The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#رها_فرهمند
#پارت_‌‌‍188

-چته؟

با اعصابی خورد بهش نگاه کردم...
-دارم از سرما می میرم!
-سردته؟
-نمی بینی چقد یخم؟!


دستمو دراز کردم و دستشو توی دست سردم گرفتم....
اما برخلاف من اون دستاش گرم بود...!


من چیزی نگفتم...
اما نیما هر دوتا دستامو گرفت...
-چقدر سردی!

دستامو بین دستای بزرگش گرفت...
ها می کرد و دستمو فشار می داد.
من محو بودم...
با این قلب بی تابم!

کف دستشو روی گونه ان گذاشت...
-وای یخ زدی!
اینجوری نمیشه!
بیا روی پاهام بشین!


خجالت بکشم؟
بدم بیاد؟
مخالفت کنم‌؟
نه اصلا از جام تکون خوردم که بتونم به پهلو روی پاهاش بشینم.


حس می کردم جادو شدم...
از همونا که زن عمو می گفت...
طلسم دهن دوز؟!

روی پاهاش نشستم...
دستشو دور کمرم حلقه کرد...

-هوژین بغل کن منو!
دستامو دور گردنش حلقه کردم.
دماغمو به گوشش چسبوندم...


نفس کشیدم....
عطرش ریه هامو پر کرد.
خندید...

-هوژین توی گوشم نفس می کشی قلقلکم میاد!
-خب به من چه...
می خواستی انقدر گرم نباشی!


قهقه زد...
-بچه پررو!
کجاشو دیدی...از این گرم ترم میشم!

-هوژین...
دستتو بزار زیر لباسم!
-کجا‌ااا؟
-زیر پولیورم!


دستمو زیر لباسش بردم.
سرمو تکیه داد به شونه اش.

نفس عمیقی کشید...
این گرما داشت منو مست می کرد...

1401/09/23 17:05

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍189

چشمامو بستم...
انگار توی بغل اتیش بودم.
گرم بود...
از لمس تنش تمام وجودمو مور مور میشد.


عطرشو باتمام وجود نفس کشیدم.
اروم پچ زد:
-گرمت شد؟
-اوهوم!


دستش زیر لباسم خزید...
مغزم ارور داد...
چشمامو تا ته باز کردم.


یهو عقب کشیدم...
گلومو صاف کردم...
نگاهم می کرد...

-استارت بزن ببین روشن می شه؟
-باید یکم اینجا منتظر بمونیم!
-چرا‌؟
خب یخ می زنیم!
-توی بغل منی!
-شوفاژ کی بودی تو؟!
شرمنده بازم سرده....
-گرمت می کنم!


دستشو پشت سرم گذاشت و به سمت خودش کشید.
بوسید...
نوازش کرد....
اغوششو تنگ تر کرد.


منم جلو رفتم و دل به این شور و هیجان باختم.

همراهیش کردم...
بوسیدم...


تنمون گر گرفته بود و خیس عرق بودیم...
حس می کردم توی سونا خشک نشستم.
تغیرات بدنش رو حس می کردم و این منو بیشتر اتیش می کشید.


صدای تلفن بلند شد...
مال من بود؟
نمی دونم!
تک زنگ بود.


دست از بوسیدن کشیدیم.
هر دو نفس نفس می زدیم...
روی نگاه کردن توی چشماشو نداشتم!
دستشو جلو اورد...
به دستش نگاه کردم....


می خواد چی کار کنه؟
وای نکنه می خواد جلو تر بره؟!
از اولش حس می کردم این سفر...
وسط جاده ایستادن نقشه هست هااا.


دستش از کنارم گذشت و روی سوییچ نشست و استارت زد.

1401/09/23 17:06

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍190

و ماشین روشن شد!
عمیقا احساس می کردم زندگی بهم انگشت شصت نشون داده!


اروم و به سختی خودمو پرت کردم رو صندلی و با حرص درست نشستم.
اگر پیدا کنم اونی رو که زنگ زد....

گرمای تنش روی تنم مونده بود.
چشم بستم و فوری خوابم برد.


••••••●●●>
#نیما

تازه خوابش برده بود،
این چند وقت خودم رو نمی شناختم....
اینکه چرا خودمو از دل رابطه های پرشور ودخترای رنگا رنگ بیرون کشیده بودم...
خودش باعث درگیری ذهنم شده بود!



می دونستم ضعف یعنی یک ادمی رو پایه ثابت زندگیت کنی...
که نمی دونی راز دار هست؟!
پایبنده؟!
مورد اعتماده؟!
همه جوره با من خواهد بود یا نه؟!


فقط یک چیز رو می دونستم...
اینکه کنارش حالم خوشه!

امروز وقتی اون تماس مشکوک اتفاق افتاد....
یکی از مشتریا باز زنگ زده بود حس ششمم احتمال خطر می داد.

برای اینکه بفهمم کسی پیدام کرده با در حال تعقیبم ...
باید می رفتم.
توی تاریکی می نشستم تا خوب اطراف زندگیم رو ببینم...
ببینم توی روشنی اطرافم چه خبره...


اما خیلی غیر قابل پیش بینی و غیر ارادی رفتم دنبال هوژین...
به زور با خودم اورومش...
و توی ماشین در حالی که باید از نگرانی دیوونه می شدم مشغول معاشقه بودم.


با تک زنگ تلفنم که به معنی امن بودن اون مهمان سرا بود،خودم رو کنترل کردم و راه افتادم.

به محض رسیدن خودم پیاده شدم و وارد مهمان سرا شدم...
صاحب اینجا یک اشنای قدیمی بود....
دوست پدربزرگم...

با دیدنم گرم احوال پرسی کرد...
نیازی به شناسنامه و سوال جواب نبود...
کلید اتاق دو نفره گرفتم...
یک ملافه گرفتم و سراغ هوژین رفتم.

