The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#رها_فرهمند
#پارت28

از طرفی هم خودم دلم لک زده بود برای شیطنت و خنده های از ته دل...

دستمو یهو بردم زیر ظرف بستنیش و به صورتش کوبیدمش،شوکه تکون نمی خورد...
حتی شک داشتم که نفس می کشه یا نه...


چشمم به تکه های سعلب که روی دماغش چسبیده بود خورد و من مثل پیکان جوانانی که استارت می خورد به خنده افتادم.

بستنی تا روی پلک سمت راست چشمش هم پیش رفته بود و مت در حالی که با صدای بلند می خندیدم،دستمال کاغذی روی پلکش کشیدم.


چشم هاشو باز کرد و نگاه عصبی اش رو بهم دوخت طوری که یک لحظه از کرده خودم پشیمون شدم...


تا تکون خورد مثل تیری که از از تیر کمون رها میشه در رو باز کردم و از ماشین پریدم بیرون.


دستای نیمایی که برای گرفتنم تیم خیز شده بود توی هوا موند...

از ماشین پیاده و حرص و خشم رو حتی توی نفس کشیدنش هم می تونستی ببینی!


لبخندی زدم و سوتی کشیدم و با خنده گفتم:
-الان که نور می خوره مشخصه...
چه خوشگل شدی امشب!

سمتم اومد من تند تر خلاف جهتش به دور ماشین چرخ زدم که گفت:
-بستنی رو روی من...

-باور کن نیما...

و من اصلا حواسم نبود اون مرد غریبه ای که توی برخورد اول حرصم رو دراورده بود و برخورد دوم باعث شده بود برای تلافی مامور خبر کنم و چوب توی لونه زنبور کنم از ببخشید جناب،گاو،اقای فتحی چطوری شده بود«نیما!»


دستمو بالا گرفتم و ادامه دادم:
-من از بچگی طرف بهم لبخند می زدا دست به شوخی فیزیکیم راه می افتاد!

-بیا اینجا با پای خودت!
-مگه دور از جونم خر تشریف دارم بپرم بغل ازرایل؟!


-بیا اینجا کاریت ندارم!


با دستم ''برو بابایی'' نشونش دادم و ادامه دادم:
-این کلکا قدیمی شده!
کاریم نداری؟
نمی خوای دهنم عنایت کنی؟
حتما ماچ و بوسه...
نه..اها می خوای پشت...پشت دستم بنشونی!


-میگم کاریت ندارم!
-پس چرا بیام پیشت؟
-بیااااا!...

-بابا نیما من واقعیتش...

سمتم حمله کرد تا اومدم فلنگ رو ببندم یغه مانتوم رو گرفت و منو عقب کشید...


چسبوندم به ماشین و با اعصبانیت نگاهم می کرد...
حالا گور بابای بلایی که قرار یود بر سرم بیارورد!


با دلم چه می کردم که از هیجان خالی شده بود و من سبک روی ابر ها بودم...


-چی شد چرا نمی خندی؟
خوب بلبل زبون بودی که!

عقلم انگشت وسطش را به دلم نشان داد و من گفتم:
-چتهههه...
نذاشتی که بگم!


-الان بگو!
-من...من...

دستم بالا گرفتم گفتم:
-دست بی قرار دارم!
می دونی یهو در میره!!!

سرشو با حالت مسخره ای تکون داد و گفت:
-اخییی
نگو دلم ریش شد!

«-برات وصله اش می کنیم!»

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/16 11:58

#رها_فرهمند
#پارت29

متعجب به دهن نیما نگاه کردم و گفتم:
-چرا صدات انقدر ناکوک شد ؟!

نیما با چشمای درشت شده چرخید و من با کنار رفتنش دو مامور گشت ارشاد رو دیدم...


همینم مانده بود...
مامورین امر به معروف نهی از منکر مارو کت بسته ببرند و چوب در...استینمان کنند!

ماموری سمت چپی که کمی توپل بود و با باتوم در دستش و ریش های بلندی که داشت قیافه اش خوف ناک تر نشان می داد قدمی نزدیکمون شد و غرید:
-دست در دست هم عفت عمومی رو لکه دار می کنید؟


منی که ترسیده بودم ...
هول شده جواب دادم:
-نه به خدا...
من فقط بستنی روی این ریختم جای دیگه کثیف نشد به خدا!


مامور ها هر دو شو که و عصبی به من نگاه کردن و نیمایی که در یک لحظه فریاد کشید: -سوار شو!...


وقت گیج بازی اصلا نبود!
و من سریع دویدم و روی صندلی شاگرد ماشین نیما که درش رو باز گذاشته بودم پریدم.


نیما هم از من هول تر گاز داد و من حتی فرصت بستن در ماشین رو نداشتم...

در با سرعت ماشین بهم کوبیده شد؛
نیما گاز می داد و ون سبز و سفید گشت ارشاد پشت سرمون با سرعت میومد.


نالیدم:
-گاز بدهههه....
گاز بدهعععهعع...
رسیدن!


نیما هم عصبی غرید:
-دارم میرم دیگه!


اونم ترسیده بود!
و قطعا هر دومون می دونستیم بگیرن کار یا تعهد جمع نمیشه...


رفتنمون با خودمون بود و برگشتمون با حضرت فیل!...

توی یک خیابون پیچید و وارد پارکینگ شهر بازی شد و به سرعت ماشین و چراغ هارو خاموش کرد...


نور ماشین گشت از پشت نرده های پارکینگ دیده میشد و من بیشتر توی صندلیم فرو رفتم.

اصلا دلم نمی خواست با عمو تماس بگیرن و خودم دو دستی بهانه برگشت به دست ارتین بدم.


رد که شد نفس عمیقی کشیدم...
خنده ام گرفته بود...
مثل همیشه....


وقتی در موقعیتی بودم که می ترسیدم یا عصبی میشدم...
کلا موقعیت هیجانی باشه... خنده ام می گرفت!

قهقه می زدم و کنترلش هم دست خودم نبود!

تیما متعجب گفت:
-داری گریه می کنی؟


سرمو بیشتر سمت پنجره چرخوندم و نفسمو حبس کردم.
دستمو جلوی دهنم گرفتم که ادامه داد:
-گریه نکن دختر...
رفتن!


نفهمیدم چی شد...
صدای خنده هام ماشین رو پر کرده بود!

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/16 11:58

#رها_فرهمند
#پارت30

-خل شدی؟
اهای با تو ام...
داری می خندی؟


تکونی بهم داد...
منی که اون روی شوخم بالا زده بود گفتم:
-اهای نکن به من دست نزن...
من من باید شلوارم زو عوض کنم!

-شلوار واسه چی؟
-اخه می دونی فکر کنم ر*یدم!


و خودم بلند تر خندیم...
-ببینمت عقل سر جاشه؟
تو ماشین من؟

تیز پیاده شد و در سمت شاگرد رو باز کرد بازوم رو گرفت:
-ببینمت!

با دیدن صورتش بازم خنده ام گرفت...
-وای نیماااا صورتت!

کلافه بازوم رو گرفت که صدای ادم هایی که از هیجان جیغ می کشیدن بلند شد.


و من کاملا بی ربط و بی فکر گفتم:
-بریم تو؟

گیج نگاهم کرد و چرخید نور چرخ و فلک بزرگ از دور مشخص بود...

مشتاق نگاهش کردم که گفت:
-نخیر!

