The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#رها_فرهمند
#پارت164

••••••●●●>
#هوژین

هوا داشت تاریک میشد....
قلنج کمرمو شکوندم و روی پهلو چرخیدم...
با دیدن مردی که کنارم دراز کشیده بود....
نفسم بند رفت!


جیغی از ته دل و حلقم...
بلند و گوش خراش...
کشیدم.
از جا پرید....

فوری روی زانو نشستم و بالشو برداشتم و روی صورتش گذاشتم....
روی شکمش پریدم...
جیغ می کشیدم و بالشو فشار می دادم...


دستشو زیر باسنم انداخت و کنارش...
روی تخت کوبیدم.
دردم گرفت...
اما تا اومدم بلند بشم نیم خیز شد روی صورتم...


-دختره..سرکش...وحشی!

نیمااااااا؟
یا خود خداااااا...!
تند تند نغس می کشید....
با خشم نگاهم می کرد...

-دختر کوچولو می خوای منو بکشی؟
-ن...نه...به...خدا!
من...
من....
از خواب بیدار شدم...
دیدم...دیدم یکی کنارم خوابیده!
ترسیدم...!

-از من؟
-تاریکه اتاق تقریبا...نشناختم!
-اخه چطور ممکنه از خواب بیدار بشی بخوای یکیو بکشی؟!


بکشم؟
مگه فیلم امریکاییه؟!
اصلا...
اصلا نیما چرا کنار منه؟
چقدرم پررو تشریف داره...

با حرص و طعنه گفتم:
-اخ اقا نیما...
ببخشید عادت ندارم کنار یه مرد بیدار بشم!
امان از سینگلی!


-اشکال نداره دختر کوچولو....
خودم بهت یاد میدم!
-نه بابا؟!
چه معلمی...!
از روم بلند شو!

نیشخندی زد
-تدریس از همین الان شروع شده!

1401/09/22 00:53

#رها_فرهمند
#پارت165

با اخم بهش زل زدم...
دیوانه شده؟
نه...
دیوانه ام کرده!

پس چرا زل زده بهم؟
کلاس رو شروع کن خب دیگه!
عین معلم ریاضی که تا میومد می گفت:
«بچه ها کلی عقبیم!»

حالا هم عقب بودیم...
نبودیم؟
نیشخندی زد...
به خودت بیا هوژبن...!
خاک تو سرت کنم!

در جواب نیشخندش لبخندی به معنای«مرتیکه گاو خودتی» می زنم.
-منو ببوس!


چشماش گرد میشن و من اولین باره تعجب این مرد رو می بینم!
ادامه میدم:
-منو ببوس نیما...
لطفا!

می زنم زیر خنده...
ولی اصلا به روی خودم نمیارم باسن مبارکم نیمچه کزی خورده.

بین خنده هام بریده بریده میگم:
-انتظار.... داری ....چنین حرفایی ....بزنم؟
به خواب ببینی!


نیشگون محکمی از پهلوش می گیرم تا تلافی زل زدن توی چشامو بده...
با درد کنار می کشه...
فرز بلند میشم.

خودمو توی دستشویی می اندازم...
گاو...
دقیقا عین گاو بهم زل زده....
خب ببوس تموم بشه بره!
داشت بازیم می داد؟!
ولی افرین نباختم...
کم نیاوردم!


به ایینه نگاه می کنم...
دو طرف لب هام سمت پایبن کشیده شده...
ناراحت شدم؟
نه بابا...
ناراحت چرا؟
تهش یه بوسه دیگه!


سرمو خم کردم و تند تند اب به صورتم پاشیدم...
از دستشویی بیرون اومدم...
-میدونم نمی فهمی ولی وقتی زوری یه نفر رو مهمون می کنی...
اون یه نفر غذا هم می خواد!

1401/09/22 00:57

#رها_فرهمند
#پارت166

بلند شد و توی چهار چوب اتاق ایستاد...
غر غر کنان لب زدم:
-نیما گشنمه!
-بیا منو بخور!


حتما عزیزم...
اون عضله هات...
گاو جذاب!

نمایشی عق زدم
-ایییی...
حداقل غذا برام سفارش بده!

به سمتم اومد...
موهامو پشت گوشم زد
-خودم برات غذا می پزم!

پشمام...!
-چیه نیما؟
می خوای منو بکشی؟
-نه می خوام سیرت کنم!

سمت اشپز خونه رفت...
پشت سرش به راه افتادم...
جلوی یخچال ایستاد...
کشیدم بالا و روی کانتر کنار ظرفشویی نشستم.


سینه مرغ،قارچ،فلفل دلمه،ذرت،خامه،شیر...
چه خبره؟
می خواد چی درست کنه؟


با هیجان گفتم:
-کمک می خوای؟

لبخندی زد:
-نه...
فقط از منظره لذت ببر!


حقیقتا منظره جلو چشمم معرکه بود...
یه گاو خوشتیپ وحشی...
برات با ظرافت اشپزی می کنه.
رگ های دستش که بیرون میزنه...
پوست برنزه اش...
هوفففف!

پیاز و خرد کرد و با سینه مرغ تفت داد...
ادویه و قارچ های حلقه شده...
ماکارانی شکلی رو ابکش کرد و اضافه کرد.
خامه شیر...
پاستا؟!

با لبخندی نگاهش کردم...
-واو سر اشپز چه کرده؟!
پاستا؟

تیکه ای نوک چنگال زد..
به سمتم اومد...
جلوی دهنم گرفت
-بخور ببینم!


سرمو جلو بردم و بلعیدمش...
عالیه...!

اومممممم زیر لب گغتم...
دست زدم
-عالیه!

1401/09/22 00:57

#رها_فرهمند
#پارت167

-بزار ببینم!


جاو اومد و ار لبام کام کوتاهی گرفت...
-اوممم...
خوبه.

-این چی یود؟
-غذا رو تست کردم!

