The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_147

اینو گفت و بدون اینکه به چشمام نگاه کنه دستاشو از تو دستم بیرون کشید و از در رفت بیرون
میدونستم که نمی‌خواست بیشتر از این به این حال خرابم دامن بزنه
پس ترجیح داد هم خودش تو تنهاییش گریه کنه و هم من
اونروز از صبح تا شب نتونستم چیزی بخورم هر کاری میکردم از گلوم پایین نمی‌رفت
کار آسونی نبود
البته که من چیزی برای از دست دادن نداشتم ولی ممکن بود برای خسرو گرون تموم بشه مدام افکار منفی میومد تو سرم و مثل خوره افتاده بود به جونم دل‌پیچه امونم نمی‌داد حالم لحظه به لحظه بدتر میشد
کاش یکی بود آرومم میکرد
من همیشه حالم رو مدیون آدم های اطرافم بودم اگه اونا باهام خوب بودن من هم حالم خوب بودو اگه باهام بد رفتار میکردن من هم حالم رو به وخامت می‌رفت
از یه دختر بچه نمیشه بیشتر از این انتظار داشت
بالاخره هوا تاریک شد
لحظه شماری میکردم که کلثوم بیاد اما نیومد چشمم به در خشک شد با هر صدایی از جا میپریدم و مشتاقانه به در نگاه میکردم اما خبری نبود
خدایا کی تموم میشه این عذاب و استرس
خونه تو تاریکی فرو رفته بود حتی اتاق خسرو هم کامل تاریک بود برخلاف هر شب که فانوس تا نیمه های شب روشن میموند
طول اتاق رو برای هزارمین بار طی کردم بارها و بارها دراز کشیدم که بخوابم اما انگار که کسی دستشو رو گلوم گذاشته و خفم می‌کنه
با کلافگی بلند میشدم و ترجیح میدادم که بیدار بمونم
ساعتها به کندی می‌گذشتن و من هنوز هم چشم انتظار کلثوم بودم...
رفتم به شبی که با یوسف وعده کرده بودیم که فرار کنیم اون موقع این همه بلا سرم نیومد بود و استرسم کمتر از الان بود...
ولی اینجا انقد بدبختی دیده بودم بهم ثابت شده بود که رو ‌پیشونیم نوشتن سیاه بخت
با صدای در از خاطرات تلخم بیرون اومدم با دیدن خسرو با استرس پوفی کشیدم اومد جلو و با صدای خیلی آرومی گفت
_پریچهره خوبی؟؟
+خیلی استرس دارم
کلثوم کجاست؟؟
_نمیدونم از بعد شام ندیدمش
+یعنی چی؟
اون گفت که شب میاد پیشم‌...زدم زیر و گریه و گفتم
+من تا وقتی که کلثوم رو نبینم هیچ جا نمیام
خسرو اومد نزدیکم دستامو گرفت و سعی کرد با حرفاش آرومم کنه
_هیس گریه نکن..
اصلا زمان زیادی نداریم قبل از اینکه خدمتکار ها بیدار بشن باید بریم
با سماجت دستاشو پس زدم و نالیدم
+توروخدااا برو کلثومو بیار خسرو
التماست میکنم
_پریچهره یه لحظه به من نگاه کن
مادرم کلثوم رو زیر نظر گرفته ممکن الان هم نزدیک اتاقش کسی کشیک بده و منو ببینه اونوقت دردسر میشه برامون

1401/10/09 12:34

#پارت_148

خودمو زده بودم به نفهمی
فقط میخواستم ببینمش به هر قیمتی که شده
از کنارش رد شدم و رو‌ تخت نشستم و شروع کردم به گریه کردن مثل دختر بچه ای که مامانش رو میخواد
خسرو پوفی کشید دستشو تو موهاش فرو کرد
شروع کرد به قدم زدن تو اتاق مدام رو به روم می ایستاد تا چیزی بگه ولی بیخیال میشد
بعد از چند دقیقه اومد‌ جلوی پام‌ زانو زد وبا آرامش گفت
_پریچهره مگه تو به من اعتماد نکردی هوم؟
سرمو بلند کردم با آستین زمخت و پاره ی لباسم اشکامو پاک کردم و سری به نشونه ی آره تکون دادم که گفت
_خیله خب، مگه من بهت قول ندادم که کلثوم رو هم میارم پیش خودمون؟
چرا انقد لجبازی می‌کنی عزیزم کلی زمان از دست دادیم باید خیلی زود بریم من با کلی آدم هماهنگ کردم که ما رو تا شهر برسونن اگه دیر بشه اونا میرن
با التماس زل زد تو چشمام و ادامه داد
_میشه بلند شی بریم؟
انگشت کوچیکش رو به نشونه ی قول بالا اورد و گفت
_بیا قول بدیم، بخدا کلثوم‌رو میارم..
از اینکه مثل یه بچه داشت منو به زبون می‌گرفت خندم گرفت انگشت کوچیکموگرفتم جلوش گل از گلش شکفت بهم قول داد و دستمو بوسید از جا بلند شدم که گفت
_لباست نازکه
کت نداری؟
+نه ندارم هر چی هست همیناییه که پوشیدم
کتش رو در اورد و گفت
_بیا اینو‌ بپوش
+نه نه تو مریض میشی
با سماجت و بی توجه به حرفم کتش رو برام‌ پوشوند...در اتاق رو باز کرد و با دقت به اطراف نگاه کرد
آخ کلثوم...مادر مهربونم
میخواستم تمام حقیقت هایی که میدونستم رو بهت بگم ولی نتونستیم حرف بزنیم
کاش در مورد مدارک ها صبح باهاش حرف میزدم ولی اصلا وقت نشد
بغضمو‌ قورت دادم
_بیا بریم کسی نیست
با ترس و لرز اولین قدم رو برداشتم دستمو تو دستش گذاشتم و از اتاق اومدیم بیرون
باد سردی میپیچید موی تنم سیخ شد
خسرو انقد قد بلند و هیکل بود که من به راحتی میتونستم پشتش قایم بشم
برگشت سمتم کنار پام زانو زد زل زد تو چشمام و با صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت
_هر جای مسیر اگه کسی ما رو دید فرار کن
اونطرف آبادی یه پیرمرد با ماشین منتظر وایساده
هوا انقد سرد بود که موقع حرف زدن از دهنش بخار میومد بیرون
پریدم وسط حرفش و گفتم
+چی داری میگی من بدون تو هیچ جا نمیرم
_گوش کن، شوخی نیست جدی دارم میگم
حرفامو خوب به خاطر بسپار اگه زمانی اتفاقی افتاد یا مشکلی پیش اومد تو برو باشه؟؟
+خسرو من میترسم توروخدا از این حرفا نزن
چشماش تو اون تاریکی از همیشه شفاف تر بود

1401/10/09 12:34

#پارت_149

_من حواسشونو پرت میکنم از پشت چشمه باید بری
متوجه شدی چی میگم؟
+آره
دوباره به اطراف نگاه کرد و گفت
_آماده ای؟
+آره
از جا بلند شد دستشو گرفت سمتم و گفت
_دستتو بده به من و پشت سرم راه بیا فقط صدایی ازت در نیاد
+باشه
آب دهنم رو قورت دادم دستمو تو دستاش گذاشتم پاورچین پاورچین کنار دیوار حرکت می‌کرد تا اینکه وارد حیاط اصلی عمارت شدیم زیر پله های ایوون نشست و نفس راحتی کشید دستام یخ کرده بود گرفتم جلوی دهنم و ها کردم ...
چند لحظه بعد با دیدن کلثوم که وارد اتاق خودش میشد نیم خیز شدم و بی توجه به شرایط گفتم‌
+کلث...
دست خسرو از پشت نشست رو دهنم و صدام خفه شد
لباشو چسبوند به گوشم و زمزمه کرد
_داری چیکار می‌کنی میخوای همه رو بیدار کنی؟؟
سرمو به طرفین تکون دادم و یه چیزایی گفتم که چون دستش رو دهنم بود شبیه اصوات نا مفهوم پخش شد
_پریچهره میخوای سر جفتمون‌ رو به باد بدی تورو خدا ساکت باش همه بیدار میشن
دهنم رو بستم
تو دلم گفتم ای *** داری چه غلطی می‌کنی چرا انقد نفهمی مگه همین الان بهت نگفت ساکت شو
وقتی که دید من سکوت کردم دستش رو برداشت خواست از جا بلند شه که با دیدن یه سایه پشت سرش دستشو گرفتم و اشاره کردم که بشینه
انگار کسی میخواست از پله ها بره بالا و درست در چند قدمی ما ایستاده بود
ضربان قلبم رفت بالا
احساس میکردم که صدای نفس هامو همه می‌شنون
با وحشت به خسرو زل زده بودم
+تیمور تویی؟
با صدای جواهر بند دلم پاره شد نزدیک بود پس بیفتم خسرو که متوجه حال خرابم شده بود دستمو‌ گرفت و خیلی آروم بوسید سعی کرد بهم آرامش بده
_سلام خانوم
+چرا اینقدر دیر اومدی؟؟
نیمه شب منتظرت بودم
من این صدا رو خوب میشناختم این....این صدای همون دعا نویس بود
+ببخشید نگهبان ها امشب بیدار بودن تازه الان خوابیدن من از سرشب بیرون منتظرم
+خیلی خب
دیگه الاناست که اذان بشه خدمتکار ها بیدار میشن نمیشه بریم تو اتاقم
_امری داشتی که فرستادین دنبالم؟
+آره ...
سکوت کرد انگار که چند قدم به جلو برداشت و گفت
+می‌خوام یه دعا برام بنویسی همین الان
_دعای چی؟
+دعای.....

