The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_224

بی توجه بهش از جا بلند شدم و به سمتش حرکت کردم حتی رغبت نمی‌کردم تو صورت نحسش نگاه کنم همین که نزدیکش شدم‌بوی گندش به مشام خورد
ناخودآگاه صورتم‌روجمع کردم این بو منو یاد اون عمارت مینداخت، یاد بدبختی‌هایی که کشیدم.. کتک های که خوردم...
از کنارش رد شدم و وارد پذیرایی شدم و به قامت خسرو چشم دوختم
با کشیده شدن موهام به عقب آخی گفتم چرخیدم سمتش و با صدای بلندی گفتم
+موووهاموو ول کن حیووون
امیر بهادر کپ کرد، از این همه جسارت من شوکه شد و در کمال ناباوری موهامو رها کرد
ترسید ازم؟؟
از منی که مثل میت متحرک شده بودم دختری با موهای طلایی پریشون که هر کدوم به طرفی ریخته بودن مثل سیم تلفن های جدیدی که سر خیابون دیده بودم شده بود
لباس عروسم تا کمر آغشته به خون شده بود صورتم جای زخم و کبودی ناخونام بود و سرمه پخش شده ام دور چشمامو سیاه کرده بود
ترسناک بودم مگه نه؟؟
چرا نباید باشم؟؟
اینجا دیگه ته خطه امروز باید یه نفر از ما بمیره یا من یا امیر بهادر
+بیارش پایین
وقتی سکوتش رو دیدم بهش نگاه کردم و گفتم
+مگه کری؟؟
گفتم خسرو رو بیار پایین زود باااااش
_چیه اومدی اینجا واسه من آدم شدی؟
+ من از اول آدم بودم شما ها منو آدم حساب نمی‌کردید
_زبون دراز شدی؟
میخوای بیام اونجا؟؟
+ بیااااا....
د بی غیرت بیا
اشکامو با نفرت پاک کردم و گفتم
+بیا ببینم چه گوهی میخوای بخوری؟؟
جز اینکه مثل یه حیوون وحشی حمله کنی چی بلدی؟؟
ها چی بلدی؟؟
با این حرفم حمله کرد سمتم و دوباره موهامو کشید
خیلی وقت بود که کتک نخورده بودم
سریع به خودم اومدم گلدون رو طاقچه رو برداشتم و کوبیدم رو دیوار
با صدای شکستن شیشه موهامو رها کرد
خم شدم و یه تیکه تیز شیشه رو برداشتم گرفتم سمتش و گفتم
+جلوتر بیای شاهرگت رو‌میزنم
منو می‌بینی اینجا وایسادم؟
هیچی واسه از دست دادن ندارم می‌شنوی؟؟ هیچیییی
حتی یه نفر تو زندگیمو ندارم که بخاطر مرگم غصمو بخوره حالیته؟؟
_دختره پاپتی دهنتو ببند لفظ قلم واسه من حرف میزنی؟؟
فکر کردی چی هستی؟
تو همونی که تو طویله خونه من زندگی میکردی یه مدت ولت کردم هار شدی پارس می‌کنی؟؟
انقد میزنمت که صدا سگ بدی
یادته التماسم می‌کردی که تو خونه رات بدم؟ یادته؟
عصبی خندیدم و گفتم
+آره مگه میشه بی شرفی و بی غیرتی تو رو یادم بره
تو مثل سیب زمینی بی رگی فقط هیکل بزرگ کردی

1401/10/18 21:01

#پارت_225

دستشو کرد تو جیبش و اسلحه اش رو درآورد و گرفت سمتم و گفت
_زرت پرت نکن د‌ یالا زود باش التماسم کن‌تا جونت رو نجات بدم زود باااااش
+من؟
التماس کنم به تو؟؟
سگ کی باشی؟
مرد اون پریچهره ترسو و بزدلی و دیده بودی مرد اون دختر سر به زیر و تو سری خور
من انقد نیش خوردم که افعی شدم منو از چی میترسونی از مرگ؟؟
دستمو گذاشتم رو گوش و جیغ کشیدم
+بکششش
زود باش ماشه رو بکش و تموم کن این جهنمو
تموم کن می‌خوام تو خیالم با خسرو زندگی کنم
نگاهی بهش کردم و گفتم
+خسرو؟؟؟
می‌شنوی؟؟
چشمام اشکی شد
بغض راه گلومو بست چقد تنها و بی *** بودم پشتم خالی بود، آره خسرو مثل کوه بود برام سنگ صبورم بود پدرم بود...رفیقم بود...همسرم بود
+هر کاری که دلت میخواد بکن اگه تو منو نکشی من خودکشی میکنم فرقی برام نداره فقط قبلش ازت می‌خوام خسرو رو بیاری پایین
فقط همین، تنها خواسته ای که ازت دارم همینه بعدش هم منو بکش
چند ثانیه بهم خیره شد و بعد با قدم های بلند خودشو به خسرو رسوند چهار پایه ای که رو زمین افتاده بود رو صاف کرد رفت بالا و با چاقو طناب رو برید و خسرو مثل درخت تنومندی که با اره قطعش کرده باشی رو زمین افتاد، با چند قدم خودمو بهش رسوندم کنارش نشستم
به قیافه اش خوب دقت کردم چقد آروم بود انگار که سالهاست خوابیده
سرشو تو آغوشم گرفتم بهش نگاه کردم دستمو رو ته ریشش به حرکت در آوردم چقد ذوق اینا رو داشت..
قطره قطره اشکام می‌ریخت رو‌ صورتش
با دیدن کراوات و پیرهن سفیدش قلبم به درد اومد سرمو‌ رو آغوشش گذاشتم عطر قشنگش رو استشمام کردم و هق زدم و گفتم
+خسررررو
ای کاش من جای تو میمیردم
خسرو توروخدا بیدار شو
ببین چقدر لباس دامادیت بهت میاد
خیلی زوده برای اینکه بری زیر خاک تو حیفی خسرو توروخدا بیدار شو
_دهه...خفه خون بگیر سرم رفت
دهنمو بستم صدای هقم موند تو گلوم، سرمو به سرش چسبوندم و بی صدا اشک ریختم
امیر بهادر دور اتاق می‌چرخید و به آخرین خدافظی منو خسرو نگاه میکرد
بی توجه بهش لب هامو رو گونه خسرو گذاشتم و آروم بوسیدم
از حرارتش لبم داغ شد
ابرومو بالا انداختم
ضربان قلبم رفت رو هزار
چرا انقد بدنش داغ بود؟
چرا مثل کلثوم یخ نکرده بود؟

1401/10/18 21:01

#پارت_226

با گوشه چشمم به امیربهادر نگاه کردم طوری که متوجه نشه دستمو گذاشتم رو سینه خسرو درست روی قلبش سعی کردم تمرکز کنم
نه چیزی احساس نکردم
_نصررررت؟
نصرت؟
بعد از چند دقیقه صدای مردی رو شنیدم
+بله آقا؟
امیر بهادر به سمت در حرکت کرد و از لای در گفت
_شما همه‌ با بچه ها برین سر خیابون من کار اینو‌ تموم کنم خودم میام ممکنه کسی شک کنه بیفتن دنبالمون
+آقا میخواین من بمونم؟
_گفتم همه با هم
از فرصت استفاده کردم و سرمو‌ رو قفسه سینه اش گذاشتم
چندین بار جا به جا کردم، موی تنم سیخ شد آره...قلبش میزد
قلب خسروی من میزد، اما ضعیف خیلی ضعیف
با بسته شدن در سرمو از رو قفسه سینه اش برداشتم، امیر بهادر نباید متوجه تغییر رفتارم بشه، نگاهی به گلوی کبودش انداختم
جیگرم آتیش گرفت براش
دست گرمش رو توی دستم فشردم
سرمو خم کردم و چسبوندم کنار گوشش و با صدایی که خودم به زور میشنیدم لب زدم
+خسرو طاقت بیار، جانِ پریچهره
نفسِ پریچهره، همه *** من
طاقت بیار
سر بلند کردم و فین فین کردم که امیر بهادر گفت
_تموم نشد؟
داری حوصلمو سر می‌بری
از جا بلند شدم و گفتم
+چیه خیلی تقلا میزنی که زودتر عقده ات خالی بشه؟‌
این همه راهم کوبیدی اومدی اینجا که منو پیدا کنی و بکشی
چقد احمقی
_میدونی چیه
اینطور مردن برای تو پادشاهیه تو باید با زجر بمیری...
به سمتم حمله کرد جیغ کشیدم و رفتم تو اتاق اتاقی که یه گوشه اش کلثوم بی جون افتاده بود
پشت سرم اومد که فریاد کشیدم
+بی غیرت چطور دلت اومد کلثوم رو بکشی؟؟ها؟؟
_باید ریشه ی اینا رو بشکونم هم خودش هم اون ناموس دزد... پسرش
آب دهنم رو قورت و گفتم
+پ...پ.... پسرررش؟
_آره همون خسروی نمک به حروم پسر این کلثومه پاپتی بود که جفتشون به درک واصل شدن
خون رعیت تو رگاش بود
برای همینه که مثل سگ ازش بدم میومد
خون تو مغزم قفل کرد

