The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#رها_فرهمند
#پارت54

-هیییییع...!
خاک تو سرت!


اصلا به این روی شوخش عادت نداشتم!
چه بسا که همیشه مثل چی پاچه می گرفت و تیکه می انداخت.


امان از این روی شوخش!
دهنم رو عنایت کرد...
خیلی بی حیا و ازاد شوخی می کرد،صدامم که در می اومد می گفت خودت گفتی دوست باشیم!


ماشین رو پارک کرد.
صبر کن!
پارک اِرم بود؟

ابرو هام از تعجب بالا پرید
-اومدیم پارک؟


نیم نگاهی بهم انداخت و کمربندش رو باز کرد
-اره تو دفعه پیش واسه اینکه نبردمت قهر کردی!
-کی؟...من؟


کمربندم رو باز کردم و پیاده شدم
-راه بیا دیگه چقدر لفتش میدی!


با ذوق مثل بچه ها به وسایل بازی نگاه می کردم...
کدوم سوار بشم؟
کدومممم؟
اخ نمی تونم انتخاب کنم!


-هوژین بیا!
-مگه بلیت گرفتی؟
-نه دوتا کارت گرفتم با شارژ کامل!
اول چی سوار میشی؟

-بریمممم ماشین!
-بچه؟
-چی؟
حرف نزن راه بیافت!


همونطور که توی صف بودم رنگ ماشینم رو انتخاب کردم.
جالب اونجاست نیما رو هم مجبور کردم سوار بشه!
چنان اخمی کرده بود که گفتن نداره!

بالاخره زنگ به صدا در اومد و ماشین ها به حرکت دراومدن...
تمام سعیم رو می کردم ماشینم رو پشت ماشین نیما بندازم...


یهو محکم از پشت کوبیدم بهش...
تکونی محکمی خورد
با صدای بلند به خنده افتادم.

توی رقابت افتاده بود...
دنبالم بود و من بین چند دونه ماشین دیگه خودمو مخفی می کردم.
بلند بلند می خندیدم و تیکه می انداختم.
مردم با شور نگاهمون می کردن.


بالاخره بهم رسید یکم مونده بود تا بزنه بهم که زنگ دوباره به صدا در اومد و ماشین ها متوقف شدن.

با لبخند بزرگی پیاده شدم و به سمتش رفتم باهام حرف نمی زد و این منو بیشتر به خنده می انداخت.


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 08:06

#رها_فرهمند
#پارت55

از گوشه کُتش گرفتم و مثل بچه ها به سمت کشتی فضایی کشوندمش.

لبخنده به تابلو احتیاط زدم و سرمو به سمت نیما چرخوندم
-نیما تو از ارتفاع می‌ترسی؟


-اگر‌می‌ترسیدم اینجا چی کار می کردم؟!
مگه‌ تو‌ میترسی؟
-من...نه!
-نریم بالا حالت بد بشه!
من مواظبت نمی کنم هاااا.


زیر لب زمزمه کردم
-نگی هم می دونم گاوی!

-هوژین چیزی گفتی؟
-نه.


سوار شدیم و کمربند های ایمنی رو هم بستیم.
راه افتاد...
آروم آروم می چرخید...


سرعت بالا رفت و تاب می خورد...
ضربان قلبم تند و تند تر میشد.

همونطور که سرعت بیشتر میشد ضربان قلب منم از ریتم خارج میشد
جیغ می کشیدم
صورتم داغ شده بود


احساس تنگی نفس داشتم
گوشم‌ نمی شنید
حتی متوجه ایستادن کشتی فضایی هم نشدم


صورت دامون رو می دیدم که داره حرف می زنه...
اما نمی فهمیدم چی میگه!
حتی نمی تونستم بگم که نمی فهمم.


ریتم قلبم رو احساس نمی کردم.
با احساس خفگی بیشتر پاکم روی خم افتاد.


چشم باز کردم...
دور از ذهن نبود که کجام!
با دیدن زنی که روپوش سفید پرستاری تنش بود مطمئن شدم.



نیما کجاست؟
چشم چر خوندم...
نیست؟
باید تعجب کنم؟



گفته بود نگهداری نمی کنه!
ولی فکر نمی کردم منو اینجا ول کنه بره!
اصلا اون منو رسوند بیمارستان؟
یا مردم؟


صدای دستگاه ها و ماسک اکسیژن یعنی بازم همه چیز تکرار شده اما من هنوز زندم.


واقعا چطور تونست بره؟
اصلا فکر می کرد یه سگ یا گربه کنار خیابون افتاده....
نباید برسونه بیمارستان مواظبت کنه؟


اه اون پرستاره چقدر خوشتیپه!
آدم روحیه اش عوض میشه!
چرا بیمارستان ما از اینا نیست؟

چه قد بلندی داره...
ورزشکاره؟
مثل نیماست!


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 08:06

#رها_فرهمند
#پارت56

-بیدار شدی؟

این صدا...
نیما؟
سر چرخوندم...نرفته؟
لبخند پر رو و بی جونی زدم.


-می خندی؟
اره...
بایدم به ریش من بخندی!

ابرو هام توی هم رفت...
چشه؟

-هوژین تو...
تو ناراحتی قلبی داری؟


توی اتاق شروع به راه رفتن کرد...
فکر می کردم عصبی بشه جون خودمو به خطر انداختم...
ولی نه در این حد!

-خانم دکترررر
تویی که ناراحتی حاد قلبی داری...
نمی دونی نباید سوار چنین وسیله بازی بشی؟


دستی بین موهاش کشید..
-اصلا تابلو احتیاط ندیدی؟
نوشته افرادی که مشکل قلبی دارن....


ماسک اکسیژن رو از روی دهنم برداشتم...
نمی تونستم تکون بخورم لباس تنم نبود و برچسب های دستگاه روی سینه تم چسبیده شده بودن.


با این حال تکونی خوردم
-باشه نیما!
فهمیدم عصبی هستی!

-چی عصبی؟
-گوش کن!
تو یکی از ارزو هام رو برآورده کردی!
من همیشه دلم می خواست!
اما نمیشد...
نمی ذاشتن
خودمم جرعت نمی کردم.


-باورم نمیشه عقلمو دادم دست یه بچه!
-نیما اروم باش... من خوبم!


-خوبی؟
معلومه...هیچ فکر کردی ممکن بود به خاطر آرزوی احمقانت بمیری...
و منو توی دردسر بندازی!


-دردسر؟
-اره!
هیچکسو نداشتی ببرتت پارک اما تا میمردی یه کج میشدی صدتا صاحب پیدا می کردی!
مثلا پسر عموی دزدت!


گیج و نا باور نگاهش کردم
-اونوقت خِر منو می گرفتن که دختر مارو کُشتی!


اون نگران تو نیست هوژین احمق!
نگران خودشه!
میترسه خونت بیافته گردنش!

با تندی لب زدم:
-گفتی کاریم نداری!
کسی مجبورت نکرده بود کمک کنی!


دستگاه ریتم تند قلبم رو نشون می داد...

داد زدم:
-حالا هم دیر نشده آقای نیما فتحی...
گمشو بیرون


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 08:06

#رها_فرهمند
#پارت57

با ابروهای در هم نگاهم کرد
-چقدر پر رویی تو!
می خواستم ولت کنم اما همه می گفتن چی شد؟
همراهش اون اقاست!

