رمانستان

228 عضو

#رها_فرهمند
#پارت264
لبخند دندون نمایی زدم و با حرص کف دستامو بهم کوبیدم...
-خوشبخت بشید!
خوش حال شدم کنار هم دیدمتون...


به سمت اسانسور رفتم...
یا پوزخندی برگشتم:
-راستی فریماه جان ساره...
دوستت... حالش چطوره؟


"دوستت" رو چنان محکم گفتم که که چوب فرو کنی ذغال بزنه بیرون!
اما فریماه خیلی عادی لبخندی زد:
-عالی...


وارد اسانسور شدم و تا آخرین دقیقه بسته شدن در بهشون نگاه کردم...
خوب نگاه کردم...
هرگز فراموش نمی کنم!


کلید نداشتم...
پشت در مونده بودم...
سردم بود...
بیحال شده بودم.


روی پله نشستم...
زانوم رو بغل گرفتم و اشک ریختم....
لب گزیدم تا مبادا به شادی فریماه اضافه بشه.

با صدای پای کسی که تند تند از پله ها بالا می اومد سر بلند کردم...
نکنه نیماست!؟


اخ...
منه احمق!
هامونه...!

به سمتم دوید...
-هوژین خوبی؟
چی کار می کنی با خودت؟
-هامون؟
-جان...دختر خوب پاشو بریم تو؟!
-کلید...کلید...
-من دارم!

1401/09/26 03:28

#رها_فرهمند
#پارت265
بلندم کرد...
کاملا توی بغلش بودم...با بغض توی گوشش پچ زدم:
-نیما...بافریماهه!
-باشه...
گریه نکن.


در رو باز کرد و داخل رفت...
-هوژین دستات یخه!

روی راحتی نشوندم...
ملافه رو از روی تخت کشید و به سمتم اومد.
دورم پیچید.
رفت توی اشپز خونه...

چند دقیقه بعد با یه ماگ چای سمتم اومد...
-توش عسل ریختم!

بی رمق نگاهش کردم...
-ممنون!
-الان برات غذا سفارش میدم!
-نمی خوام!
-هوژین ضعف می کنی!

زیر گریه زدم...
مات نگاهم کرد...
به سمتم اومد و کنارم نشست.
ماگ رو از دستم بیرون کشید و روی میز گذاشت.


-هوژین درکت میکنم...
اما با آسیب زدن به خودت چیزی درست نمیشه!

دستم رو میون دستاش گرفت...
-دوستش داری ...درست!
می خوایش....درست!
خیانت دیدی...اینم درست!

موهام رو نوازش کرد...
-ولی تو ناراحتی اون که نیست!
اگر ناراحتیت براش مهم بود اصلا ناراحتت نمی کرد.


با انگشت شصتش اشکمو پاک کرد...
-هم تو شکست بخوری...
هم تو خیانت ببینی...
هم تو ناراحت باشی!
ابن حق توئه؟


نگاهش کردم...
حق با اون بود‌‌‌...
-هوژین به نبودش عادت می‌کنی !
درست میشه...
خوبه آسیب جبران ناپذیری ندیدی!


آسیب؟
هعععع!
خبر نداری....
دودمانم رو به باد داده!

1401/09/26 03:28

#رها_فرهمند
#پارت266

گریه رو از سر گرفتم...
-هامون ...
من....
من حامله ام!

•••••••●●●>
#نیما

نمی دونم چرا دخترا همیشه همینن...
یا میگن خودکشی میکنند...
یا میگن حامله اند.‌‌...


البته بستگی داره تا کجا باهاشون پیش رفته باشی!
اون از نگار...
اینم هوژین!


اما نگرانش بودم...
نگرانی مغزم رو از هم پاشونده بود.


منتظر به فریماه نگاه می‌کردم ...
پشت درختی مخفی شده بودم...
فریماه پر سر و صدا...
بهترین طعمه برای گیر انداختن اون عوضی بود.


دو روزه دنبال فریماهم...
دو روزه از هوژین خبری ندارم....
خسته شدم!


پشتم رو به فریماه و دوستاش کردم و پلک بستم...
نفسم رو کلافه فوت کردم.

یهو صدای جیغی بلند شد...
فرز برگشتم...
خودش بود!


با دو سمت فریماه دویدم که اون دست خیابون روی زمین افتاده بود.
چشم چرخوندم...
دنبال مرد سیاه پوشی دویدم که کلاه گذاشته و ماسک زده بود‌‌.


یهو چند تا مرد اوار شدن روش و گرفتنش...
پلیس؟!
فرز عقب برگشتم...
لعنت بهش...
لعنت بهش!

1401/09/26 03:28

#رها_فرهمند
#پارت267

فرار کردم... و ار پله های مترو پایین رفتم ...تندی خودمو به مترو رسوندم و رفتم داخل...
نمی دونم کجا؟؟
به چه مقصدی؟؟؟
کدوم خط؟؟؟


فقط باید می رفتم و فرار می کردم.
گوشی رو خاموش کردم .
بیچاره شدم!


