The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_98

نفس تو سینم حبس شد...
خون تو مغزم یخ کرد
ای بمیری پریچهره که همیشه گند تازه درست میکنی، همینو میخواستی؟؟
الان با چه رویی میخوای بری بیرون
بری بگی این وقت صبح تو انباری چیکار میکردم؟
تازه اونم با اون سابقه درخشانی که داشتی
با عجله از جا بلند شدم کلید رو مخفی کردم و صندوقچه رو هل دادم سر جاش
خودمو مرتب کردم فانوس رو خاموش کردم و از انباری خارج شدم احساس میکردم که قلبم تو دهنمه از استرس نزدیک بود جاموخیس کنم دستمو از دیوار انباری گرفتم و رفتم جلو وقتی به لبه پشت بوم رسیدم نشستم رو زمین و سرمو خم کردم پایین که ببینم تو حیاط چه خبره؟
جواهر دستشو رو کمرش گذاشته بود و مدام میگفت
تازه عروس
تازه عروس
الان باید چیکار میکردم؟
جواهر این وقت صبح با من چیکار داشت؟ دیگه دخلم اومده بود دیگه کارم تموم بود هیچ جوره نمیتونستم از اینجا خلاص بشم مدتی بعد کم کم اهالی منزل از خواب بیدار شدن... اولین کسی که اومد بیرون کلثوم بود
+خانوم جان؟ شما حالتون خوبه؟
اتفاقی افتاده؟
من نمیدونم چرا همه باید بیدار بشن جز اونی که دارم صداش میکنم
+کیو؟
تازه عروسو
برو بیدارش کن، چرا آب گرم نکرده که وضو بگیرم؟
خدایا این زن داشت چی می گفت ؟
نماز؟ وضو؟
لعنتی تو مگه غسل کردی؟؟
وای این جواهر چجور آدمی بود؟
چرا انقد نمایش بازی میکرد
کلثوم به سمت اتاق من رفت، ضربان قلبم رفت روی هزارا الان درو باز میکنه و میبینه که من نیستم حالا چه غلطی کنم؟
خدایا به دادم برس، دقیقا وقتی که به اتاقم رسید و خواست درو باز کنه دیگه من اشهدم رو خوندم که جواهر گفت
چی کار داری میکنی؟؟
+ مگه نگفتین تازه عروسو بیدار کنم؟
احمق منظورم زن امیر خسروعه، من کی به این غربتی گفتم عروس؟
یه ذره عقل تو سرت نداری تو؟
اول صبحی نرو رو اعصابم برو بیدارش کن مگه اینجا خونه باباشه که مثل خانوم زندگی کنه، اینجا باید کار کنه، با اینکه جواهر مثل همیشه خورد و تحقیرم کرده بود ولی از این بابت خوشحال بودم انگار که جون تازه گرفتم سرمو بالا آوردم و به انباری تکیه دادم و نفس عمیق کشیدم ولی چه استرسی داشتم کل بدنم عرق کرده بود، دستمورو وسایلی که داخل لباسم قایم کردم گذاشتم و فشارشون دادم باید تا قبل طلوع آفتاب برگردم تو اتاقم و یه جا قایمشون کنم
کلید رو هم بذارم داخل لباس جواهر که شک نکنه..

1401/10/08 01:38

#پارت_99

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که زن امیر خسرو اومد بیرون...
صدای داد و بیداد جواهر همه جا پخش شده بود دوباره به پایین نگاه کردم جواهر از موهای دختر بیچاره گرفته بود من از این فاصله تونستم قیافه خوشگلش رو ببینم..
موهاش طلایی بود درسته که اول صبح بود و قیافه اش خواب آلود بود ولی من محو زیباییش شدم
میتونستم اون دختر رو درک کنم
با هر حرفی که جواهر بهش میزد قلبم فشرده میشد چون من روزی چندین و چند بار تمام این تحقیر ها رو تحمل میکردم و حالا نوبت این دختر بیچاره بود...
دختری که همین امشب دعای حامله نشدنش رو نوشته بود


بعد رابطه نامشروعش با اون دعا نویس شیطان و حالا مواخذه کردن یه دختر بی گناه برای اینکه آب گرم نکرده برای وضو؟
وضو و نمازی که باطل بود
با چه رویی نماز می خوند؟
اینکه از صبح تا شب برای بقیه دعا می نوشت؟
برای بدبختی و اجاق کوری بقیه حاضر بود حتی دست به تن فروشی هم بزنه چطور دلش میومد؟
این زن مادر بود؟
چرا بویی از انسانیت نبرده بود؟!
زنی که مدام منی که هیچ تقصیری در قتل نداشتم رو مدام تحقیر میکرد و کتکم میزد؛ بعد وضو می گرفت که به خدا چی بگه؟
بغض تو گلوم جمع شده بود مثل همیشه ...
منی که به خوشگلی معروف بودم حالا زیر چشمام از گریه زیاد هاله ی مشکی افتاده بود
سری به نشونه تاسف تکون دادم و شاهد تحقیر اون دختر شدم
فکر کردی چه خبره اینجا؟؟
نه دختر جون تو این خونه فقط خانوم منم هر *** به کاری دستش گرفته و انجام میده وظیفه توهم اینه که یک ساعت قبل از اذان بیدار بشی آب گرم کنی منتظر بمونی که من بیدار بشم و آب بریزی تا وضو بگیرم بعدش هم کمک خدمتکار ها میکنی تا نون بپزن و صبحانه رو آماده کنن حالیت شد؟
دختر بیچاره سرشو اندخته بود و با سر حرفاشو تایید میکرد؟
مهر اون دختر انقد به دلم نشسته بود که دلم میخواست به حالش گریه کنم
خیلی دلنشین بود، بعد از اینکه حسابی تحقیرش کرد بهش گفت که گورش رو گم کنه یه نگاهی به اتاق منم انداخت به کلثوم گفت
این غربتی رو هم بیدار کنید
بعد هم رفت وضو گرفت و راهی اتاقش شد لبخند تلخی زدم وقتی که کلثوم هم رفت داخل عمارت با قدم های تیز پله های ایون رو دوتا یکی کردم و با عجله خودمو به اتاقم رسوندم و درو بستم و خزیدم زیر پتو، نفس راحتی کشیدم تند تند نفس می کشیدم که در اتاقم باز شد
پریچهره؟
مادر بیدار شو!
وقتی که صدای نفس های منو شنید بقیه حرفش رو خورد اومد داخل کنارم نشست و لب زد خوبی؟؟
چرا انقد نفس نفس میزنی؟

1401/10/08 01:39

#پارت_100

نیم خیز شدم و گفتم
+هیچی خواب دیدم
دستشو رو پیشونیم گذاشت و گفت
چرا انقد یخ کردی انگار بیرون بودی؟
آب دهنمو قورت دادم و سوالش رو با سوال جواب دادم
+کلثوم کله سحر اصول دین می پرسی؟
سرشو پایین انداخت و با شرمندگی گفت
ببخشید خانم جان اومدم بیدارتون کنم امروز باید بریم چشمه کلی کار داریم که باید انجام بدیم..
+ آخ آخ اون پتو دیروزی روپاک یادم رفته بود
کلثوم خیله خب تو برو منم الان میام
بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون
این وسایل رو باید کجا قایم میکردم من حتی کمد نداشتم در اتاقمم کلید نداشت هرکس دلش میخواست سرشو مینداخت و میومد داخل
خیلی بی درو پیکر بود اگه کسی ببیندش یا دست خدمتکار ها بیفته خیلی بد میشه،
من مدام فکر میکردم که یه رازی تو این برگه هاست که من نمیتونم بفهمم اون چیه؟
تنها جایی که فعلا میتونستم بذارمش داخل بقچه ی لباس هام بود، باید دنبال به جای خوب و امن باشم
رخت خوابم رو مرتب کردم و از اتاقم بیرون اومدم همسر امیر خسرو مثل فرفره مشغول کار کردن بود داشتم با دقت نگاهش میکردم که با دیدن جواهر بالای ایوون که مثل مالک دوز بهم چشم دوخته بود استرس گرفتم جارو رو برداشتم و مشغول شدم...
کلید رو توی لباسم فشار میدادم یه جوری باید میذاشتمش سر جاش، فکری به ذهنم رسید کلثوم رو صدا کردم و گفتم
+جواهر خانم هم لباس کثیف داره؟
مکث کرد و یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه دو دستی زد تو سرش و گفت
خدا مرگم بده...
قدمی به جلو برداشت و گفت خانم گفته بود که ملحفه تختش رو بشورم خوبه گفتی ایشالله خير از جوونیت ببینی مادر...
دوباره صحنه های دیشب از جلوی چشمم رد شد مو به تنم سیخ شد دستشو گرفتم و گفتم
+ بذار باشه من این کارو انجام میدم
ابرویی بالا انداخت و با شک پرسید
چرا؟
+چه می دونم شاید تونستم با این کار ها نظرش رو جلب کنم دست از این دشمنی مزخرفش برداشت، هوم؟
كلثوم لب ورچید و گفت
هر طور شما بخوایین
با خوشحالی رفتم داخل عمارت خوشبختانه دوباره اون راهروی طولانی خالی بود جواهر هم تو ایون بود پس با خیال راحت در اتاق رو باز کردم به همون جایی که جلیقه آویزون بود نگاه کردم...
ای داد بیداد اونجا نبود، حتما جواهر اون لباس روپوشیده و من دقت نکردم
اعصابم خورد شد ولی بعدش یهو یه فکری به ذهنم خطور کرد کلید رو دقیقا کنار مبل در امتداد اون میخ رو زمین انداختم که فکر کنه از جیبش افتاده..
ملحفه سفید رو با حالت بدی جمع کردم و مدتی بعد راهی چشمه شدیم...