ماسک اکسیژن رو کنار انداختم خودمو با یه دست بالا کشیدم و همین که دستم به زنگ پرستار رسید فشارش دادم.


-چی کار می کنی؟
چته؟
حالا نمیری...

-نترس خونم گردن تو نمی افته حتی لیاقت اینم نداری!


در باز شد و پرستار سریع خودشو بهم رسوند
-چیشده عزیزم...؟
چرا ماسک رو برداشتی؟
صدای دستگاه ها بلند و بلند تر شده بود...


با نفسی تنگ نالیدم:
-این مرد رو نمی شناسم...
بندازینش بیرون!


پرستار با اخم به سمتش برگشت:
-اقا سما که گفتید از اشناهاشون هستید!

نیما غرید:
-خانم پرستار...

-ساکت اقا بفرمایید تا نگهبان رو صدا نزدم...


نیما لگدی به پایه تختم زد که چرخ ها تکونی خوردن و من نزدیک بود بی افتم.
بیرون رفت و پرستار دنبالش رفت.


من...من چرا بغض کردم؟
انتظار دیگه ای داشتی هوژین؟
نه...
نداشتم!


پرستار با اخم وارد شد:
- مرتیکه ...خدایاااااااا
فکر کرده کیهههه؟


به سمتم اومد و تختم رو درست کرد،خوابوندم و ماسک اکسیژن رو روی دهنم گذاشت.


فکر می کنم چشمای پر از اشکم رو دید...
با دلسوزی نگاهم کرد.اخ که چقدر متنفرم بودم از این طرز نگاه ادم ها...


-عزیزم چرا گریه می کنی؟
به خاطر اون غریبه؟

با لجاجت سرمو به معنی نه تکون دادم
-اها پس از من ناراحتی!
من که با تو نبودم خوشگل خانم...
من با اون به ظاهر انسان بودم.


پلک هامو بستم و اشک از گوشه چشم هام یر خورد...
حالا چهره اش رو درست می دیدم.


چشم ابرو مشکی بود با پوستی سبزه...
قد متوسط و هیکل پری داشت.
روی لباسش اسمش زده شده بود.
''هانیه زحمت کش''


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 08:07

#رها_فرهمند
#پارت58

لبخندی ناخواسته زدم و در جواب لبخند پر رنگی زد.
نگاه دیگه ای به دستگاه انداخت.

-عزیزم من برم حالت بهتر بشه می فرستیمت بخش.
پزشک شیفت یه سر بهت می زنه.


و رفت.

نفسمو رها کردم...
نمی خوام گریه کنم اما...
حقمه !

از اول می دونستم ادم نیست!
به خودم می گفتم سرگرم کنندست ولی حالا این اشک ها!

خوبه...خوبم شد!
اینه تاوان نزدیک شدن...
یادت بمونه هوژین!


صداش که می گفت خونت گردن من می افتد! توی گوشم اکو می شد.
نگران خودش بود!
می ترسید واسش مشکل ایجاد کنم!


عوضی....
پس...پس چرا ازم اون شب که اومدن خونه مراقبت کرد؟
چرا یه جوری رفتار کرد حس کنم کنارش امنیت دارم؟


اون شب توی اون راه پله به چه حقی منو بوسید؟
چرا اومد دنبالم بستنی گرفت...شوخی کرد؟
همین...
همین امروز چرا اومد بیمارستان بردم پارک؟


بغضم ترکید...
تقصیر خودمم بود!
نباید به مردی که شب منو می بوسه صبح با دوستم می خوابه نزدیک می شدم.

مردی که سرده...
عوضیه...
چرا بهش اعتماد کردم؟
چون گاوم!


هوژین یادت رفتتتت؟
نباید اعتماد کنییی!
حالا گریه کن...
لیاقتت همینه.


اونقدر گریه کردم که چشمام می سوخت ولی مگه اشکام تموم می شدن؟!


در اتاق باز شد چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم...
بوی سوپ به مشامم رسید اما اونقدر چوب اعتماد و حماقتمو خوردم که سیر بودم!


ساعت دوازده شب بود...
گرسنه ام بود اما می خواستم خودمو تنببه کنم!


در باز شد...
هیچ حوصله دیدن قیافه کسیو نداشتم.
چشم بستم.


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 08:07

#رها_فرهمند
#پارت59

-پلکت داره می لرزه!

این دیگه کی بود؟
ببینم؟
نه!
الان چشم باز کنم ضایه اس.


-شامتم که نخوردی!
الان باشه من نفهمیدم بیداری ...من صدات می زنم تو اروم مثلا از خواب بیدار بشو!



متعجب پلک باز کردم این پسره دیگه کیه؟

-عه بیدارتون کردم؟
-شما؟
-مشخص نیست؟
من مت هستم!
پت هم الان میاد.

-شما دکتر شیفت هستید؟
-باریک الله!

به سمت غذام نگاهی کرد
-خب ما اینجا یه دختر داریم که گریه کرده و سوپش رو نخورده...

-بله؟
-تو که از منم سالم تری!


در دوباره باز شد و همون پرستار وارد شد با هیجان گفت:
-هامون دیدیش همونه که گفتم جواب دعای مامانه!
دیدی چقدر نازه؟!
اسمشو...
اسمشو ببین ''هوژین''
باورم نمیشه حتی اسمتونم بهم میاد!

-اینجا چه خبره؟

دکتر نگاهی بهم انداخت و گفت:
-خواهرم فکر می کنه تو نیمه گمشده منی!

-بله؟

پرستار جلو اومد و گفت:
-هوژین جان اسم من هانیه هست اینم داداشم هامون!
من از جانب مادرم تورو پسندیدم!

-متوجه نمیشم!


دکتر مداخله کرد:
-اسمم هامون!
معرفی شدیم پس بهتره دیگه رسمی حرف نزنیم!


-اها یعنی بگم هانیه و هامون!

هانیه خندید
-چرا رنگت پریده؟
نترس بابا نمی دازمت زیر دست این خولی!
هامون خودشم بگیر نیست!

هامون خندید و سری متاسف تکون داد و گفت:
-بانو هوژین فشارتون پایینه!

هاینه کف دست هاشو بهم کوبید:
-بریم پایین؟
تنها خوبی این بیمارستان خصوصی کافه شبانه روزیشه!
ولله که دیگه هیچی نداره!


گلویی صاف کردم:
-نه ممنون.


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 08:07

#رها_فرهمند
#پارت60

هانیه دستشو به معنی برو بابا تکون داد و گفت:
-بیمار هم انقدر پر رو؟!
اقای دکتر دستور دادن!

سمت برادرش چرخید
-هامون ویلچر بیارم یا بغلش می کنی؟

ناچار و ترسیده تندی لب زدم:
-خودم...
خودم با پای خودم میام!


-نوچ!
کدوم مریضی از بخش...

هامون دست از نگاه کردن به ازمایش ها برداشت و لب زد:
-هانیه اذیت نکن!
برو ویلچر بیا!

-اره خب نو که اومد به بازار کهنه میشه دل ازار!


هانیه رفت و هامون نگاهی بهم کرد
-امیدوارم ناراحت نشده باشی!
هانیه راحت و پرانرژیه!
و قصد داره با شما دوست باشه فکر می کنه شما انرژی مثبت دارین...
نمی دونم از حرفا...


دلم می خواست بگم تو از خواهرت عجیب تری!
عین چیییی معذب بودم!

هانیه اومد قبل از اینکه اسرار کنه هامون کمکم کنه خودم فرز از تخت پایین رفتم و روی ویلچر نشستم.


