The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_172

یادمه همیشه داداشام و بابا و مامانم و گل اندام از همه بیشتر می‌خوردن شربت هم کوچیک بود اکثرا عصر می‌خوابید...
تنها کسی که هیچوقت غذا بهش نمیرسید یا کم می‌رسید من بودم
با ناراحتی نگاهم کرد و موهامو بوسید...
موهایی که شونه کرده بود و حالا دورم ریخته بودمشون و کیف میکردم از نرمی و لطافت و بوی خوبش
برام مهم نبود که امیرخسرو برام نامحرمه و نباید موهامو ببینه
برای من دل مهم بود دلم بهش محرم بود...
به راستی محرمیت که به کاغذ نیست ...
دل آدم باید محرم باشه
به نظر من امیر بهادر از هر نامحرمی نا محرم تر بود
اگه محرمیت به کاغذ باشه امیر بهادری که شب ها میومد و با وحشیگری ازم سو استفاده میکرد و روز ها به بدترین نحو کتکم میزد برام محرم بود
من این محرمیت رو قبول نداشتم
میخواستم صد سال سیاه محرمم نباشه
هر بار تماس تن نجسش با من غسل داشت و من تو اون خونه اجازه حمام کردن نداشتم اما بخاطر نماز جواهر هر صبح باید یکی زودتر بیدار می‌شد آب گرم میکرد تو اون سرمای هوا سگ لرز میزد و‌منتظر میموند‌ تا از خواب بیدار بشه و آب بریزه تا جواهر وضو بگیره، این نماز درست بود؟
_پریچهره؟
چشم از دیزی سنگی روی چراغ خوراک پزی برداشتم و گفتم
+ ببخشید من حواسم پرت شد
_به چی فکر میکردی
+به گذشته
_مگه قرار نشد همه چیزو فراموش کنی؟
+میگما خسرو وقتی آب ها از آسیاب افتاد میری دنبال کلثوم؟
_آره یکی دو هفته دیگه میرم
+پس منم باهات میام
_کجا بیای؟؟
مگه میریم تفریح که‌توام بیای
+من نمیذارم تنها بری
من نمیتونم اینجا بمونم از نگرانی قلبم تبدیل به خاکستر میشه
_خدانکنه عزیزم اینجوری نگو
دیگه مجبورم تنها برم
+ای کاش قبلش میشد باهاش هماهنگ کنی
_باید نصف شب یهو برم تو اتاقش
با به یاد اوردن شبی که فرار میکردیم بدنم مور مور شد
+من نمیذارم تنها بری
_عریزم فعلا که نمیرم حالا لازم نیست از الان استرس اونو بگیری فراموشش کن
تا اون موقع ببینیم چطور میشه!
+خسرو اینجا تهرانه؟
_آره
+شنیدم اینجا زنا خیلی بد حجابن نه؟
_همه جور آدمی اینجا پیدا میشه هم چادری هم مانتویی هم مو باز....همه جور آدم هست
+این خونه رو از کی خریدی؟
_از یه آقای مسنی خریدم؛ همسایه دیوار به دیوار اینجا طلعت خانومه
خیلی زن خوبیه قول میدم یه بار که ببینیش عاشقش میشی انقد که خون گرم و خوش قلبه خیالم راحته که بعد ها باهاش رفتار و آمد می‌کنی و اینجا تنها نیستی
یه پسر هم به اسم عنایت داره
سری تکون دادم و محو آرامش نگاهش شدم

1401/10/09 13:58

#پارت_173

خدایا این خوشیو ازم نگیری
مواظب زندگیم باش
اگه قراره باز هم بدبختی و مصیبت بکشم همین الان جونمو بگیر من دلم میخواد زندگیم همین جا تموم بشه...
دلم میخواد این قسمت آخر داستان زندگیم باشه و خط آخرش نوشته بشه این دو به خوبی و خوشی باهم زندگی کردن و تموم...
ترس از دست دادن داشت دیوونم میکرد
دلهره داشتم هنوز هیچی نشده به آخرش فکر میکردم و با خودم میگفتم
+ خب حالا آخرش که چی؟
آخر این رابطه چی میشه؟؟
دلم گواه بد میداد؟
از کجا میدونستم که قراره این خوشبختی شروع نشده تموم بشه
کاش میدونستم و قدر اون لحظه ها رو بیشتر از قبل میدونستم
با بلند شدن بوی برنج نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+اووووم چه بوی خوبی میااااد
من برم ظرف ها رو بشورم؟؟
ابرویی بالا انداخت و گفت
_گفتم ک ‌نه
از این به بعد باید یاد بگیری که هیچ کاری نکنی تو فقط باید بخوری
+اونجوری که میترکم خسرو
بدون اینکه چیزی بگه سکوت کرد و بعد مدت طولانی گفت
_موهات خیلی قشنگه دیگه هیچوقت موهاتو نبند، همیشه شونه بکش که اینجوری لخت و مرتب باشه من‌ اینجوری دوست دارم
با لبخند دندون نمایی گفتم
+چشم
از اون روز بود که زندگی رسمی ما شروع شد...
از اینکه به امیر خسرو گفته بودم که چه حسی بهش دارم خیالم آسوده بود حداقل از این بلاتکلیفی در اومد
کافی بود چیزی بخوام یا حرفی بزنم خسرو تا وقتی که اون کارو انجام نمی‌داد آروم نمی نشست
چند باری هم به پارک سر کوچه رفتیم ولی با پوشش زیاد که نکنه جای ما لو رفته باشه و کسی کشیک مارو بده اما بعد از چند بار رفت و آمد متوجه شدیم که همه جا امنه
بعد از دو هفته‌ای بالاخره روز موعود فرا رسید روزی که خسرو گفت که میره دنبال کلثوم
دلشوره امونم نمی‌داد دلم میخواست به در ‌و‌دیوار چنگ بزنم‌ شاید از شدت استرسم کم بشه
خیلی مخالفت کردم که تنها نره ولی قبول نکرد
راست هم می‌گفت من براش سر بار میشدم
+خسرو من نمیتونم تنها بمونم تو‌این‌خونه دق میکنم
انگشتشو رو لبم گذاشت و اخم‌ظریفی بین‌ابرو‌هاش شکل گرفت و گفت
_زبونتو گاز بگیر تو چرا اینجوری حرف می‌زنی اخه؟
اینجا خونه ی عشقمونه...
دیگه هیچوقت این حرفا رو نزن دق کنم یعنی چی
لب ورچیدم و گفتم
+‌خیله خب باشه دعوام نکن دیگه ببخشید
اومد جلوتر و گفت
_اخه‌ مگه من میتونم تورو دعوا کنم من غلط کنم
+خسرو زود برمیگردی مگه نه؟؟
_معلومه که زود برمی‌گردم اونم‌با کلثوم
+من تنهایی....
_راستی به طلعت خانوم سپردم گفت من میام‌‌ پیش عروست میمونم

1401/10/09 13:58

#پارت_174

وقتی این جمله رو شنیدم قند تو دلم آب شد
«عروست» « عروست»
همینطور که موهامو شونه میکردم با نشستن دست خسرو روی دستم از آینه نگاهش کردم کنار گوشم زمزمه کرد
_مگه من نگفته بودم که فقط من این موهارو شونه میکنم؟؟
تواگه بهشون دست بزنی حرامه
شونه رو ازم گرفت و به نرمی رو‌ موهای لختم کشید
سرش رو نزدیک گردنم اورد چشماشو بست و نفس عمیق کشید...یه بار ...دوبار...سه بار....
دست هاشو دور کمرم حلقه کرد خودشو بهم چسبوند و دوباره سرشو تو گردنم فرو کرد و نفس عمیق تری کشید و با صدای تحلیل رفته گفت
_اوووووم...بهترین بوی دنیا رو میدی پریچهره
هرم نفس هاش که به گوشم خورد از خود بی خود شدم بدنم مور مور شد
تمام وجودم پر از نیاز بود، به سمتش برگشتم و بوسه ای کنج لب هاش نشوندم
چشمای خمارش رو باز کرد لبخندی زد دستشو دور صورتم قاب کرد و با عشق پیشونیم رو بوسید
موهایی که رو صورتم ریخته بودن رو کنار زد و گفت
_تا وقتی بهم محرم نشی پامو از حد فراتر نمی‌ذارم تو جان منی تو...تمام منی
من تو سینه قلب ندارم
تویی که درون سینم میتپی دلم با تو بودن میخواد
اما نه الان....
وقتی که عقدت کردم وقتی که رسماً و شرعا مال من شدی
وقتی که وجودت با وجودم قاطی شد
از محبت لبریز شدم قلبم اومده بود تو دهنم و نفس هام بریده بریده بود
مگه میشد برای همچین مردی نمرد؟
مگه میشد تصدقش نرفت؟؟
مگه میشد دوسش نداشت؟
دو هفته بود که کنارش رو تخت خوابیده بودم حتی یکبار نشده بود که ازم چیزی بخواد یا رنگ نگاهش عوض بشه، من جونمو فدای همچین مردی میکردم
قطره اشکی که از گونم چکید رو پاک کرد و چشمام رو به آرومی بوسید و گفت
_من میرم ولی تمام وجودم رو اینجا پیش تو جا میذارم
پریدم وسط حرفش و با بغض نالیدم
+اینجوری نگو خسرو، من خودت رو می‌خوام زود برگرد پیشم یادت نره یکی اینجا هست که منتظرته
_دلم برات تنگ میشه
آب دهنم رو قورت دادم و به سختی گفتم
+برو خسرو...بیشتر از این سختش نکن
انقد بغض داشتم که نزدیک بود بترکم
یه بمب ساعتی تو گلوم کار گذاشته شده بود و هر لحظه ممکن بود منفجر بشه
نمی‌خواستم جلو خسرو بیشتر از این بی تابی کنم
آروم باش پریچهره تو زمان زیادی برای گریه داری الان تو باید به مردت روحیه بدی آروم باش..
_نیام ببینم لاغر شدیااا غذاتو کامل بخور
+من بدون تو هیچی از گلوم پایین نمیره

