمتم چرخید و گفت:
-خونه قشنگی داری

-ممنون....چیزی می خوری؟
-اوممم نه مرسی.

روی راحتی نشستم.لبخندی زد نزدیکم شد و یهو افتاد سمتم...

توی ب*غلم گرفتمش خندید و گفت:
-وای افتادم!

لبخندی به شیطنت های عیانش زدم،موهاشو پشت گوشش فرستادم

و گفتم:
-افتادی؟....
مواظب نیستی خب!....

اگر چیزیت می شد چی؟....
حالت خوبه؟
-ما خونمون زمینش کجه اخه...

-یعنی تو همه رو بغل می گیری؟

-من نه...
ولی میبینی دست تقدیر یه سریا رو می اندازه توی بغلم!

لبخندی زیر پوستی زد،با
دست راستش

1401/09/15 23:16

کتف چپشو ماساژ داد؛

به چشام زل زد و گفت:
-کتفم...
کتفم درد گرفت!

واقعیتش من همجوره گشتم....
اصلا ادم علیه سلامی نبودم اما این دختر با رفتار خاصش بند های ازادی رو دریده!....


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/15 23:16

#رها_فرهمند
#پارت17


انقدر با مهارت و بدون مرز جلو اومدن....
خبر از یه قرار معمولی نمی ده.

دستمو بردم جلو کتفشو نمادین ماساژ دادم،
به چشماش نگاه دوختم سرمو کنار گوشش بردم و طوری که بازدم نفس هام به گوشش بخوره
لب زدم:
-درد می کنه؟

اروم گفت:
-اهوم

-خوبش کنم؟
-اره

سرمو جلو بردم و از لباش کام گرفتم،دستشو دور شونم حلقه کرد؛

لب پاینشو گاز گرفتم....
موهامو چنگ زد ...

میتونستم مطمین بگم این دختر حسابی ماهره.

تو بغلم بلندش کردم و به سمت اتاق بردم،
روی تخت گذاشتمش و خیمه زدم روش...

ازش فاصله گرفتم و شومیز استین حلقه ایشو از تنش بیرون کشیدم.
از چشماش نیاز رو می خوندم....

گردنشو بوسیدم...
نفسمو تو گوشش باز دم کردم،
لب رژ خورده اشو زیر دندون گرفته بود؛

با انگشت لبشو از حصار دندون بیرون کشیدم....
به تنش دست کشیدم،

ناله ای کرد و گفت:
-واااای...
اقای فتحی.....

تو گوشش پچ زدم:
-اقای فتحی؟

بوسه ای روی قفسه سینش زدم....
و بی طاقت گفت:
-اوممم....
دیگه نمی تونم.....
وایییی....

صدای نفس هامون گوش گوش خودمون رو کر کرده بود...

هوای دم و خفه اتاق که حالا با عطر هوس مزین شده بود...

چشم هامون...
که بی خجالت تن همو می کاویدن...

و حرف هایی که فقط یک معنی داشتن...
شهوت!

به خاطر شغل شریفم و حساسیت بالای کار کم کم دچار نوعی وسواس شده بودم...

و اتاق114اون متل...
که ماهی چند بار مهمونشم و صاحبش که با پول بیشتری که می گیره کامل تمیزش می کنه و دهنشو می بنده.

مهم تر از همه اعتماد توی زندگیم به معنای خودکشی بود و این اولین باره دختری توی خونه خودم و توی تختم توی اغوشم می پیچه!

شاید می خواستم به خودم ثابت کنم دیگه اون ادم بدبخت بیچاره ای که هوژین می گفت نیستم...

که این دختره لقمه بزرگتر از دهنم نیست!

اصلا وسواسم ولی خر که نیستم...
کدوم احمقی دختری که خودش میاد خونت خودشو می اندازه توی بغلت می فرسته بره؟!

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/15 23:17

#رها_فرهمند
#پارت18

****
تخت بالا پایین شد از خواب سبکم چشم بستم،
اروم لای پلکم باز کردم؛

فریماه اروم اروم تیشرت از کمد لباس من برداشت و تنش کرد.
به سمت ایبنه رفت موهاشو درست کرد...

