The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#رها_فرهمند
#پارت79

با هول سرمو بلند کردم که دیدم قاتله زنده است یکی از خواهر هارو از پنجره ماشین بیرون کشیده...
یهو با اره سرشو برید...

هامون از جا پرید و به سمتم اومد که چای ریخت رو شکم من و پای اون...

هر دو از درد از جا بلند شدیم و من ماگ از دستم افتاد و شکست.

پارچه شومیزمو که خیس شده بود از تنم جدا می کردم و نالیدم:
-سوختم....
وای...
سوختم.


هانیه شوکه با خنده گفت:
-داداش خودتو خیس کردی؟

شوکه سمت هامون چرخیدم...
دقیقا خشثک و جلوی شلوارش خیس شده بود...
خم شد و دست هاشو مشت کرد.


سیاوش جدی گفت:
-هامون بد جایی سوخته...
چای انقدر داغ بود؟
پاشید بریم بیمارستان!


هامون پر درد نالید:
-برم چی بگم؟
بگم کجا سوخته؟!

یهو درد از یادم رفت و بلند خندیدم...
سیاوش و هانیه هم می خندیدن...

هامون بلند شد و غرید:
-سیاوش خندیدنت تموم شد بیا کمک.

سیاوش به کمک هامون رفت و هانیه هم تیکه های شکسته ماگ جمع می کرد و منم برای زدن پماد به یکی از اتاق ها رفتم.


شالمو کنار انداختم و شومیزم رو دراوردم...


پوستم قرمز شده بود و می سوخت...
در پماد رو باز کردم و یکم رو انگشتم زدم و شروع به مالیدن کردم.


خودمو فوت می کردم که یه ضربه به شیشه در تراس خورد...
با تعجب و احتمال اینکه اشتباه شنیدم به کارم ادامه دادم که دو ضربه دیگه خورد.


ترسیده چرخیدم که اوم غول سیاه پوشی دیدم که چسبیده به شیشه در...

جیغی کشیدم و به سمت در دویدم...


نکنه...
نکنه...
اون مرد پوست چرمیه اس؟
هم...همون قاتله...


می خواد پوست منم بکنده...
با اره تیکه تیکمون می کنه!
هممون می میریم!

از اتاق خارج شدم...
با جیغ خواستم به سمت پله ها برم...
که دستم از پشت کشیده شد...

1401/09/17 23:58

#رها_فرهمند
#پارت80


هامون دستشو روی دهنم گذاشت...
ترسیده بهش نگاه کردم که صدای سیاوش از پایبن اومد:
-بچه ها چی شد؟

و بعد صدای پا...
یهو هامون منو چرخوند و پشت بدن خودش پنهانم کرد و گفت:
-هیچی...
سیاوش نیا بالا!

ترسیده و متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
-هامون...
چی کار می کنی؟


اخم کرده بود؟
یهو یغه تیشرت خودشو از سرم رد کرد و من شوکه به خودم با بالا تنه برهنه نگاه کردم.

دستمو و گرفت و عین بچه ها از استین تیشرت رد کرد.
گوشم داغ کرد و عرق از تیغه کمرم سر خورد.

دلم می خواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه...


با صدای گرفته ای پچ زد:
-بچه ای؟
چرا اینطوری میای بیرون؟
سیاوش می دیدت چی؟


سیاوش می دید...؟
خودش دیده اشکالی نداره؟
یعنی چی؟!


اخم کردم...
دلم می خواست حرفی بزنم...
ولی از زور خجالت دهنم باز نمی شد!


دستمو گرفت و کشوندم سمت اتاق...
دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-لطفا فراموش کن چه اتفاقی افتاد!

همچنان اخم داشت...
پایین تیشرت رو بالا زد که فوری دستشو پس زدم.

غرید:
-می خوام ببینم خیلی اسیب ندیده باشی!

جدی لب زدم:
-من می تونم از خودم مراقبت کنم!
-مشخصه!

باز دستشو دراز کرد که عقب کشیدم.
-گفتم می تونم!
-اصلا تو چرا اینطوری...
- من که از قصد نکردم!
یکی...
یه دزد پشت در تراس بود!
به شیشه می زد!


-الان جدی هستی؟
-چرا باید شوخی کنم؟
مطمئنم!
اول یه دونه زد...فکر کردم اشتباه می کنم...
اما دوتا دیگه هم زد وقتی چرخیدم ادم سیاه پوش پشت در بود!


-می دونی طبقه دومیم دیگه...
تراس هم پله از اون سمت نداره.
از دست هانیه با این فیلماش!


یهو یه چیز محکم به شیشه خورد

1401/09/17 23:58

20تا پارت دیگ گزاشتم منو نمودین???

1401/09/17 23:59

#رها_فرهمند
#پارت81

هر دو با ترس از جا می پریم...
اما من با حرص لب می زنم:
-از دست هانیه با این فیلماش!
پورفسور شنیدی؟

با تعجب به من نگاه می کنه و سریع به سمت تراس می ره ...
در رو باز کرد و گفت:
-گلدون شکسته!

ضربان قلبم بالا رفت...
استرس؟
نه مثل چی ترسیده بودم...
سریع برای خبر کردن سیاوش و هانیه به سمت پله ها رفتم داد زدم:
-هانیهههه


قبل از اینکه بتونم ادامه حرفم رو بزنم هانیه گفت:
-وای هوژین...
کجایی؟
این گوشیت خودش و منو سوراخ کرد اخه!


سریع سمتش رفتم گوشی از دستش گرفتم که گفت:
-کیو به اسم گاو سیو کردی؟


جوابی ندادم هیچ...
حتی کامل از یادم رفت اصلا بگم برای چی اونطوری پایین اومدم...
مغزم خالی کرده بود و قسمت پردازشگر مغزم استپ شده بود...
چون نیما زنگ زده بود!


اونم نه یکی یا دوبار...
بلکه هفده تماس بی پاسخ داشتم!
گوشی توی دستم شروع به زنگ زدن کرد و من از هانیه فاصله گرفتم و تماس رو وصل کردم.

هیچ صدایی نمی اومد...
شک کردم نکنه تماس رو اشتباهی قطع کرده باشم؟!
گوشی رو از گوشم جدا کردم و به صفحه نگاه کردم و گزینه قطع تماس نشون می داد تماس وصله...


هانیه به سمتم اومد و با تعجب گفت:
-هوژین این لباس هامونه تن تو؟!

عصبی از دست فضولی هاش با اخم به گوشی اشاره کردم و همونطور که قصد رفتن به سمت دیگه ای داشتم چشمم به نگاه پر معنی سیاوش و لبخند کجش افتاد.

عاصی از دست همشون رفتم توی حیاط باد سردی بین موهای بازم گشت و من از سرما توی خودم جمع شدم که با صدای نیما وا رفتم.


-کحایی؟

دلم می خواست بگم به تو چه!
چون حقیقتا به اون مربوط نمی شد!
اما گفتم شاید کار مهمی داشته باشه که نیما سنگ وسرد و مغرور این وقت شب به من زنگ زده...