1401/10/19 23:24

#پارت_227

ناباورانه ‌دستمو جلوی دهنم گرفتم و گفتم
+تو الان چی گفتی؟
کلثوم ‌...مادر خسرو....
قلبم فشرده شد از این همه بی معرفتی از این همه ظلم
خواستم کنار کلثوم بشینم و یه دل سیر گریه کنم برای مادری که تمام عمرش رو کنار پسرش بوده و در حسرت بچه اش سوخته و دم نزده مادری که تمام عمرش رو با پسرش هم صحبت بوده اما خبر نداشته....و چقد تلخ بود
فکر کردن به گذشته کلثوم انگار نفت رو جیگرم می‌ریخت که آتیشش شعله ور تر شده بود
_هیییی؟
چیکار داری می‌کنی؟
من اینجا نیومدم فیلم هندی ببینم بلندشو
هر چی زر زر داری باشه واسه اون دنیا
پوزخند زدم و گفتم
+تو مثلا اعتقاد داری به اون دنیا؟
خدا تورو لعنت کنه ایشالله
اسلحه اش رو مجددا گرفت سمتم و گفت
_دهنتو ببیند
اون به جلو قدم برمیداشت و من به عقب
دستامو بردم بالا از ته دل سوخته ام نالیدم
+الهی که یه روز خوش نبینی تو مریضی
تو حیوونی تو ...تو قاتلی
حلالت نمیکنم تقاص همه اینا رو پس میدی هم تو هم اون مادر عفریته ات که یه عمره با جادو جنبل تورو خر کرده ابله
با این حرفم عصبی شد و ماشه رو کشید و فریاد زد
_خفههههه شووووو عووووضی دختره ی کثاااافتتتت...
چشمامو بستم و منتظر شلیکش شدم اما با افتادن چیزی چشم باز کردم و با دیدن عنایت درست پشت سر امیر بهادر در حالی که چوب بزرگی تو دستش بود نفس راحتی کشیدم
و به امیر بهادری که حالا بی هوش رو زمین افتاده بود چشم دوختم جلوتر اومدم و با پاهای ضعیفم بهش لگد زدم..
انقد زدم که خسته شدم به عنایت نگاه کردم و گفتم
دستت درد نکنه تو دوباره جون ما رو نجات دادی
سعی کرد لبخند بزنه اما نتونست
حق داشت، دیدن دو تا جنازه ترس داشت نداشت؟
دیدن این دیوار خونی اون سفره عقد داغون و عروسی که حالا به ترسناک ترین موجود دنیا شباهت داشت و دامادی که حلقه آویز شده بود و قاتل زنجیره ای که میخواست یه نفر دیگه رو هم بکشه ترس داشت مگه نه؟؟
گفتم داماد؟
عنایت رو کنار زدم دویدم سمت خسرو سراسیمه دکمه های لباس سفیدش رو باز کردم با دیدن سینه ی ستبر و موییش اشک تو چشمام جمع شد
سرمو رو سینه اش گذاشتم
عنایت گفت
_خ...خ..خانوم ای...ای..ن...جا چ... چخبره؟؟
دستمو به نشونه سکوت بالا اوردم و عصبی گفتم
+هیییییس
حرف نزن

1401/10/19 23:24

#پارت_228

عنایت سکوت کرد و به حرکات من که به نظر مسخره میومد چشم دوخت
صدای گوپ گوپ قلب خسرو رو که شنیدم دستمو جلوی بینیش قرار دادم
گرم شد آره، گرم شد!گ
وسط گریه خندیدم و لب زدم
+ خسرو زنده اس، بدو تورو حضرت عباس یه کاری بکن
باید...باید برسونیمش درمونگاه
عنایت رنگ پریده مات و مبهوت نگاهم میکرد که فریاد کشیدم
+شنیدی؟
توروخدا به دادم برس
خسرو...زنده اس، بخداااا زنده است
با فریاد من از شوک در اومد نشست کنار خسرو اون هم حرکات منو تکرار کرد و گفت
_آ...آره نبضش میزنه ولی....خیلی...خیلی ضعیفه
به پاش افتادم و گفتم
+التماست میکنم برو ماشین بیار نذار بمیره اون همه چیزیه که من تو این دنیا دارم
با ترحم نگاهم کرد و گفت
_باشه
الان میرم میارم
ش...شما این لباس رو عوض کنید تا من برگردم با این لباس اگه بریم درمونگاه آژان ها ولمون نمیکنن دیگه
سری تکون دادم اشکامو پاک کردم و اون با عجله از خونه خارج شد و من موندم تو اون خونه ای که حالا به خانه ارواح بیشتر شباهت داشت
بوسه ای رو گونه ی خسرو کاشتم و لباس عروسم رو با بدبختی در اوردم دو تا لباس اصلا نمی‌دونم چی بودن و چه رنگی بودن پوشیدم یه روسری هم انداختم رو موهام
با کاسه آبی که گوشه ی پذیرایی بود سعی کردم زخم ها و سرمه ی پخش شده و رژ لبی که حالا کل گونه هامو سرخ کرده بود رو پاک کنم اما نمیشد
یکی از لباسامو برداشتم و محکم کشیدم رو صورتم آره همین خوب بود
برگشتم داخل اتاق و به چهارچوب تکیه دادم یه سمتم کلثوم بود و امیر بهادر و یه سمتم خسرو
سرمو‌رو زانوم گذاشتم و اشک ریختم، برای کلثوم، وقتی حرف هاش و حسرت هاش در مورد فرزند یادم می افتاد دلم می‌خواست امیر بهادر رو تیکه تیکه کنم اما دیگه توان نداشتم
همین الانشم که سر پا بودم خودش خیلی بود مدام سعی میکردم سرگیجه و سیاهی چشمامو جدی نگیرم
کلثوم یادته دلت میخواست که خسرو بهت بگه مادر؟؟
آی کلثوم تو میدونستی که خسرو پسرته
حس می‌کردی
_خانوم
اشکامو پاک کردم از جا بلند شدم عنایت وارد خونه شد و دوتایی خسرو رو بلند کردیم الهی دورت بگردم که انقد هیکلی ای مرد من
بمیرم که بار دیگه به خاطر من قامتت رو زمین افتاد و بی جون شدی
عنایت از زیر بغلش گرفته بود و من از پاهاش وقتی سوار ماشین شدیم هر دو نفس می‌زدیم سریع استارت زد با سرعت به سمت درمونگاه رفت و من تمام مسیر سرم رو سینه خسرو بود که صدای ضربان ضعیف قلبش رو بشنوم..

