The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_197

همین که کلثوم از خونه بیرون رفت لبخند زدم و گفتم
+عزیزم بهتری؟
_مگه میشه بانوی زیبایی مثل تورو ببینم و بهتر نشم؟
سرتو‌ بیار نزدیک
طبق گفته اش عمل کردم، بوسه ای از عشق رو پیشونیم کاشت سرشو‌تو موهام فرو کرد و چندین و چند بار نفس عمیق کشید و گفت
_اوووووم دلم برای عطر موهات تنگ شده بود
خواستم سرمو عقب بکشم که با دستش مانعم شد کمرم رو سفت نگه داشت و دوباره گودی گردنم رو‌ عمیق بو کشید و بوسه ی ریزی زیر گلوم زد
ضربان قلبم رفت بالا و نفس هام بریده بریده شد
کنار گوشم زمزمه زد
_ببینمت خوشگل خانوم
سرمو بلند کردم و تب دار نگاهش کردم محو چشمام شد و گفت
_برای کی خودتو انقد خوشگل کردی؟
سرمو نزدیکش کردم و گفتم
+برای تو
_میخوای منو دیونه کنی؟
آره؟؟
+اوهوم
ابرویی بالا انداخت و گفت
_پشیمون میشیا گفته باشم..
خندیدم و خبیثانه نگاهش کردم
سرمو رو سینه اش گذاشتم صدای قلبش داشت گوشمو کر میکرد
خندیدم و گفتم
+این قلبت چرا انقد تند میزنه؟ هوم؟
_اذیتم نکن پریچهره یه کاری نکن بلند شما
زل زدم تو چشماش و شمرده شمرده گفتم
_مثلا میخوای بلند شی چیکار کنی هووومم؟
به لب هام خیره شد سرشو نزدیکم کرد که عقب کشیدم و با صدایی که خنده توش موج‌ میزد گفتم
+آقای محترم چیکار داشتی میکردی ها؟
_داشتم عشقم رو میبوسیدم
+نه خیر من اجازه نمیدم
_د نکن دختر اذیتم نکن دیونه میشمااا
قهقهه زدم و گفتم
+تو فقط بلد تهدید کنی آقا خسرو
چشماشو ریز کرد و گفت
_ای جوجه فسقلی صبر کن الان بهت میگم تقاص اذیت کردن من چیه
همین که خواست نیم خیز بشه کلثوم تقه ای به در زد و وارد شد
پقی زدم زیر خنده و چندین بار ابروهامو‌ به نشونه ی کور خوندی دادم بالا
خسرو دندان قروچه ای کرد و گفت
_مگه اینکه دستم بهت نرسه، بذار خوب بشم
با لحن بچگانه گفتم
+هیچ کاری نمیتونی بکنی دستتم بهم نمی‌رسه
_حالا می‌بینیم
+میبینیم
کلثوم که از کل کل کردن ما تعجب کرده بود سینی رو گذاشت وسط و‌ گفت
+آقا حالتون بهتره؟
خسرو سری تکون داد و به من اشاره کرد و گفت
+اگه بعضیا اجازه بدن بعله حالم بهتره..

1401/10/10 07:04

#پارت_198

اخمی کردم و گفتم
+ اصلا به من چه ربطی داره دروغ میگه کلثوم من کاریش نکردم
_عه...عه‌...من دارم دروغ میگم؟؟
کی بود که اومد اینجا اعصاب منو خورد کرد منو اذیت کرد؟؟
+میخوای بگم‌ که داشتی چیکار میکردی بگم بگم؟؟
خسرو خجالت کشید صورتش سرخ شد و با چشماش به کلثوم اشاره کرد و لب گزید
ازش رو گرفتم و گفتم
+خودت شروع کردی میخواستی با من کل کل نکنی
_من کی کل کل کردم؟
اصلا اشتباه کردم منو بردارید ببرید بیمارستان می‌خوام همونجا بمونم
به سمت کلثوم خم شدم و گفتم
+کلثوم میبینی
مردا همشون لنگه همن تا می‌فهمن نگرانشون شدیا اینجوری ادا در میارن واسه آدم
آقا خونی و مالی برگشته منو نصف العمر کرده حالا واسه من داره خط و نشون می‌کشه
دستامو رو سینم قفل کردم و ادامه دادم
+خوبه والا عوض عذرخواهیته؟
_نگا نگا، زنا هم همشون از یه چیز خیلی ساده داستان درست میکنن اولا که من همون شب ازت عذرخواهی کردم دوما تو الان از جون من چی میخوای؟ چرا هی گیر میدی؟
+کلثوم من به خسرو گیر دادم؟ نه جان من راستشو بگو؟
نگاه از کلثوم گرفتم و گفتم
_+اونی که داستان درست می‌کنه تویی
حالا هم بیخودی تلاش نکن نمیتونی کلثوم رو بکشی تو تیم خودت
چشم غره ای بهش رفتم و به چایی نگاه کردم که خیلی وقت بود تو سینی بود
با دلخوری گفتم
+کلثوم چایی اورده بخور
_نمیخورم
+باید بخوری
_عجبا، دلم نمی‌خواد چایی بخورم زوره مگه؟
+عههه پس اون موقع که به کلثوم گفتم چایی بیاره برای چی نگفتی نمی‌خورم ها
_اون موقع دلم چایی میخواست الان نمی‌خواد
+چرا نمی‌خواد؟
_چون تو ناراحتش کردی
+نگا کلثوم الکی همش هر چی میشه میندازه گردن من اصلا من‌‌...
کلثوم پرید وسط حرفم و گفت
_واااای سرسام گرفتم چخبرتونه؟ چرا مثل بچه ها می‌پرید به هم آخه
_همش تقصیر پریچهره اس
+نه خیرم همش تقصیر خسروعه
_کی بود شروع کرد ها؟
خواستم جواب بدم که کلثوم گفت
_اهم‌...اهم
سرمو انداختم پایین و خندم رو قورت دادم لبامو تو دهنم جمع کردم کلثوم از جا بلند شد سینی چای رو برداشت و به سمت در حرکت کرد با صدایی که توش خنده موج میزد گفتم
+کلثوم کجا میری؟؟
بدون اینکه جواب بده همینطور که زیر لب غرولند میکرد درو به هم کوبید
+لااقل چایی رو بذار باشه
_نشنید رفت
بدون اینکه به خسرو نگاه کنم چشم دوخته بودم به در می‌دونستم اگه نگاهش کنم از خنده میترکم
_ببینمت؟
سکوت کردم
_قهری؟
قیافه طلبکارانه به خودم گرفتم و برگشتم طرفش اما همینکه با هم چشم تو چشم شدیم دوتایی پقی زدیم زیر خنده

1401/10/10 23:21

#پارت_199

+خسرو خیلی بد شدا جلو کلثوم آبرومون رفت
_تقصیر توعه دیگه هی به من جواب پس میدی زن باید از مردش اطاعت کنه
اخمی کرد سینه اش داد جلو وبا صدای لاتی گفت
_زززززن؟؟؟کجاااایی؟؟
بیا پاهامو ماساژ بده ضعیفه
دستمو گذاشتم دهنم و خندیدم انقد خندیدم که اشکم در اومد
دستمو مشت کردم و آروم کوبیدم رو سینه مردونه اش و گفتم
+خدا بگم چیکارت نکنه دل درد گرفتم
یادش بخیر خانوم جونم همیشه می‌گفت هیچوقت زیاد نخند
اگر هم خندیدی بلند نخند وگرنه صدای خنده هات غم رو بیدار می‌کنه آخ خانوم جون کاش این حرفت یادم میموند
کاش تو اون خونه انقد بلند نمی‌خندیدیم که غم بیدار نشه
ای کاش.....
.
.
دو هفته از برگشت خسرو به خونه گذشت بود دیگه زخم هاش خوب شده بود بخیه هاشم کشید و سرپا شد
هر روز که می‌گذشت عشق من به خسرو بیشتر و بیشتر می‌شد و باهاش احساس خوشبختی میکردم تنها چیزی که این وسط بود این بود که من نمیتونستم اسم نحس امیر بهادر رو از زندگیم پاک کنم
هر چند مگه یه خطبه ی عربی برای من مهم بود؟ من می‌خواستم که تا ابد مال خسرو باشم و باهاش زندگی کنم حتی اگه برای همیشه اسمش نره تو سجلم
زندگی با امیر بهادر گناه نبود؟
دقیقا کدوم قسمتش مطابق با دین بود؟
زوری سر سفره نشوندنم؟
هر شب و هرشب بهم تجاوز کردن؟؟
اینکه وقتی عادت بودم امیر بهادر مثل یه حیوون باهام نزدیکی میکرد؟
این مرد به من حلال بود و اونوقت مردی که همه جوره هوامو داشت دوستم داشت بهم احترام میذاشت حتی زندگیشو به خاطر من به خطر انداخته بود برای من حرام بود؟
من اینو قبول نداشتم دل من قاعده و قانون خودشو داشت و دل خسرو هم همینطور
خسرو توسط یکی از آشنایانش تو تهران تونست واسه من یه سجل نو بگیره سجلی که قرار بود این بار اسم قشنگ خسرو به عنوان همسر تو‌ سجلم ثبت بشه
دیگه چی میخواستم از خدا
کلثوم برامون مادری میکرد خسرو برای من همه چیز بود
مهم تر از همه ی دنیا با ارزش ترین داریی من بود و من قسم خورده بودم که با جون و تمام توانم از این دارایی محافظت کنم و قدرش رو بدونم
روز ها از پس هم می‌گذشتن تا اینکه خسرو گفت باید برای خرید بریم داخل شهر، معمولی ترین لباسم رو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم
عجیب بود که خسرو داخل خرید هاش برام چادر نذاشته بود و حالا من باز هم همون چادر اون عمارت رو پوشیده بودم که از چند جا وصله خورده بود و سوراخ شده بود....