1401/10/08 01:39

#پارت_101

با اینکه طبق رو سرم بود خودمو نزدیک کلثوم کردم و زمزمه کردم
+کلثوم یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
اره بپرس خانوم جان
به من نگو خانوم جان
دوست دارم منو پریچهره صدا کنی
می دونی کلثوم تو مثل مادرمی
اشک تو چشماش حلقه زد و گفت
دوست داشتم که بگم تو هم مثل دختر منی ولی من هیچوقت مادر نشدم..
+ از گذشته برام میگی؟
چند ساله تو این عمارتی؟
خیلی وقته شاید بهتره که بگم من تمام عمرم رو تو این عمارت بودم و همین جا هم می میرم بغض کرده بود یا من اینجوری حس کرده بودم.
دلت میخواد در موردش حرف بزنی؟
قبلا هم یه چیزایی بهم گفتی
آهی کشید و گفت
نمیدونم از کجا بگم راستش...
هر روز و هر روز به این سرنوشت شومم فکر میکنم ولی الان انگار یادم نمیاد چیشد که روزگار منو به این آبادی آورد، به این عمارت...
منم مثل خودت رعیت زاده ام قیافه ننه آقامو یادم نمیاد چون ننم سر زا رفت آقام هم به چهلم نرسیده یه زن دیگه گرفت
اون زنه هم اول قبول کرده بود که منو بزرگ کنه بعدش تو گوش آقام خوند که این بچه نحسه و انقد از من بد گفت که آقام منو از خونه انداخت بیرون و داداشم و زنش منو بردن خونشون و اونجا بزرگم کردن هنوز ده سالم نشده بود که زن برادرم همه اینا رو برام تعریف کرد و گفت که نمیتونن منو نگه دارن و باید ازدواج کنم و یه سال بعدش منوبه یکی که چهل سال از خودم بزرگ تر بود شوهر دادن
یادمه که اون روزا به اون پیرمرد میگفتم بابا
بعدش بهم گفت که من شوهرتم اینجوری صدام نکن هنوز به سال نرسیده بود که شوهرم مرد و من در سن یازده سالگی بیوه شدم،
مادر شوهرم گفت باید عقد اون یکی پسرم شی برای ما اوف داره که عروسمون بیوه بمونه یا با *** دیگه ازدواج کنه..
من هم ترسیدم و شبونه از اون آبادی فرار کردم نمی دونم چطور شد که از اینجا سر در آوردم نصف شب بود و من نزدیک چشمه لابه لای درخت ها از سرما داشتم میمیردم یه مرد اومد پیدام کرد و بهم پناه داد
شبونه منو برد به خونش صبح بیدار شدم دیدم که تو این عمارتم....
سکوت کرد...
به چهره گرفته اش نگاه کردم چی بود که نمیتونست برام تعریف کنه؟
+خب؟
بعدش چیشد؟
چینی بین ابروهاش داد با اینکه میخواست لرزش صداشو کنترل کنه اما ناموفق بود هیچی از اون موقع تا حالا من تو این عمارت به عنوان خدمتکار دارم زندگی میکنم
به چشمه که رسیدیم طبق ها رو گذاشتیم زمین رو به روش نشستم و گفتم
+نه بقیه اش رو بهم بگو.
کلافه شد آبی به دست و صورتش زد و نالید..

1401/10/08 01:40

#پارت_102

دنبال چی میگردی تو این سوالا؟
+ دنبال هیچی فقط میخوام بدونم گذشته ی این عمارت چی بوده؟
کلثوم بدون اینکه جواب بده مشغول خیس کردن لباس ها شد با سماجت گفتم
+ توروخدا بگو آخه من هم با اینکه مدت زیادی نیست اومدم ولی یه چیزایی فهمیدم
چشماشو ریز کرد و پرسید مثلا چی؟؟
تا وقتی که تو نگی من نمیتونم توضیح بدم ببین داخل عمارت جواهر خوشش نمیاد من باهات زیاد حرف بزنم الان بهترین وقته خواهش میکنم بگو بعدش تو این عمارت چی شد؟
سکوت کرد از چشماش خوندم که بر خلاف میلش راضی شده انگار که میدونست من سمج تر این حرفام که بخوام پا پس بکشم اگه چیزی تو ذهنم بره تا وقتی که انجامش ندم ول کن ماجرا نمیشم...

چند روز از اومدنم به عمارت می گذشت اولش خیلی احساس غریبی میکردم ولی بعدش کم کم با همه اهالی عمارت آشنا شدم و من هم جزوی از خدمتکارها شدم...
به چشمه زلال خیره شد انگار که داشت گذشته خودشو مثل یه فیلم برام پخش میکرد...

دختر زرنگی هستی آفرین
ازت خوشم میاد اسمت چی بود؟
روسری رنگ و رو رفته ای که از خونه مادرشوهرم دزدیده بودم رو کشیدم جلوتر و با خجالت گفتم
+کلثوم
چند سالته؟
+یازده سالمه آقا
+ با اینکه سنت کمه ولی اکثرا همه کار ها رو بلدی انجام بدی خیلی وقته که زیر نظرت دارم
خب بگو ببینم اونشب تو جنگل چیکار میکردی ؟
را راستش از خونه مادرشوهرم فرار کردم
چشماش از فرط تعجب گرد شد
شوهرت؟
مگه تو ازدواج کردی؟
+بله آقا
پس اینجا چیکار میکنی فردا پس فردا میاد پیدات می کنه فکر کردی الكيه؟
برای ما هم حرف در میارن پاشو برو دنبال زندگیت پاشو...
+شوهرم فوت شده آقا
نمی دونم چرا احساس کردم که چشماش برق زد و خوشحال شد وقتی که نگاه کنکاشگر منو دید خودشو جمع و جور کرد و گفت
که این طور
پس تو الان بیوه ای درسته؟
+ بله آقا
چرخی دورم زد و گفت
راستش این چند روز که اینجا بودی دیدم میتونی خدمتکار خوبی برای این خونه باشی و همیشه اینها بمونی، پول خوبی هم بهت میدم
با خوشحالی گفتم
خدا از بزرگی کمتون نکنه
البته اینم بگم که بالاخره هر چیزی به بهایی داره دیگه من که نمیتونم هر *** که خونه نداشت رو بیارم اینجا جورش رو بکشم..
+ آقا توروخدا بهم رحم کنین من هیچکسو تو این دنیا ندارم اگه شما پرتم کنین بیرون میمیرم
از التماسم خوشش اومده بود اینواز صورت مغرورش فهمیدم
یه راست میرم سر اصل مطلب...
برای اینکه اینجا بمونی باید خودتو در اختیارم بذاری؟
برق از سرم پرید این مرد این مرد چی گفت ؟!
از قیافه بهت زده ام خنده اش گرفت و گفت عقدت نمیکنم
یه صیغه پنهانی موقت..

1401/10/08 01:42

#پارت_103

از نگاه مسخره اش خوشم نمیومد آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم
+و..ولی آقا ش... شما..ز...زن دارید؟
بیخیال ابرویی بالا انداخت و گفت
خب داشته باشم اصلا این موضوع اهمیت نداره و به تو مربوط نمیشه
نمیدونستم باید چی بگم محال بود که قبول کنم از اینکه شده بودم ابزار دست مردها حالم بهم میخورد شاه مراد که انگار خسته شده بود از این همه دو دل بودن من کلافه پوفی کشید و گفت
_ داری خستم میکنی فکر کردی چه خبره؟
یه زن بیوه غربتی و فراری بیش نیستی که انقد ناز میکنی واسه من ؟
آخه میخوام ببینم سگ به تو نگاه می کنه؟
د آخه اگه من اونشب به دادت نرسیده بودم که تا صبح سگ لرز زده بودی که.
می خوام ببینم تو این آبادی تک و تنها چه غلطی میخوای بکنی؟
دمتو میگیرم مثل موش میندازمت بیرون که ببینم کجا میخوای بری بهترر از اینجا؟؟
نمی دونم بار چندمی بود که غرورم تیکه تیکه میشد؟
چرا باید بخاطر زن بودنم عذاب بکشم؟
تحقیر بشم؟
و در اخر برای زنده موندنم زیر خواب یه مرد عیال وار بشم...
لال شدم
من توانایی مقابله با این مرد رو نداشتم
این مرد از من درخواست نکرده بود بهم دستور داده بود و حالا با تهدید داشت اینو بهم میفهموند که من هیچ قدرتی برای نه گفتن ندارم،
داری خستم می کنی
یه کلمه بگو آره یا نه
با صدایی که خودم به زور میشنیدم لب زدم
هر چی شما بخوای آقا..
چشماش برق زد و گفت
_افرين حالا شد، خوشم میاد که عقلت خوب کار می کنه..
تو حیاط پشتی عاقد منتظره میریم اونجا که صیغه رو بخونه، با تعجب سرمو بلند کردم و نگاهش کردم، عاقد خبر کرده بود؟!
از کجا میدونست که من قبول میکنم، حتما اگه مخالفت میکردم به زورم که شده منو پای اون سفره که انگار حکم قبر و برام داشت می نشوند...
بدون اینکه حرفی بزنم پشت سرش راه افتادم و سر سفره نشستم عاقد یه سری سوالاتی از شاه مراد کردو مهریه روتعييين کرد یه کتاب قرآن فقط همین....
بله رو گفتم و شدم صیغه خان روستا....
صیغه کسی که زنش مثل گرگ بود از صبح تا شب تو خونه داد و بیداد میکرد ..
طولی نکشید که شاه مراد سو استفاده اش رو ازم کرد و من اونجا موندگار شدم و به عنوان یه خدمتکار ساده کار میکردم شب ها شاه مراد میومد سراغم و نیمه شب به اتاقش برمیگشت حدود چند ماه بعد حالت تهوع و سرگیجه های شدید گرفته بودم جوری که نمیتونستم دیگه مثل قبل کار کنم زود خسته میشدم و طولی نکشید که فهمیدم حامله ام ...
این دقیقا همون زمانی بود که جواهر زن عقدی شاه مراد هم باردار بود....
یادمه هر روز براش میوه های نوبرانه میورد..

