The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_72

بدون اینکه به عقب برگردم راه افتادم سمت چشمه پاهام میلرزید و اشکام سرازیر میشد لبمو به دندون گرفته بودم
صدای خش خش برگ زیر قدم های سستم سوت سنگین فضا رو میشکست...
خودم میرفتم اما قلبم داشت از جا کنده میشد انگار که وصل شده بود به قلب يوسف... چندین بار ایستادم که دوباره يوسفم رو نگاه کنم اما پشیمون شدم نباید نگاه کنم باید برم... نزدیک چشمه که رسیدم به اطراف نگاهی انداختم هیچکس نبود دستامو بو کشیدم بوی عطر يوسف رو میداد ای کاش همیشه رو دستم بمونه بوکشیدم و بو کشیدم...
نباید این عطر رو فراموش کنم ...
کتی که یوسف برام پوشونده بود رو هم در اوردم
ای عشق ستودنی من آرزو داشتم که تا ابد باهات زندگی کنم و کنارت پیر بشم....
اما دست تقدیر ما رو از هم جدا کرد چاره ای جز قبول کردن حقیقت تلخ نداشتم
سعی میکردم که با این حرفا خودمو قانع کنم که راه درست رو انتخاب کردم
کتش رو روی نزدیکترین تنه درخت گذاشتم دیگه هیچ تصویری از یوسف و درخت همیشگی نمی دیدم و همه جا در تاریکی فرو رفته بود مثل قلب من .
تشت رو برداشتم و به سمت عمارت نفرین شده حرکت کردم...
بغضم شکسته بود نمیتونستم راحت نفس بکشم من قلب یوسف رو شکسته بودم و دست رد به سینه اش زده بودم با تمام بچگیم این بار با عقلم تصمیم گرفتم اما زندگی هیچوقت اندازه ام نشد حتی وقتی که خودم بریدم و دوختم..
با صدای کشیده شدن کفشی روی زمین به عقب برگشتم اشکام چشمامو تار کرده بود نمیتونستم جایی رو ببینم ترسیده بودم تشت رو زمین گذاشتم اشکامو پاک کردم با دیدن يوسف اونطرف خیابون برق از سرم پرید
اگه کسی اینجا ببینتش براش گرون تموم میشه یوسف توروخدا برو آخه چی از جونم میخوای دوباره تشت رو بالای سرم گذاشتم و به قدم هام سرعت دادم باید هر چه زودتر به عمارت می رسیدم الان نباید گریه کنم فقط باید برسم خونه اونوقت تا آخر عمرم فرصت دارم که گریه کنم...
دیگه نزدیک عمارت شده بودم به یوسف نگاه کردم که هنوزم پشت سرم حرکت می کرد و شونه هاش میلرزید
الهی من بمیرم که انقد ناراحتت کردم مرد مهربون من
سرمو پایین انداختم و وارد کوچه عمارت شدم اونجا بود که فهمیدم يوسف دنبالم اومده که من تنها نباشم چون دیگه وارد اون کوچه نشد شاید هم فکر میکرد که پشیمون میشم اومده بود که باهاش برگردم
دوباره استرس گرفته بودم دمپایی های کهنه ام بدجوری صدامیداد مجبور شدم درشون بیارم و بذارم داخل تشت...

1401/10/07 11:49

#پارت_73

با برخورد پاهای عریانم با شن های سرد بدنم مور مور شد
از شدت سرما داشتم می لرزیدم با احتیاط به در اصلی نزدیک شدم با صدای خروپف نگهبان خیالم راحت شد که هنوز هم خوابه، پاورچین پاورچین وارد حیاط شدم و در یک چشم به هم زدن خودمو به اتاق رسوندم بی معطلی درو باز کردم و وارد شدم...
تشت رو گذاشتم زمین تنها کاری که کردم این بود که شلوارم رو آویزون کردم کنار چراغ تا فردا خشک بشه.. خزیدم زیر پتو...
قلبم تند میزد یک نفس از سر آسودگی کشیدم...
تصویر یوسف مدام جلوی چشمم بود و صداش که تو گوشم اکو میشد مثل ناقوس مرگ بود برام «پری توروخدا بیا بریم» «پریچهره من بدون تو نمیتونم زندگی کنم»
چشمامو بستم دلم میخواست به اندازه تمام بدبختی هام زار بزنم قلب کوچیکم مملؤ از عشق يوسف بود چرا باهاش نرفتم؟
همین الان هم پیشمون شده بودم ولی اگه پیدامون میکردن این بار دیگه قضیه با کتک حل نمیشد...
من به جرم خیانت سنگسار میشدم و یوسف به جرم ناموس دزدی به قتل می رسید من مجبور بودم که پا بذارم رو احساسم...عشقم..تمام زندگیم...
نمی دونم چقدر اونشب گریه کردم یه ساعت؟ دو ساعت؟
ولی خالی نشدم عمیقا احساس ناراحتی میکردم ای کاش اصلا امشب يوسف رو نمی دیدم داغ دلم دوباره تازه شده بود
صبح روز بعد با صدای قوقولی قوقو خروس نیم خیز شدم چشمام خیلی درد میکرد و بی ربط به گریه و بی خوابی دیشب نبود
از جا بلند شدم شلوارم رو عوض کردم و نگاهی به بیرون انداختم هنوز آفتاب کامل بالا نیومده بود پتو رو برداشتم و از اتاق خارج شدم باید تو حیاط پشتی بندش کنم که خشک بشه
یه روز مسخره دیگه شروع شده بود روزی که از صبح تا غروب باید کار میکردم ولی خاطراتی که دیشب تو ذهنم حک شده بود برام بس بود که تا چند وقت ازشون یاد کنم و خودمو مشغول کنم...
بعد از بند کردن پتو حیاط رو آب و جارو کردم کم کم خدمتکار ها و اهالی خونه بیدار شدن هر *** یه کاری انجام میداد ولی زلیخا مثل یه پادشاه از بالای ایوون با غرور نگاهم میکرد اصلا برام اهمیت نداشت من یه عشقی رو تجربه کردم که زلیخا حتی نمیتونه تصور کنه پس بذار تو عقده و کمبود هاش دست و پا بزنه...

1401/10/07 11:50

#پارت_74

دیگه به طعنه و تحقیر های بقیه عادت کرده بودم کار به جایی رسیده بود که حتی خدمتکار های خونه هم بهم توهین میکردن و هر چی از دهنشون در میومد بهم میگفتن، به کدامین گناه؟؟
نمی دونم
روز ها از پس هم می گذشتن روزهایی که من با اینکه ماهانه بودم اما امیر بهادر هرشب میومد و مثل یه حیوون کارشو باهام میکرد و می رفت و من نمی دونستم که روزی میرسه که هیچ طبیبی نتونه درمانم کنه،،
تف به ذاتت مرد که با من اینکارو کردی...
هر روز به چشمه می رفتیم و من مدام با چشمام دنبال گمشده ام میگشتم اما هیچ نشونی ازش نبود شاید هنوز هم شب ها به اینجا میاد... یا شاید هم برای همیشه رفت.... روز ها از پس هم گذشت تا اینکه بالاخره اون روز رسید روزی که در واقع سرنوشت منو تغییر داد...
روزی که از صبح زود همه در تکاپو بودن و همه جا رو مرتب میکردن تمام اتاق ها رو ریخته بودن بیرون و ملحفه ها و رو بالشی ها رو برای شستن در اورده بودن وقتی که از کلثوم دلیل این جنب و جوش رو پرسیدم گفت
مادر، امیرخسرو خان خبر دادن که دارن برمی گردن
جواهر خانوم دستور دادن که همه جا رو تمیز کنیم، قراره که زیر پاش گوسفند هم قربانی کنیم
با دستم موهامو خواروندم و گفتم
+ امیر خسرو دیگه کیه ؟؟
وی مگه نمیشناسی؟ برادر آقاست دیگه
+برادر امیر بهادر؟
بله خانوم جان
ابرویی بالا انداختم و گفتم
حالا برای چی این همه سرو صدا میکنن خب خونه خودشه میخواد بیاد چیه مگه؟
تن صداشو کمتر کرد با ترس به اطراف نگاه کرد و نزدیک گوشم گفت
والا خانوم اینطور که من شنیدم آقا خواطرخواه یه دختر شد و اومد که با خانواده بره خواستگاری ولی وقتی جواهر خانوم متوجه شدن که اون دختر کیه و خانوادش چیه مخالفت کرد و گفت الا و بالله نه که نه.... خلاصه اینکه تو عمارت آشوب به پا شد اما حرف خانم يكيه وقتی گفت نه یعنی نه
آقا هم رویه پاش وایساد و گفت یا باید اون دخترو برام بگیری یا اینکه پشت گوشت رو دیدی منم میبینی
خانوم هم که فکر میکرد تهدید های آقا
طبل تو خالی ای بیش نیست گفت برو هر جا که دلت میخواد آقا هم برای همیشه رفت ...
به همه هم گفته بودیم که برای کار رفته ولی در تمام این مدت جواهر خانوم تعداد زیادی آدم فرستاده که ببینه آقا چیکار میکنه ولی هیچوقت نتونست پیداش کنه