1401/10/10 23:22

#پارت_200

رو به روی آینه ایستادم روسریم رو مرتب کردم به خودم نگاه کردم
از وقتی که اومدم تهران چقد عوض شدم پوست صورتم سفید شده دیگه خبری از زخم های روی انگشتام نیست
بدنم دیگه بو عرق نمی‌ده همیشه لباس های تازه و شیک می‌پوشم
دیگه گریه نمیکنم حالم خوبه چشمام خوشحاله آره چشمام می‌خنده
با حلقه شدن دست های خسرو دور کمرم چشم از آینه گرفتم و نگاهش کرد و لبخند زدم که گفت
_خانومم حاضر شدی بریم برات لباس عروس بخرم؟
قند تو دلم آب شد خندیدم و چشمامو بستم و گفتم
+کلثوم کجاست؟
_رفته خونه طلعت خانوم منو تو،تو خونه تنهاییم
چشمامو باز کردم و از آینه به قیافه شیطونش و نگاه معنا دارش چشم دوختم لب گزیدم و برگشتم سمتش خواستم چیزی بگم که لبم تو لبهاش قفل شد، صدام خفه شد و حرفم تو دهنم موند دستشو محکم تر از قبل دور کمرم حلقه کرد و منو عاشقانه بوسید صدای ضربان قلبم رو میتونستم به راحتی بشنوم
دلم گرم شد بعد از مدتی من هم شروع کردم به همراهی کردن باهاش و نرم بوسیدمش دستاشو دور صورتم قاب کرد خودشو عقب کشید و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و نفس نفس زد و زمزمه کرد
_من میمیرم برات
اندازه تمام این دنیا دوست دارم
میتونی احساسم رو بفهمی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم دستمو سمت چپ سینه اش گذاشتم و ضربانش رو زیر دستم احساس کردم گرفتم از یقیه لباسش و به سمت تخت هلش دادم و گفتم
+منم دوست دارم
رو تخت نشست و منو رو پاهاش نشوند
آب دهنم رو قورت دادم و به چشماش خیره شدم
چشم هایی که مملو بود از نیاز،از دوست داشتن،از عشق،از صداقت
و من نه یکبار بلکه بار ها و بارها صداقت و معرفت رو تو چشماش و حرکاتش دیده بودم اگه فقط یه نفر تو دنیا باشه که من بتونم باهاش خوشبخت بشم اون خسرو‌بود
تب دار نگاهش کردم و دستمو رو کتفش حرکت دادم و غده ی گرد زیر گلوش رو بوسیدم
دستی به ته ریشش کشیدم و گفتم
+مرد مهربون من یجوری تو قلبم لونه کردی که چشمام جز تورو نمی‌بینه
گوشام جز تورو نمیشنوه و قلبم فقط و فقط برای تو میزنه هیچوقت فکر نمی‌کردم بتونم‌این احساس رو داشته باشم
من دلم میخواد برای تو باشم دلم میخواد تمامم مال تو باشه ...فقط و فقط تو...
برای همیشه
آنچه از شب به جا می‌ماند عطر سکوت آور گل یاس است...آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه ی من
روح سوزان و آه مرطوب بود بر تن ترانه من
آه...بگذار زین دریچه باز خفته در پرنیان رویا ها...با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیا دانی از زندگی چه میخواهم؟
من...تو باشم پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو بار دیگر تو..

1401/10/10 23:24

#پارت_201

_میدونی چه شب‌هایی رو با زجه صبح کردم؟!
شب هایی که من مردم از عشقت! اما نتونستم کاری کنم شبایی که تو درد کشیدی و من....
اینبار من بودم که لبامو‌ روی لبهاش گذاشتم!!
نمی‌خواستم احساس اون لحظه ام رو هیچی خراب کنه!
نمی‌خواستم باز هم یاد خاطراتم بیفتم!
بعد از بوسه تقریبا طولانی لب هامو نزدیک گوشش بردم و زمزمه کردم
+هیس! هیچی نگو خسرو! دیگه از گذشته هیچی نگو!
دستامو دور صورتش گذاشتم و گفتم
+ الان من هیچی رو نمی‌بینم!
جز تو! میفهمی؟
تمام اجزای صورتم رو از نظر گذروند! میتونستم درکش کنم که چه زجری میکشه که خودشو کنترل کنه که از این جلو تر نره؟!
اما من چی؟؟
از این کنترل کردنش بدم میومد!
من می‌خواستمش با تمام وجودم! چشم بسته بودم رو همه چی!
خواستم چیزی بگم که در یک حرکت منو رو تخت خوابوند و روم خیمه زد!
موهامو نوازش کرد! سری به نشونه تایید تکون دادم با چشمام بهش فهموندم که اجازه داره تنم رو تصاحب کنه مثل روحم‌ مثل قلبم....
مثل تک تک سلول های بدنم که حالا اسمش رو صدا میزدن!
آب دهنش رو قورت داد و گفت
_تو جان منی...جهان منی...تو خدای منی... می‌پرستمت! قسم میخورم به عشقی که سالها تو سینم نگهش داشتم! حتی یه بار و حتی یه لحظه هوس نداشتم نسبت بهت!
میفهمی؟!
اشک تو چشمام حلقه زد و آروم از گوشه چشمم سر خورد پایین!
_فقط وقتی انجامش میدم که خیالم راحت باشه که تو مال من باشی! مال خود ِ خودِ خودِ خودم!
تارموهایی که رو صورتم ریخته بود رو کنار زد و گفت
_میترسم پریچهره! خیلی می‌ترسم!
+از چی؟؟
_از اینکه قبل از اینکه بتونم بهت برسم بمیرم!
قطره ی اشکش چکید رو گونم!
بغضم رو به سختی قورت دادم و گفتم
+خسرو دیگه هیچوقت این حرفو نزن! باشه؟؟ دیگه هیچوقت اینو‌ نگو وگرنه من...من....
دیگه نتونستم بقیه جمله ام رو بگم! قطره قطره اشکام سر خورد پایین!
خدایا این عشق چه دردیه که درمون هم نداره؟؟
خسرو هم مانع اشک هاش نشد! این بار سعی نکرد آرومم کنه! سرشو رو سینم گذاشت و اشک ریخت!
یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه سر بلند کرد و گفت
_پریچهره اگه... اگه من چیزیم شد حلالت نمیکنم اگه با *** دیگه....
دستمو رو دهنش گذاشتم و با صدای آکنده از غم گفتم
+خسرو جان پریچهره ساکت شو! چرا این حرفو میزنی؟
مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟؟
تورو قرآن دیگه اینجوری نگو باشه؟؟
_میشه تو بغلت گریه کنم و خودمو خالی کنم؟!
+آره!
سرشو محکم تو آغوشم فشردم!

1401/10/11 22:30

#پارت_202

بهش اجازه دادم که هر چی غم و ناراحتی و استرس داره روی سینه من دفن کنه
خسروی من از عشق زیادی داشت اذیت میشد دستامو تو موهاش فرو کردم و لب زدم
+خسرو حالت خوبه؟
بهتر شدی؟
دماغشو بالا کشید سر بلند کرد و گفت
_نمیدونم آغوشت چی داره که هر چی غم و غصه دارم رو فراموش میکنم
از جا بلند شدم دوباره بوسیدمش و گفتم
+حالا که حالت بهتر شده بریم؟
از روی تخت بلند شد کمربند شلوارش رو سفت کرد و گفت
_اره عزیزم بریم
با خوشحالی بلند شدم چادر رو دوباره از گوشه اتاق برداشتم رو انداختم رو سرم...
_پریچه....
با صدای خسرو برگشتم سمتش ولی اون با دیدن من حرفش نصفه و نیمه موند با تعجب نگاهم کرد که گفتم
+چیشد؟
اومد جلو و گفت
_این چیه که انداختی رو سرت؟
+چادره دیگه
_خب برای چی پوشیدی؟
+نپوشم؟
_اینجا تهرانه دختر هر کی هر چی دلش میخواد میپوشه
در ضمن من اصلا دلم نمی‌خواد تو هیچ نشونی از اون آبادی نحس داشته باشی این چادر هم...
از سرم برش داشت و با کوچک ترین فشار پاره اش کرد و انداختش تو سطل آشغال و گفت
_بره به درک
همین تونیک بلندی که پوشیدی خوبه
من دوست ندارم زنم چادرو به خودش بپیچونه
البته اگه خودت دوست داشته باشی امروز برات میخرم ولی به نظر من همین لباس خانومانه که پوشیدی خوبه
رو پنجه پا ایستادم و بوسش کردم و گفتم
+تو چرا انقد خوبی می‌دونی که دوست دارم؟
_والا حق داری منم جای تو بودم همچین مرد مهربونی رو حلوا حلوا میکردم می‌ذاشتم رو سرم قدر منو بدون..
همه آرزودارن که من شوهرشون باشم
نیشگون ریزی از بازوش گرفتم و گفتم
+مثلا کی؟
_خب معلومه اووووم
با تهدید نگاهش کردم که گفت
_مثلا همین دختر های همسایه انقد به من نگاه میکنن
مشتی به سینه اش زدم و گفتم
+عههه....چشمم روشن
دخترای همسایه غلط می‌کنن مگه تو بی صاحابی که هر کی دلش خواست نگات کنه
با این ناخونام چشماشون رو در میارم
بلند قهقه زد و گفت
_اوه اوه توام خطرناکیا از این به بعد بیشتر حواسمو جمع کنم که یه وقت لو نرم
جیغ کشیدم
+خسسسسررررو