-چرا اخه؟
-چون هیجان بیش از این دهنمون رو سرویس می کنه!
شما که شلوارت باید باد بخوره!
منم که انگار هر کی ندونه انگار یکی ر*یده تو صورتم!

-من شوخی کردم گفتم...
-ولی صورت من جدی کثیفه!

-می شوریش خب...
-نخیر لازم...
وای لعنت بهت پیرهنمو....
سفیدم بود لامصب!

سوار ماشین شد و منم مغوم پشت سرش نشستم...


زنگ خطر توی گوشم خورد...
دقیقا من چرا باید با این گاو می رفتم پارک؟!
عقلت کمه هوژین؟

عقلم نهیب زد:
«تا دو دقیقه پیش نیما بود که!
باز شد گاو؟»

اصلا از اولش نباید باهاش می اومدم بیرون!
منو چه به این کارا؟

همینم مونده با دوست پسر فریماه برم بیرون!
احمققق...
هوژین احمق...!

-ناراحت شدی؟
من از این جور جاها خوشم نمیاد کارت می گیرم مهمون من برو!

من به خودم اومده؛ خشکلب زدم:
-شما دوست دخترت و زن صیغه ایت رو مهمون کن!

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/16 11:59

#رها_فرهمند
#پارت31

بی تفاوت تر ادامه دادم:
-حالا لون دختره بیچاره هیچ...!
حوصله فریماه ندارم...


و به خدا متوجه شوکه شدنش شدم...
و همون لحظه پشیمون شدم!

بیشتر گاز داد و هیچی نگفت.

وقتی رسیدیم وارد پارکینگ نشد...
جلوی ساختمون نگه داشت.


پشیمون لب زدم:
-ممنون...
ببخشید اون حرفا

-نه کاملا درست گفتی!
بهتره حد و حدودمون رو نگه داریم!


پیاده شدم و گفتم
ناراحت جواب دادم:
-پس ببخشید از حدم رد شدم!

در رو بستم و اون گاز داد و رفت...

•••••••●●●>

#نیما

حقم بود!
دلم واسه کی سوخته بود؟
نباید بهش زنگ می زدم!

حالا خدا کنه خیال بافی نکنه...
فکر نکنه به اون دو وجب قد چشم دارم!
ازش بعید نیست.


کدوم خری به جز من وسط مهمونی از بغل دخترا میاد بیرون؟!...
عاقبت بی فکری...
عبرت شد!

تلفنم زنگ خورد...
به ماشین متصل بود...
فریماه پشت خط بود!
از روی فرمون دکمه پاسخ رو زدم.


صدای نازش توی فضای ماشین پخش شد:
-کجایی؟

حوصله این زردمو رو نداشتم!
-به به سلامت کجا رفت؟
چیه نکنه گم شدی؟

-چرا اینطور...
-حوصله ندارم!
-چرا مگه کیو دیدی؟...
کجا بودی؟


-ازرایل...قبرستون...!
-جلوی در خونتم!
-من خونه نیستم دختر جون...
-بیا من حوصله ات رو بر می گردونم!


-برو پی کارت!
-بیا سریع!

من که عیش خودم رو تیش کرده بودم...
اینم از سر وضعم نمی تونستم برم متل...!

دور زدم به سمت خونه...
***
از اسانسور که بیرون اومدم فریماه رو دیدم وهوژین که عصبی بهم نگاه می کردن!

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/16 11:59

پاسخ به

#رها_فرهمند #پارت1 با ناز برام می خنده و فاصله رو از ببن می بره، دستشو اروم رو بازوم می زاره و لب می...

پارت اول

1401/09/16 13:40

#رها_فرهمند
#پارت33

فریماه به‌ سمتم چرخید و دستشو روی دهنش گذاشت و گفت:
-وایییی
چیشدی؟

هوژین‌ اخم‌ کرده نگاهشون سمت ما چر خوند و توپید:
-بیا...
اینم دوست پسرت!
کسی‌نخوردتش!...


امروز چرا انقدر جهنمیه؟
کارماس؟
چون اون داف هارو ول کردم حالا نمیشه که بشه؟!...


امشب شب من نیست!
بی اهمیت به جفتشون به سمت در رفتم و کلید رو توی قفل چرخوندم.


دستای لاغر فریماه دور بازوم حلقه شد؛
و من می دونستم داره ادعای مالکیت می‌کنه!

هوژین چرخید و هنگام‌بالا رفتن گفت:
-افرین!
مالتوس سفت‌ بچسب همسایه ات رو دزد نکن!


وارد خونه شدم و قبل از اینکه فریماه بیاد داخل چرخیدم و بازومو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-می‌خوای بیای تو؟


دستشو با ناز روی تخت سینه ام گذاشت و لب زد:
-نیام؟


حالا که دیده بود هوژین از ماشین من پیاده شده داستان داشتیم و من اصلا اعصابشو نداشتم!


این ناز و غمزه ها تله است!
بیاد تو میگه چرا باهاش بودی؟
چیکارش داشتی؟
چطور تونستی خیانت کنی؟
اونم با دوستم؟


حالا بیا ثابت کن با یه بار خوابیدن رابطه ای نداریم!

خودشو سمت جلو خم کرد تا سینه های سفیدشو ار یقه تاپ ساتن قرمزش مشخص بود خوب به نمایش بزاره!


این دختر یک مار ماهر بود و بسیار خطرناک!
باید ازش دور موند...


به خصوص من دنبال رابطه نبودم!
تو چشماش بیخیال نگاه کردم و در جواب تمام دلبری هاش لب زدم:
-نه...!


لب و لوچه اش اویزون شد و اخم کرد...
-واس خاطر هوژین؟


می دونستم...
دخترا همینن...
حرفه ای و آماتور نداره.


-به سلامت!
-این وقت شب نمی تونم برگردم!
-چطوری این وقت شب بیرونی...
همونطور برگرد!


-چرا اینطور بر خورد می کنی؟
ما باهم...
-ما با هم چی؟
من گفتم دنبال رابطه ام؟


-نه نگفتی!
-عالیه...خدانگهدار!

دستشو پس زدم و در رو بستم.
پیراهنم رو با سفید کننده شستم...
این دکی هم مشکل ذهنی داره!

حمام رفتم و ساعت گذاشتم و چشم بستم.

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/16 17:04

#رها_فرهمند
#پارت34

****
از سر کار یک راست رفتم پاساژ همیشگی و ماشینم رو پارک کردم،توی توالت لباسم رو عوض کردم و پیاده زدم بیرون.


ماشین گرفتم و به سمت ادرسی که واسم پیامک شده بود رفتم.

پیاده شدم و به خونه ویلایی رو به روم نگاه کردم توی کوچه سه تا خونه مجهز به دوربین بودن...

اما خونه مورد نظر حتی به یک دزدگیر ساده هم مجهز نبود.

دسته شاه کلیدم رو بیرون آوردم و مشغول باز کردن در شدم...
به محض باز شدن سریع وارد شدم و در رو اروم بستم.


توی حیاط حوض کوچکی بود که دور تا دورش گل های قرمز و صورتی شمعدانی چیده شده بود.

داخل رفتم همجا غرق سکوت بود...
چه خونه چه وسایل نوستالژی بودن.


صدای دستگاه اکسیژن منو به سمت اتاق کشوند...
پیرمردی با مو ریش سفید روی تخت خوابیده و ماسک اکسیژن روی دهنش بود.


گویا دامادش دنبال ارثه و می خواد زودتر از شر پدر زنش خلاص بشه...
کنارش رفتم خواب بود...
شیر اکسیژن رو چرخوندم تا کامل بسته شد...


