The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#رها_فرهمند
#پارت288

-نه...
نه نیما...
به خدا من کلی توی سایتای مختلف پرونده های مختلف رو خوندم...
می تونیم بگیم ت مشکلات روانی داری!
اونوقت اعدام نمی کنن!



این دختر یه چیزی شنیده بود و پی به اصلش نبرده بود...
همونجوری می خواست سر منو بالای دار بفرسته...!
اگر الان بحث نکنم...
یادش میره...
منم که دنبال رفتنم!
اول میریم افغانستان...


موذیانه لب زدم:
-جدا؟
میشه؟!


خوش باور لب زد:
-اره میشه!
مم کمکت می کنم!


لبخند زدم...
-هوژین به خدا من دوست دارم!
-پس فریماه خونت چی می خواست؟
-فریماه طعمه بود.
من می خواستم خطر رو از تو دور کنم و اون حیون گیر بندازم.
نمی دونستم پلیس هم مثل من براش کمین کرده.
-باورت کنم؟
چرا اینقدر بهم آسیب می زنی؟
چرا دست از سرم بر نمی داری؟
-چون عاشقتمممم!


بهش امان ندادم...
سمت خودم کشیدمش و لب های لرزونش رو به کام گرفتم.

••••••••●●●>
#هامون

پشت سر هم به اون شماره لعنتی زنگ می زدم...
همون شماره ای که بار اول نیما باهام تماس گرفت...
گفت توی خونمه...
می خواد من رو ببینه!

1401/09/26 23:34

#رها_فرهمند
#پارت289

اما حالا خط اصلا توی شبکه موجود نیست!
چطوری باید بهش خبر بدم اون جانی که پشت سرشونه مسلح بوده.
دو تا از پلیس ها رو زده و فرار کرده.


به محض برگشت...
پلیس ها منو گرفتن...
مجبور شدم بگم هوژین با من بوده ولی از پیشم دزدیدنش.


احتمال دادن نیما هوژین رو برده...
هنوزم موندم چطور دوربین‌ ها رو غیر فعال کرده.

••••••••●●●>
#نیما

بعد مدت ها خواب راحت داشتم.
هوژین توی بغلم بود...
چشمام گرم خواب بود.

با بر خورد چیزی روی پیشونیم چشم باز کردم...
اسلحه بود....
وحشت زده به کسی نگاه کردم که بالای سرمون بود...
توی گرگ و میش چیزی درست معلوم نبود...
ولی اینکه کی می تونه باشه...
حدس زدنش کار سختی نیست!


یهو زدم زیر اسلحه اش و خودمو انداختم رو تن هوژین...
هوژین ترسیده از خواب پرید و جیغی کشید ...


داد زدم:
-تو کی هستی؟
-منو یادت نیست فتحی؟
من همونم که از دشمنم پول گرفتی تا زنمو بکشی!
من همونم که شاه رگ زنشو وقتی کنارش خواب بود زدی!
حالا شناختی؟


شناخته بودمش...
از همون اول که عکسش رو پیدا کردم...
بعدی قاتل بودن اینکه هیچوقت چهره کسی که می کشی از یادت نمیره...
به خصوص زن این مرد...
که بی گناه بود!

1401/09/26 23:34

#رها_فرهمند
#پارت290

-می بینی فتحی؟!
دقیقا تو ام مثل من شدی!
همه این سال ها گفتم خدا کو پس...
ولی ببین خدا هست...
دقیقا کاری رو که با من کردی به سرت آورد...
حالا منم همون داغ رو روی دلت می زارم.


هوژین اشک می ریخت....
می لرزید...
تمام وجودم ترس بود!
ترس از دست دادن.

هوژین رو محکم به خودم چسبوندم...

مرد داد زد:
-برو کنار!

توی صورت هوژین پچ زدم:
-نترس عزیزم!
من پیشتم!

با لگد به دستم کوبید...
-میگم برو کنار!

هوژین با گریه گفت:
-نیما دوست دارم خب؟
یادت نره!
-خب عزیزم من مواظبتم!


مرد به سمتم حمله کرد...
-میگم برو کنار!

دو تقه به درخورد...
صدای ننه رقیه به گوشم رسید:
-پسر فرار کو کلی اژان ریخته در قلا!

امیدوار شدم...
پیشونی هوژین رو بوسیدم...
که یهو مرد هولم داد...

موهای هوژین رو چنگ زد بیرون کشیدش....
هوژین جیغ زد...
همه چیز توی یک صدم ثانیه اتفاق افتاد

صدای ترسیده هوژین:
-نیمااااا

و صدای شلیک...!

1401/09/26 23:34

#دچار
#رها_فرهمند
#پارت291

درست توی قلبش...
تیر درست سمت چپه سینه زندگی بخشم رو شکافته بود...

ناباوار هوژین رو بغل گرفتم...
خون تن سفیدش رو سرخ می کرد...
هوا روشن شده بود.
همه چیز به خوبی مشخص بود!


چشمای باز هوژین...
خونی که از تنش می رفت...
سینه شکافته اش که به جای اینکه بچمون ازش شیر بخوره غرق خون شده بود.


صدای قهقه اون حروم زاده....
صدای پای ما مامور ها...
ولی من یه چیز می خواستم...
صدای نفس های هوژین که تا چند دقیقه پیش می شنیدم...


-حالا نیما فتحی...
تو هم مثل من داغ عزیز تو...
عشقتو به دل داری...
تو زنده می مونی!
من تورو نمی کشم!


اسلحه اش رو سمتم تکون داد...
-تو باید با این داغ زندگی کنی!
یهو در با لگد باز شد...
سمت اسلحه یورش بردم....
مرد دستش رو عقب کشید...
کشیدمش سمت خودم و لوله اسلحه رو گذاشتم دو پیشونیم....


-پلیس!
اسلحه رو بزار زمین!
سریع!


انگشتش رو از ماشه کشید...
خودم ماشه رو کشیدم.

•••••••••••●●●>
#هامون

ده روز گذشته بود...
ده روز از اون شب سیاه...
گل های رز رو روی قبرشون پر پر میکنم...


هانیه از شدت گریه روی پای خودش نیست.
سرشو روی شونه سیاوش گذاشته و چشمش به قبر خانوادگیه...
هوژین احمدی...
نیما فتحی...


عکسشون که توی شمال گرفته بودن روی قبر حکاکی شده...
دلم برای چشمای عسلی هوژین تنگ شده..
کاش هیچوقت خودم با دست خودم هوژین رو به نیما نداده بودم.


ولی از اون جایی که وقتی پیداشون کردن..
توی بغل هم بودن...
فکر می کنم هوژین هم خوش حال بوده.
فاتحه ای برای هر سه شون می فرستم.
امیدوارم اون دنیا کنار هم باشن.


(دوستان خیلی ممنونم که توی این رمانم همراهم بودید...
پایان رمان تلخ بود...مثل گذشته نیما و هوژین و همینطور عشقشون.
همونطور که در آغاز گفتم ژانر ملودرام بود.
همیشه پایان ها خوش نیستن...
گاهی باید به تلخی زهر باشن.
پایان.19/9/1401
ساعت 22:07
رها فرهمند

1401/09/26 23:34

#دچار
به قلم سرکار خانم رهافرهمند

1401/09/26 23:35

#پارت_2

آب دهنمو قورت دادم روسریمو مرتب کردم و از جام بلند شدم با قدم های بلند از کنارش عبور کردم که تنه ی محکمی بهم زد و هولم داد؟
انقد ضربه اش ناگهانی بود که تعادلم رو از دست دادم و خوردم زمین! این تازه شروع بدبختی های من بود! ولی برای اینکه عصبی تر نشه سریع خودمو جمع و جور کردم و بلند شدم! اومد جلوم و گوشمو گرفت و گفت
ببین پریچهره! این حرف رو آویزه گوشت کن! تو هیچ ارزشی واسه ما نداری!!
اگه به اصرار امیربهادر نبود حتی تف هم تو صورتت نمینداختیم! با این بی آبرویی که به بار آوردی و تو همه روستا دهن به دهن میچرخه حقته که خوراک سگ بشی! امشب باید دستمال خونی بدی بهم مگرنه مثل موش کثیف از خونم پرتت میکنم بیرون!
هر چند من که میدونم دختر نیستی ولی فقط میخوام به پسرم و خانوادت هم ثابت بشه !!
حالا هم برو و به کارت برس تا شب همه کار ها رو باید تموم کنی فهمیدی ؟؟؟
سری تکون دادم و گفتم بله خانوم!! با قدم های لرزون رفتم تو حیاط و جارو رو برداشتم! قطره قطره اشک می ریختم!!
دلم برای یوسفم تنگ شده بود!!  به زور ازم جداش کردن! دوسش داشتم! دلم باهاش بود! ولی نذاشتن! با به یاد آوردن جمله جواهر بدنم به رعشه افتاد!
امشب باید دستمال خونی بدی،، من یه دختر 14 ساله بودم که تمام زندگیش تباه شد!!! حیاط رو آب و جارو کردم تمام این مدت سنگینی نگاهی از پشت پنجره عذابم میداد! و اون کسی نبود جز همسر اول امیربهادر!! نگاهش پر از خشم و کینه و انتقام بود! آب دهنم رو قورت دادم و سریع از جلوی چشماش دور شدم!! ازش میترسیدم!
بوی آبگوشت همه جا رو پر کرده بود!  دلم برای آبگوشت های خانوم جونم تنگ شده بود! بچها دور حوض بازی می کردن و میخندیدن!!
امیر بهادر و خانوادش از پولدار های شهرمون بودن! بعد از فوت پدرش تمام ارثش به پسر اولش رسید و اون بزرگ این خانواده شد!! هیچکس نمیتونست حرف رو حرفش بیاره! آهی کشیدم و از فکر و خیال اومدم بیرون! وقت شام بود هیچکس صدام نکرد که برم سرسفره!! اصلا میلی به غذا نداشتم به درک! حالا یه شب شام نخورم که نمیمیرم!