اون دیوانه که نمی دونم از کجا سبز شده بود...
همه چیز رو لو میده!
کافیه دهن باز کنه....
من باید فرار کنم!


تا جایی که راه ادامه داره میرم...
تا ابد...
فرار می‌کنم.


من که همیشه فرشته مرگ بودم...
جون دادن آدما رو می دیدم ...
صدای آخرین نفس هاشون رو می شنیدم.
از مرگ واهمه دارم...


یه افسانه هست:
میگه کسایی که کشته میشن چشماشون باز می مونه تا آخرین لحظه چشمای قاتل رو ببینن!
تا روحشون انتقام بگیره...


ولی باید این رو اضافه کنم...
قاتل هم چشمای کسایی رو که کشته هر گز فراموش نمی کنه!


اون تصویر ها تبدیل شدن به کابوس طولانی برام...
نفرین ها به جون خریدم...
آه ها رو به دوش کشیدم...
تا هیچوقت فقیر نباشم!

فقر برای بچه ای که توی یتیم خونه بزرگ شد...
یعنی فلاکت....

1401/09/26 03:28

#رها_فرهمند
#پارت268

••••••••●●●>
#هوژین

ماتم زده یه گوشه نشسته بودم....
هامون رفته بود و با مدارک پزشکیم واسم مرخصی گرفته بود...

هانیه پیشم بود و مواظب...
لب به غذا نزده بودم...
قرص هم نمی خوردم...

هامون بعد از اینکه فهمید حامله ام هیچ چیز نمی گفت...
از همه خجالت می کشیدم.

هامون اومد...
زیر چشمی نگاهش کردم...
اروم سلامی کرد...
کمی جرات گرفتم...
نگاهش کردم...
-سلام.

-خوبی؟

قبل از اینکه من لب باز کنم هانیه گفت:
-چه خوبی هامون؟!
هیچی نمی خوره!
قرص نمی خوره!


-حق داره قرص نخوره...!
حامله است!

یهو چنان میخش شدم..‌
هانیه هم دست کمی از من نداشت!
هیچکدوم این قضیه رو به روی خودمون نمی اوردیم!


هانیه لب زد:
-هوژین عاقل باش!
تو که نمی خوای نگهش...

هامون توی حرفش پرید:
-تو دخالت نکن هانیه!
تصمیم خودشه...
بچه رو بخواد یا نه!

سرمو تا آخرین حد ممکن پایین انداختم...
هانیه تاکیدی گفت:
-بچه به دنیا بیاد که بره یتیم خونه؟
اون از اون بابای گربه صفتش...
اینم از هوژین...
مثل اینکه نمی فهمید...
بارداری برای هوژین و قلبش یعنی خودکشی...!

قبل از اینکه *** دیگه ای حرف بزنه گفتم:
-من بچه رو نمی خوام!

1401/09/26 03:29

#رها_فرهمند
#پارت269

هر دو نگاهم کردن...
جدی و قاطع لب باز کردم:
-نمی خوامش...

هانیه بشکنی زد:
-چه عجب...
تو یه جا عقلت کار می کنه!

هامون غرید:
-هانیه!!!!
-هانیه چی؟؟؟
مگه دورغ میگم؟!


از جا بلند شدم و سمت اتاق رفتم و گفتم :
-نه دورغ نمیگی هانیه!

هامون یهو از شونه هامو گرفت و به سمت اتاق هدایتم کرد و غرید:
-هانیه تو ساکت!


لبه تخت نشوندم و در رو بست.
منتظر به هامون نگاه کردم...
جلوم زانو زد و دستمو گرفت...
پلک بست...

کلافگی از تمام حرکاتش می بارید...
اروم صداش زدم:
-هامون؟


فقط نگاهم کرد..
-هامون هر چی می خوای بگی رو بگو!
نیاز نیست انقدر فکر کنی!
بگو.


نفس عمیقی کشید...
-ببین هوژین...
اگر می خوای بچه رو نگه داری...
ترست از پدر داشتن نداشتنش نباشه!

گیج لب زدم:
-منظورت چیه؟
اصلا نمی فهمم!

-هوژین من حضانت بچه رو به عهده می گیرم.
-چی؟!
-با من ازدواج کن هوژین!


-من...
من حامله ام!
اصلا...
اون....
نیما..‌!

1401/09/26 03:29

#رها_فرهمند
#پارت270

-هوژین...
اروم باش!
تو مجبور نیستی!
فقط یه پیشنهاد بود.

بلند شد و به سمت در رفت..برگشت...خیره خیره نگاهم کرد..
-بهش فکر کن هوژین.


