رمانستان

228 عضو

#رها_فرهمند
#پارت239

شوکه هولش دادم...
نگار؟
اون اینجا چی می خواست؟


با خشم توی صورتش غریدم:
-تو اینجا چی کار می کنی؟

بغض کرد...
-عشقم چرا داد می کشی؟
-چی داری میگی؟
چه عشقی؟


خندید...
-وااااا
نیما خونه امونه ها....
اینجا نباشم برم کجا؟

-تو... تو...رفت...رفتی!
-عشقم تو خودت اومدی پیشم...!

جلو اومد...
دست هاشو دور گردنم انداخت...
-دلم برات تنگ شده....

لب هامو بوسید....
-ببین اخرش بهت رسیدم!


چرخی دور خودش زد...
-ببین نیما....دیگه مریض نیستم!...تازه تپل شدم یکمی.... به قول معروف اب رفته زیر پوستم.
راستی نیما...
هوژین اومده اینجا ها....
ندیدیش؟


عربده کشیدم...
-چی میگییییی؟
چی داری میگیییی؟
تو چرا اینجایی؟
هوژینم کجاست؟

یهو اخم کرد...
دستاشو روی گوشش گذاشت و جیغ می کشید...
بلند....
داشتم کر می شدم!

هولش دادم...
زمین افتاد...
خون کف خونه رو گرفت....
از در و دیوار و سقف خون چکه می کرد...
خون...خون...خون...
***
با نفس عمیقی چشم باز کردم...
درد توی تمام بدنم پیچید...
سینه ام سنگین بود...
بیب...بیب.. بوی الکل...
دید چشمام بهتر شد...

1401/09/26 03:17

#رها_فرهمند
#پارت240

بیمارستانم....
اما کسی بالای سرم نبود!
نفس کشیدن پر درد ترین کار ممکن بود توی این لحظه...


دست هام سالم بودن...
دستمو تکون دادم که دستم به دکمه ای خورد که کنارم روی تخت بود.
ثانیه بعد بالای سرم پر شد از دکتر و پرستار.


همه چیز رو چک کردن...
و صد البته تاکید کردن یکی از دنده هام شکسته،تاندوم پای چپم اسیب دیده و دستم یک ضرب دیدگی خفیف داره.


مغزم یاریم نمی کرد...
دکتر ها که رفتن انتقالم دادن بخش ..
-حالت خوبه؟


به سمت صدا برگشتم...
سیاوش بود...
سیاوش لینجا...
"هوژین"


یهو چنان به ضرب از جا بلند شدم...
که سوزن سرم از دستم کنده شد...
سیاوش نگران و ترسیده جلو اومد...
-چی کار می کنی پسر؟


با قلبی که تپشش روی هزار بود...ـ
نالیدم:
-ه...ه..وژین!
-اروم باش تا صحبت کنیم!


کنارش زدم...
درد قفسه سینه ام نفسم رو بند اورده بود.
خس خس کنان لب زدم:
-باید ببینمش!
-نمی تونی ...
نمی تونی ببینیش!


وا رفتم...
پس...پس اون عوضی راست گفته؟
هوژین منو گرفته؟
بیچاره ام کرده؟

داد زدم:
-یعنی چی که نمی تونم ببینمششششش؟!
-داد نزن!
چته پسر؟
اروم باش!

سرم گیج رفت...
دستمو بند تخت کردم تا زمین نخورم.
خون از انژوکتم می چکید.

1401/09/26 03:18

#رها_فرهمند
#پارت241

غریدم:
-دهن باز کن مثل ادم بگو چی شده؟
هوژین قرار بود بره تو بخش...

توی حرفم پرید:
-درسته...
اما بک حمله دیگه بهس دست داد...


عین برق گرفته ها از جا پریدم.
دساشو روی شونه هام گذاشت و دوباره نشوندم سر جام...
-نیما؟
حواست با منه؟
الان هوژین خوبه...!


-هوژینم بیدار شده؟
-دکتر گفت بهتره یه بیهوشی مصنوعی یک یا دو روزه باشه....
تا بتونه وضعیت رو کنترل کنه.
اتفاق بدی نیافتاده.


-می خوام ببینمش!
-دیوانه شدی؟
الان هوژین بی هوشه...
-من که بیدارم...
مطمئنم اونم می فهمه پیششم.


سیاوش تا دم اتاق رفت...
-پرستاررررر


بی حوصله و بی طاقت نگاهش کردم...
-چی کار می کنی؟
-ییاد دستتو درست کنه...
اینجا پر خون شد بند نمیاد!


پوزخندی زدم:
-مگه خودت دکتر نیستی؟
-نه من مالک بیمارستانم...
از خون هم بدم میاد...
صرفا چون مالکم صدا می زنند دکتر گاهی!


پرستار داخل اومد...
اخم کرد و توپید:
-اینجا چه خبره؟
شما چرا سوزن رو از دستت کشیدی؟
نگاه کن... چقدر خون رفته!
نمی تونستید زودتر صدا بزنید؟!

بلند گفتم:
-پرستارررر!