1401/10/19 23:25

#پارت_229

+برو‌ عنایت بیشتر گاز بده، تورو خدا عجله کن..
هر چی توان داشت گذاشته بود و گاز میداد از لای بقیه ماشینها رد میشد و همه بهش بوق میزدن..
بعضی ها هم هر چی از دهنشون درمیومد بارمون میکردن
اما اهمیت نداشت، اونا چه می‌دونستن از حال من؟
_رسیدیم خانوم
طولی نکشید که خسرو،روی برانکارد گذاشتن و با عجله به داخل بیمارستان و بخش اورژانس بردن، البته که من معنی این‌حرفا و اصطلاحات رو نمی‌فهمیدم ولی از عنایت که سوال کردم گفت هر *** وضعیتش وخیم باشه به اون قسمت منتقل میشه
با پاهام رو زمین ضرب گرفتم نمیتونستم‌ بخاطر مرگ کلثوم و حقیقت تلخی که فهمیده بودم غصه بخورم یا بخاطر زنده مون خسرو خوشحال باشم؟
نمیدونم چقدر اونجا منتظر بودیم اما احساسات من فقط تو‌گریه خلاصه شده بود اگه عنایت به موقع نمی‌رسید چه اتفاقی برای من می افتاد؟؟
فقط یه دونه دیگه از آدم‌های دنیا کم میشد فقط همینو بس..
ای کاش خسرو نمی‌رفت دنبال کلثوم
درسته که زندگی در اون عمارت برای کلثوم از جهنم بدتر بود اماحداقلش این بود که زنده میموند‌
اما بازگشت دوباره به اون روستای لعنتی اشتباه‌محض بود
اما چه فایده که هیچوقت زمان به عقب برنمیگشت و من هیچوقت نمیتونستم تو‌ زندگیم آدمی به مهربونی و دلسوزی کلثوم پیدا کنم
ای کاش نمیذاشتم بره دنبال خسرو، ای کاش..
بوسه ی آخرش مدام جلوی چشمم بود
سرمو تو دستام گذاشتم و باز هم هق زدم
آره گریه کن پریچهره
گریه کن بریز بیرون‌این درد و غمو بریز بیرون این همه غصه رو
_آقای دکتر حال امیر خسرو اسدی چطوره؟
با صدای عنایت از جا بلند شدم دماغمو بالا کشیدم و گفتم
+آقای دکتر من همسرشم توروخدا بگین که زنده اس؟
دکتر چینی به ابروهاش داد و گفت
علت این حالش چیه؟؟
لال شدم
لبمو به دندون گرفتم و به عنایت نگاه کردم خواستم چیزی بگم که گفت
_خود___کشی کرده آقای دکتر
ما به موقع رسیدیم وقتی اوردیمش پایین هنوز قلبش میزد
سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت ....

1401/10/20 22:09

#پارت_230

جوونی مثل این چرا باید همچین ظلمی بکنه در حق خودش!!؟
حیف نیست که با این ابهت بره زیر خاک؟؟
با صدای گریه من با ناراحتی نگاهم کرد و گفت
به هر حال....
آسیب زیادی به مجرای تنفسی و ریه هاش وارد شده و رفته تو کما
باید منتظر باشین تا به هوش بیاد
با شنیدن این حرف زانو هام سست شد درمونگاه دور سرم چرخید
حالت تهوع گرفتم قبل از اینکه ببینم چخبره صداها برام نامفهوم شد و بیناییم تار و تار ‌...
تا جایی که همه جا برام سیاه شد و زیر پام خالی شد و خوردم زمین
.
.
خسرو
در پذیرایی رو باز کردم و به سمت سفره عقد حرکت کردم دلبرانه خندیدم و گفتم
+چطور شدم؟
دستمو گرفت و چرخیدم قهقهه زد و گفت
_فنچ کوچولوی من عروس شده
همه‌جا تاریک شد، من تو یه اتاق تاریک زندانی بودم
دستامو مشت کردم و کوبیدم رو در...
+آهااای...باز کنید این درو ....آهای بازززز کنید
با صدای جیرجیر در و خوردن نور تو‌چشمام آهی گفتم و به اطراف نگاه کردم...
چقد آشنا بود، اینجا حیاط عمارت بود و من تو طویله بودم
جیغ کشیدم و دویدم به سمت در خروجی....
.
.
پریچهره
چشماتو باز کن.... عزیزم
.
به عقب برگشتم ‌با دیدن امیر بهادر که دنبالم میکرد وحشت کردم
خسرو با لباس دامادی جلوی در خروج ایستاده بود
+خسرووو
توروخدا بیا نجاتم بده
هر چقد به سمتش میدویدم ازم دورتر میشد....
.
عزیزم
بیدارشووو
با حس سوزش گونه ام از حیاط پرت شدم بیرون
ناخودآگاه چشمامو باز کردم
با دیدن اتاق سفید و دختر جوون و سفید پوشی که بالا سرم ایستاده وبا لبخند و آرامش نگاهم می‌کنه نفس راحتی کشیدم و لب زدم
+خواب بو‌د
لیوان آبی رو سمتم گرفت و گفت
_آره قربونت‌برم
سرمت خیلی وقته که تموم شده
بهتری
سری به نشونه تایید تکون دادم و گفتم
+حال همسرم چطوره؟
_خوبه... خداروشکر علایم حیاطیش خوبه نگران نباش
زودتر سر پا شو ک ‌مادرت بیرون منتظره
رو تخت نیم خیز شدم و گفتم
+مادرم؟؟
من مادر ندارم...همین امشب فوت شد
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت
_تسلیت میگم..

1401/10/20 22:09

#پارت_231

+پس این که بیرونه کیه؟
ابرویی بالا انداخت یه چیزایی داخل برگه نوشت و رفت
به سختی از جا بلند شدم چقد خسته بودم امشب چقد اتفاقات سنگینی برام افتاده بود چقد هضم کردن صحنه هایی که دیده بودم برام زجر آور بود اگه خسرو هم کشته میشد من دیگه دلیلی برای ادامه ی این لجن زار نداشتم‌
نمی‌دونم میتونم با نبود کلثوم کنار بیام؟ میتونم این عذاب وجدان لعنتی که داره از درون داغونم می‌کنه رو از بین ببرم؟
مقصر مرگ وحشتناک کلثوم اگه من نبودم پس کی بود؟
حتی حوصله نداشتم‌ از جا بلند شم دلم میخواست که همونجا دراز بکشم بخوابم
پس بیخیال شدم
من کسی رو نداشتم که منتظرش باشم
پتوی پایین تخت سفید رنگ رو کشیدم روم و به سقف زل زدم سردم بود..
چیه پریچهره فکر می‌کنی چه خبره؟
فکر می‌کنی چون چشماتو رو همه‌چیز بستی و جرئت کردی که با برادرشوهرت از اون عمارت فرار کنی دیگه همه چیز تموم شد؟
سیاهی بختت سفید شد؟
فکر کردی حالا که اومدی شهر قراره خوش و خرم زندگی کنی؟
چند بار تا حالا خسرو اومده اینجا و با مرگ دست و پنجه نرم کرده؟
هر بار هم مقصر تو بودی
بغضمو‌ قورت دادم
دوباره به خودم تشر زدم
گناه من چیه؟
مگه من راضیم به این همه زجر کشیدن خسرو؟
مگه من راضیم که بخاطر من عذاب بکشه ،درد بکشه، آسیب ببینه و تا دم مرگ بره و برگرده؟
مگه حال الان من فرق زیادی با حال خسرو داره؟
اون اگه یه بار مرگ رو به چشم دیده من امشب هزاران بار مردم و زنده شدم
دلم برای خسرو تنگ شد از جا بلند شدم نمیتونستم‌ تو‌اون‌ اتاق بمونم فکر و خیال داشت دیوانم میکرد.
همین که درو باز کردم با دیدن زن تپل و قد کوتاهی که داشت با چشم های اشکی با روسریش بازی میکرد با صدای لرزون لب زدم
+طلعت خانوم
با شنیدن صدام سر بلند کرد و با دیدنم از جا بلند شد آغوشش رو برام باز کرد فاصله بینمون رو پر کردم سرمو گذاشتم رو سینه اش و تا میتونستم‌ هق زدم
گلوم خراش برداشت
+طلعت خانوم دیدی؟؟
دیدی مادرم مرد؟
دیدی یتیم شدم؟
بی *** شدم؟؟
آخ طلعت خانوم این درد منو تموم می‌کنه، این غصه منو داغون می‌کنه
دستشو نوازش وار رو موهام کشید
هیچی نگفت اجازه داد که من خودمو خالی کنم
بعد از مدتی طولانی ازش جدا شدم

1401/10/20 22:09

#پارت_232

اشکامو پاک کردم و گفتم
+ببخشید که شما رو هم ناراحت کردم
دستی به موهاش کشید و با صدای تو دماغی گفت
_نه قربانت برم این چه حرفیه که میزنی مادر جان
مرگ کلثوم خیلی ناراحتم کرد خدای سر شاهده از وقتی فهمیدم خون گریه میکنم براش
اما چه فایده
با گریه کردن ما اون زنده نمیشه دورت بگردم می‌دونم بهش وابسته بودی دوسش داری اما تقدیر این بوده
یادته کلثوم طاقت نداشت حتی یه لحظه اشک‌تورو ببینه؟
روحش با این همه بی تابی تو عذاب میکشه مادر
لبمو به دندون گرفتم گونم خیس از اشک هام بود مگه من حرف حالیم میشد؟
_آقا خسرو کجاست
حالش بهتره؟
مکثی کردم و گفتم
+رفته تو کما
چنگی به گونه اش زد و گفت
_وای خدا مرگم بده رفتی ملاقاتش؟
+نه اجازه نمیدن
این دکتر ها چرا انقد بد اخلاقن؟
سری تکون داد چیزی نگفت
دستمو گرفت و گفت
_تو‌این درمونگاه یه نماز خونه هست بریم‌اونجا تو یکم بخوابی چشمات شده دو‌کاسه خون مریض میشی خدای نکرده
بدون اینکه حرف بزنم پشت سرش راه افتادم در وجود من چندین پریچهره مختلف وجود داشتن که همه با هم دعوا میکردن هر کدوم اون یکی رو مقصر میدونست و من مغزم داشت از این اتفاق متلاشی میشد
.
.
ده‌روز بعد