ارو لب زدم:
-بیرونم...
-ادرستو بده!
-برای چی؟


نفس عمیقی کشید:
-بازیمون رو یادته؟!
نوبت منه حکم کنم!
حکم من اینه...
''بیا پیش من هوژین احمدی''



✨✨
✨✨✨

1401/09/18 10:42

#رها_فرهمند
#پارت82

ماتم برد...
حس می کردم محال ترین اتاق زندگیم افتاده...
مثل وقتی به توی گرم ترین ظهر سال توی خیابون موندی و چرخ پیرمرد یخ در بهشت فروش رو می بینی...
اما پول خرید رو هم نداری!


گیج می پرسم:
-منظورت چیه؟

صدای نفس عمیقی که کشید رو می شنوم بی حوصله لب زد:
-گفتم بیا...


توی حرفش می پرم:
-کجا بیام؟
اصلا چرا باید بیام؟

-من توی حکم تو سوال اوردم؟
-یعنی چی؟
اصلا....
-من بیرون اون خونه منتظرتم...
اما فقط ده دقیقه!
و تلفن رو قطع کرد.

***
#نیما

گوشی رو قطع کردم و روی صندلی شاگرد پرتش کردم.
دارم چی کار می کنم؟
عقلم سر جاشه؟
شاید دچار چنون شدم!


این دختر...
این دختر ذهنمو بهم ریخته...
چون نیمه کاره مونده بهش کشش دارم!


وگرنه منو به اینکه سر شب از دیوار ویلای مجهز به دوربین بالا رفتن چه؟!
اونم فقط برای پاییدن این دختر...

دختری که ادعای قدیسه بودن می کنه...
دیدمش...
لخت و عیور بین دست های اون دراز مردنی...

باید توی مشتم بگیرمش و تا به عقلم ثابت کنم خیلی وقته قدیسه ها مردن...


از اون ده دقیقه دو دقیقه گذشت...
چقدر طولش داد ...
پس کی میاد؟

اون دختر نسبت به من میل داره...
حتما دنبال تمدید ارایش و بهونه رفتن از اون خونس...

با نیشخندی چشم بستم ...
اینطوری حس می کنم عقریه های ساعت مچیم سریع تر می چرخن.


دو تقه به پنجره ماشین خورد...
اروم چشم باز کردم
چقد فرز!

با دیدن مامور پلیس شوکه شدم اما حفظ ظاهر کردم شیشه رو پایین کشیدم و گفتم:
-سلام...

خم شد و گفت:
-وقت به خیر!
شما چرا اینجا ایستادین؟
-منتظر کسی هستم!

-کی؟
نامزدم...
-کدوم ویلا؟


به سمت ویلا اشاره کردم که گفت:
-ماموریت ماهم اونجاست پیاده بشید باهم بریم!
-کجا؟
-دنبال نامزدتون.



✨✨
✨✨✨

1401/09/18 10:42

#رها_فرهمند
#پارت83

خدا لعنتت کنه!
از اول اشتباه کردم...
نباید تابلو کنم...
می تونم...
من می تونم اون دهن خوشگل هوژین ببندم تا راه بیاد.


پیاده شدم و به سمت ویلا رفتم...
اونا برای چی پلیس...
برای گلدون؟
فهمیدن؟


ترسیده به اطراف چشم چرخوندم...
دوربین داره...
عجیبه؟
نه... تو *** شدی!
باید حواسم می بود بایدددد
همش به خاطر اونه...
من تقصیری ندارم...
چی کار کنم ؟
چی کار...؟


در باز شد و وارد حیاط ویلا شدیم...
اون پسری که نمی دونم چه خری بود رو نمی شناختم ولی...
اوناهاش هوژین...
هوژین به خاطر تو نابود بشم می کشمت...


هوژین با دهن باز به سمت من اومد...
پیش دستی کردم و به سمتش رفتم طوری که گویا از نگرانی رو به موتم گفتم:
-حالت خوبه؟
اسیب که ندیدی؟
چه اتفاقی افتاده؟


شوکه غرید:
-چی داری می گی؟
به نظرم نگران خودت باش نه من!
-هوژین حکم اجرا نکردی...
تنبیه تو اینه نقش نامزدم بازی کنی!


چشماشو گرد کرد
که صدای همون دراز مردنی به گوشم رسید
-اینجا چه خبره؟


منتظر هوژین نموندم قاطع دستشو گرفتم مامور گفت:
-نامزدتون ایشونه؟

قاطع لب زدم:
-بله!

سری تکون داد،همه شوکه بودن و اخم دراز مردنی تو هم بود.
صاحب ویلا که خودشو سیاوش معرفی کرده بود توضیح داد چه اتفافا افتاده و هوژین و اون پسره هم توضیح دادن...


فقط منتظر بودم برای دیدن فیلم برن تا برم سراغ لپتاپ ثگر نرسیدم فقط فرار می کنم تا ته دنیا!


مامور گفت:
-درسته...
فیلم دوربین رو باید ببینیم!

قلبم روی در هزار بود...
من می فهمیدم دارم چی کار می کنم و عواقبش چیه...
ولی الان...
ترس از گرفتاری...
ترس از مرگ...

سیاوش گفت:
-دوربین ها مدتیه که خرابه.



✨✨
✨✨✨

1401/09/18 10:45

#رها_فرهمند
#پارت84

نفسم بالا اومد...
احساس می کردم سایه مرگ انگشت هاشو دور گردنم حلقه کرده و داره خفه ام می کنه و قبل از اینکه از بی نفسی تخم چشام بیرون بزنه پرتم کرده یه گوشه...
اجازه دارم نفس بکشم.


مامور سری تکون داد:
-همسایه ها؟...

سیاوش مداخله کرد:
-الان دیر وقته ...
من ویلا رو گشتم چیزی نبود
فقط اگر ممکنه تا صبح اینجا گشت...


مامور خسته بین حرفش رفت:
-بله!
صورت جلسه شد.

چرخی زد که بره اما یهو برگشت:
-نسبت شماها؟!

-سیاوش محتاط لب زد:
-من صاحب ویلام و هممون همکار هستیم...

به دختر سبزه ای که گوشه واستاده بود و دراز مردنی اشاره کرد:
- این دو خواهر و برادر

به من و هوژین هم اشاره کرد:
-این دو هم نامزدن...

مامور به طور مرموزی سر تکون داد و رفت.
به محض رفتنش همون دختر سبزه به سمتمون اومد و گفت:
-هوژین؟
تو..تو نامزد داشتی؟

حالا که با خوش شانسی هر چه تمام تر خطرارت رو رفع کردم قاطع گفتم:
-خیر!


سیاوش ''هیس هیس''کنان جلو اومد:
-بابا بزارید برن!

صدای ماشین که اومد ادامه دادم:
-من همسایه و دوست هوژینم...
دوست معمولی!
من مهمونی بودم و کمی الکل مصرف کرده بودم اونا بهم گیر دادن و من از هوژین خواستم کمک کنه.


دراز مردنی جدی لب زد:
-از کجا می دونستی اینجاست؟!


من با استعداد بودم و استعداد من دروغ گفتن بود...
طوری که با حقایق مو نزنه!

با اعتماد به نفس اما بی خیال لب زدم:
-جلوی ساخنتمون هم همو دیدم...
ویلا دوستم همینجاهاست...
موقع داخل رفتن دیدمتون.

دراز مردنی لب زد:
-باشه...
مشکلتون حل شد!
بهتره برید...

با لبخندی که کم از فحش نداشت جواب دادم:
-درسته...