1401/09/23 17:06

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍191

•••••••●●●>
#هوژین

با صدا زدن های نیما چشم باز کردم.
با صدای گرفته اروم پچ زدم:
-رسیدیم؟
-اره!

ملافه ای رو دورم پیچید و وارد مهمان سرا شدیم.
یه اتاق دو نفره گرفته بود....
خب عادیههه...
من همش خونشم!


خیلی خوابم می اومد...
اما قبلش گرسنگی داشت دهنم سرویس می کرد...
نیما تماس گرفت و گفت غذا بیارن اتاق....
غذا سوپ عدس بود...
توی این سرما وجودم رو گرم کرده بود.


بعد از غذا دراز کشیدم و نیما اومد وبغلم کرد.
هر دو خوابیدیم.

***

نمی تونستم نفس بکشم....
دست و پا می زدم اما کسی کمکم نرسید...
همه جا پر از مار و موش بود.
عکس پیر زنی توی ایینه افتاده بود...
به زور موهامو کوتاه می کرد.


همه جا بوی لجن می اومد....
پیرزن با حرص و خشم صندلی که روش نشسته بودم رو اول داد و روی زمین افتادم.
از درد چشم بستم...


چشم که بار کردم همه جا تاریک بود...
نیما؟
نیما کنارم بود...
اتاق مهمان سرا...
خواب دیدم....!


بغضم گرفت...
با گریه دست به موهام زدم...
سر جاشون بودن....


نیما با صداب گریه ام بیدار شد.
-هوژین؟
چی شده...؟
چرا گریه می کنی؟
جاییت درد می کنه؟

و من...
باورم نمیشه...
مثل بچه ها گریه ام شدت گرفت.


بین گریه هام هق هقی کردم و نالیدم:
-خواب بد دیدم!

برای اینکه بهم نخنده...ادامه دادم:
-خیلی بد بود نیما....خیلی!

اما نیما تعلل نکرد.
دستمو گرفت منو دوباره خوابوند و بغلم گرفت...
محکم!
موهامو نوازش می کرد.
اروم زمزمه می کرد:
-هیسسس....
اروم باش!
تموم شد.

1401/09/23 17:06

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍192

همون جا توی بغلش اروم گرفتم و دوباره خواببدم.
***
نور توی صورتم می خورد...
صبح شده بود...
اما همچنان هوا ابری...
صدای هوهوی باد رو به خوبی می شنیدم.


لباس نداشتم...
اما بلند شدم صورتم شستم...
لباس و موهام رو مرتب کردم و پابین رفتم.
صبحونه گرفتم و فلاکسی به امانت گرفتم چا دم کردم و برگشتم بالا....


نیما بیدار شده بود...
با دیدنم گوشیش رو کنار گذاشت...
-کجا رفتی؟

به چای و سینی صبحانه اشاره کردم...
-سلام به روی ماه نشستت...
صبح بخیر!
-صبح بخیر...
چیه شنگولی؟!


-سالمم ...
همچین جای قشنگی هستم.
-اه....اه....
-چیه؟
-یاد این پیج های شکرگذاری و انگیزشی افتادم!



-چشونه مگه؟!
-بابا طرف داره زیر قرض... قسط و وام...
اجاره خونه باسنش پاره میشه....
بعد اونا میان میگن...
سلام عزیرم...
به زندگی لبخند بزن!



خندیدم....
بلند...
ادامه داد:
-یکی...
اگر فقط یکیشون دستم بدن...
انقدر می زنمش....
خون بالا بباره....
بعد ببینم بازم به زندگی لبخند می زنه؟!

قهقه زدم...
چای ریختم.

بلند شد...
با هم صبحانه خوردیم.
-هوژین؟
- بله؟
-کوفت و بله!
-چرا چی شده؟!
-ادم به دوست پسرش میگه بله؟!


تای ابرومو بالا دادم و جواب دادم:
-ادم دوست دخترش رو هوژین خالی صدا می کنه؟!
-کم نیاریا...میمیری!
اماده شو بریم اسکی.

1401/09/23 17:06

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍193

اماده شدیم...
با اینکه دستکش و شال کلاه همراهمون نبود...
رفتیم اسکی...
مگه مسافرت رفتنمون مثل بقیه اس که لباسامون باشه؟!


چندمتر بعد مهمان سرا یه محیط بود که مردم جمع شده بودن اسکی می کردن و تویوپ سواری می کردن.


برای اسکی ما چوب اسکی یا تخته نداشتیم،
پس یه جای اسکی قرار شد تویوپ سواری کنیم.


چکمه های پلاستیکی که از مهمان سرا گرفته بودیم کاملا توی برف فرو می رفتن


بالای ارتفاع رفتیم.
نیما اول نشست و من بین پاهاش...
پاهاشو دور کمرم قفل کرد.


یهو هولمون دادن....
با تمام توان جیغ کشیدم.

با سرعت سر می خوردیم...
به اخرش که رسید تویوپ چپه شد و من و نیما افتادیم.


بلند شدیم،سردم شده بود.
نیما اروم گفت:
-بریم تا سرما نخوردیم!
-باشه.


قدمی برداشت که نالیدم:
-نیما من چکمم توی برف گیر می کنه!

دستشو سمتم دراز کرد...
-دست منو بگیر!

دستشو گرفتم،این دفعه دست های اونم سرد بود.
دستمو گرفت و دست هامونو توی جیبش جا کرد.


کنار هم همانگ قدم بر می داشتیم.
با فکری که به سرم زد با شیطنت دستمو از توی دستش بیرون کشیدم.


اروم یکم برف برداشتم.
پشت سرش رفتم...
یهو پیچیدم جلوش..ـ لبه کمر شلوارش رو کشیدم و برف ریختم توی خشتکش.

چند قدم فرار کردم که داد زد:
-خــــدا لــعــنــتــت کــنــه هـــوژیــــــن!
واییییییی!