سکسکه ای کردم...
خاک همیشه باید سوتی بدی هوژین؟!
بغلم کرد و گذاشتم روی میز نشوندم...
یا پیغمبررررررر.....
عضله هارووووو
میخوام!


بشقاب پاستا رو جلوم گذاشت...
دوتا جام از کابینت اورد و در شیشه سیاهی رو باز کرد....
توی گیلاس ها ریخت...
رنگ سرخ شراب....

یکی از گیلاس هارو جلوم گذاشت....
-خودت گفتی نخورم!
-پیش من ازادی!


گیلاس برداشتم بو کردم بوی تند و وسوسه انگیزش زیر بینیم پیچید....
بهو گیلاسمو سر کشیدم....
از گلوم تا معده ام همشون سوختن!


چشمامو بستم
-چیکار میکنی دختر؟
-هیچی!

کمی پاستا خوردم و چند قلوپ شراب....
گیلاس چهارمم تمام کردم.
گرفته بودم ناجور!
داغ کردم...

چقدر نیما خواستنی به چشم میاد....
با فکری که سرم زد پرسیدم:
-برای فریماه و نگار هم اشپزی کردی؟

نگاهم کرد....
طولانی....
عمیق....
- تو اولین نفری!

قلبم ایستاد...
اول...اولین نفر؟!!!!
نگاهش کردم...
قلبم شروع به کوبیدن کرد...
تند تند....

-چیه؟
-نیما؟
-هوم؟
-فکر کنم...
عاشقت شدم!

مات شد...
لبخندی زد...
دلم می خواست اروم ببوسمش!
اما طولانی....

1401/09/22 00:58

#رها_فرهمند
#پارت168

به یاد مریضم افتادم...
دچار؟!
خدایا تو رو به بزرگیت....
کاری کن منو نیما دچار هم بشیم!

بافکری که به سرم زد از زوی کانتر بلند شدم:
-نیما پاشو بربم!
-کجا؟
-حکم دارم!
-خب..


-هر دو تتو می زنیم!
-چییییی؟
-همین که گفتم!
*
رفتیم به یه ارایشگاه توی فرشته...
اریشگر پوزخندی با حالمون زد
-خب طرحی مد نظرتون هست؟

با علامتم سرشو خم کرد....
توی گوشش پچ زدم
-روی سینه سمت چپ جفتمون بنویس دچار!
-دچار؟
-بله!

لباس هامونو در اوردیم...
زن اول به سراغ من اومد...
با سوزن و جوهر بود؟
از درد جیغ کشیدم....


سوزن هاش توی بدنم میرفت...
کمی برام اسپری سر کننده پاشید...
اما دردش زباد بود...

کم کم درد کم میشد...
عادی میشد...
اما همچنان درد بود.


کارش که تموم شد...
چسبی روش زد...
تنم خیس عرق بود...
سراغ نیما رفت...


نیما نگاهی بهم کرد...
-فشارت افتاده ؟
-نمی دونم!


فقط می دونستم مستیم پربده...
تتو زدم؟
دچار؟

نیما هول به ارایشگر گفت:
-چی.می نویسید؟
فحش که نیس!

1401/09/22 00:58

#رها_فرهمند
#پارت169

ارایشگر موزیانه خندید....

-به ریطی نداره...
هرچی خانم گفتن رو می زنم!


نیما هول گفت:
-یعنی چی؟!
اومد و اون گفت بود بنویسد''من خرم'' شما باید بنویسید؟
هوژیننننننن
خاک تو سرت کنم با این حکمت!
خانم سر جدت چیز ناجور ننویسی ها!
خدایا دیگه با چه اعتماد بنفسی مخ دخترا رو بزنم؟!


بلند خندیدم...
دیدن ابن روی نیما لذت بخش بود...
ارایشگر کلافه شروع کرد...
و من لباسم رو درست کردم و با نیشخند به نیما نگاه می کردم.


کار اریشگر که تموم شد برای نیما هم چسب زد...
نیما داشت می مرد...
نه!
مرده بود از فضولی...!
استرس رو واضح توی چشم هاش می دیدم...



سوار ماشین شدیم....
-نیما...
فایده این چیه که یه روز مال تو باشم منو نگردونی؟
فقط خونه بشینیم!؟


-بیرونم می برمت....
اول فقط به من بگو...
چه تری روی بدنم زدی؟


می خندم....
-به وقتش...
حالا برو ببینم کجا می بری منو.

انتظار جای شلوغی رو دارم...
جایی که هیجان انگیز باشه...
شایدم مثل دفعه های قبل منو به جای بدی ببره...

ولی عوض تمام تصوراتم...
ما الان بام تهران بودیم!

دستمو به سمت دستگیره بردم که بازوم رو گرفت.
سمتش برگشتم...
-پیاده نشو!
عرق داری مریض میشی!
الان میام!

پیاده شد و رفت...
تتو واقعا درد داشت...
ولی پشیمون نبودم.
به بیرون نگاه کردم...
با وجود سردی هوا جوان ها دور هم جمع شده بودن...
برگشت و با خوراکی های توی دستش...

1401/09/22 01:02

#رها_فرهمند
#پارت170

به نیما نگاهی کردم
-چی گرفتی؟
کافی؟
-نه دختر جون...
کافی مال منه...
اخر شبه واست خوب نیست!

-پس من چی؟
-برات چای گرفتم!
-هن؟
تف به عدالتت!

می خنده....
-چون تویی یه ذرت مکزیکی هم جایزت!


مرتیکه گاو...
خوراکی ها رو از دستش می گیرم و نیما با تلفنش فیلم پلی می کنه...

-این چه فیلمیه؟
-خورشید نیمه شب!


دو نفر...
شرور و مغرور...
توی فضای کوچیک ماشین نشسته بودیم...
و به بهانه فیلم دیدن به هم چسبیده بودیم...
چای خوردیم...
و من ذرت رو با بخشندگی تقسیم کردم.


