The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_47

+هوووش...
گمشو خونه ببینم زود باش تن لشت رو جمع کن تا همینجا سوتو نبریدم
به هر سختی که بود خودمو رو زمین خاکی کشوندم و وارد حیاط خونه شدم و قبل از اینکه بتونم فرصت کنم که به جایی نگاه کنم ضربه های کمربند آقاجون تنم رو تصاحب کرد ...
دیگه تموم شد..
.تیر خلاصو زدی حشمت هم دیگه برام مهم نیست...آشغال هرزه...
میکشمت بی ابرو!
دیگه توان جيغ زدن نداشتم چون آقام انقد به دهنم سیلی زده بود که هم خون دماغ شده بودم و هم گوشه لبم پاره شده بود...
فقط اون لحظه وسط اون همه کتک و گریه تونستم گل اندام رو ببینم که گوشه حیاط ایستاده بود دستاشو بغل کرده بود و لبخند مسخره ای میزد
برق نگاهش انقد تیز بود که قلبم به درد اومد چرا خوشحال بود از اینکه من کتک می خورم ؟؟
مگه من دشمنش بودم؟؟
دیگه نسبت به درد سر شده بودم هیچی احساس نمی کردم ...
ضربه های کمربند آقام می رفت بالا و رو بدنم فرود میومد و بعد از چند ثانیه خون می پاشید بیرون ...
زخم های قبلی سر باز کرده بودن احساس میکردم دیگه نفس های آخرم رو میکشم ولی تو اون حال هم قیافه کتک خورده یوسف یک لحظه هم از جلوی چشمام کنار نمی رفت و جیگرم آتیش می گرفت ...
دیگه امیدی برای زندگی نداشتم یا امشب میمیردم یا باید تن به ازدواج با امیر بهادر میدادم ...
چشمام تیره و تار شده و همه چیز برام مثل سایه های مبهم بود..
یه لحظه فقط مظفر رو دیدم که اومد سمتم موهامو چنگ زد و چندین مرتبه سرموکوبید به دیوار ...
خیسی خون رو احساس کردم و بعد به عالم بی خبری فرو رفتم
با بوی نم بارون چشمامو باز کردم هیچی یادم نمیومد... نگاهی به اطرافم انداختم...
داخل اتاق بودم و یه سری دستگاه بهم وصل بود سرم به شدت درد میکرد و دلم میخواست چشمامو ببندم...
من اینجا چیکار میکردم ؟؟
چه اتفاقی افتاده بود؟؟
انقد گیج و منگ بودم که باز هم چشمامو بستم و به خواب فرو رفتم.........
+ آقای دکتر الان حالش خوبه؟؟
بله علائم حیاتیش خیلی بهتر شده و به زودی به هوش میاد
+ضربه ای که به سرش خورده که مشکلی به وجود نیورده؟؟
داخل عکس که چیزی مشخص نبود فقط یه شکستی بود ولی بقیه بررسیها بعد از به هوش اومدنش انجام میشه...
با فرو رفتن سوزن تو دستم چشمامو بهم فشار دادم و بعد از چند ثانیه لب
زدم
آخ دستم
به سختی چشامو باز کردم با دیدن خانوم جون و مرد نسبتا جوونی آب دهنمو قورت دادم و با صدای گرفته گفتم
اینجا چخبره؟؟
من کجام ؟
با این حرفم رنگ خانوم جون پرید و با تته پته گفت + ...
آقای ... د... دکتر...

1401/10/07 04:31

#پارت_48

+ آقای دکتر
نکنه فراموشی چیزی گرفته باشه
این مرد که حالا فهمیدم دکتره خم شد توصورتم و لب زد
اسمت چیه؟
لب های خشکمو با زبونم خیس کردم و به سختی گفتم پریچهره
این خانم که اینجا ایستاده رو میشناسی؟ نگاهی به خانوم جون که با گوشه روسریش بازی میکرد و استرس از نگاهش می بارید کردم و ادامه دادم بله مادرمه
یادت میاد آخرین بار چی دیدی؟؟
چینی بین ابروهام دادم و سعی کردم که موتور مغزمو روشن کنم
جیغ های من...
صدای سیلی ای که به یوسف زدم...
گرمی دستاش..
سرخی خون رو صورتش...
تقلا برای نفس کشیدنش...
صدای ضربه های کمربند آقام رو بدنم و در نهایت صدای کوبیده شدن سرم به دیوار همه و همه مثل یه فیلم در چند ثانیه از جلوی چشمام رد شد....
چشمام پر از اشک شد نیم خیز شدم ولی تمام بدنم درد میکرد طوری که احساس میکردم موندم زیر یه سنگ بزرگ و نمیتونم بدنم رو تکون بدم...
بی توجه به نگاه پرسش گر دکتر رو به خانوم جون گفتم
ی... یوسف
يوووسف چیشد ؟
خانوم جون که انگار اصلا منتظر این جمله نبود حسابی جا خورده بود چنگی به گونه اش زد که رد انگشتاش رو صورتش رفته رفته پر رنگ تر شد...
روسریش رو محکم تر کرد و اشاره ای به دکتر کرد و لبشوگاز گرفت و بعد از مدتی با صدایی که سعی داشت عصبانیتش رو کنترل کنه لب زد
+ آقای دکتر این دختر اینطور که بلبل زبونی می کنه معلومه که همه چیش سالمه، دستتون درد نکنه زحمت کشیدین...
دکتر از جا بلند شد نگاه تاسف باری به من انداخت و همینطور که کیف قهوه ای رنگش رو مرتب میکرد و یه سری وسایل داخلش میذاشت زیر لب زمزمه کرد
یه سری دارو روی کاغذ براتون نوشتم...
من در 48 ساعت آینده هم مجدد برمیگردم که علائم رو چک کنم ولی خبر خوش اینکه خطر رفع شده
خانوم جون آقای دکتر رو راهنمایی کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید و از در بیرون رفت .. .
میدونستم که وقتی برگرده تیکه بزرگم گوشمه اما اصلا برام مهم نبود...
من باید می فهمیدم که چه بلایی سر یوسف اومده از جا بلند شدم دست و پام بخاطر ضربه های کمربند به شدت کبود سیاه شده بود سری تکون دادم و به سختی چند قدم برداشتم و خودمو به پشت پنجره رسوندم
اولین چیزی که چشمم و گرفت همین شربت بود
باید ازش اطلاعات می گرفتم بهش اشاره کردم که بیاد بالا
اولش شربت با شک نگاه کرد ولی بار دوم تونستم با ناز و عشوه دلش رو به رحم بیارم ....
نگاهی به اطراف کرد و بشمار سه پله های ایوون رو دوتا یکی کرد و تقه ای به در زد که بازش کردم با دیدن من چشما‌ش گرد شد و همونجا سر جا خشکش زد....

1401/10/07 04:31

#پارت_49

ناباورانه سر تا پامو برانداز کرد و لب زد
آبجی!!!
چرا اینجوری شدى الهی بمیرم
به سختی آغوشمو براش باز کردم دوید سمتم بغض جفتمون شکست...
سلول به سلول تنم پر از درد بود و هیچ درمانی براش پیدا نمیشد...
سرشو از سینم جدا کردم و اشکاشو پاک کردم و لب زدم
شربت توروخدا تعریف کن ببینم چخبره چیشده ها؟
چطور فهمیدن من فرار کردم؟
دستامو گرفت و اشاره کرد که بشینیم.
با ترس نگاهی به در کرد و گفت
+ آبجی من زود باید برم خانوم جون گفته هیچکس حق نداره پاشو تو این اتاق بذاره سری تکون دادم و منتظر به لب هاش چشم دوختم...
آب دهنشو قورت داد و بعد از کمی من من کردن گفت
+ آخه از چی بگم
من نمی خوام تو بیشتر از این ناراحت بشی پوزخندی زدم و گفتم
ناراحت؟
من مردم شربت... من تموم شدم...
یه ماهه هر روز مثل سگ کتک میخورم بعد تو میگی ناراحت!
دیگه چی دارم برای از دست دادن
یوسفو ازم گرفتن...
آبروم رفت...
آرزو هام نابود شد. یه ذره خوشگلی داشتم که اونم به لطف کمربند آقام دیگه ندارم...
خانوادم هم از هم دیگه پاشید چند وقت دیگه هم با امیر بهادر باید زیر به سقف زندگی کنم دیگه چی ازم میمونه
بگو بینم چه خبره شده؟
+ آبجی اصلا نمیدونم از کجا بگم...
اون روزی که همه میدون وسط شهر جمع شدن مامان خاله رو فرستاد که سری به تو بزنه که انگار تو به هوش اومده بودی و کلی با خاله صحبت می کنی
یادمه اونروز خاله اومد پیش مامان بهش گفت که برای ترسوندن تو بهت گفته که آقات قراره تورو همین جا زندانی کنه تا بمیری و به همه گفته که پریچهره مرده...
خانوم جون هم احتمال داد که تو بخوای یوسف رو ببینی گل اندام رو فرستاد خونه که سر وگوشی آبی بده ...
وقتی عصری همه برگشتیم خونه تو داخل انبار بودی گل اندام خانوم جون روصدا زد تو مطبخ و بهش گفت که تو با يوسف وعده کردی که فرار کنی...
خانوم جون هم سه جلد ها رو دم دست گذاشت و قضیه رو با آقا در میون گذاشت...
مظفر هم گفت که اگه الان کاری کنیم هیچ کدوم قبول نمیکنن که همچین قصدی داشتن...
ما هم که آبرومون ریخته و چیزی برای از دست دادن نداریم پس منتظر بمونیم اینا با هم دیگه وعده کنن بعد از خارج شدن از منزل میریم سر وقت شون
بعد هم که گل اندام تا صبح منتظر تو بود که بیدار شی و بری پشت بوم تا همه رو خبر کنه ناباورانه پلکی زدم و اشکام جاری شدن...
باورم نمیشد که خواهرم این کارو باهام کرده حالا یادم اومد که برق نگاه گل اندام وقتی که داشتم کتک میخوردم برای چی بود..