بلند خندیدم...
برگشتم زبون براش در اوروم.


شلوارش رو می تکوند...
یه دفعه سمتم دوید تا به خودم ببام بازومو گرفت و وصلم کرد به عالم برزخ....
برف توی یقه ام ریخته بود....



داشتم یخ می زدم...
هولش دادم و به سمت برفا رفتم.
گوله برفی درست کردم و سمت نیما انداختم...
و اونم کار منو جبران کرد.

1401/09/23 17:07

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍194

اونقدر گوله برفی به خورد هم دادیم داشتیم از حال می رفتیم.
دستم از شدت سرما می سوخت..ـ

تمام وجودم بخ زده بود...
نیما هم دست کمی از من نداشت!
بی جون اما هول و با سرعت سمت مهمان سرا رسیدیم.


وارد اتاق شدیم سمت بخاری دویدم.
نیما فرز گفت:
-اینجوری نمیشه!
لخت شو!


با صدای بلندی یه دفعه گفتم:
-چییییییی؟!

-کوفت!
سرما توی جونمون رفته باید بری زیر دوش!


شروع به در اوردن لباسام کردم...
-باشه...
خب تو چی؟
-هن؟
-هن و هون نکن بدو!


-با تو بیام حموم؟
دیگه چی؟
-همچین میگی انگار بار اولته....
قبلا هم اومدی...
-اومدم موهاتو شستم...
باید یاد اوری کنم با حفظ شئونات اسلامی کم مونده بود منو بخوری؟!


پوزخندی زد...
-هوژبن خانم باید یاداوری کنم توی حموم خونت کم مونده بود بهم تجاوز کنی!

-بوس تجاوز حساب میشه؟!
-هر لمسی بدون اجازه تجاوزه!
-اصلا سابقه جفتمون خرابه....


توی حرفم پرید:
-انقدر کلکل نکن!
حموم پرده داره جداش می کنیم!

با هبجان گفتم:
-من تو وان....!
-نوبتی!
-قبول اول من میرم.

وارد حموم شدم...
اب داغ وان و دوش باز کردم تا حموم هوا بگیره و گرم بشه.
کامل لباس هامو در اوردم.


پرده رو کشیدم و داد زدم:
‌-نیما بیا!

اب تنظیم کردم و وان پر کردم...
صدای در اومد...
توی وان رفتم و گفتم:
-چشم چرونی نکنیا!

-اینو به خودت بگو!
ببیست دقه دیگه نوبت منه ها!
دوش تنظیم کرد...

جونم داشت اروم می گرفت...

اروم گفتم:
-نیم ساعت!
-هوژین خانم من بیست دقیقه دیگه توی وانم....
حالا یا با تو...
یا بی تو!

1401/09/23 17:07

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍195

بی اهمیت به تحدید پر شیطنتش لب زدم:
-نیما...؟
-هوم؟
-این مهمان سرا چجوریه حمومش وان داره؟!


-همه اتاقا ندارن!
-کیا دارن؟
-اممم...
صاحب اینجا گفت یه دونس!
میدتش به زوج های پر حرارت!


خندیدم...
-اونوقت ما از کجامون حرارت بلند میشه؟
-هیچ جا...
-واااا،،،
-والا من که غیر دو تا ماچ هیچی ازت ندیدم...


-همونا رو سفت بچسب!

جواب نداد...
منم اروم چشم باز بستم...

خودمم دلم فراتر از این چیزا رو می خواست....
من به نیما کاملا اعتماد دارم...
ولی خب....
خودمم روم نمیشه!

با صدای نیما ار فکر بیرون اومدم:
-بیست دقیقه تمام...
بیا بیرون!

دلم می خواد فحشش بدم....
خدا...

اروم بلند شدم ...
-خب چجوری مبادله کنیم؟
-برو لای پرده...

اروم رفتم و لای پرده رو دورم گرفتم.
-نبما بیچاره....
توش دستشویی کردم!
حالادخود دانی!

قدم دبگه ای برداشتم ....
بهو لیز خوردم...
جیغی کشیدم.


اخرین لحظه ...
قبل از اینکه پخش زمین بشم یه دستمو گرفت و نگهم داست.


نفس نفس میزدم از ترس...
چشمم به نیما افتاد که داره بالا تنمو می بینه!

-عوضی....
اوووووع!
تخته سیاه اونطرفه!
چیو می بینی؟
چشاتو درویش کن مرتیکه!


خندید...
-اگه نگات نکنم....
چطوری بگیرمت!
-می خوامونگیری!

1401/09/23 17:07

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍196

-اگه نگیرم می افتی زمین ها!
-به درک!
-خوردی ترک!

جیغی از حرص کشیدم...
دستمو تکون دادم...
-اصلا ولم کن!
ول کن می خوام بی افتم زمین!
یاالله!

-هوژین؟
مگه بچه ای!
صبر کن کمکت کنم درست وایسا!
-نمی خوامممممم!
-روی زمین می افتی....ـ
عفونت می گیری!
-به توچه!


بدون اهمیت بهم ...
توی یه لحظه کامل گرفتم و صافم کرد.


حالا لخت عیور توی بغلش بودم.
هولش دادم...ـ
خواستم برم بیرون که دستمو گرفت،

-کجا؟
واستا دوشتو بگیر!
-نمی خوام!
ولم کن....


-منم میرم توی وان....
بیا دوش بگیر!


رفت توی وان....
پرده رو هم کشید،
با اخم نگاه می کردم.
سردم شد!


هوژین اروم باش!
اتفاقی بود بابا!
اون پسره چشماش پره...

حس می کردم چشمش فقط روی تتو'' دچار'' بود.
زیر دوش ایستادم ....

اون چشماش پره فراموش می کنه...
من چی؟
من که ندیدم!

می بینی...
ولش کن!

موهامو شستم...
بدنمو اب کشی کردم و اب رو بستم.