1401/10/05 11:53

#پارت_3

داشتم خودمو گول میزدم!
خیلی گرسنم بود و قار و قور شکمم حسابی بلند شده بود! رختخوابم رو پهن کردم! از استرس کم مونده بود پس بیفتم، پتو رو کشیدم رو سرم و سعی کردم بخوابم!
کم کم پلکهام سنگین شد که با احساس حرکت دستی رو بدنم چشمامو باز کردم وحشت زده به اطرافم نگاه کردم هرم نفس های امیر بهادر رو کنار گوشم احساس می کردم! آب دهنم رو قورت دادم
نه خدایا من نمیخوام کاش میمردم!
بدنم مور مور میشد! محکم قسمت کش شلوارم رو گرفتم! چشمامو بستم و از ته دلم صداش زدم
خدایا به دادم برس، در یک حرکت روم خمیه زد و بوسه بارونم کرد کم مونده بود بالا بیارم!! حالم داشت بد میشد دلم برای خودم میسوخت چقد رقت انگیز شده بودم! قطره قطره اشک می ریختم و سرمو تکون میدادم!
وحشیانه چنگی به موهام زد دردم گرفت! تلاش هام بی فایده بود برای پس زندش! من زوری در برابرش نداشتم! تو اون تاریکی شب با سیلی ناگهانی که خوردم برق از سرم پريد!

چیه فکر کردی اومدی اینجا خاله بازی!؟
جواب نادونی داداشت رو تو باید پس بدی از الان زندگی برات جهنم میشه، لال شدم!
هق هقم تو سینم خفه شد! با فشاری که بهم داد خودشو واردم کرد و درد تو تمام بدنم پیچید!
نمیدونم چند دقیقه گذشت وقتی که وحشیانه کارش تموم شد دستمال خونی رو تکون داد و گفت
شانس اوردی پریچهره! مگرنه امشب حتما سرت رو به باد میدادی!!!
لبخند گشادی زد تو اون تاریکی هم تونستم دندون های زردش رو ببینم
چشمامو به هم فشار دادم دیدن ریخت نحسش حالم رو بهم میزد، از روم بلند شد لباسش رو پوشید و دستمال رو از زیر در انداخت بیرون و بعد از مدتی صدای سوت و جیغ کسایی که پشت در منتظر بودن بلند شد!!!
احساس می کردم یکی چنگ زده به گردنم و داره خفم میکنه و نفس های عمیق میکشیدم و فين فين میکردم، یه طرف صورتم میسوخت! جای سیلی بود درد داشت!
هییییس!
صدات رو مخمه خفه خون بگیر دختریه *** پتورو کشیدم رو سرم و سعی کردم بخوابم اما بغض لعنتی حتی اجازه نمی داد اب دهنم رو قورت بدم،
با صدای باز و بسته شدن در سرم رو بیرون آوردم، رفته بود، دیگه خبری از سوت و جیغ نبود!
تاریکی و تنهایی تو این اتاق نمور منو می ترسوند!
صدای هو هوی باد همه جا پیچیده بود و پنجره کوچیک مدام میلرزید!
درخت های عریان به شدت تکون میخوردن و تصویرشون رو دیوار اتاق افتاده بود
مثل چند تا دست بودن که انگار میخواستن منو خفه کنن، دیوارا به سمتم حرکت میکردن!! دوباره پتو رو کشیدم رو سرم! بغضم با صدای بدی شکست، میترسیدم!

1401/10/05 11:53

#پارت_4

خانوم جون، من می ترسم خانوم جون!!
بدنم به رعشه افتاده بود، سنی نداشتم
امشب اولین شبی بود که تنها میخوابیدم
دلم برای خونمون تنگ شده بود! نمیدونم چقد زیر پتو گریه کردم ولی اصلا یادم نمیاد کی خوابم برد! |
صبح با صدای بازی بچها از خواب بیدار شدم چند ثانیه ای طول کشید که یادم بیاد کجام و چه اتفاقی افتاده!
نیم خیز شدم که زیر دلم تیر کشیدم آخی گفتم و دوباره دراز کشیدم، نکنه پریود شدم؟؟؟ خیلی دردش شبیه درد پریودی بود! کمر درد دل درد!
به سختی از جا بلند شدم نگاهی به لباس زیر کهنه و رنگ و رو رفته ام کردم! خداروشکر خبری نبود! پس چرا انقد درد داشتم ؟!
شکمم صدا میداد، گرسنم بود!
دور تا دور اتاق رو از نظر گذروندم! توجهم به آینه کوچیکی که گوشه دیوار نصب شده بود جلب شد! با قدم های آهسته رفتم سمتش! بهش نگاه کردم! خدای من، دیگه هیچی اثری از پریچهره زیبا نمیدیدم!
به جاش یه دختر مظلوم دیدم که رد سیلی امیر بهادر رو صورت سفیدش دهن کجی می کرد!
موهای خرمایی بلندش بهم ریخته بود انگار که کسی چنگی به موهاش زده...
موهای بلندش... چشاش به خاطر گریه های دیشبش باد کرده بود،
چشمای سبزش از همیشه بی فروغ تر بود! نوک دماغ باریک و خوش فرمش قرمز شده بود! پوسته پوسته شده بود!
لبای قلوه ایش به سفیدی میزد! انگار که فشارش افتاده باشه
انگار یه میت متحرک بود، سیل اشک بر گونه های گل گونش جاری شد!
لبخند تلخی زدم و چشم از آینه و دختری که دیگه نمیشناختمش گرفتم! همون جا کنج دیوار نشستم و زانوهامو بغل کردم، مامانم هر روز صبحانه درست می کرد همه ی اعضای خانواده دور یه سفره جمع می شدیم، باهم صبحانه می خوردیم بعدش هر *** میرفت دنبال کار خودش راستی گفتم همه ؟!

اسمم پریچهره است! مامانم میگفت بخاطر صورت زیبایی که داری این اسم رو برات گذاشتیم، پریچهره مانند پری!
جز خودم دو تا خواهر به اسم های (گل اندام و شربت) دارم گل اندام ازمن بزرگتره و شربت از من کوچیکره دو برادر دارم به اسم های (مظفر و حشمت) که هر دو از ما بزرگتر بودن!
و مظفر بچه اول بود، زندگی معمولی داشتیم پدرم کشاورز بود و مادرم نون می پخت!!
ما در یکی از آبادی های خرم آباد زندگی می کنیم، هر روز که خواب بیدار می شدیم برادرام و پدرم میرفتن دنبال کار کشاورزی و ما سه تا خواهر به مادرمون کمک میکردیم!
یکی آب و جارو میکرد یکی غذا درست می کرد یکی هم لباس و ظرف می برد و لب چشمه می شست.
الان که فکر میکنم میبینم واقعا اون روزا بهترین روزای زندگیم بوده!!

