The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_123

نگاهی به دست های پینه بستم که حالا به خاطر خون‌دماغ شدیدم سرخ شده بود انداختم
یوسف می‌گفت نمیذارم کار کنی
می‌گفت تو میشی خانوم خونه
انگار که تمام زندگیمو برام به نمایش گذاشته بودن هر قدمی که برمیداشتم بلند تر از قبل هق میزدم
صدای خنده های دوران کودکی...دوستام
نون‌ های محلی مامان، آخ که چه روزایی داشتم
کاش قدرش رو بیشتر میدونستم
بالآخره رسیدم
در خونه نیمه‌باز بود مثل همیشه
خبری از نگهبان و حیاط شلوغ و پر ازخدمتکار نبود..
آروم در رو باز کردم...با دیدن خونه پدریم بغض به گلوم چنگ انداخت، کاش میشد از خواب بیداربشم و ببینم‌ همه اینا یه خواب بد بوده
نگاهمو‌ دور تا دور حیاط کوچیک چرخوندم
چقد صفا داشت، همه‌چیز مرتب سر جاش بود
چند تا فانوس کوچیک هر طرف حیاط گذاشته بودن، صدای هیاهو و بگو‌ بخند میومد
انگار که مهمون داشتن، چطور میرفتم داخل؟
میدونستم که صورتم کلا خونی و کبود شده و حسابی ورم کرده، خجالت می‌کشیدم اگه اینطور برم داخل
نگاهی به اطراف کردم کوچه‌ خلوت بود
به آهستگی وارد حیاط شدم و بدون اینکه درو ببندم رفتم سمت طویله درش رو باز کردم و اونجا نشستم
منتظر موندم که کسی بیاد بیرون
احمقانه بود ولی من دلم‌برای گل اندام هم حسابی تنگ شده بود با اینکه بدترین خیانت رو در حقم کرد ولی من دلم میخواست بغلش کنم و برای روز های خوبی که قدرش رو ندونستیم اشک بریزم
آهی کشیدم اشکامو پاک کردم
چرا هر چقد گریه میکنم خالی نمیشم؟
مگه من چقد غم داشتم‌
با صدای آقاجونم دست از فکر کردن به اندوه بی پایان قلبم برداشتم و از سوراخ در طویله به بیرون نگاه کردم
_خیلی زحمت کشیدید اسدالله خان؛
ایشالله یکی دوهفته‌ دیگه مراسم رو برگزار می‌کنیم این دوتا جوون هم برن سر خونه زندگیشون
+دست شما هم درد نکنه ممنون از پذیراییتون ایشالله عمری باشه جبران کنیم
خوشبخت بشن ایشالله
اقا جونم مهمون ها رو راهی کرد و دم در هم کلی باهاشون صحبت کرد درو بست و برگشت داخل خونه
حرف از عروسی کی میزدن؟گل اندام؟؟
پوفی کشیدم و درو باز کردم
با قدم های بلند به سمت اتاق رفتم که در باز شد و قامت خانوم‌جون جلوی در نمایان شد قبل از اینکه منو ببینه لب زدم
+سلام خانوم‌جون
انگار که برق ولتاژ بالا بهش وصل کردن
بدون اینکه چیزی بگه مات و مبهوت بهم نگاه کرد....
اول به لباس هایی که از همین‌خونه برده بودم کهنه و پاره بودن...
بعد انداممو از نظر گذروند انگار که با خودش می‌گفت چقد لاغر شده
بعد هم رو صورتم قفل شد
رو صورت خونیم...صورت کبودم

1401/10/08 07:00

#پارت_124

چشمای سبزم که آکنده از درد بود
به عقب برگشت و گفت
+آ...آ....آقا؟
ببین ک...کی.... اینجاست؟
_چیشده خانم مگه جن‌ دیدی؟
ببند درو‌ سرده
+پ... پریچهره اینجاست
اون هم سکوت کرد ‌و‌ بعد از مدتی از اتاق اومد بیرون
فانوس رو برداشت گرفت جلوی صورتش خواست چیزی بگه که اون هم میخ صورت زخمیم شد و گفت
_اینجا چیکار می‌کنی؟
سرمو پایین انداختم و با گریه نالیدم
+سلام آقاجون
من برگشتم
بهتون پناه اوردم تورو قرآن منو از اون جهنم نجات بدین
ببین باهام چیکار کردن.،صبح منو از خونه بیرون کردن تا الان هر چی التماس کردم درو باز نکردن
ببین صورتمو آقاجون
مگه من پدر و برادر ندارم؟
پس چرا اونا جرات میکنن با من اینجوری کنن؟؟
دستمو رو صورتم گرفتم دیگه نتونستم بقیه جمله ام‌رو بگم
_خیلی خب دیگه گریه نکن بیا تو هوا سرده
اشکامو پاک کردم و چشمی گفتم و وارد خونه شدم
بلافاصله خزیدم زیر کرسی، وقتی گرماش به بدنم رسید ناخودآگاه گفتم‌
+وای چقد گرمه خیلی وقته که بدنم انقد گرم نشده‌
آقام سری تکون داد و گفت
_چرا از خونه بیرونت کردن؟
+نمی‌دونم
به من گفتن برو ملحفه و پتو و پرده رو از تمام اتاق ها جمع کن و ببر چشمه بشور
تو اتاق عروس جدیده داخل بالشتش دعا پیدا شد حالا انداختن گردن من
بغضم و قورت دادم و گفتم
+بخدا من روحم خبر نداره
_پریچهره همه چیزو خراب کردی
از اول با ندونم کاریات باعث شدی که من دهنمو ببندم و جرات نکنم چیزی بگم
بخوام ازت دفاع کنم میگن تو باید خداروشکر کنی که ما دخترت رو گرفتیم.
نذاشتی دختر نذاشتی
+آقاجون من اشتباه کردم ندونستم‌ غلط کردم
چرا نیومدین به دیدنم؟؟
چرا منو تنها گذاشتین؟؟
صدام لرزید ادامه دادم
+آقاجون مگه من دختر شما نیستم؟
یعنی با یه اشتباه همه چیز تموم شد؟؟
شما میدونید من اونجا چی می‌کشم؟
هر روز کتک می‌خورم، هر روز فحشم میدن تحقیرم میکنن
آخه برای چی؟
به من چه ربطی داره که داداشم زده یکیو کشته؟؟
بخدا خسته شدم، اون خونه پر از گند و کثافته توروخدا نجاتم بدید
_خبه...خبه....چه سخنرانیم واسه من می‌کنه ببند دهنتو
خودت کردی، لگد به بختت زدی
اون موقع که با پسر مردم وعده میکردی باید فکر اینجا رو هم میکردی، یادته چقد بهت گفتم سرسنگین باش تو قشنگ مشنگی بهترین خاستگار ها رو داشتی اما با ندونم کاریت همه چیو خراب کردی
الانم والا مردم راست میگن
ما باید کلاهمونو بندازیم بالا که یکی اومده با دختر فراری و بی حیای ما ازدواج کرده
آقا من اینو‌ می‌شناسم این یه زبونی داره..
یه زبونی داره که بیا و ببین..

1401/10/09 08:09

#پارت_125

من می‌دونم که اونجا چه آتیشی میسوزونه
ببین گل اندامو
نصف خوشگلی تورو هم نداره ولی یه خاستگار براش اومده یعنی التماسمون میکنن
انقد رفتن و اومدن تا اجازه دادیم حالا داماد رو بیارن
مردم مثل تو نیستن که یه ذره عقل تو سرشون نباشه
الانم تو زن شوهر داری بیخود کردی اومدی اینجا قهر
فردام تو خونه زندگیت هر دفعه دعوات شد میخوای بیای اینجا؟
ما از این چیزا خوشمون نمیاد، والا فردا پس فردا برامون حرف در میارن میگن‌ دختره رو از خونه زندگیش انداختن اوردن اینجا نگهش میدارن
خودتم که ما و خانواده هامونو می‌شناسی رسم‌داریم دختر با لباس سفید میره و با کفن بر میگرده
منو از اونجا نجات بدید چیه دیگه..
رو از خانوم جون که موتور فکش پت پت کنان خاموش میشد گرفتم و
آب دهنمو قورت دادم و به آقا جونم نگاه کردم و گفتم
+ من طلاق می‌خوام
خانوم جون چنگ محکمی به گونه اش زد و گفت
_وای خدا مرگم بده
آقا این‌ ور پریده چی داره میگه
الهی که جز جیگر بگیری دختر که انقده مارو اذیت می‌کنی تو
طلاق؟؟!
خجالت هم خوب چیزیه
کیو تا حالا دیدی که تو این آبادی طلاق بگیره که تو دومیش باشی
حرف های قلمبه سلمبه تحویل من نده پاشو برو تو خونت بشین زندگیتو بکن
والا همینمون مونده
انگشت نمای آبادی شدیم
آبرومون جلو همه رفته
حالا پاشده اومده میگه طلاق می‌خوام
والا بازم تویی شانس داری که خونبس شدی
مگر نه تا وقتی که زنده ای بیخ ریش ما چسبیده بودی
به این‌دختر رو نده آقا ندیدی چطور زندگی رو برامون جهنم کرد؟
من اینو‌ می‌شناسم معلوم نیس باز چه غلطی کرده باز چه حاضر جوابی کرده که باهاش اینجوری رفتار کردن
+خانوم جون تو مثل اینکه از خداته همیشه با این سر و وضع منو ببینی؟
دلت خنک میشه؟
بس کن دیگه چرا انقد شلوغش میکنی؟
آقام که از بحث بین منو مادرم عاصی شده بود با خشم از جا بلند شد و فریاد کشید
_سرم رفت
خانم چیکار داری می‌کنی؟؟
بابا این بچس چیزی حالیش نیست تو چی؟
توام بچه‌ای با این دهن‌به دهن می‌ذاری؟
مامانم از جا بلند شد و گفت
_من این چیزا سرم نمیشه
فردا پس فردا عروسیه گل اندامه بخدا که این دختر بخت اونم شوم می‌کنه..
اگه امشب بهش پناه بدی دیگه از فردا ول کنمون نیست انقد می‌ره و میاد تا اون یکی خواهراشم مثل خودش به خاک سیاه نشونه ول کن نیست
خانواده شوهرشم اگه بو ببرن آوار میشن رو سرمون، از من گفتن بود فردا کاسه چه کنم چه کنم دستت نگیری

