The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_22

کمی بعد صدای اذان همه جا رو پر کرد ...
+ پریچهره مادر آب دیگه داغ شده بریزش داخل پارچ
شیر رواز توری رد کن داخل قابلمه بریز بذار سر چراغ تا بجوشه
چشمی گفتم و کاری که گفت رو انجام دادم شاید باورتون نشه ولی دلم برای روزمرگی های سخت اون دوران تنگ شده ...
کاش میشد بازم برگردم به اون روز ها ....
دیگه خودمو به خواب نزنم و هر روز بیدار شم و برای آقام آب گرم کنم تا وضو بگیره

کمی بعد آقام بیدار شد وضو گرفت و صدای الله اکبر گفتنش خونه رو پر کرد ....
همیشه بلند نماز می خوند و من عاشق صدای نماز خواندنش بودم بهم آرامش میداد....
بالا سر شیر وایسادم تا سر نره وقتی جوشید چراغ رو کم کردم که سرریز نشه بعدش هم تخم مرغ ها رو آبپز کردم...
کم کم تمام اهالی منزل از خواب بیدار شدن صدای قوقولی قوقو خروس ....بوی نون تازه داخل تنور و صدای خش خش جارو و کمی بعد بوی خاک نم خورده آفتاب طلوع کرده وسط خونه خبر از شروع یک روز تازه رو میداد...
به کمک شربت سفره رو باز کردم و برای هر *** یه لیوان بزرگ شیر داغ ریختم تخم مرغ های آبپز شده رو پوست کندم نگم از طعمش...نگم از بوی خوشش... برای هر *** داخل یه بشقاب ملامین گذاشتم ....
به همراه کره و پنیر ....
همه دور سفره نشستیم و خانوم جون با نون تازه وارد شد..
با ولع شروع به خوردن کردم...
چه میدونستم این خوشبختی که اصلا قدرش رو نمی دونستم و نادیده اش می گرفتم فقط چند روز ادامه داشت...
چه میدونستم که این لحظه های تکراری یک روز آرزوی هر روز و شبم میشن
گل اندام مثل فرفره کار میکرد....
سفره رو جمع کرد .. برادر هام به همراه آقام راهی زمین کشاورزی شدن و تا به خودم بجنبم گل اندام طبق ها رو پر از ظرف کرده بود و چادر پوشیده بود و گل از گلش شکفته بود...
به راحتی میدونستم از گونه های قرمزش و چشمای براقش شدت هیجانش رو بفهمم
منم دستی به سرو گوشم کشیدم و طبق ها رو برداشتیم و راهی شدیم...با هر قدمی که برمیداشتم استرسم بیشتر می شد...
قلبم بی قرار بود و خودشو به سینم میکوبید....
آب دهنمو قورت دادم و نگاهی به اطراف کردم خلوت بود ولی بازم من سنگینی نگاهی رو احساس میکردم....
گل اندام لحظه به لحظه غمگین تر میشد...خبری از یوسف نبود..
برای اولین بار از این موضوع خوشحال بودم نفس راحتی کشیدم و بدون حرف مشغول شستن ظرف ها شدیم ...
گل اندام فقط دنبال يوسف بود...
ولی بعد از مدتی که از اومدنش ناامید شد بغ کرد و لب زد میگما پری حق با تو بود فکر کنم پسره واسه یه آبادی دیگه بوده، چرا نیومد!؟

1401/10/06 21:14

#پارت_23

نمی تونستم خوشحالیمو پنهان کنم با هر سختی ای که بود لب زدم
+منم دیروز تعجب کردم چون اونو تا حالا این اطراف ندیدم...
ناراحت نباش شاید بیاد حالا تو کارتو بکن هر چی خدا بخواد غصه نخور آبجی
نمی دونم والا....
دیشب از ذوقم نمی تونستم بخوابم تا خود صبح خواب دیدم که عروسش شدم
گفتم شاید بالاخره شانس بهم رو اورده...شاید منم بختم باز شده...
از این همه سر کوفت خانوم جون و آقاجون خلاص شدم...ولی زهی خیال باطل
قطره اشکی از چشماش چکید، دلم پر غصه شد پا به پاش اشک ریختم..
انگار که این بغض لاکردار ول کنم نبود حالا به خاطر خواهرم و فشاری که روش بود اشک میریختم ولی نگران يوسف بودم..
این اولین باری بود که یوسف نیومده بود و دلم هزار جا می رفت...
گل اندام فين فين کرد و لب زد گریه نکن حالا مردم میبینن حرف در میارن زودتر این چند ظرفم بشور
+گل اندام؟؟
گل اندام؟؟
سر چرخوندم سمت صدا ....
گل اندام با لبخند سری تکون داد و لب زد
مهلقاس ... دوستم...میشناسیش که؟؟
اوهومی گفتم که ادامه داد
پریچهره تو اینارو بشور یه خورده هم لفتش بده من میرم خونه مهلقا ربع ساعت دیگه میام باشه؟
آخه آبجی اگه خانوم جون بفهمه چی؟
+اگه تو نگی نمی فهمه ...زود برمی گردم... خیلی وقته که ندیدمش...
پری به کسی نگیا باشه؟؟؟
به چشمای سرخش نگاه کردم دلم سوخت سری تکون دادم لبخند پهنی تحویلم داد و دوید سمت مهلقا کمی با هم صحبت کردن و قدم زنان شروع به حرکت کردن ...
وقتی مطمئن شدم که ازم دور شدن دست از شستن برداشتم و خوب اطرافم رو نگاه کردم ... ولی نبود...
نکنه اتفاقی برای یوسف با خانواده اش افتاده باشه ...
کلافه و عصبی بودم و با صدای سوت آرومی که به گوشم می رسید سر بلند کردم و با دقت لابه لای درخت ها رو نگاه کردم و یه شاخه گل قرمز دیدم و قلبم آروم گرفت..
یوسف اونجا بود، پشت درخت ها
همون جای همیشگی
با احتیاط نگاهی به اطراف کردم و پا تند کردم سمت درخت ها .... با قدم های بلند خودمو بهش رسوندم، آغوششو برام باز کرد و لب زد+ بیا بغلم که دلم برات لك زده جوجه...
درنگ نکردم و پناه بردم به آغوشش؟
بغضم دوباره سر باز کرده بود...
های های گریه کردم، یوسف که معلوم بود از این حرکتم کلی تعجب کرده سرمو از سینه اش جدا کرد و با نگرانی پرسید
+پری؟؟ قربون اون چشمات بشم چیشده آخه نصف جون شدم؟؟
فين فين کردم و تند تند همه داستان رو براش تعریف کردم........

1401/10/06 21:15

#پارت_24

فين فين کردم و تند تند همه داستان رو براش تعریف کردم گفتم که تا گل اندام شوهر نکنه هیچ خاستگاری حق نداره پاشو تو خونه ما بذاره..
گفتم که گل اندام هر روز قراره با من بیاد چشمه ....
و گفتم که از اون خوشش اومده و مدام چشم به راهشه
گفتن این آخری خیلی برام سخت بود،وقت زیادی نداشتم اشکامو پاک کردم و لب زدم
یوسف گوش کن من وقت زیادی ندارم با استرس به سمت چشمه نگاه کردم آب دهنمو قورت دادم و لب زدم
- ببین الان اصلا اوضاع خوب نیست همون طور که بهت گفتم من خاستگار زیاد دارم ...
به اینجا که رسیدم رگ گردنش باد کرد رنگش به وضوح قرمز شد لب زد
+غلط کردن قلم پاشونو خورد میکنم
تک خنده ای کردم و با صدای تو دماغی گفتم +دیونه گوش بده باید زود برم
یه مدت اصلا دیگه به دیدنم نیا...
ببین می دونم سخته ولی اصلا گل اندام نباید تورو ببینه.
همین امروز هم که ندیدت کلی نا امید شد و فکر کرد اهل یه آبادی دیگه هستی....
+ آخه...
انگشت اشارمو رو لبش گذاشتم آروم گفتم
هیس
گوش کن،برای منم سخته ...
خیلی سخت...
عادت کردم به بودنت...دیدنت...به چشمات ولی دیگه چاره چیه؟؟
باید تحمل کنیم وگرنه من که همیشه نمیتونم در برابر ابراز علاقه گل اندام سکوت کنم منم آدمم به هم میریزم و ممکنه اون متوجه عشق بین ما بشه...
یه مدت نیا تا آبا از آسیاب بیفته بعدش من خودم یه جوری خبرت میکنم.
ناراحت سری تکون داد و لب زد ولی من یه راهی پیدا میکنم من اگه تورو نبینم دق میکنم
دوباره به آغوشش پناه بردم چشم دوختم به گل های رزی که اونجا کاشته بودم لبخند زدم يوسف گفت که گلی که امروز برام آورده رو خودش میکاره
+پری تا ما به هم برسيم من اینجا رو تبدیل به باغ گل رز میکنم
ولی میدونی چیه ....گل من تویی
حسابی ذوق کردم و دلبرانه خندیدم
یه خورده دیگه صحبت کردیم و ازش جدا شدم ...
ولی همچنان سنگینی نگاهی منو آزار می داد انگار که کسی تک تک کار های منو زیر نظر داره همین که نشستم و مشغول شستن ظرف ها شدم درست چند دقیقه بعد گل اندام برگشت ترسیده نگاهش کردم نکنه متوجه نبود من شده باشه
ولی وقتی بی تفاوتی رو تو چهره اش دیدم خیالم راحت شد طبق ها رو روی سر گذاشته و راهی خونه شدیم از اینکه تونسته بودم یوسف رو ببینم و داستان رو براش تعریف کنم خوشحال بودم ...
از اینکه مجبور نبودم هر روز و هر روز شاهد شدت گرفتن عشق گل اندام بشم خوشحال بودم ...
سرم درد میکرد دوست داشتم برم بخوابم دیشب هم بخاطر خزعبلاتی که تو خواب دیده بودم درست نخوابیده بودم...