فیلم محتوا جالبی داشت...
کتی که از کودکی از پشت پنجره دلباخته پسری رهگذر شده بود.
دست سرنوشت اون هارو مقابل هم گذاشت...
اما مانعی سر راهشون بود...
«نور خورشید»

عاشق هم شدن...
تجربه های جدید...
و حتی بوسه اشون...
اون بیست ثانیه منتظرم بودم نیما هم منو ببوسه!
اما چنان غرق فیلم بود....
که گفتنی نیست!


انتظار هر پایانی رو داشتم به جز اینکه درست زمانی که توی بغل هم هستن خورشید طلوع کنه و دختره بمیره....!


من بغض کرده اشک می ریختم...
اما نیما دل سنگ عادی نگاه کرد گفت:
-هوژین؟
برای فیلم گریه می کنی؟
تو یه احمقی...
احمق ها با فیلم گریه می کنن.


خواستم مثل همیشه زبونم رو کار بندازم که با دست دو طرف صورتم ذو قاب گرفت و با انگشت شست زیر چشمای خیسم کشید.

1401/09/22 01:03

#رها_فرهمند
#پارت171

-هوژین...
دیگه گریه نکن!

صورتمو رها کرد و عقب کشید.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
و من تمام مسیر با قلبی که تند می کوبید با ذوق به بیرون نگاه می کردم.


رسیدیم...
اسانسور ایستاد...
من منتظر به نیما چشم دوختم تا بره بیرون...

نیما جدی گفت:
-چرا نمیای؟
-دیگه برم....
-کجا؟
یک روز تمام نشده!

دستمو گرفت و دنبال خودش کشید.
خوش حال بودم و به هزار جون کندن لبخندمو تا حدودی مخفی کردم.


حقیقت اینه از اول دلم با رفتن نبود!
به قولی:
تعارف اصفهانی زده بودم!
وارد خونه شدیم...



به سمت میز رفت و شروع به جمع کردن ظرف ها کرد....
تو را همچو کودکی...
که عروسک محبوبش را به سینه چسبانده...
و برایش مادری می کند دوستت دارم.

از پشت نگاهش می کنم.
دلم می خواد جلو برم و از پشت دستمو دور کمرش حلقه کنم...

به سمتش میرم
-هوژین بشین الان میام!

باید بهش بگم!
فرار چاره ی این دل بیچاره که دچار عشقش شده نیست!


منه ور ور جادو...
که نمی تونم دو دقیقه ساکت بمونم....
انگار لبامو به هم دوخته بودن!
نمی تونستم حرف بزنم...
اصلا شاید حرف زدن رو از یاد برده بودم!
اصلا از اول بلد بودم؟!

سوالی نگاهم می کنه...
-چیزی می خوای؟

اره...
تو رو می خوام!
ولی از بخت من خری نمی فهمی!
انقدر که به تو زل زدم...
اگه یک چهارمش رو.خرج به پسر توی خیابون می کردم الان شمارم توی گوشیش به اسم ''خانمی''ثبت شده بود...!


لبخندی میزنم...
-نه همه چی عالیه...
ممنون.

1401/09/22 01:04

#رها_فرهمند
#پارت172

لبخند احمقانه ای هم زدم و برگشتم...
وارد دستشویی شدم...
با حرص به خودم توی ایینه خیره شدم...
دلم می خواست جیغ بکشم....


با خشم و حرص بازومو جلوی دهنم گرفتم و بازوی خودمو گاز گرفتم...
بی عرضه...


به صورتم اب زدم...
اما اتیش وجودم تندتر شد...
انگار به جای اب نفت روی سر خودم می ریختم.


اینجوری نمیشه....
تا من ابراز علاقه کنم از دستم قاپیدنش...
نیما هم که هزار ماشالله کفتر جلد همه هست...
براش این بوم یا اون بوم فرقی نداره!

نفس عمیقی کشیدم و از دستشویی رفتم بیرون.
نبود!
صدای ظروف از اشپز خونه شنیده می شد.


چشمم به بطری شراب افتاد...
بی تعلل به سمتش رفتم و برداشتمش...
هر چقدر از این مایع عجیب مونده بود رو سر کشیدم.


چرخیدم...
نیما جلوی در اشپز خونه متعجب به من نگاه می کرد...
سرم گیج رفت.

دستمو روی میز گذاشتم...
دم عمیقی گرفتم و به سمت نیما رفتم...
شراب وجودمو داشت ذوب می کرد...
مغزم داغ شده بود.
امپر چسبونده بودم.

با قدم های محکم و بلند به سمتش رفتم...
رو به روش وایستادم و گفتم:
-می دونی...
از اول بهت می گفتم گاو!
اما فکر نمی کردم جدی جدی...
تا این حد گاو باشی!

-چییییی؟
خل شدی؟!
چرا اونو خوردی؟

دستش که به سمتم دراز شده بود رو پس زدم.
-یعنی نفهمیدی؟!
گاو من...
من...
من دوست دارم!


پوکر...متعجب...وا رفته...هیجان زده...
نمی دونم...
نمی دونم چجوری نگاهم می کرد!

فقط روی نوک انگشتام بلند شدم...
صورتش رو قاب گرفتم و بوسیدمش...


دستش پشت کمرم نشست...
با جرات بیشتری چشیدمش...
با نفس نفس جدا شدم اما صورتشو رها نکردم.
نیما هم کمر من رو محکم تر چنگ زد...
-گاو...نیما...دوست پسر من میشی؟

1401/09/22 01:04

#رها_فرهمند
#پارت173

توی چشمام نگاه می کرد‌‌‌
تعجب کرده بود؟
الان وقت تعجبه؟!

با حرص پاشو لگد می کنم‌.
یهو کمرم محکم گرفت و به سمت خودش کشید...
جواب بوسه ناشیانه ام رو با عطش پس می داد..‌‌.


دستمو دور گردنش حلقه کردم...
جوابش مثبت بود دیگه؟!
نبود؟
بود...بود..!
وگرنه چرا باید ببوستم؟!