با چشم غره نگاهم کرد...
خواست حرفی بزنه که زودتر گفتم:
-شرمنده...
اما باید کسیو ببینم.

1401/09/26 03:18

#رها_فرهمند
#پارت242

-یعنی چییییی اقاااااا؟
این وضعیت رو ساختی حالا هم میگی باید کسی رو بیبنی!
شما درد رو احساس نمی کنی؟
مگه دکتر نگفت پاتون اسیب دیده...
مگه نگفت دندتون شکسته؟!
حالا عین 'بت من' اینور اونور می رید.

-خانم پرستاررررر

سیاوش میانجی گرانه و موزی لب زد:
-خانم پرستار...
حق با شماست!
این دوست من دبوانه شده...
ولی دست خودش نیست عاشقه!

جلو اومد...
سرمو توی بغلش گرفت...
ادامه داد:
-عشقش بخش مراقبت های ویژه اس...
ابنا بدون هم میمیرن!


سرشو روی سرم گذاشت و صدای گریه در اورد...
حقیقتا...
خودم ریخته بودم...
پشمام مونده بود.


پرستار با دلسدزی نگاهم کرد..
جلو اومد و انژوکت دستمو درست کرد.
-ناراحت نباشید!
انشاالله حالشون خوب میشه!
نیم ساعته با ویلچر برید و برگردید.

رفت...
یهو سیاوش شروع کرد به خندیدن...
-کیف کردی؟
چه سلیطه غرغرویی بود!

سیاوش رفت و ویلچر اورد...
روس نشستم و به سمت شیشه عمرم رفتیم.

به محض رسیدن هامون و هانیه اشفته جلو اومدن...
بلا به دوری گفتن و من کوتاه جواب دادم.
با کمک سیاوش اماده شدم و داخل رفتم.

کنار تخت هوژین بودم...
دستشو گرفتم و بوسیدم.
-هعییی خانوم ریزه میزه...؟
اقا گاوه اومده!


خودم خندیدم...
-بلند شو ببین!
از نگرانی تو دیوانه شدم کار دست خودم دادم.

1401/09/26 03:19

#رها_فرهمند
#پارت243

موهاشو توی دستم گرفتم و بوسیدم...
خندیدم...
-هوژین تویی که انقدر روی موهات حساس بودی...
بلند شو ببین چقدر چرب شده!
اصلا ازش روغن چکه می کنه!

صورتمو توی کف دستش پنهان کردم...
-هوژین دلتنگتم!
نمی خوای بلند بشی؟

سرمو کنارش گذاشتم...
دستشو نوازش می کردم و می بوسیدمش..

در اتاق باز شد...
سرمو ار روی تخت برداشتم...
پرستار بود...


اومد سیم و دستگاه هارو چک می کرد...
پرونده هوژین رو خوند...
چرا انقدر طولش میده...


سرمو چرخوندم...
نگاهش کردم...
با چشمای درشتش به من زل زده بود...
نگاهش به ادم استرس می داد.


حتی وقتی دید بهش نگاه می کنم دست از خیره شدن برنداشت.
سرمو به معنی "چیه؟"تکون دادم.
پوزخندی زد...


سمت دیگه تخت رو به روی من ایستاد...
یهو سرنگی رو از جیبش در اورد...
بالا برد...
با هول از جا پریدم...
خودمو روی هوژین خم کردم و و عوضی مثلا پرستار رو هولش دادم.


سرنگ از دستش روی زمین افتاد...
تا اومدم سمتش برم چیزی رو سمتم پرت کرد و از اتاق دوید بیرون...


همه با هول یمت اتاق می دویدن....
نگهبان رو دیدم که پشت سر پرستار میدوه.
به سمت چیزی که پرت کرد رفتم.
گوشی قدیمی خودم بود.


همه داخل اومدن..
پلیس هم بود!
گوشی رو قایم کردم.
پلیس به سمتم اومد...
-چه اتفاقی افتاد؟

1401/09/26 03:19

#رها_فرهمند
#پارت244

خدا لعنتتون کنه...
پلیس اینجا چی می خواد؟
درد داشتم...
دردمم یکی و یا دوتا نبود!


دستمو روی قفسه سینم گذاشتم...
باید خودم رو به موش مردگی می زدم.
-اخخخخ...


پرستار به سمتم اومد...
-مگه نگفتم نباید تکون بخورید!
بشینید....
ارومممم...
پای چپتونو جمع نکنید!


ویلچر رو به بیرون اتاق هول داد...
اما پلیسا دست بردار نبودن!
دنبالم می اومدن...

یهو یکیشون گفت:
-خانم پرستار....
شما بفرمایید...
ما می بریمشون.


پرستار هم منو رها کرد و رفت...
یکیشون شروع به هول دادنم کرد و وارد اتاق شد،کمکم کرد و روی تخت دراز کشیدم.


-خب اقای فتحی!
حالتون چطوره؟


در حال مرگ...
مگه شنا با وجودتون می زارید ارامش داشته باشم؟!
خدا نگذره ازکسی که شما رو خبر کرده...