1401/10/06 21:15

#پارت_25

از خانوم جون اجازه گرفتم و راهی اتاقم شدم اصلا سابقه نداشت که انقد صبح زود بیدار بشم به همین خاطر خیلی خسته بودم انگار که کوه کندم
پریچهره ؟؟
پریچهره؟
مثل خودش داد زدم
+ بله خانوم جوون
مادر جان لباس هارو شربت از بند آویزون کرده رو پشت بومه، طبق رو بردار برو جمعشون کن یکی دو ساعت دیگه باد میزنه همش می ریزه | پوفی کردم و عصبی شدم اومدم روایوون و لب زدم
+خانوم جون لباس ها رو که همین الان بند کرده خیسه
نه مادر چند تا لباس جا مونده بود من با آب چاه شستم
سری تکون دادم همینجوری که با خودم حرف میزدم راهی پشت بوم شدم
+نگا نگا یه بار صبح زود بیدار شدم خانوم جون میخواد سوارم بشه ...
از صبح مثل اسب درشکه دارم کار میکنم حالا خواستم یه ساعت کپه مرگمو بذارم زود برای من کار تراشی میکنه...
از فردا بازم خودمو میزنم به خواب والا وگرنه از صبح تا عصر نمیتونم یه ذره استراحت کنم ...
طبق رو گذاشتم کنار پام و غرولند کنان لباس ها رو جمع کردم که چشمم افتاد به کوچه بغلی، در کمال تعجب دیدم که یوسف سوار اسب شده و داره از اونجا رد میشه ...
لباس ها رو رها کردم و رفتم لبه پشت بوم و با چشمم يوسف رو دنبال کردم ....
بعد از طی مسافت کوتاهی وارد یه خونه شد به خونه های بغلی نگاه کردم و همه رو از نظر گذروندم تا رسیدم به اون خونه ....
وای خدای من پشت بوم خونه هامون به هم دیگه راه داشت ...
قلبم اومد تو دهنم انقد خوشحال شدم که خستگی و خواب آلودگیم به کل فراموشم شد مثل فرفره لباس هارو جمع کردم...تو دلم عروسی بود ...
چقد خوب بود که میشد گاهی وقتا تو پشت بوم هم دیگه رو ببینیم
این گل اندام که بیخ ریش من چسبیده تنها راهی که میشد یوسف رو ببینم همین بود..... پشت بوم..
آخ خانوم جون
آخ خانوم جون
الهی قربونت برم من خوب وقتی صدام کردی....
فقط دل دل میکردم که فردا بشه و برم چشمه از طرفی هم میدونستم که ممکنه یوسف دیگه نیاد چون خودم ازش خواسته بودم ولی یه جوری باید بهش میفهموندم که صبح زود یا شب دیر وقت با هم وعده کنیم ...
میدونستم که ریسک میکنم ولی بچه بودم این چیزا اصلا حالیم نبود ... فقط میخواستم کنار یوسف باشم به هر قیمتی که شده ....
صبح روز بعد على رغم میل باطنیم خودمو به خواب زدم که از دست کارای خونه خلاص بشم هر چقدر هم خانوم جون و گل اندام صدام کردن جواب ندادم....
انقد منتظر موندم که مطمئن شدم که سفره صبحونه آماده است...

1401/10/06 21:15

#پارت_26

دست و صورتمو شستم و با دو رفتم سمت اتاق...
بلههه همون طور که تصور کرده بودم همه چیز آماده بود ...
سلام بلندی دادم که مواجه شد با چشم غره خانوم جون و اخم گل اندام
ریز ریز خندیدم و با اشتها شروع کردم به خوردن...
خیلی ذوق داشتم زودتر از همه از سفره پاشدم و شروع کردم به جمع کردن ظرف ها ...
برعکس من گل اندام رقبت نمی کرد و مدام از خانوم جون میخواست که بمونه خونه...
خانوم جون توروخدا من دوست ندارم برم چشمه...
بذار بمونم خونه هرکاری که بگی میکنم.....
ناهار میذارم خونه رو تمیز میکنم ...اصلا انباری رو پشت بوم رو تمیز میکنم...
توروخدا خانوم جون، من دوست ندارم برم...
خانوم جون نگاهی به من انداخت و لب زد
+ از کی تا حالا تو واسه این خونه تعیین تکلیف میکنی ؟؟
وقتی یه چیزی بهت میگم گوش کن وگرنه مجبورم به آقات بگم
ما هر چی میگیم به صلاحته
حالا هم برو چادر سر کن و با پری برین و زودتر برگردین امروز خیلی کار داریم یالا
گل اندام با حالت قهر رو از خانوم جون گرفت و با حرص چادرش رو سر کرد و راهی شدیم... از خونه تا چشمه غر زد ..
انقد گفت و گفت که سردرد گرفتم ولی اصلا حوصله صحبت کردن باهاش رو نداشتم و سکوت کردم...
تمام مدتی که چشمه بودیم تمام حواسم به اطرافم بود...
فقط منتظر يوسف بودم ولی نیومد حتی به سمت جویبار و درخت همیشگی هم نگاه کردم ولی نبود اعصابم بهم ریخت خودم کردم که لعنت بر خودم باد ای کاش به جای دیروز امروز یوسف رو دیده بودم و اون حرفا رو بهش زده بودم...
یه خورده دیگه هم لفتش دادم و یواش یواش ظرف ها رو شستم ولی خبری ازش نشد...
گل اندام هم حسابی رفته بود تو قیافه و دست به سیاه و سفید هم نزد فقط نشست یه گوشه و ماتم گرفت
دست هام به خاطر سردی آب خشک شده بود و به گزگز افتاده بود
ظرف ها که تموم شد دستامو اوردم بالا و ها کردم...
دیگه از اومدن يوسف نا امید شدم نگاهی به گل اندام کردم و لب زدم
+اگه زحمتی نیست یکی از طبق ها رو بردار دستام یخ کرده والا ....
میای اینجا می شینی نگاه می کنی شربت از توخیلی بهتر بود نگاه کن دستامو
دستای قرمزمو اوردم بالا بدون اینکه نگاه کنه شونه ای بالا انداخت و لب زد
میتونی به خانوم جون اعتراض کنی... من دست به چیزی نمیزنم
فقط همراهت میام و میرم حالا خود دانی هر کاری که دلت میخواد بکن
یکی از طبق ها رو برداشت و حرکت کرد...
از نفهميش حرصم گرفت ولی چاره چی بود
من جوری خانوم جون رو امیدوار کرده بودم که نمیتونستم از رفتار گل اندام شکایت کنم باید همون موقع میفمیدم که....

1401/10/06 21:16

#پارت_27

باید همون موقع می فهمیدم که گل اندام فقط به دنیا اومده بود که بخت منو سیاه کنه
باید می فهمیدم که تمام این مدت عقده ها رو نگه داشته سر من خالی کنه و براستی گاهی اوقات یه دوست از صد تا دشمن بدتره و من خیلی دیر فهمیدم که خواهر من بزرگترین دشمن من بود..
اونروز تصمیم گرفتم که به بهونه تمیز کردن انباری برم پشت بوم و هر طور که شده یوسف رو ببینم
وقتی از خانوم جون اجازه خواستم با خوشحالی تمام قبول کرد و مثل برق و باد رفت دنبال کلید و در کسری در ثانیه تو دستم گذاشت
حقیقتا اون روز عشق يوسف بود که به من انگیزه زندگی میداد...
همین که قرار بود گل اندام رو نبینم تنها باشم خوشحال بودم، انباری حسابی بهم ریخته بود هم زمان که کار میکردم بیرون رو هم دید میزدم که ناگهان از دور يوسف رو دیدم دوییدم و اول حیاط خونه خودمون رو نگاه کردم هر *** مشغول کار خودش بود خیالم راحت شد و دویدم اون طرف بوم يوسف پیچید داخل کوچه ما ....
احساس میکردم به خاطر من این کارو کرده و شاید نزدیکی خونه منو ببینه
با استرس خم شدم پایین و لب زدم
+يوسف يوسف
با شنیدن صدام مکثی کرد هر چهار طرفش رو نگاه کرد و لب زد
کجایی
+يوسف من روپشت بومم...
همین که خواست سر بلند کنه لب زدم
نه نه اصلا سر بلند نکن ممکنه کسی ببینه.... خواستم بهت بگم پشت بوم خونه شما به این پشت بوم راه داره....
شب از نصفه که گذشت بیا اینجا باهم وعده کنیم باید ببینمت ...
کلید انباری رومیذارم زیر آجر، برو داخل انباری ومنتظرم بمون حالا هم سریع تر حرکت کن...
مکث کوتاهی کرد و بدون اینکه چیزی بگه به راهش ادامه داد...
سریع به داخل انباری برگشتم و با سرعت تمیزش کردم از تصور اینکه امشب تو این اتاق تاریک و کوچیک قراره یارم رو ببینم به وجد اومده بودم...