قدم کوتاه بود‌‌‌...
و نمی تونستم درست جواب این کشش رو بدم.
پاهامو دور کمرش حلقه کردم....
دستش زیر باسنم نشست و سمت بالا کشیدم.


موهاشو توی چنگ گرفتم...
چرخید...
جدا شد و به دیوار کوبیدم...
"اخ"از بین لبام خارج شد...
نفس عمیقی کشید و دوباره لب هامو شکار کرد‌.


صدای کوبش سریع قلب هامون به خوبی شنیده می شد.
تمام وجودم انگار نبض می زد...

قدمی برداشت و روی کانتر گذاشتم...
دستش زیر تیشرتم رفت و پهلومو چنگ زد...
دستش بالا تر رفت‌‌‌‌...


یهو مغزم زنگ هشدار رو به صدا درآورد...
دستشو که به سوتینم رسیده بود رو چنگ زدم و از تیشرتم بیرون کشیدمش.


لب هاشو از لبم جدا کرد....
هر دو نفس نفس می زدیم...
انگار کیلومتر ها دویدیم.
تمرکز درست و حسابی نداشتم.

چشم بستم...
دم عمیقی گرفتم و گفتم:
-من..‌.

بگم؟
بار اولمه که این شکلی می بوسم و بوسیده میشم!
بار اولمه همه چیز...!


چرا خجالت می کشم؟
بار اول بودن خنده داره؟!
مگه بلدی باعث افتخاره؟
نه نیست!

1401/09/22 01:08

#رها_فرهمند
#پارت174

نفس عمیقی می کشم...
-من اولین باره....

انگشتشو روی لبم گذاشت...
-هیس!
حالا که دوست پسرتم...
برات صبر می کنم!

دوست پسر؟
خدا بخواد از سینگلی در اومدم...
بغلم گرفت و منو پایین گذاشت.
-هوژین برو لباستو عوض کن الان میام!


نمی تونستم جلو لبخندمو بگیرم!
نیشم دائم شل می شد و تا بناگوش می رسید.

فرز چرخیدم و خودمو به اتاق رسوندم...
لباسمو عوض کردم....
هنوزم قلب ناقص و مریضم تند می کوبید.
گوشام داغ شده بود و گونه هام آتیش گرفته بود...

دستمو روی لبم گذاشتم...
انگار گرمای لبش روی لبم جا مونده بود...
لبم ورم کرده؟
گر گرفتم...
چجوری تا صبح پیشش بمونم؟


دو تقه به در خورد.
هول دستمو از روی لبم جدا کردم
-بله؟
-بیام؟
-او...اوهوم!


وارد شد...
نمی تونستم نگاهش کنم...
دستپاچه بودم!
حرارت بوسه....
هیجانش اونقدر زیاد بود که فکر نمی کنم مست باشم...
مستی از سرم پریده!
اوففف...
خدایا کمکم کن!


قلبم...
وجودم...
هنوز اروم نشده بود که گفت:
-بخوابیم؟

بخوابم؟
بغلش؟
اره دیگه...هوژین خوبه دیشبم تنگ دلش صبح کردی!
چرا هولی؟!
فرق داره...
من گرفتم چلوندنش...
ماچش کردم...
ازش در خواست کردم!

تازههههه...
دستشو گذاشت رو باسنم!
زیر لباسمو بگو!
خاک تو سرم.

1401/09/22 01:08

#رها_فرهمند
#پارت175

-کجایی هوژین؟!
-همینجام!
-مسواک زدی؟

زدم..؟
نزدم؟!
هیعععع‌...
نکنه دهنم بو میده...
بوسش کردم بدش اومده داره غیر مستقیم میگه؟!

منتظر نگاهم کرد...
اروم لب زدم:
-نه یادم رفت!

-بیا با هم بریم!
-مسواک من...
-من استفاده نشده دارم!


معذب لبخند زدم و دنبالش راه افتادم...
به دمپایی ها نگاه کردم...
-یه جفت دمپایی هست!
تو بزن بیا بیرون منم می زنم!


دستشو سمتم گرفت...
لازم نیست بیا پاتو بزار روی پای من!

مثل دفعه‌ی قبل؟
اوففف..‌
برم بچسبم بهش...
خدایا خودت به خیر بگذرون.

دستشو گرفتم پامو اروم و پاهاش گذاشتم پشتم بهش بود اما گرمای بدنشو احساس می کردم.

مسواک زرد رنگی رو به دستم داد...
واسم خمیر دندون زد...
شروع به مسواک زدن کردیم...
از آیینه بهم نگاه می کردیم.

خم شدم دهنم بشورم که دیدم واویلاااااااااا....
باسنم به پایین تنه اش می چسبید‌!

فرز بالا اومدم و توی ایینه لبخند احمقانه ای زدم.
-هوژین...
بشور دیگه!

--اوممم...من هنوز دارم مسواک می زنم...
من میرم بیرون تو بشور...

-نه کافیه لثه ات خون می ندازی...
بشور!


چه گیری کردم؟!
بابا چیزم به چیزت می چسبه!
حتما باید اینو بگم؟
اصلا می خوام دهنمو گوه بگیرم!

دستشو پشت گردنم گذاشت و خمم کرد...
نخوره...
نخوره...
خورددد!

روی نوک انگشت پام ایستادم و خودمو جاو کشیدم.

1401/09/22 01:09

#رها_فرهمند
#پارت176

-اخخخخخ...
هوژین‌ انگشتم!
درست وایستا.

با حرص درس وایستادم و سپر عقبم با سپر جلوش تصادف پنجاه...پنجاه کرد.

دهنمو پر آب کردم...
فرز شستم و زدم بیرون.

مرتیکه گاو...
وای قلبم!
از دستشویی بیرون اومد...

-هوژین من سمت راست می خوابم!
وارد اتاق شدم...
-منم چپ!

دراز کشیدم...
کنار داز کشید و چراغ خوابم خاموش کرد.
پس چرا نگفت بیا بغلم؟!
جدا جدا بخوابیم؟
با فاصله؟
پس فایده اون تصادف چی بود؟!
عوضی!