1401/10/09 12:34

#پارت_150

+دعای زبان بند
_خانوم من که اون دعا رو چند سال پیش برای امیر بهادر نوشتم
+آره می‌دونم امیر بهادر مثل بره است برای اون یکی می‌خوام...
_امیر خسرو؟
+آره
خسرو ناباورانه به من نگاه کرد و دستشو مشت کرد
من هم مات و مبهوت به حرفایی که شنیده بودم فکر میکردم...
پس دلیل اینکه امیر بهادر انقد به حرف مادرش بود این بود؟؟
صدای باز شدن چیزی بعد هم خش خش کاغذ اومد
خسرو با کلافگی به هوایی که داشت روشن میشد نگاه‌ کرد میدونستم که خیلی دیر شده
+تیمور بجنب دیگه
الان هوا روشن میشه
_چشم خانوم اجازه بدید
+اینو باید چطور استفاده کرد؟
قبلی رو گذاشتم تو بالشت اون دختره پاپتی پیداش کرد کم مونده بود پته مون رو بریزه رو آب با هزار بدبختی جمعش کردم اینو یه جور دیگه بنویس..
_ یکیشو وقتی که خواستی براش آب بریزی بذار تو آب وقتی که کاغذ کاملا خیس شد برش دارو بده آبو بخوره
یکیشو‌ باید بذاری تو اتاقش حالا هر جا که میتونی قایمش کن
یکیم آتیش بزن بذار تو اسپند دور سرش بچرخون
+دستت درد نکنه
زودتر برو تا گندش در نیومده من هم این دعا رو ظهری ردیف میکنم
_باشه خانوم فردا شب نگهبان ها رو مرخص کن بیام
+باشه خدافظ
صدای جیرجیر پله های چوبی بعد هم باز و بسته شدن در نشون میداد که جواهر رفت تو اتاقش
خسرو حالش خراب بود پیشونیش عرق کرده بود و چشماش به خون نشسته بود از زیر پله به سمت در خروجی نگاه کرد و گفت
_مگه اینکه دستم بهش نرسه مرتیکه ی....
پوووووف بریم؟؟
من هنوز هم مات و مبهوت بودم بدون حرف باز هم دستمو‌ گرفت و گفت
_با شمارش من بدو سمت در خروجی
یک...دو‌...سه...
خسرو دوید و من هم پشت سرش دویدم به درخت بزرگی که نزدیک در حیاط بود رسیدیم پشتش ایستادیم دوتایی نفس نفس می‌زدیم خسرو باز هم همه جا رو نگاه کرد و گفت
_بریم؟
+آره
_یک ...دو...سه... بدو
هر چی توان داشتم ریختم تو پاهام و دویدم از حیاط خارج شدیم و تا انتهای کوچه دویدیم..
رفته رفته انرژیم تحلیل رفت و سرعتم کمو کمو کمتر شد تا جایی که ایستادم دستمو رو کمرم گذاشتم و درحالی که بلند بلند نفس می‌کشیدم بریده بریده گفتم
+من...من... دیگه...ن.. میتونم
خسرو عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت
_الان اذان میشه خیلی دیرمون شده به سمتم قدم برداشت و گفت
_پریچهره هر چی نیرو داری جمع کن خب؟ الان آفتاب بزنه همه متوجه نبود من میشن
بدون اینکه جواب بدم در حالی که دستمو رو قفسه سینه ام گذاشته بودم و نفس نفس میزدم سری به نشونه نه تکون دادم

1401/10/09 12:36

#پارت_151

خسرو که دید من هیچ جوره نمیتونم حرکت کنم خم شد و مثل پر کاه منو بلند کرد دستشو زیر کمرو ساق پام گذاشت به سینه اش چسبوندم
+چیکار می‌کنی خسرو؟؟
خودم میام منو بذار پایین
_میخوام بدوام پریچهره سرتو سفت به سینم بچسبون
+کمر درد می‌گیری
_نه وزنت زیاد نیست نگران نباش
راست می‌گفت در برابر این قد و قامت و هیکل من مثل یه بچه کوچیک بودم و برای بازوهای قلمبه ی خسرو کاری نداشت که منو بلند کنه
سرمو به سینه اش چسبوندم و چشمامو بستم
خسرو چنددقیقه میدوید و چند ثانیه می ایستاد صدای قلبش گوشم رو کر کرده بود
هوا روشن تر شده بود
_داریم میرسیم به سر آبادی..
+خسرو من خوبم منو بذار پایین خودم میام
_مطمئنی؟
+آره،از نفس افتادی منو بذار پایین
از خدا خواسته منو از بغل گرمش بیرون کشید
لباس هامو مرتب کردم با دیدن چهره خیس از عرق خسرو با خجالت سرمو پایین انداختم که با خوشحالی گفت
_اوناهاش اونجاست
مش رحیم اونجاست..
دستمو گرفت و دوتایی حرکت کردیم
با دیدن وسیله بزرگ درست در جاده خروجی آبادی لب زدم
+اون چیه؟
_اون ماشینه
+چیکار میکنن باهاش؟
_سوارش میشیم و ما رو از اینجا می‌بره
سری تکون دادم و با اشتیاق به ماشین زل زدم تا حالا همچین چیزی رو از نزدیک ندیده بودم چه برسه به این بخوام سوارش بشم حتی اسمش رو هم نمی‌دونستم
آخه دختر دهاتی رو چه‌به این چیزها
ما ته ته خلافمون سوار شتر شدن بود
_مش رحیم سلام خیلی معطل شدی؟
+سلام از ماست آقا خیلی وقته منتظرم دیگه کم کم میخواستم برم
خسرو نگاهی به من کرد و گفت
_بیا بریم سوار شیم
به عقب برگشتم و به آبادی نگاه کردم...
با اینکه جز بدبختی اینجا چیزی نصیبم نشد اما دیارم بود
دل کندن ازش برام سخت بود...
تمام این کوچه ها برام خاطره بود...خاطرات کودکیم
چی میشد اگه از خواب بیدار میشدم و می‌دیدم که همه اینا یه خوابه و من زیر پتو منتظرم تا صبحانه حاضر بشه و از زیر کار ها در برم؟
اما نبود
خواب نبود، این آبادی شاهد زجر کشیدن من بود
هیچوقت فکر نمی‌کردم که یه روز از اینجا فرار کنم....فکر نمی‌کردم که یه روز تمام خاطراتم...دوستام....خانوادم... و از همه مهمتر کلثوم‌.... همه و همه رو بذارم و برم

1401/10/09 12:38

#پارت_152

اما مجبور بودم باید اینکارو میکردم بیشتر از این دیگه صبر کردن جایز نبود
به خسرو نگاه کردم و گفتم
+بریم
خسرو که متوجه کلافگی و استرس من شد کنار گوشم لب زد
_ صبر کن، انقد خوشبختت میکنم که بعد ها بگی من از روزی خوشبخت شدم که پامو‌ از اون آبادی بیرون گذاشتم
قطره اشکی که از چشمم چکید پاکش کردم و با عجله به سمت ماشین حرکت کردیم
بلد نبودم چطور باید سوار بشم خسرو کمکم کرد و با هزارمصیبت و با ترس و لرز سوار ماشین مش رحیم شدیم که بعد ها فهمیدم که اسم اون ماشین کامیون بود
با تعجب به اتاق ماشین نگاه میکردم انقد برام عجیب بود که حاضر بودم چندین ساعت به این وسیله نگاه کنم
مش رحیم که سوارش شد نمیدونم‌ چطور ماشین رو روشن کرد و بعد‌ مدت کوتاهی حرکت کرد
از ترس جیغ خفه ای کشیدم و خودمو به خسرو چسبوندم
خسرو ریز خندید و گفت
_چیزی نیست نترس دختر
من اینجام از چی می‌ترسی آخه؟
بعد از مدتی به این تکون خوردن ها عادت کردم....
سرمو به شیشه چسبوندم و چشمامو بستم خسته بودم از بیداری از اینکه باید فکر و خیال کنم
از اینکه صبح تا شب نگران آینده باشم خسته شده بودم از اینکه زود وارد دنیای آدم بزرگ ها شدم و حالا خودمو سپردم دست تقدیر...
خسرو از هر زمان دیگه ای ناراحت تر بود
حق داشت، من هم اگه می‌شنیدم که مادرم داره برام دعا می‌نویسه که لال بشم و بله چشم قربان گو باشم ناراحت می‌شدم
خسرو در کنار من غرورش شکسته بود نمیدونست که من از تمام این جریانات و رابطه جواهر با دعا نویس خبر داشتم....


نمی‌دونستم که سرنوشت قراره منو تا کجا ها که نبره‌...
منی که تا حالا جز چشمه پامو هیچ‌ جایی نذاشته بودم حالا داشتم با برادر شوهرم فرار میکردم
یهو یه چیزی یادم افتاد به سمت خسرو برگشتم و گفتم
+خسرو؟
_جانم؟
صدای ماشین انقد زیاد بود که باید داد میزدم ولی نمی‌خواستم مش رحیم حرفامون‌رو بفهمه رفتم‌نزدیک تر و کنار گوشش زمزمه کردم
+من‌ سجل ندارم
باید چیکار کنم؟
_اشکال نداره وقتی رفتم دنبال کلثوم میگم که بیاره
+آخه سجل دست آقامه
نمی‌دونم کجا گذاشته
تو فکر فرو رفت و بعد ازسکوت طولانی گفت
_این عقد که باطله چون تورو به زور سر سفره نشوندن
من‌تو تهران دوست و آشنا زیاد دارم یه سجل نو برات میگیرم
سجلی که قراره فقط اسم من بره داخلش
لبخند زدم و سر تکون دادم
+الان میریم‌ تهران؟
_آره
دیگه چیزی نگفتم سرمو‌ به شیشه تکیه دادم و چشمامو بستم دلم میخواست بخوابم یکسال دیگه شایدم ده سال دیگه بیدار بشم فقط این روزهای کذایی بگذرن....

