The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#رها_فرهمند
#پارت103

سمتش خم شدم و ملایم گفتم:
-بله؟
کاری دارین؟

-دکتر گوش میدی بدبختیمو بگم؟

نیما کنارم ایستاد و پیرمرد ادامه داد:
-دکتر هرچی به این پرستار ها میگم گوش نمیدن!
-چه چیزی نیاز دارید؟


-دکتر من...
من شااااش دارم!

سرم رو عقب کشیدم و به یکی از پرستار ها اشاره کردم.
سمتم اومد و گفت:
-بله دکتر احمدی؟
-مشکل این اقا چیه؟
-کمرش اسیب دیده...


سری تمون دادم
-پس براش سوند بزارید!
-هنوز پرونده اش تشکیل نشده!


ناچار به سمت پیرمرد برگشتم:
-یکم تحمل کنید ...
شلوغه ...


توی حرفم پرید و بلند گفت:
-بابا یکی به دادم برسه....
من شااااش دارم...
من چهار ساله پروستات دارمممم تو که خودت دکتری می دونی نمی تونم صبر کنم!


-اروم باشید...
اینجا ببمارستانه...
نمی تونید تکون بخورید!

تکونی خورد...
-دکتر من سالمم بزار برم دستشویی!

پرستار جدی گفت:
-اروم اینجا بیمارستانه...

پیرمرد بلند تر گفت:
-نمی فهمی شاش دارم؟
من عصبی بشم...
همینجا می کشم پایین می شاشم!
تا بیاید تی بکشید!
من که دوست ندارم اینجا رو کثیف کنم ولی شما دارید عصبیم می کنید!


وا رفته به پیرمرد رو به روم چشم دوختم...
صدای خنده ریز اطرافیان به گوشم می رسید.
یهو پیرمرد دست برد سمت کمر بند شلوارش...
منو پرستار همزمان سمت رفتیم...


ناچار گفتم:
-همراهت کجاست؟
-زنم هنوز نرسیده!


به بیمارستان شلوغ نگاه کردم...
پرستار فلنگ رو بست.
با فکری که به ذهنم رسید به نیما نگاه کردم.


نیما هم به من نگاه کرد وگفت:
-به توچه!
تو مرخصی گرفتی بیا بریم!
چرا اینجوری به من نگاه می کنی؟

1401/09/18 23:39

#رها_فرهمند
#پارت104

بازوش رو گرفتم و گفتم:
-تو کمکش کن!
-چه کمکی؟
-کمکش کن دستشویی کنه!
-چیییییییی؟


بهش نزدیک تر شدم:
-هیسسس...
ارومممم...
ثواب داره!

پسم زد...
-تف تو ثوابش!
من اصن ته جهنمم...
کارم با این چیزا درست نمی شه!


-عههه...
نیما؟
بیچاره گناه داره!
-گناه داره؟
پس خودت کمکش کن!


هول شده گفتم:
-من؟
دیوونه شدی؟
-اتفاقا...
دکتر محرمم هست!
قشنگ کمکش کن.

-بیا برو ببینم...
-نمیامممممم....
نمیامممم...


با اخم ادامه داد:
-خدایا...
چه غلطی کردم اومدم اینجا؟!


لبخند شروری زدم...
-نیما؟
بازی رو یادته؟
نوبت منه!

-بیخود!
هوژین....

توی حرفش پریدم:
-حکم اینه!
کمکش می کنی.

-هوژین خفه ات می کنم!
-بعد انجام حکم باشه!


دستشو نشونم داد:
-هوژین انگشتم...
درد می کنه!
-برو!
خوب میشه...



-هوژین...
-نیما!
باید حکم انجام بدی!

عصبی نگاهم کرد
-باشه...!
هوژین؟
نوبت منم میشه...
با سر می فرستمت تو دستشویی!

1401/09/18 23:40

#رها_فرهمند
#پارت105

-هوژینننننن
-نیما؟
ساکت نمی بینی اینجا چقد مریض منتظرن!
-خب کمک بهیار کجاست؟
مگه اون نباید کمکشون کنه؟


بهش خیره شدم حس می کردم صورتش قرمز شده...
به سختی جلوی خنده امو گرفتم.


پچ زدم:
-درسته!
اما... ایشون هنوز پرونده اشون ثبت نشده.
-خب ثبتش کنید!


به سالن اورژانس پر از مریض اشاره کردم...
و ادامه دادم:
-نمی بینی چقدر شلوغه؟
مریض ها ترایاژ بندی شدن...
مریض های حاد تر هستن...!


انگشتو تکون داد و بعد سمت خودش گرفت...
-اصلا همه حرفات درست!
ولی اونا وقت نکردن...
من باید تاوانش رو بدم؟!


نتونستم جلوی خودمو بگیرم...
خندیدم...

اما جدی گفتم:
-کمک کن!

با اخم دوتا دست هاشو بهم چسبوند و گفت:
-چه کمکی؟
بگم بکش بیرون توی دستم کارت رو بکن؟!


پیرمرد کلافه تکونی خورد و گفت:
-کمک نخواستم خودم میرم!


نگران گفتم:
-پدرجان اصلا بری تو نمی تونی بشینی!
-بابا منو ببرید من سر پا می شاشم!


سمت نیما چرخیدم و گفتم:
-زود باش!

با اخم بدون نگاه کردن من جلو رفت...
تخت رو هل داد تا دقیقا جلوی در دستشویی و اروم با ملاحضه به مرد کمک می کرد...
به کمکش رفتم.


پشت در ایستاده بودم...
صداشونو به خوبی می شنیدم...

پیرمرد گفت:
-کمربندم رو باز کن!


کمی بعد صدای نیما رو شنیدم:
-بله...؟
چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
می خوای براتم بگیرمش؟

شوکه از در فاصله گرفتم...
نمی تونستم بخندم...
یا خجالت بکشم؟!

چرا نیما انقدر رک و گستاخه؟
اما همین جذاب ترش نمی کنه؟!
جذاب؟
اون برای من جذابه؟
چرا؟

1401/09/18 23:40

#رها_فرهمند
#پارت106

ماشین من توی پارکینگ پرسنل بیمارستان موند و من پشت رول ماشین نیما نشستم...
عین یه بچه پنج ساله قهر کرده بود!


حرف نمی زد...
حتی نگاهمم نمی کرد...
با شوخی به بازوش کوبیدم و گفتم:
-هعییی...
ببینم تو رو؟...