1401/10/06 21:16

#پارت_28

مثل برق و باد همه جا رو تمیز کردم دل تو دلم نبود...
کلید رو زیر اجر گذاشتم و برگشتم به اتاقم ...
خیلی خسته بودم ولی انقدر استرسم زیاد بود که حتی لحظه ای خواب به چشمم نیومد... ترجیح دادم باز هم به خانوم جون کمک کنم تا بتونم کمی به آشفتگیم غلبه کنم
ضربان قلبم بالا بود و بی قرار بودم... اگر کسی میدید؟
اگر خانوادم متوجه میشدن؟!
اگر همون لحظه که منو يوسف داخل انبار هستیم یکی سر برسه چی؟؟
وای خدای من انقدر حالم بخاطر این آخری بد شد که حالت تهوع گرفتم ...
حتی نتونستم شام بخورم ...
به پشتی تکیه داده بودم و تو افکارم غرق بودم که با صدای خانوم جون به خودم اومدم
پریچهره مادر کلید انباری رو کجا گذاشتی؟
آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم
+سر جاش داخل انباری به میخ طویله آویزونش کردم...
من نگاه کردم اونجا نبود
دست و پامو گم کردم خانوم جون ابرویی بالا انداخت و با شک نگاهم کرد خنده مسخره ای کردم و ادامه دادم
ای داد بیداد...
یادم رفت برش دارم
خانوم جون ضربه ای به گونه اش زد و تقریبا فریاد زد
ای ور پریده...هزار جور وسایل داریم اونجا...بدو برو بیارش زود باش...
سریع از جا بلند شدم صورتم داغ کرده بود پله ها رو دوتا یکی کردم ....
اعصابم بهم ریخته بود حالا باید چیکار میکردم؟
ای کاش با يوسف وعده نکرده بودم ....افتادم به جون ناخونمو جووییدم...
نگاهی به کوچه انداختم کسی نبود ...
مجبور بودم باید کلید رو می بردم
دختر کجا موندی؟
سریع کلید رو برداشتم
+دارم میام
عصبی قدم برداشتم و بغض به گلوم چنگ انداخت
کلید رو داخل انباری گذاشتم زود تر از همه شب بخیر گفتم و رفتم به اتاقم
یادم نیست که چقدر فکر و خیال کردم ولی ساعتها هزاران راه مختلف رو تو ذهنم رفتم
به زمان وعدمون زیاد نمونده بود
همه خوابیده بودن و حسابی خوابشون سنگین شده بود
از جام بلند شدم و پاورچین پاورچین از کنار شربت و گل اندام عبور کردم.
احساس میکردم که صدای نفس هام كل دنیا رو پر کرده
با احتیاط از پله های ایوون پایین اومدم همین که خواستم حرکتی بکنم با صدای باز شدن در قلبم برای مدتی از کار افتاد....
قامت برادرم تو چارچوب در نمایان شد سریع به خودم اومدم زیر پله قایم شدم ...
نفسم تو سینه حبس شد دستمو روی دهنم گذاشتم قلبم به شدت به سینه ام می‌کوبید..

1401/10/06 21:16

#پارت_29
احساس میکردم زمان متوقف شده... صدای قلبم به گوشم می رسید...
با قدم گذاشتن برادرم رو پله های ایوون استرسم صد برابر شد..
برادرم حشمت عیاش و خوش گذرون بود... صبح تا عصر با آقام کار میکردن و بعد از شام با رفیقاش وعده می‌کرد، صدای قدم هاش افکارم رو پاره کرد...
پله های ایوون رو دو تا یکی کرد و رفت داخل اتاق
بوی زهرماری رو به راحتی میدونستم تشخیص بدم....
حدود نیم ساعت اونجا نشستم وقتی خیالم راحت شد که تا الان دیگه حتما خوابش برده از جام بلند شدم با احتیاط و پاورچین پاورچین به انبار نزدیک شدم....
باید سریعتر عمل میکردم به هر سختی ای که بود با کمی سر و صدا چفت انبار رو باز کردم و کلید رو برداشتم و در رو بستم ....
کلید رو تو لباسم قایم کردم و پا تند کردم سمت ایوون امیدوارم زودتر به پشت بوم برسم و قبل از رسیدن يوسف انبار رو باز کنم با هزار بدبختی و مصیبت پله ها رو طی کردم وقتی به پشت بوم رسیدم نفس راحتی کشیدم...
خدایا شکرت...
نگاهی به آسمون تیره کردم حتما دیگه الان شب از نیمه هم گذشته باشه ....
نگاهی به اطراف کردم شهر در تاریکی و سکوت فرو رفته بود بی معطلی در انباری رو باز کردم و رفتم داخل، از قبل چراغ نفتی کوچولو رو آماده کرده بودم که تو تاریکی نباشیم...با دقت روشنش کردم و رو تخت چوبی کهنه نشستم.... با دمپایی هام روزمین ضرب گرفتم دستی به سر و گوشم کشیدم که مرتب و آراسته باشم... با صدای قدم های کسی ضربان قلبم شدت گرفت...
نمی دونم چرا ترسیدم که نکنه آقام یا حشمت باشن.... چراغ نفتیو جلو صورتم گرفتم و در انباری رو باز کردم با دیدن يوسف خیالم راحت شد...
چشمای عسلیش حتی تو اون تاریکی شب هم قابل تشخیص بود...
لبخندی زدم،،وارد انباری شد و درو بست....
چراغ رو روی زمین گذاشتم و بدون حرف پناه بردم به آغوش گرمش ...آخ که چقد دلم براش تنگ شده بود دستشو نوازش وار رو موهام کشید و لب زد
چشم رنگی من چطوره؟؟
ریز ریز خندیدم و لب زدم
یوسف خیلی استرس دارم
حق داری...منم استرس دارم ولی الان که با همیم نباید به چیزی فکر کنیم و قدر این لحظه رو بدونیم بیا بشین یکم حرف بزنیم...
رو تخت چوبی نشستیم دستشو دور گردنم انداخت و لب زد
خانومم
دلم برات تنگ شده بود
کیلو کیلو قند تو دلم آب شد... راحت تر روتخت نشستم و زل زدم به چشماش ...
تمام اعضای صورتش رو از نظر گذروندم.خیلی دوسش داشتم آه کشیدم و ادامه دادم
+ کی میشه ازدواج کنیم و از این وضعیت خلاص بشیم
من که آماده ام فقط تو لب تر کن..

1401/10/06 21:16

#پارت_30

لبخندی زدم و سرمو به سینه مردونه اش چسبوندم ...
یادم نیست چند ساعت باهم بودیم و چه حرفا که باهم نزدیم ولی دیگه دم دم های صبح بود که تصمیم گرفتیم که جدا شیم از هم....
تو این چند ساعت از هر چیزی که فکرش رو بکنی صحبت کردیم و قرار شد هر یک روز در میون اینجا باهم وعده کنیم....
يوسف حتى قضیه خاستگاری از من رو با خانواده اش درمیون گذاشته بود و چند بار خانواده اش پیشنهاد داده بودن که پا پیش بذارن ولی همه میدونستن که گل اندام خواهر بزرگترم قبل از من باید ازدواج کنه...... افسوس...

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود....

من از هیچ *** تو این زندگی گله ندارم نه پدرم ...نه برادرم و نه مادرم ...و نه حتی خدا... شاید باید تقدیر اینطور رقم میخورد ولی زخمی که گل اندام به زندگی من زد رو هیچوقت حلال نمیکنم.....
من نمیتونم مثل اون خبیث و بد ذات باشم ...اما یه خدایی دارم اون بالا که همه چیزو سپردم به خودش....
از هم خدا حافظی کردیم انبار رو قفل کردم و پاورچین پاورچین برگشتم به اتاق ....
کلید انبار روپیش خودم نگه داشتم که صبح زود ببرم بذارم سر جاش ...
هنوز چشمم گرم نشده بود که خانوم جون و گل اندام بیدار شدن...
اون روز هم میخواستم خودمو به خواب بزنم ولی بخاطر کلید انباری بیدار شدم و زحمت کل کار ها رو به جون خریدم...
روز ها از پس هم میگذشتن و من ويوسف هر بار که همدیگه رو می دیدیم عشق و علاقمون صد برابر میشد...
همیشه باهام از روزای خوب حرف میزد... بهم میگفت پری میشه انقد کار نکنی
من اذیت میشم وقتی میبینم که تو میای چشمه و تنهایی اون همه ظرف و لباس میشوری
گل اندام که نمیخواد کمک کنه چرا باهات میاد؟
شربت که بهتر بود...
آهی کشیدم و چیزی نگفتم........
راستش چیزی نداشتم که بگم،بخاطر شانس بدش منو مقصر میدونست و اینجوری میخواست از من تقاص بگیره
روز ها گذشت تا اینکه بالاخره اون روز شوم از راه رسید...
وسط جنگل تاریک ایستاده بودم و وحشت زده اطرافم رو نگاه میکردم...
به دسته گل قرمزی که تو دستم بود نگاه کردم...
من کجام
اینجا کجاست؟
تازه فرصت کردم به لباس عروس سفیدی که تو تنم بود نگاه کنم... همیشه دوست داشتم عروس شم...با ذوق چین های دامنمو لمس کردم با صدای خش خش برگ به عقب برگشتم و با دیدن يوسف تو لباس دامادی ذوق زده گفتم
+يوسفم ؟
تویی؟

1401/10/06 21:17

#پارت_31

+يوسفم ؟
تویی؟؟؟
لبخندی زد و گفت . بالاخره تموم شد ... دوییدم سمتش که بغلش کنم ولی درست قبل از اینکه برسم يوسف چشماش گرد شد و زانو زد.. .
قدم هام آروم و آروم تر شد تا اینکه بالاخره توقف کردم نگاهی به پشت سرش انداختم....آقام چاقو رو به بدن یوسف فروکرده بود...
نگاهی به لباس عروس سفیدم انداختم...خونی شده بود...
لب زدم
+آ....آ....آ
_میکشمت دختر .... میکشمت بی آبرو!
به سمتم حمله کرد پا به فرار گذاشتم.... صدا های مبهم به گوشم می رسید...
پریچهره....
پریچهره....
دختر بیدار شو ... بیدار شو....
با وحشت از خواب پریدم...صورتم عرق کرده بود انقد توخواب گریه کرده بودم که گونه هام خیس خیس بود...
خداای من، خداروشکر که خواب بود...
خودمو انداختم تو بغل خانوم جون و های های گریه کردم...
مدام دلداریم میداد ولی من خیلی ترسیده بودم...
بخت من از همون موقع سیاه شد...و اون خواب شروع بدبختی های من بود...
خانوم جون داخل لگن مسی برام آب اورد کمک کرد، دست و صورتم رو بشورم یه قلوپ هم آب خوردم و بدون اینکه چیزی بگم دراز کشیدم... این چه خوابی بود که دیدم؟!
استرس امونم نمی داد...باید هر طور شده یوسف رو ببینم...
فردا شب باهم وعده داشتیم ولی من نمیتونستم تا اون موقع صبر کنم...
فکر و خیال مثل خوره افتاده بود به جونم...
صبح زود بیدار شدم بعد از صرف صبحونه طبق رو برداشتم ولی در کمال تعجب دیدم گل اندام رو پله های ایوون نشسته لب زدم
+گل اندام بیا بریم....
یکم دیگه آفتاب بالا میاد هوا گرم میشه ... رنگ پریده نگاهم کرد و لب زد
من دوست ندارم بیام خودت برو!
سری تکون دادم و لب زدم
میدونی که خانوم جون اجازه نمی ده...سر صبحی توخونه جنگ راه ننداز...
من از خدام بود که گل اندام نیاد ولی اگه به همین راحتی قبول می‌کردم ممکن بود شک کنه....
+گلی چرا انقد رنگت پریده؟
با خجالت لب زد ماهانه شدم...حالم خرابه
طبق رو روی زمین گذاشتم کنارش نشستم ولب زدم برو تو اتاق خودتو بزن به مریضی آه و ناله کن چند قطره اشک هم بچسبون تنگش...
حالا یا با شربت میرم یا تنهایی...
عیب نداره