1401/10/07 04:32

#پارت‌_50

من در وجود خالم و گل اندام میتونستم به راحتی شیطان رو ببینم ولی چطور دلشون اومد با من این کارو بکنن
مگه چه گناهی کرده بودم؟
جز اینکه همیشه خوبی همه رو خواستم
جز اینکه مدام برای باز شدن بخت گل اندام دعا کردم
باورم نمیشد
زخم های تنم بالاخره روزی خوب میشد ولی ضربه هایی که به روحم وارد شده بود تا آخر عمرم برام بس بود
چشم از گل های قالی برداشتم و لب زدم به سر یوسف چی اومد؟
مکثی کرد و لب زد
بعد از اینکه تو از هوش رفتی آقا و مظفر بازم رفتن سر وقت يوسف ولی اهالی محل مانع شدن و یوسف رو بردن مریض خونه تا زخم هاش خوب بشن و امیر بهادر هم سر رسید و دستور داد که دعوا خاتمه پیدا کنه؛ ولی به یک شرط
سیخ سر جام نشستم و به لب هاش چشم دوختم
+ اینکه یوسف و خانواده اش برای همیشه باید از این آبادی برن و دیگه برنگردن وگرنه خونش پای خودشون
خ...خ...خب
قبول کردن؟
+چاره ای نداشتن آبجی وگرنه یوسف هم به سرگذشت عموی امیر بهادر دچار میشد ... میکشتنش
مظفر می گفت آب از سر ما گذشته باید بمیره تا یاد بگیره هر چیزی رسم و رسوم داره نمیشه که هر *** از دختری خوشش اومد بره ناموس دزدی و شبونه دست تو دست بزنن به کوه و کمر...
دیگه توان شنیدن خبر های بد نداشتم سرم داشت منفجر میشد که ادامه داد
+خانواده اش هم شبونه بار بندیل بستن و رفتن...
شوکی به بدنم وارد شد و زدم زیر گریه و گفتم
چی؟؟
رفتن ؟؟ كجا رفتن؟؟
یعنی یوسف هم رفت؟؟
+ آره آبجی همشون رفتن دیگه هم نمیان... نمی دونم کجا رفتن
خونه دور سرم چرخید ...
یعنی عشق منو يوسف تهش این بود؟؟
یعنی رفت ؟ تنهام گذاشت....
باورم نمیشد که به این مرحله از زندگیم برسم که تنها ارزوم مرگ باشه ولی صد حیف جرئت خودکشی نداشتم تمام خاطراتمون جلوی چشمام بود و حالم خرابتر میشد
شربت سریع آب خنکی که روی طاقچه بود برام آورد و به زور به خوردم داد...
+ آبجی خیلی دوست دارم کنارت باشم ولی خانوم جون بهم سپرده که اینجا نیام اگه بفهمه برام گرون تموم میشه
سری تکون دادم اتفاقا دوست داشتم تنها باشم برای مرگ عشق بین منو يوسف عذا بگیرم و تا میتونم گریه کنم
آره برو مرسی که اومدی.
+ آبجی امشب امیر بهادر برای خاستگاری میاد
دستمو رو گوشام گرفتم و فریاد کشیدم
+برو شربت تورو قرآن بروووو دیگه نمیخوام حتی یک کلمه هم بشنوم خسته شدم برو بیرون می خوام بمیرم

1401/10/07 04:32

#پارت_51

شربت با تردید بلند شد و از اتاق رفت بیرون... نمی دونم چطور باید حالم رو توصیف کنم!
از کی باید ناراحت میشدم؟
از خواهرم؟؟
هم خونم؟؟
کسی که حاضر بودم جونمو براش بدم یا خالم ؟
یا پدر مادرم که این همه بلا سرم اوردن ؟
یا داداشم که به قصد کشت سرمو به دیوار میکوبید
وسط یه سیاه چاله گیر کرده بودم و از هر طرف بهم هجوم میوردن و من در حال غرق شدن بودم ...
خالم چطور دلش اومد با من بازی کنه و تودلم ترس و وحشت بندازه ؟!واقعا چطور تونست الکی بهم بگه که اقام قصد داره منو بکشه؟؟
من هیچوقت حلالش نمیکنم فقط میسپارمش به خدا و می دونم که خیلی زود جواب کاری که باهام کرد رو پس میده..
اگرم با این ها کنار بیام با رفتن یوسف چطور کنار بیام
اصلا میتونم فراموشش کنم؟
این بود اون همه عشق و علاقه ای که ازش حرف میزد؟
واقعا چطور دلش اومد تنهام بذاره و بره.... ذهنم آشفته بود و حالم رفته رفته دگرگون تر میشد اتاق دور سرم میچرخید و جمله آخر شربت مدام تو گوشم اکو میشد...
«امیر بهادر امروز میاد خاستگاری»
«امیر بهادر امروز میاد خاستگاری»
خدایا خودت بهم رحم کن... من چیزی برای از دست دادن ندارم
تو همین فکر و خیال ها غرق بودم که با باز شدن ناگهانی در از جا پریدم و با دیدن مظفر خودمو جمع و جور کردم با تتفر نگاهم کرد و چند قدم جلو تر اومد و خم شد جلو و گوشمو پیچوند انقد محکم که اشکم در اومد و با گریه التماسش کردم که رهام کنه
دوتا سیلی نسبتا آرومی به صورتم زد و گفت
خوبه...خوبه ... رام شدی
امشب بهادر خان میخواد بیاد برای خاستگاری انگشت اشاره اشو رو هوا تکون داد و خیلی جدی و محكم گفت
وای به حالت اگه خر بشی و ادا در بیاری اینجا من میدونم و تو فهمیدی؟؟
سرتو میندازی پایین هر چی گفتن میگی چشم پس فردا هم اونجا مثل اینکه یه مراسم عقد می خوان بگیرن توهیچ حقی نداری و اگه خونبس نمیشد به على قسم تو همین باغچه خاکت میکردم حشمت هم اعدامش کنن مهم نیست
ولی حالا که بخت بهت رو کرده پاتو که از این خونه بیرون گذاشتی دیگه اینجا هیچ جایگاهی نداری متوجهی؟
اسمتو از سجل هم پاک میکنیم فهمیدی؟؟ بدون اینکه سر بلند کنم همون طور به گل های قالی چشم دوخته بودم که وقتی کنار گوشم فریاد زد نفس تو سینم حبس شد
هوووو مگهههه کری؟
گفتم شنیدی؟؟؟
با ترس سری تکون دادم و گفتم
+ ........ آره... فهمیدم

1401/10/07 04:32

#پارت_52

«خانوم جان»
«خانوم کوچیک»
«خاااانوم»
بیدار شین توروخدا داره دیر میشه الان خانوم بزرگ میاد، با صدا های مبهمی که به گوشم می رسید هشیار شدم تکونی خوردم و آروم چشمامو باز کردم با دیدن کلثوم که دستاشو جلوی صورتم تکون میداد نیم خیز شدم و لب زدم
+ چی شده؟
من خیلی وقته خوابیدم؟
چند ساعتی میشه...
دخترا دارن لباس ها و وسایل گرمابه رو بقچه پیچ میکنن اومدم بیدارت کنم قبل از اینکه خانوم بزرگ بیاد بالا سرت بلند شو تو مطبخ منتظر بشین
روسریمومرتب کردم و گفتم
+ من باید چیکار کنم کلثوم خانم
اصلا بلد نیستم چجوری باید بشورمش
رنگ نگاهش عوض شد و با ترحم نگاهم کرد و گفت الهی بگردم، خانوم خیلی بد اخلاق و سخت گیره خدا میدونه که جیگرمون تو این خونه از دستش خون شده والا، اجاقش كوره نمیتونه بچه دار شه آقا ازش سرد شده دیگه نمیره پیشش...
اینم تمام عقده هاشو سر ما که خدمتکار این خونه ایم در میاره، آخه خدا رو خوش میاد؟ قطره اشکی از چشمش چکید و ادامه داد
حالا چه برسه به شما که به چشم دشمن خونی بهتون نگاه می کنه
قبلا چند باری من بردمش حموم باید خیلی مواظب باشی یه حوله هم برات گذاشتم کنار بپیچ دور خودت که معذب نباشی کیسه رو محکم نکش رو بدنش چون بلافاصله داد و بیداد می کنه که پوستم حساسه
موهاشو آروم بشور اون اصلا رو دروایسی نداره من هم سن مادرشم ولی جلو بقيه انقد خار و خفیفم کرده که حد و اندازه نداره
سری تکون دادم و از جا بلند شدم من خونریزی داشتم ولی خجالت می کشیدم به کلثوم بگم خیلی استرس داشتم و بیشتر از همیشه احساس حقارت میکردم و مدام به این فکر میکردم که امروز باید جلوی بقیه خار بشم و زن اول شوهرم رو تو گرمابه بشورم..
پوفی کشیدم و به همراه کلثوم رفتم داخل مطبخ و بقچه رو بغل گرفتم و رو سکو نشستم نمیدونستم چی در انتظارمه ولی دیگه این سرنوشت من بود...
چقد دلم برای یوسف تنگ شده بود ای کاش میشد دوباره ببینمش.
خدایا این دنیا ظرفیت عدالت رو نداره ولی اون موقع که من زیر دست و پای آقام و داداشم بودم تو کجا بودی؟
شنیده بودم که حشمت هم آزاد شده
پدر مادرم منو قربانی کردن که پسر خوش گذرون و عياش و عرق خورشون آزاد بشه چرا؟
چون من عاشق شده بودم؟
چون من دختر بودم؟
چون خواهر بزرگ تر از خودم داشتم و نمیتونستم ازدواج کنم؟
من باید پا سوز عقده های گل اندام میشدم؟