برنگشت...
خیلی سفت و سخت خیره بیرون بود.
ماشین رو کنار که زدم و پیاده شدم...


متعجب به من نگاه کرد اروم زمزمه کردم:
-الان بر می گردم!

وارد فروشگاه گوشت شدم و قلم گوسفند چندا گرفتم به همراه یک پسته پاچه مرغ.
خرید هارو روی کف پوش صندلی عقب گذاشتم و نشستم.


نیما خوابش برده بود...
ماشین رو خیلی اروم روندم...
وارد پارکینگ که شدم با صدای ارومی پچ زدم:
-نیما؟
رسیدیم!

تکونی نخورد!
سمتش خم شدم..
این صورت مظلوم موقع خواب واقعا همون نیما عوضی...
دختر باز...
و دیوث خودمونه؟!


عقب کشیدم...
بازوش رو اروم تکون دادم که با ضرب از جا تکون خورد و بیدار شد.

خودم هم ترسیدم...
جیغ کوتاهی زدم و توی خودم جمع شدم.


ترسیده و حرصی لب زدم:
-چتهههه؟
رسیدیم!
خواستم بیدارت کنم....


هیچ نگفت و پباده شد.
منم پشت سرش پیاده شدم و خرید هامو برداشتم دزدگیر رو زدم و سویچ رو سمتش گرفتم.


**
اسانسور ایستاد...
بیرون رفت و منم پشت سرش قدم برداشتم.


سمتم چرخید و گفت:
-تو کجا؟

قاطع لب زدم:
-می خوام بیام خونه تو!

شونه ای بالا انداخت و در رو باز کرد.
پشت سرش داخل رفتم به سمت اتاق رفت و منم وارد اشپزخونه شدم.

ابگوشت پاچه مرغ گذاشتم و سعی کردم با ادویه و سیر و پیاز بوش رو بگیرم.


قلم ها رو شستم و توی زودپز گذاشتم و سوپ قلم رو هم بار گذاشتم.
خرید های دیروز رو سر جاشون گذاشتم و دستی به اشپز خونه کشیدم.


وجدانن خونه تمیزی داشت...
مرتب بود اما دلگیر...!

1401/09/18 23:41

#رها_فرهمند
#پارت107

گویا عادت داشت چای های گیاهی بخوره...
همه چیز طبق نظام خاصی بود...
چه عادت های باحالی!

به سمت اتاق رفتم...
خواب بود،بدون تولید سر و صدایی کلید رو برداشتم و به واحد خودم رفتم.

کار هام رو سر و سامون دادم و حموم کردم...
وسایلم رو اماده کردم...
بدون اینکه موهامو ببندم دستمال سری بستم و طبقه پایبن رفتم.


میز چیدم...
وارد اتاق خواب که شدم اروم صدا کردم:
-نیما؟

با اولین صدا پلک باز کرد...
بیدار بود!
با لبخند دلجویانه ای گفتم:
-غذا امادست بیا!


نیما ناراحت بود و من حس مزخرفی داشتم...
حسی که قوی بود...
باعث می شد نتونم با نیما ناراحت و با قهر بمونم!


با لبخند به سمتش رفتم و گفتم:
-با من قهری شما؟
نیماااا؟
اووووهوووع...


دست سالمش رو چنگ زدم و ادامه دادم :
-تو که به خودی خود کار بشر دوستانه نمی کنی!
بد کردم خواستم دو تا ثواب تو نامه اعمالت داشته باشی؟

بالاخره زبون باز کرد:
-من...
می خوام برم حموم!
اینطور اعصابم خورده!
اما نمی تونم.

اون وسواس یا حساسیت خاصی داشت؟
من نمی دونستم...
چیزی نشون نداده بود...
حتما خیلی اذیت شده...
تقصیر منه!

کنارش روی تخت نشستم و به قیافه خواب الودش نگاه کردم...

با لبخندی گفتم:
-تپ بیا با هم دستاتو بشوریم...
بریم شام بخوری...
من کمکت می کنم!


-کمک کنی شام بخورم؟
-نه بری دوش بگیری!


نمی دونستم دارم چه غلطی می کنم...
فقط می خواستم ناراحت نباشه!

1401/09/18 23:41

#رها_فرهمند
#پارت108

بلند شد و وارد سرویس شدیم...
قبل من وارد شد و دمپایی هارو پوشید.
-نیما؟
من چطور بیام داخل؟
دمپابی دیگه ای نداری؟


-نه...!
بیا...

پاشو یک قدم نزدیکم کرد
-چی کار کنم؟
-هوژین یه پاتو بزار روی پای من و اون بکیم بزار لبه در !


-وزنمو بندازم روی پات؟
می خوای پاتم بشکنی؟
-نه نمی شکنه...
-سنگینم ها!
-بیا!

با احتیاط از گوشه تیشرتش گرفتم و پای راستم رو گذاشتم روی پاش و پای چپم رو گذاشتم لبه در...

اب رو ولرم کردم و دستشو گرفتم...
قلبم شروع کرد به تند تپیدن...

دستشو با احتیاط خیس کردم و مایع ریختم...
پشت گوشم داغ شده و نوک بینیم سرد...
احساس می کردم پاهام می لرزن!


انقدر نزدیکی؟
عادت ندارم؟
پس چرا اون شب جلوی هامون قلبم تند نزد؟
فقط خجالت می کشیدم.


به یاد بوسه امون افتادم...
توی راهرو تاریک...
همینقدر نزدبک بودیم؟
نه...
نه... نزدیکتر بود!

تندی دست هاشو شستم و ازش فاصله گرفتم.
وارد اشپز خونه شدم و بی اهمیت به غوغای درونیم شروع به کشیدن غذا کردم.

پشت میز نشست و گفت:
-این...
این پاچه مرغه؟

-اره!...
چطور؟

دستشو جلوی دهتش گرفت و رو گرفت
-وای هوژین...
من از این بدم میاد!

تاکیدی گفتم:
-باید بخوری...
الان چنین چیزایی فقط باید بخوری!


-می خوای به زور به من غذا بدی؟
مگه من بچه ام؟
-گارد نگیر!
بخور خوشت میاد!
من زحمت کشیدم!

با اخم کاسه رو برداشت و سر کشبد.
روی میز گذاشتش
-خوردم!

مووزی لبخندی زدم:
-انقدر دوستش داشتی؟!

چندتا پاچه توی کاسه اش انداختم و گفتم:
-بخور!

