#پارت_72
بدون اینکه به عقب برگردم راه افتادم سمت چشمه پاهام میلرزید و اشکام سرازیر میشد لبمو به دندون گرفته بودم
صدای خش خش برگ زیر قدم های سستم سوت سنگین فضا رو میشکست...
خودم میرفتم اما قلبم داشت از جا کنده میشد انگار که وصل شده بود به قلب يوسف... چندین بار ایستادم که دوباره يوسفم رو نگاه کنم اما پشیمون شدم نباید نگاه کنم باید برم... نزدیک چشمه که رسیدم به اطراف نگاهی انداختم هیچکس نبود دستامو بو کشیدم بوی عطر يوسف رو میداد ای کاش همیشه رو دستم بمونه بوکشیدم و بو کشیدم...
نباید این عطر رو فراموش کنم ...
کتی که یوسف برام پوشونده بود رو هم در اوردم
ای عشق ستودنی من آرزو داشتم که تا ابد باهات زندگی کنم و کنارت پیر بشم....
اما دست تقدیر ما رو از هم جدا کرد چاره ای جز قبول کردن حقیقت تلخ نداشتم
سعی میکردم که با این حرفا خودمو قانع کنم که راه درست رو انتخاب کردم
کتش رو روی نزدیکترین تنه درخت گذاشتم دیگه هیچ تصویری از یوسف و درخت همیشگی نمی دیدم و همه جا در تاریکی فرو رفته بود مثل قلب من .
تشت رو برداشتم و به سمت عمارت نفرین شده حرکت کردم...
بغضم شکسته بود نمیتونستم راحت نفس بکشم من قلب یوسف رو شکسته بودم و دست رد به سینه اش زده بودم با تمام بچگیم این بار با عقلم تصمیم گرفتم اما زندگی هیچوقت اندازه ام نشد حتی وقتی که خودم بریدم و دوختم..
با صدای کشیده شدن کفشی روی زمین به عقب برگشتم اشکام چشمامو تار کرده بود نمیتونستم جایی رو ببینم ترسیده بودم تشت رو زمین گذاشتم اشکامو پاک کردم با دیدن يوسف اونطرف خیابون برق از سرم پرید
اگه کسی اینجا ببینتش براش گرون تموم میشه یوسف توروخدا برو آخه چی از جونم میخوای دوباره تشت رو بالای سرم گذاشتم و به قدم هام سرعت دادم باید هر چه زودتر به عمارت می رسیدم الان نباید گریه کنم فقط باید برسم خونه اونوقت تا آخر عمرم فرصت دارم که گریه کنم...
دیگه نزدیک عمارت شده بودم به یوسف نگاه کردم که هنوزم پشت سرم حرکت می کرد و شونه هاش میلرزید
الهی من بمیرم که انقد ناراحتت کردم مرد مهربون من
سرمو پایین انداختم و وارد کوچه عمارت شدم اونجا بود که فهمیدم يوسف دنبالم اومده که من تنها نباشم چون دیگه وارد اون کوچه نشد شاید هم فکر میکرد که پشیمون میشم اومده بود که باهاش برگردم
دوباره استرس گرفته بودم دمپایی های کهنه ام بدجوری صدامیداد مجبور شدم درشون بیارم و بذارم داخل تشت...
1401/10/07 11:49