1401/10/09 08:09

#پارت_126

با وحشت گفتم
+آقاجون بذار منم حرف بزنم
بذار بگم که تو اون خونه چه گند و کثافتی در جریانه
جواهر هر شب با یه مرده....
خانوم جون پرید وسط حرفم و فریاد زد
_ببند دهنتو
من بهت خبر چینی یاد دادم؟
من بهت یاد دادم که بری نون و نمک یکیو بخوری بیای پشت سرش نمکدون بشکونی؟
تو چه کاره ای که آبروی مردمو می‌ریزی؟
هنگ کردم مغزم قفل شد دهنم بسته شد.
یعنی ازدواج گل اندام انقد براش مهم بود که حاضر نبود حتی بشنوه که من چه بدبختی های دارم میکشم
من همیشه باید قربانی بقیه بشم
من باید زندگیم تباه بشه به قول خانوم جون به خاک سیاه بشینم تا داداش قاتلم آزاد بشه
کاش حداقل درست و حسابی بود
من بخاطر کسی قربانی شدم که عیاش و خوش گذرونه، صبح تا شب در حال رفیق بازی و عرق خوریه
الانم باید بخاطر دختر پر فیس و افاده خونه تو همین منجلاب بمونم و روز به روز بیشتر غرق بشم
به همین سادگی..
من برای کی مهم بودم واقعاً؟
کسی که منو زن و ناموس خودش خطاب می‌کنه دلش به رحم نیومد که من نصف شب تو خیابون نمونم
اینم از پدر مادرم که اصلا نمیذارن من حرف بزنم
چرا اونجا نشسته بودم؟
چرا غروری نداشتم که خورد بشه چرا بهم بر نمی‌خورد؟؟
چون پوست کلفت شده بودم
خانوم جون که دید من کم اوردم و ساکت شدم خوش حال شد ولی من کم نیورده بودم
من پشت و پناه نداشتم هیچکس براش مهم نبود که من دارم عذاب میکشم
چرا به اینا پناه اوردم؟
وقتی پشیزی براشون ارزش نداشتم وقتی بود‌و‌نبود من براشون مهم نبود چرا مدام دست و پا بزنم
حداقل از پدر مادرم این توقع رو نداشتم....
در اتاق باز شد، قامت حشمت و مظفر تو چارچوب نمایان شد از جا بلند شدم و زیر لب سلام دادم
بوی گند الکل تو اتاق پیچیده بود پوزخند زدم و نگاه معنی داری به خانوم جون انداختم که خودشو زد به اون راه و گفت
_اومدین مادر؟؟
داشتم میومدم دنبالتون
این دختره اومده باز میخواد یه بامبول جدید درست کنه بندازینش بیرون بره خونه خودش پریدم وسط حرفش و گفتم
+منو تو اون خونه لعنتی راه نمیدن آقاجون می‌شنوی؟؟
جلو عالم و آدم خار و خفیفم کردن پرتم کردن بیرون‌
خانوم جونم دستشو زد به کمرش و گفت
_توام گفتی بذار برم ویلون و سیلون خیابونا بشم دیگه آره؟
زدم زیر گریه و نالیدم
+بخدا التماس کردم به پاشون افتادم
اگه تو طویله خونه اونا بمونم بهتر از اینجاس
بقران بهتر بود
چیکار کنم وقتی درو برام باز نکردن؟؟
الان میگی چه گوهی بخورم؟؟
با این حرفم حشمت و مظفر حمله کردن سمتم بازوهامو گرفتن و منو مثل پر کاه بلند کردن از خونه انداختنم بیرون..

1401/10/09 08:10

#پارت_127

با بی رحمی تمام انداختنم رو سنگ های ریز و درشتی که بر اثر سرمای هوا تقریبا میشه گفت یخ زده بودن
انقد بدنم ضعیف شده بود که همون ضربه کافی بود که دیگه نتونم از جا بلند شم تو خودم پیچیدم و نالیدم
+لعنت به همتوووون
لعنت بهتون
من هیچوقت حلالتون نمیکنم اگه خدایی اون بالا باشه تقاص همه اینا رو ازتون پس می‌گیره
آقاجون می‌شنوی صدامو، باید سیبیلاتو بزنی چون مرد نیستی
از هر نامردی نامررررد تری
آقاجونم عصبانی شد هجوم اورد سمتم لگد محکمی به زیر شکمم زد
صدای جیغم تو‌کل کوچه پیچید
_اخه تو ارزش نداری که بخوام بخاطرت خودمو و حیثیتمو به باد بدم
همون روز اولی بهت گفتم که اسمت رو از شناسنامه ام پاک میکنم برامم مهم نیست که چه اتفاقی می‌افته برات
تو ابروی منو بردی تمام پل های پشت سرت رو خراب کردی
ببین پریچهره اگه عروسی گل اندام بخاطر تو خراب بشه زندت نمیذارم
فهمیدی؟
اینو‌ گفت و رفت تو خونه
حشمت و مظفر هم پشت سرش حرکت کردن
خودمو رو سنگ های سرد کشیدم جلو دستمو‌ انداختم دور پای مظفر و لب زدم
+داداش توروخدا بذار بیام تو
هوا سرده من لباسم نازکه تا صبح این بیرون یخ میزنم
بذار برم گوشه انباری یا طویله قول میدم صبح با طلوع آفتاب میرم بیرون هیچ *** منو نمی‌بینه
بذار بیام تو
با بی رحمی تمام پاهاشو از تو دستم کشید بیرون و گفت
_حیف که زنی وگرنه همینجا خونتو میریختم کم بدبختمون کردی؟
برو‌بینم..
رفت داخل و درو بست
بغضم با صدای بدی شکست
به سختی خودمو از روی سنگ ها بلند کردم
با هر نفسی که می‌کشیدم از دهنم بخار میومد بیرون چیکار باید میکردم؟
خدایا کی قراره تموم بشه؟
تو به جز من هیچکسو پیدا نمیکنی که بدبختی و مصیبت بریزی تو زندگیش؟
آخه چی از جونم میخوای؟
چرا نمیذاری یه نفس راحت بکشم؟
خسته شدم دیگه میشه انصراف بدم؟
میشه برگه امتحانم رو‌تحویل بدم؟؟
برام مهم نیست که مردود میشم یا نه فقط می‌خوام که تموم شه؛
میشه بخوابم و بیدار نشم؟
انقد هوا سرد بود که قطره های اشکم رو صورتم خشک میشدن
صدای هو هوی باد لا به لای شاخه های خشک درختان به گوشم می‌رسید
حالا مگه صبح میشه این شب یلدا
به آهستگی قدم برداشتم
زیر دلم دقیقا اونجایی که آقام لگد زده بود تیر کشید و چند ثانیه بعد خیسی خون روی لباس زیرم رو احساس کردم
دستمو رو دلم گذاشتم و به سمت عمارت قدم برداشتم
کل بدنم از زخم‌ کبود بود

1401/10/09 08:10

#پارت_128

خونریزیم شدید بود، نمیتونستم دردش رو تحمل کنم
به نزدیکی عمارت که رسیدم کنار یه تنه درخت نشستم
خون بین پاهام همه جا جاری شده بود ضعف کرده بودم همه چی رو دوتایی می‌دیدم سرمو‌ به تنه سرد درخت چسبوندم و هق زدم
تمام درد هام یه طرف درد دلم یه طرف
انگار جونمو داشتن از لای پام بیرون می‌کشیدن
دیگه کارم تموم بود
اگه از سرما یخ نزنم از خونریزی شدید و افت فشار حتما میمیرم...
چه بهتر...بذار تموم شه این زندگی سگی
بذار تموم شه این اندوه بی پایان
بذار بگن پریچهره جووون مرگ شد
کسی چه می‌دونه از زندگی من
اون لحظه فقط یه آرزو داشتم ای کاش فقط یه بار...فقط یه بار قبل از مرگم یوسفم رو می‌دیدم و بعد با خوش رویی به استقبال این مرگ میرفتم
که مرگ برام لذت بخش تر از زندگی تو این عمارت بود
دهنم خشک شده بود چشمامو چند بار باز و بسته کردم انگار چند تا سایه مبهم می‌دیدم که مدام اینطرف و اونطرف میرفتن
قدرت تشخیص نداشتم هیچی رو حس نمی‌کردم
صدایی به جز نفس هام که رفته رفته کم و کمتر میشد نمیشنیدم
انگار یکی کنارم نشست و تکونم داد
نمیتونستم‌ چشم باز کنم انگار که چند تا وزنه رو پلک هام گذاشتن
صدا های ضعیفی به گوشم می‌رسید
_پریچهره خوبی؟؟
دختر؟ چشماتو باز کن
اما من ضعیف تر از اونی بودم که حتی بفهمم این صدای کیه و از کجا میاد چه برسه به اینکه بخوام چشمامو باز کنم
ناگهان یه طرف صورتم سوخت
شوک بزرگی بهم وارد شد
ناخودآگاه چشمامو باز کردم
تصویر همه جا برام تار بود مدام پلک زدم و نالیدم
+هیچ جا رو نمی‌بینم
دستای سردم رو‌ اوردم بالا و چشمامو بهم مالیدم...
چیزی جلوی دهنم گرفت و گفت
_مویزه فشارت افتاده
چند تا ازش بخور
با اشتیاق دهنم رو باز کردم طعم شیرین مویز زیر دندونم مزه کرد
آخیش چقد خوشمزه بود
دوباره دهنم رو باز کردم یه خورده دیگه مویز گذاشت تو دهنم و من با ولع جویدم
چشمامو بستم بعد از یکی دو دقیقه انگار که جون تازه ای گرفتم چند بار پلک زدم
هنوز هم همونجا بودم تو خیابون کنار تنه درخت
به اطرافم نگاه کردم با دیدن چهره ای آشنا تکونی خوردم
هوش از سرم پرید
لبامو تکون دادم و گفتم
+ش..ش...شما...
دستشو رو لبم گذاشت و گفت
_هیس هیچی نگو
از برخورد نفس هاش با صورتم، بدنم‌ مور مور شد....