1401/10/09 12:39

#پارت_153

روز هایی که عادت کردم به چشمای های سرخ و‌گونه های خیسم؛ با رفتن از این آبادی من خوشبخت میشدم؟
بعید می‌دونم
این نگون بختی و سیاهی که طالعم رودر برگرفته دست از سرم بر نمی داره تا زمانی که بمیرم
همینطور که فکر و خیال میکردم خوابم برده بود...
خواب دیدم داخل یه حیاط سرسبز کنار حوض که داخلش پر از سیب های قرمز و هندوانه های بزرگ بود نشستم و به آسمون نگاه میکردم
رو بوم خونه چند تا کبوتر نشسته بودن که یه کبوتر دیگه‌هم‌اومد کنارشون نشست...
این خواب انقد واضح بود که الان که سالها از اون روز میگذره هنوز هم من به یاد دارم که خوابم چی بود....
با تمام جزئیاتش
با تکون های خسرو بیدار شدم
_پریچهره ببخشید که بیدارت کردم خیلی قشنگ خوابیده بودی
چشمامو به هم‌مالیدم و گفتم‌
+رسیدیم؟
_پیاده شو بین راه یه صبحونه بخوریم بعدش باید سوار یه ماشین دیگه بشیم
از جا بلند شدم و پشت سرش راه افتادم داخل یه سفره خونه نشستیم و خسرو املت و چای سفارش داد
من تا حالا به همچین جاهایی نیومده بودم نمی‌دونستم که میشه بیای مثل اعیون ها بشینی و دستور بدی که برات صبحونه بیارن خیلی عجیب بود برام
با تعجب به در و دیوار نگاه میکردم که خسرو گفت
_پریچهره؟
تو در مورد اون دعا نویس چی می‌دونی؟؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم
+یعنی چی؟‌
منظورت چیه؟
_هم من میدونم‌ هم تو
تو یه چیزی رو داری از من مخفی می‌کنی
وقتی که دعا نویس با مادرم حرف میزد تو اصلا قیافت مثل کسانی که اولین باره همچین چیزی رو می‌شنون نبود
تو خبر داشتی درسته؟
+نه من اصلا نمیدونم‌ چی میگی
_حتی اگه خودت هم بخوای مخفی کنی چشمات همه چیو لو‌ میده
به من بگو که تو چی می‌دونی؟
چرا وقتی گفتن دعا رو تو گذاشتی تو بالشت حرف نزدی؟
چرا سکوت کردی
دلم نمی‌خواست ذهنیت خسرو از من عوض بشه
دلم‌نمیخواست که‌فکر کنه من فضولم و رفتم که سر از کار مادرش در بیارم...
بالاخره جواهر مادرشه هر چقد هم در حقش بدی کنه باز هم‌مادرشه و من نمی‌خواستم که خسرو فکر کنه که من چقد گستاخم
همینطور که با انگشت هام بازی میکردم و دنبال یه جواب بودم صاحب اون مغازه اومد و املت و چای و نون سنگک تازه اورد
بوی املت که به مشامم خورد ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم که رفتم‌ جلوتر و گفتم
+وای آخ جون املت
خواستم یه لقمه تو دهنم بذارم که با صدای جیغ زنی سربلند کردم و با وحشت به بیرون نگاه کردم....

1401/10/09 12:39

#پارت_154

در کسری از ثانیه بیرون شلوغ شد دیگه از پنجره های کوچیک در نمیشد چیزی تشخیص داد
خسرو از جا بلند شد ورو به من گفت
_اینجا چخبره؟
+مثل اینکه دعوا شده
خسرو قدمی به جلو برداشت که گفتم
+نه نرو، یه وقت اتفاقی برات می افته
_نگران نباش فقط میخوام ببینم چخبره زود میام همینجا بمون
منتظر جوابم نشد و با قدم های بلند ازم دور شد
دلم گواه بد میداد و مثل سیر و سرکه می‌جوشید
روسریمو روی موهای چربم مرتب کردم و چند قدم به سمت در برداشتم و از شیشه های در به بیرون نگاه کردم
از اون فاصله تشخیص اینکه چه اتفاقی افتاده سخت‌بود ولی ناگهان با دیدن چهره آشنایی بند دلم پاره شد
اون...اون...امیر بهادر بود
ضربان قلبم رفت رو هزار و دنیا رو سرم خراب شد
به خسرو نگاه کردم که دیگه تقریبا به در خروجی رسیده بود فقط تنها کاری که میتونستم‌ بکنم این بود که چند تا استکان از روی میز بغلی بردارم وبکوبم زمین
چشمام سیاهی میرفت نمیتونستم جایی رو ببینم
با صدای شکستن لیوان خسرو ایستاد و به عقب برگشت وقتی حال خرابم رو‌ دید دوید سمتم
دیگه هیچ جا رو نمیتونستم واضح ببینم انگار که بین زمین و هوا بودم
خسرو رسید کنارم و به منی که مثل سفره ماهی رو سرامیک ها پخش شده بودم نگاه کرد و با وحشت صدام کرد
_پریچهره چیشد یه دفعه ها؟
دختر بلند شو منو نترسون
چشمامو به سختی باز کردم و کنار گوشش زمزمه کردم
+امیر....امیر..ب...بهادر ...اون....اون بیرونه
ف...ف...فرار کن
با این حرفم رنگ و روی خسرو پرید با ترس به در ورودی نگاه کرد که حالا کم‌کم جمعیت داشتن به داخل سفره خونه برمیگشتن صدای عربده های امیر بهادر به گوش می‌رسید
خسرو از جا بلند شد هر چی قند رو میز بود ریخت تو لیوانی که تا نصفه آب داشت گرفت سمتم و گفت
_توروخدا اینو بخور باید فرار کنیم وگرنه امروز جفتمون‌ می‌میریم
با دست های لرزون آب قند رو ازش گرفتم و یه نفس سر کشیدم با کمک خسرو از جا بلند شدم
همه ی سفره خونه بهم ریخته بود خسرو دور تا دورش رو نگاه کرد با دیدن پله های کوتاه و بلند گوشه ی سالن پاتند کرد و گفت
_عجله کن بیا دنبالم
تمام توانم رو جمع کردم و پشت سرش رفتم با کمکش از پله ها رفتیم بالا و رسیدیم به یه انباری که جز چند تا کمد و تیر تخته چیزی نمیشد پیدا کرد
خسرو محکم ضربه ای به پیشونیش زد و گفت
_لعنت به این شانس
حالا چه غلطی کنم؟
دستاشو تو موهاش فرو برد و کلافه چند قدمی برداشت....

1401/10/09 12:39

#پارت_155

و من مثل بید می‌لرزیدم
دستمو روصورتم گذاشتم و هق زدم، تصور اینکه دوباره امیر بهادر کتکم بزنه داشت دیوونم میکرد
_گریه نکن توروخدا گریه نکن
بی توجه به حرفاش از شدت ترس خودمو خیس کرده بودم و فقط گریه میکردم
_بخدا‌ اگه بخوای گریه کنی سرمو میکوبم به دیوار
دستمو‌رو دهنم گذاشتم سکسه گرفته بودم لال شدم،
خسرو که دید من تسلیم شدم نفس راحتی کشید و گفت
_ببین کمد از دیوار فاصله داره بیا برو پشتش من وسایل می‌چینم تو‌این فاصله که دیده نشی
این اتاق هم نور درست و حسابی نداره خیلی تاریکه
من میرم پایین و یه جوری امیر بهادر رو آروم میکنم..
+نه نه توروخدا نرو
تو که ندیدی چقدقیافه اش عصبانیی بود
خسرو من شک‌ ندارم که همه‌ فهمیدن تو منو فراری دادی شک ندارم.
_از کجا فهمیدن؟
فین فین کردم خواستم چیزی بگم که گفت
_لعنتیییی، حتما مهری منو تعقیب کرده و فهمیده
آب دهنش رو قورت داد و گفت
_مجبوریم که دوتایی بریم پشت کمد
صدای عربده ی امیربهادر به گوشم رسید
حتما اومده داخل سفره خونه
مدام عربده میکشید
_زن من کوووو
خسروی ناموس دزد اگه مردی بیا بیرون
از ترس لال شده بودم با کمک خسرو رفتم پشت کمد
خسرو کمد رو به سمتم هل داد که فاصله بین دیوار و کمد زیاد نباشه بعد هم کلی وسیله سمتی که فاصله دیده میشد چید و خودش هم اومد‌ کنارم و به زور خودش رو تو اون فاصله‌ی تنگ جا کرد
دستمو‌ گرفت و آروم لب زد
_هیس
هر آن ممکنه که بیان بالا
اگه اومدن و هر اتفاقی که افتاد جیکت درنمیاد متوجه شدی که چی میگم؟
بدون اینکه جواب بدم چند بار سرمو بالا پایین کردم یه دستمو‌رو دهنم گذاشتم که صدای فین فین و سکسکه ام قطع بشه
نمی‌دونم چقد اونجا بودیم چون انگار زمان متوقف شده بود نفس کم بود به سختی اونجا ایستاده بودم هر آن ممکن بود حالم خراب بشه
خواستم چیزی بگم که صدای قدم های کسی بعد هم صدای باز شدن در با لگد به گوشم رسید و حضور چند نفر تو انباری..
خسرو دستم رو محکم فشار داد لبمو به دندون گرفتم و در بی صدا ترین حالت ممکن ایستادم در حالی که ضربان قلبم رو هزار بود و به وضوح صداش به گوشم می‌رسید
بعد مدتی کمد تکون خورد انگار که درش باز شد
_داخل این کمد چیه؟
مردی که از فرط گریه صداش گرفته بود نالید
+هیچی آقا وسایل و لباسه چند تا چینی ولیوان و این چیز ها
چند ثانیه سکوت و بعد صدای خوردن لگد های مدام به دیوارای کمد
_اینجا چرا انقد تاریکه؟
+چراغ نداره آقا
توروخدا به من رحم کنید به پیر به پیغمبر من خبر ندارم که چه اتفاقی افتاده
من نمی‌دونم شما از چی حرف می‌زنید..