از اتاق بیرون اومدیم که با مرد مسنی برخورد کردیم نگاهی بهمون کرد و لباسش نشون دهنده این بود که مسئول بخشه!
لبخندی زد و گفت:
-اتفاقی افتاده ؟

هانیه گفت:
-سلام جناب حمتی ازمایش دارن!

-الان؟
-بله اقای دکتر گفتن فوریه!

مسئول بخش لبخندی زد و به راهش ادامه داد.

چقدر اسون دروغ سر هم می کرد!
کافه رفتیم...
کلاس بالای بیمارستان توی چشم بود...


کیک و چای دارچین سفارش دادن...


لیوان کاغذی چای رو بلند کردم قبل از اینکه به لبم بریونمش هامون گفت:
-داغه...می سوزی!

هانیه زیر خنده زد و گفت:
-چقدرم مواظبه!!!

دستاشو به سمت اسمون گرفت و گفت:
-خدایا به حق این دو کبوتری که به هم رسوندم نیمه گمشده منو راهنمایی کن!
من میدونم اون اسکوله راه رو گم کرده!


به خنده افتادم و هامون گفت:
-خدا چرا باید پسر مردم رو بدبخت کنه؟

هانیه با لودگی اشاره ای به من کرد گفت:
-به همون دلیلی که قرار سیب سرخ رو خری مثل هامون زحمت کش گاز بزنه.

«دوستان همونطور که اگاهید فعلا اینترنت ها قطع وصل میشن...
این مدت همراهی کنید باور کنید خودم اعصابم بهم میریزه که پارت گذاری روی ریتم نیست.
انشالله مشکل حل میشه منم تمتم تلاشم میکنم از طریق ارتباطی پارت هارو برسونم.»


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 08:07

#رها_فرهمند
#پارت61

اب دهنم توی گلوم پرید و به سرفه افتادم
هول لیوان کاغذی لبالب چای رو برداشتم قلوپی خوردم.

خوردن همانا سوختن دهنم همانا...
دهنمو باز کردم و زبونم رو بیرون اوردم و با دست باد می زدم.

هامون همونطور که سمتم خم شده بود یه طرف لبش بالا رفت و گفت:
-تو چقدر با نمکی!


یهو سکسکه زدم که هردوشون به خنده افتادن...
معذب بودم حالا خجالتمم می گرفت...


ساکت نشسنه بودم و کیک می خوردم.
حتی دلم نمی خواست سر بلند کنم.
هانیه رفت دستشویی و تنهایی با هامون سخت می گذشت واسم.


سکوت شکسته شد و هامون لب زد:
-تو که خودت پزشکی...
از بیماریت هم اگاه بودی!
چرا اینکارو کردی؟


توی خودم جمع شدم...
چرا مردم همیشه انقدر کنجکاون؟
زندگی خودمه...
چراییش به کسی چه؟!...


نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-چون دلم می خواست!

ابرو هاشو بالا انداخت
-دلت می خواسته بمیری؟
-نه...!


-متوجه هستم دلت نمی خواد صحبت کنی!
اما...
اگر حرف نزنی اون حرفای نگفته قلبتو می ترکونه...
حرف بزن!
حرفات بین خودمون می مونه!


نگاه دزدیم
-نمی خواد!
کافیه الان خواهرتون میاد.


-خواهر من رفت که مثلا تنها باشیم...
اون بر نمی گرده!

-پس لطفا منو ببرید اتاق.
اصلا خودم میرم.

دستمو گرفت و نگهم داشت.
خجالت زده و عصبی نگاهش کردم
-چیکار می کنید؟

-من می تونم توی پرونده بزنم تلاش برای خودکشی و بفرستمت مشاور!
-شما نمیتون....
-مدیریت شهربازی دنبال یه گاف از تو می گرده که شکایت کنه...
فیلم تو توی فضای مجازی پخش شده و همینم برای اونا گرون تموم شده.

-من نمی خوام...
- ازت سوال نکردم!
مجبوری حرف بزنی.

-اره اصلا من اطلاع داشتم این اتفاق ممکنه رخ بده...
ولی قصد خودکشی نداشتم!


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 23:52

#رها_فرهمند
#پارت62

سری تکون داد
-پس قصدت چی بود؟

-من همیشه دلم می خواست اینکارو بکنم...
عاشق هیجان بودم و دلم می خواست سوار اون وسیله ها بشم
تنهایی سفر برم
سقوط ازاد تجربه کنم...
هرکاری اصلا.


نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-اما هیچوقت نمی تونستم کاری کنم

دستمو روی قلبم گذاشتم:
-چون این یاری نمی کنه!
از نظر پدر مادرم باید توی خونه می نشستم.
چون همه چیز بیرون خونه خطرناکه!
بچگی وضعیت قلبم خیلی بد بود.


بغض به گلوم نشسته بود...
-من ارزوی اینکه توی کوچه با دوستام بازی کنم داشتم
اصلا ارزوی اینکه دوستی داشته باشمم به دلم مونده بود.

اشکم جاری شد
-من دقیقا بر عکس خواهرم ژینا بودم!
ژینا یه دختر مهربون،جسور،پرانرژی و زیبا با موهای مشکی فرفریش...
کلی دوست داشت...
نترس بود وازاد...
اصلا زیر بار حرف زور نمی رفت...
همیشه تصویرش وقتی می رقصید و با لبخند نگاهم می کرد اون موهای مشکی فرفریش پریشون می شد جلوی چشمای منه...


هامون دستمالی سمتم گرفت و گفت:
-الان کجاست؟

ضربان قلبم شدت گرفت...
-ژینای من...
اسطوره من کشته شد.
قاتل می گفت چون موهاش خیلی قشنگ بوده...
قاتل یه دیوانه بود...
ادعا می کرد عاشق خواهرم بوده...


با گریه لب زدم:
-بعد اون مامان و بابامم کم کم انگار داشتن تموم میشدن...
مثل کبریتی که روشنش می کنی!
مامانم می گفت داغ جوون استخون ادمو اب میکنه...
خیلی سنگینه...
بابام انگار چشم هاشو ازش گرفته بودن...
من تنها دوستمو...
خواهرمو...
اسطوره زندگیم رو از دست دادم!


نیشخندی زدم
-اول مامانم رفت...
بعدم بابام...
منم اما هوژین همیشه گوشه گیر مریضو کشتم.



به خودم اشاره کردم
-اینجا ژیناست!
نمرده...
روحش توی وجودمه...
حالا ازادم و شجاع...
تلاش کردم اینجام روی پاهای خودم ایستادم.


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 23:52

#رها_فرهمند
#پارت63

اشکام رو پاک کردم و محکم گفتم:
-دیگه ار مرگ نمی ترسم...
به خاطر ترس لذت هارو از خودم نمی گیرم...
مهم اینه او هبجان لعنتی...
ارزوی بچگی هامو تجربه کردم...


هامون اخم کرد
-من می دونم اشتباه کردی!
ولی چرا نمی تونم سرزنشت کنم؟

لبخندی زدم:
-چون الان وقت خوابه!


به اتاق برگشتم و خوابیدم
اروم و راحت...
سبک شده بودم...
انگار ناراحتیام با حرف زدن رفته بودن.


دیگه ناراحت نیما نبودم!
یانه...
ناراحتیم کم تر شده بود.