خوابید؟
خب بغلم کن دیگه...
گاو...

منتظره خودم برم بغلش؟
چه پررو!
هم من اعتراف کنم...
هم من ماچش کنم...
بغلم اول من؟!


عوضی!
بهت رو دادم...!
خب...
اروم باش!
به هر چی فکر کنی برات پیش میاد...


کائنات عزیز یه هول ریز به این گاو بدید!
هوففف...
خدایا چهارده تا صلوات نذر می کنم این خر آدم بشه!
(الهم صله الله محمد و آل محمد و عجل فرجهم)

نخیر افاقه نمی کنه!
بشین تا من بیام!
گاوِ خر....

به پهلو چرخیدم و پشتمو بهش کردم.
پلک بستم.
ای روزگار...

یهو دست بزرگ و گرمش دور کمرم حلقه شد و منو عقب کشید.
دستشو بین موهام برد...
نقطه ضعفم!

موهامو پشت گوشم برد...
بازدم نفسش به گوشم برخورد می کرد...
با یه لبخند چشم بستم...
اروم و خوش خوابیدم.

1401/09/22 01:09

#رها_فرهمند
#پارت177

از اون روزی که توی بغل نیما از خواب بیدار شدم...
ادم قبل نبودم...
عطر عشق همه جا پیچیده بود....
مریض هارو با شوق به پایان رسیدن تایم کارم ویزیت می کردم.


فقط یک ماه و چهار روز شده بود....
ولی من متوجه اینکه هر روز بیشتر از روز قبل عاشقم شده بودم...

به خودم می رسیدم و غذا می پختم طبق سلیقه نیما...
همه چیز عالی بود!


به خصوص نیما...
سر و گوشش نمی جنبید...
حواسش پی من و کاراش بود.
بلد نبود ابزار احساسات کنه...
ولی حس می کردم اون هم نسبت به من احساس عمیقی داره...


نیما رو هر کاری می کردم به اکیپ هانیه اینا اضافه نمی شد...
هامون اروم باد و مشغول کار...
فکر می کنم مشکلی براش پیش اومده...
اواخار نه زیاد صحبت می کرد ن گرم می گرفت...
حتی با سیاوش...!
دوست دختر سیاوش رو هم دیدم...


هانیه معتقد بود الهام عملیه...!
اما دختر خوش رو و فوق العاده راحتی بود...
جوری که راحتیش بقیه رو معذب می کرد.

هانیه همچنان سینگل بود...
و گویا این مسئله براس تبدیل شده بود به سندرم ''من خوشگل نیستم!''


همه چیز خوب بود...
غافل از اینکه ما متوجه شکستگی قایق خوشبختیمون نشده بودیم.


با لبخند به نگار نگاهی می کنم...
دارو های سنگین شیمی درمانی ضعیف تر از قبلش کرده بود...
متاسفانه...
توده نپار بدخیم بود.



به علاوه بیماری سرعت چشمگیری داشت و به سختی براش وقت بیشتری می خریدیم...
صورثش لاغر شده بود وگونه های استخونیش زده بود بیرون....
موهاش ریخته بود...
مژه هاش ابرو هاش...



از بیمارستان بیرون اومدم و به فروشگاه رفتم...
خرید های لازم رو کردم و خودم رو برای پخت خورش بادمجون اماده کردم.


به خونه رسیدم و فوری شام رو سرپا کردم.یک سالاد شیرازی هم اماده کردم و منتظر نیما شدم.....

1401/09/22 01:13

#رها_فرهمند
#پارت178

با شنیدن صدای کلید به سمت در رفتم...
با لبخند به نیمایی چشم دوختم که همین حالا از باشگاه برگشته بود و تن خیس از عرق خودش رو به دست سنگی زمستون داده بود.

-سلام... به به...
خسته نباشی!
صد بار نگفتم اینجوری نیا سرما می خوری!


لپم و کشید...
-علیک سلام...
غرغر خانم!
بیا بوسمو بده...
-بوس طلبت!


یک راست به سمت حموم رفت...
منم طبق معمول راضیانه دم کردم.

دنبال شمع می گشتم برای میوه ارایی کدو ...
امثال حسابی برای یلدایی اماده می شدم که تنها نیسیتم!

با دیدن یک گوشی قدیمی با ثعجب از جا بلند میشم....
-چیزی می خوای؟

صدای نیما بود.
گلومو صاف کردم
-ابن گوشی...

منتظر ادامه حرفمم شد!
توی حرفم پریذ؟
-بدش بع من...
دیگه به وسایل من دست نزن!



با تعجب نگاهش کردم...
گوشی رو از دستم گرفت!

من هم قدرت و زبون تلافی داشتم...!
اما یاد گرفته هرچیزی تاواتی داره...


سر میز رفتم شام و سالاد کشیدم....
نیما چند دقیه بعد اومد پشت میز نشست.
خجالت...؟
عذر خواهی...؟
قبول کردن اشتباهاتش؟


این ها رو از سمت نیما به خواب می دیدم.
نمی دونم چرا گفتن احساسش بدتر ار انجام هر کار دیگه ای توی دنیا بود


شام رو در کنار هم توی سکوت خوردیم.
کمی بعد نیما بلند شد و میز رو جمع کرد.
شروع به شستن ظرف ها کردم.


داشتم اذیت می شدم ...
و شاید بهتر اینه کمی فاصله ام رو حفظ کنم!
دست نیما جلوی صورتم اومد و وسیله خنکی روب گردنم نشست.


با تعحب چرخیدم...
نیمچه لبخندی زد
-هوژین...
مبارکه!

به پلاک توی گردنم نگاه کردم ...
چی می دیدم؟
گاو؟

1401/09/22 01:13

#رها_فرهمند
#پارت179

خندیدم...
بلند...
-نیما واسم پلاک گاو خریدی؟


با حرص گفت:
-دیگه خواستم همیشه حس کنی کنارتم...