1401/09/18 23:42

#رها_فرهمند
#پارت109

-اینا چیه؟
-فسیل های مومیایی توی میراث فرهنگی رو دزدیم!
خب پاچه مرغه...
-می خوای بکشیم؟
-چرا؟
-چندشه!


-بابد بخوری برای دستت خوبه.
-من تا حالا نخوردم!
-یعنی میگی غذا خوردن بلد نیستی؟


یکی از پاچه ها رو برداشتم و روش نمک پاشیدم...
گازی ازش زدم...
با صدای بلند جویدم...
دونه ...دونه تکه ای کوچیک استخون رو تمیز کردم.


انگشت هامم لیسیدم و بهش اشاره کردم:
-یاد گرفتی؟
اینجوری ...حالا بخور!

*
تمام پاچه ها رو به زور به خوردش دادم...
عجیب بود!
اما نه غذا خوردنش...
بلکه حرف گوش کردنش!


انگار نیما واقعه ای رفته بود و یه بچه پاندا به جاش اومده بود!
ظرف ها رو که شستم صداش رو از پشت سرم شنیدم:
-تموم شد؟


نیم نگاهی سمتش انداختم و جواب دادم:
-اره.
-پس بیا بریم حموم!

یهو مغزم قفل کرد و بلند گفتم:
-چی؟
-بریم!
-ک...ج...ا؟
-ها؟
-میگم کجاااا؟
-حموم دیگه!
-دوتایی؟
-نه زنگ بزن اون پیرمرده هم بیاد!


دستی به کمرم زدم و گفتم:
-من با تو شوخی دارم؟
-والله منم ندارم...!
تو خودت پیشنهاد دادی ببریم حموم.


لپمو از داخل گاز رفتم.
خاک تو سرت کنم هوژین!
تو چرا انقدر زر می زنی؟...ها؟!
دهنتو ببند فقط!

دستشو جلوی صورتم تکون داد
-حواست به منه؟
-اره!

چشماشو ریز کرد
-صبر کن ببینم هوژین!
تو از من می ترسی؟

1401/09/18 23:42

#رها_فرهمند
#پارت110

دستمو به کمرم گرفتم و پوزخندی زدم...
سرمو به چپ و راست تکون دادم و انگشت اشاره ام رو سمت خودم گرفتم:
-با منی؟


-جز خودت کسی رو می بینی؟
-بروباباااااا

سمت اتاق رفتم و بلند گفتم:
-راه بیا !

با استرس وارد حموم شدم و شیر اب رو باز کردم...
تنظیمش کردم
دستمو برای چک کردن دما اب جلو بردم که صداش دقیقا از بغل گوشم شنیده شد:
-برو کنار!


ضربان قلبم روی هزار بود!
اما نیما خیلی عادی از کنارم گذشت...
نفسم رو کلافه ازاد کردم و گفتم:
-من فقط موهاتو می شورم!
خودت ب..د..نت رو .ب...بشور...


پشت به من ایستاده بود...
فقط تیشرتش رو از تنش در اوده بود...
این...
نیما...
نیما ادم نبود!


غول بود!
غووول...
بازو های بزرگش...
عضلات بدنش منقبض و منبسط می شدن و چشمای منم هم گامش ریز و درشت می شدن....


اون پوست برنزه اش...
دلم می خواد عضله هاش رو لمس کنم!
یا..نه...نه!
دلم می خواد ماچش کنم.


یهو سرشو سمتم برگردوند...
منم تیز به سمت قفسه شامپو ها رفتم و شامپویی که به انتخاب خودم گرفته بودم رو برداشتم.


قد من کوتاه بود...
یا نه نیما به شدت دراز بود!

نگاهی بهش کردم و گفتم:
-من که دستم به نوک قله نمی رسه!

لبخند جمع و جوری زد
-می گی من خم بشم؟

چشمم به چهار پایه افتاو برداشتمش و گذاشتمش زیر دوش ...
-بشین!

دستشو توی پلاستیک پیچیدم و محکم بستنش.
روی چهار پایه نشست...
دوش رو باز کردم...
به محض اینکه اب روی سرش ریخت بلند گفت:
-اب سردههههه!


دستمو زیر اب گرفتم...
-این کجاش سرده؟

دست سالمش رو به شیر دوش رسوند و تنظبم اب رو تغیر داد.

1401/09/18 23:44

#رها_فرهمند
#پارت111

یهو با جیغ دستمو از دوش بیرون کشیدم و گفتم:
-سوختممممممم؟


شونه هاش بالا پرید
-این کجاش داغه؟
مگه اب جوش ریختم رو دستت؟

-ارههه
ابن داغه...
من نمی تونم دستمو بگیرم زیرش.

-بیا میانه رو باشیم!
-انوقت یعنی چی؟
-یعنی نه قبلی...
نه این...
وسط این دوتا دما اب رو تنظیم می کنیم!

اب رو برای بار سوم تنظیم کردیم...
هنوزم کمی داغ بود ولی نه مثل قبل!
موهاش رو خیس کردم...
مقداری از شامپو کف دستم ریختم....

اروم موهاشو ماساژ می دادم...
-هوژین؟
نون نخوردی؟

محکم تر شستم...

-وای هوژین...
جون نداری؟

با حرص تند تند موهاشو ماساژ دادم و با بدجنسی ناخن هامو کف سرش کشیدم...

داد زد:
-ایییی پوست سرم رفت...
سرم با میخ سوراخ کرد...
ای هوار...

محکم دستمو مشت کردم و روی شونه اش کوبیدم....
-خیلی نق می زنی ها...

با حرص گفت:
-منو می زنی؟

منم با حرص یه دونه محکم پس سرش زدم...
-اره زدمت!
ساکت مثل پسر خوب بشین تا موهاتو قشنگ بشورم!


کف سر و موهاشو کامل ماساژ دادم و اب کشی کردم.

-من برم دیگه باهام کاری نداری؟
-صبر کن موهامم سشوار بکشی!
-لباسام خیس شدن...
-باشه...ممنون!

دلم می خواست بمونم و به خاطر کمک هایی که در حقم کرده بود کمکش کنم.
اما موندن بیشتر از این رو...
توی این شرایط...
این همه نزدیکی جایز ندیدم.


چون عمیقا احساس می کردم خودم ظرفیت بیش از این ندارم.
مغزم نمی کشید دیگه.

1401/09/18 23:45

#رها_فرهمند
#پارت112

*
اسمون روشن شده بود که از فکر و خیال دست کشیدم و خوابیدم...
حالا اینجا سرکار خیلی خوابم میاد...
حوصله سر و کله زدم با استاد رو ندارم.