صبح من رو به بخش منتقل کرده بودن و حالم خوب بود...
اما هانیه اجازه نمی داد با مسئولیت خودم مرخص بشم.

گویا استادش مجبورش کرده برای تنبیه چند روز شیفت بمونه و من و هامون هم پاسوزش شده بودیم.

چشمامو بسته بودم و به اون گاو فکر می کردم...
اصلا نگران نیست؟
من چقدر اسکولم...
چرا باید نگران تو بشه هوژین؟!


یهو در اتاق باز شد و پت و مت اومدن داخل...
هامون نگاهم کرد و گفت:
-شرمنده خواب بودی؟

لبخندی زدم و گفتم:
-نه!

هانیه اخماش تو هم بود بهش اشاره کردم و گفتم:
-هانیه خانم چیشده؟

عین بمب منفجر شد:
-این داداش منو می بینی ...
واسه همه دیوار مهربانیه،به ما که می رسه میشه دیوار سفارت...


خندیدم
-یعنی چی؟

به هامون اشاره کرد
-اقا می خواد منو ول کنه بره...!

هامون کلافه گفت:
-مگه تو اتیشی؟
سرکاری؟
تو انقدر به من وابسته ای یعنی؟!
یا فقط می خوای کاراتو بشکنی گردن من!؟

هانیه پشت چشمی نازک کرد
-واه واه انگار چی کار کرده...

هامون دستی به صورتش کشید
-خسته ام هانیه جان!

-داداش عزیز خب برو اتاق پرسنل!
-می دونی نمی تونم اونجا بخوابم...
هعی میان و میرن!
می دونی خوابم چقدر سبکه...


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 23:52

#رها_فرهمند
#پارت64

هانیه یه بشکنی توی هوا زد
-فهمیدم...!

به سمت راحتی توی اتاق رفت
-هامون بیا از این سرش بگیر دیگه...

هامون جلو رفت و گفت:
-چی کار می کنی؟
-بگیر تا بگم...

هامون از سمت دیگه کاناپه گرفت و اوردنش سمت چپ تخت من.

این بار من متعجب گفتم:
-چی کار می کنید؟

هانیه لبخندی زد و گفت:
-من پرستار هوژینم کسی هم که فعلا اینجا نمیاد ...
اینجا بخواب هوژین نیم مین دیگه بیدارت می کنه منم از بیرون مراقبم کسی نبینه اینجا خوابیدی!

من که کلا لال شده بودم...

هامون خنثی به هانیه نگاه کرد و گفت:
-اگر یه ذره شک داشتم...
حالا مطمئنم!
تو عقل نداری.


هانیه برو بابایی نثارش کرد و هولش داد روی کاناپه...

هامون حرصی گفت:
-هانیه نکن...
این دخترم اذیت می کنی!


این پسر ادم خوبی بود...
حالا دو دقیقه هم اینجا بخوابه...
مگه چی میشه؟
چه ازاری به من می رسونه؟


لب زدم :
- نه...
ایرادی نداره بخوابید...
من اذیت نمی شم...


هامون اروم گفت:
-اما

-بخوابید من بیدارتون می کنم!

هامون ناچار دراز کشید و هانیه علامت لایکی نشون داد و بیرون رفت.


نگاهی به هامون انداختم...
کاملا شبیه هانیه بود با این تفاوت که بلند قد بود و لاغر...

ادم خوبی بود...
با درک و شوخ!

شاید اگر دیشب مجبورم نمی کرد حرف بزنم حالا هنوزم داشتم گریه می کردم.

اما هانیه بی خود شور می داد...
و همیشه معذب می کرد...
اما هامون گفته بود هانیه شوخی می کنه!


یعنی هوژین قضیه نیمه گمشده رو جدی نگیر!
قرار نیست بگیرمت.

همین باعث شده بود به حرف هانیه بها ندم...
به نظر خیلی خوب میشد که با این پت و مت دوست بمونم.


اونا حقیقتا باعث شادی هستن!
کم کم چشام گرم شد و منم به خواب فرو رفتم.

توی اسمون هفتم بودم که با صدای بلند در با باسن زمین خوردم.


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 23:52

#رها_فرهمند
#پارت65

از جا پریدم و سر چرخوندم هامون هم شوکه به من نگاه می کرد.
گلوم خشک شده بود نفس هام تند تند...


دستمو روی قلبم گذاشتم...
قبل از من هامون زبون باز کرد:
-صدای چی بود؟

اب دهنمو با ترس قورت دادم و گفتم:
-نمی دونم...
در بود؟

-در؟
پس چرا کسی نیست؟
-اقا هامون نکنه دکتری چیزی بوده...؟

-اخه... اصلا باشه!
چرا باید بره؟

-نمیدونم!

هامون بلند شد و اروم سرکی کشید،اما کسی نبود.
گوشیشو دراورد و به هانیه زنگ زد
هانیه هم اصلا این دور و برا نبوده و گفت سریع خودشو می رسونه!


منم توی این فاصله بلند شدم و دستشویی برم...
همش استرس داشتم صدای ناهنجاری تولید نکنم!
جالب اینجاست از ترس دستشوییم نمی اومد.
به قول و گفتی روم به دیوار ش*ا*ش بند شده بودم.


هانیه اومد...
چیزی ندیده بود اما فتوا صادر کرد که اصلا کسی هم دیده که دیده به کسی چه؟!


اما من تمام فکرم دنبال پسر عمویی بود که دزدکی وارد خونم شده بود و من به خاطر عمو شکایت رو پس گرفته بودم.
احتمال می دادم کار ارتین باشه.


مرخص شده بودم و هانیه زورش نمی رسید بیش از نگهم داره...
شماره ام رو گرفت و به قول خودش محض احتیاط که فرار نکنم هامون رو فرستاد تا منو برسونه.
هرچند احساس می کردم سعی داره مارو بهم نزدیک کنه!


سختم بود...
دلم می خواست بدونم اون عوضی الان خونه است؟
البته به احتمال زیاد توی این ساعت باید سر کار باشه.


باید زندگیمو ویروس کشی می کردم!
بلند شدم اول دوش گرفتم بعد خوابیدم...

اما چه خوابی؟
خوابم نمی برد...
باید برم بیرون حال و هوایی عوض کنم!


اما تنهایی...؟
فریماه خاک تو سر هم منو دور زد.
به هانیه زنگ بزنم؟
نه میگه اویزونم!


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 23:53

#رها_فرهمند
#پارت66

گرسنمه...
از جا بلند شدم نگاهم توی ایینه به خودم افتاد...
دستمو روی قلبم گذاشتم


این چه سر و وضعیه؟
تو دختری یا غول جنگلی؟
گیرم همسایه طبقه پایینت مرده...
تو نباید انقدر خودتو ازار بدی که!
درد و بلات بخوره تو فرق سر نیما فتحی!


گوشیم رو برداشتم و وقت ارایشگاه گرفتم.
یه دستمال کشی ساده کردم و جارو هم کشیدم.

پیتزا قارچ و گوشت سفارش دادم و نگاهی به لیست فیلم های جدید انداختم.

افتر4 رو دانلود کردم و پیتزا هم توی این فاصله رسید...
انقدر چسبید که کسلیم کلا بر طرف شد.

اماده شدم و به ارایشگاه رفتم.
مانیکور کردم و لاک ژل هم انجام دادم،لاک نارنجی به دستم خیلی میومد

ابرو هام رو تمیز کردم و اصلاح با شمع طاقت فرسا هم پشت سر گذاشتم...

