The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#رها_فرهمند
#پارت128

قلبش زیر گوشم بود...
اون...
اون تسته چی بود؟
ضربان قلب هامون یکی باشه؟


دستمو از زیر دستاش رد کردم و دور کمرش پیچوندم...
ضربان خودمو گرفتم و گوشم به سینه اش چسبوندم...


ما که هر دو قلب هامون تند می زنه!
خواستم دستامو باز کنم که دستسو دور تنم پیچوند و منو به خودش فشرد!


-چرا بغلم کردی؟
-چون تو اول بغلم کردی!
-من دلیل داشتم!
-منم...



-هوم؟
من می خواستم ضربان قلبتو بشنوم!
توچی؟


-من؟

پچ زد...
-هوژین من فقط دوست دارم بغلت کنم.
-نیما...
من فکر کنم عاشقت شدم!

-چیییی؟
توهم زدی...بیچاره!

از بغلش بیرون اومدم و نگاهش کردم...
-نخیرم...
من عاشق شدم!
-باشه!
-باور نمی کنی؟


اخم کردم...
-میگم گاوی...
من که زبون گاوی بلد نیستم!
چجوری بهت بفهمونم!


-نفهمونی سنگین ترم انگار ...!
-ابنجوری نمیشه !

دستمو دو طرف صورتش گذاشتم...
روی نوک پاهام بلند شدم...
لبمو روی لبش گذاشتم...
لبمو فشار میدادم روی لباش...
اب روی سرمون می ریخت....


دست هاشو از دور کمرم باز کردم و شونه هامو گرفت ...
منو از خودش جدا کرد...
فوری اب رو بست.


-هوژین لباستو عوض کن بخواب!
-نیما...
من بوسیدمت!
-کافیه!
-اما...


نیما رفت...
من توی حموم همونجا ایستاده بودم...
به گریه افتادم...
لباسمو دراوردم...
و همونجوری لخت روی تخت رفتم و خودمو زیر ملافه پنهان کردم...


اون منو دوستم نداره!

1401/09/20 15:52

#رها_فرهمند
#پارت129

سرد بود...
پوست بدنم از سرما به گز گز می کرد...
تمام بدنم درد می کرد...

سرم....
وای سرم...
انگار با چکش توی سرم می کوبن...

توان باز کردن پلکمم ندارم!
صدای زنگ ساعت گوشیم یعنی وقت بیدار شدن رسیده.

چشمامو باز کردم...
نور که به چشمام خورد سرم تیری کشید...
من....
من لخت بودم؟


ملافه رو کنار زدم...
به بدن لختم نگاه کردم...
وای من لخت بودم!
ولی چرا؟



هیععع...
کسیو اوردم خونه؟
اصلا چرا سر درد دارم؟
رفتم اون خانه فسق و فجور بخوری برگشتم؟


کی از مهمونی اومدم بیرون؟
یادم نیست!

اینجوری نمیشه!
از تخت بیرون اومدم ...
هر تیکه لباسم یه جا افتاده بود!
سکانس فیلم های ترکی جلوی چشمام پلی می شد...

در حموم بازه...
من رابطه داشتم؟
با کی؟
وارد سرویس شدم...
فکر جاش توی اتاق فکره!


با کی رفتم مهمونی؟
نیما!
اونجا چی شد؟
نیما داشت نخ می داد!


نیما که قطعا با اون دختره رفته...
مثل رستوران!
من که ماشین نداشنم...
پس یکی اوردم!

یکی زحمت کشیده رسونده منو...
منم خوب ازش تشکر کردم؟

از کجا پیداش کنم؟
چرا پیداش کنم؟
بگم خوب بود؟
من یادم نیست!


اخ نیمااااا...
نیما هول!
ولم کرده رفته...
غریب گیر اوردن چیز خورم کردن.

هوژین...؟
تو یه پزشکی خیر سرت !

1401/09/20 15:52

#رها_فرهمند
#پارت130

علامت های رابطه داشتن داری؟
فکر نمی کنم...
جلوبندی سالم!


هیعععع!
نکنه قفل صندوق عقب شکسته باشه...؟
نه ...سالم!
خوبه با چهار تا بوس کار جمع شده.

اماده شدم...
سردرد شدیدی داشتم...
گلوم درد می کرد...
احساس میکنم حسابی افتادم...!

با بی حالی اژانس گرفتم ...
بی شک اگر با ماشین خودم می رفتم تصادف می کردم!
ارایش نکردم...
هرچی جلو دستم اومده پوشیدم...
و با عینک افتابی توی هوای بارونی اومدم بیرون.


افرین هوژین!
گ*وه کاری دیشبتو خوب استتار کردی!

یعنی تا هرکی ببینتم می فهمه دیشب با همسایه ام که حس می کنم روش کراش دارم...
رفتم مهمونی!


همسایه ام پی چوندتم و با یه دختر دیگه رفته...
اون وسط چیز خورم کردن!
یکی بلندم کرده و با دید باز و خوش بینی دو یا سه تا ماچم کرده رفته...
و منم لخت بیدار شدم...!

**
نه میفهمم استاد چه ازم می خواد...
نه درد مریضو می فهمم!
شدیدا خوابم میاد.
انگار اگه تا دو دقه نخوابم می میرم...
تب کردم!


برای سر زدن پسری که بخش بخیه اش کردم وارد بخش اعصاب میشم...
طاقت داد و بی اعصابی اونو ندارم....
دو تقه به در می کوبم ...
این بخش نسبت به ما ساکت وخلوت تره...

به مادرش سلام میدم
پسره که اسمش فرید ملک زاده اس...
روی تخت اروم خوابیده...
نگاهی به پرونده اش می اندارم

مادرش اروم گفت:
-خانم دکتر؟
خودتون حالتون خوبه؟

بی رمق نگاهش می کنم.
دستمو می گیره و به سمت تخت خالی کناری میبره...