1401/10/08 01:44

#پارت_104

فقط کافی بود جواهر بگه دلم فلان چیز رو می خواد شاه مراد از زیر سنگم که شده براش پیدا می کرد اما من چی؟
چه اهمیتی داشتم براش؟
دیگه ازم لذت نمی برد، پیشم نمیومد...
منم ویار میکردم بچم خیلی چیزا دلش میخواست ولی هیچوقت نتونستم چیزایی که دلم میخواست و هوس کردم رو بخورم
چرا؟ چون من رعیت زاده بودم....
کلفت بودم
خدایا این چه سرنوشتی بود که من داشتم ؟
با همون شکم برآمده صبح تا شب کار میکردم به کمرم چادر میبستم که شکمم معلوم نشه هر چند که انقد کم می خوردم که بچم خیلی ضعیف بود
زیاده خواهی بود که از شوهر قانونیم توقع داشتم که حداقل بگه کمتر کار کن، یا ازم بپرسه که دلم چی میخواد؟
از خودم بدم میومد منی که در وجودم داشتم بچه ی خان روستا رو پرورش میدادم و شوهرم ماه به ماه هم بهم سر نمی زد اگر هم گاهی میومد پیشم فقط می گفت که عادی جلوه کنم و نذارم کسی متوجه بارداریم بشه..
لعنت بهت کلثوم احمق
هر چی که کردی خودت کردی
فکر کردی چه جایگاهی داری در برابر جواهری که خانوم خونه بود؟
فکر کردی این بچه چه جایگاهی خواهد داشت؟؟
ارزشش برای شاه مراد با بچه جواهر قابل قیاس بود؟
معلومه که نه... چرا؟
چون اون بچه هم مثل من رعیت زاده بود...
به همین سرعت نه ماه هم گذشت درد هام بیشتر شده بود و سنگین تر شده بودم جواهر هم دست کمی از من نداشت طبيب استراحت مطلق بهش داده بود شنیده بودم این اواخر خونریزی هم زیاد داشت...
شاه مراد هم یه تیکه تو طويله لابه لای گوسفند ها و گاو هم تعیین کرده بود و بهم سپرده بود که هر وقت دردم گرفت هر طور که شده خودمو برسونم اونجا تا قابله پنهانی بیاد بالا سرم
شاه مراد می گفت هر روز صبح میره اونجا رو چک میکنه که ببینه من دردم شروع شده یا نه...
چند روز بعد کم کم درد هام شروع شد شکمم برآمدگی زیادی نداشت ولی خیلی دردم شدید بود نصف شب بود خودمو به طويله رسوندم نفس نفس میزدم و شر شر عرق میریختم تقریبا هر نیم ساعت به بار درد داشتم انگار که استخونام میخواست بشکنه نمی دونم چند بار از هوش رفتم و دوباره به هوش اومدم تا اینکه بالاخره آفتاب بالا اومد و درطویله باز شد با دیدن شاه مراد که اومده بود ببینه دردم گرفته یا نه اشکم سرازیر شد یه دستمال در جیبش دراورد گذاشت تو دهنم تا صدای جیغم خفه بشه خیلی زود قابله خبر کرد و با تشت پر از آب جوش و دستمال اومد بالای سرم ...
و بعد از تحمل چندین ساعت درد بالاخره بچه به دنیا اومد...
اون روز تنها چیزی که یادم میاد این که بچه پسر بود بعد دیگه از هوش رفتم ...

1401/10/08 01:44

#پارت_105

نمی دونم چقد گذشته بود با درد وحشتناکی به هوش اومدم لبام خشک شده بود خیلی دل درد داشتم با دیدن شاه مراد و قابله بالا سرم آب دهنمو قورت دادم به سختی نیم خیز شدم و گفتم
+ کو؟
بچم کو؟
بدینش بغلم شاه مراد و قابله به هم دیگه نگاه کردن..
شاه مراد سرشو انداخت پایین به قابله نگاه کردم و گفتم
چرا ساکتین؟
بچمو بیارین میخوام بهش شیر بدم
قابله همینطور لال مونی گرفته بود و با اندوه نگاهم میکرد بدون اینکه بهم توجه کنه از جا بلند شد و گفت
من با اجازتون میرم آقا
شاه مراد سری تکون داد و قابله رفت، دلم گواه بد میداد به رفتنش نگاه کردم و گفتم
+ آقا
با شما هستم میگم بچه کو؟
چرا قابله رفت؟ بچه رو کجا برد؟
شاه مراد بالاخره بعد از چند دقیقه سرشو تکون داد و گفت
بچه...مرد؟
چی شنیدم؟
+چی؟؟
ببخشید متوجه نشدم؟
بچه چیشد؟
صداشو برد بالاتر و لب زد بچه مرده به دنیا اومد
در کسری از ثانیه چشمام پر از اشک شد نفس هام مقطع شده بود
تو ذهنم سعی میکردم حرفی که شنیدم رو حلاجی کنم، نه نمی تونستم باور کنم..
+ی... یعنی چی که مرد؟
من دیدمش
صدای گریه اش رو شنیدم یعنی چی که مرد
کری؟
دارم میگم مرده بود تو درد داشتی توهم زدی کدوم گریه ؟
بچه سیاه وكبود بود دیر به دنیا اومد و تودلت خفه شده بود؛
دو دستی زدم تو سرم و نالیدم، نمیتونستم باور کنم من نه ماه درد کشیدم هر روز با اون بچه حرف زدم حالا بدون اینکه ببینمش مرده بود.
دستمو رو دهنم گذاشتم که صدام بیرون نره درد بدنم یه طرف...درد قلبم به طرف... درد سینه هام يه طرف..
دستمو رو سینه هام گذاشتم و فشارش دادم شیرش با فشار زیاد اومد بیرون با دیدن این صحنه قلبم به درد اومد و هق زدم
+دروغ نگو...
به خدا زنده بود
ببین چقد شیرم زیاده
بچمو بیارین شیر بدم
سینه هام میسوزه پر شده، درد داره
بچه رو بیار سینمو به دهن بگیره توروخدا آقا بچمو بیار..
یهو یه چیزی یادم افتاد فين فين کردم و گفتم +بچه چی بود؟؟
شاه مراد مکثی کرد و پیپش رو روشن کرد و یه کام ازش گرفت و گفت پسر
+ای مادر به قربونت بره پسر قشنگم، آخ پسرمظلوم كلثوم
ببخشید که هر چی دلت خواست نتونستم بخورم
ببخشید که نه ماه تمام چند تا چادر به کمرم بستم و از همه مخفيت کردم
ببخشید که وقتی می خواستی به دنیا بیای هیچ *** کنارم نبود که تو اذیت نشی
جوری ناله میکردم ک دل سنگ هم آب میشد شاه مراد بدون اینکه خم به ابرو هاش بیاره پیپ میکشید و به یه نقطه خیره شده بود

1401/10/08 01:44

#پارت_106

چرا دلش برام نمیسوخت مگه شوهرم نبود؟
چرا باهام هم دردی نمیکرد؟
مگه بچه اون هم نبود؟
چرا ککش نمی گزید؟
آخرین کامش رو‌ هم گرفت و پیپ رو داخل جیب کتش گذاشت و گفت
_بسه دیگه سرم درد گرفت
جواهر هم دردش گرفته یه ساعت پیش قابله ی مخصوص رفته بالا سرش حیاط خلوته که من تونستم اینجا بمونم تمام خدمتکار ها رفتن‌ اتاق جواهر توام بلند شو خودتو جمع‌و جور کن تمام کار ها مونده انجامش بده تا کسی متوجه نبودت نشه..
قدمی به جلو برداشت که گفتم
+چرا متوجه نشه؟
مگه خلاف کردیم؟
من زن شرعی شمام، چرا انقد اصرار دارید که منو از همه مخفی کنید حالا هم که‌ بدبخت شدم بچمو از دست دادم که باید تظاهر کنم که چیری نشده؟؟
به جهنم که جواهر داره زایمان می‌کنه به من چه ربطی داره؟
مگه خون‌اون از من غلیظ تره که اون‌بخوابه و من باید یه سره کار کنم؟
اگه منم فقط روزای آخر استراحت میکردم الان‌بچم‌ زنده بود، دیگه از زندگی‌ تو‌این‌ عمارت کوفتی خسته شدم...
با این حرفم ایستاد دندان قروچه ای کرد و کنار پام زانو زد و گفت
_دهنتو آب بکش بعد اسم زن و بچه منو بیار
جواهر مثل تو بی عرضه نیست
امیر بهادر رو میبینی؟
ماشاالله یلیه واسه خودش، با هم سن و سالاش مقایسه اش کن، اون‌ بچه رو جواهر زاییده
توام اگه عرضه داشتی بچه‌ زنده میموند‌
هر چند اون‌ بچه‌لاغر مردنی که من دیدم معلوم بود که زنده نمی‌مونه معلوم نیست از طرف تو ریشه اش چیه که مرده به دنیا اومد..
تو باید کلاهتو بندازی بالا که زیر خواب من میشی اینجا بهت جا و مکان میدم‌ میخوری و میخوابی.
نصف این آبادی آرزوشونه که من فقط بهشون نگاه کنم حالا تو واسه من زرت پرت می‌کنی آخه در حد من نیستی اصلا
جمع کن خودتو وگرنه من میدونم و تو
دیگه نبینم واسه من بلبل زبونی کنی و گرنه‌ زبونتو از حلقومت میکشم بیرون‌ حالیت شد؟؟
چی داشتم بگم
سرمو‌ انداختم پایین و هق زدم
می‌دونی انگار که از روزی که من به دنیا اومدم‌رو‌ پیشونیم نوشته بودن سیاه بخت
هر جای دنیا که برم بدبختی هم همراهمه
شاه مراد از جا بلند شد و با قدم های بلند ازم دور شد
چرا طلب کار بود؟؟
من نه ماه تمام شب ها با نون پنیر خوابیدم غذایی که‌ ظهر بهم‌میدادن از غذای بچه هم کمتر بود‌ اونوقت توقع داشت واسش رستم پهلوان ‌به‌دنیا بیارم؟؟
قلبم آکنده از درد وغم بود به سختی از جا بلند شدم خیلی خونریزی داشتم دستمو از دیوار گرفتم و آروم راه رفتم ....