پشت چشمی نازک کرد و لب زد
یعنی باور کنم که به خانوم جون چیزی نمیگی؟؟
+گل اندام توخواهر منی این چه حرفیه که میزنی منم دلم برات میسوزه که با این وضعت بیای چشمه اونجا سرده بدتر میشی ...
بخاطر خودت میگم...ولی هر طور خودت دوست داری..
شما لازم نکرده برای کسی دلسوزی کنی... دلت برای خودت بسوزه، به عمق چشماش نگاه کردم. این دختر از مهر و محبت هیچی حالیش نبود...

1401/10/06 21:17

#پارت_32

به عمق چشماش نگاه کردم... این دختر از مهر و محبت هیچی حالیش نبود چیزی نگفتم که لب زد
من رفتم بالا...
خانوم جونو صدا کن بیاد...
دو تا پله رو رفت بالا مکث کرد و لب زد
در ضمن لباس های منم باید ببری، تميز بشورشون
پوفی کشیدم و سری تکون دادم..اگه شوق دیدار یوسف نبود همین جا جوابش میدادم... نفس عمیق کشیدم و چهرمو نگران کردم و دوییدم تومطبخ
+خانوم جون خانوم جون...
گل اندام نا خوش احواله
رنگ به صورت نداره از درد داره به خودش میپیچه
خانوم جون چنگی به صورت زد و دویید تو اتاق، من هم پشت سرش رفتم ...
گل اندام تو رخت خوابش دراز کشیده بود و مثل ابر بهار گریه میکرد و لب میزد آی دلم ...
با دیدن ما گریه اش شدت گرفت
آی خانوم جون ....
دارم میمیرم ... آی دلم... وای خدایا.... آییییی اصلا باورم نمیشد که گل اندام انقدر مارمولک باشه ....
خانوم جون سعی کرد آرومش کنه ولی گل اندام لحظه به لحظه بدتر میشد...
نگاهی به من انداخت و لب زد
+ پریچهره امروز خودت برو چشمه تا من یکیو بفرستم بره دنبال آقات که این دخترو برسونیم مریض خونه...
سری تکون دادم و راه افتادم، طبق از همیشه سنگین تر بود پر از ظرف و لباس....
اما انقد خوشحال بودم که اصلا برام مهم نبود...
با ذوق به سمت چشمه حرکت کردم... همه چیز دست به دست هم داده بودن که من رسوا بشم...
دل درد گل اندام.......تنها فرستادن من به چشمه...همه و همه مثل سناریوی یک اتفاق تلخ بود...
ولی این داستان زندگی من بود، امیدوار بودم که یوسف بیاد...
همیشه تو انباری بهم می گفت که من هر روز میام و از پشت درخت همیشگی نگاهت میکنم
در حال شستن لباس ها بودم ولی چشمم مدام این طرف و اون طرف رو نگاه میکرد....
باز اون اون سنگینی نگاه لعنتی رو حس میکردم...
جوری که همش به اطرافم نگاه میکردم که ببینم دقیقا کی داره به من نگاه میکنه ولی کسی رو پیدا نمی کردم...
با دیدن اسب یوسف دقیقا کنار اون درخت، گل از گلم شکفت
دوباره اطراف رودید زدم وقتی دیدم خبری از کسی نیست دوییدم سمت يوسف ....
مثل همیشه آغوشش رو برام باز کرد...
با دیدن گل های رزی که اونجا کاشته شده بود خندیدم و لب زدم
+يوسف
اینا چقد زیاد شدن
گفتم که تا وقتی که بیام خاستگاریت اینجا رو برات تبدیل به باغ میکنم، آخه اگه واسه تو گل نیارم برای کی ببرم؟؟هان؟؟
راستی چخبر چرا تنها اومدی؟
روزمین نشستیم و به درخت تکیه دادیم و داستان رو براش تعریف کردم انقدر خندیدیم که اشکم در اومده بود...
کاش میدونستم که اونروز آخرین دیدارمونه...

1401/10/06 21:17

#پارت_33

ای کاش میدونستم که دیگه هیچ وقت قرار نیست انقد با خیال راحت کنارش بشینم و به چشمای قشنگش نگاه کنم
ای کاش اون روز بیشتر نگاهش میکردم .... خوابم رو که براش تعریف کردم اولش نگران شد بعد هم سعی کرد با خنده و شوخی بحث رو عوض کنه....
بعد از کلی حرف درباره آینده و عروسی و خاستگاری بالاخره تصمیم گرفتیم از هم جدا شیم...
گل رز قرمزی که برام آورده بود رو با کمک هم کنار بقیه گل ها کاشتیم...
+ باغبون این بهشت کوچیک کیه؟
نگاهی به چشمام کرد و گفت
باغبون مهربونش منم و فرشته خوشگلش تویی
پقی زدیم زیر خنده...
دستشو رو گونه ام حرکت داد و لب زد
کی ببینمت؟؟
+اووووم...فردا اگه تنها اومدم که میام پیشت اگه گل اندام یا شربت باهام اومدن تو شب بیا انباری..
دلم تنگ میشه برات پری جونم
از شدت عشقی که به قلبم سرازیر شد قطره اشکی از چشمم چکید و لب زدم
+يوسف من خیلی دوست دارم....
گریه نکن قلبم درد میگیره بیا بغلم ببینم قشنگم...
سرمو رو سینه مردونش گذاشتم...

چرا زمان متوقف نشد؟؟
خدایا اگه سرنوشتمون یکی نبود چرا اونو سر راهم قرار دادی
چرا گذاشتی عاشق بشم
کاش اون روز توبغلش میمیردم...
ای کاش یه بار دیگه به اون روز برگردم و باز هم سرمورو سینه اش بذارم...
این ای کاش ها زندگی منو جهنم کرده و مثل خوره افتاده به جونم
با دستاش دور صورتم رو قاب گرفت بوسه کوتاهی رولبم نشوند و لب زد
برو به سلامت...
به خدا میسپارمت ....
فردا همینجا همین ساعت منتظرتم...
سری تکون دادم و خدافظی کردم برای آخرین بار به گل رزی که کاشتیم نگاه کردم...
اون آخرین گل رزی بود که بهم داد....
عمر عشقمون مثل همون گل کوتاه بود......
با خوشحالی بوسه ای براش فرستادم و با احتیاط به چشمه برگشتم ...
کم کم دیگه خیابون داشت شلوغ میشد...طبق رو برداشتم و راه افتادم...
دیگه خبری از استرس خوابی که دیدم نبود..
يوسف درمان تمام درد های من بود..
فقط اون بود که حرفاش انقدر تاثیر داشت روی من
وقتی برگشتم خونه گل اندام زیر پتو خوابیده بود، لباس ها رو بردم بالا و آویزون کردم و ظرف ها رو هم داخل مطبخ گذاشتم کمی آب خوردم...
وقتی خستگیم در رفت از خانوم جون احوال گل اندام رو پرسیدم گفت مثل اینکه قرص خورده و خوابیده نیازی به دکتر هم نبوده...
همینطور که مشغول صحبت بودیم با صدای یا الله یاالله گفتن کسی به عقب برگشتم و سریع چادرمو سر کردم...
همشیره.؟
يا الله....يالله...
حمشت خان...کجایی داش