1401/10/09 12:40

#پارت_156

اینجا هر روز چند تا زن و شوهر جوون میان امروز هم یه چند تایی بودن
_دروغ میگی، مثل سگ دروغ میگی..
صدای سیلی ای که به صاحب سفره خونه زد لرزه به تنم انداخت جوری که ناخودآگاه تکون خوردم نمیتونستم خودمو کنترل کنم انگار دوباره سکسکه گرفته بودم نفسم رو حبس کردم...
تنها کاری که از دست خسرو بر میومد این بود که دستم رو محکم فشار بده
طاقت بیار پریچهره توروخدا طاقت بیار...
میدونی اگه بفهمه اینجایی چی میشه؟؟ میدونی؟؟ بدبخت میشی..
خسرو هم به خاطر بخت شوم تو،تو آتیش می‌سوزه
خدایا با این که هر بار که التماست کردم و ازت کمک خواستم منو ندیدی بازم ازت می‌خوام فقط همین امروز به دادم برس
هر چند که فایده ای نداشت...
من هر بار که به خداالتماس میکردم همه چیز بر علیه من میشد
آب دهنم رو قورت دادم بی صدا اشک میریختم گونه هام خیس شده بود
_من در این سفره خونه رو تخته میکنم.
جعفر تا وقتی که نفهمم اون دوتا زن و مرد رو کجا فرستادی دست از سرت برنمیدارم
مرد که از سیلی وحشیانه ی امیر بهادر شوکه شده بود انگار که زانو زد مقابلش و گفت
_آقا غلامت میشم نوکرتیو میکنم..
بذار پاتو ببوسم، به جان بچم من خبر ندارم
دلم به درد اومد من تمام این صحنه ها رو با گوشت و خونم احساس میکردم....
می‌دونستم اون سیلی چقد دردناک بود میدونستم به دست و پای کسی افتادن و التماس برای اثبات بی گناهی چقد سخت بود...
‌ و من ناراحت بودم که این بار یه جورایی باعث و بانی این حال مرد منم...
منی که اینجا وایسادم مثل بید میلرزم و یکی دیگه بخاطر گناه نکرده داره جواب پس میده
مثل من که چند بار بخاطر کاری که روحمم خبر نداشت مجازات شدم، کتک خوردم تحقیر شدم....درد کشیدم، جنینم رو از دست دادم
لبمو‌به دندون گرفتم یادآوری این خاطرت باعث شده بود که بغض راه گلوم رو ببنده
با عربده ای که امیر بهادر کشید چهار ستون بدنم لرزید
_ای حیوون کثیف
چقد بهت پول داده که لوش ندی ها؟؟
چقد بهت پول داده
جعفر زد زیر گریه صدای هق هق مردانه اش پیچید تو گوشم بدنم مور مور شد
_آقا تورو به حضرت زهرا بهم رحم کن من یه بچه کوچیک دارم ننم مریضه...آقام مرده هیچکس به جز منو ندارن که خرجشون رو بده
به بزرگی وآقایی خودت منو ببخش
صدای مشت و لگد هایی که بهش میزد به گوشم رسید یک دفعه سکوت شد
چند قدم تو انباری نمور که حالا شبیه دادگاه محاکمه شده بود برداشت و گفت
_فقط سه ثانیه بهت فرصت میدم که حرف بزنی وگرنه یه گلوله تو‌ مغزت خالی میکنم
_یک...دو.... سه..
بعد از چند ثانیه صدای وحشتناک شلیک گلوله...

1401/10/09 12:40

#پارت_157

بعد از چند ثانیه صدای وحشتناک شلیک گلوله اتاق رو پر کرد
گوشم سوت کشید
برای بار دوم خودمو خیس کردم پاهام شروع کرد به لرزیدن دست های خسرو هم مثل من یخ کرد
آب دهنم خشک شد، اینجا الان‌چه اتفاقی افتاد؟؟
جزئت پلک زدن هم نداشتم
اتفاقاتی که می افتاد رو نمیتونستم باور کنم... امیر بهادر شلیک کرد به اون مرد؟؟؟
به اون مرد بیگناه؟؟
_مسللللللم؟
مسلم؟
کدوم گوری هستی؟
+ب....بله ...بله آقا؟
_اون حروم زاده ها از اینجا رفتن، زودتر این جنازه رو از اینجا بردار ببر تو صحرایی جایی گم و‌ گورش کن من و بقیه میریم‌ خط تهران ببینم میتونم پیداشون کنم یا نه
هووووی؟؟
چرا تو هپررروتی؟
با توام
+چ...چشم آقا
_این خون ها رو هم از درو دیوار پاک کن
صدای قدم هاش اومد‌ انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت
_مسلم
نمیخواد خون ها رو پاک کنی بذار خانواده اش بیان ببینن که تقاص پنهان کاری و خیانت به خانواده اسدی چه مجازاتی داره
+چ..چ....چشم آقا
امیر بهادر از پله ها رفت پایین اون مرد که فهمیده بودم اسمش مسلمه با کمک یه مرد دیگه جنازه ی جعفر رو خارج کردن و صدای بستن در انباری اومد
تازه اونجا بود که جزئت کردم نفسم رو بدم بیرون خواستم چیزی بگم که خسرو دستشو گذاشت رو دهنم و لب زد
_هیس
چند دقیقه هم تو همون وضعیت موندیم و بعد از مدت طولانی دستشو از روی دهنم برداشت کمد رو به جلو هل داد و با احتیاط از پشتش خارج شد با رنگ رویی که به زردی میزد گفت
_تکون نخور
من میرم یه سر و گوشی آب بدم
+خ...خ....خ.... سرو م...م....م....م..
از ترس زبونم بند اومده بود نمیتونستم حرفم رو بزنم
بغضم شکست و زدم زیر گریه خسرو که دید حالم خرابه اومد جلوتر و منو در آغوش گرفت کنار گوشم زمزمه کرد
_قربونت برم ترسیدی لکنت زبان گرفتی دورت بگردم
همینجا بمون تا بیام باشه؟؟
حلقه دستامو دور کمرش تنگ تر کردم میدونستم اگه امیر بهادر ببینتش مثل جعفر ممکنه که خسرو، رو هم بکشه
+ت....ت...تو...رو...خد...خد....ا...ن...ن...نرو
دستشو گذاشت زیر چونم سرمو اورد بالا و در یک حرکت فاصله بینمون رو پر کرد و لب هاشو رو لبام گذاشت
تمام استرسم همون لحظه فروکش کرد
ضربان قلبم...دلشوره ام همه و همه خلاصه شد تو همون بوسه ی عشق..

1401/10/09 12:41

#پارت_158

به نرمی لبامو بوسید خودشو عقب کشید سرشو رو پیشونیم گذاشت و لب زد
_من‌تورو اینجوری ببینم میمیرم
خوبی؟؟
سری به نشونه ی تایید تکون دادم که زمزمه کرد
_نترس
یه لحظه همینجا بمون من سر پله ها ببینم پایین چخبره
باید هرچه زودتر از اینجا بریم
این مرد سرتا پا برام امنیت بود
پلکی زدم و دماغمو بالا کشیدم اشکامو پاک کردم جرات نداشتم قدم‌از قدم بردارم دوباره پشت کمد قایم شدم...
خسرو از در بیرون رفت و کنار پله ها ایستاد و به صحبت ها گوش داد...
از کنار کمد داشتم به خسرو نگاه میکردم بعد از مدتی عقب گرد کرد و گفت
_همه ی مردم به خاطر صدای شلیک گلوله فرار کردن چند تا از آدم های امیر بهادر پایین دم در وایسادن
دستامو تو هم قفل کردم و لب زدم
+ی...ی‌....یعنی نمی‌تونیم ب..بریم؟
_نه فعلا
باید اینجا بمونیم تا اونا برن..
+توروخدا از اینجا بریم خسرو من خیلی حالم بده
نمیتونم این فضای خفقان آور رو تحمل کنم
_چطور بریم؟
به محض اینکه از پله ها بریم پایین دخلمون میاد
مغزم کار نمی‌کرد پوست لبمو با دندونم کندم و سعی کردم به یه راه فرار فکر کنم که خسرو گفت
_یکم دیگه آژان ها مثل مور و ملخ می‌ریزن اینجا کت بسته ما رو میبرن
+اون..مرد
ج...جعفر مرد؟
با ناراحتی سر تکون داد و گفت
_آره
چشمام پر از اشک شد و گفتم
+آخه چرا؟
چرا رعیت جماعت همیشه باید بی گناه قصاص بشه اون مرد تقاص چیو پس داد خسرو؟؟ تقاص املت درست کردن برای ما؟؟
حالم بده دلم میخواد بمیرم
منه *** باعث شدم یه نفر بیخود و بی جهت جونش رو از دست بده برای اینکه من زنده باشم میفهمی؟؟
دستامو روصورتم گذاشتم همینطور که به دیوار تکیه داده بودم رو زمین نشستم و هق زدم
خسرو درکم میکرد که باید این غم رو با گریه کردن بریزم بیرون مگرنه جمع میشه تو قلبم و غمباد میگیرم! از غصه دق میکنم
خسرو هم اومد کنارم نشست
دستشو رو شونم گذاشت و منو به خودش چسبوند
+خسرو من قاتلم مگه نه؟
چهره ی اون‌مرد هنوز جلوی چشمامه
التماس هاش تو‌ گوشمه خسرو
اون گفت که بچه داره...گفت نون‌ اور خونه اس..
چرا نذاشتی از پشت کمد در بیام، من باید میمردم نه اون
خسرو بوسه ای رو موهام کاشت و گفت
_آروم باش دختر
فکر می‌کنی این اولین باریه که امیر بهادر آدم می‌کشه؟
تعدادش از شمارشم خارج شده پریچهره این یکی رو تو نجات می‌دادی بقیه چی؟
امیر بهادر همه‌جا آدم داره هیچکس جرات نمیکنه بر علیه اش شهادت بده