دوباره به عنایت نگاه کردم و گفتم
+می‌دونم این چند وقته بخاطر من خیلی عذاب کشیدی تو زحمت افتادی
میشه منو ببری اون امامزاده ای که مامانت تعریف میکرد؟
بدون معطلی گفت
_بله خانوم جان چشم
همین الان میریم‌
از خونه طلعت بیرون‌اومدم و بدون اینکه به اون خونه نگاه کنم سوار ماشین شدم سرمو‌به صندلی تکیه دادم....
ده روز از این اتفاق شوم می‌گذشت
ده روز بود که من آواره شده بودم سه روز بیمارستان میموندم و سه روز خونه طلعت خانوم
ده روز بود که خسرو رو تخت بیمارستان خوابیده بود علایم حیاتیش فرق چندانی نکرده بود
عنایت می‌گفت که رفته و اون خونه رو دیده ولی خبری از امیر بهادر حیوون و جنازه کلثوم مظلوم نبوده
احتمالا خودش یه جایی گم و گورش کرده
از اون روز تا حالا دیگه جرئت‌ نکردم به اون خونه برگردم
حتی خونه ی طلعت هم از کوچه پشتی و از پشت بوم همسایه میرفتم مبادا که کسی تعقیبم کنه؟؟

1401/10/20 22:10

تا فردا تمام رمان توی کانال گزاشته میشه❤

1401/10/21 20:55

#پارت_235

با خوشحالی رفتم داروخانه و با یک پلاستیک بزرگ پر از سرم و‌قرص و آمپول برگشتم‌....
من دیگه اون دختر روستایی خونه نشین که فقط تا جلو پاهاشو میبینه نبودم!
دختر بو گند‌ویی که هنر اصلیش فقط لباس شستن و ظرف شستن بود نبودم!
دختری که تمام آرزو هاشو دفن کرده بود فقط به فکر این بود که بتونه بالاسری هاشو راضی نگه داره هیچ حقی نداشته باشه و نتونه یه کلمه حرف بزنه و مدام سرش پایین باشه، خیلی وقته که مرده!
این منم!
پریچهره دختری که الان با اعتماد به نفس قدم برمی‌داره همیشه سرش بالاست! از هیچکس ترس نداره! انقد زخم خورده که افعی شده! سن زیادی نداره ولی به اندازه یه زن 60 سالشه بلا سرش اومده!
حالا دیگه چادر نمی‌پوشیدم!
از مرد نمی‌ترسیدم! بو‌گندو نبودم! موهام چرب و پر از سوره نمیشد!
من همه اینا رو به خسرو مدیونم!
درسته که زن‌با عشق زنده است! با محبت!
مثل یه گله که اگه آبیاری نشه پژمرده میشه و کم کم میمیره!
با دیدن دارو ها غم دنیا تو دلم نشست! این آمپول ها خیلی بزرگن خیلی درد دارن! الهی بمیرم برای خسرو!
از پذیرش آدرس اتاقی که خسرو رو منتقل کرده بودن پرسیدم اولش بهم یه شماره گفت وقتی بهش گفتم من سواد ندارم با دستش اتاق رو بهم نشون داد!
دارو ها رو همون جا تحویل دادم و با پاهام لرزونم به سمت اتاق رفتم تقه ای به در زدم و وارد شدم! با دیدن چشم های نیم باز خسرو آب دهنم رو قورت دادم و گفتم
+خسرو؟؟
سرشو خم کرد و بهم نگاه کرد!
انگار چند ثانیه طول کشید ک بفهمه کجاست و چه اتفاقی افتاده!
آروم لب زد
_پریچهره!
بغضم شکست دستمو رو دهنم گذاشتم دویدم سمتش و گفتم
+جاااااان پریچهرررررره....الهی من پیش مرگت بشم که هر چی می‌کشی از دست منه!
قربونت برم! توروخدا ببخش منو! دستاشو بوسیدم و رو‌ چشمام گذاشتم! خم شدم پیشونیش رو بوسیدم و خودمو تو سینه مردونه اش جای دادم دلم میخواست اون لحظه فقط یه صدای ضربان قلبش گوش بدم! فقط همین!
با صدای بلند هق زدم که گفت
_من‌نمردم؟؟؟
سرمو از سینه اش جدا کردم و گفتم
+اگه چیزیت میشد منم میمردم!
دستاشو مشت کرد و گفت
_اون حیوون که دستش بهت نرسید؟؟
سری تکون دادم و گفتم
+ولش کن! درموردش حرف نزن!
رگ گردن کبودش باد کرد و ادامه داد
_گفتم اون ....

1401/10/21 20:58

#پارت_236

دستمو به نشونه آروم باش بردم بالا و‌گفتم
+نه نه بخدا!
حبیب سر رسید و نذاشت!
_بهت دست درازی که نکرد!؟؟
فوری جواب دادم
+نه!
اشک چشماشو پاک کرد و گفت
_بهش گفته بودم! گفته بودم که نزدیکت نشه! وقتی طنابو انداخت دور گردنم قسمش دادم که بعد مرگ من سراغ تو نیاد بی شررررف!
با تصور جمله ای که گفت قلبم به درد اومد! لبامو تو دهنم جمع کردم و گفتم
+خسرو من....
پرید وسط حرفم و گفت
_هیس! هیچی نگو! بیا بغلم که فاصله ام‌باهات یه دنیا شده!
فاصله بینمون رو پر کردم و در آغوشش خودمو‌ جای دادم!
خدایا آخه چطور دلت میومد عشق به این قشنگی رو خراب کنی؟
چطور دلت میومد که خسرو جوان ناکام باشه؟؟ ها؟؟‌ آخه چطور؟؟؟
_تو‌ لباس عروس نتونستم ببینمت! حسرتش رو‌دلم موند!
+ولی من تو لباس دامادی دیدمت! دیدمت و هزار بار مردم و زنده شدم!
می‌دونی الان که زنده ای معجزه است؟؟ هوم؟؟ می‌دونی؟؟؟؟
حتما خدا هم دلش برای بی *** و تنهایی من سوخته!
از آغوشش جدا شدم و به چشماش که دورش کبود شده بود نگاه کردم....
به مژه های خوش حالت و پرپشتش! به چشمای صادق و خوشرنگش!
+اگه چیزیت میشد من چیکار میکردم خسرو؟؟ تو این شهر غریب آواره میشدم ....درست مثل اون شبی که آواره بودم هیچکس رو نداشتم که بهش پناه ببرم و تو اومدی و زندگیمو از این رو به اون رو کردی؟؟ یادته؟؟
پلکی زد و به پهنای صورت اشکش سر خورد رو گونه اش!
+بخدا که من حاضر بودم برگردم به اون شب و تو اون سرما کنار اون درخت از خواب بیدار بشم و ببینم که تمام این روز های خوبمون فقط یه خواب و رویای شیرین بوده ولی این روز ها رو تحمل نکنم!
حاضر بودم به *** و ناکس التماس کنم و کتک بخورم از همه ولی بی تو یه لحظه هم زنده نباشم!
_گریه نکن! چرا انقد لاغر شدی؟؟
خوب به خودت نمیرسی؟
+چطور به خودم برسم وقتی پاره تنم رو تخت افتاده!
_من چند روزه اینجام؟!
+تقریبا ده روز!
سکوت کرد! دلم برای حال خرابش کباب میشد اشکامو پاک کردم!
بریز تو‌خودت پریچهره فقط آروم باش!