1401/10/11 22:31

#پارت_204

با خوشحالی وارد مغازه شدیم زن جوان و خوش بر و رویی از رو صندلی‌ بلند شد به سمت ما حرکت کرد و گفت
+سلام عزیزم خیلی خوش اومدین در خدمتم
مثل خودش لبخند زدم خسرو گفت
_برای خانومم لباس عروس می‌خواستیم
وقتی این جمله رو گفت ضربان قلبم رفت بالا حتم داشتم که لپام گل انداختن
زن جوان گفت
+ماشاالله عروس خانوم مثل ماه میمونن
خسرو در جواب گفت
_بله خدا حافظش باشه انشالله
زن به سمت لباس ها حرکت کرد و چند تا لباس مختلف روی میز بزرگ وسط مغازه گذاشت و گفت
+عزیزم یه نگاه به اینا بنداز ببین کدومو دوست داری؟
با خجالت به خسرو نگاه کردم که گفت
_خانوم؟
از چی خجالت می‌کشی؟ تو عروس منی باید قشنگ ترین لباس رو بپوشی
نگاه از خسرو گرفتم و دونه دونه لباس ها رو از نظر گذروندم دست گذاشتم رو یکی و گفتم
+این خیلی قشنگه
زن گفت
+ باشه بیا بریم اتاق پرو بپوشش
به خسرو نگاه کردم که با چشماش اشاره کرد که برم
پشت سرش راه افتادم و داخل یه اتاق کوچیک که آینه هم داشت وارد شدم سرشو خم کرد تو اتاق و گفت
+عزیزم لباساتو در بیار صدام کن بیام کمکت تا بپوشی
با چشم هایی که نزدیک بود از حدقه در بیاد نگاهش کردم که درو بست
یعنی چی که لباست رو در بیار؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم
+خسرو؟؟
یه لحظه میشه بیای؟
چند ثانیه بعد صداشو پشت در شنیدم
_جانم؟
درو براش باز کردم و گفتم
+اون زنه کو؟
چشماشو ریز کرد و گفت
_کدوم؟؟
+همون فروشنده دیگه
_اونطرف وایساده
+اصلا ازش خوشم نمیاد به من میگه لباستو در بیار که بیارم اینو‌برات بپوشونم
مردم چقد پرو شدن والا همین مونده که جلو مردم لختم بشم
بریم من از اینجا لباس نمی‌خوام
خسرو مدتی بهم نگاه کرد و یه دفعه زد زیر خنده و گفت
_دیونههه ای تو، خب اینا شغلشون همینه دیگه تو که بلد نیستی لباسو بپوشی یه وقت میزنی خرابش می‌کنی درسر میشه اون که نمی‌خواد تورو نگاه کنه که
پاهامو به زمین کوبیدم و گفتم
+نمی‌خوام نمی‌خوام نمی‌خوام
به اطرافش نگاه کرد سرشو بیشتر خم کرد داخل در حالی که صداشو کنترل میکرد با شیطتنت گفت
_خیلیه خب باشه اصراری نیست‌‌، لباستو در بیار خودم برات بپوشونم خیلی هم خوبه منکه از خدامه
نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم
+برررو ببینم خیلی پرووویی فرصت طلب..
قهقهه زد و گفت
_عاشق همین کارتم دیگه دختر عشق خودمی
نترس اون بهت نگاه نمیکنه یه لحظه فقط زیپ لباست رو میبینده همین
_راس میگی؟
+آره عشقم بدو دیگه دیرمون میشه ها

1401/10/11 22:31

???????????

گروهه ختم قرآن و دعای هفتگی برای حاجت روایی و حل مشکلات ?
برای اعضای فعالمونم ختم درخواستی میزاریم ?

nini.plus/daricheh

1401/10/11 22:39

بچه ها تلگرام بدون فیلتر لطفا معرفی کنید

1401/10/12 23:45

#پارت_205

به ناچار قبول کردم دونه دونه لباسامو در اوردم و با صدای لرزون گفتم
+خ...خ...خانوم...م...م..
_باشه عزیزم
بدون معطلی درو باز کرد و بی توجه به منی که لخت و عور داشتم از خجالت آب میشدم گفت
+عزیزم لباس رو پهن میکنم زمین از پایین بپوشش که بکشمش بالا برات
کاری که گفت انجام دادم
لباس رو کشید بالا و گفت
+موهای خوشگلت رو جمع کن جلو که بند و زبپش رو برات ببندم
.
+خب اینم از این‌، تموم شد
محو تماشای خودم تو آینه شدم چقد بهم میومد
آستین هاش لباس پقی بود از کمر کمی تنگ میشد و پایینش لخت و آزاد بود، رو سینه و آستینش یه خورده مونجوق دوزی شده بود
خیلی خوشگل بود ساده و شیک
+بچرخ ببینم
دامن لباس رو کمی بالا اوردم و چرخیدم و بلند خندیدم که گفت
+هزااااار ماشاالله
آقا دامااااد، آقا داماد
خسرو اومد نزدیک و گفت
+عروسم آماده اس؟؟
از اتاق پرو بیرون اومدم و دوسه بار دور خودم چرخ زدم موهای لختم ریخت دورم با عشق نگاهش کردم و گفتم
+چطوره؟؟
بهم میاد؟
خسرو مات و مبهوت نگاهم میکرد بدون اینکه واکنش نشون بده بهم خیره شده بود و مدام سر تا پامو نگاه میکرد
یه دفعه اومد جلو دستشو دور کمرم حلقه کرد و بلندم کرد و دور خودش چرخوند
صدای خنده هامون با هم قاطی شد
بوسه ای رو موهام کاشت دستمو گرفت و برد بالا و دوسه بار چرخیدم که گفت
_پریچهره؟
من خواب نمیبینم مگه نه؟
من می‌ترسم که یه روز بیدار شم ببینم این روزا تنها یه خواب بودن بگو که دارم به آرزوم میرسم
قطره اشک شوقی که از گونم چکید رو پاک کردم و گفتم
+حتی اگه خواب هم باشه من دلم میخواد تا ابد از این خواب خوش بیدار نشم
زن فروشنده توری و کفش پاشنه بلند هم بهم داد و مجددا کمکم کرد که لباس رو در بیارم
خسرو هزینه اش رو حساب کرد من هم لباسام رو پوشیدم و از مغازه خارج شدیم
اون روز بهترین روزم بود کلی خرید کردیم خسرو تمام چیز هایی که همیشه آرزوشو داشتم برام می‌خرید حتی سرخاب سفیدآب

1401/10/12 23:50

#پارت_206

دیگه هوا کاملا تاریک شده بود که به خونه برگشتیم کلثوم شام حاضر کرده بود اما من انقد خسته بودم که بلافاصله لباسامو عوض کردم و رفتم رو تخت و خوابیدم
برخلاف اکثر شب ها که یا کابوس می‌دیدم و یا خیلی سخت خوابم‌میبرد اون شب همین که سرمو رو بالشت گذاشتم خوابم برد
صبح باز نوازش های خسرو بیدار شدم چشمامو به هم‌مالیدم که گفت
_عزیزدل خسرو؟
بیدار نمیشی؟ ظهر شده ها
با خواب آلودگی گفتم
+خیلی خوابم میاد
_بیدار شو امروز کلی کار داریما
از لای پلک هام نگاهش کردم و گفتم
+چه کاری؟
باید بری آرایشگاه سر کوچه
با شنیدن این حرف از جا پریدم سیخ سر جام نشستم و گفتم
+چی؟؟ چی؟؟
کجا باید برم؟
_قربونت برم اینا رو کلثوم می‌دونه من که سر در نمیارم
بی توجه بهش از جا بلند شدم و با همون لباس های راحتی رفتم تو حیاط و لب زدم
+کلثووووم
کجایی؟
_جانم مادر
انباریم دارم یه سری وسیله میارم بالا که برای فردا همه چیز حاضر و آماده باشه
+فردا
فردا مگه چه خبره؟
_وا خانوم جان حواست کجاست فردا عاقد میاد اینجا دیگه قراره عقد کنید
+چ...چی؟؟
چیکار کنیم؟؟
دیگه منتظر جواب کلثوم نموندم برگشتم داخل خونه و گفتم
+خسرو؟کلثوم چی میگه؟
فردا عاقد میاد مگه؟
آغوشش رو برام باز کرد دوییدم سمتش بغلش نشستم موهامو نوازش کرد و گفت
_آره خوشگلم فردا دیگه همه چیز تموم میشه تو مال من میشی، مال خود خود خود خودم
خندیدم و گفتم
+وای راست میگی؟؟
من اصلا نمیتونم باور کنم
_برای منم باورش سخته! تو بزرگترین ارزوی منی
قراره خانوم خونم باشی، مادر بچه هام باشی
زیر خندیدم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم
+حالا امروز برم‌آرایشگاه برای چی؟
_نمیدونم والا کلثوم می‌گفت باید بری اصلاح و نمیدونم‌ ابرو‌برداری و چی کار کنی و...
من چه می‌دونم والا من که سر در نیوردم از کار این زنا
با خجالت سرمو‌پایین انداختم، راست می‌گفت تو اون آبادی هر *** که بله رو می‌گفت میبردنش آرایشگاه برای اصلاح و ابرو‌ برداشتن
ولی من چی؟
چون عروس خونبس بودم هیچ مراسمی برای من نگرفتن فقط یه سفره عقد مسخره با چندش آور ترین مردی که تا حالا دیدم
سرمو تکون دادم و گفتم
+فردا سفره عقد هم میچینیم؟
_اره عزیزم یه عقدی برات بگیرم که تا آخر عمرت یادت نره از همه ی سفره عقد هایی که تا الان دیدی مجلل تر

