The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#رها_فرهمند
#پارت214

-کی بیاد پیشمون؟

سمت نیما چرخیدم
-هانی عشقم!
-چیزی شده؟
-نه اوکیه!

چیپس رو باز کردم دهن نیما می ذاشتم...
ترافیک بود.

ده دقیقه بود یه جا مونده بودیم و راه نمی افتادن.

به هانیه زنگ زدم...
-الو هانی بپر بیا پایین!
-اومدم.


نیما نیشخندی زد...
-نمی ترسی منو ازت بدزده؟!
شوکه اما با اخم نگاهش کردم.


در ماشین باز شد و هانیه سوار شد.
منم دیگه چیزی نگفتم.
ولی از حرص ناخن هامو توی گوشت دست نیما که روی پام بود فرو کردم.


واکنشی نشون نداد...
فقط به حرص خوردنم خندید.
هانیه سلام کرد...
هر دو جوابش رو دادیم.


مایل به چپ نشستم تا کمی هانیه رو ببینم.
-هانی چی شده؟


با چشم به نیما اشاره کرد...
خندیدم...

-نیما نمی شنوه!
پسر خوبیه!

هانیه لبخند جوکر واری زد.
-اون دختره عفریته...
دویت دختر سیاوش...
عفاده ای سگ...


‌-خب
-رفیقشو اورده!
نمیدونی دختره چطور خودشو می گیره...
حالا این به درک!
هوژین؟


-جانم؟
-فکر کنم دوست دختر سیاوش هستا ساره...
-خب!
-می دونه به سیاوش حسی داشتم!
-چی؟
از کجا می خواد بدونه؟!

-نمی دونم...
دارم دیوانه میشم!
نمیدونی...

1401/09/24 01:06

#رها_فرهمند
#پارت215

نمیدونی هوژین!
-چیو نمی دونم؟
-یه طوری برخورد می کنه!
-چطوری؟


-مثلا داشتم با سیاوش حرف می زدم...
میاد خودشو می چسبونه بهش می برتش
تا من دهن باز کنم...
می پره تو حرفم...
جلوی من شوخی های باز با سیاوش می کنه!


بغضشو قورت داد...
-هوژین به خدا یه طوریه...
انگار می خواد مالکیت نشون بده!

-حالا مگه سیاوش چیه؟!
مورچه چیه؟
که کله پاچه اش چی باشه!؟
مالکیت؟
داری بزرگش می کنی!
اون سیاوش لیاقت تورو نداره!


حقیقتا داشتم زر می زدم!
سیاوش خوشتیپ و پولدار...
و بسیار پسر خوبیه!


ساره رو یک بار دیده بودم....
مشخص بود رفتارش نقطه متقابل هانیه است.
خیلی خودبین و بی تربیت!


اما خودس گویا کم بوده...
رفته رفیقشم اورده!
مثلا قرار بود غریبمون نیما باشه که با بقیه راحتش کنم.


نفس عمیقی کشیدم...
به نیما نگاه کرد...
کاملا با شعور توی سکوت رانندگی می کرد.


دوباره سمت هانیه چرخیدم...
-هانی...
قرار نیست به خاطر اونا دپرس باشی!
اصلا تورو کسی اینجوری دیده؟
میگن حتما داری از حسودی می ترکی!


ادامه دادم:
-خودت باش!
مثل همیشه مشکلات رو دایورت کن!
شاد و شنگول شو!

نفسشو کلافه بیرون داد...
اهنگ هارو پشت سر هم رد کردم تا رسیدم اونی که می خوام.


خودمو تکون دادم...
نیما شوکه نگاهم کرد.


هانیه زیر خنده زد.

1401/09/24 01:06

#رها_فرهمند
#پارت216

با خواننده شروع به خوندن کردم...

-اقا بالا سر نخواستم
شهره شهر نخواستم

یه سر هزار سودا داره
من دردسر نخواستم


خودمو تکون می دادم...
کل کشیدم...
نیما و هانیه می خندیدن


گوشی هانیه زنگ خورد...
جواب داد:
-الو؟
جونم داداش؟
چی؟...دعوا؟


هول سمت هانیه چرخیدم...
یهو هانیه زد زیر خنده...
-نه داداش دعوا نشده...
دیوانه هم نشدیم!


بازم خندید و ادامه داد:
-هوژین خانم داره مجلس گرم می کنه...
چیزی نیست!
نه دیوانه هم نیست!


داد زدم:
-اهای اقا هامون....
خودت دیوانه ای!


دست نیما روی پام مشت شد و رونمو چنگ زد.
سمتش چرخیدم.
تای ابروشو بالا انداخته بود.


حسادت می کرد...
غیرتی شده بود.
دلم قنج رفت.


ساعدش رو گرفتم...
و بوسی براش فرستادم.


جلوی یه قهوه خونه محلی نگه داشتیم.
پیاده شدیم...
لرزی کردم ...

دست نیما رو چنگ زدم.
منو توی بغلش کشید...


چرخیدم تا به سیاوش اینا سلام بدم که خشکم زد...
مات موندم...
فریماه؟

1401/09/24 01:07

#رها_فرهمند
#پارت217

اون هم انگار انتظار دیدنم رو نداشت...
نیشخندی زد و جلو اومد..
لبخندی زد و گفت:
-چه اتفاق جالبی!