رفت.
من موندم و کوهی از فکر و خیال...
هانیه اومد...
هرکاری کرد از زیر زبونم حرف بکشه نتونست.
انگار لال شده بودم.

هامون رفت...
چند روز گذشت نیومد...
من اما نمی تونستم به پیشنهادش فکر نکنم...


بعد از ظهر بود...
روی راحتی نشسته بودم...
گوشیم زنگ خورد اما حال اینکه برم پیداش کنم رو نداشتم...
چند دقه بعد کلید و به در انداختن...


وقت اومدن هانیه نبود!
ترس به دلم افتاد...
مضطرب لب زدم:
-کیه؟!


وارد شد...
هامون بود.
-سلام...
-هوژین پاشو!
-چی شده؟
-پاشو میگم...
-هامون سکته می کنم...
بگو خب...


چشم بست... پلک هاشو روی هم فشرد...
-مجرم رو گرفتن!
اونی که دزدیده بودت‌...


-امروز ؟
-نه...
یک هفته ای میشه!
من به تو نگفتم...نگران نشی!
ولی الان اعتراف کرده یه چیزایی گفته باید بیای!

1401/09/26 03:29

#رها_فرهمند
#پارت271

-چی گفته؟
-چیزی نیست!...با من بیا فعلا!


بلند شدم دم دستی ترین لباس هامو پوشیدم...
با هامون راه افتادیم سمت پلیس آگاهی.


دل توی دلم نبود بفهمم کی این بلا رو سر من آورده...
اصلا این مدت توی فاز بدیم...
بد بیاری پشت بد بیاری...
یکیشم این بچه...


به محض رسیدن مستقیم فرستادنمون اتاق اتاق بازپرس...
روی صندلی نشستم و چشم دوختم بهش...

جویای حالم شد و بعد گفت:
-خانم احمدی باید بیاید برای شناسایی مجرم!
مشکلی که ندارید؟


اب دهنمو قورت دادم...
--خیر!
بریم...


به سمت اتاقی رفتیم...یه شیشه دودی بود که اونطرف یه مرد روی صندلی پشت میز نشسته بود....
دست هاش دست بند زده شده بود...

جلو رفتم...
مامور کنارم ایستاد...
-خوب نگاه کنید!
خودشه؟

جلو رفتم...
تصویر اون روز جلوی چشام اومد...
صداش توی گوشم نشست...

لرزی به تنم نشست...
-ب...بله
-بله چی خانم احمدی؟...تایید می کنید ایشون مجرم هستند؟
-بله!


بیرون رفتیم...
قدم افتاده بود...
قلبم تند می زد...

نفس عمیقی کشیدم...
هامون یه شکلات توی دهنم انداخت...
کلا حواسش به من بود.

-خانم احمدی بیاید اطلاعات مهم دیگه ای هست که باید در جریان قرارتون بدم.

1401/09/26 03:30

19پارت دیگ تا پایان رمانمون مونده

1401/09/26 03:40

#رها_فرهمند
#پارت272

دیگه توان از دست و پاهام رفته بود...دنبال یه جایی می گشتم اوار بشم سرش قبل از اینکه بار روی دوشم زمینم بزنه.


وارد اتاق شدیم...
روی اولین صندلی نشستم...
پلک بستم...


-خانم احمدی؟
با شما هستم!

بی رمق نگاهش کردم که ادامه داد:
-حالتون خوبه؟

توان حرف زدن نداشتم!
برای پیش بردن کار اروم پلک هامو روی هم گذاشتم.

هامون به دادم رسید و گفت:
-بفرمایید!

مرد پرونده مقابلش رو باز کرد و گفت:
-مجرم طی بازجویی به طور کامل اعتراف کرده!
که شما رو ربوده...
برده کجا...
چطور اینکار رو کرده...
اما وقتی دلیل کارش رو جویا شدیم...اشاره کرد سمت یکی از نزدیکان شما!


متعجب و ترسیده خودم رو جمع کردم...
-من؟!
-بله...
-کی؟
-نیما فتحی!

-چییییی؟!!!

حس می کردم چشمام الان از حدقه می زنه بیرون....
نفسم تنگ رفت...
شالم رو از دور گردنم باز کردم...
لب گزیدم...


هامون نگران سمتم اومد...
-هوژین؟؟؟
خوبی؟!


دست هامون رو پس زدم...
سمت بازپرس برگشتم...
-یعنی چی؟
باهاش خصومتی داشته؟
الان نیما فتحی حالش خوبه؟


-نه خانم احمدی...خصومت شخصی درسته!
اما...
چطور بگم؟!
یه خصومت ساده نیست!
شما از کار آقای فتحی مطلع هستید؟

1401/09/26 23:23

#رها_فرهمند
#پارت273

-بله...ایشون مهندس کامپیوتر هستند...و توی یه شرکت خصوصی کار می کنن.
-شاید درست نباشه جزئیات پرونده رو در اختیارتون بزارم...
ولی از اون جایی که شما هم یکی از اهداف ایشون بودید مجبورم اگاهتون کنم....
و شما حق بازگو کردن اطلاعات رو ندارید!