1401/10/09 13:59

#پارت_175

_جان خسرو بخور باشه؟؟
مشتی رو سینه اش زدم و گفتم
+دیونه ای؟؟
نه دیوونه ای؟؟
چرا جون خودتو قسم میدی آخه ؟
_اره من دیوانه ام
تو دیوانم کردی...
ریز خندیدم که صورتم رو غرق بوسه کرد پیشونیم چشمام دماغم چونم گونه ام کنج لبم موهام...
و در آخر به آرومی لبامو‌ بوسید و گفت
_من که ازت سیر نمیشم ولی دیگه باید راه بیفتم که عصری برسم و نصف شب برگردیم اگه خدا بخواد فردا صبح میرسیم اینجا
+برو به سلامت...
_یادت نره که دوست دارم
+منم دوست دارم
قدمی به عقب برداشت و به سمت در رفت پاهام یاری نمی‌کرد که جلوتر برم لبریز از اشک بودم تند تند آب دهنمو قورت میدادم که مثل ابر بهاری گریه نکنم
به چهارچوب در اتاق که رسید دوباره برگشت سمتم و گفت
_دلم تنگ میشه
+خسرو فردا صبح برمیگردی انقد خدافظی نکن دلم ریش میشه...
_باشه...باشه...
هر چی خواستی به طلعت خانوم بگو‌ بعد رفتن من میاد
هر *** در زد درو براش نکنیا
خندیدم و گفتم
+خسررررو داری میری سفر قند هار؟
اون هم خندید و عمیق نگاهم کرد و آغوشش رو برام باز کرد
دویدم سمتش و مثل همیشه تو آغوش امنش جای گرفتم
خدایا این مرد رو به خودت میسپارم
هیچ‌کس به جز خسرو برام نمونده خودت سالم ببر وبیارش
ازش جدا شدم و تا دم در حیاط بدرقه اش کردم وقتی خدافظی کرد چند قدم برداشت که خواستم درو ببندم درست در لحظه آخر دوباره درو باز کردم به عقب برگشت و نگاهم کرد دوتایی خندیدیم براش بوس فرستادم و به سختی درو بستم
با دو برگشتم تو خونه به جای خالیش نگاه کردم...بوی عطرش هنوز هم تو فضا بود‌ نفس عمیق کشیدم
من تو این تنهایی دق میکنم
این خونه بدون خسرو که خونه نیست‌‌...
کنار پشتی نشستم سرمو رو زانوهام گذاشتم و بلند هق زدم، خالی کردم این بغضو که داشت خفم میکرد و راه نفس کشیدن رو برام سخت کرده بود
نگرانی و دلشوره هزارن هزار افکار منفی و دلتنگی و وابستگی و ترس از دست دادن داشت از درون مثل خوره و‌جوردم رو میخورد
نمی‌دونم انقد گریه کردم که پلک هام سنگین شد و همونجا دراز کشیدم و خوابیدم، خیلی وقت بود که گریه نکرده بودم و حالم خوب بود ولی الان باز هم تمام خاطراتم بهم حمله کرده بودن
من می‌دونم که خسرو هر کاری رو شروع کنه تا تهش می‌ره...می‌دونم که برمیگرده، ای دل چرا انقد بی قراری می‌کنی؟
آروم باش
با صدای زنگ در حیاط از جا پریدم.....

1401/10/09 14:00

#پارت_176

بدون معطلی درو باز کردم با دیدن زن تپل و تقریبا قد کوتاهی که چهره ی مهربونی داشت و با لبخند قشنگی نگاهم میکرد آب دهنم رو قورت دادم و گفتم
+ سلام
_سلام‌ به روی ماهت خانم جان میتونم بیام تو؟
از جلوی در رفتم کنار و گفتم
+بله حتما چرا که نه
بفرمایید..
وارد حیاط که شد درو بستم و گفتم
+بفرمایید داخل خوش اومدید
_قربانت برم مادر جان
ببخش مزاحمت شدم والا آقا خسرو بهم سپرده که شیش دنگ حواسم پیش شما باشه نمیدونی که چقد دوست داره خانوم جان
دمپاییاشو در اورد و وارد خونه شد تعارف کردم که بشینه خودم هم نشستم کنارش که ادامه داد
_والا حق داشته انقد ازت تعریف کنه مادر ماشاالله هزار ماشاالله عینهو قرص قمری
چند بار زد روی پشتی و ادامه داد
_از چشم بد دور باشی ایشالله
خندیدم و از اینکه خسرو انقد ازم تعریف کرده بود کیلو کیلو تو‌دلم قند آب شد
به آرومی گفتم
+مرسی طلعت خانوم خیلی خوب کاری کردین که اومدین من تنها که بودم داشتم خفه میشدم انگار که دیوارا به سمتم حرکت میکردن خداروشکر که شما اینجا هستی آخه من خیلی غریبم
_دورت بگردم تی بلا مسیر
خندیدم و گفتم
+چی؟؟ تی بلامسیر؟
یعنی چی؟
_من‌ اصالتا گیلانیم مادر جان...یعنی درد وبلات بخوره تو سرم
+خدا نکنه
خسرو راست می‌گفت که اگه یه بار طلعت رو ببینی عاشقش میشی...هر چقد از متانت و خانومیش بگم کم گفتم
انقد باهم حرف زدیم که من فضا و مکان رو فراموش کرده بودم به خودم اومدم دیدم عصر شده و ما بدون اینکه یه لقمه غذا یا آب بخوریم داشتیم حرف می‌زدیم
خیلی وقت بود که هم صحبت نداشتم تنها دوست و همراه من کلثوم بود که اونم اجازه حرف زدن طولانی باهاش رو نداشتم
_خدا مرگم بده خانوم جان از صبح هیچی نخوردی دوباره حالت بد نشه
جواب آقا خسرو رو چی بدم؟؟
خندیدم و گفتم
+حالم خوبه شما ببخشید انقد گرم حرف شدیم اصلا یادم رفت پذیرایی کنم ازتون شرمنده ام
_دشمنت شرمنده باشه خانوم جان
از جا بلند شد و گفت
_با اجازت من دیگه برم
ابرو بالا انداختم و گفتم
+میری؟
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت
_ببخشید که نمیتونم بیشتر از این بمونم شوهرم مریضه پسرم ناهارشو میده اما برای شام خودم باید برم
+خدا سلامتی بده
ممنون که اومدی و کنارم بودی لطفت رو فراموش نمیکنم
_توروخدا هر کاری داشتی بهم بگو من انجام میدم
+خدا از بزرگی کمت نکنه
بوسه ای رو گونم کاشت و خدافظی کرد و رفت..

1401/10/09 14:01

#پارت_177

با رفتنش دوباره تنها شدم
اشتها نداشتم ولی فقط بخاطر خسرو که جونش رو قسم داده بود چند لقمه نون خوردم نمیدونستم‌ باید چیکار کنم برای اینکه خودمو سرگرم کنم مشغول گردگیری خونمون شدم
چه جمله ی قشنگی
خونمون..
جایی که آرامش داشتم
جایی که پر شده بود از خنده های منو خسرو...
جایی که قرار بود عروس بشم
زمان به کندی می‌گذشت هر چقدر که هوا تاریک تر میشد استرس من هم بیشتر می‌شد خونه رو مرتب کردم و رفتم تو اتاق و دراز کشیدم
جای خالی خسرو بدجوری داشت اذیتم میکرد بالشتش رو بغل کردم بوی عطرش که به مشامم خورد بغضم شکست
انقد دلم براش تنگ شده بود که انگار سالهاست ندیدمش
تا میتونستم‌ گریه کردم ولی خوابم نمی‌برد چندین بار طول و عرض اتاق رو راه رفتم پرده رو دادم کنار و به نور نقره ای رنگ ماه زل زدم
وقتی که به ماه نگاه کردم حالم خوب شد
شاید خسرو هم الان‌دلش تنگ شده و اون هم داره به همین ماه نگاه میکنه
استرس و دلشوره داغونم کرده بود روسری رو به چشمام بستم و سعی کردم بخوابم..‌
.
.



نه نه اگه میخوای خسرو رو بزنی باید از رو نعش من رد بشی
امیربهادر روم اسلحه کشیده بود هر چقد که جلو میومد من عقب تر میرفتم
با دیدن خسرو که با نگرانی به من زل زده بود گفتم چرا اینجا وایسادی مگه نمی‌بینی میخواد تورو بکشه
برو توروخدا برو خسرو
اما خسرو بی توجه به من به امیر بهادر نگاه کرد و گفت
یه تار مو از پریچهره کم بشه من می‌دونمو تو با این حرفش امیر بهادر حمله کرد سمتم و ماشه رو کشید و اسلحه رو گرفت سمت خسرو و شلیک کرد جیغ کشیدم خودمو انداختم جلوی خسرو و برخورد گلوله با سینم درد تمام وجودم رو گرفت و....
با صدای جیغم از خواب بیدار شدم روسری رو از رو چشمام پایین کشیدم
به شدت نفس نفس میزدم، صورتم از گریه و عرق خیس شده بود از جا بلند شدم و یه لیوان آب خوردم و پرده رو دادم کنار
دلم مثل سیرو سرکه می‌جوشید
چرا یهو انقد حالم بد شد، نکنه اتفاقی برای خسرو افتاده باشه؟
دستمو رو دهنم گذاشتم و بلند هق زدم
اصلا نمیتونستم این همه فشار رو تحمل کنم بایدخودمو خالی میکردم
چرا صبح نمیشد، خودم اینجا بودم و روحم و قلبم همه چیزم تو اون آبادی نحس بود...با تصور اون‌ خونه وحشت میکردم
دستمو رو قلبم گذاشتم تند تر از همیشه میزد..