مریض ها و بیماری هایی که به خودی..خود افسردگی میارن و مهم تر از همه سر و کله زدن با همراه بیمار ها که اعصاب فولادی می خواد...


مغزم ارور می داد...
''در حال اتمام انرژی''

نگران نیما هم بودم...
دلم می خواست زنگ بزنم...
جویای احوالش بشم...
بپرسم خوب خوابیده؟!
درد داشته؟!


اما جلوی خودم رو می گرفتم...
تمام وجودم با حس جدیدی که درونم شکوفا شده بود کج کرده بودن.


روی یکی از صندلی های اورژانس نشستم و با حسرت به دکتر ها و پرستار هایی که اهراز هوییت می کردن و از بیمارستان خارج می شدن نگاه می کردم...


درسته امشب شیفت بودم!
از شب کاری بیزار بودم...
هیچ چیز جای خولب شب رو نمی گیره!
به خصوص من که همینطوریشم نزده می رقصیدم.


خودمو به اتاق پرسنل رسوندم...
واقعا نمی تونستم!
باید چشم روی هم می ذاشتم...
ده دقیقه هم ده دقیقه بود!

به محض نشستن خوابم برد...
***
با صدای یکی از پرستار ها چشم باز کردم...
-خانم دکتر؟
دکثر احمدی؟

-بله؟
-بیست دقیقه شد!
-ممنون...
بیدارم الان میام.


تف تو روحت بیاد نیماااا
ای گوه بگیرن اون عضله هات رو...
اون چشات رو....
بزنم با این دستام صداتو خفه کنمممم.


گوشیم زنگ خورد...
خود دهن سرویسش بود!
جواب دادم:
-الو
-کجایی؟
-بیمارستان!
-مگه کارت تموم نشده؟
-نه شیفتم....


-اها...
خب باشه...
-نیما؟
-جان؟

1401/09/18 23:45

#رها_فرهمند
#پارت113

قلبم از حرکت ایستاد...
اتاق پرسنل به چشمم مثل باغ پر از گل و درختای شکوفه بارون اومد...
دلم ضعف می رفت انگار...

پاهام سست شده بودن...
دهنم خشک شده بود...
لبخند پر رنگی زدم.

نیما...
نیما جلوم بود!
با لبخندی که اصلا بهش نمی اومد نزدیکم شد
زمزمه کرد:
«-دلم برات تنگ شده بود هوژین!»


با دو تا دستاش دو طرف صورتمو گرفت و به لب هام خیره شد...
وقت کشی لعنتی رو کنار گذاشتم...
خودم برای بوسیدنش طالب شدم.


صداش...
توی گوشم پچ زد:
-نه گرفته پایین نمیره!
اره...
اره...!
خالیش کن.

لبخندی زدم..
دیوانه شده!
چیو خالی کنم؟

-هوژین؟
هوژین ...
-جا...
-الوووو؟
زنده ای؟


یهو چشم باز کردم...
اتاق پرسنل و تابلو جهت قبله بهم دهن کجی کرد...

-هوژین؟
چی میگی؟
جا...جا چی؟

یهو با حرص گفتم:
-جاکش...!
-چیییی؟
چی گفتی؟
-می گم چیز...
به دوستم گفتم کش سرمو بده!
-ولی تو گفتی''جاکش''!
-منظورمه توی جا کشی خودش گذاستتش...
وای نیما تو چقدر منحرفی!


یکی توی سر خودم رو زدم،هوژین خنگ!
اون منحرفه؟
صدات نمی کرد داشتی پوشک بچه می خریدی اخهههه!
اون خودش چی می گفت؟
همش تقصیر اونه!
من روی خط خودم بودم...
اون خط رو خط کرد.
منم خط خطی شدم..!


-نیما تو چی داشتی می گفتی؟
چیو خالی کنم؟

خندید...

1401/09/18 23:45

#رها_فرهمند
#پارت114

خندید...
-وای هوژبن!
داشتم با مسئول نظافت حرف می زدم!
چاه دستشویی گرفته!


وارفته گفتم:
-چاه دستشویی؟
-اره!
-به مسئول نظافت گفتی''جانم''؟
-اره مرد درست کاریه!


لبم رو گاز گرفتم تا صدام نلرزه...!
پچ زدم:
-اگر خیلی ادم خوبیه...
به جای اینکه بهش بگی جانم برو خودت چاه را خالی کن!

-من که بلد نیستم!
-می دونم...
فقط بلدی برینی!
-چی؟
--پس با یکی دیگه بودی!
-اها...اره!


با حرص و اعصبانیت گفتم:
-پدرسوخته ...
عمه ننه!
دیوث اقتصادی...
میمون کوکی...
عوضی...سگ...


-اووووو...
چی می گی؟

اب دهنم رو قورت دادم...
-هیچی!
با تو نیستم...
همون دوستم بودا...
کش سرمو گم کرده!
کاری نداری؟
-خدافظ.


گوشی رو قطع کردم.
و با حرص پاهامو روی زمین کوبیدم و از اتاق پرسنل خارج شدم.

یکی از پرستار ها به سمتم اومد...
-دکتر احمدی؟
-بله؟
-یه مریض اومد!
میشه بیاید!

پشت سرش رفتم،پرده کنار تخت رو کنار زدم و گفتم:
-مشکلتون چیه؟

-این کیههه؟
-به سمت صاحب صدا چرخیدم...
مریض هم انقدر پر رو؟

جدی نگاهش کرد...
-مشکلتون چیه؟
-برووو بیرون!

اروم باش هوژین...
مبدا عصبی بشی!
مبدا حرصتو سر مریض خالی کنی!

1401/09/18 23:45

#رها_فرهمند
#پارت115

نفس عمیقی کشیدم:
-اروم باشید...
بگید مشکل چیه؟

نگاهی به دست خونیش انداختم و به سمتش رفتم...
دستشو عقب کشید و غرید:
-تو زنی!


-بله؟
پس بهم میخورد مرد باشم؟
-سمت من نیا!
من از زن ها متنفرم!

اخم پررنگی کردم...
خانم جا افتاده ای هول گفت:
-خانم دکتر...
پسرم خودکشی کرده بود بیمارستان خودتون بود امروز مرخص شد!
-خب ...
مشکل کجاست؟


پرستار ادامه داد:
-بخیه هاش رو سعی کرده پاره کنه!