-ب...بله...
-نیما فتحی... قاتل کرایه ای هستن خانم احمدی...



گیج و احمقانه لب زدم:
-یعنی چی؟
-یعنی ایشون پول می گیرن و آدم می کشن!


انگار با یه پوتک توی سرم کوبیدن...
گریه...؟
نه اصلا حتی بغض هم نداشتم...
بلعکس خنده ام گرفته بود.


انگار برترین کمدین جهان داشت طنز ترین جوک سال رو بهم می گفت..
نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم...
با لودگی گفتم:
-بعد..‌
ربطش به من چیه؟!
چطوری من هدفش بودم.


-خانم احمدی شما هم یکی از اهداف قتل های سریالی ایشون بودید...


خنده ام وا رفت...
-ق..تل سریالی؟!
-بله ما حدود بیست و یک مورد رو پیش‌بینی می کنیم.


-غیر ممکنه!
-متاسفانه کسی که شما چند دقیقه پیش شناسایی کردید همسر یکی از قربانیان ایشونه
تمام مدراکی که علیه نیما فتحی تحویل پلیس داده حقیقت دارن.


-من چرا باید...
نیما چرا دنبال من باید باشه؟
اخه نا کاملا اتفاقی همدیگه رو دیدیم.
-به دستگیری نیما فتحی حقایق روشن میشن.


الان من باید چی کار می کردم؟
چه غلطی می کردم؟

1401/09/26 23:24

#رها_فرهمند
#پارت274

اتاق در سرم چرخ می زد...دل و روده داشت به هم می پیچید...
احساس حالت تهوع دارم.

سرم به تنم سنگینی می کرد...
یهو دنیا پیش چشمام سیاهی رفت‌.
*
چشم باز کردم...
یه چیز دیدم...
هامون نگرانی که بالای سرم قدم رو می رفت..
نگاهش کردم...
تا منو دید به سمتم اومد
-هوژین خوبی؟


چشم بستم...
دو باره باز کردم‌.
-من چم شد؟!
-چیز خاصی نیست اما به خاطر خودت و بچه بهتره اینجا باشی!


بچه؟.
چه بچه ای؟!
بچه اون عوضی؟!
این اشغال بچه من نیست!!!


دلم می خواد مشت هامو توی شکمم بکوبم!
اما حتی توان این کارم نداشتم.
دوباره خوابم برد...
*
اینبار به دست هانیه بیدار شدم...
-هوژین؟؟؟
گیس بریده...
اخه مگه تو خرسی؟!


پلک باز کردم...
-چه عجب رنگ چشات فراموشم شده دختر!
سیاوش اومده...!


بی رمق نگاهش کردم...
تختم رو بالا آورد...
سیاوش اومده بود به من سری بزنه...
البته مثلا!



حتی با این حال مریضم متوجه نگاه های سیاوش و هانیه شدم.
تیر اخر وقتی بود که هانیه سیب پوست کند به برش نوک چاقو زد و دهن سیاوش گذاشت.


یهو لب زدم:
-شما با همید؟!
سیب توی گلوی سیاوش پرید و چاقو لز دست هانیه افتاد..‌


-خب حالا...
چرا هول شدید؟!

سیاوش نیشخندی زد...
-از کجا فهمیدی موزی؟

هانیه غر زد:
-تابلویی دیگه سیاوش...
نگفتم زیر چشمی نگاه نکن!
-تو خودت سیب گذاشتی دهنم ها!

1401/09/26 23:24

#رها_فرهمند
#پارت275

به من نگاه کرد...
-فضول خانم!

بی حال خندیدم...
-چرا مخفی می کردید؟

سیاوش خندید...به هانیه اشاره ای کرد...سمتم خم شد و پچ زد:
-هانیه می گفت خوبیت نداره..‌
بگیم هوژین بی هوش بوده ما با هم وارد رابطه شدیم!

-این چند روز؟

هانیه لب گزید...
-نه شمال!


خندیدم...
-خاک تو سرتون!
اگر می مردم چی؟

هانیه نیشگونم گرفت...
-ببند دهنتو!

لبخندی زدم...
با حسرت نگاهشون کردم...
-خوشبخت بشید!

نیما یاداور هزار تا خاطره بد و کثیف و دورغی بود...
یکیشم فریماه!


اروم لب زدم:
-فریماه...
بهش حمله شده بود...
حالش چطوره؟


هانیه چشماشو توی کاسه چرخوند...
-ایش!!!
بادمجون بم افت نداره!
هیچیش نشده!

سیاوش خندید...
-البته صدمه روحی دیده...
برای همین فوری رفت کانادا پیش پدرش!