چشمم رو مثلا از درد بستم و گفتم:
-ممنون.
-نسبت شما با خانم احمدی چیه؟
-همسایه...دوست...بهم علاقه داریم.


-روزی که خانم احمدی ربوده شد...
شما کحا بودید؟
-من پیش بقیه منتظر بودیم هوژین برگرده...
بعدم دیر کرد...پیداش
نکردیم!


توی حرفم پرید:
-و شما از دوستاتون جدا می شید...
و بعد ساعتی با یه دو تا عکس بر می گردید...
یکی چهره یکی ازمجرمین...
دومی هم پلاک ماشینشون...


وای خدا...
حالا به اینا چی بگم؟!
-درسته.
-خب اون فیلم ها مطعلق به دوربین های مداربسته هستن چطور به او ها دسترسی پیدا کردید؟

1401/09/26 03:19

#رها_فرهمند
#پارت245

به شما چههههه؟
احمقااااا!
زبونم رو روی لبم کشیدم و گفتم:
_این چیزا اهمیتی نداره...



-داره....
داره جناب فتحییییییی!
حالا درست بگید ازکجا اوردید...



نباید سر این مسائل به خودم مشکوکشون کنم!
برای فرار باید یک طعمه...
یک جوری حواسشون رو پرت کنم!


-هک!
-بله؟؟؟
-گفتم هک...
من مهندس کامپیوترم...
و عاشق کارمم...

-کارتون غیر قانونیه!
-من نمی تونستم هوژین رو از دست بدم!
برای داشتنش جونمم میدم!
-به خاطر کارتون مجازات می شید!
-فدای سر هوژین!


-که این طور جناب فتحی!
حالا که انقدر خوب دارید صحبت می کنید...
بگید توی چه شرایطی خانم احمدی رو پیدا کردید؟


یاداوری حال اون لحظه...
هوژین بی هوش...
ترس از دست دادن...
سرم رو به درد میاره!


پلک هامو روی هم فشردم...
-هیچکس اونجا نبود...
حتی اون ماشین
هوژبن کنار دیوار روی زمین افتاده بود...

-بعدش...؟
-بعد اوردمش بیرون و زنگ زدیم اورژانس!
-اون خانم ربوده شده بودن...
چرا په پلیس زنگ نزدین؟
-فکر نمی کردم جدی باشه!
-چرا رفتید تهران؟
-باید پول می اوردم...

-الان چی؟
-پیش هوژین بودم یهو یکی اومد می خواست بهش یه چیزی تزریق کنه!

1401/09/26 03:20

#رها_فرهمند
#پارت246

-دیدیش؟
-نه!
-می شناسیش؟
-کیو؟
-می شناسید!
-نهههه...!
-از کجا می دونید راجب کی صحبت می کنم؟


اون یکی جلو اومد....
-خیله خب...
اقای فتحی...شما از دسترس خارج نشید.


رفتن...
وای...
وای ....خدا لعنتتون کنه!
که به اینا زنگ زد؟
همه چیزم واسشون گفتن!

سیاوش وارد اتاق شد
-حالت خوبه نیما؟
چه اتفاقی افتاد؟


-کی به پلیس خبر داد؟
-هامون!
-چرا؟
-شوخی می کنی؟!
-یکیتون دزدیدن...
یکیتونم یهو تصادف می کنه!


-هوژین چطوره؟
-خوبه!
-خودت چی؟
-عشقمو میگی؟


نگاه هم کردیم...
یهو زدیم زیر خنده....
درد تمام قفسه سینه ام رو پر کرد....
از درد دستم مشت شد.
خندمو کنترل کردم.


سیاوش گفت :
-من از بی عاری می خندم...
تو چرا به درد من می خندی؟
-اون شب لبمو پاره کردم تا نخندم!


-مسخره گر سخت کیفر می شود!
حواست باشه به سرت نیاد!
-ازهوژین مطمئنم!
-بابا منم تا به این لبخند می زدم این قیافه خودشو یه جوری می کرد...
اصلا از وقتی فهمیدم به مردونگی خودم شک کردم!
هعیییی...
شانس ما حکایت اون ماره اس که عاشق شلتگ شده بود!

1401/09/26 03:20

#رها_فرهمند
#پارت247

-منو نخندون!
پاشو برو پیش هوژین من خوبم!


از جا بلند شد...چند قدم نرفته بود...که با چیزی که به ذهنم رسید صدلش زدم:
-سیاوش؟
-بله؟
-چرا به هانیه دقت نمی کنی؟
-هانیه؟
-اره نفهمیدی روت کراشه؟!
-نه...
-خسته نباشی!
برو!


با فکر درگیری رفت...
چاره نداشتم...
باید خودمو عادی جلوه بدم.

گوشی رو از توی لباسم بیرون کشیدم...
روشنش کردم....
حتما نشونی از خودش گذاشته!


درست فکر کردم...
یه پیامک!

(هدیه ام به دستت رسید؟)

یه پیامک دیگه اومد:
(عجبببب...
این دختر چشم عسلی چقدر لجبازه جون به ازرائیل نمیده!)