1401/10/12 23:50

#پارت_207

_خانوم جان؟؟
آماده شدین بریم؟
به خسرو نگاه کردم و مثل خودش فریاد کشیدم
+آره کلثوم چند دقیقه دیگه میام
خسرو لپمو گاز گرفت اخمی کردم و گفتم
+بیشوووررر دردم گرفت نکن
_خب مقصر خودتی میخواستی انقد شیرین نباشی به من چه ربطی داره
از رو پاهاش بلند شدم موهامو شونه کردم و تونیک بلندم رو پوشیدم همون‌طور که روسریمو میبستم گفتم
+آره اذیتم کن آخرشم اینجوری توجیه کن
عیب نداره نوبت ما هم میرسه
از جا بلند شد و گفت
_میام میخوووررمتا
چشمامو گشاد کردمو گفتم
+وا خسرو تو امروز یه چیزیت میشه ها
از چشماش شیطنت می‌بارید اشاره ای به تخت کرد قدمی به سمتم برداشت و خندید
قهقهه زدم و فرار کردم تو پذیرایی و گفتم
+عه خسرو نکن دیگه
_وایسا یه لحظه کارت دارم کجا میری؟
وایسا ببین یه چیزی خریدم تو کشوی کنار تخت قایم کردم بیا نشونت بدم
+عه...عه....فکر کردی من گول میخورم؟
نه خیر نمیام هرچی هم خریدی مال خودت
خسرو ناراحت شد اخم کرد و گفت
_باشه دیگه نیا پس دیگه با من حرف نزنیا
زود باش برو می‌خوام تنها باشم
رنگ نگاهم عوض شد قدمی به سمتش برداشتم که گفت
_جلوتر بیای من می‌دونمو تو
روشو ازم برگردوند که گفتم
+خسرو داشتم شوخی میکردم خب بیا بریم ببینم چی خریدی؟
_نمیخواااد گفتم برو
+اول تو شروع کردی
_نخیر اول تو
+تو...
_تو
با باز شدن صدای در هر دو به به عقب برگشتیم کلثوم در حالی که نفس نفس میزد وارد خونه شد درو بست و گفت
_چخبرتونه؟؟
باز شما دو تا شروع کردید؟؟
چرا هر چی میشه هی می‌پرید بهم آخه بابا صداتون همه جا رو گرفته
منو خسرو به هم نگاه کردیم که گفتم
+آخه تو که نمیدونی از اول صبح...
خسرو پرید وسط حرفم
_نه‌خیر دروغ میگه من هیچی نگفتم خودش شروع کرد
+اصلا من حرف نزدم که میگی دروغ میگه
کلثوم گفت
_بسسسسه پریچهره بیا بریم تا دیر نشده مادر
چشم غره ای به خسرو رفتم و راه افتادم کلثوم از در خارج شد لحظه آخری صدای خسرو رو شنیدم
_زود برگرد دلم برات تنگ میشه فنچ کوچولو
کل از گلم شکفت و گفتم
+منم دلم تنگ میشه
رو هوا بوسی براش فرستادمو درو بستم
عاشق همین کل کل کردنامون بودم خسرو بر خلاف تمام افراد اون خانواده روحیه شوخ طبعی داشت و این خصوصیت رو‌من هم تاثیر گذاشته بود
پشت سر کلثوم به سمت آرایشگاه حرکت کردیم‌....

1401/10/12 23:51

#پارت_208

یعنی واقعا قرار بود که فردا من به عقد خسرو در بیام؟
قراره که لباس عروس بپوشم سرخاب سفید آب بزنم و سر سفره بشینم عقد بشینم و به خسرو بله بگم؟
خدای من
چقد باور کردن این موضوع برام سخت بود منی که از اون آبادی نحس اومدم بیرون و حالا تو شهر به این بزرگی دارم زندگی میکنم و قراره برای همیشه همینجا بمونم با خانواده سه نفره ی خودم
دیگه چی از این بهتر؟؟
دیگه من چی از خدا میخواستم؟
_دیگه کم مونده برسیم
روسریمو جلو تر کشیدم
با دیدن ماشین مشکی از به آرومی از سر خیابون به داخل کوچه دور زد آب دهنم رو قورت دادم
تا حالا اینجا پیاده جایی نرفته بودم هنوز عادت به حضور ماشین نکرده بودم
وقتی نزدیکتر شد بهم ناخودآگاه به داخلش نگاه کردم، مردی که کلاه مشکی به سر گذاشته بود رو صندلی عقب نشسته بود سر بلند کرد و با هم چشم تو چشم شدیم
با دیدن قیافه آشنایی دنیا دور سرم چرخید اما تا قبل از اینکه بتونم دوباره نگاهش کنم ماشین درست همون لحظه گاز داد و رفت...
سر جام ایستادم، دستمو به دیوار تکیه دادم و به رفتن ماشین نگاه کردم...گرد و خاک ناشی از گاز دادن بی دلیلش تو هوا پخش شده بود انقد بهش نگاه کردم که کامل از کوچه خارج شد
دهنم خشک شده بود! کلثوم که متوجه ایستادنم شد برگشت طرفم باد دیدن حال خرابم اون هم نگران شد، دو دستی کوبید رو سرش و گفت
_اواااا خاک عالم
خانوم جان چقد بهت میگم صبحانه بخور؟؟
به جای اینکه با آقا خسرو بحث کنی یه چیزی می‌ذاشتی تو دهنت، فشارت افتاده دیگه مادر
به سختی خودمو جمع و جور کردم لبخند تصنعی رو‌ لب هام نشوندم و گفتم
+نه نه چیزی نیست من خوبم نگران نباش
دوباره به پشت سرم نگاه کردم و گفتم
+ پس این آرایشگاه لعنتی کجاست چرا نمی‌رسیم
کلثوم گفت
_خانوم میخوای برگردیم؟
خیلی رنگ و روت پریده
+نه من هم خوبم راه بیفت
کلثوم باشک قدم برداشت
اون مرد...اون مرد کی بود!؟
چرا انقد چهره اش آشنا بود
چشماش...حالت چشماش شبیه امیر بها....
نه نه اون نبود امکان نداشت که اون باشه
زیر اون کلاه و تو اون چند ثانیه نتونستم درست تشخیص بدم
حتما خیالاتی شدم آره...
حتما خیالاتی شدم

1401/10/12 23:51

#پارت_210

پروین خانوم اومد جلوتر رو به روم روی صندلی نشست چونم رو توی دستش گرفت و صورتم رو به طرفین چرخوند و به هر طرفش چند ثانیه نگاه‌کرد دستی روی موی لختم کشید گفت
+یه عروسی فردا آماده بکنم که همه از دیدنش انگشت به دهن بمونن
دستشو روصورتم حرکت داد و لب زد
+تا حالا اصلاح نکردی؟
بدون اینکه جواب بدم ابروهامو دادم بالا که ادامه داد
+آره مشخصه صورتت خیلی مو داره اصلاح که کنی خیلی خوشگل تر میشی
ذوق زده نگاهش کردم که گفت
+خب این پیش بند رو ببند
کلثوم پیش بند رو دور گردنم بست روی موهام کش انداخت و رفت رو یکی از صندلی ها نشست
پروین خانوم بسم اللهی زیر لب گفت نخ رو به طرز عجیبی که تا حالا ندیده بود دور دستش پیچوند و زمزمه کرد
+مبارکت باشه دخترم
بند رو روی پیشونیم به حرکت در اورد اولش خوب بود ولی رفته رفته دردم شروع شد به شدت می‌سوخت صدای کنده شدن موهای صورتم به گوش می‌رسید و من مدام آخ آخ میکردم و اشک چشمم جاری شده بود
کلثوم و پروین به زور نگم داشته بودن خیلی درد داشتم ابروبرداشتنم از اصلاح صورت بدتر بود طوری که تو دلم به غلط کردن افتاده بودم و مدام به خسرو بد و بیراه میگفتم
آخ بذار برسم خونه من می‌دونم و تو
خودت راحت تو خونه لم دادی من اینجا دارم درد میکشم
+تموم شد
پوفی کشیدم وچشمامو باز کردم نگاه غضب آلودی به پروین انداختم که خندید و گفت
+نگاهش کن چقد ماه شددددی
هزار الله و اکبر برگرد خودتو تو آینه ببین
بی توجه به حرفش با بی میلی به سمت آینه برگشتم با دیدن خودم که زمین تا آسمون فرق کرده بودم و چهرم زنونه شده بود و پوست سفیدم به قرمزی میزد با تنه پته گفتم
+این؟؟
این منم؟؟...
وای اصلا باورم نمیشه چقد عوض شدم
کلثوم با چشم های اشکی بهم نگاه کرد و گفت
_هزار ماشاالله بهت
چشمم کف پات خانوم جان
چشم بد دور باشه ازت الهی که عاقبت به خیر بشی مادر‌..الهی خوشبخت بشی
دست انداخت دور گردنم و گونم رو با محبت بوسید
من هم دست کمی از کلثوم نداشتم حالا دیگه راستی راستی باورم شده بود که دارم عروس میشم، دارم به همون رویای شیرین کودکیم نزدیک میشم
اشک شوقم رو پاک کردم از جا بلند شدم روسریمو سفت بستم مشتاق بودم که زودتر برگردم خونه و خسرو منو ببینه
چقد عادت کرده بودم به نازکردن