به حرص خوردن هاش قهقه زدم...
-ببین خودت جنبه شنیدن اعتراف نداری!
-بله...
قطعا حق با شماست!
اینکه من تو چشم تو گاو بودم یه چیز عادیه.

-بیا جلو بوست کنم!
-خوش می گذره؟
بخت باهات یار بوده همچین پسری رو گول زدی!
هم گاو باشم...
هم خودم بیا جلو ماچم کنی!

نیشخندی زدم و با شیطنت ادامه دادم:
-دلتم بخواد...
من به این مهربونی!
-نه والا کجات مهربونه؟
مهربونی یعنی بیا جلو لبامو ببوسی ..‌
گولم بزنی...
ببریم رو تخت ...


-اهاااا...اها...
بعد چی کار کنیم؟
-هیچی تست استقامت بدنی!

-لازم نکرده...
تو به این...


توی حرفم پرید...
-هوژین والله دوست پسر ازاریه...
منو اسیر گرفتی...
گاهی یه ماچ میدی تازه اونم به شرط و شروط!


-خب الان حرفت چیه؟
-حرف من اینه...
"نه خود خوری...
نه *** دهی؟"

اخرین بشقاب هم ابکشی کردم و یهو کمی آب به نیما پاچیدم...

هین ارومی گفت و من پا به فرار گذاشتم...
-هوژین دستم بهت برسه کبابی!


قلبم به تپش افتاد...
حالم بد شد...
اما نخواستم این لحظه رو بهم بزنم.


جسور توی جام ایستادم...
-بیا کباب کن ببینم!

-عه اینجوریاست؟

به سمتم حمله کرد و با حرص شروع به بوسیدنم کرد...

1401/09/22 01:14

#رها_فرهمند
#پارت180

هولم داد عقب که محکم روی راحتی افتادم...
می بوسید...
و همراهی می شد.

قلبم تند تر کویید...
حس تنگی نفس داشتم.
چشم بستم...سعی کردم خودم رو اروم کنم.

اما نمیشد...
استرس داشتم...
مبدا ضعف نشون بدی هوژین اروم باش!

قفسه سینه ام که سنگین شد بازوشو چنگ زدم ‌‌...
که صدای زنگ گوشیم مجال حرف زدن نداد...
نیما کنار رفت و من گوشیم رو از روی میز برداشتم.


از بیمارستان بود...
نفس های اروم و عمیق می کشیدم...
-بله؟
سلام...
چی شدهههههه؟!


نیما هول کرده به سمتم دوید...
قلبم نزدیک بود دنده هام دو خرد کنه و بزنه بیرون.

نیما هول لب زد:
-چی شده؟
هوژین....
چه اتفاقی افتاده؟

گوشی رو از دستم قاپید...
-الو...
بله خوبن!
چه اتفاقی افتاده؟
-کی؟
بله الان خودمون رو می رسونیم!


قلبم سنگین شد...
مغزم داغ!
واقعا انتظار چنین چیزی رو نداشتم...
(نگار تموم کرده بود!)

خودمون رو به بیمارستان رسوندیم...
گویا بعد از شام وقت پرستار برای چک اپ بالای سرش میاد تموم کرده بوده.

نگار کسی رو نداشت...
من و نیما مخارج بيمارستان و مراسم کوچکی را دادیم.


زندگی برای نگار سراسر غم و درد بود...
امیدوارم حالا اروم و بی درد خوابیده باشه...
این اواخر دارو ها کلیه اش رو از کار انداخته بودن...
خیلی درد کشید و این قلب من رو مچاله می کنه.

1401/09/22 01:14

شبتون خوش دوستان?

1401/09/22 01:37

#رها_فرهمند
#پارت181

به چشم بهم زدنی کفن و دفن تموم شد...
برای تنهایی نگار گریه می کنم.
نیما هم ناراحت و ساکت به سمت خونه میره.

سر راه سوپ خرید...
نیما می گفت:
نمیدونم ضرب المثل کره ای بود یا چینی...
''اشک ها فرو می ریزند و قاشق های غذا بالا نی روند.''


یعنی در هر شرایطی باید غذا می خوردیم.
خوابم میاد...
به زور تا رسیدن به خونه صبر می کنم.

به محض رسیدن له واحد خودم پناه می برم...
چه درد بدیه بی کسی!
نگار توی تنهایی درد کشید و با بی کسی اروم گرفت.

از بی خوابی دارم جون میدم.
به شخصی پول دادم تا براش نماز بخونه.
خودمم حموم کردم.

قران مجید رو بر حسب اتفاق باز می کنم.
سوره ی ''عنکبوت''...

چشمم خیره ایه هفت میمونه...

وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿7﴾

و كساني كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند گناهان آنها را مي‏پوشانيم (و مي‏بخشيم) و آنها را به بهترين اعمالي كه انجام داده‏ اند پاداش مي‏دهيم. (7)


خدایا از سر تقصیراتش بگذر...
به اندازه کافی عذاب کشیده بود.
فاتحه می خونم...


صدای در که میاد قران رو می بوسم و کنار می زارم...
نیماست...
ندیده مطمئنم!


مدل در زدنش...
دو تقه به فاصله و سه ضربه دیگه...
در رو باز می کنم
-جانم نیما..؟
-بیا شام بخور!
-گرسنه نیستم!

بی حرف با اخم دستمو می گیره و در رو می بنده و منو سمت پله ها می کشه...
هینی می کشم....

-نیما؟؟؟
منو با این لباس بیرون می کشی؟
یه همسایه می بینه...
چرت راجبمون میگن!

منو به سمت خونه هول میده و وارد خونه خودش میشم.

بی حرف سمت اشپزخونه میره...
پشت سرس راه می افتم
-با توام نیما!

1401/09/23 17:03

#رها_فرهمند
#پارت182

قابلمه ب حاوی سوپ رو روی میز گذاشت و گفت:
-تو اون اوایل هعی می اومدی در خونم...
با پلیس و داد و بیداد...
توی خونم جیغ جیغ می کردی...
اصلا همش با من می چرخی کسی دخالت کرده؟


پشت میز نشستم...
برام سوپ کشید...
-حق باتوئه!
واقعا همسایه های خوبی داریم.