هانیه اخم کرد...
-تو از کجا می دونی؟
-هامون با بازپرس پرونده صحبت کرده به من چه!

***
چهار روز گذشته بود...
به قول هانیه همه به یه نوایی رسیده بودن الا هوژین بیچاره...

شده بودم عین بچگی هام...
همه دنبال زندگیشون بودن و من بیمارستانم!
این بچه حتی گذر زمانم رو سخت تر هم کرده بود.


مثلا صبح ها رو با حالت تهوع سختی شروع می کردم...
پلیس نیما نگرفته بود...

تصمیمم این بود بهش فکر نکنم...
متعاد شده بودم به فضای مجازی...
اما بازم شب کابوس بود کابوس

1401/09/26 23:24

#رها_فرهمند
#پارت276

لبه تخت نشسته بودم...
تنم خشک شده بود...
هامون برام یه دمنوش آورده بود صبح ها که می خوردم کم تر اذیت می شدم.


گوشی رو به شارژ زدم...
رفتم دستشویی دقیقه ای نگذشته بود که صدای در اومد...
دستم رو شستم...
و بیرون رفتم
-هامون؟
هانیه؟


جلو رفتم با دیدن اون لعنتی جیغی زدم و به سمت دستشویی دویدم.
تندی در رو بهم کوبیدم...
نفس نفس می زدم....


تمام تنم خیس عرق بود.
سینه ام می سوخت...
گلوم خس خس می کرد..‌


یهو محکم به در کوبید...
خودمو پشت در انداختم و جیغ کشیدم:
-کمکککک!!!


تند تند...
پشت سر هم...
جیغ می کشیدم:
-پرستارررررر
کمکککککک
کسی نیست....؟!


به در اتاق می کوبیدن...
پشت در بودن...
در اتاق رو قفل کرده بود؟


با تمام وجود گریه می کردم...
یهو چنان محکم کوبید به در که ضربه محکمی بهم خورد...
کنار رفتم...

عق می زدم..‌
ویارم گرفته بود توی این مو قعیت؟
قلبم‌...
به خدا دیگه می ایستاد!

با ضربه بعدیش در باز شد...
رخ در رخ هم شدیم...
قاتل به صحنه جرم برگشته بود!

1401/09/26 23:24

#رها_فرهمند
#پارت277

همون مردی که منو دزدید...مگه نگفت پشیمونه؟
پس با این همه وحشی گری چرا اینجاست؟
چطور اصلا از دست پلیس ها فرار کرده؟!
یه قدم عقب رفتم...


هیستریک خندید...
-اون حروم زاده می خواست سر منو کلاه بزاره؟
نتونست!


در اتاق توی یه لحظه باز شد...
هامون مَرد رو هول داد و چاقو از دستش افتاد.

دو تا نگهبان و چند تا پلیس داخل اومدن...
هامون سمت من برگشت
-خوبی؟؟؟
هوژین!


تکونم داد...
-به من نگاه کن!
عزیزم...
تموم شد!
پیشتم!


دستمو گرفت...
اصلا توی یه عالم دیگه ای بودم!
لال بودم...
لال!


هامون منو از اتاق برد.
دستمو گرفته بود دنبال خودش می کشید!
از بیمارستان خارج شدیم...


لرزی به تنم نشست...
جلو رفتم و به بازوی هامون چسبیدم...
قلبم اروم شده بود.
حالت تهوعم از بین رفته بود.


ایستاد...
سمتم چرخید...
-هوژین؟
نگاهم کن!


سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم...
کتش رو از تنش در اورد و روی شونه ام انداخت...
لبه های کت رو بهم نزدیک کرد و گفت:
-هوژین از احساس من خبر داری مگه نه؟!

1401/09/26 23:25

#رها_فرهمند
#پارت278

دستاشو قاب صورتم کرد..
-من می خواستم احساسم رو فراموش کنما...به جان هانيه نشد!

با انگشت شصتش گونمو نوازش کرد...
-حق با اونه...
تو اونو دوست داری!
ببین چقدر لاغر شدی!
من میخوام عوضی باشم نگهت دارم...
ولی طاقت این حالتو ندارم.


چشماش لبالب اشک بود...
از احساسش کم و بیش با خبر بودم...
-هوژین برای آخرین بار!


یهو بغلم گرفت...
محکم...!
انگار می خواست حبس کنه.


کمی از خودش فاصله ام داد...
لبشو روی پیشونیم گذاشت...
-دوست دارم هوژین...


توی حال و هوای بغلش بودم که دو باره دستمو گرفت و کشید...
در عقب یه زانتیا رو باز کرد و نشوندم...
-هوژین مواظب خودت باش!


در رو بست که فوری قفل در ها زده شدن.
به سمت راننده نگاه کردم...
هودی پوشیده و کلاهش رو سرش کشیده بود.