1401/10/06 21:37

#پارت‌_34

خانوم جون دوان دوان به سمت در خونه رفت و لب زد
+بله... بفرمایید
سلام آبجی بی زحمت بگو حشمت خان په توک پا بیاد کارش دارم...
صدای مامانم انقد ضعیف بود که انگار داره از ته چاه میاد...
+حشمت نیستش صبح با آقاش رفته سر زمین
اونم بدون اینکه حرف بزنه سری تکون داد و رفت...
ای کاش نمیرفت....
ای کاش میدونستم چه نیتی داره و جلوشو میگرفتم زجه میزدم التماس میکردم...
دلشوره عجیبی به تنم افتاده بود...
با اینکه یوسف رو دیده بودم و پر از حس خوب بودم ولی با اومدن این مرد اونم این وقت روز استرس مهمون قلبم شده بود...
انقد کلافه بودم که همینجوری دور خودم میچرخیدم...
باز هم خودمو با کارهای خونه مشغول کردم ....
یه مدت دراز کشیدم، یه مدت خوابیدم...
یه مدت رفتم انباری نشستم...
واقعا نمیدونستم چه مرگمه فقط دلم گواه بد میداد..
چیز زیادی از اون روز به یاد ندارم،فقط یادمه که با خانوم جون رو ایون نشسته بودیم که در با صدای بلندی به صدا در اومد...
یکی پشت در ایستاده بود و با مشت ضربه های متعددی به در میزد خانوم جون عصبی شد و داد زد
+هووووی چخبرته مگه سر آوردی ؟
همین که در رو باز کرد با دیدن حشمت که خون مالی شده بود و یه چاقو تو دستش بود کم مونده بود پس بیفتم...
خانوم جون جیغ کشید و سیلی محکمی به صورت خودش زد
چیشده مادر..... ببینمت ..
چخبرشده.... کجات زخمی شده....؟؟؟
حشمت که انگار اصلا صدای خانوم جون رو نشنیده بود با چشم های به خون نشسته اش نگاهی بهش انداخت و از بین دندون هاش لب زد -
اون دختره بی آبرو کدوم گوریه؟
سرشو بالا آورد و با دیدن من چاقو رو انداخت زمین در کسری از ثانیه کمربندش رو دراورد دور دستش پیچید و لب زد _
میکشمت دختریه گیس بریده میکشمت....
بی حیا... بی آبرو...
چه گوهی خوردی هان؟
با دو پله های ایون رو دوتا یکی کرد برق از سرم پرید و سریع تا به خودم اومدم جیغ کشیدم و دوییدم داخل یکی از اتاق ها و همین که خواستم درو ببندم حشمت سر رسید با لگد درو بازکرد ...
همین که وارد اتاق شد دستش فرود اومد رو صورتم... چشمام تیره و تار شد ...انقد شدت ضربه اش بالا بود که پرت شدم رو زمین... کنارم زانو زد و لب زد
چه گوهی خوردی؟
هااااا؟مگه کری ؟
چههههه غلطی کردی آشغال عوضی...
همین که خواستم چیزی بگم دستشو بالا برد و ضربه های کمربند رو بدنم فرود اومد...
لباسم نازک بود فقط تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که دستمو جلوی صورتم بگیرم ....

1401/10/06 21:37

#پارت_35

+ آی داداش تورو خدا نزن..
داداش گوه خوردم غلط کردم
آییییی به دادم برسید...
خانوم جون هم نمیتونست جلوشو بگیره صداشو می شنیدم که گریه میکرد و التماسش میکرد که ولم کنه حشمت عصبانی شد آینه گوشه اتاقم رو کوبید زمین هزار تیکه شد... خانوم جون شوکه شد و حشمت دستشو گرفت و از اتاق پرتش کرد بیرون ...
درو بست و قفلش رو هم انداخت ...
سر بلند کردم و لب زدم
+داداش بخدا من کاری نکردم آخه
با لگدی که به صورتم زد نفسم تو سینه حبس شد...
_وق وق نكن كثاااافتتتت...تو کل آبادی بی آبرمون کردی....
حرفت دهن به دهن داره همه جا می چرخه... اشهدت رو بخون پریچهره میکشمت...
و دوباره ضربه های کمربند بود که روی بدنم فرود میومد...
نمیتونم از حال اون موقع ام براتون بگم با هر ضربه ای که میزد جونم بالا میومد...
از ته دل جیغ میزدم و التماس میکردم ... ضربه هایی که به دستم زده بود خونریزی می‌کرد، انقد دردش زیاد بود که انگار قلبم داشت متلاشی میشد..
یادم نیست چقد کتکم زد یه ساعت دو ساعت....
آخرش که خسته شد زانو زد کنارم و با مشت موهامو دور دستش پیچید و با تمام زورش موهامو کشید....
جیغ بلندی کشیدم که لب زد من بخاطر تو امروز آدم کشتم....
اما امشب تورو توی همین باغچه خاک میکنم بعد میرم
تو چشماش نگاه کردم که آب دهنش رو جمع کرد و تف کرد رو صورتم بعد هم در طی یک حرکت سرمو به دیوار کوبید...
چشمام تار شد و دنیا رو سرم آوار شد ....
دیگه هیچی یادم نمیاد، به عالم بی خبری رفتم.....
باورم نمیشد که همه چیز خراب شد، در عرض چند دقیقه کل زندگیمون از این رو به اون رو شد...
با حس سوزش سوزن تو دستم چشامو باز کردم....
انقد بدنم درد میکرد که ناله میکردم، چشامو باز کردم با دیدن خانوم جون که با صورت اشکیش زل زده بود بهم یاد اتفاقات افتادم... دستمو آوردم بالا ولی با دیدنش داغ دلم تازه شد....
جای ضربات کمربند کبودیه رو به سیاه شده بود تاول زد بود و خون مرده شده بود... خدای من....
حالا بدنم که اوضاعش صد برابر بدتر بود.... اومدم چیزی بگم که خانوم جون لب زد
+هیچی نگو...خدا از رو زمین برت داره ایشالله ....
خیر نبینی تو زندگیت،خار وخفيف بشی به حق امام زمان...
خم شد و تفی به صورتم انداخت و لب زد +تفففف... تف تو روت کثافت لجن.... بدبختمون کردی به خاک سیاه نشوندیمون گلوم به خاطر جیغ هایی که کشیده بودم به شدت می سوخت ...
چشامو بستم و بلند هق زدم
خانوم جون دستشو گذاشت رو دهنم فشار داد
+ببر صداتو بی حیا.....

1401/10/06 21:37

#پارت_36

+ببر صداتو بی حیا...

آقات فقط منتظره که به هوش بیای سرتو بذاره رو سینه ات....
سیلی محکمی به صورتم زد و گفت
+ بخاطر همین بود که دم به دقیقه میگفتی برم چشمه ؟!
اره؟
میخواستی بری به هرزه گیت برسی؟
سرمونو نمی تونیم بالا بگیریم....
بخاطر تو حشمت ادم کشته میفهمی؟؟؟!! دستشو از دهنم برداشت و لگدی به پهلوم زد و از اتاق خارج شد...
خدای من...
چه اتفاقی افتاده؟
یعنی همه فهمیدن منو يوسف باهم دوستیم؟ ای خدا دیگه کارم تمومه دیگه بدبخت شدم ... تو فکر و خیال غرق بودم درد بدن امونم نمی داد با صدای وحشتناکی از جا پریدم صدای عربده و دادوبیداد و جیغ خانوم جون و خواهرام به گوش رسید از جا بلند شدم سوزن سرم رو از دستم بیرون کشیدم خون از رگ هام بیرون ریخت...
کل وجودم درد میکرد و جوری بدنم سنگین بود نمیتونستم از جا بلند بشم...
خون روی دستم ریخت روی فرش و به سختی از جا بلند شدم و قدم زدن برام سخت ترین کار ممکن بود...
پرده رو کنار زدم و با دیدن اتفاقاتی که داشت می افتاد دنیا رو سرم آوار شد....
حدود ده تا مرد با چماق ریخته بودن حیاط تمام شیشه ها رو میشکستن و چند نفر هم با آقام و مظفر درگیر شده بودن ...
صدای عربده هاشون همه جا رو پر کرده بود... خانوم جون و و خواهرام گوشه حیاط ایستادن بودن و جیغ میزدن...
نفسم بند اومده بود دوست داشتم بمیرم اون لحظه ...
تمام بدنم تاول زده بود نمیتونستم از اتاق برم بیرون خیلی میترسیدم...
نمیدونم چقد گذشت ولی اون مرد ها تمام ترشی ها و خمره های داخل انباری رو شکسته بودن ....
همه ظرف های مطبخ خورد و خاکشیر شده بود...
بعد از مدتی صدا ها ضعیف و ضعیف تر شد و قطع شد... بعد از چند ثانیه در اتاق به شدت باز شد و چهره اقام و مظفر تو چهارچوب نمایان شد ...
سر و صورتشون خونی شده بود و دیگه اشهدم رو خوندم دو نفری ریختن رو سرم و کتکم زدم ...
جیغم به هوا رفته بود با صدای گرفته ام لب زدم
+توروخدا نزن....
گوه خوردم.... دروغه ... دروغه....
گوووووه خوردم ببخشید ببخشییییید
ولی اصلا صدامو نشنیدن....
خدايا اون لحظه تو کجا بودی؟
خون از بدنم راه افتاد... لباس نازکم خونی شده بود.... دیگه نا نداشتم..
خدا جونم چرا صدامو نشنیدی؟؟
من اشتباه کرده بودم ولی من دختر اونا بودم.... چطور دلشون میومد
خانوم جونم کجا بود؟ خواهرام کجا بودن؟ چرا نیومدن که ازم دفاع کنن
مزه خون رو تو دهنم حس کردم ...