خندید...
-همسایه های خوب و با درکی نداریم!
بلکه...
یکیشون که پیرزن و پیرمردن...
اوم زن و شوهره بیرون بر دارن اصلا نیستن!
اون پسره هم که همه اش پارتیه...


-وا گناه نشور...
از کجا می دونی پارتیه؟!
-از اون جایی که هر وقت رفتم مهمونی دیدمش.


خندیدم...
اولین قاشق رو که خوردم گلوم نرم شد...
سوپ قارچ بود...
و من عاشق قارچم


سوپمو خوردم و کمک نیما ظرف هارو شستم.
خوابم میومد...
اروم گفتم:
-من دیگه برم!


-کجا؟
خستم...بخوابم.
امشب پایین باش!


خندیدم...
-الان یه مدته هر شب پایینم!
-امشب فرق داره!
-چه فرقی؟

-تو روحیه حساسی داری!
امروز...


توی حرفش می پرم:
-فکر می کنی چون کسی که می شناسم مرده افسرده میشم؟!

لبخندی می زنم...
-من جلوی چشمم عزیزترینامو از دست دادم...
خانواده ام رو...
با دست خودم خاکشون کردم.


به سمت در رفتم...
-خوب بخوابی!


غم ژینا...
پدر و مادرم تا ابد روی قلبمه!
اما نیما...
جدیدا مواظبم بود...
به من نگاه می کرد همیشه!

1401/09/23 17:03

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍183

سه شب جمعه نگار رسیده بود...
خرما و حلوا لقمه ای گرفتم از نیما خواستم و اونم همراهیم کرد.


فردا شب،شب یلدا بود...
و قرار بود کنار نیما باشم...
با هزار جون کندن عمو رو پیچوندم.

کلی ھم برای فرداشب تدارک دیده بودم....
قصد داشتم نیما رو پای منقل بکشم!
شام کاسه کباب مد نظرم بود...
کنارشم با برنج خوش طعم شمالی یه کته کباب زعفرونی بزارم.


از دیروز شروع کرده بودم به درست کردن ژله به شکل هندونه...

بعد از اینکه از بهشت زهرا اومدیم یک راست رفتیم فروشگاه...


گوشت گوساله،گوشت چرخ کرده،مرغ،میوه،سبزی،هله هوله...
همه چیز خریدیم.

حقیقتا احساس نمی کردم من و نیما دوست پسر و دوست دختریم...
شبیه تازه عروس داماد ها بودیم.


نیما مثل شوهرا...
فضول،رو اعصاب و اچار فرانسه بود...
منم اما زنیت گری می کردم...
به خورد و خوراکش می رسیدم و به وقتش بغلش جا خوش می کردم.


می تونم بگم رومون نمی شد وگرنه خونه منو می دادیم دست مستاجر...
البته فکر می کنم این مرحله هم به زودی واسمون باز میشه!

وسایل رو بردیم خونه نیما...
همه چیز رو مرتب کردم...
سعی کردم یک سری کار هارو هم کمک فردا انجام بدم.


نیما روی صندلی توی اشپز خونه نشسته بود.
وسایلم رو روی میز چیدم و دست به کار شدم.

سیب، موز، پرتغال، کیوی رو سالادی خورد کردم و یه قوطی رانی پرتغال هم روش ریختم.


نیما متعجب گفت:
-چی کار می کنی؟!


سالاد میوه رو هم زدم و قاشق پری جلوی دهنش گرفتم...
-می خوای بکشیم؟

-با میوه...؟
کی با میوه بلایی سرش اومده که تو دومی باشی!؟

قاشق رو توی دهنش فرو کردم...
مزه کرد...
انتظار تعریف داشتم...


اما گفت:
-حوا رو می شناسی؟

1401/09/23 17:04

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍184

با اخم نسبت به اسم زنی که شنیدم گفتم:
-حوا؟
اون دیگه کیه؟


اشاره ای سمتم کرد و با نیشخند گفت:
-دکتر مملکتو...!
تو حوا مادر بزرگ نمی شناسی؟


خندیدم...
-والا تو یه جوری گفتی« حوا» فکر کردم عمه ای جاست فرندی...همچین چیزیه!
-خوش به حالت از لحاظ عقلی ازاد و رهایی!
از بحث دور نشیم!
ببین حوا سر یه سیب خودش مارو تباه کرد!


-همچین میگه تباه...
هیچ کار خدا بی حکمت نیست!


خندید...
-خنگ!
خدا چی کار زن ادم داشت!
شیطون حوا رو گول زد.

-خل شدی؟!

-هوژین توی هند مردم به سینه خداشون دست میزنن...
بعد حوا یه سیب از باغ خدا چید...
خدا هم کالا جدی هممونو...

توی حرفش پریدم:
-پاشو...
داری کفر می گی...
حرفاتم شرکه!


-هوژین جدی می گم فکرم در گیره...
من که فکر نمی کنم سر یه سیب بوده باشه!
قطعا جریان ناموسی بوده!

-همچین داری تعریف می کنی انگار خودت اونجا بودی!
-اونجا نبودم....
ولی از یکی که اونجا بوده شنیدم!
-کی؟!
-جنتی دیگه!



بلند خندیدم...
از ته دل...
قهقه می زدم...


نیما با لبخند نگاهم می کرد...
اروم گفت:
-جانم ...؟
چه قشنگ می خندی!



ذوق زده گفتم:
-چی؟
-هیج...
میگم خدا رو شکر کن تونستی منو گول بزنی!


یکی پس کله اش زدم...

-عوض این حرفا بگو سالاد چه طور شده بود؟

لپمو کشید...
-عالی!

1401/09/23 17:04

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍185

مواد جوجه رو اماده کردیم و من بدون گوش کردن به اسرار های نیما به واحد خودم برگشتم و خوابیدم.