با ترس و نگرانی سمت هامون برگشتم...
دستگیره در رو کشیدم ولی‌ قفل بود.
به شیشه کوبیدم....
-هامون!!!


هامون همونجوری نگاهم می کرد...
-هامون نگاهم نکن!
بیا در رو باز کن!
هاموننننننن...


ماشین استارت زد...
جیغ زدم:
-هاموننننننننن
تو رو خدااااااا...
بیارم بیرونننننننننن!


ماشین با سرعت زیادی از جا پرید...
جیغی کشیدم ..
به عقب نگاه کردم...
هامون هنوز همونجا بود...
و ماشین با سرعت زیادی می رفت.

1401/09/26 23:25

#رها_فرهمند
پارت279

-عوضی تو کی هستی؟؟؟
کمکککککک!
یکی به دادم برسهههههههه!


دستشو جلو برد و ضبط ماشین رو روشن کرد
از صدای اهنگ جیغی کشیدم و از جا پریدم...
سیستم بود...
دستامو روی گوشم گذاشتم...


-تو کی هستی؟
چی از جونم می خوای؟


اصلا صدامو نمی شنید...
دستمو جلو بردم و کلاهش رو از سرش کشیدم...
وا رفته سر جام برگشتم...


نیما؟
جیغ کشیدم:
-بزن کنارررررر...!

به سمت جلو یورش بردم و ضبط رو قطع کردم.
-عوضییییی
بزن کنارررر!
تو چقدر پر روییییییی!

هولم داد...
سر جام برگشتم...
بین پام خیس بود...

لباسم رو کنار زدم ...
خشتک شلوارم قرمز بود.

با ترس زمزمه کردم:
-خ...خون!

غرید:
-چی؟؟؟
-خون!
خون ریزی دارم!

-کجات...
هوژینننن!

جیغ زدم:
-خفه شوووووووو
اون ...اون داره میمیره!
-
-هوژین هامون گفت حامله!
هوژین بچه...
وای!

1401/09/26 23:25

#رها_فرهمند
#پارت280

قهقه ای زدم...
اصلا ناراحت نبودم.....
نه نمی تونستم انقدر *** باشم که ناراحت بشم...
شوکه نگاهم می کرد..
به شکمم اشاره کردم و گفتم:
-ببین...
حتی اونم تورو حس کرد...
رفت!
نخواست تو پدرش باشی.


اخم کرد و ماشین رو کنار کشید...
-دیوانه شدی هوژین؟
چی داری میگی؟!


به سمتم مایل شد...
-دراز بکش تا برسیم!


عصبی داد زدم:
-به تو چههههههه!
برو بیمارستان...
-صداتو بیار پایین!
نمیشه!


بازم خندیدم...
-اونوقت کی به دادم می رسه؟
ببینم نکنه تو دکتری؟
اخه قاتل بودی نگفتی..چنین احتمالی میدم.


-بسه هوژین!
-مگه دورغ میگم؟


دوباره حرکت کرد...
-هوژین اگر یک کلمه دیگه حرف بزنی مجبور میشم بیهوشت کنم ببرمت!


ساکت شدم...
از کوچه پس کوچه می رفت...
به یه پارکینگ رسید و داخل رفت .


-هوژین پیاده نشو تا بیام بغلت کنم!
-لازم نکرده!
اگر دستات به من بخوره می شکنمش!


پیاده شد...
با درد ...
حرص....
لجبازی...
از ماشین پیاده شدم.

1401/09/26 23:25

#رها_فرهمند
#پارت281

جلو اومد...
داد زدم:
-سمت من نیا!

قدم بر می داشتم...
خون ریزیم بیشتر می شد
با درد ناله ای کردم...
با حرص تندی سمتم اومد و یهو یک دستشو زیر زانوی انداخت و دست دیگشم دور کمرم...
بلندم کرد...


با پر رویی خودمو تکون دادم..
-کی گفت بهم دست بزنی؟
بزارم پایین!


اونم اما با اعصبانیت گفت:
-تو رو چی کار دارم؟
بچمو بغل گرفتم!


-به من چه اخه گاو؟
بچتم مرد...
ندیدی؟

-خفه شو هوژین!
چقدر حرف می زنی!


از پله بالا رفت و وارد خونه شد...
قدیمی اما تمیز بود.
روی تخت یک نفره گذاشتم.


خواست بره با سلیطه بازی گفتم:
-کجا مرتیکه؟
-ساکت.
الان میام!

خواستم بلند بشم که انگشتشو تحدید وار سمتم تکون داد.‌‌..
-تو فقط از جات تکون بخور!


از خودم بدم می اومد...
تنم بوی بیمارستان می داد و بین پاهام لزج بود...

طولی نکشید که در باز شد...
رو بر گردوندم...

-بفرمایید!