راه اومده رو برگشتم...
و رو به پرستار گفتم:
- این که مشکل حادی نیست!
دکتر رضایی رو خبر کنید.
-دکتر احمدی...
دکتر رضایی نیستن!
-ایشون هم شیفتن!
-خانمشون دردش گرفته!
-اینجاست؟
-خیر رفتن بیمارستان خصوصی!
-وا...!

-مریض چی کار کنم؟
-سوپروایزر کجاست؟
-دکتر برم دنبالشون؟
-ولش کن...



به سمت مریض برگشتم و رو به پرستار گفتم:
-بیار اتاق جراحی اورژانس!
-نمی زاره کاری کنم دکتر!


کلافه نگاهش کردم:
-فرز امپول رمی فنتانیل بیار!

سرنگ رو توی دستم گرفتم و قایمش کردم...
پرستار هول گفت:
-اما دکتر بی هوشی!
-قید کن اجازه درمان نمی داده و شرایط حاد بوده...
تمام مسئولیتش با من!


بالای سرش رفتم قبل اینکه سرشو بچرخونه براش تزریقش کردم.

تکونی خورد و داد زد:
-چی کار می کنی؟

شونه هاش رو محکم گرفتم...
مادرش به کمکم اومد...
****
ار اتاق عمل بیرون اومدم بخیه هاش رو با بدبختی ترمیم کردم...
از نو بخیه زدم ...


گوشتم ریخت...
درد حالیش نیست؟
درد نداشته!؟

1401/09/18 23:51

#رها_فرهمند
#پارت116

با خستگی از ایستگاه پرستاری یک لیوان چای گرفتم...
چشمام از بی خوابی می سوخت...
صدلی پیامک گوشیم بلند شد،از جیبم بیرونش اوردم؛هانیه بود.
پیامک رو باز کردم...
«-هوژین نامرد»


خدایی حق داشت...
ارتباط ما زیاد بود...
اما تا نیما برگشت کلا از یادم رفتن...

شرمنده شماره اش رو گرفتم:
-تیز جواب داد؟
-الو ...بفرمایید؟
-هوژینم!

-ببخشید؟
هوژین کیه؟
-وا هانیه حالت خوبه؟
-البته صداتون یکمی اشناست!


-هانیه اذیت نکن!
باشه ببخشید...
حق با شماست هانیه خوشگله!
-هوژین سلیطه...
الکی دلبری نکن!


خندیدم...
-به حون تو دست خودم نیست...
-دلبری تو خونمه!
-تف تو خونت!


بلند تر خندیدم...
-هوژین کجایی؟
-بیمارستان شیفتم!
-اخییییش!
-دارم از بی خوابی می میرم!
-خدا رو شکر!

و بعد با یکی اونور خط صحبت کرد و گفت :
«برو باباااااااا!»

-هانی چیشده؟
کیه؟
-هامونه!
میگه زبونتو گاز بگیر...خدا نکنه!
حیف زبون من نیست واسه تو گازش بگیرم؟!
-عوضی...سلام برسون!


-هوژین خانم...
خوب اون شب با اون پسره پیچیدی!
-چه پیچیدنی!
همسایه و دوستمه!
-چه دوست خوبی...!


-برو بابا...
سیاوش چه خبر؟
-اسمشو نیارررر!
-چرا چی شده؟
-مرتیکه نامرد رفته دوست دختر گرفته!


زدم زیر خنده...
-هوژین داری می خندی؟
خیلی نامردیییی!
-باز تو سینگل موندی!


-درد!
-طفلیییی هانیه سینگل به گوری!


-ایراد نداره...
تو اون پسره...
دوستتو این پنج شنبه میاری...
دست منو بند می کنی!

1401/09/18 23:51

#رها_فرهمند
#پارت117

دلش خوش بود خدا وکیلی...
من بیل زن بودم باغچه خودمو بیل می زدم!
با این سنم هنوز هیچی به هیچی!

-لازم نکرده اشنا شید!
-چرا انوقت؟
-گزینه مناسبی نیست!
-خودت روش کراشی؟
-نه بابا!


-خفههه شو!
ازش خوشت میاد...!
-نه بابا!
-زیر زبونت شله!
ازش تعریف کن ببینم!
-چیز تعریف کردنی نداره.


-هوژین داری طرفو از من قایم می کنی!
روش کراشی هیچچچ حس می کنم عاشق شدی رفته!
بمیرم برات داداش!
این سلیطه دلتو قراره بشکنه!


-هانیه اذیت نکن!
باید برم بالا سر مریض!
-باش خر شدم... برو!
-خدافظ.
-بای.


چه چرت و پرتی!
یعنی من اونقدر اسکول شدم...؟
پسره جلو چشمم زن صیغه می کنه...
با رفیقم می پره...
بعد منم رفتم اصل عاشق این شدم؟!


غیر ممکنه!
لعنت بهت هانیه...
دلشوره گرفتم!


هوفففف...
ادم چجوری عاشق میشه؟
کاش یه تستی هم بود بببنم دلم گند زده یا نه.
مثل بیبی چک!


شاید باشه...
از یکی سوال کنم؟!
چی بگم؟
خادمی کنارم نشست...


سمتش چرخیدم و گفتم:
-خادمی؟
-جانم دکتر؟
-تا حالا عاشق شدی؟

خندید...
-خانم دکتر عشق کجا بود؟
اسم یه نظر خوش اومدن از کسی شده عشق!
من به شخصه اصلا به عشق باور ندارم...
کشکه!

چشمم به صفحه گوشیش افتاد...
پیج اینستاگرام خودش بود...
کمی دقت کردم


نوشته بود:
«متاهل و متعهد #M
منوچهرم تو حاصل لبخند خدایی عشق یکی یدونه من»

1401/09/18 23:51

#رها_فرهمند
#پارت118

با تعجب بهش نگاه کردم...
ببخند زوری روی لبم نشوندم و به حلقه توی دستش اشاره کردم و گفتم:
-عه خودتون هم ازدواج کردید!

-ای بابا چه ازدواجی...
خریت کردم!
-اها...
من برم یکم راه برم.


توی این دنیا چه خبره؟
خدایا...
اها...
بهترین یار و یاور گوگل خودمونهههه!


وارد گوگل شدم و تابپ کردم:
«علامت های عاشق شدن »

ده نشانه عاشقی...
روی لینک زدم و شروع به خوندن کردم:

یک...
شما احساس می کنید که در اوج هستید...