1401/10/05 11:53

#پارت_5

هیچکدوممون درس نخونده بودیم دخترو چه به درس خوندن!
گل اندام برعکس اسمش اصلا قیافه قشنگی نداشت!
16 سالش بود و مامانم میگن تو باعث سرافکندگی مایی! دخترای همسن و سال تو چند ساله رفتن خونه شوهر و دوتا شکم هم زاییدن ولی تو شدی آینه دق ما
خاستگار نداشت! چند نفری در خونه رو زده بودن ولی برای من! بابام هر بار فکر می کرد برای گل اندام خاستگار اومده خوشحال میشد ولی همین که اسم من از دهن خاستگار بیرون میومد قشقرق به پا می کرد و میگفت تا وقتی گل اندام تو خونس من خواهر کوچکترش رو شوهر نمیدم
من هیچوقت دوست نداشتم حیاط روجارو کنم بلد نبودم! خانوم جونم دعوام می کرد که چرا تمیز جارو نکردی بخاطر همین گل اندام همیشه حیاط جارو می کرد و تو نون پختن به خانوم جونم کمک می کرد و منو شربت لباس و ظرف می بردیم و تو چشمه ی آبادی می شستیم
یه روز هم مثل هر روز طبق ها رو پر از ظرف کردیم و من یه طبق گذاشتم رو سرم و شربت هم یه طبق.
راه افتادیم سمت چشم.. خانوم جون گفته بود تو کوچه حق ندارید به هیچ جایی نگاه کنید! باید همیشه سر به زیر برین و بیاین! خدا نیاره روزی رو که مردم حرف در بیارن برامون اونوقت تیکه بزرگتون گوشتونه، برای همین همیشه به شربت میگفتم اصلا تو مسیر حق نداری حتی یه کلمه حرف بزنی، مردمو که میشناسی!ولی شربت نمیتونست چادرش رو نگه داره! با اینکه طبقش سبک تر بود ولی هر بار که ظرف میبردیم جیگرمو خون می کرد تا برسیم خونه انقد که نق میزد!

اه آبجی سرم درد میکنه نمیتونم طبقو نگه دارم
+هیس توروخدا حرف نزن یکم دندون رو جیگر بذار الان میرسیم..
آبجی چادرم داره میفته چجوری نگهش دارم؟؟ +مرضو آبجی! مگه تو خونه نگفتم محكم دور کمرت ببندش؟ مدام سرو گوشت میجنبه. صدای شکستن چیزی رشته کلامم رو پاره کرد! با حرص برگشتم سمت شربت افتاده بود زمین و طبق از دستش افتاده بود و بیشتر ظرف ها خورد و خاکشیر شده بود! نیشگونی ازش گرفتم و گفتم
خدا خفت کنه دختریه دست و پا چلفتی زود باش بلند شو ظرف ها رو جمع کن تا کسی ندیده
من امروزتکلیف تورو با خانوم جون روشن میکنم زود باش جمع کن
صدای گریه اش پیچید تو گوشم آبجی پام درد میکنه ببین زانوی شلوارم پاره شده، کفری شدم و طبق خودم رو گذاشتم زمین با عجله ظرف هایی که شکسته بود رو جمع رو کردم که یه تیکه شیشه رفت تو دستم!
آخی گفتم و محکم فشارش دادم
چیشد آبجی؟
با غیض نگاهش کردم تاوان کارای تورم من باید پس بدم ببین دستم خون میاد..
+ببخشید خانوم
به طرف صدا برگشتم نگاهم گره خورد به یه جفت چشم عسلی!

1401/10/05 11:54

#پارت_6

نگاهم گره خورد به یه جفت چشم عسلی! +دستتون زخم شده اجازه بدین
دستمال پارچه ای سفید رنگی از جیب کتش دراورد.
نگاهی به اطراف کرد کوچه خلوت بود! دستمال رو دور انگشتم پیچید و گفت
+ تا چشمه زیاد مونده میخوایین من کمکتون کنم؟!
به سختی نگاه از چشاش گرفتم، بدون اینکه جوابش رو بدم سریع سر پا شدم شربت رو هم بلند کردم و هر دو طبق رو گذاشتیم رو سرمون به شربت اشاره کردم که سریع راه بیفته و با قدم های بلند ازش دور شدیم!
قلبم وحشیانه خودشو به قفسه سینم می کوبید
صورتم داغ شده بود، حتم داشتم که گونه هام گل انداخته، نفس نفس زدم و آهسته تر قدم برداشتم!
چقد چشماش خوشگل بود عسلی...
چقد نگاهش مهربون بود چقد خوشتیپ بود!
با صدای شربت دست از فکر کردن کشیدم! آبجی اون مرده کی بود؟
+ من چه میدونم!
شربت دارم بهت میگما به هیچکس حرفی نمیزنی باشه؟؟
اگه خانوم جون و آقاجون بفهمن که ما با یه مرد هم كلوم شدیم سرمون رو میبرن باشه ؟؟؟
باشه آبجی نمیگم..
به چشمه رسیدیم ظرف هایی که شکسته بودن رو ریختم کنار جوی آب مابقی ظرف ها رو باهم شستيم
تمام فکرم پیش اون دوتا تیله ی عسلی بود
با فکر کردم بهش تپش قلب میگرفتم من چم شده بود؟؟!!
چه موهای خوش حالتی داشت
.
.


با صدای باز شدن در از جا پریدم قیافه ترسناک جواهر تو چارچوب در نمایان شد
آب دهنم رو قورت دادم
س... س... س.. سلام
اخمی کرد و با حرص اومد به سمتم نشست رو به روم
با چشم های به خون نشسته نگاهم می کرد و انگشتش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد
مگه من دیروز بهت نگفتم که اینجا خونه بابا ننت نیست که هر گوهی که دلت میخواد بخوری؟؟؟
من... م... دستشو گذاشت رو دهنم و با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه گفت
دهنت رو ببند دختره پاپتی!
یه نگاه به بیرون بنداز لنگ ظهر شده!
مگه اومدی اینجا خانومی کنی؟؟؟
از فردا صبح الطلوع از خواب بیدار میشی قبل از اینکه بقیه بیدار شن میری تنور رو روشن میکنی خمیر رو ورز میدی نون تازه درست میکنی
حیاط رو آب و جارو میکنی، صبحانه رو برای همه اهالی خونه حاضر میکنی
شیر فهم شد؟؟؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم! وحشت زده نگاهش می کردم!
وای به حالت اگه پاتو از درخونه بیرون بذاری! وای به حالت
هر دو هفته یه بار با کلفت های خونه میری گرمابه، نصف كلفت ها رو مرخص کردم و وظیفه ی اونا می افته گردن تو
هفته ای یه بار لباس های کثیف رو میبری چشمه میشوری، حرف اضافه حرکت اضافه ازت ببینم با من طرفی!! حالیته؟؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم!

1401/10/05 11:54

#پارت_7

سرمو به نشونه آره تکون دادم!
حالا هم بلند میشی تن لشت رو جمع میکنی یه جارو تو مطبق پشتی هست اونو برمیداری میری کل عمارت رو جارو میکنی!
یه ذره خاک جایی ببینم بلایی سرت میارم که اون سرش نا پیدا!
دستشو از رو دهنم برداشت تند تند نفس کشیدم و به سرفه افتادم!
اگه چند ثانیه هم دستش رو نگه می داشت حتما میمردم !!
_باز که داری منو نگاه میکنی !
زود باش بجنب
مثل موشک از جا پریدم ولی دل درد امونم نمی داد!
کمرم انقد درد میکرد که حتی راه رفتن برام سخت شده بود، چطور باید عمارت به این بزرگی رو جارو میکردم!؟
خدایا خودت کمکم کن...
وارد مطبق که شدم کلفت ها رو دیدم، هر کدوم مشغول به کاری بودن
سلام دادم ولی جوابم رو ندادن، زیر لب گفتم ببخشید جارو کجاست؟!
بدون اینکه چیزی بگن فقط با تعجب به هم دیگه نگاه کردن !!
بوی گوشت همه جا رو برداشته بود، صدای قار و قور شکمم انقد بلند بود که اونا هم شنیدن و با خجالت سرمو پایین انداختم....
یکیشون که انگار از همه سنش بیشتر بود جارو رو بهم داد و لبخند تلخی زد!
راه افتادم سمت عمارت
اینجا حدودا سه چهار برابر خونه ما بود یه حیاط خیلی بزرگ که دور تا دورش درخت کاری شده بود و وسط حياط یه حوض خیلی بزرگ بود به رنگ آبی فیروزه ای... دور حوض شمعدونی های رنگارنگ بدجور خودنمایی میکردن، خود عمارت دو طبقه بود و فکر می کنم حدودا 10_12تا اتاق تو در تو داشت که همش برای کلفت ها بود!
بقیه ی اعضای خانواده هر کدوم اتاق جدا داشتن،،
امیر بهادر و همسرش طبقه اول بودن، یه برادر هم داشت که مجرد بود و هیچوقت تصمیم به ازدواج نگرفته بود منم تا حالا ندیده بودمش میگفتن تو یه شهر دیگه کار میکنه نمیدونم چرا با این همه دارایی رفته بود جای دیگه!
امیر بهادر سال ها پیش ازدواج کرد ولی نتونست صاحب فرزند بشه! خیلی وقت بود که میخواستن زن بگیرن براش که یه پسر به دنیا بیاره و صاحب این همه جلال و جبروت باشه ولی بعد از اون اتفاق نحس قرعه به نام منه سیاه بخت افتاد!
امیر بهادر چند تا خواهر هم داشت که همه ازدواج کرده بودن و چند تا بچه داشتن!!
از دیروز همه اینجا جمع شده بودن و بچهاشون باهم بازی میکردن، به حالشون غبطه میخوردم! فارغ از غم دنیا خوش بودن!
آهی کشیدم و وارد عمارت شدم جارو و دستمال رو بدست گرفتم و شروع به تمیز کاری کردم!هر *** منومیدید یه چیزی بارم می کرد! دخترای جواهر که خونم رو شیشه کردن انقد رفتن و اومدن و ایراد گرفتن،،،
با هر بدبختی که بود همه جا رو تمیز کردم از حیاط گرفته تا داخل عمارت حتی اتاق کلفت ها رو هم تمیز کردم!