به همین شماره زنگ زدم....
یه بوق...
دو بوق...
مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد!

عوضی....
عوضیییییییییی


گوشی زنگ خورد...
خودش بود!
فوری جواب دادم...
‌-الووو
-سلام مستر قاتل!
-چی کار می کنی؟
-اروم باش...
دوست دخترت که سگ جونه!
ولی ببخشید...
مجبورم بفرستمش اون دنیا!
بیچاره نمی دونه چوب کثافت کاریه تورو می خوره!


باید هوژین رو نجات بدم!
باید از این شر بکشمش بیرون!
-احمق...!

1401/09/26 03:21

#رها_فرهمند
#پارت248

-احمق...!
اون خودش یه پروژست...
با کشتنش فقط به من کمک می کنی!
-خر گیر اوردی ؟
تو گفتی...
منم که خرم!
-هر جور دلت می خواد فکر کن!
اون منو تو دردسر انداخت...
منم کلکش رو می کندم!
تویی که ادعات میشه...
خبر نداری پلیس اورد در خونه ام؟!


زود باش عوضی.....
دست از سر هوژین بردار!

-برای انتقام بردیش سفر...شمال...
-خودت که دیدی چه خوشگله...
حیف بود بدون اینکه مال من بشه بمیره!
-چرا نکشتیش؟


اگر در جواب هر سوالش سعی کنم قانعش کنم....
لو میرم!
-بابا بکشش تمام!
یه کمکی هم به من کردی!

-فتحی...
بهتره دهنت رو ببندی!
اگر می خواستی بکشی...می کشتی!

با صدای گرفته ای ادامه داد:
-تو رحم نداری...
داشتی زندگیمو نمی سوزوندی!
زنمو...
حروم لقمه صدات در نیاد!


به خاطر نمی اوردم...
نه خودش رو...
نه زنش!

اما برای محکم کاری و تحریکش گفتم:
-اون دختر رو درست مثل زنت می کشم!
همونجوری که زنت رو فرستادم اون دنیا...
اخه دیگه زیادی بوده...
زیادی دیده...
باید حذفش کنم

-حروم زاده عوضی...
خودم می کشمت...
تا کسی دیگه مثل من داغ عزیز نبینه

1401/09/26 03:22

#رها_فرهمند
#پارت249

قطع کرد.ـ
نفس عمیقی کشیدم...
امیدوارم جواب بده!

پلک بستم...
نمی تونستم بخوابم...
اینکه دائم فکر کنی یه قاتل میاد بالای سرت...
عذاب اوره....


حالا داشتم درک می کردم،این همه سال چه کارایی با مردم کردم.
نه من خوابم می برد...
نه اون عقربه های لعنتی حرکت می کردن.

***
با درد از ثخت بلند شدم...
اول باید خودمد برای پلیسا عادی سازی می کردم.

شماره مسئول پرونده رو گرفتم و بهشون گفتم به خاطر کار باید برگردم تهران...
بیشتر از این نمی تونم مرخصی بگیرم...
حقیقتا هم همین بود.

تماس گرفتم و اطلاع دادم...
پیش هوژین رفتم...
از دور نگاهش کردم...

برگشتم ایستگاه پرستاری...
با رضایت خودم....
دعوا و بحث هر جوری شده خودمو مرخص کردم.


با تعاونی هفده به سمت تهران حرکت کردم.
به محض رسیدن به خونه برگشتم و دوربین ساختمون رو چک کردم...

پیداش کردم....
همونی که هوژین رو کشید داخل ماشین...
خیلی عادی و راحت وارو ساختمون شد.


تماموخونه رو با وجود درد زیادم گشتم....
محافظ...
دوربین مخفی...
دزدگیر...
همه چیز رو نصب کردم و و مدیریت رو توی گوشیم قرار دادم.


دوش گرفتم...
دلم نمی خواست توی خونه ای بمونم که هوژین همه جا اثری از خودش گذاشته...
از مسواک صورتی توی دستشویی....
تا جای رژ اناری رنگش روی پیرهنم.

1401/09/26 03:22

#رها_فرهمند
#پارت250

••••••••••●●●>
#هوژین

نور توی چشمم می خورد...
گردنم...
پشت شونه هام...
کمرم...
همشون کوفته بودن و درد می کردن.


گلوم خشک شده بود...
توان تکون دادن زبونم رو نداشتم!
کامل چشم باز کردم...
بیمارستان؟

یهو همه چیز یادم اومد....
ماشین...
اون ادما...
کسی که منو عشقم صدا میزد...
بهم دست زد...
دست زد.....
دست زد...

نفسم رفت...
یهو بلند شدم و نشستم...
کمرم تیر کشید...
حس می کردم ابنجاست....
می خواستم جیغ بزنم...
نمی تونستم!


در باز شد و چندتا پرستار و دکتر به سمتم اومدن...
گلوم رک چنگ زدم...
نالیدم‌:
-کمک!