توی یه حرکت انتحاری موهام رو چتری کردم چشمای عسلیم تخص تر به نطر می رسید و پایین موهای خرماییم رو خاکستری کردم.


عجیب بود اما خیلی جذاب شد...


تا کار هام تموم شد هوا تقریبا تاریک شده بود.
یک راست رستوران رفتم و با یه غذای خوب به خودم حال دادم.

****
حتی صبح موقع اومدن به بیمارستان هم نیما رو ندیدم...

هانیه زنگ زد و گفت غروب میاد دنبالم بریم مهمونی...
از پیشنهادش استقبال کردم!
بالاخره منم جوونم بابا!

به خونه رسیدم و ارایش کردم ...
به سرهمی قرمزم پوشیدم و موهام رو دم اسبی کردم.
کفش پاشنه بلندی پوشیدم.


به مانتو کتی ساده سفید روی لباسم پوشیدم و شالم رو ازاد روی سرم انداختم.

پارس سفید هامون رو دیدم با لبخندی به سمتش رفتم و در عقب رو باز کردم هانیه با جیغ جیغ استقبال گرمی کرد.

به شلوغ بازی هاش خندیدم.
به هامون اروم سلامی دادم.
کت اسپرتی پوشیده بود.
هانیه هم خط چشمی کشیده بود همچون زلیخا!


اصلا معلوم بود همگی سینگلیم و به قصد باز کردن بختمون داریم به مهمونی می ریم.

هانیه انقدر ازم تعریف کرد که ساییده شدم!

به باغی نزدیک کرج رسیدیم ماشین رو داخل برد گویا مهمونی یکی از دوست های هامون بود!


هانیه با عجله پیاده شد...
دستگیره در رو کشیدم که هامون گفت:
-چتری خیلی بهت میاد!


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 23:53

#رها_فرهمند
#پارت67

متعجب پلک زدم
-چی؟

بدون اینکه جواب بده پیاده شد منم به دنبالش پیاده شدم
-گفتم هوژین بانو چتری خیلی بهت میاد!

لبخند خجولی که کم پیش میاد بزنم رو زدم
-ممنون.


هانیه داد زد:
-چی کار می کنید؟
به سمتش رفتیم و هامون گفت:
-سنگین باش دختر بلکه خری پیدا کنم بندازمت بهش!

خندیدم...
هانیه نیشخندی زد
-هع...
اقا داداش مارو...
گذشت دوران سنگین و افتاب مهتاب ندیده بودن!
الان هرچی رنگین تر جذاب تر!
دیگه همه خودشون همسر می پسندن!
بعدا دختره رو همونطور که حامل یه نوه هس به مادرشون معرفی می کنن.

هامون پوکر نگاهش کرد و گفت:
-سرم رفت...
نفست نرفت؟
خلاصه این مهمونی نشون میده جنبه چنین مکان هایی رو داری یا نه؟!...


هانیه پشت پلکی نازک کرد گفت:
-ببین هامون کوچولو...
تو سر خطی ما ته خطیم!

دست منو گرفت و دنبال خودش کشید.


با حرفایی که شنیدم انتظار یک پارتی داشتم با خونه تاریک که رقص نور روی ادمایی می افته که دارن می رقصن...
صدای اهنگی که گوش هارو کر می کنه...
و گیلاس های شراب ....


اما اصلا چنین چیزی نبود...
موسیقی زنده...
صدای گوش نواز ویالون و تراموپولین...
نور پردازی عالی...



مهمون های فوق با کلاس که لباس های ازاد و ساده و کاملا شیک به تن داشتن...
مرد...
سی و یک یا دو ساله به سمتمون اومد...
کت و شلوار سیاهی به تن داشت موهاشو بالا زده بود...


به هامون دست داد و به سمت من و هانیه کرد
-سلام خانوما...


هانیه لبخندی مکش مرگ ما زد
-سلام

در حالی که سعی کی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم نگاهمو از هانیه گرفتم و موادب گفتم:
-سلام


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 23:54

#رها_فرهمند
#پارت68

لبخند جذابی زد
-خیلی خوش اومدین...
بفرمایین از خودتون پذیرایی کنید من هامون رو ببرم زود برش می گردونم.


هامون و پسره رفتن و من و هانیه به سمت اتاق لباس رفتیم...
مانتو و شالمون رو اویز کردیم و بیرون رفتیم پشت یک میز ایستادیم.


با ارنج به هانیه زدم و گفتم:
-هانیه خانم...
کجایی؟
پسرای مردم رو سوراخ کردی!


هانیه ابرویی بالا انداخت
-نه بابا...
چه پسری؟
من نیمه گمشده امو پیدا کردم!

-کی؟
-سیاوش دیگه!
-سیاوش کیه؟
-همینی که اومد خوش امد گفت!


پوکر نگاهش کردم:
-هانیه تو همین یه دقیقه؟
-اخ رفته تو قلبم!
-تقصیر پسره نیست!
رمز قلب تو چهار تا صفره!
حتی منم می تونم برم داخل قلبت!


-هوژینننن عاشق شدم!
-چی بگم؟
مبارکه!

-چی مبارکه؟

به سمت هامون چرخیدم،من حرفی نزدم...
شاید هانیه دوست نداشت بگه...
هر چی باشه هامون یه مرد توی این جامعه مرد سالریه و اون پسره سیاوش هم دوستشه!

شونه امو بالا انداختم ثما هانیه گفت:
-داداشی عاشق شدم!
خدا به رفیقت لطف کرده...
عاشق سیاوش شدم!

خندیدم...
هامون به سمتم چرخید
-چی میگه؟

با خنده هر دو دستمو به معنی نمی دونم بالا گرفتم و گفتم:
-نمی دونم...
چشمتون روشن!

هامون خواست چیزی بگه که هانیه پچ زد:
-هیس...
داره میاد...
داره میاد...!


سیاوش دستشو دور گردن هامون انداخت و گفت:
-هامون نگفته بود چنین بانوی زیبابی دلشو برده!

با تعجب به هامون نگاه کردم و هامون ضربه ارومی با ارنج به پهلوی سیاوش زد و گفت:
-نه بابا ما فقط دوستیم!

با لبخندی تایید کردم که هانیه گفت:
-جناب سیاوش این دو کبوتر عاشق هنوز توی مرحله انکارن!


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?

✨✨
✨✨✨

1401/09/17 23:54

#رها_فرهمند
#پارت69

اخم ریزی کردم...
دیگه واقعا داشتم اذیت می شدم!
دائم یه طوری حرف می زد انگار من و هامون با هم ل*ا*س می زنیم!


هامون پی به ناراحتیم برد سریع جدی گفت:
-هانیه شوخی می کنه!
هانیه ...هوژین بانو ناراحت میشه !..

هانیه بازومو گرفت و گفت:
-اره؟


نمی خواستم حالا جلوی سیاوش ایجاد ناراحتی کنم...
ماهمه دوستیم!

لبخند مصلحتی زدم:
-می دونم شوخی می کنی!
به دل نمی گیرم.

سیاوش با لبخندی به سمت پیانو سفیدی که گوشه سالن گذاشته شد بود رفت و روی صندلی پشت پیانو نشست.


شروع به نواختن کرد و منی که تا به حال پیانو رو حتی از این فاصله هم ندیده بودم از شنیدنش لذت می بردم.