1401/10/09 08:10

#پارت_129

_مگه من مردم که تو به این حال و روز بیفتی؟ هوم..
دستشو نوازش وار رو صورتم کشید و اشکی از چشمای خوش حالتش چکید رو گونه اش
داشتم خواب می‌دیدم مگه نه؟
این مرد امیر خسرو بود..
ای پریچهره دیونه شدی
آب دهنم رو قورت دادم
چرا ازش فاصله نمیگرفتم؟
چرا انقد حس خوبی داشتم اون لحظه
انقد خوب که تمام دردهام فراموشم شد
با همون چشم های اشکیش زل زد تو چشمام خودشو نزدیکتر کشید و لب زد
_سردته؟
سری به نشونه تایید تکون‌دادم، دستشو‌ دور کمرم انداخت و منو به خودش چسبوند
از گرمای تنش گرمم شد
سرمو به سینه اش چسبوند
صدای ضربان قلبش گوشمو کر کرد
بعد از چند دقیقه خودشو ازم جدا کرد دستاشو دور صورتم قاب گرفت و لب زد
_الهی بمیرم که باعث شدم به این روز بیفتی
نمیدونستم‌ باید چی بگم
حتما خواب بود مگه نه؟
یا شایدم دارم میمیرم توهم زدم
نیشگونی از پام‌ گرفتم
نه...خواب نبودم اینجا چخبر بود؟؟
مات و مبهوت به رفتار های امیر خسرو نگاه میکردم
از جا بلند شد و گفت
_نگهبان ها رو مرخص کردم پاشو بریم عمارت سرده
به سختی تکون‌ خوردم هنوز کامل نیم خیز نشده بودم که زیر دلم تیر کشید ناخودآگاه جیغ کشیدم
+آییییی دلم
اشکم سرازیر شد
امیر خسرو با وحشت برگشت سمتم
کتش رو در اورد انداخت رو شونه ام و دریک حرکت یه دستشو گذاشت پشت کمرم و یه دستشو پشت ساق پام و بلندم کردم
سرمو به سینه اش چسبوند بوسه ای رو موهام کاشت و گفت
_الان میریم‌ خونه توروخدا گریه نکن من طاقت ندارم
گریه نکن...
لبمو با دندون گاز گرفتم
نمی‌فهمیدم دور و اطرافم چخبره و داره چه اتفاقی می افته
فقط بوی عطر امیر خسرو رو حس میکردم
صدای ضربان قلبش
چشمای اشکی و صادقش
وارد کوچه ی عمارت شد نگاهم کرد و لب زد
_خوبی؟
سری تکون دادم که گفت
_دیگه رسیدیم
وارد عمارت شدیم به آهستگی از حیاط پشتی سمت اتاق های مهمان رفت....
اتاق هایی که هیچکس به جز جواهر کلیدش رو نداشت
درش رو باز کرد و چند لحظه بعد رو یه چیز نرم فرود اومدم.....

1401/10/09 08:12

#پارت130

این که روش دراز کشیده بودم تخت بود؟
وای خدا چقد قشنگ بود چقد نرم بود
انقد رو زمین سفت با تشت های نازک خوابیده بودم که عادت کرده بودم ولی الان رو تخت دراز کشیده بودم چیزی که فقط واسه اعیون ها بود و ما رعیت ها همیشه باید رو زمین سرد و سنگی میخوابیدیم...
با بالا پایین شدن تخت دست از افکار برداشتم
امیر خسرو چراغ نفتی رو آورد نزدیک چند تا پتوی بزرگ هم انداخت روم و لب زد
_بهتر شدی؟
سری تکون دادم و بالاخره دهن باز کردم و گفتم
+بله آقا، خدا از بزرگی کمتون نکنه
منو ببخشید که در حضور شما دراز کشیدم خیلی شرمنده ام
خیلی آروم پلکی زد و گفت
_الان گرمت میشه
چیزی نگفتم....
دستمو رو دلم گذاشتم جایی که دوباره تیر میکشید
تحمل کردم، از اینکه مدام دستمو زیر دلم میذاشتم و ناله می‌کردم خجالت می‌کشیدم
لبمو به دندون گرفتم قطره قطره عرق سرد رو صورتم نشست
امیر خسرو متوجه حال بدم شد و گفت
_دلت درد می‌کنه؟
بدون اینکه نگاهش کنم در حالی که اخم غلیظی بین ابرو هام شکل گرفته بود و لبمو محکم گاز می‌گرفتم که دردم رو پنهان کنم سری به نشونه نه تکون دادم
دستشو رو موهای چربم کشید...
آخرین باری که حموم رفته بودم کی بود؟
ازش خجالت میکشیدم که انقد کثیفم اجازه حمام کردن رو نداشتم
سرشو نزدیکم کرد و لب زد
_در‌وغ نگو دل درد داری
پتو رو زد کنار خواست چیزی بگه که نگاهش خشک شد روی تشک
نیم خیز شدم با دیدن خونی که از شلوارم چکه کرده بود و تشک رو کثیف کرده بود از فرط خجالت زدم زیر گریه
امیر خسرو بی توجه به من از جا بلند شد و سراسیمه رفت بیرون‌
دلم میخواست آب شم برم تو زمین
ای وای رسوا شدم
انقد درد داشتم که حتی نمیتونستم‌ از جا بلند شم
همون طور که خونریزی میکردم بلند هق میزدم نمیدونم‌چقد گذشته بود که در اتاق باز شد با دیدن کلثوم گریه ام بدتر شد ....
+خانوم جان شما حالتون خوبه؟؟؟
الهی که من بمیرم شمارو اینجوری نبینم
چی شده دورت بگردم
توانایی جواب دادن نداشتم دستمو‌ گذاشتم رو دلم که امیر خسرو گفت
_کلثوم خانوم،پریچهره خیلی دل درد داره
کلثوم فانوس رو گرفت جلوی صورتش و خم شد سمت شکمم با دیدن خونریزی وحشتناک هینی کشید و گفت
+خدا مرگم بده
آقا ببخشید میشه چند لحظه برید بیرون
امیر خسرو با کلافگی قدمی به جلو برداشت و گفت
_اگه چیزی لازم دارید من برم بیارم؟
کلثوم که انگار از خداش بود گفت
+آب نبات باید بخوره شاید بهتر شه
لازم نیست شما زحمت بکشی من خودم میرم
_شما فقط اینجا کنارش بمون‌ من خودم همه کار ها رو انجام میدم..

1401/10/09 08:14

#پارت_131

مکثی کرد و گفت
_توروخدا یه کاری کن خوب بشه
کلثوم‌هم‌ مثل من از رفتار امیر خسرو تعجب کرده بود ولی اصلا فرصت نبود که بخواد در این مورد صحبت کنه
بلافاصله کنارم نشست و لب زد
_پریچهره بذار ببینمت
چرا انقد خونریزی داری؟ عادتی؟
سری به نشونه نه تکون دادم و بریده بریده در حالی که لحظه‌به لحظه حالم‌رو‌به انزجار میرفت لب زدم
+خیلی وقته که عادت نشدم نمی‌دونم چرا انقد درد دارم؟ کلثوم دارم میمیرم
دستشو‌ درست جایی که درد میکرد گذاشت و گفت
_پس چرا خونریزی داری؟؟ چیشد یهو
صحنه ای که بابام با لگد کوبید از شکمم مثل فیلم از جلو چشمام رد شد با بغض نالیدم
+آقام با لگد کوبید از شکمم چند دقیقه بعد خونریزیم شروع شد
نمیدونم‌چی فهمید که گفت
_خدا مررررگم بده، خانوم جان ببخشید ولی باید نگاه کنم ببینم چی شده
پاهامو سفت بهم چسبوندم و با سماجت گفتم
+نههههه توروخدااا....
_خانوم‌ جان اگه همینطور خونریزی کنی تا صبح زنده نمیمونی بذار ببینم چی شده
مگه نمیگفتی من مثل مادرتم؟؟
با خجالت نگاه کردم و گفتم
+به خدا خجالت میکشم
اینجا تاریکه من اصلا چیزی نمیبینم فقط می‌خوام ببینم میشه از خونریزیت چیزی فهمید یا نه
چاره ای نداشتم به ناچار راضی شدم چشامو‌ بستم که با کلثوم رو در رو نشم
بعد از یکی دو دقیقه کلثوم با تعجب گفت
_خانوم جان حامله بودی؟؟
با وحشت چشامو باز کردم در حالی که صدام بالا می‌رفت گفتم
+چچچچییی؟؟؟ چی گفتی؟؟!
دو دستی کوبید رو سرش و با گریه نالید
_ خدا مرگم بده!!! حامله بودی سقط کردی..
اصلا باورم نمیشد که داره چی میگه به سختی نیم خیز شدم و گفتم
+کلثوم چی داری میگی؟
تو...تو...مطمئنی؟!
کلثوم هق زد و با دست های لرزون گفت
_اینهاااش...ب...ببین
به یه سری گوشت های قرمز و خو__نی کف دستش نگاه کردم با بهت گفتم
+این چیه؟؟
_جن__ین سقط شده
دنیا دور سرم چرخید با من چیکار کردی بابا؟؟
چیکارررر کردی؟؟
کلثوم بی وقفه گریه میکرد چشمام مدام سیاهی میرفت دیگه نتونستم جایی رو ببینم چشمامو بستم و....
.
_کلثوم میخوای طبیب خبر کنیم؟چرا به هوش نمیاد پس؟
+نه آقا یکم دیگه به هوش میاد
طبیب هم به جواهر خانم خبر میده نمی‌تونیم این کارو بکنیم
لب های خشکمو با زبونم خیس کردم و لب زدم
+آب...آب می‌خوام
صدای خوشحال امیر خسرو تو‌ ‌اتاق پیچید
_شنیدی؟
به‌ هوش اومد
آب...کلثوم اون آبو بده بخوره
+مادر بمیرم برات بلند شو
دستشو زیر سرم گذاشت چند جرعه آب خوردم چشمامو باز کردم و به کلثوم نگاه کردم