1401/10/07 11:34

#پارت_53

تو همین افکار غرق بودم که با نیشگون کلثوم به خودم اومدم و با دیدن زلیخا از جا بلند شدم و زیر لب سلامی دادم.
با غرور خاصی نگاهم کرد و رو به کلثوم گفت +همه چیز حاضره؟
بله خانوم بزرگ
خیلی خب
هی دختر با توام
نگاهی بهش کردم که ادامه داد
از الان دارم بهت میگم اگه بخوای مثل چند ساعت پیش زبون درازی کنی یا کارت رو درست انجام ندی من میدونمو تو
فهمیدی؟؟
کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون بشی من با کسی شوخی ندارم، هر کی تو گرمابه هر چی گفت حق نداری سرتو بلند کنی و جواب بدی مگر اینکه من اجازه بدم تو به عنوان نديمه من میای اونجا متوجهی که ؟ پلکی زدم و سری تکون دادم و لب زدم چشم خوبه...
راه بیفت بریم
كلثوم بگو مش رحیم اسب منو بیاره
کلثوم با قدم های بلند از مطبخ خارج شد و چند دقیقه بعد صدای شیهه اسب به گوش رسید...
من هم پشت سر زلیخا از مطبخ خارج شدم و به سوار شدن زلیخا روی اسب نگاه کردم چقدر اسبش خوشگل بود... مثل اسب يوسف
آهی کشیدم و بقچه به دست پشت سر اسبی که زلیخا سوارش بود راه افتادم وقتی زلیخا با اسب پیچید سمت مسیری که از راه چشمه می رفت نفس تو سینم حبس شد حالت تهوع گرفتم دست و پام شروع به لرزیدن کرد...
من میدونستم که این ساعت از روز چقد چشمه شلوغه و زلیخا فقط بخاطر فخر فروشی و خودنمایی به زن های وراج آبادی از این مسیر اومد و هیچ *** نمیدونست که من یه کوه خاطره دارم تو این مسیر
هیچکس نمیدونست که وقتی اینجا پا میذارم مثل تشنه ای میشم که رفته لب چشمه ولی نمیتونه آب بخوره..
هر چقدر که به چشمه نزدیک میشدیم حالم بدتر و بدتر میشد...
دیگه تقریبا به چشمه رسیدیم همون طور که توقع داشتم تمام زن هایی که اونجا بودن دست از ظرف شستن و لباس شستن برداشته بودن و به ما نگاه میکردن و بیشتر از همه به من
خیر باشه خانوم بزرگ کجا بسلامتی؟
زلیخا مکثی کرد و لب زد
+ دارم میرم گرمابه با گوشه چشم به من نگاه کرد و ادامه داد
+معرفی میکنم پریچهره ندیمه جدیدم
صدای هین و پچ پچ ها بلند شد همون خانومی که سوال کرده بود گفت
+همین عروس جدیده شده ندیمه شما؟
زلیخا قهقهه ای زد و گفت عروس که نیست بخاطر خونبس اومده تو اون عمارت وگرنه نه خودش نه بابا ننش در حدی نیستن که با ما هم سفره بشن
امیر بهادر گفته این دختر رو اوردم تو این خونه تا ندیمه تو باشه و کاراتو انجام بده.... کمی به جلو خم شد و صداشو آرومتر کرد و ادامه داد شب هم نمی رفت پیشش به زور فرستادمش تا حرف و حدیث پیش نیاد...

1401/10/07 11:34

#پارت_54

شب هم نمی رفت پیشش به زور فرستادمش تا حرف و حدیث پیش نیاد
صبح قبل طلوع آفتاب برگشت پیشم و گفت کاری نکردم و اومدم پیش خودت هیچکس برای من تو نمیشه..
بعد هم چشمکی زد و ادامه داد
حالا هم باید برم گرمابه غسل واجب دارم
انقد سرمو زیر انداخته بودم که گردنم به شدت درد میکرد بغضم گرفته بود نمیدونم چند دقیقه اونجا بودیم ولی واسه من زمان متوقف شده بود.
تحقیر و تیکه های اون زن ها یه طرف ...
حرف های معنی دار زلیخا یه طرف...
دردی که خیلی برام کاری بود خاطراتم با یوسف بود...
سرمو کمی بلند کردم و به درخت همیشگی که اونجا با هم وعده میکردیم چشم دوختم و بعدهم چشم دوختم به اون گل های رز خشک شده...
«تا ما به هم برسیم اینجا رو برات تبدیل به باغ گل رز میکنم»
صدای یوسف اکو شد تو گوشم
«ولی میدونی چیه گل من تویی»
گل من تویی»
قلبم در حال متلاشی شدن بود دستامو مشت کردم نفس عمیق کشیدم چشمام جایی رو نمیدید چون اشکام همه جا رو تار کرده بودن انگار که کسی چنگ به گلوم انداخته بود نمیتونستم راحت نفس بکشم ای عشق لعنتی دست از سرم بردار...
زلیخا بعد از اینکه کلی فخر فروشی کرد و منو تحقیر کرد خدافظی کرد و راه افتاد ولی درست تو همون مسیری پیش می رفت که تهش می رسید به اون درخت...
همون مسیری که منو يوسف باهم وعده میکردیم چشمام سیاهی رفت...
به اشکام اجازه باریدن دادم و بی صدا گریه میکردم هر جا رو که نگاه میکردم اسب سفید یوسف رو می دیدم..
وقتی به اون درخت همیشگی رسیدیم ضربان قلبم رفت رو هزار
«بیا بغلم که دلم لک زده برات جوجه»
همه جا تصویر یوسف رو می دیدم و مثل تشنه ای که تو کویر سراب میبینه
با صدای خش خش چیزی سر بلند کردم وقتی دیدم که زلیخا با اسب رفت رو گل های نسبتا خشکی که یوسف کاشته بود حالم خراب شد لعنت بهت...
ای کاش من زیر کتک های آقام مرده بودم و این روزهای نحس رونمیدیدم
دستمو رو تنه یکی از درخت ها گذاشتم پاهام تحمل وزنم رو نداشت خونریزیم شدید شده بود و این همه فشار و استرس باعث شده بود افت فشار داشته باشم یه خورده اونجا ایستادم حالم که بهتر شد بقچه رو برداشتم و راه افتادم..

1401/10/07 11:34

#پارت_55

حالم به قدری بد شده بود که مدام سرگیجه داشتم و برای حفظ کردن تعادلم از تنه درخت ها کمک می گرفتم...
بقچه ای که وسایل و لباس های زلیخا بود به قدری سنگین بود که هر چند دقیقه یه بار میذاشتمش زمین نفسی تازه میکردم و دوباره به راهم ادامه میدادم
بعد از رد شدن از اون مسیر که جونمو به لبم رسوند بالاخره به گرمابه رسیدیم قبلا هم چند باری از اینجا رد شده بودیم در واقع آبادی ما دو تا گرمابه داشت یکیش برای آدم های فقیر و بدبختی مثل ما بود که خیلی معمولی بود به گرمابه کوچیک با چند تا اتاق کنار هم تاریک و نمور
ولی من تعریف این گرمابه که مخصوص خانواده های اعیونی بود رو خیلی شنیده بودم وقتی مجرد بودم همیشه آرزو میکردم که بتونم یه روز به اون گرمابه برم و فضاشو ببینم
در واقع این آرزوی تمام دختر هایی بود که فقیر بودن ولی حالا من پریچهره دختر یکی از فقیر ترین آدم های آبادی به همراه زن اول همسرم در مسیر این گرمابه بودیم و من به عنوان یه ندیمه میرفتم که هووم رو بشورم هرچقدر که به گرمابه نزدیکتر می شدیم استرسم بیشتر می شد از همه بدتر نگاه های مردم بود که اذیتم میکرد و باعث میشد که سرمو زیر بندازم
همینطور داشتم به اینکه چطور باید زلیخا رو حموم کنم و چیکار کنم که کسی متوجه خون ریزیم نشه و آبروم نره فکر میکردم که با صدای آشنایی سر بلند کردم و با دیدن گل اندام و خانوم جون دقیقا اون طرف خیابون به وجد اومدم ناخودآگاه بقچه از دستم افتاد با خوشحالی لبخند زدم و همین که چقد قدم به سمتشون برداشتم خانوم جون دست گل اندام رو گرفت و راهش رو کج کرد و قدم هاشو تند تر کرد...
با دیدن این صحنه انگار که یه کاسه آب داغ رو سرم ریخته باشن بدنم داغ شد کل خیابون دور سرم چرخید
هی هی هی
دختره پاپتی مگه مرض داری که وسایلم رو میندازی زمين
داری کجا میری بدون اجازه من ها؟
بدون اینکه از خانوم جون نگاه بردارم لب زدم
ببخشید از دستم افتاد
گوه خوردی از دستت افتاد دست و پا چلفتی | انقد صداشو برده بود بالا که برگشتم سمتش و توچشماش زل زدم وقتی زلیخا متوجه توجه بقیه افراد به ما شد صداشو برد بالا تر
چیه؟؟
هنوز که مثل ماست واسادی داری منو نگاه می کنی زود باش تن لشتو تکون بده بقچه رو بردار وگرنه اگه پیاده شم برات گرون تموم میشه
یه تحکمی تو صداش بود که وادارم کرد کاری که ازم خواست رو انجام بدم