گفته بودن بدون اکسیژن دقیقه ای دوام نمیاره...

اینکه دامادش چرا خودش زحمت بستن این اکسیژن رو نکشیده اصلا به من مربوط نمیشد!

من فقط پول رو می گرفتم.
سینه اش به خس خس افتاده بود...
چشماشو کامل باز کرده بود و صدای های نا مفهومی از دهنش خارج می شد...



توی چشماش میخ نگاه کردم...
قلبم ضربان یک نواختی داشت...
ترس؟
نه اصلا!
ترس و قتل با هم نمیشن!


من که اتفاقی منجر به مرگ کسی نشده بودم که حالا ندونم چه کنم و کجا برم...

من کارم همین بود!
قتل...
من یک قاتل کرایه ای بودم.

قلب نمی زد...
تموم کرده بود.

دستمو جلو بردم تا که ماسکشو بردارم همونموقع در حیاط باز شد و زنی با دستای پر خرید وارد حیاط شد.


سریع شیر اکسیژن رو باز کردم تا خفگیشو عادی جلوه بدم.


کوله ام رو برداشتم و از پله های ته خونه بالا رفتم.
در پشت بوم رو باز کردم و لحظه آخر صدای جیغ دختر به گوشم رسید:
-اقاااااااااااجونننننننننن!

از روی پشت بوم ها می پریدم محض احتیاط نباید توی این کوچه می پریدم...

به بن بست رسیدم،‌اطراف رو پاییدم و پایین پریدم.

توی ایستگاه بی آر تی نشستم و توی این فاصله لپتاپم رو از کوله ام درآورم و شروع به هک دوربین های کوچه کردم...


این کار آسون نبود امل برای منی که سال ها سر کارم با هک بود کار چندان دشواری هم به حساب نمی اومد.

از هر سه لحظه ورودم رو سانسور کردم و طوری که پریدگی فیلم مشخص نباشه تنظیم زدم و لپتاپم رو توی کوله ام گذاشتم و سوار بی آر تی شدم.

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/16 17:04

#رها_فرهمند
#پارت35

ایستگاه بعد پیاده شدم و با تاکسی به پاساژ برگشتم و بعد تعویض لباس با ماشین به سمت خونه حرکت کردم...

••••••••●●●>
#هوژین

خوشحال بودم...
نمی دونم چرا باید برای همچین چیزی خوشحال می بودم اما از اینکه نیما فریماه رو داخل خونه اش راه نداد توی با*سن مبارکم عروسی بود.


اون شب که خودم همه چیز رو خراب کردم وقتی به سمت ساختمون رفتم فریماه از پشت صدام کرده و گفته بود دوست پسرشو بلند کردم...


باید توی کتاب بلوغ سال ششم یه فصل بزارن به اسم"دوست چند ساله خود را به دوست پسر/دوست دختر دو روزه خود نفروشید!"

البته نیما گفته بود...
اهل رابطه نیست!
در رو روی فریماه بسته بود...



فریماه همه چیز تمام...
با چشمای فریبنده پر غرورش...
پس زده شده بود.

منتظرش بودم...
تا با ناله و گریه بیاد اشک بریزه که بازی خورده...
اما نیومد!


من از این پسره خوشم اومده بود!
اما در حد دوست...
کسی که پایه روز های بی حوصلگی باشه.

به نظرم بهترین ارتباط با پسرا دوست معمولیه...
کیکی که جهت دلجویی پخته بودم رو تکه تکه کردم و توی ظرف گذاشتم و پایین رفتم.


در زده بودم اما باز نشده بود‌...
حالا اینکه خونه نبود یا نمی خواست باز کنه دو مسئله جداست...


مغزم به سمت پله رفتم که اسانسور توی طبقه دوم ایستاد و در باز شد...
تازه اومده بود؟

به سمتش رفتم و گفتم:
-سلام...

بی حوصله نگاهم کرد و به سمت در رفت...
پشت سرش رفتم

-امزوز دیر کردی!


در خونه اش رو باز کرد تند و فرز خودمو از بغلش رد کردم و داخل خونه اش شدم.


با تای ابروی بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
-برو بیرون بچه!

بی اهمیت به حرفش و ادامه دادم:
-کیک پختم...
جهت عذر خواهی!

-گیرم خواستی...
خب به سلامت!

-نه دیگه قصد رفتن ندارم!
-بار سومه نه؟
-چی؟
-به زور میای خونه ام!


سمتش رفتم دستمو روی شکم تختش گذاشتم و الله اکبر...
سیکس بک داشت و عضله های سفت و تیکه تیکه اش کاملا لمس میشد.


مچ دستمو گرفت که سریع گفتم:
-به زور‌ نیست...
تو هم دلت رضاست بابا!
-می خوای با من بخوابی؟

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/16 17:04

#رها_فرهمند
#پارت36

خشکم زد...
اما حرفش برام تازگی نداشت...
دستمو از دستش بیرون کشیدم
-نه!


به سمت در اشاره کرد و گفت:
-پس برو بیرون...
قبلا هم بهت گفتم این جا دخترا به یه دلیل میان!


توی حرفش پریدم:
-می دونم...می دونم...

دستشو گرفتم و ظرف کیک رو بهش دادم
-ولی من میام....
نه برای اونی که توی ذهنته...
من می خوام با هم دوست باشیم!


لبخند مسخره ای زد..‌.
-میشه مداد هامون رو به هم قرض بدیم؟

-خودت رو مسخره کن...
من کاملا جدیم!
-عقلت کمه؟
چه دوستی؟


-دوست معمولی!
-نخوام بشم باید کیو ببینم؟
-منو!
عادت کردی روابطت خلاصه بشه به تختت؟!


-دنبال شَری؟
--اره...
دنبال توام!

-برو بیرون بابا!
-بگو دوست خوب منی تا برم!


صدای زنگ در بلند شد...
به سمت در رفت و بی حرف بازش کرد،قامت فریماه با لبخند پر رنگی روی لب هایی که رژ بنفش ماتی خورده بودن...


هم لبخند من و لبخند فریماه با باز شدن کامل در فرو ریخت.

فریماه با فک سفت شده با حرص لب زد:
-به به بد موقع اومدم انگار...
مزاحم شدم؟

نیما با لحن مسخره ای گفت:
-نه منو دکتر دوست اجتماعی هستیم!

قصد رقابت با فریماه نداشتم چون قصدم روابط خارج از دوستی معمولی با دامون نبود...


فقط ازش عصبی بودم...
که بر خلاف حرفام به سمت نیما اومده بود و منو کنار گذاشته بود از همه مهمتر گفته بود دوست پسرشو دزدیم...


لبخندی زدم و خداحافظ ارومی گفتم و از خونه خارج شدم در بسته شد.

صندل هامو در آوردم و راه رفته رو برگشتم سرمو به در چسبوندم...

صدا نمی اومد...
عصبی چرخیدم و از پله ها بالا رفتم به سرعت وارد خونه شدم و کف زمین خوابیدم....


گوشمو به زمین چسبوندم...
اما دریغ از صدای کلامی...
حتی ماچی موچی...


حتما الان شیطون زیر سقف خونه ی نیماست...
الله اکبر...

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/16 17:05

#رها_فرهمند
#پارت37

دلم می خواست بشنوم چه خبره...
بدونم چی کار می کنن...
اما عقلم هشدار می داد:
به تو مگه مربوطه؟


من اما می گفتم:
دوست نیمام...
تازه فریماه که خیلی وقته...