سمت هوژین چرخیدم:
- ما که مسیرمون یکیه...
با من بیا!



✨✨
✨✨✨

1401/09/18 10:45

#رها_فرهمند
#پارت85

هوژین اما با اخم توپید:
-اره بریم کارت هم دارم!


***
به محض اینکه سوار ماشین شد چنان در رو بهم کوبید که ماشین تکونی خورد...
در من؟
در...ماشین من؟


با اعصبانیت سمتش چرخیدم:
-در ماشین خودتم اینجوری می بندی؟!

با پررویی جواب داد:
-حرص گاریتو نخور!

-گاری؟؟؟؟
اگر ماشین من گاریه...
اونوقت ماشین تو چیه؟
-هرچی هست از مال تو بهتره!


با جدیت ادامه داد:
-اونجا چی می خواستی؟!
نقش نامزدتو بازی کنم؟
یعنی چی؟
چرا دروغ گفتی؟


پوزخندی زدم:
-چیه؟
اونجا شخص خاصی بود؟
ناراحت شد؟
-اره
..اره بود حتی ناراحتم شد!


-چقدر عالی پس پسر عموت چی؟!
-من به ارتین قولی ندادم...
زندگیم به خودم مربوطه...
مگه من میگم چرا بدون زنت اومدی مهمونی؟
یا میگم فریماه از زنت خبر داره یا نه؟!

-زنت زنت نکن...
-برو بابا!
اصلا حرفت چیه؟
-مگه نگفتی دوستیم !
-خب که چی!؟
-ازم دوری نکن!
-من دوری نکردم...
تو سبک بودی باد بردت!


-هر بحثی بوده ولش کن!
-دوست باشیم؟
پس عذر بخواه...
-واسه چی انوقت؟
-برای توهین ها
-برای حرفای زنت
برای رفاقتم که خرابش کردی
برای...



توی حرفش پریدم:
-خب بابا...
همشون قبول اما تو ام قبول کن رفاقتی که واسه یه پسر خراب بشه رفاقت نبوده!

خندید...
-موافقم!
به خصوص تو مه همچین تحفه ای هم نیستی .
-خدا از دلت خبر داشته باشه.


به خونه رسیدیم وارد پارکیگ شدم و دستمو به سمتش گرفتم:
-پس اوکی؟


دستشو جلو اورد و محکم به دستم کوبید و پیاده شد.
دختر وحشی...رام میشی اشکال نداره...



✨✨
✨✨✨

1401/09/18 10:46

#رها_فرهمند
#پارت86

*
دیروز حسابی خسته شده بودم دیشب به محض تعویض لباس سرم به بالش نرسیده خوابم برده بود.

با احساس یخی نوک انگشتام خودمو کامل زیر پتو جمع کردم و گرمای پتو شیرینی توی جونم لبریز کرد که خواب صبح جمعه بیشتر بچسبه.

با صدای زنگ گوشیم بدون اینکه چشم باز کنم خاموشش کردم...
حق کسی که شعور نداره صبح جمعه مزاحم کسی نشه اعدامه....


با صدای در کمی هوشیار شدم عصبی از جا بلند شدم که هوای خنک صبح پاییزی توی خونه خواب رو کلا از سرم پروند.
باید سیستم گرمایشی رو از حالا روشن کنم؟

از چشمی نگاه کردم یه کره خر قد کوتاه دیدم با لبخند دندون نمایی منتظره.

کلافه در رو باز کردم و با اخم بهش نگاه کردم که پر انرژی لب زد:
-صبح دل انگیزت بخیر
ای همسایه...
ای رفیق...


بی اعصاب غریدم:
-شیش صبح اینجا چی می خوای؟

لبخند شیطونی زد:
شیش کجا بود؟
یه ربع داریم به هفت!


به ظزف توی دستش و سنگک های تازه و خاشخاشی که بوش دلتو به ضعف می انداخت اشاره کرد:
-کله سحر رفتم کله پزی!
نون تازه هم گرفتم...
کیه که قدر بدونه؟!

به سمت اشپز خونه رفت و ادامه داد:
-یه پرس کامل گرفتم هااا نگی ایش و اوش نخوری...
که به زور می ریزم تو حلقت!


در رو بستم و دنبالش رفتم به کانتر تکیه دادم.
در کابینت ها رو دونه دونه باز می کرد دنبال کاسه می گشت...


کاسه رو بالاخره پیدا کرد:
-نیما جون از اونجایی که ادم یوبسی هستی گفتم معلوم نیست ابلیمو داشته باشی یا نه یکی از شیشه های ابلیمو تازه خودمو اوردم برات!
قدرشو بدون!
الان دیگه لیمو نیست...
کارخونه ای ها هم مزه هرچی داره غیر اب لیمو.

در ظرف پلاستیکی کله پاچه رو باز کرد:
-هوی...
نیما جون برای چی خشکت زده؟
اها راستی نبات زعفرونی هم گرفتم این سرده بعدش بزنیم!


به سمتم اومد و رخ در رخم ایستاد.
توی صورتم دقیق شد و گفت:
-صورتتم نشستی که...

ولی من فقط نگاهش کردم



✨✨
✨✨✨

1401/09/18 10:46

#رها_فرهمند
#پارت87

انگار مخاطب حرفاش من نبودم...
نیما فتحی نبود...
قاتل کرایه ای نبود...
این...
این منه هیولا نبود.


یه ادم خوب بود...
مرد زحمتکش که با عشق به دختر پر جنب و جوش رو به روش نگاه می کنه...

قلب یخ زده توی سینم احساس گرما می کرد...
حس می کردم بعد سال ها یک اتفاق غیر ممکن افتاده...
از کما بیرون اومدم.

حس خوش اما ترسناک زندگی ...
متوجه نشدم کی هوژین منو به سرویس اورده بود با لمس دست خیس هوژین روی گونه ام یهو عقب کشیدم.



هوژبن خندید...
-چی شد؟
خوابت پرید؟
انگار گربه اس!


بازومو گرفت و به سمت جلو کشید اروم لب باز کردم:
-دست شویی هم میای باهام؟
-اره چون کوچولویی..
سر پا خوابت می بره!

به سختی یه ور لبمو به بالا سوق دادم:
-اها پس مامان بزرگ تو برو من دستشویی کردم صدات می کنم!
-وا چرا؟!...
-که بشوریم دیگه!


لب پایینشو توی دهنش کشید و ادای منو دراورد بیشعوری هم بارم کرد و بیرون رفت.

دوتا دستامو روی روشویی جک کردم و توی ایینه به خودم چشم دوختم...
به خودت بیا!
اگر بلغزی... باختی!
تو مثل بقیه نیستی...
فقط می خوای عقده ات رو سرش خالی کنی.


صورتمو شستم و بیرون رفتم.
اب کله رو توی دو کاسه ریخته و برای خودش تلیت هم کرده بود.


با دیدنم غرغری کرد:
-چی کار می کنی اونجا...
یخ کرد!

روی صندلی کنارش نشستم.
به یاد زبان موسیقی هاش افتادم،لب زدم:
-خانم دکتر اگر می خواستی یه اهنگ باب حال الانم بزاری چی پلی می کردی؟

کف هر دو دستش رو بهم کوبید و با خنده گفت:
-باب حال الان نه...
اما اگه یهو الان این در رو بزنن زنت با فریماه بیان تو و همو ببینن یه اهنگ باب اونوقع دارم...