1401/10/08 06:44

#پارت_107
از در انباری بیرون رفتم دستمو رو کمرم گذاشته بودم شاه مراد راست می‌گفت تو حیاط پرنده هم پر نمی‌زد
با بدبختی خودمو به اتاق سه چهار متریم رسوندم و خزیدم زیر پتو...
عادت کرده بودم به حضور بچه تو دلم...
دیگه خبری از لگد زدناش نبود تو دلم خالی شده بود و به جاش بند بند وجودم درد میکرد
اما دردش انقدری نبود که به پای درد قلبم برسه
قلبی که از کودکی زخم خورده بود
همه بهم بد کردن
از همه نارو خوردم، حالا چی میشه؟‌
جواهر با بچه هاش میشه عزیز خونه منم که یه اسباب بازی بیش نیستم یه وقتایی میاد پیشم عشق و حال می‌کنه و می‌ره این تمام زندگی من بود..
چی میشد اگه یه بارم خدا به ما فقیر بیچاره ها نگاه میکرد؟
چی میشد اگه یه بار دنیا به کام ما بدبخت ها بود؟
برای شاه مراد خان آبادی با اون همه خدم و حشم و مال و ثروت چه اهمیتی داشت که منه خدمتکار چه زجری میکشم واسه اون یه ذره غذا که حتی یه گوشه از معدم رو هم نمیگیره و این اتاق خواب نمور که بیشتر به قبر شباهت داره؟
واقعا دردهای من براش ذره ای اهمیت نداشت حاضر بود صد تا مثل من روفدا کنه تا به عشق و حالش برسه
از کجا معلوم که با بقیه خدمتکار ها هم سر و سری نداشته باشه؟
وقتی که اون آقا بود و ما بله چشم قربانگو‌ بودیم!
رفتم زیر پتو و هر چقدر که میتونستم‌ گریه کردم اما این گریه نمیتونست حالم رو خوب کنه
سینم هنوز هم شیر پس میداد و لباسم رو کاملا خیس کرده بود چند تا دستمال رو نوکش گذشتم آخ پسرم کجایی که سینمو بگیری و هورت هورت شیر بخوری ومن کیف کنم؟؟
حداقل کاش یه بار بغلش میکردم
چرا از شاه مراد نپرسیدم که بچه رو کجا بردن
هی معلومه دیگه حتما یه جایی بی نام‌و‌ نشان گم‌و گورش کردن..
یادم باشه وقتی که حالم بهتر شد ازش بپرسم ببینم قبر پسره بچه ی تازه متولد شده ام کجاست....
دلم‌میخواست یه دل سیر گریه کنم واسه خاطره هایی که قرار بود بسازیم و نشد...
من مدام میگفتم دوست دارم و اون میشد حافظ من
مرد من
ای کاش میشد...
دیگه ‌گریه فایده نداشت به همین راحتی تمام آرزو هام دود شده‌بود رفته بود هوا...
بعد از کمی استراحت از جا بلند شدم باز هم مثل قبل چند تا چادر به کمرم بستم و آماده شدم که برم به شغل اصلیم برسم، خدمتکاری؛
با اینکه کار کردن‌خیلی سخت و طاقت فرسا بود اما من هم خم به ابرو نمی اوردم مجبورم بودم که با بدبختی تحمل کنم...
مدتی نگذشته بود که صدای گریه بچه‌ای تو‌ خونه‌ پیچید ‌روحم به پرواز در اومد انگار که تشنه رفتم لب چشمه ولی نمیتونستم از آبش بخورم، موی بدنم سیخ شده‌بود...

1401/10/08 06:44

#پارت_108

بعد هم صدای سوت و کل به گوش رسید...
و‌ چند ثانیه بعد
+آقا....آقا....مژده بده....مژژژژژده
بچه‌‌به‌ دنیا اومد
با شنیدن این صدا از جا بلند شدم و به سمت ‌
حیاط پشتی قدم ‌بر داشتم‌ میدونستم که شاه مراد همیشه اونجا کنار باغچه رو‌صندلی میشینه
حدسم درست بود
پشت دیوار قایم شده بودم
خدمتکار از پله های ایوان اومد پایین و از لا به لای درخت ها رسید به حیاط پشتی و گفت
+آقاااا مژدگانی بده...
با شنیدن صداش به سمتش برگشت و پیپ رو انداخت زمین و گفت‌
+چیشده؟؟
خدمتکار سر جاش ایستاد چند بار دهنشو باز کرد که چیزی بگه ولی انگارنفس کم اورده بود..
آقا کلافه دستی به موهاش کشید و گفت
+دختر با توام ...میگم چیشده ؟؟
_آ..آقا من ...اومدم که بگم‌...ب..
آقا اومد جلوتر زل زد به چشماش و لب زد
_بچه پسره؟
اشک‌تو‌ چشمای خدمتکار جمع شد
_ اشکاشو پاک کرد و با بغض گفت
+ب..بله آقا بچه پسره
یه بچه تپل و خوشگل خدا حفظش کنه ماشاالله عینهو یه تیکه ماه میمونه..
چشمتون روشن

دستی تو‌ هوا چرخوند و لبخند پهنی زد و از داخل جیب کتش چند تا اسکناس در اورد و گفت
_اینم مژدگانی تو
خدمتکار عقب تر رفت و گفت
+نه....نه آقا این خیلی زیاده
_بگیرش
این بهترین خبری بود که میتونستی بهم بدی
اینو گفت و پا تند کرد به سمت اتاق جواهر
بغضم ترکید
چقد‌برام سخت بود دیدن این صحنه ها
ای کاش میشد برم...
دلم‌میخواست از این خونه هم برم
دیگه دلیلی برای اینجا موندن نداشتم
ولی کجا میرفتم؟
کجا رو داشتم که برم...؟؟
هر جا هم میرفتم باز هم یکی پیدا میشد که ازم سو استفاده کنه به همین راحتی.
بعد از زایمان جواهر،خدمتکار ها اومدن بیرون هر *** یه گوشه کار رو گرفت شاه مراد گفته بود که کل آبادی رو میخواد سور بده و چقد‌ر برای من سخت بود که بخوام بساط مهمونی پسر هووم رو آماده بکنم
سخت نبود؟
چند روز گذشت تو‌این‌چند روز من یه چشمم خون بود یه چشمم آه مدام گریه می‌کردم و لب به غذا هم نمیزدم
شاه مراد سه روز پیاپی برای پسرش مهمونی ترتیب داد و اسمش رو گذاشت امیر خسرو
دیگه اصلا سمت من نمیومد فقط با دوتا پسرش خوش بود که هر روز تو اون عمارت نفرین شده بزرگ میشدن
بعد‌از چند سال هم شاه مراد سکته قلبی کرد و فوت‌شد...
من هم از اون زمان تا به الان تو این خونه خدمتکارم...
این بود سرنوشت کلی این عمارت
نگاهی به چشمای سرخ و گونه های خیس کلثوم انداختم
چشم از آب زلال برداشت و بهم خیره شد.

1401/10/08 06:45

#پارت_109

نتونستم خودمو کنترل کنم آغوشم رو براش باز کردم...
همیشه کلثوم در نقش مادر من بود و برام مادری میکرد همدردی میکرد من سرمو‌ میذاشتم رو‌سینه اش و اشک می‌ریختم و خالی میشدم حالا اینبار من بودم که میخواستم براش مادری کنم
من بودم که میخواستم همدردی کنم
الهی بمیرم
کلثوم زجر کشیده ی من
تو چطور این همه سال تحمل کردی
سرشو از سینه ام جدا کرد و گفت
_میدونی پریچهره من هنوز هم نتونستم باور کنم که بچم‌ مرده..
چون هیچ وقت قبرش رو ندیدم شاه مراد بعد ها بهم گفت که بیرون از آبادی دفنش کردیم دور از چشم همه ولی من باور نکردم چون به چشم ندیدم....
اگه پسرم زنده بود الان هم سن و سال امیر خسرو بود
البته زبونم لال خدا نکنه امیر خسرو چیزیش بشه
این بچه چه گناهی داره
خدا رو خوش نمیاد والا من ‌هیچوقت بد‌ هیچکس رو نخواستم خدا بالا سر شاهده همیشه خوبی خواستم خوبی کردم ولی شانس نداشتم مادر
شاید اگه بچم‌ زنده میموند‌ الان سرنوشتم اینطور نمیشد
دستمو میگرفت و از این عمارت میبرد بیرون
ولی بخت باهام یار نبود
بخاطر همینه که دارم بهت میگم زودتر بچه‌بیار
از این عروس جدیده نمون عقب
یهو دیدی شانست زد و بچه‌پسر شد اون موقع میشی سوگولی خونه
میشی خانوم خودت...
آخه چرا مثل من بمونی زیر دست و پا
ببین من کلا عمرم رو معطل بودم هیچی برای خودم جمع‌ نکردم اگه یه روز منو از این عمارت بندازن بیرون آس و پاس میشم
اسم بچه و حاملگی که اومد یاد‌ اتفاقات دیروز افتادم چیزایی که شنیده بودم..
نمی‌دونم دو‌دل شده بودم باید به کلثوم میگفتم که جواهر داره دعا می‌نویسه برای عروس های عمارت؟
انگار کلثوم از چهرم یه چیزایی فهمید که گفت
_پریچهره چیشد؟
چرا یهو ساکت شدی چیزی میخوای بگی؟
+ها...؟ چی؟؟
_با توام دختر، تو‌ چیزی می‌دونی قیافت یه جوری شد مادر..
سرمو انداختم پایین چنگی به ملحفه جواهر انداختم و گفتم..
+ نه چیز مهمی نیست کارتو انجام بده
_دختر؟‌
چیو داری مخفی میکنی؟
+راس...راستش ..من...دیشب...یع...یعنی من...
«بدبخت‌شدیم...بدبخت شدیم»
با صدای زنی که فریاد زنان این جمله رو میگفت و به سمت ما میومد‌ حرفم یادم رفت سربلند کردم و نگاهش کردم
کلثوم از جا بلند شد و گفت
_اون‌ مهلقا نیست؟
چینی بین ابرو هام دادم چشمامو ریز کردم و گفتم
+آره...آره! چیه چخبر شده؟؟؟

1401/10/08 06:46

#پارت_110

با ترس تشت لباس ها رو زدم کنار از جا بلند شدم دست های کثیفمو با گوشه چادرم پاک‌کردم تا زمانی که مهلقا(یکی از خدمتکار های عمارت) به ما برسه فکرم هزار جا رفت تا اینکه بالاخره بهمون رسید و بریده بریده گفت
_س...س..سلام
کلثوم پرید وسط حرفش و گفت
+چیه مهلقا چیشده؟
_خ..خانوم...خانوم....خانوم....
+دِههههه خانوم و کوفت جون بکن ببینم چی شده؟
مهلقا نفسش بالا نمیومد دستشو رو قفسه سینه اش گذاشته بود و تند تند نفس عمیق میکشید کلثوم کلافه پوفی کشید چند ثانیه بعد مهلقا گفت
_ج...جواهر خ....حالش خراب شده...ط..طبیب داره م...میاد
کلثوم چنگی به صورتش زد و گفت
+وای خاک برسر شدیم
مهلقا منو خانوم کوچیک برمیگردیم عمارت تو این لباس ها رو آبکشی کن و برگرد باشه؟
مهلقا سری تکون داد کلثوم دست منو گرفت و دوید سمت عمارت
_وای پریچهره دعا کن فقط به جواهر چیزی نشه با اینکه خیلی ظالمه باز هم صد برابر بهتر زلیخاست..
اگه جواهر چیزیش بشه زلیخا همه رو از خونه بیرون می‌کنه
فرصت جواب دادن نداشتم سفت از چادرم گرفته بودم که نکنه یه وقت یه تار موهام یا بدنم دیده بشه و فردا برام حرف در بیارن...
خدایا نمیدونم چه حکمتی بود که اون روز کنار چشمه نتونستم به کلثوم بگم‌که چه چیزایی دیشب دیدم و چه اتفاقی افتاده شاید اگه مهلقا فقط چند دقیقه دیر تر میومد و من با کلثوم حرف زده بودم سرنوشت هممون عوض میشد ای کاش درنگ نکرده بودم ای کاش زبون‌باز کرده بودم و شیطان صفتی جواهر رو برای کلثوم رو میکردم...
این بزرگترین چیزیه که براش افسوس می‌خورم
سکوتم باعث شد که روز به روز بدبخت تر از قبل باشیم
بالاخره به عمارت رسیدیم جمعیت زیادی جلوی در ایستاده بودن و مثل همیشه آتیش بیار معرکه بودن
به سختی از بینشون رد شدیم و وارد عمارت شدیم...
با دیدن زن امیر خسرو که رو زانو نشسته بود و گریه میکرد و زلیخا بالا سرش ایستاده بود نفسم تو سینه حبس شد
کلثوم رو به خدمتکار ها گفت
_اینجا چه خبره؟
هیچکس جرئت جواب دادن نداشت تا اینکه زلیخا اومد جلو و گفت
+خانوم از عرررروس جدید خواستن که قرص و دوا هاشون‌رو ببره، بلافاصله بعد از خوردن آب حالش بد شد طبیب میگه اون آب به سم آلوده بوده..
کلثوم هینی کشید و چنگ محکمی به‌گونه‌اش زد
زلیخا با خباثت نگاهم کرد و گفت
+بالاخره عروسه دیگه
خواسته‌همین روز اولی شر مادرشوهرو از سرش کم‌ کنه..
با صدای امیر خسرو چشم از زلیخا که برق خوشحالی رومیشد تو‌چشماش خوند برداشتم
_مهری خانوم
تو همچین کاری کردی؟
راستشو بگو