1401/10/14 00:59

#پارت_211

الان که نازکش داشتم چرا نباید ناز میکردم؟ چرا نباید خودمو واسه مردی که زندگیشو به خاطر من به خطر انداخت فدا نمی‌کردم؟!
من دیگه چی می‌خواستم از این دنیا
خدایا اونشب که خسرو اومده بود دنبال خونه و من از شدت اندوه داشتم جون میدادم و باهات درد و دل میکردم صدامو شنیدی مگه نه؟
دلت برای این بنده ی زجر کشیده ات سوخت مگه نه؟
آب دهنم رو قورت دادم، دلم عجیب خسرو رو میخواست که نگاهم کنه و قربون‌ صدقه ام بره و بعد شروع کنیم به کل کل کردن و قهقهه بزنیم
عجیب بود که دیگه اصلا یاد پدر مادرم نمی افتادم؟
انگار اصلا وجود نداشتن
چقد نبودنشون و ندیدنشون قشنگ بود
سری تکون دادم و به کلثوم که داشت پول پروین خانوم رو میداد نگاه کردم بعد هم خدافظی کردیم و خارج شدیم‌
کلثوم مابقی پول ها رو توی دستم گذاشت و گفت
_آقا اینو‌ دادن که من برای مراسم فردا هر چی کم و کسر هست بخرم
ولی انقد زیاده که کلی ازش باقی مونده الان پول فردا رو هم حساب کردم اینو پیش خودت داشته باش
به چهره ی مادرانه اش نگاه کردم و پولو ازش گرفتم
_خانوم انقد قشنگ شدی که دلم میخواد فقط همینطوری نگاهت کنم
خندیدم که بدون وقفه ادامه داد
_میدونی خانوم جان
من هیچوقت انقد به خسرو خان نزدیک نبودم
نمیدونستم‌ چقد آقاست
حالا که انقد بهش نزدیکم هر بار که به قد و قامت رشیدش نگاه میکنم یاد بچه خودم می افتم، با خودم میگم اگه پسرم زنده بود الان کنارم بود و هم قد و قواره خسرو میشد
صد قرآن بینشون فاصله باشه خدا عمر با عزت بده بهتون ولی چقد دوست دارم که خسرو منو مادر صدا کنه دست خودم نیست، به چشم فرزندی خیلی خیلی دوسش دارم
هر بار که میبنمش محبتم بهش بیشتر می‌شه
می‌دونی پریچهره؟
ای کاش منو تو یه جور دیگه باهم آشنا می‌شدیم ای کاش پسرم زنده بود و تو....و تو عروسم میشدی
این‌...این بزرگ‌ترین آرزوییه که همیشه بهش فکر میکنم
هجوم اشک رو توی چشمام حس کردم
الهی بمیرم برای تنهایی و مظلومیت صدات
از حرکت ایستاده دستاشو گرفتم و گفتم
+کلثوم تو واسه منو خسرو از هر مادری مهربون تری
فکر می‌کنی اگه توهم یه خدمتکار ساده تو اون عمارت بودی خسرو جونش رو به خطر مینداخت و میومد دنبالت؟
معلومه که نه پس بدون تو هم حکم مادرو برای خسرو داری
خسرو هم مثل من محبت مادر ندیده
اشکاشو پاک کرد و گفت
_خیلی برات غصه میخوردم مادر
ولی الان که میبینم خسرو چقد خوبه چقدر با معرفته دیگه خیالم راحته

1401/10/14 00:59

#پارت_212

همین که ببینم‌تو سر سفره عقد نشستی و به خسرو بله گفتی برای من کافیه
خدایا این زن فرشته بود مگه نه؟
چقد مادر شدن به کلثوم میومد
چقد خوب میشد اگه کلثوم یه پسر داشت مثل خودش مهربون دلسوز با محبت و با معرفت
از ته دل آه کشیدم کلثوم اشکاشو پاک کرد و گفت
_خدا لعنتم کنه، ببخش توروخدا من شمارو مدام ناراحت میکنم
گریه نکن شگون نداره مادر جان راه بیفت بریم خونه
مگه من به همین راحتی ها میذارم خسرو خان شما رو ببینه اصلا اصلش همینه،
باید انقد اصرار کنه تا بذارم روی ماهت رو ببینه
تو دماغی خندیدم و با ذوق قدم برداشتم از اینکه خسرو قراره منو با این همه تغییر ببینه هیجان زده شده بودم تا دم در خونه هر دو سکوت کرده بودیم من به اتفاقات فردا فکر میکردم و کلثوم به چی؟
نمی‌دونم شاید به فرزنده مرده اش...
شاید به من...به خسرو ...به اون آبادی...هر چی که بود ناراحت کننده بود چون کلثوم بدجوری تو فکر فرو رفته بود
بالاخره رسیدیم کلثوم با کلید درو باز کرد سرش رو وارد حیاط کرد و وقتی که مطمئن شد خسرو تو حیاط نیست رفت داخل من و هم پشت سرش رفتم
برگشت سمتم و گفت
_همینطور پشت سرم بیا
با باز شدن در پذیرایی صدای پر شور و هیجان خسرو خندم گرفت و دستمو رو صورتم گذاشتم
_چه عجب بالاخره خانوما تشریف اوردن بابا کجایین آخه شما منکه چشمم به در خشک ش...
انگار که دید من صورتم رو پوشوندم که گفت
_عزیزم خوبی؟
چرا دستتو گذاشتی رو صورتت؟
وقتی جوابی از من نشنید رو به کلثوم گفت
_کلثوم؟؟ نتونستی از امانتی من مواظبت کنی؟؟
به راحتی می‌شد استرس و ترس رو توی صداش خوند
_با توام‌ پریچهره
دستت رو بردار بیبنم‌ چیشده؟
+آقا جان جسارتا عروس خانوم ناز دارن
حاضر نیستن که همینطور خودشون رو به داماد بی قرار نشون بدن
خسرو مکثی کرد و سپس قهقهه زد و گفت
_جونم به لبم رسید آخه کلثوم این چه کاری بود
کلثوم هم خندید و گفت
+البته مادر عروس خانومم دست کمی از خود عروس نداره ها، رضایت منم باید جلب بشه
بالاخره یه دختر که بیشتر ندارم
آخ کلثوم
با این حرفش بند دلم پاره شد
فقط من می‌فهمیدم پشت این خنده و لحن آروم و صبورش چه غمی پنهان شده
جیگرم خون شد برا‌ش
_تو که حسابت جداست کلثوم تاج سری