کیفش رو اورد ارایش صورتشو درست کرد و عطر زد...
به سمت تخت برگشت چشم بستم؛

دوباره روی تخت اومد و سرشو روی دستم گذاشت.
از این همه حماقت پوزخندی زدم.

سرمو سمتش چرخوندم که اروم چشم باز کرد که مثلا خواب بوده!...

بعد با صدای نازکی گفت:
-سلام....
وایییی....
شب شده....
ساعت چنده؟

بلند شدم و گفتم:
-کی تیشرت پوشیدی؟

لبخند مسخره زد:
-صبح تو انگار زود خسته شدی!...
فوری خوابت برد...

حوله اماده کردم و جواب دادم:
-کی؟...
من؟...

گوشه لبم بالا رفت و ادامه دادم:
-دیگه از خوابت نزن بلند شو...
فکر می کنی بعد خواب زشت میشی؟

•••••••••●●●>
#هوژین

خسته ماشین رو پارک کردم،پیاده شدم چشمم خورد به شاسی بلند طلایی رنگ...

ماشین فریماه با رنگ طلاییش که از ده کیلومتری توی چشم می زنه؛

سوار اسانسور شدم دکمه طبقه سه رو فشردم...

کلید انداختم در رو باز کردم وصدا زدم:
-فری....
کجایی *** خانم؟....
اهای فریماه؟...
کپیدی؟

کل خونه رو نگاه کردم،نبود!...
پس کجاست؟...
ماشین که...

جرقه ای توی ذهنم زده شد....
هییییع....
پسره هول!

تتد تند از پله ها پایین رفتم و با لگد به در کوبیدم داد زدم:
-در رو باز کن مفسد فی العرض....
باز کن مرتیکه منحرف!....

در سریع باز شد اقای گاو زل زد تو صورتم و گفت :
-باز در خونم چی می خوای؟

خواستم کنارش بزنم که محکم گرفتم...
با مشت به بازوش کوبیدم

و گفتم:
-چه بلایی سر دوستم اوردی؟...
مرتیکه....

با دیدن فریماه که حوله تن پوش تنش،نشون می داد حموم بوده حرف تو دهنم ماسید.


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/15 23:17

#رها_فرهمند
#پارت19

مغزم فعال انحراف یافته ام داشت سوت می کشید و صحنه های مثبت صد سال می ساخت.

یعنی این گاو هول فریماه رو مثل من اونطوری...

نا خواسته دستم روی لبم نشست...
فریماه بوسیده بود؟

اخه هوژین مگه اوسکولی؟!
کدوم خری با یه بوس رفته حموم؟!

دیوانه شدم چی دارم میگم...
فریماه چطور تونست با وجود درد و دلم راجب اتفاق راه پله بازم اینکار رو بکنه؟

به سرعت عقب گرد کردم به سمت بالا..
وارد خونه شدم در رو قفل کردم کلیدم پشت در گذاشتم که نتونه بازش کنه!...

****
اما فریماه حتی تماسم نگرفت!

بی حوصله از خونه بیرون زدم:
-هوژین؟

با تعجب چرخیدم :
-ارتین؟
این وقت صبح اینجا چی می خوای؟

بهم نزدیک شد:
-به جای سلامته دختر عمو؟
اومدم دنبالت!

-کجا به سلامتی؟
-کرمانشاه!

چشمم به نیما خورد که از پارکینگ خارج میشد؛
احمق حالا فکر میکنه من کشته بوس اون بودم؟!

یا زورم گرفت که فریماه خونه اش بود؟!
نخیر!
چرا زورم بگیره؟
مگه من مونده اونم؟!

تو یه تصمیم انی جلو رفتم ارتین بغل کردم.

واقعیتش...
خودم موندم چرا اون کارو کردم...
حس می کردم نیاز دارم ثابت کنم با یکی هستم!

حالا چه ارتین چه خر دیگه ای فرقم نمی کرد!
فقط می خواستم ببینه که لب هاشو...
عطر تند و خنکش رو...
حتی...
حتی همون بوسه رو دایورت دایورت کردم.
همین!