1401/10/09 12:42

#پارت_159

وگرنه همینطور به همین راحتی در سه شماره یه گلوله حرومش می‌کنه
فکر میکنی چرا من تو اون خراب شده نموندم؟ چرا با امیر بهادر بدم؟؟
چون بهترین رفیق منو جلو چشمام کشت و من هیچ کاری نتونستم بکنم، اون خونه پر از گند و کثافته
آقام سالم و سلامت بود یه شب یهو حالش بد شد و فرداش مرد
گفتن سکته کرده ولی من باور نمیکنم
حتما یکی به بلایی سرش آورده، شاید مادرم ...شاید امیر بهادر...من نمی‌دونم
با سر و صدایی که از پایین اومد بقیه جمله اش رو خورد با وحشت از جا بلند شد به سمت در حرکت کرد
من اما از ترس همونجا خشکم زده بود، این همه عذاب و استرس بیش از حد توان من بود...
دیگه طاقت نداشتم قلبم نمیتونست اتفاق تازه ای رو تو خودش جا بده چون با همین سن کمم آکنده از درد بود
خسرو عقب گرد کرد و گفت
_آژان ها دارن میان
چند دقیقه دیگه به اینجا می‌رسن، آدم های امیر بهادر فرار کردن بلندشو بریم
وقتی که دید مات و مبهوت نگاهش میکنم اومد نزدیکم و گفت
_میشنوی چی میگم؟؟
بلند شو
بازومو تو دست های تنومندش گرفت و بلندم کرد و گفت
_میدونم حالت بده فقط بذار از اینجا بریم بیرون چند ساعت بخواب بهتر میشی
پشت سرش راه افتادم هنوز چند قدم برنداشته‌بودم که با دیدن قطره های خونی که رو زمین جاری شده بود و رو و دیوار پاشیده بود همون جا ایستادم....
بوی خون به مشامم خورد
ناباورانه چشمام بین دیوار و زمین در حرکت بود یهو دیوونه شدم هر چی توان داشتم ریختم تو صدام؛ دستمو‌ از دست خسرو بیرون کشیدم و گذاشتم رو‌گوشم و تا میتونستم‌ جیغ کشیدم
مثل دیوونه ها دور خودم می‌چرخیدم و جیغ میزدم
صحنه ای که امیر بهادر ماشه رو فشار داد مدام تو ذهنم شکل می‌گرفت
به در و دیوار مشت‌ میزدم
جنون گرفته بودم فشار روحی و عصبی و این‌همه استرس کار خودش رو کرده بود
خسرو اومد سمتم و سعی کرد منو در آغوش بگیره و دست هامو بی حرکت نگه داره اما نمیدونم اون همه توان رو از کجا اورده بودم چطور میتونستم‌ قوی باشم که هیچ‌ چیز جلو‌دارم نباشه
انقد جیغ زدم که حنجرم خراش برداشت و صدام گرفت
خسرو هر طور که میتونست منو نگه داشت و دستشو رو دهنم گذاشت که جیغم خفه بشه
برگشتم سمتش و مشت هامو کوبیدم رو سینه اش....یه با دوباره ..ده‌بار... خسرو با چشم های اشکی نگاهم میکرد
میخواستم چیزی بگم که احساس کردم بین زمین وهوام...

1401/10/09 12:42

#پارت_160

زیر پام خالی شد و افتادم زمین
کل اتاق دور سرم چرخید، خدا لعنتتون کنه منو به چه روزی انداختین که تا تقی به توقی میخوره فشارم می افته و بی هوش میشم
خسرو بالا سرم نشست و گفت
_الهی من بمیرم ولی این صحنه ها رو نبینم
توان‌جواب دادن نداشتم چشمامو بستم که شاید از استرسم کم بشه، با دیدن اون خون‌ها بهم شوک وارد شده بود
کم‌کم صدای التماس های خسرو کم وکمتر شد و در نهایت در عالم بی خبری فرو رفتم ....
.
.
با تکون‌های شدیدی که می‌خوردم و سردرد وحشتناکی که داشتم کم‌کم چشمامو باز کردم آفتاب که‌به چشمم خورد سریع دستمو‌ اوردم جلوی صورتم و به سمت آفتاب گرفتمش
اینجا کجا بود؟
چرا مدام تکون می‌خوردم؟
سرمو به طرفین تکون دادم با دیدن خسرو که رو صندلی شوفر نشسته بود خیالم راحت شد و به سختی لب زدم
+خسرو
همین که صدامو شنید برگشت طرفم با نگرانی دستمو گرفت و گفت
_جانم، دورت بگردم بیدار شدی؟؟بهتری؟؟
+ما کجاییم؟
کجا داریم میریم؟
_ با بدبختی یه ماشین پیدا کردم از اون سفره خونه کوفتی اومدیم بیرون نگران نباش دیگه زیاد نمونده یکم دیگه میرسیم‌خونه
+آژان ها چیشدن؟
_قبل از اینکه برسن از اونجا اومدم بیرون همه‌چیز مرتبه
+امیر بهادر که ما رو ندید؟
سرشو انداخت پایین و گفت
_چرا دید، اما نتوست بهم برسه
با وحشت نیم خیز شدم هنوز سر گیجه داشتم نتونستم حرفم رو بگم دوباره دراز کشیدم
_از دستش فرار کردیم نگران نباش دیگه دستش بهت نمی‌رسه
+خیلی سرم گیج می‌ره، حالم بده خسرو
_بذا برسیم خونه می‌برمت دکتر
چشامو‌ بستم و سعی کردم بخوابم
حالت تهوع داشتم از سر صبح که سوار ماشین شدیم حالت تهوع ول کنم نیست
باز هم خوابیدم این بار با صدای خسرو بیدار شدم ماشین از حرکت ایستاده بود خسرو کمکم کرد از ماشین پیاده شدم نمیتونستم‌ تعادلم رو حفظ کنم و به خسرو تکیه داده بودم که از راننده تشکر میکرد
انقد حالم بد بود که اصلا فرصت نکردم به اطراف نگاه کنم فقط وارد خونه شدیم و خسرو درو قفل کرد منو به سمت اتاق هدایت کرد رو تخت دراز کشیدم که گفت
_دکتر خبر کردم به زودی میاد بالا سرت، چیزی میخوای بیارم؟؟
+خیلی تب دارم دهنم خشک شده..
دستشو رو پیشونیم گذاشت و گفت
_داری تو تب میسوزی!
با عجله از اتاق بیرون رفت و با حوله و تشت پر از آب برگشت پاهامو داخل تشت گذاشت و حوله رو روی سرم...

1401/10/09 12:42

#پارت_161

با خجالت دست به شلوارم کشیدم ولی خیس نبود به سختی نگاه کردم..
شلوارم عوض شده بود، با تصور اینکه خسرو فهمیده که من خودمو خیس کردم و برام شلوار گرفته و خودش برام عوضش کرده بدنم مور مور شد از خجالت دلم میخواست آب بشم هر چند که حالا از تب شدید داشتم‌ آب میشدم....
طولی نکشید که صدای زنگ به گوشم رسید
_دکتره
من الان میام....
توانایی باز نگه داشتن چشمامو نداشتم...
پلک هام از همیشه سنگین تر بود به اجبار چشامو بستم
_بفرمایید خواهش میکنم
+مریض کجاست؟
_داخل اون اتاق.
با لمس دست مرد رو پیشونیم بدنم مور مور شد، خجالت کشیدم چرا جلو خسرو بهم دست زد؟؟
هشیار بودم و صداها رو می‌شنیدم
+تبش خیلی بالاست اگه قطع نشه تشنج‌ می‌کنه
کمبود وزن شدید هم داره این دختر چرا به این روز افتاده از قحطی برگشته مگه؟؟
خسرو جواب نمی‌داد
چیزی نداشت که بگه، میدونستم که الان با ناراحتی داره نگاهم می‌کنه
_فشار و قندش هم پایینه
+آقای دکتر هر چند ساعت یه بار اینجوری ضعف می‌کنه
_گفتم که ضعیف شده حالش اصلا خوب نیست همین افت فشار های مکرر خیلی عوارض داره این دختر سنی نداره باید تقویت بشه
از استرس و فشار روحی و عصبی باید دور باشه آرامش مطلق...
اگه ذره ای استرس بهش وارد بشه و قندش افت کنه می‌ره تو کما
از من گفتن بود...
باید مکمل های تقویتی مصرف کنه
خسرو پرید وسط حرفش و گفت
+یکی دوهفته پیش یه سقط هم داشته
_دیگه بدتر
خیلی مواظبش باشید یه سری دارو‌براش می‌نویسم تهیه کنید تبش فورا باید قطع بشه....
برای سقطش تحت درمان بودند؟
+نه خیر
_احتمالا بدنش دچار عفونت شده که انقد تب داره
بعد هم سکوت کرد و بعد از چند دقیقه گفت
_این دارو ها رو در اسرع وقت تهیه کنید فعلا یه سرم میزنم که بتونه به هوش بیاد
با سوزش شدید سوزن تو دستم زیر لب ناله کردم
.

.

_کثافت از خونه من فرار میکنی؟؟ اونم‌با داداشم؟؟؟
فکر کردی داری چه گوهی میخوری ها؟؟
نگاهی به اسلحه تو دست امیر بهادر کردم همینطور که عقب عقب میرفتم گفتم
+ت..ت..توروخدا منو نکش
ت...توروخدا...
با دندون های زردش قهقه ای زد و گفت
_همون موقع که فرار میکردی باید فکر اینجا ها رو میکردی که اینجوری مثل سگ التماسم نکنی
دیگه دیر شده
زن خیانتکار باید بمیره..
تو لکه‌ی ننگی باید از صفحه ی روزگار پاکت کنم اما قبل از تو خسرو رو میکشم
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم به سمت اتاق خسرو قدم برداشت....