1401/10/15 01:59

#پارت_213

بعد هم اومد سمت من دستشو رو موهام گذاشت و گفت
+عروس خانوم
نازتو میخرم فقط بگو چند؟
هوم؟
خندیدم که گفت
+جانم تو فقط بخند
سکوت کرد و بعد از مدتی چند تا تراول کنار دستم گرفت و لب زد
_خانوم خانوما ببینمت
سر بلند نکردم که گفت
_ای بابا ...
مثل اینکه مادر و دختر دست به یکی کردینااااا اینم واسه کلثوم خوب شد؟؟
با انگشتم پول رو ازش گرفتم
_ای یار مبارک بادااا ایشالله مبارک بادا
لی لی لی لی لی لی لی....
با کل کشیدن کلثوم سر بلند کردم و به آرومی به خسرو نگاه کردم
دیگه پلک نمی‌زد انگار دیگه نفس نمی‌کشید؛ فقط محو چهره من شده بود، مدام به ابروهام و چشمام نگاه میکرد دهن باز میکرد که چیری بگه ولی پشیمون میشد
یه دفعه بی توجه به کلثوم دستمو گرفت و منو تو آغوشش کشید و محکم فشارم داد جوری که احساس کردم هر آن ممکنه خفه بشم
منو از خودش جدا کرد و گفت
_خودتی فنچ کوچولو؟ ارره؟؟
خندیدم و گفتم
+آره خودمم
_کلثوم چرا ایستادی؟
برو اسپند و تخم مرغ و صدقه بیار بنداز بدووو
کلثوم که از عشق زیاد خسرو نسبت به من معذب شده بود لب گزید چشمی گفت و با قدم های تند ازمون دور شد
خسرو دست انداخت دور گردنم و گفت
_پریچهره مثل عروسک میمونی هر چقد نگاهت کنم سیر نمیشم
یه دستش رو دور کمرم حلقه کرد منو به خودش چسبوندو اون یکی دستشو‌ رو گونم گذاشت و نوازش کرد در کسری از ثانیه چشماش پر از اشک شد
تمام حال خوشم ناخوش شد با نگرانی گفتم
+چیشد؟؟
_خدایا از عمر من کم کن و به عمر پریچهره اضافه کن ولی منو ناکام از این دنیا نبر؛ بذار حداقل زندگیمو باهاش شروع کنم
بغض به گلوم چنگ انداخت ضربان قلبم تندشد، لحظه به لحظه حالم رو به انزجار می‌رفت
به چشماش زل زدم و گفتم
+من زندگی بدون تو رو می‌خوام چیکار؟؟
اگه قرار باشه که اتفاقی بیفته هر دو با هم میمیریم خسرو
توروخدا از این حرفا نزن من از درون داغونم می‌دونی چقد مصیبت کشیدم؟
سریع اشکاشو پاک کرد و گفت
_د آخه من نمی‌دونم تو چطور تونستی منو انقد عاشق کنی فنچ کوچولو؟
مثل یه بچه پنج ساله شدم
رو انگشت های پام‌ ایستادم و بوسه ای رو گونه کاشتم و گفتم
+لحظه شماری میکنم برای فردا برای عروسیمون
_جانم من دنیامو میدم تا همیشه چشم هاتو اینجوری خوشحال ببینم

1401/10/15 01:59

#پارت_214

به حوض کوچیک اشاره کرد و گفت
_بیا اینجا بشینیم
دستمو تو دستاش گرفت و محو‌ تماشای من شد انگار که تا به حال منو ندیده
یهو انگار که چیری یادش افتاده باشه گفت
_راستی شما چیزی جا گذاشته بودید؟
چینی بین ابرو هام دادم و گفتم
+نه!
چطور مگه؟!
_اخه چند دقیقه بعد رفتن شما یکی درو زد تا بیام باز کنم یه کم طول کشید و دیدم که کسی پشت در نیست
گفتم شاید شما بودین چون دیر درو باز کردم رفتین،
چرا ناخودآگاه تصویر اون‌ماشین سیاه و اون مرد کلاه پوش نقش بست تو‌ ذهنم
_پریچهره
به چی فکر می‌کنی؟
چشم از سرامیک های کف حیاط برداشتم و گفتم
+ها؟؟ ه...هیچی
_چیزی شده؟
چرا پکری؟
+نه بابا چیزی نشده استرس فردا رو دارم
میگم...
سربلند کرد و منتظر به لب هام چشم دوخت
+میگم...
تو گفتی که امیر بهادر تا کجا تعقیبت کرد؟
در کسری از ثانیه حالش از این رو به اون رو شد
ابرو بالا انداخت و گفت
_برای چی این سوالو پرسیدی؟
+همینطوری خواستم ببینم که می‌دونه ما کدوم شهریم؟
_تهران خیلی خیلی بزرگه مثل روستای خودمون نیست که چهار تا خیابون بیشتر نداشته باشه
+ی... یعنی امکان نداره که بتونه پیدامون کنه؟
_پریچهره این چه سوالاییه که می‌کنی؟ معلومه که نمیتونه پیدا کنه منو تو الان مثل سوزن تو انبار کاهیم
دستاشو دور صورتم قاب گرفت و گفت
_برای همین انقد نگرانی؟
دورت بگردم
می‌دونم انقد عذاب کشیدی که فکر و خیال اونجا به یه لحظه تنهات نمی‌ذاره اما آروم باش هر اتفاقی که بیفته منو تو برای همیشه کنار هم میمونیم
+خسرو
_جانِ خسرو
+قول میدی همیشه پیشم بمونی؟
قول میدی دلمو‌ نشکونی؟
_آره قول میدم
آب دهنم رو قورت دادم و آروم لج لباشو بوسیدم
دو دل شده بودم که در مورد اون مرد کلاه پوش چیزی به خسرو بگم یا نه ولی میدونستم که اگه بگم خسرو نگران میشه و تا ته و توی قضیه رو در بیاره ول کن نیست من هم به چیزی که دیده بودم مطمئن نیستم پس چرا بیخودی دردسر درست کنم؟
با باز شدن در پذیرایی خسرو عقب کشید و من ترجیح دادم چیزی که دیدم رو بازگو نکنم
کلثوم از پله ها اومد پایین اسپند رو دور سرم چرخوند و زیر لب ذکر گفت
یه تخم‌ مرغ که داخل کیسه بود رو دور سرم چرخوند وقتی شکست گفت
_بترکه چشم حسود
خانوم جان آقا خسرو جان انشالله که همیشه سالیان سال در کنار هم زندگی کنید و چشم خدا به زندگیتون باشه

1401/10/15 01:59

#پارت_215

ایشالله خدا حافظتون باشه در تمام مراحل زندگی
با لبخند به کلثوم نگاه کردم
خداروشکر که من کسی رو داشتم که جای خالی مادرو برام پر کنه
دیگه کم کم هوا داشت تاریک میشد کلثوم در حال آماده کردن شام بود و منو خسرو که از بعدظهر تا حالا رو حوض نشسته بودیم از جا بلند شدیم و رفتیم داخل خونه
لباس عروسم کفشام وسایل سفره عقد لباس دامادی خسرو همه و همه گوشه اتاق چیه شده بود
با ذوق گفتم
+خسرو وسایل عقد رو کی اوردی؟
_همون موقع که شما رفتین آرایشگاه
کف دستامو بهم کوبیدم و لب زدم
+خیلی خوشگلن
_فردا صبح اینا رو می‌چینیم تو پذیرایی بعد هم‌تو میری آرایشگاه و من میام دنبال عروسم
ریز ریز خندیدم و دست به لباس عروس سفیدم کشیدم، کلثوم همیشه می‌گفت الهی که بختت مثل لباس عروست سفید باشه، الهی که خدا بی همتون نکنه....
کاش همون موقع میگفتم آمین...

بعد از خوردن شام مثل هر شب رفتیم که بخوابیم اما مگه من خوابم‌ می‌برد
خسرو با دقت نگاهم کرد و گفت
_ چرا نمیخوابی خانوم؟
+نمی‌دونم خوابم نمیاد خسرو
_امشب دیگه آخرین شب مجردیه ها، از فردا داستان داریم ما
پس امشب رو راحت بخواب از من گفتن بود!
با مشت کوبیدم رو سینش و گفتم
+خیلی بیشوری
ببین من به فکر چیم تو‌به فکر چی؟
_اقا یعنی چی؟؟
فردا شب این حرفا رو تحویل من ندیا
چند ثانیه سکوت کرد و گفت
_اصلا چرا فردا شب؟؟
بیا اینجا بینم؟؟
خیمه زد روم و شروع کرد به قلقلک دادنم
از فرط خنده نزدیک بود خودمو خیس کنم دستامو با پاهاش نگه داشته بود و توان مقابله کردن نداشتم
+خسروووو...وای توروخدا نکن
خسرووو
صدای قهقهه هامون پیچید تو اتاق
انقد اینکارو ادامه داد که خسته شد خودش هم کنارم دراز کشید
بعد از خنده طولانی با بدبختی خودمو کنترل کردم اشکهامو پاک کردم و سیخ سر جام نشستم و لب زدم
+خسرو مگه مرض داری دلم درد گرفت خیلی بدجنسی
_به من چه میخواستی انقد بامزه و شیرین نباشی دلم میخواد اذیتت کنم دست خودم نیست
رومو ازش برگردوندم و پشتم بهش کردم و پتو کشیدم رو خودم و چشمامو بستم
اصلا مقصر منم که هر چی میشه از خسرو کمک می‌خوام
طولی نکشید که دستهای خسرو دور کمرم حلقه شد
سرشو کنار گردنم گذاشت و بوسه ریزی به گوشم زد و زمزمه کرد
_قهر کنی دنیای من تیره و تار میشه ها..