اما جای نچسب قضیه این بود...
ارتین محکم تو اغوش کشیده بودم!

اروم لب زد:
-منم دلتنگت بودم!

یا مختارررر....
از بغلش دراومدم:
-فرصت طلب!

-تو بغلم کردی!...
من فرصت طلبم؟

-واااا...
خب من سرم گیج رفت!

مسخره گرفتمش و ادامه دادم:
-دلتگمی؟...
عوضش من دلم گشاد شده برات!

-چقدر زبون دراوردی!

زبونمو در اوردم و توی همون حال با صوت تامفهومی لب زدم:
-داشتم!

عصبی گفت:
-اشکال نداره دختر عمو میای کرمانشاه!...
کوتاهش می کنم!

ریموت 206سفیدم رو زدم،
سوار شدم استارت زدم

پنجره پایین کشیدم:
-بشین تا بیام!

و بعد...
گاز دادم به سمت بیمارستان.

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/15 23:17

#رها_فرهمند
#پارت20

از وقتی وارد بیمارستان شدم همش منتظر بودم تا که فریماه چشم سفید بیاد و بگه داره چه غلطی می کنه ...

اصلا بگه بابا شلوارمو قهوه ای کردم ناچار شدم برم خونه ی فسق و فجور اون پسره!

اصلا ته تهش بیاد دوتا عرعر کنه ببخشمش!
من رفیقش بودم!
البته شایدم من فکر می کردم دوستیم!...

دلم می خواست بشنوم چی توی اون مرد دید که بدون توجه به حرفام و اخطار هام رفت ور دل اون یابو؟!...

قرار نبود که موهاشو بکشم و بگم پدر بچمو کش رفتی...

اون پسر....
چی داشت که فربماه شل زد روی منو و رفاقتمون...

اما چیزی که در حال حاظر باسن منو خیلی می سوزونه اینه که فریماه نیومد...
زنگ نزد...

و حتی پیامم نداد!
و این خیلی سوزش داشت.
***
خسته از سر کار برگشتم،
نای راه رفتن نداشتم؛

وارد اسانسور شدم....
تکیه دادم و چشم بستم...

در اسانسور دوباره باز شد اروم پلکمو باز کردم...
ترسیده سیخ سر جام ایستادم جیغی کشیدم

لگدی زدم نقطه حیاتی مرد سیاه پوش رو به روم....
خم شد با کیف تو سرش می کوبیدم

و داد میزدم:
-غوضییییی....
گرفتمتتتتت!
دزززززززد....

یهو به دیوار کوبیده شدم و دستم از پشث قفل شد.
از درد نفسم رفت.

خودشو بهم چسبوند و لب زد:
-دختر خشمزه وحشی!

صداش....
این صدا رو می شناسم!....
تقلا کردم که یک دفعه ولم کرد

سریع چرخیدم،
خودش بود...
گاو هلندی....نیما فتحی!

زبون باز کردم و پرخاشگرانه گفتم:
-حیوان...گاو...روانی...

قدمی سمتم اومد:
-چی گفتی جوجه دکتر؟

-من؟...
گفتم گاوی...گاو وحشی!

-منم یا تو؟...
تو حمله کردی به من!

نگاهی به سر تا پاش کردم،چشمامو ریز کردم و گفتم:
-ببینم؟...
رفتی دزدی؟این لباسا ...

-اولن که لباس من به تو چه!...
دومن همیشه یادت باشه من شکارم،دخترا شکارچی!

✨✨
✨✨✨

1401/09/15 23:18

#رها_فرهمند
#پارت21


پوزخندی زدم و گفتم:
-برو بابا!...
نکشیمون یوزارسیف!

نگاه بی حوصله حواله ام کرد،
منم در جوابش چشمامو تو کاسه چرخوندم.

اسانسور طبقه دوم ایستاد خواست بره بیرون که تیشرت خونیش حواسمو جمع کرد؛

بازوشو گرفتم و با بهت گفتم:
-زخمی شدی؟

دستمو پس زد و گفت:
-نه!...
ولم کن!

-پس خون چیه؟
-برو پی کارت!