این چه حرفیه؟
من همیشه توی اوج بودم..

در ادامه نوشته بود...
مغز فردی که در معرض عشق قرار دارد، همانند مغز فردی است که کوکائین مصرف کرده است.

این یکی علامت رو خداوکیلی دارم!
همینکه اتاق پرسنل به چشمم اونجوری اومد باعث میشه به خودم شک بکنم چیزی می زنم یا نه.

دو:
شما همیشه در مورد آن شخص فکر می کنید!

خب...
چون همیشه جلو چشممه!
یه کارایی می کنه که نمی شه از ذهن بیرونش کرد.

سه:
شما می خواهید آنها خوشحال باشند.

این چه ربطی داشت؟
من ذاتن دلقکم!

چهار:
شما اخیرا استرس دارید!

چه حرفا استرس جزی از من شده مثل کلیه...
نباشه مردم!

پنج:
شما احساس درد نمی کنید!

واه واه..
خب بگو ماشاالله!
بدنم قوی و سالمه چه ربطی به نیما داره!
حاصل زحمت زاییدن و بزرگ کردن مامان بابامه!

شش:
شما چیزهای جدید را امتحان میکنید!

من کلا بچه ماجرا جویی هستم!
بچه هم که بودم می خواستم کاری کنم همیشه بوی گل رو احساس کنم...
واسه همینم غنچه گل رو درسته کردم تو سوراخ دماغم!

1401/09/18 23:52

#رها_فرهمند
#پارت119

هفت:
ضربان قلب شما با آنها هماهنگ است.
اینو...
اینو دیگه باید امتحان کنم!

هشت:
شما با چیزهای ناخوشایند خوب هستید

افرین!
گل گفتی گوگل جان!
همین که من انقدر اسکول شدم که حس می کنم عاشق اتفاق نا خوشایندی مثل نیما شدم خودش این حرف رو تایید می کنه.

نه:
شما بامزه تر می شوید

بابا نمک ریختن یه استعداد ذاتیه...
من کیوت زاده شدم.

ده:
شما عاشق عادت های او میشوید

خاک تو سرم شده مگه؟!
مگه انقدر کم عقل و گاوم...
خدایا من دارم رد می دم...
خودت نگهدارم باش!


اگر به این تست باشه که من علامت ها رو اد تا بیست تا دونشو داشتم...
یا امام زاده بیژن...

***
بیمار زن ستیزم رو دورا دور چک کردم...
بهوش اومده و حالش بهتر بود.
طبق دستورم دست هاشو به تخت بستن تا به خودش اسیب نرسونه...


انتقالش دادم بخش اعصاب و روان...
اوصولا پرسنل خوش برخورد تر و با حوصله تری داشت.

اهراز هویت کردم و به سمت خونه حرکت کردم.

به محض رسیدن گوشیم رو سایلنت کردم و تخت خوابیدم.

*
وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود...
خونه توی ظلمات رفته بود...
چشمم جایی رو نمی دید...
دستشویی داشتم.

کورمال کورمال خودمو به به کلید برق رسوندم و زدمش و فوری به سمت دستشویی رفتم.

برگشتم دوباره توی تخت خوابیدم...
حس می کردم از قبل خسته تر شدم...
انگار توی خواب کوه کندم!


حتما صورتم پف کرده...
گوشیم و برداشتم روی دوربین سلفی زدم...
از قیافه خودم ترسیدم...
ریختمو ببین!

نیما زنگ زده؟
وای حالش رو نپرسیدم!
دستش...وای!

1401/09/18 23:53

#رها_فرهمند
#پارت120

فوری بهش زنگ زدم،بعد دو تا بوق جواب داد:
-به به ستاره سهیل...
-سلام...
-چی شده؟
گریه کردی؟
باز اون پسرعموت کاری کرده؟


خندیدم...
-نیما خواب بودم!
صدام خیلی گرفته؟
-خواب بودی؟!

-نیما...
صدام اینجوریه....
ببین قیافم چی شده!

-پس وقتشه!
-وقت چیه؟
-اماده شو!
-بریم کجا!
-یه مهمونی خدا پسندانه...
می ریم یکی رو پیدا کنیم...
با هم دعا کنیم...
به رشد جمعیت کمک بشه!


اینم از تفریحاتش...
به رشد جمعیت کمک می کنه!
کمک نکرده ات شد.

-من حوصله مهمونی ندارم!
-حکم می کنم هوژین احمدی...
میای مهمونی!
-تف توی این بازی!
-خودت کردی...
لعنت به خودت!

-چجور مهمونی هست؟
-گفتم که...
-منظورم لباس چی بپوشم؟
-مثل هوژین احمدی بپوش...شیک!


از نظرش شبک پوشم؟
تیپمو می پسندهههه.....

-هوژین؟
ببین ساعت هفته!
نه اونجا باشیم بدوووو!
-نه میام پایین!
-نه دیره!
-نترس سرت بی کلاه نمی مونه!

تلفن رو قطع کردم و فرز بلند شدم دویدم حموم...
صورتمو با ویتامین3 ماساژ دادم و شروع به ارایش کردم...

لباس یه کت و شلوار صورتی پوشیدم...
موهامو بالای سرم محکم دم اسبی بستم .

1401/09/18 23:53

#رها_فرهمند
#پارت121

اماده شدم و پایین رفتم...
در زدم و در فوری باز شد...
نیما عبوس نگاهم کرد و گفت:
-ساعت چنده؟

به ساعت مچیم نگاه کردم و گفتم:
-هیییییع...
عقربه اش کنده!
-یه عقربه ای نشونت بدم!
بیست دقیقه داریم به ده!


-نه نیما...
داری بزرگش می کنی!

دست چپ نیما رو گرفتم و به ساعت نگاه کردم...
-ساعت 21:37دقیقس!

دستمو محکم گرفت و کشیدم سمت خودش
-هوژین شانس اوردی دوست دخترم نیستی...
وگرنه نشونت میدادم!


شانس؟
تف تو شانسم...
من اصلا شانس ندارم!
اصلا می خوام بد شانس باشم...
دوست پسرم بشوووو!


-پسندیدی؟


سرمو گیج تکون دادم و گفتم:
-چی؟
-داری میخ نگاهم می کنی!
میگم پسندیدی؟!


بدون اینکه کم بیارم دست ازادمو بالا بردم فکشو گرفتم.
صورتش رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-ای بدک نشدی!

دستمو پس زد و گفت:
-سلیقه نداری که...!