#آرزو_توکلی

1401/10/05 11:54

#آرزو_توکلی
#پارت_8

دیگه نا نداشتم، گشنگی بدجوری بهم فشار آورده بود
جارو رو سرجاش گذاشتم دله رو انداختم تو چاه و آب کشیدم بالا و دست و صورتم رو شستم
کلفت ها تو اتاق بزرگه سفره پهن کرده بودن و داشتن مقدمات ناهار رو حاضر میکردن،،
منم لب حوض نشسته بودم که احساس کردم لای پای خیس شد، با وحشت دوییدم تو اتاق خودمون سریع به لباس زیرم نگاه کردم
خونی بود!
هینی کشیدم و چهارزانو نشستم، حالا باید چیکار میکردم؟
من کهنه نداشتم، همیشه خانوم جونم برام کهنه میداد
پریدم سمت بقچه کوچیکی که از خونمون آورده بودم همه لباس های رنگ و رو رفته ام رو نگاه کردم، با دیدن دوتا پارچه لا به لای لباس ها چشام برق زد، خداروشکر..
نفس راحتی کشیدم، خانوم جونم برام کهنه گذاشته بود
تقه ای به در خورد و در باز شد، یکی از کلفت ها بود
خانوم بزرگ گفت صدات کنیم برای ناهار سريع بیا اتاق ما
قبل از اینکه حرفش تموم شه سر پا شدم و دنبالش راه افتادم، از کنار سفره بزرگ و جمعیتی که دورش نشسته بودن گذشتیم و به اتاق تاریکی رفتیم
من باید با کلفت ها غذا میخوردم! رو زمین سرد نشستم یه سینی کوچیک گذاشتن جلوم همش همین بود؟
اینکه خیلی کم بود، غذای بچه هم نمیشد
یه کف دست نون خشک یکی دو قاشق گوشت و یکم سبزی، همین!
ولی اشکالی نذاشت همینم غنمیت بود، چاره ای نداشتم، با ولع شروع کردم به خوردن انقد گرسنه بودم که هیچ توجهی به بقیه نکردم
تند تند و بدون مکث در عرض چند دقیقه غذام رو خوردم وقتی سر بلند کردم دیدم همشون دارن با تعجب نگاهم میکنن و پچ پچ میکنن! خجالت زده یه لیوان بزرگ آب خوردم! ولی سیر نشدم،،، دلم میخواست برم تو اتاق خودم.دراز بکشم
تشکر کردم همین که خواستم بلند شم یکیشون گفت ببخشید خانوم کوچیک تا وقتی خانوم بزرگ و امیر بهادر خان سر سفره هستن هیچ *** حق نداره از اون اتاق خارج شه...
ما آخر از همه میریم، سری تکون دادم و نشستم.....
سرمو رو زانوم گذاشتم، روحم رفت به اون روز...



اون روز کنار چشمه! در حالی که ظرف میشستم ولی هوش و حواسم پی اون چشم عسلی بود!
ظرفها که تموم شد آبی به دست و صورتمون زدیم و طبق ها رو برداشتیم و راه افتادیم!
تو کل مسیر فقط دعا می کردم که بازم سر کوچه باشه و ببینمش!!
ولی زهی خیال باطل!
وقتی رسیدیم دیدم نیست ناراحت شدم
از اون روز من لحظه شماری میکردم برای رفتن به چشمه، صبح به صبح زود بیدار میشدم و به گل اندام کمک میکردم تا نون درست کنیم و زود صبحانه بخوریم تا ظرف ها رو ببرم بشورم..

1401/10/05 11:55

#پارت_9

هر روز اون چشم عسلی میومد با اسبش از کنار چشمه رد میشد و نگاهم می کرد،
بهم لبخند میزدیم مهرش به دلم افتاده بود. ولی جوری رفتار میکردم که شربت متوجه نشه، با هر چشمکی که بهم میزد هوش از سرم می پرید، پاک دلباخته اش شده بودم
این درست زمانی بود که خاستگارام زیاد شده بود.
رابطه گل اندام باهام خراب شده بود منو مسئول بخت بدش میدونست، واقعا چرا؟
من چه گناهی داشتم؟؟؟
خانوم جونم همش منو میکوبید تو سرش میگفت ببین همش دو سال از تو کوچیک تره اما بالای 10 تا خاستگار داشته، اما تو چی؟؟! کم مونده برای شربت هم خاستگار بیاد ولی تو آخرش ور دل خودم میمونی و آبروی ما رو همه جا میبری.....
خدا لعنتت کنه شنیدن این حرف ها برای من هم خیلی سخت بود چه برسه به گل اندام... هربار چند قطره اشک از چشاش می چکید و با نفرت نگاهم می کرد..
یه بار بهم گفت که فکر نکن چون خوشگلی منم حلوا حلوات میکنم می‌ذارم رو سرم، نه خیر آخرش زهرمو بهت میریزم
تقاص تک تک این سر کوفت ها رو باید بدی باااید..
با هر خاستگاری که برام میومد دلم آشوب میشد ولی از طرفی مطمئن بودم که آقاجون منو قبل از گل اندام شوهر نمیده
من دلم پی اون دو جفت چشم عسلی بود که هنوزم اسمش رو نمیدونستم...
آخ خدا... حاضرم نصف عمرم رو بدم ولی بازم برگردم به اون روز ها، به اون روزایی که تمام دغدغه ام فقط دیدن یارم بود
یه روز صبح میخواستیم لباس ببریم بشوریم که یه دفعه شربت گفت دلم درد میکنه
انقد گریه کرد تا اقام اومد اون رو برد مریض خونه،،
خانوم جونم گفت دیگه چاره ای نیست امروز خودت تنها برو لباس ها رو بشور
از ذوقم نمیدونستم چیکار کنم فقط با صدایی که سعی می کردم خوشحالیم رو بروز ندم چشمی گفتم با سرعت نور لباس ها رو جمع کردم تو طبق و راه افتادم
ضربان قلبم رو هزار بود امروز هر جور شده باید باهاش حرف میزدم امروز باید اسمش رو می فهمیدم
نزدیک چشمه که شدم اسب قهوه ای رو دیدم لبخندی زدم
مطمئنم که اونم از اینکه منو تنها دیده خوشحال شده از اونجایی که همیشه لباس ها رو میشستم عبور کردم رفتم لا به لای درخت ها سمت جویبار؛
جایی که به هیچ جا دید نداره درخت های کنار جویبار انقد بزرگ بودن که از کنار چشمه جویبار دید نداشت
طبق رو زمین گذاشتم نشستم و خودمو با لباس ها مشغول کردم
با شنیدن صدای پای اسب برگشتم سمتش
با دیدن چشماش بلند شدم سرمو پایین انداختم
از اسب پیاده شد قدمی به جلو برداشت لب زد
س.... سلام
نتونستم جوابش رو بدم انگار که لبام رو بهم دوخته بودن
خجالت میکشیدم نگاهش کنم..