1401/10/09 08:15

#پارت_132

دیگه خبری از اون خیسی شلوارم نبود نیم خیز شدم...
کلثوم لباس هامو عوض کرده بود
لبمو‌به دندون گرفتم که صدای هق هقم رو‌خفه کنم
با ناراحتی نگاهم کرد گوشه روسریشو‌ رو‌چشماش گذاشت و اون هم مثل من هق زد
بچه‌ای که هنوز حتی تو‌ رحمم احساسش نکرده بودمو از دست دادم
چرا؟؟
چون بی *** بودم
به پدرم پناه بردم که فقط یه شب فقط یه شب بهم جا و مکان بده
نتیجه اش چی بود؟
سقط شدن بچم
دردش برای منه دختر بچه سخت بود
خدایا فکر نمیکنی برای این همه مشکل و غم و غصه زیادی کوچیک باشم؟
قلبم بیشتر از این تحمل این درد بی پایان رو نداشت...
مالامال از درد بود و هر لحظه ممکن بود که بترکه
امیر خسرو اومد کنارم نشست یه قرص گرفت جلوی دهنم و لب زد
_مسکنه بخور تا دردت کمتر بشه
سرمو کمی بالا اوردم قرص رو گذاشت گوشه لبم و جرعه جرعه بهم آب داد
نگاهی به کلثوم که انگار یاد بچه ی سقط شده ی خودش افتاده بود کردم مثل ابر بهار اشک می‌ریخت
حتما باهام همدردی میکرد
نه؛ اون نمیتونست بفهمه که از خونه پدری رانده شدن یعنی چی
اینکه جنینت‌رو بخاطر نامردی پدرت از دست دادن یعنی چی
به راستی کدوم بدبخت تر بودیم؟
من یا کلثوم؟
_کلثوم دیگه داره سحر میشه برو به کارات برس الان مادرم بیدار میشه
من اینجا کنارش میمونم
کلثوم خم شد بوسه ای رو پیشونیم زد و گفت
_با من کاری نداری خانوم جان؟
+نه کلثوم مرسی بابت همه چی
با بغض نگاهم کرد و رفت
دستگیره درو بالا پایین کرد که امیر خسرو گفت
_یادت نره هیچکس نباید از حضور پریچهره تو این اتاق خبر داره بشه
من در اتاقش رو قفل میکنم کلیدش رو میذارم تو باغچه کناراون درخت بزرگه
یکم‌ روش خاک می‌ریزم که کسی پیدا نکنه
+چشم آقا
از اتاق بیرون رفت و درو بست
امیر خسرو از جا بلند شد و کلافه طول اتاق رو قدم زد
مدام پوف میکشید دستاشو‌تو موهای پر پشتش فرو میکرد انگار که یه چیزی داشت اذیتش میکرد
بالاخره لب گشودم و گفتم
+ببخشید آقا شما... اینجا...تو این اتاق....من..
درست نیس
اگه خانومت بفهمه ناراحت میشه
پرید وسط حرفم و‌گفت
_ناراحت نمیشه
بی توجه به من که میخواستم ادامه حرفم رو بزنم اومد‌ کنارم نشست و لب زد
+دلت خوب شد؟
میخوای برم طبیب بیارم، بهش رشوه میدم که به کسی حرفی نزنه
+نه آقا من خوبم
پلک هام داشت سنگین میشد میخواستم حرفی بزنم اما خواب مجال نداد...چشامو بستم
نمی‌دونم چقد گذشته بود خواب بود یا بیداری فقط یادمه که بوسه ای رو گونه ام نشست و بعد صدای بسته شدن و قفل شدن در...
دیگه هیچی نفهمیدم...

1401/10/09 08:17

#پارت_133

طبق عادت هرروز با وحشت از جا بلند شدم
انگار یادم رفته بود که چه اتفاقاتی افتاده و من کجام
زیر دلم دوباره تیر کشید نفسم بند اومده بود
رو تخت دراز کشیدم و به اطرافم نگاه کردم....
خدای من این اتاق چقد‌ قشنگ بود
دیوار های نقش داربود....پرده هاش سلطنتی...
تخت بزرگ کمد های جا دار....
به اتفاقات دیشب فکر کردم هنوز هم باور نمی‌کردم که باردار بودم و سقط کردم
هنوز هم باورم نمیشد که امیر خسرو به دادم رسید...بوسم کرد..نوازشم کرد
آخه چرا؟؟
نکنه بهم چشم داشته باشه؟؟
خودش یه خانوم داره هزار برابر خوشگل تر از من با خانواده با شخصیت
چرا باید با وجود همچین زنی به منه رعیت چشم داشته باشه
باز هم بیشتر فکر کردم...نه امکان نداشت
من تو چشماش جز عشق و صداقت چیزی ندیدم
آخ که من چقد کمبود محبت داشتم
خیلی وقت بود که هیچکس نگرانم نشده بود
خیلی وقت بود که هیچکس دلش برام نسوخته بود
و چه‌حس خوبی بود اینکه بدونی برای کسی مهمی
تقه ای به در زده شد و کلید تو قفل چرخید با وحشت خودمو زیر پتو پوشوندم
انقد درد داشتم‌ که نمیتونستم از جا بلند شم و جایی قایم بشم...
اگه جواهر باشه فاتحه ام خونده اس
ضربان قلبم رفته بود رو هزار...با پر شدن بوی آشنایی سرمو‌ از زیر پتو اوردم بیرون با دیدن امیر خسرو که از لای در نگاهم میکرد آب دهنم رو قورت دادم به هر سختی که بود رو تخت نشستم و گفتم
+سلام آقا صبح بخیر
کامل اومد داخل یه سینی بزرگ گذاشت رو به روم و لب زد
_سلام عزیزم خوبی؟ خوب شدی؟
با خجالت سرمو‌پایین انداختم
چرا جوری حرف میزد که انکار عاشق منه؟
زمزمه کردم
+بله آقا به لطف شما خوبم
_خداروشکر من که دیشب مردم و زنده شدم
برات صبحانه اوردم یه قرص هم گذاشتم تو‌سینی بعد از صبحانه بنداز و استراحت کن
+دستتون درد نکنه زحمت کشیدین ممنونم
ببخشید کلثوم نمیاد پیشم؟
_کلثوم روز ها نمیتونه بیاد الان هم همه سر سفره صبحانه هستن که من تونستم بیام
برات ناهار و شام هم میارم کلثوم هم شب میاد پیشت
اگه چیری میخوای بگو تا بیارم
+نه ممنونم فقط ...
من میترسم خانومتون ناراحت ب....
_گفتم حرفی از اون نزن ناراحت نمیشه
بدون اینکه اجازه بده چیزی بگم از در رفت بیرون و قفلش کرد
بیخیال شونه ای بالا انداختم...
با دیدن تخم مرغ آبپز کره محلی شیر و خامه دهنم آب افتاد ....
بوی خوشش فضا رو پر کرده بود....
نون داغ رو برداشتم و با ولع صبحانه خوردم...
به اندازه تمام این روز های که گرسنه بودم رو صبحانه خوردم..
.خیلی وقت بود که انقد غذا باهم نخورده بودم چون جواهر از غذای بچه هم کمتر بهم میداد...

1401/10/09 08:19

#پارت_134

گفتم جواهر؟
یه قلوپ شیر داغ خوردم
نکنه کسی بره تو اتاقم و اون مدارکی که قایم کرده بودم رو ببینه
ای داد بیداد حالا چیکار کنم؟
پاک فراموش کرده بودم
استرس گرفتم باید به کلثوم بگم که بره اونارو برام‌بیاره
ولی ممکنه که کلثوم از دستم ناراحت بشه که چرا فضولی کردم‌
فکرم مشغول شد...
اون روز امیر خسرو هم برام ناهار اورد و هم شام
اما من احساس گناه داشتم، نکنه که امیر خسرو در حال خیانت به مهری باشه
حتی با فکر کردن بهش هم حالم بد میشد
اون دختر مظلوم خیلی گناه داشت خدا رو خوش نمیاد که خیانت ببینه
تصمیم گرفتم که با امیر خسرو جدی حرف بزنم به هر حال هم اون زن داشت هم من شوهر...
درسته که هیچ نشانه ای از مرد زندگیم بودن نداشت ولی به هر حال اسمش تو سجلم بود
دل دردم بهتر شده بود ولی همچنان خونریزی داشتم و کهنه میذاشتم که دوباره جایی کثیف نشه
به سختی از جا بلند شدم و از پنجره به بیرون چشم دوختم از اینجا میشد اتاق امیر خسرو رو دید
تاریکی همه‌جا رو فرو گرفته بود، من دیروز همین ساعت کجا بودم؟؟
با فکر کردن بهش تنم میلرزید، همینطور که فکر و خیال میکردم صدایی از بیرون شنیدم
در اتاق امیر خسرو باز شد با کلافگی مشتی به دیوار زد مهری اومد جلوی در چنگی به لباسش زد تا مانع رفتنش بشه امیر خسرو برگشت سمتش و دست مهری رو پس زد و یه چیزایی گفت که من نتونستم متوجه بشم....
بعد هم مهری رو هل داد داخل و درو کوبید
سیگارشو گوشه لبش گذاشت به سمت این اتاق نگاه کرد که سریع پشت پرده مخفی شدم
اینا چه مشکلی باهم داشتن؟
یادمه چندروز پیش هم شاهد گریه های مهری بودم
سریع برگشتم روی تختم و چند دقیقه بعد کلید تو قفل چرخید و در باز شد...
قامت رشید امیر خسرو تو چهار چوب در نمایان شد و زمزمه کرد
_بیداری؟
سری تکون دادم و گفتم
+سلام
درو بست و اومد داخل....
کتش رو به چوب لباسی روی دیوار آویزون کرد گوشه تخت با فاصله کمی نشست و لب زد
_بهترشدی؟
بوی عطر و سیگار با هم قاطی شده بود نفس عمیق کشیدم چه بوی خوبی داشت
+بله بهترم
_خوبه
آوازه گم‌ شدن تو تو همه جای آبادی پخش شده
امروز پدر مادرت اومده بودن اینجا
سیخ سرجام نشستم و گفتم
+چی؟پدر مادرم؟!
برای چی؟؟؟
_اومده بودن برای گلایه
مامانت شیون و زاری میکرد و می‌گفت دختر دسته گل منو سر به نیست کردین، نمیدونی چه قیامتی بود
از تعجب وا رفتم...مامان من؟؟
یه انسان چقد می‌تونه نامرد و دو رو باشه
لعنتیا شما بودین که پرتم کردین بیرون تا به قول خودتون خوراک سگ بشم