1401/10/09 12:49

#پارت_162

خسرو رو تخت دراز کشیده بود مثل همیشه آروم و مظلوم بود
خواستم بیدارش کنم که امیر بهادری هلم داد و اسلحه رو روی سر خسرو گذاشت و ماشه رو کشید....
خون خسرو پاشید رو صورت و بدنم با وحشت به دست های خونیم نگاه کردم از عمق وجودم جیغ کشیدم امیر بهادر برگشت سمت من اسلحه رو گذاشت رو سرم و شلیک کرد....
دوباره جیغ کشیدم که ناگهان....با وحشت از خواب پریدم
با دیدن خسرو که با چشم های اشکی نگاهم میکرد و ترسیده بود بغضم شکست
چه خواب وحشتناکی بود خدای من
سرمو گذاشتم رو سینه اش و بلند هق زدم دست و پام میلرزید؛
خسرو موهامو نوازش کرد و گفت
_خواب دیدی عزیزم هیچی نیست
ببین همه چی آرومه
نفس نفس زدم و گفتم
+خیلی خواب بدی دیدم خسرو....
خیلی بد!
_تو مریض شدی کلی دارو بهت دادم بخاطر همینه که مدام هذیون میگی و خواب بد می‌بینی
اشکامو پاک کردم و دماغمو بالا کشیدم و گفتم
+من از کیه که خوابم‌؟
_دو سه روزی میشه که مدام تب داری
هر شب دکتر میاد بالا سرت
به جای غذا فقط سرم زدن بهت...شب تا صبح تو خواب حرف میزنی
+من سه روزه که افتادم اینجا؟
_آره انقد که بدنت ضعیف شده
الهی بمیرم من
+خدا نکنه
دستشو رو پیشونیم گذاشت و گفت
_خب خداروشکر تبت قطع شده، بوسه ای رو گونم کاشت و گفت
_گرسنه ات نیست؟
+خیلی
_باشه تو بلندشو برو دست و صورتت رو بشور یکمع از این حال و هوا در بیاری یه بادی به کلت بخوره من هم یه صبحونه خوشمزه ردیف کنم که اولین صبحونه دونفرمون‌رو بخوریم
سری تکون دادم و گفتم
+باشه
نیم خیز شد که ادامه دادم
+خسرو؟
_جانم؟
+بابت همه چیز ازت ممنونم
لبخندی زد و ازم دور شد
تازه فرصت کردم به اطراف نگاه کنم با دیدن قرص و شربت و آمپول هایی که کنار تخت بود وحشت کردم...این آمپول ها ماله منه؟؟
خوبه که خواب بودم و متوجه چیری نشدم وگرنه محال بود اجازه بدم با اینا بدنمو سوراخ سوراخ کنن
نگاهمو دور تا دور اتاق چرخوندم با دیدن تخت بزرگی که روش نشسته ‌بودم به وجد اومدم
خیلی وقت بود که رو زمین نخوابیده بودم
اتاق بزرگ و جا دار بود دوتا پنجره داشت که پرده هاش سفید و قهوه ای بودن خسرو پرده ها رو وسط جمع کرده بود و نور روی فرش قرمز وسط اتاق افتاده بود
یه کمد بزرگ مثل کمد جواهر و زلیخا هم کنج دیوار بود...از جا بلند شدم و به سمت پنجره حرکت کردم و بازش کردم...

1401/10/09 12:50

#پارت_163

با دیدن حیاط سرسبز و حوض کوچیک وسطش ذوق کردم، با تنفس هوای تازه وارد ریه هام روحم تازه شد
چندین بار نفس عمیق کشیدم، پنجره رو بستم از اتاق خارج شدم، تا حالا همچین خونه قشنگی رو ندیده بودم دور تا دور پذیرایی پشتی و بالشت گذاشته شده همه جا از تمیزی برق میزد گوشه پذیرایی هم یه کرسی بزرگ با لحاف قرمز ترمه دوری شده بود
اینجا خونه ی خسرو بود؟
بوی زغال تازه و آتیش همه جا رو گرفته بود آخ که چقد دلم میخواست غذا بخورم
همینطور که داشتم همه جا رو نگاه میکردم خسرو اومد داخل و گفت
_چطوره؟ از این خونه خوشت میاد؟
+خیلی خوشگله خسرو اینجا مال کیه؟
_مال تو
ابرویی بالا انداختم که گفت
_اینجا رو خریدم که دوتایی باهم اینجا زندگی کنیم
با خوشحالی دوباره همه‌جا رو برانداز کردم و ادامه دادم
+من تا حالا همچین خونه ای ندیده بودم خیلی قشنگه خسرو..
خندید و گفت
_صبح تازه رفتم نون خریدم کره و پنیر محلی هم خریدم بیا ببین چه سیب زمینی آتیشی درست کردم
از صبح زود بیدار شدم آتیش روشن کردم سیب زمینی ها رو انداختم داخلش مزه بهشت میده
یه همچین کدبانوییم
با شنیدن جمله آخرش ناخودآگاه بلند قهقهه زدم دستمو رو دهنم گذاشتم و تا میتونستم‌ خندیدم
انقد خندیدم که چشمام پر از اشک شد
وقتی سر بلند کردم خسرو مات و مبهوت داشت نگاهم میکرد به هر سختی که بود لبخندم‌رو جمع‌کردم و با صدایی که توش خنده موج میزد گفتم‌
+ببخشید که خندیدم دست خودم نبود
خسرو همون‌طور بی حرکت بهم زل زده بود
خودمو جمع و جور کردم و گفتم
+ناراحت شدی؟
معذرت می‌خوام من قصد بدی نداشتم
با قدم های بلنداومد سمتم و محکم‌منو تو آغوش گرفت و شونه هاش لرزید
با تعجب درحالی که سعی میکردم از آغوشش بیام بیرون گفتم
+خسرو؟؟چیشد؟؟
چرا حالت خراب شد؟
زل زد تو چشمام و گفت
_آخرین باری که خندیدی کی بوده؟
رفتم تو فکر...یادم نمیومد
سری تکون دادم و گفتم
+یادم نمیاد
_چقد قشنگ می‌خندی قربون‌خنده هات بشم
همین جا بهت قول میدم که کاری کنم تو این خونه فقط بخندی
دیگه گریه تموم شد
انقد بخندی که اشکات سرازیر بشه از سر شوق
وقتی انقد قشنگ می‌خندی مگه من میذارم چشمای سبزت بارونی بشه؟
هوم؟
من میمیرم واسه این خنده هات..

1401/10/09 12:51

#پارت_164

عمیق نگاهش کردم و گفتم
+نمی‌دونم چیکار کردم که خدا تورو سر راهم قرار داد خسرو
نمی‌دونم پاداش کدوم کار خوبمی....
ولی از اینکه انقد خوبی خجالت میکشم از اینکه نمیتونم اونطور که باید محبت هات رو جبران کنم شرمنده ام
دستشو رو لبم گذاشت و گفت
_هیس
این‌حرفارو نزن، تو همه ی اون چیزی هستی که من از دنیا می‌خوام
فقط همین...
صدای قار و قور شکمم که بلند شد هر دو به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده که گفت
_دستشویی تو حیاطه تا تو بری و بیای من هم سفره رو می‌چینم
لبخند مهربونی بهش زدم و از اتاق خارج شدم
آخیش
هوای تازه، خدایا شکرت که باز هم تونستم سر پا بشم
دست وصورتم رو با آب سرد شستم و برگشتم داخل، عجیب بود اما من تو اون خونه واقعا احساس راحتی میکردم انگار که سالهاست که تواون‌خونه زندگی میکنم
مثل اون عمارت برام خفقان آورو سنگین نبود
یعنی الان همه فهمیدن که من با خسرو فرار کردم؟
مسخره بود اما من حتی اونجا هم نگران پدر مادرم بودم که نکنه جواهر آوار شده باشه رو سرشون و بخواد همه کاسه و کوزه ها رو سرشون بشکنه؟
هر چند که من میدونم که مادرم در مقابل جواهر کم نمیاره و حرف میزنه و به قول خودش جواهر رو با خاک یکسان می‌کنه اما منه *** نگران وضعیت کسانی بودم که بعید می‌دونم انسان باشن، بعید می‌دونم تو‌سینشون قلبی برای تپیدن باشه
داداش من بخاطر ناموس آدم کشت؟؟؟
مگه بخاطر من جوون مردم رو پر پر نکرد و منو به خاک سیاه ننشوند؟
پس چرا وقتی ازشون خواستم که پناهم بدن منو از خونه پرت کردن بیرون؟
مثل یه تیکه آشغال مثل یه دستمال کاغذی کثیف
مگه من ناموسشون نبودم؟
سرمو تکون دادم که افکار سمی از ذهنم بپره دلم برای کلثوم تنگ شده بود ولی بعید میدونستم که به همین راحتی خسرو بتونه برگرده به اون آبادی، اگه کسی بینه به امیر بهادر خبر میده پس مجبوریم صبر کنیم‌ یه مدت بگذره تا آب ها از آسیاب بیفته
_پریچهره؟
کجا موندی؟
نون‌ها خشک شدن که بیا دیگه
در حالی که قدم هامو تند میکردم و دست هامو با لباس چرکم خشک میکردم گفتم
+اومدم...اومدم...
صبحانه‌ ی اونروز رو هیچوقت تا لحظه مرگم فراموش نمیکنم و به نظرم خوشمزه ترین چیزی که تا حالا خوردم همون صبحانه بود
اولین لقمه رو که گذاشتم تو دهنم چشمامو بستم و گفتم
+واااای خدای من مگه میشه انقد خوشمزه؟؟