هانیه پچ زد:
-هم دیگه رو می شناسید؟

من لال شده بود...
استرس گرفتم.
اما فریماه به جای من جواب داد:
-البته...
از دوستان قدیمی هستیم!

سیاوش جلو اومد...
نیما با همه احوال پرسی کرد و گویا بر خلاف من اصلا نگرانوحۻور فریماه نبود هیچ!
براش مهم هم نبود.


‌از شوق و خوراک افتاده بودم.
وارد قهوه خونه شدیم ...
-بچه ها چی بخوریم؟


به سمت سیاوش چرخیدم...
هانیه با ذوق گفت:
-املت دیگه!

ساره گفت:
-نه...
کی املت می خوره؟!

تیز گفتم:
-من و نیما هم املت!
-پس املت می گیرم دیگه!

املت خوردیم...
سعی کردم بی اهمیت باشم...
اما فریماه کل نگاهش به ما بود.

سوار ماشین ها شدیم و به مسیر ادامه دادیم.
ویلای سیاوش بود...
به محض رسیدن با هانیه وارد شدیم.

سیاوش با خنده گفت:
-خب ...
کیا باهم توی اتاقن؟

هانیه گفت:
-منو هوژین!

ساره مسخره خندید...
-عزیزم...
هوژین مثل تو سینگل نیست!

فریماه گفت:
-نگران نباش هوژین توی اتاق نیماست!

بعد با خنده اضافه کرد:
-همه مردا ابنجورین دیگه!

لبخندی زدم...
-اخی عزیزم...
برای فریماه حقیقته...
همه پسرا باهاش اینجوری رفتار می کردن.

1401/09/24 01:13

#رها_فرهمند
#پارت218

بعد دست هانیه رو گرفتم...
-سیاوش یه اتاق برای من و هانیه!

همه معنی تیکه ای که به فریماه انداخته بودم رو گرفتن...
جو سنگین شده بود...
اما اصلا پشیمون نیستم!

نیما با چمدون ها برگشت...
هامون رفته بود تا خرید کنه!

جلوش رفتم و که گفت:
-تو اتاق منی ها...

خندیدم...
-من نیستم ولی یکی از من بهتر هست!
با هامون تو یه اتاقی عزیزم!

-چیییی؟
برو اونور بچه!

بلند تر خندیدم...
بوسه ای روی لبش زدم...
-خوش بگذره!

چمدونم رو توی اتاق طبقه دوم گذاشت...
من و هانیه یه اتاق بودیم و اتاق رو به رویی توی طبقه دوم مال نیما همون بود.
سیاوش و ساره شاه‌نشین بودن و فریماه اتاق تک طبقه اول بود.


راضی بودم.
هرقدر بین اینا فاصله باشه من اروم ترم.
هامون اومد...
ماهی کبابی گرفته بود.
-وای هامون چه بوی خوبی...
-دودیه..
بچه هارو صدا کن بخوریم.


یا شیطنت گفتم:
-هامون...
با یه لعبت هم اتاقیت کردم!

صدای خنده هانیه اومد...
بهمون اضافه شد..‌
-داداش نمی دونی که چیههههه!

هامون هول گفت:
-منو با فریماه هم اتاق کردید؟

شوکه به هانیه نگاه نکردم و زیر خنده زدم با صدای بلند...
هانیه گفت:
-تف تو سلیقه ات داداش!

داد زدم:
-بچه ها غذا!

و بعد پچ زدم:
-هامون گلوش گیر کرده!
-بسکه بی سلیقه و کوره داداش من!

-مگه دختر مردم چه مشکلی داره؟

به سمت نیما چرخیدم:
-عههه؟
با همین چاقو چشماتو درمیارم گ...مرتیکه!

1401/09/24 01:13

#رها_فرهمند
#پارت219

نیشخندی زد و دور میز نشستیم...
دور هم غذا خوردیم.
ظرف هارو جمع کردیم.

بالا برگشتم نیما و هامون هر کدوم عصبی و معذب یه سمت تخت نشسته بودن.
با خنده رو برگردوندم و خوابیدم.


*
چشم باز کردم...
هوا روشن شده بود.
گوشیمو برداشتم و به نیما پیام زدم:
(-عشقم؟
بیداری؟)

جواب داد:
-اره...بیا پایین.

لباس تن زدم و رفتم پایین...
توی ماشینش نشستم...
-سلام عشقم...
صبح بخیر!
دلم برات تنگ شده!

-سلام عزیزم...

بغلم گرفت و به خودش تکیه ام داد.
استارت زد...
-کجا میریم؟

-یه جای خوب!
-گشنمه!
-خرسم گرسنه اش شده...
-خودتی!

حرکت کرد...
هوا خیلی خوب بود....
نه سرد...
نه شرجی...


نگه داشت و واسم کماج خرید...
نصفش کردم...
با هم خوردیم!


وارد جاده جنگلی شد...
-اومدیم جنگل؟
-اوهوم....

-بلدی همینجوری داری میری؟
-مقصد که مهم نیست!
-اها....
اونوقت چی مهمه؟


نگه داشت و ماشین خاموش کرد...
-بیا بغلم

بغلش کردم...
کشیدم و روی پاهاش نشوندم...
-چی کار می کنی دیوانه؟!
-هیسسس...!