1401/10/05 11:55

#پارت_10

صداشو صاف کرد
این طبق خیلی سنگینه چطور میذاریش رو سرت!؟
سردرد میگیری
کاش میتونستم کمکت کنم
سر بلند کردم مهربون نگاهش کردم با صدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم
+ من دیگه عادت کردم
نفس عمیقی کشید و گفت
آب چشمه هم خیلی سرده اذیت میشی میخوای من لباس ها رو برات بشورم؟
آروم خندیدم
قند تو دلم آب شد، با صدای خندم خوشحال شد
راستی اون دختر که هر روز باهات میومد چرا نیست؟
+خواهرمه
مريض شده، دیگه خانوم جونم گفت تنها بیام
خیلی خوشحال شدم که تنها دیدمت
شاخه گلی از جیبش در آورد و گرفت سمتم
هر روز برات گل میارم ولی جلو خواهرت نمیشد که بدم بهت...
سر بلند کردم با دیدن شاخه گل نرگس لبخندی زدم
گل رو گذاشت رو موهام کنار گوشم
خوشگل تر شدی...
ضربان قلبم رو هزار بود دستام میلرزید
حتم داشتم که صورتم قرمز شده، با خجالت سرمو زیر انداختم
تو عمرم هیچ دختری به خانومی تو ندیدم
اسمت چیه؟؟
با لکنت زبان گفتم
پ... پ... پری.. پریچهره
تک خنده ای کرد
چقدر قشنگ خندید
چه اسم قشنگی داری اسم منم يوسفه..
دوباره نگاهش کردم، غرق چشماش شدم
چه بوی خوبی میداد، دستی رو موهام کشید و گفت
دوست دارم
هجوم خون به صورتم رو حس کردم
سرمو انداختم پایین انگار که بدنم میلرزید استرس داشتم نکنه کسی ما رو با هم ببینه انگار که متوجه نگرانیم شد که گفت
من دیگه میرم یه وقت کسی مارو باهم نبینه مواظب خودت باش
دوباره دستی به موهام کشید و فورا سوار اسبش شد
فوری لب زدم
+شما هم مواظب خودتون باشین
لبخندی زد و لحظه آخری که نگاهم کرد گفت
بازم هم دیگه رو میبینیم
به خدا می سپارمت
و آروم آروم راه افتاد
به رفتنش نگاه کردم چقد هم صحبتی باهاش لذت بخش بود
نفس عمیقی کشیدم انگار که قبلا اکسیژن کم داشتم همین که از چشمه دور شد طبق رو برداشتم و از لا به لای درخت ها به اطراف چشمه نگاه کردم هیچکس نبود، خیالم راحت شد و سریع خودمو رسوندم به چشمه
دستامو بردم تو آب تصویرم رو آب زلال مواج افتاده بود مثل آیینه
موهای خرماییم از زیر روسری سفیدم زده بود بیرون، چشمای سبزم رو دوختم رو گل نرگسی که کنار گوشم بود
لبخندی زدم و گل رو برداشتم و بوییدمش
بوی عشق میداد...
ای کاش میتونستم ببرمش خونه ولی میدونستم که برام دردسر میشه گل رو پر پر کردم تو آب..
از اون جا بود که عشق منو يوسف شروع شد ولی افسوس که عمر عشقمون خیلی کم بود مثل عمر گل نرگس...

1401/10/05 11:55

??

1401/10/05 11:56

#پارت_11

از اون روز لحظه به لحظه حسم به یوسف بیشتر می شد، هر بار که فرصتی پیش میومد کنار جویبار باهم چند کلمه ای صحبت میکردیم
میگفت که میخواد بیاد خاستگاریم
میگفت که دوسم داره و من دلم غنج میرفت دلم میخواست اون حرف بزنه و من فقط و فقط گوش بدم، حرف هاش برام لذت بخش بود اگه هم با شربت میرفتیم چشمه فقط از دور نگاهم می کرد و لبخند میزد.
من تو خواب هم نمیدیدم که انقدر زندگی برام شیرین بشه تمام آرزوم دیدن دوباره ی اون بود حرف زدن باهاش و بوییدن عطرش..



خانوم کوچیک
خانوم کوچیک
سر بلند کردم و منتظر به یکی از کلفت ها که حالا فهمیده بودم اسمش کلثومه نگاه کردم
خانوم بزرگ گفتن که بریم سفره رو جمع کنیم بعدش هم میریم چشمه برای ظرف شستن
در یک آن از جا پاشدم
یعنی... یعنی میشه یوسف رو ببینم؟
مثل فرفره کار می کردم سریع سفره رو جمع کردم منو کلثوم به همراه یکی دونفر از کلفت ها راهی چشمه شدیم
خیلی محتاط قدم برمی‌داشتم، دلم درد میکرد و میدونستم که خون ریزیم هم زیاد شده باید نصف شبی بلند شم و کهنه ام رو بشورم تا کسی نبینه...
هرچقدر که به چشمه نزدیک میشدیم قلبم تند تر میزد
چشمام همه جا رو دنبالش می‌گشت مثل تشنه ای که به دنبال یه جرعه آبه
اما نبود
لحظه به لحظه نا اميدتر میشدم از دیدنش
دلم گرفت، ذوقم کور شد البته بهتر شد که نیومد با چه رویی میخواستم باهاش حرف بزنم؟
اصلا کاش میشد حداقل برای آخرین بار میدیدمش، ما حتی نتونستیم از هم خدافظی کنیم..
آهی کشیدم و طبق رو زمین گذاشتم
آب چشمه به قدری سرد بود که بدنم مور مور میشد سرمو انداختم پایین و شروع کردم به شستن ظرف ها.
بازم گرسنم بود، اصلا سیر نشده بودم. صدای پچ پچ چند تا خانومی که اومده بودن ظرف بشورن رو اعصابم بود
عروس جواهرو نگاه کنین، همونی که دیروز عقد شد بود امروز اومده واسه ظرف شستن بخاطر جهالت دو نفر بخت این طفل معصوم سیاه شد
میبینی چقد خوشگله؟
من شنیدم کلی خاستگار داشته!
+ این همون عروس فراریه اس ؟!!
آره دیگه!
شانس آورد زیر کتک های باباش و داداشش نمرد، من از همسایشون شنیدم جوری کتک خورده بود که صدای جیغ و دادش كل محله رو برداشته بود.
یه هفته مریض شد طفلک
+خب چیکار می کرد
والا بازم این بود که قبول کرد، شما که جواهر و امیر بهادر و میشناسین آخه کی میاد عروس اینا بشه
اونم عروس خونبس..
با شنیدن حرفاشون بغض به گلوم چنگ انداخت، راس میگفتن من چقد سیاه بخت بودم
یه قطره اشک از چشمم افتاد تو آب زلال، دلم شکسته بود.

1401/10/06 10:21

#پارت_12

نمیدونم چقد اونجا نشستم با هر جمله ای که می شنیدم قلبم تیکه تیکه میشد
چند باری سر بلند کردم و به جویبار و درخت ها نگاه کردم همه چیز مثل یه فیلم از جلو چشمم میگذشت
چشمه ای که یه زمانی آرزو می کردم شبها زود صبح بشه تا من بیام اینجا الان شده بود برام جهنم، احساس می کردم نمیتونم راحت نفس بکشم
قطره قطره اشکم می ریخت سریع دست بردم و پاکشون کردم قبل از اینکه اون زن های وراج ببینن و در موردش اظهار نظر کنن
مابقی ظرف هارم شستم طبق رو برداشتم و پشت سر كثلوم راه افتادم از همه بدم میومد ولی بازم چشمم دنبالش میگشت انگار که چشم انتظارش باشم
انگار که یه چیزی رو گم کردم ولی نبود...
شاید برای همیشه گمش کردم
این مسیر برام تجدید خاطره بود، کاش میشد دیگه نیام چشمه حالم بدتر میشد...
وقتی رسیدیم عمارت من دیگه نا نداشتم، از وقتی بیدار شده بودم سر پا بودم، ناهار درست و حسابی هم که نخوردم
خونریزیم هم باعث شده بود افت فشار داشته باشم دلم میخواست یه دل سیر بخوابم، ولی مگه اجازه اینکارو داشتم؟
نکنه برم بخوابم دوباره جواهر مثل عزرائيل بالا سرم ظاهر شه
بلاتکلیف وسط حياط عمارت زیر نور آفتاب وایساده بودم خدایا چیکار کنم؟
راه افتادم سمت مطبق کلثوم اونجا بود نمیدونم چرا دلم میخواست باهاش دوست بشم حس خوبی نسبت بهش داشتم..
تقريبا همسن و سال خانوم جونم بود و من جای دخترش بودم ولی پشت قیافه جدی و شکسته اش قلب مهربونی داشت
اینو به راحتی میتونستم بفهمم
صدامو صاف کردم
کلثوم خانوم ببخشید من الان همه کارام تموم شده اجازه دارم برم بخوابم؟
دلسوزانه نگام کرد
+خانوم جان منم مثل شما تو این خونه هیچ اختیاری ندارم از کسه دیگه دستور میگیرم من نمیتونم بگم که....
حرفاش ناتموم موند و انگار که پشت سرم جن دیده باشه وحشت زده بقیه حرفش رو خورد و با تته پته سلام داد
برگشتم و با دیدن زلیخا همسر اول امیر بهادر آب دهنم رو قورت دادم و سرمو انداختم پایین
دستشو گذاشت زیر چونم و فشار داد
دردم گرفت سرمو آورد بالا و لب زد
پس پریچهره تویی؟
آروم سری تکون دادم چرخی دورم زدم
به جهنم خوش اومدی..
هرچی خیالات داری از سرت میندازی بیرون فکر کردی میای اینجا یه توله پس میندازی میشی خانوم خونه ؟
نه جونم از الان باید حد و حدود خودتو بدونی
راستش من تصمیم گرفتم تورو ندیمه خودم کنم کارامو بکنی
منو حمام ببری لباسامو. بشوری و....... .
تو اینجا برای ما یه کلفتی وای به حالت اگه بفهمم یه تخم جن انداختی تو شکمت...