سر چر خوندم..‌
پیر زنی داخل اومد...
این دیگه کیه؟
چه گرفتاری شدم!

پیرزن جلو اومد:
-سلام...
چطوری؟
به خَیری؟
جانت سلامت است؟


جوابش رو ندادم.
از اونم رو بر گردوندم...
اونم دیگه حرفی نزد!

1401/09/26 23:32

#رها_فرهمند
#پارت282

جلو اومد و پیرهنم رو بالا زد..‌‌.
از جا پریدم...
دستشو چنگ زدم
-چی کار می کنی؟

جوابم رو نداد
به جاش نیما جلو اومد و دستمو گرفت.
-ولم کن!
می خوای بکشیم؟


نیما وا رفته بهم چشم دوخت...
اما من با اخم جوابش رو دادم.
پیر زنی که به گمانم از کشور افغانستان بود کمر شلوارم و پایین کشید....


هین بلندی گفتم...
چشمام گشاد شد...
چی کار می کردن!

دستمو محکم تکون دادم و به نیما توپیدم:
-چشمای هیزتو درویش کن!
خانم چی کار می کنی؟!

اصلا زن انگار منو نمی دید!
شایدم تلافی جواب نگرفتن سلامش بود!

نیما داشت بهم نگاه می کرد...
ناخنم رو توی دستش فرو کردم...


غریدم:
-نگاه کن تا کورت کنم عوضی!

نیشخندی زد...
زن بلند شد...
نیما هم دنبالش رفت.


با خشم و بغض تند تند لباسم رو درست کردم.
نیما برگشت...
لبخندی زد و گفت:
-خون ریزیت قطع شده...
میگه بچه خوبه!

یا تخصی و چندشی گفتم:
-اه...
چرا نمیمیره؟
سگ جونه!

یهو جلو اومد و سیلی توی گوشم زد...
داد زد:
-به خودت بیاااااا

دا رفته نگاهش کردم...
-منو زدی؟

1401/09/26 23:33

#رها_فرهمند
#پارت283

داد کشید:
-اره زدم!
تا به خودت بیای!
شورش رو دراوردی دیگه!

-من؟
من شورشو در اوردم؟
یا توی عوضی؟!

بلند شدم...
زیر شکمم تیری کشید...
خم شدم.

دستشو دورم حلقه کرد...
-بشین!

پسش زدم...
-ولم کن!
-باشهههه!
باشههههههههه.
دیوانه شدم دیگهههههه...


رفت.
در رو هم پشت سرش کوبید و قفل کرد...
با درد نشستم. اشک ریختم....
خدایا...
خدایا
از بچگی...
از وقتی پامو توی این دنیای هزار رنگت گذاشتم...
عذاب کشیدم.
همیشه مریض بودم...
بچگی ممنوع!
خوشی ممنوع!


اسطورمو‌‌‌...
خواهرمو گرفتی!
اون بس نبود...
پدر مادرمم بردی!


بی کسم کردی!
بس پناه شدم همه برام بزرگی کردن
با خون دل درس خوندم
خار بودم...
خار ترم کردی!
این چه عشقیه منو اسیرش کردی
این بچههههه


بریدم دیگه!
اگر کریمی...
اگر بزرگی...
خلاصم کن!
منو بکش همین!

1401/09/26 23:33

#رها_فرهمند
#پارت284

توی همون حال خوابم برده بود...
اروم چشم باز کردم...
اتاق تاریک بود...
بلند شدم...


کمرم به خاطر این طرز خوابیدنم درد گرفته بود....
دستم رو که خواب رفته بود ماساژ دادم...
چشم چر خوندم...
نیما برنگشته بود.

از جا بلند شدم ...
آروم اروم قدم برداشتم.
کلید برق رو پیدا نمی کردم.


می ترسیدم...
از این خانه بی در و پیکر...
از محله اش...
ادماش...
صاحب خونه اش...
نیما!


به در رسیدم...
دستگیره رو کشیدم...
اما در قفل بود...


با ترس...به در کوبیدم.
داد زدم:
-کمک!
کسی صدامو می شنوه؟
به دادم برسید!


یهو کلید توی قفل چرخید و در باز شد...
از پشت در کنار رفتم....
با ترس توی تاریکی منتظر بودم ببینم کیه...


نور راه رو توی اتاق تابید و من صورتش رو دیدم.
نیما بود.

دستمو به کمر دردناکم گرفتم و کنار کشیدم...
-خوبی؟
کمرت درد می کنه؟

صداش گرفته بود.
با پوزخند رو گرفتم...
-نگران من بودی و توی اون حال....
توی ظلمات ولم کردی؟!

1401/09/26 23:33

#رها_فرهمند
#پارت285

نفسشون کلافه رها کرد....
سمتم قدم برداشت...
-پشت در نشسته بودم...
صدا می زدی می اومدم...