✨✨
✨✨✨

1401/09/18 10:46

#رها_فرهمند
#پارت88

گوشیش رو برداشت و با لبخندی پهن دنبال اهنگ می گشت...
پلی کرد و گوشیش رو روی کانتر گذاشت...


با شنیدن اهنگ صیغه سندی ناخواه زیر خنده زدم...
این بشر عقل نداشت....
دیوانه بود!


استخون پاچه رو مثل میکروفن توی دستش گرفت و باهاش خوند...

ماما میگه این زنیکه کیه جریان چی چیه
بابا میگه این زن منه صیغه منه
خانوم خونه از امروز ایشونه
غوغایی میشه ولوایی میشه
خر تو خر میشه کوتک کاری میشه

خودشو بهم نزدیک کرد و استخون پاچه رو جلوی دهنم گرفت و سرشو تکون داد و بلند تر خوند:


خانومه می گه اسمش شمسیه
بابا می گه شمسی خانوم جای شما روی سر ما
ماما میگه توی این خونه
یا جای منه یا جای اونه
ما بچه ها میگیم به بابا
مامان ما باید بمونه اینجا
ما شمسی نمی خوایم زن صیغه نمی خوایم


یا خنده دستمو بردم پشتش و یه پس سری بهش زدم و انگشت های همون دستمو پشت گردنش حلقه کردم و با دست دیگم استخون توی دهن بردم و همونطور که سعی می کردم جلوی خنده امو بگیرم گفتم:
-غذاتو بخور!



استخون با چشم غره از دهنش در اورد و غرید:
-دندونم!

فوری حالت صورتش عوض کرد و خندید به من اشاره کرد و گفت:
-داری جلوی خنده اتو می گیری؟
وای چه موفقیت بزرگی یه گاو..چیز یه ادم یوبس رو خندوندم...


با ذوق به خودش اشاره کرد و گفت:
-وجدانن گوشت شیرینم نه؟!

سری به تاسف تکون دادم و گفتم:
-این سلیقه است اول صبحی؟!
-بده شادت کردم؟

یک چشم توی لقمه ای گذاشت و توی دهن گذاشت و با همون دهن پر به زور لب زد:
-قدر منو نمی دونی!


این دختر واقعا متفاوت بود...
بدون نق و نوق از چشم بگیر تا زبون و مخ همه چیز می خورد.



✨✨
✨✨✨

1401/09/18 10:46

#رها_فرهمند
#پارت89

به محض تموم کردن صبحونه اش بلند شد و ظرف هارو جمع کرد،چای دم کرد و توی فاصله دم کشیدنش میز جمع کرد و ظرف هارو شست.

توی استکان دو تکه نبات انداخت و چای ریخت بوی دارچین هوش از سر می برد...
کنارم نشست و قاشق چای خوری رو تکون داد و نبات داخل استکانش رو هم زد.


چای داغ و نبات وجود ادمو توی این صبح پاییزی گرم می کرد.
چاییم رو که خوردم گفت:
-تموم شد؟

دو به شک گفتم:
-اره...چطور؟

با لبخند موزی بهم نگاه کرد و با کف دست یکی محکم بین دو کتفم کوبید و گفت:
-تقویتت کردم که جون کار کردنم داشته باشی!

متعجب سمتش چرخیدم:
-چه کاریییی؟
-اروم باش...
نظافت!
-چیییی؟


چشماشو گرد کرد و ادامه داد:
-چتهههه...
چشم می بینه دست می ترسه!

بلند شد دستمو گرفت و به زور بلندم کرد و با شیطنت لب زد:
-فکر کردی الکی خرجت کردم؟!


بگم نمی فهمم چی به چیه...
چیشد...
چطور شد...
دروغ نگفتم!

فقط وقتی خودمو پیدا کردم که توی واحد هوژین وسط پذیرایی سر پا ایستادم.


به سمتم اومد با اخم به هوژین نگاه کردم،روسری توی دستش داشت؛
غریدم:
-چیه؟
می خوای روسری هم سرم کنی؟!


خندید و گفت:
-نه!
-تعارف نکنی هااا
-انقد غر نزن این دستمال اوردم ببندی گرد و خاک روی موهات نشینه!
-لازم نکرده!
-مواظب باش چیزیت بشه من نمی برمت دکتر ها...
-عین بابل ها حرف می زنی...
واسه من پدری نکن!


اتفاقا هوژین زحمت کشید و یک پدری از من دراورد که بمونه یادگاری.
از پرده و در و دیوار بگیر تا زیر مبل و بالای کابینت و کمد همه رو تمیز کردم...
مبل و فرش رو شامپو فرش کشیدم و تمام زمین رو تی کشیدم.



✨✨
✨✨✨

1401/09/18 10:47

#رها_فرهمند
#پارت90

کارم که تموم شد به سمت اتاق رفتم خانم اهنگ گذاشته و توی خیال راحت لباس تا میزد.

بهش توپیدم:
-تموم شد!

هینی کشید و ترسیده برگشت،دستشو روی قلبش گذاشت و گفت:
-ترسیدم!
دستمال هم کشیدی؟


چشمامو چنان درشت کردم که انگار همین الان می خواستن از کاسه دربیان...
باورم نمی شد...
یه ادم چقدر می تونه دیوث باشه؟


-دستمال ها؟!
-اره...

دستمال حوله ای قرمزی سمتم پرت کرد...
حس می کردم من گاو وحشی هستم که گاو باز شنل قرمز رو جلوم تکون میده...
عصبیم می کنه...
و من دلم می خواد شاخمو فرو کنم...
تو چشمش!

یک ان سمتش پریدم و گفتم:
-اگر می خوای با همین خفه ات کنم باز حرف بزن!


نموندم حرفی بشنوم فقط تیز از خونش بیرون زدم و به واحد خودم پرواز کردم.
خودمو توی حموم پرت کردم و اب داغ رو باز کردم...

بعد تنظیم اب زیر دوش ایستادم.
من همیشه اهل ورزش و فعالیت بودم...
به تمیزی هم اهمیت می دادم و همیشه همجا برق می زد...


اما اون عجوزه کاری با من کرد که ماهبچه هام گرفتن...
به ایینه بخار گرفته نگاه کردم...
روم نمی شد توی ایینه نگاه کنم!

حس می کردم...
ابهتم زیر سوال رفته...
یه ذره بچه منو اسکول خودش کرده بود.
عین خر ازم کار کشیده بود.


ادم ناشتا گوه بخوره ولی گول ادما رو نخوره!
تلافی می کنم...
سوسکت می کنم...


*

ظهر به سختی پشت رول نشستم ماهیچه ام درد می کرد....
تمام دیشب دیگه نه دنبالم اومد...
نه پیام یا تماسی.


صبحم ندیده بودمش و عجیب از این بابت خوش حال بودم.
بی شک می ترسید جلو چشمام افتابی بشه!

بی حوصله تا خونه روندم...
توی راه ده دفعه دعوام شد و با بوق زدم یا فحش دادم...


تهران ساعت رفت و امد کارمندا خود جهنمه...
به محض رسیدن خودمو به واحدم رسوندم.
در یخچال رو باز کردم و شیشه اب رو سر کشیدم.