1401/10/21 20:58

#پارت_237

_بازم خوبه که کلثوم کنارت بود!
بدون اینکه بهش نگاه کنم با درد آب دهنم رو قورت دادم! قلبم فشرده شد!
برای اینکه شک نکنه با صدای لرزون گفتم
+آره خداروشکر!
_پریچهره؟
+جانم؟!
_چرا نگااهتو ازم می‌دزدی؟ اتفاقی افتاده؟!
به مزخرف ترین‌شکل ممکن لبخند زدم که شباهتی زیادی به دهن کجی داشت...
+نه عزیزم چه اتفاقی؟؟
_کلثوم کجاست؟!
آخ خسرو چیکار داری می‌کنی با قلب پاره پاره شده ی من؟!
تو می‌دونی که هر بار که اسم کلثوم رو میاری من چه حالی میشم؟؟
می‌دونی چقد عذاب میکشم؟؟
هیچ می‌دونی که داری درمورد کی از من سوال می‌کنی؟ در مورد مادرت...مادری که تمام مدت پیشت بود و هیچوقت نشد که احساس مادرانه اش بهت نشون بده و تو هم فرزندی رو در حقش تموم کنی....نشد!
حسرت به دل زندگی کرد و حسرت به دل هم از دنیا رفت...حالا این رای پر از درد رو چطور تو قلبم جا بدم؟؟
+ک...کلثوم....ک...کلثوم خونه ی طلعت خانومه!
وقتی سکوتش رو دیدم سر بلند کردم و بهش نگاه کردم!
با شک و ابروهایی که بالا انداخته بود داشت نگاهم میکرد! از تو چشمام میشد خوند که چه غم بزرگی تو‌دلم دارم!
_مطمئنی دیگه؟؟
+از چی؟
_از کلثوم دیگه!
+آره دیگه آخه به جز طلعت کجا رو داره بره!؟
برای اینکه بحثو‌ عوض کنم گفتم
+خسرو هر چه زودتر باید از اون خونه بریم!
اونجا موندن دیگه به صلاحمون نیست!
دستی به ریش هایی که بلند شده بود کشید و گفت
_آره! بذار اینجا بیام بیرون همه چیزو درست میشه نگران نباش!
سری به نشونه ی تایید تکون دادم که ادامه داد
_تو که دیگه برنگشتی تو اون خونه؟
+نه...معلومه که نه!
از حیاط پشتی و از پشت بوم همسایه کوچه بغلی رفت و آمد میکنیم! ولی اونجا امن نیست!
_امیر بهادر خیلی پست فطرته! هر کاری ازش بر میاد!
دستشو مشت کرد و گفت
_لامروت با پنج نفر دوره ام کرده بودن! هر کدوم یه چاقو تو دستشون!
در مورد تو ازم سوال کردن که جواب ندادم!

1401/10/21 20:59

#پارت_238

به ادعای خودشون با من کاری نداشتن فقط تورو میخواستن!
موی بدنم سیخ شد!!
تو یک لحظه حالم از این رو به اون رو شد!
_که من گفتم یه کلمه درمورد اینکه تو کجایی و چیکار می‌کنی حرف نمی‌زنم! تهدید به قتل کردن که برام مهم نبود!
خواستم چیزی بگم که دستشو به نشونه سکوت بالا اورد و گفت
_آره می‌دونم چی میخوای بگی! من تورو از اون روستا اوردم بیرون و در برابر تو مسئولم و نباید به همین راحتی این حرفو بزنم اما انتخابی بین بد و بدتر بود!
سر جاش نیم خیز شد کمک کردم کامل بشینه! نگاهی به سرم تو دستش کرد و گفت
_بهت قول میدم که دیگه ندارم انقد استرس بکشی! میفهمی؟ دیگه نمیذارم!
دیگه پامونو هم‌تو اون خونه نمی‌داریم! من از طریق چند تا از آشنا هام یه خونه دیگه اجاره می‌کنیم! فقط باید از اینجا دور باشیم!
حرفاشو‌ تایید کردم
پرستار داخل اتاق شد چند تا سوزن هم زد تو سرمش چشم های خسرو کم کم گرم شد به خواب فرو رفت!
از اتاق اومدم بیرون! از اینکه متوجه عمق ناراحتیم نشد خوشحال بودم !
کوچیکترین شوک عصبی یا استرس می‌تونه حالش رو خراب کنه! باید ازش مخفی کنم تا اینکه سر پا بشه! نمی‌دونم وقتی که به خسرو بگم مادرت کلثوم بود چیکا. می‌کنه؟؟
پوفی کشیدم و بیرون منتظر شدم دکتر میگفت علایم حیاتی خسرو عالیه و می‌تونه همین امروز از بیمارستان مرخص بشه!
اما دود و هوای آلوده مثلا دود آتیش یا ماشین براش ضرر داره و به سرفه می افته پس باید خیلی مواظب باشه! طلعت خانوم وقتی خبردار شد که خسرو قراره مرخص بشه رو پا بند نبود!
حبیب کار های ترخیص رو انجام داد و ما بالاخره بعد از ده روز از بیمارستان مرخص شدیم و رفتیم خونه طلعت!
همین که وارد شدیم طلعت برامون اسپند دود کرد و تخم‌مرغ شکست! چقد جای خالی کلثوم معلوم بود!
_طلعت خانوم جان خیلی زحمت کشیدید شرمنده کردید والا؟
خدا حافظتون کنه!
طلعت خانوم گفت
+این چه حرفیه! شما آقای مایی سرور مایی! کم خوبی نکردی حقمون!
_راستی چرا کلثوم‌ رو‌نمیبینم؟!؟؟کجاست؟؟
کلثووووم...آی کلثوم....
حتما باز هم در حال کار کردنی آره؟؟
بابا همه چیز هست مادر جان بیا ببینمیمت!
صداش تو مغزم اکو شد
«مادر جان....مادر جان»
آخ که چقد حسرت این کلمه رو کشید؛ دیگه نتونستم خودمو نگه دارم دستمو گذاشتم رو دهنم و هق زدم...
با صدای شکستن بغض من طلعت خانوم هم شروع کرد به اشک ریختن....

1401/10/21 20:59

#پارت_239

نگاه خسرو بین منو و طلعت در حال چرخش بود! از جا بلند شد اومد نزدیکم و گفت
_پریچهره؟؟
دستشو رو چونه ی لرزونم گذاشت و کمی به بالا فشار داد مجبور شدم نگاهش کنم با دیدنش داغ دلم تازه شد دستامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم
+خسرررو....
کلثوم ‌.. کلثوم مرد!!
حرکت دست های خسرو روی کتفم ایستاد!
خودم عقب کشیدم چشمامو پاک کردم که بتونم خسرو رو واضح ببینم!
مات و مبهوت نگاهم کرد! در کسری از ثانیه رنگ صورتش مثل گچ دیوار شد!
بدون اینکه پلک بزنه گفت
_چی گفتی؟؟
فین فین کردم و به زمین چشم دوختم!
جلوتر اومد دستاشو رو بازوهام گذاشت و تکونم داد
_با توام! گفتم یه بار دیگه تکرار کن!
بغض راه گلومو بسته بود! وقتی سکوتم رو دید عربده ای کشید که چهارستون بدنم لرزید
_بااااا توووووامممم میگم کلثوم چیشده؟؟؟
با صدایی که به زور خودم می‌شنیدم گفتم
+مرده!
بازو هامو رها کرد دور خودش چرخید دستی تو موهاش کرد سرشو انداخت پایین و فریاد کشید
_چراا؟؟ ها؟؟ آخه چرا؟؟؟؟
پریچهره بگو که امیربهادر نکشتتش!
بگوووو!
+کشت....امیر بهادر کلثومو‌ کشت!
عصبی شد! چشماش اشکی شد گلدون روی طاقچه رو برداشت و کوبید زمین!
گلدون هزار تیکه شد...مثل قلب من!
منو طلعت مات و مبهوت بهم نگاه میکردیم! میتونستم کسی رو که ده روزه تو عالم بی خبری سر کرده رو درک کنم؟؟
کسی که رفت دنبال کلثوم و الان باعث و بانی کشته شدن کلثوم رو خودش میدونست!
خسرویی که آزارش به یه مورچه هم نمی‌رسید حالا داشت خودشو به در و دیوار میکوبید!
_میکشمت نامرد....میییییکشمت!
دستاشو مشت کرد و کوبید به دیوار....یه بار...دوبار ....سه بار!
دست هاش خونی شده بود ولی بیخیال نمیشد جیغ کشیدم و گفتم
+نکن...تورو خدا نکن خسرو! مرگ من نکن!
با این حرفم عصبی تر شد برگشت سمتم و گفت
_چی داری میگی؟؟
ها؟؟؟
دیونم نکن پریچهرهه! از مرگ حرف نزن!
مقصر تمام این روز ها منم!
منه *** کلثوم رو به کشتن دادم کاش به جاش من میمردم!