گیج لب زدم:
-پشت در؟
-اره...
می دونم ازم عصبی!
-عصبی نه...
ازت حالم بهم می خوره...!


داد کشید:
-هوژینننننننننن!

شونه هام از ترس بالا پریدن...
ترسیده دستمو روی گوشم گذاشتم...
دستمو گرفت و برداشت...
-گوش کن!


با ملاحضه روی تخت نشوندم...
-هوژین منو...
منو گذاشته بودن جلوی مسجد...
پیدام کردن دادن پرورشگاه...


چشماش قرمز بود...
تا حالا توی این حال ندیده بودمش!

-هوژین بی محبت...
بی لالایی مادرانه..
هوژین من اگه تب می کردم کسی نبود بالای سرم تا صبح واسته!


جلوم زانو زد...
-یادمه رفتم مدرسه..
از جلسه والدین متنفر بودم...
بچه ها بهم میگفتن بی پدر و مادر...
یکیشون توی دعوا بهم گفت شاید حاصل زنا باشم...
حرفاشون عادی شده بود.
ولی این درد داشت که خودمم جوابی نداشتم بهشون بدم...
بگم نههههه اینطور نیست.


قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد.
-هوژین بارون که می اومد مادرا با چتر می اومدن دنبال بچه هاشون...

من حتی کلاس اول کلمه بابا و مامان با حسرت می گفتم...
با غریبی می گفتم...

1401/09/26 23:33

#رها_فرهمند
#پارت286

سرشو رو پام گذاشت...
صورتم خیس بود...
اشک هام از هم سبقت می گرفتن


-هوژین من شاگرد اول شدم...
ولی مثل بقیه ذوق نشون دادن کارنامه ام رو نداشتم...
حسرت یه پسرم شنیدن رو به دل دارم.



اروم لب زدم:
-اینا حق با تو!
ولی تو آدم کشتی...
پدر یه خانواده...
مادر..
عشق..
همسر..
بچه...
تو خیلی ها رو داغدار کردی!
عزیزشون رو کشتی!
شدی قاتل کرایه ای!
فقط کار یه دیوه!
اینکه پدر نداشتی....
مادر نداشتی‌.. یعنی باید آدم بکشی؟
من عزیز از دست دادم!
آدم ار دلتنگی اب میشه...
جیگرم آدم آتیش می گیره!
خواهرم رو کشتن...لحظه ای نیست که نفرین نکنم!


هق هقی کردم...
-نیما...
تو هزاران هزار آه و نفرین پشتته!
چرا این کارو کردی؟
نترسیدی؟
وقتی جون می دادن دستات نلرزید؟


-هوژین...
من کسیو نداشتم که بترسم از نبودش..
که بترسم از داغ نداشتنش...
نه...
نه ترسیدم...
و نه لرزیدم...
اما حالا هوژین...
از وقتی تورو دارم...علاقه مند شدم بهت دیگه کاری نکردم!
بچمون هوژین...
من می خوام بچم حسرتای منو نداشته باشه.

1401/09/26 23:33

#رها_فرهمند
#پارت287

قهقه زدم....
احمقه؟!
عقلشون از دست داده....
من چی میگم...
این چی می گه!


با داد گفتم:
-چه بچه ای؟
کی گفته من نگهش می دارم؟
بچه ای که مامانش من مریضم...
باباش توی قاتل!
ازدواجم که نکردیم!


-یعنی چی این حرفا هوژین؟
-یعنی می خوام سقطش کنم!
-تو غلط می کنی!
-خواهی دید...


سمتم یورش اورد و گلوم رو چنگ زد...
-می کشمت هوژین....
می کشمت اگر به بچه آسیب بزنی!


با لبخندی غرق در اشک لب زدم:
-بچه تو هنوز شکل نگرفته...
می ترسی...
نگرانی!
انوقت چند تا پدر مادر رو داغ دار کردی؟


دستاش شل شد...
-هوژین می خوام درستش کنم.
-پس برو تسلیم بشو!

••••••••●●●>
#نیما

ناباوار رهاش کردم...
چند قدم عقب رفتم...
دیوانه شده؟


پچ زدم:
-منظورت چیه؟
-منظورم اینه برو خودتو تسلیم کن!
همه دنبال تو هستن...
جرات دزدی و قاچاق و فروش مواد نیست!
تو ...
خدا لعنتت کنه تو قاتل سریالی!
کجا می تونی فرار کنی؟
هر جا بری می گیرنت!

داد زدم:
-تو دیوانه ای....
تو دیوانه شدی!
من...
منو اعدامم می کنن!
-نیما اگر خودت تسلیم بشی تخفیف میدن توی مجازاتت


می خندم...
حتما هوژین عقلش رو از دست داده.
-چقدر هوژین؟
به جای 29بار 27بار اعدامم می کنن؟

1401/09/26 23:34