1401/10/09 12:26

#پارت_135

شما بودین که باهام مثل یه آشغال رفتار کردین
واقعا حاشا به غیرتتون که منو نصف شب تنها رها کردین
اونوقت حالا اومدین برای گلایه
خدایا من فقط به تو پناه میبرم از دست این شیاطین
نگاهمو از فرش و قالی های دستباف برداشتم و به امیر خسرو که محو تماشای من شده بود زل زدم
هر چقد بیشتر نگاهش میکردم احساس میکردم قبلا یه جا دیگه دیدمش
با دقت صورتش رو نگاه کردم، آره من مطمئنم که قبلا این چهره رو جایی دیدم
اما کجا؟
از وقتی که این خانواه رو شناختم امیر خسرو اینجا زندگی نمی‌کرد
اون هم بدون اینکه تکون بخوره یا حرفی بزنه بهم زل زده بود
میتونستم گرمای نگاهش رو حس کنم
انقد زیاد بود که انگار داشتم ذوب میشدم
بالاخره من کم اوردم سرمو زیر انداختم و با گوشه چادری که دور کمرم بسته بودم بازی کردم
گوشه های روسریمو مرتب کردم و گفتم
+ببخشید... میشه یه سوالی بپرسم؟
بدون اینکه خم به ابرو بیاره همینطور که بهم خیره شده بود زمزمه کرد
_آره بپرس
+چرا اومدی دنبالم و منو اینجا مخفی کردی؟
دنبال دردسر می‌گردی؟
من بدبختیم واگیر داره هر *** نزدیکم بشه بدبخت میشه
_من دوس دارم با تو بدبخت بشم
+منظورت رو نمی‌فهمم؟
حضور تو اینجار کنار من اصلا درست نیست...
آخرش که چی؟
من تا کی باید اینجا بمونم؟ پیدام میکنن
_قرار نیست اینجا بمونی
+یعنی چی؟
_یعنی اینکه فراریت میدم
+فراریم‌ میدی؟
تو؟
_آره من
+پس زنت چی میشه؟
مکثی کرد و گفت
_چقد چشمات خوشگله هرچقد نگاه میکنم سیر نمیشم
با سماجت گفتم
+پس زنت چی میشه؟
جدی نگاهم کرد و گفت
_من زن ندارم
+پس مهری
_اون زن من نیست
+پس چیته؟
_هیچی
+چرا باهات زندگی می‌کنه؟
_چون خودش خواست
+تو چی میخواستی؟
دقیق تر نگاهم کرد و به آرومی لب زد
_تورو
لال شدم
سرشو نزدیکتر اورد و گفت
_خیلی ساله که تورو می‌خوام
شاید میشه گفت از نوجوانی
خون تو مغزم یخ کرد، بدون اینکه پلک بزنم به چشماش نگاه میکردم
منه خنگ باز هم نمی‌دونستم اینجا داره چه اتفاقی می افته
آب دهنم رو قورت دادم انگار امیر خسرو هم منتظر جواب نبود....

1401/10/09 12:26

#پارت_136

_اولین بار نزدیک چشمه دیدمت
اون موقع کوچیک تر بودی
هر چند قدمی که برمیداشتی خسته میشدی و طبق رو می‌ذاشتی زمین چادرت رو مرتب میکردی و دوباره راه می افتادی
حتی چندین بار دیده بودم که چادرت مابین پاهات گیر میکرد نزدیک بود بخوری زمین
من هر روز از راه دور تماشات می‌کردم
خیلی دلم میخواست که بیام جلو و باهات حرف بزنم ولی میدونستم بچه ای چیزی از عشق نمی‌فهمی
صبر کردم که بزرگتر بشی
تمام دلخوشیم این بود که هر روز بیام و تماشات کنم، عاشقت شده بودم
میفهمی پریچهره؟
عاشقت شده بودم
نمی‌دونم چقد منتظر موندم یه سال؟
دوسال؟
ولی درست وقتی که با یه شاخه گل اومدم دیدنت تورو با اون پسره دیدم
اسمش چی بود؟
آها یوسف
دنیا رو سرم خراب شد باید چیکار میکردم؟
مقصر خودم بودم که درنگ کردم، برگشتم و قسم خوردم که فراموشت کنم
بعد هم به بهونه ی کار از این خونه رفتم....
مادرم و امیر بهادر اومدن دنبالم و مجبورم کردن برگردم من یه داستان عشق و عاشقی سر هم کردم و گفتم عاشق یه دختری شدم می‌دونستم که مادرم مخالفت می‌کنه
که همینطورم شد منم تو خونه دعوا راه انداختم و برای همیشه رفتم...
که بعد ها شنیدم که تو شدی عروس خونبس قلبم تیر کشید
چندباری از همسایه ها خبر رسیده که چقد زجر می‌کشی
تصمیم گرفتم برگردم همون روز ها بود که صاحب کارم سکته کرد و مرد
از دار دنیا یه دختر داشت به اسم مهری
یه انبار چوب بری داشت که اونم شریکی با برادرانش خریده بودن بعد از فوتشون هر *** سهم خودشو برداشت عموی بزرگ مهری بهش گفته بود که تو باید زن دوم پسر من بشی نه مادر داری نه پدر.... نه حتی یه برادر
پس درست نیست که تنها بمونی
مهری هم به من التماس کرد که مدتی نقش شوهرش رو بازی کنم تا بتونه از دست عموهاش خلاص بشه همین
این کل ماجرا بود
من هم شنیدم تو چقد داری عذاب میکشی برگشتم که نجاتت بدم
ولی مهری التماسم کرد انقد گریه و زاری کرد که مجبور شدم یه مدت سوری باهاش زندگی کنم
همه داستان همین بود
آب دهنش رو قورت داد بعد هم موتور فکش پت پت کنان خاموش شد‌..

1401/10/09 12:26

#پارت_137

به سختی لب زدم
+یعنی مهری الان؟؟
الان ...
_اره مهری الان به من نامحرمه....
پریچهره من نمی‌دونم چشماش چه رنگیه
نمی‌دونم قد بلنده یا نه
نمی‌دونم موهاش چه رنگیه کوتاهه یا نه
هیچی نمیدونم‌ ازش... هیچی...
صداش لرزید و ادامه داد
_حتی یه بار هم دستم به دستش نخورده
ولی من چند ساله با خاطرات تو زندگی کردم
چند ساله که هر شب تصویرت میاد تو ذهنم
من تو رو حفظم
میفهمی عاشقتم؟
می‌دونم یوسفو دوست داری می‌دونم عاشقشی....
با فکر کردن به این چیز ها قلبم به درد میاد پریچهره
دلم میخواد بمیرم، اگه من درنگ نمی‌کردم و پیش قدم میشدم شاید الان باهات ازدواج کرده بودم، لعنت به من.....
نمی‌دونستم باید چی بگم
حرف هاشو نمیتونستم هضم کنم
_الان هم مهری گیر داده که عقدم کن...
هرشب داد و بیداد و گریه
منم بهش میگم از اول قرارمون این نبود، من عقدت نمیکنم میتونم یه خونه تو همین آبادی بگیرم که زندگی کنی برای خودت دور از چشم عموت هات
ولی زیر بار نمیره البته که برام مهم نیست چون تعهدی نسبت بهش ندارم
من با امیر بهادر جنگ دارم ...
از هزار تا دشمن برام بدتره، *** فکر می‌کنه می‌خوام جایگاشو بگیرم در حالی که این عمارت و پول و ثروت برای من هیچ معنایی نداره
دستامو گرفت تو دستش و گفت
_دوست دارم
می‌دونم که برات سخته به منی که برادر شوهرت محسوب میشم اعتماد کنی و حرفام رو قبول کنی...
پریدم وسط حرفش و گفتم
+من به اجبار سر سفره عقد نشستم، به اجبار بله گفتم
امیر بهادر برای من غریبه اس
حتی اگه هزار بار هم اسمش بره تو سجلم باز هم غریبه اس برام
پلکی زد و گفت
_میفهمم
یکم دیگه صبر کن من از این خونه می‌برمت بیرون بهت قول میدم که نجاتت میدم
اشک تو چشمام حلقه زد
این مرد چرا با همه ی افراد این عمارت فرق داشت؟
چرا انقد با معرفت بود؟ چرا انقد مرد بود؟
وقتی چشمای اشکیمو دید در یک حرکت فاصله بینمون رو پر کرد سرمو رو سینه اش گذاشت
_گریه نکن که حاضرم بخاطرت دنیا رو به آتیش بکشم گریه نکن..
چند روز صبر کن یه خونه ردیف کنم یه آبادی خیلی دور تر از اینجا می‌برمت جایی که دست هیچکس بهت نرسه...
اونوقت اگه خواستی با من ازدواج کنی من تا آخر عمرم نوکرت میشم...
اما اگه نخواستی هیچ اصراری نمیکنم جوری میرم که انگار از اول نبودم، قول میدم..
فین فین کردم، انقد تعجب کرده بودم که مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم...
ای کاش مجبورم میکردن زن امیر خسرو بشم...
حداقل انقد عذاب نمی‌کشیدم.
به چشماش زل زدم اون‌هم‌ مثل من گریه کرده بود و چشماش قرمز بود
خواستم چیزی بگم که ...