1401/10/09 14:02

#پارت_178

دست مشت شدمو که از شدت استرس یخ کرده بود به سینه ام کوبیدم و‌گفتم
+ای قلب لاکرار چی میخوای از جونم؟؟
چرا انقده بی تابی می‌کنی اخه؟؟
آروم باش..
نفس عمیق کشیدم و سعی کردم که افکار منفی رو از خودم دور کنم اما مگه میشد که خسرو تا دم گوش امیر بهادر رفته باشه و من اینجا آروم باشم؟؟
مگه میشد بیخیالش باشم؟!
اونم زمانی که می‌دونم امیر بهادر به خون خسرو تشنه اش، میدونم‌ که در به در دنبالشه و تا وقتی که پیداش نکنه آروم نمیگیره..
احساس میکردم پشت سرم کسی وایساده میدونستم توهم زدم، منی که تو تاریکی شب رفتم‌ چشمه،منی که ماه ها تو‌اون‌ اتاق نمور عمارت شب رو به صبح رسوندم نترسیدم اما حالا چرا از تنهایی تو این خونه وحشت داشتم؟؟ چون غریب بودم؟
یا شاید بخاطر این بود که اینجا معنای واقعی بی کسی رو درک میکردم و می‌فهمیدم که تنهایی اون چیزی نبود که فکرش رو میکردم
همونجا کنار پنجره به پشتی تکیه دادم بهتر از این بود که بخوابم و باز کابوس ببینم
خدایا من که نمی‌دونم کجای این دنیا بودم که همه بنده هاتو ول کردی فقط منو می‌بینی هر چی بد بیاری و بدبختی هست رو سر من می‌ریزی خودت خسته نشدی از اذیت کردن من؟
دلت نمی‌سوزه برای دختر بچه ای که انقد مظلومانه تو خودش مچاله شده و جرات نگاه کردن به پشت سرش رو نداره و ترس تمام وجودش رو گرفته؟؟
چقد باید دعا کنم و نظر و نیاز کنم تا کسی که منو از قعر بدبختی نجات داده صحیح و سالم برگرده پیشم؟
می‌ترسم اگه دعا کنم باز هم همه چیز برعکس بشه
دیگه نزدیک صبح شده بود هوا رو به روشنی می‌رفت من تا صبح از خدا گلایه کردم تا صبح برای خسرو دعا کردم
حتما دیگه الان از آبادی خارج شدن
کاش میشد یه خبری ازشون داشتم حداقل می‌فهمیدم که از روستا خارج شدن کمی حالم بهتر میشد
با روشن شدن هوا پلک های منم سنگین شده بود همونجا کنار پشتی دراز کشیدم و چشمامو بستم
دیگه بیشتر این نمیتونستم‌ بیدار بمونم...
.
.
با صدای کوبیده شدن در حیاط با وحشت از جا پریدم روسری چروک شده رو از روی تخت برداشتم و انداختم رو سرم بدون دمپایی پا برهنه دویدم سمت در و در یک حرکت بازش کردم! انتظار دیدن کلثوم و خسرو رو داشتم اما با دیدن طلعت خانوم لبخند رو لبم خشک شد! نگاهی به قیافه آشفته ام انداخت و گفت
_مادر چرا درو باز نمی‌کردی؟! نصف العمر شدم آخه!
لب های خشکمو با زبونم خیس کردم در حالی که موهای به هم پیچیده ام رو مرتب میکردم و روسریو روی سرم سفت میکردم گفتم
+ببخشید طلعت خانوم من خواب بودم!

1401/10/09 14:02

#پارت_179

_خدا مرگم بده
نمی‌دونستم خوابی کاش نمیومدم آخه الان دیگه ظهر شده مادر
تازه اونجا بود که فرصت کردم به اطرافم نگاه کنم، راست می‌گفت آفتاب اومده بود وسط آسمون
وقتی که دید چیزی نمیگم گفت
_دیشب تا صبح نتونستم چشم رو هم بذارم انقد نگرانت بودم مدام از پشت بوم به حیاط نگاه میکردم که همه چیز در امان باشه
آخ طلعت تو چه میدونستی که من چه زجری کشیدم تا شب رو سحر کنم نمیدونی..
سری تکون دادم و با ناراحتی گفتم
+ببخشید که نگران شدی منتظر خسرو ام هنوز برنگشته خیلی نگرانم
_توکلت به خدا باشه مادر آقا خسرو از پس همه چیز بر میاد
اینو برای تو‌اوردم آشه
نگاهم از چشم های مهربونش سر خورد رو سینی استیلی که رو به روم گرفته بود و داخلش یه قابلمه و یه سفره کوچیک که معلوم بود داخلش نون گذاشته و چند تا ظرف کوچیک در دار بود
من تمام این مدت متوجه این سینی رو دستش نشده بودم
چشم از محتوایات سینی برداشتم و دوباره به صورتش نگاه کردم که اشاره کرد به دستش و لب زد
_بگیرش
نمی‌خواستم بیشتر از این منتظرش بذارم پس سینی رو ازش گرفتم و با مهربونی گفتم
+دستت درد نکنه شرمنده ام کردی اتفاقا خیلی گرسنمه
بیا تو چرا دم در ایستادی
_نه‌مادر امروز از صبح زود درگیرم شوهرم حالش خراب شده طبیب بالا سرش بود وقتی خواستم بیام سپردمش به پسرم که اونم الاناست که بره سر کار ببخشید نمیتونم بیام پیشت
برای شوهرش آرزوی سلامتی کردم و بخاطر آش کلی تشکر کردم و درو بستم
سرامیک های حیاط حسابی سرد بود
کف پاهام از سرمای شدید گز گز میکرد به سختی خودمو رسوندم به خونه و خزیدم زیر پتو
وقتی که کمی گرم شدم از جا بلند شدم و سینی رو کشیدم جلو در قابلمه‌ رو که باز کردم بوی خوش آش پیچید تو مشامم و دلم آب شد
داخل ظرف های کوچیک سیر داغ پیاز داغ و نعناع داغ گذاشته بود
همه‌چیزو فراموش کردم سرمو‌انداختم پایین و یه دل سیر آش خوردم، خدا از بزرگی کمش نکنه خیر ببینه ایشالله
تا به حال آشی به اون خوشمزگی نخورده بودم ظرف ها رو جمع کردم و با آب چاه داخل حیاط شستم، برای اینکه بتونم خودمو مشغول کنم آب گرم کردم و رفتم داخل زیر زمین تا خودمو بشورم احساس میکردم اگه حموم کنم حالم بهتر میشه
در همین مدت کوتاهی که از روستا خارج شده بودم خیلی عوض شده بودم
هر روز موهامو شونه میکردم و میبافتمشون لباس های تمیز میپوشیدم، هفته ای دو سه بار می‌رفتم حموم و لباس های کثیفم رو با آب و‌کف فراووون میشستم و جلوی آفتاب پهن میکردم تا خشک بشه، اوایل خسرو اجازه نمی‌داد لباساشو بشورم ولی انقد اصرار کردم تا راضی شد..

1401/10/09 14:03

#پارت_180

اما مگه من چقد میتونستم خودمو مشغول کنم؟ بعد از شستن لباس ها حیاط رو آب و جارو کردم آب داخل حوض رو عوض کردم
من حتم داشتم که امروز خسرو برمیگرده پس باید همه جا مرتب باشه که خسرو بدونه در نبودش فقط بخور و بخواب نکردم
به فکر خونه زندگیم بودم
با فکر کردن به این افکار قند تو دلم آب میشد
موهامو خشک کردم و آروم شونه کردم صدای خسرو تو گوشم اکو شد
«مگه نگفتم هیچ *** جز من حق نداره این موهارو شونه کنه؟؟»
چقد دلم براش تنگ شده بود، تو همین مدت کم کلی بهش وابسته شده بودم، از دل تنگی داشتم دق می‌کردم
دلم میخواست به آیندمون فکر کنم
کلثوم هم میاد همینجا با ما زندگی می‌کنه
منو خسرو باهم ازدواج میکنیم‌...
ثمره ی عشقمون میشه دو تا بچه که دور حوض میچرخن و صدای قهقهه هاشون همه جا رو پر می‌کنه
یعنی میشه یه روزی من از این همه استرس خلاص بشم؟
میشه معنی زندگی و خوشبختی رو با تمام وجودم درک کنم؟
میشه تمام گذشته سیاهم رو فراموش کنم و اسم اون آبادی رو هم دیگه نشنوم؟
دیگه عصر شده بود، یکی از پیرهن های بلند خوشگلی که خسرو برام خریده بود رو پوشیدم با جوراب شلواری مشکی و روسری قرمز رنگ رو دور سرم پیچیدم و از پشت شیشه پذیرایی زل زدم به در ورودی...
هر آن منتظر بودم که در به صدا در بیاد و من پرواز کنم
برای دیدن کلثوم که از مادری و محبت کم نداشته بود برام دل تو دلم نبود، باز هم زمان متوقف شده بود
من از عصر تا نیمه های شب بدون اینکه یه جرعه آب بخورم چشم انتظار بودم ولی خبری نشد که نشد
دیگه داشتم از نگرانی میمیرم چرا نمیان؟
نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه؟؟
نکنه خسرو لو رفته و امیرربهادر....
لرزه به تنم افتاد
باز هم حالم داشت بد میشد طبیب گفته بود که استرس برام سمه
به سختی از جا بلند شدم فانوس رو روشن کردم و یه لیوان بزرگ آب خوردم، یادم نیست چند بار دم اون پنجره خوابیدم و بیدار شدم و هر بار دیدم که هنوز شبه و خبری نیست ولی یادمه که بار آخر با صدای تقه در از جا بلند شدم با شور و شوق خودمو به در حیاط رسوندم همین که خواستم درو باز کنم به یاد حرف خسرو افتادم که گفت درو برای کسی باز نکنی
دستمو رو قفل نگه داشتم و صبر کردم و بعد از چند ثانیه صدای آرومش رو شنیدم
_پریچهره باز کن منم
گل از گلم شکفت درو که باز کردم با دیدن کلثوم که جلوی در ایستاده دستمو رو دهنم گذاشتم و لب زدم
+کلثوم