نه هوژین مبدا بهانه بیاری...
مبادا جذب پسره بشی...

جذب؟
جذب شدم دلم می خواد باهاش یه رابطه دوستانه داشته باشم!

روابط خصوصی آدما به دوستاشون مربوط نیست...
حد خودت رو بدون!


از روی زمین بلند شدم...
باید به خودم بیام!


سریع به سمت حموم رفتم...
هوژین تورو حموم اروم می کنه؟
نه نه باید بخوابی!
یه موزیکم گوش کن...!


ایرپادمو رو برداشتم هر کدوم توی گوشم فرو کردم از توی گوشی لیست مورد علاقه باز کردم و اولین اهنگ رو پلی کردم...

بارون اومد و یادم داد تو زورت بیشتره
ممکنه هر دفعه اونجوری که می خواستی پیش نره
خاطره هام داره خوابو میگیره ازم


دوری و من دیگه ته دنیا...
قلبت نوک قله ی قافه...
من که تو زندگیم هیشکی نیس
چه دورغی دارم بگم اخه؟!
این همه دوری نه واسه تو خوبه نه من


چرا باید قیافه نیما بیاد جلوی چشم؟
چرا...
چرا..‌‌.

اهنگو عوض کردم...
و بعدی پلی شد...

از همون اولش،خیلی بینمون فرق بود...
من عاشق بارون بودم اون عاشق برف بود
من خیلی اروم بودم اون خیلی پر حرف بود


نه نه اینم جواب حالم نیست!
بعدی...
بعدی....


باید تورو پیدا کنم...
شاید هنوزم دیر نیست!


خاک تو سرم...
این چه پلی لیستیه؟

گوشیم رو ورداشتم و دنبال اونی که باید گشتم...

یه آسه،یه شاهه،یه سرباز
قماربازه،قماربازه،قمارباز...
ده و ده،نه و نه،یه هشت دو
گرفتن به بازی سرنوشت رو

این اهنگ خود خود جنسه!
پتو رو تا زیر چونه ام بالا کشیدم و چشم بستم.


با احساس نوازش موهام هوشیار شدم،دستی بین موهام میرفت و باهاشون بازی می کرد.

قلقلکم گرفت
نالیدم:
بابا نکن!


اما دست برنداشت...
با خنده چشم باز کردم
با دیدن نیما مغزم قفل کرد.

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/16 17:05

#رها_فرهمند
#پارت38

-تو..تو..
اینجا چه غلطی می کنی؟

لبخند عمیقی زد:
-دلم برات تنگ شده بود!

-چی داری میگی؟
عقلت سر جاشه؟
-اره!
من نمی خوام دوستت باشم!


-پس چی؟
-من می خوام!!!!
می خوام....
می خوامتتتت

خم شد و لباشو روی لبام گذاشت،تا اومدم صورتشو نوازش کنم یهو از خواب پریدم...


قلبم....
اخ قلبم تند تند می زد.
من چم شده بود؟


منو بوسید...
بوسید...
اما توی خواب!

اصلا من چرا باید ببینمش اونم توی خوابمممم؟!
خدایا خدایا...
دیوونه شدم؟


قلبم قلبم بس کن!
از جام بلند شدم خودمو توی حموم انداخم،لباسامو کندم و فوری سرمو زیر دوش آب گرفتم.


چشم بستم...
نباید!
نبایدددد!
هرگز...


ممنوعه!
هوژین فراموش کن چی دیدی!
دستمو روی لبم گذاشتم...
انگار واقعا بوسیدمش!
حسی داشتم...
نمی دونم یه حس مزخرف!

از حموم بیرون اومدم اهنگ شاد لب کارون رو هم پلی کرده بودم،اونم با صدای بلند...

موهامو خشک کردم و بافتم،شلوار جین ترک اصلی که حسابی آب خورده بود تن زدم و مانتوی جین و شال سفیدم پوشیدم؛با کتونی ساق بلند سفیدم عالی میشد.


آرایش لایتی روی صورتم نشونده بودم و توی عطر هم خساست به خرج نداده بودم.

در اسانسور باز شد و بیرون رفتم.
باید ناخن هامو یک لاک ژل مهمون می کردم!

نگاهمون از زمین بالا نیاوردم...
اگر می آورم...
دنبال ماشین طلایی فریماه می گشتن.


ببینن هنوز هست یا رفته!...
با اسیر شدن دستم از ترس هینی کشیدم و به عقب برگشتم.


اخ که اونی که نباید بود...
نیما!

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/16 17:05

#رها_فرهمند
#پارت39

-با چشات کف زمینو جارو می زنی؟

به توچه؟
چه کارم داری؟
مگه منو به زور از خونه ات بیرون نمی کردی!


قلب من انقدر تند نکوب!
مگه چه اتفاقی افتاده؟
یادت رفته اون کیه؟


بسکه از مرد جماعت دوری کردم پشه نَر هم منو جذب می کنه!
پس را آرتین رو می بینی اینطور نمیشی؟


اون فرق داره!
ازش بیزارم!
بدم میاد از وجودش!

نیما با اون چیزایی که ازش دیدی بد نیست؟
نیما فقط دوست منه...
همین.


اره جون خودت!
دستم کشیده شد:
-هویییی
هپروتی؟

نفسمون اروم رها کردم:
-نه!
چی شده؟


-هیچی؟ قرار بود چی بشه؟
-خب من دارم میرم بیرون!
-کجا؟
دکتر نکنه اخراجت کردن؟
همش خونه ای!


-نه سه روز ازاد بودم...
استاد سفر بود،بیمار نداشت.

-حالا کجا میری؟
-میرم خرید!
کاری نداری؟
فعلا.


به سرعت از کنارش رد شدم که باز دستم از پشت کشیده شد با دلشوره برگشتم:
-از من فرار می کنی؟


-فرار؟
چرا باید فرار کنم؟
-با ماشین من بریم!
-چی؟
-منم میام.


-ک..کجا؟
-خرید؟
-خرید چرا؟
-باید برام یه پیراهن بخری...
اون لکه اش نرفت.


راه افتاد و دست منم دنبال خودش کشید.
لال شده بودم!

چون دلت می خواد با اون بری!
چون ته دلت خوش حالی!

دزدگیر رو زد و دستمو ول کرد...
هر دو سوار شدیم.
ماشین رو روشن کرد و من تازه تونستم نگاهش کنم.

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/16 17:06

#رها_فرهمند
#پارت40

تیشرت طوسی رنگی با شلوار کتان مشکی پوشیده بود و صورت اصلاح شده اش... موهای سشوار کشیده ...


بازو های ورزیده و عضلانی که با تیشرت آستین کوتاهی که پوشیده بود بیشتر توی چشم میزد.


دنده رو عوض کرد،اخخخ دستاش!
رگ های بیرون زده دستاش یه جوری بود
دلم می خواست لمسشون کنم.

بوق طولانی زد و پنجره رو پایین کشید:
-هوییی مرتیکه...

سیبک گاوش که بالا پایین میشد...
اصلا...
اصلا...
دارم دیوانه میشم.


چشم بستم.
نفس عمیقی کشیدم.
چشم باز کردم با تای ابرو بالا رفته به من نگاه می کرد.


نگاهشون گرفت و به مسیر چشم دوخت..‌
دلم می خواد بگم عوضی با اون دوتا چشمای سیاهت بهم نگاه کن.