صدام گرفته بود...
پرستار ها سعی می کردن ارومم کنن...
اما توی ذهنم جنگ بود....
جنگ...!

بهم ارام بخش تزریق کردن...
هق هق می کردم...
دکتر معاینه ام کرد...

پلک هام روی هم افتاد و دوباره خواب رفتم.
***
چشم باز کردم...
هانیه بالای سرم بود...
ماسک اکسیژن رو کنار زدم....
با گریه نالیدم:
-ه..ها...هان..یه


جلو اومد..
پیشونیم رو بوسید...
-جانم عزیزم...
رفیقم...

1401/09/26 03:22

#رها_فرهمند
#پارت251

-هانیه...
به..بهم دست زد....


اشک می ریختم....
هانیه اشک می ریخت...
بغلم گرفت...
توی گوشم پچ زد:
-خواب دیدی عزیزم....
کابوس بوده...!
تموم شده!


بیش تر اشک ریختم...
چرا نمی فهمید؟
چرا باور نمی کرد؟
چه کابوسی؟


با حرص لب زدم:
-نههههههه....
خواب نیستتتتتت!
کاش بود....
کاش کابوس دیده بودم....
ولی نیست!!!


ازم جدا شد...
شونه هامو گرفت...
تکونم داد و گفت:
-یعنی چی هوژین؟!


پسش زدم... داشتم اتیش می گرفتم ....نفس نداشتم...لرز داشتم...
حالم واقعا خراب بود.

لب زدم:
-هانیههههه
بهم دست زدههههه...

-وای...
وایییی
خدایااااا...
چی کار کنیم؟!


با بغض لب زدم:
-نیما کو؟
چرا نمیاد پیشم؟
تورو خدا صداش کن...
بگو بیدار شدم....
می ترسم...
دلتنگم بیادددددد!!!

-هوژین...
نیما نیست!
-یعنی چی؟
-رفته.

1401/09/26 03:22

#رها_فرهمند
#پارت252

گریه ام بند اومد...
تعجب کردم...
توی این حالم کجا رفته؟
اون که منو بیمارستان ول نمی کنه!

هوژین
قبلا...
یادت نیست؟
ترسید بمیری خونت بیافته گردنش؟


سرمو تکون دادم تا این صدای *** توی مغزم خفه بشه.
دست هانیه رو کناز زدم.

-یعنی چی؟
کجا رفته؟

هانیه هیچی نگفت...
فقط سرمو توی بغلش گرفت.
دلم شور افتاد...
نکنه...
نکنه منو که دزدیدن اتفاقی براش افتاده؟!


خودمو...
حالمو....
دردمو...
همه رو از یاد بردم.

تمام وجودم یه چیز شد:
(نیما)

مضطرب نالیدم:
-هانیه...
نیما چیزیش شده؟
-نه عزیزم...
-داری دروغ میگی!
نیما منو اینجا ول نمی کنه.

نفس نفس زدم:
-اگر بهش زنگ بزنی میاد!
خیلی دوستم داره.
ندیدی؟
معلوم نیست؟

-هوژین نیما...
فقط رفته.
-خب...خب زنگ


توی حرفم پرید:
-نهههه هوژین...
نمیاد!

1401/09/26 03:24

#رها_فرهمند
#پارت253

-ولم کن...
هانیههههه ولم کن!
گوشیم کجاست؟

خواستم بلند بشم که که بازوم رو گرفت...
-بخواب هوژین!
چی می خوای؟
-باید به نیما زنگ بزنم!

-باشه!
بخواب من گوشیمو میدم بهت!
-اخه..
-میترسم شماره ات رو نشناسه...
-اروم باش...
امتحان کن!


هانیه بیرون رفت تا گوشیش رو بیاره...بی قرار توی جام می لولیدم..
دلم عین سیر و سرکه می جوشید.
سرم داغ بود..‌.


تا هانیه اومد خودمو هول سمتش کشیدم و گوشی رو از دستش بیرون کشیدم.
-اروم هوژین.

شماره اش رو از حفظ بودم...
تند تند شماره رو گرفتم...
(مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.)


-یعنی چی؟
هانیه...چی شده؟
چرا دسترس نیست؟


وارد تماس ها شدم...
هانیه چند روزه داره بهش زنگ میزنه!
همشون هم بی پاسخ....!

-ه..ا.هانیه...
تو به نیما زنگ زدی؟
یه روز پنجاه و شش بار زنگ زدی؟
چرا؟

هانیه دستشو سمتم دراز کرد
-هوژین گوشیمو بده!
داری فضولی می کنی دختر؟
بده من...

دستمو عقب بردم...
و با دست دیگم هانیه رو پس زدم.
-ول کن!!!

تندی وارد پیام هاش شدم....
بهم پیام دادن؟

1401/09/26 03:24

#رها_فرهمند
#پارت254

اولین پیام رو هانیه زده بود...
(نیما...چرا جواب نمیدی؟‌..یهو ول کردی رفتی بی خبر!
ما باید از پرستار بشنویم خودت خودتو مرخص کردی؟)

(نیما جواب بده!)