1401/10/09 12:27

#پارت_138

خواستم چیزی بگم که گفت
_اگه میخوای مخالفت کنی الان چیزی نگو خواهش میکنم
+آقا راستش من ....
_خسرو
مکثی کردم و لب زدم
+چی؟
_از اسم امیر خسرو خوشم نمیاد..
ازاین به بعد دوست دارم خسرو صدام کنی
با خجالت سرمو پایین انداختم
سخت ترین کار دنیا این بود که بخوام کسی که تا همین چند روز پیش فکر میکردم مثل بقیه خطرناکه و یه جورایی ازش میترسیدم رو به اسم کوچیک صدا کنم پس ترجیح دادم که چیزی نگم
بعد از سکوت طولانی گفت
_چیشد؟ چرا حرفت رو نزدی؟
+میخواستم بگم که....
یعنی میشه کلثوم هم باهامون بیاد؟
_ببین پریچهره از نقشه ی فرار ما هیچکس،هیچکس نباید بویی ببره خب
کلثوم تو این خونه نقش مهمی داره اگه نصف روز نباشه همه چی بهم می‌ریزه
با ما نمیتونه بیاد چون خیلی زود متوجه نبودش میشن و میفرستن دنبالش
بغض کردم و گفتم
+یعنی من هیچوقت دیگه کلثوم رو نمی‌بینم؟؟
_صبرکن
بذا اول یه جای امن برای تو پیدا کنم بعدش کلثوم رو هم میارم پیش خودمون
حالا هم بگیر بخواب بیشتر از این فکر و خیال نکن
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم
_ببخشید...من‌...من یه سری وسایل تو اتاقم داشتم که اونا رو باید کنارم داشته باشم
+منظورت همون بقچه های لباسه؟؟
لازم نیست اونا رو با خودت بیاری اونا دیگه کهنه شده
_فقط اون لباس ها نبود یه سری چیزای دیگه ای هم بود
ابرویی بالا انداختم و رفتم تو فکر....
خسرو از کجا میدونست که داخل اون بقچه لباس کهنه است؟
انگار فکرمو خوند که گفت
_امروز مادرم اتاقت رو ریخته بود بیرون اون بقچه رو هم وسط حیاط باز کرد و تمام وسایلت ریخت زمین
میخواستن بذارن تو‌ آشغال ها که من لباس ها و بقچه رو برداشتم ولی دیگه نیازی به اونا نیستش
با بهت نگاهش کردم این چی گفت؟؟
گفت اتاقم رو ریخته بیرون‌؟
یعنی تمام اون مدارک رو پیدا کرده؟؟
خدای من چرا انقد من بدشانسم..
اون مدارک خیلی مهم بودن اون عکس ها اون گردنبند اون سجل ها....
باناراحتی به گل های قالی چشم دوختم بی شک جواهر اونا رو پیدا کرده اما برای اینکه کسی از گند کاریاش سر در نیاره بی سر و صدا برش داشته..
لعنت بهت...
خسرو که فکر میکرد بخاطر بیرون ریختن اتاقم ناراحتم گفت
_شرمنده ام ببخشید
+نه مهم نیست
بالاخره من عروس خونبسم
هیچ حق و حقوقی ندارم، دیگه عادت کردم به این همه بد بیاری و بدبختی
شاید باورت نشه ولی اگه چند روز راحت باشم تعجب می‌کنم، همیشه باید یه استرسی تو‌ وجودم باشه..

1401/10/09 12:27

#پارت_139

_دیگه نمیذارم استرس داشته باشی به مرگ خودم نمی‌ذارم، فقط من از این خونه ببرمت بیرون...
دیگه چیزی نگفتم بخاطر از دست دادن اون مدارک حسابی حالم گرفته شده بود
بوسه ای رو موهام زد و گفت
_برو‌ بخواب پریچهره‌...
هر چقد بیشتر به این مشکلات فکر کنی بدتر میشه
تو خیلی بیشتر از سنت میفهمی خودتو کنترل کن
از جا بلند شد و گفت
_من فردا میرم یه خونه پیدا کنم یه جای دور شاید چند روزی نباشم
کلثوم به جای من برات غذا میاره..
چرا انقد نگران شدم؟
چرا از اینکه چند روز نمیاد پیشم بغض کردم؟؟
با ناخونام بازی کردم و گفتم
+چند روز؟؟
_اره چند روز
زود بر میگردم، اون کمد گوشه ی دیوار خالیه اگه خطری احساس کردی اونجا قایم شو
از کنارم بلند شد و گفت
_مواظب خودت باش به محض اینکه برگردیم فرار میکنیم
من هم کنارش ایستادم و لب زدم
+من‌...
نمی‌دونم چطور باید ازتون تشکر کنم
من جونمو به شما مدیونم، منتظرت میمونم..
با محبت نگاهم کرد و گفت
_دلم برات تنگ میشه
وقتی دید جوابی ندادم نفس عمیقی کشید و گفت
_خداحافظ‌...
رفت و پشت سرش درو قفل کرد، دیگه منتظر جوابم نموند
.
.
چند روزی از رفتن خسرو می‌گذشت کلثوم غذامو میذاشت پشت در تقه ای میزد و می‌رفت
کلید رو هم داده بود به خودم چون جواهر میدونست که رابطه منو‌ کلثوم خوبه اونو زیر نظر گرفته بود که ببینه بیرون عمارت کلثوم میاد دیدن من یا نه..
نمیدونست که من بیخ گوششم
کلثوم می‌گفت مهری نه ناهار می‌خوره و نه شام فقط کز کرده یه گوشه و داره گریه میکنه...
امیر خسرو هم رفته به محل کار قبلیش برای یه سری حساب و کتاب
از اینکه قرار بود از این خونه ی لعنتی خلاص بشم خیلی حس خوبی داشتم اما از طرفی استرس یک لحظه امونم نمی‌داد...
نمیدونم چرا انقد از نبود خسرو ناراحت بودم.

1401/10/09 12:27

#پارت_140

به خودم تشر زدم
+چیه چخبرته دختر تا دو تا قربون صدقه و محبت دیدی از خود بی خود شدی....
تو هنوز یاد نگرفتی که نباید به هر کسی اعتماد کنی؟؟
هنوز یاد نگرفتی که همون بره دیروزی می‌تونه گرگ بشه؟؟
اونا که هم خونت بودن پدر مادرت بودن تورو بزرگت کردن اینجوری بهت نارو زدن با بی رحمی تمام و به بدترین شکل ممکن ولت کردن از خونشون پرتت کردن بیرون فقط به خاطر منافع خودشون
اونوقت تو از بقیه توقع داری؟ آخه چطور ممکنه؟
تو چرا انقد ساده ای؟ یکم‌ به خودت بیا
چرا انقد زود سست میشی؟
ولی اون چشم‌های نافذ دروغ نمیگن میگن؟
چرا قلبم جز آرامش چیری از خسرو دریافت نمی‌کرد
چرا احساس بد نسبت بهش نداشتم؟
مگه این مرد هم پسر جواهر نبود؟
پس چرا با من مهربون بود؟ چرا تو تیم من بود؟
جز این بود که من یه دختر بچه ای بودم که از سن کم از دنیای بچگی خودم خدافظی کردم و عروس خونبس شدم
جز این بود که مادرم هیچوقت برام مادری نکرده بود و فقط حرف مردم براش مهم بود که بقیه در مورد ما چی میگن؟
جز این بود که من مملو از عقده و کمبود بودم؟
روز های که همسن و سالهام رو پشت بوم خونه هاشون عروسک بازی میکردن من تو گرمابه داشتم زلیخا رو میشستم
شب هایی که کنار هم می‌خوابیدن و از عروسک مورد علاقشون حرف میزدن و ستاره ها رو میشمردن من نصف شب تو سرمای هوا تک و تنها کنار چشمه پتو میشستم
اونا با خنده میخوابیدن و من با گریه
اگه اونشب خسرو نمیومد دنبالم چه بلایی سرم میومد؟
برای کی مهم بودم مگه؟
فوقش اینه که میگفتن مرده
بود و نبود من برای هیچکس تو این دنیا فرق نداشت، پدر مادرم برای اینکه مردم فکر کنن که خیلی منو دوست دارن اومدن یه نمایش چند دقیقه ای بازی کردن و رفتن
الانم درگیر عروسی گل اندامن
من از اولشم هم سیاه بخت به دنیا اومدم همیشه من قربانی شدم وقتی می‌رفتیم چشمه خودم دو برابر کار میکردم که فقط یکی خاطر خواه گل اندام بشه
بچمو‌ از دست دادم تا عروسی گل اندام خراب نشه
زیر بار هزار تا تهمت و کتک رفتم تا جواهر دستش رو نشه
عروس خونبس شدم تا داداشم اعدام نشه
ولی این داستان نیست ...
این زندگی منه
شاید اگه اون اتفاقات نمی افتاد و اون بچه سقط نمیشد هیچ کدوم از بلا هایی که حتی تو خوابم نمی‌دیدم سرم نمیومد....
چرا سکوت کردم؟
چون می‌ترسیدم از کتک خوردن از سیلی خوردن میترسیدم
وقتی چهره غضبناک کسی رو می‌دیدم نا خودآگاه لال میشدم به جای اینکه حرف بزنم گریه میکردم و التماس میکردم که کتکم نزن.