1401/10/08 06:46

#پارت_111

زن امیر خسرو که حالا فهمیده بودم اسمش مهریِ گفت
+نه آقا به جان عزیز خودت نه
من رفتم‌از داخل پارچ رو برداشتم اونجا آب آماده بود من کاری نکردم
امیر خسرو کنارش نشست دستشو رو کتفش گذاشت و گفت
_خیله خب گریه نکن من حرفتو باور میکنم پاک کن اشکاتو
بی اختیار به یاد یوسفم افتادم
یوسف هم مثل امیر خسرو مهربون بود
چرا انقد خوب بود این مرد؟
تو این خونه که همه گرگ بودن هر *** یه جور نقشه میکشید برای دیگری امیر خسرو چقد آروم و متین بود
با این حرکتش پچ پچ ها بیشتر شد هر *** یه چیزی می‌گفت...
_خدا مرگم دیدی چطور ناز عروسشو کشید؟
+بدبخت خیلی زن زلیله معلوم نیست چی کار کرده باهاش که اینجوری شده الان سوارش شده
_چه‌میدونم والا حتما جادو جنبلی چیزی بهش داده دیگه وگرنه مرد مگه اینجوری میشه؟
در واقع در اون دوران عشق و عاشقی یه نوع تابو محسوب میشد هر *** که به همسر خودش علاقه نشون میداد زن ذلیل یا بی حیا محسوب میشد
مغزم داشت از این حرفها میترکید
امیر خسرو به مهری کمک کرد تا از جا بلند بشه قدمی به سمت ایوون برداشتن که زلیخا گفت
+هوی کجا؟
فکر کردی دو قطره اشک تمساح ریختی تبرئه شدی؟
همینجا میشینی تا ببینیم خانوم حالشون چطور میشه
امیر خسرو نگاهی به جمعیت کرد و گفت
_تورو سنه نه
سر پیازی یا ته پیاز
تو بزرگ تر این خونه نیستی که به همسر من دستور بدی
حواست رو جمع کن
آخرین بارت باشه که میبینم با مهری اینجوری حرف میزنی وگرنه بدجوری حالتو‌ میگیرم حالیت شد؟
زلیخا دستشو مشت کرد و با حرص به امیر خسرو نگاه کرد
از اینکه چقد به‌وجد اومدم و خوشحال شدم نمیتونم چیزی بگم
دلم‌خنک شد آخییییش زلیخای *** فکر کردی کی هستی هااااا....
حالا دیگه آدم میشی
فهمیدی تحقیر شدن چه حسی داره
همینطور که داشتم تو دلم با خودم حرف میزدم ناخودآگاه رو لبم لبخند شکل گرفته بود بعدهم‌ نگاه خیره ی امیر خسرو، رو حس کردم
لبخندم از چشمش دور نموند
اینکه احساس کردم اون‌ ‌هم‌ بهم لبخند زد دروغ نبود، بود؟
نمی‌دونم چون اون‌ لحظه بین زمین و آسمون بودم از خوشحالی دلم‌میخواست جیغ بزنم
کم کم جمعیت پراکنده شدن خدمتکار ها به محل کارشون برگشتن زلیخا هم با شونه های افتاده و قیافه آویزون رفت تو اتاق خودش....
بعد از اتمام کار های همیشگی برای آماده‌کردن تدارکات ناهار از پله های ایوون بالا رفتم با صدای پچ‌ پچ کسی خودمو پشت یکی از در ها قایم کردم این صدا از کجا بود؟
_چرا نقشمون نگرفت؟
گوشامو حسابی تیز کردم این صدای زلیخا بود..

1401/10/08 06:46

#پارت_112

+من چه میدونم اینم از شانس گوه ماست
خودمو زدم به موش مردگی این همه به طبیب اصرار کردم که نقشش رو خوب بازی کنه ولی چه فایده، اونی که میخواستم نشد....
_معلوم نیست چی به خورد امیر خسرو داده...
همه داشتن میگفتن که دختره می‌خواسته جواهرو‌ بکشه اونوقت امیر خسرو کنارش نشست دختره گفت من این کارو نکردم اونم‌باور کرد، آخه چطور ممکنه؟
یعنی انقد دوسش داره؟
_من میخواستم اونو از چشمش بندازم..
ولی نشد حالا اشکال نداره یه مدت هم همینطور تحمل کنیم یه نقشه خوب میکشم
اگه من‌جواهرم اونو از این خونه میندازم بیرون...
نفسم تو سینه حبس شد اینجا چخبر بود چرا همیشه باید من‌از گند ‌و کثافت های اینا خبر دار میشدم واقعا؟
تحمل به‌دوش کشیدن این همه ظلم رو نداشتم.
اگه امیر خسرو حرف مهری رو باور نمی‌کرد چی می‌شد؟
ممکن‌بود کلا طلاقش بده
چطور دلشون میومد که اینکارو بکنن؟
دیگه نباید اونجا میموندم پا تند کردم داخل عمارت و به بقیه خدمتکار ها ملحق شدم قلبم تند تند میزد از این همه کثافت کاری حالم داشت بهم میخورد برعکس چند دقیقه قبل دیگه اصلا گرسنم نبود اشتهام کور شده بود نگران بودم...
نگران اتفاقاتی که در آینده میخواد بیفته
خدا می‌دونه که این جواهر چه خوابی برامون دیده بود و چه تهمت هایی قرار بود بهمون بزنه
از کسی که از خداش نمیترسه باید ترسید..
جواهر سر سفره ناهار حاضر نشد همچنان خودشو زده بود به موش مردگی و ادا در میورد طبیب هم که باهاش همدست بود می‌گفت خطر فعلا رد شده ولی خیلی باید مراقبت کنید تا دوباره بدنش قوی بشه.
امیر بهادر هم رفته بود یه آبادی دیگه صبح خبر داده بود که برای ظهر نمیاد...
همینطور تو فکر و خیال غرق بودم و داشتم با غذام بازی میکردم
با صدای کلثوم سربلند کردم
_خانوم‌کوچیک چرا غذاتو نمی‌خوری؟
الهی بگردم که جلو بقیه اینجوری صدام میزد
+من سیرم کلثوم اشتها ندارم
رو به بقیه خدمتکار ها کرد گفت
_دخترا پاشین برین یکی بره ببینه مهلقا از چشمه اومد یا نه یکی هم سفره رو جمع کنه یکی هم آب گرم کنه برای چای
خدمتکار ها چشمی گفتن و از اتاق رفتن بیرون...
کلثوم خودشو بهم نزدیک کرد گفت
_مادر جان شدی دو پاره استخون آخه چرا نمی‌خوری غذاتو دورت بگردم من
+اشتها ندارم اصلا
_تو که نیم ساعت پیش گفتی گرسنمه که چیشد؟
وقتی دید جوابی نمیدم گفت
_به نظرت مهری سم ریخته تو آب؟
اصلا بهش نمیخوره همچین دختری باشه ...

1401/10/08 06:47

#پارت_113

بعد تازه اگرم یه درصد احتمال بدیم که اون این کارو کرده باشه آخه انقد تابلو که نمیاد تو روز روشن سم بریزه تو آب بده جواهر بخوره هوم؟
د پریچهره *** چرا حرف نمیزنی؟
د لعنتی بگو‌ چی دیدی
بگو چه خوابی برای این دختر سیاه بخت دیدن
نمی‌دونم درنگم‌ برای چی بود همینطور سکوت کرده بودم و به گل های ریز ودرشت فرش دستباف زل زده بودم.
با تکون‌دادن دست کلثوم جلوی صورتم رشته افکارم پاره شد
_دختر با توام؟؟‌
کجایی؟
روسریمو کشیدم جلوتر و گفتم‌
+راستش من...من یه چیزی می‌دونم
کلثوم با کنجکاوی نگاهم کرد بعد هم از جا بلند شد یه سر و‌گوشی آب داد
میخواست مطمئن باشه که کسی فال گوش واینستاده باشه
با تعجب دوباره اومد نشست کنارم و به آرومی لب زد
_چی دیدی؟
از کجا باید شروع می‌کردم؟
از جواهر و ارتباطش با دعا نویس و نوشتن دعا برای مهری و زلیخا؟
یا پیدا کردن چند تیکه کاغذ و عکس و گردنبند ‌تو‌ صندوقچه؟
یا پیدا کردن یه نقشه واسه بیرون کردن مهری از این خونه؟
کدومو باید میگفتم راز این عمارت بزرگ مثل یه پازل هزار تیکه بود که من تونسته بودم فقط چند تیکه اش روپیدا‌ کنم همین....
حالا با چسبوندن این‌چند تا تیکه پازل به هم میتونستم از همه‌چیز باخبر بشم
_روزه ی سکوت گرفتی یا زیر لفظی میخوای دختر؟
جونم به لبم رسید
با ناخونام بازی کردم و گفتم
+راستش امروز ظهری ‌که‌ داشتم میومدم تو عمارت صدای زلیخا....
_اینجا چه خبرررره؟
مگه این خونه بی درو پیکره که هر ننه قمری از راه رسید یه بامبول سرمون در بیاره
باصدای عربده امیر بهادر حرف تو دهنم ماسید با وحشت از جا بلند شدم و به همراه کلثوم دوییدم تو ایوون...
_آهااااای امیر خسرو بی غیرت کدوم گوری هستی بیا بیرون ببینم‌ اون عن‌ خانومی که اوردی به چه جرئتی سم می‌ریزه تو‌غذای مادر من...
دوباره همه جا شلوغ شد امیر خسرو هم از اتاق اومد بیرون و مثل برادرش فریاد کشید
+هی چخبرته خونه رو گذاشتی رو سرت مگه اینجا چاله میدونه.
اینجا زن‌ و بچه هست خجالت بکش
_د خجالتو تو باید بکشی زن ذلیل
حاشا به غیرتت مرد
اسمت همه جا در رفته که پسر شاه مراد امیر خسرو نشسته به پای یه ضعیفه و خارو خفیف شده,ای تف به روت بیاد
+اگه چیزی بهت نمیگم فقط به احترام مامانه حرف دهنتو بفهم
آوازه غیرت تو بدجور به گوشم رسیده
شنیدم که با دختر طفل معصوم مردم چیکار کردی
بعد هم به من اشاره کرد
امیر خسرو لحظه به لحظه برافروخته تر از قبل میشد
_تو گوه‌خور زن منی؟