که شماره فریماه روی گوشیم افتاد...



✨✨
✨✨✨

1401/09/18 10:48

#رها_فرهمند
#پارت91

بی حوصله نگاهمو ازش گرفتم که قطع شد...
قدمی بر نداشتم که صدای نوتیف تلگرام بلند شد...
از بالای صفحه به محتوا پیام نگاه کردم...


یک عکس بود.
و پیام دوم نوشته بود:
«دلم برات تنگ شده...!»

کنجکاو شدم...
دلم می خواست عکس رو بببنم.

روی راحتی نشستم و وارد صفحه چتش شدم.
عکس دانلود شد...
یک عکس نود بود...


پیام سوم هم دریافت کردم:
«رسیدم...»

چه ادم پررو و جذابی بود...
اویزون نبود...
به موقع می اومد بعدش هم می رفت.


صدای ایفون بلند شد...
به سختی بلند شدم...
خودش بود!
در رو باز کردم و وارد اتاق شدم کت رو از تنم در اوردم و عطر زدم ...
زنگ واحد زده شد...


در رو که باز کردم دختر حریص و لوندی رو دیدم که رنگ موهاشو عوض کرده و اما لبخندش همون لبخند بود...
انگار با لبخند خواسته اش رو بیان می کرد...


دستمو از جلوی در برداشتم و برگشتم...
پشت سرم داخل شد و با صدای جذابش گفت:
-سلام...

اروم جواب دادم:
-سلام.

نیشخندی زدم و سمتش چرخیدم:
-ماساژ بلدی؟

تعحب کرد و تای ابروشو بالا انداخت اما لبخندش همچنان روی صورتش بود.

-ماساژ؟
-اره ماساژ.


به سمتم اومد دستشو دور گردنم حلقه کرد
-اوممم
ماساژ بلد نیستم اما می تونم خستگی تو رو از بین ببرم!

چشم ریز کردم دستشو از دور گردنم باز کردم و خودمو روی راحتی انداختم و گفتم:
-اما من ماساژ می خوام!


لبشو به دندون کشید و روی رون چپم نشست...
سمتم متمایل شد و شونمو بین انگشت هاش فشرد و گفت:
-ماساژت هم میدم.


خندیدم...
- تو که اول یه طوری برخورد کردی انگار بلد نیستی...
-ادم عاقل...
دختر باهوش...
ورق باز زرنگ...
دستشونو لو نمی دن...


-اها...
اونوقت تو کدومه ای؟
-همشون!

-فریماه عاقل و باهوش و زرنگ...
ماساژ بده ببینم!
-اینجا شرمندم با کمبود جا مواجه هستیم.
-عه...؟
-اره...!


از روی پاهام بلند شد...دستمو گرفت و بلند کرد...



✨✨
✨✨✨

1401/09/18 10:48

#رها_فرهمند
#پارت92

این دو رفیق هر دو دستمو به زور می گرفتن و بلند می کردن...
اما...
یکیشون خسته ام می کرد.
اون یکی خستگی رو از تنم بیرون می کرد.

وارد اتاق شدیم دکمه های پیرهنم رو باز مرد و از تنم بیرون کشید...
رو تخت هولم داد.


چرخیدم و روی شکم خوابیدم..
چند لحظه بعد پشتم نشست...
با دست های ظریف و نرمش شونه هام و پشت گردنم رو ماساژ داد...
بوسه ای بین دو کتفم نشوند...

*
ماساژم داد بود و خستگی رو از تن و جونم بیرون کرده بود...

من بعد یک حمام دو نفره حوله تن پوش به تن برای دم کردن راضیانه وارد اشپز خونه میشم و فریماه مو های بلند و تازه رنگ کرده اش رو می شوره.

اب گرم کن خاموش شد و دقیقه بعد صدای در حمام اومد...
توی دو تا ماگ راضیانه ریختم و به سمت راحتی رفتم.


فریماه همونطور که حوله کوچیکی دور باتنه اش گرفته بود و بلندی حوله تاز زیر باسنش به سختی و با ارفاق و چشم پوشی می رسید به سمتم اومد.


موهای خیس دورش ریخته بود...
اوووو...
دختر کوچولو حریص ما تمام اعتماد به نفسش رو جمع کرده و بر خلاف دفعه قبل برای اولین بار بدون ارایش جلوم ظاهر میشد.

بار قبل حتی بعد از حمام می تونستم خط چشم گربه ای که کشیده بود رو ببینم.
اما الان فریماه خالص رو میشد دید البته اگر لب های درشت ژل زده اش رو فاکتور بگیریم.

لبخندی زد و گفت:
-سردم شد...

خودشو روی راحتی توی بغلم جمع کرد و من روی اینکه موهاش رویه راحتی رو خیس و لک می کنه چشم بستم.

یکی از ماگ ها رو برداشت و بو کرد
-نیما؟
این چیه؟

اروم لب زدم:
-راضیانه!

سریع برگردوند روی میز
-من عمه بزرگم انقدر گل و گیاه دم می کنه می ریزه توی حلقم...
همونا بسمه!

پوزخندی زدم:
-پس حال جسمیت برای هوناست که عالیه...
هوم؟

خندید...
-بدجنس!
واسه چی می خوری حالا؟
-واسه اعصاب خوبه.

-نیما من دلم چای دارچین می خواد...
نبات داری؟

و من به یاد چای خوش طعم و عطر هوژین افتادم...
بی اهمیت به افکارم و سوال اون جدی گفتم:
-قرص اورژانسی مصرف می کنی دیگه؟!


✨✨
✨✨✨

1401/09/18 10:49

#رها_فرهمند
#پارت93

کاملا خنثی نگاهم کرد و گفت:
-داری میگی اورژانسی...
ما کارمون اورژانسی بود؟

کلافه ام...
اصلا حوصله ندارم.
تکیه ام رو از راحتی برداشتم که فریماه کنار رفت.


جواب دادم:
-ربطش اینه شکمت بیاد بالا هیچکس گردن نمی گیره...!
-پس تو چی هستی گردن می گیری دیگه...


عصبی چنان چرخیدم که قلنج گردنم شکست.
قبل از اینکه دهن باز کنم،خندید و ادامه داد:
-شوخی کردم بابا...
تو وسیله پیشگیری استفاده می کنی!
دیگه چرا نگرانی؟


قلوپی از دمنوشم خوردم
-نگران نیستم!
فقط...
-فقط چی؟
-کار از محکم کاری عیب نمی کنه!


خندید...
بلند و رو اعصاب...
-اقا نیما می ترسی نشتی داشته باشه؟!

اخم در هم کشیدم.
خودش رو جمع و جور کرد و قاطع گفت:
-من خودم حواسم هست!
قرص ضد بارداری مصرف می کنم.


خودشو نزدیک کرد و گفت:
-اما تو راجبت شنیدم...
اوصولا توی کار حفاری چاهی!
اسم متله چی بود ؟!
یادم رفته...
پیروز...
دیروز...
نمی دونم...
اصلا هرچی!


این دخترک متل و را از کجا می دونست؟
هوژین گفته؟
اون روز نگار گفت هوژین شنید...
ولی چرا صاف کف دست فریماه گذاشته؟
مگه قهر نبودن؟!