-خانم دکتر پسرم خوابه...
شما اینجا بشین برات برم ابمیوه بگیرم...
رنگ به رو نداری...
فکر کنم قندت افتاده!

1401/09/20 15:52

#رها_فرهمند
#پارت131

بی هیچ حرف و مخالفتی روی تخت می شینم
به محض رفتنش بی طاقت روی تخت دراز می کشم ...


حتی توی خواب هم سرم تیر می کشه...
اروم چشم باز می کنم...
یکی بالای سرم ایستاده...

دقیق نگاه می کنم...
پسری اشنا...
زیر چشمای گود رفته اش...
موهای ژولیده...
نگاه تنفر امیز توی چشماش...
دست های باند پیچی شده اش...


خودشه...
بیمار زن ستیز و عجیبم!


تا میام بلند بشم سمتم حمله می کنه و دست باند پیچی شده اش رو روی دهنم می زاره...

با حیرت نگاهش می کنم...
چی می خواد از من؟!
چشماش از نزدیک ترسناک تر هم شدن...


به خودم میام.
تقلا که می کنم هر دوتا دستشو روی صورتم می زاره...

راه نفسم بسته شده...
نفسم تنگ میشه...
بیشتر دست و پا می زنم...

صدای اطرافمو نمی شنوم...
فقط می ترسم...!

یهو دستش از روی صورتم برداشته میشه.
هولی تکون می خورم که از تخت می افتم...
مادرش متعجب خیره ماست!


جرات اینکه بهش نگاه کنمو ندارم...
صدای پرستار به گوشم رسید...
-دکتر؟
چیشده؟

نگاهش می کنم...
دوباره می پرسه و نا محسوس به بیمار اشاره می کنه
-چه اتفاقی افتاده؟

چشمم به رانی می افته که از دست مادر بیمار بد حالم افتاده...
اروم پچ می زنم:
-حالم خوب نیست!
سرم گیج رفت.


پرستار کمکم می کنه...
مادر بیمار شرمنده نگاهم می کنه...
این پسر به کمک یک روانشناس نیاز داره...
نه من!



حالا که دیگه باهاش برخوردی ندارم...
نمی خوام برای اون خانم مهربون و دلسوز دردسر بشم.

1401/09/20 15:52

#رها_فرهمند
#پارت132

*
وارد واحدم میشم...
عحیبه امروز نیما رو حتی اتفاقی هم ندیدم...
نه پیام داده..
نه زنگ زده!


فکر کنم فهمیده نباید تنها ولم می کرده...!
لباسمو در میارم و قرص سرما خوردگی می خورم و می خوابم...


بغلش کردم...
بارون توی سرمون می باره...
گردن می کشم و می بوسمش...


با صدای در از جا می پرم...
ترسیده در رو باز می کنم...
نیما قدمی جلو میاد
-زنده ای؟


این گاو شعور نداره...
هم مقصره... هم پر رو!

پچ می زنم:
-نمی بینی!
-جواب نمی دی!
-خواب بودم...


می غرد:
-خواب مرگ بود؟
یک ساعته دارم در می زنم...
به گوشیت زنگ می زنم...
صدات می کنم...
گفتم مردی!


-چرا باید بمیرم؟
-چون دیشب پرواز داشتی...
هر پروازی یا سقوط داره...
یا فرود.

-حالا کارت چیه برج مراقبت این همه منتظر بودی؟!
-یادت نیست؟
-چیو؟
-بابا منو دیشب اوردی روم گردی...!

-ها؟
-حال مالت خوبه؟
-نه...
من دیشب چم شد؟
تو منو ول کردی!؟


-منو یه جوری گرفته بودی راه فرار نداشتم!
دیشبم ابستن خوردی!
-ابستن؟
اون دیگه چه کوفتیه؟
یا پیغمبر مواده؟


-نه بابا...
الکله...!
بهش پری سبزم می گن!


-کی منو اورد خونه؟
-من!
کی لختم کرد؟
-من...!

1401/09/20 15:53

#رها_فرهمند
#پارت_133

خاک تو سرم کنن...
شدم هووی نگار و فریماه...!
خاک تو سرم کنن فقط.

-یعنی چی؟
تو گفتی لخت شو...
من لخت شدم؟!

خندید...
-نه کوچولو...
گفتم با لباس خیس نخواب!
-یا حضرت یوسف !
چرا خیس بودم؟


-اول اینکه یوسف پیغمبر بود...
دومن تو چه بنده ای هستی شب ابستن می خوری صبحش یاری می خوای؟
-به تو چه...
مگه از تو یاری خواستم؟
خودش می دونه بار اولم بوده چیز خورم کردید!
تو فقط به من بگو من تا کجا تر زدم؟!


-مست بودی بردمت زیر دوش!
-قبلش....؟
-دو شات زدی خواستم جلوتو بگیرم منم زدی!
-من؟
-بعد داد زدی من حامله ام!
رفتی وسط مجلس خواستگاری کردی...
روم بالا اوردی...



-یا چهارده معصوم...
ول کن قبلشو نگو!
بعدشو بگو!
-بعدش...
گفتی عاشقمی منو بوسیدی!


قلبم ریخت...
گوشام داغ شد...
از خجالت می خواستم بمیرم.

گند زده بودم حسابی...ا
نمی تونستم به چشماش نگاه کنم...

-چی شد؟
فاز ازسرت پرید...؟

هیچی نگفتم...
فقط فرز در رو بستم و همونحا پشت در موندم....
ابروم...
ابرو رفت!


نه...نه...!
هوژین ابراز علاقه...
گفتن دوست دارم...!
مگه هرزگیه؟
مگه دزدیه؟
مگه بی شرفیه؟


هوژین از گفتن دوست دارم می ترسی؟
نه...
از اینکه ادم اشتباهی رو برای دوست داشتن انتخاب کرده باشم می ترسم.

1401/09/20 15:54

#رها_فرهمند
#پارت_134

تصمیمم رو گرفتم...
من نیما رو بوسیدم...
ابراز علاقه کردم...
و ازش پشیمونم...!