1401/10/07 11:50

#پارت_75

خیلی کنجکاو شده بودم که بدونم اون دختر کی بوده که امیر خسرو حاضر شده به خاطرش از خانواده اش بگذره
سری تکون دادم و گفتم
+اوم خب حالا میخواد با زنش بیاد؟
نمیدونم خانوم جون هیچکس خبر نداره که ازدواج کرده یا نه چون یه روز رفت و دیگه برنگشت
+مگه خانواده اون دختر چی بودن که خانوم راضی نشد بره خواستگاری؟
با دقت به اطراف نگاه کرد که کسی نباشه بعد هم گفت
یه روز با آقا امیر بهادر رفتن برای پرس و جو ولی نمی دونم چخبرشده بود که خانوم برج زهر مار برگشت خونه تا مدت ها تو خونه جنگ و جدال بود که این دختر در شأن خوانواده ما نیست ولی آقا پاک دلباخته شده بود گوشش بدهکار نشد
منم سعی کردم بفهمم که چه خبره و دختره اصل و نسبش کین ولی موفق نشدم
امیر خسرو حتی برای مراسم عموش که برادر شما.......
بقیه حرفش رو خورد سرشو انداخت پایین و با گوشه روسریش بازی کرد
پلکی زدم و گفتم
+خب؟ بقیه اش؟
کلثوم که مطمئن شد من ناراحت نشدم سرشو بالا گرفت و دوباره با آب و تاب گفت
جونم براتون بگه که امیر خسرو حتی برای مراسم ختم عموش هم نیومد
منم والا دلم شور میزنه نمی دونم داره زنش رو میاره تو این خونه یا اینکه یه اتفاقی افتاده که داره برمیگرده ولی همین که خبر داده که دارم میام جواهر خانوم رو پا بند نیست
سرشو نزدیک تر اورد و ادامه داد
خانوم جان از من نشنیده بگیر ولی خانوم بزرگ وقتی که فهمید آقا امیر خسرو میخواد ازدواج کنه مثل مرغ سر کنده بال بال میزد... چینی بین ابرو هام دادم و لب زدم
+زلیخا؟ برای چی؟
به اون چه ربطی داشت؟
میترسید که نکنه زن آقا یه بچه پسر به دنیا بیاره و بشه وارث
تمام تلاشش رو کرد که این کار صورت نگیره بخاطر همین آقا امیر خسرو ازش دل خوشی نداره
حالا اگه ازدواج کرده باشه و زنش رو بیاره تواین خونه از فردا اینجا قیامت میشه واویلا خدا به دادمون برسه
ابرویی بالا انداختم و تو فکر فرو رفتم...
دلم برای اون دختر می سوخت با اینکه ندیده بودمش اما میتونستم بفهمم که درد عشق چقد بده و وقتی که کسی تورو نخواد و تو مجبور باشی بخاطر عشقت بسوزی و بسازی خیلی سخت بود...
ازدواج با کسی که همراه خانواده اش خواستگاری نیاد تو خانواده ما یه ننگ حساب میشد و مراسم خواستگاری به بهترین نحوه ممکنو با حضور ریش سفید های دو طایفه انجام می شد عجیب بود که کسی حاضر بشه بدون این مراسمات دخترش رو شوهر بده...
از فکر و خیال اومدم بیرون دعا دعا میکردم که حداقل این یکی مثل زلیخا نباشه وگرنه عذاب من هزار برابر میشد..

1401/10/07 11:52

#پارت_76

میدونید خانوم
با صدای کلثوم دست از افکار کشیدم و به لباش چشم دوختم و منظر بقیه جمله اش شدم
دخترا میگفتن که خانوم بزرگ از صبح خودشو تو اتاق حبس کرده داره برای جنگ آماده میشه + از کجا میدونی شاید حال و حوصله نداره كلثوم
نه خانوم جان می دونی که چندین و چند ساله که من اینجا کار میکنم
من عمر و جونیم رو اینجا گذاشتم، انقد اتفاقات تو این خونه افتاده که تک تک اهالی خونه رو میشناسم
یادمه قبل از اینکه شما هم عروس این خونه بشی وقتی که قرار شد خونبس اعلام بشه خانوم بزرگ تا چند روز با آقا امیر بهادر دعوا داشتن
چشاموگرد کردم و گفتم
+چی؟ آخه چرا؟
از این می ترسید که من هووش بشم؟
من که با پای خودم نیومدم تو این خونه...
میدونی چقد حرف شنیدم؟
میدونی چقد کتک خوردم و رفتم زیر سرم؟ من اگه اینجام به میل خودم نیست
قطره اشکی از چشمش چکید و گفت
میدونم خانوم جان دورت بگردم میدونم همه رو شنیدم دلم کباب شده برات ولی خانوم بزرگ میترسه که شما یه پسر به دنیا بیاری، این مال و منال وارث میخواد صاحب میخواد وگرنه بعد آقا میفته دست این و اون...
سرشو نزدیکتر کرد و ادامه داد
خانوم جان شما جای دختر منی اگه چیزی میگم به صلاحته ولی میترسم ناراحت بشی. لبخندی زدم و گفتم
+ نه کلثوم اتفاقا من دوست دارم تو این جهنم با یه نفر هم صحبت باشم تو هم بوی مادرمو میدی
لبخند تلخی زد و گفت
خانوم جان از من می شنوی بعد یه مدت بذار بچه ات بشه تو خیلی سختی کشیدی مادر میدونم خدا بهت نگاه میکنه یه پسر بهت میده میشی خانوم خونه...
میشی عزیز دل آقا امیر بهادر...
میشی صاحب این مال و منال...
زلیخا هم دیگه جرئت نمیکنه چیزی بهت بگه پوزش رو بزن
مگه چی ازش کم داری که اینجوری باهات رفتار کنه اون میخواد تورو خار و خفیف کنه ولی تو به حرف من گوش بده من قول میدم که زندگیت از این رو به اون رو میشه

1401/10/07 11:52

#پارت_77

عمیقا به چشمای کلثوم نگاه کردم و گفتم
چی داری میگی کلثوم
تو از امیربهادر چی می دونی آخه این مرد حیوون صفته، من ازش متنفرم اونوقت بذارم پدر بچه ام بشه
کلثوم این عقد حرامه، باطله میفهمی؟
من دلم جای دیگه اس
قلبم برای یکی دیگه میزنه
منو مجبور به این عقد کردن، به زور از من بله گرفتن ...
ببین صورتمو
فردا که بازم اینجوری کتکم زد به اون بچه چی بگم؟ بگم بابات زده؟
كلثوم لبخند تلخی زد و گفت
این دنیا دنیای خواستن ها و نرسیدن هاست خانوم
مگه فقط شماها دل دارید، فکر میکنید ما خاطره خواه نشديم؟
ولی الان من کجام؟ اون کجاست؟
دیگه تو شوهر داری و شرعا فکر کردن به *** دیگه حرامه مادر...
لب گزید و ادامه داد
خیانت محسوب می شه، این داشت چی میگفت؟
واقعا درک میکرد منو؟
منی از طرف همه طرد شدم پیش همه بی آبرو شدم همه چیمو از دست دادمو درک می کرد؟
امیر بهادر حداقل سه برابر من سن داشت ترجیح دادم سکوت کنم نزدیک تر شد و گفت بالاخره از من گفتن بود اگه آقا امیرخسرو ازدواج کرده باشه الان داره عروسشو میاره اینجا...
معلومه دختره هم خیلی زرنگه که تونسته آقا رو اینجوری بکشونه طرف خودش...
صبر کن بذار بیاد شرایط این خونه رو ببینه برای بدست اوردن دل جواهر خانوم زود بچه دار میشه...
پسر اون میشه وارث این عمارت و اون زن که اولش هیچکس نمیخواستش میشه خانوم بزرگ این خونه...
اونوقت شما و خانوم بزرگ باید در برابرش خم و راست بشید
من دوستت دارم بهت میگم بجنب...
ببین من مرده شما زنده فقط ببین با اومدن یه پسر بچه زندگیت چقد خوب میشه
به فکر فرو رفتم...
ولی من چه دلخوشی ای تو این خونه داشتم ؟؟
خانمی کردن تو این خونه رومن نمی خوام
به چه دردم میخوره؟ میخوام چی کنم؟


این پتو رو کی انداخته اینجا؟؟
با صدای فریاد جواهر سر چرخوندم با دیدن پتوی دیشب تو دستش آب دهنم رو قورت دادم چشماش به خون نشسته بود
با توام كلثوم میگم این پتو تو حیاط پشتی چیکار میکرد؟
کلثوم به تته پته افتاد و گفت
و..و...والاخ...خانوم...جان... من .. من ... بی خبرم...ن..نمی دونم
نزدیک تر اومد و گفت
_هوی..دختره پاپتی اینو تو گذاشتی حیاط پشتی؟
سرمو زیر انداختم و با صدایی که خودم به زور میشندیم لب زدم
خ.. خانوم راستش م... من..
چنگی به موهام زد و گفت چه گوهی خوردی هااااا