1401/10/09 14:03

#پارت_181

چشماش اشکی شد آغوشم رو براش باز کردم
اومد داخل حیاط و سرشو تو آغوشم گذاشت و دوتایی شروع کردیم به گریه کردن
خوشحالی و اشک قاطی شده بود کلثوم صورتم رو غرق بوسه کرد اشکامو پاک کردم و گفتم :
+کلثوم؟؟
دلم برات یه ذره شده بود. الهی قربونت برم خوش اومدی...
_خ...خ...خانوم جان؟!
پریدم وسط حرفش و بی توجه به حرفی که میخواست بزنه خندیدم و گفتم
+دیگه استرس نداشته باش هر چی که بود تموم شد.
نمی‌فهمیدم دلیل این قیافه نگران و چشم‌های لرزون چی بود!
چشم از کلثوم گرفتم و گفتم
+خسرو کجاست؟
صداشو شنیدم که گفت باز کن.
_خ...خ...خانوم؟!
برگشتم طرفش و با شک نگاهش کردم که دستشو گذاشت رو صورتش و هق زد.
روح از تنم پرواز کرد. خونه‌ دور سرم چرخید. تعادلم رو از دست دادم و به سختی از در آهنی گرفتم که زمین نخورم کلثوم که دید حالم خرابه گفت :
_وای خانوم چیشد؟؟؟
خوبی مادر؟!
دستاشو که برای نگه داشتن من جلو اورده‌بود پس زدم و به سمت در حرکت کردم خم‌شدم سرمو از در اوردم بیرون با دیدن مردی که به در تکیه داده و خونش جاری شده رو زمین جیغ کشیدم.
مغزم یخ کرده بود. خسرو سرشو بلند کرد و نگاهم کرد و در حالی که نفس نفس میزد گفت
_پ..پ...پر... پریچهره.
با وحشت کنارش نشستم تو اون تاریکی نمیتونستم‌ درست قیافش رو ببینم. دستمو دور صورتش قاب گرفتم و با هق هق گفتم
+خ.. خسرو؟؟ چ...چیشده؟؟؟
ها؟! تو چرا نشستی؟
بلند شو...
دستشو رو شکمش فشار داد و اخم بین ابروهاش غلیظ تر شد.
دستمو رو دستاش گذاشتم که خیس شد.
به کف دستم نگاه کردم که از سرخی خون خسرو رنگی شده بود از جا بلند شدم و رو به کلثوم گفتم
+کلثوم چیشده؟!
کلثوم مات و مبهوت و رنگ پریده نگاهم میکرد که فریاد کشیدم
+با توام؟؟؟ میگم چه بلایی سرش اومده؟؟
_آقا...آقا...امیر...امیر بهادر....با...چ‌...چ‌....چاقو....
بقیه جمله اش رو نتونست ادامه بده و زد زیر گریه!
ضربان قلبم رفته بود رو هزار هر آن ممکن بود که زیر پام خالی شه و بخورم زمین.
خسرو عوق میزد و خون بالا میورد.
با بدبختی به سمت خونه طلعت دویدم هر چی حرص داشتم ریختم تو مشتم و کوبیدم رو دری که از سرمای هوا سرد شده بود و نالیدم
+توروخدا درو باز کنید!
طلعت خانوم؟؟ طلعت خانوم؟!
_چیه؟؟ مگه سر اوردی چخبره نصف شبی؟؟؟
با باز شدن در و پیدا شدن قامت مرد جوونی که حتم داشتم پسر طلعت باشه عقب تر رفتم و با صدای خش داری گفتم :
+س...سلام! م.من....من همسایه ...
با دست های لرزونم خسرو رو نشون دادم و بقیه حرفم رو خوردم مرد جوون بدون اینکه چیزی بگه به سمت خسرو دوید کنارش نشست و....

1401/10/09 14:04

#پارت_182

دستشو رو قلب خسرو گذاشت نفس راحتی کشید و گفت :
_آقا جان؟! آقا جان؟
پا‌تند کردم سمتش و گفتم
+توروخدا یه کاری براش بکنید...چ...چاقو خورده!
از جا بلند شد و رفت سمت خونه یکی از همسایه ها در زد و یه چیزایی گفت که متوجه نشدم بعد هم برگشت سمتم و گفت:
_من میرم از سر خیابون‌ ماشین همسایه رو بیارم باید هر چه زودتر برسونیمش مریض خونه وگرنه از دست می‌ره...
سری تکون دادم و اون‌مرد با دو ازم دور شد کلثوم هنوز هم همون جا ایستاده بود و اشک می‌ریخت.
کنار خسرو نشستم و لب زدم
+خسرو؟؟توروخدا چشماتو باز کن تو نباید بخوابی! یکم‌ دیگه دوام بیار!
به عقب برگشتم و به کوچه نگاه کردم!
خبری از ماشین نبود!
_خانوم؟؟
اینجا چخبره چیشده؟؟
با صدای طلعت بغض بهم هجوم اورد و نالیدم
+طلعت خانوم؟؟؟
طلعت اومد‌کنارم با دیدن خسرو اون هم مثل من شوکه شد و اشک ریخت.
دوباره به خسرو نگاه کردم به سختی از لای پلک هاش نگاهم کرد. دستمو رو صورتش کشیدم.
انگار صورتش هم زخم شده بود که با لمس دست هام زیر لب آخ گفت.
جیگرم خون‌شد.
سرمو به پیشونیش چسبوندم این سری بوی عطر و سیگار و خون با هم قاطی شده بود.
_پ...پریچهره؟؟!
ازش فاصله گرفتم و چشم دوختم به لباش وسط گریه نالیدم
+جانم؟؟ جان پریچهره؟!
_حلالم کن!!
هق زدم و گفتم :
+توروخدا اینجوری نگو خسرو تو که بی معرفت نبودی! نامرد تو منو اوردی اینجا که خوشبختم کنی حالا رفیق نیمه راه شدی؟؟!
_د...دوست دارم!
دست های خونیش رو بوسیدم و به صورتم چسبوندم و لب زدم
+ منم دوست دارم! خسرو توروخدا قوی باش. ببین الان میریم مریض خونه.
خواست چیزی بگه که دوباره خون بالا اورد!
چقد زجر آور بود کاری از دستم برنمیومد خسرو جلوی چشمام مثل شمع داشت آب میشد! جیغ کشیدم و گفتم
+پس این ماشین کوفتی کجا موند!؟؟
روسریمو از سرم در اوردم و دهن خسرو رو پاک کردم و گفتم
+ خسرو اگه چیزیت بشه خودمو‌ میکشم.
_اووومد...م...ماشین اومد!
با صدای کلثوم مثل فشفشه از جا پریدم پسر طلعت از ماشین پیاده شد و از زیر بغل خسرو گرفت در واقع منو طلعت و کلثوم و اون مرد نمیتونستیم بلندش کنیم.
نگاهی به بازو های قلمبه و هیکل بی نقصش کردم!
خسروی مهربون من حالا غرق در خون با رنگ و روی زرد و بدنی که دیگه جون زیادی توش نمونده بود رو دست های ما بود...
خسرویی که به تنهایی میتونست یه فیل رو از پا در بیاره حالا اینقدر ضعیف شده بود که نمیتونست رو پای خودش وایسه! به هر سختی که بود سوار ماشین شدیم و به سمت مریض خونه حرکت کردیم!...

1401/10/09 14:05

#پارت_183

سر خسرو روی پاهام بود و سعی میکردم هر طور که شده نذارم بخوابه
اما انگار التماس و گریه هام مثل یه لالایی بود براش و بیشتر از قبل پلک هاش سنگین میشد فضای خفقان آوری تو ماشین حاکم بود هیچ *** حرف نمی‌زد
طلعت و کلثوم زیر لب صلوات و دعا میخوندن
پسر طلعت هر چند دقیقه یک بار با نگرانی به عقب برمیگشت و به صورت زرد خسرو نگاه میکرد
اما هیچ‌کس خبر از حال من نداشت، منی که سیاه بختی انگار مثل کنه بهم چسبیده و رهام نمیکرد
قبلا گفته بودم که بدبختیم واگیر داره
گفته بودم که هر *** نزدیکم میشه بدبخت میشه
مثل خودم طالعش نحس میشه و بد بیاری تا ابد رهاش نمی‌کنه
یوسف هم نزدیکم شد و اون بلاها سرش اومد...
اون‌مردی که تو‌سفره خونه بی دلیل بخاطر من مرد...
و حالا خسرویی که رو دستام داشت جون میداد
لعنت به من که به این دنیا اومدم
لعنت به من که همیشه همه چیزو خراب کردم
دیگه روح تو‌تنم نبود، پشیمون بودم از اینکه از اون آبادی فرار کردم
حداقل با اونجا بودنم بقیه رو عذاب نمیدادم حداقل بدبختیم به بقیه سرایت نمی‌کرد
شاید اگه اونجا میموندم خسرو به این روز در نمیومد
آخ خسرو چرا جونمو نجات دادی؟ من که وسط کوچه به تنه درخت تکیه دادم و داشتم‌اشهدم رو میخوندم چرا اومدی و نور امید روز های تاریکم شدی؟؟
حالا میخوای بری؟
مگه من جز تو کسیو دارم؟
خیلی زود منم پیدا میکنن و میکشن
این افکار سمی مثل همیشه مهمون ذهن مریضم شده بود
ذهنی که جز روز های تاریک هیچی یادش نمیموند
از فرط استرس و عصبانیت دست و پام یخ کرده بود ته دلم میلرزید، من فقط خسرو رو دارم
نمیتونم اونم از دست بدم، همونجا بود که قسم‌ خوردم اگه اتفاقی براش بیفته تو‌همون مریض خونه خودمو خلاص میکنم و برای همیشه از این دنیای نامرد میرم
میرم جایی که اجازه ندن بدبختی باز هم حمله کنه بهم
زندگی برای من چه معنی ای داشت وقتی که همیشه بدبختی جلوتر از خودم حرکت می‌کرد و من هر چقدر تلاش میکردم نمیتونستم‌ پیشونیم رو از این اسم پاک کنم، آره رو پیشونی من هک شده بود فلک زده
آهی کشیدم و برای باز هزارم اشکامو پاک کردم و دماغمو بالا کشیدم خسرو تو تب داشت می‌سوخت سرمو به پیشونیش تکیه دادم و آروم بوسیدم
برام مهم نبود کلثوم و طلعت و اون پسر شاهد ماجرا هستن؛ هیچی برام مهم نبود هیچکسو نمیدیدم هیچ صدایی نمیشنیدم
فقط من بودمو خسرو که لب اون حوض خوشگل تو حیاط نشستیم و خسرو داره موهامو شونه می‌کنه، با یاد آوری این خاطرات بغض مثل همیشه مهمون گلوی زخمیم شد