نیما با فربماهه...
زنم که داره...
جلوی خودم به عالم و ادم نخ میده...!
حقیقت اینه...
اون منو دوست خودش دید!
همون چیزی که خودم ازش خواستم...
من اما نتونستم روی حرف خودم بمونم.


از این لحظه از نیما دور میشم تا با خودم دو دو تا چهار تا کنم.
از وقتی اومدم بیمارستان...
تمام حواسمو به کارم دادم.

من از خونه فراری بودم و تصمیم گرفتم شب شیفت به جای کسی بیمارستان بمونم.

داخل حیاط روی نیمکت نشستم...
خوابم گرفته بود...
هوا سرد بود...

کسی کنارم نشست...
به سمتش چرخیدم با دیدن فرید ملک زاده از جا پریدم...


صداش همیشه گرفته بود...
انگار همیشه قبل از اینکه باهام حرف بزنه کلی گریه کرده بوده بوده...


اروم پچ زد:

-بشین!
کاریت ندارم...

اخم کردم...
نشستم و جواب دادم:
-ازت نمی ترسم!
-چرا باید بترسی... وقتی ترسناک ترین موجود دنیا زن ها هستن.


-چرا ترسناکیم؟
غولیم یا دایناسور؟!
-غول و دایناسور که ترسناک نیستن!
-اقای ملک زاده...
چرا با روانشناس صحبت نمی کنید؟


-من دیوانه نیستم!
شایدم شدم...
-کی گفت شما دیونه اید؟
لطفا کمی به مادرتون فکر کنید...
کمرش خم شده!


-به خاطر من نیست!
-پس به خاطر کیه!
-تو نمی دونی!
-درسته من نمی دونم...
ولی باید با پزشکتون...

توی حرفم پرید...
-حرف می زنم!
ولی قبلش یک چیزی می خوام!

1401/09/20 15:55

#رها_فرهمند
#پارت_135

نفس عمیقی میکشم...
من خودم کوله باری از بدبختی و در گیری فکری ام...
اما خودشه...
ادم وقتی درد دیگران رو میشنوه...
مال خودشو فراموش می کنه...!


شاید کار و عقید کثیفی باشه اما...همینه!
اروم لب می زنم:
-چی می خوای ؟
-سیگار!

-چی می خوای؟
-فاز سلامت و پزشک برتر ورندار!
-چی می کشی؟
-وینستون.


بلند شدم رفتم دکه خارج از بیمارستان سیگار گرفتم...
یا وضعش خوبه...
یا مفت باشه کوفت باشه هست.


برگشتم سیگار رو بهش دادم و کنارش نشستم.
سیگار رو اتیش زد...
دود سیگار اصلا برام خوب نیست...!
ولی طالب شنیدن داستانشم!

پوک اول رو به سیگار زد...
-منم مثل همه یه روی عاشق شدم...
خیلی خانم بود...
از اول ادم ازدواجی بودم....


پوک دوم رو زد...
-یک راست به مادرم گفتم و رفتیم خواستگاری منشی بابام...
گفت نه!


سیگار دوم رو روشن کرد
-دنبالش رفتم....
ابراز علاقه...
پررو بازی...
التماس...
کنه شدم چسبیدم بهش...!


نگاهم نمی کرد...
سرش خم بود...

-اونقدر رفتم...
که دیدنش شد عادتم...
عاشق بودم...اطمینان دارم!
ولی عاشق تر شدم...
یه جایی هست بین عشق و جنون...
دچار بودنه!


-نمی فهمم یعنی کجا؟
-ببین مثل بین بهشت و جهنمه...
دچار همون برزخه
وقتی مریضش میشی...
بهش دچار شدی!
اونوفته که...
درد اونه...اما همدرد و درمانم خودشه!


-الان کجاست؟
-الان؟
نمی دونم.
-بعدش چی شد؟

1401/09/20 15:55

#رها_فرهمند
#پارت_136

-بعدش قبولم کرد...
رفتیم خواستگاری...
نامزد کردیم!
ببین...
دلبر بود...
هعی بیشتر دلبری می کرد.
یه شب رفتیم بیرون تصادف کردیم.


-مرد؟
-خدا نکنه!
-رفتیم بیمارستان ...
خانواده ها اومدن...دکتر گفت باید بره اتاق عمل!
سقط جنین بکنن!

-گفتم اشتباه شده!
ممکن نیست ما تازه نامزد شدیم دستشو نمی زاره بگیرم.
رفتن جنین رو سقط کردن...
از خانوادش کتک خوردم...
حرف شنیدم.


-نگفتی کار تو نیست؟
-می دونی بدبختی چیه؟
«اینکه من به خودم شک داشتم...
می گفتم من یه کاری کردم یادم نیست.
به هوش اومد رفتم سراغش...
به پام افتاد...
گفت گردن بگیرم.

به دستاش نگاه کردم می لرزید...
صداش گرفته تر شده بود.

ادامه داد:
-گفتم نه...!
معلوم نیست چه غلطی کردی من گردن بگیرم؟!
گفت غلط رو من و بابات با هم کردیم...
از بابات حامله بودم.
اگر گردن نگیری... به مادرت میگم!

-خب
-عقدش کردم!
پول دادم مامانم گفتم براش خونه بگبره...
به مامانم گفتم خیانت کرده...
ولی نگفتم با کی!
بابام وسط دعوا با من سکته کرد مرد.
منم داغ پدر عوضیمو بهونه کردم و بی رخت سفید فرستادمش توی خونه ای که مادرم گرفته... دنبال بخت سیاهش!


-همه حرفات درسته...
دردت بزرگه...
زخم دیدی تاوان دادن...
چرا به خودت اسیب می زنی؟

-چون می خوام بمیرم!
-چرا؟
-چون هنوز...
هنوزم دوسش دارم.
من عاشق شدم...
دچارش شدم...
به دیوانگی رسیدم.