1401/10/07 11:53

#پارت_78

با ترس بهش زل زدم و گفتم
+من...
راستش این پ..پتو ک... کثیف شده بود من شستمش گذاشتم خشک بشه همين..
موهامو محکم تر از قبل کشید و گفت
+ چرا کثیف شد؟
تو اصلا بیجا میکنی که دست به وسایل این خونه میزنی مگه اینا ماله توعه؟
چ فکری پیش خودت کردی که به خودت اجازه دادی که پتو رو با این دستای کثیفت بشوری بار آخرت باشه که همچین غلطی میکنی این بار چیری بهت نمیگم ولی سری بعد اگه تکرار ب...
اوووووومدن...آقا امیر خسرو اومدن
با شنیدن صدای یکی از خدمتکار ها که به سمت جواهر میدوید و خبر رو بلند تکرار می کرد موهام رو رها کرد و به طرف صدا برگشت و گفت
چیه؟؟چخبر شده؟
خدمتکار که دیگه به نزدیکی ما رسیده بود سرشو پایین انداخت...
نفس کم اورده بود و ریه هاش در تقلا برای نفس کشیدن بالا و پایین میشدن بعد از کمی سکوت بریده بریده گفت «خ... خانوم جااان خبر خوب دارم براتون
خبر رسیده که آقا امیر خسرو همین الان وارد آبادی شدن
جواهر خنده بلندی سر داد از داخل کت سنگ دوری شده اش چند تا سکه واسنکاس دراورد گذاشت تو دست خدمتکار و گفت
آفرین کارت خوب بود...
اینم مژدگانی
انگار که این خبر خوب باعث شده بود یادش بره که چند دقیقه قبل داشت منو با خاک یکسان میکرد...
دوباره به سمتم برگشت..
انقد خوشحال بود که به راحتی میتونستم برق چشماشو ببینم....
انگشتش رو به نشونه تهدید جلوی صورتم گرفت و گفت
این سری بهت چیزی نمیگم ولی اگه تکرار بشه من میدونم و تو... حالا هم این پتو رو
همون لحظه پتو رو انداخت زمین و با کفشش رفت روش، پتو نمدار بود و در کسری از ثانیه گلی شد نگاهی بهش انداخت و گفت
این پتو رو می بری دوباره میشوری فهمیدی؟؟
قدمی به عقب برداشت و گفت
آراستی کلی لباس هم دارم که گذاشتم داخل سبد اونا رو امروز می بری میشوری
وای به حالت اگه یه نخ ازشون کم بشه موهاتو دونه دونه میکنم متوجه شدی ؟!
در تمام مدت فقط به اون پتو نگاه میکردم دیشب سگ لرز زده بودم با بدبختی و با آب سرد شسته بودمش چطور دلش اومد انقد راحت زیر پاهاش لهش کنه

من نمی دونم چرا از خدا ترس نداشتن؟
چطور دلشون میومد منی که حتی زبون نداشتم و از ترس نزدیکه خودمو خیس کنم رو این همه اذیت کنن ؟
آهی کشیدم و به کلثوم نگاه کردم و گفتم
+بازم خوبه این عروس جدیده شانس داره حالا نیومده ببین چقدهمه به تکاپو افتادن...
ولی من عروس خونبسم کلثوم هیچ *** یادش نمیره که من چرا عروس این خونه شدم

1401/10/07 11:53

#پارت_79

یه پسر که سهله حتی اگه ده تا پسر هم بدنیا بیارم بازم فرقی در اصل قضیه نمیکنه ببین کلثوم ناراحت نشو ولی منم مثل توام
رعیت زاده ام
آخه منو چه به خانومی این عمارت
هر *** باید به اندازه ظرفیتش حرف بزنه، اینا همشون ارباب زاده هستن عادت کردن دستور بدن تحقیر کنن، ببین با من چطور رفتار میکنن؟
فرق من با مورچه تواین عمارت چیه؟
تازه بعضی وقتا فکر میکنم اون مورچه حق و حقشوقش از من بیشتر باشه ولی من از وقتی یادمه با سختی و بدبختی بزرگ شدیم عید به عید برامون لباس چند سایز از خودمون بزرگتر می خریدن که چند سال بپوشیم..
از وقتی یادمه آقا و داداشام کار کردن برای یه لقمه نون
ای کاش میشد برم یه جایی که دست هیچکس بهم نرسه، ای کاش یه شب بخوابم و دیگه بیدار نشم بدجور خسته ام
آره من اشتباه کردم بچگی کردم عاشق شدم و برای خودم رویا بافی کردم که بتونم باهاش زندگی کنم ولی
نشد...
تقاصش رو با تمام زندگیم پس میدم
سرمو پایین انداختم و اشک ریختم، دیگه توان نداشتم
خدایا بسه دیگه می خوام از این دنیا انصراف بدم نمیشه ؟
پریچهره ی زیبای قصه هنوز خیلی زوده برای تسلیم شدن..
آهی از عمق قلب پاره پاره شدم کشیدم
اشکامو پاک کردم و پتو رو برداشتم باید دوباره ببرم بشورمش قبل از اینکه بخاطرش بدترین تحقیر ها رو بشنوم قدمی برداشتم
پریچهره؟
با صدای کلثوم به عقب برگشتم از اینکه اینجوری صدام کرده بود خوشحال شدم منتظر یه اشاره اش بودم که بغلش کنم و یه دل سیر گریه کنم که همینطور هم شد...
انگار حرفامو از چشمام خوند ای کاش میشد تو بغلش بمیرم
ای کاش این زن مادرم بود، ای کاش میشد یه روز بتونم غم تو چشماش رو بفهمم، سرمو از سینه اش جدا کردم که گفت
صبر کن باهم میریم چشمه الان بریم به استقبال آقا امیر خسرو بعدش دیگه خدمتکار ها میتونن از عمارت برن بیرون، سری تکون دادم و پشت سرش راه افتادم تا دم در عمارت منتظر عروس داماد جدید خونه باشیم

1401/10/07 11:53

#پارت_80

نزدیک در عمارت ایستادیم چشم چرخوندم تا زلیخا رو ببینم بالای ایوون ایستاده بود چشماش به خون نشسته بود میتونستم بفهمم که الان چه حالی داره و چقدر از اینکه یه رقیب جدید براش میاد ناراحته
هر چند با زهرچشمی که میگیره دیگه کسی جرئت نمیکنه پا روی دمش بذاره جواهر مراسم پایکوبی و طبل زنی برگزار کرده بود یادمه کوچیک تر که بودم همیشه دوست داشتم عروسیم باشکوه باشه
سینی های خلعتی که روش پارچه قرمز میکشن، مرد ها که وسط پایکوبی میکنن، صدای طبل و دهل و بوی اسپند تازه، دوست داشتم عروسیم شلوغ باشه من لباس مخصوص بپوشم سرخاب سفید آب بزنم و پارچه قرمز رو چادرم بکشن
من رو اسب سفید بشینم و يوسف افسار اسب رو در دست بگیره و با هم در راه خوشبختی حرکت کنیم...
چه روز هایی که من رویا می بافتم برای عروسیم ولی قسمت نشد هیچکدوم رو تجربه کنم
دست سرنوشت ما رو از هم جدا کرد...
من بدون هیچ مراسمی با پای خودم اومدم تو این خونه و حالا دختری که آقا امیر خسرو بخاطرش خونه زندگی و مادرش رو رها کرد و رفت همچین مراسمی داشت
به این چیزا نگاه نکنی غصه بخوری می دونی چرا جواهر خانوم این کار ها رو می کنه؟
با صدای کلثوم با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم
تو از کجا ذهن منو میخونی؟
دورت بگردم دیدم با چه حسرتی به مراسم نگاه می کنی...
آهی کشید و ادامه داد
مادر من هم یک روز آرزوی همه اینا رو داشتم ولی مثل تو حسرت به دل موندم
+کلثوم شوهرو بچه ات کجان؟
خانواده ات کجاست؟
عمیق نگاهم کرد چشماش پر از اشک شد و سرش و انداخت پایین
دستاشو گرفتم و گفتم
+کلثوم؟
چیشد؟
چرا ناراحت شدی؟ ببخشید
فين فين کرد و گفت نه خانوم عذرخواهی نکنید تک تک دیوار های این عمارت برای من عذابه و هر روز با نگاه کردن بهش یاد خاطرات مزخرفم می افتم
با کنجکاوی گفتم
+چه خاطراتی؟
مگه چی شده؟


«لی لی لی »«لی لی لی» اووووومدن...
عروس و داماد اومدن
کلثوم که از زیر جواب دادن به این سوالم در رفته بود خوشحال شد و اشکاشو پاک کرد اما من انقد ذهنم درگیر شده بود که به خودم قول دادم حتما پای درد و دلش بشینم..
با دیدن اسب سفید و دختری که پارچه قرمز رو سرش کشیده بودن داغ دلم تازه شد ...
امیر خسرو لباس دامادی پوشیده بود و با غرور راه می رفت...
رفتارش دست کمی از امیر بهادر نداشت جواهر مدام صلوات میفرستاد و اسپند دود میکرد
رو زمین و زمان بند نبود...
همه خوشحال بودن صدای موسیقی قدیمی و سوت و جیغ بچه ها حس خوبی رو به همه منتقل کرده بود و همه خوشحال بودن...