(یعنی نگران هوژینم نیستی؟)

(نیما بالای صد بار زنگ زدم!
اتفاقی بی افته می تونی بگی ندیدم؟)

(نیما؟
ما نگران شدیم هامون رفت پیش پلیس...
به پلیس خبر دادی که میری؟)

(نیما تو رو خدا جواب بده...
هوژین به هوش نمیاد!
بیا اینجا!)


بالاخره نیما جواب داده بود‌...
با قلبی که به سرعت نور می تپید،گوشی رو توی دست عرق کرده ام فشردم.


(هانیه...
وقتی جواب نمیدم یعنی نمی‌خوام حرف بزنم!
نه نگران نیستم.
نگران بودم اونجا می موندم...
دست از سرم بردارید!
مزاحم نشید.)

هانیه نوشته بود:
(یعنی چی؟
جواب بده حرف بزنیم!)

(نیما اشغال بی لیاقت..‌
از دسترس خارج کردی؟
شماره ات رو روی قبرت حک کنند.
از اولم گفتم لیاقت هوژین نداری عوضی!)


با چشمایی لبالب اشک به هانیه نگاه کردم...
تصویرش تار بود...


بغض حناق شده بود توی گلوم...
اب دهنمو به سختی قورت دادم
-یعنی چی؟
نگران من نیست؟

-هوژین؟
تازه به هوش اومدی!
این کارا چیه؟

-کاش نمی اومدم....
کاششششش....
می مردم بهتر بود!

1401/09/26 03:24

#رها_فرهمند
#پارت255

با صدای بلند اشک ریختم...
هانیه اشک هام رو پاک کرد
-گریه نکن!
الان حالت بد میشه ها!!!

-یه جوری بود...
گفتم واسم میمیره!
نگو تمام مدت گولم زد...!


گولم زد...
تا بتونه هوسش رو ارضا کنه...
تا تختش خالی نباشه...
اصلا...
اصلا باهام داشت بازی می کرد....

قلبم درد می کرد...
قفسه سینه ام تیر می کشید.
سرم درد می کرد...

در باز شد...
پرستار اومد.
-چه خبره؟
مگه شما همین الان به هوش نیومدی؟...چرا داری به قلبت فشار میاری؟

نزنه..!
قلبی که بی قرار اون عوضیه نزنه!
خودمو تمام و کمال در اختیارش گذاشتم.


من...

باز به یاد اون خونه باغ افتادم
(عشقم؟
اومدی؟)


قیافه اون مرد...
چهره اش...
صداش...

بهم دست زد...
حالا باید شکایت کنم؟
بگم من خودمو در اختیار دوست پسر عوضی گذاشتم...
ولی اون مرد به زور...

سمت پرستار چرخیدم...
نگاهش کردم...
بگم؟
چطور بگم؟!

-حالت بده دخترم؟
-خانم پرستار...
من می خوام آزمایش بدم!

تای ابروشو بالا انداخت
-چه ازمایشی؟
-فکر می کنم..
بهم تجاوز شده!

1401/09/26 03:25

#رها_فرهمند
#پارت256

پرستار با دلسوزی جلو اومد...
دستشو روی دستم گذاشت و نوازشم کرد.
-دختر گلم..
انشاالله که مشکلی نیست!


پرستار سمت در رفت..
هانیه اشک هاشو پاک کرد و دنبال پرستار راه افتاد.
-هانیه کجا میری؟
-الان میام.


عقب کشیدم ...
سرمو به تخت تکیه دادم...
نیما...
آتیشم زدی!
نامرد...
نامرد...


هربار هرکاری کردی تا اومدم به خودم بیام باز خرم کردی.
منم عین کبک سرمو توی برف ها نگه داشتم.


خدا ازت نگذره!
حلالت نمی کنم...
بری که رنگ خوشی نبینی!
تمام دنیات یه دست سیاه بشه.


هانیه اومد...
رو به روم روی تخت نشست..
-چیزی شده؟
کجا رفتی؟


-اروم باش!
اتفاقی نیافتاده.
-هانیه کی میان برای ازمایش؟


-هوژین از کجا مطمئنی بهت دست درازی کرده؟
-خب...
خب..


دوباره گریه رو از سر گرفتم...
هانیه اما بی طاقت بود...
عصبی بود...
من خسته اش کردم؟!
یا مشکلی هست؟!

-هوژین هیسسس!
الان وقت گریه نیست!
الان باید درست فکر کنی!
تا بهم بگی!


فقط نگاهش کردم...
-هوژین جان؟
لطفا!!!

1401/09/26 03:25

#رها_فرهمند
#پارت257

-هوژین اینجوری نگاهم نکن!
حرف بزن!

لبمو گزیدم..
-خب...وقتی دزدیدنم...
سه نفر بودن...
من...


توی حرفم پرید
-هوژین...
هوژین این حرفا رو ول کن!
فقط بهم بگو...
چطوری فکر می کنه بهت دست درازی شده؟!


پلک بستم...
اون مرد...
همه چیز توی مغزم دوباره پلی میشد.