-هوژین؟
کارت تموم شد؟
داری میری؟

-اره!
-باشه...
خودتو قشنگ بین حوله بپیچ برو پیش بخاری!


عصبی و پرخاشگرانه گفتم:
-باشه مامان جون!

در رو باز کردم.
قدمی بر نداشته بودم که با صدای بلند صدام زد...
-هــــــوژیـــنننننن!


تا خواستم برگردم به در حموم کوبیده شدم و لب هام به کام گرفت.

1401/09/23 17:07

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍197

سرمو با خشونت بین دستاش گرفت...
چشماشو بست...
منم به تبعیت از نیما چشمامو بستم.

یه دستشو از روی صورتم برداشت و روی پهلوم گذاشت...
دستش مثل همیشه داغ بود.

هولم داد عقب عقب می رفتم...
گویا چشماشو باز کرده بود
عقب عقب می رفتم.
پام به پشت تخت خورد اما حفظ تعادل کردم.
لبشو جدا کرد...
چشم باز کردم و نفس نفس زدم...

دستشو تخت سینم زد که روی تخت افتادم...
بی معتلی خم شد دوباره بوسید.


بدن هامون توی هم می پیچید...
صدای نفس هامون اتاق رو پر کرده.
و من اونقدر توی اوج بودم که حالیم نبود تا کجا پیش می ریم.



توی گوشم پچ زد:
-اماده ای؟

نمی فهمیدم چی می گه...
وقتی به خودم اومدم که درد طاقت فرسایی توی تنم پیچید...

اصلا انتظارش رو نداشتم.
از درد با گربه هولش دادم.

-چی شد؟

عقب کشید...
-هیس هوژین اروم باش...!

پیشونیمو...
سرمو...
دستم...
چشمام...
تمام تنم رو می بوسید.

نوازشم می کرد...
توی گوشم پچ می زد...
قربون صدقم می رفت...

اونقدر این کار رو ادامه داد تا اروم شدم و نیما کارش رو ادامه داد.

***
درد رو حتی توی خوابم احساس می کردم...
چشم باز کردم...
نیما دستشو جک کرده بود و نگاهم می کرد.


دلشوره ای داشتم که درد شکم و کمرم به چشم نمی اومد.
حالم از هر نظری خراب بود.

بدون نگاه کردن بهش بلند شدم و به سمت حمام رفتم....
درد داشتم اما می دونستم عادیه...
حماقت کرده بودم....
حماقت چیه...ـ
خریت!

1401/09/23 17:08

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍198

حس می کردم اون لحظه جادو شدم شاید...
اصلا واسم باور پذیر نیست چطور خر شدم...

من گند به اینده خودم!
زن بودم!
با اینکه اعتقادی یه این مسائل نداشتم و بکارت برام حکم پاکی و اینده روشن نداره...


اما مشکل اینجاست توی جامعه ای امد و شد دارم که تعداد افرادی که به این درک رسیدن اندازه انگشت های یک دست هم نیستن!


مهم تر از همه من عمویی که عقاید سختی داره و پسرش که می خواد سر به تنم نباشه دارم!

و اقوامی که دنبال سوژه ای واسه حرفاشون هستن دارم.


عقلم فریاد می زد...
هیچکدوم اینا مشکل من نیست ...
و مشکل بی اعتباری نیما و بی اعتمادیه منه!


مغزم داغ کرده بود...
هنور کمی خون ریزی داشتم.
دوش پنج دقیقه اب گرفتم و لباسایی که کاملا خشک نشده بودن رو تن زدم.

فردا صبح بر می گشتیم و فعلا موندن کنار نیما برام عذاب بود!


از طرفی دلم می خواست یکی بکوبم تو صورت نیما...
مو هاشو بکشم...
اما نمی شد!
اون رابطه دو طرفه بود و من هم مخالفتی نداشتم.


برای جلوگیری از حال خرابی چند لقمه غذا خورده بودم.
اما نه با نیما حرف می زدم....
نه نگاهش می کردم...



جالب اینجاست ...
نیمایی که توی گوشم ورد می خوند و عاشقتم عاشقتم می گفت الان لال بود.


بیشتر و بهتر پی بردم چه گندی بالا اوردم.
تمام شب و صبحش توی راه دهن باز نکردم.
به محض رسیدن له واحدم پناه بردم.

با تاخیر قرص اورژانسی بالا انداختم...
و یه استکان بزرگ زعفرون غلیض دم کردم.


دوش گرفتم...
لباس عوض کردم.
با استادم تماس گرفتم و بعد از کلی بحث و غرغر مشکل رو حل کردم.

ذهنم درگیر یود...
باید چه غلطی می کردم؟

به معنای واقع ای ریده بودم...
اب هم قطع بود!
خوابم نمی برد...

1401/09/23 17:08

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍199

این چند روز از نیما در می رفتم...
می پیچوندمش!
اونم نگران من نبود.


به فکر ترمیم بودم...
هزار جور رو کلک زدم تا ادرس یه زن که توی اینکار بود پیدا کنم...


اما اعتمادی به مطب غیر مجار نبود...
ممکن بود سرکاری باشه...
ممکن بود بمیرم!


با گفتن اینکه اره دوستم چنین خطاییی کرده....
دختر نیست...
وای حامله نشه طفلک...


ادرس یه مطب رو گرفتم....
زیر زمینی بود.
غیر مجاز بچه سقط می کردن و ترمیم!


نباید دست دست می کردم...
این گافی که دادم برای هفتاد نسلم عبرت باشه!
همین که نیما بعد از اون اتفاق...
هر چند دو طرفه...
یه احوال از من نگرفته بود!
باید در دهن قلبمو گل می گرفتم.


به هانیه زنگ زدم...
تنها چیزی که حالمو بهتر می کرد حضور کنار هانیه و هامون بود.
اما در گیر مراسم بودن...
پدر بزرگشون فوت کرده بود.