1401/10/07 11:53

#پارت_81

طولی نکشید که تمام همسایه ها برای تماشای عروسی اومدن و عمارت حسابی شلوغ شد جواهر از دور بهم اشاره کرد که برم پیشش؟ آب دهنمو قورت دادم و پا تند کردم سمتش و گفتم
+بله خانوم
پریچهره برو بالا پشت بوم داخل انباری به اندازه تمام این مهمان ها استکان هست بیارشون پایین تو حیاط پشتی بشورشون و چای دم کن و بیار پخش کن
نگاهی به جمعیت کردم، حدود صد.. صدوپنجاه نفر داخل حیاط بود و در حال افزایش هم بود...
من چطور برای این همه آدم چای دم میکردم؟
نگاهی به کلثوم انداختم آره اون می تونست کمکم کنه سری تکون دادم و قدمی به عقب برداشتم که گفت
تنهاااا
چینی بین ابرو هام دادم و گفتم
+بله ؟
ابرویی بالا انداخت و گفت
تنهایی این کارو انجام میدی
به بقیه کلفت ها سپردم که اصلا سمت مطبخ نیان..
به کلثوم هم الان یه کار می سپرم جدیدا دیدم که باهاش خیلی جیک تو جیک شدی
خودتو جمع و جور کن از این کارا خوشم نمیاد دیگه نبینم باهاش پچ پچ کنی
متوجهی ؟
بغضم به گلوم چنگ انداخت سری تکون دادم که گفت
حالام زودتر برو کار ها رو انجام بده چند دقیقه دیگه هم میوه ها میرسه به کارگر ها میگم اونارم بیارن حیاط پشتی که بشوریشون وای به حالت اگه فس فس کنی..
اگه چایی دم نکشه یا تیره باشه من میدونم و تو...
رو بشقاب و چاقو ها یه لکه ببینم دمار از روزگارت در میارم حالیت شد؟
دوباره سر تکون دادم دستشو رو چونم گذاشت و فشار داد و مجبورم کرد که بهش نگاه کنم مگه لالی که هرچی میگم سرتو تکون میدی؟ فهمیدی؟
با صدایی که خودم به زور می شنیدم گفتم +چشم
فشار دستشو بیشتر کرد که آخم بلند شد
چی نشنیدم ؟
+چششششم
با نفرت به چشمام نگاه کرد و چونم رو رها کرد و گفت
گمشو از جلو چشمم
سرمو پایین انداختم و عقب عقب رفتم لحظه آخری به کلثوم نگاه کردم که با ناراحتی تمام زل زده بود بهم..
قطره اشکی از گونم چکید رفتم داخل مطبخ دو تا سینی بزرگ برداشتم و راهی پشت بام شدم پله های بلند و باریکش بدجوری منو میترسوند مدام حس میکردم دارم میفتم و برای حفظ تعادلم دستمو به دیوار چسبونده بودم
قفل انباری رو باز کردم با فرار کردن چند تا موش بزرگ به بیرون جیغ کشیدم سینی ها از دستم افتاد خدای من اینجا چخبر بود چرا انقد کثیفه اینجا؟
شانس اوردم که صدای طبل و شیپور زیاد بود کسی متوجه جيغ من نشد با احتیاط رفتم داخل، گرد و خاک همه جا رو فرا گرفته بود با دقت دنبال استکان ها گشتم ...

1401/10/07 11:53

#پارت_82

+ خدای من اینجا چرا انقد کثیفه ؟
حالم داشت بهم میخورد به سختی جلوی خودمو گرفته بودم که عوق نزنم با دیدن استکان ها گوشه انباری لبخند زدم با دقت همه رو یکی یکی داخل سینی چیدم استکان ها جرم بسته بود و انقد خاکی و کثیف بود انگار که سالهای ساله کسی بهشون دست نزده بشقاب های میوه و چاقو ها رو هم برداشتم همین که خواستم بلند شم با دیدن دسته ی فلزی قدیمی زیر چند تا از فرش های لول شده تعجب کردم یعنی چی میتونست باشه که اونجا قایمش کردن؟
شونه ای بالا انداختم و از جا بلند شدم قدمی به جلو برداشتم ولی حس کنجکاویم اجازه حرکت بهم نمی داد...
همه مشغول تماشای عروسی بودن هیچکس نمیدونست من کجام و چیکار میکنم
به سختی فرش های لول شده رو به جلو هل دادم و دسته فلزی رو کشیدم سمت خودم با دیدن صندوقچه که خاک روش نشون میداد که خیلی وقته کسی بهش سر نزده تعجبم چندین برابر شد آب دهنم رو قورت دادم آره من باید درشو باز کنم ولی قفل بود...
اه لعنتی
یعنی داخلش چی می تونه باشه که اینجا قایمش کردن و قفل به این بزرگی روش زدن ؟ تلاش هام برای باز کردنش بی فایده بود..

پریچهره
کجایی؟؟
با شنیدن صدای جواهر هول شدم سريع صندوقچه رو گذاشتم سر جاش فرش ها رو هم مرتب کردم سینی استکان ها رو برداشتم و از انبار اومدم بیرون و گفتم
+ بله خانوم اومدم
جواهر رو پله های ایوون ایستاده بود با دیدنم اخم غلیظی بین ابروهاش شکل گرفت و گفت
خدا ذلیلت کنه از اون موقع تا الان تو این انباری چیکار میکردی؟
+خانوم..خ..خودتون گفتید چای دم کنم
کو؟
چاییت کو؟
+خ... خب اومدم استکان ها رو بیارم
تو هنوز نمیدونی که باید اول آب بذاری جوش بیاد بعد بری سراغ وسایل ها؟
سرمو پایین انداختم
واقعا این قضیه به مغز کوچیکم خطور نکرده بود که اول باید آب جوش میذاشتم
سرمو پایین انداختم و گفتم
ببخشید، نفهمیدم....
فقط میگی ببخشید..هی گند میزنی بعد عذرخواهی می کنی؟
پوفی کشید و همینطور که از پله ها می رفت پایین می گفت
از عروس شانس نیوردم والا اون از اولی که انگار روباهه انقد که موذیه...
اینم از این که از زیر کار در میره، خدا این یکی رو به خیر کنه، دوباره به انبار نگاه کردم نفس اسوده ای کشیدم و از پله ها پایین رفتم باید هر طور که شده اون صندوقچه رو باز کنم

1401/10/07 12:05

#پارت_83

جواهر همونطوری که قول داده بود اجازه نداد هیچ کدوم از کلفت ها وارد مطبخ و حیاط پشتی بشن... بلافاصله آب گذاشتم که جوش بیاد استکان ها و بشقاب و چاقو ها خیلی کثیف بودن همه رو با آب چاه حیاط پشتی شستم ولی انقد آب سرد بود که نمیتونستم تحمل کنم احساس میکردم استخون دستم درد میکنه و سرما رو با عمق وجودم احساس میکردم اما مجبور بودم.
جواهر هر چند دقیقه به بار میومد یه سر و گوشی آب میداد و میرفت
هر بار هم مجبور بودم که به پاش بلند بشم و این کارم رو صد برابر سخت تر
کرده بود...
وقتی ظرف ها رو شستم برگشتم به مطبخ و چای دم کردم انگار که کمرم داشت از وسط نصف میشد من تحمل این همه کار رو نداشتم
یادش بخیر یه روز توخونه پدری صبح زود خودمو به خواب میزدم تا مامان و گل اندام تمام کار ها رو انجام بدن...
آهی کشیدم و چشمامو بستم
دلم واقعا براشون تنگ شده بود درسته که اونا دیگه منو نمیخواستن ولی من هنوزم اونا رو خانواده خودم می دونستم
با صدای جواهر که صدام میکرد از مطبخ اومدم بیرون با دیدن چند تا کارگر که سبد سبد میوه به حیاط پشتی می بردن آه از نهادم بلند شد که دور از چشم جواهر نموند چشم غره وحشتناکی رفت و با چشماش بهم فهموند که بعدأ حسابتو میرسم..
دوباره راهی حیاط پشتی شدم نزدیک ده تا سبد میوه اونجا بود که همه رو باید میشستم دستام از شدت سرمای آب به گزگز افتاده بود و کاملا بی حس شده بود با بدبختی میوه ها رو شستم جوری که دیگه دیگه اشکم در اومده بود خدا العنتت کنه چطور دلتون میاد آخه با من اینجوری رفتار کنید مگه من گناهم چیه؟
چرا انقد فس فس می کنی اون کتری کشت خودشو بدو چای بریز مهمون ها منتظرن
پس این چند ساله خونه ننت چه غلطی میکردی؟ بخور و بخواب ؟
انقد عصبی شدم که از جا بلند شدم همینطور که دستامو با پایین لباسم خشک میکردم گفتم
+جواهر خانوم من که هزار تا دست ندارم این همه میوه و استکان و بشقاب اینجا هست آب هم که سرده شما هم که اجازه نمی دید خدمتکار ها بیان کمک کنن من که تنهایی نمیتونم به این سرعت این همه کارو ان...
بقیه حرفم با تو دهنی ای که خوردم قطع شد
چشمم روشن زبونت باز شده؟
واسه من تعیین تکلیف میکنی که کی چه کاری باید انجام بده؟
حد و حدودت رو بدون دختره بی سر و پا وگرنه دمتو میگیرم...
به آشغال های گوشه حیاط اشاره کرد و در ادامه گفت مثل همون آشغال ها پرتت میکنم بیرون، برو چایی بریز بیشتر از این رو اعصابم راه نرو
دستمو رو صورتم گذاشتم، دروغ چرا میسوخت