1401/10/08 06:47

#پارت_114

+ تو چی؟؟
تو‌ چیکاره ای که در مورد زن من اینجوری حرف میزنی؟
ببین امیر بهادر اگه من تمام جریاناتی که با هم داشتیمو کلا فراموش کردم وچسبیدم به زندگیم فکر نکن همه‌چی یادم رفته احترامت دست خودت باشه پس حواستو جمع کن اگه بخوای واسه من اینجا تعیین تکلیف کنی یا به همسرم چیزی بگی بد میبینی
خیلی هم بد میبینی
این تو بمیری از این تو بمیری ها نیست
امیر بهادر زد به سیم‌آخر و گفت
_چیه بچه ترسو واسه من آدم شدی؟‌
فکر کردی حالا که زن گرفتی دیگه همه چی تموم شد؟
نه بچه‌ خوشگل تو‌دهنت هنوزم بوی شیر میده
امیرخسرو خواست جواب بده که با صدای ضعیف جواهر جفتشون سکوت کردن
+چیه چتونه اینجا میدون جنگه مگه؟؟
خدایا ای کاش من میمردم و این روز هارو نمی‌دیدم
دو تا برادر افتادن به جون همدیگه جلو در و همسایه یه جو آبرو برامون نمونده
بس کنید دیگه
وقتی که شما دو نفر با هم اینجوری می‌کنید من چه توقعی از دختر مردم باید داشته باشم؟ هیچی...
زودتر خودتونو جمع کنید دیگه نبینم ازاین رفتارا
امیر خسرو پرید وسط حرفش و گفت
+از این به بعد اگه ببینم که کسی به مهری نازک تر از گل گفته مادر وسایلمو جمع میکنم و میرم
شنیدی؟؟
میرم....
این خونه به اندازه کافی خدمتکار داره نیاز نیست که مهری آب گرم کنه که شما وضو بگیری
مگر اینکه زلیخا هم بقیه کاراتو بکنه در این صورت من اصلا با کار کردن مهری هم مشکل ندارم
بعد هم رفت داخل اتاقشون و درو کوبید
امیر بهادر از حرص میلرزید
جواهر رفت سمتش دستاشو‌رو بازو هاش گذاشت و گفت
+مادر به قربونت بره نبینم این حالتو مادر جان

این هنوز بچه‌اس خام و بی تجربه اس عشق چشماشو کور کرده یه مدت که بگذره ذات کثیف اون دختر مظلوم نما برای همه رو میشه اونوقت خودم دمشو میگیرم پرتش میکنم بیرون..
د آخه یکی نبود که بگه این دختر چه هیزم تری به تو فروخته؟
تو که براش دعا نوشتی زندگیشو تباه کردی آخه چی از جونش میخوای؟
سردرد گرفته بودم بی خیال تماشای این بحث مزخرف شدم و به داخل عمارت برگشتم و طبق معمول خودمو‌ با جمع کردن ظرف ها مشغول کردم از اینکه فضولی کرده بودم و از همه چی خبر دار شده بودم خیلی پشیمون بودم
از اینکه خیلی چیز ها رومیدونستم مدام استرس داشتم فکرم مشغول بود
کاش منم مثل بقیه سرمو‌ مینداختم پایین و دخالتی نمی‌کردم
ولی روزبه روز شیطان صفتی تک‌تک افراد این خونه برام رو میشد...
چند روز امن و امان بود با اتمام حجتی که امیرخسرو کرده بود دیگه هیچکس با مهری کاری نداشت جواهر هم بعد‌از چند روز از رو تخت بلند شد..

1401/10/08 06:49

#پارت_115

این‌چند روز انقد درگیر مشکلات این عمارت شده بودم که پاک فراموش کردم که آوازه عروسیه گل اندام رو از همسایه های فضول شنیدم
تصمیم گرفته بودم که حتما برم خونمون از پدر مادرم بپرسم که چرا خبری از من نمیگیرن؟؟
یعنی تا آخر عمرم منو تک و تنها اینجا وسط این همه گرگ وحشی رها میکنن؟
اما دیگه موقعیتش پیش نیومد جواهر از رابطه منو کلثوم آگاه شده بود جوری تقسیم وظایف میکرد که در طول روز من اصلا کلثوم رو نمیدیدم
تمام حرفایی هم که قرار بود بهش بزنم رو فراموش کرده بودم ولی این وسط یه چیری برام خیلی عجیب بود اونم این بود که مهری همیشه ناراحت بود سرسفره یکی د‌و لقمه بیشتر نمی‌خورد با این که امیر خسرو هواشو داشت چرا انقد چشماش غم داشت؟
اینا که به گفته کلثوم با عشق ازدواج کردن امیرخسرو از همه *** و کارش زد و رفت خاستگاری پس دلیل این غم چی میتونست باشه
میدونستم که بعد از این آرامش یه طوفان بزرگ تو راهه..
از روز اولی که من اومده بودم تو این جهنم هر روز یه اتفاق جدید می افتاد ولی الان چند روز بود که همه جا ساکت و بود و هر *** سرش تو لاک خودش بود
شب ها خواب به چشمم نمیومد انقد فکر و خیال میکردم که سردرد می‌گرفتم
اونشب هم نمیتونستم بخوابم باز هم به اون مدارکی که از صندوقچه در اورده بودم چشم‌دوختم هر چقدر نگاه میکردم گیج تر میشدم اگه اینا مهم نبودن چرا داخل اون صندوقچه گذاشته شدن بودن؟
با صدای تقه ای که از حیاط شنیدم وسایل رو قایم کردم و خزیدم زیر پتو چند ثانیه بعد در اتاقم باز شد قامت امیر بهادر تو‌چهار چوب در نمایان شد...
بوی گندش مشامم رو پر کرد....
فهمیدم ازم چی میخواد
چرا عادت نمی‌کردم به این که من یه زن شوهر دارم؟
چرا نمیخواستم قبول کنم که حضور امیر بهادر تو‌این اتاق اصلا عجیب نیست
چرا هر بار تا مرز سکته می‌رفتم
نه خدایا من نمی‌خوام
ای کاش میشد که این جور مواقع آدم بی هوش بشه و شاهد هیچ چیزی نباشه...
بدون اینکه چیزی بگه لباساشو دونه دونه در اورد پتو روپرت کرد کنار و خیمه زد روم
از بوی گندش حالت تهوع گرفتم باز هم مثل هر دفعه خودمو سفت کردم و شروع کردم به گریه کردن و در آخر با تو دهنی محکمی که خوردم خفه خون گرفتم
کارش که تموم‌ شد از جا بلند شد لباسش رو پوشید و گفت
_یادم باشه سری بعد یه طناب بیارم وقتی که داری جفتک میندازی دست و پاتو ببندم
با وحشت نگاهش کردم....

1401/10/08 06:49

#پارت_116

بااون‌ دندون های زردش لبخند چندشی زد و رفت بیرون
بغضم با صدای بدی شکست سرمو‌رو زانوم گذاشتم و اشک ریختم
هر بار که میومد‌ پیشم حالم خراب می‌شد احساس گناه میکردم
احمقانه بود اگه من هنوز هم خودمو‌ متعلق به یوسف میدونستم
احمقانه بود اگه من هنوز هم به یادش بغض میکردم
فکر کردنم به یوسف خیانت بود؟
کاش خودمم جایی بودم که دلم اونجا بود
چند دقیقه ای که گذشت از اتاق اومدم بیرون
لای در رو باز گذاشتم احساس میکردم اتاق هم بوی گند امیر بهادر رو میده دلم‌هوای تازه میخواست
خونه غرق در تاریکی بود اما کور سویی نور از اتاق امیر خسرو به چشم می‌خورد
لبخند زدم
عاشقن دیگه...خواب به‌ چشمشون‌ نمیاد
لب حوض نشستم و به آب خیره شدم با خودم فکر میکردم که من چرا هنوز هم امید دارم که خوشبخت میشم؟؟
اگه بشینم عمیقأ به این موضوع فکر کنم که در تمام مدتی که یوسف زنده است هیچوقت دیگه نمیبینمش از غصه دق میکنم
ولی یه امیدی تو دلم داشتم که فکر میکردم یه روز خوب میاد...
ای پریچهره ی ساده
_چرا اینجا نشستی؟
امیر خسرو بود
از جا بلند شدم و بهش نگاه کردم تو‌ تاریکی شب چشماش دو‌دو‌ میزد دست و پامو گم کردم و با تته پته گفتم
+ه...هیچی آقا
لبخند مهربونی زد و گفت
_نیاز نیست انقد استرس بگیری راحت‌ باش
به حوض اشاره کرد و گفت
_بشین
روسریمو مرتب کردم به اطرافم نگاه کردم و‌نشستم
نکنه اینجا کسی ما رو با هم ببینه؟
با فاصله کمی از من نشست وبه آب خیره شد
_تو این خونه اذیت میشی نه؟
سرمو انداختم پایین..
_از صورت کبودت مشخصه که حال و روز خوبی نداری
باز هم سکوت کردم
چی باید میگفتم؟
اینکه برادرت و مادرت این بلا ها رو به سرم میارن؟
وقتی که دید حرفی نمیزنم گفت
_اگه ازم کمک خواستی دریغ نکن
به صورتش نگاه کردم...
من‌ میترسیدم
این چند وقت انقد به باطن کثیف آدما پی برده بودم که دیگه نمیتونستم به هیچکس اعتماد کنم
بالاخره به خودم جرئت دادم و گفتم
+چرا باید این کارو بکنم؟
شما هم یکی مثل بقیه
من رعیت زاده ام جایگاهی تو‌این خونه ندارم که از شما کمک بگیرم
به‌تک‌تک اجزای صورتش نگاه کردم و تو چشماش قفل شدم...
جز صداقت هیچی نمی‌دیدم
آب دهنش رو قورت داد و گفت
_حق داری. منم جای تو بودم همین حرفارو می‌زدم
از جا بلند شد و گفت
_اما رو‌کمک من میتونی حساب کنی
بعد هم با قدم های بلند ازم دور شد
مغزم قفل کرد...
من تو این عمارت به جز زورگویی و تهمت و کتک و تحقیر چیزی ندیده بودم و باور اینکه امیر خسرو با بقیه فرق داره برام سخت بودو...