جدا از اون از خودم بدم می اومد...
فقط تک بدبختی به یاد دوستم می افتادم.


اون دکتر قلابی به سختی نوبت بهم داده بود و من ده میلیون پول می زبون رو به کارتش زده بودم،


خوشم نمی اومد حموم کنم...
با جلوی ایینه بایستم!
تتو"دچار" خاری توی چشمم شده!
از طرفی راه ایمنی برای از بین بردنش نیست!

تازه می فهمیدم دنیا جهانبخت چرا با هر کی دوست می شد یه چیزی روی تنش تتو می کرد.


این کار یه ضمانت بود تا اگه دیگه ندیدیش فراموشش نکنی...
و همیشه بسوزی!



وسواس گرفتم...
شروع کرده بودم تمیز کاری...
روی گاز رو با گوش پاک کن تمیز کردم...
عذاب می کشیدم.

اما راضی بودم...
دلم می خواست خودمو تنببه کنم!
میلی به غذا نداشتم.

1401/09/23 17:08

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍201

داد زدم:
-چییییییی؟
-اروم هوژین!
چرا داد می زنی؟!


خیلی پر رو بود!
اون غلط و کرده....
اصلا با رضایت خودم حتی....
ولی رفته که رفته الان اومده!

اخم کردم و غریدم:
-چقدر پررویی تو!
یه هفته هست فلنگ رو بستی!
الان اومدی میگی مال من باش؟!

-هوژین...
اروم باش باید فکر می کردم!
-به چی؟
اگر توی اون تایمی که داشتی فکر می کردی بلایی سرمومی اومد...
چی می خواستی بگی؟!


-هوژین به خاطر اون اتفاق کسی نمی میره...
تو که خودت دکتری!
-همونجوری که از بد شانسیم تو گیرم افتادی...
ممکن بود بلایی سرم بیاد!


-هوژین حق با تو...
الان حرف حسابت چیه؟

لبخند عصبی زدم...
زدم تخت سینه اش و هولش دادم
-اینه!

و در رو محکم بستم.
دستم یخ کرده...
قلبم تند تند میزنه...

وای...
وای...
باورم نمیشه!
بهم پیشنهاد ازدواج داد؟



دستمو روی دهنم گذاشتم...
بالا پایین کردم...
خدایااااااا
برگام امام رضا....

باورم نمیشهههههه!
نیما فتحی...
گاو بزرگ...
من تورش کردم!

شروع به قر دادن کردم...
هم نامهربونه...
هم افت جونه...
هم با دیگرونه...
هم قدرم ندونه...ـ
ایییی ندونه

ای گاو عزیز....
از این کارات خبر دادم
اما چه کنم دوست دارم!

1401/09/24 01:01

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍202

چشمم به ساعت خورد....
نوبت دکترم!
اینکه نیما امروز این وقت اومده...
یه نشونه نیست؟


چکار کنم؟!
دستمو روی سرم گذاشتم...
بندازمش عقب؟
فقط یه هفته....مگه چی میشه؟!


گوشیم رو برداشتم و پیامکی به منشیش زدم و در خواست نوبت توی هفته اینده کردم.

لباس پوشیدم و راهی بیمارستان شدم.
به استادم گفتم نوبت رو یک هفته انداخته عقب و عمل دوستم هفته ایندست.


مریض هارو ویزیت می کردم که یکی از پرستار ها صدام زد:
-دکتر احمدی؟

‌-جانم...؟
-براتون یه بسته اومده...!
اورژانس کنار ایستگاه پرستاریه!
-ممنون.

چه بسته ای؟
من که چیزی سفارش ندادم!

به سمت اوژانس و ایستگاه پرستاری رفتم...
چشمم به جعبه ای خورد...
اروم سمت یکی از پرستار ها گفتم:
-مال منه؟
-بله!


جعبه بزرگی بود و شیک....
من چیزی سفارش ندادم!
نکنه بمبه؟
جناره اس‌؟
یا قمر بنی هاشم!

اروم در جعبه دو باز کردم...
در جعبه جلوی دیدم رو گرفت.


صدای تعجب اطرافیان باعث ترسم شد.
در جعله رو کنار انداختم.
فقط یه دسته گل رز سرخ بود.

جعبه به این بزرگی واسه یه دسته گل؟
این کار کدوم خر بی سلیقه ایه؟!

نوشته هم نداره بفهمیم از سمت کیه!

-د..ک...تر اح...احمدی؟

به سمت پرستار برگشتم.
این چرا لکنت گرفت؟

-جانم؟
-بالای سرتون!

به بالا اشاره کرد.
سرمو بلند کردم.
باورم نمیشهههههه!

1401/09/24 01:01

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍203

تمام بالای سرم پر شده بده بود ار بادکنک های هلیومی قرمز...
از یکیشون یه کاغذ اویز بود.

قد بلندی کردم و کشیدمش پایین...
(-مال من میشی؟)


قلبم به تپش افتاد....
نیما؟
باورم نمیشههههههه

قیامت شده؟
الان اسرافیل توی شیپورش فوت می کنه....
نیما؟
رومانتیک؟
غیر ممکنه!

گوشیم زنگ خورد...
بدون نگاه کردن بهش جواب دادم،
-الو؟
-مال من میشی؟


نیما بود!
اخ قلبم...فهمیدم!
می خواد منو بکشههههه!
از دستم خلاص بشه!

-زندگی بخش...؟
بیا جون تازه ای به زندگیم بده!
دنیام رو رنگی کن!

نیشخندی زدم:
-باید فکر کنم!

خندید...
-باشه...
یک ساعت خوبه؟

با طعنه گفتم:
-نه...!
یک هفته.

خندید...
-دختر کینه ای من!
-می خندی؟
من جدیم!
-باشه پس من منتظر جواب مثبتتم!

گوشی قطع کردم.
هوژین....
هیسسسسس...
اروم!