1401/10/09 12:52

#پارت_165

خسرو با خوشحالی ذوق کرد و در سکوت صبحانه مفصلی که آماده کرده بود رو خوردیم
حاضرم تمام عمرم رو بدم فقط یکبار و فقط چند دقیقه برگردم به همون روز و همونجا کنار خسرو بشینم سر بلند کنم سمت خدا و بگم
_میشه زمان رو همینجا نگه داری؟؟
منو خسرو همینطور با هم بمونیم؟
دیگه نمی‌خوام‌ جلو تر برم
دقیقا همونجا کنار همون چراغ بزرگ نفتی و چای و سیب زمینی آتیشی کره و پنیر و مربا و نون محلی
میشه؟
اما افسوس هیچوقت قدر داشته هامو ندونستم‌ همیشه استرس گذشته و آینده و اتفاقاتی که نیافتاده رو‌خوردم هیچوقت متوجه این قضیه نبودم که زندگی من الانه
حداقل امروز که خوشم رو زندگی کنم
همیشه همه چیزو برای خودم سخت تر کردم
آخرین لقمه رو تو دهنم گذاشتم و با ولع جویدم و گفتم
+دستت درد نکنه خیلی خیلی خوشمزه بود خسرو
_حالا تازه اولشه یه هنر نمایی هایی می‌خوام بکنم که یه دل نه صد دل عاشقم بشی
لبخند زدم و سرمو زیر انداختم حتم داشتم که تا الان گونه هام سرخ شده بودن
یهو یه چیزی یادم افتاد آب دهنم رو قورت دادم آروم گفتم
+ب..بخشید من...من باید ...باید برم گرمابه
صدام لحظه به لحظه تحلیل می‌رفت
با استرس ادامه دادم
+نمی‌دونم چند ماهه که آب به تنم نخورده
مکث کردم
چقد گفتن این جملات برام سخت بود بغضم رو قورت دادم سرمو بلند کردم با دیدن چهره ناراحت خسرو غمم بیشتر شد
خسرو که متوجه عمق دردم شد رنگ نگاهش عوض شد شاید نمیخواست بیشتر از این تحقیر بشم
_زیر زمین گرمابه هست
سیخ سر جام نشستم و گفتم
+زیر زممممین؟؟؟
واقعاااا؟؟
خندید و گفت
_آره...البته نه مثل گرمابه ی آبادی...
یه حوض کوچیک وسطشه و اطرافش کاشی کاری شده...
آب رو داغ کن ببر اونجا و حمام کن
با خوشحالی از جا بلند شدم سفره رو جمع کردم و ظرف ها رو چیدم تو سینی و گذاشتم کنار در که بعدا با آب چاه بشورمشون
با صدای خسرو سر جام ایستادم
_پریچهره؟
+بله؟
_میشه یه لحظه بیای؟
یه چیزی می‌خوام بهت بدم

1401/10/09 12:53

#پارت_166

عقب گرد کردم با فاصله نزدیکی ازش نشستم و به لب هاش چشم دوختم دستی به ته ریشش کشید و گفت
_راستش...من...من...
از جا بلند شد
_الان میام
رفت داخل اتاق و با بقچه قرمز رنگی برگشت
کنارم نشست و بقچه رو گذاشت جلوم و لب زد
_راستش من خیلی وقته که اینا رو برای تو‌ خریدم
اون وقتا که میومدم چشمه و نگاهت میکردم بعدش میرفتم برات لباس می‌خریدم...
بغض کرد و ادامه داد
_دلم‌ میخواست وقتی که خانوم خونه ام شدی اینا رو بپوشی ولی....قسمت نشد که بهت بدم
اینا رو دلم نیومد بندازم بره ولی ببین دست روزگار ما رو تا کجاها که نکشوند
حالا بازش کن ببین دوسش داری؟؟
با نهایت مهربونی نگاهش کردم احساساتم طغیان کرده بود حس خوبی داشتم
تا حالا کسی برام کادو خریده بود؟
به بقچه‌ی قرمزی که نوار های طلایی داشت چشم دوختم به آهستگی به سمت خودم کشیدمش و گره اش رو باز کردم
به پارچه های رنگارنگی که داخلش بود چشم دوختم
خدای من
من اینارو حتی تو خواب هم نمی‌دیدم
جنسشون ابریشم بود و روی قسمت های مختلف هر پارچه کلی مونجوق و نگین کار شده بود...
چند تا تونیک خونگی و شلوار و روسری هم بود
همه رو دونه دونه باز کردم و نگاه کردم
از شدت خوشحالی دلم میخواست جیغ بکشم
آخرین باری که لباس نو پوشیدم رو یادم نمیاد
نگاهی به خسرو کردم خواستم چیزی بگم که گفت
_خوشت میاد؟
ناخودآگاه بغض کردم لب هام لرزید و گفتم
+خیلی
خیلی دوستشون دارم...دستت درد نکنه
_ببخش اگه کمه من دنیامو به پات میریزم
قطره های اشکم سر خورد روی گونه هام و گفتم
+مرسی که هستی
رنگ نگاهش غمگین شد و گفت
_تو اون خونه خیلی اذیت شدی شرمندتم بهت قول میدم که کاری کنم که کلا اونجا رو فراموش کنی
کاری میکنم که خوشبخت بشی برای بار هزارم بهت قول میدم
حالا هم برو گرمابه بعدش هم یکی از این لباس ها رو بپوش دوست دارم که تو تنت ببینمش
+چطور محبتت رو جبران کنم؟
لبخند زد و عمیق به چشمام نگاه کرد...
چرا ته چشماش هوس نبود؟
چرا با منظور خاصی نگاهم نمی‌کرد؟
چرا جوری رفتار نمی‌کرد که معذب باشم؟؟
همه ی این دلایل باعث میشدن که من بتونم اندازه چشم هام بهش اعتماد کنم
از جا بلند شدم و بقچه رو بغل کردم و رفتم زیر زمین
سریع آب گذاشتم که داغ بشه تو اون فاصله باز هم دونه دونه لباس ها رو نگاه کردم خیلی ذوق داشتم دلم میخواست هر چه زودتر بپوشمشون

1401/10/09 12:53

#پارت_167

آب که داغ شد داخل حوضچه کوچیک ریختم و با آب سرد ولرمش کردم و لباس هامو دونه دونه در اوردم....
با بویی بدی که مشمامم خورد عوق زدم طبیعی بود که بعد از ماه ها حمام کردن این بو رو بدم
لباس های کثیف و تهوع آوردم‌رو پرت کردم یه جای دور از خودم که بوش به مشامم نخوره
کاسه ی فلزی کوچیک‌رو پر از آب کردم ریختم رو بدنم
انگار که روی روغن آب می‌ریزم
قطرات آب روی بدنم دون دون ایستاده بودن
باورم نمیشد یعنی این منم که دارم حموم میکنم؟
چشمامو بستم و رو موهام آب ریختم ...
یه بار...دوبار....سه بار...نه فایده نداشت انگار نمی‌خواست خیس شده...انقد چرب شده بود که با دست زدن بهش کف دست هام لیز میشد
اگه این‌چندش آور نبود پس چی بود؟
شامپو رو برداشتم و ریختم رو سرم اما کف نمیکرد دست هام درد گرفته بودن کلافه شده بودم آب داشت سرد میشد
باید دوباره آب داغ بذارم
نمی‌دونم چند بار شامپو ریختم و چند بار با ناخونام چنگ زدم رو سرم تا بلکه کف کنه اما یادمه که انقد اینکارو کرده بودم که انگار کف سرم می‌سوخت,بعد از چندین بار آبکشی از چربی بدن و سرم کمتر شده بود احساس سبکی میکردم حالم خوب بود
تازه اونجا بود که انگار رنگ‌و‌ روم باز شده بود خدایا شکرت..
این چند ماه مثل حیوون زندگی کرده بودم
نگاهی به بدنم انداختم هنوز هم کبود بود دقیقا مثل سری های قبلی
زیر دلم رد لگد آقام کبود شده بود با ناراحتی ازش چشم برداشتم....
اینم یادگاری من از طرف خانواده ام
برای بار آخر هم خودمو آبکشی کردم
حمامم خیلی طولانی شده بود...
اشکالی نداشت به اندازه تمام روز هایی که با بوی گند عرق خوابیدم حموم کرده بودم....
تمام خون هایی که رو‌بدنم خشک شده بود شسته شد....
ای کاش میشد قلبم رو هم اینطوری بشورم که هر چی کینه و درد و غصه داره پاک بشه....
این روز ها بیشتر از هر وقت دیگه ای احساس میکردم چیزی درست قسمت چپ سینم سنگینی می‌کنه...

1401/10/09 13:56

#پارت_168

از هر *** به نوعی ناراحت بودم...
از جواهر و امیر بهادر از زلیخا حتی از مهری که انقد خسرو بهش لطف کرد و از پشت بهش خنجر زد
شاید روزی برسه که بتونم فراموش کنم کار های رو که این خانواده در حقم کردن اما از آقام چطور بگذرم که با بی رحمی تمام منو از خونه اش روند؟
قبلا شنیده بودم که خونه پدر مادر تنها جاییه که میشه بدون دعوت رفت....
تنهایی جاییه که هر وقت از شبانه روز بری با دیدنت خوشحال میشن....
اما چرا خانواده من اینطور نبودن
زخمی که مادرم به قلبم زد رو با چی میتونستم خوب کنم؟؟؟
با کدوم دارو؟؟
با چی میتونستم خاطرم رو پاک کنم؟؟
گاهی وقتا دلم میخواد سرمو‌ بکوبم به جایی و تمام خاطراتم رو از یاد بیرم، هیچکس رو یادم نیاد...
حتی اون آبادی لعنتی رو...
حتی پریچهره ی ترسو و بزدلی که میتونست خیلی حرفا بزنه و نزد...
میتونست الان در جایگاه بهتری باشه و نیس
چرا!؟
چون از آوارگی ترسیدم و برای به جای خواب از غرور و شخصیتم‌ گذشتم و به دست و پای همه افتادم و به همه ثابت کردم که آره من لیاقتم همینه
سرمو تکون دادم که بتونم بیام به حال
به الان
من پریچهره با برادر شوهرم فرار کردم و اومدم تو یه خونه دارم باهاش زندگی میکنم در حالی که هنوز عقد کرده ی برادرش هستم
در حالی که دارم‌ جوون میدم از غصه و بلا هایی که سرم‌اومده..
حوله رو برداشتم و کشیدم رو تنی که زیر بار این زندگی هزار بار له شده بود و بدترین شکنجه ها رو کشیده بود
ای تن خسته ی من چه گناهی کردی که باید این همه درد بکشی؟واقعا چه گناهی کردی؟؟
رفتم سمت بقچه شلوار مشکی مخمل رو پوشیدم از بین لباس ها یه تونیک چهار خونه سبز و آبی و یه روسری سفید رنگ رو تنم کردم
بوی خوبی میدادم...بوی شامپو بوی عطر بوی لباس تازه...لباس ها خیلی گرم و نرم بودن
من عادت داشتم به لباس های سوراخ سوراخ و وصله دوزی شده ی گل اندام
عادت داشتم به پوشیدم لباس چرک بعد از حمام
یه پلاستیک از گوشه حیاط برداشتم و هر چی لباس چرک داشتم گذاشتم داخلش و پرت کردم یه گوشه