1401/10/21 21:00

#پارت_240

رو زمین نشست مثل بچها سرشو رو پاهاش گذاشت و هق هق مردانه اش فضا رو پر کرد قدمی به سمتش برداشتم که طلعت بازومو گرفت و لب زد
_بذار حرصش رو خالی کنه! تنهاش بذار!
سری تکون دادم تا و عقب گرد کردم رو به روش به پشتی تکیه دادم و پا به پاش در سکوت اشک ریختم! آخ خسرو اگه بدونی اون مادرت بود چه حالی میشی؟؟
الهی بمیرم برات!
نمی‌دونم چقد گریه کرد و چقد موهاشو کشید اما بعد از مدتی سکوت کرد انگار که سردرد گرفته باشه سرشو ماساژ میدا‌د..
بعد هم بدون اینکه‌ نگاهم کنه از پذیرایی خارج شد از پنجره نگاهش کردم...به ماه خیره شده بود و سیگار می‌کشید میخواستم برم ‌ مانع بشم اما دلم‌نیومد! به قول طلعت باید تمام ناراحتیشو خالی کنه وگرنه روی قلبش مهربون و صادقش غم و غصه نباید راه داشته باشه!
شب از نیمه‌ گذشت و خسرو برنگشت!
حالا من تو اتاق دراز کشیده بودم و به در زل زده بودم که برگرده خونه‌!
طلعت خانوم هم رفته بود طبقه بالا که به حبیب و همسر مریضش سر بزنه!
به جای خالی خسرو نگاه کردم! من این خسروی عصبانی رو‌دوست نداشتم اصلا بهش نمیومد! اما باید تحمل میکردم! با صدای باز شدن در اتاق با خوشحالی نیم خیز شدم خواستم چیزی بگم که خسرو اومد با فاصله زیادی از من دراز کشید و پشتش رو بهم کرد!
دلم شکست! بغضمو‌ قورت دادم و پتو رو روی سرم کشیدم!
هی پریچهره لج نکن! باید بتونی درک کنی که خسرو نیاز به تنهایی داره! باید تحمل کنی!
خسرو به دار آویخته شده میفهمی چه رنجی کشیده؟؟
فکر می‌کنی به همین راحتی بوده؟؟
مرگ رو تجربه کرده‌!
بالشتم رو بهش چسبوندم و از پشت بغلش کردم و نوازشش کردم که گفت
_دستتو بکش!
ناباورانه گفتم
+خسرو؟
با من چرا اینجوری می‌کنی آخه؟؟
برگشت سمتم و گفت
_حوصله ندارم می‌خوام تنها باشم ولم کن!
شونه ای بالا انداختم و گفتم...

1401/10/21 21:00

#پارت_241

احساس کردم غرورم شکست! دیگه تلاشی برای ادامه صحبتم باهاش نکردم!
ازش فاصله گرفتم آب دهنم رو به سختی قورت دادم!
چقد سخت بود که بتونم با بی مهری خسرو کنار بیام اونم دقیقا زمانی که انقد نیاز داشتم به بوی عطرش،به آغوش گرمش، به محبتش!
کلثوم در نظر خسرو هنوز هم همون خدمتکار مهربون بود ولی در نظر من چی؟؟
بار ها به خسرو گفته بودم که کلثوم جای مادرمه!
بارها گفته بودم که چقد دوسش دارم!
پس تحمل مرگ کلثوم برای من سخت تر بود!
چرا مثل همیشه درکم نمی‌کرد؟؟
گناه من چی بود؟؟
مگه من گفتم بیاد تو زندگیم؟؟
مگه من ازش خواستم که نجاتم بده؟؟
مگه من ازش خواستم که بیاد و تنها تکیه گاهی باشه؟؟
اون میدونست من سیاه بختم! اون میدونست من شومم! چرا اومد نزدیکم!
از جا بلند شدم و تو تاریکی نشستم! نمیتونستم‌ نفس بکشم!خسرو این کارو باهام نکن! مگه قول ندادی بودی دلمو‌نشکنی؟؟
مگه قول نداده بودی که همیشه کنارم باشی حتی تو بدترین شرایط؟؟
من خیلی چیز ها رو به چشم دیدم که نباید می‌دیدم! از درون داشتم متلاشی میشدم!
سینمو صاف کردم نتونستم تحمل کنم آروم لب زدم
+خسرو؟؟
جواب نداد!
بغضم رو قورت دادم مکث کردم نمی‌خواستم متوجه حال خرابم بشه!
+ تو داری از من تقاص چیو می‌گیری؟؟
من مقصرم؟!
چه کاری از دستم برمیومد و نکردم؟؟
من بهت نگفتم که هر *** نزدیکم بشه بدبخت میشه؟؟
نگفتم؟؟
باز هم سکوت کرد!
+ نمیخوای جواب بدی؟؟
بعد از ده روز گریه و چشم انتظاری و توسل به خدا و امامزاده به هوش اومدی که اینجوری رفتار کنی باهام؟؟
آخه به چه جرمی؟؟
و سکوت....
قطره اشکم رو گونم‌ نشست! قبلا غرور نداشتم! برای کوچیک ترین‌ چیز ها به عالم و آدم تعظیم میکردم ....
#رمان_عاشقانه #رمان_ایرانی

1401/10/21 21:00

#پارت_242

چی به من گذشته بود تو این دو سه ماه که وقتی خسرو جوابمو نمی‌داد احساس خفت و خاری میکردم؟؟
+خسرو؟
خودت بد عادتم کردی!
من نمیتونم تحمل کنم! من خسروی مهربون خودمو می‌خوام! خسرویی که طاقت اشک منو نداره!
اگه جواب ندی همین امشب از اینجا میرم خسرو!
وقتی بی تفاوتیش رو دیدم گفتم
+به والله که میرم!
یه خورده دیگه نشستم! نه مثل اینکه قرار نبود حرف هام جواب داشته باشه!
با حرص از جا بلند شدم از گوشه اتاق ساک کوچیکی که طلعت داده بود بهم برداشتم هر چی لباس و وسایل داشتم ریختم داخلش پا تند کردم سمت در اتاق و دستگیره رو بالا پایین کردم
_کجا؟؟
+هر جا به غیر از اینجا!
_یعنی انقد غیر قابل تحمل شدم!
+‌خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی!
از جا بلند شد و سر جاش نشست و گفت
_این بچه بازیا چیه؟؟
ساکو بذار کنار بیا بخواب نصف شبی دیونه شدی؟
+نمیام! من ترجیح میدم شب تا صبح بیرون سگ لرز بزنم اما یه دقیقه کنار مردی که حتی نمیگه دلیل رفتارش چیه بمونم!
از جا بلند شد اومد سمتم ساکو گرفت تو دستش که بندش رو محکم تر فشار دادم
_بدش به من!
+نمیدم!
_بخدا خسته ام! گیجم میفهمی؟؟ باید بخوابم!
+ده روزه خوابیدی! ده روزه منو ندیدی! لعنتی چرا انقد سرد شدی ازم!
کلافه پوفی کشید و گفت
_گفتم ول کن این بی صاحابووو!
+نمی‌خوام! ول نمیکنم!
ساک رو با حرص رها و شروع کرد به قدم زدم مدام دستاشو تو موهاش فرو میکرد وپوف میکشید!
_الان میگی چیکار کنم؟؟
+هیچی!
من داشتم میرفتم! خودت بیدار شدی به من چه؟؟
_تو همه چیز منی آخه کجا بری؟؟
کجا بذارم بری؟؟؟
پریچهره فکر میکنی دیدن چشمای بی فروغت،این تن نحیفت، رنگ و روی پریده و گودی زیر چشمات برای من خیلی راحته؟؟ آره؟!! من تورو اوردم اینجا که خوشبختت کنم....