با اتمام کارش همه براش دست زدن...
هانیه دستمو گرفت
-وای وای...
هوژین من الان قش می کنم!


با اینکه می دونستم چرا اما گفتم:
-چرا چی شده مگه؟!
-هوژین کدوم باغی؟
دیدی چطور پیانو می زد؟
وای وای جذاب من!


-ای خدا...
سینگلی داره به این دختر فشار میاره...
خودت دردشو دوا کن!


هانیه لب برچید
-خدایا...
والا راست می گه اخه قربونت نب دونی این بنده ات چند سالشه؟
من یه دوست پسر مجازیم تاحالا نداشتم اخههههه


دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم...
من می خندیدم و هانیه عصبی تر میشد...

-هوژین به درد من می خندی؟
تو رو خدا ببینید من چه رفیقی دارم؟!

هامون به سمتمون اومد
-چیشده؟

من خندیدم و گفتم:
-هیچی هانیه با خدا راز و نیاز می کرد...

هانیه گفت:
-راز و نیاز؟
اره اصلا خدایا یا منم جفت کن با یه خری یا همه جفت ها رو از هم جدا کن!

هامون هم خندید:
-خیلی حسودی هانیه...


هانیه و هامون وجودشون بر هر دردی دوا بود!
کنارشون نیما رو...
غم ژینا،بابام و مامانم رو فراموش می کردم.

این دوتا به حدی راحت برخورد می کردن که منم خواه یا ناخواه راحت بر خورد می کردم.

سیاوش هم ادم درست و شوخی بود...
ته دلم می خواستم یه اکیپ بشیم...
از اونا که وقت پیری به دندون مصنوعی هم بخندیم.


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 23:55

#رها_فرهمند
#پارت70

به خونه برگشته بودم...
با وجود کفش پاشنه بلندم و خستگیم از پله ها رفتم بلکه به نیما برخورد کنم...
اما خبری نشد!


*
روز ها از پس هم می رفتن ...
حالا ابان ماه بود...
نیما رو چند بار فقط یکی با دو لحظه دیده بودم.

اما دیگه چندان پیگیر نبودم البته جلوی خودمو می گرفتم که نباشم!

من و هانیه و هامون و سیاوش یه اکیپ شده بودیم...
دوستای واقعه ای بدون غلو!

هر پنج شنبه بیرون بودیم...
می رفتیم یک طرفی...
مهم جمع بود و مقصد بهانه...

مثل همیشه بعد یه روز کاری خسته از ماشین پیاده شدم و به سمت اسانسور می رفتم که با صدای زنی سر جام متوقف شدم...
«-خانم؟»


چرخیدم...
اشنا می زد اما به خاطر نمی اوردم...

اروم جواب دادم:
-بله؟

چشم ریز کرد و دو قدم به سمتم اومد:
-ببخشید شما دکترید؟

برای سقط یا عمل غیر قانونی اومده بود؟
اصلا حوصله دردسر ندارم!
باید زنگ بزنم پلیس؟
ای خدا...


-تو اینجا چی کار می کنی؟

کامل به عقب برگشتم.
نیما؟
اشنای این زن بود؟

این زن...
اشناست!
کجا دیدمش؟
کجا...کجا...کجا...

نیما عصبی بازوشو گرفت:
-با توام نگار!


فهمیدم...
نگار!
همون مریض ...

نگار هم عصبی بود...
-چیه جناب فتحی؟
چرا اینجام؟
من زنتم...زنت!
بعد میری...

نیما پسش زد
-دهنتو ببند و گمشو!

-گم بشم؟
من فکر می کنم وای عجب مردی...
مرحمشم اما دست منم نمی گیره!
نگو اقا هر دو سه شب یه بار دست یه زنو می گیره میاد همون متلی که منو برده!

نیما پوزخندی زد:
-بگیرم به تو چه؟

-بدبخت به مرد بودنت شک کرده بودم !
فکر می کردم خواجه ماجه ای چیزی هستی!
نگو اقا خیلی هم فعاله!


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 23:55

#رها_فرهمند
#پارت71

به سمت من اومد و گفت:
-ببینم تو همون دکتره نیستی؟
کاسه داغ تر از اش شده بودی؟
مارو کیش کیش می کردی خودت موس موس کنی؟

نیما جلو اومد و بازوشو کشید و گفت :
-مگه نگفتم خفه شو؟

به سمت من برگشت و گفت:
-تو برو بالا!

نگار قهقه ای حرصی زد:
-من محرمتم...خفه بشم!
ایشون بره بالا؟
اخی خبر نداشت هر شب یکی ز*ی*ر*ت*ه؟
بره بالا بری نازش کنی بگی نگار زر زد دروغ گفت؟

نگار وحشی به سمتم حمله کرد به تخت سینه ام کوبید که دو قدمی عقب عقب رفتم و ادامه داد:
-عاشق این دختره ای؟
عاشق اینی که به من نگاهم نمی کنی؟


کی رو می گفت؟
نیما عاشق من بود؟
نگار از کجا می دونست نیما منو دوستم داره؟
حرفی زده بود؟

نیما با حالت چندشی نگاه نگار کرد و گفت:
-چرا زر می زنی؟
چه عشقی؟
چه ربطی به بقیه داره؟


نگار فرز گفت:
-که دوستش نداری نه؟

به نیما چشم دوختم...
قلبم تند تند میزد...
همه وجودم شده بود گوش!
تا بشنوم.

نیما خندید!...
-چه ربطی داشت...
معلومه که نه!

قلبم از حرکت ایستاد...

نگار به سرعت به سمتش دوید و لب های نیما رو بوسید.

فرو ریختم...
دویدم و خودمو توی اسانسور پرت کردم.
دندون هامو روی هم فشار می دادم که نزنم زیر گریه...

به محض اینکه وارد خونه شدم و در رو بستم تلوزیون رو روشن کردم اهنگ پلی کردم و صداشو بالا بردم.


همونجا جلوی تلوزیون روی زمین افتادم و با صدای بلند زیر گریه زدم.

خدایا...
خدایا خیلی زورم میاد!
خدایا دیدی... دیدی
دیدی چطور گفت معلومه که نه!


دیدی هرشب با یکی بوده...
دیدی با دوستم بوده...
دیدی یکیو بوسید جلوی چشم مننن...

پس...
پس چرا این حسو به دلم انداختی؟
چرا دارم اتیش می گیرم؟


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 23:56

#رها_فرهمند
#پارت72

یه حسی توی وجودمه!
انگار خوردم کردن!

اصلا من چرا باید انقدر ناراحت باشم؟
هوژین...
هوژین چرا عین احمقا گریه می کنی؟

با حرص دستمو روی چشمام کشیدم.
هوژین غلط می کنی اصلا گریه کنی!

چرا اشکام بند نمیاد؟!...
صفحه گوشیم خاموش و روشن می شد...
روی زانو هام به سمتش رفتم

اسم هانیه بالای صفحه چشمک میزد...
گوشی رو گوشم گذاشتم که صدای همشه شادش توی گوشم پیچید....

-دخی؟
صدای چیه؟

اروم لب زدم:
-س...سلام!

-به به سلام بدون من رفتی پارتی؟
-چی؟
-می گم این صدای چیه؟
-تلوزیون!


-پس خودت ساقی این پارتی هستی!

بلند شدم و تلوزیون رو خاموش کردم و خودمو روی راحتی پرت کردم.