1401/10/07 12:05

#پارت_84

اما آتیشی که تو قلبم بود صد برابر بیشتر از این سیلی بود...
سرمو پایین انداختم هر بار که اومدم از حق خودم دفاع کنم تو دهنی خوردم..
موهامو کشیدن... دستمو شکستن...سرمو به دیوار کوبیدن
هر بار که خواستم بهشون بفهمونم که منم آدمم بدترین شکنجه ها رو متحمل شدم و من باید دهنمو می‌بستم، باید سرمو پایین مینداختم و اشک میریختم آره من حق نداشتم که حرف بزنم.
چیه؟
رفتی تو فکر؟
نگاهی به جمعیت پشت سرش انداخت و ادامه داد بخاطر خیره سری تو حرف من و خونوادم نقل دهن مجالس شده که دختر فراری این آبادی شده عروس خونواده امیر بهادر اسدی
تو باید خداروشکر کنی که ما اومدیم گرفتیمت وگرنه تا وقتی که موهات همرنگ دندونات بشه باید خونه آقات میپوسیدی؟
البته اگه زنده می داشتنت. آخه شنیدم که آقات میخواست تو باغچه حیاطتون خاکت کنه
حالا هم که اومدی تو این خونه باید حد و حدودت رو بدونی..
حرف اضافه، حرکت اضافه، پرویی یا جواب پس دادن ببینم من میدونم و تو... برت میگردونم تو همون سگدونی پدرت
دستمو مشت کردم قطره اشکی از چشمای به خون نشسته ام چکید...
این روز ها گریه کردنو خوب یاد گرفته بودم آب دهنمو قورت دادم و گفتم
+خب شما که میدونستید من فراری ام چرا اومدید خاستگاری من ؟؟
شما که میدونستید من دلم با یکی دیگه اس
میدونستید که اقام میخواد بکشتم
چرا خواستین من بیام تو این خونه؟ که عذابم بدین؟
مگه من چه گناهی دارم؟ داداشم زده یکی رو کشته چرا باید من تقاص بدم
این همه دختر تو طایفه ما هست چرا شما دست گذاشتین رو منی که بی حیا شدم تو این آبادی، سری تکون داد و گفت
بخاطر کم عقلی شوهرت
فکر کردی حالا که یه ذره قیافه داری باید حلوا حلوات کنیم بذاریمت رو سرمون ؟
نه جانم از این خبرا نیست! ما هم آنچنان رغبتی نداشتیم که تو عروسمون بشی،
امیر بهادر و عموی خدا بیامرزش چند باری به خاطر تو با هم دعوا کرده بودن
شانس با امیر بهادر یار بود که داداشت زد جوون مردمو پر پر کرد و الا من قسم خورده بودم که نمیذارم از خانواده بی اصل و نسب زن بگیره
الانم که اینجایی باید کلاهتو بندازی بالا
والا شانس داری
حالا هم زیاد حرف نزن سریع چای و میوه بیار من اعصاب درست و حسابی ندارم اگه رو مخم نباشی منم کاریت ندارم
دوست ندارم یه حرف رو دو بار بزنم...

1401/10/07 12:05

#پارت_85

میوه و چای بیار و پذیرایی کن اگه ببینم که گند بزنی و خراب کاری کنی اصلا برام مهم نیست که بقیه چه فکری میکنن همونجا جلوی جمع با خاک یکسانت میکنم متوجه شدی ؟
به اخم غلیظی که بین ابروهاش شکل گرفته بود دقت کردم، انقد اخم کرده بود که بین ابرو هاش چین و چروک افتاده بود
سری تکون دادم که پوفی کشید و رفت
بدون اینکه به اطراف نگاه کنم دوییدم تو اتاقم و آینه کوچیکی که با میخ بزرگ و زمخت رو دیوار نصب شده بود رو جلوی صورتم گرفتم من این روز ها عادت کرده بودم به اینکه جلوی *** و ناکس با خاک یکسان بشم مگه نه؟
عادت کرده بودم که تحقیرم کنن مگه نه؟ دستمورو صورتم گذاشتم و هق زدم دیگه طاقت نداشتم
خدایا چرا به دادم نمیرسی؟
با صدای باز و بسته شدن در دستامواز روی صورتم برداشتم با دیدن امیر خسرو وحشت زده آب دهنمو قورت دادم و سريع اشکامو پاک کردم سرمو پایین انداختم و با صدای گرفته و غمگین گفتم
+س..س...سلام..
بدون اینکه جوابم رو بده قدمی به سمت جلو برداشت زیر چشمی زیر نظر گرفتمش
این مرد الان وسط این جمعیت اینجا داخل اتاق من چیکار میکرد؟
وقتی دیدم که جوابی نمیده سر بلند کردم و نگاهش کردم..
نگاهش انقد نافذ بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم چشمهای قهوه ای با ابرو و موی مشکی...
مژه های بلند و فرش زیبایی خاصی به چشماش داده بود لب و دهنش کوچیک بود بر خلاف امیر بهادر ریش نذاشته بود...
انگار اون هم داشت اعضای صورتم رو کنکاش میکرد...
با دقت به اجزای صورتم نگاه کرد و روی چشمام قفل شد انقد نگاهم کرد که احساس کردم دارم از گرمای نگاهش آب میشم دوباره سرمو پایین انداختم بعداز سکوت طولانی ای بالاخره فضای سنگین اتاق شکسته شد تو پریچهره ای؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و لب زدم +بله آقا
چرا انقد سرتو میندازی پایین ؟
نمی دونستم باید چه جوابی بدم بدون اینکه حرفی بزنم سر بلند کردم که گفت
واقعا که اسمت برازنده پریچهره...
چهره ی مانند پری
چرا این حرفا رو میزد؟ انقد خجالت کشیدم که سر خوردن دونه های عرق روی کمرم رو احساس کردم که ادامه داد این اواخر از اتفاقاتی که افتاده با خبر بودم، می دونم چرا اینجایی
توعروس خونبسی درسته ؟
بغض لعنتیم دوباره سر باز کرده بود دوباره به گلوم چنگ انداخته بود با صدای لرزون گفتم بله من پریچهره ام
اون عروس شوم بخت... اون عروس خونبس... منم
حالت چشماش عوض شد، انگار که از کلامم فهميد عمق ناراحتیمو کمی مکث کرد و گفت....

1401/10/08 01:27

#پارت_86

- از این اطراف رد میشدم صحبتات با مادرم رو شنیدم به چند تا خدمتکار سپردم کار ها رو انجام بدن توفقط چایی بریز و بیار..
دهن باز کردم چیزی بگم که پرید وسط حرفم و گفت
از این قضیه کسی چیزی متوجه نمیشه، سریع برگرد داخل مطبخ
پشتش رو بهم کرد و به سمت در خروجی حرکت کرد
ببخشید؟
با شنیدن صدام بدون اینکه به عقب برگرده سر جاش ایستاد که گفتم
من دلیل این کارتون رو متوجه نمیشم؟
خودم تمام کار هامو خودم انجام میدم هر چقدر که زیاد باشه
به سمتم برگشت و جدی نگاهم کرد انقد جدی که تاب نیوردم و دوباره سرمو پایین انداختم...
دارم بهت میگم کاری انجام نده فقط چایی بیار این حرف من یه پیشنهاد نبود، دستور بود متوجه شدی؟
حق مخالفت نداری
راست میگفت من کی انقد زبون دراز شده بودم؟
کی انقد زود جواب پس دادم و فکر کردم که من حق انتخاب دارم؟
بدون اینکه چیزی بگه کمی نگاهم کرد کلافه پوفی کشید و از در بیرون رفت
نفس راحتی کشیدم...
جملات آخرش خیلی تحکمی بود جوری که موی تنم سیخ شده بود، دوباره به آینه نگاه کردم ...
چشمای سبزم از فرط گریه سرخ شده بود و بی روح بود...
یه زمانی شیفته چشمام بودم منبع انرژی و آرام بخش بقیه بود ولی الان مثل چشمای میتی بود که مدتهاست مرده و تو سرد خونه نگه داری میشه
پوزخند صدا داری رو لبم شکل گرفت
الان مگه من با میت فرقی داشتم؟؟
هیچی
هیچی فرقی نداشتم من خیلی وقت بود که مرده بودم ...
همون موقع که به يوسف سیلی زدم تموم کردم...
اونجا که با یوسف خدافظی کردم اشهدم رو خوندم...
همون جا که مادرم جلوی گرمابه راهش رو کج کرد... من... مردم
آره من این دختر 14 ساله مردن رو تجربه کرده اونم نه یکبار ...
بلکه چندین و چند بار..