-با توام؟
-چی؟
-دکی امروز چته؟
-هیچی!


-میگم کدوم مرکز خرید؟

-برو(...)


بالاخره رسیده بودیم...
مسیر لعنتی تموم شده بود.
ماشین رو پارکینگ برده بودیم حالا به ویترین ها نگاه می کردم.


بدون اینکه حتی بدونم چی می خوام؟!
اصلا کجام؟

نفس عمیقی کشیدم
هوژین دوروز هست دیدیش اصلا؟
اره تازه دیدمش!

ولی بعد بابام اون اولین کسیه که مواظبمه!
اون بعد بابام اولین کسیه که با وجود هر چیزی کناری احساس امنیت دارم.



اره من ذات کثیفشو دیدم...
اما همین بد بودنشه که منو جذب کرده!

بسکه خری!
کی از یه مرد بد خوشش میاد؟
باید حواسمو جمع کنم!


با دقت به مغازه رو به روم خیره شدم.
پاییز نزدیک بود!
فصل رفتن ها...

باید آماده پاییز بشم و با تخفیفات فصلی عتیقه ای برای تابستون سال بعد اندوخته کنم!


وارد مغازه شدم و نیما هم پشت سرم وارد شد.
به رگال ها نگاه می کردم و جلو می رفتم.


مانتوی نخی نارنجی رنگی به دلم نشست رو برداشتم.
عاشق لباس های نخ و راحت بودم.

نیما کنار گوشم پچ زد:
-هوا داره سرد میشه
لباس تابستونی می گیری؟

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/16 17:06

#رها_فرهمند
#پارت41

صداش خیلی نزدیک بود...
خیلی...
نامحسوس قدمی جلو برداشتم:
-اوهوم.


-واسه چی؟
-تو درک نمی کنی!
یه ادم حساب گر و باهوش خوب می دونه اخر فصل لباسای خوب رو میشه ارزونتر برداشت!


-بگو خسیس...
حساب گر کجا بود؟
-بابام بهم یاد داده سرم تو حساب کتاب باشه!
من حتی اگر میلیاردر هم بشما بازم اخر فصلا میام که از تخفیف لذت ببرم!

از غذای با تخفیف و اشانتیون بیشتر استقبال می کنم!
ته شامپوم اب میریزم!
سر جای سس رو میبرم و با قاشق تهشو تمیز خالی می کنم!
سه شنبه ها میرم سینما!


به راهم ادامه دادم و نیما بی حرف پشت سرم میومد.
دوتا شلوار پنبه ای راحتی هم برداشتم و حساب کردم.

بیرون رفتیم و وارد مغازه بعدی شدیم.
دوتا مانتو گرفتم و یدونه ژاکت پافر.


اینکه همش منتظر بودم موقع حساب کردن جلو بیاد و بگه تا من هستم حق نداری دست توی جیبت بکنی مسخره بود؟


اما اصلا جلو نیومد ...
اروم متتظر میشد تا من حساب کنم و بیرون بریم.
تنها کاری که میکرد خرید هارو می گرفت و حداقل زحمت حمل بار نداشتم.


با دیدن لباس های مردونه لبخندی زدم و به سمتش رفتم.
وارد شدیم با دقت پیراهن هارو زیر و رو می کردم...
دلم می خواست بدونه چقدر با سلیقه ام!


پیراهن سفید یقه کلاسیک به نظرم کاملا زیبا و مناسب اومد.

از فروشنده خواهش کردم براش بیاره و توی این فاصله نیما رو به زور اتاق پرو فرستادم.


فروشنده جلو اومد و گفت:
-سایزشون؟

ابرو هام بالا انداختم و در اتاق پرو رو بی هوا باز کردم و بدون اینکه داخل رو نگاه کنم گفتم:
-نیما سایزت؟

- ایکس لارج.

فروشنده سریع رفت و من فوری با شوخی لز زدم:
-توپولویی توپلو...

-ایکس لارج برای مرد توپولو؟
توپولو ندیدی!

فروشنده اومد پیراهن رو دادم و توی این فاصله چرخی توی مغازه زدم پیراهن استین کوتاه کوبایی دیدم...


حتی تصور نیما هم توی این پیراهن خاص بود...
فروشنده رو صدا زدم و تاکید کردم سرمه ای باشه!

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 07:57

#رها_فرهمند
#پارت42

پیراهن کوبایی سرمه ای رنگ رو توی دستم گرفتم به سمت اتاق پرو رفتم...
امل پشیمون برگشتم.

نه دلم میومد نخرم...
نه می تونستم الان بهش بدم...


پس پیراهن صندوق بردم سریع تر حساب کردم.
به صدای نیما:
-پس کجایی؟

سریع تر داخل کیفم گذاشتمش و به سمتش چرخیدم.
با دیدن لباسای خودش ابرو هامو بالا انداختم:
-پس چیشد؟


-خوب بود همینو می خوام.
-چرا نذاشتی ببینم؟
-مگه دیدنیه؟
-نکنه اندازه ات نبود...
خجالتت شد؟


اخم کرد و بی اهمیت به من سمت صندوق اومد سریع لب زدم:
-خودم حساب می کنم!

-معلومه تو حساب می کنی!
چون خودت پیراهنم رو خراب کردی!


اصلا این ادم استاد بهم زدن تخیلات ادم بود...
عاشق این بود برنزه ات کنه!
و گاهی حس می کنم از این کار لذت می بره.


پیراهن رو حساب کردم.
بیرون رفتیم همش حس می کردم مثل رمان ها فروشنده فکر میکنه ما زن و شوهریم...
یا که یه فروشنده مرد مزاحمم میشه و نیما غیرتی میشه....

اما...
نشد.

نیما دستمو کشید گفت:
-یادت باشه منم یه چیزتو انداختم اشغالی...
بیا برای جبران برات بگیرم.

-چی؟

با دیدن لباس زیر فروشی خواستم ماتع بشم که تقریبا داخل پرت شدم.
دنبالم داخل اومد که صدای زنی مانع حرفم شد:
«-عزیزم به محافظت بگو بیرون بمونه»


چی می خواستم ...
چی شد؟!
محافظ؟
من قیافه ام به سلبریتی می خورد یا رئیس جمهور؟!


لال میشدی کاش!
سرمو به سمت نیما چرخوندم...
کاملا خشک و چغر ایستاده بود و جدی نگاه می کرد و همونطور که تمام خرید ها توی دستش بود با دو قدم فاصله از من ایستاده بود.


اما خدایی حق داشت...
با این نوع رفتارش فقط می خورد محافظ باشه!


من اما نمی تونستم که با نیما سوتین بخرم!
فوری گفتم:
-ایشون عشق من هستن؟
چطور می تونید اینطور صحبت کنید ؟

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 07:58

#رها_فرهمند
#پارت43

برگشتم و نیما عقب روندم، بازوشو گرفتم و گفتم:
-بیا بریم...
واه واه دختره بی تربیت!

سرجاش محکم ایستاد چرخیدم نگاهش کردم:
-چه خبرته؟
من که اصلا ناراحت نشدم!
-ولی من شدم!


-واسه همینم گفتی من عشقتم؟!
-چی میگی؟
اونو گفتم بترسه فکر کنه قضیه خیلی حاد بوده!


-نه اشکال نداشت برگردیم!
-نه فروشنده اش خیلی سلیطه بود!
-باشه میریم مغازه دیگه...