بی شک همین دور بره...
سوتی ندی هوژین!
خوشحال نباش!
عادی....کاملا رلکس!
اصلا خب که چی؟
هوم؟
اتفاقی نیافتاده...

1401/09/24 01:02

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍204

یهو سرم گیج رفت...
نزدیک بود زمین بخورم که پرستار دستمو گرفت و روی صندلی نشوند.

سرم گیج می رفت...
احساس حالت تهوع داشتم.
و می دونستم برای اینه که امروزم کلا هیجانی بود...
و هیجان سم بود برای قلب مریضم.


ضربان قلبم تند بود...
قرص بهم داد...
فشارمم افتاده بود!

برام یه رانی هم گرفت.
حالم که بهتر شد بلند شدم که برام پیامک اومد:
(بهتر شدی؟)


عصبی گوشی رو توی جیبم انداختم.
بادکنک هارو جمع کردم و با اجاره از رئیس بخش بادکنک هارو توی بخش اطفال گذاشتم.

گل رو کنار وسایلم گذاشتم.
عصبی بودم...
ابروم رفت!
هوژین تو نمی تونی عادی باشی؟

به مریض ها رسیدگی کردم...
همجا حرف من افتاده بود.

کل روز حال قلبم خوب نبود.
از بیمارستان مستقیم رفتم جگرکی...
عین خرس گرسنه بودم!

جگر،خوش خوراک،قلوه،دل،دمبلان...
از هر کدوم دو سیخ سفارش دادم و نشستم خوردم.
نوشابه ای هم سر کشیدم و بیرون اومدم.

بلیت سانس اخر سینما گرفتم و با کلی خوراکی رفتم تو...
فیلم دیدم.
حدود ساعت یازده از سینما بیرون اومدم.

تا به خونه بریم ساعت دوازده شب بود...
دقیقه ای از رسیدنم نگذشته بود که محکم به در کوبیده شد.

تند سمت در رفتم...
نیما بود!

تای ابرومو بالا دادم و در رو باز کردم...
-رسیدن بخیر!
خوش گذشت؟


لبخند حرصی زدم:
-ممنون...جای شما خالی!
-کجا بودی تا الان؟
-بیرون!
-گوشیت چرا خاموشه؟

گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم...
-خاموش نیست!
جایی بودم گذاشتم پرواز!


عصبی سمتم حمله کرد...
-نه اینجوری نمیشه!

1401/09/24 01:02

#رها_فرهمند
#پارت205

اومد داخل...
منم با حرص گوشش رو توی دستم گرفتم و پیچوندم...

-اینجوری میشه!
دوست داری؟!

داد زد:
-هو‌ژین...
چی کار می کنی؟
ولم کن!

ولش نکردم هیچ!
حرص اون یک هفته رو هم سرش خالی کردم.

یهو دستمو گرفت و پی چوند...
گوشش رو ول کردم و جیغ زدم....

-اخخخ دستم... عوضی!
-هوژین چرا این شکلی بر خورد می کنی؟
-چی کار کردم؟
-من....
من گفتم باید فکر می کردم!
حالا هم اومدم...


توی حرفش پریدم:
-باز چه نقشه ای داری؟
تو....
تو حتی عذر خواهی نمی کنی!
نفهمیدی اشتباه کردی!


جلو اومد یه دستشو به سمتم دراز کرد...
کاملا جدی فاصله گرفتم...


عصبی دستمو چنگ زد...
سمت خودش کشید و بغلم کرد.

-من عذر خواهی نمی کنم!
چون اگر فکر کنی....
کار درست رو انجام دادم.
اگر به خاطر اون اتفاق نزدیکت می شدم...
یار نبودی...
بار بودی!


ساکت شده بودم..ـ
پیشونیم رو بوسید.

-هوژین با من مثل قبل باش!
عوض نشو!

لزش فاصله گرفتم:
-اکر عوضی بازی در نیاری چرا که نه!

-من قبول دارم عوضیم!
ولی برای تو که عوضی بازی در نیاوردم!
درراوردم؟

بهش چشم دوختم...
واقعا این کار رو کرده بود...
برای من گربه صفت نبود!

1401/09/24 01:02

#رها_فرهمند
#پارت206

از سکوتم جرات گرفت و لب هامو بوسید...
حقیقتا دلم رضا بود...
ولی شک داشتم...
شک داشتم باز از سمتش ازار نبینم!


پسش زدم...
نگاهم کرد...
-نکن!
-هوژین؟
-قرار شد یه هفته فکر کنم!


خیره و کلافه بهم نگاه کرد...
-نیما....شب خوش!
-بیخود!
-چیی؟
-گفتم بیخود به هفته وقت خواستی!


چقدر پررو بود این بشر!
چقدر من خرم از گاو انتظار انسانیت...
درک......
و شعور دارم!

-برو بیرون نیما!
-هوژین...
میفهمم چرا اینکارو می کنی!
اما....
من...
یعنی خب...



نفس عمیقی کشید...
-هوژین من دوست دارم.


•••••••●●●>

#نیما

یک هفته....
یک هفته تمام مرور کردم...
هوژین روح من نوازش کرده بود.
من اروم بودم.
نیمای تنها و شرور رفته بود...


هیچ چیز مثل قبل نبود!
حتی کابوس های هر شبم تموم شده بودن.
گوشی کارم رک خاموش کردم و به هیچ وجه قصد روشن کردنش رو نداشتم.


ذهنی دائم به فکر تخت خواب و دخترا بود حالا به این فکر می کرد...
چطور هوژین رو خوش حال کنم؟!،،،


فکر کرده بودم...
به اینکه زندگیشو درست کنم و برم!
اما نمی تونستم...
برای داشتن هوژین خودخواه ترین میشدم...


من هم قلب دارم...
دلم ارامش...
خوشبختی...
و عشق می خواست.