1401/10/06 21:38

#پارت_37

دیگه بدنم بی حس شده بود انقد کتکم زدن که چشمام تیره و تار شد و از حال رفتم ....
من همه چیزو خراب کردم. ولی آخه چرا این اتفاق افتاد
حالا باید چیکار میکردم؟؟
من نمیتونستم این ننگ رو تحمل کنم...
نمی دونم چند روز گذشته بود که چشمامو باز کردم با بوی بدی که به مشامم خورد عوق زدم ...
چشمام تار میدید و همه جا تاریک بود چند ثانیه طول کشید که به یاد بیارم کی هستم و اینا کجاست ...
با صدای بع بع گوسفند ها به خودم تكوني دادم... خدای من... من اینجا ... وسط طويله کنار گوسفند ها چیکار میکردم؟
همین که اومدم دستمو تکون بدم نفسم تو سینه حبس شد....
دستم به طور وحشتناکی باد کرده بود یقین داشتم که شکسته بود...
اونجا خیلی سرد بود و از زمین سرما وارد بدنم میشد ...
چرا منو اینجا تنها رها کرده بودن؟
من مطمئن بودم که کارم تمومه....مطمئن بودم...
به سختی از جا بلند شدم و کشون کشون خودمو به در رسوندم و از سوراخ در به بیرون نگاه کردم همه جا خلوت بود درو با احتیاط باز کردم و با ترس نگاهی به بیرون انداختم همین که خواستم پامو بیرون بذارم با صدای هیییین کسی قلبم اومد تو دهنم...
به بالای ایوون نگاه کردم و با دیدن خالم بغضم شکست...
خالم چنگی رو گونه اش زد و دویید سمتم و گفت پریچهره تویی؟
چرا اینجوری شدى الهی پیش مرگت بشم ... آروم لب زدم
+خاله بقیه کجان؟؟
همه جمع شدن میدون وسط شهر برای صلح... حشمت فرار کرده بود که آژان ها دستگیرش کردن....
خانواده مقتول فقط قصاص می خوان...چند بار هم به این خونه حمله کردن...
دهخدا و ریش سفید ها جمع شدن که این جنگ رو تموم کنن.. .
آب دهنمو قورت دادم و گفتم
حشمت کیو کشته..؟
از خانواده اسدی...خیلی کله گنده هستن...همه جا هم پارتی دارن....
خدا به دادمون برسه ...
+ از کجا فهمیدن منو یوسف خاطر همو میخواییم؟
رنگ نگاهش عوض شد دلخورانه نگاهم کرد و گفت
مثل اینکه مقتول خاطره خواه توبوده هر روز تورو تعقیب می کرده بعد هم دیده که تو رفتی پشت چشمه و....
اینا رو دیده و اومده تو جمع به حشمت گفته که خواهرتو جمع کن و از این حرفا که اونم عصبی شده و دعوا اوج گرفته و با چاقو کشتتش
سرم گیج رفت که خاله نگهم داشت
الهی بمیرم شدی پوست استخون... دستتم که شکسته ... بذار برم به چیزی بیارم بخوری!
+نه خاله من خوبم ... منو چرا اینجا قایم کردن؟
را... را...راستش ... چیزه...ی... یعنی اینکه م.........
بدون اینکه حرفی بزنه سرشو زیر انداخت و رفت....
من موندم و دنیایی از درد و بدن بی‌جون که هر لحظه احساس می‌کردم داره زیر پاهام خالی میشه....
چشمام کاملا داشت سیاهی میرفت

1401/10/06 21:39

#پارت_38

فقط تونستم یوسف رو ببینم که دو دستی به سرش کوبیدو دویید سمت من....
پاهام سست شد و افتادم زمین...
نمی دونم چقدر گذشت ولی با صدای های عجیب و گنگ که اسممو صدا میزد و ضربات آرومی به صورتم میزد چشامو باز کردم... تصویر یوسف خیلی تار بود و نمیدونستم چیزی ببینم...
لیوانی رو جلوی دهنم گرفت و لب زد
آب قنده بخور...
دهنمو باز کردم کمی خوردم و دوباره چشامو بستم... نمی دونم خوابم برد یا دوباره از هوش رفتم ...
پری توروخدا بیدار شو...دارم سکته میکنم...
پری من بمیرم بیدار شو
بعد هم صدای گریه مردونه ای گوشم رو پر کرد... به سختی چشامو باز کردم و لب زدم +يوسف
سرشو بلند کرد و گریه اش شدت گرفت
جان يوسف
يوسف بمیره ایشالله که هرچی میکشی بخاطر منه...قربونت برم خوبی؟
بیا دوباره آب قند بخور...
لیوان رو جلوی دهنم گرفت یه قلوپ دیگه هم خوردم و لب زدم
ببخشید نگران شدی این روزا همش فشارم می افته ...
سرشو رو پیشونیم گذاشت بخاطر زخم هام ناخودآگاه آخ گفتم که سریع عقب کشید سرتا پامو نگاه کرد و گفت
من با ننم و اقام میام خاستگاریت...
دارم میمیرم پریچهره... دارم می میرم..
تف تو غیرتم
چهره اش برانگیخته شد دستاشومشت کرد و لب زد
من بی غیررررتم که عشقم به این روز افتاده..........
آخ من نمیتونم این درد رو تحمل کنم....نمیتونم
همین فردا میام خاستگاریت
از جام بلند شدم و لب زدم
چی داری میگی
حشمت آدم کشته می فهمی؟
آبروی من و خانواده ام رفته...
ببین دستمو شکسته
منو انداختن توانباری به همه گفتن من مردم بعد تو میگی بیام خاستگاریت؟
يوسف من همه چیزمو باختم ... زندگیم شرفم... برادرم...خودم...همه اش دود شد رفت هوا...!
میگی چیکار کنم هاااا؟
دارم میمیرم متوجه نیستی پری
فکر کردی من الان خیلی آرومم..
قلبم داره متلاشی میشه!
دست رو دست بذارم که اینجوری بزنتت
دست رو دست نذار ولی خاستگاری هم نیا....
همین که فعلا نیومدن سراغت تا آش و لاشت کنن برو خداروشکر کن فکر کردی آقام تورو تو خونه راه میده
بغضش با صدای بدی شکست ... سیلی محکمی به خودش زد و عربده‌ کشید
پس میگی چه گوهی بخورم هااااان
میگی همینجوری بشیم اون بی وجود با یه زن بیاد خواستگاری تا..
اره ؟؟؟
تواینو میخوای ؟؟؟
چرا منو دیونه میکنی؟؟
برق از سرم پرید جلو تر رفتم و گفتم +چ....چی گفتی؟؟؟
کی میخواد بیاد خاستگاری من؟؟؟
به انباری تیکه داد و دستشو رو پیشونیش گذاشت و گریه کرد..........
+يوسف ؟ با توام ؟
اینجا چخبره؟؟؟

1401/10/06 21:39

#پارت_39

بدون اینکه جواب بده فقط هق میزد مثل یه بچه 5 ساله که اسباب بازی مورد علاقه اش رو نمیتونه بخره....
زدم زیر گریه و گفتم
یوسف ببین منو
رد کمربند های آقام و داداشم روبدنم عفونت کرده...فکر می کنی من الان طاقت دارم که تو اینجوری گریه کنی..
فقط یه قلب برام موند بود که الان شکست... نگام كن آخه..
الان یکی میاد اینجا مارو میبینه و من بازم باید کتک بخورم بگو ببینم چیشده؟
بازم جواب نداد و سرشو مرتب میکوبید به دیوار...
یوسف آقام داداشم می خوان منو بکشن
الانم به همه گفتن که من مردم می خوان انقد تو طويله نگهم دارن که بمیرم
با این وضعیت فکر می کنی چند روز دوام بیارم؟
نهایتا سه روز...
مثل دیونه ها خودشو کتک زد عربده کشید
غلط کردددددن....غلللللط کردن...
مگه از رو جنازه من رد بشن بتونن این کارو بکنن....
دستاشو گذاشت رو دیوار و سرشو محکم کوبید بهش... لعنت به من... لعنتتتت...
صدای شکستن سرش رو شنیدم بعد هم خون از سرش جاری شد...
توان نداشتم حرکت کنم همونجا نشستم رو زمین بازم حالم داشت بد میشد...
سرم گیج رفت سریع دراز کشیدم...
یوسف که معلوم بود ترسیده اومد پیشم و لب زد
پری گوه خوردم توروخدا بلند شو...
بابا منم درک کن دارم عذاب میکشم ...
وقتی حالت بد شد رفتم از خونمون آب قند بیارم از کوچه و خیابون شنیدم که گفتن می خوان خونبس اعلام کنن..
یه دختر از طایفه شما بدن به خانواده مقتول....
امیر بهادر اسدی هم اجاقش كوره گفته من میام خاستگاريش....
سریع از زمین بلند شدم و حالت تهوع بهم هجوم آورد چیزی تو بدنم نبود ولی انقد عق زدم که اسید معدم رو بالا آوردم...
نگاهی به سر و وضع يوسف انداختم و لب زدم
یوسف چه غلطی کنم... من... من نمیتونم با *** دیگه به جز تو ازدواج کنم...
دوباره رگ غیرتش بالا زد از جا بلند شد و لب زد
مگه اینکه از روی نعش من رد بشن که بذارم پاشونو اینجا بذارن همشونو میکشم...
خون جلوی چشماشو گرفت و پا تند کرد که بدوعه ...
لب زدم
+مرگ پریچهر نرو همین جمله کافی بود که وایسه.........
به یاد تمام روزای خوبم زدم زیر گریه و هق زدم دوتایی رو زمین نشستیم و تو بغل هم گریه کردیم دو تا عاشق زخمی...
دیگه هیچ حرفی هم نمی زدیم فقط اشک میریختم...
بعد از مدتی یوسف سربلند کرد و گفت
پریچهره فقط یه راه داریم
فين فين کردم و لب زدم
+چی؟؟
باید فرار کنیم فقط سه جلدت رو بردار و بیا اینجا باهم دیگه بریم یه شهر دیگه...
یوسف چی داری میگی؟؟؟
یعنی چی که قرار کنیم؟؟