1401/10/08 01:27

#پارت_87

پس چرا هنوز هم داشتم تو بدبختی دست و پا میزدم..
چرا فکر میکردم که بالاخره یه روز خوب میاد بالاخره تموم میشه این بدبختی های من...
ولی زهی خیال باطل هر دم از این باغ بری میرسد
دوباره به آینه چشم دوختم ...
این روزا به دیدن رد انگشت های بقیه رو صورتم عادت کرده بودم رد سیلی جواهر روصورت سفیدم بهم دهن کجی میکرد اما من باز هم با این همه بدبختی وسختی و فکر و خیال زیر این همه غم و غصه مثل قبل خوشگل بودم ...
درسته چشمام پر از غصه بود و دلم پر از خون درسته که صورت سفیدم پر شده بود از رد سیلی هایی که خورده بودم ولی هنوز هم همون معصومیت و زیبایی رو داشتم..
ای کاش به جای زیبایی شانس داشتم
زیباییم به چه دردم میخورد وقتی هرروز تحقیر میشدم؟
آهی کشیدم و آینه رو پرت کردم گوشه اتاق
با قدم های بلند و با احتیاط به حیاط پشتی برگشتم تمام میوه ها شسته شده بود و داخل سینی چیده شده بود کارد و بشقاب ها هم مرتب روی هم قرار داده شده بود به مطبخ برگشتم....
چایی دم کشیده بود و سینی ها پر از لیوان و قندان ها پر از قند شده بود...
امیرخسرو به چند نفر دستور داده بود که کار ها رو بکنن آخه برای چی؟
اون که تا حالا حتی یه بارم با من هم کلام نشده بود چطور ممکن بود که یهو اونم در بدو ورود بیاد داخل اتاقم و بخواد یه جوری بهم کمک کنه ؟
شروع کردم به ریختن چایی ها تا جایی که میشد تلاش کردم که همشون مثل هم یه رنگ باشن و لحظاتی بعد برای پذیرایی وارد حیاط بزرگ عمارت شدم...
همه خوشحال بودن و می خندیدن وقتی بهشون تعارف کردم کم کم پچ پچ ها شروع شد...
«وا... مگه این دختر همون عروس جديده نیست؟»
وا خدمتکار ها همه یه گوشه نشستن اونوقت این داره کار میکنه؟
آخه برای چی»
طفلی دختره ی بیچاره صورتش رو ببین همیشه کبوده انقد که بهش سیلی میزنن اینجوری شده..

1401/10/08 01:27

#پارت_88

این باز چندمی بود که بقیه برام دلسوزی می کردن؟
یه بار؟ دوبار؟ سه بار؟؟
انقد زیاد بود که آمارش از دستم در رفته بود انقد زیاد بود که عادت کرده بودم به ترحم دلسوزی
«چقدرم خوشگله ماشاالله مثل یه تیکه ماه میمونه»
«چه فایده که سیاه بخته»
«شنیدم برای گل اندام هم خاستگار اومده اونم چه خاستگاری»
وقتی اینو شنیدم قلبم انگار برای چند لحظه از تپیدن ایستاد... من ... من الان چی شنیدم؟ برای گل اندام خاستگار اومده بود؟؟ آره؟؟ همینطور که چای تعارف میکردم دوباره گوشامو تیز کردم که ببینم بقیشون چی میگن «اره خواهر خاستگاره هم انقد پول داره خوشتیچه که نگو و نپرس »
حالا می خوان چیکار کنن جوابشون چیه؟؟» «چه حرفیه که میزنی معلومه که قبول میکنه یادت نیست مگه چقد برای پریچهره خاستگار میومد ولی هر کدومو رو به بهونه این که گل اندام تو خونه اس رد میکردن
دختر که دیگه ترشیده ولی همین که پریچهر اومد تو این خونه مامانش به همه می گفت که میخواییم برای گل اندام عروسی بگیریم و خیلی خوشحال بود
خون تو مغزم یخ کرد
خدای من... مگه امکان داره همچین چیزی ؟ من صبح تا شب تو این خونه صد بار مرگ رو به چشمم میبینم اونوقت اون طرف دارن نقشه عروسی میکشن؟
آخه عروسی؟
مادرم حتی نیومده بود یه سر به دخترش بزنه ببینه من زنده ام یا مرده واقعا چطور دلش میومد؟
چطور دلش باز میشد که عروسی بگیره
بدون اینکه چیزی بگم با سرعت به مطبخ برگشتم.. بغض به گلوم چنگ انداخت....

1401/10/08 01:29

#پارت_89

نمیتونستم نفس بکشم مدام به گلوم چنگ مینداختم که یقه لباسم رو آزاد کنم چرا انقد ناراحت شده بودم، يعنی حسودیم شده بود؟
اونم به خواهرم؟
خواهری که نقشه بدبختی منو کشید
خواهری که مدام هواشو داشتم و کارهاشو انجام میدادم آرزو میکردم برای باز شدن بختش
خواهری که منو تا پای مرگ برد
چه خواهر خوبی واقعا
حالا اون داشت عروس میشد، قرار بود ازدواج کنه و من باید از غریبه ها اینو می شنیدم
آره من اشتباه کردم تاوان هم پس دادم اما گناهم چی بود که الان باید اینجا انقد غریب باشم
دیگه طاقت نداشتم من باید میرفتم خونه مادرم، آره باید میرفتم و ازشون گله میکردم که چرا منو تنها گذاشتن؟؟
چرا اینجا رهام کردن
دومین و سومین سینی چای و شیرینی و میوه رو بردم دیگه کم کم مجلس داشت تموم میشد اما امیرخسرو بیشتر از اینکه حواسش پیش عروسش باشه به من بود
مدام بهم نگاه میکرد و زیر چشمی به خدمتکار ها میفهموند که بیان کمکم، راستش من خیلی وقت بود که دیگه به خودم قول داده بودم به هیچکس اعتماد نکنم
خیلی وقت بود که فهمیده بودم اعتماد یعنی مرگ
من به عزیز ترین *** های زندگیم خواهرم و خاله ام اعتماد کردم و نابود شدم، داغون شدم هزار بار مردم و زنده شدم..
علت کار های امیر خسرو رو نمی دونستم و دلم هم نمی خواست بدونم از اینکه میخواست یه جوری به من کمک کنه بدم میومد
من چوب اعتمادم رو خورده بودم و یه اشتباه رو هیچوقت دوبار تکرار نمیکنم
وقتی که عروس و داماد وارد خونه شدن کم کم مهمونا هم عزم رفتن کردن خیلی خوشحال بودم دلم میخواست یه دل سیر بخوابم کمی منتظر موندم وقتی که حیاط تقریبا خالی شد به سمت اتاق کوچک خودم حرکت کردم...
کجا به سلامتی؟
با صدای زلیخا سر جام میخ شدم آب دهنم رو قورت دادم برگشتم سمتش و لب زدم
دارم میرم اتاقم
چرخی دورم زد ابرویی بالا انداخت و به حیاط نگاه کرد و لب زد
مگه کاراتو انجام دادی که میخوای بری ؟
+ بله من پذیرایی کردم دیگه کاری ندارم
یه نگاه به اطرافت بندازی میفهمی که کارت تموم نشده..
فورا برو همه جا رو تمیز کن ظرف ها رو بشور و حیاط رو آب و جارو کن
حرصم گرفت دستمو مشت کردم نفس عمیق کشیدم خواستم جوابشو بدم ولی چه فایده ای داشت؟؟
حرکت بعدیش این بود که بیاد جلو با اون دست سنگینش بکوبه تو دهنم و یه زخم هم به بقیه زخمام اضافه بشه، وقتی که دید از جواب دادن منصرف شدم لبخند رضایت بخشی زد و گفت
آ...درضمن اتاق من و شوهرم هم خیلی کثیف شده آخه میدونی...
چشمکی زد خم شد به سمتم و..

1401/10/08 01:29

#پارت_90
آخه میدونی چیه.... سرشو خم کرد جلو و چشمک مسخره ای زد و گفت
امیر بهادر دم به ساعت میاد پیشم و منو میخواد من که نمیتونم بهش نه بگم...
پشت چشمی نازک کرد و با آب و تاب ادامه داد
انقد بهم وابسته شده که نگو میگه زلیخا اگه تو اینجا نباشی من عمارت رو به آتیش میکشم
دیگه چون مدام پیشمه اصلا خدمتکار هام نمیتونن بیان اتاقم رو تمیز کنن حسابی کثیف شده خودمم که مجبورم روزی چند بار برم گرمابه دیگه
چینی بین ابروهاش داد و آب دهنش رو قورت داد
والا با اون ندید بدید بازی و آبرو ریزی که سری پیش کردی دیگه روم نمیشه تورو ببرم کسر شأنی برای من
فعلا که امیر بهادر خونه نیستش سریع برو کارامو انجام بده مخصوصا رو تخت رو خیلی خوب تمیز کن
میدونی که چی میگم
عقم گرفته بود آخه یکی نبود به این زنیکه *** و عقده ای بگه حداقل میخوای واسه خودت داستان سرایی کنی جوری بگو که خودت هم باورت بشه اخه امیر بهادر بو گندو و چندش رو چه به این کار ها...
امیر بهادر اصلا معلوم نیست هر چند هفته یه بار میره حموم
همیشه بدنش بوی عرق و پهن گوسفند میده حالا داری منت چیو رو سر من میذاری؟
امیر بهادر اگه تورو دوست داشت سرت هوو نمی آورد، به فکر زن دوم نمی افتاد
سعی میکردم در مقابل دروغ های مسخره اش پوزخندم رو پنهان کنم قدمی به جلو برداشتم که برم دستوراتش رو انجام بدم که گفت
حالا فعلا امروز هم تنهایی این کار ها رو انجام بده تا فردا نیروی کمکی میاد سراغت
با تعجب نگاهش کردم و ابرویی بالا انداختم و گفتم
+نیروی کمکی؟
قهقهه ای زد و گفت دختریه بیچاره خوشحال نشو چون تو تا اخر عمرت باید یه کلفت باشی مثل كلثوم که آقا بزرگ ازش سو استفاده کرد و آخرش هم شد حمال این خونه...
از فردا هم عروس خانوم میاد زیر پای منو تمیز کنه دوتایی کلفتی منو میکنید
دیگه بقیه حرفاشو نشنیدم
این زن چی گفت ؟
آقا بزرگ از کلثوم سو استفاده کرده یعنی چی؟
به پدرشوهرم که سالهاست فوت شده میگفتن آقا بزرگ ...
ذهنم بدجوری درگیر شد با تمام خستیگم کار ها رو انجام دادم وقتی به اتاق زلیخا رسیدم میخواستم کارمو انجام بدم چشمم خورد به دسته کلید روی در..ای دل غافل من چرا اون صندوقچه رو فراموش کرده بودم؟
هر طور که شده امشب باید برم ببینم راز اون صندوقچه چیه داخلش چی مخفی شده..
یه چیزی مثل خوره افتاده بود به جونم... این که گذشته کلثوم چی بوده و چه سر و سری با آقا بزرگ داشته ؟
اینکه داخل اون جعبه چیه که مخفی شده..