1401/10/06 10:21

#پارت_13

وای به حالت اگه بفهمم یه تخم جن انداختی تو شکمت...واااای به حالت پریچهره...
کاری میکنم از کرده ات پشیمون بشي شيرفهم شد؟
ترسیده نگاهش کردم....
چشماش مثل پر کلاغ بود...
مشکی نافذ
چشم و ابروی مشکی با موهای مشکیش هارمونی قشنگی ایجاد کرده بود...
من تو چشماش چیزی به جز کینه...حسادت..بخل... و انتقام ندیدم...
صورتش پر از کک و مک بود چهره معمولی ای داشت و میشه گفت من ازش خیلی سر تر بودم....
نگاهم سر خود افتاد به لباس های خوشگل و خوشرنگش...
من حتی اون لباس هارو تو خواب هم نمیدیدم...همشون مونجوق دوزی شده بود...
ناخودآگاه به آستین لباسم که از چند جا سوراخ شده بود نگاه کردم...بچه بودم...کم سن بودم...و میشه گفت که محو لباساش شدم دوباره دستشو گذاشت رو چونه ام خودشو نزدیکم کرد و لب زد آخییییی عزیزم
چیه تا حالا از این لباس ها ندیدی؟
لیاقت شماها اینه که مثل سگ زندگی کنید.
فکر کردی میای تو این خونه یه نونی هم برای بابا ننت می بری تا بلکه بتونی شکمشون رو سیر کنی؟؟؟!
هر چند که اونا دیگه عادت کردن به گشنگی.. رو به کلثوم گفت
کلثوم برو سر کمد من هر چی لباس کهنه و قدیمی دارم که چند ماهه نپوشیدم جمع کن تو بقچه این دختره ببره بندازه جلو ننش...
كلثوم با چشمای اشکی و رنگ پریده چشمی گفت و قدمی برداشت....
احساس میکردم غرورم... شخصیتم... خانواده ام...همه چیزم خورد و خاکشیر شده...
دستامو مشت کردم و با صدای لرزون گفتم
مامان من خودش لباس داره، نیازی به بذل و بخشش شما نیست ....
لباساتو برا خودت نگه دار...
نمی دونم این همه جسارت رو از کجا پیدا کردم ولی در یک ثانیه چشمای زلیخا به خون نشست و با پشت دست محکم کوبید تو دهنم
انگشتر بزرگش دقیقا کنار لبم فرود اومد ...طعم خون رو تو دهنم حس کردم ... لبم پاره شده بود... کلثوم هینی کشید و گفت
_وای خاک بر سرررررم
چشمام پر از اشک شد صورتم خیلی می سوخت دستمو رو لبم گذاشتم و هق هق کردم ...
اصلا از حرفی که زده بودم ناراحت نبودم احساس خوبی داشتم که تونستم جوابش رو بدم ...
چنگی به موهای خرماییم زد جوری دور دستش پیچوند که احساس میکرد پوست سرم داره کنده میشه ناخودآگاه آخی گفتم و بلند تر از قبل هق زدم...
محکم تر از قبل موهامو کشید و گفت هییییش خفه خون بگیر صدات در بیاد همینجا خاکت میکنم.
همون طور که موهامو گرفته بود منو کشون کشون برد سمت کلثوم که هاج و واج نگاهمون میکرد اگه بشنوم یا ببینم به این پاپتی غذا دادی من می دونم با تو فهمیدی؟

1401/10/06 10:21

#پارت_14

اگه آخورش رو پر کنی باید دمت رو بذاری رو کولت و بری همون جهنم دره ای که بودی حالیته که؟
کلثوم سری تکون داد...
زلیخا چنگ محکم تری به موهام زد و گفت کاری میکنم که روزی صدددددبار آرزوی مرگت رو بکنی
عصری می خوام برم گرمابه...
همون طور که گفتم تو ندیمه من هستی و میای و منو میشوری...
ساکت رو جمع کن خبرت میکنم
چیزی نگفتم اصلا چی داشتم که بگم...
موهامو رها کرد و با قدم های بلند از مطبخ خارج شد...تمام بدنم به رعشه افتاده بود...
نگاهی به کلثوم انداختم که ریز ریز به حالم گریه میکرد...
دستمالی برداشت و گذاشت گوشه لبم... یه کاسه آب بهم داد که بخورم...چقد دلم خانوم جونمو میخواست و این زن عجیب بوی خانوم
جونمو میداد....
با بغض نگاهش کردم لب زدم کاش خانوم جونم اینجا بود....نمیدونم چی تو نگاهم دید که در یک حرکت بغلم کرد ...
سرمو رو سینه اش گذاشتم و بو کشیدم ....بوی مادر میداد... دست های پینه بسته اشو گذاشت رو موهام و نوازشم کرد...در یک آن بغضم شکست ...
انقد گریه کردم که احساس کردم قلبم سبک شده...ضربان قلب كلثوم مثل لالایی بود برام... واقعا تنها آرزویی که اون لحظه داشتم این بود که فقط و فقط چشمامو ببندم و بمیرم ...
فقط همین..
آخه چه دلیلی برای زنده موندن داشتم؟؟ خانوادم که طردم کرده بودن...یوسفمو ازم گرفتن...آینده و جوونیم تو این خونه تباه شد...واقعا چی دارم که بخاطرش بجنگم...
ای کاش جرئت خودکشی داشتم ای کاش زیر کتک های بابا و داداشم جون میدادم ولی این روزا رو نمی دیدم...
ای کاش...
سرمو از سینه کلثوم جدا کردم به چشمای اشکیش نگاه کردم بوسه ای رو پیشونیم کاشت و اشاره کرد رو سکو بشینم....
دستپاچه از در مطبخ نگاهی به حیاط انداخت نفس راحتی کشید و برگشت سفره ای که رو سکوی کناری بود رو برداشت همین که بازش کرد بوی نون تو مطبخ پیچید ....
ناخودآگاه چشمامو بستم نفس عمیق کشیدم و معدم شروع کرد به قار و قورکردن....
کلثوم با ناراحتی نگاهم کرد و همینطور که داشت لقمه نون و پنیر و گردو درست میکرد لب زد
خانوم کوچیک رنگ به رو نداری دورت بگردم الان پس میفتی بیا تا کسی نیومده یه چیزی بخور آخه خدا رو خوش نمیاد اینا یه ذره انسانیت ندارن بخدا که گناه داره
داداش تو قتل انجام داده تو باید تقاص پس بدی اخه؟؟
قطره اشکی که از چشمم چکید رو پاک کردم و لقمه نسبتا بزرگی که کلثوم برام درست کرده بود رو ازش گرفتم و با ولع شروع کردم به خوردن...

1401/10/06 10:22

#پارت_15

انقدر اون لقمه خوش مزه بود که ساالها بعد وقتی داشتم به خاطراتم فکر میکردم هنوز هم طعم خوش اون لقمه زیر دندونم بود و هیچوقت دیگه هیچ لقمه ای به اون اندازه برام لذت بخش نبود...
با عجله و در یک چشم به هم زدن اون لقمه بزرگ رو خوردم...
با لبخند به کلثومی که فقط با اشک نگاهم میکرد خیره شدم و بلند شدم دستش رو بوسیدم و ازش تشکر کردم ترسیده به در مطبخ نگاه کردم
+کلثوم خانوم من میترسم نکنه یه وقت جواهر یا زلیخا بیان اینجا دیگه طاقت ندارم بخدا
پلکی زد و گفت نترس دلبندم این وقت از روز کسی به مطبخ نمیاد...
توام الان بلند شو برو تواتاقت حداقل یکی دو ساعت بخواب خودم میام بیدارت میکنم تا با زلیخا بری گرمابه...
چشمی گفتم و ازش تشکر کردم و راهی اتاقم شدم...
با خوردن اون نون و پنیر و گردو جون دوباره گرفتم خوشحال بودم که معدم قاروقور نمیکنه خوشحال بودم که سیر شدم...
سرمو رو بالشت گذاشتم به سقف خیره شدم... این بود اون آینده ای که همیشه تصور میکردم؟؟
یادمه همیشه آرزو داشتم که عروس بشم...عروس یوسف!
اون پریچهره صدام کنه و من براش بمیرم....
با چشمای عسلیش نگام کنه و من دلم ضعف کنه براش
چرا اینجوری شد؟؟؟
واقعا مگه من چه گناهی داشتم که باید پاسوز گناه برادرم میشدم؟؟
اصلا چرا من؟؟؟
چرا گل اندام نه ؟!
من هیچوقت برق نگاه گل اندامو وقتی که داشتم از بابا و داداشم کتک می خوردمو یادم نمیره...
هیچوقت یادم نمیره که چقد خوشحال بود از این که به خاک سیاه نشستم....
هیچوقت یادم نمیره....
آهی کشیدم و چشامو بستم و بازم رفتم تو رویا ....
آره اسمشو میذارم رویا...چون روزایی بودن که هیچوقت تکرار نمیشن....
من هرروز به بهانه های مختلف به چشمه میرفتم و بعضی وقتا به شربت یاد میدادم که خودشو به مریضی بزنه و تنهایی به چشمه میرفتم...
پشت درخت ها با يوسف وعده میکردم و اون برام گل میورد و چند دقیقه ای که باهم بودیم برام لذت بخش ترین دقایق بود...
سرمو به سینه مردونش میچسبوند و لب میزد پریچهره..
جان پریچهره
میدونستی دوست دارم؟؟
میدونستی تمام زندگی من تویی؟؟
با ننم و آقام حرف زدم می خوام بیام خاستگاریت
فوری سرمو از سینه اش جدا کردم کرد و با تته پته گفتم
+چ...چ... چ...چچچچچی گفتی؟؟؟
قهقهه ای زد و گفت
خانوم کوچولو میخوام بیام خواستگاریت بشی خانم خونم....
بشی مال خود خود خودم
قند تو دلم آب شد، مطمعن بودم که لپام گل انداخته