1401/10/09 13:56

#پارت_169

میخواستم که برای همیشه از شرشون خلاص بشم
با دیدن آفتابی که تقریبا تا وسط آسمون اومده بود هینی کشیدم و پله ها رو دوتا یکی کردم....
یعنی من الان چند ساعته که تو اون زیر زمین دارم خودمو میشورم؟؟
تقه ای به در زدم و وارد خونه شدم با دیدن خسرو که همون جا کنار همون پشتی دراز کشیده بود لبخند زدم خوبه که متوجه نمیشه که من کی برگشتم
هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که لای چشماش رو باز کرد و با دیدنم سیخ سر جاش نشست و با دقت براندازم کرد...
انقد گنگ نگاهم میکرد که انگار تا به حال منو تو ندیده از جا بلند شد اومد جلو و گفت
_پریچهره؟؟چقد عوض شدی
چقد قشنگ تر شدی مثل فرشته ها شدی
چقد این لباس ها بهت میاد...چرخ بزن ببینم
با دلبری خندیدم و دور خودم چرخی زدم با محبت نگاهم کرد و آغوشش رو برام باز کرد...
بی درنگ به سمتش پرواز کردم خودمو تو آغوشش جای دادم....
من همه چیزم رو‌ مدیون این‌مرد بودم جونمو...آرامشمو...حال تقریبا خوبمو...همه و همه فقط وابسته به خسرو بود
کنار پشتی نشستم و گفتم
+ این ظرف ها رو باید کجا بشورم؟؟
_کدوم ظرف ها؟
+ظرف های صبحونه
_نمبخواد بشوری تازه از حموم در اومدی سرما میخوری در ضمن فعلا تا وقتی که بدنت قوی نشه‌من نمیذارم تو‌دست به سیاه و سفید بزنی فقط اینجا بخور و بخواب
+پس غذا چی بخوریم؟
_نوکرت اینجا نشسته
شما امر کن من همه چیز برات فراهم میکنم
خندیدم و به لباس هام نگاه کردم کاملا از چهرم مشخص بود که ذوق دارم
_پریچهره؟
+جانم؟
_میگم تو موهات بلنده؟
+راستش انقد که شونه نکردم و همیشه زیر لباس هام قایمشون کردم خیلی بهم پیچیده شدن اصلا نمیدونم‌ چقد رشد داشته موهام مثل یه توپ نخی شده همیشه هم همینجوری میمونه
م...میشه من موهاتو شونه کنم؟
آب دهنم رو قورت دادم با شک نگاهش کردم که گفت
_خیلی دوست دارم موهاتو ببافم
+مگه بلدی؟؟
_نمیدوتم تا حالا امتحان نکردم
+من شونه ندارم آخه
_من برات خریدم
از جا بلند شد از کشوی کمد داخل اتاق شونه ی چوبی رو در اورد گرفت جلومو و گفت
_ایناهاش
اجازه میدی؟
لبامو تو دهنم جمع کردم و با خجالت سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
اومد پشتم نشست و روسری رو از سرم برداشت
از خجالت دلم میخواست آب شم برم تو زمین
با برخورد دست هاش به گردنم بدنم مور مور میشد، آروم آروم و با حوصله گره ی موهامو باز کرد و شروع کرد به شونه کردن ولی انقد گره ها زیاد بودن که شونه تو‌ موهام گیر میکرد

1401/10/09 13:57

#پارت_170

بالاخره کم‌کم گره ی موهام باز شد شونه ی چوبی رو که داخل موهام فرو کرد و پایین اورد تا نزدیکی کمرم رسید کنار گوشم لب زد
_چقد موهات خوشرنگه
طلاییه..
چرا هر چیزی میشد من بغض میکردم؟
من هیچوقت طعم محبت رو نچشیده بودم چشامو‌ بسته بودم وبه صدای نفس هاش گوش میدادم
بوی عطرش پر شده بود تو بینیم و من این روز ها عجیب به این بو خو کرده بودم
عجیب دلم می‌خواست که همیشه این بو کنارم باشه
_کف سرت که درد نمیگیره؟
وقتی که دیدم امیر بهادر به موهات چنگ انداخته بود داشتم میمیردم پریچهره
انقد موهامو اونروز کشیدم که حس کنم تو اون لحظه چه دردی میکشیدی هر چند که وقتی تو جیغ میزدی من درد رو با مغز استخونم احساس میکردم
با یاد آوری اون روز قلبم تیر کشید زیر لب زمزمه کردم
+میشه دیگه در مورد گذشته هیچی نگی؟؟
به سمتش برگشتم و ادامه دادم
+خسته شدم از اینکه مدام به خاطرات تلخ گذشته ام فکر کنم و زجر بکشم
واقعا خسته شدم، می‌خوام همه اش رو توی سینه دفن کنم... خاطراتمو‌.. خانوادمو...کتک هامو ...گریه هامو...همه و همه رو میخوام‌ برای همیشه فراموش کنم و برم
از این به بعد می‌خوام فقط به خودم و زندگیم فکر کنم، به آیندم...
من خیلی شرمنده ام خسرو...من یه دختر بزدل ‌و‌ترسو ام که جز اینکه کتک بخورم و برای یه لقمه غذا و یه زمین نمور به پای بقیه بیفتم هیچ کاری نکردم..ولی از این به بعد نمیخوام‌ ترسو باشم
می‌خوام یه زندگی جدید شروع کنم....
سرمو انداختم پایین و لب زدم
+ با تو
خسرو دستامو گرفت و چشماش لبریز از عشق شد
دستمو گذاشت رو قلبش مثل قلب گنجشک میکوبید
_حس میکنی؟
این قلب فقط بخاطر تو میکوبه
چشمام پر شد و گفتم
+توروخدا هیچوقت ....هیچوقت اذیتم نکن خسرو تو این دنیای به این بزرگی تو همه *** منی دارو ندارمی...
قلب من شکسته...خورد شده نه یه بار...نه دوبار...
من از همه زخم‌خوردم از عزیز ترین کسانم که بزرگترین دشمنم شدن
اگه تو هم قلبمو بشکنی من میمیرم
این دل دیگه طاقت نداره من از دورن خوردم دست بهم بزنی فرو می‌ریزم من بهت اعتماد دارم می‌خوام خودمو بهت بسپارم

1401/10/09 13:57

#پارت_171

می‌خوام بهت بگم که نور شب های تاریکمی...
هر جا کم بیارم پشتم بهت گرمه....
تو کسی بودی که وقتی همه تنهام گذاشتن دستمو گرفتی
مکث کردم با صدای لرزون و بغضی غریب گفتم
+می‌خوام بهت بگم که دوست دارم
نمی‌دونم کی چشمام پر شده بود و کی گریه کرده بودم فقط یادمه که خسرو اول شوکه شد...
بعد رنگش پرید و یهو با صدای بلند هق زد و دست و صورتم رو غرق بوسه کرد
بعد هم مثل دیونه ها صدای قهقهه اش پر شد تو خونه از جا بلند شد بغلم کرد و دور خونه چرخوندتم بعد هم گفت
_عاااااااشقتمممم عشق من عااااشقتم
کی بریم لباس عروس بخرم برات ها؟؟؟
کی بررررریم؟؟؟
خندیدم و گفتم
+چی؟؟ لباس عروس؟؟ مگه برام‌میخری؟
_معلومه که میخرم دنیامو به پات میریزم عشقم...یه عروسی برات میگیرم که تو قصه ها بنویسن
خانومم قربون موهای طلاییت و چشم های سبزت
میگما پریچهره؟؟؟
+جانم؟؟
_من بچه میخواما گفته باشم باید دوتا دختر به دنیا بیاری برام دوتاشم چشم سبز و مو طلایی دقیقا فتوکپی خودت, یعنی اگه شبیه من باشن من می‌دونمو تو
+واااا خسرو من که نمیتونم تعیین کنم حتما چشم سبز باشن و شبیه من بشن چه حرفا میزنی تواما
_به من ربطی نداره....باید چشم سبز باشن باااااید شبیه تو باشن باااااید
بلند قهقهه زدم پسر مردم پاک خل شد
خسرو از فرط خوشحالی نمیتونست خودشو کنترل کنه یکسره فقط حرف میزد
دستمو محکم گرفت و شروع کرد به رقصیدن و ادا در آوردن
دلم براش ضعف رفت مرد گنده با اون هیکل و ابهت مثل بچه 5 ساله ذوق کرده بود
انقد رقصیدیم و دیونه بازی در اوردیم که خسته شدیم و رو زمین نشستیم در حالی که نفس نفس می‌زدیم عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت
_حسابی گشنم شدا هر چی خورده بودیم هضم رفت
+ناهار هم که نداریم
حالا چیکار کنیم؟
_اونو بسپار به من یه برنجی درست میکنم که انگشتاتم بخوری
خندیدم و گفتم
_خسرو تو اگه دختر میشدی به معنای واقعی کلمه زن زندگی می‌شدیاا
پقی زد زیر خنده و لپمو کشید
از جا بلند شد که گفتم
+راستی گفتی میخوای چی درست کنی؟؟
_برنج
+چیییی؟؟ برنج؟؟ خیلی گرونه ها
البته من تو عمارت چند باری دیدم که برنج گذاشته بودن ولی هیچوقت به من نمیدادن که بخورم اگرم میدادن اندازه دو یا نهایت سه قاشق بوده
همین که میخواست طعمش تو‌ دهنم در بیاد تموم میشد
از جا بلند شدم و پشت سرش وارد مطبخ شدم و ادامه دادم
+ البته یادمه که شب عید خانوم جون یکم‌برنج درست میکردوای نمیدونی که چه بوی خوبی داشت هیچوقت نتونستم انقدری بخورم که سیر بشم چون باید به بقیه هم می‌رسید..

1401/10/09 13:58