1401/10/08 01:29

#پارت_91

هرچقد که توان داشتم گذاشتم و اتاق رو تمیز کردم زلیخا چند تیکه طلا و اسکناس رومیز گذاشته بود که مثلا من برش دارم و فردا بندازه گردن من اما من هر چقد هم بچه بودم هر چقدم رعیت زاده بودم ولی ذات داشتم، سر سفره ای نشسته بودم که آقام به خاطر هر یه لقمه اش از صبح تا شب عرق ریخته بود و کار کرده بود...تا حالا حتی یه لقمه حروم از گلومون پایین نرفته بود
حتی اگه یه اتاق هم پر طلا باشه من بهش دست نمی زنم چون خانوم جونم بهمون یاد داده بود که دزدی نکنیم حسود نباشیم چشممون دنبال مال دیگران نباشه ...
دیگه تقريبا عصر شده بود و هوا رو به تاریکی می رفت از اتاق اومدم بیرون بقیه خدمتکار ها داشتن سفره شام رو پهن میکردن بوی آبگوشت همه جا پیچیده بود من هم برای اینکه بتونم غذا بخورم بیخیال استراحت شدم و به بقیه کمک کردم بوی سبزی تازه و ترشی و نون داغ فضا رو پر کرده بود دلم میخواست به دیگ آبگوشت رو خودم تنهایی بخورم...
تو همین چند وقته که اینجا بودم انقد کم غذا خورده بودم که دسته دسته موهام می ریخت و استخونای صورتم زده بود بیرون وقتی که سفره رو چیدیم بقیه هم کم کم پیداشون شد اومدن دور سفره نشستن من هم میدونستم که نمیتونم اینجا و کنار این خانواده غذا بخورم باید تو اتاق کوچیک و نمور خدمتکار ها باشم ... البته اصلا برام مهم نبود چون اونجا راحت تر بودم حداقل میتونستم یه دل سیر بخورم...
وقتی همه دور سفره نشستن من منتظر بودم که جواهر غذا رو بکشه که پخش کنم به کاسه من که رسید ابرویی بالا انداخت و گفت
عه پریچهره مگه تو عصری نگفتی که عصرونه خوردی و سیری ؟
با گیجی بهش نگاه کردم ولی از چشماش معلوم بود که داره میگه اگه مخالفت کنی فاتحه ات خونده اس...
نگاهی به جمع و عروس و داماد جدید کردم لبخند مسخره ای زدم و گفتم
+وای آره اصلا حواسم نبود ممنون من سیرم.
عزیزم برای من فرقی نداره میخوای بیا برات بریزم، بغض به گلوم چنگ انداخت پلکی زدم و گفتم نه مرسی نوش جونتون
تو دیگه میتونی بری تو اتاقت
بوی گوشت و آبگوشت هوش از سرم پرونده بود مثل بچه ها برای غذا میخواستم گریه کنم با خجالت سرمو پایین انداختم و از اتاق اومدم بیرون ...

1401/10/08 01:31

#پارت_92

صدای قار و قور شکمم به گوش می رسید بغض انقدى بهم فشار آورده بود که دیگه نتونستم بیشتر از این طاقت بیارم دستمو رو دهنم گذاشتم و با قدم های بلند از ایوون اومدم پایین و اونجا بود که بغضم با صدای بدی شکست، به خودم تشر میزدم که پریچهره چرا مثل دختر بچه های کوچولو واسه چند لقمه غذا گریه میکنی؟
مگه بار اولته که غذا نمیدن بهت؟
تو ماه هاست که غذای خوب نخوردی ولی من بخاطر غذا گریه نمی کردم بخاطر شکسته شدن غرورم گریه میکردم بخاطر نگاه پر از لذت و حس انتقام زلیخا گریه میکردم
بخاطر اینکه مثل یه نادون از صبح تا شب مثل اسب درشکه کار میکردم و آخرش هیچی به هیچی، مدام نفس عمیق می کشیدم...
بوی آبگوشت خانوم جونمو میداد...
یادمه که بخاطر من یه پیاز بزرگ پوست میکند و کلی ترشی میاورد سر سفره من تا کمر خم میشدم و آبگوشتم رو تیلیت میکردم تازه خانوم جون که میدونست که من چقد دوست دارم یه خورده هم برام نگه می داشت دور از چشم همه تومطبخ می خوردم...
آهی کشیدم و به آسمون زل زدم صدای خنده هاشون و برخورد قاشق با ظرف ها به گوش می رسید یه خورده هم اونجا نشستم وقتی که میخواستم برم داخل اتاقم یاد اون صندوقچه افتادم.. آره الان وقتش بود من باید می رفتم دنبال کلید فکر کن پریچهره فکر کن کلید کجا ممکنه باشه؟؟
اررره خودشه تو اتاق جواهر
پاورچین پاورچین پله های ایوون رو طی کردم در اتاق اصلی تقریبا بسته بود و میشد طوری رد شد که کسی نبینهبا احتیاط و در یک حرکت از اونجا عبور کردم خوب میدونستم که اتاقش کدومه...
اتاقی که از همه بزرگتره و به هیچ جا راه نداره خدا خدا میکردم که قفل نباشه مدام پشت سرم رو نگاه میکردم که نکنه کسی منو دیده باشه و تعقیبم کنه..
بالاخره به اتاق جواهر رسیدم با احتیاط دستگیره رو بالا پایین کردم در کمال تعجب در باز شد
مجددا پشت سرم رو نگاه کردم وقتی خیالم راحت شد رفتم داخل و درو قفل کردم
نفس راحتی کشیدم.فانوس گوشه اتاق رو برداشتم و جلوی صورتم گرفتم..
خدای من اینجا همه چیز گرون قیمت بود دور تا دور اتاق رو گشتم داخل کمد ها و کشو ها حتی داخل بالشت و زیر تخت همه جا رو گشتم اما نبود که نبود
باید جواهر رو زیر نظر می گرفتم که بدونم کلید رو کجا مخفی کرده...

1401/10/08 01:31

#پارت_94

چرا باید همه جا خلوت میشد اونم این وقت شب ؟
هرشب تا صبح خدمتکار ها و نگهبان ها کنار در خروجی و راهرویی که به اتاق جواهر و زلیخا ختم میشد نگهبانی میکردند که مبادا کسی دسیسه کنه یا بخواد دزدی ای صورت بگیره اونوقت مرخص کردنشون درست نبود، بود؟
یه جای کار می لنگید در اون تاریکی شب و در کمد تنگ مغزم آژیر خطر کشید اینجا داشت اتفاقاتی می افتاد که درست نبود...
صدای هورت کشیدن آب رو که شنیدم حدس زدم که قرصش رو خورده و بعد صدای قدم هاش اتاق رو پر کرد انگار که نگرانه...
استرس داره و کلافه اس...
نمی دونم چقد گذشت احساس خفگی بهم دست داده بود دیگه بیشتر از این نمیتونستم طاقت بیارم انگار که یکی دستشو گذاشته بود رو گلوم و داشت خفم میکرد دیگه نمیتونستم بیشتر از این تو این کمد دوام بیارم تقه ای به شیشه خورد...
دست از تقلا کردن برداشتم و گوشامو تیز کردم صدای جواهر که سعی میکرد خیلی آروم صحبت کنه رو شنیدم
+نگران نباش بیا تو کسی نیست
یعنی کی میتونست باشه ؟؟
چند دقیقه در سکوت گذشت و بعد در اتاق باز شد ...
صدای مردی پیچید تو اتاق سلام خانوم دیر که نکردم؟
سلام مثل همیشه به موقع
چرا سر پا ایستادی بیا بشین
صدای جیر جیر تخت نشون میداد که دوتاشون رو تخت نشستن، مدتی بینشون سکوت بود و این بار هم اون مرد نا آشنا بود که سکوت رو شکست
امروز تو این عمارت چه خبر بود؟
صدای کلافه و ناراحت جواهر تو اتاق پیچید +امیرخسرو خبر داده که دارم برمی گردم با عروسش پاشده اومده منم بخاطر در و همسایه گفتم حالا یه مراسم کوچیکی هم بگیریم دیگه
ببین یه دعا هم می خوام برای این عروس جديده بنویسی که یه وقت حامله نشه
کدوم عروس جديده؟
همون که خونبس شده؟
نه بابا اون گورش کجا بود که کفنش کجا باشه من انقد بهش عذاب میدم که اگه حامله هم بشه سقط بشه بچه اش...
واسه زن امیر خسرو یه دعا بنویس دقیقا کپی دعای زلیخا...
نمی خوام حامله بشن
امروز سعی میکرد از در دوستی وارد بشه دختریه ایکبیری به من میگه مامان، خیلی خب حالا خودتو ناراحت نکن اون میخواد تورو بکشونه سمت خودش دیگه...
من دعا رو می نویسم بذار تو بالشتش ولی از من می شنوی واسه این عروس خون بس هم په دعا بنویسم، فردا میشه قوز بالا قوز... جواهر نفسش رو با صدا داد بیرون وگفت +خیلی خب، اول واسه این دختره بنویس...