مست تن و عطر هم شدیم...
توی ماشین به آسمون رفتم و توی بغل نیما اروم گرفتم.

1401/09/24 01:14

#رها_فرهمند
#پارت220

بی جون توی بغلش افتاده بودم..‌
پلک بستم و به خواب رفتم.
*
چشم باز کردم...
تکونی خوردم...
نیما هم خواب بود.

اروم روی صندلی نشستم و لباس هامو تن زدم.
-اینجوری که می بینمت شو دادم ولت کنم بزارم بری!

هین بلندی کشیدم....
-ترسیدم!
-از اینکه نزارم بری؟
-نه!
پس بازم بیا!
-نیمااااا

نفس عمیقی کشید...
لباس هاشو درست کرد.
استارت زد.

-هوژین؟
-جانم؟
-قرص یادت نره!
نه.


به خونه که برگشتیم،کسی نبود...
قرص خورم...
حمام کردم...
و خوابیدم.


با دل ضعفه چشم باز کردم.
اتاق تاریک بود...

گوشیمو برداشتم...
ساعت نه شب بود...
صدای بچه ها از پایین می اومد...
آماده شدم و پایین رفتم.

وارد اشپز خونه شدم...
-سلام!

همه به سمتم برگشتن...
-چه عجب!
دستمو دور گردن هانیه انداختم...

سیاوش گفت:
-صبح نبودید!
-رفتیم خونه یکی از اقوام نیما!

نگاهمو چرخوندم...
-پس نیما کو؟

هانیه شونه ای بالا انداختم..
از اشپز خونه اومدم بیرون..
خواستم برگردم بالا که صدای(آخ)شنیدم.


سمت اتاق فریماه برگشتم...
نزديک شدم...
-هیسس!

کی بود ؟
صدای نا مفهومی می اومد...
قلبم تند تند می زد.

1401/09/24 01:14

#رها_فرهمند
#پارت221

دلم شور افتاد...
نیما؟
بهم خیانت می کنه؟

نه..نه...
جلو رفتم با دست لرزونم در رو هول دادم...
با چیزی که دیدم خشکم زد.
نفسم رفت.


پاهام سست شد...
فریماه و ...
فریماه و ساره داشتن هم دیگه رو‌ می بوسیدن!


شوکه جیغی کشیدم...
عقب عقب رفتم به گلدون خوردم افتاد شکست.

تا ساره خواست شومیزشو بپوشه سیاوش و هانیه دویدن سمتم...
هانیه گفت:
-چی شدی هوژین؟


سیاوش انگار روح از تنش رفته بود.
ساره جلو اومد:
-سیاوش به خدا توضیح میدم!


هامون و نیما با ظرف غدا سمتمون اومدن...
نیما لب زد:
-چی شده؟

سیاوش دستشو مانع جلو اومدنشون کرد و داد زد:
-لباس...لباساتو بپوش!

در اتاق بسته شد.
نیما سمتم اومد دستشو دور کمرم انداخت و بلندم کردم گذاشتم روی پله...
-هوژین چی شده؟
چرا گلدون شکسته همتون اونجا جمع شدید؟!


بغلش کردم...
مهم نبود چی دیدم...
چه خبره...
نیما نبود!
خیانت نکرده بود!


محکم بغلش کردم.
اروم شدم...
در اتاق باز شد و ساره و فریماه اومدن بیرون.


سیاوش جلو رفت و گفت:
-تو...
تو همجنسگرایی؟

هانیه هین بلندی گفت...
ساره با حرص گفت:
-چرا اینجوری می کنی؟
مگه قتل کردم؟

سیاوش غرید:
-نه...
ولی بازی دادن من چراااا...
گناهه!

1401/09/26 03:10

#رها_فرهمند
#پارت222

نیما کپ کرده نگاهی به فریماه انداخت...
فریماه فرض گفت:
-من نیستما...
من عادی...

ساره توی حرفش پرید:
-اره...فریماه سالمه...
اما...
چون دوست صمیمی منه التماسش کردم کمکم کنه!
من عاشق فریماهم!

سیاوش روی مبل نشست...
-پس من...
نقش من چی بود ابن وسط؟!

ساره با گریه نالید:
-بابام تحت فشارم گذاشته بود...
می خواست ازدواج کنم!
فکر می کرد اینجوری درمان میشم...
فکر کردم یه نامزدی صوری با تو فعلا نجاتم میده!


-پ..پس بگو...
خوشت نمی اوند بهت نزدیک بشم!
هعی می گفتی...
صبر کنیم...
می ترسم...
اخ و اوخ...

ساره با گریه بیرون رفت...
فریماه پشت سرش رفت...
سیاوش عین فلک زده ها نشسته‌ بود...
نیما با تای ابرو بالا رفته به من نگاه می کرد.


هامون با غذا توی دستش خشکش زده بود.
هانیه خنثی...
خنثی بود!


سیاوش ر
بهم نگاه کرد و گفت:
-ت چجوری دیدیش؟

نمی تونستم بگم عشقم با فریماه بوده...
حالا من بهش شک داشتم...
ولله اتاق کسیو سرک نمی کشم.


گلومو صاف کردم...
-من داشتم بر می گشتم بالا...
صدایی شنیدم...
فکر کردم حال کسی بده!