1401/10/09 14:06

#پارت_184

گلویی که عادت کرده بود به همنشینی با بغض سمج
_همینجاست
سر بلند کردم و با دیدن ساختمون سفید تقریبا کوچیکی آب دهنم رو قورت دادم و با نگرانی به اون پسر نگاه کردم
+عنایت مادر زود تر پیاده شو برو به دکترا خبر بدن بیان ببرن این طفل معصوم جوون مردم داره از دست می‌ره مادر
پسر طلعت که حالا فهمیدم اسمش عنایت هست گفت
_شما ها همینجا منتظر باشین
از ماشین پیاده شد و پله ها رو دوتا یکی کرد و رفت داخل
سیلی های آرومی به خسرو زدم و گفتم
+ خسرو؟؟
خسرو؟؟
دیگه رسیدیم
الان خوب میشی قوی باش
این حرف ها میزدم اما خودم مثل طبل تو خالی بودم
از درون داغون بودم و سعی میکردم به خسرو انرژی مثبت بدم
در ماشین باز شد با دیدن دو تا مرد که لباس سفید پوشیده بود و یه چیزی سفید که شبیه تخت بود ولی جمع و جور تر از اون گفتم
+توروخدا عجله کنید حالش خرابه
به سرعت خسرو رو روی اون تخت های متحرک انتقال دادن و وارد مریض خونه شدن من هم پیاده شدم خواستم قدمی بردارم که صدای خش دار کلثوم روشنیدم
_پریچهره؟
به عقب برگشتم و به چشمای های خیس و پف کرده اش زل زدم
_این‌روسری رو بپوش
چی شنیدم؟؟
روسری؟؟
ناخودآگاه دستمو رو سرم کشیدم
برق از سرم پرید
من چرا اینجوری اومدم‌بیرون؟؟
با تته‌ پته گفتم
+ر...روسری خ...خودم ...ک...کو؟؟
سرشو انداخت پایین و گفت
_خونی شد، آقا خون بالا اورد و شما...
با یادآوری اون صحنه قلبم به درد اومد روسری رو ازش گرفتم و انداختم رو موهای پریشونم و وارد مریض خونه شدم من تا حالا به همچین جاهایی نیومده بودم همه چیز برام تازگی داشت از پوشش مردم تا تجهیزات و وسایل
ته راهرو پسر طلعت رو دیدم پا تند کردم سمتش و گفتم
+چیشد؟؟
_دکتر داره معاینه می‌کنه
مشغول جویدن ناخونام شدم، ناخونایی که با عشق بلندشون کرده بودم چون خسرو دوست داشت
در اتاق باز شد و مرد مسنی که عینک بزرگی رو صورتش بود اومد بیرون دویدم سمتم و گفتم
+آ....آقا....ببخشید آقای دکتر؟؟
سر جاش ایستاد برگشت سمتم که گفتم
+ببخشید مریض ما خسرو...اسدی ح...حالش چطوره؟
عینکش رو برداشت و گفت
_خون زیادی از دست داده و زخمش عفونت کرده هر چه زودتر باید عمل بشه
قدمی برداشت که گفتم
+ زنده میمونه؟
_اون دیگه دست خداست، براش دعا کنید
پاهام شل شد و همونجا کنج دیوار نشستم رو زمین، دلم گواه بد میداد حالت تهوع شدید داشتم
سرم گیج می‌رفت

1401/10/09 14:07

#پارت_185

طولی نکشید که خسرو رو روی تخت چرخدار گذاشتن و از اتاق خارج کردن دکتر ها میدویدن مثل اینکه اوضاع زیاد خوب نبود تازه اونجا بود که صورت زخمی و سر شکسته ی خسرو رو دیدم
به سختی از جا بلند شدم و با کمک گرفتن از دیوار پشته سرشون راه افتادم تا قبل از اینکه بهشون برسم وارد یه اتاق شدن و‌درو بستن
با مشت کوبیدم رو در شیشه ای و گفتم
+باز کنید، باز کنید این در لعنتی رو
_اتاق عمله، خودتو خسته نکن باز نمیکنن
نا امیدانه به سمت عنایت برگشتم
انگار که دنیا آوار شده بود روی سرم دیگه نا نداشتم‌
روی سرامیک سرد نشستم و سرمو‌ روی پاهام گذاشتم خوب میشه مگه نه؟!
خسرو مردی نیست که به همین راحتی زیر حرفاش بزنه
من به صداقتش ایمان دارم
می‌دونم تا وقتی که به قولش عمل نکنه هیچ جا نمیره، می‌دونم که منو وسط این همه گرگ وحشی رها نمیکنه خسرو می‌شنوی صدامو؟؟
تو زنده میمونی!
زنده از اون اتاق میای بیرون
میخوای من از عذاب وجدان دیوانه بشم؟؟ آره؟
مگه نمیگفتی دوسم داری؟
پس برگرد پیشم، توروخدا برگرد
نمی‌دونم چقد گذشته بود که در اتاق باز شد مثل فشنگ از جا پریدم و به مردی که سر تا پا سبز پوشیده بود گفتم
+حالش خوبه مگه نه؟
_خوشبختانه خطر رفع شده
باید چند شبی اینجا باشه تا جواب آزمایشها آماده بشه و علائم. هوشیاری بررسی بشه
من که چیزی از حرفاش نفهمیده بودم گفتم
+یعنی چی؟
الان خسرو خوب شده؟
_فعلا بی هوشه، به محض اینکه به هوش بیاد منتقل میشه به بخش بعد هم با قدم های بلند ازمون دور شد
مات و مبهوت به حبیب نگاه کردم و گفتم
+این‌چیزایی که گفت یعنی چی؟؟
خندید و گفت
_یعنی اینکه خداروشکر حالش خوبه چند روز دیگه هم مرخص میشه
دستمو رو دهنم گذاشتم و گفتم
+خدایا...خدایا شکرت
چقد لذت بخش بود اشک شوق ریختن خداجونم بالاخره یه بار صدامو شنیدی
با خوشحالی روی صندلی نشستم عنایت رفت که ببینه به کدوم اتاق منتقل میشه، نفس راحتی کشیدم و دست های سردم رو روی شقیقه هام گذاشتم و ماساژ دادم
این چند روز دوباره استرسم زیاد شده بود و یکسره سرگیجه و حالت تهوع داشتم البته هر کسی جای من بود همینطور میشد
بعد از چند دقیقه عنایت برگشت و گفت
_بردنش به اتاق 13
سراسیمه از روی صندلی بلند شدم و به دنبال عنایت حرکت کردم پس از گذشتن از راهرو های مختلف بالاخره به اون اتاق رسیدیم عنایت سرجاش ایستاد و به من شاره کرد، الان وقت تعارف نبود
دستگیره در رو بالا پایین کردم و وارد اتاق شدم....

1401/10/09 14:07

#پارت_186

با دیدن خسرو که سرش باند پیچی شده بود یکی از دست هاش تو‌ آتل بود و به اون دستش کلی سرم وصل شده بود قلبم درد گرفت
آب دهنم رو قورت دادم با صدای لرزون گفتم
+خسرو
با شنیدن صدام پلک های لرزید چشم باز کرد اول به من و بعد به اطراف نگاه کرد انگار که چیزی یادش افتاده باشه نیم خیز شد که ناگهان دستشو گذاشت رو شکمش و فریاد کشید
_آخخخخ
پا‌تند کردم سمتش کنار تختش نشستم و گفتم
+خسرو تو چاقو خوردی نباید از جا بلند بشی
با نگرانی زل زد تو چشمام و با صدای خش دارش گفت
_پ...پریچهره تو خوبی؟!
+آره من خوبم
دیونه نمیدونی که چقد ترسیدم فکر کردم برای همیشه از دستت دادم
به شکمش اشاره کردم و گفتم
+الان خوبی؟
درد که نداری؟
_اره خوبم!ک، درد زیادی ندارم، منو ببخش که نگرانت کردم
صورتش رو بوسیدم و گفتم
+ این حرفو نزن تو همه چیز و همه *** منی من به جز تو هیچکسو تو این دنیا ندارم
لب هاش لرزید و گفت
_فکر کردم که دیگه هیچوقت نمیبینمت
اون لحظه که چاقو خوردم تنها آرزوم این بود که فقط یه بار دیگه بتونم صورت نازنینت رو ببینم
دستمو نوازش وار روی صورتش کشیدم و گفتم
+اینجوری نگو جیگرم خون میشه
دیگه چیزی نگو اصلا دیگه درموردش حرف نزن...
مهم الانه که تو خوبی و خطر رفع شده ولی مثل اینکه چند روزی باید اینجا بمونی
با باز شدن در و صدای قدم های کسی حرفم نصفه نیمه موند از جام بلند شدم و به دکتر نگاه کردم که گفت
_خب خب...پهلوونه ما چطوره؟
خسرو خندید و گفت
_پهلون پنبه آقای دکتر...
دکتر هم خندید و به من نگاه کرد و گفت
_ایشون...
خسرو پرید وسط حرفش
+ خانومم هستن
با این حرفش قند تو دلم آب شد
نگاهش کردم و لبخند زدم
_بله خانومت خیلی ترسیده بود
خدا خیلی بهت رحم کرد اگه چند میلی متر این طرف تر میخورد طحالت رو از دست می‌دادی
بیشتر مواظب باش، بعد هم یه سری معاینات انجام داد و گفت
_خداروشکر همه‌چیز سر جاشه
خیلی ضعیف شدی و خون زیادی از دست دادی باید مواد غذایی مقوی بخوری تا جبران بشه و زود سر پا بشی ...