چشم چرخوند...
دستپاچه گفتم:
-نه...نههههه...
-چی نه؟


-من نمی خوام باتو اونو بخرم!
مگه نسبت ما چیه؟
-هوژین خانم یادت رفت؟
من و تو دوستیم!



با خرص غریدم:
-کدوم دختری با دوست پسرش میاد سوتین بخره؟
-تا دو دقه پیش عشقت بودم حالا شدم دوست پسرت؟


-نه منظور من دوست معمولی بود!
-اولن باش قبول...
امل دومن...
من باید برای خرید سوتین باشم اخه خودم انداختمش اشغالی...



-چییی؟
-تازه پرو هم می کنی من ببینم!
-دیگه چی؟!
-دیگه همین!


با صدای خاص لعنتیش پچ زد:
-بیا بریم بچه جون من به دیدن این چیزا عادت دارم


-هرکی ندونه فکر می کنه...
-دکترم... می دونم!
-نه خیر جناب مرده شوری!
وگرنه کجا چشم و روت باز شده!

-از رو نری؟!
-نه نترس.
-من با تو جایی نمیام...
نیاز به اونم ندارم!


جلوم ایستاد و ابرو هاشو بالا انداخت و چشم ریز کرد نگاهی به بدنم انداخت:
-نه منم احساس می کنم نیاز نیست!

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 07:58

#رها_فرهمند
#پارت45

-نه!
-اقا اشتباه اوردید.

فروشنده لبخند ارومی زد و گفت:
-شما نگفتید...
هردو کتانی خواستین و زوج هم بودید...


سریع توی حرفش پریدم:
-ما زوج نیستیم!


من خودم عین خر دارم عرعر می کنم حرف همین اقا رو کم داشتیم!
هوژین؟
من... من چرا هول شدم؟


نمی فهمم انقدر ما دوریم زنه فکر کرد محافظ منه!!!
اونم کی؟
من !

بعد این فضول باشی می گه زوج!
رفت کفش زوج اورده واسه من مرتیکه...
الله اکبر!


نیما دو رو خندید:
-اشکال نداره!
رفیق ها ست نمی گیرن؟


این پسره دیوونه اس...

اون دیوانه هست انوقت تو عاقلی؟
صبح مثل گاو رفتی در خونه اش...
کیک بردی!

حسادت...
نه نه نگو!
بزرگش نکن!
بزرگش کنی شوخی شوخی جدی می شه.


هوژین عادی باش!

لبخند زدم...
-حق با توئه
امتحان کن ببین اندازه اس.


باورم نمی شد!
کفش کاپل گرفتم اونم ست با یه نره خر که رفتم خونه اش به زور می گم رفیقم باش!


پای صندوق رفتیم ...
خواستم حساب کنم نمی ذاشت!

-نه تو چرا حساب کنی؟
من دوتا گرفتم ...خودم
-نه بابا تو اصلا دنگ خودتو بده بیاد بالا!


-عه زنگ بازیه!
-من حساب می کنم تو شام مهمون کن!
-وای وای نقد و نسیه بازی هاشو!
-بچه بازا


باز اومد حرفی بزنه


چنان اخمی کردم...
کسی جرات کاری نداشت!
نمی فهمید؟

از من نه از همکاری با شیطون نمی ترسید؟
خودتو بعد اون کارا رها کردی...


ولله بچه سر به زیر اهل درس و مشق بودم.
خدا نخواست...
منو با خاک یکسان کرد!

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 08:02

#رها_فرهمند
#پارت46

الان این کفشو فریماه ببینه چی؟
البته ببینه!
اونی که گفت بگیریم خود نیماست!
به من مربوط نیست...


یادمه شونزده هفده سالم بود انقدر خجالتی بودم که اعتماد به نفس حرف زدن با یه پسر رو نداشتم.

بعد فریماه توی سن پونزده سالگی پیله خود را گشاییده بود!


این نیما هم من با خجالت و خشم رفتم گفتم وای فریماه این پسره منو بوسید!
فرداش فریماه بغلش بود.


نیما پول کفش هارو حساب کرد و من متعجبم چرا یه مرد نرمال سر راهم قرار نمی گیره!
الان نباید می گفت تا من هستم دست تو جیبت نکن؟!


من به درک فروشنده ریشش فِر خورده بود.

توی همین مجموعه یک رستوران شیک و پیک هم بود و از اونجایی که من مادر خرج بودم رفتیم اونجا.


بدون اینکه به لیست غدا نگاه کنم گفتم:
- من که هوس چلو مرغ کردم!

نگاهی به من کرد و گفت:
-پیشنهاد خوبیه!

سفارش دادیم و من دستمو زیر چونه ام زدم و گفتم:
-به نظرم همیشه مزه مرغ رستوران ها عروسی ها یه جور دیگس ...


-نظر های تو اقتصادین نظر نده!
-وا خب تو هر چی دوست داری بخور!
-جدی؟
-اره بچه می ترسونی؟!


خودشو جلو کشید و گفت:
-من اون دختر مو مشکی که میز...
میز هفت نشسته رو می خوام!

یه دفعه سرمو چرخوندم و به دخترا نگاه کردم..‌
اخ اخ
عفریته عملی!

-چی کار می کنی؟
-نگاه کردم ببینم باز چه بخت برگشته ایه!
-تابلو نکن دختر!
از خداشم باشه...


-دِ اخه نیست!
-اها عین فریماه؟
-نخیر تو فکر کردی هنر کردی؟
اون دوست من...

به صندلی تکیه دادم و ادامه ندادم...

شام اوردن و منی که عین گاو گرسنه بودم شروع به خوردن کردم...
حقیقتا که عالی بود لذیذ!


مثل بچه ها تیکه استخون جناق سینه رو بیرون کشیدم:
-استخون جناق...بیا شرط ببندیم!

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 08:03

#رها_فرهمند
#پارت47

-شرط؟
-اره!
-نه خوشم نمیاد!
-وا...
-بیا به جاش جرأت حقیقت پلی کنیم!
نوبت اول هم مال تو!


با پا محکم به ساق پاش کوبیدم و با لبخندی نگاه به چهره متعجب و اخموش کردم

-چرا زدییی؟
-یه جا خوندم اگر پسری بهت گفت بیا جرأت حقیقت بازی کنیم یه سیلی بزنش!
تو نمی دونی چرا زدی...
ولی اون می دونه چرا خورده!


-یعنی...
-حالا خدایی چرا خوردی؟
-تاوان هم نشینی با تو بود!

-حالا قهر نکن!
قبول... ولی فکر نا به جا کنی می زنمت!
-اخه دو وجب قدی همش!
چه فکری؟


-اگه کسی نخواست انجام بده؟
-یه سیلی بخوره کافیه سر جونمون که نیست!

-نوبت منه...
مخ دختر میز هفتو بزن!

نیشخندی زد
-مطمئنی‌تا الان نزدم؟
-چی؟


شوکه سر چرخوندم
-یعنی دیده با یه زنی اما بازم...
-همه‌که مثل تو منفی نیستن!
شاید گفته خواهرمی!


-منو نخوندون!
دیگه میگن شوهر کمه ولی دخترا دیگه اون قدرام خار نیستن!


چی فکر می کردم چی شد...
نیما سر میز دختره رفته همونطور که باهاش از در بیرون می رفت چشمکی حواله چشمای از کاسه در اومده ام کرده بود...

پول شام حساب کردم و حالا گوشه خیابون منتظر ماشینم...
عجله داشتم باید فوری خودمو می رسوندم خونه.