-هانیه...
یکیشون بهم می گفت...
(عشقم بالاخره اومدی؟)

-یعنی چی؟
یعنی می شناختت؟
-نمی دونم!
من التماس می کردم...
که ...که


به سرفه افتادم...
اب دهنمو به سختی پایین فرستادم....
چندتا نفس عمیق کشیدم...

-التماس می کردم که بزاره برم!
نذاشت!
اومد جلو..
منو لمس کرد...
می خواست ببوستم!
من یهو دنیا واسم تاریک شد..


-شیش!
اروم باش...
-کی اینجاست؟
-هامون...سیاوش...


خندیدم...
خنده ای آلوده به غم...
به درد...
به زهر دلتنگی و عشق

-همه هستن!
همه نگرانن...
غیر از اونی که دقیقا الان باید باشه!

1401/09/26 03:26

#رها_فرهمند
#پارت258

-هوژین... لیاقت تورو نداشت!
که اگر داشت...
الان اینجا بود.


دو تقه به در خورد...
هامون با یه ساک بزرگ اومد داخل.‌‌‌..
لبخندی به روم زد...
از چشماش میشد نگرانی رو خوند!
چقدر مدیونم...
به هامون و هانیه...
همیشه هستن و من قدر نشناسی کردم.



جلو اومد و سرشو سمتم خم کرد..‌
-وایییی هانیه!

هانیه ترسیده گفت:
-چیه؟...چی شده؟

منم با استرس نگاهش کردم صورتشو نمایشی چنگ زد...
-این دختر ژولیده...
کثیف...
رفیق خودمون هوژینه؟!


هانیه یه پس گردنی به هامون زد...
-بیشعور ..‌ترسیدم!
-هوژین می بینی...
به داداشش میگه بی شعور!

هانیه مشتی به بازوی هامون کوبید...
-خفه شو باباااااااا.

هامون صداشو نازک کرد و گفت:
-بروووو بزار باد بیاد بابااااااا

به خنده افتادم...
با صدای بلند خندیدم...


-اهااااا حالا شد...
هوژین جان...
بازپرس پرونده اومده....
هر اتفاقی افتاده رو از اول تا آخرش واسش بگو!
حتی کوچک ترین جزئیات!


هامون بیرون رفت...
همراه با دو مرد دیگه برگشت.

یکیشون گفت:
-سلام خانم احمدی...
حالتون بهتره؟
-ممنون
-خانم احمدی هر آنچه اتفاق افتاده رو لطفا کامل واسم بگيد!

1401/09/26 03:26

#رها_فرهمند
#پارت259

همه چیز رو از اول....
تا اخر بدون کم و کاست...
همه چیز رو گفتم...
اشک ریختم...
دوباره ترس به دلم چنگ انداخت...
اما هامون...
شونه هامو محکم تو آغوش گرفت.


وقتی که گفتم...
بهم نزدیک شده فشار دستش روی شونه ام زیاد شد....
سرمو به شکمش چسبوند...
با دستای گرمش دست سردمو نوازش کرد.


و من...
فرو ریختم از اینکه نیما برنامه ریزی شده ولم کرده...
به پلیس اطلاع داد...
بی خبر به بقیه رفته و ولم کرده!


هامون با پلیس ها رفت و من با هول سمت وسایلم که توی اون ساک بود دویدم...


سرم از دستم کنده شد...
هانیه شوکه بهم نگاه کرد...
بدنم قوا نداشت...
روی زمین افتادم.


هانیه تند سمتم اومد...
پسش زدم...
خودمو سمت ساک کشیدم.

گوشیم رو برداشتم...
روشنش کردم.
با هول شماره نیما رو گرفتم...


با صدای بلند گریه می کردم
جواب بده نامرد
(مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.)

گوشی رو سمت دیوار پرت کردم
با دستام توی سر و صورت خودم می کوبیدم

1401/09/26 03:26

#رها_فرهمند
#پارت260

دو تا پرستار داخل اومدن...
دست هامو گرفتن...
هانیه جلو اومد یهو سیلی محکمی توی گوشم خوابوند.


ساکت شدم...
آروم شدم...
فقط تند تند با صدای بلند نفس می کشیدیم.


هانیه بغلم کرد...
-هوژین جان...
آروم باش!
به خدا فقط تو داری اذیت میشی...
اون داره زندگی خودشو می کنه!


بلندم کردن روی تخت دراز کشیدم...
رگم پاره شده بود...
دوباره رگ گرفتن...
ضربان قلبم باز نامنظم بود.


پرستار ها رفتن...
خشک شدم...
سرد شدم...
سر شدم...


آروم لب زدم:
-ازمایش چی شد؟
-هوژین جان بزار یکم بگذره...
آروم بشی..


توی حرفش پریدم...
-من ارومممم!
-باشه...
الان میرم سراغشون.


رفت...خسته بودم...خوابم می اومد‌..اما...دلم سنگین بود...کار نیما شده بود باری روی دلم.

هانیه با دکتر برگشت...
بی رمق به دکتر نگاه کردم...
-سلام گلم...
-سلام...