1401/10/08 06:49

#پارت_117

اصلا چرا باید کمکم کنه؟!
این که از قبل هم منو نمی‌شناخت؟
یخورده دیگه اونجا نشستم فکر کردن زیاد باعث میشد که احساس کنم واقعا مغزم درد میگرفت
هوا انقد سرد بودکه مغز استخونم یخ کرده بود
دستامو بغل کردم و به سمت اتاقم حرکت کردم که با شنیدن صدای شکستن چیزی توجهم جلب شد
به سمت صدا نگاه کردم چند ثانیه ایستادم ولی دیگه صدایی نشنیدم با خودم گفتم شاید خیالاتی شدم یا شاید گربه ای چیزی تو‌ انباری باشه...
دوباره قدمی به سمت جلو برداشتم که صدایی شبیه صدای جر و بحث شنیدم
باز هم ایستادم
سمت صدا از اتاق امیر خسرو بود
باز هم حس کنجکاوی لعنتی اومدسراغم با احتیاط به سمت اتاقش حرکت کردم انگار صدای جر و بحث مهری و امیر خسرو بود همین که نزدیک شدم بحث تموم شد فقط صدای گریه های ریز مهری رو می‌شنیدم
مدتی اونجا ایستادم اما چیزی دستگیرم نشد و برگشتم داخل اتاقم
به قول خانوم‌جونم که همیشه می‌گفت زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند
حتما باهم دعواشون شده
بیخیال شونه ای بالا انداختم و با هر سختی که بود اونشب رو به صبح رسوندم
جواهر دستور داده بود که تو این سرما خونه تکونی کنیم به من هم سپرده بود که تمام ملحفه ها روبالشتی پتو ها و...همه رو جمع‌کنم و با نیمی از خدمتکار ها بریم چشمه
دونه دونه اتاق ها رو گشتم و هر چی پتو و پرده و روبالشتی بود‌ رو جمع کردم وقتی به اتاق مهری رسیدم تقه ای به در زدم
ولی کسی جواب نداد
+ببخشید خانوم؟؟
میتونم‌ بیام داخل؟
بعد از چند ثانیه در اتاق رو برام باز کرد
با دیدن چهره جذابش ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم
+من...اومدم که....
_آره می‌دونم چه خبره نیاز نیست توضیح بدی بیا داخل
آب دهنم رو قورت دادم امیر خسرو گوشه اتاق رو صندلی نشسته بود و پیپ میکشید
+سلام آقا
بدون اینکه جواب بده سری تکون داد
اخم‌غلیظی بین ابرو هاش شکل گرفته‌ بود بدون اینکه درنگ کنم نگاه ازش گرفتم و اول ملحفه تخت بعد پرده و پتو ها رو جمع کردم یه گوشه
در آخر هم بالشت ها رو برداشتم و همین که رو‌بالشتی رو‌ در اوردم یه کاغذ تا شده افتاد رو زمین
با تعجب به امیر خسرو و مهری که نگاهشون‌ رو کاغذ قفل شده بود چشم‌دوختم
_اون‌ چی بود؟؟
با صدای امیر خسرو به خودم اومدم کاغذ رو برداشتم
من خوب میدونستم این کاغذ چیه
این کاغذ دعا بود
همون دعایی که اون جواهر نامرد ترتیبش رو داده بود
_با توام‌ دختر؟
میگم‌اون چیه؟
میدونستم که الان از شدت استرس رنگم پریده بود آب دهنم رو قورت دادم و دست های لرزونم رو گرفتم سمتش و گفتم
+من...من...من نمی‌دونم

1401/10/08 06:50

#پارت_118

مهری کاغذ رو ازم گرفت و‌بازش کرد
نمی‌دونم چی داخلش نوشته‌بود که عصبی شد و فریاد کشید
+امیر خسرو؟
این‌چیه تو‌ بالشت من؟
امیر خسرو هم به‌کاغد نگاهی کرد رگ گردنش باد کرد کاغذ رو مچاله کرد پرت‌کرد وسط اتاق با حرص از جا بلند شد و رفت تو ایوون
مهری هم پشت سرش رفت
با عجله کاغذ رو برداشتم و بازش کردم چیز زیادی دستگیرم‌نشد یه سری جملات بود که من سواد خوندنش رو‌نداشتم و کنار دعا هم یه خر بزرگ کشیده بود
چقد سخته که واقعیت رو بدونی و نتونی به کسی بگی چون هیچکس حرفت رو باور نمیکنه
چون تو رعیت زاده ای
خدمتکاری
کلافه پوفی کشیدم دعا رو انداختم وسط اتاق من هم رفتم‌ تو ایوون
_مادر این‌خونه در و پیکر نداره‌ مگه؟
جواهر به وضوح رنگش پرید و گفت
+چیه چه خبره باز چیشده؟؟
_از تو‌ بالشت مهری دعا پیدا شده
جواهر چنگ محکمی به گونه اش زد انقد محکم که صورتش قرمز شد و گفت
+خدا مرگم بده چه دعایی؟
امیر خسرو به من نگاه کرد و گفت
_میشه دعا رو بیاری؟
آب دهنم رو قورت دادم چشمی گفتم و برگشتم تو اتاق و دعا رو برداشتم این مرد چرا انقد خوب بود؟
واقعا به حال مهری غبطه میخورم چرا امیر خسرو مثل بقیه بهم دستور نمیداد؟؟
مردانگی و غیرت رو‌به‌ وضوح میشد تو رفتارش دید
از پله ها اومدم پایین دعا رو گرفتم سمت جواهر اما تا قبل اینکه دستمو ببرم نزدیکش به دعا چنگ زد و از دستم قاپیدش
چقد خوب بلد بود نقشش رو بازی کنه
دعا و باز کرد با چشماش چندین بار از بالا تا پایین دعا رو دید دوباره چنگی به گونه اش زد و گفت
+وای خاک بر سرم
ما تو این خونه دشمن داریم
چوب تو‌ آستین پرورش میدیم
خدا لعنتتون کنه از مال من می‌خورید و بهم خیانت میکنید تف تو روتون
می‌شنوی چی میگم
با توام..
چشم از مهری که قطره قطره اشک می‌ریخت برداشتم و به جواهر که با چشماش میخواست قورتم بده نگاه کردم و گفتم
+ببخشید با منید؟
قبل از اینکه بفهمم چیشده یه طرف صورتم سوخت
وحشت زده دستمو رو صورتم گذاشتم و با چشمایی که داشت از حدقه میومد‌ بیرون به جواهر نگاه کردم
دستشو به علامت تهدید اورد بالا و‌گفت
_از این غربتی جماعت هر چی بگی برمیاد ‌بیخود نیست که میگن از آن نترس که های و هوی دارد از آن بترس که سر به توی دارد..

1401/10/08 06:52

#پارت_119

اینجا واسه من مظلوم نمایی می‌کنی در حالی که من از اولشم میدونستم که تو چه مارمولکی هستی ولی نتونستم به کسی ثابت کنم.
دیدی؟
دیدی بالاخره خورشید پشت ابر نمی‌مونه؟؟
این چی داشت می‌گفت؟!
منظورش چی بود؟
وقتی که نگاه ناباورانه من‌رو دید ادامه داد
+فکر کردی نمی‌دونم که دادی برای مهری دعا نوشتن
دختره بیچاره من چقد بهش تهمت زدم حاضرم قسم بخورم که سم هم کار تو‌بوده
اینجا داشت چه اتفاقی می افتاد؟
ذهنم قفل شده بود اصلا نمیتونستم باور کنم که جواهر داشت به همه ثابت میکرد که من دعا نوشتم
قطره اشکی از چشمم چکید به مهری چشم دوختم و با صدای لرزون لب زدم
_د...د...دروغ میگه ب...ب...بخدا...م...من...من....حتی ...ر...روحم....
خبر نداره..
جواهر چنگی به موهام زد سوزش اشک رو تو چشمام حس کردم آخی گفتم و تقلا کردم که موهامو از تو دستاش در بیارم
+من دروغ میگم یا تو پدرسگ؟؟
برای عروس فقط یک نفر می‌تونه دعا بنویسه اون هم جاریشه
واسه من ننه من غریبم بازی در نیار دیگه دستت رو شده
امیر خسرو با شک داشت نگاهم میکرد
هر چی صداقت تو‌ وجودم داشتم ریختم تو چشمام
مهری هم فقط گریه می‌کرد
باز من مقصر شده بودم
چرا لال شدم؟
من‌ که می‌دونستم که تمام اینا نقشه ی جواهره و حالا که دستش رو شده‌ داره نقش بازی می‌کنه تا منو‌ خار و خفیف کنه
طولی نکشید که امیر بهادر برگشت خونه و جواهر با آب و تاب داستان رو براش تعریف کرد...
داستانی که زاده ذهن مریض خودش بود
امیر بهادر هم بدون این که صبر کنه چنگی به بازوم زد و منو کشون کشون برد سمت طویله و پرتم کرد روی پهن ها وسط گوسفند ها
کمربندش رو در اورد و دور دستش پیچوند دستشو‌ برد بالا و محکم کوبید رو بدنم
صدای جیغم گوش آسمون‌روکر کرده بود....
+آی توروخدا نزن
بخدا من خبر ندارم
نزن تورو جان هر کی که دوست داری نزن
آیییییی غلط کردم گوه خوردم نزن..
یکی به دادم برسه
انگار اصلا صدای منو نمیشنید صدای برخورد کمربند با بدنم‌ تو طویله پر شده‌بود
چرا هیچکس نیومد‌ سراغم؟
چرا کسی دلش برام نمیسوخت؟