گلومو صاف کردم و گفتم:
-تو از کجا می دونی؟

بلند شد و به سمت اتاق رفت...
می دونست کنجکاوم اما داشت دق می داد.

دو دقیقه بعد به سمتم اومد گفت:
-سوتینم رو می بندی؟

با حرص بلند شدم سوتین که چیزی نیست اگر زبون باز نکنه حاظرم کفن هم تنت کنم.

پشتش ایستادم که گفت:
-زنت اومد سراغم!

زنم؟
منظورش چیه؟

به سمت اتاق رفت کلافه تکیه ام رو به دیوار زدم
-اسمش...نگاره درسته؟

نگار؟
از کجا فریماه رو پیدا کرده؟!
مقصر منم...
از اون افعی قافل شدم...
موش کثیف!

1401/09/18 10:51

#رها_فرهمند
#پارت94

همه چیز....
همه چیز از اون اول گردن هوژینه!
اون این اشغال رو توی دامنم گذاشت!
وگرنه اون هرزه نمی تونست با یه برگ کاغذ و دو خط ایه هر جایی جولون بده اعلام کنه زن منه.

فریماه مقابلم ایستاد و گفت:
-چی شد؟
شوکه شدی؟
بابا دختره تعقیب می کنه تورو!
دیوانه اس؟


شقیقه هام تیر می کشیدن...
اما دیوار حاشا بلند تر از این حرفاست...
و منم در حفظ ظاهرم عالی ام.

بی خیال لب زدم:
-چی می گفت؟


خندید...
-برگه صیغه نامه اورده بود...
می گفت بهتره پامو از تو کفشش بکشم بیرون.


-خب...
-خب چی؟
-خب پس چرا الان اینجایی؟
-اومدم ثابت کنم اون کفش به پای من میاد!


-شما دخترا چتونه؟
-چطور؟
-واقعا بهم می خوره بگیر باشم؟
-نه!
اگه بگیر بودی متل نمی رفتی با این سن!


عوضی حرف تو دهن این مار انداخته...

-افرین چرا دارید سرم دعوا می کنید؟!
-دعوا؟
من برای تو نگرانم نیستم...
ما یک رابطه دو سویه داریم!
«سلامت و لذت»
هردو مون هم طالبشیم!

سیلی به باسنش زدم...
-افرین!
یه دختر با شعور و فهمیده همینطوری حد و حدود رو نگه می داره...

بهم پشت کرد شلوار شو بالا کشید و دکمه اش رو بست.
-پسر خوب نرو متل مریضی می گیری یه وقتی!

پوزخندی زدم...
به سمتش رفتم و جلوی ایینه بردمش.
پشتش ایستادم و گفتم:
-یه نگاه به خودت توی ایینه بنداز!


متعجب و کنجکاو به تصویر هردومون که توی ایینه افتاده بود نگاه کرد و من شونه هاشو فشردم و ادامه دادم:
-من با هر کسی نمی خوابم!

زبون این مار رو کوتاه کردم!
حتما باید خراب کنی تا بفهمند کی دهنشون باز کنند...
و کی ببندن!


فاصله گرفتم...
قهقه ای زدم...
-نگار هم از همین می سوزه...
چون ارزش همخوابی با من رو نداره!
دیگه خودتو باهاش مقایسه نکن!
تو نظرمو جلب کردی که اینجایی.

1401/09/18 10:54

#رها_فرهمند
#پارت95

زبونش بند رفته بود...
گیج بود!
نمی دونست خرابش کردم و یا ارزش بهش دادم.


شالشو روی موهای خیسش انداخت و با یک خداحافظ از خونه بیرون زد.
به بیرون نگاه کردم...
امروز روز خوبی برای تسویه حسابه...


سشوار کشیدم و تیشرت استین بلند و شلوار مشکی پوشیدم و کت جین رو مکملشون کردم و بعد ار عطر از خونه زدم بیرون.

وارد اسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو فشردم.
به محض باز شدن در به سمت ماشین رفتم.
-نیماااا...

سر چرخوندم و هوژین رو دیدم...
اعصبانتم از این کله پوک بیشتر شده بود!

کنارم ایستاد...
-پس سلامت کو پسر؟


بی حوصله توپیدم:
-کارتو بگو!
-اووو چه بی اعصاب!

جوابشو ندادم...
خندید...
-نیما خدایی واسه دوتا کاری که انجام دادی قهری؟


چقدر متفاوت می خنده...
اصلا انگار جنسش با بقیه فرق داره!

به بازوم مشتی زد...
-نیما با توام!
قهری؟

-مگه بچه ام؟!
-والا اینجوری که تو تخص نگاهم می کنی شبیه یه هاسکی کوچولو شدی!

این دختر یه تنه ابهت من رو زیر سوال می بره...
اون از دیروز...
اینم حالا
شدم هاسکی خانم!


دزدگیر ماشین زدم.
مچ دستم رو گرفت...
-باتوام هااا

کلافه کردددد
کلافه!

جدی رو به روش وایستادم
-کارت رو بگو!

دستشو بالا اورد و با انگشت سبابه بین دو ابروم رو به سمت بالا کشید
-اخم نکن می ترسم...


بعد خندید...
از جلوم کنار رفت و پشتم ایستاد و شروع به هل دادن کرد

غریدم:
-هوژین چی کار می کنی؟

-می ریم بیرون!
-کدوم بیرون؟
من کار دارم.
-گوشت تلخ تر از این نشو...!

1401/09/18 10:55

#رها_فرهمند
#پارت96

منو تا ماشینش هل داد و برد درست!
اما میشه گفت به زوره؟
من قدرت مخالفت نداشتم؟
چرا مخالفت نکردم؟!

اشکال نداره این یک امتیاز مثبته!
یک شاهد که ثابت می کنه من چنین روزی رو باهاش گذروندم.
نگار هیچ جوره نمی تونه پا پبچ من بشه!


روی صندلی شاگرد نشستم.
نمی دونم عادت به نشستن پشت رول دارم؟
یا صندلی ها خیلی متفاوته؟!
راحت نیستم...
جام راحت نیست!

-چرا تکون می خوری؟

به هوژین که پشت رول نشسته و صندلی رو تا جایی که ممکنه جلو داده.
بی حوصله صندلی رو عقب دادم.

امروز انقدر بی حوصله ام که اگر امکان داشت می گفتم تایم پریودم نزدیکه...!


به هوژین نگاه کردم و گفتم:
-نمی دونم صندلی های ماشین تفاوت چشم گیری دارن؟!
-چطور؟


از پارکینگ خارج شد.
اصلا نگران نگاری که ممکنه تعقیبم کنه نبودم!
چرا که من همین امشب قضیه رو فیصله می دم.


به دقت هوژین وقت دور زدن نگاه کردم و گفتم:
-جام راحت نیست!


خندید...
-جا مگه راحتی می خواد؟
مهم اینه یه چیزی باشه اق دایی رو بزاری روش و بشینی!

کمی...
فقط کمی خندیدم...
-معلومه...
تو ماشین پرادو رو مد نظر بگیر...
یه روز سرد می شینی و گرمکن صندلی رو روشن می کنی!
همون روز یکی توی پیکان و رویه صندلی پلاستیک سرد می شینه!
جای کدوم راحته؟


زهرخندی زد...
-حرف حساب کتاب نداره...!