1401/10/07 11:35

#پارت_56

مثل یک ربات بقچه رو برداشتم چیزی که دیده بودم انقد برام سنگین بود که باورش خیلی سخت بود انقد سخت که حتی نمیتونستم گریه کنم..
واقعا باورم نمیشد که خانوم جونم با دیدن من راهشو کج کرد و رفت
آخه چرا؟؟
یعنی من مایه ننگش بودم آره؟
یعنی دلش برام تنگ نشده بود؟
یعنی از اینکه من مثل یک ندیمه پشت سر اسب زلیخا راه افتادم ناراحتش نکرد؟
من که سر خم کردم در قبال خواستشون، دست کشیدم از عشقم و خودمو فدا کردم که حشمت آزاد بشه...
خودمو فدا کردم که به قول خودشون این لکه ننگ پاک بشه ولی وقتی مادرم منو دید رفت!
و این چقدر برام دردناک بود هر لحظه احساس میکردم که قلبم خورد شده
هی دختر
من تورو نیاوردم اینجا که زل بزنی به یه نقطه صد بار صدات کردم جواب نمیدی نه؟
نگاهش کردم و آهی کشیدم و با غمگین ترین حالت ممکن گفتم
حواسم جای دیگه بود بریم
نگاهی به اطراف کرد خوشحال شدم شاید میخواست خودشو کمی جمع و جور کنه و معقول تر رفتار کنه ولی این زن انقد عقده و کمبود داشت که انگار این رفتار ها تازه شروع ماجرا بود ...
پاشو رو زین اسب گذاشت و پیاده شد همین که یکم بهم نزدیک شد اصلا نمی دونم در کسری از ثانیه چه اتفاقی افتاد فقط یک طرف صورتم به شدت سوخت
دستمو رو صورتم گذاشتم با تمام توانم سعی کردم که دردش روبه جون بخرم و گریه نکنم زلیخا یه معرکه ای راه انداخته بود و مردم با لذت بهش نگاه میکردن
چنگی به بازوم زد و منو به سمت گرمابه هل داد و گفت
راه بیفت ببینم
من آدمت میکنم فقط صبر کن تو میخوای واسه من رو داری کنی
زود باش برو ببینم بررو
از زیر نگاه های بقیه رد شدیم و وارد گرمابه شدیم اونجا زلیخا به مسئول اونجا دستور داد که اسبش رو ببنده و من زیر اون نگاه ها له شدم...خورد شدم...داغون شدم...
وارد گرمابه شدیم زلیخا بالاخره رهام کرد لباسش رو مرتب کرد و افتاد جلو و لب زد
آدم باش حالیته ؟
آدددم باش نذار اینجا دست روت بلند کنم من اعصاب ندارم
اون لحظه تازه فرصت کردم به اطرافم نگاه کنم خدای من با دیدن اون فضای سنتی و کاشی های آبی رنگ به وجد اومدم چقد خوشگل و روشن بود
از یه راهروی طولانی عبور کردیم و به رختکن رسیدیم زلیخا رو سکو نشست و شروع به در اوردن لباس هاش کرد
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
برو دوتا لنگ بیار
آب دهنمو قورت دادم و چشمامو همه جا چرخوندم و با دیدن لنگ هایی که به دیوار آویزون شده بود پلکی زدم و به سمتشون حرکت کردم صدای چند تا خانوم هم از اطراف میومد ولی اونجا انقد بزرگ بود که..

1401/10/07 11:35

#پارت_57

اونجا انقد بزرگ بود که من نمیتونستم ببینمشون.
دو تا لنگ برداشتم و به سمت زلیخا برگشتم با دیدن بازو های پر از جوش زلیخا تعجب کردم چون شنیده بودم که زن امیر بهادر بدن سفیدی داره
بیخیال شونه ای بالا انداختم و همینطور مشغول بازی با ناخونام بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم
بده من لنگو
بدون اینکه به بدن لختش نگاه کنم لنگ رو گرفتم سمتش و دوباره مشغول بازی شدم که با صدای فریادش با وحشت سر بلند کردم
تو چرا انقد نفهمی؟
زبون آدمیزاد حالیت نمیشه ؟
مگه من تورواوردم اینجا که با دستات بازی کنی هر چیزو باید بهت بگم واقعا
+خ..خ... خب خانوم..م من نمیدونم که..ب..باید چیکار کنم
در ادامه حرفم بغض گلومو فشرد
+من...بلد نیستم
با تمسخر خندید دستاشوتو هوا تکون داد و گفت
از یه دهاتی پاپتی بیشتر از این هم انتظار نمی رفت یعنی یه لنگ بستن هم بلد نیستی؟
پس ننت این همه سال چه غلطی می کرد چی بهتون یاد داده؟؟
چطور زبون درازی رو بلدی با پسر مردم قایمکی قرار گذاشتن و شب از خونه فرار کردنو بلدی چطور با این سن کم هرزگی رو بلدی ولی این یک کار ساده رو بلد نیستی؟ واسه من ننه من غریبم بازی در نیار من تو رو میشناسم که چه جونوری هستی
ولی من همچین رامت می کنم که خودتم نفهمی از کجا خوردی
از اینکه تمام گذشته ام رو به رخم کشیده بود و منو هرزه خطاب کرده بود خونم به جوش اومد چشمام پر شدو دوباره گذشته سیاهم مثل فيلم از جلو چشمام رد شد...
هر چند اونی که مادرم بود و منو بزرگ کرده بود اونجوری رفتار کرد باهام و حتی چشم دیدن منم نداشت من باید چه توقعی از هووم میداشتم
اینکه نی نی به لالام بذاره
چقدر *** بودم که تو اون دوران از همه ترحم میخواستم و دوست داشتم که همه دلشون برام بسوزه
در حالی که مادرم هم برام دلسوزی نکرد
لباساتو در بیار این لنگ رو مثل من بپیچ دور بدنت و پشت سر من بیا وقتی که دید همینطور مات و مبهوت نگاهش میکنم ادامه داد
چیه نکنه پیسی، لکی، عیبی چیزی داری نه پلکی زدم و اشکمو پاک کردم تو دلم بهش خندیدم. بدنم از سفیدی مثل بلور بود ولی رد کمربند های اقام هنوز همه جای بدنم بود و خون مرده شده بود
سرمو انداختم پایین و با خجالت لباسم رو در اوردم با دیدن زخم های بدنم پوزخندی بهم زد و با تمسخر خندید
بخاطر سرد بودن رختكن بدنم مور مور شد و دل دردم شدید تر شد و نمی دونستم باید بهش میگفتم که ماهانه ام یا همینجوری میرفتم
اگه آب روی پاهام می ریخت خون کهنه ام سرازیر میشد و آبروم می رفت چی؟

1401/10/07 11:35

#پارت_58

همینطور که داشتم با استرس به این چیزا فکر میکردم با دیدن اخم زلیخا مثل موشک از جا بلند شدم نمی خواستم باز هم حرف بارم کنه هر چند که من واقعا نمیدونستم اون موقع چرا انقد بزدل بودم؟
دقیقا از چی میترسیدم؟
اصلا چیزی برای از دست دادن داشتم؟؟
من نه خانواده داشتم ،نه عشق،نه امید، نه آبرو هیچ چیزی نداشتم مثل یک دختر افسرده ای بودم که همه چیزشو از دست داده و تو این دنیای به این بزرگی حتی یه سرپناه نداره
یه همدم و تکیه گاه نداره فقط یه یوسف داشت که از ته دل دوسش داشت که اونم ازش گرفتن من چه چیزی داشتم ک بخاطر از دست دادنش از زلیخا بترسم؟؟
هیچی...
شاید فقط یه جا برای خوابیدن که در قبالش باید هر روز حرف می شنیدم کتک میخوردم تحقیر میشدم فقط همین...
شاید بخاطر ترس از دست دادن اون سر پناه منفور سکوت میکردم.

راه بیفت
از فکر و خیال بیرون اومدم و وسایل شستشو رو برداشتم با قدم های آهسته راه افتادم من که تازه ماهانه ام تموم شده بود چرا انقد خونریزی داشتم؟
دردش انقد زیاد بود که انگار جونم میخواست در بیاد، میترسیدم که همه بفهمن و آبروم بره خدایا خودت کمکم کن
من مادر ندارم که بهم یاد بده الان باید چیکار کنم که دردم کم بشه باید چیکار کنم که هیچکس نفهمه من ماهانه ام؟
آهی کشیدم و وارد راهروی کوچیکی شدیم و بعد از اون هم وارد خزینه شدیم با دیدن زلیخا همه از جا بلند شدن و به احترامش کمی سر خم کردن.
ولی طولی نکشید که با دیدن من از تعجب چشماشون گرد شد و بعد هم زمزمه ها شروع شد..
نگاه تک تکشون به زخم های تنم بود...
از دیروز تا حالا از امیر بهادر و زلیخا چند تا سیلی خورده بودم و صورتم کبود و گوشه لبم زخم بود
این همون عروس جدیده اس اره؟
وای بدنش رو ببین چقدر کبوده
جای کتک های بابا و داداششه دیگه داشتن میکشتنش، صورتش رو ببین چقدر کبوده لبش هم پاره شده دیروز تو عقدش صورتش سالم بوده معلومه که کتک خورده..
ایجاد چیکار میکنه ؟؟؟
یعنی زلیخا هووی خودشو اورده خزینه؟؟
آب دهنمو قورت دادم و به زلیخا که با اون لبخند کج و نگاه تحقیر آمیز نگاه میکرد خیره شدم
چشمام پر از اشک شد تمام نگاه ها به من بود و هر *** برای خودش یه چیزی می گفت که با صدای زلیخا همهمه ها خوابید..
خانوما...خانوما
خواهش میکنم بیشتر از این ذهن خودتون رو درگیر نکنید معرفی میکنم پریچهره ندیمه جدید من...
از امروز این دختر منو حمام می کنه و شخصا بهش دستور دادم که کلفت همیشگیم باشه. بعد هم رو به من گفت
_هوی دختر وسایلم رو از داخل بقچه در بیار...