1401/10/08 06:53

#پارت_120

باز هم خدا منو ندید وقتی که داشتم زیر کتک های امیر بهادر جون میدادم
گناهم چی بود؟
چرا هیچکس بهم فرصت حرف زدن نمی‌داد
_میکشمت زنیکه خررررراب
فکر کردی اینجا صاحب نداره که هر گوهی که دلت میخواد بخوری؟
انقد میزنمت که صدا سگ بدی
فرصت حرف زدن و دفاع کردن نداشتم
دیگه نا نداشتم چشمام مدام سیاهی میرفت کمربند رو انداخت زمین نشست رو سینم
مگه من چقد جون داشتم؟
دستشو‌ گذاشت رو گلوم و فشار داد
دیگه امیدی به زنده موندن نداشتم
چشمام داشت از جا در میومد‌ ریه هام تقلا میکردن برای نفس کشیدن دیگه جایی رو نمیدیدم که ناگهان دستشو‌از روی گلوم برداشت
به سرفه افتادم انقد سرفه کردم که هر چی خورده و نخورده بودمو بالا اوردم
هنوز سرفه ام قطع نشده بود که چنگی به موهام زد و همونطور که موهامو میکشید منو‌ کشون کشون برد داخل حیاط
پوست سرم داشت کنده میشد صدام گرفته بود حنجره ام خراش برداشته بود ولی باز هم جیغ میزدم
وسط حیاط جلوی چشم همه باز هم کتکم‌ زد مشت و لگدش بود که فرود میومد رو بدنم
این چندمین باری بود کتک می‌خوردم؟
چندمین باری بود که جلو هر *** و ناکس تحقیر میشدم؟؟
چندمین باری بود که بی گناه مجازات میشدم؟
التماس کردن فایده نداشت
جیغ کشیدن و گریه‌کردن هم همینطور
دیگه کاملا سر شده بودم هیچی نمی‌فهمیدم
فقط یادمه که عربده کشید و گفت
_هر وقت که به پام افتادی و التماسم کردی اون‌موقع میفهمی که دنیا دست کیه
من به ج*ن**ده ای مثل تو غذا نمیدم..
بی حال وسط حیاط افتاده بودم فقط زیر چشمی کلثوم رو دیدم که به حالم اشک می‌ریخت ولی هیچ‌کاری نمیتونست بکنه مثل من
منی که همه چیزو می‌دونستم و تقاص کاری که نکردمو پس دادم
دستمو گرفت منو از حیاط انداخت بیرون و درو بهم کوبید
_اگه کسی درو برای این دختره باز کنه با من‌طرفه
مدتی طول کشید تا به خودم بیام و ببینم کیم؟ چیم؟‌کجام؟؟
با بدبختی خودمو جمع و جور کردم بدنم سنگین شده بود درد داشتم همه جام تاول زده بود رد سگک کمربند امیر بهادر رو دست و پام بهم دهن کجی می‌کرد..
کشون کشون خودمو به در بسته رسوندم مشت های بی جونمو رو در فرود اوردم ‌با صدای خش دارم لب زدم
+ آقا تورو خدا باز کنید درو بخدا من کاری نکردم...
سرفه امونم نداد گلوم خشک شده بود
صدام از قبل هم خش دار تر شد
+کلثوم
یکی باز کنه این درو
بغضم شکست
من میترسیدم
بالاخره از چیزی که میترسیدم سرم اومد همیشه از اینکه یه روزی جای خوابم‌رو از دست بدم و آواره بشم وحشت داشتم
با گریه نالیدم
+خانوم...

1401/10/08 06:53

#پارت_121

بقران قسم‌من کاری نکردم
هر چی زور داشتم‌ ریختم تو مشت های کبودم‌و دوباره و سه باره کوبیدم به در
+بااااااز کنییییید
هر چقدر بیشتر فریاد میزدم بیشتر نا امید میشدم
خدایا حالا چیکار کنم؟
با اینکه هوا آفتابی بود اما خیلی سوز داشت نمیتونستم‌ تحمل کنم سردم بود
به خودم قول داده بودم تا وقتی که درو برام باز نکنن از جام تکون نخورم
خیلی تلخه نه؟
اینکه بخوای برای خونه ای که توش هر روز و هر روز فحش و بی احترامی و تحقیر میبینی التماس کنی
اینکه انقد تورو بی *** و کار و بی عرضه فرض کنن که هر تهمتی که دلشون میخواد بهت بزنن و حتی اجازه ندن که تو از خودت دفاع کنی
با بی رحمی تمام از خونه پرتت کنن بیرون
غیر از اینه که اون خونه لعنتی برای من جهنم بود؟
اینکه من مرگ آرزو هامو هر روز به چشم می‌دیدم؟
پس چرا هیچ‌جا رو نداشتم برم؟‌
چرا حالا که مثل یه تیکه آشغال باهام رفتار کردن و جلو چشم همه بهم تهمت زدن و از خونه انداختنم بیرون خوشحال نیستم؟
آخ یوسف چرابه حرفت گوش نکردم؟ چرا باهات نیومدم؟
ای کاش الان بیای دنبالم
ای کاش الان بهم سرپناه بدی
ای کاش حداقل به کلثوم میگفتم که اونشب چی دیدم
هر چند که اون می‌دونه که من بی تقصیرم ولی شوهر احمقم فقط به فکر نشون‌دادن قدرتش به بقیه بود
اگه خانوادم حمایتم می‌کردن کی جرات میکرد باهام اینجوری رفتار کنه؟؟
اینا میدونستن که من بی پدر مادرم که این بلاها رو سرم میوردن
تا عصر اونجا نشستم
هر *** ازاون کوچه رد میشد یه چیزی بهم میگفت
اصلا برام مهم نبود، هنوز هم هر چند دقیقه یه بار در میزدم و التماس میکردم ولی جوابی نمیشنیدم
دیگه امیدم به کل نا امید شد، اگه تا صبح تو این سرما بمونم یخ میزنم
با صدای باز شدن در از فکر و خیال پرت شدم بیرون
با دیدن امیر بهادر به پاش افتادم دستمو دور پاهاش حلقه کردم چشامو بستم و نالیدم
+آقا خدا از بزرگی کمتون نکنه خدا خیرتون بده توروخدا بذارید بیام‌تو
به اون خدایی که می‌پرستی قسم من کاری نکردم
هیچ تلاشی برای اینکه پاهاشو از دست های بی جونم بکشه بیرون نکرد
انگار که خوشش اومده‌بود از اینکه التماسش میکنم
کمی مکث کرد، به اینکه اجازه بده برم داخل امید وار شدم و گفتم‌
+آقا اینا همش دروغه تهمته، بخدا من....
نذاشت حرفم تموم شه پاشو کشید عقب و با اون کفش های کثیفش دستمو له کرد
بی اختیار آخی گفتم و خواستم دستمو عقب بکشم ولی بیشتر فشار داد خم شد چنگی به موهام زد و گفت ....

1401/10/08 06:59

#پارت_122

_خفه خون بگیر، مادر من دروغ نمیگه
دروغگو تویی و هفت جد آبادت
اه اه اه حالم بهم خورد از این همه ناله
مگه ظهری بهت نگفتم گورتو کم‌ کن و برو؟
کر بودی؟
حتما باید به زور کتک حرفامو حالیت‌کنم؟ خری مگه؟؟؟
با سماجت در حالی که از درد داشتم داغون میشدم گفتم
+بذارید بیام داخل
من هیچ‌جا رو ندارم برم
موهامو ول کرد و پاشو از رو دستم برداشت سرمو بلند کردم و با چشمای اشکی نگاهش کردم تا بلکه دلش به رحم بیاد اما قبل از اینکه بتونم خوب ببینمش لگد محکمی به صورتم زد انقد محکم که به عقب پرت شدم
_برو‌همون سگدونی که قبلا اونجا بودی
نیم ساعت دیگه برمی‌گردم اگه اینجا باشی تو همین باغچه حیاط خاکت میکنم..
انقد هم بی *** و کاری که هیچکس بویی نبره
پس کشتنت مثل آب خوردنه
حالا دیگه گمشووو هررررری
بعد هم صدای کوبیده شدن درو شنیدم
مزه خون روتو دهنم حس کردم احساس میکردم دماغم خورد شده
دستمو از روش برداشتم، صورتم غرق خون شده‌بود
گریه و درد و خون همه و همه با هم قاطی شده بود
هوا تاریک بود و صدای پارس سگ ها به گوش می‌رسید..
با گوشه چادرم خون دماغم رو‌پاک کردم اما بدتر شد
به سختی از جا بلند شدم سرگیجه امونم نمی‌داد؛ قبل از اینکه بتونم ر‌و پام باایستم سرم‌ گیج رفت و خوردم زمین
چندمین بار بود که زانو هام به زمین میخورد؟اونم‌تو این سن کم؟
کجا باید میرفتم؟؟
به سختی از جا بلند شدم و به آرومی قدم برداشتم انگار که یه وزنه 200 کیلویی به پاهام وصل کرده بودن قدم‌برداشتن برام سخت بود
اصلا نمیدونستم‌ چیکار باید بکنم فقط بی هدف قدم‌برمیداشتم مثل یه دختر بچه تنهایی بودم که راه خونشون رو‌ گم کرده و هیچ‌جا رو بلد نیست تو تاریکی شب از تنهایی و پارس سگ‌ می‌ترسه
بغضم شکست برای بار هزارم شکست دستمو‌ رو دهنم گذاشتم و هق زدم
تنها جایی که میتونستم برم خونه آقام بود
انقد از دستشون ناراحت بودم که حاضر بودم تو‌ یه خرابه کوچیک بخوابم ولی بهشون پناه نبرم
اما چاره ای نداشتم
نه خرابه ای بود ونه‌جسارتی که بتونم رو پای خودم وایسم
همیشه باید آویزون یکی میشدم
نمی‌دونم تو اون مسیر چند بار زمین خودم چند بار چشمام سیاهی رفت و نشستم اما با هر بدبختی که بود خودمو رسوندم به همون محله قدیمی
با وارد شدن بهش تمام خاطراتم بهم‌ دهن کجی کرد
روزهایی که با شربت میرفتم چشمه تا یوسف رو ببینم
شب هایی که با یوسف داخل انباری وعده میکردیم..
صدای اون سیلی محکمی که به یوسف زده بودم دوباره تو گوشم اکو شد
اولین باری که دیدمش، دستم زخم‌ بود و یوسف می‌گفت اجازه بدین من ظرف هارو براتون جمع‌کنم

1401/10/08 06:59