کشیدمش داخل دستمو جلوی در اسانسور گذاشتم:
-دارم کارمو میکنم!....
لازمه یاداوری کنم کارم طبابته؟

-نه دکتر قلابی!....
من نخوام خوب بشم باید کیو ببینم؟

-اون که معلومه...ازائیل!

اسانسور رسید بیرون رفتم بازوشو دنبال خودم کشیدم

که گفت:
-خودت منو به خونت دعوت کردی!...
بعدا نگی دست درازی بوده!

پوزخندی زدم و گفتم:
بعدا توام نگی نقص عضوم کرده هااا....

-دکتل جون کار به اونجا نمی رسه!
-دکتل؟
این دیگه چه کوفتیه؟...
مگه...

با دیدن در نیمه باز خونه حرف تو دهنم موند...
ترسیده نگاهی به نیما انداختم؛

اومد سمت چپم ایستاد جلو تر از من جلو رفت و دست چپشو سپر من کرد...

در رو باز کرد با دیدن وسایل بهم ریخته اه از نهادم بلند شد.

بغض کرده لب زدم:
-بازم اومدن!...
چی از جونم می خوان اخه مگه من چیکار کردم؟

بر گشت با نگاهی گنگ به چشام خیره شد گوشیش رو دراورد و به پلیس زنگ زد.

پلیس اومد و نگاهی به خونه انداخت بود،
حالا با نیما داشتن داشتن فیلم دوربین هارو چک می کردن...

با دیدن ارتین که داره قفل در خونم رو می شکونه، شوکه نگاهمو به مانیتور دوختم.


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/15 23:20

#رها_فرهمند
#پارت22

فیلم رو روی چهره ارتین زوم کردن پلیس نگاهی بهم انداخت و گفت:
-خانم می شناسیش؟

مونده بودم چه غلطی بکنم، از حق و امنیتم دفاع کنم؟...
یا به خاطر عمو چشم ببندم؟

با تصور اینکه بار اولش نیست، میاد خونم و دفعه پیش اون بلا رو سرم اورد؛
انگار دوباره گرمای تنش....
بازدم نفساش که بهم میخورد...
صداش...

چشم هامو با درد بستم که نیما گفت:
-بله!
میشناسند!
صبح جلوی ساختمان بود.

پلیس نگاهی به صورتم کرد و جواب داد:
-اجازه بدید خودشون چواب بدن!
خانم احمدی...
ابن اقا درست میگن؟

و من انگار لال شده بودم.
هوژین عاقل باش!

حتما باید بهت تع*رض بکنه..
بفهمی امنیت نداری؟!...

نیما گفت:
-خانم احمدی حالشون...

توی حرفش پریدم و گفتم:
-بله میشناسم...

پلیس با دقت بهم نگاه کرد و گفته:
-خب چه نسبتی دارید؟

-پسر عموم هستن!...

اطلاعات به پلیس دادم به محض رفتن نیما با طعنه گفت:
-اقاتون که تو زرد از اب دراومد.

با بغضی که ناشی از ناباوری و اعصبانیتم بود، سمتش برگشتم؛

داد زدم:
-اون هیچکس من نیست!

یکم تعجب کرد ولی فوری جواب داد:
-اها پس کلا بغل همه میری!

نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم.
فقط به سمتش رفتم و با مشت محکم به کتف و سینه سنگیش کوبیدم

و جیغ زدم:
-از تو که بهترم....
هر روز با یکی هستی!
یه کشور باهات خاطره دارن.

دستامو محکم گرفت، نیشخندی زد:
-پس تو یه بوسه کوچولو خاطره حساب می کنی؟

دستمو از دستش بیرون کشیدم خواستم به سمت خونه برم،
ولی ترس به دلم افتاد؛

نکنه باز بیاد؟
ولی اینجا هم نمی تونستم بمونم....خونه دوست پسر دوستمه.

با فریماهم که قهرم.

با ذکر «خدا بزرگه» اومدم خونه...
اماهر کاری می کردم خوابم نمی برد!

دل،دل کردم برم پایبن روم نمی شد.
تمام وسایل...
تق و توق صدا می دادن،با یاداوری شماره اش که این روزا زیاد میشنیدمش...هم بیمارستان و به پلیس داده بود...