خندیدم...
چرخی زدم...

-چطور شدم؟

دستشو دو طرف سرم گذاشتی تند تند تکونم داد:
-ایییی...
قابل تحمله!

-از تو که بهترم!
-بزا ببرمت اونجا دوتا داف می بینی!
میغهمی چرا عشق مهمونی هستم!
-مهمونی؟
نه عزیز...
بگو خانه فساد!
بعدم اونجا خوشگل تر از من نیست!
***

دهنم باز مونده بود!
هرچی داف تو تهران بوده ....
جمع کردن توی میرداماد...
یک خونه بزرگ و لوکس پر از دختر و پسر...

1401/09/20 15:50

#رها_فرهمند
#پارت122

نه اینکه پشیمون باشم از انتخاب لباس...
ولی محجبه اونجا من بودم!
دخترا خوشگل...

پسرا خوشتیپ...
نمیدونم چرا از این پسرا توی خیابون نیست!

نیما با اون کت اسپرت و گیلاس توی دستش قشنگ شکل عوضیا شده بود...
یعنی دهن خر انگار تیتاب گذاشته بودن.
از خوش در اومده بود...
مدام نیشش وا بود.

اسم پسرا یه ممد توشون نبود...
همشون ارمین و ماکان و کوروش...


نیما داشت مخ یه دختری رو می زد...
که با عرض پوزش جنیفر خر کیه...؟!
ماشاالله می دیدیش...
یاد کلوچه سک نزده می افتادی!

با حرص از روی مینی بار یه استکانی بود خدا شاهده انداره لیوان اسباب بازی...
کوچیک!


برداشتمش و یه نفس بالا رفتم...
نفسم رفت!
زبونم سوخت...
معده و رودمم کز خوردن...


توی صورت پسری که بهم چسبیده بود عقی خشکی زدم...
پسره فرز موقعیتو ترک کرد.

نیما دستمو کشید و به سمتش چرخیدم...
-هوژین چی کار می کنی؟
ابستن خوردی؟


با گیجی لب زدم
-ابستن؟
نه بابا من هنوز دوست پسرم ندارم...
چه بچه ای؟


-به چه جراتی اونو کوفت کردی؟

دستمو به معنی برو بابا تکون دادم و گفتم:
-برو باباااا...
به من دستور نده!
من بزرگم!

پسش زدم و لیموان دیگه ای چنگ زدم و سر کشیدم....
نیما از دهنم دورش کرد و کمی ریخت توی یقه بازم...

غریدم:
-ایششششش...
خیسم کردی!

-هوژین چه غلطی می کنی؟!
-بههه تووو چهههه...
م...ن بز...رگممممم
-می دونم بزرگی...
بزرگیت داره من و مهمونی رو با هم می*ادامه!

1401/09/20 15:50

#رها_فرهمند
#پارت123

دستمو روی دهنم گذاشتم و گفتم:
-هیییییع...
من تورو *ایدم؟
پس تو ابستنی نه من!

-اره هر چی بگی لیاقتمه...
تورو اوردم اینجا!

پسش زدم و جیغ زدم:
-هعیییی...
نیما ابستنه!

نیما هول دستشو روی دهنم گذاشت...
خونه دور سرم چرخ می زد...
گرمم بود...
گوشام داغ بودن...


اهنگ توی سرم اکو می شد...
جعمیت رقصنده انگار داشتن سمت من حمله می کردن!
نفسم تنگ بود...


دست نیما رو چنگ زدم و از روی دهنم برداشتمش...
نفسم بالا اومد...
دوباره عق زدم...


نیما غرید:
-خفه شوووو!

هولش دادم عقب...
داد زدم:
-چرا باید خفه بشم؟
بابای بچه کیه؟


نیما به سمت خودش کشیدم...
-هیسسسس!
هوژین توروخدا...
هیس!

-چرا هیس؟
داری بچه اتو می کنی تو پاچه من!
اش نخورده...
و دهن سوخته!


-هوژین باشه ساکت باش...
حرف بزنیم!
اصلا مگه تو می تونی بچه دار بشی که من بچه بندارم گردنت؟!

-داری می گی نمی تونم بچه دار بشم؟

دستمو ضربدری روی بدنم گذاشتم...
-مگه منو تست کردی؟
من خیلیم خوب می تونم بچه دار بشم!
پریودم منظمه...
تازههههه...
عفونتم اصلا ندارم!
اصلا ها!
پاک پاکم...


-خاک تو سر من!

یکی تو سرش زدم...
-خب خاک تو سرت...
چی کار کنم؟
فکر نکنی دلم می سوزه بچه گردن می گیرم؟...
نه...اصلا!

1401/09/20 15:50

#رها_فرهمند
#پارت124

دستشو دور شونه هام انداخت...
-باشه...
بیا بریم اب به صورتت بزن!
اینجوری نمی تونم ببرمت!

از کنار دختر و پسرایی که بغل هم می رقصیدن رد شدیم...
چشمم به دی جی افتاد...

نیما رو با تمام قوا هول دادم...
و بی تعادل اما فرز به سمت دی جی رفتم...

میکروفون از دستش قاپیدم...
-یک ...
دو...
سه...
امتحان می کنیم!

لبخند شیطونی زدم...
-دختری که پیراهن سرخابی پوشیدی؟!
شبیه کلوچه سک نخوردس کسی ندیده؟
ورم داره انگار....!


چشم چرخوندم...
یهو جیغی کشیدم...
-پیدات کردمممممممم!
کلوچه جانننن...

به نیما اشاره کردم...
-این نیمای ما داشت مختو می زد...
توام نخ رو گرفتی حواسم بود!

خندیدم....
-کاوچه...
دوتا پا داری...
بیست تای دیگم قرض کن و فلنگو ببند!


توی میکروفون پچ زدم:
-به کسی نگیا!
نیما می خواد بچه اشو بندازه گردن تو!

نیما وارفته نگاهم می کرد.
صدای خنده ها توی گوشم زنگ می زدن...
یهو دنیا برعکس شد...


نیما منو انداخت رو کولش و از مهمونی اوردم بیرون ...
عقی زدم...
حس می کردم می خوام دل و رودمو بالا بیارم...
سرم چرخ میزد...
عق دیگه ای زدم...
نیما توی حیاط گذاشتم روی زمین.

کمرمو گرفت و بهو انگشت کرد ته حلقم...
تمام وجودمو بالا اوردم...
پشت سر هم عق می زدم...