1401/09/24 01:03

#رها_فرهمند
#پارت207

جلو رفتم و بغلش کردم...
-محاله...
محاله بزارم بری!

هوژین هم منو دوست داشت...
فقط یه زن عاشق...
توان موندن ساختن منه ویرون رو داره...
هوژین انجامش میده...
می بخشه!


یه زن وقتی عاشق میشه...
مادر شده...
مادر شدن این نیست نه ماه جنین رو نگه داری و ار تو متولد بشه...
مادری یعنی محبت بی حد!


زن عاشق عشق حقیقی می ورزه...
محبت می کنه.
دل کندن بلد نیست!
می بخشه....
و گاهی همین بخشش از عشق،بزرگترین ضعف اون میشه!


جلو رفتم و شالش رو انداختم....
بغلش کردم و توی موهاش نفس کشیدم.


پسم نزد و این عاشقیش رو ثابت می کنه.
با پا در خونه رو بستم.

به خودم چسبوندمش....
دستمو زیر باسنش قلاب کردم و بالا کشیدمش.

ار ترس جیغ کوتاهی کشید...
-چی کار می کنی؟؟؟
نیمااااا
ولم کن!
بزار پایین!

به سر و صدا هاش اهمیت ندادم...
به سمت اتاقش رفتم...
خودمونو روی تخت انداختم.


اخ بلندی گفت...
-گاوووو استخونم شکست!


بین دست و پام چفتش کردم.
پلک بستم...
-نیما...؟
خودتو جوجه حنایی فرض کردی؟
داری لهم می کنی!

خودمو کمی کنار کشیدم...
-نیما دنده هام شکست!
ازت شکایت می کنم!
دیمو ازت می گیرم!


خندیدم...
-هوژین پس منم ‌شکایت میکنم!
به جرم سرقت می گیرنت!
قلب منو دزدی!

1401/09/24 01:03

#رها_فرهمند
#پارت208

-نه گاو عزیز...
قلب تو کاپ قهرمانیه فوتباله...
همه باهاش عکس می گیرن!


-اووو پیشرفت کردی!
ولی وقت خوابه!
-ادم نمیتونه زیر اوار بخوابه!


چقدر غرغر می کرد...
می خواست بگه انچان هم راضی نیست؟
یا داشت ناز می کرد؟!

خودمو کنار انداختم ولی ازادش نکردم.
چشم بستم...
دلم برای چنین ارامشی تنگ شده بود.


دیگه چیزی نگفتم.
و هوژین هم ساکت شد.
دلم شیطنت می کرد...
بیش از این می خواست...


ولی حالا که هوژین بهم چندان اعتماد نداره....
ابن کار اصلا کار درستی نبود.


کم کم خوابم برد...

صبح با صدای بلند هوژین...
تکون های شدیدی که می داد چشم باز کردم..
بی قرار توی جاش تکون می خورد...

-چی شده هوژین؟
-وایییی...
ولم کن....
بزار برم!

سفت ار گرفتمش...
بگیر بخواب!
عمرا بزارم بری!
خب؟


تخت سینه ام کوبید...
-خب و درد...
ولم کن باید برم دستشویی!


خندیدم...
ازادش کردم.
-کمک می خوای؟
-دهنتو ببند!


دوید و رفت...
-پریود شدی گمونم!
خیلی بی اعصابی!


جوابی نداد.
گوشیمو برداشتم و طبق کاری که این روز ها می کردم وارد گوگل شدم...

سرچ کردم...
(اولین صبح پس از اعتراف به عشق چگونه رفتار کنیم؟)

-داری فیلم خاکبرسری می بینی؟
گوگل پدر جوون ها رو دراورده!

نیشخندی زدم...
گو‌ی کنار گذاشتم.
-تا وقتی تو کنارمی چرا فیلمشو ببینم؟!

1401/09/24 01:03

#رها_فرهمند
#پارت209

••••••••●●●>
#هوژین

به سمتم اومد...
با حرص دمپایی رو فرشیمو دراوردم و بالا گرفتم...

-بیا نزدیک تا بزنم تو سرت....
کبودت کنم!

خندید...
-خشن شدی!
-بودم....
-درستت می کنم!

حمله کردم سمتش...
با دمپایی می زدم و هولش می دادم...


جلوم رو نمی گرفت،فقط می خندید ک همراهیم می کرد...
همینم باعث تعجب بود...


از خونه انداختمش بیرون...
زدم زیر خنده
دلم خنک شده بود.

رفتم سر کار...
امروز هم یه دسته گل رز فرستاده بود.
اعتراف می کنم بیش از اینکه نخوام...
از رومانتیک بازی هاش ترسیده بودم.
چون اصلا ادم رومانتیکی نیست!


کارمو که تمام کردم ماشینش رو دیدم...
پیاده شد به سمتم اومد...
-سلام دکتر!


خدا رحم کنه...
باز چه خوابی واسم دیده...
اینبار میبرتم حامله برمیگردم.

-سلام...

دستشو پشت کمرم گذاشت و هدایتم کرد...ـ
در ماشین رو باز کرد...
-بفرما...


ترسیده گفتم:
-کجا؟
-سوپرازه...
-من از هیجان بدم میاد...!


-حالا بشین!
-ماشین دارم اخه...
-بشین!


اروم سوار شدم
این مرد هیکلش قد گاو بود...
با نگاه سردش...
خطی که بین ابرو سمت چپش داشت...


شبیه یه دیو واقع ای بود.
حالا کار هایی می کرد که هرگزفکر نمی کرم انجام بده....
مهربون شده بود...
به لبخند ترسناک هم میزد

1401/09/24 01:05

#رها_فرهمند
#پارت210

سوار شد و راه افتاد...
-کجا می ریم؟
-شش ماهه به دنیا اومدی؟

-منظورت قلبمه؟
-دنبال حرفی؟
به قلبت چی کار دارم!


ساکت نشستم...
از ولیعصر کوبید اومد تا تجریش...
خسته بودم...