1401/09/26 03:10

#رها_فرهمند
#پارت223

سیاوش شام نخورده خودشو توی اتاق انداخته بود.
ماهم هرکی یه لقمه خورد و رفت...
هامون پیش سیاوش بود...


نیما اتاقش خواب رفته بود.من و هانیه هم توی رخت خوابمون نشسته بودیم...
-هوژین ..؟
-هوم؟
-باورت میشه؟
-نه والله!
توی شوکم....


به هانیه چشم دوختم...
-ولی...
-چی ولی؟
-تو خوشحالی!


اخم کرد:
-من چرا از جدایی کبوتر عاشق...
خوش حال باشم؟!

یهو زیر خنده زد...
-روانی معلومه که خوش حالم!


مغزم قفل کرده بود...
ارور می داد...
دراز کشیدم و چشم بستم.
***

ظهر از خواب بیدار شدم.
هانیه هنوز خواب بود...
انگار بعد ها مدت ها با خیال راحت چشم بسته.


هانیه رو بیدار کردم.
شام دیشب رو گرم کردیم و خوردیم.
سیاوش حوصله نداشت.

جمع کردیم و کنار دریا رفتیم...
قدم زدیم ...
توی کافه نشستیم و هر *** چیزی خورد.

با احساس دستشویی بلند شدم...
-من الان برمی گردم.

خودمو به دستشویی رسوندم... ادم از بوش بیهوش میشد.


کارمو کردم و بیرون زدم...
(-خانم ببخشید؟!)

به سمت عقب برگشتم...
مردی توی ماشین نشسته بود.
جدی لب زدم:
-بله؟

کاغذی رو سمتم گرفت...
-این آدرس کجاست؟
-منم مسافرم...
-حالا ببین دخترم.


جلو رفتم...
خم شدم که یهو از پنجره ماشین داخل کشیده شدم.

1401/09/26 03:11

#رها_فرهمند
#پارت224

•••••••••●●●>
#نیما

کمی از قهوه ام رو خوردم...
منتظر هوژین بودیم تا بریم خرید...
تلفنش رو جا گذاشته بود.

هانیه بی حوصله گفت:
-پس هوژین چی شد؟
بیست دقیقه اس رفته!

از پشت میز بلند شدم...
-من میرم دنبالش!

به سمت توالت رفتم اما اونجا نبود!
به سیاوش زنگ زدم...
شاید هوژین برگشته و ما باهم برخورد نکردیم.

اما نه...
خبری نبود..
بچه ها اومدن با هم از چند نفر پرس ک جو کردیم...
نبود.


هانیه با گریه گفت:
-چرا معطلید؟
زنگ بزنید 110!

نکنه؟
نکنه همونی که دنبالم بود دزدیتش؟
وای...
وای خدا!

پلیس بیاد وسط چی؟
پلیس؟
پس هوژین...
هوژین چی کار کنم؟

هول گفتم:
- صبر کنید واسه بار اخر پرس و جو کنیم!

هانیه نالید:
-چه پرس و جویی؟
نیست دیگه!

هوژین....یا خودم؟
ضربان قلبم روی هزار بود...
شقیقه هام نبض میزد.

خودم قفل گوشیم رو باز کردم و به پلیس زنگ زدم.
-الو...بله...

پلیس گفت برای پیگیری باید بیست و چهار ساعت بگذره...
خونم به جوش اومده بود...
چقدر پیگیر و محتاط.

خودمون شروع به گشتن کردیم...
وجب به وجب شهر رو زیر پا گذاشتیم...

1401/09/26 03:11

#رها_فرهمند
#پارت225

اینطوری نمیشد!
باید دوربین بالا در سرویس رو هک کنم.

از بقیه جدا شدم و برگشتم جایی که هوژین گم شده بود...
توی مسجد نشستم و شروع به هک کردم...
کار دشواری نبود!


فیلم های امروز روشروع به دیدن کردم...
و فیلم رو جلو زدم...
نزدیک های ساعتی که هوژین ازمون جدا شد.


مردی توی یک پژو پارس با هوژین حرف زد...
چیزی به سمتش گرفت و هوژین سمت ماشین رفت.
خم شد و اون مرد هوژین رو گرفت و به داخل ماشین کشید.


هوژین دست و پا میزد...
تقلا می کرد...
اما کسی نبود.


داخل ماشین کشیدنش و گاز دادن و رفتن...
تکه فیلم رو برداشتم.
شماره پلاک رو ورداشتم و یه اسکرین از چهره مرد گرفتم...


سه نفر بودن...
نمی تونستم به کسی چیزی بگم...
اما تنهایی ادامه دادن می تونست پای منو هم گیر کنه!

پس از مسجد بیرون زدم...
به سیاوش زنگ زدم تا بیاد دنبالم

به محض رسیدن فرز سوار ماشین شدم.
بی مقدمه گفتم:
-من یه چیزایی پیدا کردم!

هامون با عجله توی حرفم پرید:
-چی؟
از کجا؟
حالش خوبه؟


پسرک نگران هوژینه؟
دوست دختر من؟

1401/09/26 03:11

#رها_فرهمند
#پارت226

الان وقت سر کله زدن با اون *** رو نداشتم...
بدون اهمیت دادن به هامون ادامه دادم:
-دزدیدنش!
ماشین یه.پژو پارسه...
اینم پلاک!

فیلم رو نشونشون ندادم...
ممکن بود فقط وضع خرابتر بشه...
همین طوریم نگرانی هوژین داره دیوانم می کنه!