1401/10/15 23:31

#پارت_216

_ببخشید
جواب ندادم سکوت کرد و گفت
_خب اگه اینجوری بخوابی که من تا صبح دق می‌کنم، معذرت می‌خوام دیگه تکرار نمیشه خوبه؟
+فقط چون فردا عروسیمونه می‌بخشمت
خندید و محکم تر از قبل خودشو بهم چسبوند
مرد با حیای من
می‌دونستم که آکنده از عشق و خواستنه
من از چشماش میتونستم همه چیزو بخونم اما خودشو کنترل میکرد که من فکر نکنم داره ازم سو استفاده می‌کنه
و اونجا بود که دیگه کم کم چشمام گرم شد و تو بغل گرم خسرو خوابم برد
_خانوووم جاااان
کجایی؟
دورت بگردم بلندشو هزار تا کار داریم مادر
چشمامو به‌هم‌ مالیدم به جای خالی خسرو نگاه کردم، با وحشت از جا بلند شدم و گفتم
+کلثوم
خسرو کجاس؟
_سلام خانوم، رفته آرایشگاه دستی به سر و گوشش بکشه
پاشو مادر باید بری حمام
من و طلعت خانوم سفره رو می‌چینیم، فرصت کمه ها، روز ها کوتاهه تا چشم به هم بزنیم شب شده
سری تکون دادم و از جابلند شدم
صبحونه مختصری که کلثوم برام‌ درست کرده بود خوردم و رفتم زیر زمین که حسابی دوش بگیرم
خداجونم هر چقدر برات بندگی کنم کمه می‌خوام ازت تشکر کنم که حواست بهم هست می‌خوام تشکر کنم بخاطر شادی امروز خودمو‌ و خسرو
خدایا عزیزانم رو برام حفظ کن
چندین بارآب گرم کردم و حسابی کیسه کشیدم لباس های گرم پوشیدم و موهامو خشک کردم
خیلی وقت بود که صدای خسرو رو می‌شنیدم
از زیر زمین خارج شدم و پله ها رو دوتا یکی کردم و گفتم
+خسرو؟؟
ببینمت؟؟
وقتی برگشت سمتم لبخند مهربونی زد و گفت
_عافیت باشه بانو
دویدم سمتش و گفتم
+موهات چقد خوش حالت شده، ته ریشت هم خیلی بهت میاد
مبارکت باشه...
تازه اونجا بود که طلعت و کلثوم رو دیدم با خجالت از آغوش خسرو بیرون اومدم و باهاشون به گرمی تشکر کردم
انقد کار سرمون ریخته بود که دیگه فرصت برای ناهار خوردن نداشتیم به همراه خسرو و کلثوم رفتیم آرایشگاه
خسرو به پروین خانوم گفت
_این عروس ما خودش خوشگله اصلا آرایش نمی‌خواد به والله من اینجوری بیشتر دوست دارم ولی چه‌کنم از دست خانوما
پروین خانوم گفت
+من هزار برابر خوشگل ترش میکنم
_میشه چند لحظه تنها با پریچهره صحبت کنم؟
پروین و کلثوم رفتن داخل به سمت خسرو برگشتم.
سرمو‌رو سینه اش گذاشتم ضربان قلب هامون با هم یکی شد
نفس عمیق کشیدم و عطرش رو بو‌ کردم

1401/10/15 23:34

#پارت_217

احساس عجیبی داشتم
دستامو دور کمرش فشردم، احساس میکردم یه دنیا حرف دارم که باهاش بزنم، دو مرتبه و سه مرتبه عطرش رو بو‌ کردم
دستشو روی موهای بلندم به حرکت در اورد و گفت
_خیلی دوست دارم...
نگاهش کردم به چشم های خوشحالش که برق میزد چشم دوختم و گفتم
+عاشقتم

_زود میام دنبالت
الان میرم که عاقد رو بیارم
دیگه بیشتر از این طاقت ندارم می‌خوام که مال خودم باشی
آب دهنم رو قورت دادم
چرا بغض کرده بودم؟
چیری نگفتم فقط نگاهش میکردم
دلم میخواست تصویرش تا ابد تو ذهنم هک بشه
+خسرو
چرا چیزی نمیگی؟
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید به آرومی لب زد
_نمیتونم ازت چشم بردارم محو زیبایی تو شدم
محو چشم های خوشرنگت
فاصله‌ی بینمون رو با یک حرکت پر کردم و عاشقانه بوسیدمش
خسرو پر شور همراهیم کرد دستش روی کتفم شروع به حرکت داد
نمی‌دونم چقد گذشت اما اون طولانی ترین بوسه ی من و خسرو بود...
فارغ از زمان و مکان و موقعیت
فارغ از این جهان هستی، انگار که زمان متوقف شده بود و فقط منو خسرو بودیم
از هم جدا شدیم نفسی تازه کردم و گفتم
+داره دیر میشه برو به کارات برس
دستمو بوسید و گفت
_مواظب خودت و قلب مهربونت باش
سری تکون دادم و به رفتنش نگاه کردم
روسریمو رو سرم انداختم خودمو‌ مرتب کردم و رفتم داخل آرایشگاه
پروین خانوم منو‌رو صندلی نشوند و مشغول شد همینطور که سرخاب سفید آب بهم میزد در حال صحبت با کلثوم بود چشمامو بسته بودم
چهره خسرو مدام تو ذهنم نقش می‌بست
چرا نگاهش با بقیه روز ها فرق میکرد؟
چند ساعتی از اومدنم به آرایشگاه می‌گذشت که پروین خانوم گفت
_خب
تموم شد..
نیم خیز شدم که تو آینه خودمو ببینم مانعم شد
_اول لباس عروست رو بپوش
سری تکون دادم و با کمک کلثوم لباسم رو پوشیدم
رو صندلی نشستم و موهامو درست کرد خواست چیزی بگه که صدای در بلند شد
ضربان قلبم رفت روی هزار
کلثوم رفت درو باز کرد صدای خسرو به گوش می‌رسید که مدام صدام میکرد و می‌گفت زود باش بیا بیرون می‌خوام عروسمو ببینم
ریز ریز خندیدم....
کلثوم گفت
_اولا که خانوم حالا حاضر نشده
بعدشم من اینجوری نمیذارم ببینیش باید سرسفره عقد تورش رو بزنی بالا
خسرو خندید و بعد از اصرار های فراوان بالاخره رفت
اما کاش همونجا خودمو‌ بهش نشون میدادم....

پروین خانوم یه خورده هم رو‌ موهام کار کرد و لب زد
_حالا میتونی خودتو ببینی..

1401/10/15 23:41

#پارت_218

با ذوق از جا بلند شدم و به آینه چشم دوختم!
خدای من مثل فرشته ها شده بودم
انگار اون‌ پریچهره عوض شده بود، چقد لباسم بهم میومد‌
کلثوم اشک شوق ریخت اومد دستمو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد
بالاخره به آرزوم رسیدم، پروین خانوم برام اسپند دود کرد
به کلثوم که فین فین میکرد نگاه کردم و گفتم
+خسرو هم حاضر شده بود؟
_بله خانوم جان
ماشاالله ماشاالله
همه چیز تموم یه پارچه آقا
نمیدونی چقدر لباس دامادی بهش میومد
یه دسته گل قرمز هم برات خریده بود
قند تو دلم آب شد، لبخند زدم و گفتم
+الان بیرونه؟
_با ماشین همسایه اومده بود می‌گفت طعت خانوم هم سفره عقد رو چیده عاقد هم تو راهه
فکر کنم برگشت خونه
سری تکون دادم و رو صندلی نشستم
از دیدن خودم سیر نمی‌شدم، حالا اگه خسرو منو میدید چیکار میکرد؟
استرس داشت خفم میکرد
سعی میکردم حواس خودمو‌ پرت کنم
آخ خسرو تو با من چیکار کردی؟؟
من کی انقد لوس و نازک نارنجی بودم؟؟
انقد بهم محبت کردی بد یاد گرفتم
نگاهی به لباسم انداختم، تا حالا تو عمرم همچین لباسی ندیده و نپوشیده بودم
خیلی ذوق داشتم وقتی قیافه خسرو لحظه ای که منو میبنه رو تصور میکردم دلم غنج‌ می‌رفت
.
.
مدت زیادی گذشته بود....
منو پروین و کلثوم کنار هم نشسته بودیم و چشم‌انتظار داماد بودیم اما نیومد...
یه ساعت... دوساعت....خبری نشد که نشد
دیگه از استرس داشتم پس می افتادم
هزاران هزاران افکار مختلف تو ذهنم نقش بسته بود....
کلثوم که حال خراب منو دید از جا بلند شد و گفت
_من برم به آقا خسرو بگم‌ بیاد دنبالت؛ خیلی دیر کرده
من هم از جا بلند شدم و گفتم
+منم میام
_خانوم جان شما با این لباس و با این سر وضع چطور بیای اونجا؟
صبر من برم بعد‌ با آقا خسرو میایم دنبالت دیگه
نگران نگاهش کردم که گفت
_الهی دورت بگردم هیچی نشده نگران نباش حتما رفته دنبال عاقد
پروین خانوم دخالت کرد
_آ...آره راس میگه
حتما رفته مرکز شهر، اونجا هم شلوغه برای همین دیر کرده
نفسمو پر سر و صدا دادم بیرون و دوباره رو صندلی نشستم
کلثومو آورم گونم‌رو بوسید و گفت
_زود بر میگردم...