طی یه حرکت مغولی سریع شماره اش رو گرفتم.

با شنیدن صدای بوق استرس گرفتم...
اگه بگه این وقت شب چرا زنگ زدی؟...
چی؟

اشکال نداره...
میگمممم...
اها...میگم زنگ زدم جهت قبله رو بپرسم.

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/15 23:20

#رها_فرهمند
#پارت23

بوق اشغال که پخش شد بادم خوابید،عصبی از رد تماس کردنش خواستم فحشش بدم...

اما منطقی که فکر کنی میبینی شاید شمارمو سیو نداره!

براش پیامک فرستادم:
«سلام،منم...»

یه دونه محکم زدم تو سرم،اخه منم کیه؟؟؟؟

دوباره فرستادم:
«هوژین احمدی...»

پیامک دریافت پیام که اومد از یک تا شصت شمردم و دوباره شماره اشو گرفتم.

این بار نه رد تماس زد،نه جواب داد.
مرتیکه فقط کرم داره!

بلند شدم رفتم روی تراس از سنگ های پای گلدون برداشتم روی محافظ خم شدم؛

موهای بلندم پخش و پلا و اویزون بود،هدف گیری کردم با سنگ زدم به شیشه؛

سرم گیج رفت صاف وایستادم نفسی گرفتم...

دوباره خم شدم سنگ دیگه ای زدم که سایه دامون دیدم که داره پرده رو کنار میزنه...

به محض باز شدن در خواستم حرفی بزنم که قلبشو گرفت و داد می زد...

منم ترسیده به تبعیت از اون جیغ می کشیدم.

لال شده بودم از ترس اصلا شوکه شده بودم...

نزدیک بود بیفتم جیغی زدمو خودمو هل دادم عقب.

روی زمین نشستم ،دنیا دور سرم می چرخید.
اما حرصم فراتر از این حرفا بود...

باز بلند شدم خم شدم روی حفاظ و نیما همونجا نشسته بود...نکنه سکته کرد؟

آروم لب زدم:
-نیما...
سالمی؟

به خودش اومد عصبی بلند شد و داد زد:
-هیچ معلومه چه غلطی می کنی؟
عین جن با اون یال اسبت اویزون شدی...
سنگ می زنی به شیشه من؟

-اروم بابا...
واستا با هم بریم...
به ابریشم های من میگی یال اسب؟! مرتیکه کچل...
من فقط کارت داشتم!

-کچل؟
ههههه...
رفیقت می گفت عاشق موهامه!

-چیز عجیبی نیست!
فریماه همیشه بد سلیقست!

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/15 23:21

#رها_فرهمند
#پارت24

-واسه همینم توی راهرو منو بوسیده؟
-هیییع...
کله دروغگو!
من تورو بوسیدم؟
نه الزایمری جون تو منو قورت دادی!

-چقدم تو توی عذاب بودی!
بنال ببینم چکار داری؟

دستمو علامت تماس گرفتم و گفتم:
-جواب بده!

رفتم توی خونه خودمو انداختم روی تخت،شماره اش رو گرفتم که بعد دو بوق

جواب داد:
-ببینم کم داری؟
نمیتونستی اونجا بپرسی؟

-نه نمیشد!...
اگه یکی می شنید...

-خب بپرس سوال محرمانه نه ات رو...

گیج نگاهی به دیوار انداختم حالا چه غلطی کنم؟
دم عمیقی گرفتم و یهویی

گفتم:
-اول مرغ بوده...یا تخم مرغ؟

خاک تو سرم کنن...
این چی بود گفتم؟!
سکوت کرد و یهو صدای پوزخندش به گوشم رسید.

الان چرا ساکت شده خدایا؟...
لال بشی هوژین!

از بچگی هر وقت می خواستم دروغ بگم همه که می فهمیدن هیچ...
ابرومم با دروغی که گفتم می رفت.

لبمو به دندون گرفتم و گفتم:
-سوالم جواب نداشت؟

بازم سکوت کرد،دوباره لب زدم:
-خب....
خب بگو بلد نیستم!