1401/10/07 11:35

#پارت_59

_هوی دختر وسایلم رو از داخل بقچه در بیار آب دهنم رو قورت دادم واقعا نمیدونستم اون لحظه باید کجا برم و وسایلش رو در بیارم که چی بشه؟
به همین دلیل فقط به چشمای زلیخا نگاه کردم و سعی کردم بهش بفهمونم که ای زبون نفهم من یه دختر بچه ام از من چه توقعی داری واقعا..
زلیخا با خنده مسخره اش گفت
میدونین این دختر به کتک خوردن عادت کرده با خر هیچ فرقی نداره باید مثل خر انقد بزنیش تا یه حرفی رو بفهمه
از صبح چند تا تو دهنی از من خورده ولی انقد پوست کلفته که حالا حالا طول می کشه که رامش کنم..
از شدت ناراحتی بدنم میلرزید درد و ناراحتی خودم برای خودم بس بود و این زن شده بود ملکه عذاب من واقعا از تحقیر کردن من جلوی چند تا زن ابله تر از خودش به چی میخواست برسه ؟
نمی فهمم
یعنی انقد کمبود داشت
صدایی از میون جمعیت بلند شد
+خب بانو این دختر بچه است این چیز ها رو بلد نیست کم کم یاد میگیره شما به بزرگی و خانومی خودت ببخش
زلیخا دستاشو تو هوا تکون داد و گفت
این؟ این بچه است ؟
یه مارمولکیه که نگم براتون حالا مونده تا اینو بشناسید همين دختری که الان بهش میگی بچه شبونه با پسر مردم سر به کوه و بیابون گذاشته بعد یه حمام کردن بلد نیست؟
این چه حرفیه که میزنید؟
بلده خوبشم بلده فقط میخواد منو خون به جیگر کنه
اینجا اعصاب منو خراب کنه که یه چیزی بهش بگم فردا زبونش دراز باشه شما ها رو شاهد بگیره من امثال اینها رو خوب میشناسم..
به من نگاه کرد و گفت
_هوی بیا اینجا ببینم
يالا بدو بیا اینجا
انگار پاهام به زمین قفل شده بود نمیتونستم راه برم مثل یه دختر بچه تنها که کار اشتباه کرده و همه ریختن سرش و داره از تنهایی و بی کسی داغون میشه و دلش میخواد بزنه زیر گریه و من منتظر یه تلنگر بودم که گریه کنم
د ببین، ببین..
مگه کرررررری؟
میگم بیا اینجا
با فریادی که کشید موهای تنم سیخ شد به سختی قدمی به جلو برداشتم میدونستم که میخواد کتکم بزنه همین که نزدیکش شدم دستشو اورد بالاو به حوض وسط اشاره کرد من فکر کردم میخواد کتکم بزنه سریع دستمو جلوی صورتم گرفتم...
ولی وقتی دیدم که داره به جایی اشاره می کنه سرمو پایین انداختم صدای پچ پچ ها به گوشم می رسید
وای طفلک این دختره انقد از زلیخا می ترسه دیدی چطوری دستشو جلوی صورتش گرفت ؟
انقد کتک خورده اینجوری شده ها...
ببین چقدر هم رنگ و روش پریده
یکی دیگشون گفت
این بچه سنی نداره آخه دیشب حجله اش بوده شنیدم که ...

1401/10/07 11:36

#پارت_60

دیشب شب حجله اش بود من شنیدم که از صبح تو عمارت همه کار ها رو انجام داده و ظهر هم تو چشمه دیدنش که داشته لباس و ظرف میشسته الانم که اوردتش اینجا به عنوان ندیمه بابا بخدا گناه داره آدم جیگرش كباب میشه...
مگه آقا به حجله رفته؟
آره بابا چرا نرفته مگه میشه نرفته باشه این دختر مثل اسمش زیباس با اینکه لب و صورتش زخمیه ولی این چیزی از زیباییش کم نمیکنه ولی حیف که بختش سیاهه الهی بمیرم
با شنیدن این حرف ها اشک هام جاری شد هر چقدر که سعی میکردم که خودمو کنترل کنم نمیتونستم و حالم بدتر میشد زلیخا که از شنیدن این حرفها به شدت عصبی شده بود فریاد کشید
کجا رو نگاه میکنی؟
دارم میگم برو لب اون حوض و وسایلم رو آب بگیر دست های نجست به وسایلم خورده چندشم میشه یالا برو ...
سری تکون دادم و بدون اینکه بهش نگاه کنم آهسته قدمی برداشتم و حرکت کردم اما به محض اینکه یکم ازش فاصله گرفتم زیر دلم جوری تیر کشید که نفسم بند اومد لبمو به دندون گرفتم.
و همونجا ایستادم که کمی حالم بهتر بشه نمی خواستم کسی متوجه این موضوع بشه ولی با صدای فریاد زلیخا قبل از اینکه بتونم کامل به سمتش برگردم و نگاهش کنم دستشو رو کتفم گذاشت و هلم داد به سمت جلو...
مگه بهت نمیگم برو جلوووو
هاااان؟
کف خزينه انقد لیز بود که نتونستم تعادل خودمو حفظ کنم سر خوردم و استخون ساق پام خورد به حوض
دردش تو کل وجودم پخش شد آخم بلند شد دستمو رو ساق پام گذاشتم و با صدای بلند هق زدم
درد استخون یه لحظه امانم نمی داد و هر چقدر که زمان می گذشت بدتر و بدتر میشد طولی نکشید که همه دورم جمع شدن با دیدن خون روی ساق پام که همه جا می ریخت چشمام سیاهی رفت و دلم ضعف کرد ... هیچکس هیچ کاری نمی کرد وفقط همه نگاه میکردن و من از درد به خودم میپیچیدم
+آی پام... آییییی مامان
آخ خدا پااام داره داغون میشه خدایا خودت بهم رحم کن
یکی از اون خانوم ها که مسن تر بود اومد نزدیکم و با پارچه سفید نسبتا بلدى ساق پامو بست و گفت
دختر جون احتمالا پات آسیب دیده چون خیلی باد کرده بود باید بری مریض خونه....

1401/10/07 11:36

#پارت_61

بدون اینکه به کسی نگاه کنم فقط گریه میکردم با صدای فریاد زلیخا انقد ترسیدم که به سکسه افتادم
+هوووی ببر صداتو دختریه سلیطه چه چخبررررته سرم ررررفت
زخم شمشیر که نخوردی
زود باش جمع کن خودتو ببینم
به سختی خودمو کنترل کردم به حوض نزدیکتر شدم و دستامو پر از آب کردم و ریختم رو پام سوزشش هزار برابر شد لبمو با دندونم گاز گرفتم و بقیه انگار که دارن نمایش میبینن فقط تماشام میکردن
بدنم سرد شده از وقتی اومدیم اینجا یه ریز دارم باهات سروکله میزنم بخدا خستم کردی زود باش تن لشت رو جمع کن..
محكم لبه حوض رو گرفتم و با کمک اون از جا بلند شدم دقیقا زیر زانوم اندازه یه سیب زمینی باد کرده بود و خونریزی میکرد بدون اینکه به دردش توجه کنم وسایل بقچه رو داخل حوض شستم و زلیخا اومد نشست و پشتش رو بهم کرد و با غرور خاصی گفت +مواظب باش پوست بدنم قرمز نشه خیلی حساسم
زود باش شروع کن
آب دهنمو قورت دادم و ليف رو به آرامی روی کتفش حرکت دادم درد پام امونم رو بریده بود ولی این زن چقد نامرد بود..
چقدر پست فطرت بود وقتی که دید یه دختر بچه کم سن به اون شکل پاش خونریزی می کنه بدون اینکه ذره ای دلسوزی کنه برام با خوشحالی تمام ازم خواست که پشتش رو لیف بکشم
من به راحتی میتونم قسم بخورم که شیطان در جسم این دختر رو زمین زندگی میکرد وگرنه یک انسان نمیتونه انقد پلید باشه
یکی دو ساعتی که اونجا بودیم برام مثل مرگ بود هر لحظه حالم بدتر میشد دوباره ضعف کرده بودم آخه مگه یه انسان چقدر کشش داره
مگه من از فولاد بودم که بعد از این همه کتک و تحقیر و توهین باز هم مثل یک انسان عادی باشم
زلیخا داخل حموم مجبورم کرد که با همون پای خونی و حال خراب تمامی دستوراتش رو انجام بدم موهاشو بشورم و بدنش رو لیف بکشم و در آخر هم ماساژش بدم.
حتی از یه کلفت هم بدتر باهام رفتار میکرد دیگع نمیتونستم درست راه برم و لنگان لنگان و با گریه بالاخره به عمارت رسیدم نوار بهداشتیم پس داده بود شلوارم کثیف شده بود از طرفی هم پام که زخم شده بود انقد خون ریزی داشت که شلوارمو هم خونی کرده بود با کسب اجازه از زلیخا رفتم سمت اتاق خودم همین که درو باز کردم زدم زیر گریه اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم زلیخا اجازه نداد من خودمو بشورم و گفت حق ندارم که به خودم برسم یا لباس عوض کنم با همین لباس های کثیف و سر و وضع نامرتب باید برگرم خونه....

1401/10/07 11:36

#پارت_62

من هیچ اختیاری از خودم نداشتم حتی اجازه نداشتم حموم کنم و به نظافت خودم برسم که بوی بدم حال همه رو بهم نزنه ولی نمیتونستم و چاره ای هم به جز اطاعت نذاشتم اونروز دیگه اصلا از اتاق بیرون نرفتم و مثل همیشه برای هیچکس مهم نبودم کسی ازم نخواست بیام سر سفره شام کسی حالمو نپرسید... اونشب هم باید با گشنگی میخوابیدم قبلا خیلی شکمو بودم و خانوم جون همیشه بشقابم رو پر میکرد ولی بعد از جريان يوسف به اینور دیگه غذای درست و حسابی نخورده بودم انقد لاغر شده بودم که زیباییم دیگه به چشم نمیومد استخون های صورتم زده بود بیرون و دماغم بزرگ دیده میشد موهامم دسته دسته می ریخت
آهی کشیدم و به سقف اتاق تاریک و نمورم زل زدم چرا وقتی شب میشه درد بیشتر میشه
از استخون درد نزدیک بود فریاد بکشم از طرفی هم معدم قارو قور میکرد هر کاری میکردم نمیتونستم بخوابم انقد با خودم کلنجار رفتم که یادم نمیاد کی خوابم برد بود با حس حرکت یه چیز سفت روی رونم وحشت زده چشمامو باز کردم با دیدن جثه سنگینی که روم بود نفسم تو سینه حبس شد امیر بهادر اینجا چیکار میکرد
خیالم راحت بود که وقتی ببینه که من ماهانه هستم از روم بلند میشه ولی با علم به این موضوع از اینکه انقد بهم نزدیکه حالم بهم میخورد تمام احساسات بد دنیا تو وجود من جمع شده بود و فقط دلم میخواست که زمان زودتر حرکت کنه و گورشو از اتاقم جمع کنه همینطور داشتم فکر میکردم که صدای نکره اش تو گوشم پیچید آهااا حالا شد...
میبینم که رام شدی دیگه جفتک نمیندازی برای اینکه بتونه کمی خودشو بالا بکشه پاشو تکون داد ولی وقتیکه با زخمم برخورد کرد انگار که کسی تیری به چشمم زده باشه نفسم تو سینه جمع شد راستش دیگه توان کتک خوردن نداشتم تصمیم گرفته بودم که به ساز همه برقصم که فقط دیگه هیچکس منو نزنه، به همین دلیل جيغمو تو گلوم خفه کردم و جوری لبم رو گاز گرفتم که طعم خون رو تو دهنم احساس کردم با حرکت کردن دست های امیر بهادر رو بدنم چندشم شد و کمی خودمو تکون دادم با این حرکتم امیر بهادر رفت سراغ اصل کاری و لباسم رو کمی پایین داد ولی متوجه شد که ماهانه هستم در کمال ناباورانه نگاهم کرد و لبخند زد و گفت
چی از این بهتر
پس بخاطر همینه که انقد رام شدی آره ؟
فکر کردی چون اینجوری هستی ولت میکنم وحشت زده بهش نگاه کردم آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم که حرفاشو تو ذهنم مرور کردم یعنی چی که ولت نمیکنم
یعنی اینکه امیر بهادر با اون خونریزی وحشتناک من ازم .... میخواست.......