1401/10/16 15:58

#پارت_219

با پاهام رو زمین ضرب گرفته بودم پروین خانوم که متوجه حالم خرابم شده بود جلوتر اومد و دستشو روی کتفم به حرکت در اورد میدونستم ک ‌حتما یه اتفاقی افتاده امکان نداشت خسرویی که انقد ذوق عروسی و عقدمون رو داشت بره و دیگه برنگرده
احساس خفگی میکردم یقه لباسم کیپ بود و سعی داشتم آزادش کنم
دیگه دلم نمی‌خواست اونجا منتظر بمونم از جا بلند شدم و گفتم
_پروین خانوم کمک کن لباسمو عوض کنم باید برگردم خونه ببینم چی شده
پروین خانوم سراسیمه بلند شد لیوان آبی رو گرفتم سمتم و گفت
+عزیزم چیزی نشده نگران نباش تو‌خبر نداری از ترافیک تهران
اگه لباست رو در بیارم موهات هم خراب میشه قربونت برم یکم دیگه منتظر بمون من بهت قول میدم که خسرو با کلثوم برمیگرده
آب بخور حالت بهتر میشه
پوفی کشیدم و دوباره سر جام نشستم
خدایا نکنه دوباره حال خوشم رو خراب کنی؟؟بازم منو دیدی؟
آره؟؟
دیدی که دارم میخندم گفتی بذار بهش نشون بدم که هنوز هم سیاه بخته؟
آره؟
سری تکون دادم دستمو رو قلبم گذاشتم که بی قرار تر از همیشه میزد
احساسم به من دروغ نمی‌گفت آره من می‌دونم یه اتفاقی افتاده قلب من به من دروغ نمیگه
نمی‌دونم چقد اونجا نشستم و با حال خرابم هزاران بار به خدا التماس کردم که امشب رو به خیر بگذرونه، دیگه پروین خانوم هم پشیمون شده بود
اون هم میدونست که صبر کردن دیگه فایده نداره
به یک باره از جا بلند شدم بدون اینکه چیزی بگم به سمت در خروج حرکت کردم که پروین خانوم گفت
_بیرون سرده خانوم جان صبرک....
برگشتم طرفش و با حرص گفتم
+هیس هیچی نگو پروین خانوم الان در شرایطی هستم که چشمامو رو‌همه چیز بستم ممکنه حرفی بزنم که بی احترامی بشه
پس لطفاً سکوت کنید
قطره اشک سمجی که از چشمام چکید رو پاک کردم نه نه من نباید گریه کنم من عروسم
شگون نداره عروس گریه کنه آروم باش دختر
پروین خانوم رنگ‌ پریده سرشو انداخت پایین انگار می‌دونست که هیچکس نمیتونه جلومو بگیره
از اون حیاط خارج شدم، تاریکی و سردی هوا برام مهم نبود، دامن لباسم رو دادم بالا و با کفش های پاشنه بلندم دوییدم سمت خونه، پام پیچ خورد و زانو های لختم رو آسفالت سرد کشیده شد
آخی گرفتم و به سختی از جا بلند شدم کفشامو در اوردم و باز هم دویدم

1401/10/16 15:58

#پارت_220

با وجود درد قلبم زانوم و سرمایی که تو تنم پیچیده بود باز هم از حرکت کردن نمی ایستادم
تا اینکه بالاخره رسیدم به خونه ی عشقمون نگاه کردم خونه ای که بهم عشق،آرامش،محبت و خنده رو یاد داده بود
خونه ای به جرئت میتونستم‌بگم تنها جایی بود که من داشتم تنها خونه‌ی امید من بود
آب دهنم رو قورت دادم، کف پاهام سر شده بود
به آرومی قدم برداشتم در حیاط باز بود چرا میترسیدم برم داخل؟؟
مگه اونجا خونه ی من نبود؟
مگه من با خوشحالی از اون خونه خارج نشده بودم؟
چرا پاهام رو زمین چسبیده و نمیتونم راه برم؟
نگاهی به اطراف کردم این خیابون ناآشنا تاریک تر از همیشه بود، همه ‌ جا‌سوت و کور بود تنها چیزی ک به گوش میرسید نفس نفس زدن های من بود
پامو داخل حیاط گذاشتم برق همه‌جا روشن بود دامنم رو بیشتر دادم بالا نمیخواستم پایینش خراب بشه
با اینکه به خاطر سرمای زیاد بدنم‌مور مور شده بود اما برام اهمیت نداشت درو پشت سرم بستم، کفش هامو همون جا جلوی در رها کردم و قدم‌ به قدم به پله های ورودی حیاط نزدیک شدم خدایا من که گفته بودم همون روزی که معنای خوشبختی با خسرو رو چشیدم بسمه برام
گفته بودم که عمر بیشتر نمی‌خوام، نگفته بودم؟
به‌خودم تشر زدم
هی دختر چه خبرته؟؟
اینجا وایسادی داری واسه خودت می‌بری و میدوزی؟؟
تو که هنوز نمیدونی خسرو کجاست برای چی اینجوری می‌کنی
به خودم جرئت بیشتری دادم از پله ها بالا رفتم بسم اللهی گفتم و در خونه رو باز کردم‌...
ای کاش باز نمی‌کردم، ای کاش همون جا تو حیاط انقد فکر و خیال میکردم که از سرما یخ میزدم و میمردم
ای کاش پروین خانوم جلومو می‌گرفت و نمیذاشت بیام اینجا
ای کاش کلثوم‌ برمیگشت و یه دروغی سر هم میکرد و سرمو‌ شیره می‌مالید
اما این ای کاش هم فایده نداشت...
مثل تمام ای کاش هایی که تا به حال تو زندگیم گفته بودم، مثل تمام دردهایی که جای تا ابد رو قلبم میمونه
آب دهنم رو قورت دادم من چی داشتم می‌دیدم؟؟
نه نه این امکان نداشت
چشمم سر خورد رو سفره عقد سفید رنگی که حالا حسابی بهم ریخته بود شاخه نبات ها و گل‌هایی که هر کدوم به گوشه ای پرت شده بود
آینه شمعدانی ک تیکه تیکه شده بود و بهم دهن کجی میکرد
صندلی های سفید رنگی که چپه شده بود و رد لگد های کفش روش باقی مونده بود
ظرف حنای خوشگلی که‌روی سفره ریخته بود و در آخر گل های رز قرمزی که پر پر شده بود و روی فرش ریخته بود....

1401/10/16 15:58

#پارت_223

نمی‌دونم چقد اونجا نشستم و بخاطر بخت نحسم اشک ریختم از اینکه انقد بدبخت بودم دلم به حال خودم می‌سوخت
انقد گریه کرده بودم که دیگه جون نداشتم چشمام مدام سیاهی میرفت
نمی‌دونم چیشد فقط چشامو‌ بستم و همونجا به خواب رفتم...
ای کاش کل زندگیم خواب بود
دیگه بدتر از اینم مگه میشد؟
من مثل همیشه مقصر تمام این اتفاقاتات بودم
چرا از اون مرد کلاه پوش که حالا یقین پیدا کردم امیر بهادر بیشرف بود چیزی به خسرو نگفتم؟؟ واقعا چرا؟
دیگه دیر شده پریچهره
دیر شده
من بدترین ضربه ها رو از سکوتم خوردم از اینکه مدام از ترس اینکه مبادا وضعیت خراب بشه دهنمو بستم..
رو تمام حقیقت هایی که میدونستم در مورد زلیخا مهری جواهر و.... چشامو‌ بستم و همیشه بدترین بلا سرم اومد، کی میخوای یاد بگیری که از خطر دوری کنی؟
کی میخوای یاد بگیری برای حفاظت از جان عزیزانت باید بجنگی
پریچهره تو هر وقت ترسیدی شکست خوردی
باید چند نفر دیگه بخاطر تو بمیرن؟؟
باز هم افکار منفی و گذشته ی دردناکم اومده بود جلو چشمم همه و همه جمع شده بودن مثل یه دیو بهم حمله کرده بودن و من هیچ ممانعتی نمی‌کردم برای اینکه از خودم دورشون کنم
بلکه من هم دلم میخواست همین جا بمیرم و خونه ای که قرار بود خونه‌ی عشقمون باشه تبدیل به گورستان خودمون و آرزوهامون باشه....
نمی‌دونم خواب بودم یا بیدار... نمیدونستم‌ اصلا کیم ...چیم...کجام.
چیکار باید کنم؟؟
کجا باید برم؟؟
با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم به اطرافم نگاه کردم در کسری از ثانیه همه چیز یادم افتاد
پاهامو تو شکمم جمع کردم با دست هایی که خون کلثوم روش خشک شده بود موهای پریشونم رو زدم پشت گوشم و آب دهنم رو قورت دادم من از خونه ای که توش دو تا جنازه بودن میترسیدم
با صدای دوباره ی کوبیده شدن در دومرتبه وحشت کردم
آره حتما اومدن سراغ من اومدن که منم بکشن مگه نه؟؟ چه بهتر...
من با روی گشاده به استقبال مرگ میرم ناخودآگاه بدنم به لرزه افتاد
سردم بود..
لباس سفید خوشگلم خونی شده بود و بهم دهن کجی می‌کرد چقد تحمل کردن این لباس برام سخت بود کاش میشد درش بیارم
این بار صدای باز شدن در پذیرایی به گوشم رسید چرا انقد بی تفاوت بودم؟؟
چرا نمی‌ترسیدم؟؟
چرا همون‌طور مثل یه مجسمه‌ یه گوشه نشستم نگاه میکنم؟
حتی برام مهم نیست که چه کسی از دیوار خونم اومده بالا و وارد خونم شده
سر بلند کردم و با دیدن قامت امیر بهادر برای هزارمین بار عوقم گرفت

1401/10/18 21:00