صبح زود بلند شدم و رفتم بیمارستان...
کار ما مثل رستوران ها بود...
مناسبت ها بیشتر سرمون شلوغ بود.


تصمیم داشتم حالا که نیما خودی اینجا نشون داده بود...
بگم اولین یلدا منو نامزدمه و بپیچونم...!

اما به حدی سرمون شلوغ بود...
که اصلا یادم رفته بود چه نقشه و برنامه هایی داشتم.



ساعت پنج بود.
با خستگی سوار ماشین شدم...
هوا حسابی سرد بود...
بو و سوز برف رو احساس می کردم.


ترافیک بود...
همه عجله داشتن و بی اعصاب...
منم کلی از کارام عقب مونده بودن و خستیگی داشت نابودم می کرد.

شش و نیم بود به خونه رسیدم،فرض دوش گرفتم ارایش کردم.
یه بافت قدی قرمز پوشیدم...
موهامم باز گذاشتم.


پافرمم رو روی دوشم انداختم و به سمت واحد نیما رفتم.
دو تقه به در زدم...

در رو باز نکرده گفت:
-کجایی؟


لب های سرخمو به لبخند وا داشتم...
با چشمای براق نگاهم کرد...
سوتی زد

-خانم چه به خودشم رسیده!

کنارش زدم:
-کی؟
من...؟!
من کاملا عادیم...!

(اره جون عمم!)

وارد اشپز خونه شدم برنج دو پیمانه گذاشتم.
زعفرون و به قالب یخم انداختم.

به گوشت یه چکه مشروب زدم و ورز دادم.
نیما گوشت چنجه و جوجه و کوبیده دو به سیخ می گرفت.
منم گوجه،فلفل،پیاز سیخ گرفتم.


نیما مشغول کباب کردن بود.
منم میز چیدم...
با اسرار من شام رو زود خوردیم.
میز جمع کردیم و شستن ظرف هارو برای بعد گذاشتیم.

توی بغلش بودم...
با هم فیلم بازی کینه رو می دیدم.
تنقلات می خوردیم....

بهترین شب عمرم بود...
توی بغلش خوابم برده بود.
محال بود این شب رو فراموش کنم.

1401/09/23 17:04

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍186

روزا پشت سر هم رد می شدن...
این زمستون چندان هم یسرد نبود!خ
شاید هم من اغوش گرم نیما رو داشتم.


نیما تعهد رو بلد بود...
.حاعتمادم کاملا جلب کرده بود.
با تلاش فراوان بین هامون و نیما رابطه حسنه ای شکل دادم...
هر چند به زور...

با زنگ خوردن گوشیم اسم " گاو طبیب"روی گوشیم افتاد...
نیما در عین حال هم گاو بود...
دوای درد.

جواب دادم:
-جانم؟
-پس سلامت ریزه خانم؟!
-سلام...
-کی کارت تموم میشه؟!
-چطور؟
-امشب کریسمسه!



خندیدم...
‌-خب به منو توی مسلمون چه ربطی داره؟
-عهههه!
مناسب بهانست!
مهم اینه من برنامه به سفر ریز ریختم!


-حرفشم نزن!
چوب خطم پره...
-هوژین لطفا!


نفس عمیقی کشیدم...
-عشقم وسط زمستون چه سفری؟
-یه راهنمایی می ریم اسکی!
-عریزم نمی گم بده!!!
-من نمی دونم....
باید بیای!
واجبه این سفر....


پوف کلافه کشیدم وفتی به یه چیزی گیر بده به خود خدا قسم پدر ادمو درمیاره....


درخواست مرخصی نکردم...
این چند وقته زیاد استاد رو پیچونده بودم.
گفتم تهش به نیما میگم خواستم ندادن!


از بیمارستان که در اومدم نیما رو دیدم به یه جیپ.سیاه تکیه داده بود...

-سلام...
اومدی دنبالم؟
-سوار شو!
-اوه اوه...
چقدر خوش اخلاق و گرم،


سوار شدم.
-خب ماشین ار کجا اومد؟!
-مال یکی از دوستامه....
برای سفر گرفتمش!

1401/09/23 17:05

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍187


اروم لب زدم:
-اون که...
چیز شد....کنسله!

استارت زد...
-چی میگی؟
-استادم...
نتونستم اجازه بگیرم!


-اوکی...
میگی مریضم...
چمیدونم!
-مگه دبستانه زنگ بگم امروز نمیام؟!،،،
-من نمی دونم خودت یه جوری جمعش کن!


-یعنی چی..؟!
من...
-هوژین...
الان بریم!
برگشتبم خودم میام درستش می کنم!


به حرکاتش نگاه کردم...
-نیما خوبی؟
نگران به نظر میای....
اتفاقی افتاده؟
-اره!


همین....
افتاده بود توی جاده لغزنده....
برف می بارید...
شیشه ماشین یخ زده بود.


از سرما توی خودم جمع شده بودم.
صورت و دستام یخ زده بودن!
برخلاف دفعه پیش هیچی با خودش نیاورده بود....
حتی دریغ از یه ملافه مسافرتی ساده!


دلم خونه گرمم و تخت نرممو می خواست...
یه پتو دو نفره گلباف سنگین بپیچی به خودت...
خیره بخار ماگ پر از شیر عسل داغ نشستی.


ماشین ناله ای کرد و خاموش شد...
با ترس سمت نیما چرخیدم...
-چی شد پس؟!

نکنه موندیم توی ابن کولاک؟!
الهی خدا عنایتت کنه نیما‌!
خونت پای خودته...
منه بدبختو به زور اوردی ناکجا اباد!




با حرص نگاهش کردم....
-باتوام!

-چیزی نیست...
اروم اروم اومدیم...
خیلی وقته توی جاده ایم...
یکم دیگه استارت می زنم راه می افتیم!


از حرص...
هبجان...
سرما دندونام روی هم می خورد!

1401/09/23 17:05