حالا از بختم گیر یه ادم مست و ملنگ افتاده بودم هم رانندگی می کرد و اهنگ عوض می کرد تازه با دوست دخترش که اسمش لیلا بود هم حرف می زد...


شماره 110رو روی تایپ کرده بودم و با هر کوچه میانبری که می رفت می خواستم آیکون تماس رو وصل کنم اما خودداری می کردم.


تا من باشم سوار ماشین شخصی نشم!
نزدیک بود واسه حال گیری خودمو به چوخ ابدیت بدم.

والا کم نیست زن و بچه مردم به اسم تاکسی سوار کردن و یا خوشون یا سیرابی و کله پاچه و مخلفات رو فروختن.


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 08:03

#رها_فرهمند
#پارت48

با عجله وارد ساختمون شدم و به جای اسانسور از پله ها بالا رفتم...
نیما تنتو چرب کن که دارم میام.


با نفس نفس دستمو روی زنگ گذاشتم و بدون اینکه قطعش کنم با دست دیگه ام روی در می کوبیدم.


خبری نبود!
یعنی من ما تحت خودمو جر دادم که بیام برنامه فسق و فجورش رو بهم بزنم...
بعد... نیست؟


تند و تند از پله ها پایین رفتم اما ماشینش هم نبود که نبود.
عوضی معلوم نیست سر خر رو کجا کج کرده...


همونجوری که کیلو کیلو حرص می خوروم،وارد خونه خودم شدم و خودمو به خواب سپردم بعد سه روز باید می رفتم بیمارستان.


ولی مگه خوابم می برد؟!
دهن خودم و اجداد نیما رو سرویس کردم ولی بازم اروم نشدم.

**
صبح زود دست و صورت شسته و مرتب از خونه بیرون زدم.

سوار ماشین شدم همین که استارت زدم در پارکینگ باز شد و پرادو سیاه نیما وارد شد به سرعت وارد جایگاه خودش شد.


منم امان ندادم و گازشو گرفتم زدم بیرون.

*
با همه مثل سگ هار برخورد می کردم و از دم پاچه همه رو گرفته بودم...


و همه هم فکر می کردن به خاطر یکی از بیمار های تصادفیه که دیشب اوردن...

عروس و داماد بد اقبالی که تصادف کرده بودن دختره بعد دو ایست قلبی به کما رفت و پسره به خاطر اینکه ضربه از سمت عروس به ماشین وارد شده و کمربند هم بسته بوده اسیب کمتری دیده و به هوش اومده بود.


خوابم گرفته بود...
روی صندلی انتظار نشستم و سرمو به دیوار تکیه زدم.


چقدر زود خسته شده بودم!
میگن طرف پشتش باد می خوره حکایت منه ها...

یهو با صدای عربده مردی چنان پریدم و سرم تیر شدیدی کشید و ضربان قلبم بالا رفت...


از اقوام همون مورد تصادفی بودن!
مرد با غم داد کشید:
-دخترم داره می میره!
تو چرا زنده ای؟
تو چرا نرفتی کما؟


همه جمع شده بودن...
پرستار هم بلند گفت:
-اقا اروم باشید!
اینجا بیمار هست !


-اروم باشم؟
نمی تونم....
دخترم داره جون می ده...


نگهبان ها اومدن و بردنش...
تازه فضا اروم شده بود.
وارد اتاقش شدم...
گریه می کرد.

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 08:03

#رها_فرهمند
#پارت49

مرد ها برای عشق گریه می کنن؟
یعنی اونقدر ممکنه عاشق بشن؟
شاید این اشک ها از درد وجدانه...
شایدم مشکل منم!


مرد هایی که تو زندگیم دیدم...
اینو هیچ وقت ثابت نکردن که روزی ممکنه به درد عشق دچار بشن!

اما قانون اول کار ما چیه؟
مهم نیست زخمی گرگه یا یک گوسفند...
تو وظیفه ات احیاء است و وسلام.

به سمت تخت رفتم،حتی سرشم بلند نمی کرد...
وضعیتش رو چک کردم...
خوب بود...
رو به بهبود.


اما این حال ...
لبخند زدم:
-حالتون خوبه؟
-....


سکوت جواب من نیست...
-عاشقش هستید؟

سرشو اروم بلند کرد
-نگفتید...عاشقید؟
یا یک حس عذاب وجدان؟

-شما از من چی می دونید؟
-من؟
من یه مرد رو میبینم که شب عروسیش همسرش به کما رفته...
و سکوتتون به من اجازه قضاوت می ده!
به خانواده همسرتونم همینطور...



-کی به شما حق قضاوت می ده...
اینکه سرتون توی زندگی خودتون باشه...
سخت نیست!
-واقعا فکر می‌کنی اینطوره...
مردم براشون مهم نیست این حق رو دارن یا نه...
مهم اینه یه مشکل بزرگتر از بدبختی زندگی خودشون پيدا کنن و راجبش حرف بزنن تا که یادشون بره چقدر بدبختن!


--دکتر...مشکل شما چیه؟
-مشکل من؟
انتخاب اشتباه...


-چه انتخابی؟
-انتحاب دلم...نه من
-مگه همه ی ایراد از این دل نیست؟
-اره خودشه!


-دکتر... کاش...
همه چیز رو به عقب برگردونم...
-نه نه اشتباه نکن!
زمان به عقب بر نمیگرده!
اگر اشتباه داشتی نباید درگیر ای کاش ها بشی.
و گرنه توی دقیقه و لحظه ها گم می شی.



-نمی فهمم...
پس چی کار کنم؟
-تو خوش شانسی!
از زمان آینده برای جبران اشتباهت استفاده کن!

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 08:04

#رها_فرهمند
#پارت50

-اشتباه من عجله بود و نادانی حالا اون...
-گفتم جبران نه مرور اشتباه!
-اما اون حالا کماست!
چجوری جبران کنم؟



-برو پیشش!
-من که نمی بینه!
-اما میشنوه!

-ببینید آقای افشار...
من نمی فهمم چرا تا این همه اهنگ هست...
که حرفای دل ادمو انقدر قشنگ می زنن نیاز به چشم سر دارید.



-چه اهنگی؟
-اون انتخابش با شماست...
یکی که عشقتون رو یاد آوری می کنه!
امیدوارم دفعه بعد هر دوتونو شاد کنار هم ببینم.


بلند شدم همین که سرمو به سمت در برگردوندم نیما رو دیدم که جلوی در ایستاده بود.



ناخواسته ابرو درهم کشیدم و به سمت در رفتم
-تو اینجا چی می خوای؟


پشت سرم قدم بر می داشت
-دیدم خونه نیستی..
-اوندی ببینی اومدم سرکار یا هنوز بدون ماشین رستوران موندم؟!


-عصبی نباش دختر جون!
-عصبی؟
نه نیستم!
-پس...


-دلخورم...
اینکه یک نفر چطور بی فکر ادمو بدون ماشین می زاره و میره...
ادمو ناراحت می کنه.


بازوم رو کشید و سر جام متوقف کرد.
اروم بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و از گوشه چشم نگاهش کردم


-دکتر یعنی من قدرت ناراحت کردنت رو دارم؟
-ناراحت کردن که قدرت نمی خواد...
همینکه بیشعور و نفهم باشی کافیه!
خوش حال کردنه که مهمه
هر کسی توی زندگی قدرت خوش حال کردن ادم رو نداره!