نگه داشت...
پیاده شد..
پیاده شدم.

ـرستوران؟
-اومدیم غذا بخوریم!

نیشخندی زدم:
-نیما خسیس و این حرفا؟
-حسابگرم...
خسیس نه!


وارد شدیم...
همه چیز شیک و مجلل
میز رزرو کرده بود؟!


پرگام ریخته بود...
صندلی رو واسم کشید عقب...
اروم نشستم.

گارسون اومد...
به من نگاه کرد..
-چی دوست داری عزیزم؟


کوفت...
کوفت می خورم!

لبخندی زدم...
-هر چی تو سفارش بدی!

لبخندی زد و سوپ دریایی سفارش داد...
زود اومده بودیم ...


سوپ رو اوردن...
نیما روی بشقابم لیمو چکوند...
قاشق رو بردا‌شتم...


نمیتونستم بخورم!
می ترسیدم!

با اضطراب گفتم:
-نیما؟

لبخند زد...
-جانم بانو؟
-حالت چطوره؟
-کنار تو...
همه چیز عالیه!

1401/09/24 01:05

#رها_فرهمند
#پارت211

قاشق رو توی سوپ فرو کردم...
نه ...
نمیشد!

-نیما؟
توش سم ریختی؟
می خوای بکشیم؟

ماتش برد...
خیره نگاهم می کرد...

دستمو جلوی صورتش تکون داد...
-واسه اینکه گفتم باید فکر کنم؟
یا می خوای به خاطر یه هفته پیش...

اروم تر لب زدم:
- سرمو زیر اب کنی؟!


یهو بلند گفتم:
-چون بهت گفتم گاو...؟؟؟
من قصد توهین نداشتم!


-هوژین چی داری میگی؟
حالت خوبه؟
-اتفاقا تو چی میگی‌؟
این رفتارا چیه؟
نمی خوای بکشیم...
پس چی؟
سرت به جایی خورده؟


کف دست هاشو بهم کوبید...
نگاه همه سمت ما برگشت....
اروم پچ زدم:
-هییییس!
اروم.


گوشیش رو دراورد و جلوی صورتم گرفت...
-حرف منن همینه هوژین...
چرا باید بی مناسبت گل بدم؟
پیشنهاد بدم با بادکنک؟
بانو؟
مگه... الله اکبر!


گوشیش رو گرفتم...
تاریخچه سرچ گوگلش رو خوندم...

(چگونه پیشنهاد بدهیم؟
قرار اول چگونه بر خورد کنیم؟
شاه کلید قلب خانم ها؟
کلمات فریبنده؟)

1401/09/24 01:05

#رها_فرهمند
#پارت212

یهو بلند زدم زیر خنده...
-دیوانه شدی؟
اینا چیه؟


گوشیش رو از توی دستم کشید...
-نخند هاااا
هنه اش زیر سر توئه!


باورم نمیشد...
نیما جدی جدی به من پیشنهاد داده...
شام خوردیم...
کنار هم...
با لذت...



دیدن تلاشش...
اینکه واقعا واسم تلاش می کنه ارومم کرد.
به دلش راه اومدم.


خوش حال بودم...
نیما هم اروم بود.

به خونه برگشتیم...
منو به خونش برد...
باز هم توی تب و تاب هم سوختیم...
من خودم رو..
ابروم رو...
نوبت دکترم...
عوضی بودن نیما...


فقط دلم می خواست بیشتر بیشتر توی بغلش باشم...
توی بغلش حل بشم.


روز ها می گذشتن..
و من و نیما بیشتر و بیشتر پیش می رفتیم.
هر روز توی انتظار دیدنش بودم...
هرشب توی بغلش...


تا گرگ و میش هوا توی هم میلولیدیم.
اما همیشه پیشگیری می کردم...
و تیما هم.توی این قضیه تاکید داشت.


هامون و هانیه برگشته بودن...
تازه چهلم پدر بزرگشون رد شده بود.


با سختی هماهنگ کردم...
یه قرار ریختیم با حضور نیما...

1401/09/24 01:06

#رها_فرهمند
#پارت213

وسایل رو جمع کردیم...
طبق معمول تعطیلات تهرانی ها رفتیم خراب بشیم شمال!

اصلا انگار قانون نانوشته است.
شمال شبیه خونه پدریمونه...
دو تا تعطیلی داشته باشیم اونجایمم.


نیما واسم کلی خوراکی خریده بود...
همه رو توی ماشین گذاشتم.
هوا دو دل بود...
نزدیک عید...


سوار ماشین شدیم.
با ذوق لب زدم:
-عشقم...؟
سیستم روشن کن!

-اهنگ های منو تو دوست نداری!
-به گوشیم وصل می کنم،

سیستم و روشن کرد و مثل تمام این مدت دستشو روی رون سمت چپم گذاشت.


اهنگ پلی شد...
دستمو روی دستش گذاشتم.
ماشین سیاوش رو دیدم.


-عشقم اونجاست بوق بزن ببینه!
اروم بزو بیافته پشت سرمون باهم بریم.


کاری که گفتم رو انجام داد.
گوشیم زنگ خورد...
هانیه بود،،جواب دادم.


-جانم هانی؟
-شما بودید؟
-اره!
بیاید..


به سیاوش گفت و شاسی بلند سیاوش پشت سرمون میومد.

اروم پچ زدم:
-هانی صدا گوشیت کمه؟
-اره!
-خوش می گذره؟


با طعنه گفت:
-خیلیییی!
-دوس دخترش هس؟
-اره بابا!
-ناراحت نباشیا!
-مشکل اون نیست!
-ببین توقف کردیم بیا پیش ما...
بهم بگو چیشده!
-اوکی!


تلفن رو قطع کردم...
هانیه جدا ناراحت بود.
اما داشت سعی می کرد مشخص نباشه!

1401/09/24 01:06