عکس مرد رو سمتشون گرفتم...
-می شناسید؟

هانیه با صدای بلند گریه می کرد..
نمی شناختن...
پس قطعا کار کسیه که منو می شناسه!


هامون گفت:
-الان مدرک داریم...
بریم پیش پلیس...
بلایی سرش اورده باشن چی؟


مغزم سوت کشید...
قلبم به تپش افتاد...
نفسم.تنگ نه...
بند رفت.


چشمای عسلیش...
لبخندش...
موهای کمندش...
هیکل ریزه میزه اش...
جلوی چشمم جون گرفت.


صدای خنده هاش...
وقتی صدام می زد...
توی گوشم پیچید...


با حرص...ترس...غم ...
ادرسی که پیدا کرده بودم رو به سیاوش دادمو به سمت به باغ پرتغال راه افتادیم.

1401/09/26 03:11

#رها_فرهمند
#پارت227
••••••••●●●>
#هوژین

گردنم درد می کرد...
زیر بغلم به خاطر کشیده شدن دستم تیر می کشید...
گیج بودم.
نمی فهمیدم چه خبره...


کف ماشین انداخته بودنم.
اصلا حالت عادی نداشتن...
یا من هیچ چیز رو عادی نمی دیدم.


مثل سقف ماشین که داشت دور سرم می چرخید...
یکیشون پیاده شد...

تنم سرد شده بود...
احساس حالت تهوع داشتم.
چنان ترسیده بودم که حتی گریم نمی گرفت که این بغض لعنتی بشکنه!


در ماشین باز کرد...
خم شد روم بازوم رو گرفت و بلندم کرد...
از ترس خوومو عقب کشیدم...
جیغ زدم...


-شما کی هستید؟
ولم کنننننننن!
کمککککککک
کمکککککککککک


دستی روی دهنم نشست...
-خفه شو!
می کشمت...
خفه شو...

تقلا می کردم...
دست و پا مۍزدم...
تا توی یه خونه ویلایی کشوندم...

پرتم کرد...
به وسیله ای خوردم
روی زمین افتادم...
درد توی پام پیچید.


یکیشون جلو اومد ...
-اومدی عشقم؟
بالاخره اومدی؟

1401/09/26 03:12

#رها_فرهمند
#پارت228

چشمام به خاطر گریه زیاد تار می دید...
پلک زدم و دوباره بهش نگاه کردم...
نمی شناختم!

نالیدم:
-عشق کیه؟
من اصلا نمی شناسمت!

-خفه شو!
تو منو هیچوقت ندیدی!
هبچوقت نخواستی!

-تو کی هستی اخه؟
-من دوست دارمممم
-به خدا اشتباه گرفتی!

اصلا نمی شناختمش!
حتی تا به حال ندیده بودمش...
لب زدم:
-جان عزیزت بزار برم!

گیج بود اصلا!

چقدر خوشگلی تو!

جلو اومد...
بازوم رو چنگ زو از روی زمین بلندم کرد.

هولم داد...
به دبوار چسبیدم...
سرشو جلو اورد...
با گریه و بغض صورتمو برگردوندم..ـ
نفسش به گوشام می خورد...
دستشو که دور کمرم انداخت حس کزدم قلب تیر کشید...


سینه ام تنگ و سنگین شد.
نوک انگشتام سر شد...
سرم سنگین...

تنم سرد شده بود.
تنم شل شده بود...
زانو هام می لرزید.

حتی توان بلند کردن دستم،پس زدنش رو نداشتم.

لب هاشو روی گردنم گذاشت.
پلک هام دوی هم افتاد و ونبا جلو چشمام سیاه شد..

1401/09/26 03:12

#رها_فرهمند
#پارت229

•••••••••●●●>
#نیما

از روی دیوار پایین پریدم...
یه باغ بزرگ بود...
بوی پرتغال همه جای رو گرفته بود...


به سمت خونه ای رفتم که ته باغ بود...
خبری از ماشین نبود!
پس کجا رفته؟


هیچ صدایی نمی اومد...
انگار اصلا کسی اینجا نبود!
وارد خونه شدم...


اروم و با دقت همه جارو از نظر گذروندم...
نیست!
اما توی دوربین ها...
خدا لعنتتون کنه..
از اینجا رفتن.!


دنبال خودم چرخیدم...
چشمم به چیزی خورد...
اون کیه؟
کفش هوژین؟


به سمتش دویدم...
هوژین کنار دیوار روی زمین خوابیده بود.
بغلش گرفتم...
-هوژین؟
عزیزم؟

تکون نمی خورد!
نفس می کشید؟
صورتش کبود شده بود.

محکم بغلش گرفتم.
و از خونه بیرون زدم.
هامون با دیدنم سمتمون دوید.

داد زدم :
زود باش روشن کن بریم بیمارستان!

هامون بازومو گرفت:
_بزارش زمین ...
زود باش!

1401/09/26 03:12

#رها_فرهمند
#پارت230

داد زدم :
زود باش روشن کن بریم بیمارستان!

هامون بازومو گرفت:
_بزارش زمین ...
زود باش!


روی زمین گذاشتمش..
هامون نبضش رو گرفت...
هانیه بالا سرش دوید..