1401/10/07 11:36

#پارت_63

آب دهنمو قورت دادم و با دستم محکم کش شلوارم رو نگه داشتم از بوی بدنش حالم بهم میخورد و کم مونده بود عوق بزنم باید چیکار میکردم..
التماسش میکردم که تورو خدا بهم رحم کن؟ باید بهش میگفتم که الان نزدیکی به من حرامه ؟
انقد این مدت کتک خورده بودم که حتی با لمس بدنم توسط امیر بهادر دردم میگرفت بغض گلومو فشار داد و به سختی و با تلاش زیاد گفتم
توروخدا ولم کن
من... من ...نمیتونم.. یعنی نمیشه
قهقهه ای زد و گفت
+همین التماس کردناته که منو جری تر می کنه
مقاومت کردن در مقابلش بی فایده بود بغضم شکست و لبمو به دندون گرفتم سعی کردم که تا جایی که میتونم خودمو کنترل کنم که متوجه اشکام نشه سیلی دیشبش بهم فهموند که چقد دستش سنگینه... سنگین تر از پدرم... سنگین تر از برادرم..سنگین تر از مادرم و زلیخا...
ولی تمام این درد ها یک طرف درد زخمی که گل اندام و خالم بهم زدن یک طرف...
هر روز و هر روز به این کارشون فکر میکردم و نفرينش میکردم گناهم چی بود که الان باید انقد زجر می کشیدم؟؟؟
با درد شدیدی که زیر دلم پیچید بغض خفته تو گلوی زخمیم سر باز کرد و بدون اینکه بتونم تلاشی برای مقاومت کردن بکنم زدم زیر گریه... امیر بهادر دستشو رو دهنم گذاشتم و ادامه داد نمی دونم چقد طول کشید فقط یادمه که از درد به خودم میپیچیدم تمام بالشتم از اشکام خیس شده بود و خیسی خون جاری شده بین پاهام رو حس میکردم...
وقتی کارش تموم شد از جا بلند شد و بدون اینکه به دردهام توجه کنه از اتاق رفت بیرون تازه اونجا بود که میخواستم با هق هق هام خودمو خالی کنم دستمو زیر دلم گذاشتم همه جا خونی شده بود
میترسیدم ،بدنم مور مور شده بود و توانایی تکون دادن پاهام رو نداشتم انگار که از گشنگی و خونریزی شدیدم ضعفم بیشتر شده بود چشمام سیاهی میرفت به سختی شلوارم رو پیدا کردم و پوشیدمش همینطور که گریه میکردم چراغ کوچیک گوشه اتاق رو روشن کردم و خودمو کشون کشون به بقچه رسوندم دوباره لباس های کهنه ام رو ریختم زمین شلوارم کثیف شده بود و حالم داشت از این وضعیتی که داشتم به هم میخورد لباس هامو عوض کردم همین که خواستم بیام سرجام دراز بکشم با دیدن لکه بزرگ خونی روی ملحفه سفید برق از سرم پرید با وحشت نگاه کردم سريع ملحفه رو برداشتم خون به پتو هم سرایت کرده بود دو دستی محکم به سرم کوبیدم خدايا الان باید چه غلطی میکردم اگه جواهر یا زلیخا این خون رو می دیدن بدبختم میکردن آبروم همه جا می رفت من نمی خواستم دوباره مضحکه عالم و آدم بشم...

1401/10/07 11:36

#پارت_64

از استرس زیاد نزدیک بود خودمو خیس کنم دل دردم هر لحظه بیشتر می شد خونریزیم شدیدتر از قبل شد انقد شدید که ترسیدم
با دیدن تیکه های لخته زده خون روی لباس زیرم ترسم هزار برابر شد خدا جونم یه راهی پیش روم بذار...
چراغ رو برداشتم و همینکه از جا بلند شدم شلوارم دوباره خونی شد
اشکامو پاک کردم و دستمو زیر دلم گذاشتم باید یه فکری میکردم دوتا بیشتر شلوار نداشتم که الان دوتاشم خونی شده بود در اتاق رو به آرومی باز کردم با احتیاط به اطراف نگاه کردم عمارت در سکوت فرو رفته بود باید هر طور که شده این پتو و ملحفه رو بشورم ولی آخه چطور؟کجا خشکش کنم ؟
دمپایی هامو پوشیدم هوا سوز داشت سوز سرما رو تا عمق استخونم احساس میکردم نزدیک چاه رفتم خواستم دلو رو داخلش بندازم ولی اینجا که نمیشد اینا رو بشورم پشیمون شدم کلافه دست از پا دراز تر به اتاق برگشتم مثل دختر بچه ای بودم که رفته جایی مهمونی و کار خرابی کرده و از ترس نمیتونه بخوابه انقد فکر کردم که بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید برم چشمه...
آره من دختر بچه ای که از فرط خونریزی نمیتونست درست رو پاهاش بند بشه و سلول به سلول تنش درد میکرد و پر از جای زخم بود نصف شب با این سوز سرما به تنهایی باید به چشمه می رفت و تا گندی که امیر بهادر زده رو بشوره مگرنه فردا باید کتک بخوره و این دختر بی پناه بخاطر اینکه این جای خواب رو از دست نده حاضر بود به هر خفتی تن بده..
تشت رو از کنار انباری برداشتم پتو و ملحفه و لباس های خونیمو داخلش گذاشتم چادری که از چند طرف پاره شده بود رو دور کمرم پیچیدم چراغ کوچیک رو رو ساعدم انداختم تشتو روی سرم گذاشتم و با احتیاط از عمارت خارج شدم شانس اوردم که نگهبان ها چرت زده بودن و متوجه خروج من نشدن همه جا تاریک بود صدای پارس سگ ها به تنم لرز مینداخت به اسمون آروم و پر ستاره نگاه کردم و گفتم خدایا تو خودت به بخت سیاه من آگاهی امشب کمکم کن که کسی منو نبینه قبلا هم ازت کمک خواستم ولی دقیقا برعکس چیزی که ازت خواستم اتفاق افتاد فقط همین یه بار هوامو داشته باش
با هر قدمی که برمیداشتم ترسم بدتر میشد عمارت از چشمه دور بود و مسیر زیادی رو باید طی میکردم اگه کسی منو اینجا میدید چی میگفتم؟
انقد هوا سرد بود که هر لحظه امکان داشت تشت از دستم بیفته چون دیگه دستام بی حس شده بودن و گز گز میکردن پاهام میلرزید دندونم به هم میخورد با دیدن درخت های نزدیک چشمه لبخند زدم خداروشکر بالاخره داشتم می رسیدم...

1401/10/07 11:44

#پارت_65

با ترس و لرز به اطرافم نگاه میکردم من تا حالا این وقت شب از خونه هم بیرون نرفته بودم چه برسه به اینکه بیام چشمه..
از تصور اینکه اونجا چقد ترسناکه وحشت برم می داشت ولی مجبور بودم مدام با خودم میگفتم نترس پریچهره توروخدا نترس زود میشوری و برمیگردی و از بند رخت پشت حیاط آویزونشون میکنی فردا هم یواشکی میری برشون میداری نترس
دیگه به چشمه رسیده بودم در نزدیک ترین نقطه نشستم انعکاس درخت های پاییزی توی آب تصویر وحشتناکی رو درست کرده بود صدای هوهوی باد لابه لای تنه درخت ها میپیچید ناخودآگاه به درختی که همیشه با یوسف اونجا وعده میکردیم نگاه کردم ولی انقد تاریک بود که نتونستم چیزی ببینم تشت رو کنار پام روی زمین گذاشتم و نشستم از برخورد آب با دستام بدنم مور مور شد ...
آب چشمه به قدری سرد بود که احساس میکردم هر لحظه ممکنه استخونای دستم خورد بشه مدام با گوشه چادرم خشکش میکردم جلوی دهنم می گرفتمشون و ها میکردم فرصت زیادی نداشتم هرچقدر که زمان می گذشت ترسم بدتر میشد هر چند دقیقه یک بار با وحشت به اطرافم نگاه میکردم که نکنه کسی منو ببینه نکنه کسی بهم نزدیک بشه و کاری بکنه که آبروم بره به سختی پتو و ملحفه و پارچه ماهانه و شلوارم رو شستم نمیدونم توهم بود یا واقعیت اما صداهایی به گوشم میرسید که جونمو به لبم میرسوند
قلبم تند تند میزد دیگه جونی تو دستام نمونده بود بالاخره همه رو شستم و داخل تشت گذاشتم اما هر کاری میکردم نمیتونستم تشت رو بردارم دستام به معنای واقعی کلمه یخ کرده بود انقد گزگز میکرد که اشکمو در اورده بود هر چقد ها میکردم گرم نمیشد همینطور که مشغول گرم کردن دست های کوچولوی یخ کردم بودم با شنیدن صدایی سربلند کردم و با ترس به اطرافم نگاه کردم فکر کردم دوباره توهم زدم شاید صدای هوهوی باد لابه لای درخت ها این صدا رو به وجود میورد اما هر چقد که بیشتر می گذشت صدا واضح تر میشد صدایی شبیه ناله، سکوت سنگین درخت ها رو می شکست چراغ رو برداشتم و جلوی صورتم گرفتم که بتونم کمی جلوتر رو ببینم یه حس عجیبی داشتم قدمی به سمت درخت ها برداشتم ولی زود پشیمون شدم اصلا به من چه که صدا از کجا میاد باید زودتر برگردم خونه قبل از اینکه نگهبان ها بیدار بشن
بیخیال شدم دوباره خواستم تشت رو بردارم که صدا بلندتر شد و ناله و گریه شدید تر شد...خدایا این چه صدایی بود؟
برای هر *** که بود انقد سوز داشت که من از این فاصله هم تونستم غم صداش رو احساس کنم ای کاش میتونستم بهش کمک کنم نکنه اتفاقی برای کسی افتاده که گریه میکنه؟