-عزیزم به خاطر شرایط شما و پرونده ما با اجازه دادگاه یه سری آزمایش انجام دادیم...


جلو تر اومد و ادامه داد:
-ما متوجه منی شدیم...
شما اخیرا رابطه داشتید؟


با خجالت به هانیه نگاه کردم..
رابطه...
رابطه...
رابطه؟؟؟
اون روز...
اون روز لعنتی توی جنگل...

1401/09/26 03:26

#رها_فرهمند
#پارت261

پلک هامو روی هم فشردم...
با صدای تحلیل رفته ای لب زدم:
-ب...له!

-خب...
عزیزم تجاوزی در کار نبوده!
البته...هر موقع مظنون پیدا بشه بازم از اون ازمایش می گیریم!

-سرم رو پایین انداختم...
حماقت کردم بودم...
خودمو در اختیار نیما گذاشتم...
عاشق شدم...
دل بستم....
حماقت پشت حماقت!


دکتر کنارم لبه تخت نشست...
-خانم احمدی؟
-بله؟
-شما ازدواج کردید؟!


زبونمو روی لب خشکیدم کشیدم...
-ن...ه...نه!

-خانم احمدی...
شما حامله اید!

چنان سرمو بلند کردم که گردنم تق و توق صدا داد...
-چییییییی؟
-اطلاع نداشتید...
پیشگیری نمی کردید؟


بیچاره وار نگاهش کردم...
-می خوام بدنم حاملگی با خواست خودتون بوده؟!


خوب فکر کردم...همیشه پیشگیری می کردیم...
ولی اخرین بار...
نه نیما..
و نه من هیچکدوم حواسمون نبود.

-ما چند روز پیش...
-نه عزیزم...
چند روز نه...
هفته های اول بارداری هستید ولی...
ولی صحبت یکی یا دو روز نیست!


-اما من...
-عزیزم امکان داره...پیشگیریتون کامل و یا صحیح نبوده باشه...

1401/09/26 03:27

#رها_فرهمند
#پارت262

دنیا رو سرم اوار شده بود...
دکتر بلند شد و رفت لحظه آخر برگشت
-عزیزم سقط غیر قانونیه...
اما توی این شرایط عاقلانه عمل کن!


رفت...
هانیه یه قدم جلو اومد...
-هوژین من با خبر بودم...
همون موقع بی هوش بودی دکتر به من گفت!...اما نگران نباش!
نذاشتم کسی چیزی بفهمه...
حواسم بود.


بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم:
-برو بیرون!
-هوژین...
-لطفا برو واسم یه کیک یا آب میوه بگیر گرسنه ام!


-برم دنبال نخود سیاه دیگه!

جوابی ندادم...
رفت...
فوری از جا بلند شدم

شال رو از روی ساک برداشتم و کشیدم سرم...
پول برداشتم و با همون لباسا زدم بیرون

یواشکی از بیمارستان رفتم بیرون و از جلوی در یه تاکسی گرفتم..‌
به مقصد تهران!


دل توی دلم نبود...
حالم خوب نبود...
شرایط درستی نبود...
اصلا هیچ چیز سر جای خودش نبود‌.


تا رسیدن به تهران خوابیدم...
هزار جور...
به هزار شکل کابوس دیدم

1401/09/26 03:27

#رها_فرهمند
#پارت263

به محض رسیدن به ساختمون از ماشین پایین رفتم.
سر گیجه داشتم...
تنم خیس از عرق بود...


کلید نداشتم...
خواستم زنگ نیما رو بزنم که در باز شد کسی از در خارج شد...


هاج و واج نگاهم کرد...
اما من بی اهمیت از کنارش گذشتم
وارد اون اسانسور لعنتی شدم...

تا ایستاد به سمت در واحد رفتم..
تند تند به در کوبیدم...
محکم..‌
پشت سر هم...

قلبم ...نه..نه..نمی زد!
بی جون...
وا رفته...
لب زدم:
-تو؟


نیشخندی زد...
-سلام هوژین جان...
کاری داشتی؟
-ف..فریماه... تو اینجا چه غلطی می کنی؟


یهو نیما اومد جلوی در...
به چشماش نگاه کردم...
برق نمی زد...
نگران نبود...
این چشما چشمای یه عاشق نیست!


فریماه رو کنار زد و جلو تر اومد...
-چی می خوای هوژین؟

بدنم سرد نشد!
نفسم بند نرفت...
دنیا هم روی سرم اوار نشد...
چون تعجب نکردم.


نیما همین بود...
همیشه اشغال...
همیشه لجن!


اروم بودم...
اونقدر اروم..که خودم از آرامش خودم می ترسیدم.

لبخندی زدم...
جلو رفتم...
-سلام...
احوال مریض رو می پرسن آقای فتحی!
-حال نزدیکانمو فقط می پرسیم...
ما دیگه باهم رابطه ای نداریم!

قهقه ای زدم...
-درسته... ولی شما آقای فتحی پدر بچه منید!

1401/09/26 03:27