1401/09/20 15:55

#رها_فرهمند
#پارت_137

یه ادم مگه چقدر می تونه رسوخ کنه توی تنت...
روحت..
که از خودت بگذری!؟


و چقدر یک ادم می تونه کثیف باشه...
با پدرش؟
این فرید حق داشت!
منم بودم دیوانه که سهله یه چیز بدتر می شدم...


اعتمادت...
عشقت...
پدرت...
پشتوانه ات...زندگیت..ایندت...
همشون باهم رفتن هوا...


-می خوای عذابش بدی؟
-چی؟
-میگم می خوای دختره رو عذاب بدی؟

بغض می کنه...

-می خوام!
ولی...دلم نمیاد.
خدایا این چه یاری بود؟
شده یه بار سنگین روی قفسه سینه ام...
-داری خودتو عذاب می دی...


بی توجه به حرفم ادامه داد:
-اخه...
اخه دکتر...تو یه چیزی بگو...
این چیه نه می بخشم نه از دوست داشتنش دست می کشم!
نه می تونم ببینمش...
نه طاقت رفتنشو دارم!


-من احساس رو نمی دونم...
اما دردت اینه داری خودتو عذاب میدی!
یه تار مو بین عشق و نفرت فاصله اس...
تو مدت هاس روی اون تار موی نازک بند بازی می کنی!
درمانت رهاییه!

-یعنی چی؟
-یعنی برو بشین ترازوی دلتو بزار و احساساتو وزن کن...
عشق سنگین تر شد؟
یا نفرت؟!

-بعدش چی؟
-بعد چرتکه بنداز...
ارزش خودت...دلت...روحت...جسمت...اینا مهم تره یا جواب ترازوی دلت...

به پایین پاهام نگاه کردم...
فیلتر سیگار های تموم شده...
جعبه خالی سیگار روی نیمکت ...
مرد شکسته ای که کنارم نشسته...


به جرات می تونم بگم...
عشق خطرناک ترین بیماری دنیاست...
نه واکسن داره...
نه شیمی درمانی جوابگوشه...
میاد رخنه می کنه...
کنترل همه چیزتو به دست می گیره.

1401/09/20 15:56

#رها_فرهمند
#پارت_138

سه روز بود که فرید مرخص شده ...
کاش روزی اتفاقی ببینمش با حال خوب!
نیما دو سه باری زنگ زد اما بی جواب مونده بود...
دیگه زنگ نمی زد!


من یا همش بیمارستان بودم یا پیش هانیه...
محتاط می رفتم خونه تا با نیما برخورد نداشته باشم...

همیشه دلم می خواست فرمول:
(از دل برود هر انکه از دیده برفت) رو روی یکی پیاده کنم!
به این نتیجه رسیدم...
بدتر پدرت درمیاد و دلتنگی و بی خبری هم به بدبختی هات اضافه میشه.

یکی نیست بهش بگه یابو...
گیرم من جواب دوتا تماستو ندادم...
تو باید دمتو بگیری بالا؟
مگه پیامک زدن بلد نیستی؟
مگه ادرس محل کارمو نداری؟!


به خونه رسیدم...
وارد پارکینگ شدم و پارک کردم.
در رو باز کردم که گوشیم لیز خور افتاد رو کف پوش..

خم شدم تا برشدارم...
صدای دعوا دو نفر به گوشم رسید..
نیما بود؟
اون دختره چی؟
غرید:
-برو خودتو خرکن... !


این قطعا صدای نیما بود!
دختره جیغ کشید:
-چرا باید دروغ بگم عوضی؟!

اگر الان پباده نشم و نبینم می میرم...
درسته!
از ماشین پباده شدم که دختره بلند تر گفت:
-حامله ام عوضی!

شوکه در ماشین رو محکم کوبیدم.
تند و محکم قدم برداشتم و به نیما و اخ...
نگار...
به نیما و نگار نگاه کردم.


نگار حامله بود؟
وا رفته به نیما چشم دوختم...
نگار به سمتم اومد...
-یه نشونه از خدا!
ببین دکتر با پای خوش اومد...

نیما حرصی به سمت ما اومد...
بازوی نگار رو گرفت...
-دختره عوضی!
گمشو برو!
-کجا؟
کجا برم؟
اومدم پیش پدر بچه ام!
جای من اینجاست...
پیش تو.

1401/09/20 15:56

#رها_فرهمند
#پارت_139

من چقدر احمقم؟
مگه شیطان عوض میشه؟
مگه به دیوار نمور و پوسیده میشه اعتماد کرد؟


نگار برگه ازمایشو جاوی صورتم گرفت...
-بچه ام سه هفتشه!
می بینی دکتر؟
برای همسایه نفهمت معنی کن!

کی نفهم بود؟
نیما؟
نخیر نفهم منم!
که دلتنگ مرد زن دار شدم...

نیما کشیدش و گفت:
-حرومزادتو بردار و برو!
-چطور می تونی به بچه خودت بگی حرومزاده؟

ازشون فاصله گرفتم ....
به سمت اسانسور رفتم...
از این پارکینگ متنفرم!
یا نه از ساختمون...
از نیما...

وای خدایا طرف بابا شده...
بعد مت گیر یه بوسم!


وارد واحدم شدم ...
خودمو روی راحتی انداختم...
اتقدر شوکه شدم گریه ام نمیاد!

رو به صفحه تلوزیون خاموش خیره شدم...
اونقدر همونجور موندم تا خوابم برد.


با صدای در خونه...
زنگ گوشی...
و صدا زدنای نیما بیدار شدم.


تند به سمت در رفتنم و بازش کردم....
نیما بود.
امان نداد...
هولم داد داخل و پشت سرم وارد خونه شد.


به حرف اومدم:
-چی...
چیکار می کنی؟


انگشت اشاره اش رو بینیش گذاشت...
-هیسسسسس
تو چرا انقدر خوابت سنگینه؟
-چیکارم داری؟
-باید حرف بزنیم!
-چه حرفی؟


عصبی بود...
کنترلی روی حرکاتش نداشت!
می خواستدحرف بزنه اما...
انگار دو دل بود برای حرف زدن.