صدای نفس عمیقش به گوشم رسید:
-اول تو بودی یا مامانت؟

-وااا خب معلومه مامانم!
-پس اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟

-مرغ؟
-نه دیگه ...
اول خروس بوده!

هنگ کرده یکی دو دقیقه واستادم...
مرتیکه سر کارم گذاشته بود.

اروم گفت:
-جواب سوالتم گرفتی...
دیگه شب خوش!

هول شده گفتم:
- نه...قبله کدوم طرفه؟

-می ترسی؟

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/15 23:21

#رها_فرهمند
#پارت25

اره می ترسیدم...
ولی غرورم نمی ذاشت که به یه غریبه بگم!

من انقدر تنها و بی *** بودم که چاره ام شده بود یه غریبه...

سکوت کردم...
نه می تونستم غرورمو بردارم و قطع کنم...
نه می تونستم بدبختیمو روی دایره بریزم.

اما اون ساکت نموند و گفت:
-نسبتت با اون پسره چیه؟

گیج لب زدم:
-پسره؟

-اونی که اومده خونت!
-اها اون پسر عمومه!

-گفتم شبیه همید!
-من و اون؟

-اره دیگه جفتتون چشم رنگی!..
باباهاتون چشم رنگی هستن؟

-اون که اره...
ولی ما کُردیم!
اکثرا چشم رنگی و زیبا...

-اها پس یه ذره خوشگلی واسه اینه؟
-یه ذره؟...
واقعا بی سلیقه ای!

-اسمت قشنگه...
ولی عجیبم هست!

-اسممو بابام گذاشته...
-معنیش چیه؟
-خودت دنبال معنیش بگرد!

-به بابات بگو
-چی رو؟

-پسر عموت...
-کاش می شد...
بابام فوت کرده.

نفس عمیقی کشید:
-خدا رحمتش کنه.

دلم می خواست ادامه بدم...
انگار گوش شنوایی پیدا کرده بودم...

-من نه مامان دارم...
نه بابا!
-منم...

شوکه شدم...
نه از اینکه اونم مثل من تنهاست...
از این شوکه شدم که به من گفت!

ادم خشک و هوس بازی به نظر می رسید...
از اون مرد هایی که دخترا باید ازشون دور باشن...

حرف زدیم از هر دری...
تا طلوع آفتاب حرف زدیم و من در حالی که گوشی رو روی گوشم گرفته بودم بی خداحافظی خوابم برده بود.

صبح ساعت نه و نیم چشم باز کردم،استاد برای سه روز نبود و بیمار نداشتیم و قرار شده بود رزیدنت ها هم نرن بیمارستان.

هنوز خوابم میومد ...
ولی باید هر چه سریع تر به خودم و خونه می رسیدم.

صورتم شستم و آماده شدم.
کلید ساز آوردم قفل در رو عوض کرد و حفاظ اضافه هم نصب کردم.

با یه شرکت خوب تماس گرفتم و دزدگیر هم نصب کردم.

با خیالی راحت شکمو با یه قاضی نون و خیار سیر کردم،رفتم حموم.

سرم مو هامو زدم ماسک گذاشتم و روی ناخن هام لاک نارنجی زدم.

خونه رو تمیز کردم،با فکر تشکر از نیما خورش قیمه گذاشتم.

غذا کشیدم شال روی سرم انداختم و رفتم پایین.

زنگ رو نزده در رو باز کرد،نگاهی به تیپش کردم و گفتم:
-واسه تشکر شام آوردم...

لبخند محوی زد و گفت:
-ممنون!
دارم میرم مهمونی...
فردا می خورم.

-نوش جان...باشه شب خوش.

مرتیکه یه دقیقه از چیتان پیتانش عقب نمی مونه!

با شنیدن صداش سر جام برگشتم:
-منو همراهی می کنی؟


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/16 11:57

#رها_فرهمند
#پارت26

ارهههه ارهههه میامممم...
صبر کن!

اگه بگه هوله چی؟...
اگه بگه منتظر موقعیت بودم چی؟

اروم لب زدم:
-نه...
من اهل مهمونی نیستم!

سری تکون داد و و رفت داخل، نهههه بدخبت اسرار کن...