-الان خودمو می زنم به اون راه که بهم گفتی بیشعور و نفهم!
-نه نزن...
خوش حال میشم باعث اگاهیتم که بفهمی چه آدمی هستی!


-مثل اینکه واقعا ناراحتی؟
-کار چی بود که اومدی اینجا؟
-باشه پیچوندی منم نفهمیدم!

-اگر کاری نداری بهتره بری تا...
-باهام بیا!
-چی؟
کجا؟
-نوبت منه...
جرات...
باهام بیا..همین الان!


#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 08:04

#رها_فرهمند
#پارت51

خدا رو شکر..‌.
بیشعور و نفهم بود عقلم اجاره داده خدا رو شکر...
با تو کجا بیام اصن مرتیکههههه


بیام که این دفعه وسط بیابون ولم کنی؟!
دیشبم خدا به دادم رسید!
نه...
عمرا بیام!


ولی شرط بستی‌...
خیر سرت بازی رو شروع کردی...
اون حکم لعنتی رو گفتی!


اخ اخ یادم افتاد!
خودم کردم که لعنت بر خودم باد‌.
نمی تونی ازش سیلی بخوری!
می تونی؟


نه نمی شه!
پس این یه نمه غرورم چی؟
باید از در زبون ریختن و بهونه وارد بشم!
اره....بیا خَرش کنیم!


لبمو اروم با زبونم تر کردم و تند تند پلک زدم.
لبخندی زدم و موهامو با ناز پشت گوشم زدم که ناخنم شکست و موهام بینش گیر کرد...


گوشتم ریخت...
تف تو شانسم ناخنمممم شکستتتت!!!
هر کاری می کردم انگشتم ازاد نمی شد و فقط بدتر گوشتم می ریخت.


یهو دستمو گرفت و گوشه مغنه ام رو عقب برد موهام رو از بین ناخن شکسته ام ازاد کرد.

-دکتر جون الان می خواستی دلبری کنی؟
-کی؟
من؟
خدا به دور...اونم واسه تو؟
اگر دلبری احساس کردی باید بگم ذاتی دلبرم!


-نباش!
-چی؟
-ذاتن دلبر نباش!
-چی شد؟
دلت لرزید؟


-نه مثل اسکول ها به نظر میای!
بالاخره ما دوستیم ...
دوستا عیب های همو می گن!


یعنی تا در خونه خدا سوختم!
بوی سوختگیم یه دنیا رو گرفت!
عوضی..عوضی...


به معنای واقعه ای لالم کرد.
اصلا نمی دونم چی باید جوابشو بدم!
ای گاو هفت خط.

مغنه ام رو درست کرد، قدمی فاصله گرفت
-برو...برو آماده شو بریم.

پشت چشمی نازک کردم و راه افتادم زمزمه کردم:
-مرتیکه گاو!

-شنیدم دُکی!
-گفتم که بشنوی!

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 08:05

#رها_فرهمند
#پارت52

مرخصی گرفتم و لباسامو عوض کردم انقدر حرص خورده بودم‌ که داشتم بالا می آوردم.

از بیمارستان بیرون زدم پرادو مشکیش رو جلوی اورژانس پارک شده بود به سمتش رفتم و دو تقه به پنجره اش زدم
سرش سمتم چرخید و پنجره رو پایین کشیدش


-با ماشین من می ریم!
-چرا؟
-چون اطمینانی به تو نیست...
-نه جون تو دیگه ولت نمی کنم!


-جون خودت.
-بیا!
-اگر ولم کنی دهن تو و ماشینتو با هم عنایت می کنم!
-بدو سوار شو!


با اخم سوار شدم و در رو بستم
-خدایا خودمو دست تو سپردم!
-تا من هستم غمت نباشه دکتر!
-همون از تو می ترسم.


نیشخندی زد و حرکت کرد...
بدون تعارف کاملا راحت گوشیم رو به سیستم صوتی ماشینش متصل کردم


-خانم دکتر شما با تک تک بیمارهاتون درد و دل می کنید؟
-درد و دل؟
این وظیفه منه!
برای بهبود جسم روح باید سالم باشه!


-اها پس گفتید بهترین زبون حرف زدن موسیقیه؟!
-بله!
-اونوقت با موسیقی هاتون چیزی که توی دلمه توصیف کن!


-اتفاقا نیما خان یکی هست انگار واسه تو خوندن اصلا!

اهنگ ها رو تند تند رد کردم تا بالاخره پیداش کردم...


چشم چشم دو ابرو،صورتش گیلاسه
پایین ولی یه گردو...
هندونه نگفتم ریا نشه
یه اذر ماهی کرمو یا یه مردادی حیوون
فرقی نداره بگو فقط کم بماله میمون


با خنده به قیافه متفکرش نگاه کردم
انگار شوکه بود
اما یهو سمت من برگشت و باهاش زمزمه کرد

بگو تنگ و کوتاه بپوشه
یه جور که همه بشن زوم
بگو اصن تو جمع یهویی یک دو سه بگو بپر روم

مچ دستمو گرفت و ادامه داد
یک دو سه بگو بپر روم
منم یه سلبریتی کم روم
اون اگه بکن بود

دستمو ول کرد و لپمو کشید

حالا که فاز بکنه بکن بکن بکن زود
پس بکن بکن بکن زود

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 08:05

#رها_فرهمند
#پارت53

اصلا لال شده بودم...
شا...
چیز...
دهنم کف کرده بود


اومدم دستش بندازم که این موم توی مشتش گرفتار شدم...


دستشو رو رونم گذاشت

بیا با هم پرواز کنیم که من دوست دارم کفتر زیاد
صبح تا شب پارتی کنیم شب بزنم....


فوری اهنگو عوض کردم
صدای شلیک خنده اش با اهنگ میکسی ناب تشکیل دادن

هیچکی مثل تو حالمو نمیدونه احوالمو
صبح به صبح که پا میشه چشام
با تو خوب خوش حالمو
با تو میشه پروانه شد و به گلا بوسه زد


چرا همش اهنگامون شده بوس و بغل و فسق و فجور...
یه کم در وصف چشم و موی یار بخونید...


عقلم تلنگر زد
تو چرا این اهنگ ها رو داری؟
معلومه چون قشنگن تو ظرفیتت اومده پایین.

نخیر!
من عادیم...
بیخیال!


-نیما کجا میری؟
-گفتم نپرس!
-چرااااااا؟


-دختر تو چرا انقدر عصبی؟
ببینم نکنه نزدیکه پریود بشی؟!

عصبی جوری که انگار آتیش گذاشتن زیرم از جا پریدم و با مشت به بازوش کوبیدم.


-بی شعورررر
گاو...
تویییی تو پریودی!

می گفتم و مشت می‌زدم

-عه نکن دکتر تصادف می کنیم!
-جهنم!
-اروم باش بابا...
مگه فحشت دادم؟!
اصلا دشمنت پریوده!



تند تند نفس عمیق می کشیدم...
اعصابم شد اعصاب سگ!

-اخ اخ نه نه دکی دشمن تو فریماه من با اون کار دارم نباید پریود بشه!
-دشمنم تویی !
-این یکی از دستم ساخته نیست...


یه خودش اشاره کرد
-تو که دیگه خودت دکتری!
می دونی که نمیشه.


-روی رون پاش کوبیدم
-تو یه بار دیگه منو عصبی کن ببین کاری می کنم بشه یا نه!
-عه دکی نکنیا...
فکر کن شلنگ خون!

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?


✨✨
✨✨✨

1401/09/17 08:06