-چیه نیما؟
-کار من نیست!
-چی؟
-نگار حامله نیست!
باشه هم کار من نیست!


پوزخندی زدم...
-از کجا معلوم...؟
از کجا معلوم کار تو نیست؟
این اطمینان ار کجا میاد؟

1401/09/20 15:57

#رها_فرهمند
#پارت_140

چشماش گرد شد...
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
-از چی چجوری اطمینان دارم؟
-که حامله نیست!


-هوژین؟
شوخی می کنی؟

با دو دست به پایبن تنه اش اشاره کرد و ادامه داد:
-چون اختیار اینکه کسی ازم بچه دار بشه دست منه!
هوژین با من رو راست باش!
مدرکت فیکه؟
اخه لامصب فیکم باشه دیگه باید فهمیده باشی....
مریم مقدس یکی بود و لک لک بچه ها رو نمیاره!
من اونو حتی نبوسیدم!


با حرفاش اروم شدم...
اما حقیقتا بهش اعتماد نداشتم!

-پس اون چجوری حاملس؟
-من از کجا بدونم؟
-زن تو هستا...
-من به اجدادم لبخند زده باشم...
لقمه ای هست که تو گذاشتیش تو دامنم!
در ضمن تویی که منو می خوای....
باید حساب کتاب دستت باشه...
مدت صیغه تمام شده!


تموم شده بود؟
کی؟
هوژین گیج....

چشمامو گرد کردم و خودمو زدم کوچه علی چپ...
-من؟
من تو رو می خوام؟


لب هاشو غنچه کرد و سرشو جلو اورد....
تو صورتم لب زد:
-اره هوژین جون!
لبای منو بوسیدی!
-من مست بودم!
-خیر نیمه هوشیار...!

-قبول ندارم...
من اصلا یادم نیست!
-جدی؟

یهو دو طرف صورتمو محکم گرفت و کشیدم سمت خودش...
لبای داغش رو لبام نشست....
به کام کشید....
می بوسید...

زورم نمی رسید؟
نه....
دلم نمی خواست عقب بکشم!
بوسیدن که بلد نبودم!
فقط الکی لبمو تکون می دادم...

1401/09/20 15:58

داره قشنگ میشه ??

1401/09/20 15:59

#رها_فرهمند
#پارت153

ما اینجا وسط دشت...
خب احتمال داشت سگی شغالی این دور و بر باشه!
اما برای نترسیدن هوژین شونه ای بالا انداختم
-چی؟
چی بود؟


دوباره صدا اومد اما این بار نزدیک تر...
-بیا...
شنیدی؟
نیما تو که کله خر و نترسی...
هزار ماشالله این همه عضله بیا یه چک بکن ببین غارتمون نکنن!


پوزخندی زدم...
-یاغوت نیستی...
طلا هم اویزونت نیست!
نگران نباش!

-نیما...؟

سایه ای روی چادر افتاد...
هوژین فکر کنم سکته کرده بود!

زیپ چادر رو باز کردم...
با دیدن دو مردی که با بیل بالا سرمون ایستاده بودن...
اخمی کردم.


-اینجا چی می خوای جوون؟

خوبه وسط دشت و درختیم...
چه فضول...
اومدم ادم بکشم!


-بله؟
منطورتون چیه؟

مرد بیلش رو تکیه گاه خودش کرد...
-اینجا باغ ماست!
البته قصد بدی نداریم...
اما چند وقت پیش چندتا جوون از خدا بی خبر محصول مارو دزدین!


جدی جواب دادم:
-متوجه شدم...
اما من و همسرم به یک سفر یک روزه اومدیم...

هوژین نیشگونی از پشت پام گرفت

جری تر لب زدم:
-ماه عسلو این حرفا!

انگشت کوچیکه پامو کشید...
پیرمرد لبخندی زد...
-به سلامتی پسر جان!
اما اینجا خطرناکه...
هوا سردم هست!


-ممنون همسرم دوست داره سفر توی چادر مسافرتی بگذرونیم!

مشتش رو باسنم نشست...
شوکه شدم!
این دختر...
این دختر احمقه!

انگشتشو توی پهلوم فرو کرد....

1401/09/22 00:40

#رها_فرهمند
#پارت154

از پیرمرد.خداحافظی کردم...
یعنی حس شیشم می گفت اگر یک دقیقه دیگه دیر کنم....
بهم تجاوز می کنه!


به محض اینکه دور شدن...
داخل چادر برگشتم و زیپ چادر رو کشیدم.
خودشو به کوچه علی چپ زد...
-چی می گفتن؟

من حال تورو نگیرم...
نیما فتحی نیستم!

-هیچی گفت اینجا چی می خوای؟
گفتم با زنم اومدم ماه عسل!
-خب زنت کو؟


به خودش اشاره کردم...
-زرشک...!
من کی تا حالا زن تو شدم؟

-دلت رو صابون نزن!
من بگیر بودم تاحالا می گرفتم.
-مگه چه تحفه ای هستی؟!


اخم کرد...
پوزخندی زدم...
و دستمو روی رونش گذاشتم...

-چیه؟
نکنه دلت زن و شوهر بازی می خواد؟
-برو گمشو بابااااااا...

دستمو پس زد...
تو جاش جا به جا شد...

-چی با خودت فکر کردی جوجه؟
-اون جوجه دیگه خروس شده!
-اها!
پس بگو سرت از تخم دراومده...!


هوژین همین بود...
یه دختر لجباز و حراف...
و صد البته خوشگل...

یهو عقب کشیدمش...
و درازش کردم...
روش خم شدممم...


-چی کار می کنی عوضی...؟
-تو یه وحشییی...
اما من رام کردن بلدم...!
-جدی؟
تو که لالایی بلدی ...
چرا خودت خوابت نمیره؟

توی صورتش خم شدم
-دلت می خواد بخوابیم؟!
-برو کنار نیما!
-چرا؟
-داری خفه ام می کنه!