1401/10/07 11:44

#پارت_66

پاهام به اختیار خودم حرکت نمی کردن حس کنجکاویم بیدار شده بود بار دیگه به اطراف نگاه کردم هیچ *** نبود یه لحظه فقط از دور ببینم که کیه داره گریه میکنه و چرا اینجا نشسته ؟
بعدش زود برمی گردم سعی میکردم با این حرف ها ترس رو از خودم دور کنم چراغ کوچیک بخشی از فضا رو روشن میکرد از بین تمام درخت ها عبور کردم ولی با قدم های خیلی آروم ضربان قلبم رو هزار بود جوری که به راحتی میتونستم صداشو با گوشام بشنوم.
صدای ناله واضح و واضح تر شد تا اینکه به همون درخت همیشگی رسیدم درختی که تمام آرزو ها و عشق و امیدم رو اونجا دفن کرده بودم و یه تیکه از قلبم رو اینجا جا گذاشته بودم نفسم رو تو سینه حبس کردم احساس میکردم حتی صدای نفس هام همه جا پخش میشه چند لحظه صدای گریه قطع شد و بعد از مدت کوتاهی شدید تر از قبل پخش شد من این صدا رو میشناختم؟
چقد برام آشنا بود؟
به خودم جسارت دادم نزدیکتر شدم با دیدن مردی که به درخت تکیه داده بود و سرشو رو زانوهاش گذاشته بود و گریه میکرد تعجب کردم هر چند که بیشتر می گذشت شکم به يقين تبدیل می شد
این مرد... این... این مرد ی... یوسف بود؟؟ بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره شدم باورم نمیشد احتمالا داشتم خواب می دیدم نیشگونی از ران پام گرفتم نه نه خواب نبودم..
لبامو با زبونم خیس کردم و به سختی در حالی که خودم صدامو به زور می شنیدم گفتم +يوسف؟
تویی؟؟
سرشو از زانوهاش برداشت و به سمتم برگشت تو اون تاریکی شب باز هم تونستم چشمای عسلیشو که با گریه هاش خیس شده بود رو تشخیص بدم از جا بلند شد اون هم با دیدن من اینجا وحشت کرده بود به اطراف نگاهی کرد و بهم نزدیک شد و با بغض مردونه اش گفت
من دارم خواب میبینم؟
پریهچره؟
توروخدا منو از خواب بیدار نکن توروقران بیدارم نکن
بغضم شکست قطره اشکی از گونم چکید و لب زدم
اگه این خواب باشه من حاضرم همينجا تو همین خواب عمرم تموم بشه
بدون اینکه چیزی بگه فاصله بینمون رو با یک قدم پر کرد دستاشو برام باز کرد و من تو آغوش مردونه اش گم شدم مثل تشنه ای که به آب رسیده مثل مرده ای که روحش به بدن برگشته عطرش رو با تمام وجودم استشمام کردم دهنمو به سینه اش چسبوندم که صدای هق هقم از این بلند تر نشه هر دو بغل هم گریه میکردیم
دستاشو روموهام گذاشت مدام سرشو خم میکرد و به سرم بوسه میزد...

1401/10/07 11:45

#پارت_67

نمیتونستم باور کنم که دوباره تونستم يوسف رو ببینم تو این شب تاریک و سرد خدا صدامو شنیده بود وسط این جنگل ترسناک منو يوسف بغل هم زار می زدیم
آخ که چه آرزوهایی داشتیم
سرمو از سینه اش جدا کرد و دستاشو دور صورتم قالب کرد با چشمای اشکی و لب های لرزون گفت
پریچهره چرا انقد لاغر شدی؟
الهی بمیرم این وقت شب اینجا چیکار می کنی؟
ببینم دستاتو
دستامو اورد بالا انگار که سرمای وجودم رو احساس کرده بود با لمس دست هام گریه اش شدید تر شد دستات یخ کرده دورت بگردم، کتش رو در اورد و برام پوشوند و من مثل یک رباتی بودم که فقط گریه میکردم نمیتونستم هیچ واکنشی نشون بدم دلتنگی، ترس، خوشحالی همه و همه با هم قاطی شده بود انقد حرف ها داشتم بزنم اما نمی دونستم باید از کجا شروع کنم وقتی که یوسف کتش رو برام پوشوند بعد از مدتی بدنم گرم شد يوسف هم مدام دستامو ها میکرد تا گرمش کنه...
اما من دیگه سرما رو حس نمی کردم گرمای عشق يوسف بدنم رو گرم کرده بود
خدایا من دیگه هیچی ازت نمی خوام من دلم میخواد همین الان عمرم تموم بشه خداجونم صدامو میشنوی ؟
بزرگ ترین آرزوم این بود که بتونم فقط یکبار دیگه یوسفم رو ببینم حالا که به مراد دلم رسیدم دیگه از این دنیا و آدماش و ظلمش خسته شدم دیگه طاقت ندارم آرامشی که اون لحظه داشتم رو هیچوقت دیگه نتونستم تو زندگیم تجربه کنم
میخ چشمای عسلیش شدم که تو این تاریکی دودو میزد و لبریز از عشق و محبت بود
منو ببخش بهت قول دادم که عروسم باشی خانومم بشی به دستام نگاه کرد و ادامه داد
قول داده بودم دیگه نزارم بیای چشمه ... شرمنده سرش رو زیر انداخت اشکاش دونه دونه می ریخت مثل قطره های بارون
این مرد جلوی من هیچوقت سعی نکرد غرورش رو حفظ کنه با بغض
سنگینی گفت
هر شب میام اینجا ...
هرشب تا دم دم های صبح اینجا گریه میکنم پریچهره من داغونم...
من خودمو مقصر میدونم که باعث شدم این همه عذاب بکشی
باعث شدم شب و روز کتک بخوری ...
فانوس رو از زمین برداشت جلوی صورتم گرفت انگار که میخواست چشمای سبزم رو ببینه... چشمهایی که دیگه به روشنی قبل نبودن انگار که من خیلی وقته مردم اما رفته رفته چهره اش برافروخته تر شد چشماش بین تک تک اجزای صورتم چرخید و روی زخم هام قفل شد
با صدایی که از فرط عصبانیت دو رگه شده بود گفت چرا صورتت زخمه
با توام میگم چرا زخمه؟
اون حیوون دست روت بلند کرده؟ آره؟؟

1401/10/07 11:45

#پارت_68

چشمامو ازش دزدیدم و سرمو زیر انداختم با صدای لرزون گفتم
+نه... خوردم زمین..بعد... صورتم زخم شد دستشو رو چونم گذاشت و خیلی آروم فشاری بهش وارد کرد و گفت
ببینمت
سر بلند کردم نگاهش به چشمام طی شد پری به من دروغ نگو...
من از چشمات میخونم عمق درد هاتو..
من غم صداتو میفهمم
اینجا چیکار میکنی این وقت شب ؟
+ اومدم لباس بشورم
چینی بین ابروهاش داد و گفت
چه لباسی؟
برای چی الان اومدی نمیگی یه اتفاقی برات بیفته من میمیرم؟
خواستم چیزی بگم که دلم تیر کشید انقد شدید که دستمو روش گذاشتم و فریاد کشیدم
آی... دلم...
یوسف دست از سوال پیچ کردنم برداشت و دستشو رو کمرم گذاشت و بغلم کرد و گفت
چیشد قربونت برم خوبی؟
نفسم رو تو سینه حبس کردم که گفت
بیا بیا اینجا بشین تا حالت بهتر بشه بذار یه تیکه از لباسم رو بندازم زمین رو اون بشین زمین سرد برات ضرر داره...
انقد حالم بد بود که نتونستم مانعش بشم پلیورش رو در اورد و انداخت زمین و کمکم کرد که بشینم بعد از مدتی به سختی سر بلند کردم و گفتم
+يوسف اینجا خیلی سرده با این لباس آستین کوتاه نازک مریض میشی
نه چیزی نمیشه من سردم نیست تو استراحت کن... ببینم چرا انقد دلت درد می کنه؟
با شک و تردید تو صورتم نگاه کرد دلم میخواست از خجالت آب بشم برم تو زمین نمی دونم چی تو نگاهم دید که رگ گردنش باد کرد و چهره اش برافروخته شد انگار که دلیل دردم رو فهمید سرمو پایین انداختم و در سکوت گریه کردم از نفس های عمیقش میتونستم شدت عصبانیتش رو بفهمم مدام پوف میکشید و با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود خودشو نزدیکم کرد دستشو پشت کمرم گذاشت و ماساژم داد سرمو به شونه اش تکیه دادم و چشامو بستم چقد کنارش آرامش داشتم
ای کاش امشب تموم نشه حاضرم تمام عمرم رو بدم ولی امشب طولانی تر از همیشه باشه...
حالت بهتره؟؟
سری تکون دادم و گفتم
+ اوهوم
این بار من بودم که میخواستم حرف بزنم ازش جدا شدم رو به روش نشستم و گفتم
+يوسف
دلم برات تنگ شده بود انگار یه ساله ندیدمت...
من..من..خیلی دوست دارم
تو چشمام زل زد و گفت
منم دوست دارم
+ این مدت کجا بودی؟
تهدید به قتل کرده بودن مجبورم کردن که از اینجا بریم هر چند که من همین الانشم مردم
اصلا برام فرقی نداره که یه گلوله تو مغزم خالی کنن اتفاقا خیلی هم ازش استقبال میکنم
جدا کردن تو از من از هزار بار مردن برام بدتر و وحشتناک تره
یوسف یه چیزی هست که خیلی اذیتم میکنه من.......