-چه خبر هانی؟
فردا پنج شنبه اس هاااا
کجا بریم؟

-هوژین حالت خوبه؟


نمی دونم...
خوب بودم؟
نه!
دلم گرفته بود...
غرورمم...

-الووووو هوژیننننن
چرا جواب نمیدی؟

-هیچی بابا خوبم!
تو چطوری؟


هانیه داشت با یکی اون طرف حرف می زد
در اخر برو بابایی به طرف گفت

و باز جواب منو داد:
-هوژین...
این هامون میگه اذیتت نکنم!
مگه چی گفتم من؟
یهو برید عقد کنید!


ایشی گفت و ادامه داد:
-میگم با هم اوکی هستید میگید نه!
نه شما اینه خدا بهمون رحم کنه به موقع بگید اره!...

خندیدم و گفتم:
-بیشعور...
دلت میاد؟
خوبه منم پیش سیاوش به تو تیکه بندازم؟
البته حواسم هست داری داداشتو بهم می ندازی...

-سلام هوژین بانو!

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 23:56

#رها_فرهمند
#پارت73

هامون بود؟
وای...
حرفامو شنیده؟
-نه بابا...
خودتو نباز!

-سلام...خوبی؟
-ممنون با تعریف های شما مگه میشه ادم بد باشه؟!

شنیدههههه....
خنده مصلحتی کردم
-می دونید که من و هانیه کلا باهم شوخی داریم!
-بله بله ...فقط من کجای این رابطه قرار دارم نمی دونم!

هوژین دیوار حاشا بلنده...
نهههه...نه بپیچون!
-میگم فردا کجا قرار بریم؟

-تماس گرفتم همینو بگم!
قراره بریم لواسون ویلای سیاوش اینا...
بساط جوج و ورق به راه کنیم!
هستی؟


خندیدم
-هستم!


خداحافظی کردیم و من به خودم اومدم گوشی به دست با یه لبخند وسط سالن بودم.


با یاداوری نیما دندون قروچه ای کردم،مردک عوضی ...
من کج و ماوجم که ''معلومه که نه!''

یه حالی ازت بگیرم...
عمرا بزارم اون ماچ به وصال برسه!


چی کار کنم...؟
چی کار...؟
چی کار...؟
خدایا یاری کن عدالت رو اجرا کنم!


اها!
یا فکر بکری که به سرم زد،سر خوش کتونی هامو پوشیدم.


اول رفتم پارکینگ سر و گوشی اب بدم...
ماشین بود اما خودشون نبودن؛
برگشتم واحد خودم در رو باز کردم و یک تا صندلمو گذاشتم بین در...

اسانسور رو زدم بره طبقه هشت و خودمم اروم اروم از پله ها پایین رفتم،گوشمو به در چسبوندم ...
صدایی نبود!


لعنت به این در و دیوار عایق و کوفت و زهرمار!
یک پامو روی پله گذاشتم اماده به فرار...

دستمو گذاشتم روی زنگ و بر نمی داشتم...
صدای کلید که اومد مثل موشک دویدم بالا وارد خونه شدم و در رو بستم.


نفس نفس می زدم اما...
با یه لبخند شیطون از چشمی بیرون رو نگاه می کردم.

که با زنه ماچ و موچ کنان میری تو و در رو قفل می کنی ؟

توی این فاصله فوری سیم کارت هدیه ای که به تازگی گرفته بودم رو توی گوشیم انداختم.



#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 23:56

#رها_فرهمند
#پارت74

در رو باز کردم و وارد تراس شدم...
از سنگ پای گلدون جمع کردم...
دفعه پیش نشد!
انشاالله که این بار با موفقییت سکته ات میدم دیوث فتحیییی!


به امید حق علیه باطل دهنت عنایته!
خم شدم و سنگ هارو با هم سمت در شیشه ای تراسش پرت کردم و کشیدم عقب...


فوری رفتم داخل و با گوشی شماره اش رو گرفتم...
یک بوق...
دو بوق...
سه بوق...


جواب نمی داد!
دوباره گرفتم...

دوبار شد..
سه بار، چهار بار،پنج باز....

معلوم نیست چی کار داره می کنه که دقیقه عقب نمی کشه!


ای عامل فساد!
همانا تو از گناه کارانی!

منطقم فریاد کشید:
هوژین طرف با زنشه هااا
تو اضافه ای نه اونا!


اما تمام منطقمو دایورت کردم و برای بار دهم شماره اش رو گرفتم...
یک بوق...
دو بوق...
سه بوق...


خواستم قطع کنم دوباره بگیرم که یهو صدای نیما توی گوشم پیچید:

-چیه؟
کرم تو وجودت لونه کرده؟
مگه مرض داری؟


لال شده بودم اصلا...
خشکم زده بود!

این بار داد کشید:
-چرا لال شدی...


فوری گوشی رو از گوشم جدا کردم و قطع کردم.

قلبم تند تند می زد...
نزدیک بود خودم جای اون سکته کنما...
ایییییی...
با اون صداش...

در هارو قفل کردم
حقیقتا ازش می ترسیدم...
اون چشمای سیاه وحشیش!


روی نوک انگشتام راه می رفتم...
که شاید فکر کنه من اصلا خونه نبودم!

****
صبح سر حال تر از تمام روزای هفته بیدار شدم...
یه شومیز لیمویی پوشیدم با شال و پافرم مشکی...

یاد روزی افتادم که با نیما رفتیم خرید
کثافت خسیس!

ارایش ساده ای کردم که گوشیم زنگ خورد
اسم هامون چشمک می زد با یه لبخند گوشیو جواب دادم:
-الو سلام جناب زحمت کش


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 23:56

رها_فرهمند
#پارت75

هامون شخصیت عحیبی داشت...
مهربون بود اما به موقع اش کاملا جدی برخورد می کرد...

سعی می کرد ناراحتت نکنه و برای تمام اطرافیانش ارزش قائل می شد.

به بعد شوخ و پایه داشت که من هر جمعه باهاش برخورد می کردم...


دکتر جمعه ها مریض نمی گرفت و و هیچوقت توی جمعه وقت عمل نمی داد...
مگر بیمار اورژانسی پیش می اومد...
در اون صورت هر روز و هر ساعت حاظر می شدیم...

اما به قول خودش'' جمعه روز خانواده است''

هامون خندید:
-دکتر میگم سینما خانواده داری؟
-اره چطور؟
-نمی دونم والله این هانیه برنامه ریخته سیاوش بیچاره هم میگه واس خودشون خرابه نمی دونم....
بلندگو ...سیم ...
نمیدونم گفت ببریم!

-پس اقای زحمت کش بیا بالا زحمتشو بکش!
-کدوم طبقه؟
-طبقه دوم واحد سه.


در رو باز کردم
-بفرمایید...
امادس برردار بریم!
-بله فقط یه خر نیازه که بار بزنه!


بلند خندیدم
-چرا می زنی تو سر مال؟
ماشین حمل بار بگو حداقل...
-اها از اون نظر...

سوار اسانسور شدیم ...
هامون زبونشو در اورد و گفت:
-سنگینه!

با شیطنت گفتم:
-پس وقت زنت نیست!
-چرا اونوقت؟
-چون زورشو نداری بغلش کنی!
-مگه مجبورم هوایی بغلش کنم خب روی زمین عادی بغلش می کنم...


به سمتم مایل شد که اسانسور ایستاد و در فوری باز شد و نیما وارد شد...
طبقه نیما بود...