1401/10/08 01:32

#پارت_95

ضربان قلبم رفته بود رو هزار خدای من اینجا داشت چه اتفاقاتی می افتاد؟
این زن اگه شیطان نبود پس چی بود؟
خدا رو قبول داشت ؟؟
چطور دلش میومد که برای بدبختی عروسش دعا بنویسه ؟
موی تنم سیخ شده بود هضم حرف های که شنیدم خیلی سخت بود اما این تازه شروع ماجرا بود
خیلی وقته که باهم نبودیم امشب حالش رو داری؟
با صدای خنده ی ریز جواهر هنگ کردم و مدتی بعد .... خدای من اینجا چخبر. بود؟؟
مغزم قفل شده بود اتفاقاتی که داشت می افتاد برام غیر قابل باور بود
من خواب بودم مگه نه؟
نیشگون محکمی از ران پام گرفتم نه نه خواب نبودم... جواهر داشت چیکار میکرد؟؟
اینکه تو اون اتاق بودم و شاهد رابطه نامشروع بودم حالم داشت بهم میخورد یهو یه چیزی به ذهنم خطور کرد...
اگه امشب امیر بهادر بره به اتاقم و ببینه من نیستم چه غلطی کنم؟؟
جز اینه که دوباره یه تهمت دیگه بهم میزنن؟؟ خدايا التماست میکنم منو از این وضعیت نجات بده دل و روده ام بهم میپیچید انگار که می خوام هر چی خورده و نخوردمو بالا بیارم دستمو رو دهنم گذاشتم که صدای نفس های عمیقم به گوش کسی نرسه..
نمی دونم چقد طول کشید ولی بالاخره تموم شد و اون مرد خدافظی کرد و رفت...
دیگه صدایی از جواهر نیومد نمی دونم شاید میخواست بخوابه...
چقد دیگه باید اونجا میموندم؟؟ یه ساعت ؟؟ دوساعت؟؟
استرسم یه طرف.. تنگی نفسم به خاطر فضای کوچیک یه طرف و گرسنگی هم یه طرف معدم مدام قار و قور میکرد... انقد اونجا منتظر موندم که صدای خروپف جواهر بلند شد آره الان بهترین فرصت بود باید از اینجا میرفتم بیرون، به آهستگی در کمد رو باز کردم با ورود هوای تازه داخل اون کمد تنگ احساس کردم که ریه هام جون تازه گرفت تند تند نفس میکشیدم بعد از مدتی خیلی آروم قدم برداشتم و از اون کمد کوفتی اومدم بیرون درش رو بستم و به سمت جواهر برگشتم... یکی دو تیکه لباس بیشتر تنش نبود ترجیح دادم بیشتر از این نگاهش نکنم پاورچین پاورچین به سمت در خروجی رفتم و خیلی آروم دستگیره رو بالا و پایین کردم برای آخرین بار به جواهر نگاه کردم که ناگهان تکون خورد و.........

1401/10/08 01:35

#پارت_96

با تکون خوردن جواهر نفس تو سینم حبس شد خدای من نکنه که از خواب بیدار بشه ؟؟
با وحشت بهش نگاه میکردم رو تخت خوابش غلتی زد، نفسم رو با صدا دادم بیرون قدمی به جلو برداشتم که با دیدن جلیقه ای که همیشه به تن جواهر بود سر جام میخ شدم نکنه کلید داخل اون جليقه باشه ؟
پاورچین پاورچین به سمت جلیقه رفتم که دقیقا نزدیک تخت از میخ دیوار آویزون شده بود، احساس میکردم که استخونام صدا میده خیلی آروم نفس می کشیدم، جلیقه رو اوردم پایین و با احتیاط جيباشو گشتم
از استرس زیادم صورتم خیس عرق شده بود و قطره قطره از پیشونیم می ریخت، با برخورد دستم به یه چیز فلزی لبخندی از سر آسودگی زدم، خودش بود.دسته کلیدش اینجا بود
به آرومی دسته کلید رو خارج کردم جلیقه رو سر جاش انداختم و در حالی که با نوک انگشتام راه میرفتم ازش دور شدم از اون اتاق لعنتی خارج شدم و درو بستم و کلافه پوووووفی کشیدم هنوز هم هضم چیزایی که شنیده بودم برام سخت بود ولی مهم تر از اون دسته کلیدی بود که بالاخره تونستم پیداش کنم، چون میدونستم که داخل راهرو کسی نیست با خیال راحت قدم برمیداشتم
با رسیدن به حیاط سوز سرما رو حس کردم اونجا داخل اون کمد تنگ هوا خیلی گرم بود به اتاقم نگاه کردم فانوسش هنوز هم روشن بود شک ندارم که امیر بهادر امشب نیومده سراغم چون اگه متوجه نبودم میشد الم شنگه به پا میکرد...
نور نقره ای ماه روی آب زلال حوض وسط حياط حس خوبی بهم میداد پاتند کردم سمت اتاقم، نمیدونم چقد از شب گذشته بود ولی دیگه کشش هیچی رو نداشتم
دلمم نمیخواست حتی اگه ماجرایی هم باشه من اونو امشب بفهمم چون مغزم به اندازه کافی پوکیده شده بود
سرمورو بالشت گذاشتم و کلید رو پشت یکی از پشتی ها مخفی کردم... جالب بود چون اتاق من از کمد جواهر سرد تر بود، با هر بدبختی ای که بود خوابیدم ولی به خودم قول دادم که صبح زود بیدار شم و به سراغ اون صندوقچه برم، قبل از اینکه جواهر دنبال کلیدش برگرده..

1401/10/08 01:36

#پارت_97

هنوز چند ساعت نشده بود که خوابیده بودم با صدای اذان که از مسجد نزدیک عمارت پخش میشد از خواب بیدار شدم الان بهترین فرصت بود که برم دنبال اون صندوقچه با اینکه خوابیده بودم ولی اصلا خستیگم در نرفته بود احساس میکردم که هنوزم کوفته ام با هر سختی که بود از جا بلند شدم و رفتم بیرون لبه ی حوض نشستم. آب سردو رو صورتم پاشیدم که خوابم بپره ای کاش سر اون صندوقچه لعنتی نمی رفتم!
ای کاش انقد کنجکاوی نمی کردم ...
نمی دونستم که با باز شدن اون صندوقچه اصراری برام فاش میشه که زندگیم رو عوض می کنه ...
از جا بلند شدم و به سمت انباری پشت بوم رفتم کلید رو توی دستم فشار دادم نمیدونستم دقیقا دارم دنبال چی میگردم؟؟
من محکوم بودم به بدبختی، به تنهایی
با این کار چیو میخواستم ثابت کنم ؟؟
من دیشب شاهد مخفی ترین راز جواهر بودم مثلا میخواستم باهاش چیکار کنم؟؟
جرات اینو داشتم که اتو بگیرم ازش و تهدیدش کنم؟؟
معلومه که نداشتم پس چه دلیلی داشت که بخوام انقد کنجکاوی کنم، سری تکون دادم که این افکار مسخره دست از سرم برداره
در انباری رو باز کردم دو مرتبه به اطرافم نگاه کردم همه جا در تاریکی فرو رفته بود
وارد انباری شدم اه لعنتی ای کاش فانوسی چیزی با خودم می اوردم اینجا خیلی تاریکه.. به سختی میتونستم جلوی پامو ببینم
نه اینجوری نمیشد باید برگردم
همین که خواستم پامو بذارم بیرون با دیدن چیزی گوشه انباری که برق میزد ایستادم جلوتر رفتم با دیدن فانوس کوچیک خوشحال شدم به هر سختی ای که بود روشنش کردم و جلوی صورتم گرفتمش
صندوقچه هنوز هم همونجا بود...
زیر فرش ها
بیرون کشیدمش و دونه دونه کلید هارو امتحان کردم خیلی طول کشید تا بتونم کلید اصلی رو پیدا کنم اما وقتی که صدای چرخیدن قفل رو شنیدم لبخند رضایت اومد رو لبم
با دستم خاک روی صندوقچه رو کنار زدم و آروم بازش کردم صدای جیر جیر لولاهاش تو انباری پخش شد...
چند تا سجل و چند تا کاغذ و یه گردنبند با پلاک یاقوتی بزرگ اونجا بود انقد سنگش خوشگل بود که محو زیباییش شده بودم.. کاغذ ها رو نگاه کردم چیزی ازشون سر در نیوردم همینطور که داشتم همه رو از هم جدا میکردم با افتادن چند تا عکس سیاه سفید از داخل برگه ها توجهم جلب شد،
هیچ کدوم از چهره ها رونمیشناختم
همش همین بود؟
این همه نقشه کشیدن و این همه تلاش هیچی به هیچی
این کاغذ ها به چه دردم میخوره اخه شناسنامه ها رو دونه دونه باز کردم و با دقت نگاهشون کردم...
عروس، تازه عرررروس ؟

1401/10/08 01:36