خنده ام رو پنهان کردم...
-هوژین داری میمیری؟
-جدی؟
پس یزار بهت تنفس دهان به دهان بدم!
خواسث فرار کنه که لب هامو روی لب هاش گذاستم.

1401/09/22 00:43

#رها_فرهمند
#پارت155


بوسیدم...
منکر طعم شیرین لباش نمی تونستم بشم...
خواستنی بود!
همین تلاش هاش برای همراهی...


دقیقه ها بوسیدمش و بوسید...
دست اخر همونطور که نفس نفس می زد...
خودشو توی بغلم جا کرد...
با یک بار بغل گرفتن و محبت کردن که جونم در نمی اومد...!


سرش روی بازومه...
موهاش روی دستم پخش شده...
یکی از دستاش روی سینه ام...
نه...
دقیقا روی قلبمه....


چشم ازش گرفتم...
همین حالا هم دیر شده بود.اما برای تنها نذاشتن و یا گذاشتنش توی این چادر دو دل بودم.


من کنار هوژین غیر قابل پیشبینی بودم!
از چادر...
نزدیکی...
فضا...
انتظار شبی پر حرارت داشتم!



اما...
شبمون با معاشقه کوتاه گذشت...
و هوژین با اون چشمای عسلی خمارش خودشو توی بغلم جا کرد اونقدر نگاهم کرد تا به خواب رفت.


اروم از کنارش بلند شدم...
با ایجاد کمترین صدایی از چادر بیرون رفتم...
هوا کاملا تاریک بود...


توی ماشین لباس عوض کردم و راه افتادم...

ویلای نمای سنگ...خودش بود.
از دیوار بالا کشیدم و اروم به سمت داخل حیاط پریدم.

نه خبری از سگ بود...
نه دوربین!
احمق بودن؟
این خونه هیچ سیستم امنیتی نداشت!


وارد خونه شدم...
خبری از کسی نبود...
از پله ها بالا رفتم در اتاق اول رو باز کردم...خبری نبود...
اتاق دوم هم همینطور...


در اتاق سوم رو که باز کردم...
پبرزن و پیرمردی روب تخت...
توی بغل هم به خواب رفته بودن.

بالای سر پیرمرد رفتم...
زیبا بودن اما قلب من چنین زیبایی هارو درک نمی کرد!

سرنگ رو از جیبم بیرون اوردم...
خواب هر دوشون عمیق بود...
صبر کن...باید هر دو رو می کشتم؟

1401/09/22 00:43

#رها_فرهمند
#پارت156

سرنگ رو توی جیبم برگردوندم...
لوله بخاری توی اتاق رو لق کردم...
چه مرگ دراماتیکی!
توی اغوش هم...
بدون درد...


گاز شومینه مصنوعی پایین رو باز کردم...
کار از محکم کاری عیب نمی کرد...
رد پام رو از بین بردم.


وارد ماشبن شدم...
لباس عوض کردم...
خواستم بیرون بیام که متوجه صدای گریه شدم.
بی معطلی لباس هارو زیر صندلی قایم کردم و به سمت چادر رفتم..


زیپ رو که کشیدم صدای هوژین گریون بلند شد...
-نیماااا؟
توییی؟

وارد جادر که شدم لب زدم:
-منم!

و هوژین غیر قابل پیشبینی...
منو بغل کرد...
دستم پشت کمرش سر خورد...
خوابیدم و هوژین محکم به تنم چسبید.


این دختر امشب عحیب بود!
شاید هم عشق توی اب و هوای اینجا دمیده شده...
و هرکس پا به اینحا بزاره مسموم میشه!

-نیما؟
-هوم؟...
-کجا رفته بودی؟
-دستشویی!
-دستشویی کجاست؟
منم دارم!


این دختر....
خدایا....
از وسط بغل من و معاشقه ای که می تونست ادامه پیدا کنه...
اصلا...
هوژین حرص من رو درمیاره.

-رو سر من!
-ها؟!

-نیما؟
-بگیر بخواب!
-منو ببر دستشویی!


چی؟
عمرا...!
همینم مونده بود...
؛من...
نیما یک کاره هوژین خانمو ببرم تخلیه..

**
به پشت درخت اشاره کردم...
-هوژین برو پشت اون درخت...
-نگا نکنی ها...
-چیییی؟
-همینم مونده...
هلاک و هیز کسی باشم که داره می رینه!

1401/09/22 00:45

#رها_فرهمند
#پارت157

-از تو هیچی بعید نیست اقا نیما!
-عه؟
-اره!

هوژین....
هوژبن همچین میگه انگار من دائم و انزالم...
زیر دستم پره بابا...
یه حالی ازت بگیرم...

-هوژین داری کارتو می کنی؟
-گزارش لحظه ای بدم؟!

یهو داد کشیدم:
-هوژیننننننن مارررررررر

شروع کردم به دویدن....
جیغی زد...


-نیمااااا
منو تنها نزارررررر!
کمکککککککک

ایستادم...
برگشتم سمتش ...
شلوارش کامل بالا نرفته بود و پیرهنش توی شلوارش گیر کرده بود...

با خشم به سمتم اومد دستشو بالا اورد و قبل از اینکه بهم بزنتش خودمو کنار کشیدم..
-اووو دستت کثیفه!
-می خوام دستمو بکنم توی حلقت!
-هوژین جون نشد دیگه...
بهداشتی نیست !

-در بهداشتتو تخته می کنم!

دستشو جلو اورد...
-هوژین می دونی حساسم نکنیا!
-چرا منو ول کردی و رفتی؟
اگر نیشم میزد چی؟
-می رفتیم بیمارستان می گفتیم اق داییتو مار نیش زده...!


با قهر رفت و لباس هاشو درست کرد...
-هوژین کمکت نکردم...
چون ماری نبود!
شوخی کردم.