نگه داشت،چشم چرخوندم...
اینجا دیگه کجاست؟

اروم لب زدم:
-کجا اومدیم؟
-بشین تو ماشین الان میام!

رفت و دو دقیقه بعد با دوتا لیوان کاغذی برگشت.
به محض نشیدن بوی خوش هات چاکلت ماشین رو پر کرد.

با استقبال لیوان رو از دستش قاپیدم و با لذت خوردم.

1401/09/18 10:57

#رها_فرهمند
#پارت97

*
باید حدس می زدم؟
این دختر از من فقط به عنوان ماشین حمل و نقل استفاده می کنه!
سبد خرید رو هل دادم و دنبالش راه افتادم.

اول قفسه لوازم بهداشتی بود....
یه شامپو برداشت و مشغول وارسیش شد...

چرخید جلوی صورتم گرفت و گفت:
-نیما رایحه شاموی نعناست؟
-اره.

در شامپوی توی دستش رو باز کرد و جلوی بینیم گرفت.
و گفت:
-اینو بو کن خوشم اومد!
اسمش چیه؟
''لدورا''


بهش با سر اشاره کردم
-این شامپو مردونه اس...!
-واسه تو می گیریم دیگه!
-من خودم می گیرم!
-تو سلیقه نداری!


دستمو کشید کنار خودش
-اون سبد رو ول کن بیا با هم خرید کنیم.

شامپو هام رو عوض مرد هیچ...
طعم خمیر دندان هم قهوه دارچین گرفت.
انگار حق انتخاب ندارم.

از اسکاج تا تایید و سفید کننده همه چیز گرفتیم و منو سرگرم انتخاب مایع دستشویی کرد و خودش فرز به سمت پد های بهداشتی رفت.


فرصت تلافی بود!
منم سریع دنبالش رفتم به محض اینکه دستشو برای برداشتن برد در گوشش پچ زدم:
-از اونا نگیر!!!

هینی کشید...
پد از دستش روی زمین افتاد.
جلوی نیشخندم رو گرفتم.
خم شدم و بسته رو از روی زمین برداشتم...


همونطور که سر جاش توی قفسه می ذاشتمش دست دیگمو دور شونه اش بردم و گفتم:
-می گن اون باعث عفونت زنانه میشه!


بسته کوچک تری برداشتم توضیحاتش رو خوندم و بشکنی زدم و گفتم:
-این خوبه!
ببین گفته مسافرتیه و سایزش بزرگتره !
مگه این هم سایز داره؟


بهش نگاه مردم قرمز قرمز شده بود...
انگار زیر فشار یک وزنه بود...
اروم زمزمه کردم:
-با وجودتحصیلات خوبت...
مهم تر از همه خودت پزشکی!
باید بدونی امر طبیعی بدنه...

چند بسته برداشتم توی سبد گذاشتم و حرکت کردم.

1401/09/18 10:57

#رها_فرهمند
#پارت98

هم قدمم شد و گفت:
-هر چقدر هم با خودت تکرار کنی باز هم از زمان بلوغ توی گوش همه دخترا خوندن...
نباید کسی چیزی ببینه!
یواشکی بخر!
توی پلاستیک مشکی بزار!


سری تکون داد و ادامه داد:
-دست خودمون نیست...
عادت کردیم...
با وجود تمام تمرین ها و تکرار ها


حرفش کاملا حقیقت بود!
با اشاره سر حرفش رو تایید کردم و همزمان گفتم:
-درسته!
اما این عادت رو ترک کنید!
پریود شدن گناه نیست!


با خنده برای تغیر حال و هوا با لحن موزی ادامه دادم:
-پریود نشدن گناهه!

خندید و مشتی به بازوم زد...
به شوخی های فیزیکیش کاملا عادت کرده بودم.


وقتی به قفسه خوراکی ها رسیدیم تقریبا خودکشی کرد...
چیپس و پفک و لواشک ....
همه چیز خرید.
و من با تاسف بهش چشم دوختم.


احساس می کردم با بچه ام اومدم خرید...

مرغ و گوشت خداتومن هم گرفتیم!
اعتقاد داشت میوه و سبزیجات فروشگاه به درد نمی خوره!
مفت گرون هستن و پول بسته بندیشون رو می گیرند.

اونجا فهمیدم قرار تره بار هم بریم!

دو سبد پر به سمت صندوق رفتیم.
مشغول خالی کردن سبد ها بودم که گفت:
-وای یه چیزی یادم رفت!


دوید و رفت و با دو شیشه نوتلا برگشت.
وقت کارت کشیدن هر چی اسرار کردم اجازه حساب نداد و گفت:
«-تو قرار تره بار و شام رو حساب کنی!»

***
روی مبل نشستم ...
میوه و سبزیجات گرفته بودیم و پیتزا هم نوش جان کرده بودیم.
قرار بود فردا وسایل من رو بیاره و به جبران دیروز خودش بچینه.
پدرم رو حسابی در اورده بود...!


بلند شدم لباس و لپتاب رو توی کوله پشته گذاشتم.
از پارکینگ بیرون زدم و یک تاکسی گرفتم به مقصد مجتمع.


توی دستشویی مجتمع لباس عوض مردم کلاه و ماسک زدم و سوار بی ار تی شدم.


جلوی متل ایستادم...
به ساعتم چشم دوختم...
هنوز زود بود...


اتاق کنار اتاق نگار رو گرفتم.
خیالم بابت نبود دوربین راحت بود.

1401/09/18 10:58

#رها_فرهمند
#پارت99

ساعت یک بامداد بود...
کوله ام رو روی دوشم انداختم و لای در رو باز کردم.
راهرو خلوت بود...

اروم از اتاق بیرون اومدم و قفل در های اینحا اصلا اسباب نگرانی نبودن...

در رو باز کردم اتاق تاریک نشون دهنده خواب بودنش بود.
وارد شدم و در رو بستم.
بالای سرش ایستادم و یهو دستمو روی دهنش گذاشتم.


ترسیده از خواب پرید...
تقلا می کرد و صدا های نا فهوم از دهنش خارج میشد.
نور چراغ قوه ام رو روشن کردن و توی چشماش انداختم.


چشم بست و کم کم به من نگاه کرد...
انگار شناخته بود که ساکت و بی حرکت فقط به من چشم دوخته بود.

دستمو از روی دهنش برداشتم...
اروم زمزمه کرد:
-نیما؟

زهر خندی زدم:
-خودشم!
-ت..و....تو اینجا چی کار می کنی؟
-دفعه قبل که اومدی در خونم توی پارکینگ چی بهت گفتم؟


نالید:
-نیما...
-هیسسسس!
جواب من رو بده!
چی گفتم؟


ساکت و ترسیده نگاهم می کرد...
موهاش رو نوازش کردم...

-گف...گفتی اگر بار دیگه ببینیم می کشیم!
-افرین!
-ولی...تو اومدی سراغم!
من که نیوندم.

بی صدا خندیدم...
-تو منو تعقیب می کنی؟
می افتی دور و برم زنشم زنشم می کنی؟

محکم توی سرش زدم
-سرت از تخم در اومده!؟


با درد و ترس تکونی خورد و به گریه افتاد...
-نیما گوش کن!
-بگو...
-من...
من نمی خواستم اذیتت کنم!
اصلا خبر داری دختری که باهاشی داره بهت خیانت می کنه؟!