1401/10/10 06:58

#پارت_187

با رفتن دکتر از اتاق دوباره کنار خسرو نشستم و گفتم
+خسرو چیشد؟
چه اتفاقی افتاد
_من که برگشتم آبادی رفتم رو پشت بوم عمارت کشیک دادم، مهری نمک نشناس برگشته به اون خونه
از اول هم حدس زدم که می‌تونه کار خودش باشه، مادرم خیلی خوب باهاش رفتار میکرد مهری رو کرده بوددستیار خودش اختیاراتی بهش داده بود و لباس آنچنانی و‌‌....
در قبال جاسوسی و خبرچینی در مورد زندگی من به اون جایگاه رسونده بودتش
یه اتاق هم بهش داده بود که امیر بهادر نصفه شب رفت تو اون اتاق، با این حرفش برق از کلم پرید
امیربهادر احمق، حالم ازش بهم میخورد لعنتی تو کی سیر میشی؟
حیوانی مگه که هر کی به دستت میرسه رو ....
_ناراحت شدی؟
سربلند کردم و گفتم
+ از چی؟
_از اینکه امیر بهادر...
+معلومه که نه
اون اصلا برام مهم نیست هر غلطی که بکنه هیچ فرقی به حال من نداره من واقعا نه شرعی نه قلبی هیچ تعهدی نسبت بهش ندارم با نیشگون خانوم جونم بله رو گفتم
اگه این عقد باطل نیست پس چیه؟
می‌دونی خسرو گاهی با خودم میگم مگه امکان داره که بین دو تا برادر این همه فرق باشه؟
تو و امیر بهادر زمین تا آسمون باهم فرق دارید آخه چرا؟
_نمیدونم شاید بخاطر اینه که من بیشتر وقتم رو با آقام سر میکردم و از اون تربیت یاد گرفتم در حالی که مادرم همیشه با امیر بهادر بود
+خب داشتی میگفتی بعد چیشد
_انقد اونجا منتظر شدم تا هوا کاملا تاریک شد اون دعا نویس شیاد اون‌شب هم اومد نمی‌دونم چی از جون ما میخواد..
کلثوم هم لاغر تر و نحیف تر از قبل شده بود و یکسره در حال کار کردن بود
وقتی همه خوابیدن نزدیک صبح وارد حیاط شدم به سمت اتاق کلثوم حرکت کردم که احساس کردم صدایی از پشت سرم میاد با عجله جایی پناه گرفتم اما کسی نبود
بعد هم وارد اتاق شدم حالا بماند که کلثوم چقد از دیدنم شوکه شد، جریان رو براش تعریف کردم یه بقچه وسایل و لباس برداشت و با هم از اتاق اومدیم بیرون غافل از اینکه تمام این مدت امیر بهادر منو میدیده
همون صدایی هم که شنیدم شک ندارم که خودش بوده، با بدبختی از خونه خارج شدیم و سر آبادی سوار همون ماشین شدیم و به سمت شهر حرکت کردیم و امیربهادر هم دنبالمون بوده منو کلثوم ساده هم خوش و خندان داشتیم در مورد اینکه چقد راحت فرار کردیم حرف می‌زدیم
ایستگاه بین شهری پیاده شدیم همین که میخواستم سوار ماشین بعدی بشم صدای عربده و بعد هم جیغ کلثوم رو شنیدم اصلا متوجه نشدم که چیشد نامرد ها چهار نفری ریختن رو سرم تا به خودم اومدم چاقو رو تو شکمم فرو کردن
بعد هم مردم سر رسیدن و منو‌سوار ماشین کردن و ماشین حرکت کرد...

1401/10/10 06:59

#پارت_188

باورت میشه که تا نزدیک این شهر دنبالمون بودن و من انقد خونریزی داشتم که حتی نمیتونستم‌ با راننده صحبت کنم تا اینکه به زور به کلثوم فهموندم که به راننده بگه هر طور که شده از شر اینا خلاص بشه و اون راننده انقد کوچه پس پس کوچه رفت که از یه شهر دیگه سر دراورد ولی امیر بهادر و دارو دسته اش ما رو گم کردن و باز برگشتیم اینجا
نمیدونی که چقد استرس داشتم نه برای خودم، بخاطر قولهایی که بهت داده بودم؛ من قسم خوردم که دنیامو به پات میریزم،قسم خوردم که هر طور که شده کلثوم‌ و بهت برسونم،من قول داده بودم برگردم پریچهره
من میدونستم که تو چشمت به دره که من بازش کنم
میدونستم که خیلی تنهایی،غریبی
من تمام احساسات رو از همون فاصله دور هم می‌فهمیدم ولی الان خداروشکر میکنم که برگشتم پیشت به قولم عملم کردم کلثوم رو هم اوردم
اصلا نفهمیدم کی ازسر شوق انقد اشک ریخته بودیم هم من هم خسرو
با عشق نگاهش کردم و گفتم
+خسرو تو برای من همه چیزی، من بهت ایمان دارم، خیلی استرس داشتم این دو روزه مردم و زنده شدم خواب به چشمم نمیومد ولی یه چیزی ته قلبم بهم میگفت امکان نداره خسرو دست به کاری بزنه و نشه، امکان نداره...
میدونستم که برمیگردی
وقتی اونطور خونی و مالی دیدمت دلم میخواست بمیرم خسرو خیلی حس بدی بود
انگشت‌هایی که از شدت ضربه خون مرده شده بودن رو روی لبم گذاشت و گفت
_هیس...
دیگه بهش فکر نکن هر چی که بود تموم شد
راستی کلثوم کجاست؟
با صدای تو دماغیم در حالی که چشمامو به هم میمالیدم گفتم
+باورت میشه اگه بگم نمی‌دونم؟
فکر کنم تو ماشین نشستن
_ماشین؟
+آره ماشین دوست عنایت،پسر طلعت خانوم
سری تکون داد و گفت
_خیلی خوابم میاد تمام دیشب رو بیدار بودم
پیشونیش رو بوسیدم و گفتم
+خسرو مرسی بابت همه چی امیدوارم لایق این همه خوبی تو باشم
پلکی زد و با همون آرامش همیشگیش گفت
_هستی پریچهره،هستی
+زود خوب شو که باید بریم خونه
اونجا بدون تو خونه نیست زندونه
میتونستم متوجه باشم که اثر بی حسی داره می‌ره و دردش داره شروع میشه اینو از آشفتگی و صورت جمع شده اش به راحتی می‌شد تشخیص داد
نمی‌خواست غرورش بشکنه و دردش رو به زبون بیاره من هم ترجیح دادم تنهاش بذارم که استراحت بکنه
لبخندی بهش زدم و گفتم
+هرچی خواستی بهم بگو من بیرونم
سری به نشونه تایید تکون داد و من با قدم های بلند ازش دور شدم
همین که از اتاق اومدم بیرون عنایت از رو صندلی بلند شد و گفت
_خانوم؟
حال آقا چطوره؟
+عنایت تو هنوز اینجایی؟؟
من فکر کردم رفتی
_معلومه که اینجام ،کجا برم؟؟
آقا خسرو کم در حق ما خوبی نکردن

1401/10/10 06:59

#پارت_189

کف سرشو خواروند و گفت
_آقا حالشون خوبه؟؟
میتونم ببینمشون؟
+آ...آره آره خوبه خداروشکر ولی خوابید اگه میشه بعدا ببینیش
_چشم خانوم
+آقا عنایت راستش من...من میخواستم که ازتون تشکر کنم واقعا لطف کردید اگه کمک های شما نبود الان..الان‌..
پرید وسط حرفم و گفت
_خانوم من هر کاری کردم وظیفم بوده، آقا خسرو خرج دوا و درمون پدرم رو داده برامون خونه اجاره کرده هر چقد از بزرگی و جوونمردیش بگم کم گفتم
این کوچیکترین کاری بود که میتونستم در جواب خوبی هاش انجام بدم
خدایا این مرد فرشته بود که تو جلد آدمیزاد آفریدی؟؟
مگه میشه که یکی انقد خوب باشه؟
خدایا همینجا تو همین مریض خونه ازت می‌خوام از عمر من کم کنی و به عمر خسرو اضافی کنی
خدایا بعد از خسرو به من فرصت زندگی نده و‌جون منم بگیر
_خانوم بفرمایید بریم شما رو برسونم خونه خودم تا صبح اینجا می‌مونم
+نه...نه من هیچ جا نمیام
_اینجا قسمت مردونه است
شب من بمونم بهتره؛ فردا صبح دوباره میام‌‌ دنبالتون که شما بیاین اینجا
اصلا خدارو چه دیدی شاید تا فردا صبح خوب شد و مرخصش کردن
راست می‌گفت
اینجا یه مرد بمونه بهتره تا منی که نه زبون اینا رو درست و حسابی بلدم و نه کمکی از دستم بر میاد
ناچار به‌ عنایت نگاه کردم و گفتم
+ باشه فقط جون شما و جون خسرو توروخدا یه لحظه هم تنهاش نذارید
_چشم خیالت تخت خانوم..
بهش لبخند زدم و پشت سرش به سمت خروجی حرکت کردم، خیلی گرسنم بود دلم میخواست زود تر برسم خونه و یه چیزی بخورم
سوار ماشین شدم که کلثوم و طلعت هم زمان باهم گفتن
_خانوم جان بلا به دور باشه خدا سلامتی بده ایشالله
+ببخشید که شما هم تو زحمت افتادین
طلعت گفت
_این چه حرفیه دخترم عنایت برامون خبر اورد که صحیح و سالم از اتاق عمل در اومده خدارو صد هزار مرتبه شکر
کلثوم آغوشش رو برام باز کرد و گفت
_دختر بیا اینجا بیینم دلم برات یه ذره شده
لبخند پهنی زدم و خودمو سپردم به آغوش مادرانه اش و لب زدم
+خیلی ترسیدم کلثوم خیلی..
_دورت بگردم الهی به والله که من از شرمندگی نمی‌دونم باید چیکار کنم همش تقصیر منه که آقا چاقو خورد
سرمو‌رو از سینه اش جدا کردم ماشین به حرکت افتاد تو اون تاریکی به چشم‌های مهربونش زل زدم و گفتم
+ دشمنت شرمنده باشه
دوباره سرمو تو آغوشش فرو کردم آخ که چقد حرف داشتم که باهاش بزنم فقط ثانیه شماری میکردم که برسیم خونه‌....