راه رفته رو برگشت...
-چقد تو گاوی...
-جنبه داشته باش!
-اخه نه که هیجان واسه قلبم مفیده!
-حالا بیا برو دستشویی!
-نمی خوام بند اومد.

هوا از گرگ و میش رد شده بود...
تقریبا روشن شده بود...
قطعا هردومون سرما خورده بودیم...
هوای سرد صبح...
باد خشکی که می وزید!
نمی ذاشت بیش از این بمونیم!
وسایل جمع کردیم و برگشتیم.

از دکه ابجوش توی گرفتم و چای کیسه ای انداختم.

1401/09/22 00:45

#رها_فرهمند
#پارت158

هوژین هم خوراکی بر می داشت...
اومد در گوشم و پچ زد:
-نیما خسیسه...تو می خوای حساب کنی؟
-اره!

نیشخندی زد و رفت...

*
شوکه گفتم:
-تخم مرغ شانسی واسه چیته؟
-تو حواستو بده رانندگیت!
-نه دیگه بگو برای جی؟!
-جنبه فان داره!


سری به تاسف تکون دادم...
تخم مرغ شانسی رو باز کرد و گفت:
-واییییی ننه!
نیما نگاه کن اسب تک شاخه...!

اداشو در اوردم و گفتم:
-همزادتو دیدی؟!
-نیما اسب تک شاخ صورتیه...
خدایی خوشگل نیست؟
-نه!


شاکر از اینکه دقیقه ای ساکت شده نفس عمیقی کشبدم.
-نیما؟

ای کوفت...
ای لال بشی نیما با اون چشم شورت!

-نیما تو هستما...
نوبت منه حکم کنم!

خدا رحم کنه...!

-چیه اونوقت؟
-این تک شاخ رو از ریموت ماشینت اویزون کن!
-دیگه چیییی!
-حکم کردم...!

با اخم گفتم:
-خب حالا...
-خب حالا نداریم!
اصلا بزن کنار...
-بسه!
-زود باش!

کنار زدم که فوری تک شاخ رو روی ریموتم اویز کرد....
با حرص نگاهش کردم...
ریموت رو بهم برگردوند.

راه افتام...با خنده ازم طوری عکس می گرفت که دسته کلید هم نشخص باشه....


جدا از هر چیزی...
هوژین یک همسفر عالی بود...
هوژین حواسش به تابلو ها بود...
خوراکی دهنم می ذاشت...
شلوغ بود و اصلا نمی ذاشت خوابمون بگیره.

بهم خوش گذشت!
چقدر عجبه...
مدت ها بود...
سال ها بودد

1401/09/22 00:45

#رها_فرهمند
#پارت159

خیلی وقت بود انقدر خوش حال نبودم...
هوژین با شلوغ کاری هاش...
خنده هاش...
صداش...
نگرانی و غم رو با خودش می بره...


این دلیله که ادمو سمت خودش می کشونه.
اینطور کنارم ارومه...راحته...
راحتی راحتت می کنه...
اصلا نمی تونم وصفش کنم.

بالاخره رسیدیم...
خسته و کوفته وارد اسانسور شدیم.
حتی حال جا به جایی وسایلم نداشتم اما...
دلم نمی خواست هوژین بره...!

اسانسور رسید...
سمتم چرخید
-نیما خوابیدی؟
برو دیگه...!


احمق بود؟
می خواستم برم...
ولی دلم می خواست اون دوتا گوی عسلی ازم دور نشن.


-هوژین؟
-هوم؟
-حکم می کنم...
-هییییع...
یا جد السادات ...
یا دوازده امام...
خود خدا خودمو بهت سپردم...

بهش اخم کردم و لب زدم:
-حکم اینه امروز هرکاری که من می گم می کنی!

اخم کرد...
-قبول نیست ...نامردیه!
-من یکیو ببرم دستشویی با وجود وسواسم...
مردی بود؟
-هرچی...
خدایی اصلا منطقیه؟
یک روز؟!

-نه منطقی نیست!
-خوبه می دونی!
پس...
-ولی اصلا منطق مهمه؟
-ها؟
-شاید چیزی که از نظر من منطقیه...
از نظر تو بی منطقی باشه!
پس یاالله...
-فیلسوف خان!
من باید برم حموم.

1401/09/22 00:46

#رها_فرهمند
#پارت160

-خب خداروشکر خونه منم حموم داره...
-لباس می خوام!
-من دارم!
-نیما؟
خدایی برگام...
داری سر کارم می زاری؟
-نه!
-خونه من طبقه بالاست...
بعد واسه لباس و حموم بیام خونه تو...؟
اسکولم؟!
-اره...!


دستشو گرفتم و به زور کشیدمش بیرون.
نره...
اگه بره‌ باز تنها میشم!

-اصلا من حکم اجرا نمی کنم.
-باید بکنی!

وارد خونه شدیم در رو قفل کردم.
-در رو قفل کردی؟
-اره...
-دارم ازت...

توی حرفش پریدم...
-می ترسی؟!
خوبه...ترس برات خوبه.

-حموم که می دونی کجاست!
-نمی خوام!

یهو دستشو گرفتم و چسبوندمش به در هین بلندی کشید...
-هوژین امروز مال منی!

از زیر دستم فرار کرد و دوید سمت حموم.
صدای آب میومد...
پشت‌ در حموم ایستادم...
دلم می خواست برم تو...
ببینمش!
این احساس رو سرکوب کنم!

نمی تونستم...
دلم نمی خواست اذیتش کنم.

سمت کمد رفتم یک تیشرت و شلوارک با حوله تمیز پشت در گذاشتم...
دو تقه به در کوبیدم...
جواب نداد...
-هوژین لباس و حوله تمیز پشت در گذاشتم...
خودمم میرم بیرون...
راحت باش.

راحت؟
نگران نباش!
از من نترس!
نمی بینه...؟
نمی تونم بهش آسیب بزنم!
نمی فهمه...؟!