1401/10/06 10:22

#پارت_16

با خجالت سرمو پایین انداختم
آخ قربون اون خجالتت بشم پری من.... ماشاالله مثل یه تیکه ماه میمونی
بوسه ای کنار لبم نشوند...
پر از عشق پر از حرارت...
ضربان قلبم رفت رو هزار ... دیگه چیزی نمیدیدم.. به جز چشمای عسلیش...
چیزی نمیشندیدم به جز صدای قلبم که بی قرار بود و وحشیانه خودشو به قفسه سینم میکوبید.... دستشو رو موهای خرماییم حرکت داد
نمیدونی چقد دوریت برام سخته...
می دونم دیگه وقت رفتنه ولی تو قلب منو با خودت می بری...
یه تیکه از وجودمو با خودت می بری...
من دوست دارم پری دوست دارم
تمام شور و عشق و هیجان و حس خوبم خلاصه شد تو اشکی که از چشمام چکید...
یه دفعه رنگ نگاهش عوض شد اخمی کرد دستشو رو گونه ام حرکت داد و اشکمو پاک کرد ...
خم شد و چشامو بوسید اخه حیف این چشمای سبزت نیست که اشکی بشه
نبینم دیگه گریه کنی....من طاقت ندادم قلبم به درد میاد...
فقط یه کم دیگه بهم فرصت بده قول میدم همه چیز همونجوری بشه که ما میخواییم ... به زندگی ای برات بسازم که کیف کنی...
با ناراحتی به طبقی که پر از ظرف بود نگاه کرد
- دیگه نمی ذارم بیای چشمه و هر روز با این دستای کوچولوت طبق به این سنگینی رو برداری...
دیگه نمیذارم ...
تو فقط باید خانومی کنی
چشامو بستم و با خجالت لب زدم
+ دوست دارم یوسف
وقتی چشامو باز کردم باورم نمیشد که انقد از این جمله به وجد بیاد...
چشماش برق میزد...
نگاهی به اطراف کرد و دوباره بوسه ای کنار لبم نشوند...
گلی که برام آورده بود رو گذاشت رو موهام کنار گوشم
بوسه ای رو پیشونیم کاشت و لب زد
به خدا میسپارمت پری من....مواظب خودت باش...
پس فردا همین جا همین ساعت میبینمت ... سوار اسبش شد و چشمکی زد و ازم دور شد... با اینکه رفته بود ولی هنوزم بوی عطرش رو احساس میکردم...
طبق رو از روی زمین برداشتم گذاشتم رو سرم و با احتیاط حرکت کردم سمت چشمه ... خداروشکر که کسی اونجا نبود آستین هامو بالا زدم و شروع کردم به شستن ظرف ها....
چشمم خورد به عکس خودم تو آب... با دیدن گل رز قرمز کنار گوشم وحشت کردم سریع برش داشتم نگاهی به اطراف کردم کسی نبود... پوفی کشیدم و به گل خیره شدم...
دلم نمیومد بندازمش دور..
بلند شدم و به سمت درخت ها حرکت کردم، دقیقا نزدیک همون درختی که وعده گاهمون بود زمین رو کندم و گل رو کاشتم اونجا...
با خودم عهد بستم که هربار که برام گل میاره بکارمش اونجا

1401/10/06 10:22

#پارت_17

بلند شدم و به سمت درخت ها حرکت کردم ... دقیقا نزدیک همون درختی که وعده گاهمون بود زمین رو کندم و گل رو کاشتم اونجا...
با خودم عهد بستم هر بار که برام گل میاره اینجا بکارمش و هر هفته بهشون آب بدم.... سریع برگشتم سمت چشمه و ظرف ها رو شستم و طبق رو برداشتم ولی تمام این مدت سنگینی نگاهی اذیتم میکرد...
مدام احساس میکردم کسی داره نگاهم می کنه ولی هرچقدر چشم چرخوندم کسی رو ندیدم ...
بیخیال شدم و با طبقی از ظرف های شسته شده و قلبی آکنده از عشق به سمت خونه حرکت کردم...
نمی دونستم که از اون روز بود طالع من نحس شد...
نمی دونستم که اون سنگینی نگاه بدبختم می‌کنه...
ای کاش پام می شکست و اون روز چشمه نمی رفتم ....
نمی دونم ولی اگه نمی رفتم که این بلاها سرم نمیومد...لعنت به بخت سیاهت پریچهره.... قطره های اشکمو پاک کردم سرمو تو بالشت فرو کردم و هق زدم ...
اون روز شاد و خوشحال برگشتم خونه ولی همین که پامو داخل حیاط گذاشتم گل اندام با اخمی که بهم کرد فهمیدم که دوباره برام خاستگار اومده
سرمو انداختم پایین طبق رو گذاشتم تو مطبخ و دوییدم پیش خانوم جونم
خانوم جون ؟؟
خانوم جون ؟؟
چیه چخبر شده؟
خانوم جون نگاهی به سرتا پام کرد و لب زد + عفت خانوم سر صبح اومد اجازه گرفت که بیاد خاستگاری برای پسر کوچیکش محمد
گل اندامم که بیخ ریش ما چسبیده نمی دونم تا کی قراره ور دلمون بمونه
سرمو انداختم پایین و لب زدم
تا وقتی گل اندام شوهر نکنه کسی حق نداره بیاد خاستگاری من خانوم جون ...
کاش به عفت خانوم میگفتی بیاد خاستگاری گل اندام
چنگی به گونه اش زد و با حرص گفت
+ گفتم بابا به والله گفتم بیا گل اندامو بهت میدم هیچیم ازتون نمی خواییم فقط بیاین ببرینش...
گفت مثل اینکه محمدخاطر پریچهره رو میخواد
با خجالت گفتم
چه غلطا ......
ولش کن مامان توروخدا یه وقت به گل اندام چیزی نگیا گناه داره ببین گل اندام صبح تا شب چپیده توخونه صدامو آرومتر کردم - خانوم جون بخدا میترسم چند وقت دیگه برای شربت هم خاستگار بیاد...
از فردا به جای شربت بگو گل اندام باهام بیاد چشمه...
شاید کسی ببینتش خاطرخواهش بشه...
سری تکون داد چشم غره ای رفت و باشه ای زیر لب گفت و بعد هم شروع کرد به غر زدن دیگه حوصله اونجا موندن نداشتم از مطبخ اومدم بیرون ....
باید تمام تلاشمو میکردم که زودتر گل اندام شوهر کنه بعيد میدونستم تا وقتی گل اندام خونه است آقام اجازه بده يوسف بیاد
خاستگاریم....