1401/10/10 06:59

#پارت_190

همین که به خونه رسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم و رو به عنایت و طلعت خانوم گفتم
+یه دنیا ازتون ممنونم ایشالله هر چی از خدا میخوایین بهتون بده ما جون خسرو رو به شما مدیونیم
طلعت از ماشین پیاده شد اومد نزدیکم و گفت
_خانوم جان خدای سر شاهده عنایت و خسرو واسه من هیچ فرقی ندارن جفتشون پسرای منن، خدا سایشو بالاسرمون نگه داره ایشالله که همیشه سالم سلامت باشن
لبخند زدم که به سمت حبیب خم شد و گفت
_مادر برو به سلامت تا صبح چشم رو هم نذاری بیدار بمون اگه چیزی لازم بود برو تهیه کن
عنایت چشمی گفت و بعد از پیاده شدن کلثوم گازش رو گرفت و رفت
دستامو رو سینم بغل کردم و گفتم
+خیلی هوا سرده بیاین بریم خونه
طلعت گفت
_من برم آقامون تنهاست
دستشو گرفتم و گفتم
+اگه میتونی امشب بیا پیش ما
_خودت که می‌دونی مادر جان شوهرم ناخوش احواله باید کنارش باشم وگرنه حتما میموندم پیشت، بازم خیالم راحته که کلثوم هست
+باشه برو به سلامت
گونم رو بوسید و از کلثوم هم خدافظی کرد و رفت
وارد حیاط شدیم درو قفل کردم همه جا تاریک بود دست کلثومو گرفتم و باهم وارد پذیرایی شدیم لامپ ها رو روشن کردم به سمتش برگشتم خواستم چیزی بگم که با دیدن زخم های صورتش لال شدم
دور چشمش کبود شده بود گونه های پر از جای زخم بود و زیر چشمش خون مرده بود
چنگی به صورتم زدم و گفتم
+کلثوم
چرا صورتت اینجوری شده ها؟؟
مگه اون نامردا تورو هم زدن؟؟
سرشو انداخت پایین و گفت
_نه خانوم دستشون به من نرسید
+پس چرا انقد صورتت زخمیه
بقچه کوچیکش رو گذاشت زمین و به نزدیک ترین پشتی تکیه داد و گفت
_بیا اینجا بشین
کنارش نشستم با دست های پینه بسته اش دور دهنش رو پاک کرد و گفت
_از اون وقتی که شما فرار کردید هر روز جواهر و امیر بهادر میفتادن به جونم و کتکم میزدن و ازم میخواستن که جای شما رو لو بدم
منم هر چی قسم و آیه میخورم کسی باورش نمیشد که خبر ندارم

1401/10/10 07:00

#پارت_191

_روزی نبود که ازشون کتک نخورم حتی چند بار منو هم از خونه بیرون کردن، تا صبح جلوی در از سرما هزار بار مردم و زنده شدم
دست هامو گرفت تو چشام زل زد و ادامه داد
_بمیرم‌برات اونشب تو‌ چی کشیدی مادر
یا یادآوری اون شب نحس قلبم مچاله شد لبخند تلخی زدم که سرشو انداخت پایین
_پریچهره از من کینه به دل نگیری‌مادر بخدا من هیچی نگفتم حتی رابطه شما و آقا امیر خسرو رو کتمان کردم و گفتم چیزی نمی‌دونم
+لعنت به همشون، ازشون متنفرم
لعنتیا برای لاپوشونی کثافت کاریاشون دست به هر کاری میزنن، هرررر کاری
توروخدا منو حلال کن که انقد کتک خوردی خدایا باید تقاص این روز ها رو همشون پس بدن
قطره اشکی از گونش چکید سریع پاکش کرد و گفت
_وقتی که دیدن از من آبی گرم نمیشه در به در دنبال مهری گشتن و بالاخره پیداش کردن و برش گردوندن به اون خونه
تهدیدش کردن که اگه همه چیز رو تعریف نکنه میشکنش که مهری هم در اضای لو دادن همه چیز از جواهر خواست که یه اتاق بهش بده و تو‌این خونه واسه خودش زندگی کنه جواهر هم قبول کرد و مهری همه چیزو گفت
حتی گفت که منو آقا امیر خسرو برات غذا میوردیم
بعدش هم اعتراف کرد که تو غذا سم ریخته که بدم تو بخوری و دقیقا همون زمانی بوده که شما لب به هیچی نمیزدی
بغض دیگه نذاشت بیشتر در این ادامه بده سرشو انداخت پایین و گفت
_اگه چیزیت میشد من خودمو‌ آتیش میزدم
مات و مبهوت گفتم
+ آخه من چه هیزم تری به مهری فروختم؟ وقتی فقط و فقط یه همخونه بود با خسرو و قبلش باهم قول و قرار گذاشته بودن که سوری با هم زندگی کنن و اون موقع خسرو میخواست خونشو جدا کنه تقصیر منه؟؟
ها؟؟ به من چه ربطی داشت؟
عصبی پوفی کشیدم و بعد از سکوت طولانی گفتم
+دیگه ناراحت نباش هر چی که بود تموم شد خداروشکر که تو هم اومدی پیشمون و باهم اینجا زندگی میکنیم دیگه گریه نکن
بخدا من حال روحیم داغونه نگاه به چهره خندونم نکن انقد درد دارم که نمی‌دونم واسه کدومش غصه بخورم
اگه تو هم اینجوری بی تابی کنی دیگه من باید سرمو‌بذارم زمین...
پرید وسط حرفم
_نه...نه اینجوری نگو باشه دیگه تمومش میکنم..
فین فین کرد خواست چیزی بگه که گفتم
+ کلثوم
_جانم
+ از پدر مادرم خبری داری؟
_نه والا ...
از همون روزی که اومدن قشقرق به پا کردن رفتن که رفتن...

1401/10/10 07:00

#پارت‌_192

روسریش رو مرتب کرد با زبونش لب هاشو خیس کرد که گفتم
+حرفتو بگو چخبر شده؟؟
_شنیدم خانواده ای که اومده بودن خاستگاری گل اندام خیلی آدم حسابین
چهار شبانه روز تو آبادی عروسی بود
یه عروسی ای گرفتن که بیا و ببین، همه رو هم دعوت کردن
پوزخند زدم و گفتم
+ندارم ندارمشون مال منه اونوقت عروسی حسابی گرفتنشون واسه بقیه
کلثوم یکی سگش گم بشه تا چند ماه ناراحته هر جا رو نگاه می‌کنه چشمش دنبال سگشه
اونوقت پدر مادر من چی؟؟
اصلا من براشون اهمیت ندارم که باشم یا نباشم پاشدن تو این وضعیت عروسی گرفتن
_قربون چشم های خوش رنگت بشم
به جای همه نداشته هات الان یه مرد بالا سرت داری که مثل شیر میمونه مثل کوه پشتته واست‌دنیا رو گلستون میکنه
ناراحت نشو مادر جان ولی پدر مادری که نصفه شب بی محلت کنن و از صد تا دشمن بدتر باشن الان تظاهر به ناراحتی که دردی رو دوا می‌کنه
از خاطرات اون آبادی نحس بیا بیرون و فراموش کن همه چیزو
بوسه ای رو گونم کاشت و گفت
_پریچهره ببینم اینجا خونه خودتونه؟؟
خندیدم و گفتم
+آره
_وای وای ماشاالله مثل خونه های اعیونی میمونه از جا بلند شد و چرخی تو خونه زد و ادامه داد
_هزار ماشاالله
ببین چقدر دوست داره که همچین خونه زندگی رو برات فراهم کرده
حالا تازه اولشه یه بچه ازش داشته باشی ببین برات چی کارا که نمیکنه
لبخند رو لبم ماسید
مگه من میتونستم دوباره باردار بشم؟؟ بخاطر اون سقطی که داشتم یعنی امکان داشت که دوباره بتونم حامله شم؟؟
یعنی میشد؟؟
_چیشد؟چرا رفتی تو فکر؟
+ه... هیچی
_میگما خانوم جان والا من خجالت میکشم اینجا با شما زندگی کنم من اینجا مزاحمم
+وا
کلثوم این چه حرفیه که میزنی تو مثل مادر منی...
هر چی محبت از مادر خودم ندیدم از تو دیدم اندازه دنیا دوست دارم..
تازه قراره عروس بشم لباس عروس بپوشم خسرو بهم قول داده یه عروسی قشنگ برام بگیره
به قولش خودش عروسی ای که تو تاریخ بنویسن
کلثوم مهربون نگاهم کرد و گفت
_الهی دورت بگردم که چشمات داره میخنده
دستاشو گرفت سمت آسمون و گفت
_خدایا شکرت که بالاخره این دختر هم رنگ خوشبتی رو دید...

1401/10/10 07:01

#پارت_193

خندیدم ‌و گفتم
+ کلثوم خیلی گرسنمه بیا بریم یه چیزی آماده کنیم بخوریم و بخوابیم فردا خسرو مرخص میشه کلی کار داریم
سری تکون داد و گفت
_راستی
رفت کنار بقچه رو زمین نشست و گفت
_یه سری وسایل برات اوردم
بیا اینجا بشین
چین ظریفی بین ابرو هم دادم‌ کنارش نشستم و به بقچه نگاه کردم
بقچه ای که بوی تنفر میداد...
بوی اون آبادی نحس
گره اش رو باز کرد و گفت
_من در تمام طول زندگیم تا به اینجا ول معطل بودم پریچهره
فکر کن ثمره ی این همه سال کار کردن فقط همین یه بقچه اس
سری تکون دادم و با ناراحتی نگاهش کردم که گفت
_وقتی از خونه انداختنت بیرون من نصف شبی رفتم داخل اتاقت و‌ این کاغذ ها سجل ها و یه گردنبند رو پیدا کردم و برشون داشتم گفتم شاید چیز مهمی باشه که اونجا قایمش کردی
ذوق زده به کلثوم نگاه کردم و گفتم
+ وای کلثوم اونا رو اوردی با خودت
_ بله خانوم جان اجازه بدید
لباس های کهنه اش رو کنار زد مدارک رو گذاشت تو دستام
میدونستم که الان‌ چشمام داره برق میزنه لبخند پهنی به کلثوم زدم و محکم گونه اش روبوسیدم و گفتم
+الهی قربونت برم نمیدونی که چقد از گم‌ کردن این مدارک ناراحت بودم خداروشکر که تو برشون داشتی
مدام فکر میکردم کار جواهر باشه
_آره جواهر اتاقت رو ریخته بیرون ولی چیزی پیدا نکرد
و اینکه ...
یه چیز دیگه هم برات اوردم
+چی؟
_سجل خودت رو هم اوردم
در حالی که چشمام داشت از حدقه میزد بیرون گفتم
+چیییی؟؟ چیو اوردی؟؟
سجل منو از کجا پیدا کردی؟؟؟
_پدر مادرت اوردن دادن به جواهر گفتن فکر نکنید ما از چیزی خبر داشتیم اینم سجلش که بهتره بمونه اینجا
من هم جواهر رو تعقیب کردم و نصفه شب رفتم‌ برش داشتم
من میدونستم که آقا خسرو میاد دنبالم میدونستم که تو منو اونجا تنها نمیذاری
بغلش کردم و گفتم
+کلثوم اگه من تورو نداشتم‌ چیکار میکردم ها؟
می‌دونی چه لطف بزرگی در حق من کردی؟ واقعا ازت ممنونم
_دخترم من کاری نکردم وظیفم بود، برای عقد با خسرو بهتره که قبلش از امیر بهادر متارکه کنی بعد با خیال راحت با خسرو عقد کنی
+چطور متارکه کنم؟
برای متارکه باید هر دو طرف باشن در ضمن من عروس خونبسم
حق متارکه ندارم..
رنگ نگاهش عوض شد و گفت
_نمیدونم مادر
حالا فعلا بذار آقا خسرو برگرده تا ببینیم چیکار میکنیم
حالا لباس عروسی انتخاب کردی ؟
قند تو دلم آب شد و گفتم
+نه بابا حالا هیچ کاری نکردیم