کلا یه بار تعارف کردی؟؟؟
تعارف اصفهانی بود؟

بی حوصله برگشتم بالا و در رو بستم و واسه خودم غذا کشیدم.

اره کوفت کن...
توی تنهایی غذاتو کوفت کن!

شاممو خوردم و با ماگ پر از چای دبش روی تراس واستادم...

ساعت یک نصف شب رد شده هنوز نیومدی...
اخ اخ مرتیکه بی صاحب....

معلوم نیست الان کجاست داره جمعیت زیاد می کنه...
من می دونم دیگه الان بغل یه داف،ناف پرسینگ زده خوابیده و ماچ و موچ....

گوشیم زنگ خورد، متعجب از اینکه این وقت شب کی می تونه باشه...

برش داشتم و با دیدن شماره نیما فوری جواب دادم.

بدون اینکه سلام بده گفت :
-خوابیدی؟

قلبم لرزید...
نفسم بند رفت...
اصلا دلم یه جوری شد...

اروم لب زدم:
-نه بیدارم...

-پس چرا امشب زنگ نزدی؟

-خب...مهمونی بودی!
-من گفتم زنگ نزن؟

-نه...
-پس باید می زدی!
ببخیال...
اماده شو!

-چی؟
-اماده شو بیا پایین زود باش!

و گوشیو قطع کرد.

نمی خواستم برم...
والله مگه من یه دختر سنگین...

اصلا چه معنی میده این وقت شب دختر بره پیش پسر عذب...

اونم کییییی؟
نیما...
که نصف دی ان های تهران باهاش مطابقت داره!

ولی نکنه حالش بد باشه...
اره شاید داره سکته می کنه مثلا!

سریع مانتو صورتی برداشتم و شال و شلوار مشکی هم تن زدم کفش اسپرتی پوشیدم و سریع رفتم پایین.

ظاهر دکتر توی روان بیمار تاثیر داره...
اصلا تیپ نزدم!

رفتم پایین...
بوقی زد و من به سمتش رفتم و سوار شدم

سریع گفتم:
-سلام...
چیشده؟

سکوت کرد که برگشتم سمتش که دیدم لبخندی زده ادامه دادم:
-چیه؟

-تو رنگ صورتی دوست داری کلا؟
-اره رنگ مورد علاقمه!

-رنگ اون سوت*ینتم صورتی بود اخه!

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/16 11:57

#رها_فرهمند
#پارت27


یهو هین بلندی کشیدم و ناخواسته دست دراز کردم و مشتی به بازوش کوبیدم.

اروم لب زدم:
-بی حیاااا

خندید و من محو خنده هاش شدم اروم گفت:
-بابا دکتر مملکتی مثلا...
میگن دکترم محرم ادمه!

-اره ولی در صورتی که من تورو ببینم!
-نه دکی جون تک خوری گناهه...
بعدشم اونجا عضوی از بدنه ...
عادیه

-ببینم مگه توام داری که عادیه برات؟
-والا مال تو انقدر کوچیکه که اره عین مال تورو منم دارم!
ولی یه سری دخترا هستن...
اوفففف توپ بسکتبال!

دستمو رو دهنم گذاشتم و چندتا مشت دیگه کوبیدم بهش و گفتم:
-خجالت بکش!

خندید و چیزی نگفت،از پالادیوم بستنی گرفت ! توی ماشین نشستیم.

یهو بستنیمو گرفت و کمی ازش خورد و گفت:
-نههه مال خودم بهتره!

حرصی گفتم:
-چرا بستنی منو دهنی می کنی؟

-دهنی کجا بود؟
تست کردم فاسد نباشه!

-فاسد نبود...
ولی تو سمیش کردی دیگه...

-سم؟...
اگر سمی بودم توی راهرو می مردی که دکی جون!...

سم؟
اتفاقا حس می کردم مسموم شدم...
وگرنه من؟
بعد اون گذشته تلخ اینجا چه غلطی می کنم؟!

تای ابروشو بالا داد و گفت:
-جدی ناراحت شدی؟

نمی خواستم در حواب لطف هایی که در حقم کرده اشغال باشم...

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/16 11:57