هامون زمزمه کرد:
-خیلی ضعیفه!
شروع کرد ماساژ قلبی دادن...
هانیه جیغ کشید و رو به سیاوش گفت:
-زنگ بزن امبولانسسسس!


هامون با یه دست بینی هوژین رو گرفت و نفسش رو توی دهن هوژین فوت کرد و دوباره ماساژ قلبی داد.

روی زمین کنار هوژین زانو زدم.
نفسم در نمی اومد.
سینم تیر می کشید.

گوشام نمی شنید...
امبولانس رسید.
روی برانکارد گذاشتنش...هامون اسم و سن مشخصات هوژین رو گفت و تاکید کرد مشکل قلبی داره!

هامون با امبولانس رفت...
منم با سیاوش و هانیه پشت سرشون می رفتیم.


قلبم چنان می تپید انگار می خواست از قفسه سینه ام بزنه بیرون...
به محض رسیدن پیاده شدم و پشت سرشون دویدم...

توی اورژانس روی تخت گذاشتنش
دکتر ها بالا سرش می دویدن...
همه به ما نگاه می کردن

تخت رو حرکت دادن و وارد اتاق احیاء شدن.
در رو بستن...
به در چسبیدم و از پنجره کوچک در به هوڙین چشم دوختم...

دستگاه شوک رو اوردن....
لباس هوژین رو پاره کردن...

شوک میدادن بهش...
تنش تکون های شدید می خورد.

بهش امپول تزریق می کردن.
دستگاه اکسیژن رو روی دهنش گذاشتن.
دست از کار کشیدن...


ترسیده با قدم های نامتوازن عقب عقب رفتم.
تند تند...پست سر هم داد زدم:
-چی شد؟
زندست؟
چرا کاری نمی کنن!

1401/09/26 03:13

#رها_فرهمند
#پارت231

هانیه با شیون جلو رفت...
هامون دستش رو گرفت.
در باز شد...
جلو رفتم...


با نفس نفس گفتم:
-چی شده؟
خوبه؟
چرا ولش کردید؟

دکتر دستش رو بالا اورد...
و اروم گفت:
-خدا رو شکر...
به احیاء پاسخ مثبت دادن...
می بریمش بخش مراقبت های ویژه...


کنارم زد و رد شد...
تخت هوژین رو حرکت دادن و بیرون اوردن.
سرمو خم کردم و دست هوژین رو بوسیدم...

یک بار...
دو بار...
سه بار...
بار ها و بار ها بوسیدمش...


پرستار کنارم زد ...
-برید کنار...!

دست هوژین رو به سختی و با بی میلی رها کردم و عقب کشیدم.

هانیه و هامون پشت سرش رفتن...
سیاوش حلو اومد...
-نیما اروم باش...
چیزی نیست!
ببین خوبه!


بی حال نگاهش کردم...
دستشو روی شونه ام می زاره...
-برو ابی به دست و روت بزن!

تکیه ام رو از دیوار گرفتم.
و به سمت دستشویی رفتم..
توی آیینه روشویی به خودم نگاه می کردم.


صورتم خیس بود...
چشمام قرمز...
من گریه کردم...؟!
برای هوژین گریه کردم؟


خوب به خودم نگاه کردم...
این تویی نیما؟
کسی که بی استرس...ادم می کشه!
من اصلا نه وجدان دارم...
نه دل!

پس چرا؟
جرا گریه می کنم؟

1401/09/26 03:13

#رها_فرهمند
#پارت232ٌ

عشق اینه؟
ادمو عوض می کنه...؟
میشکنه؟
نیمای بی وجدان رو به گریه و التماس می اندازه...؟


چقدر ترسناک!
عشق خطرناک ترین بیماری قلبی دنیاست...
که کافیه دچارش بشی!
اونوقت دین و دنیات رو عوض میکنه!
وقتی به خودت میای می بینی تمامت پر شده از عشق...
و به جنون می رسی!



حالا من بعد چند ماه به خودم اومدم...
تقطه متقابل منه گذشته ام...
ترس از دست دادن دارم!


می ترسم اون دو تا چشمای عسلی رو نبینم...
از اینکه گرمای تنش نباشه دیوونه میشم.
من به خودم و...
لبریزم از عشق به هوژین...!


صورتم رو شستم و ار دستشویی بیرون اومدم...
حتی نمی ذاشتن هوژین رو از دور ببینم...
قلبم نا اروم بود...
تاب نداشتم...

تازه به یه معنی وحشتناک و درد اور رسیده بودم...
به اسم "ترس از دیت دادن"
نمی تونم توی این حال ببینمش...
دلموخنده هاشو می خواد...

عمیق ببوسمش...
لمسش کنم...
حسش کنم...

اما نمیشد...
بالا تنه لختش رو دیدم از زیر ملحفه...
چندتا سیم دقیقا جای بوسه های وسط معاشقمون وصل کرده بودن...


ماسک روی دهنش بود...
چشمای خوشگلش بسته بود...

1401/09/26 03:13

#رها_فرهمند
#پارت233

به سمت هامون رفتم...
-می تونی صحبت کنی راضی بشن ببینمش؟

سری تکون داد...
-باشه...
ولی بیا اول دکترش رو ببینیم!
-باشه بریم!


هانیه وا رفته به ما نزدیک شد...
روی صندلی انتظار نشست...
سیاوش روی صندلی کناری خوابش برده بود.