1401/10/06 10:23

#پارت_19

درست در چند متری من اسب سفید رنگی در حال آب خوردن بود و بوی عطر آشنایی مشامم رو پر کرده بود.... سرم رو بالاتر بردم و قفل شدم تو دوتا تیله عسلی
لبخند کوتاهی زدم و سريع نگاه ازش دزدیدم... ممكن بود کسی متوجه رابطه ما باشه .... درست در اون نقطه و اون ساعت از روز هزار تا چشم ما رو نگاه می‌کرد، بدتر از همه اینکه ممکن بود گل اندام متوجه بشه و روزگارم سیاه بشه
سری تکون دادم تا این افکار رو دور کنم زیر چشمی به گل اندام نکاه کردم چیزی که دیدم رو نمی تونستم باور کنم...
گل اندام خیره شده بود به يوسف و با تعجب بهش نگاه میکرد..
أهمی گفتم و سینمو صاف کردم ولی بازم متوجه نشد با دست ضربه ای به پهلوش زدم آخی گفت و بالاخره سرشو پایین انداخت يوسف سوار اسبش شد و از ما دور شد ولی گل اندام هنوزم نگاهش میکرد راستش حسودیم شد حس بدی داشتم تپش قلب گرفتم و لب
زدم
+گل اندام
به چی زل زدی؟؟
نمیگی برامون حرف در میارن
زشته بخدا اقا سرمونو میبره
پرید وسط حرفم
هیییس اه چقد حرف میزنی برو کنار بده بقیه لباس ها رو من بشورم با تعجب بهش نگاه کردم و کمی جا به جا شدم با گوشه چشم به مسیری که يوسف رفت نگاه کردم...
جایی دور تر از ما داشت به من نگاه میکرد قند تو دلم آب شد گل اندام شروع کرد به لباس شستن و زیر لب با خودش حرف میزد
+ چی میگی گل اندام با خودت حرف میزنی؟ _ میگما پری دیدی چقد پسره خوشگل بود؟ وای چه بوی خوبی میداد...
ببین خیلی آقا بود یه دل نه صد دل عاشقش شدم تا حالا اونو این اطرافها دیده بودی
+ روسریمو مرتب کردم و اخمی کردم
چی؟؟کیو؟
+ آه توام تو باغ نیستیا همون پسره که الان اومد اینجا دیگه ببین الانم اون طرف وایساده داره نگاهمون می کنه و با لبخند به يوسف اشاره کرد بدون اینکه چشم ازش بردارم لب زدم
چی داری میگی واسه خودت گل اندام...
یکی حرفاتو می شنوه آبرومون می ره بسه حرف اضافه نزن لباسارو بشور زود برگردیم.... در ضمن من تا حالا این پسره رو این اطراف ندیدم احتمالا واسه یه آبادی دیگه باشه بیخودی به دلت صابون نزن
با ذوق گفت
+ راست میگم پری؟
بخدا این پسره به خاطر من اومد سمت چشمه...
بذار لباس ها رو بشورم ازم خوشش بیاد... خدایا شکرت.
میدونستم جواب دعاهامو میدی...
بالاخره مرادمو گرفتم...
احساس میکردم قلبم داره متلاشی میشه حالا چه غلطی کنم؟؟
اشک تو چشام جمع شد نگاهی به یوسف کردم و نگاهی به گل اندام که با ذوق لباس میشست...
خدایا این چه کاری بود من کردم ...

1401/10/06 10:23

#پارت_20

استرس تمام وجودم رو گرفته بود حالا خواهرم داشت از خصوصیات عشقم می گفت...
خصوصیات یوسفم...
و من عجيب حسودیم میشد،من خودمو مالک یوسفم میدونستم و داشتم از حرص می لرزیدم...
طبق ها رو روی سرمون گذاشتیم و راهی خونه شدیم ...
گل اندام تمام مسیرو از عشقش به یوسف حرف میزد جوری که انگار سالهاست میشناستش و من عزا گرفته بودم ...
همون موقع باید می فهمیدم که گل اندام اگه کینه بگیره دیگه ول کن من نیست
حالا باید چیکارمیکردم؟؟!
اگه هر روز گل اندام با من بیاد چشمه و يوسف رو ببینه و این حسش بیشتر بشه چی؟؟
اگه بعدا متوجه بشه که يوسف عاشق منه و هروز بخاطر من میاد چشمه چی؟
گل اندام داغون میشد....
فکر نکنم حتی بعد از ازدواج هم بتونه با این قضیه کنار بیاد...
گل اندام دختر سرسختی بود بر خلاف منو شربت اصلا به احساسات اهمیت نمی داد ولی امروز تمام گذشته رو جبران کرد و مدام می گفت که ضربان قلبم رفته بالا...
حالم دگرگون بود از کرده خودم پشیمون بودم و مدام خودمو سرزنش میکردم، ای کاش میشد یه جوری یوسف رو ببینم و بهش بفهمونم که دندون رو جیگر بذاره و یه مدت نیاد به دیدنم بلکه این افکار مسخره از ذهن گل اندام بپره...

قشنگ واسه خودش میبرید و می دوخت! دیگه کم مونده بود از شب عروسی هم حرف بزنه برام! اصلا دیگه چیزی از حرفهای گل اندام متوجه نمی شدم...
حرفاش و ذوق و احساساتش مثل خوره افتاده بود به جونم و شده بود سوهان روحم فقط این وسط من از عشق یوسف به خودم خبر داشتم ....
میدونستم که به خاطرم دنیا رو به آتیش می کشه، میدونم که یه لحظه حرف زدن با من براش یه آرزوی بزرگه، دقیقا مثل من که لحظه شماری میکردم برای بوییدن عطرش....
عشق يوسف برای من قوت قلب بود، فعلا باید کاری میکردم که يوسف دیگه نیاد چشمه و گل اندام نبينتش
وگرنه باید خر میوردیم و باقالی بار میکردیم | اون روز مثل مرغ سر کنده بودم و دور خودم می چرخیدم نه چیزی از ناهار فهمیدم نه چیزی از شام..
فقط فکر میکردم و واقعا مغزم درد گرفته بود ای کاش سواد داشتم یه نامه می نوشتم و میدادم به يوسف چون میدونستم گل اندام هر روز به امید دیدن عشقی که تو قلبش شکل گرفته بود راهی چشمه میشد و این برام بزرگترین درد بود، نفس کشیدن برام سخت بود و مدام نفس عمیق می کشیدم و بالاخره به این بغض سمج اجازه باریدن دادم...
شاید گریه کردن میتونست کمی از اندوهی که تو قلبم بود رو کم کنه،یادش بخیر اون موقع بزرگترین دردم این بود که خواهرم عاشق عشق من شده...

1401/10/06 10:24

#پارت_21

چه میدونستم از بازی سرنوشت
چه میدونستم از بخت سیاهم
چه میدونستم که اسم يوسف تو سرنوشت من نوشته نشده بود...
اون شب با هر بدبختی که بود خوابیدم انقد کابوس دیدم که دم دم های صبح قبل از اینکه آفتاب طلوع کنه بیدار شدم و ترجیح دادم که نخوابم بی خوابی از کابوس دیدن بهتر بود...
کابوس ازدواج يوسف وگل اندام تا صبح تنمو به لرزه درآورده بود...
بی سر و صدا از رخت خواب بیدار شدم از کنار شربت و گل اندام عبور کردم و دلو رو انداختم داخل چاه و با آب خنک صورتمو شستم .... انقد آب سرد بود که لرزه به تنم انداخت و احساس سرما کردم....
نگاهم افتاد به چادر کهنه ام که از میخ طویله گوشه حیاط آویزون بود....
خودمو پوشوندم و راهی پشت بوم شدم ... پاهام به اختیار من حرکت نمی کرد فقط دلم میخواست تنها باشم و کسی منو نبینه
هوا گرگ میش بود، نگاهی به ماه کمرنگ که یواش یواش داشت محو میشد کردم....
خدایا منو میبینی؟؟
من يوسف رو از تو میخوام
دوسش دارم حتی می خوام جونمو براش بدم...کمکم کن....
این عشق مسخره رو از دل گل اندام در بیار...
افسوس که خدا اون روز صدامونشنید اگرم شنید تمام خواسته هامو برعکس کرد....
با صدای گل اندام و خانوم جون که داشتن خمیر رو آماده میکردن که نون درست کنن دست از افکار برداشتم و بهشون ملحق شدم...
خانوم جون خیلی تعجب کرد که صبح زود بیدار شدم
چیشده مادر صبح زود بیدار شدی ؟
سلام خانوم جون خوابم پرید دیگه هر کاری کردم نتونستم بخوابم گفتم بیام کمک کنم...
آقام بیدار شده برای نماز؟
خداخیرت بده برو آب روگرم کن یکم دیگه اذون میشه تا آقات وضو بگیره نفت هم گوشه انباره فقط مواظب باش
چشمی گفتم و به سمت انبار حرکت کردم ....
نفت رو برداشتم و چراغ سه فیتیله ای آبی رنگ رو اوردم گوشه حیاط داخلش نفت ریختم و دو تا از فیلیته هاشو روشن کردم دلو رو انداختم داخل چاه و آب رو بالا کشیدم و داخل قابلمه مسی ریختم و روی چراغ گذاشتم....
مدام حواسم بهش بود که خاموش نشه...
چراغ که داغ شد خیالم راحت شد
سبد حصیری رو برداشتم و داخل لونه مرغ ها رفتم.......
تخم مرغ های رسمی رو داخل سبدچیدمو گوشه حیاط گذاشتم ....
سطل فلزی رو برداشتم و رفتم داخل طويله و شروع کردم به دوشیدن گاو ...
ولی همچنان تو افکارم غرق بودم...
من هر روز خودمو به خواب میزدم که مجبور نشم این کار ها رو انجام بدم ولی امروز فقط میخواستم خودمو مشغول کنم، سطل پر از شیر رو برداشتم و از طويله خارج شدم...

1401/10/06 21:14