1401/10/21 21:00

#پارت_243

من اوردمت اینجا که بدترین صحنه‌ها رو ببینی؟؟
د آخه اگه منه لامصب نمی‌رفتم دنبال کلثوم اون بیچاره الان زنده بود!
من عذاب وجدان دارم پریچهره! بخدا که عذاب وجدان دارم! حالم بده دارم می‌میرم!
فکر کردی من نمی‌دونم چه غمی تو‌ صداته؟؟
لعنت به من که حالتو بدتر کردم!
ساکو انداختم روی زمین و گفتم
+فقط آغوش گرم تو میتونه منو خوب کنه خسرو!
سرجاش ایستاد! دستاشو باز کرد و با بغض در حالی که لب های می‌لرزید گفت
+ بیا بغلم فنچ کوچولو!
بدون اینکه وقت تلف کنم به سمت آغوشش پرواز کردم و سرمو‌ رو سینه اش گذاشتم! نفس عمیقی کشیدم...بوی سیگارش پر شد تو بینیم!
دستامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم
+مهربون ترین خسروی دنیا!
بوسه ای رو موهام کاشت و گفت
_شرمندتم پریچهره! شرمنده ام عشق من!!
ببخشید که زیر قولم زدم!
می‌دونم هیچوقت نمیتونم درد مرگ کلثوم رو تسکین بدم! هیچوقت نمیتونم حتی جای خالیش رو با هیچ چیزی برات پر کنم!
منو ببخش اگه قلبت به درد اومد...
منو ببخش اگه باعث شدم چشم های جنگلیت طوفانی بشه!
منو ببخش اگه نتونستم خودم نحو‌ه مرگم رو انتخاب کنم که حداقل تو اون صحنه رو نبینی!
سرمو از سینه اش جدا کردم و گفتم
+خسرو؟؟
چرا خودتو ملامت می‌کنی؟! من با تو‌چیزهایی رو تجربه کردم که قبلا هیچوقت حتی معنیشون‌رو هم نمی‌فهمیدم!
تو ماه شب تار منی....وقتی همه بهم از پشت خنجر زدن تو رفیق بودی دستمو گرفتی که زمین نخورم!
تو به من اعتماد رو یاد دادی،عشق رو یاد دادی،غرور و اعتماد به نفس رو یاد دادی!
من هیچوقت تا حالا ازت نرنجیدم! هیچوقت حتی وقتی اون‌ مصیبت سرم اومد پشیمون نشدم که چرا باهات فرار کردم!
من هیچوقت از با تو بودن سیر نمیشم! تو تمام منی! میفهمی؟؟
این. پریچهره ای که بلده عشق رو به زبون بیاره زمین تا آسمون با اون پریچهره قبلی فرق داره و و من مدیون توام!

1401/10/21 21:01

#پارت_244

_منو. ببخش اگه سرت داد زدم اگه سر شب با حرف ها و کار های احمقانه ام دلت رو شکستم عذرمیخوام!
خیلی دوست دارم پریچهره! نمیتونم این غم رو تحمل کنم نکن اینجوری!
+هیس!
عذرخواهی نکن! من خوبم!
خسرو ما نمیذاریم خون کلثوم پایمال شده مگه نه؟؟
انتقامش رو از اون امیر بهادر بی شرف میگیریم!
بزرگترین آرزوی کلثوم رسیدن ما به هم دیگه بود!
می‌دونم الان شرایط های سخته! می‌دونم که هنوز هم احساس خفگی میکنی! باید سر پا بشی خسرو! باید باز هم مثل قبل حتی قوی تر از قبل بلند شی سر پا و همه مارو سر پا نگه داری!
تو میتونی مگه نه؟؟
میتونی!
بوسه ای رو گونم کاشت و گفت
_قربونت برم که انقد عاقلی!! من با تو به همه چیز تو این دنیا میرسم!
فردا صبح زود باید از این محله بریم!
بذار یکم سر پا بشم! جوری امیر بهادر رو میزنم زمین که نتونه دیگه هیچ وقت از جا بلند بشه! زخمی که من بهش میزنم کاریه!
بهش نشون میدم نزدیک خانواده من شدن چه عواقبی در پیش داره!
لبخند زدم! چه کلمه قشنگی! خانواده! چیزی که هیچوقت نداشتمش!
هیچوقت نتونستم درکش کنم!
+بخوابیم؟؟
چشمات خیلی قرمز شده!
سری تکون داد و گفت
_آره! فقط بگو که منو بخشیدی و ازم دلخور نیستی؟؟
+معلومه که نیستم عزیزم! تو همسر منی! آدم مگه با همسرش هم قهر می‌کنه و ازش دلخور میشه؟؟
خندید و منو در آغوش کشید!
خدایا همه چیزمو ازم گرفتی....این آغوش رو از نگیر!
چقد دیگه باید التماست کنم؟؟
چقد دیگه باید درد بکشم؟؟‌
من دیگه طاقتم ندارم!
اگه یه تار مو از خسرو کم بشه این بار این منم که خودمو حلقه آویز میکنم!
مگه جز من بنده دیگه ای نداری که هر چی بدبختی هست میریزی رو سر من آخه؟؟
رو تشک دراز کشیدیم خسرو منو سفت در بغلش که دنیای من بود جای داد و پس از مدتی هر دو به خواب رفتیم....

1401/10/21 21:01

#پارت_245

صبح زودتر از همیشه بیدار شدم! بوی نون تازه تو مشمامم پیچید!
معدم قار و قور کرد از جا بلند شدم!قبل از اینکه از اتاق برم بیرون موهامو شونه کردم لباسامو عوض کردم نمیخواستم بخاطر مرگ کلثوم بیشتر از این خسرو رو عذاب بدم...
دیشب من یه چیری فهمیدم اینکه حال خسرو به من بستگی داره من اگه خوب باشم چشمام بخنده خسرو هم خوبه....وای به وقتی که من حالم خراب باشه!
خسرو دیوانه میشه!
کلثوم عزیزم برای همیشه تو یاد منو خسرو باقی میمونی....
به خسرو میگم که چه مادر مهربونی داشت! میگم که چقد دلش پاک‌ بود!
هیچوقت خوبیات و محبتت یادم نمیره هیچوقت فراموشت نمی‌کنم!
برای آخرین برای بخاطر کلثوم اشک ریختم! موهامو بالای سرم جمع کردم و شال مشکیم رو روی سرم انداختم!
یکی از تونیک های بلندم رو پوشیدم! به خودم تو‌آینه‌ نگاه کردم سعی کردم لبخند بزنم! تشک هامون جمع کردم و گذاشتم داخل کمد!
احتمال میدادم که امروز از اینجا بریم پس لباس هامو مرتب تو‌ ساک‌ جمع کردم!
همه‌چیز مرتب بود!
از اتاق بیرون اومدم با دیدن خسرو که سفره نشسته بود لبخند زدم و گفتم
+سلام عزیزم صبح بخیر!
با دیدن قیافه بشاشم اون هم متقابلاً خوشحال شد و گفت
_سلام چشم دریایی! صبح بخیر!
با شنیدن این جمله تو‌دلم قند آب شد!
کنار خودش برام‌ جا باز کرد و گفت
_خیلی وقته بیدار شدم منتظر تو‌بودم که باهم صبحانه بخوریم!
همینطور که کنارم می‌نشستم گفتم‌
+خب بیدارم میکردی عشقم؟
_اخه خیلی قشنگ خوابیده بودی دلم‌ نیومد!
لقمه نون و پنیر و گردو رو گرفت سمتم و گفت
_وسایلت آماده است؟
امروز باید بریم...
سری تکون دادم و گفتم
+آره! طلعت و حبیب کجان؟
_طلعت داره حیاط جارو می‌کنه حبیب هم رفته ماشین بیاره که بریم!
با نگرانی گفتم
+کجا میریم؟؟
_یکی از منطقه های تهران!
از اینجا خیلی دور تره....

1401/10/21 21:01

#پارت_246

+خسرو راستش من....من یه عذرخواهی بهت بدهکارم من یه اشتباه خیلی خیلی بزرگ کردم!
خیلی بابتش خودمو سرزنش میکنم!
_چه اشتباهی؟؟
+راستش من اونروز که با کلثوم رفتم آرایشگاه برای اصلاح....من....من....
_دارم نگران میشم! تو چی؟؟
+من تو مسیر امیر بهادر رو دیدم!!!
دریک ثانیه حالش از این رو به اون روز شد رنگ و روش پرید و یا چشم های که داشت از حدقه میزد بیرون گفت
_تو الان چی گفتی؟؟
تو چی دیدی؟؟؟
پریچهره هیچ‌ می‌دونی چیکار کردی؟؟
چرا به من نگفتی؟؟؟
اگه بلایی سرت میوردن من باید چیکار می‌کردم؟؟
+خسرو آروم باش! می‌دونم اشتباه کردم باور کن اصلا مطمئن نبودم که اون پست فطرت باشه یا نه! فقط چند ثانیه اونم از زیر کلاهش نگاهم بهش افتاد!
خیلی کوتاه بود...خیلی!
نمی‌خواستم نگرانت کنم! نمی‌خواستم حال خوبت رو خراب کنم! باور کن فقط به خاطر همین بود!
از جا بلند و گفت
_وای پریچهره! از دست تو من چیکار کنم!
دستشو کوبید رو دیوار و گفت
_اونا خیلی وقت بوده که دنبال ما بودن! خیلی وقت بوده که تعقیبون میکردن!
کاش بهم میگفتی!
سکوت کرد و بعد از مدتی گفت
_حتما اون روز دری که به صدا در اومد و هیچکس پشت در نبود اونا بودن!
من که اینو بهت گفتم چرا جریان رو برام تعریف نکردی!
سرمو پایین انداختم و با گوشه لباسم بازی کردم که گفت
_بلند شو! اونا ممکن الان هم جای ما رو پیدا کرده باشن! امیر بهادر به اندازه موهای سرت آدم داره! باید هر چه زودتر بریم! الاناست که حبیب بیاد! باید بریم یه مسافر خونه ای چیزی تا بعداً یه جای دور یه خونه پیدا کنیم سه جلت یادت نره!