هامون رو به هانیه گفت:
‌-هانیه ما میریم با پزشک هوژین حرف بزنیم الان میام!


یهو هانیه از جا پرید...
با اخم و پر خاش...
سمت ما توپید...
-لازم نکرده!


هم من...
هم هامون...
و هم سیاوشی که با ترس از خواب پریده بود..
با تعجب به هانیه نگاه کردیم.


هامون متعجب پرسید:
-چرا مگه چی شده؟
چیزی گفت؟
مشکلی هست؟

هانیه پلک بست...
نفس عمیقی کشید
-نه چه مشکلی‌؟
همون که گفتم!
خودم حرف زدم.

کلافه گفتم:
-خب چی گفت؟
-هیچی چیزایی که خودمون می دونستیم!
هوژین بیماری قلبی حاد داره...
هیجان براش سمه...
به خاطر اون اتفاق و استرس شدید اینطور شده!

-خب حالا حالش چطوره؟
‌-خوبه خدا رو شکر!
-خوب؟
اوردیمش...

توی حرفم پرید
-می دونم...اما خطر رفع شده...خیلی شانس اوردیم...
-خب کی می تونم ببینمش؟
-به دکترش گفتم...گفت یه دقه زود ببنیتش...
-مرسی.

لباس مخصوص تنم کردم....
ماسک و کلاه هم گذاشتم...

1401/09/26 03:14

#رها_فرهمند
#پارت234

وارد اتاق شدم...
هوژین خوابیده بود...فقط صدلی دستگاه ها به گوشم می رسید.

کنار تختش ایستادم و خم شدم دم گوشش پچ زدم:
‌-هوژینم؟
چرا اینجوری خوابیدی؟
زیبای خفته شدی؟

خودم خندیدم...
-حالا اگر بوست کنم بیدار میشی؟
بوست کنم؟
هوژینم...زندگی بخشم...

چشماشو بوسیدم...
پیشونیش..کتفش...

از اتاق بیرون اومدم..
باید می فهمیدم کار کدوم حرون زاده لی بوده.
سیاوش جلو اوند و گفت:
-دیدیش؟

سری تکون دادم که ادامه داد:
-کجا میری؟
-من میرم تهران!
-چی؟
شوخیت گرفته؟
هوژین رو ول کنی بری کجا؟
-فردا افتاب نزده اینجام!

قبل از اینکه خرف دیگه ای بزنه سریع از اونجا دور شدم.
سوار ماشین شدم و راه افتادم...
یه خوره توی مغزم افتاده بود...
اصلا انگار وجودم داشت تحلیل می رفت.


***
به.محض رسیدن،خودمو به خونه رسوندم.
وارد خونه شدم و کشوی میز تلوزیون رو باز کردم و گوشی قدیمیم رو روشن کردم.


دینگ دینگ...
صدای پیامکای پشت سر هم خونه رو پر کرد.
دونه دونه همه رو باز کردم...
تا به یه پیام رسیدم:
(نیما فتحی...
پس توام عزیز داری!
چطوری می تونی عزیز دیگران رو ازشون بگیری؟
سگ صفت...
عزیزت رو ازت می گیرم!
تو ام مثل من باید اواره و بی *** بشی!)


ترس به دلم چنگ زد..
این کیه‌؟
چطور من پیدا کرده؟
بلایی سر هوژین نیاره!

گوشیم رو برداشتم و شماره سیاوش رو گرفتم.

1401/09/26 03:15

#رها_فرهمند
#پارت235

-الو؟
-سلام رسیدی؟
-ببین از بالای سر هوژین تکون نخورید...!
-چی شده؟
-مگه ندیدی از کجا اوردیمش!


نفس عمیقی کشید...
-باشه!

بی خداحافظی تلفن رو قطع کردم.
گوشی قدیمیم رو برداشتم و همون شماره ای که بهم پیامک زده بود رو گرفتم.

یه بوق...
دو بوق...
سه بوق...

جواب نداد...
دوباره و دوبارا و دوباره ...
بهش زنگ زدم.

جواب نمی داد...
خودنو عصبی رو راحتی انداختم...
سرمو تکیه دادم پلک بستم.

خدایاااا...
چی کار کنم؟

گوشی زنگ خورد...
به شماره نگاه کردم...خودش بود.
فوری جواب دادم...
-فتحی دنبال من میگشتی؟


مغزم در حال پردازش بود...
هرچی فکر می کردم چیزی یادم نمی اوند.
-فتحییی؟
چرا ساکتی؟

پلک بستم...
-تو کی هستی؟
-اوم...نیما فتحی ضعیف شده...
حقیر شده...
قبلا با به شماره تلفن سیستم هک می کردی!
حالا نمی تونی منو پیدا کنی؟


-تو کی هستی؟
-راهنمایی کنم؟
اوکی....یکی که اتیشش زدی!
کسی که سال هاست دنبالتم...


-پس چرا لوم ندادی...ـ
نیومدی سراغم؟!
-با لو دادنت به پلیس چی گیرم میومد؟
با حتی اینکه خودم بکشمت...


خندید...
-نهههههه....
هیچی بهم نمی رسید....!
اونم مقابل تویی که که نقشه و بازی عالی در حفم اجرا کردی!