1401/10/06 21:39

#پارت_40

پریچهره اصلا متوجه وخامت اوضاع نیستی نه؟
دو حالت وجود داره یا تورو زندانی میکنن که دور از جون بمیری که من محاله بذارم که این اتفاق بیفته...
یا اینکه من میام خاستگاری که می دونی آقات نمیذاره...
و سومی هم یا تو مجبوری عروس خونبس بشی یا حشمت قصاص میشه و به دار آویخته میشه نه راه پس داریم نه راه پیش....
باید بریم پریچهره باید بریم...
سری تکون دادم و لب زدم
من میترسم يوسف
سرمو تو آغوشش گذاشت و لب زد نترس...
تا وقتی من زنده ام نمیترسی باشه
+ باید چیکار کنیم؟
سه جلد خودت رو پیدا کن صبح قبل از اذان بیا اینجا با هم بریم ...
کجا میریم؟؟
نمیدونم پری ... بذا راه بیفتیم اون موقع تصمیم میگیریم. فقط باید از این کور مانده بریم
+الان که برگردن خونه در طویله رو قفل میکنن چطور بیام بیرون؟
از جا بلند شد دستشو تو جیبش گذاشت و شروع کرد به قدم زدن...کلافه و عصبی بود.. چند دقیقه فکر کرد ولب زد من میام درو باز میکنم و سريع برمی گردم بالا...
توهم بعد از چند دقیقه بيا بریم
ولی یوسف ممکنه کسی...
اگه کسی دید فرار میکنیم
دیگه چاره ای نداشتم سکوت کردم............
یوسف سرت درد میکنه ؟؟
خون اومده
نه مهم نیست... به تو که نگاه میکنم تمام وجودم درد میگیره چقد خوب شد که امروز تونستم ببینمت وگرنه حتما دق میکردم ...
بلند شو برو همونجا که بودی خودتو بزن به خواب دیگه الاناست که بیان...
سری تکون دادم و سرمورو سینه اش گذاشتم و به سختی ازش جدا شدم ...
اما انگار هیچوقت قرار نبود که در خوشبختی به روم باز بشه من تو اون وضعیت هم داشتم خداروشکر میکردم غافل از اینکه تمام این مدت دوتا چشم تمام کارها و حرف های ما رو زیر نظر گرفته بود و باز شدن در توسط خاله فقط یک نقشه بود...
ای پریچهره ساده لوح....
از یوسف خدافظی کردم و با احتیاط به طويله برگشتم ...
دلم برای خودم می سوخت عاشقی گناهه ؟؟چون من عاشق شدم باید وسط گوسفند و پهن باشم ؟؟
استرس بند بند وجودم رو احاطه کرده بود
تنها راهی که برام باقی مونده بود فرار با یوسف بود...
حداقل از اینکه اینجا بمونم و وسط این گوسفند ها بمیرم یا اینکه زن امیر بهادر بشم بهتر بود...
نه راه پس داشتم و نه راه پیش....
یا موفق به فرار میشیم و با هم خوشبخت میشیم یا اینکه لو میریم و دوتایی باهم قربانی این عشق میشیم....
حالا می فهمیدم که اون سنگینی نگاه شوم چی بود؟؟
من چرا در مورد این موضوع با یوسف صحبت نکردم ؟؟؟
بزرگترین اشتباه زندگیم همین بود...
خودم کردم که لعنت بر خودم باد...

1401/10/06 21:39

#پارت_41
از سر و صدایی که تو حياط میومد معلوم بود که همه برگشتن خونه وتو فکر و خیال غرق بودم که با صدای قیژ قیژ در طویله تکونی خوردم و خودمو به خواب زدم...
صدای قدم های کسی به گوشم رسید...
انگار دستش شکسته
نمی دونم خیلی باد کرده
چرا هنوز به هوش نیومده؟
نکنه بلایی سرش اومده باشه...
با نشستن دوانگشت سرد روی شاهرگ گردنم بدنم مور مور شد...
خانوم جون و مظفر بودن که بالا سرم پچ پچ میکردن
+ این سگ جون تر از این حرفاست
آقامو صدا کن ببریمش پیش فتح الله شکسته بند دستشو ببنده چند وقت دیگه خانواده اسدی میان تو این وضعیت نباشه....
خانوم جون چیزی نگفت و صدای قدم هاش اومد و بعد هم با صدای بلند آقامو صدا کرد... بعد از چند دقیقه دوباره در طویله باز شد
+ این چیه؟
آب قنده اوردم بدم بخوره بیدار شه دیگه کنارم نشست و بی مقدمه سیلی محکمی به صورتم زد که ده متر از جا پریدم
صورتم به شدت می سوخت با تعجب به اطرافم نگاه کردم و گفتم م..م...من کجام؟؟؟ اینجا چخبره
مظفر لگدی به پهلوم زد که آخم بلندشد
+خفه بابا وراجی نکن ببینم...
خانوم جون با اخم لیوان رو نزدیک لبم آورد و گفت زود باش اینو بخور ببینم
چند قلوپ از آب قند خوردم و بعد به سختی از جا بلند شدم سردی طويله و زمین بدنمو به شدت خشک کرده بود از خانوم جون خواستم کمکم کنه تا بتونم راه بیام ولی تفی به صورتم انداخت و گفت
خیلی پرویی به ولله قسم هر *** جای تو بود خودشو میکشت یا از خجالت آب میشد می رفت توزمین
رو که نیست ماشالله سنگ پای قزوینه
به خاطر تو نمک به حروم صبح تا شب از آقات کتک خوردم میگه چرا مواظب این گیس بریده نبودی که هر گوهی که اومد نخوره ...
حالا از من کمک میخوای؟
بازم شانس اوردی که امیر بهادر میخواد بیاد خاستگاریت ما از این رسوایی خلاص میشیم.. دستشو به حالت تهدید جلوی صورتم گرفت مگرنه به ولای علی قسم آقات تو همین باغچه خاکت میکرد...
حالا هم ناز نکن که اصلا اعصابت رو نداریم دستت رو جا میندازیم و بعد از خوب شدن سر و صورتت میان خاستگاریت و تشریف می برى.
احساس میکردم که به تشت آب یخ ریختن رو سرم بدنم مور مور شد و قلبم به تپش افتاد... فقط دلم به فرار با یوسف خوش بود وگرنه همین امشب اینجا میمردم...
یعنی خانواده من حاضرن که من با مرد زن دار ازدواج کنم
اشکمو پاک کردم و سعی کردم به يوسف فکر کنم اینکه میخواد فراریم بده من مطمئنم که خیلی باهم خوشبخت میشیم...
سری تکون دادم و....

1401/10/06 21:39

#پارت_42

سری تکون دادم و به سختی حرکت کردم ... یادمه هیچکس کمکم نمی کرد که بتونم سوار خر بشم به سختی پامو رو خورجین گذاشتم اما نتونستم سوار بشم که مظفر انگار دلش برام سوخت مثل پر کاه بلندم کرد و سوارم کرد فتح الله شکسته بند به دستم نگاه انداخت و گفت
این نشکسته مچ درستش ترک خورده و آرنجش هم مو برداشته...
نگم از دردی که اون لحظه داشتم زمان برام متوقف شده بود و درد دستم لحظه به لحظه بیشتر می شد...
با هر مکافاتی که بود تحمل کردم دستمو باند پیچی کرد و برگشتیم خونه...
خانوم جون یه تیکه گوشت لای نون گذاشته بود و داد دستم و گفت
اینو کوفت کن بیا اتاق بزرگه آقات باهات حرف داره
+ من نمیام
چیه روت نمیشه ؟؟
حق داری منم جای تو بودم روم نمیشد ولی الان در جایگاهی نیستی که بتونی زبون درازی کنی
اگه همون موقع دو تا زده بودم تو گوشت الان زبونت برای وراجی کردن انقد دراز نبود
لقمه کوچیک گوشت رو با ولع خوردم و وارد اتاق بزرگ شدم همه نشسته بودن
گل اندام شربت و مظفر و آقام
سلام آرومی دادم که انگار فقط خودم شنیدم چون هیچ *** جواب نداد کمی جلوتر از در ورودی نشستم...
برق نگاه گل اندام که با غرور نگاهم میکرد تا عمق قلبم فرو رفت...........
هفته دیگه خانواده امیر بهادر میان برای خواستگاری...
سرتو میندازی پایین و سکوت می کنی حالیت شد؟
اگه بشنوم ادا اطوار اوردی یا خودتو زدی به بی شرفی من میدونم و تو...
تو دیگه برای من مردی پریچهره
از روز اولم به ننت گفتم من این دخترو اندازه کل دنیا دوست دارم
تو بچه هام تو از همه سر تر بودی...
حاضر بودم خار توچشم من بره ولی به توچیزی نشه ...
بغض تو گلوش اجازه حرف زدن بهش رو نداد... همین کافی بود برای شکستن بغض سنگینم...
دستمو گذاشتم رو صورتم و هق زدم... هیچکس هیچی نمی گفت..فقط صدای گریه های من فين فين آقام و هق هق خانوم جونم فضا رو پر کرده بود...
بعد از مدتی خودمو به هر سختی که بود آروم کردم
ولی تو کاری کردی که از کرده خودم پشیمون بشم این چه کاری بود که کردی دختر ؟
مگه من این موها رو تو آسیاب سفید کردم یه عمر سربلند زندگی کردم یه عمر همه به سرم قسم می خوردن
ولی حالا انگشت نمای آبادی شدم...
حشمت گوشه بازداشتگاهه...
این از وضع خودمو مظفر که آش و لاش شديم ...
این از خونه زندگیمونه یه ظرف سالم نداریم... پیرم کردی پری میخواستم خوشبختت کنم... تو یه ولایت دیگه خان تورو ازم خواستگاری کرده بود واسه پسر مجردش نذاشتی کارمو بکنم....

1401/10/06 21:40

#پارت_43

سر بلند کردم و با خجالت لب زدم
+غلط کردم بابا...غلط کردم
+دیگه الان ؟
الان تشت رسوایی مون از بوم افتاده ؟
الان که حرف دختر من شده نقل دهن مجالس ؟؟
الان که حشمت آدم کشته ؟
خیلی خراب کردی پریچهره..
اگه خونبس اعلام نمیشد یه نفر از این خانواده باید میمیرد... و حشمت هم قصاص میشد ... ولی بازم یه کور سوی امید برامون مونده... باید زن امیر بهادر بشی در این که شکی نیست اما..........
رو زانو هاش نشست و دستی به ریش های بلندی کشید و با تحکم گفت
با لباس عروس میری با کفن برمیگردی...
بعد از عقد من یکی فکر میکنم که اصلا دختری به این نام و نشان نداشتم ...
حق نداری به هیچ عنوان دیگه پا توی این خونه بذاری...
میری اونجا زندگی می کنی اگه بشنوم زبون دراز کردی یا خبط و خطایی ازت سر زده اول کسی که حسابتو میرسه منم...
اونجا دیگه مثل اینجا نیست که تا آفتاب در بیاد خودتو به خواب بزنی
مثل سگ کتکت میزنن...
تو دیگه برای ما مردی من غيرتم قبول نمیکنه که حرف ناموسم دهن به دهن بچرخه به یگانگی خدا قسم زنده ات نمیذاشتم و همین جا تو همین باغچه خاکت میکردم...
نمیتونم تو روی کد خدا وایسم و رو حرفش نه بیارم ولی دیگه مثل سابق نمیشه...
من واسه جمع کردن این آبرو و اسم و رسم تمام جوونیم رو گذاشتم زحمت کشیدم جون کندم ..
ولی تو حیا رو خوردی آبرو رو قی کردی... تمام اندوخته زندگیم رو به باد دادی ...
بلند شو از جلو چشمام گورتو گم کن که با دیدنت عقم میگیره ..
به سختی از جام بلند شدم و از اتاق بیرون زدم نفس کشیدن برام سخت ترین کار دنیا بود سریع خودمو جمع و جور کردم وقتی دیدم که همه تواون اتاق هستن پس اون موقع بهترین زمان بود که بتونم برم دنبال سه جلدم...
باز بودن در جمع شدن همه دور هم بیخیال بودنشون ...