1401/10/09 12:28

#پارت_141

ولی کی جای من بود؟ به خداوندی خدا قسم هر کی جای من بود کم می‌آورد از غصه دق میکرد و میمیرد ....
زندگی من مرگ آرزوهام بود...مثل مرگ خاکستر
هوای دلم همیشه ابری بود مثل روز های پاییزی
دلم همیشه تنک بود...مثل غروب جمعه
دیگه دلم برای هیچکس نمی لرزید...
با دیدن هیچکس ضربان قلبم نمی‌رفت بالا
این بود اون دنیای آدم بزرگا؟
چرا وقتی بچه بودم همیشه آرزو میکردم که زودتر بزرگ بشم؟خدایا فقط اون آرزومو شنیدی؟
چرا براورد اش کردی؟؟چرا نذاشتی بچگی کنم؟!
چطور دلت میاد منو اینجوری ببینی و دلت نسوزه؟؟
انقد تو زندگیم خلأ داشتم که محبت های خسرو به دلم می‌نشست
انقد بی *** بودم که حاضر شدم به پسر جواهر اعتماد کنم
چاره ایم داشتم مگه؟؟
اگه همین الان در این اتاق لعنتی رو باز میکردم و فریاد می‌کشیدم تمام کثافت کاری های جواهر رو همه جا جار میزدم چیری عوض میشد؟ کسی باور می‌کرد؟
هوم؟! کسی باور می‌کرد؟؟
فوقش اینه که دوباره تا سر حد مرگ کتک میخوردم ولی فرقش اینه که جواهر هر طور که شده سر به نیستم میکرد و از شرم خلاص میشد و دوباره به کارهاش ادامه میداد...
میگن دنیا دار مکافاته
من دارم تقاص کدوم گناهم رو‌پس میدم؟؟
مگه به خواست خودم به دنیا اومدم؟
پس چرا جواهر تقاص پس نمی‌داد؟
چرا زلیخا تقاص پس نمی‌داد...هر روز جوون تر از روز قبل میشد..
هر روز حمام میکرد لباس های اعیونی میپوشید و سرخاب سفید میزد
اما من اصلا یادم نمیاد آخرین باری که حمام کردم کی بوده برای اینکه بیشتر از این بوی عرق ندم با پارچه نم دار شب هام بدنم رو تمیز میکردم
گاهی وقتا مجبور بودم لباس های چرک و کثیفم رو دوباره و سه باره بپوشم چون جواهر اجازه نمی‌داد لباس های خودم رو کنار لباس ها و ملحفه ها و ظرف هاشون بشورم
می‌گفت تو بوی گوه میدی حالم ازت بهم میخوره حق نداری تو بشقاب های گرون قیمت غذا بخوری باید از ظرف های خدمتکار ها استفاده کنی
شاید شنیدن و خوندن این حرف ها راحت باشه اما جای من نیستی که ببینی وقتی باهات مثل یه حیوون رفتار میکنن چه احساسی داره
من همه ی اینا رو با گوشت و خونم از ته وجودم احساس کردم و سوختم و دم نزدم ریختم تو خودم و بروز ندادم
حالا رسیدم به شبی که چشم‌انتظار پسر جواهرم که بیاد نجاتم بده
احمقانه بود ولی دلم براش تنگ شده بود چرا؟؟
چون اون تنها کسی بود که منوآدم حساب میکرد
تنها هم صحبتم بود طبیعی بود که جذبش بشم بخاطر رفع تمام کمبود هام
بغضم رو قورت دادم چقد سنگین شده بود...

1401/10/09 12:28

#پارت_142

در تمام مدتی که برای بار هزارم زندگیم رو مرور میکردم حتی یه قطره اشک هم نریختم
سنگین تر از تمام بغض هایی که تا الان داشتم...یه غمباد تو گلوم جمع شده بود نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم
چرا دیگه گریه نمیکنم برای یوسف؟
چرا چهره اش کم‌کم داره از خاطرم محو میشه...
اما نه اون برای همیشه تو قلبم میمونه...زخمش هیچوقت خوب نمیشه
میگن هیچ عشقی تو دنیا مثل عشق اولی نیست
رابطه منو یوسف عشق نبود یه چیزی فراتر از عشق بود یه چیزی که فقط تو افسانه ها میشه پیدا کرد....همیشه تو حسرتش میمونم
حتی اگه صد سال هم بگذره من باز هم چشم های عسلیش قد و قامت بلندش...بوی عطرش هیچوقت از خاطرم پاک نمیشه
گریه کن پریچهره...گریه کن که خالی بشی
خدایا میشه خودم زندگیمو انتخاب کنم؟
هیچی نمی‌خوام همین لباس های کهنه و پارمو می‌خوام...دوست دارم همیشه گرسنه باشم و غذام کم باشه
اما در عوض یه مادر مهربون می‌خوام مادری که دوسم داشته باشه
برام مادری کنه مادری که سرمو بذارم رو سینه اش و خالی کنم این قلب ِ آکنده از درد
خالی کنم این غمبادو که هر کاری میکنم سر باز نمیکنه
به جز مادرم فقط یوسفو می‌خوام
حاضرم از صبح تا شب کار کنم زحمت بکشم اما فقط این دو نفرو تو زندگیم داشته باشم ....
حتی شده برای مدت کوتاهی احساس کنم واقعا خوشبختم بعدش دیگه بمیرم همین
زندگیم کوتاه باشه ولی همون‌طور که خودم می‌خوام
نمیشه؟
بازم بغضمو قورت دادم کلثوم چرا نمیای؟
کاش تو مادر من بودی کاش من دختر تو بودم
هر جا کم میوردم با اون لهجه شیرینت میگفتی دورت بگردم من مادر....
آخ مادر
خدایا اصن یوسفو نمی‌خوام فقط یه مادر مهربون می‌خوام یعنی اینم نمیشه؟؟؟
پس چرا منو آفریدی؟ که حسرت بخورم؟؟
شب از نیمه هم گذشته بود کلثوم بیا که شاید با حرفات سر باز کنه این بغض سمج که ول کنم نیست داره ذره ذره جونمو می‌گیره....
بیا که قلبم انقد سنگینه که ضربانش کند شده
نه....نه کلثوم نیا بذار همینجا با این اندوه بی پایان سر کنم...
بذار تا صبح این غم و غصه بیفته به جونم و مثل خوره از درون داغونم کنه بعدش سرمو بذارم زمین و بمیرم....
اگه مردم برام گریه می‌کنی کلثوم؟
برام سیاه میپوشی؟؟ برام زجه می‌زنی؟ آخه کسیو ندارم که بالا سر قبرم برام اشک بریزه!
اما تو هستی مگه نه؟ تو هستی که برای بی کسیم اشک بریزی...تو هستی که با به یاد اوردن دست و پای یخ زدم صورت کبودم و رنگ و روی پریده ام و شکم همیشه گرسنه ام اشک بریزی؟؟
تو هستی که بخاطر نامهربونی پدر مادرم اشک بریزی؟؟
وقتی مردم برام مادری می‌کنی کلثوم؟؟

1401/10/09 12:28

#پارت_143

ولی نه....آخه مگه برای چند نفر مهم بودم بالا سر قبرم جمع بشن؟؟
یه جا تو همین حیاط تو‌باغچه خاکم میکنن...
شایدم چندین دختر بی گناه رو مثل من تو این باغچه خاک کردن...کی براشون گریه کرده؟ منم یکی مثل اونا...
ولی خدایا من که مردم باهات حرف دارما...
می‌خوام ببینم چطور امشب که برام صبح نمیشه طاقت میاری و به درد و دل هام که دل سنگو آب می‌کنه گوش میدی؟
هوم، چطور میتونی؟
خدایا میشه منو با یوسف دوتایی دفن کنن؟
میشه عمرمون باهم تموم بشه و به جای اینکه تو لباس سفیدم عروسیم بغلش کنم تو کفن در آغوشش باشم؟
تقه ای به در خورد
همه جا تاریک بود
حتی حوصله نداشتم فانوس گوشه اتاق رو روشن کنم
اونشب حتی شام هم نخورده بودم
با چشمای خستم به در نگاه کردم حتما کلثومه
با اشتیاق از جا بلند شدم و آروم کلید رو تو قفل چرخوندم و‌درو باز کردم
قدمی به عقب برداشتم و کنار پرده ایستادم...
_پریچهره؟ اینجایی؟
خسرو بود
آب دهنم رو قورت دادم در اتاق رو بست
تو تاریکی منو نمیدید آروم لب زدم
+من اینجام
به سمتم برگشت ...فاصله اش باهام زیاد نبود...
اما تونست بغض و ناراحتی رو تو صدام تشخیص بده به سمتم حرکت کرد...
فراموش کردم که من کجام و اون کجا...
فراموش کردم که من کیم و اون کیه
فراموش کردم که من چه جایگاهی دارم و اون چه جایگاهی
سرمو انداختم پایین دستمو رو گلوم گذاشتم نفس هام تنگ شده بود
توانایی قورت دادن بغضم رو نداشتم حرف زدن برام سخت ترین کار دنیا بود
رو به روم ایستاد دست سردش رو چونه ام گذاشت و فشار آرومی بهش داد سر بلند کردم...
چشماشو دیدم که مثل همیشه مملو از صداقت و راستی بود ...تو اون تاریکی دودو میزد
آروم زمزمه کرد
_سلام
جواب ندادم...یعنی توانایی جواب دادن نداشتم....
_خوبی؟ من برگشتم‌
فقط نگاهش میکردم مثل یه مجسمه
مجسمه ای که از درون تو خالیه با کوچیک ترین‌ ضربه تیکه تیکه میشه
فرو می‌ریزه....می‌شکنه منم آدمم
منم قلب دارم...ولی قلب پاره پاره شده
نمی‌دونم چی تو نگاهم دید که گفت
_خوبی؟
چرا چشمات اینجوریه؟؟
با صدای لرزون لب زدم
+چجوریه؟
رد نگاهش کشیده شده رو یقه لباسم که سعی داشتم آزادش کنم بلکه راه تنفسم آزاد بشه
فهمید که حالم خرابه
فهمید که اگه گریه نکنم قلبم از شدت اندوه وایمیسه
دستشو دور صورتم قاب گرفت خم شد جلو لب های داغشو چسبوند رو پیشونیم و گفت
_قربون دل کوچیکت بشم
چرا انقد نگاهت غم داره؟
هوم؟
سرشو به سرم چسبوند نفس هاش خورد تو صورتم و ادامه داد
_دلت گرفته؟
آره؟
خودشو عقب تر کشید و...