هوژین؟
به من...

هق هقی کرد
-همون دختره لب شتری...
بغل یه مرد دیگه دیدمش...


فریماه با *** دیگه ای بود؟
تعجب کردم؟
اصلا مطمئن بودم هست.

1401/09/18 10:58

#رها_فرهمند
#پارت100

چرا اول به یاد هوژین افتادم؟
مگه با هم رابطه داریم؟

عصبی تر از قبل یهو تیزی رو زیر گلوش گذاشتم...
ترسید...
اما جیغ و داد نکرد!


قصد خبر کردن کسی رو نداشت...
قصد بیرون کردن من رو نداشت...

-نگار...
نمک به حرومی!
بد کردم پول بهت دادم...
سقف بالای سر دادم...
از لجن بیرون کشیدمت...
جلوی هرزه بودنت رو گرفتم...


با گریه می نالید اما...
دلم به رحم نمی اومد.
اینکه من دل ندارم جداست!
این اشک ها...
اشک تمساح هستن و بس!...

-نیما...
من که بد تو رو نخواستم...
من فقط می خوام مال من باشی!
با من باشی!
به صیغه راضیم!
فقط واقعی هم با من باش...


این دختر *** بود؟

-نیما؟
تو...تو ناراحتی رفتم سراغ اون دو زن؟!
تو با من باش...
با هر *** دیگه ای هم باشی من کاری ندارم.


تیزی رو بیشتر زیر گلوش فشردم...
-می دونی نگار اول می خواستم فقط بکشمت!
ولی حالا که انقدر خار می بینمت...
دلم می سوزه!
می خوام قبل مرگ ارزو به دل نمونی!


عمق فاجعه اینجاست حس می کنم خوش حال هم شد...
سراغ کوله ام رفتم سرنگ رو در اوردم.
با یک دز مورفین نمیمرد!

سرنگ رو مخفی کردم و کلاه رو از سرم برداشتم.
روی تنش خیمه زدم ...
نگاه مشتاقش که حماقتش رو فریاد می زد ...


فرز سوزن رو توی گردنش فرو کردم و بلند شدم.
روی کاغذی نوشتم:
«خوش گذشت؟
این هم هدیه من به تو!
چون شب خوبی بود نمی کشمت...
اما اگر بازم ببینمت ادرست رو میدم به صاحب کارت ناجور دنبالت می گرده...
محض اطلاع مدت صیغه هم تمام شد،اون کاغذ دیگه ارزشی نداره!»

1401/09/18 10:59

#رها_فرهمند
#پارت101

••••●●●>
#هوژین

از وقتی اومدم سر کار حواسم اصلا به کار نیست.
نیما فکرم رو در گیره کرده...
راجب خودش و شخصیتش کنجکاوم...
نسبت بهش کشش دارم!


اما...
می دونم این راه درستی نیست.
از بخش بیرون میام.
به سمت وندینگ تنقلات میرم و یک شکلات بر می دارم.


توی حیاط بیمارستان روی صندلی سرد می شینم.
شکلاتم رو باز می کنم گاز اول رو نزده تلفنم زنگ می خوره...


انگار استراحت قسمت ما نیست!
با دیدن شماره نیما سریع جواب می دم ...
-الو دکی


لبخندی ناخواسته می زنم....
-به به مهندس
-علیک سلام!


می خندم...
-حالا گیرم سلام ...
-گیرم و کوفت!
ادم به بزرگترش سلام میده!


-باشه بابا بزرگ!
-انقدر فک نزن...
بیمارستانی؟

نکنه می خواد بیاد دنبالممممم!
وای لباسم خوبه؟
می خواد بریم کجا؟...

اروم لب زدم:
-اره ...چطور؟
-اخه به اتفاق کوچیک افتاده...
گفتم بیام بیمارستان شما!


نگران و هول زده گفتم:
-چی شده؟
تصادف کردی؟
الان حالت چه طوره؟
سر گیحه داری؟


توی حرفم پرید:
-اروم دختر...
نفس بکش!
چته؟

-خب بگو چه اتاقی برات افتاده؟!


از روی نیمکت بلند شدم
-الان کجایی نیما؟

-من فقط انگشتم بین در مونده...
فک می کنم ضرب دیده!
-خب بهش فشار نیار...
بیا پیش من!


مکثی کرد
-دارم میام.
-نیما...
-بله؟
-بیام دنبالت؟
-نه دکی توی راهم.

تلفن رو قطع کردم و فرز رفتم نزدیک های نگهبانی بیمارستان ایستادم.

1401/09/18 23:35

#رها_فرهمند
#پارت102

به محض دیدن پرادوی نیما بی قرار نگاهش کردم.
متعجب به من چشم دوخت...
ماشین رو بیرون از بیمارستان پارک کرد و پیاده شد.
به سمتش پرواز کردم.


بدون سلام و هیچ حرفی دستشو به ارومی توی دستم گرفتم و گفتم:
-کدوم انگشتته؟
-هوژین بیرون وایستادی؟
چرا انقدر دستت یخه؟


-بیا بریم...
باید عکس بگیری !
-صبر کن!


کتش رو از تنش در اورد و روی دوشم انداخت...
-بریم.


وارد بیمارستان شدیم.
با پارتی بازی و اسم بیمار اوژانسی نوبت رو جلو انداختیم.
پشت پسری که گویا پاش اسیب دیده بود منتظر دکتر بودیم.


پسر با درد به نیما گفت:
-شما هم برای شکسته بندی اومدی؟

نیما سری تکون داد و پسرک ادامه داد:
-کجات اسیب دیده؟

نیما انگشت وسطش رو به سمت پسرک گرفت...
اخمی کرد و به نیما گفت:
-چی کار می کنی مرتیکه...


قبل هر گونه اشوبی...
در حالی که سعی در کنترل قهقه ام داشتم به سمت پسرک رفتم و با لحن گرمی گفتم:
-اقا انگشتشون اسیب دیده!


پسرک شوکه نشست.
به سمت نیما برگشتم و کنارش ایستادم.
پسرک یواشکی نگاهی حواله نیما می کرد و می خندید...


به نیمایی که اخم کرده بود چشم دوختم و کنار گوشش پچ زدم:
-مریض شدنت هم نرمال نیست!

حرصی جواب داد:
-شما نرمال نیستید...
من با انگشتم در رو نگه می دارم شما با کجات؟


خندیدم....
اصلا نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم...
رفتیم داخل عکس گرفتیم...
جواب رو اولین نفر اماده کردن...
پیش متخصص اورتوپد رفتیم.


**
دکتر گفت :
«ضرب دیدگی ساده اس...!»
پس انگشتشو اتل بندی کردیم و به قصد مرخصی گرفتن بیرون اومدیم که...


صدای امبولانس به گوشم رسید...
گویا بیمار تصادفی اورده بودن...
به سمت اتاق استاد رفتم و مرخصی گرفتم.


خواستم به سمت نیما برم که کسی دستم رو گرفت متعجب چرخیدم.
پیرمردی روی تخت خوابیده و کمر بند دور کمرش بسته بودن...
احتمال شکستگی کمر یا اسیب نخاع رو دادم...

1401/09/18 23:36