همشون مثل یک سناریوی داستانی بود که همه اش از قبل برنامه ریزی شده بود و من عروسک خیمه شب بازی بودم....

1401/10/07 04:30

#پارت_44

و من چقدر احمقم بودم که فکر کردم خانواده ام انقد متوجه حالم بدم هستن که اجازه میدن من تنها باشم ...
از پله های ایون بالا رفتم وارد اتاق بزرگه شدم سريع جعبه کوچیکی که سه جلد هامون بود رو برداشتم با احتیاط بازش کردم و نگاهی داخلش انداختم...
نور اتاق از روزنه های پرده روی فرش افتاده بود...
سجل رو برداشتم داخل لباسم قایم کردم و جعبه رو سر جاش گذاشتم و سریع به اتاقی که همیشه میخوابیدم برگشتم و دراز کشیدم ...
استرس تمام وجودم رو احاطه کرده بود.. . نفس های عمیق و صلوات هم نمیتونست آرومم کنه
هزاران مسیر رو با يوسف تو ذهنم طی میکردم و به مقصد میرسوندم
از جا بلند شدم و پشت پنجره کوچیک ایستادم و پرده رو زدم کنار میخواستم نقش و نگار این خونه رو خیلی خوب به ذهنم بسپرم
حوض کوچیکی که همیشه آقام داخلش هندوانه میذاشت تا خنک بشه، گل های کوچیک و بزرگ پای درخت هایی که سالهای سال بود اینجا کاشته شده بودن...
دلم برای این خونه تنگ میشه ...
قطره اشکی از چشمم چکید حتی دلم برای خانوم جون و آقا جونم هم تنگ میشه با این که من از چشم اونا افتادم و براشون ارزش ندارم اما اون مثل قبل برای من عزیزن...
می دونم که با فرار کردنم تیر خلاص رو به آقا جونم و آبروش میزنم ولی چاره ای نداشتم
من نمیتونستم زن مردی بشم که چند ساله ازدواج کرده، هر طور فکر میکردم حتی یک درصد هم نمیتونستم خودمو راضی کنم... دوباره سر جام برگشتم و با روسری بزرگی که تو کمدم بود چشامو بستم ...
میخواستم به زور خودمو خواب کنم وگرنه از این دلشوره تا صبح دووم نمیوردم
نمی دونم چقد خوابیدم ولی یادمه که اونشب بالای ده بار از خواب بیدار شدم انقد کابوس دیدم که دیگه خوابم نبرد تازه فرصت کردم به اطرافم نگاه کنم مثل همیشه گل اندام و شربت کنارم خوابیده بودن از نفس های مرتبی که ازشون شنیده می شد به نظر میومد که خواب باشن خیلی آروم بلند شدم و قدم به قدم از اتاق رفتم بیرون ...
نفس عمیقی کشیدم و به پله هایی که به پشت بوم ختم میشد نگاهی انداختم وقتی مطمئن شدم که همه خوابن پله ها رو بالا رفتم و کنار انبار نشستم زمین .. .
انقد دستم درد میکرد که دوست داشتم یه گوشه بشینم و گریه کنم فقط ...
با صدای قدم های آرومی سر بلند کردم و با دیدن یوسف سر پا شدم و خیلی آروم لب زدم
+يوسف
دستشو روی دماغش گذاشت و لب زد
+هييييش
هیچی نگو فقط دستتو بده بهم بریم سریع دنبالم بیا.
دستمو تو دستاش گذاشتم و آروم آروم قدم برداشتیم به پشت بوم خونه اونا رسیدیم ..

1401/10/07 04:30

#پارت_45

به پشت بوم خونه یوسف رسیدیم برای آخرین بار برگشتم و خونمون رو نگاه کردم بغض به گلوم چنگ انداخت انقد دردم زیاد بود که دلم میخواست بمیرم...
روحی و جسمی داغون بودم
با اشاره یوسف به خودم اومدم
پری کجا رو نگاه می کنی اصلا وقت نداریم ببین اون گوشه یه دیوار کوتاه هست از اونجا بریم پاایین که بتونیم راحت برسیم به کوچه باشه؟
قطره اشکمو پاک کردم و سری تکون دادم آروم لب زدم
باشه...بریم
به هر سختی این که بود از اون دیوار پایین اومدیم و خودمون رو به کوچه رسوندیم
نفس راحتی کشیدم و گفتم
حالا باید کجا بریم ؟
بیرون از آبادی یه ماشین منتظره..
دستاشو دور صورتم قاب گرفت...
کنار پام زانو زد و زل زد تو چشمام و گفت
تو تمام اون چیزی بودی که من در این دنیا میخواستم! برای به دست اوردنت دنیا رو به آتیش میکشم بهت قول میدم که خوشبختت کنم...
تو بخاطر من پشت پا زدی به همه چیز من دنیامو به پات میریزم سری تکون دادم و پلکی زدم... به اشکام اجازه باریدن دادم...
دستشو نوازش وار رو موهام کشید و بوسه محکمی رو پیشونیم کاشت
خیلی دوست دارم....
غرق چشمای عسلیش شدم که تو سیاهی شب دو دو میزد تو همین تاریکی شب هم میتونستم صداقت کلامش رو تو حرفاش بفهمم ای کاش زمان متوقف میشد ...
حاضرم ده سال از عمرم رو بدم ولی فقط یکبار برگردم به همون شبی که تو چشمای هم زل زده بودیم و از عشق زیادی دیونه شده بودیم... بالاخره به خودش اومد به سختی نگاه ازم گرفت و گفت
باید کوچه پس کوچه بریم....
با تمام قدرتم دستاشو فشردم و گفتم
تا اون سر دنیا تو باهات میام
وقتی گفتم سه دو یک دستمو بگیر و فرار کن چند قدم جلو تر رفتیم همین که خواستم به يوسف بگم من حس بدی دارم و دلشوره دارم با صدای قدم های کسی به عقب برگشتم و با دیدن آقام و حشمت زده لب زدم
ش... ش... شما ها اینجا چکار میکنید؟؟؟

1401/10/07 04:31

#پارت_46

....ش... شما ها اینجا چیکار میکنید؟؟؟؟
اصلا چیزی نمیدیدم چشمام نمیتونست چیزی که میدید رو باور کنه از ترس خودمو خیس کردم...
نگاه پر از حرص مظفر تو صورتم چرخید و چرخید تا اینکه درست در یک جا متوقف شد رد نگاهش رو دنبال کردم
رو دستهامون که به هم قفل شده بود نگاهش میخ شد...
دست و پام میلرزید و مغزم فرمان نمی داد نمی دونستم باید چیکار کنم فقط آروم لب زدم
+يوسف فرار کن...
یوووسف... فرار کن
بی ناموس...
داری چه گوهی میخوری اینجا ها؟
دست کثیفت رو بکش کنار بی پدرو مادر ... مظفر چماق بزرگی تو دست گرفته بود و همینطور که به سمت يوسف قدم برمیداشت بهش فحش میداد...
نگاهی به یوسف کردم و فریاد کشیدم
+دارم بهت میگم فرارررررر کن
يوسف برووو...
ولی اونم انگار مثل من شوکه شده بود و متوجه نبود که ممکنه الان کشته بشه جلوتر رفتم و نمی دونم چیشد که دستمو بردم بالا سیلی محکمی به صورتش زدم در یک لحظه مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد بغضم شکست و لب زدم
+فرار کن توروقرآن فرار کن...
قطره اشکی از چشمش چکید و لب زد
من بمیرمم جایی نمیرم
فاصله بینمون رو با یک قدم پر کرد رو به روی من ایستاد و فریاد کشید
من دختر شما رو دوست دارم مگه جرم کردم؟میخوام باهاش ازدواج کنم
تو گوه میخوری با هفت جدو آبادت ناموس دزدی میکنی بی غیرت
با این حرف مظفر یوسف هم عصبی شد و این دو نفر با هم درگیر شدن...
نمی دونستم باید چیکار کنم همونجا ایستاده بودم و هق میزدم...
آقا هم به دعوا أضافه شد و دو نفری انقد یوسف رو زدن که مثل یه تیکه جنازه رو زمین افتاد و دیگه نا نداشت حتی راحت نفس بکشه
تازه به خودم اومدم و جیغ کشیدم +يووووووسف...
و قدمی به سمتش برداشتم که با کشیده شدن موهام به طرز وحشیانه ای اشکم سرازیر شد آقام از موهام گرفت و ضربه ای به کمرم زد که افتادم زمین و همون طور که از موهام گرفته بود منو کشون کشون برد خونه...
تمام اهالی محل ریخته بودن بیرون و به این نمایش نگاه میکردن هیچ *** محض رضای خدا نیومد جلو حداقل از یوسف محافظت کنن...
+ امروز خاکت میکنم دیگه تموم شد
داشتی چه غلطی میکردی بی سرو پای آشغااااال
وقتی به در حیاط رسیدیم موهامو رها کرد و لگدی به کتفم زد که نفسم تو سینه ام حبس شد از ته دلم جیغ کشیدم، که لب زد....

1401/10/07 04:31