1401/10/10 07:01

#پارت_194

پیشونیم رو بوسید من هم دستش رو بوسیدم و دوباره ازش تشکر کردم
باهم رفتیم داخل مطبخ و دقایقی بعد با یه سینی نون و پنیر سبزی و چای برگشتیم
جفتمون‌ هم گرسنه بودیم و بی سر و صدا مشغول خوردن شدیم‌ یادمه اونشب تا نیمه دم دمای صبح بیدار بودیم و فقط می‌خندیدیم
تو این خونه باید همیشه صدای خنده هامون پخش بشه؛ غم تو اینجا راه نداره
آره من با خودم داده بودم که اجازه ندم تو کلبه کوچیک خوشبختی منو خسرو غم داخل بشه
فقط شادی و شادی و شادی برای همیشه
با اینکه شب دیر خوابیده بودیم ولی صبح زود کلثوم بیدار شده بود همه جا رو آب و جارو کرده بود و صبحانه آماده کرده بود
جای خسرو خالی
می‌دونم که خیلی شکموعه
همینطور که داشتیم چای می‌خوردیم صدای در به گوشم رسید رو به کلثوم گفتم
+حتما طلعت خانومه
همین که خواستم از جا بلند بشم کلثوم گفت
_من میرم باز میکنم
لبخند زدم و از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم کلثوم درو باز کرد حدسم درست بود
طلعت خانوم بود
انگار کلثوم چند بار دعوتش کرد که بیاد داخل ولی طلعت یه چیزایی گفت و رفت
کلثوم با خوشحالی پا تند کرد پله ها رو دوتا یکی کرد اومد داخل که گفتم
+چخبر شده کلثوم خوش خبر باشی
در حالی که نفس نفس میزد گفت
_طلعت خانوم گفتن که از مریض خونه خبر رسیده که حال آقا خسرو خوب شده دارن مرخصش می‌کنن یکی دوساعت دیگه میرسن
مثل بچه ها از خوشحال ذوق کردم و بالا پایین پریدم و گفتم
+ کلثوم میشه ناهار درست کنی من بلد نیستم
_معلومه که میشه خانوم جان دورت بگردم تا من ناهار درست کنم و خونه رو مرتب کنم شما هم یکم‌ به خودت برس
با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم
+آره من هم برم حموم
ابرویی بالا انداخت و گفت
_مگه این نزدیکی ها گرمابه هست خانوم جان؟
والا اینجا خطرناکه ما غریبیم میری بیرون خدای نکرده اتفاقی می افته اون وقت من میمونم و آقا خسرو
قهقهه زدم و گفتم
+کلثوم گرمابه همین پایینه
چرا انقد نگرانی همش؟
_چی؟
گرمابه پایینه؟
مگه میشه؟
+آره منم اولش باور نمی‌کردم
چشمک زد و گفت
_باشه پس تا دیر نشده برو به خودت برس من تمام کار ها رو انجام میدم خیالت راحت..

1401/10/10 07:03

#پارت_195

لباس های تمیزم رو از داخل کمد برداشتم و راهی گرمابه شدم
آخ آخ یعنی من همون دختر روستایی بو‌گندوام که الان انقد تر و تمیز شده و هر چند روز یه بار می‌ره حموم و کلی به خودش میرسه و لباس تازه میپوشه
یعنی من همون پریچهره ای هستم که تو نصف عمرم رو تو طویله خونه جواهر و آقاجونم گذروندم و بوی بدم تا چند متریم پخش میشد؟
آره ؟!
نه نه باورم نمیشه این دختر گیسو کمند با چشم های سبز و پوستی سفید که یه نموره چاق شده و بگی نگی آب زیر پوستش رفته من باشم
منی که همیشه صورتم پر از کبودی و جای زخم بود حالا واسه خودم خانومی شدم
آب که داغ شد کنار حوض نشستم و خودمو شستم
دیگه مثل قبول نبود که حموم کردنم طول بکشه چون دیگه تمیز بودم
همیشه خوشبو بودم
مثل دختر های خانواده خان
بعد از اینکه حسابی خودمو شستم لباس هامو هم شستم
آخیش
چقد خوبه که مجبور نیستم لباس هارو با آب سرد چشمه بشورم جوری که سرما تا مغز استخونم سرایت کنه
حوله رو دور خودم پیچیدم بوی آبگوشت به مشامم خورد، آخ که چقد دلم لک زده بود برای دستپخت کلثوم، اینجا دیگه کسی نیست که غذامو ازم بگیره
میتونم یه دل سیر آبگوشت بخورم، لباس هایی که خسرو برام خریده بود انقد زیاد بود که هنوز هر بار که حموم میکردم یه دست لباس نو میپوشیدم و فرصت به لباس هایی که یه بار پوشیده بودم نمی‌رسید
این بار یه بولیز یشمی بود که تقریبا بلندیش تا پایین باسن می‌رسید با یه شلوار مخمل براق انتخاب کردم
لباس هامو که پوشیدم حوله رو دور سرم پیچیدم و آب موهامو گرفتم، میخواستم جلوی آفتاب زود موهام خشک بشه و شونه بکشم و مثل همیشه مرتب دورم بریزم
از گرمابه خارج شدم سر پله ها نشستم و مشغول خشک کردن موهام شدم و بعد هم رفتم تو خونه
کلثوم در حال مرتب کردن تخت بود و زیر لب با خودش یه سری آهنگ میخوند
صدای بسته شدن در رو که شنید به سمتم برگشت و با دیدنم کل کشید و گفت
_لی لی لی لی لی....چشم قشنگم
عروس قشنگم، ماشاالله هزار ماشاالله...
چه موهای پر پشتی چه لباس های قشنگی چشمم کف پات خانوم جان
خندیدم و گفتم
+کلثوم لباسام بهم میاد؟
_آره معلومه که میاد انگار که برای تو دوختنش
+ اینا رو خسرو برام خریده
اومد سمتم موهای طلایی لختم رو نوازش کرد و گفت
+اووووم چه بوی خوبی میدی
خودت که گلی بوی گل هم میدی
مبارک باشه دخترم ایشالله تو لباس سفید ببینمت
خندیدم و گفتم
+ ایشالله....راستی برای ناهار چیکار کردی؟

1401/10/10 07:03

#پارت_196

بوی آبگوشتت که کل محله رو برداشته
_والا جونم برات بگه که آبگوشت گذاشتم با سیر ترشی و سبزی تازه و نون محلی خانوم جان بیا و ببین چی کردم
دهنم آب افتاد ریز خندیدم کلثوم چشمکی بهم زد و گفت
_من برم لباس هاتو بشورم
+خودم شستم کلثوم لازم نکرده خودتو اذیت کنی
_خانم جااان این چه کاری بود که کردی آخه برای چی شستی پس من اینجا چه کاره ام؟
دستشو گرفتم و گفتم
+ کلثوم تو مادری....مادر من و خسرو
با این حرفم بغض کرد چشماشو بهم مالید و گفت
_آخ
ای کاش یه پسر مثل خسرو و یه دختر مثل تو داشتم ای کاش....
اشک تو چشمام حلقه زد که فوری اشکاشو پاک کرد و گفت
_ببخشید توروخدا گریه نکن شگون نداره مادر جان
با صدای زنگ در از جا پریدیم لب گزیدم و گفتم
+ وای وای اومدن
کلثوم... کلثوم...از مطبخ اسپند رو بردار دود کن بدو
شال سفیدم رو روی سرم انداختم و قرآن رو از روی کمد برداشتم دمپایی هامو پوشیدم و دویدم سمت در
بدون درنگ بازش کردم با دیدن خسرو که دستش رو به گردنش آویز کرده بود و موهای خوش حالتش که زیر باند پیچی به هم خورده بود بند دلم پاره شد
به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم و گفتم
+سلام خسرو خوش اومدی
لبخند زد، سعی میکرد دردش رو پشت چهره آرومش مخفی کنه اما من دیگه خسرو رو حفظ بودم مثل کف دستم می‌شناختمش میدونستم که داره حفظ ظاهر می‌کنه، تازه اونجا بود که متوجه حضور عنایت شدم که دست خسرو رو گرفته بود
همین که نگاه منو دید زیر لب سلام داد که جوابش رو دادم کلثوم اومد بیرون و گفت
_سلام آقاجان خیلی خوش اومدی ایشالله که همیشه بلا ازتون دور خدا حافظتون باشه و سایه اتون بالا سرمون
قرآن رو سمت خسرو گرفتم که بوسید و از زیرش دوسه بار ردشد، بعد هم اسپند رو از کلثوم گرفتم و دور سرش چرخوندم
دستمو گرفت به سختی وارد حیاط شد
کلی به عنایت تعارف کردم که بیاد داخل اما قبول نکرد و گفت مادرم تنهاست
خسرو به کمک من و کلثوم از پله ها بالا رفت و وارد خونه شد رو تشکی که کلثوم براش پهن کرده بود دراز کشید
کنارش نشستم و گفتم
+کلثوم چایی هست بیاری
_بله خانوم
چشم الان میارم

1401/10/10 07:04