1401/10/09 12:29

#پارت_144

دستشو نوازش وار رو گونه ام کشید
من عادت به نوازش نداشتم.عادت کرده بودم که بدترین کتک ها رو بخورم
این گونه ها نوازش رو نمی‌شناختن ولی به سیلی های هر روزه عادت کرده بودن
_تمام خوشیات مال خودت...
اما من نمیذارم تنهایی غصه بخوری
زل زد تو چشمام و گفت
_دلت تنگ شده؟
سری به نشونه تایید تکون‌دادم
_بخاطر رفتار پدر مادرت ناراحتی؟
بغضمو‌ قورت دادم، خسرو بلد بود چطور با کلمات بازی کنه که من تمام غصه هام یادم بیفته و بغضم سر باز کنه
_تنها و بی کسی؟؟؟
اشک تو چشمام حلقه زد و با تیر خلاصی که زد یهو هجوم اشک رو تو چشمام احساس کردم
_دلت مامان میخواد؟؟
بلند هق زدم
انقد بلند که خسرو ترسید
انقد بلند که انگار صدای گریه هام رسید به عرش خدا
تند تند نفس میکشیدم
خسرو با بغض گفت
_گریه کن
بیا دوتایی برای این زندگی گریه کنیم
سرمو تو آغوشش گرفت و خالی کردم این قلبی که پر از درد شده‌بود...سیاه شده بود
بالاخره سر باز کرد این بغض لاکردار
_الهی من بمیرم برای تنهاییات
چرا کسی نیست که باهاش درد و دل کنی؟
بلندتر از قبل هق زدم گلوم خراش برداشته بود
دستامو دور کمرش حلقه کردم و سفت بغلش کردم گوشم با صدای ضربان قلبش کر شد
بوی عطرش رو استشمام کردم لباسش بخاطر گریه هام خیس شده بود
دستشو نوازش وار رو موهام کشید و یه دفعه شونه هاش لرزید
اونم گریه میکرد بخاطرم؟
اونم دلش می‌سوخت برام؟
انقد گریه کردم که به سرفه افتادم با عجله منو رو تخت نشوند و یه لیوان آب برام ریخت گرفت جلوی دهنم و به زور به خوردم داد
اشکامو با دستاش پاک کرد موهامو مرتب کرد با یه دستش کتفم رو ماساژ داد وبا یکیش دست لرزونم رو گرفت و بوسید
هق هقم قطع شده بود و سکسکه گرفته بودم
دوباره لیوان رو جلوی دهنم گرفت چند قلوپ آب خوردم....نفس عمیق کشیدم...
دیگه خبری از اون بغض نبود
قلبم خالی شده بود حالم خوب شده بود، سبک شده بودم
_خوبی؟
سرمو بلند کردم به چشماش نگاه کردم که گفت
_چشماشو ببین
چقد خوشگله
دیگه نبینم نگاهت غم داشته باشه مگه من مردم
با صدای لرزون گفتم
+خدا نکنه تو تنها کسی هستی که من دارم خسرو
مات و مبهوت به لب هام نگاه کرد چندین بار پلک زد و گفت
_چی؟؟نشنیدم
میشه یه باردیگه بگی؟
ریز خندیدم و گفتم
+تو تنها کسی هستی که من دارم خسرو
بلند قهقهه زد دستامو غرق بوسه کرد یهو وسط خنده گریه اش گرفت سرشو رو شونه ام گذاشت و هق زد
درکش میکردم چون خودم عاشق بودم می‌دونستم که عاشقی بد‌دردیه
_میشه دوباره بگی چی گفتی؟
من نشنیدم پریچهره؟

1401/10/09 12:30

#پارت_145

دستاشو گرفتم تو چشماش زل زدم و شمرده شمرده گفتم
+تو.تنها.کسی .هستی.که...من...دارم..خسرو
با چشمای های سرخش نگاهم کرد با صدای تو دماغی در حالی که می‌خندیدم گفتم
+دیونه گریه نکن چشاشو نگا مرد که گریه نمیکنه
او هم با صدای تو دماغی خندید اشکاشو با گوشه آستینش پاک‌کرد و گفت
_خیلی حرفت یهویی بود شوکه شدم
برای اینکه بحثو‌ عوض کنم گفتم
+خونه چیشد؟
پیدا کردی؟
یه لیوان آب خورد صداشو صاف کرد و گفت
_اره پریچهره خونه هم پیدا کردم همه چیز مرتبه فقط بایدمهری رو هم جا به جا کنم پس فردا صبح زود قبل از اذان باید حرکت کنیم
موی تنم سیخ شد
حرفش ناگهانی بود صاف سر جام نشستم و گفتم
+چی؟ پس فردا؟!
_چرا تعجب کردی؟
وقتی که همه چیز حاضره باید هر چه زودتر بریم وگرنه متوجه حضورت تو‌این خونه میشن دیگه فرصت زیادی نداریم
سری تکون دادم و منتظر بقیه جمله اش شدم
استرس بند بند وجودم رو احاطه کرده بود تو همون چند دقیقه بدنم خیس عرق شد انگار که یه کاسه آب داغ رو سرم ریخته باشن....
وقتی دیدم سکوت کرد گفتم
+مهری چی میشه؟
_نمیدونم
وظیفه من این بود که مهری رو از اون شهر بیارم بیرون و بقیه فکر کنن که مهری ازدواج کرده
یه خورده پول بهش دادم یه خونه هم اون سمت آبادی خیلی دور تر از اینجا براش پیدا کردم فردا شب میبرمش تو اون خونه
+در مورد ما که چیزی بهش نگفتی؟
_نه اصلا خیالت راحت
از جا بلند شد کت بزرگش رو در اورد و آویزونش کرد کنارم نشست و گفت
_اشکالی نداره اگه من امشب اینجا تو این اتاق بخوابم؟
سری به نشونه نه تکون دادم و لب زدم
+نه اشکالی نداره
_خیلی خسته ام امروز بکوب تو‌مسیر بودم فقط برای اینکه بتونم قبل از اینکه بخوابی ببینمت
دلم برات تنگ شده بود
این مدت خوب غذا خوردی؟
+آره کلثوم خیلی هوامو داشت امشب نمی‌دونم چرا نیومد
_من‌تو‌حیاط دیدمش وقتی که فهمید من دارم میام پیشت رفت که بخوابه
پلک های منم داشت سنگین میشد خمیازه کشیدم و گفتم
+من خیلی خوابم میاد بخوابیم؟
_آره منم
خودمو عقب تر کشیدم سرمو‌رو بالشت گذاشتم و دراز کشیدم نمی‌دونم چرا اصلا ذره ای معذب نبودم انگار که سالهاست میشناسمش زیر چشمی نگاهم کرد و گفت
_من قبل از اذان میرم که کسی نبینه
+باشه
بدون اینکه لباسش رو عوض کنه با فاصله زیادی از من دراز کشید و دستمو سفت تو دستش گرفت
انگار یه دیوار بزرگ بینمون کشیدن
چقد‌حس خوبی از این‌مرد می‌گرفتم
نجابت و پاکی رو می‌شد تو تک‌تک رفتار هاش دید...
آخرین چیزی که شنیدم این بود
_ فردا وسایلت رو حاضر کن‌‌.نیمه شب راه می افتیم شب بخیر...

1401/10/09 12:30

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پریچهر

1401/10/09 12:30

#پارت_146

اونشب قبل از اینکه بتونم به چیزی فکر کنم خوابم برده بود و صبح هم با خوردن نور از پنجره اتاق تو‌چشمم بیدار شدم...
به جای خالی خسرو نگاه کردم
اصلا متوجه رفتنش نشده بودم
صدا های بیرون نشون‌میداد که اهالی عمارت بیدار شدن
منتظر کلثوم بودم
من دل خوشی از این آبادی و عمارت و آدماش نداشتم
تنها دلخوشی من کلثوم بود در واقع میشه گفت تنها کسی که بهم کمک کرد سنک صبورم بود اون بود
فکر اینکه خسرو کلثوم رو هم از اینجا فراری میده کمی آرومم میکرد وگرنه من اصلا نمیتونستم برای همیشه از کلثوم جدا بشم بدجوری بهش وابسته شده بودم
با تقه ای که به در خورد از جا پریدم حتما کلثوم بود که برام صبحانه اورده ‌بود..
با دیدنش از لای پرده خوشحال شدم کمی جلو تر رفتم و گفتم
+کلثوم بیا تو
با نگرانی به اطراف نگاه کرد و گفت
_باید برم ممکنه کسی بیاد خانوم جان
+فقط چند لحظه کوتاه
سری تکون داد و اومد داخل
آغوشش رو برام باز کرد
سرمو‌ رو سینه اش گذاشتم باز هم بغض کردم کلثوم جای نداشته ی مادرم رو برام پر کرده بود
با صدای لرزون گفتم
_کلثوم من و خسرو فردا صبح میریم‌
وحشت زده سرمو از سینه اش جدا کرد دستاشو‌دور صورتم قاب کرد و گفت
+چی؟چی گفتی؟
سکوت کردم
در کسری از ثانیه حالش از این رو به اون رو شد اشک تو چشماش حلقه زد و گفت
_کجا میری مادر؟
سر صبحی داری با من شوخی میکنی دیگه مگه نه؟
امیر خسرو خودش زن داره
تمام حرفامو ریختم تو چشمام و بهش زل زدم از نگاهم فهمید که شوخی نیست
سرشو انداخت پایین و قطره قطره اشک ریخت یهو بغلم کرد و هق زد
نتونستم خودمو نگه دارم بغضم شکست به سختی گفتم
+کلثوم توروخدا گریه نکن رفتنو برام سخت نکن
_خانوم جان دلم برات تنگ میشه بهت نمیگم نرو چون این خونه نحسه
هر *** بیاد توش طالعش سیاه میشه برو و خودتو خلاص کن
دلم‌برات تنگ میشه
+من بیشتر...
تو چشمام زل زد و گفت
_تورو مثل بچه ی نداشتم دوست دارم
+و من تورو جای مادری که برام هیچوقت مادری نکرد...
هیچوقت خوبیات یادم نمیره کلثوم هیچوقت..
_خانوم جان تو میری و من با خاطراتت اینجا می‌مونم
+خسرو می‌گفت بعد یه مدت که ما جا به جا شدیم میاد دنبالت
تو هم میای پیشمون
سری تکون داد و گفت
_پسر جواهر میاد دنبال من؟
سکوت کردم
حق داشت...
من هم قبل از اینکه خسرو رو بشناسم به همین چشم بهش نگاه میکردم
فین فین کرد و گفت
_کی میخواین برین؟؟
+قبل اذان صبح
_شب میام پیشت هر طور که شده میام

1401/10/09 12:34