هامون عادی به من نگاهی انداخت و من نمی دونم چرا ...
اما استرس داشتم!


به محض ایستادن دوباره اسانسور فوری در رو باز کردم و گرفتم تا هامون بیاد بیرون...
هامون که بیرون اومد قدم اول رو بر نداشته نیما گفت:
-خانم احمدی؟

من و هامون همزمان برگشتیم که نیما دوباره گفت:
-خانم احمدی!

با سر به هامون اشاره کردم تا که بره اما دو قدم فاصله گرفت و جدی به ما نگاه کرد.

گلومو صاف کردم و گفتم:
-بفرمایید؟
-می دونید حمل بار با اسنانسور ممنوعه؟!

ابرو در هم کشیدم
-خب حالا...
یخچال که بار نزدم اون وسایل نصف وزن شما رو هم ندارن!


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 23:57

#رها_فرهمند
#پارت76

اون هم اخم کرد:
-این چه متطقیه؟
-منطق هوژین احمدی!

نیشخندی زد
-اها پس با همین منطق اون کار ها رو کردید؟!


هیععععع
خاک هفت حموم خرابه تو سرت هوژین!
فهمید...
فهمیدهههه
شرفت رفت....


نههههه
هامون داره می شنوه!
یا ابوالفضل...!

نیما ادامه داد:
-من این فیلم های دوربین رو...

توی حرفش پریدم:
-من....
من الان عجله دارم!
باید برم...
بعد میام بشینیم هر فیلمی بخواید می بینم.


قبل از این که جوابم رو بده برگشتم از کت هامون گرفتم و دنبال خودم کشیدم و تند تند قدم بر می داشتم.


هانیه سمت شاگرد ماشین هامون نشسته بود...
با دیدنم لبخندی زد...
به سمت ماشین رفتم که هامون گفت:
-هوژین...
ماشین قفله دستگیره رو بکشی قاطی می کنه باز...

-خب بازش کن
-دکتر دستم گیره!
-اونا رو زمین نزار ...زمین خیسه!
دزدگیر کجاست؟

-جیب شلوارم!

نگاهش کردم...
هوژین شل کن بابا!
رفیقیت!
جیب اون جیب توئه!

به سمتش رفتم و گفتم:
-کدوم جیب؟


متعجب گفت:
-سمت راست.

کنارش ایستادم و دستمو توی جیب شلوار جین تنگش کردم.
استر جیب یه پارچه نازک بود...
میتونستم رون پاشو لمس کنم!

فرز دزدگیر رو بیرون کشیدم و بی اهمیت به هامون که همونجا مونده بود سمت ماشین رفتم دزدگیر زدم و سوار شدم.

هوژین اروم باش!
خیر سرت دکتری!
این همه مرد می بینی چکاپ می کنی!
با فاصله پارچه رونشو گیرم که لمس کردی!


شلوارشو که نکشیدی پایین امپول بزنی باسنش!


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 23:57

#رها_فرهمند
#پارت77

وای گرمم شد...
خجالتم میاد!

اروم هوژین...
اروم!
خوبه استخون بود...
استخون!

پا های نیما به طوریه...
انگار همش عضله اس...
بمیره گاو...
با اون شونه های پهنش.
اگر اون به جای هامون بود چی؟
تاحالا روحم پرواز کرده بود...


با ضربه محکمی که توی سرم خورد از جا پربدم.
از درد دستمو به سرم گرفتم....

چشمم به هانیه خورد سمت من خم شده بود...
نالیدم:
-چرا می زنی؟
-چون حواست نبود!


تای ابرو بالا انداخت
-هوژین؟
الان دردت اومد؟
این مظلومیت بهت نمی خوره...!


دستمو از روی سرم برداشتم و فوری یکی زدم پس کله اش...

-اخ...
هوژین خر!
گیره توی موهام بود.


-اخیش...
دلم خنک شد..

هامون سوار شد
-چی کار می کنید دخترا؟

هانیه نالید:
-گیره ام شکست...
هوژین خانم...

موهاشو نشون داد و جیغ کشید:
-حالا من با اینا چی کار کنم؟

هامون خندید و منم گوشمو گرفتم و گفتم:
-صدا رو...
اینجوری کنی سیاوش نمی گیره هااا

چرخید و یکی محکم روی رون پام زد...
پشت چشمی نازک کردم و دستمو بردم زیر شالم و کش موهامو باز کردم سمتش گرفتم
-بیا ...
میمون!


گرفت و گفت:
-بهداشتیه؟!
-هانیه میزنمتا...
ببین هامونم نمی تونه نجاتت بده!


هانیه ادامو در اورد نگاهمو بالا کشیدم هامون با یه لبخند از ایینه نگاهم کرد.

کمی...
فقط کمی خجالت کشیدم...
سر جام مثل خانم ها نشستم تا مقصد...

1401/09/17 23:58

#رها_فرهمند
#پارت78

ویلای سیاوش توی یه لوکیشن عالی بود...
یه ویلای نما سنگی بزرگ...
یه استخر بزرگ توی حیاط داشت و کلی درخت که برگ هاشون توی حیاط ریخته بود.

سیاوش توی پوت اتیش درست کرده بود روی صندلی افتاب گیر نشسته بود...

به سمتش رفتیم...
هنوز نرسیده،سلام نداده گفت:
-صندلی افتاب گیر؟

نگاهی به اسمون کرد و ادامه داد:
-کرم زد افتاب زدی؟
نسوزی نور افتاب تیزه!


انقدر جدی حرف می زد ناخواسته سر بلند کردم و به اسمون ابری نگاه کردم.
سیاوش خندید...
هامون سری به تاسف تکون داد و کنار سیاوش خندید...
با لبخند بهش دست دادم.


پسرا جوجه رو اماده کردن و منم میز رو چیدم این وسط هانیه درگیر سینما خانواده و تلوزیون بود.

شام با لذت فراوان خورده شد...
هانیه دائم حواسش به سیاوش بود و هامون...
برای من نوشابه می ریخت و با اسرار سالاد به خوردم می داد.


هانیه فیلم ژانر دارکی که تازه اکران انلاین شده بود قرار بود برامون بزاره...
اسمش هم ''پوست چرمی''بود.

خونه تاریک و بود به لطف سینما خانواده و راحتی و خوراکی ها احساس می کردم به سینما خصوصی اومدم.

شروع فیلم مثل همیشه چهارتا رفیق پایه بودن که قرار بود یه سری خونه مخروبه رو به مزایده بزارن...


فیلم مسیر جذاب و هیجانی داشت...
یه قاتل باهوش و دیونه بود ...
پوست صورت مادرشو کند و روی صورت خودش گذاشت...


هانیه می ترسید البته مثلا...
و بازوی سیاوش و می گرفت...


یه سکانس دختره زیر تخت اتاق قاتل مخفی شده بود و قاتل با اره مردی که قصد کمک داشت رو تیکه تیکه کرد.

استرس خاصی به دلم نشست...
اروم باش هوژین...
اخرای فیلمه ...
حالا قاتل یه اتوبوس ادمو با اره تیکه کرده که کرده...
اها...
اها ...
بالاخره دوتا خواهری که قهرمان داستان بودن قاتل رو کشتن و انداختن توی اب...

با خوشی سوار ماشینشون شدن که برن...
با حس خوش نسبت به پایان فیلم خم شدم ماگ چای بردارم که یهو همه همزمان جیغ کشیدن.

1401/09/17 23:58