#رها_فرهمند
#پارت79
با هول سرمو بلند کردم که دیدم قاتله زنده است یکی از خواهر هارو از پنجره ماشین بیرون کشیده...
یهو با اره سرشو برید...
هامون از جا پرید و به سمتم اومد که چای ریخت رو شکم من و پای اون...
هر دو از درد از جا بلند شدیم و من ماگ از دستم افتاد و شکست.
پارچه شومیزمو که خیس شده بود از تنم جدا می کردم و نالیدم:
-سوختم....
وای...
سوختم.
هانیه شوکه با خنده گفت:
-داداش خودتو خیس کردی؟
شوکه سمت هامون چرخیدم...
دقیقا خشثک و جلوی شلوارش خیس شده بود...
خم شد و دست هاشو مشت کرد.
سیاوش جدی گفت:
-هامون بد جایی سوخته...
چای انقدر داغ بود؟
پاشید بریم بیمارستان!
هامون پر درد نالید:
-برم چی بگم؟
بگم کجا سوخته؟!
یهو درد از یادم رفت و بلند خندیدم...
سیاوش و هانیه هم می خندیدن...
هامون بلند شد و غرید:
-سیاوش خندیدنت تموم شد بیا کمک.
سیاوش به کمک هامون رفت و هانیه هم تیکه های شکسته ماگ جمع می کرد و منم برای زدن پماد به یکی از اتاق ها رفتم.
شالمو کنار انداختم و شومیزم رو دراوردم...
پوستم قرمز شده بود و می سوخت...
در پماد رو باز کردم و یکم رو انگشتم زدم و شروع به مالیدن کردم.
خودمو فوت می کردم که یه ضربه به شیشه در تراس خورد...
با تعجب و احتمال اینکه اشتباه شنیدم به کارم ادامه دادم که دو ضربه دیگه خورد.
ترسیده چرخیدم که اوم غول سیاه پوشی دیدم که چسبیده به شیشه در...
جیغی کشیدم و به سمت در دویدم...
نکنه...
نکنه...
اون مرد پوست چرمیه اس؟
هم...همون قاتله...
می خواد پوست منم بکنده...
با اره تیکه تیکمون می کنه!
هممون می میریم!
از اتاق خارج شدم...
با جیغ خواستم به سمت پله ها برم...
که دستم از پشت کشیده شد...
1401/09/17 23:58