نیما با یه دست کمرم و گرفت و کف دست دیگشو روی پیشونیم گذاشت و فشار می داد.
بی جون روی دست نیما افتادم.

اب سرد که به صورتم خورد پریدم...
حس می کردم نفسم بالا اومده...
دهنم مزه تلخ و گسی می داد...


با بغض گفتم:
-دهنم تلخه...

1401/09/20 15:51

#رها_فرهمند
#پارت125

دستش رو پر اب کرد و جلوی دهنم گرفت...
-دهنتو بشور!
-مگه مسواکم پیشته؟


کلافه نفسش را فوت کرد
-خدایا غلط کردم مال همین موقع هاست....
غلط کردم هیج...
گو*ه*م خوردم!


به گریه افتادم...
دهنم تلخ بود...
معده ام جوش میزد و تا گلوم می سوخت.


نمی فهمید؟
دهنم مزه اش تلخه...
انگار زهرمار خوردم!


نالیدم...
-تو منو درک نمی کنیییی...
مردا درک ندارن!


به چشمای سیاهش نگاه کردم و ادامه دادم:
-تو ام که به خودیه خود گاوی!
حالا فکر کن من چه بدبختم...
گیر یه مرد افتادم که بخت بدم نیما هم هست!

-من گاوم؟
بعد تویی دو شات ابستن کوفت کردی چی هستی؟

کف دستمو روی دهنم گذاشتم...
-هیییع...
وای داشت یادم می رفت...
تو ابستنی!

زیر خنده زدم...
قهقه می زدم و به نیما اشاره می کردم.
جلو رفتم..
دستمو روی شکمش گذاشتم


-الان اینجاست؟
باباش کیه؟

نیما با دوتا دستاش ثوی سرش کوبید...
-باباش؟
باباش تویی!
خیلی خوبم سرویسم کردیا!
عالیییی...!

یهو چرخوندم خمم کرد
-دهنتو اب بزن...

عصبی مشت پر از ابش روی توی دهنم خالی کرد.
همچنان تلخ بود...
اما بهتر شده بود...


همه چیز خنده دار شده...
نمی تونم جلوی خنده امو بگیرم...
دستمو روی دست نیما که کنار دنده بود می زارم.

-نیما اونجا رو ببین!
چقد باحاله!
می خندم...

نیما دستمو می گیره
-هوژین چرا انقدر یخی؟!
-ای شیطون...
می ترسی تو و بچه اتو تنها بزارم؟


نیما فریاد می زند:
-هوژینننننننننن

1401/09/20 15:51

#رها_فرهمند
#پارت126

ترسیده از جام می پرم...
قلبم تند تر از چند لحظه قبل می زنه...
به نیما نگاه می کنم...
قلبم تیری می کشه...


از درد خم میشم...
نیما نگران شونه سمت چپمو می گیره و به سمت بالا می کشه...
-هوژین...؟
خوبی؟
چیشدی ؟


به زور بلندم می کنه...
تکیه ام رو به صندلی میدم...
از درد بریده بریده نفس می کشم...

-چیزی نیست...!
خوبم!
-پس چرا معده اتو گرفتی رفتی پایین؟!
-چون....
گشنمه...


دوباره خندم می گیره...
نیما پارک می کنه و پیاده میشه...
احساس خفگی دارم.
اما نمی تونم خندیدنم رو کنترل کنم.

نیما سوار میشه...
لیوان اب میوه رو جلوم می گیره !
-بخور...


اولین قلوپ رو که می خورم مزه موز و شیرینی به مزاجم نشست...
بدون حرف و یا اینکه چشامو باز کنم اب میوه ام رو می خورم .


به خونه می رسیم...
حتی کنترل مردمک چشامم ندارم...
وارد پارکینگ میشه...


در رو برام باز می کنه...
از بازوم می گیره و تا اسانسور می کشونتم.
وارد اسانسور می شیم...
خودمو کامل بهش تکیه دادم


جلوی در واحدم کیفمو می گیره و کلیدمو در میاره.
به هول بودنش خندم می گیره...

قهقه می زنم فوری دستشو روی دهنم می زاره...
-هییییس....!

وارد خونه ام شدیم...
-عههه خونه ایم!
-هوژین برو بخواب!
فردا می بینمت!


فقط نگاهش می کنم
-هوژیننننن؟
چت کردی؟
برو تا اینجام روی تختت بخواب!

-من خوابم نمیاد که!
-چشاتو ببندی رفتی!
-نه...
بیا راجب بچه ات حرف بزنیم!
-ای خداااااا
-اگه دزد تو خونه باشه...
بری بیاد سراغم چی؟!
-وای توهم زدی...!

1401/09/20 15:51

#رها_فرهمند
#پارت127

توهم؟
توهم زدم؟
نه!
من فقط دل و جرات پیدا کردم...


-هوژین گوش بده!
منو ببین...
-دارم تورو می بینم...!
-هوژین هیچکس جز من و تو اینجا نیست!
نترس...
برو بخواب.

داشت می رفت!
چرا؟
من که گفتم بچه اش قبول می کنمممم!

-نیماااااااا
-اروم هوژین!
-من حالم خوب نیست!
-چرا؟
-خوب نیستم دیگه!


جلو میرم دستشو می گیرم روی گونه ام می زارم...
-ببین چه داغم...
تب دارممممم!
گوشام صدا میده!



-می دونم هوژین...
بخوابی خوب میشی!

دستشو محکم می گیرم...
-نهههه...
بری می ترسم!

به چشمام نگاه کرد...
اما من نمی تونستم نگاهش کنم...
چشمام بر می گشت...

داخل اومد و در رو بست...
-بیا ببرمت زیر دوش...
بعد بخواب!

دستمو رها نکرد!
به سمت اتاق رفتیم و داخل حموم شدیم...
اب رو تنظیم کرد
-هوژین بیا زیر دوش!


خندیدم....
-دیوانه شدی!
مستی؟
کی با لباس دوش می گیره؟!
صبر کن لباس هامو دربیارم!


دستمو به سمت دکمه شلوارم بردم...
-نهههعع نهههه هوژین؟
من می بینمت!
-خب کی با لباس میره زیر دوش؟


نیما جلو رفت و زیر دوش ایستاد...
-منو ببین...
با لباسم!
بیا....

به سمتش رفتم و زیر دوش ایستادم...
اب که روی سرم ریخت اروم شدم...
سرمو به سینه نیما تکیه دادم....

1401/09/20 15:51