چی می شد می تونستم برم...
چی داره جلوی من ازش محافظت می کنه؟

1401/09/22 00:46

#رها_فرهمند
#پارت161

جلوی خودتو بگیر نیما...می خوای فکر کنه مثل یه حیوونی؟!
نه من اشتباه نمی کنم!

فوری سیگارمو برداشتم و روی تراس رفتم...
این سیگار لعنتی چی داره؟!
مثل اب روی اتیشه...ارومت می کنه...!
وارد خونه شدم...
همزمان در اتاق باز شد.


هوژین با تیشرت و شلوارکی که بهش دادم بیرون اومد...
وای...
احمق!

اولین کلمه ای که با دیدنش توی ذهنت میاد...
دقیقا شبیه احمقا شده بود.


تیشرتی که توی تنش زار می زد...
انگار گونی تنش کرده بود...
شلوارکی که کشش روکشیده بود تا اندازه اش بشه!

خندیدم....
بلند...
از ته دل...


-هوژین واقعا شبیه احمقا شدی!

اخم کرد...
-اتفاقا تو احمقی!
تو نذاشتی برم خونم...
-بهت لباس دادم!
-یه سری چیزا هستن تو نداری!
-مثل سوتین؟!


چشماشو گرد کرد...
-پر...رو!

توی یه حرکت سمتش رفتم و یقه تیشرتشو کشیدم....
سرمو جلو بردم...
تا اومدم توی یغه اشو نگاه کنم...
جیغی کشید...
موهامو توی چنگش گرفت و هولم داد...


-عوضیییییی!
چه غلطی می کنی؟
هاااااا؟!

سریع دست پیش گرفتم.
-صداتو بیار پایین!
فقط داشتم شوخی می کردم...
-تو خیلی غلط کردیییییی!
-هیییی....
گفتم شوخی بود!
-بار دیگه از این شوخی ها بکن تا شوخی شوخی جرت بدم!


نه... نه....
نمی خواستم اینجوری بشه!
-سوتین چرا می خری؟
پولت زیاده؟!

اشاره ای به سینه هاش کردم...
-تو واقعا به سوتین نیاز نداری!

1401/09/22 00:52

#رها_فرهمند
#پارت162

انتظار اخم داشتم...
اعصبانیت...
جیغ و داد...
اما پوزخندی زد...
-چرا سوتین می پوشم؟
خب ...
به همون دلیلی که تو شرت می پوشی!


الان گل زدم؟
یا خوردم؟!

-چی؟
-خب فکر نمی کنم تو برای جمع و جور کردن پنج سانت به شرت نیاز داشته باشی!
نپوشی هم مشخص نمیشه!


زبون درازه و غیر قابل کنترل...!
یه لحظه به خودم شک کردم...
کمر شلوارمو کشیدم...
او لعنت!
چطوری دلش میاد به تو بگه پنج سانت؟!
دیوانه اس؟!

-به چه اساسی گفتی پنج سانت؟
-به همون اساسی که تو گفتی!
-من اندازه زدم!
-جدی؟
پس منم با مورچه اندازشو گرفتم!


به وارد اتاق میشم...
سوتین صورتی رنگی که باعث اشنایی جنجالیمون شد رو می یارم و جلوی صورتش تکون میدم...
-من از اینجا اندازه دارم!
-تو که گفتی ...
-دارمش!
-منحرفی؟


می خندم...
-واقعا فکر کردی من در حد خود ار*ایی هستم؟
-انشالله مبتلا میشی بهش!


می خندم...
-من برم دوش بگیرم!

وارد حموم میشم...
تصور اینکه اینجا بوده هیجان زده ام می کنه!
باعث میشه تصور کنم.

زیر دوش اب می ایستم...
از شامپویی که طبق سلیقه هوژینه استفاده می کنم.


حوله رو دور تنم می پیچم...
میام بیرون...لباس تن می زنم....
از اتاق خارج میشم...
نیست!
رفته؟
با اجازه کی؟!
شرط...حکم رو فراموش کرده؟

1401/09/22 00:52

#رها_فرهمند
#پارت163

از اتاق خارج شدم...دهنمو برای فریاد زدن باز کردم که دیدم روی راحتی دراز کشیده و خوابش برده...
لبخندی عجیب و ناخواسته روی لب هام نشست.


جلو رفتم...
اخه چه جوری میشه...
روی چه حسابی؟
این جسه ریز...
انوقت ده متر زبون!؟


روی دسته مبل نشستم.
دستمو بین موهاش بردم...
نرم بود...

دلم می خواد بغلش کنم...!
بلند شدم یه دستمو اروم زیر گردنش فرستادم و دست دیگه امو زیر زانو هاش انداختم و بلندش کردم.


همون شب....
بار اولی که خونه ام موند...
فهمیده بودم خوابش خیلی سنگینه!
و چقدر عالی...


وارد اتاق شدم و اروم روی تخت گذاشتمش...
کتارش دراز کشیدم و ملافه رو روی جفتمون انداختم.

نزدیکش شدم؟
نه...
بهش چسبیدم!
موهاشو نوازش کردم...
سرمو جلو بردم خواستم لب هاشو ببوسم...


اما نمی تونستم!
اگر بیدار شد چی؟
بیشتر از این ازم می ترسه!


به جاش گردنشو بوسیدم...
گرم بود و خوشبو.

تکونی خورد که عقب کشیدم.
دلم می خواست بیشتر پیش برم...
لمسش کنم و توی بغلم فشارش بدم!

کم کم حس های مردونه ام داشت قلقلک میشد
نباید ار خودم دورش کنم...
نمیشه....
نمیشه!

پشت بهش خوابیدم....
نفس های عمیق کشیدم...
اولین بار بود...
کنار دختری خوابیدم و خودم رو کنترل می کنم....!
اولین بار!


نمی تونستم!
بلند شدم و وارد تراس شدم سیگاری روشن کردم و نفس عمیق می کشیدم.

اروم که شدم...
به اتاق برگشتم و بدون نگاه کردن به هوژین چشم بستم و خوابیدم.

1401/09/22 00:53