1401/10/07 11:47

#پارت_69


+من.....خیلی عذاب وجدان دارم يوسف توروخدا منو ببخش که بهت سیلی زدم
از اون شب تا به امروز هر شب یادم میفته که چقد مظلوم بودی قلبم به درد میاد
سرشو بهم نزدیکتر کرد پیشونیش رو بهم چسبوند دستاشو دور گردنم انداخت و بوسه ای عمیق روی لب هام کاشت..
بلافاصله باهاش همراهی کردم و بوسیدمش... من داشتم چیکار میکردم؟
خیانت؟
خیانت به چی؟
خیانت به کتک های شوهرم؟
خیانت به بی رحمی و ظالم بودنش؟؟
خیانت به خوبی هایی که در حقم کرده بود؟؟ غیر از اینه که امیر بهادر مثل یه تیکه آشغال باهام رفتار میکرد و فقط به فکر ارضای جنسی خودش بود
من متاهل بودم ولی متعهد نبودم
مگه محرمیت به کاغذه؟
من دلم به یوسف محرم بود و امیر بهادر رو نامحرم می دیدم
هزار تا عقد و کاغذ هم نمیتونست اونو به من محرم كنه
تمام دردهام تسکین پیدا کرده بود و آرامش به وجودم سرازیر میشد انگار که قلبم با قلب یوسف پیوند خورده بود
دوست داشتنت گناه باشد یا اشتباه گناه میکنم تو را حتی به اشتباه....
سرمو عقب کشیدم نفس کم اورده بودم با عشق به یوسف نگاه کردم که گفت
پریچهره من نمیتونم بدون تو زندگی کنم...
بلندشو کاری که سری قبل ناتموم موند رو این سری تموم کنیم
سیخ سر جام نشستم و گفتم
+ کدوم کار؟ فرار؟
آره پری
اینجا تو این آبادی مردم به جای خدا قضاوت می‌کنند، عشق و عاشقی گناهه كبيرس
بیا بریم یه جایی که دست هیچکس بهمون نرسه بخدا بهت قول میدم که این سری موفق میشیم؛ به من اعتماد کن فقط یکبار دیگه
یوسف چی داری میگی؟؟
کجا بیام؟؟
من الان زن امیر بهادرم اسمم رفته تو سجلش
اون همه جا نفوذ داره هزار تا آدم داره به راحتی تو سه سوت پیدامون می کنه و این بار به جرم ناموس دزدی تورو می کشه
نه...نه...من نمیتونم
یوسف که سعی داشت هر طور که شده منو راضی کنه چهار زانو نشست با صدایی که رگه هایی از عصبانیت توش موج میزد گفت
توووو زن منی فهمیدی ؟
آخرین بارت باشه همچين خزعبلاتی تحویل من میدی، با خجالت سرمو پایین انداختم و با انگشتام بازی کردم بهش حق میدادم من دست رو نقطه ضعفش که غیرتش بود گذاشته بودم ... بعد از کمی سکوت
گفت
بیا بریم پری من نمیتونم بذارم تو،تو اون خونه عذاب بکشی نمیتونم بذارم که تورو ازم بگیرن ببین چطور آلاخون والاخون شدم
یعنی می خوای به همین راحتی تسلیم شی در برابر خواستشون
میخوای جوونیمون تباه بشه

1401/10/07 11:48

#پارت_70

این بود اون عشقی که همیشه ازش حرف می زدی ؟
آره؟؟
چرا انقد زود پا پس کشیدی؟
+يوسف
تو چی میدونی از من؟
من خورد شدم داغون شدم از همه طرف طرد شدم
بدنم پر از جای زخمه، یادگاری های مامان و بابا و داداشمه
بخاطر یه لقمه نون و به جای خواب باید از صبح تا شب حمالی کنم و تحقیر و توهین رو به جون بخرم متوجهی ؟
ببین دستامو؟
يوسف من خسته ام درمونده ام
اگه باهات بیام به محض اینکه متوجه نبودم بشن می دونی اولین جایی که میرن کجاست؟
خونه شما..
مثل مور و ملخ میریزن همه جا تا ظهر نشده پیدامون میکنن من که چیزی برای از دست دادن ندارم فقط همین که بدونم تو زنده ای و نفس می کشی برام بسه
نمیتونم تورو هم از دست بدم دستاشو گرفتم به چشمای عسلیش که دوباره اشکی شده بود نگاه کردم و گفتم
+ من هر جا که باشم قلبم با توعه
همین جا زیر همین درخت و تو این تاریکی شب قسم میخورم که تا عمر دارم فراموشت نکنم تو تمام اون چیزی بودی که من از دنیا میخواستم ولی نشد...
وقتی به هر دری می زنیم و نمیشه حتما اسمت تو سرنوشتم نیست و قرار نیست که برای همیشه با هم باشیم اما قلبم وروحم تا ابد باهات میمونه، حتی اگه هیچوقت نبینمت ... حتی اگه تو...
بغض گلومو فشرد آب دهنمو قورت دادم قطره اشکی که از گونم چکید رو با دستام پاک کردم و گفتم
حتی اگه تو ازدواج هم کنی من تو ذهنم همیشه با تو زندگی میکنم...
لب های یوسف لرزید منو تو آغوشش فشرد میخواستم این لحظات رو خوب به ذهنم بسپرم نمی خواستم گریه کنم شاید این دیدار آخرمون باشه شاید دیگه هیچوقت نتونم این آرامش رو تجربه کنم...
شاید این آخرین باریه که میتونم عطرش رو استشمام کنم، سرمو از سینه اش جدا کردم بوسه ای رو لباش نشوندم و گفتم
+ ازت خواهش میکنم دیگه هیچوقت اینجا نیا، يوسف برو....
زندگیتو بردار و از این آبادی لعنتی برو...
برای همیشه برو
نشد که آرزوهامون رو زندگی کنیم نشد که سایه سرم باشی ولی جونت از هرچیزی برام مهم تره، انگار که هضم این حرفا براش خیلی سخت بود هر بار که دهان باز میکرد چیزی بگه نمیتونست و به جاش اشکاش صورتش رو خیس میکرد بعد از مدتی گفت پری من نمیتونم،
اینو ازم نخواه تو که نباشی من این دنیا رو میخوام چیکار؟؟
توروخدا بیا بریم بهت قول میدم که نزارم کوچک ترین آسیبی به خودم و خودت برسه دلمو نشکن پری...
اینجوری نکن باهام
لبمو به دندون گرفتم از جا بلند شدم چراغ کوچیکم رو برداشتم و گفتم
+منو ببخش یوسف...
بخاطر سیلی اونشبم حلالم کن دستشو رو قلبم گذاشتم

1401/10/07 11:48

#پارت_71

+ قلبم همیشه به عشق تو میتپه و من تا آخرین روزم باهات زندگی میکنم اونم تو قلبم هیچوقت فراموشت نمیکنم
چونه اش لزید و گفت
پریچهره
دستمو رو لبش گذاشتم و گفتم
+هیس
هیچی نگو يوسف
داستان منو تو خیلی وقته که تموم شده هرچقد بیشتر دست و پا بزنیم بدترتو این منجلاب فرو میریم، سعی میکردم چهرم رو آروم نشون بدم ولی از درون قلبم داشت متلاشی میشد دستامو مشت میکردم و احساساتم رو کنترل میکردم...
ای پریچهره ساده...
ای کاش اونشب با یوسف رفته بودی...
ای کاش موندن رو انتخاب نمیکردی
ای کاش انقد بزدل و ترسو نبودی
سرمورو سینه اش گذاشتم ضربان قلبش تند میزد
آخ عشق من قربون قلب مهربونت بشم، لعنت به من و بخت سیاهم...
لعنت به نحسیم، احساساتم داشت کارو خراب میکرد آره من باید می رفتم پریچهره الان وقت این فکر ها نیست باید بری...
من بخاطر جون يوسفم هر کاری میکردم...
برای آخرین بار هم نگاهش کردم و به چشمای ناباورش نگاه کردم و گفتم
خدا پشت و پناهت باشه... خدافظ
بدون اینکه لحظه ای تردید کنم راه افتادم ...
پری
پری...
بدون اینکه به عقب برگردم به راهم ادامه دادم پریچهر توروخدا به عقب برنگرد...
برو...
دل و قلب و احساست رو اینجا بذار برو...
هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که با قدم های بلند خودشو بهم رسوند در یک حرکت بغلم کرد و بوسه عمیقی رو لبام كاشت...
نمیذارم بری به جون خودم و خودت قسم نمیذارم پری..
باید امشب با من بیای...
بدون اینکه چیزی بگم پلکی زدم سری به نشونه نه تکون دادم
يوسف هر لحظه غمگین تر از قبل میشد..
بخدا من دارم خواب میبینم پری امکان نداره که تو انقد عوض شی
دستامو از دستاش جدا کردم بغض داشت خفم میکرد به سختی گفتم
+ بذار برم يوسف..
تورو به هرکی که میپرستی قسمت میدم
عشق ما تموم شد....
دیگه نه من مال توام و نه تو مال منی....
من الان متاهلم يوسف
من شوهر دارم...توروخدا برو
یوسف که از این حرفم ناراحت شده بود سرشو زیر انداخت و چشماشو ازم دزدید...
منم همینو میخواستم بدون اینکه چیزی بگم راه افتادم ولی با این تفاوت که دیگه یوسف بهم اصرار نمیکرد انگار شوکه شده بود... پریچهره برو تشت رو بردار برو...
برو پی زندگیت...
ای کاش نمی رفتم
ای کاش همون شب فرار میکردم و زندگی جدیدم رو شروع میکردم ولی من بزرگترین اشتباه زندگیم رو انجام دادم ....

1401/10/07 11:48