1401/10/21 21:03

#پارت_247

سراسیمه از جا بلند شدم و دویدم تو اتاق ساک رو برداشتم خسرو هم رفت سر خیابون به دنبال حبیب!
سریع سفره رو جمع کردم و صبحونه ای که طلعت برامون آماده کرده بود و تقریبا دست نخورده بود داخل سینی گذاشتم!
رفتم داخل حیاط همین که خواستم‌ طلعت رو صدا کنم با باز شدن در اتاق گفتم
+طلعت خانوم داشتم میومدم پیشت!
آروم آروم از پله ها پایین اومد و گفت
_جانم به قربانت خانوم جان! من هم....
با دیدن ساک‌تو دستم و لباس های بیرونم حرف تو دهنش ماسید!
ابروهاشو داد بالا اومد کنارم نفسی تازه کرد و گفت
_خانوم جان؟؟
کجا بسلامتی؟؟
+طلعت خانوم ما باید از اینجا بریم!
_خدا مرگم بده کجا به این زودی آخه؟؟
+ممکنه هر لحظه امیر بهادر و دارو و دسته اش برسن! راه دیگه ای نداریم! باید بریم!
_اخه کجا؟؟
+نمی‌دونم! یه جای دور!جایی که دست هیچکس بهمون نرسه!
بغض کرد سرشو انداخت پایین و گفت
_الهی بمیرم من که آلاخون والاخون شدی مادر!
نگران نباش توکل به خدا! زود همه‌چیز درست میشه دورت بگردم!
سرمو رو شونه اش گذاشتم و لب زدم
+هیچوقت لطفت رو فراموش نمیکنم! تو و آقا حبیب خیلی کمکم کردین!
من جون خودمو خسرو رو به شما مدیونم!
هیچوقت محبتت و این صورت مهربونت یادم نمیره! مرسی بابت همه چیز! خدا از بزرگی کمت نکنه!
_قربونت برم از شما و آقا خسرو به ما زیاد رسیده! این کار هایی که کردیم همش وظیفه و جبران محبت های آقا خسرو بوده!
_پریچهره؟ آماده ای بریم؟؟
من بیرون کشییک دادم همه‌جا امنه! باید زودتر بریم!
از آغوش طلعت اومدم بیرون‌ که خسرو گفت
_طلعت خانوم؟؟
ببخشید اگه بخاطر ما شما هم تو دردسر افتادین! با دکتر هماهنگ کردم این هفته میاد همه هزینه ها هم پرداخت شده!
طلعت زد زیر گریه و گفت
_الهی دست به خاک بزنی طلا بشه!
الهی که خدا از آقایی کمت نکنه !
من هر چی دارم از شما دارم! خدا حفظت کنه!

1401/10/21 21:03

#پارت_248

خسرو گفت
_من کاری نکردم! بابت تمام زحماتی که برامون کشیدی ازت ممنونم!
دست طلعت رو بوسیدم و برای آخرین بار در آغوشش گرفتم و سوار ماشین شدم و ازش خدافظی کردم!
از صحبت های حبیب و خسرو فهمیدم که داریم میریم ترمینال!
سرمو به صندلی تکیه دادم و از شیشه به بیرون نگاه کردم!
کی قرار بود این فرار ها تموم‌ بشه؟؟
کی قرار بود من راحت بشم ؟
کی قرار بود آرامش داشته باشم؟؟
بیشتر از همه نگران طلعت بودم!
کاش میشد اونا هم با ما میومدن! نکنه امیر بهادر متوجه رابطه من با اونا بشه و بلایی سرشون بیاره!!
به خودم تشر زدم‌!
مرگ کلثوم بس نبود؟؟
تو باید از همه فاصله بگیری باید همیشه تنها باشی!
وقتی کسی کنارت باشه بخاطر تو قربانی میشه! تو باید همه رو از خودت دور کنی.... دیگه حق نداری هیچکس رو دنبال خودت بکشونی! هیچکس به جز خسرو...
خسرو جزیی از وجوده منه!
خسرو هیچوقت نباید ازم جدا بشه!
هر نفسی که میکشم به نفس های اون‌ بنده!!
به امیر بهادر فکر میکردم!
چطور این‌همه مدت رو دنبال من بوده؟؟
لعنتی تو مثل یه تیکه آشغال با من رفتار میکردی!
جلو همه خوردم کردی کتکم زدی مگه خود تو نبودی که منو از خونه پرت کردی بیرون؟؟؟ منه *** به دست و پات افتادم!
التماست‌ کردم که بهم پناه بدی! خودت بهم گفتی گورمو گم کنم! خودت گفتی!!!
حالا چی می‌خوای از جونم؟؟
با صدای هیاهو و همهمه از فکر و خیال اومدم بیرون! خسرو برگشت سمتم و گفت
_پیاده شو رسیدیم!
شالت رو بکش جلو و صورتت رو بپوشون!
با استرس کاری که گفته بود رو انجام دادم ساکم رو سفت تو دستم گرفتم و پیاده شدم از حبیب خداحافظی کردیم خسرو دستمو‌ گرفت و گفت
_بدون اینکه به جایی نگاه کنی تند تند پشت سر من حرکت کن! نباید وقت رو تلف کنیم!
سری تکون دادم و گفتم
+ باشه!
_سوار اون اتوبوس سفید رنگ میشیم! بلیط خریدم!
+کجا میریم!
_هیس! بعدا این سوالات رو بپرس!
پست سرش راه افتادم اونجا خیلی شلوغ بود صدا های مختلف و چهره های مختلف هر *** به کاری مشغول بود درست در چند قدمی اتوبوس بودیم که ....

1401/10/21 21:04

#پارت_249

دوباره همون چهره رو وسط جمعیت دیدم که از کنارم رد شد!
همون مرد!
مرد کلاه پوش! با همون چشم های نافذ که نگاهش تا عمق وجودم رو سوزند!
از حرکت ایستادم!
تپش قلبم رفته بود روی هزار!
برگشتم به عقب! غیب شد!
دونه دونه چهره‌ ها رو نگاه کردم نبود که نبود!
خسرو دستمو کشید وقتی دید حرکت نمیکنم گفت
_پریچهره؟؟
کجا رو نگاه می‌کنی؟؟ بیا بریم دیر شد!
پاهام سست شد! همونجا‌ نشستم رو زمین که گفت
_خوبی؟؟ چت شد؟؟
با دیدن قیافه ام رنگش پرید آروم کنارم گوشم گفت
_ اتفاقی افتاده؟؟؟
زدم زیر گریه و لب زدم
+دیدمش! به خدا دیدمش!
_کیو!؟؟
+امیر....امیر بهادرو!
به خدا از کنارم رد شد! خودم دیدمش!
با وحشت از جا بلند شد و رد نگاهم رو دنبال کرد چند دقیقه با دقت همه جا از نظر گذروند و گفت
_توهم زدی دختر اینجا کسی نیست!
اشکاتو پاک کن مردم دارن نگاه میکنن!
اتوبوس پر شده! اگه دیر کنیم حرکت می‌کنن! بلند شو بریم!
به کمکش از جا بلند شدم اشکامو پاک کردم و باز هم به همون مسیر خیره شدم اما کسی نبود!
از پله های کوتاه اتوبوس بالا رفتم و رو صندلی خالی نشستم!
خسرو از داخل ساکی که طلعت پر از مواد غذایی کرده بود بطری آبی در اورد گرفت جلوی صورتم و گفت
_بیا اینو بخور! حالت جا میاد!
قربونت برم اینقدر افکار منفی کردی که توهم می‌زنی! چیری نیست!
ببین من اینجا پیشتم!
قلوپ قلوپ آب خوردم و گفتم
+واقعی بود!
حتی بوی گندش هم به مشامم خورد!
دروغ نمیگم خسرو!
این همون مردی بود که اونروز جلوی آرایشگاه دیدمش! کلاه مشکی گذاشته بود!
خودش بود!
بوسه ای رو پیشونیم زد و گفت
_خیلی خب! آروم باش!

1401/10/21 21:04