1401/09/26 03:15

#رها_فرهمند
#پارت236

عربده زدم:
-چی می خوای عوضی؟
-اون دختر چشم عسلی چه خوشگل بود...
واقعیتتش ادم دلش میره واسش!
-تو گوه خوردییییی!


خندید...
بلند...
-عصبی شدی؟!
بابا غیرتی!
چه حیف...که قراره واسه خاک غیرتی بشی!
اخه عشقت اونجاست!


-چی کار کردی؟
اون با من نسبتی نداره!
-نگوووو...
اخی بی گناه بود؟
مثل زن من؟
می ترسی؟ از دست دادن سخت به نظر می رسه؟...درست دیدی!
از دست دادن عزیز ادمو عقده ای می کنه...
تبدیل به یه تیکه اشغال...میشی...
یا نه...سنگ!
دیگه هیچی واست ارزش نداره.
دلتنگی ذره ذره اتیشت می زنه...
می سوزی..
منو ببین... جزغاله شدم.


زیر پام خالی شده بود...
ذهنم خاموش شده بود...
نمی تونستم تلفن رو قطع کنم و به بیمارستان زنگ بزنم.
از جوابشون می ترسیدم.

-چیشده لال شدی نیما فتحی؟!
می دونی چند ساله دنبالتم...
زمان گذشت...
ولی نفرت من کم نشد...هر روز بیشترم شد.
زمان بر هر دردی دوا نیست!

تلفن از دستم افتاد...
نابود شدم.
هوژین رو کشته...
کشتههههههه
به خاطر من اشغال...

راه نفسم بسته شده بود...
دلشوره عجیبی داشتم...
حتما راست گفته....
گفتهههه..

حالا بدون هوژین چی کار کنم؟
کی جز اون حواسش به منه؟!

1401/09/26 03:16

#رها_فرهمند
#پارت237

با دست لرزون گوشیم رو چنگ زدم...
وسط سینه ام تیر می کشید و اون درد تا شونه سمت چپم می رسید.

شماره سیاوش رو گرفتم...
یه بوق...
دو بوق...
اشڠال.


عرق روی پیشونیم نشسته بود...
دوباره زنگ زدم...
مشترک مورد نظر خاموش می باشد...
خاموش شد.


با قدمای سست پایین رفتم و سوار ماشین شدم.
باید می رفتم پیش هوژینم...
با سرعت می رفتم...
گاز می دادم...
ویراژ می کشیدم...
سبقت می گرفتم...

با فکری که به سرم زد گوشیم رو برداشتم...
یه نگاهم به گوشی بود ...یک نگاهم جاده...
شماره بیمارستان رو از 118 گرفتم...
حفظ کردم و زنگ زدم.


به محض وصل شدن اجازه ندادم کلامی بگه سریع گفتم:
-خانم هوژین احمدی مراقبت های ویژه بستری بود...ـ
حالش چطوره؟

-خانم هوژین احمدی...

یهو یه ماشین ازم سبقت گرفت...
ماشین از رو به رو اومد...
و کنترل ماشین از دستم خارج شد.

گوشی از بین انگشتام سر خورد و کف ماشین افتاد.
فرمون رو محکم گرفتم...

پامو روی ترمزگذاشتم...
دلی دیر شده بود.


محکم به ماشین کناریم که قصد سبیقت داشت بر خورد کردم....
یه ضربه محکم به سمت چپ بدنم وارد شد.
ماشین شروع به چرخ زدن کرد.


ایربگ ماشین عمل کرده بود...
یهو ماشین به پشت محکم خورد به گارد ریل.و دوباره پرت شد سمت جلو...

نفس کشیدن سخت بود...
تمام بدنم داغ شده بود...
گرمی خون رو روی پیشونیم حس می کردم...

1401/09/26 03:16

#رها_فرهمند
#پارت238

دنیا دور سرم چرخ می خورد...
دلم می خواست بالا بیارم...
گیج شده بودم.
پلکام روی هم افتاد...


خواب نبودم،صدای هیاهوی دور اطرافمو می شنیدم...
حتی رسیدن امبولانس رو هم فهمیدم...
اما فقط به هوژین فکر می کردم.
به اون تماس لعنتی...
به مردی که مشکلش با من بود اما اتیش دامن هوژین رو گرفته بود.


کم کم صداها نا واضح تر می شد...
***
چشم باز کردم...
توی خونه خودمون بودم روی تخت خودمون بودم...
اما بغلم خالی بود.


هوژین نیست.
اروم از جا بلند شدم...
-هوژین...؟
هوژین جان کجایی؟


ازاتاق بیرون رفتم...
-عزیزم؟
کجا رفتی پس؟

وارد اشپز خونه هم شدم...
اونجام نبود...!
عصبی شدم...
نگرانش شدم...
پس این دختره کجا رفته؟!

یهو داد زدم:
-هوژیننننننن؟

از ترس نفس نفس می زدم...
توی دلموخالی شد...
یهو دستی از پشت دور کمرم حلقه شد...


با ارامش پلک بستم...
نفسمو ازاد کردم...
-کجایی پس؟
چرا از توی بغلم در اومدی هاااا؟
نگرانت شدم...
تتبیهت کنم هاااا؟!
حوله تنته؟
حموم بودی؟
شیطون من... تنها تنها؟


یهو دستشو گرفتم و کشیدمش جلو روم...

1401/09/26 03:17